راستی راستی یادم رفته بود چشمام رو باز کنم؟چرا من اینقد جدیدا مشنگ شدم؟راستی چرا هیچکس نمیاد کمک من؟نه که آخه کارت رو خیلی خوب انجام دادی کمکتم میخوان بیان دستم رو کشیدم پشت چشمام وکیک مالیده شده رو تقریبا کنار زدم و چشمام رو باز کردم که دیدم دقیقا جلوی پای سامیار خوردم زمین؛بسم الله الرحمن الرحیم این صحنه دقیقا برابر با اینکه انداخته باشند جلوی یه هاپوی بزرگ و خوشگل و وحشی،کم بهم کار داشت الانم که زدم کیک تولدش رو جلوی خودش ترکوندم یعنی اگه یکی کیک تولد منو اینجوری میکرد کیک تولدش میکردم ،من که وحشی بازیم از این کمتره ببین اینطوری میکردم وای به حال این؛خدایا خودت کمکم کن همینجور که جلوی پاش پلاس بودم سرم رو بلند کردم و لبخند دلقک نمایی زدم و گفتم:اصل شمعا که سالمه شما اونا رو فوت کن قول میدم جوری وا نمود کنم که کیک سالمه و از همه هم بیشتر جیغ و کل و دست میزنم
با اخمای وحشتناک زل زده بود بهم و انگار میخواست خفه ام کنه چه عقده اییه یعنی یه تولد اینقد براش مهمه؟خاکبرسر مثلا سی سالشه این بچه بازی ها چیه لبخندم کم کم جمع شد و یواش یواش از جام بلند شدم و خواستم حرفی بزنم که دیدم سامیار جلو اومد که یه لحظه نزدیک بود برم اون دنیا ولی وقتی منو کنار زد و جلوتر رفت برگشتم به همین دنیا؛با صدای عصبی و ولوم پایین روبه جمع روبه روش گفت:این مسخره بازیا چیه؟
سلینا با صدای لرزون و ترسیده شروع کرد به توضیح دادن:داداش ما میخواستیم برای تو...
سامیار داد بلندی زد که من پریدم عقب و پام خورد به عسلی؛
سامیار:لازم نکرده واسه من کاری کنید
وااااااا این چرا اینجوری کرد؛ دیده بودیم واسه طرف تولد نمیگیرن گریه و زاری و دعوا میکنه ولی این مدلشو ندیده بودیم سارینا و سلینا سرشون رو پایین انداختن که فخری گفت:عزیزم چیزی نشده که
دوباره سامیار با صدای بلند گفت:چیزی نشده مامان چیزی نشده؟از شما انتظار نداشتم،هیچ خجالتم نکشید اگه میخوایید خواستگاری هم برام برید
نمیدونم چرا اسم خواستگاری رو آورد من خجالت کشیدم و لبخند به لب سرم رو پایین انداختم بیا برو بمیر آهو با این اعتماد بنفست فکرای احمقانه رو از سرم بیرون کردم و به گندم خیره شدم که دیدم به آنی چشماش رنگ غم گرفت فخری نرم تر گفت:سامیار جان ما نمیخواستیم تو رو ناراحت کنیم عزیزم
سامیار با صدایی خش گرفته و آرومتری گفت:شما نمیدونید من عزادار هانیه امم شما خودتون عزادارش نیستید؟مگه هانیه کم به شما خوبی کرده بود؟اینه دستمزدش که برای شوهرش تولد بگیرین که خوشحال بشه؟من توی این حالم باشم راحت ترم تا بخوام بدون هانیه خوشحال باشم تا بخوام بدون هانیه لبخند بزنم و از دنیام لـ*ـذت ببرم؛میفهمید هانیه زن من بود،نفس من بود جون من بود همه ی کس من بود اینو میفهمید؟میفهمید و این بساط مسخره بازی رو راه انداختید من حتی نمیخوام بدون اون به یاد بیارم که چند ساله امه ولی شما.....
حرفش رو قطع کرد و سرش رو پایین انداخت ؛حس کردم توی این چند دقیقه شونه هاش خمیده تر شد کوهی از غم توی صداش بود که من هیچوقت توی باورم نمیگنجید یه روزی سامیار رو توی این حال ببینم یه لحظه به هانیه حسودیم شد چرا دنیا اینجوری میشه که یه نفر اینقد یکیو اندازه تمام دنیا دوست داره و یکی هم مثل من توی این دنیا هیچکس دوستش نداره خاطرات جلوی چشمم جون گرفت و بغض چهار زانو نشست توی گلوم؛ سامیار بدون اینکه نگاه به کسی کنه از سالن خارج شد و راه پله ها رو درپیش گرفت گندم خواست پشت سرش بره که فخری بازوش رو گرفت و غمگین گفت:بزار تنها باشه
بغضم رو قورت دادم و به سمت دسشویی رفتم و به آیینه خیره شدم خامه های کیک به صورتم چسبیده بود و صورت داغونی برام درست کرده بود صورتم رو تمیز با صابون شستم و به آشپزخونه رفتم که دیدم یه سینی چایی دست مهنازه؛با تعجب گفتم:چرا چاییا رنگشون اینجوریه؟
شهناز گفت:چایی نیست گل گاو زبونه واسه اعصاب خوبه اگه توام میخوای بیا برای خودت بریز
لبخندی زدم و گفتم:ای دستت درد نکنه اتفاقا اعصابم خیلی خورده
یه لیوان بزرگ برای خودم ریختم که دیدم فروزان وارد آشپزخونه شد و روبه من گفت:آهو بیا برو ببین رها بیدار نشده؟آقا رو که دیدی چقد عصبی بود اگه صدای گریه رها هم بلند بشه که دیگه عصبی تر میشه
لیوان به دست سریع از آشپزخونه بیرون زدم و به طبقه ی بالا رفتم؛خواستم در اتاق رها رو باز کنم که چشمم به در اتاق بغلی افتاد یعنی الان توی چه حالیه؟نمیدونم چرا دلم میسوخت به لیوان نگاه کردم و با خودم گفتم اون بیشتر از من به این گل گاو زبون احتیاج داره جلوتر رفتم و چند بار در زدم ولی کسی جواب نداد دستگیره رو فشار دادم و کله ام رو کردم داخل که دیدم پشت پنجره داره سیگار میکشه صدام رو صاف کردم و دستم رو بردم بالا و گفتم:آقا اجازه؟
یه ذره تکون هم نخورد که برگرده و بگه تو چی میگی سرم رو مثل بز انداختم پایین و رفتم تو؛ کنارش روبه روی پنجره وایسادم و به نیم رخش زل زدم بعد از چند لحظه سکوت بدون اینکه چشم از پنجره برداره گفت:من بهت اجازه دادم بیای تو؟
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:نه ولی سکوت علامت رضاست
باهمون اخم خاص خودش نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به بیرون از پنجره زل زد و گفت:کارت رو بگو
لیوان رو گرفتم جلوش و گفتم:برای خودم گل گاو زبون ریخته بودم و اومدم به رها سر بزنم یهو یاد شما افتادم و گفتم شما اعصابتون خوردتر بهتر شما بخورید
نگاهی به لیوان کرد و یواش یواش نگاهش کشیده شد به صورتم؛حس میکردم هیچ عصبانیتی توی صورتش نیست و همش ناراحتیه؛همینجور که به چشمام خیره بود گفت:دهن زدی؟
خواستم جوابی بدم که لیوان رو از دستم گرفت و شروع به خوردن کرد با چشمای گشاد زل زده بودم بهش که گفت:چشماتو اینجوری نکن از کاسه درمیاد
تک سرفه ای کردم و گفتم:میخواستم بگم دهن نزدم
سری تکون داد و لیوان خالی رو برگردون بهم و سیگار دیگه ایی روشن کرد همینجوری بر و بر بهش زل زدم که گفت:چرا نمیری؟
-میشه یه سوال بپرسم؟
همینطور که به پنجره خیره بود چشماش رو بست و باز کرد نفسی گرفتم و گفتم:شما حالتون خوبه؟
زهر خندی زد و بدون اینکه چشم از بیرون بگیره پک محکمی به سیگارش زد و گفت:پارسال اینموقع کلی مهمون توی این خونه بود
پک بعدی رو محکم تر زد و گفت:پارسال ولی ناراحت نبودم عصبی نبودم سر مادر و خواهرام داد نزدم پارسال اینموقع خیلی خوشحال بودم چون پارسال اینموقع هانیه بود و هانیه بود و هانیه بود
چشماش رو بست و باصدای خش داری گفت:گاهی اوقات اونقد حسرت میخوری از چیزی که داشتیش و دیگه نداریش که دلت میخواد همه ی داراییت رو بدی ولی داشته باشی اون دوست داشتنی ترین چیز دنیات رو؛اگه یک درصد احتمال میدادم که خدا برمیگردونه هانیه رو میگذشتم از همه کس و همه چیزم
سرش رو انداخت پایین و زیرلب گفت:میگذشتم
با چشمای گشاد به مرد کنار دستم خیره شدم سامیار داشت برای من درد و دل میکرد؟از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت برای مردی که حاضر بودم همیشه مغرور و عصبی و سگ اخلاق ببینمش ولی اینطوری نبینمش دستش رو داخل موهاش کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:برو
برگشتم و خواستم برم از اتاق بیرون که با حرفش سر جام خشکم زد...
سامیار:رها رو بیار اتاقم
خیلی سرد و خشک گفت ولی تو این چندوقت شاید با احساس ترین حرفی بود که ازش میشنیدم،اینقد خوشحال شده بودم که انگاری بابام بهم گفته بود برگرد خونه ، با ذوق و تعجب برگشتم سمت سامیاری که هنوز پشتش به من بود بدو بدو از اتاق بیرون زدم و به اتاق رها رفتم...
با اخمای وحشتناک زل زده بود بهم و انگار میخواست خفه ام کنه چه عقده اییه یعنی یه تولد اینقد براش مهمه؟خاکبرسر مثلا سی سالشه این بچه بازی ها چیه لبخندم کم کم جمع شد و یواش یواش از جام بلند شدم و خواستم حرفی بزنم که دیدم سامیار جلو اومد که یه لحظه نزدیک بود برم اون دنیا ولی وقتی منو کنار زد و جلوتر رفت برگشتم به همین دنیا؛با صدای عصبی و ولوم پایین روبه جمع روبه روش گفت:این مسخره بازیا چیه؟
سلینا با صدای لرزون و ترسیده شروع کرد به توضیح دادن:داداش ما میخواستیم برای تو...
سامیار داد بلندی زد که من پریدم عقب و پام خورد به عسلی؛
سامیار:لازم نکرده واسه من کاری کنید
وااااااا این چرا اینجوری کرد؛ دیده بودیم واسه طرف تولد نمیگیرن گریه و زاری و دعوا میکنه ولی این مدلشو ندیده بودیم سارینا و سلینا سرشون رو پایین انداختن که فخری گفت:عزیزم چیزی نشده که
دوباره سامیار با صدای بلند گفت:چیزی نشده مامان چیزی نشده؟از شما انتظار نداشتم،هیچ خجالتم نکشید اگه میخوایید خواستگاری هم برام برید
نمیدونم چرا اسم خواستگاری رو آورد من خجالت کشیدم و لبخند به لب سرم رو پایین انداختم بیا برو بمیر آهو با این اعتماد بنفست فکرای احمقانه رو از سرم بیرون کردم و به گندم خیره شدم که دیدم به آنی چشماش رنگ غم گرفت فخری نرم تر گفت:سامیار جان ما نمیخواستیم تو رو ناراحت کنیم عزیزم
سامیار با صدایی خش گرفته و آرومتری گفت:شما نمیدونید من عزادار هانیه امم شما خودتون عزادارش نیستید؟مگه هانیه کم به شما خوبی کرده بود؟اینه دستمزدش که برای شوهرش تولد بگیرین که خوشحال بشه؟من توی این حالم باشم راحت ترم تا بخوام بدون هانیه خوشحال باشم تا بخوام بدون هانیه لبخند بزنم و از دنیام لـ*ـذت ببرم؛میفهمید هانیه زن من بود،نفس من بود جون من بود همه ی کس من بود اینو میفهمید؟میفهمید و این بساط مسخره بازی رو راه انداختید من حتی نمیخوام بدون اون به یاد بیارم که چند ساله امه ولی شما.....
حرفش رو قطع کرد و سرش رو پایین انداخت ؛حس کردم توی این چند دقیقه شونه هاش خمیده تر شد کوهی از غم توی صداش بود که من هیچوقت توی باورم نمیگنجید یه روزی سامیار رو توی این حال ببینم یه لحظه به هانیه حسودیم شد چرا دنیا اینجوری میشه که یه نفر اینقد یکیو اندازه تمام دنیا دوست داره و یکی هم مثل من توی این دنیا هیچکس دوستش نداره خاطرات جلوی چشمم جون گرفت و بغض چهار زانو نشست توی گلوم؛ سامیار بدون اینکه نگاه به کسی کنه از سالن خارج شد و راه پله ها رو درپیش گرفت گندم خواست پشت سرش بره که فخری بازوش رو گرفت و غمگین گفت:بزار تنها باشه
بغضم رو قورت دادم و به سمت دسشویی رفتم و به آیینه خیره شدم خامه های کیک به صورتم چسبیده بود و صورت داغونی برام درست کرده بود صورتم رو تمیز با صابون شستم و به آشپزخونه رفتم که دیدم یه سینی چایی دست مهنازه؛با تعجب گفتم:چرا چاییا رنگشون اینجوریه؟
شهناز گفت:چایی نیست گل گاو زبونه واسه اعصاب خوبه اگه توام میخوای بیا برای خودت بریز
لبخندی زدم و گفتم:ای دستت درد نکنه اتفاقا اعصابم خیلی خورده
یه لیوان بزرگ برای خودم ریختم که دیدم فروزان وارد آشپزخونه شد و روبه من گفت:آهو بیا برو ببین رها بیدار نشده؟آقا رو که دیدی چقد عصبی بود اگه صدای گریه رها هم بلند بشه که دیگه عصبی تر میشه
لیوان به دست سریع از آشپزخونه بیرون زدم و به طبقه ی بالا رفتم؛خواستم در اتاق رها رو باز کنم که چشمم به در اتاق بغلی افتاد یعنی الان توی چه حالیه؟نمیدونم چرا دلم میسوخت به لیوان نگاه کردم و با خودم گفتم اون بیشتر از من به این گل گاو زبون احتیاج داره جلوتر رفتم و چند بار در زدم ولی کسی جواب نداد دستگیره رو فشار دادم و کله ام رو کردم داخل که دیدم پشت پنجره داره سیگار میکشه صدام رو صاف کردم و دستم رو بردم بالا و گفتم:آقا اجازه؟
یه ذره تکون هم نخورد که برگرده و بگه تو چی میگی سرم رو مثل بز انداختم پایین و رفتم تو؛ کنارش روبه روی پنجره وایسادم و به نیم رخش زل زدم بعد از چند لحظه سکوت بدون اینکه چشم از پنجره برداره گفت:من بهت اجازه دادم بیای تو؟
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:نه ولی سکوت علامت رضاست
باهمون اخم خاص خودش نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به بیرون از پنجره زل زد و گفت:کارت رو بگو
لیوان رو گرفتم جلوش و گفتم:برای خودم گل گاو زبون ریخته بودم و اومدم به رها سر بزنم یهو یاد شما افتادم و گفتم شما اعصابتون خوردتر بهتر شما بخورید
نگاهی به لیوان کرد و یواش یواش نگاهش کشیده شد به صورتم؛حس میکردم هیچ عصبانیتی توی صورتش نیست و همش ناراحتیه؛همینجور که به چشمام خیره بود گفت:دهن زدی؟
خواستم جوابی بدم که لیوان رو از دستم گرفت و شروع به خوردن کرد با چشمای گشاد زل زده بودم بهش که گفت:چشماتو اینجوری نکن از کاسه درمیاد
تک سرفه ای کردم و گفتم:میخواستم بگم دهن نزدم
سری تکون داد و لیوان خالی رو برگردون بهم و سیگار دیگه ایی روشن کرد همینجوری بر و بر بهش زل زدم که گفت:چرا نمیری؟
-میشه یه سوال بپرسم؟
همینطور که به پنجره خیره بود چشماش رو بست و باز کرد نفسی گرفتم و گفتم:شما حالتون خوبه؟
زهر خندی زد و بدون اینکه چشم از بیرون بگیره پک محکمی به سیگارش زد و گفت:پارسال اینموقع کلی مهمون توی این خونه بود
پک بعدی رو محکم تر زد و گفت:پارسال ولی ناراحت نبودم عصبی نبودم سر مادر و خواهرام داد نزدم پارسال اینموقع خیلی خوشحال بودم چون پارسال اینموقع هانیه بود و هانیه بود و هانیه بود
چشماش رو بست و باصدای خش داری گفت:گاهی اوقات اونقد حسرت میخوری از چیزی که داشتیش و دیگه نداریش که دلت میخواد همه ی داراییت رو بدی ولی داشته باشی اون دوست داشتنی ترین چیز دنیات رو؛اگه یک درصد احتمال میدادم که خدا برمیگردونه هانیه رو میگذشتم از همه کس و همه چیزم
سرش رو انداخت پایین و زیرلب گفت:میگذشتم
با چشمای گشاد به مرد کنار دستم خیره شدم سامیار داشت برای من درد و دل میکرد؟از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت برای مردی که حاضر بودم همیشه مغرور و عصبی و سگ اخلاق ببینمش ولی اینطوری نبینمش دستش رو داخل موهاش کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:برو
برگشتم و خواستم برم از اتاق بیرون که با حرفش سر جام خشکم زد...
سامیار:رها رو بیار اتاقم
خیلی سرد و خشک گفت ولی تو این چندوقت شاید با احساس ترین حرفی بود که ازش میشنیدم،اینقد خوشحال شده بودم که انگاری بابام بهم گفته بود برگرد خونه ، با ذوق و تعجب برگشتم سمت سامیاری که هنوز پشتش به من بود بدو بدو از اتاق بیرون زدم و به اتاق رها رفتم...
آخرین ویرایش: