کامل شده رمان جادوگر نادان | سیدمظفر حسینی کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت خوشت میاد؟

  • تویا

  • یوکینا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سیدمظفر حسینی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/08
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
2,135
امتیاز
336
سن
22
اهریمن،اسم خوفناکیه،قبلا یه همچین لقبی می خواستم،ولی ملکه و وزیراش بهم لقب نادان رو دادن.
من:اومدم دنبال دستیار اهریمن،یوکینا بیا می خوایم بریم.
-تو یوکینا رو گول زدی،فریبش دادی و همراه خودت کردی.
توهم زدنم حدی داره،ولی خوب کاریش نمیشه کرد.
-خودش ازم خواست همراهم باشه،تازه اصلا تو کی هستی که روی من اسم میزاری؟
-من امرید میریل ون یویلیشیا اوتوری هستم،ملقب به شاهزاده دریا،فرزند ارشد پوسایدون هستم.
یعنی به طوری کامل کلمه هنگ رو درک کردم،این دختر نه اسمش نرماله نه حرف زدنش،هیچیش به پدرش نرفته،کاملا متفاوته.
من:یوکینا،جان من بیا بریم من حال ندارم با این سرو کله بزنم،تازه کورو هم گم شده باید پیداش کنیم.
یوکینا:من کورو رو دیدم،داشت به طرف خارج از شهر میرفت.
خارج شدن از شهر آتلانتیس خطری محظه،بیرون از شهر پر از پری های وحشیه که دیوانه وار به بقیه حمله میکنن.
-چرا زودتر نگفتی؟زود باش بیا باید بریم.
بدون توجه به اون مو سبز به طرف خروجی قصر حرکت کردم،اون کورو با این کارای علمی تخیلیش،کمک نمیکنه که هیچ،قدرتش هم کم شده،زیادم نمیتونه تبدیل بشه.
از دور داشتم کورو رو میدیدم،احمق داشت با چندتا پری درگیر میشد.
کورو:دیر کردی؟
من:دیر کردیو زهر مار،به خدا اگه یه بار دیگه از این کارا کنی،اسمی که روت گذاشتم رو برمیدارم((لغو قرارداد بین آشنا و اربـاب)).
-مگه چیکار کردم؟
همین لحظه یه پری به سمتم حجوم آوردم،با مشت کنارش زدم.
-بعدا بهت می فهمونم چیکار کردی،فعلا مبارزه کن،تو هم همینطور یوکینا.
یوکینا:میشه من دخالت نکنم،آخه جادوی من آتیشه و اینجا زیر آبه.
-بقیه جادو ها رو یاد نگرفتی.
-بیشتر روی جادی آتیش کار کردم.
بیا اینم دستیارا ما،دلم برای ایدا تنگ شده.
یه لحظه متوجه شدم،پریا نیستن!!.
من:پریا چی شدن؟
کورو:به سمت شهر رفتن.
-کورو دنبال من بیا،یوکینابا جادوی نیزه مقدس از دوری ما رو پوشش بده.
با سرعت به سمت شهر حرکت کردیم،کورو لعنتی ببین چطور تحریکشون کردی.

بالای یه خونه پریدم،خدا رو شکر متراکم نشده بودن و گله ای حمله میکردن،با سرعت از روی خونه ها میپریدم.
کورو:تویا،یه فکری دارم.
-چه فکری؟
-یادته قبلا رقیباتو فیلم میکردی.
-آره یه چیزایی یادمه،چطوری.
-دوباره همون کارو کن.
همچین بدم نمیگفت فقط باید قیافه شرور به خودم میگرفتم،سرعت.
با سرعت به طرفشون رفتم.
من:هوی با شمام چطور جرع کردید به شهری که من داخلشم حمله کنید،مثله اینکه هنوز منو نمیشناسید،به من میگن اسپایدر ویچ ((لقب دومش که انگلیسی ها بهش دادن که معنیشمیشه ساحره عنکبونی))قوی ترین جادوگر دنیا،کسی که از جادوی سیاه استفاده میکنه.
در جواب به من فقط جیغ میزدن.
-بهتون لطف میکنم و با خنجر مرگم شما رو میکشم.
خنجرم رو بیرون آوردم و با جادوی سرعت بهشون حمله ور شدم،از ضرباتشون جا خالی میدادم و با خنجر بهشون ضربه میزدم،نزیدک بود یکی با دمش بکوبهرو شکمم که جاخالی دادم و خنجر رو تو دمش فرو کردم،کورو و یوکینا هم عین قورباغه که مگس دیده نگام میکردن،واقعا که.
بعد اینکه ترتیبشون رو دادم،رفتم پیش اون دوتا قورباغه.
من:بد نبود یه کمکی میکردینا.
کورو:من خسته بود.
-حالا وقتی ردت کردم بری میفهمی خستگی یعنی چی.
یوکینا:من هول شدم همه وردا رو یادم رفت.
-پس چرا وقتی با هیستیا درگیر بودیم وردا یادت بود،تازه الان با پریا درگیر بودیم،ولی اون الهه آتیش بود،الگو قبیله کانجی هیستیاست،باید خودم تنهایی میومدم،شما دوتا فقط جلوی دست پایید.
یهو یه گله ریختن سرمون و اون دختره مو سبزه امیرید نمیدونم چی چی جلو تر از بقیه بود.
موسبزه:دیدین با اون پریای بدبخت چیکار کردن،اونا فوقش دوتا ستون رو خراب میکردن،سزاوار مرگ نبودن.
خواستیم ثواب کنیم،کباب شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    حالا که دردسر خوابید مامورای پوسایدون رسیدن،ولی خدا رو شکر اون دختره امیرید نمیدونم چی چی رو بردن و ملتی که جمع شده بودن رو پراکنده کردن،ما به قصر برگشتیم کاش برنمیگشتیم،رفتم تو باغ پشتی قصر هوا هم بد نبود و خورشید غروب کرده بود،روی یه صندلی لم دادم.
    کورو:چرا وا رفتی؟
    -خنجر مرگ مانا زیادی رو میکششه،منم تقربا ده تا پری دریایی رو باهاش کشتم،طبیعیه که وا برم.
    -چهارده تا بود،خنجر مرگ چیه؟
    -مگه وقتی بدستش آوردم همراهم نبودی؟
    -بعداز اینکه اون مینیاتورها رو کشتی من به دنیای خودم احضار شدم.
    -آها،فکر کنم چهار ماه بعد اون ماجرا بود که وارد زمینای هادس شدم،شینیگامیا بهم حمله کردن((شینیگامی های مامورای هادسن که مردم رو قبض روح میکنن))،منم باهاشون گلاویز شدم،این خنجر داس مرک یکی از همون شینیگامیاست که ازش کش رفتم((داس مرگ سلاحیه که باهاش قبض روح میکنن))،یه نفرین داره که اگه کسی غیر از شینیگامی استفاده کنه،حریفش جسم فانیش نا بود میشه.
    -من میرم یه دوری میزنم،اگه کاریم داشتی احضارم کنم.
    -احضار اینجا جواب نمیده،تازه دردسر درست نکنیا،میبینی که من وا رفتم حوصله خودمو ندارم،یهو دیدی اول خودم رو کشتم بعد تو رو بعد هم اونا رو.
    -وقتی مردی چطوری می خوای اونا رو بکشی؟
    -اصلا مگه نمی خواستی بری،گمشو برو.
    کورو رفتم و تنها شدم،البته تنها تنها نه،چون از همون اول یکی زل زده بود بهم،دقیق از یکی از پنجره های قصر،برگشتم طرفش،ای خدا دوباره این،همون امیرید نمیدونم چی چی بود،تا نگاهش کردم،نگاه ساده اش تبدیل به یه نگاه با اخم غلیظ شد و از پنجر دور شد،یه لحظه فکر کردم الان میاد پایین و شروع میکنه به وراجی کردن.
    یه صدای آشنا اومد:سلام داداش گلم.
    ایدا بود،شک نداشتم ایدا بود،سرم رو بالا آوردم،ایدا بود ولی اونطور که فکر میکردم نبود،روحش بود.
    اید:خوب ما رو غال گذاشتی،خودت اومدی اینجا داری صفا میکنی.
    -قیافه من مثل آدمایی که درحال صفا کردنن؟؟
    -نه حقیقتش قیافت شبیه زامبیاست،فقط چشمات مثل ماهی مردست،حا دلیل قانع کننده بیار تا با کاتانام نصفت نکردم.
    -وقتی تو حالت روی نمیتونی به کسی آسیب بزنی.
    -این جواب من نیست.
    -حوصلتون رو نداشتم،تازه این یوکینا قاچاقی اومد.
    -بعضی وقتا درک نمیکنم،یه نفر داره میاد من باید برم.
    -وایس....
    رفت نذاشت حرفم رو بزنم.

    آخه کی این ور اومد،با ایدا حرف داشتم،حضور طرف رو حس میکردم ولی مثل اینکه دودل بود،یه لحظه دور میشد یه لحظه نزدیک،برای اینکه هم خودم رو خلاص کنم هم اونو صداش کردم.
    من:حضورت رو حس میکنم.
    تا جمله رو کامل گفتم مو سبزی از پشت یه درخت بیرون اومد،فکر کنم الن درحال نقشه کشیه،شایدم نقشه رو کشیده.
    موسبزی:انقدر روانی شدی که توی تاریکی داری با خودت حرف میزنی،از اهریمن ها هم پست تری.
    -خیلی ممنون.
    -باورم نمیشه انقدر بیخیالی،محض اطلاعت بیشتر نبردات رو دیدم،همرزمات جلوت تیکه تیکه شدن و تو هیچ کاری نمیکردی،جوری میجنگیدی انگار جونت اهمیتی نداره.
    -خب؟
    -باورم نمیشه انققدر بیخیالی.
    -وقتی پانزده سال داشتم میخواستن زورم کنن که ازدواج کنم،اگه زیر بار میرفتم تا الان هزار بار منو مجبور به هرکاری میکردن،اونوقت این زندگی ارزش داشت؟اونوقت برای خودم زندگی نمیکردم،تصمیم گرفتم قوی و قوی تر بشم،قدرتام باعث شد تصمیمایی بگیرم که بنظر تو بیرحمانست،
    توی همون جنگا،اگه هی همرزمام رو نجات میدادم مانام ته میکشید و سرعتم کم میشد و سرعت دشمن زیاد و اونا شهرو با خاک یکسان میکردن،یعنی جون هزران نفر،ولی وقتی فقط دشمن رو بزنم فقط چندتا از همرزمام میمیرن،حالا خودت بگو کدوم کار درست بود؟
    -چرا جوری نجنگیدی که کسی نمیره؟
    -چون کار غیرممکنیه.
    -کار غیرممکن وجود ندارره.
    -داره،زندگی آروم برای یه جادوگر قوی غیرممکنه،برگردوندن دوست تکه تکه شدش غیرممکنه،برداشتن لقب جادوگرنادان غیرممکنه،
    دنیایی بدون افراد رزل غیرممکنه،جادوی سیاه بدون دردسر غیرممکنه و خیلی چیزای دیگه،افراد دل خوشی که دارن توی مرزای تایین شده سرخوش زندگی میکنن این افکار رو دارن،اونا فقط چمشون رو به حقایق بستن.
    اشک تو چشماش جمع شد بود وبا اخم به من نگاه میکرد،شک از چشماش سرازیر شده و با گریه به سمت قصر رفت.
    ایدا:میگما خیلی با دخترا بد حرف میزنی،حالا میفهمم چرا وقتی یه دختر بهت حرف میزنه گریه میکنه،ی قصه نا امیدی میخونی یا قصه مرگ،کارت بیسته.
    -تو که رفتی،چرا دوباره برگشتی؟
    -حال این رورو،رو ندارم،داره در گوشم هزیون میگه،تازه تو صدام زدی.
    من بیخیالم درست این چرا انقدر بیکاره؟
    -خب میدونی،درباره جسیکاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    چهره ایدا یکم غمگین شد،با اینکه سعی میکرد بروز ند ولی خب خیلی تابلو بود،لبخند عصبی زد و گفت:دیگه چیزی درباره جسیکا نیست،اون زندگی شادی داره،نمی خوام زندگیش رو خراب کنم.
    -من فقط گفتم درباره جسیکاست،نگفتم درباره زندگیشه.
    -جسیکا چی شده؟
    -یه چیزای مبهمی یادش اومده،ولی چیزی یست که باعث خوشحالی بشه.
    -نباد چیزی به یاد بیاره،همین الانش کم عذاب وجدان دارم؟
    -بخاطره همین بهت گفتم،وقتی یکی از خاطرات مهم جلوی چشم باشه نمیزاره بقیه خاطرات جلو بیان،باید یکاری بکنی.
    -باشه،دیگه بیشتر از این نمیتونم از بدنم جدا باشم فعلا.
    -بای.
    وقتی که مدرسه میرفتیم ایدا دوئل با سه نفر رو قبول کرد،جوری اونا رو داغون کرد که شیش ماه طول درمان گرفتن،از اون به بعد لقب ایدا شد کاتانا برنده خورشید((کاتانا یه نوع شمشیره)).
    حضور یه نفر رو حس کردم که داشت بهم نزدیک میشد،به سمتش برگشتم یوکینا بود،اومد کنارم نشست.
    -تویا سا...
    حرفش رو قطع کردم:گفتم که پسوند نزار.
    -تویا،چه موقع یه جادوگر لقب میگیره؟
    -وقتی که یه درگیری رخ بده،فرقی نمیکنه دوئل باشه یا جنگ یا دعوا،البته این مسئولینن که اسم میزارن،البته بیشتر وقتا تو مدارس لقب میدن،مثلا ایدا تو مدرسه با سه نفر دوئل کردی،جوری زدشون که شیش ما بستری بودن،اونجا به ایدا لقب شمشیر برنده خورشید دادن.
    -ولی خودش جور دیگه ای به م تعریف کرد،تازه گفت که لقبش جادوگراحمقه.
    -چرتوپرت گفته،همیشه به بقیه همینو میگه ولی همه دستشو میخونن،تو چطور گول خوردی؟اصلا ولش کن،فقط بدون که تنها کسی که همچین لقبی داره منم.
    فقط من،چقد تنهایی سخته،کاش حداقل یه چندنفری بودن،ولی فقط منم.
    یوکینا:قبل از من دستیاری داشتی؟
    -آره،حدود چهار سال پیش دوماه یه پسر نوجوون دستیارم بود خیلی قوی بود،هم از لحاظ قدرت بدنی،هم از لحاظ جادوگری.
    -چش شد؟
    -چیزیش نشد،ملکه خریدش،با پول گولش زد،منو ول کرد رفت،الان محافظ شخصی ملکس.
    هیچوقت شانس نداشتم،همیشه یه مشکلی بود که جلوی پام بیوفته،زندگی سختی رو گذروندم.

    توی قصر یه اتاق بهم دادن برای خواب،اتاق بزرگ و نسبتا خوبی بود،ولی مشکلش این بود که تختش به اندازه ده نفر جا داشت،وقتی روی تخت درزا کشیدم خوابم نمیبرد،واقعا اینا چطور روی مچین تختایی می خوابن،البته شاید فقط مشکل من بود آخه من کل سال خدا رو روی شاخه های درخت می خوابم،ای بابا انجوری نمیشه،از اتاق زدم بیرون رفتم سمت در خروجی.
    از بس کوچه و خیابون شلوغ بود فکر میکردم روزه،خلاصه بگم از این کوچه به اون کوچه دنبال یه مهمون خونه ای چیزی،ولی دریغ از یه مهمون خونه،تقصیر خودمه،آخه آدم عاقل مگه در سال چند نفر میان آتلانتیس که دیگه مهمون خونه داشته باشه.
    آخرم برگشم به قصر،ملافه رو دور خودم لوله کردم ولی افاقه نکرد،رفتم زیر تخت خوابیدم ولی بازم نشد،دیگه کم کم خورشید داشت بالا میومد که یه صدای بومممم اومد،جادوی سرعت رو فعال کردمو با سرعت سمت صدا رفتم،ملتی بود که جم شده بودن و نگاه میکردن،البته فقط نگاه دیگه هیچی.
    کف یکی از ساختمون ها ریزش کرده بود و داشت همینطور پایین تر میرفت.
    یه پسر جوون کنارم ایستاده بود.
    من:چرا کسی کاری انجام نمیده؟
    پسره:کسی کاری از دستش برنمیاد.
    -پوسایدون،افرادش.
    -اونا براییه حادثه کوچیک تا اینجا نمیان.
    -خب چرا خودت هیچ کاری انجام نمیدی،میتونی سقف رو خراب کنی و کسایی که داخلن رو بیاری بیرون.
    -من اونقدر قدرت ندارم.
    -چون قبول داری بازنده ای.
    ازش فاصله گرفتم،مردم نمی خوان بهخودشون زحمت بدن و خودشون رو ناامید میکنن و میگن که کاری از دستشون برنماید.
    یه نقطه از گوشه سقف ساختمون رو با دستم نشونه گرفتم،جادوی تاریکی: گلوله آتشین سیاه رنگ،یه دروازه جادویی باز شد و یه گلوله شعله ور((شعله هاش سیاه رنگ بود)) به نقطه ای که نشونه گرفته بودم پرتاب شد و اون نقطه رو خراب کرد.
    یکی از تو جمعیت گفت:این همون جادوی سطح بالای نیزه سیاه مرگه.
    من:شرمنده که نا امیدت میکنم،ولی این جادوی سطح پایین گلوله آتشین سیاه رنگه،جادوی غیر عنصری:استحکام((جادویی که قدرت بدنی رو ده برابر میکنه))،با یه پرش از توی سوراخی که درست کرده بودم رد کردم،دوتا پسر بچه که فکر کنم دوقلو بودن یه گوشه نشسته بودنوگریه میکردن.
    من:کسی دیگه ای اینجا هست.
    با سر علامت منفی رو نشون دادن،رفتم سمتشون و تو بغلم گرفتمشون و از سوراخ به بیرون پریدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    واقعا مردم رو درک میکنم،میگن؛"در توان من نیست،قدرتش رو ندارم،اصلا نمیتونم"بدون هیچ تلاشی،بعد که توی دردسرر میوفتن دست به دامن هزار نفر میشن،بدون هیچ تلاشی،من به این خاطر قوی شدم،قوی شدم تا از هیچکس کمک نخوام.
    پسربچه((با گریه)):ممنونم،ممنونم کمکمون کردین.
    من:ازم تشکر نکن،ولی اگه م خوای مدییون کسی نباشی فقط به فکر قوی کردن خودت باش.
    ازشون دور شدم و به سمت قصر برگشتم،واقعا دنیا جای عجیبیه،هیچکس از دیگری عبرت نمیگیره،این دنیا رو دوست ندارم،یه دنیای جدید می خوام ولی نمیتونم یه دنیا جدید داشته باشم،پس فقط یک کار میتونم بکنم.
    این دنیا رو اونجوری که دوست دارم میکنم و خودم تبدیل به اسطوره ای میشم که ازش مراقبت میکنه،سالهاست بااین نقشه پیشرفتم و بازم پیش میرم،فقط مرگ میتونه منو متوقف کنه،البته اگه من متوقفش نکنم.
    یه صدای آشنا:افکار پلیدی تو سرت میچرخه.
    سرم رو به طرفش چرخوندم،همون دختربچه بود که دیروز پیله کرده بود تو متفاوتی،اسمش چیی بود...نمیدون چی چی بس.
    دختربچه:لینابس،اسمم لینابسه.
    عجب،پس ذهنو میتونه بخونه،ولی برای اینکار باید حداقل ظرفیت مانات 120 باشه،یعنیی به اندازه کافی قوی هست،نه نه نه،بیش از حد قویه.
    دختربچه:بحث رو عوض نکن،افکارت پلید بود؟
    من:جدی نگیر،وقتی عصبی میشم از این فکرا میاد سراغم.
    -به هرحال مواظب خودت باش،مخصوصا اون دختر مو بلوند.
    -چرا یوکینا؟
    بدونه اینکه چیزی بگه راهش رو کج کرد و رفت،منم راهم رو گرفتم و رفتم،تو قصر اینور و اونور میرفتم،فکر کنم گم شدم،یه خدمتکار داشت رد میشد که به طرفش دویدم.
    من:ببخشد،خانم خدمتکار،شما میدونید همراه من کجاست.
    خدمتکار:منظورتون خانم کاناجیه؟
    -آره،کجاست؟
    -ایشون اتاق شاهزاده خانم هستن.
    -اتاق شاهزاده خانم کجاست؟
    -طبقه چهارم،راهروی سمت چپ،چهارمین در.
    جادوی سرعت رو فعال کردم و در یک ثانیه رسیدم،در زدم،جواب نیومد،خواستم دوباره در بزنم که مو سبز در رو باز کرد،اول یکم گیج بود و بعد یهو مثل جنزدها شد.
    موسبز:چی می خوای؟
    -یوکینا اینجاست؟
    -بیا تو.
    تا واردت اتاق شدم رنگ صوری و براقق اتاق چشمم رو زد،علاقه بیش از حد خیلی بده،دییم یوکیناکنار پنجره ایستاده،در یک حرکت ناگهانی،خودش رو از پنجره پرت کر بیرون.

    وقتی خودش رو پرت کرد پاش به لبه پنجره گیر کرد و بین زمین و هوا معلق شد،با اخم به سمت مو سبزی برگشتم و گفتم:
    چیزخورش کردی؟
    اخم کرد و روشو به طرف دیوار برگردوند
    تابلو بود کار خودشه.کلافه دستی توی موهام آوردم و به طرف یوکینا رفتم.دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:
    سعی کن دستم رو بگیری.
    یوکینا:
    چرا؟
    -آخه این سوال بود پرسیدی؟!یه نگه به خودت بنداز توی هوا معلقی.
    -خیلی هم خوبه.
    حال و حوصله کل کل نداشتم.بیخیال شدم و مچ پاش رو گرفتم و طی یک حرکت ناگهانی کشیدمش بالا.وقتی روی زمین گذاشتمش یکم تلو تلو خورد و بعد محتویات معده ش رو بالا آورد.رومو کردم بهش و گفتم:
    پاشو یه آب به دست و صورتت بزن باید بریم.
    یوکینا:
    کجا بریم،اینجا خیلی هم خوبه.
    -اصلا یادته چرا اومدیم اینجا؟
    -برای تفریح و خوشگذرونی.
    -نه،برای رفتن به تارتاروس.
    ***
    بعد از دوساعت کل کل بلاخره یوکینا بیخیال شد و پوسایدون مارو توی یه کشتی غرق شده گذاشت و به روی آب فرستاد.
    حالا هم یوکینا خوابه و من دارم بین این طلا و جواهرات توی انبار میگردم که شاید چیز بدردبخوری گیرم بیاد.
    فقط طلا و جواهر بود.چیزخاصی توش نبود.در جعبه رو بستم و به سمت جعبه بعدی رفتموبازم طلا و جواهر.طلاها و جواهرات رو کنار زدم که به یه جعبه نسبتا کوچیک برخوردم.
    حس کنجکاویم قلقلکم داد و در جعبه رو باز کردم.یه جام با فلز سیاه توی جعبه بود.جام رو برداشتم و حروف روی جام رو خوندم"جام ناامیدی".
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    اصلا فکر نمیکردم همچین چیزی رو اینجا ببینم.فکر میکردم یه افسانه بیشتر نیست ولی الان توی دستای من بود.با این حال قدرتی ازش حس نمیکردم،فقط یه راه وجود داره امتحانش کردن.
    به سمت یوکینا رفتم.خیلی آروم صداش کردم ولی هیچی نشد.بلندتر صداش کردم بازم هیچی نشد.خواستم ایندفعه جیغ بزنم که گفت:
    چقدر داد میزنی،چیکارم داری.
    جام که حاوی آب بود رو به طرفش گرفتم و گفتم:
    اینو بخور
    با تردید جام رو ازم گرفت و سر کشید ودوباره خوابید:
    خب چیزی حس میکنی.
    جواب نداد.فکر کنم جعلیه.خواستم دوباره برم سمت انبار که یه صدای شالاپ اومد.برگشت دیدم یوکینا نیست حتما خودش رو پرت کرده توی اقیانوس.با سرعت خودم رو به جلوی عرشه رسوندم و خودم رو پرت کردم توی اقیانوس.یوکینا رو دیدم که خودش رو به آب سپرده بود و آب هم اونو بیشتر تو دل خودش فرو میبرد.
    با سرعت به سمتش درحال شنا کردن بودم.هرچقدر بهش نزدیک میشدم اون دورتر میشد.وقتی بهش رسیدم خواستم دستش رو بگیرم ولی دستم رو پس زد.با جادو از آب زنجیر ساختم و دور یوکینا پیچیدم و پرتش کردم با داخل کشتی.شنا کنان از آب بیرون اومدم و از طریق فرورفتگی های روی بدنه کشتی بالا رفتم.یوکینا مثل مرده ها روی عرشه دراز کشیده بود.بطری شیشه ای رو بیرون آوردم و به سمت یوکینا رفتم.
    من:زده به سرت.نزدیک بود بمیری.
    یوکینا:به هرحال قرار بمیرم چه فرقی میکنه.از غرق شدن نمیرم اون جادوگرا که قراره همه رو بکشن من هم میکشن.
    -بخاطر همین این سفر رو شروع کردیم.تا جلوشون رو بگیریم.
    -ولی خودت قرار توی این سفر کشته بشی.
    با این حرف یوکینا یاد پیشگویی افتادم.من قرار بود بمیرم.
    در بطری رود باز کردم و نصفش رو توی دهن یوکینا خالی کردم.
    یوکینا:این چی بود؟
    من:نوشید*نی خدایان.
    -چی،الـ*کـل برای من مثل سمه.
    -این الـ*کـل نداره،معنی نوشید*نی میشه چیزی که قابل نوشیدن باشه.هرنوشیدنی که قرار نیست الکلی باشه.
    ستم رو وارد کتم کردم و جام رو درآوردم.این اتفاق نشون دهنده این بود که جام واقعیه.با صدایی که شنیدم.سرم رو بلند کردم.اسکلت هایی که اطرف کشتی افتاده بودن بلند شدن و به طرف ما اومدن و یکصدا فریاد زدن:
    جام مال ماست!

    یوکینا وحشت زده جیغ بنفشی کشید و بعد از اینکه پشت من غایم شد گفت:
    تورو به خدا یه کاری کن.
    -باور کن منم از مرده ها میترسم.
    -نه تو نباید بترسی.
    -اما میترسم.
    -خب یه جادویی چیزی فعال کن.
    دستم رو تو کتم فرو کردم و خنجر مرگ رو بیرون آوردم.جادوی آهن تغییر شکل.مانا از توی دستم خارج شد و به درون خنجر رفتم و زرات سیاه و تاریک دور تا دور خنجر پیچیده شد و پس از چند ثانه محو شد و تیغه خنجر دوبرابر حالت عادیش شده بود.
    به سمت نزدیک ترین مرده رفتم و با خنجرم تمام استخوان هاش رو شکستم.تیغه خنجرم تغییر رنگ داد و جای سیاه رو به سفید داد و پس از چند ثانیه دوباره به حالت قبل برگشت.این یعنی توی اون چندتا استخون هنوزم روح هست.
    صدای جیغ یوکینا منو به خودم آورد.چند تا اسکلت دور تا دورش رو گرفته بودن و اون...با صحنه ای که دیدم میخکوب شدم.دست یوکینا رو قطع کرده بودن.یوکینا دایم درحال جیغ زدن بود و از خودش دفاع نمیکرد .به اسکلت ها حمله ور شدم و اون روح پلیدشون رو از اون جسم داغون استخوانی بیرون کشیدم.
    به سمت یوکینا رفتم و بلندش کردم اصلا متوجه موقیت نبود و فقط داشت جیغ میکشید و دستش رو محکم گرفته بود باید بهش شوک وارد کنم که از این حالت در بیاد ولی چطوری؟
    فکری تو ذهنم جرقه زده.دستم رو بالا بردم و با سرعت زیاد پایین آوردم و یه سلی محکم به یوکینا زدم.
    مات و مبهوت به من خیر شده بود.دستش رو گرفتم و به سمت قایق های استراری رفتیم و باهاشون به درون آب پرت شدیم.یوکینا دستش رو گرفته بود و با غم و اندوه خاصی بهش نگاه میکرد.
    من:بیا اینجا تا با جادوی ریکاوری خوبش کنم.
    دستش رو گرفتم.جادوی تاریکی زمان؛ریکاوری.دستش رشت کرد ولی کاملا سیاه بود.
    یوکینا با نگرانی بهم خیره شد.
    من:نگران نباش یواش یواش سیاهیش میره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    به کرو و وایت خیره بودم که رو به هم حالت تهاجمی گرفته بودن.وایت رو نمیدونم ولی کرو داشت تهدیدش میکرد!حتی بعضی وقتا توهین میکرد.یوکنا هم داشت دستش رو نگاه میکرد.رو بهش گفتم:نترس غیب نمیشه.
    یوکینا:نمیترسم.فقط حس بدی دارم.انگار...
    حرفش رو قطع کردم:
    انگار توی یه حفره بی پایان و تاریک درحال سقوطی.درسته؟
    کمی تعجب کرد و گفت:
    ها!از کجا فهمیدی؟
    -این خصوصیته جادوی سیاهه و اینکه سالهاست دارم توی اون حفره تاریک سقوط میکنم.
    -چه جادوی پیچیده و دردناکیه.
    -معلومه،هنرجادوی سیاه جزو هنر های ممنوعه است.
    -یعنی جادو های ممنوعه بازم هست؟
    -معلومه البته فقط جادو نه،شئ های خاصی هم هستن؛مثلا اکسکالیبر یا دوراندال و همینطور اعصای مرلین.اینا معروف ترین اشیائ ممنوعه توی تاریخن و هنر های ممنوعه؛طنین،رزونانس،لانگروس،ققنوس و فاخته.اینا هم هنر های جادویی ممنوعه است؛البته مال خودم رو نگفتم.
    -چطور یه نفر میتونه اینا رو یاد بگیره؟
    -بعضیاشون به صورت اتفاقی پس از یه مدتی انتخاب میشن و بعضیا ارثیه.
    -مال تو کدومشونه؟
    -مال من ارثیه.
    -واقعا؟از کی بهت رسیده؟
    -مادر واقعیم!ولی طنین و ققنوس هر دویست سال یک بار به طور اتفاقی به یه نفر میرسه.البته طنین به یه جفت دوقلو میرسه.از بین اینا ققنوس به تازگی پیداش شده؟
    -واقعا؟کیه؟
    -نمیدونم ولی شاید گایا بدونه.
    تا حرفم تموم شد یه گرمای بدی رو روی صورتم حس کردم.سرمو چرخونم،بلاخره رسیدیم.اینجا تارتاروس بود.

    از توی کت چندتا شنل و پارچه زخیم بیرون آوردم.یوکینا با تعجب داشت به من نگاه میکرد و در آخر هم نتونست جلوی خودش رو بگیره.
    یوکینا-اینا...برای چیه؟
    انگشت اشاره رو سمت اون جهنم روی زمین(تارتاروس)گرفتم و گفتم:
    اونجا آب و هوا داغونه.اگه نمیخوای زنده زنده کباب شی اینا رو بپوش.تا اینجا شانسی اومدیم ولی از حالا به بعد باید با توانایی جلو بریم.تازه بازی شروع شده.
    یه شنل روی بقیه لباسام پوشیدم و با یه پارچه جوری سر و گردنم رو پوشوندم که فقط دوتا چشمام بیرون بود.
    وقتی به خشکی رسیدیم از قایق بیرون رفتم و به یوکینا کمک کردم که بیرون بیاد.بعد از یوکینا کورو و وایت خودشون پریدن بیرون.
    من-یوکینا.شمشیرت رو بکش.
    بعد این حرفم خنجرم رو بیرون کشیدم.
    یوکینا-چرا؟
    -چون این اطراف پر از موجودات پلیده.موجوداتی مثل همونی که به خواهرت حمله کرد(گورگون).بهتره به آشنات دستور بدی که به شکل اصلیش برگرده.کورو تو هم همین کار رو... .
    وقتی رو به کورو کردم دیدم خیلی وقته تبدیل شده.وایت هم همین طور .یه گرگ و گربه غول پیکر.
    من-پس.فقط پشت سرم بیاین.وقتی مشتم رو آوردم بالا یعنی بایستید.
    به راه افتادیم.همنطور که راه میرفتم.همونطورم حواسم به اطراف بود.ولی هیچی حس نمیکردم انگار که تار تاروس متروکه بود.
    همچنان داشتیم راه میرفتیم که یهو به یه شاماش برخوردیم(شاماش موجوداتی هستن که قدرتشون رو از خورشید میگیرن.اونا ظاهری انسان مانند دارند ولی پوست اونا به رنگ طلایی و شیش چشم دارند.در دست راست اونا یه نیزه طلایی و در دست چپ اونا آتش خالصه که از خورشید میگیرن).
    یعنی چی؟یه شاماش بدون اینکه من حس کنم رو به روی ما بود!نکنه قدرتم رو از دست دادم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    پشت سر شاماش دروازه مرگ بود.دروازه ای که هر جادوگری رو جذب خودش میکرد.دروازه ای برای رسیدن به گایا مادر زمین.فوقیت دقیقا جلوی چشمام بود.

    پایان

    ادامه میره جلد دوم.
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    145495
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا