کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
_جانم مریم گلی؟!
_اصلا می شنوی چی می گم.
بابام با لبخندی ملیح:
_ته!
مامانم دوباره چیزایی که گفته بودو برای بابام تکرار اونم گفت فرهاد خودش می تونه تصمیم بگیره ما نمی تونیم کسیو بهش تحمیل کنیم. پرتقالیو که پوست زده بودم برداشتم و به اتاقم رفتم. یه کتاب رمان که چند روز پیش از غزاله گرفته بودم رو شروع کردم یکم ازش خوندم ولی اصلا تمرکز نداشتم که بفهمم چی دارم می خونم کتابو بستمو رفتم سراغ کشوی میز نقاشی که از امیرمسعود کشیده بودمو نگاش کردم. یهو حس کردم چه قدر دلم براش تنگ شده. جانم؟! من دلم برا امیرمسعود تنگ شده دل من غلط می کنه برا پسر مردم تنگ بشه یه جوری باید جلوی احساسات جدیدی که سراغم میومدو می گرفتم چون اصلا چیز خوبی نبود. پنجره رو به رویی باز بود و نور کمی دیده می شد رفتم جلوتر سایه شخصی روی دیوار دیده می شد و صدای گیتار به وضوح می امد یه ان به خودم لرزیدم با وجود ترسم حس بدی به اون خونه نداشتم نمی دونستم این تضاد حسی که توی وجودم بود به چه معنا بود. روی صندلی نشستم و سعی کردم فقط گوش کنم گیتار زدن اون شخص واقعا ارامش بخش بود ولی اگه روح بود چی؟ اگه به این بهونه ها می خواد منو خام کنه بکشونه توی اون خونه که بکشتم چی؟ با این فکر ها سریع از جلوی پنجره بلند شدم و پنجره رو بستم اومدم بخوابم دیدم خیلی می ترسم از این که این جا تنهایی بخوابم پتو بالشمو برداشتم رفتم اتاق فانی بخوابم .
فانی:
_باز چت شده اومدی سر من هوار شدی.
گفتم:
_هیچی عزیزم دلم برا خواهر نازنینم تنگ شده بود گفتم بیام پیشش.
ـ اره ارواح عمت، راستی حالا که اومدی یه فیلم جدید از لعیا گرفتم برو پاپ کرن درست کن بیار تا با هم ببینیمش.
سواستفاده گر باز دیدی من اومدم تو اتاقت داری ازم بیگاری می کشی.
_ جان من برو دیگه!
ـ رفتم آشپزخونه پاپ کرن درست کردم و توی دوتا ظرف ریختم و بردم اتاق فانی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    فانی تا منو دید یه لبخند پت و پهنی زد و گفت:
    _مرسی آجی گلم
    _ خواهش بعدشم قیافتو اون طوری نکن عین میمون می شی حالا اون فیلمتو رو پلی کن ببینم.
    فیلمو گذاشت رو پلی کرد اولش خوب بود کم کم ترسناک شد، یه عده زامبی داشتن دنبال چندتا دوست می رفتن و یکی یکی می کشتنشو هر جا که اون زامبیا اظهار وجود می کردن من قلبم می اومد تو دهنم و روحم از بدنم خارج میشد دوباره برمی گشت. فیلم که تموم شد داشتم می لرزیدم اما فانی حسابی داشت کیف می کرد و از وجنات فیلم می گفت:
    _خیلی خوب بود نه فاخته؟ از این فیلم آبکیا نبود الکی باشه خیلی ترسناک و واقعی بود مگه نه؟ چته تو!؟
    _مرگ، کوفت آخه مگه مرض داری از این فیلما می بینی می دونی هشت سال از عمرم کم شد با دیدن این فیلم.
    زد زیر خنده:
    _ ترسیدی ؟
    _نه الان این قدر خرسندم!
    _من که مجبورت نکرده بودم این فیلمو ببینی خودت اومدی تو اتاقم، لعیا از این فیلما زیاد داره می خوام یکی دیگه هم ازش بگیرم با هم ببینیم پایه ای ؟
    حرصی نگاش کردم و بالشی که کنارم بود و برداشتم زدم تو سرش:
    _تو غلط میکنی دیگه از این فیلما بیاری.
    _به من چه که تو ترسویی حالا هم بیا بخوابیم.
    یه طرف تخت فانی خوابید یه طرفشم من، خواب به چشام نمی اومد به این فکر می کردم نکنه توی اون خونه هم یه زامبی چیزی باشه وای دوباره چهره کریه اون زامبیای تو فیلم اومد جلو چشام سریع چشامو بستم و سعی کردم بخوابم ولی چه خوابی تا صبح کابوس می دیدم همش اون زامبیا دنبالم می دویدن می خواستن منم بکشن. نور آفتاب که به چشمام خورد چشامو باز کردم و برگشتم فانی کنارم نبود به ساعت کنار تخت نگاه کردم سریع سیخ نشستم سر جام دوازده ظهر بود. وای چه قدر خوابیدم رفتم اتاق خودم یه دوش گرفتم سرحال که شدم رفتم پایین چون آخر هفته بود کل خانواده تو نشیمن دور هم نشسته بودن سلام کردم که بابام گفت:
    _ سلام ساعت خواب! دیگه چرا بیدار شدی دخترم یه کاره می خوابیدی تا فردا صبح دیگه.
    _اوه مگه ساعت چنده دوازده ظهره تا چهار بعدازظهر که نخوابیدم.
    یه صدایی از پشت سرم گفت:
    _ نه تو رو خدا یعنی در توانت بود تا اون موقع بخوابی ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    برگشتم که فرهادو دیدم:
    _وای فرهادی.
    _جون فرهادی، خوبی آبجی نازم!
    فانی:
    _من این جا حکم بوق رو دارم چه طور منو می بینی می گی خرگوش به فاخته می رسی یادت میاد که نازه.
    فرهاد:
    _آره خواهر گل خودمه توهم خوبیا!
    فانی:
    _ایش!
    با فرهاد رو مبل کنار هم نشستیم که فانی رو به فرهاد گفت : _خب چه برایمان از شیراز اورده ای کاکو ؟
    فرهاد خنده ای کردو گفت:
    _صابون سیر پرژک.
    فانی:
    _عه مگه کمپانی پرژک صابونم زده؟ عجبا!
    فرهاد :اره پیشنهادشو خودم دادم.
    مامانم رو به اون دوتا گفت:
    _کم چرت و پرت بگین بیاین بریم ناهار بخوریم، فاخته تو هم پاشو بیا کمک تا الان که عین خرس خوابیده بودی حداقل الان یکم کمک کن.
    فانی و فرهاد زدن زیر خنده و فانی گفت:
    _خرسو خوب اومدی مامان!
    _کوفته برنجی حالا انگار خودش از صبح تا حالا کوه کنده،
    رفتم آشپزخونه میزو چیدیم و قرمه سبزی دستپخت خوشمزه مامانمو نوش جان کردیم، بعد از ناهار هر کس رفت پی کاری منم رفتم اتاقم که چند لحظه بعد فرهاد با چند تقه وارد شد. لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
    _چی شده داداشی راه اتاقتو گم کردی ؟
    _نه اومدم یکم باهات دردو دل کنم.
    _باشه داداش گلم.
    اومد روی تخت کنار من نشست و بعد از چند لحظه گفت:
    _فاخته عشق چه جوریه ؟
    _وا برادر من این سوال چیه یهویی! نکنه عاشق شدی کلک.
    _نمی دونم شاید.
    _خب کی هست حالا این دختر خوشبخت می شناسمش ؟
    _نه نمی شناسی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    روی تخت دراز کشید یه دستشو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد:
    _یکی از دخترای دانشگاهمونه اوایل میونه خوبی باهاش نداشتم معمولا با هم در جدل بودیم کم کم سر کلاس هی حواسم بهش پرت می شد وقتی میدیدمش ضربان قلبم تند می شد موقع حرف زدن باهاش به لکنت می گرفتم و...
    _خب برادر من از دست رفتی دیگه عاشق شدی، بعدشم دکتر مملکت اینقدر هیز سر کلاس حواست به اون دختره است. قراره فردا پس فردا دکتر شدی چجوری ملتو معالجه کنی یکی بیاد بگه دلم درده می گی ببخشید اون موقع که استاد داشت این جارو درس می داد حواسم به دختر مورد علاقم بود.
    _دختره ی شیطون منو مسخره می کنی؟!
    _نه والا! حالا اسمش چیه؟ چه شکلی هست ؟
    _خانوم صادقی
    زدم زیر خنده و میون خنده بریده بریده گفتم:
    _خانوم صادقی دیگه چه صیغه ایه، فرهاد خب اسم کوچیکش چیه؟!
    _نمی دونم.
    خندم شدت گرفت داداش منم خرسنده ها عاشق و دلباخته شده بعد نمی دونه اصلا اسم طرف چی هست :
    _خب برادر من پس فردا زنت شد تو زندگی می ری بهش می گی خانوم صادقی.
    _نه خب اون موقع که دیگه اسمشو می فهمم منگل جان.
    _راست می گی ، خب از اسمش بگذریم چه شکلیه نکنه اونم ندیدی نگو طرف نقاب می زده قیافشو ندیدی.
    _فاخته چفت پا میام تو حلقتا مسخره، نه قیافشو دیدم یه دختریه که برای خودش حد و حدودایی رو رعایت می کنه حجابشو داره.
    _اها خب پس مبارکه داداشی بهش که گفتی انءشاالله.
    _نه؟!
    پس تو چی کار کردی ؟
    _هیچی فقط الان دارم باهات دردو دل می کنم به نظرت چه جوری بهش بگم ؟
    اه دیگه حالم از این سوال به هم می خورد این روزا هر کی به من می رسید همین سوالو ازم می پرسید حالا انگار من چند بار رفتم خواستگاری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _ببین فکر کنم اونم دوستت داشته باشه چون به خودم رفتی قیافت خوبه پس توهم بهش بگو و از بلاتکلیفی درش بیار.
    _کم تحویل بگیر خودتو، اوف چه قدر خوبه با تو دردودل کردن فاخته قشنگآدرامش منتقل می کنی بر خلاف اسمت اصلا ناشی نیستی وبرعکس خیلی هم مهربونی.
    _این بساط پپسی باز کردنتو بذار برا خانوم صادقی.
    خندید و گفت:
    _چشم
    فرهاد یکم دیگه حرف زد بعد رفت اتاقش استراحت کنه منم که دیگه با اون همه خوابیدن عمرا خوابم می برد رفتم پایین دیدم فانی یه عالمه وسیله دور خودش ریخته داره وسایل هفت سین و تزیین می کنه.
    _اوه از الان شروع کردی تو؟!
    _پس فردا عیده خانوم خانوم ها چی میگی تو؟!
    کنارش نشستم و در تلاش بودم پاپیون درست کنم که فانی گفت:
    _هر کاری میخوای بکن ولی چیزیو به هم نریز.
    چپ چپ نگاش کردم بچه پررو این به من یاد می ده چیکار کنم چیوکار نکنم، یه تخم مرغ برداشتم و زمینشو رنگ زدم چون رنگاش اکرولیک بود پنج دقیقه ای خشک شد یه قلم موی نوک ریز برداشتم و شروع کردم به طرح انداختن روی تخم مرغ ها فکر کنم تنها کاری که ازم بر می اومد نقاشی کردن بود. تخم مرغ های طراحی شده رو توی سبد گذاشتم که فانی گفت:
    _ چه خوشگل شدن طرحاش چه ظریفه بالاخره یه کارو درست انجام دادی!
    لبخندی زدمو به حیاط رفتم و فانی و با بند و بساطش تنها گذاشتم. داشتم کنار گل های باغچه که جوونه زده بودن قدم می زدم که یکی زنگ درو زد مامانم از تو خونه صدا زد که درو باز کنم. درو که باز کردم در کمال تعجب امیرمسعود رو پشت در دیدم موهاش رو هوا پخش بود، صورتشم کاملا اصلاح نکرده بدترین وضع ممکن بود، چشمام از تعجب گرد شده بود. یعنی طوریش شده همین طوری داشت منو نگاه می کرد که سرمو پایین انداختم و گفتم:
    _سلام.
    _سلام، خوبی ؟
    _ممنونم امیرمسعودخان شما خوبین ؟
    تک خنده ای کرد و گفت:
    _ همین که دیگه نمی گی توکلی خودش خیلیه، ممنون منم خوبم.
    _اتفاقی افتاده؟!
    _نه چه اتفاقی باید بیفته؟
    _اخه اومدین دم در گفتم شاید کاری دارین، خب کاری داشتین؟
    گیج گفت:
    _کار ؟
    وا اینم خله ها:
    _ بفرمائید تو!
    _ممنون مزاحم نمی شم من دیگه برم.
    چیزی نگفتم چند قدم رفت دوباره برگشت.
    _چیزی شده ؟
    سرشو پایین انداخت و گفت:
    _ اره یعنی نه فقط اومده بودم بگم امروز کلاس برگزار نمی شه اگه براتون زحمتی نیست به بقیه هم خبر بدین.
    ـ باشه!
    _خداحافظ،
    نمی گفتی هم نمی رفتیم حالا کی حال داره قبل عید بره کلاس، با بچه ها تصمیم گرفته بودیم نریم این جلسیه رو بهتر که کنسل شد.
    درو بستمو رفتم داخل همش برام جای تعجب بود چرا این دو شخصیتیه یه روز اینقد خوش تیپ می کنه یه روزم این جوری به هم ریخته، خدا شفاش بده انءشاالله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _فاخته.
    _اه چته فانی از سر صبح خونه رو رو سرت گذاشتی، اومدم دیگه.
    ساعت هشت شب سال تحویل بود و مامانم یه مهمونی بزرگ داده بود همه رو دعوت کرده بود از صبح که پدرم در اومد از بس ظرف شستم و گردگیری کردم، الانم یه دقیقه اومدم حاضر شم فانی کشتم. یه پیراهن بنفش با شال هم رنگش پوشیده بودم صندلای بنفش رنگمم پوشیدم و جلوی آینه شالمو درست کردم. به قول غزاله یکمم به صورتم صفا دادم یه سورمه تو چشام کشیدم که جلوه چشامو چند برابر می کرد. حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم که فرهادو دیدم. لبخندی زد و گفت:
    _سلام خواهر خوشگلم.
    _سلام برادر خوشتیپم.
    فانی دوباره جیغش، رفت هوا:
    _بیاین دیگه.
    ای بابا ساعت شیش هست هنوز این کشت خودشو.
    وقتی رفتیم پایین دیدیم فانی چه کرده چه سفره ای چیده بود فرهاد از همون جا گفت:
    _لایک داری آبجی.
    _دم عیدی لایک به چه دردم می خوره کادو رد کن بیاد.
    _وزغ در خواب بیند پنبه دانه.
    _احیانا اون شتر نبود آقا فرهاد ؟
    _نه وزغ بود.
    _خیر سرت دکتر مملکتی گند زدی به ساختار مثل ایرانی.
    این دوتا باز چرت و پرت گفتناشونو شروع کردن، زنگ در به صدا دراومد و من برای باز کردن در رفتم خانواده خالم و غزاله اینا بودن این اولین گروه مهمونا بود تازه، بعد از کلی سلام و احوال پرسی بالاخره رفتن نشستن اومدم بشینم دوباره زنگ درو زدن باز من مظلوم مجبور شدم برا باز کردن در برم این سری خانواده توکلی بودن ولی امیرمسعود همراهشون نبود.
    اینا هم رفتن نشستن منم با فانی شروع کردیم پذیرایی از مهمون ها همین که سینیو روی اپن گذاشتم دوباره در زدن . مامانم که داشت به غذا سرکشی می کرد گفت:
    _ فاخته مادر درو بی زحمت باز کن.
    درو که باز کردم این دفعه خونواده لاله خانوم بودن با تک تکشون دم در سلام و احوال پرسی کردم و فرستادمشون داخل اوف چه نفس گیر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    همه دور سفره ای که فانی خیلی با سلیقه چیده بودش نشسته بودیم تلویزیون داشت می رفت دعای سال تحویلو پخش کنه که دوباره زنگ درو زدن وای خدا دیوونه شدم این دیگه کیه، بدموقع اومد مامانم با چشماش اشاره کرد برم درو باز کنم با حرص بلند شدم و رفتم درو باز کردم که با امیرمسعود چشم تو چشم شدم همون لحظه دعای سال تحویل پخش شد.
    یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال .
    بعدم صدای بمب شادی توی تلویزیون بلند شد تو این فاصله امیرمسعود تو چشام زل زده بود منم نمیتونستم سرمو تکون بدم سرجام خشک شده بودم. لبخندی زد و گفت : عیدت مبارک.
    _عید شما هم مبارک!
    کنار رفتم تا بیاد داخل بعد از تبریکات عید به هم دیگه رفتیم شام خوردیم که زحمت شستن ظرف ها باز گردن من افتاد . رفتم تو سالن بزرگترا داشتن اجیل میخوردن از مامانم سراغ بقیه رو گرفتم که گفت اتاق منن، این فانی باز چشم منو دور دیده همرو بـرده اتاق من همین طور به سمت اتاقم میرفتم زیر لب غر میزدم وارد اتاق شدم که دیدم دور هم نشستن دارن بازی می کنن نچ نچ خجالتم نمی کشن خرسای گنده کنارشون نشستم که فانی گفت:
    _ فاخته بازی جرات یا حقیقتو که بلدی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پوفی کردم و گفتم :
    _اره، نگو که می خوای این بازی مسخره رو انجام بدی شب عیدی بیخیال شو جان جدت.
    _خیلیم خوبه اکثریت موافقن فقط تویی که ساز مخالف می زنی.
    متین گفت:
    _شاید جرات گفتن حقیقتو نداره یا این که میترسه.
    _نخیرم اصلا نمی ترسم اصلا کی گفته من ترسوام اگه به من بیفته جرات رو انتخاب می کنم.
    _می بینیم.
    بازی شروع شد اول به مهران و لعیا افتاد، لعیا هم یه چیز چرت از برادرش پرسید بی خیال شدن. نفر بعدی فرهاد و امیرمسعود بودن که حقیقتو انتخاب کرد فرهادم ازش پرسید : خب آقا امیرمسعود سوال من اینه که تو کسی رو دوست داری ؟ یعنی تاحالا عاشق شدی ؟
    کل جمع ساکت شده بود و به امیرمسعود نگاه می کردن قلبم تند تند تو سینم میکوبید نمی دونم چرا استرس داشتم.
    امیرمسعود : آره شدم.
    چشمامو محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم وضع داغونم از چهرم معلوم نباشه به معنای واقعی اون لحظه شکستم و نابود شدم الان متوجه شدم که اون اون حسایی که این چند وقته داشتم چیزی جز عشق نبوده ولی چه عشقی !!! همون لحظه فانی زد رو دوشم برگشتم نگاش کردم که گفت:
    _نوبت توئه حواست کجاست ؟
    روبه رومو نگاه کردم متین شیطون نگام می کرد:
    _خب فاخته خانوم بالاخره به هم رسیدیم جرات یا حقیقت ؟

    به غزاله نگاه کردم و گفتم:_به این شوهرت بگو نابودمون نکنه یه وقت!
    غزاله خنده ای کرد و چیزی نگفت،
    _جرات!
    لبخند خبیثی زد و گفت:
    _ سر راه می اومدم خب.
    _خب.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _یه خونه دیدم رو به روی خونتون.
    _خب که چی این اطراف کلی خونه هست.
    _نه اون خونه متروکه رو میگم که ویوش از پنجره اتاقت معلومه!
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
    _خب.
    _خب به جمالت حالا که جراتو انتخاب کردی می خوام بری اون خونه؟!
    چشام تا اخرین حد گرد شد :چی؟!!!
    _نخودچی، ببین امشب می ری تو اون خونه وگرنه به همه می گم ترسویی.
    _غزاله به این شوهرت یه چیزی بگو.
    _فاخته ی ترسو!
    _خب می رم.
    غزاله با تعجب گفت:
    _فاخته این متین دیوونست تو مگه دیوونه شدی؟!
    متین:
    _خب الان ساعت ده شبه فکر کنم تا حدود دوازده، یک این جا باشیم شما ساعت یازده برو تو خونه نیم ساعتم بمونی کافیه.
    _اوف باشه.
    همه به بهونه این که بریم توی آلاچیق حیاط رفتیم بیرون توی آلاچیق داشتیم حرف می زدیم که من چطوری برم تو خونه که موبایل امیرمسعود زنگ خورد و گفت این که کاری براش پیش اومده و رفت. مونده بودم چه جوری این دیوونه هارو دست به سر کنم اخرشم بی خیال من نشدن وقتی به خودم اومدم جلوی در اون خونه خوفناک ایستاده بودم. به ان به خودم لرزیدم من می خوام چه خاکی تو سر خودم کنم توی اون خونه چی کار کنم اخه تنهایی اگه اون روح یا هر کسی که تو اون خونست بخواد منو بکشه کسی نیست به دادم برسه.
    فرهاد :
    _برو دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    با اخم غلیظی نگاش کردم:
    _خیر سرت داداشمی جا این که در دهن متین گل بگیری که می خواد منو بفرسته توی اون خونه خودت مشوقشی ؟
    _نترس آبجی گلم چیزی شد جیغ بزن یا یه تک بزن رو گوشیم عین سوپرمن بالاسرت ظاهر می شم.
    ایشی کردم و گفتم:
    _خب من چه طوری برم داخل؟
    متین:
    _از رو دیوار.
    _عقل کل من می تونم از دیوار بالابرم آخه ؟
    _نردبون اوردم برات از اونورم بپر.
    خدا لعنتتون کنه اه، نردبونو گذاشتن بسم الله گویان اروم از پله ها بالا رفتم و روی دیوار نشستم و اون طرفو نگاه کردم ترس تمام وجودمو گرفت کل خونه توی تاریکی محو شده بود. چراغ قوه ام و روشن کردم و تا جایی که دید داشت و نگاه کردم، یه نگاه به بچه ها انداختم لیلا گفت:
    _ وای خیلی ترسناکه نرو فاخته!
    لعیا و فانی دستشونو به هم کوبیدن و گفتن:
    _ فیلم ترسناک از نوع سه بعدی!
    _زهرمار من این جا دارم قبض روح می شم شما مسخره بازی درمیارین.
    متین: تو که هنوز اصلا نرفتی
    مهران : به نظر منم بهتره نری فاخته!
    اون پایین هر کدومشون داشتن نطق می کردن بالاخره دلمو به دریا زدم و آروم پریدم چون کل حیاط تا نصفه توی برگ فرو رفته بود فقط بدنم کمی کوفته شد، دستمو به دیوار گرفتم و کم کم بلند شدم که روی دستم احساس سوزش کردم چراغ قوه رو روشن کردم و نورشو روی دستم انداختم که چشم تو چشم مارمولک سیاهی روی دستم شدم با تمام وجود جیغ کشیدمو دستمو تند تند تکون دادم تا از دستم جدا شه بقیه هم از اون ور داشتن خودشونو خفه می کردن که من چم شده.
    فرهاد:
    _فاخته چی شده؟ فاخته، آبجی جواب بده.
    متین :
    _غلط کردم دختر خاله بیا بیرون فهمیدم شجاعی بابا!
    و من هم چنان جیغ جیغ می کردم یه لحظه آروم شدم دستمو نگاه کردم مارمولکه نبود معلوم نیست کجا پرت شد، اصلا بی خیال اون جونور.
    مهران از اون ور داد زد:
    _فاخته خوبی ؟

    یه نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شم:
    _ آره خوبم
    ولی در واقع داشتم از ترس می مردم ولی من که تا اینجا اومدم بقیه اشم باید برم دیگه چراغ قوه رو به سمت حیاط گرفتم ولی مسافت حیاط تا ویلا خیلی طولانی تر از اون چیزی بود که تصورشو می کردم آب دهنم و قورت دادم. همون لحظه صدای مهران اومد:
    _فاخته برو درو باز کن بیا بیرون دیگه نرو خطرناکه.
    _نه چیزی نیست می رم.
    متین با لحنی که نگرانی کاملا توش مشهود بود گفت :
    _ بی خیال دیگه نمی خواد بری اگه چیزیت شه جواب مامان باباتو این داداش چلغوزتو که عین دیو سه سر به من نگاه می کنه چی بدم آخه ؟
    جوابی بهش ندادم و راه افتادم یه چند دقیقه فقط همین طوری تو برگا قدم می زدم اصلا به اطراف دید واضحی نداشتم پاهام تا زانو توی برگ های کف حیاط فرو رفته بود هی از ترس اینکه زیر اون برگها جونوری پاهامو چنگ نزنه سریع میاوردمش بالا دیگه تقریبا به ساختمون اصلی رسیده بودم. نور چراغ قوه رو روی ساختمون گرفتم نمای بیرونش خیلی خراب و داغون شده بود یه نگاه به دور و بر انداختم و بسم الله گویان قدم به خونه ای گذاشتم که نمی دونستم چی یا کی انتظارمو می کشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا