رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
سرم رو گذاشتم روی شونه اش:
- چشم!
و به اسمون که ابری بود خیره شدم:
- من رو بچه هامون تمام روز رو خوب سپری میکنیم و با شادی منتظر برگشتن تو میمونیم!
بلند خندید:
- بچه هامون؟ نقره ما ازدواج نکرده یه قرض بزرگ داریم که باید بخاطرش تمام عمرم رو کار کنم تا خونه مال خودمون شه!
ریز خندیدم:
- حالا بچه مون کو، دارم رویا بافی میکنم!
مردونه خندید:
- خب!..
- اممم... تابستونا عمو خاله میان خونه امون، زمستونام مامان بابای من!
تصورش دلنشین تر از همیشه بود؛ رادان میگه:
- حالا انقدر دور نرو، از ازدواجمون شروع کن!
حق با اون بود ما تازه قرار بود اخر هفته جشن بگیریم!
لبخند زدم، و مثل راوی که داستان رمانتیکی میخونه نرم و ملیح گفتم :
- من تو لباس عروسم زیبا تر از همیشه میدرخشم!
خنده اش مانع حرف زدنم نشد:
- توهم ای بدک نشدی!
و از گوشه چشم نگاهش میکنم؛ اروم کنار گوشم گفت" بی انصاف!"
- اما کنار من که قرار میگیری توهم جذاب و تماشایی میشی، همه تو جشنِ ما میخندن، مامان، بابا! عمو حسن و خاله ام خیلی خوشحالند که عروس خوبی گیر پسرشون امده.!
رادان گفت:
- البته!
- سعید مثله همیشه مارو میخندونه، ارشام و سوگل هم هستند، هانیه بالاخره باور کرده که سامان بخاطرش تغییر کرده و سامان هم داره لبخند میزنه! تینا...
مکث کردم و متفکر چشم هام رو ریز کردم:
- نظرت چیه اونم دعوت کنیم!؟
لپم رو نرم کشید:
- بدجنس نشو دیگه!
- باشه خب همون تو اینستا پستش رو میبینه بسه!
برگشتم سمتش؛ لبخند رو لب هاش جا خوش کرده، میگم:
- عمو عمه هات کی میان؟!
- فکر کنم پنجشنبه ظهر برسند!
- فامیلای تو هستند، فامیلای ما! هوراد و فرناز میان ، عمو هم اگه فرنازو بیشتر بشناسه حتما قبولش میکنه!
چشم هام رو بستم. این یک رویا نبود، این خوشبختی ما بود که قرار بود به زودی بهش برسیم! ما باهم وارد مسیر جدیدی میشدیم. باهم به سمت هدفی که میخواهیم حرکت میکنیم، اینطوری زندگیمون قشنگ تر و دلچسب تر از همیشه میشه! ما خودمون خوشبختی رو وارد خونه کوچکمون میکنیم!
- باید برگردیم!
سرم رو بالا میگیرم و چشم هام رو باز میکنم. به چشم های درشت و تیره اش خیره میشم. ستاره های توی چشمهاش درخشان تر از همیشه اند!، من بی شک شیفته ی این مرد شده بودم! ل*ب*هاش بیشتر کش اومد، چشم هاش رو ریز کرد، انگار که تو چشم های من دنبال چیزی بودو بالاخره مردد پرسید:
- عاشقم شدی نقره؟!
این حس همونی بود که همیشه میخواستم ازش بپرسم و بهش بگم! و حالا اون خودش فهمیده بود، این تمام چیزی بود که من برای زندگیم از خدا میخواستم..!

پایان: ۱۴۰۰.۱۰.۲۸
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا