- عضویت
- 2017/01/07
- ارسالی ها
- 246
- امتیاز واکنش
- 911
- امتیاز
- 266
_جانم مریم گلی؟!
_اصلا می شنوی چی می گم.
بابام با لبخندی ملیح:
_ته!
مامانم دوباره چیزایی که گفته بودو برای بابام تکرار اونم گفت فرهاد خودش می تونه تصمیم بگیره ما نمی تونیم کسیو بهش تحمیل کنیم. پرتقالیو که پوست زده بودم برداشتم و به اتاقم رفتم. یه کتاب رمان که چند روز پیش از غزاله گرفته بودم رو شروع کردم یکم ازش خوندم ولی اصلا تمرکز نداشتم که بفهمم چی دارم می خونم کتابو بستمو رفتم سراغ کشوی میز نقاشی که از امیرمسعود کشیده بودمو نگاش کردم. یهو حس کردم چه قدر دلم براش تنگ شده. جانم؟! من دلم برا امیرمسعود تنگ شده دل من غلط می کنه برا پسر مردم تنگ بشه یه جوری باید جلوی احساسات جدیدی که سراغم میومدو می گرفتم چون اصلا چیز خوبی نبود. پنجره رو به رویی باز بود و نور کمی دیده می شد رفتم جلوتر سایه شخصی روی دیوار دیده می شد و صدای گیتار به وضوح می امد یه ان به خودم لرزیدم با وجود ترسم حس بدی به اون خونه نداشتم نمی دونستم این تضاد حسی که توی وجودم بود به چه معنا بود. روی صندلی نشستم و سعی کردم فقط گوش کنم گیتار زدن اون شخص واقعا ارامش بخش بود ولی اگه روح بود چی؟ اگه به این بهونه ها می خواد منو خام کنه بکشونه توی اون خونه که بکشتم چی؟ با این فکر ها سریع از جلوی پنجره بلند شدم و پنجره رو بستم اومدم بخوابم دیدم خیلی می ترسم از این که این جا تنهایی بخوابم پتو بالشمو برداشتم رفتم اتاق فانی بخوابم .
فانی:
_باز چت شده اومدی سر من هوار شدی.
گفتم:
_هیچی عزیزم دلم برا خواهر نازنینم تنگ شده بود گفتم بیام پیشش.
ـ اره ارواح عمت، راستی حالا که اومدی یه فیلم جدید از لعیا گرفتم برو پاپ کرن درست کن بیار تا با هم ببینیمش.
سواستفاده گر باز دیدی من اومدم تو اتاقت داری ازم بیگاری می کشی.
_ جان من برو دیگه!
ـ رفتم آشپزخونه پاپ کرن درست کردم و توی دوتا ظرف ریختم و بردم اتاق فانی.
_اصلا می شنوی چی می گم.
بابام با لبخندی ملیح:
_ته!
مامانم دوباره چیزایی که گفته بودو برای بابام تکرار اونم گفت فرهاد خودش می تونه تصمیم بگیره ما نمی تونیم کسیو بهش تحمیل کنیم. پرتقالیو که پوست زده بودم برداشتم و به اتاقم رفتم. یه کتاب رمان که چند روز پیش از غزاله گرفته بودم رو شروع کردم یکم ازش خوندم ولی اصلا تمرکز نداشتم که بفهمم چی دارم می خونم کتابو بستمو رفتم سراغ کشوی میز نقاشی که از امیرمسعود کشیده بودمو نگاش کردم. یهو حس کردم چه قدر دلم براش تنگ شده. جانم؟! من دلم برا امیرمسعود تنگ شده دل من غلط می کنه برا پسر مردم تنگ بشه یه جوری باید جلوی احساسات جدیدی که سراغم میومدو می گرفتم چون اصلا چیز خوبی نبود. پنجره رو به رویی باز بود و نور کمی دیده می شد رفتم جلوتر سایه شخصی روی دیوار دیده می شد و صدای گیتار به وضوح می امد یه ان به خودم لرزیدم با وجود ترسم حس بدی به اون خونه نداشتم نمی دونستم این تضاد حسی که توی وجودم بود به چه معنا بود. روی صندلی نشستم و سعی کردم فقط گوش کنم گیتار زدن اون شخص واقعا ارامش بخش بود ولی اگه روح بود چی؟ اگه به این بهونه ها می خواد منو خام کنه بکشونه توی اون خونه که بکشتم چی؟ با این فکر ها سریع از جلوی پنجره بلند شدم و پنجره رو بستم اومدم بخوابم دیدم خیلی می ترسم از این که این جا تنهایی بخوابم پتو بالشمو برداشتم رفتم اتاق فانی بخوابم .
فانی:
_باز چت شده اومدی سر من هوار شدی.
گفتم:
_هیچی عزیزم دلم برا خواهر نازنینم تنگ شده بود گفتم بیام پیشش.
ـ اره ارواح عمت، راستی حالا که اومدی یه فیلم جدید از لعیا گرفتم برو پاپ کرن درست کن بیار تا با هم ببینیمش.
سواستفاده گر باز دیدی من اومدم تو اتاقت داری ازم بیگاری می کشی.
_ جان من برو دیگه!
ـ رفتم آشپزخونه پاپ کرن درست کردم و توی دوتا ظرف ریختم و بردم اتاق فانی.
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش توسط مدیر: