کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
راستی راستی یادم رفته بود چشمام رو باز کنم؟چرا من اینقد جدیدا مشنگ شدم؟راستی چرا هیچکس نمیاد کمک من؟نه که آخه کارت رو خیلی خوب انجام دادی کمکتم میخوان بیان دستم رو کشیدم پشت چشمام وکیک مالیده شده رو تقریبا کنار زدم و چشمام رو باز کردم که دیدم دقیقا جلوی پای سامیار خوردم زمین؛بسم الله الرحمن الرحیم این صحنه دقیقا برابر با اینکه انداخته باشند جلوی یه هاپوی بزرگ و خوشگل و وحشی،کم بهم کار داشت الانم که زدم کیک تولدش رو جلوی خودش ترکوندم یعنی اگه یکی کیک تولد منو اینجوری میکرد کیک تولدش میکردم ،من که وحشی بازیم از این کمتره ببین اینطوری میکردم وای به حال این؛خدایا خودت کمکم کن همینجور که جلوی پاش پلاس بودم سرم رو بلند کردم و لبخند دلقک نمایی زدم و گفتم:اصل شمعا که سالمه شما اونا رو فوت کن قول میدم جوری وا نمود کنم که کیک سالمه و از همه هم بیشتر جیغ و کل و دست میزنم
با اخمای وحشتناک زل زده بود بهم و انگار میخواست خفه ام کنه چه عقده اییه یعنی یه تولد اینقد براش مهمه؟خاکبرسر مثلا سی سالشه این بچه بازی ها چیه لبخندم کم کم جمع شد و یواش یواش از جام بلند شدم و خواستم حرفی بزنم که دیدم سامیار جلو اومد که یه لحظه نزدیک بود برم اون دنیا ولی وقتی منو کنار زد و جلوتر رفت برگشتم به همین دنیا؛با صدای عصبی و ولوم پایین روبه جمع روبه روش گفت:این مسخره بازیا چیه؟
سلینا با صدای لرزون و ترسیده شروع کرد به توضیح دادن:داداش ما میخواستیم برای تو...
سامیار داد بلندی زد که من پریدم عقب و پام خورد به عسلی؛
سامیار:لازم نکرده واسه من کاری کنید
وااااااا این چرا اینجوری کرد؛ دیده بودیم واسه طرف تولد نمیگیرن گریه و زاری و دعوا میکنه ولی این مدلشو ندیده بودیم سارینا و سلینا سرشون رو پایین انداختن که فخری گفت:عزیزم چیزی نشده که
دوباره سامیار با صدای بلند گفت:چیزی نشده مامان چیزی نشده؟از شما انتظار نداشتم،هیچ خجالتم نکشید اگه میخوایید خواستگاری هم برام برید
نمیدونم چرا اسم خواستگاری رو آورد من خجالت کشیدم و لبخند به لب سرم رو پایین انداختم بیا برو بمیر آهو با این اعتماد بنفست فکرای احمقانه رو از سرم بیرون کردم و به گندم خیره شدم که دیدم به آنی چشماش رنگ غم گرفت فخری نرم تر گفت:سامیار جان ما نمیخواستیم تو رو ناراحت کنیم عزیزم
سامیار با صدایی خش گرفته و آرومتری گفت:شما نمیدونید من عزادار هانیه امم شما خودتون عزادارش نیستید؟مگه هانیه کم به شما خوبی کرده بود؟اینه دستمزدش که برای شوهرش تولد بگیرین که خوشحال بشه؟من توی این حالم باشم راحت ترم تا بخوام بدون هانیه خوشحال باشم تا بخوام بدون هانیه لبخند بزنم و از دنیام لـ*ـذت ببرم؛میفهمید هانیه زن من بود،نفس من بود جون من بود همه ی کس من بود اینو میفهمید؟میفهمید و این بساط مسخره بازی رو راه انداختید من حتی نمیخوام بدون اون به یاد بیارم که چند ساله امه ولی شما.....
حرفش رو قطع کرد و سرش رو پایین انداخت ؛حس کردم توی این چند دقیقه شونه هاش خمیده تر شد کوهی از غم توی صداش بود که من هیچوقت توی باورم نمیگنجید یه روزی سامیار رو توی این حال ببینم یه لحظه به هانیه حسودیم شد چرا دنیا اینجوری میشه که یه نفر اینقد یکیو اندازه تمام دنیا دوست داره و یکی هم مثل من توی این دنیا هیچکس دوستش نداره خاطرات جلوی چشمم جون گرفت و بغض چهار زانو نشست توی گلوم؛ سامیار بدون اینکه نگاه به کسی کنه از سالن خارج شد و راه پله ها رو درپیش گرفت گندم خواست پشت سرش بره که فخری بازوش رو گرفت و غمگین گفت:بزار تنها باشه
بغضم رو قورت دادم و به سمت دسشویی رفتم و به آیینه خیره شدم خامه های کیک به صورتم چسبیده بود و صورت داغونی برام درست کرده بود صورتم رو تمیز با صابون شستم و به آشپزخونه رفتم که دیدم یه سینی چایی دست مهنازه؛با تعجب گفتم:چرا چاییا رنگشون اینجوریه؟
شهناز گفت:چایی نیست گل گاو زبونه واسه اعصاب خوبه اگه توام میخوای بیا برای خودت بریز
لبخندی زدم و گفتم:ای دستت درد نکنه اتفاقا اعصابم خیلی خورده
یه لیوان بزرگ برای خودم ریختم که دیدم فروزان وارد آشپزخونه شد و روبه من گفت:آهو بیا برو ببین رها بیدار نشده؟آقا رو که دیدی چقد عصبی بود اگه صدای گریه رها هم بلند بشه که دیگه عصبی تر میشه
لیوان به دست سریع از آشپزخونه بیرون زدم و به طبقه ی بالا رفتم؛خواستم در اتاق رها رو باز کنم که چشمم به در اتاق بغلی افتاد یعنی الان توی چه حالیه؟نمیدونم چرا دلم میسوخت به لیوان نگاه کردم و با خودم گفتم اون بیشتر از من به این گل گاو زبون احتیاج داره جلوتر رفتم و چند بار در زدم ولی کسی جواب نداد دستگیره رو فشار دادم و کله ام رو کردم داخل که دیدم پشت پنجره داره سیگار میکشه صدام رو صاف کردم و دستم رو بردم بالا و گفتم:آقا اجازه؟
یه ذره تکون هم نخورد که برگرده و بگه تو چی میگی سرم رو مثل بز انداختم پایین و رفتم تو؛ کنارش روبه روی پنجره وایسادم و به نیم رخش زل زدم بعد از چند لحظه سکوت بدون اینکه چشم از پنجره برداره گفت:من بهت اجازه دادم بیای تو؟
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:نه ولی سکوت علامت رضاست
باهمون اخم خاص خودش نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به بیرون از پنجره زل زد و گفت:کارت رو بگو
لیوان رو گرفتم جلوش و گفتم:برای خودم گل گاو زبون ریخته بودم و اومدم به رها سر بزنم یهو یاد شما افتادم و گفتم شما اعصابتون خوردتر بهتر شما بخورید
نگاهی به لیوان کرد و یواش یواش نگاهش کشیده شد به صورتم؛حس میکردم هیچ عصبانیتی توی صورتش نیست و همش ناراحتیه؛همینجور که به چشمام خیره بود گفت:دهن زدی؟
خواستم جوابی بدم که لیوان رو از دستم گرفت و شروع به خوردن کرد با چشمای گشاد زل زده بودم بهش که گفت:چشماتو اینجوری نکن از کاسه درمیاد
تک سرفه ای کردم و گفتم:میخواستم بگم دهن نزدم
سری تکون داد و لیوان خالی رو برگردون بهم و سیگار دیگه ایی روشن کرد همینجوری بر و بر بهش زل زدم که گفت:چرا نمیری؟
-میشه یه سوال بپرسم؟
همینطور که به پنجره خیره بود چشماش رو بست و باز کرد‌ نفسی گرفتم و گفتم:شما حالتون خوبه؟
زهر خندی زد و بدون اینکه چشم از بیرون بگیره پک محکمی به سیگارش زد و گفت:پارسال اینموقع کلی مهمون توی این خونه بود
پک بعدی رو محکم تر زد و گفت:پارسال ولی ناراحت نبودم عصبی نبودم سر مادر و خواهرام داد نزدم پارسال اینموقع خیلی خوشحال بودم چون پارسال اینموقع هانیه بود و هانیه بود و هانیه بود
چشماش رو بست و باصدای خش داری گفت:گاهی اوقات اونقد حسرت میخوری از چیزی که داشتیش و دیگه نداریش که دلت میخواد همه ی داراییت رو بدی ولی داشته باشی اون دوست داشتنی ترین چیز دنیات رو؛اگه یک درصد احتمال میدادم که خدا برمیگردونه هانیه رو میگذشتم از همه کس و همه چیزم
سرش رو انداخت پایین و زیرلب گفت:میگذشتم
با چشمای گشاد به مرد کنار دستم خیره شدم سامیار داشت برای من درد و دل میکرد؟از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت برای مردی که حاضر بودم همیشه مغرور و عصبی و سگ اخلاق ببینمش ولی اینطوری نبینمش دستش رو داخل موهاش کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:برو
برگشتم و خواستم برم از اتاق بیرون که با حرفش سر جام خشکم زد...
سامیار:رها رو بیار اتاقم
خیلی سرد و خشک گفت ولی تو این چندوقت شاید با احساس ترین حرفی بود که ازش میشنیدم،اینقد خوشحال شده بودم که انگاری بابام بهم گفته بود برگرد خونه ، با ذوق و تعجب برگشتم سمت سامیاری که هنوز پشتش به من بود بدو بدو از اتاق بیرون زدم و به اتاق رها رفتم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    به جای خالی رها زل زدم راستی راستی داشتم عادت میکردم به رهایی که خودم رو توش میدیدم از دیشب که رها رو دادم به سامیار خواب به چشمم نرفت تا الان که ساعت هفت صبح و هنوزم جرات نمیکنم برم اتاق سامیار؛ولی دیشب که خیلی مهربون شده بود البته نه خیلی ولی خب حرف زدن سامیار اونم با منی که همیشه مثل سگ و گربه بودیم یه جور مهربونی زیاد محسوب میشد بالاخره با خودم کنار اومدمو شالی سرم انداختم و خواستم از اتاق بزنم بیرون که دیدم در به سرعت باز شد، نمیدونم ایندفعه چطور خنگ بازی درنیاوردم و قبل از اینکه دماغم از این قشنگتر بشه پریدم عقب؛با دیدن سامیار چشمام نزدیک بود از کاسه دربیاد این اینجا چکار میکرد به رهای غرق در خواب خیره شدم و بعد به لباسای بیرون سامیار، با صداش به خودم اومدم که گفت:پس چرا خشکت زده بیا رها رو بگیر
    قبل از اینکه دست دراز کنم و رها رو ازش بگیرم بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونی رها زد و بلافاصله رها رو توی بغـ*ـل من خشک زده گذاشت و از اتاق بیرون زد راستی راستی داشت با رها خوب میشد دهن بازم رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم و به رها خیره شدم لبخندی روی لبم نشست و همینطور که رها رو میبردم روی تخت بخوابونم گفتم:مگه میشه اصلا تو رو دوست نداشت
    روی تخت گذاشتمش و آروم و زیر لبی گفتم:دختر کوچولوی من
    نفسی گرفتم و مدتی بعد خالیش کردم؛حس خوبی توی وجودم دو دو میزد من و رها نداشتیم که،اگه رها با باباش خوشحال بود منم از ته دل خوشحال بودم دلم نمیخواست آهوی دیگه ای بزرگ بشه مخصوصا که اون آهو،رها باشه...
    من مانده ام با یک دل لبریز از دلواپسی
    ماندن و بوسیدن همان روزی به حرفم میرسی
    در این غریب آباد با آب بیگانه با خاک بیگانه
    ای عاشق رفتن خوش میروی خانه
    فروزان از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:آهو یه خورده بلندتر بخون ما تو آشپزخونه ایم بشنویم
    شصتم رو به نشونه ی اوکی بالا آوردم و همینجور که نشسته بودم و با دستمال کف سالن رو تمیز میکردم(تی بود ولی خوب اینجوری با دستمال بیشتر حس کوزتی میکردم و میتونستم سوزناکتر بخونم) صدام رو خیلی بردم بالاتر و خوندم:هرجا که آهویی گم کرده راهش را
    معصوم میبینی طرز نگاهش را
    آنجا تو یادم کن دوست من دوست من
    به صورت پرسشی داد زدم:آنجا...دستم رو به شکل میکروفون گرفتم سمت آشپزخونه که فاطمه و فروزان از آشپزخونه نعره زدن:تو یادم کن دوست من دوست من
    دوباره خودم خوندم:هرجا کبوتری با قلب دلواپس
    پر می زند اما افتاده از نفس
    همون لحظه سارینا و سلینا رو دیدم که از پله ها داشتن با لبخند پایین میومدن و منم دستم رو به شکل میکروفون گرفتم طرفشون که اون دوتا هم مثل فاطمه و فروزان نعره زدن:
    آنجا تو یادم کن دوست من دوست من
    آنجا تو یادم کن دوست من دوست من
    فاطمه و فروزان هم از آشپزخونه اومدن بیرون، خوبیش اینجا بود ما پنج نفر فقط خونه بودیم مهناز و شهناز که رفته بودن خرید فخری هم رفته بود پیش رفیق رفقاش سامیار هم که سرکار؛ منم دیدم همشون به افتخارم سرپان جو گیر شدم و از جام بلند شدم و میکروفونم رو جلوی دهنم گرفتم و با صدای هر چه بلندتر خوندم:هرجا گلی از شاخه دیدی جدا مانده(به خودم اشاره کردم)
    پا در گلی از رفتن دیدی که وا مانده
    هرجا قناری ها رو افسرده میبینی
    یا پشت سالاری رو تاب خورده میبینی
    به سمت سارینا و سلینا رفتم و وسطشون وایسادم و سه تایی با داد گفتیم:
    آنجا تو یادم کن دوست من دوست من
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    به سمت فاطمه و فروزان رفتم و کنارشون وایسادم و با اونا هم خوندیم:
    آنجا تو یادم کن دوست من دوست من
    برگشتم سرجام و خوندم:من مانده ام با یک دل لبریز از دلواپسی
    ماندن و بوسیدن همان روزی به حرفم میرسی
    در این غریب آباد با آب بیگانه با خاک بیگانه
    ای عاشق رفتن خوش میروی خانه
    یه خورده خم شدم که مثلا خیلی دارم توی خوندن به خودم فشار میارم و چشمام رو بستم و بلندتر خوندم:
    هرجا که آهویی گم کرده راهش را
    معصوم میبینی طرز نگاهش را
    چشمام رو باز کردم و حالا میکروفونم رو گرفتم به سمت چهارتاشون که روبه روم کنار هم وایساده بودن و به پشت سرم با چشمای گشاد خیره شده بودن هیچ کدومشون هیچی نخوندن ،نکنه یادشون رفته بود باید چی بخونن آخه مگه چهارتا کلمه ام هم یاد رفتن داشت اخمام رو داخل کشیدم و دستم رو تکون دادم و مثل این معلما توضیح دادم:آخه مگه این دیگه کاری داره الان همتون باید بخونید "آنجا تو یادم کن دوست من دوست من" دوباره همینو یه بار تکرار میکنید، برو که بریم
    با تمام توانم داد زدم جوری که درد بدی توی هنجره ام پیچید و گوشم سوت کشید:آنجــــــا
    یهو دیدم یکی زیر گوشم گفت:صدات خیلی مضخرفه دوست من دوست من
    خشک شده به چهارنفر رو به روم خیره شدم پس اینا که جلوی رومن پس کی پشت سرمه؟نکنه باز توهم زدم؟یعنی چهارنفر جلو روم که خشک شده ان اینا هم توهمه؟سارینا و سلینا به خودشون اومدن و باهم از پله ها با دو بالا رفتن فاطمه و فروزان هم سراشونو انداختن پایین و د برو که رفتی به سمت آشپزخونه؛ من موندم تنها با اونی که پشت سرم بود و زیادم حدسش سخت نبود کی بود پاهای لرزونم رو تکونی دادم و برگشتم تقریبا شاید سه چهار سانت باهام فاصله داشت؛سرم رو بلند کردم و خیره شدم به چشمای مشکیش، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:خیلی نامردن نه؟
    با اخمای غلیظی بهم خیره بود که باز گفتم:کسی خونه نبود میخواستم سرگرمشون کنم
    دستم رو به حالت اجازه بالا گرفتم و گفتم:میشه که برم؟
    چیزی نگفت و باهمون حالت بهم خیره بود که باز گفتم:یعنی نرم؟
    نفسش رو با حرص بیرون داد و تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد با حرص به سمت آشپزخونه رفتم و داد زدم:خیلی عوضین
    دوتاشون با خنده برگشتن سمتم که با عصبانیت گفتم:بیشعورا اون روانی پشت سر من هیچی نمیگید؛ نمیدونید منتظر من یه کاری کنم یه لقمه چپم کنه
    یهو دیدم فروزان با چشمای گشاد به پشت سرم خیره و فاطمه سرش رو پایین انداخت و با تته پته گفت:آقا با شما نیست بخدا
    یه لحظه فاطمه و فروزان رو چهارتا دیدم پاهام ضعف رفت و تحمل سنگینی وزنم رو نداشت بدون اینکه برگردم روی زمین نشستم و با صدای لرزون که اصلا دست خودم نبود گفتم:معلومه که منظورم آقا نبود چطور با خودتون فکر کردید منظورم آقا بود؟
    چونه ام لرزید و بغضم شکست و بلند بلند زدم زیر گریه، با هق هق گفتم:آقا بخدا ببخشید غلط کردم فحش خواهر مادر دادم بهتون
    یعنی خاک زلزله بم تو سرت آهو با این عذر خواهی کردنت بیشتر جرمم رو سنگینتر میکردم آخه من کی فحش خواهر مادر دادم؟چشمام رو فشار دادم و ملتمس به فاطمه و فروزان خیره شدم که دیدم از زور خنده قرمز شدن چشمام گشاد شد و همینطوری که نشسته بودم به پشت سرم خیره شدم که دیدم هیچ احد و ناسی نیست اشکام رو پاک کردم و با تمام حرصم از جام بلند شدم و دوییدم سمتشون که جیغ کشیدن و گردن دوتاشونو گرفتم بردم به سمت شیر آب که باز بود و کله هاشون رو کردم زیر آب؛دوتاشون با صدای بلند میخندیدن و به غلط کردن افتاده بودن...
    به سمت تخت رفتم و شیشه شیر رو داخل دهن رها گذاشتم که همون لحظه در اتاق زده شد و قبل از اینکه بگم "بیا تو" در باز شد و سامیار سریع گفت:رها رو بیار پایین
    قبل از اینکه دهن باز کنم و حرف بزنم در رو بست و رفت وا اینم یه چیش میشد شیر رها رو تا آخر بهش دادم و کناره های لبش که شیر ریخته بود رو با دستمال پاک کردم و گرفتمش بغـ*ـل که دیدم با چشمای گردش زل زده بهم؛ طاقت نیاوردم و بـ..وسـ..ـه محکمی از روی لپش کردم و به طبقه ی پایین رفتیم به سمت سالن اصلی رفتم که سارینا و سلینا و سامیار و فخری اونجا بودن سارینا و سلینا و فخری با دیدن رها توی بغلم تعجب کرده بودن به فخری زل زدم که با چشم ابرو اشاره کرد بچه رو ببر به سامیار زل زدم که یه نگاه به فخری یه نگاه به من کرد و گفت:رها رو بیار
    چشمای اون سه تا گشادتر از قبل شد رها رو به سمتش بردم و دست دراز کرد و رها رو ازم گرفت صدام رو صاف کردم و گفتم:اگه اجازه بدید من برم
    سامیار سرش رو به نشانه نه بالا برد با تعجب بهش زل زدم؛ مدتی بغیر از صدای نفس چیزی توی سالن شنیده نمیشد سامیار سکوت رو شکست و همینجور که نگاهش به رها بود گفت:من و هانیه خواستیم که بچه دار بشیم و خوشبختی این زندگی کامل بشه
    دستی به سر رها کشید و گفت:رها رو ما خواستیم که به دنیا بیاد خودش نخواست
    مکثی کرد و ادامه داد:امشب میخواستم به همتون بگم رها قد هانیه برام عزیزه و مسبب مرگ هانیه هم نیست و وقتی هم بزرگ شد ازش معذرت میخوام بخاطر اینکه این مدت یه غولی ازش ساختم توی ذهن بقیه
    صدای خودم توی سرم اکو شد: چرا فکر نمیکنید خودتون باعث مرگش شدید بالاخره شما بچه خواستید از زنتون شاید اگه بچه نمیخواستید الان هانیه خانم زنده بود؛ اصن قدم تو توی زندگی اون زن نحس بوده که اون مرده نه این بچه که ازش یه غول ساختی واسه بقیه
    سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به من دوخت و مادرشو خواهراش رو مخاطب قرار داد و گفت:من نمیخوام پسفردا بمونم خودم و کوهی از عذاب وجدان که تا عمر دارم یقه ی جونم رو بگیره روزی هزار بار آرزوی مرگ کنم
    بازم صدایی که مال من بود و پیچید توی سرم:توییم که یه خرافات ساختی توی ذهن همه ی آدمای دور و برت که این بچه به این کوچیکی و ضعیفی نحسه،یه زمان میمونی خودت و عذاب وجدانت که تا عمر داری سفت یقه ی جونت رو میگیره و روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی
    سرم رو پایین انداختم از طرفی خجالت میکشیدم از حرفایی که توی موقع عصبانیت زده بودم از طرفی قند توی دلم آب شده بود که حداقل یه نفر به حرفام گوش داد حداقل یه نفر به حرفای دل من فکر کرد حداقل یه نفر با این حرفا تغییر کرد حداقل یه نفر بهم ثابت کرد حرفای توام ارزش داره و تاثیر خودش رو میزاره حداقل یه نفر بهم گفت بمون و ببین من به حرفات اهمیت دادم؛ نفسم رو فوت کردم بیرون و لبخندی زدم که شیرینیش عجیب به دلم چسبید...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    فنجونای قهوه رو توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون زدم و به سمت سالن رفتم هادی و سارینا و سلینا و فخری و سامیار روی مبلا نشسته بودن سارینا و سلینا با چشمای ملتمس به سامیار زل زده بودن و سامیار هم کلافه سرش رو پایین انداخته بود به طرف فخری رفتم و تعارف کردم که یک فنجون برداشت و تشکر کرد به سمت سامیار رفتم که اشاره کرد اول به هادی تعارف کن سخت ترین قسمتش همینجا بود که به هادی بخوای تعارف کنی جدی بودنم رو حفظ کردم و به سمت هادی رفتم و خم شدم سمتش که فنجون قهوه رو برداشت و لب زد:چطوری؟
    برگشتم و نگاهی به بقیه کردم و وقتی دیدم حواسشون نیست توی چشمای هادی زل زدم و با حرص تا اونجایی که میتونستم زبونم رو درآوردم مثل این عقب مونده ها سرم رو تکون دادم که دیدم هادی بلند بلند زد زیر خنده؛صورتم رو جمع و جور کردم و با چشمای گشاد همینجور که خم بودم زل زدم بهش؛ پس چرا اینقد ضایع خندید؟خیر سرم اومدم یه کار مخفی کنم مثل دیوونه ها یه جور خندید کل تهران فهمیدن من یه غلطی کردم به خودم اومدم و سیخ وایسادم که دیدم چهارتاشون با تعجب زل زدن به هادی؛هادی همینجور که میخندید رو به سامیار گفت:خدایی خواستیم بریم شمال اینم با خودمون ببریم خوش میگذره
    بعد به من اشاره کرد ، آنچنان با آرنج بزنی توی دهنش که ندونه از کجا خورده انگار من دلقکشم میخواد منو ببره بهش خوش بگذره سارینا و سلینا هم که گل رو گرفته بودن سریع شروع کردن به توجیح کردن سامیار و یکیشون گفت:راست میگه داداش آهو و فاطمه رو هم با خودمون میبریم که اونجا کارا رو راست و ریس کنن
    سامیار با اخم گفت:گفتم نه نمیشه
    اون یکی گفت:داداش نمیخواییم بریم خو اونجا بزنیم و برقصیم فقط میخواییم یه حال و هوایی عوض کنیم و برگردیم خدایی آدم توی عید خونه بمونه اصلا با عقل جور در نمیاد قول میدیم اونجا هم بچپیم توی خونه و زیاد بیرون نریم فقط از اینجا بریم داداش خواهش میکنم
    هادی سرفه ای کرد و گفت:سامیار راست میگن خب،بیچاره ها پوسیدن توی خونه بیا و لج نکن و راضی شو
    فخری وارد بحث شد و رو به سامیار گفت:پسرم حال و هوای خودتم عوض میشه
    سامیار کلافه چشماش رو بست و که یهو از دهن من پرید:ای بابا
    چشماش رو باز کرد و با اخم زل زد بهم که تندی سینی رو بردم سمتش و گفتم:ای بابا قهوه سرد شد
    جوری نگاهم کرد که یعنی خفه با این ماست مالی کردنت سینی رو از دستم گرفت و گذاشت روی میز و گفت:حالا ببینم چی میشه
    سارینا سلینا باهم گفتن:دو روز تا عید بیشتر نمونده
    باز یکیشون گفت:داداش توروخدا الان جواب بده که ما وقت کنیم وسایلمونو جمع کنیم
    سامیار کلافه از جاش بلند شد و گفت:خیله خب دیونه ام کردید هرکار میخوایید بکنید
    بعد از گفتن این حرف از سالن خارج شد که سارینا و سلینا دستاشونو بهم کوبیدن که هادی گفت:آی آی از دست شما دخترا
    بعد از این حرفش نگاهی به من کرد و گفت:بیا با این چل بازیات یه مسافرت شمال با یه آقای خوشتیپ افتادی
    اشاره ای به خودش کرد حیف که فخری اینجا بود وگرنه یه خوشتیپی نشونش میدادم ده تا خوشتیپ دیگه هم میومدن نتونن لاشه اش رو از کف زمین جمع کنن؛سارینا و سلینا خندیدن که من گفتم:کی گفته قرار من بیام
    صدای فخری رو شنیدم که با جدیت تمام گفت:من میگم ، بالاخره یکی باید اونجا باشه که کمک کنه تو و فاطمه با ما میایین
    اونقد جدی و خشک گفت که گفتم اگه یه کلام دیگه حرف بزنم همینجا خشکم میکنه نگاهی به هادی کردم که دیدم پیروزمندانه خیره شده بهم و چشمک هواله ام میکنه سری تکون دادم و از سالن خارج شدم...
    ساعت هشت صبح همه جلوی در حاضر و آماده بودیم و منم طبق معمول بچه به دست بودم خداروشکر سامیار تو این چن وقت اینقد با رها خو گرفته بود که واسه شمال هم خواست که رها باشه هرچند ته زور و احساساتش یه بـ..وسـ..ـه نرم از پیشونی رها بود ولی هنوز برای شروع بد نبود حس خاصی نداشتم که میخواستم برم شمال چون واسه خرمالی میرفتم نه تفریح؛ فخری کنارم وایساد و گفت:رها رو بده من برو کمک کن وسایلا رو بزارن توی ماشین
    رفتم از توی حیاط چمدون بیارم که با جواد چشم تو چشم شدم تا منو دید راهش رو کج کرد و سرعتشو تند کرد و از یه طرف دیگه رفت غش غش خندیدم و یه چمدون برداشتم و بردم بیرون از خونه که هادی صدا کرد:بیار اینجا
    چمدون رو کشون کشون بردم براش که گفت:خسته نباشی رفیق
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:ببین از الان رو مخ من راه نرو اعصاب ندارم میزنم شتکت میکنم توی عید جای خوردن پسته فندوق باید حلوای تورو بخورنا
    -حرکت رزمیه؟
    -چی؟
    -شتک؟
    سری از تاسف تکون دادم و رفتم توی ماشین کنار سارینا و سلینا نشستم ، چند دقیقه بعد گندم و مادر بزرگ و پدربزرگ سامیارهم رسیدن ؛قرار شد گندم و فاطمه و مادربزرگ و پدربزرگ سامیار با ماشین هادی بیان و بقیه ماهم با سامیار ؛ فخری جلو نشست که خم شدم و گفتم:خانم رها رو بدید به من شما راحت باشید
    فخری:نه ولش کن بغـ*ـل خودم باشه
    از خدا خواسته تندی سرجام نشستم که یه وقت پشیمون نشه والا مسافرت و جاده و خوابش؛ سامیار ماشین رو حرکت داد و هادی هم پشت سرش راه افتاد سرم رو به شیشه ی سرد ماشین چسبوندم هوا ابری بود و بهاری؛ کی میدونست امسال عید من کجام و چکار میکنم؛ کی میدونست سال جدید پیش خانواده ام نیستم ، آهی از ته دل کشیدم دلم برای مامان تنگ شده بود یعنی اونم امروز از اونسر دنیا به یاد ما سال رو تحویل میکرد؟اصن به ما فکر میکرد؟هرچی بود مادر بود و منم داشتم بی انصافی میکردم دلم که برای آیدا داشت پر پر میشد اونم لابد پیش اون حیوون سال رو تحویل میکرد و یه سال دیگه رو با رنج و عذاب و بدبختی شروع میکرد آهو برات بمیره که بدبختت اینقد سیاهه بابا چی؟هرچقد هم بد بود ولی ته ته دلم باز دلم میخواست یه بار دیگه ببینمش اون که سال جدید رو معرکه شروع میکنه در کنار یه جن؛خداوکیلی من نمیدونم بابا شبا از اون خفاش نمیترسه اون لبای گنده اشو دماغ مضخرف عملیش منو یاد میمون ها میندازه البته از میمونها از همین تریبون عذر میخوام که بهشون توهین شد آخ که اگه سال تحویل پیششون بودم چقد تیکه بار جن و پری میکردم ،با سقلمه ای که بهم خورد از توی فکر دراومدم نمیدونم سارینا بود یا سلینا همینجور الکی میگفتم اسمشونو چون واقعا تشخیصشون سخت بود حالا فرض بر اینکه سارینا بود چشماش رو ریز کرد و گفت:به چی فکر میکردی لبخند میزدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با تعجب گفتم:کی؟من؟
    سلینا گفت:اره تو یه چن دقیقه ای نیشت بازه
    خنده ام گرفت و گفتم:داشتم به جن و پری فکر میکردم
    سارینا گفت:عه با جن و پری ها هم در ارتباطی
    ناخودآگاه سرمو رو برگردوندم و به آیینه جلو زل زدم که دیدم سامیار با اخم از آیینه بهم خیره شده همینجور که چشمم بهش بود سارینا و سلینا رو مخاطب قرار دادم و گفتم:چجورم،یه شبم با هم گپ زدیم تا سه صبح
    سلینا کلافه گفت:ایی بحث بهتر گیر نیاوردید راجب جن حرف میزنید من شب خواب بد میبینم
    سارینا:خوبه که ادم رو به هیجان میاره
    برگشتم سمت اون دوتا و گفتم:من که اصلا نمیترسم
    دوباره با پرویی برگشتم و از ایینه به سامیار نگاه کردم ،پوزخند غلیظی زده بود که نزدیک بود لباش جر بخوره الان توی دلش میگه اره ارواح عمه نداشتت اون شبم من بودم نزدیک بود از مای بی بی های رها استفاده کنم برات؛ چشم ازش گرفتم و باز سرم رو به پنجره تکیه دادم چشمام رو بستم و ذهنم رو خالی کردم از همه چیز و کم کم چشمام گرم شد...
    با حس پرت شدنم از جایی با ترس چشمام رو باز کردم روی سنگ ریزه هایی افتاده بودم و جلوی صورتمم یه جفت کفش مردونه بود قلبم هنوز داشت تند تند میزد ؛سرم رو یواش یواش بالا آوردم که دیدم سامیار سیگار به دست به روبه روش زل زده خدایا اینجا کجاست؟نکنه هنوز خوابم؟چندتا سیلی جانانه هواله ی صورتم کردم ولی خواب نبودم ،سعی کردم به یاد بیارم که قبلا کجا بودم و الان کجام ؛آخرین بار داشتم با سارینا و سلینا حرف میزدم بعد خوابم برد ؛قرار بود بیاییم شمال...یهو چشمام گشاد شد و به کنارم که در ماشین بود زل زدم دقیقا همون سمتش بود که من سرم رو به پنجره تکیه داده بودم و حالا درش باز بود و منم بیرون از ماشین روی زمین افتاده بودم هیچکس هم بغیر از سامیار روبه روم نبود یهو مغزم شروع به ارور کردن داد یعنی این احمق واقعا اینطوری منو بیدار کرده بود؟از جام با عصبانیت بلند شدم که یه نگاه بهم کرد و برگشت که بره لبه ی کتش رو گرفتم و برگردوندمش و داد زدم:مگه من کلفتتم باهام اینجوری رفتار میکنی؟
    ابرویی بالا انداخت و گفت:نیستی؟
    خدایی راست میگفت بودم دستم رو از لبه ی کتش جدا کردم و گفتم:این چه طرز بیدار کردنه؟
    با اخم یکم نزدیکم شد و دود سیگارشو فوت کرد توی صورتم و گفت:مثل اینکه توی این چهار پنج ماه نفهمیدی که با من چجوری حرف بزنی میخوای همینجا حالیت کنم که من کیه ام
    بسم الله الرحمن الرحیم باز دوباره داشت وحشی میشد از اونجایی که هیچوقت نتیجه ی خوبی از بحث کردن با این بشر نصیبم نشده بود سعی کردم آروم باشم واسه همین صدام رو صاف کردم و با لحن نرم تری گفتم:چیزه منظورم این بود این طرز بیدار کردن نیس که وقتی من اونطوری توی خواب عمیقم در ماشین رو باز کنید من پرت بشم بیرون
    یهو ناخودآگاه باز عصبی شدم و صدام بالا رفت:اگه یه وقت سکته میکردم
    یه قدم ریز اومد نزدیکتر که تن صدام به شدت پایین اومد و باز با نرمی گفتم:اگه یه وقت سکته میکردم
    سیگارش رو روی زمین پرت کرد و انگشتشو به سمتم گرفت و همینطور که تکونش میداد محکم گفت:من هر جور دلم بخواد رفتار میکنم
    -فرمایشتون متینه
    برگشت و ازم دور شد اداشو از پشت سرش گرفتم که چشمم به پنجره ویلا خورد؛ گندم به حرکت من زل زده بود با همون قیافه کج و کوله سری تکون دادم که بگم اره مدلم اینه ولی وقتی که غش غش خندید فهمیدم ماست مالی شدنی نیست سرم رو برگردوندم و به حیاط ویلا زل زدم چه جای خوشگلی بود سرسبز بود و خیلی بزرگ به ویلای روبه روم نگاه کردم که سه چهارتا پله میخورد برسی به در ورودی ویلایی با نمای سفید رنگ و خیلی شیک و نرده های سفید رنگی که کناره های پله هاش خودنمایی میکرد؛ تحسین آمیز نگاهی دیگه ای به همه جاش انداختم و به سمت ویلا رفتم در ورودی رو باز کردم که دیدم همه درحال رفت و آمد هستن و وسیله هاشونو اینور اونور میکنن منم خو چیزی از خودم نداشتم قرار بود هرچی میخوام از فاطمه بگیرم فاطمه از یه اتاقی بیرون اومد و رو به من گفت:آهو بیا بریم میز ناهارو حاضر کنیم
    خسته قدم برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم یه سالن جدا بود که یه میز غذا خوری بزرگ داشت با فاطمه میز ناهارو حاضر کردیم و کبابایی که از توی راه خریده بودن هم توی دیس چیدیم و فاطمه رفت و همه رو واسه ناهار صدا کرد چند دقیقه بعد همه اومدن و نشستن و من و فاطمه میخواستیم از سالن بیرون بزنیم که پدربزرگ سامیار گفت:کجا؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:چیزی لازم دارین؟
    پدربزرگ:نه دخترم میگم کجا میرید؟
    -میریم آشپزخونه غذا بخوریم
    لبخند مهربونی به لبش آورد و گفت:بیایید بابا جان بیایید همینجا پیش ما بشینید غذاتونو بخورین
    فاطمه:اما...
    سقلمه ی محکمی به فاطمه زدم که ساکت شد البته بیشتر حدس میزدم نفسش از زور درد حبس شده باشه لبخند زورکی زدم و گفتم:فاطمه جان وقتی آقـــا میگن بشنید قباحت داره بخدا بگی اما
    پدربزرگ سامیار ریز ریز خندید و گفت:آره والا دختر عاقلی هستی
    هادی مثل ظروف نشسته پرید وسطو با تعجب گفت:ببخشید ببخشید یه لحظه
    رو به پیرمرد کرد و گفت:کی عاقله؟
    قبل از اینکه خوشمزگیاش شروع بشه یه صندلی خالی کنارش پیدا کردم و رفتم بغلش نشستم و گفتم:من من عاقلم حالا اون دیس کباب رو بده ببینم
    هادی خندید و گفت:خدایی خیلی رو داری
    سامیار همینجور که داشت غذا میخورد گفت:خیلی
    با تعجب به سامیار زل زدم ولی اون سرش پایین بود و مشغول خوردن بود هادی گفت:ببینم من توهم زدم که سامیار نظر داد یا واقعا نظر داد؟
    همه خندیدن و فخری گفت:بسه دیگه غذاتونو بخورین
    چشم از سامیار برداشتم و روبه فاطمه گفتم:چرا نمیشینی؟
    فاطمه:من توی آشپزخونه میخورم راحتترم
    فاطمه یه نگاه به اینور اونورش کرد و وقتی دید کسی حواسش نیس دسشو به صورت خاکبرسرت به طرفم نشونه گرفت لبخندی زدم و بلند گفتم:همچنین فاطمه جان
    فاطمه با تعجب بهم زل زد که هادی گفت:چی شد؟
    -هیچی فاطمه گفت نوش جان منم گفتم همچنین
    هادی:پس چرا ما نشنیدیم؟
    -کر و لالی گفت رمزمونه مگه نه ف...
    به جای خالی فاطمه زل زدم و خنده ی کوتاهی کردم و به غذا خوردنم ادامه دادم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    بعد از اینکه ناهارخورده شد همه رفتن که بخوابن،منم که اینقد خورده بودم و هول زده بودم باید بیل مینداختن زیر باسنه مبارکم به زور ظرفا رو با فاطمه جمع کردیم و به آشپزخونه بردیم فاطمه دستکش دستش کرد که ظرفا رو بشوره و منم رفتم توی نقشم سریع نشستم روی یه صندلی و خودم رو به خواب زدم یه خورده چشمام رو باز کردم که دیدم هنوز فاطمه پشتش به منه صداش رو شنیدم و سریع چشمام رو بستم...
    فاطمه:آهو پاشو بیا کمک کن
    با گفتن این حرف صدای خِر خِر گلوم رو درآوردم یعنی دارم خر و پفم میکنم فاطمه پوفی کشید و گفت:آهــــــو پاشو مسخره بازی درنیا
    لعنت بهت بیاد بشور دیگه،واسه چهارتا تیکه ظرف گلوی خودشو جر داد دوباره صدا کرد ولی غیر ممکن بود من بیدار بشم چون توی خواب عمیقی فرو رفته بودم آب پاشید توی صورتم یه هین بلند گفتم ولی چشمام رو باز نکردم چون احتمالش رو میدادم آب بپاشه آخه اگه خودم رو یکی اینجوری میپیچوند گالون گالون آب سرش میریختم ولی نمیذاشتم در بره فاطمه بازوم رو گرفت و با صدای خسته گفت:خداوکیلی میگن یکی که خواب رو میشه بیدارش کرد ولی یکی که خودش رو زده به خواب نمیشه حکایت توعه
    چشم بسته چشمام گشاد شد یعنی واقعا فهمید خواب نیستم؟بازوم رو کشید و از جام بلندم کرد و گفت:نمیخواد ظرف بشوری،توروقرآن فقط پاشو سنگینیتو ننداز رو من برو بخواب
    یه ذره چشمام رو بازکردم و گفتم:اتاقمون کجاست؟
    دوباره چشمام رو بستم و خروپف کردم و منتظر جواب موندم فاطمه عصبی از حرکات من گفت:یه اتاق خو بیشتر طبقه ی پایین نیست اون مال من و تو و رهاعه
    با صدای خمـار گفتم:منو میبری تا اونجا؟
    فاطمه هلم داد و با حرص گفت:آهو بخدا تا یه دیقه ی دیگه اینجا بمونی زنده ات نمیزارم
    سری تکون دادم و با چشم بسته از آشپزخونه بیرون زدم و همینجور داشتم تلو تلو خوران مثل آدمای مـسـ*ـت راه میرفتم که فاطمه شک نکنه هنوزم باورم نمیشد فهمیده من خودمو زدم به خواب احتمالا اون داشت نقش بازی میکرد که فهمیده بازوم گرفته شد ؛خنده ام گرفته بود ولی نخندیدم و همینجور به نقشم ادامه دادم؛ دیدی گفتم نفهمیده من خودمو زدم به خواب وگرنه الان بازوم رو نمیگرفت همینجور با چشمای بسته و صدای خمـار گفتم:میدونستم منو تا اتاق میبری و با این حال ولم نمیکنی
    دوباره شروع به خروپف کردم فاطمه بدون اینکه حرفی بزنه منو کشون کشون با خودش برد صدای درو که شنیدم با چشمای بسته گفتم:خودم دیگه میرم تو،تو برو ظرفا رو بشوری
    لبم رو گذاشتم روی لپشو بوسش کردم ولی حس کردم جنس لپش تغییر کرده لپش خیلی گوشتی و سفت بود ولی باز انگار مزه گوشت نمیداد بوی عطر خوبی توی دماغم پیچید یعنی به لپاش از این عطرا میزنه؟همینجور که لبم روی لپش بود چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم رنگ آبی بود به نام خدا این داستان باز چه سوتی دادم چشمام گشاد شد و لبم رو جدا کردم و دست کشیدم روی همون چیز گوشتی آبی رنگ؛ قیافه ام توی هم رفت این بازو بود؟بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم دستم رو کشیدم پایین تر و یه دست مردونه دیدم که یه ساعت روی مچش بسته بود دستاشو ول کردم و با دهن باز سرم رو بالا گرفتم و با هادی که صورتش از زور خنده قرمز شده بود مواجه شدم نگاهی به سر تا پاش کردم صورتش قرمز بود و سویشرتش آبی،لعنتی بازی استقلال پرسپولیس راه انداخته بود خاکبرسرم چجور جمع کنم این گندی که بالا آوردم تو یه لحظه تنها یه فکر به سرم رسید سریع دوییدمو دست انداختم گردنش و با انگشت اشاره ام یه گوشه از دیوارای خونه رو نشون دادم و گفتم:به برنامه دوربین مخفی لبخند بزنید
    بیشتر ترکید به خنده و هلم داد توی اتاق و همینجور که مرده بود از خنده گفت:بیشتر از این اینجا نمون میمیرم خونم گردن تو میوفته
    اومدم که باز توضیح بدم درو سریع بست یکی محکم زدم به پیشونی خودم و آه ازنهادم بلند شد ناراحت به تخت دونفره وسط اتاق زل زدم که رها روش خوابیده بود به سمت تخت رفتم و خودم رو پرت کردم روشو و با فکر سوتی های بعدیم خوابم برد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    صبح با گریه رها از خواب بیدار شدم با چشمای خوابالو به ساعت روی دیوار زل زدم که یه رب به شیش صبح رو نشون میداد شیشه شیر رو داخل دهنش گذاشتم و خمیازه بلند بالایی کشیدم پنج دیقه بعد ساکت شد و دوباره خوابش برد دوباره سرجام دراز کشیدم ولی هرکاری کردم خوابم نبرد و از ترس اینکه فاطمه روانی رو هم بیدار نکنم از جام بلند شدم و از روی تخت پایین اومدم حالا اگه میخواستم برم مدرسه یعنی ده دفعه بیدارمم میکردن دوباره میمردم برا خواب؛ حالا که خوابم نمیبرد بهتر بود برم لب ساحل بهتر از این بود مثل این منگلا بشینم در و تخته و دیوار و ادمای خواب رو نگاه کنم سریع رفتم دسشویی و به سرعت نور دست و صورتم رو شستم و مسواکی زدم و دوباره برگشتم توی اتاق؛ رفتم سر چمدون فاطمه و یه گرمکن و یه شلوار ورزشی برداشتم و با کمترین صدا لباسا رو پوشیدم و موهامو جمع کردم بالای سرمو یه شالم انداختم روی سرمو از اتاق بیرون زدم کتونی هامو پوشیدم و از خونه بیرون زدم خداروشکر ویلا خیلی نزدیک ساحل بود و به خاطر اینکه تنبل بودم زیادی با این موردش حال میکردم در حیاط رو باز کردم و همین که در باز شد اولین صحنه ای که دیدم یه مرد با سویشرت آبی خیلی آشنا لب ساحل بود که پشتش به من بود به هادی نمیخورد اینقد سحر خیز باشه جالبیش اینجا بود هیچکسم بغیر از هادی لب ساحل نبود یه خورده همینجوری از دور آنالیزش کردم و فکرای شیطانی به سرم زد چشمام رو ریز کردم و لبخند خبیثانه ای زدم و آستین گرمکن رو دادم بالا زانوی پای راستم رو روی زمین گذاشتم و پای چپم رو هم به صورت خمیده نگه داشتم دستام رو مشت کردم و روی زمین گذاشتم و حالت این دوندهای دو میدانی رو گرفتم آروم با خودم زمزمه کردم:سه دو یک
    بلند شدم و با تمام توانم دوییدم هر لحظه قدمام رو تند تر برمیداشتم که زودتر بهش برسم چند ثانیه بعد که نزدیک بودم بهش دستام رو آوردم جلو و با آخرین زوری که داشتم هلش دادم نتونست خودش رو کنترل کنه و خورد زمین؛ دلم رو گرفتم و غش غش زدم زیر خنده ؛باصدای بلند نعره میزدم شاید چیز خیلی خنده داری ام نبود ولی خیلی دوست داشتم یه زمانم من به هادی بخندم همینجور که خورده بود زمین برگشت سمتم ، برگشتنش همانا و قطع شدن صدای خندهای منم همانا؛ خشک زده بهش خیره بودم این مگه هادی نبود چرا یهو تغییر چهره داد شد سامیار؛ بابا سویشرتش که همون بود...اه لعنت بهت بیاد آهو با این تشخیص هویتت؛ هادی رو فاطمه میدیدم و سامیارو هادی ، زمان مشخص میکنه که ایشاالله کی رو سامیار میبینم یعنی من رو باید میبردن نیرو انتظامی تشخیص چهره و هویت رو خودم به تنهایی انجام میدادم واسه خدمتکاری حیف بودم والا بخدا استعدادامو توی پوشک بستن و ظرف شستن محدود کردن چندتا سرفه کردم و ترسیده و با صدایی لرزون گفتم:آقا بخدا خدا اون بالا سر شاهده که من فکر کردم آقا هادی شمایین
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:نه نه فکر کردم شما آقا هادین
    همینجور که داشت خیلی ریلکس نگام میکرد و به چرندیاتم گوش میداد گفتم:فکر کردم آقا هادی که سویشرت آبی پوشیده اینجاس بخدا نمیدونستم شمایین
    خواستم دوباره یه مضخرف دیگه بگم که دستش رو به سمتم دراز کرد و اشاره کرد کمکش کنم که بلند بشه با چشمای گشاد بهش خیره شدم و گفتم:یعنی کتک متک در کار نیست؟الآن شما هضم کردید که من هلتون دادم؟هرکاری میخوایید الآن کنید بعد نریم خونه تازه یادتون بیوفته تنم میخاره
    باز به دست دراز شدش اشاره کرد که یعنی کمکش کنم بلند بشه با تردید جلو رفتم و دستم رو گذاشتم توی دستش و اونم سفت دستم رو گرفت ،یه چند لحظه بی حرکت بود و نگاهم کشیده شد روی صورتش؛ دستم رو سفت تر گرفت و همین که خواستم کمکش کنم بلند بشه پیش دستی کرد و منو محکم کشید سمت خودش که منم سمت راستش پلاس شدم روی زمین، همون لحظه باد شدیدی وزید و شالم از سرم افتاد و موهام توی هوا معلق بودن، برگشتم سمتش که هنوز روی زمین نشسته بود و بلند هم نشده بود با اخم گفتم:من که گفتم فکر نمیکردم تو باشی
    یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:چیزی که عوض داره گله نداره
    چشمام رو ریز کردم و با حرص بهش خیره شدم خیله خب خودت سر شوخی رو باز کردی از جاش بلند شد و پشتش رو کرد بهم که سریع پام رو گرفتم و داد زدم:آی پام آی پام
    با چشمای گشاد برگشت سمتم و با تعجب گفت:چی شده؟
    نعره زدم:آی خدا خرچنگ نیشم زد
    باهمون چشمای گشاد شده گفت:خرچنگ کجا بود
    همینجور که گریه میکردم(خوبیش اینجا بود همیشه اشکم لب مشکم بود)گفتم:حالا خرچنگ یا عقرب چه فرقی میکنه آی خــــــــــــــــــــــدا پام
    با دو اومد به سمتم روی زانوهاش نشست و خواست پامو بگیره که بدون معطلی محکم هلش دادم سریع فهمید قضیه از چه قراره و عصبی بهم خیره شد ؛ اومد حمله کنه سمتم که تندی از جام بلند شدم و همینجور که میدوییدم به سمت دریا رفتم و به پشت سرمم نگاه نکردم همینجور که میدووییدم یه لحظه حس کردم تا گردن زیر آبم، صدای سامیار رو از خیلی دور شنیدم که داد زد:دختره ی روانی چکار میکنی
    خواستم جوابش رو بدم که حس کردم هر لحظه بیشتر دارم میرم زیر آب برگشتم و به سامیار که یه نقطه ریز شده بود نگاه کردم مگه چقد تند دوییدم که توی این زمان کم رسیدم به اینجا؟بغض گلوم رو گرفته بود؛ میخواستم داد بزنم هوار و حسین کنم ولی از زور ترس زبونم قفل کرده بود هرچی دست پا میزدم بیشتر میرفتم زیر آب؛ موج شدیدی اومد و خورد توی سرم که تپ رفتم زیر آب، هرکاری کردم نتونستم بیام بالا که علامتی چیزی بدم خدایا من شنا بلد نیستم قبلا بهت گفتم منو باعزت بکش تکرار میکنم با عزت بکشم خدایا من آرزومه برام مجلس ختم حسابی بگیرن و زیر آگهیم بنویسن دوشیزه پر پر شده توروخدا یکاری نکن کوسه ها بخورنم خدایا خودمو به خودت سپردم آب داخل دهنم میشد و نمیتونستم خالیش کنم واسه همین هرچی آب بود قورت میدادم اینقد آب قورت داده بودم که حس خفگی میکردم دیگه جون دست و پا زدنم نداشتم نفسم به زور بالا میومد ،چشمام کم کم سیاهی رفت و دارفانی رو وداع گفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    راوی
    هر لحظه در جلوی چشمان متعجبش بیشتر داخل آب میشد این دختر داشت چکار میکرد؟محال بود عقلی در سر این دخترباشد،حاضر بود قسم بخورد به خودش آمد و با دو به طرف دریا رفت و عصبی داد زد: دختره ی روانی چکار میکنی
    سر آهو هر لحظه به زیر آب میرفت دخترک لحظه ای برگشت و نگاهش کرد،شنا بلد بود؟حتما بلد بود که تا چند فرسخی را دوییده بود...کِی بود که این دختر به کارهایی که میکرد فکر کند که الآن بخواهد به شنا بلد بودن یا نبودنش فکر کند موج شدیدی آمد و دیگر همان یک ذره دید را هم نداشت دلش هری ریخت و بدون معطلی به سمت دریا دوید سر خود را به زیر آب برد و با تمام قدرتش شنا کرد هر لحظه عصبی تر و نگران تر از قبل میشد که این باعث میشد قدرت دستهایش بیشتر شوند و تندتر شنا کند سرش را از زیر آب بیرون آورد و نفسی گرفت و باز بی معطلی به زیر آب رفت از ته دلش خواست که خدا این دیوانگیش را بر سر عقل نداشته اش حساب کند و رحمی به او کند واقعا دلش نمیخواست اتفاقی برایش بیوفتد،برای پرستار بچه اش،برای دخترک دلسوز و بی عقل برای دخترک سرتقی که هرکاری دلش میخواست انجام میداد و هر حرفی دلش میخواست بر زبان می آورد و میخواست با یک معذرت خواهی ساده همه چیز را ماست مالی کند از دور جسم بی جونش را دید که دست و پا زدنش آرام شده بود به سرعت به آن سمت شنا کرد و در دل دعا کرد که دیر نرسیده باشد وقتی به او رسید چشمانش بسته شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد دست به دور کمر او انداخت و او را به بالای آب آورد با یک دستش آهو را گرفته بود و با دست دیگرش به سرعت شنا میکرد بعد از دقایقی به لب دریا رسید و جسم کم جونش را بلند کرد و روی زمین گذاشت سویشرتش را درآورد و زیپ گرمکن آهو را هم باز کرد با دیدن تنها تاب توی تنش نویدی آمد اگر زنده بماند قطعا سرما خوردگی فجیعی در راه است کف دستش را به روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشت و با قدرت چند بار پشت سر هم فشار داد بعد از چند ضربه در قفسه ی سـ*ـینه اش آب بود که به سرعت از دهانش خارج میشد...
    آهو
    با حس درد توی بالا تنه ام چشمام رو به سختی کمی باز کردم و سامیار بالای سرم رو تار میدیدم چندتا سیلی محکم و جانانه هواله صورتم کرد و جون نداشتم حرفی بزنم...چرا هروقت من سامیارو بالای سرم میدیدم داشت کتکم میزد؟مگه چه هیزم تری بهش فروخته بودم؟چرا توی خواب میزدم؟این درد بد چی بود توی قفسه ی سـ*ـینه ام؟حتما مثل این کشتی کجا رفته عقب بدو بدو اومده با ارنج کوبیده روی قفسه سـ*ـینه ام که اینقد درد داشتم صورتش از حالت تاری دراومد و واضح تر دیدمش ؛یا ابوالفضل من کجا بودم؟سامیار با اخم گفت:خوبی؟
    گیج نگاهش کردم که عصبی گفتم:روانی میخوای از دست من در بری چرا میری خودتو غرق میکنی
    این چی برای خودش میگفت من کی خواستم دربرم از دستش؛مخم ارور داد و کم کم همه چیز یادم اومد زبون باز کردم و با چشمای گشاد گفتم:من زنده ام؟
    نفس آسوده ای کشید و روی زمین نشست و به روبه روش خیره شد به سختی از جام بلند شدم و روی زمین نشستم و به اطرافم خیره شدم و گفتم:نکنه مرده ام اینجا بهشته؟
    بازوش رو گرفتم و تکون دادم و گفتم:نکنه تو حوریِ اینجایی؟
    چپ چپ نگاهم کرد که بغض کرده گفتم:راستی راستی جوون مرگ شدم؟
    کلافه دستش رو داخل موهاش کرد و گفت:خوبه تازه بهوش اومدی دو دیقه دهنت رو ببندی میگم بهت که نمردی
    اشکام رو پاک کردمو خوشحال گفتم:نمردم واقعا؟تا اینجا رو خودم شنا کردم؟خدایا مرسی که شنا کردن تو دریا رو بهم یاد دادی که بتونم زنده بمونم میدونم اینقد شنا کردم بیهوش شدم میدونم ولی بازم شکرت که اینقد بهم استعداد دادی که تو حالت بیهوشی هم همه چیز رو یاد میگیرم مرسی
    سامیار همینطوری داشت چپ چپ نگاهم میکرد که گفتم:فکر نمیکردی اینقد عرضه داشته باشم که خودم رو نجات بدم نه؟
    پوزخندی زد و گفت:خانم با استعداد بهت پیشنهاد میکنم برو دوباره تو دریا منم میرم ویلا توام خودتو نجات بده دیگه از اونجا به بعد وقتی بهوش بیای پیش من نیستی پیش اموات خدابیامرزتونید
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:نمیخوای که بگی تو منو نجات دادی؟؟؟
    بدون اینکه حرفی بزنه سویشرتش رو برداشت و از جاش بلند شد و پشتش رو کرد به من و به سمت ویلا رفت از جام به سختی بلند شدم و شلون شلون پشت سرش راه افتادم و گفتم:پس چرا جواب منو نمیدی
    هیچی نمیگفت و همینجوری برای خودش بیخیال قدم برمیداشت قدمای شله ام رو تندتر کردم و گفتم:تو اصلا دلت میخواد سر به تن من باشه که باور کنم نجاتم دادی؟
    همینجور که در حیاط رو باز میکرد گفت:هرجور دلت میخواد فکر کن
    قبل از اینکه وارد حیاط بشه خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو گرفتم که سرجاش وایساد لباساش عین خودم خیس خیس بود معلوم بود اگه این بابا قوری نبود من زنده نمیموندم برگشت به سمتم و با اخم نگاهم کرد کل اجزای صورتش رو از نظر گذروندم و گفتم:مرسی
    سری تکون داد و در رو باز کرد و داخل شد و منم پشت سرش ؛ساعت هفت و رب بود و هنوز هیچکس از خواب بیدار نشده بود خداروشکر کردم هنوز کسی نیست که بخواد منو با این وضعیت ببینه ، بدون هیچ سر و صدایی وارد اتاق شدم و لباس و حوله از چمدون برداشتم و دوباره از اتاق بیرون زدم به سمت حمومی که زیر راه پله ها بود رفتم و لباسام رو درآوردم که کل بدنم از زور سرما مور مور شد؛ دوش آب گرم رو باز کردم و سریع خودم رو بردم زیرش آب گرم لرزش تنم رو کمتر کرد و حس خیلی خوبی میداد لعنتی؛ بعد از یه دوش خوب و مفصل و چندتا عطسه جانانه لباسام رو داخل حموم پوشیدم و حوله هم دور سرم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم به سمت اتاق رفتم و دعا دعا کردم که رها بیدار نشه و من بتونم بخوابم ،بدن کوفتمو روی تخت ولا کردم و دوتا پتو سرم کشیدم اینقد خسته بودم که چشمام کم کم گرم شد و بخواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    بیحال برای مامان بزرگ سامیار سوپ کشیدم که بی مقدمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت و با تعجب گفت:چرا اینقد تبت بالاست دختر
    لبخند بی جونی زدم و گفتم:چیزی نیست خوبم خانم
    اخم غلیظی کرد و گفت:یعنی چی خوبم با این تبت دور از جون تو خواب تشنج میکنی
    ناخودآگاه چشمم به سامیار خورد و تمام اتفاقای صبح جلوی چشمم جون گرفت سامیار سری از تاسف برام تکون داد و دوباره با غذاش مشغول شد کشته مرده این نگرانیش بودم یعنی...خو مثلا مگه با تو چه نسبتی داره که میخواد نگرانت باشه؟ناراحت سرم رو پایین انداختم شاید چون نجاتم داده بود که نَمیرم توقعم بالا رفته بود؛ هر انسان دیگه ام بود این کارو انجام میداد پس نمیشد بگی لابد بهت نظر داشته، چرا دوست داشتم فقط الآن سامیار نگرانم باشه خدا داند از مخ معیوب من بیشتر از این انتظار نمیرفت فخری گفت:آهو باید بری دکتر یادت نره پرستار رها هم هستی باید جون داشته باشی ازش مراقبت کنی یا نه
    هادی پرید وسط و گفت:اگه بخوایید من میبرمش دکتر
    به سامیار نگاه کردم که دیدم چپ چپ داره به هادی نگاه میکنه دست از نگاه کردن بهش برداشت و خیره شد به غذاش و هادی رو مخاطب قرار داد و خیلی خشک گفت:لازم نکرده چندتا دارو خودم مینویسم برو داروخونه براش بگیر خوب میشه
    گندم:آخه سامیار جان شما که دکتر واسه سرما خوردگی نیستید که میخوایید نسخه بدید بزار هادی ببرش دکتر
    سامیار:ببرش دکترم همینایی که من مینویسم و میده پس لازم نکرده ببرش پرستار بچه منه،من میگم کجا بره و چکار کنه
    گندم لبخندی زد و گفت:منظوری نداشتم عزیزم فقط...
    سامیار با بلند شدن از روی صندلی حرف گندم رو قطع کرد و بدون اینکه بهش نگاه کنه روبه هادی گفت:من توی اتاقم شامتو که خوردی بیا برگه رو بگیر برو داروخونه
    قبل از اینکه کسی حرفی بزنه به طبقه ی بالا رفت به گندم نگاه کردم که اشک توی چشماش حلقه بست و سعی میکرد بغضش نشکنه ،دلم براش سوخت بیچاره واسه خاطر من بد ضایعش کرد یعنی واقعا به خاطر من بود؟چشمام گشاد شد تازه داشتم حرفا و حرکات سامیار رو هضم میکردم کلا هرچیزی رو دیر میگرفتم لامصب دوهزاریم به سختی میوفتاد واقعا گندم که حرفی نزد چطور یهو اینجوری عصبانی شد هادی رو هم که بد نگاه میکرد با دکتر رفتن من مشکل داشت؟یا با اینکه با کی میخوام برم؟مضخرف نگو آهو مثلا برای اون چه اهمیتی داره که تو میخوای با هادی بری یا با صدتا پسر دیگه ؛لابد فقط میخواست بگه من دکترم وگرنه چیز دیگه ای محال بود باشه فاطمه زیر گوشم گفت:آهو تو بیا برو بخواب حالت خوب نیس
    چه خوبه ادم مریض بشه عزیز میشه ماسکم رو زدم و به سمت اتاق رفتم رها از خواب بیدار شده بود و داشت خودش با خودش بازی میکرد بهش زیاد نزدیک نشدم و از همون دور قربون صدقش رفتم که خنده ی قشنگی کرد ؛ لامصب از الآنش معلوم بود دختر خوشگلی میشه دستی روی سرش کشیدم و یکمی باهاش بازی کردم خیلی دلم میخواست بوسش کنم ولی لامصب سرما خوردگی اجازه نمیداد‌ بیحال روی تخت دراز کشیدم ؛گلوم هم میسوخت هم درد میکرد چشمام هم انگار مثل رادیاتور ماشین داغ کرده بود یه وقت تا داروها برسن نَمیرم؛با چشمای گشاد روی تخت نشستم و بلند گفتم:نَمیرم
    کلافه دوباره دراز کشیدم و پووفی کردم من نمیدونم چرا اینقد نگران مردنم بودم آخه بس که خوشبخت بودم و در کنار خانواده ام شاد بودم واسه اون خاطر بود هرچی بود از مُردن خوشم نمیومد و فکر میکردم یه روزی منم خوشبخت میشم حتی اگه فکر مضخرفی بود ولی باز دوست داشتم فکر کنم در اتاق زده شد و بعد سارینا و سلینا وارد اتاق شدن روی تخت نشستم و روبه اون دوتا گفتم:بنظرتون من امشب نمیمیرم؟
    دوتاشون خندیدن و روی تخت روبه روم نشستن و سارینا گفت:با این حال مریضت دست از مسخره بازی برنمیداری نه؟
    بدون اینکه جوابی بدم سوال رو منحرف کردم و گفتم:گندم کجا رفت؟
    سلینا آهی کشید و گفت:رفت لب ساحل خدایی دلم براش سوخت
    سارینا سری تکون داد و گفت:خدا هیچ آدمی رو عاشق نکنه که از درد زایمانم بد تره
    سلینا خندید و گفت:زاییدی یا عاشق شدی؟
    سارینا چپ چپ نگاهش کرد و چشماش رو قری داد و گفت:بالاخره یه زمان هم میزام هم عاشق میشم
    سلینا:اول باید عاشق بشی بعد بزای،البته البته این نکته رو بگم که باید کاملا شرعی بزای وگرنه داداش سرتو میزاره لب جوب گوش تا گوش میبره پوستتم میکنه تیکه تیکه ات میکنه و سه چهار تا بسته پلاستیک فریزر میگیره و گوشتات رو میزاره...
    سارینا پرید وسط حرفشو با اخم گفت:بس کن دیگه لعنتی گوشت تنم ریخت
    سلینا غش غش خندید و سفت سارینا رو بغـ*ـل کرد و گفت:ای ننه ننه آجی به فدات خدا نکنه تو بلایی سرت بیاد
    دلم بدجور گرفت چقد دلم برای آیدا تنگ شده بود خدا داند با بغض گفتم:منم یه خواهر دارم دوسال از خودم بزرگتره اسمش آیداس
    با این حرفم سلینا سریع از سارینا جدا شد و گفت:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم اصن من نمیدونستم تو خواهر داری بقرآن
    -از من به شما نصیحت قدر تمام این لحظاتی که پیش هم هستین رو بدونید که دست تقدیر خیلی بی رحم و ممکن یه روز از هم جداتون کنه
    سارینا نگران پرسید:آهو تو خوبی؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:اگه میشه برید بیرون میخوام تنها باشم
    سلینا مظلوم گفت:باشه پس ما رها رو میبریم با خودمون
    دیگه جرات نکردن قربون صدقه رها برن،بیچارها میترسیدن یاد عمه نداشته ام بیوفتم و بزنم زیر گریه؛ رها رو برداشتن و از اتاق بیرون زدن...چشمام رو با بغض بستم و به یاد آیدا خوابیدم...
    با صدای فاطمه چشمام رو کم کم باز کردم‌ فاطمه با لحن مهربونی گفت:آهو جان پاشو داروهاتو آوردن
    روی تخت نشستم و به پلاستیکی که دست فاطمه بود خیره شدم چندتا قرص و شربت بود و با یه آمپول و سرنگش؛ بی حال به فاطمه نگاه کردم و گفتم:یه لیوان آب برام میاری قرصا رو بخورم
    فاطمه:اول آمپولت رو بزن بعد
    -خو پاشو زودتر برام بزن
    برگشتم که بخوابم فاطمه گفت:من که بلد نیستم
    اومدم بگم تو که بلد نیستی چرا حرف مفت میزنی که یهو در باز شد و سامیار اومد داخل؛ این یکی اینجا چکار میکرد؟یعنی نگرانم شده اومده حالمو بپرسه؟یه لحظه فکر کن سامیار نگران من بشه با اخم به فاطمه اشاره کرد برو بیرون ؛فاطمه تندی از جلوی چشمای گشاد من محو شد و از اتاق بیرون رفت الان چرا فاطمه رو بیرون کرد؟نکنه میخواد حرف خصوصی باهام بزنه؟مثلا چه حرف خصوصی داره با تو بزنه آخه ؛پس چکارم داشت؟به سمتم اومد و روی تخت نشست و پلاستیک داروهامو برداشت و آمپول و سرنگ رو از توش بیرون آورد چشمام دیگه داشت رسما از حدقه درمیومد با صدایی لرزون گفتم:میخوای چکار کنی؟
    سر آمپول رو شکوند و سرنگ رو کرد توش و مواد داخل آمپول با سرنگ کشید که ناخودآگاه گفتم:یا ابوالفضل
    نگاهم کرد و با همون اخم گفت:پشتتو کن و بخواب
    چندتا ضربه به سرنگ زد و چند تا قطره از نوک سوزنش چکید؛ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:تو میخوای برام آمپول بزنی؟
    سری تکون داد و دوباره گفت:پشتت رو بکن و بخواب
    ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی باسنم ؛یعنی سامیار میخواست دار و ندارمو ببینه الآن؟نه محال ممکن بود بزارم ؛با اخم گفتم:با همین شربتا و قرصا خوب میشم مرسی
    یهو عصبی شد و گفت:بخدا بزور میخوابونمت و چکشی میزنم برات اعصاب منو خورد نکن مثل بچه آدم بخواب
    -تهدید میکنی؟
    سامیار:تو اینجوری فکر کن
    با لجبازی گفتم:نمیخوام مگه زوره
    اومد از جاش بلند بشه که بیاد سمتم،هل شدم و تندی برگشتم و به حالت چهار دست و پا دراومدم و باسنمو جیت کردم سمتش و با ترس گفتم:غلط کردم بیا بزن
    کلافه گفت:دراز بکش
    با همون حالت سریع دراز کشیدم که گفت:اگه دوست داری شلوارتم بکش پایین
    ای خدا همین کم مونده بود شلوارمم بکشم پایین؛ ملتمس گفتم:از روی شلوار نمیشه؟
    حرفی نزد و فهمیدم که داره عصبانی میشه واسه همین باز گفتم:شما به من نامحرمید آقا
    صدای پاشو که شنیدم دوباره هل شدم و ترسیده شلوارم رو تا پایین باسنم کشیدم پایین ؛یه خورده الـ*کـل زد به پشتمو آمپول رو فرو کرد خیلی دردش کم بود خدایی چه خوب آمپول زد چندتا سرفه کرد و گفت:چرا برنمیگردی؟
    -آقا خجالت میکشم
    چند ثانیه بعد خم شد و زیر گوشم گفت:من که آمپولتو زدم تموم شد رفت ولی اگه جایی خواستی آمپول بزنی حواست باشه شلوارتو یه کم بدی پایین هم کافیه
    چشمام گشاد شد و خشک شده به رو به روم خیره شدم یعنی خاک توسرت آهو که نمیتونی ثانیه ای از زندگیتو بی سوتی بگذرونی صدای در که اومد سریع از جام بلند شدم و به حدودی که داده بودم پایین خیره شدم،دسشویی هم میرن اینقد نمیدن پایین که من داده بودم،راست میگفتا حالا من از فردا چجوری باهاش چشم تو چشم بشم اگه تویی اینقد رو داری که اون خجالت میکشه با تو چشم تو چشم بشه که تو نمیشی ؛شلوارم رو کشیدم بالا و بیخیال دراز کشیدم حالا اتفاقی که افتاده چکار کنم فاطمه با یه پارچ و لیوان آب داخل اتاق شد و منم قرصا و شربتامو خوردم و باز گرفتم خوابیدم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    هادی یه شوت محکم زد و اومدم به عنوان دفاع بگیرمش که پام لیز خورد پلاس شدم روی زمین و فاطمه هم برای بیستمین بار گل خورد با حرص برگشتم سمت فاطمه و گفتم:خاک برسرت هنوزم گل خوردی آخه تو چه دروازبانی هستی خدایی
    فاطمه هم ادامو گرفت و گفت:آخه نه که خودت صدتا گل زدی آقا هادی رو نگاه اصلا نمیزاره به دروازبانش نزدیک بشی من بدبخت مردم بس بهم شوت زدن
    -توام ماشالله یکی رو نذاشتی در بره همه رو گرفتی
    هادی و سلینا از اونور به بحث کردن ما میخندیدن ؛برگشتم سمت هادی و سلینا زبونم رو براشون درآوردم و گفتم:این بار فقط نگاه کن چه گلی بهتون بزنم فقط نگاه کن
    هادی گفت:خداوکیلی از اونوقتی که داری بازی میکنی همین حرفو داری میزنی
    -ایندفعه دیگه فرق میکنه حالا ببین
    سارینا سوت رو گرفت دم دهنش و گفت:بازی رو شروع میکنیم سه دو یک
    سوت رو زد فاطمه پاس داد به من و همون لحظه چشمم خورد به سامیار که دست به سـ*ـینه داشت از اونور حیاط بهم نگاه میکرد یعنی اگه گل نزنم جلوی سامیارم ضایع شدم؟شدی پ نشدی ؛نفسی گرفتم و توپ رو به سمت دروازه ی حریف هدایت کردم و هرکاری کردم هادی نتونه ازم توپ رو بگیره نتونستم نزدیک بود بشینم همونجا زار زار اشک بریزم هادی توپ رو به سمت دروازه ی ما برد و فاطمه هم مثل این عقب مونده ها هی اینور اونور کرد که گل نخوره ولی باز خورد سلینا و هادی هر هر بهمون میخندیدن و من و فاطمه با قیافه های کج و کوله بهم نگاه میکردیم به سمت دروازه ی خودم رفتم و در گوش فاطمه گفتم:توروخدا این بار گل نخور منم انگیزه داشته باشم گل بزنم
    فاطمه هم آروم گفت:بابا نمیشه هرکاری میکنم باز میزنه خوب چه غلطی کنم من
    -به والله اگه هرکی قد تو گل خورده بود امروز دیگه برای خودش دروازبان تیم ملی آلمان میشد با این همه تمرین
    خواست جوابم رو بده که برگشتم طرف هادی اینا و گفتم:به شرفم قسم ایندفعه گل میزنیم حالا ببین
    هادی با لبخند کذاییش نگام میکرد و سلینام که همش هره میکرد انگار نه انگار دروازبان بود سارینا سوت رو زد و فاطمه توپ رو پاس داد به من؛ اومدم حرکت کنم که دیدم سامیار اومد وسط زمین و روبه من با اخم گفت:پاس بده به من
    خشک شده بهش خیره شدم که سارینا و سلینا و هادی سه تایی همزمان گفتن:اوووووووووو
    سامیار بهشون محل نداد و با چشم و ابرو به من اشاره کرد پاس بده معطل نکردم و با کنار پا پاس دادم بهش ؛توپ رو بالا آورد و هفت هشتا روپایی مشتی باهاش زد توپ رو با پاش به سمت عقب میبرد و دوباره به جلو میوردش هادی به طرفش رفت و خواست توپ رو ازش بگیره ولی نمیتونست همینجور که داشت توپ رو میپیچوند و هادی هم در تلاش بود که بگیرش گفت:زورت به دوتا دختر رسیده
    نمیدونم چرا حس کردم جمله اشو با حرص گفت ولی هادی به شوخی گرفتشو با خنده گفت:داداش دروازبان خودمم دختره ها
    هادی رو کنار زد و جلوتر رفت و توپ رو جوری محکم و با حرص شوت کرد که اگه سلینا جای خالی نداده بود الان با توپ توی دروازه بود فاطمه جیغ کشید و از پشت منو بغـ*ـل کرد و داد زد:بالاخره گل خوردن
    ولی من فقط مردمک چشمم سامیارو میپایید سلینا با چشمای گشاد گفت:داداش از دست کی حرص کردی اینجوری میخواستی منو با دیوار یکی کنی؟
    فاطمه از بغلم جدا شد و رفت به سمت هادی و سلینا و شروع به کری خوندن کرد؛ سامیار سیگاری از جیبش درآورد و گوشه لبش گذاشت و پک محکمی بهش زد و به سمتم اومد چند سانتی متریم قرار گرفت و پک بعدی رو محکم تر زد و دودش رو توی هوا خالی کرد خم شد و زیر گوشم با همون حرصش گفت:هیچوقت تکرار میکنم هیچوقت شرفت رو واسه ی چیزای بی ارزش قسم نخور چون دفعه بعدی اگه این حرفو از دهنت بشنوم محاله از زیر دستم در بری
    به چشماش خیره شدم رگهای قرمز توشون دیده میشد قلبم داشت از جاش کنده میشد نزدیک که میشد اونم اینقد نزدیک حالم عادی نبود دیگه فکرشو کن این حرفاهم میزد ؛نوک انگشتام گز گز میکرد و دوتایی مثل این طلبکارا بهم زل زده بودیم حس میکردم یک دقیقه دیگه میموندم جیگرهمو درمی آوردیم از کنارش رد شدم و به سمت در حیاط رفتم که فاطمه گفت:آهو کجا میری بیا بازی کنیم
    بدون اینکه نگاهشون کنم گفتم:میرم لب دریا
    از درحیاط که بیرون زدم با قدمای تند به لب ساحل رفتم ؛شلوغ بود ولی صدای دریا هنوزم آرامش خودش رو داشت با این همه شلوغی روی تیکه سنگی نشستم و به دریا و غروبش خیره شدم چشمام رو بستم و به صدای دریا گوش دادم راست راستی حالم خوب نبود سامیار چرا با یه حرف اینقد بهم ریخته بودم؟چرا هر رفتاری میکرد من به منظوری میدیدمش؟نمیدونستم من زیاد حساس شدم یا سامیار تغییر کرده بود ؛قطره اشکی از گوشه چشمم چکید نمیدونم چم شده بود و چرا جدیدا هی زرت و زرت به گریه میوفتادم ؛چرا این چندوقت هم خوشحال بود و هم یه دلشوره ی عجیبی داشتم ؛چراهای زیادی توی ذهنم ردیف شده بود که جواب هیچکدومشون رو نمیدونستم حتی نمیدونستم این حس مضخرف از کجا نشات میگیره پتویی پشتم انداخته شد و بعد گندم کنارم روی تیکه سنگ نشست ؛برگشتم سمتش که اشاره ای به پتو کرد و گفت:سرماخوردگیت تازه یکم بهترشده خودت رو کیپ کن میای بیرون
    لبخندی زدم و گفتم:مرسی
    آهی کشید و به روبه روش زل زد و گفت:دریا خیلی آرامش میده نه؟؟؟
    -اوهوم ولی باید یه دل ناآرومم داشته باشی که از این آرامش لـ*ـذت ببری
    گندم:اونی که زیاد دل ناآروم
    مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:میدونی آهو زندگی هیچوقت بر مراد دل یه عاشق نمیچرخه و نمیچرخه و نمیچرخه
    همینجور که به دریا و موج آرومش زل زده بودم بی مقدمه پرسیدم:چرا دوستش داری؟
    مدتی به سکوت گذشت ؛سنگینی نگاهش رو حس کردم و برگشتم و توی چشمای پر از اشکش نگاه کردم که گفت:آدم عاشق هیچوقت دنبال چرا نمیگرده
    قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و دوباره گفت:میدونی آهو من از وقتی خودم رو میشناختم بهش دل بسته بودم از وقتی فهمیدم عشق و عاشقی یعنی چی من عاشقش شده بودم وقتی که ازدواج کرد خورد شدم شکستم ولی به همون بالا سری قسم هیچوقت دلم نمیخواست هانیه بمیره هیچوقت دلم نمیخواست اون طفل معصوم رها بی مادر بزرگ بشه وقتی که هانیه فوت شد خیلیا بهم طعنه زدن و فکر کردن من الان خیلی خوشحالم که سامیار باز مجرد شده ولی بخدا قسم که اینجوری نبود من...
    حرفش رو قطع کرد و به هق هق افتاد خودم رو به طرفش کشیدم و دست روی شونه اش گذاشتم و سرم رو به سرش چسبوندم و زمزمه کردم:هیـــــــشش سیبلاتم که نذاشتی بمونه بگم مرد که گریه نمیکنه پس تا دلت میخواد نعره بزنه و گریه کن تا خالی بشی
    میون گریه خندید و با هق هق گفت:یه چیزی رو اعتراف کنم آهو؟
    نفسی گرفتم و چیزی نگفتم که گفت:من از اون اول که دیدمت ازت خوشم اومد به دلم نشستی
    از خودم جداش کردم و یه حالت ترسیده به خودم گرفتم و گفتم:نکنه از اون دخترایی که از دختر خوششون میاد و بهش نظر دارن؟
    صدای خنده اش این بار بلندتر بود و یه مشت به بازوم زد که چشمام رو ریز کردم و گفتم:کلک نکنه داداش ماداش داری رو نمیکنی؟
    همینجور که میخندید گفت:نه بخدا یه خواهر دارم شوهر کردس فقط من تو خونه...
    پریدم وسط حرفشو گفتم:ترشیدی
    گندم:اره همون
    تا شب لب ساحل با گندم فک زدیم ؛از زندگیش گفت از عشقش به سامیار گفت و کم محلی هاش از بچگیاهاشون گفت از خانواده اش گفت تقریبا دیگه همه کسش رو شناخته بودم ،حرفامون که ته کشید با هم به ویلا برگشتیم به آشپزخونه رفتم که فاطمه با دیدن من گفت:دختر کجا یهو غیبت زد تو که رفتی هرکس یه جا پخش و پلا شد هیچکس دیگه بازی نکرد
    خواستم حرفی بزنم که فخری وارد آشپزخونه شد و گفت:بچه ها شامو حاضر کنید
    سری تکون دادم که فخری بیرون زد و با فاطمه میز رو حاضر کردیم و چند دقیقه بعد همه پشت میز روی صندلی نشستن؛ هادی به صندلی خالی کنارش اشاره کرد و روبه من گفت:آهو گل خور بیا اینجا پیش من بشین تا یکم از فوتبال برات بگم شامتم بخور
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا