- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
تو مدتی که داشتیم برنامه ریزی می کردیم همش مسخره بازی در می آوردیم و می خندیدیم. ماکان فقط نگاه می کرد! مهیار و ماهان جایی کار داشتن بلند شدن رفتن تا به کاراشون برسن. یکم یه دکور خونه نگاه کردم یه تابلو بود که خیلی قشنگ بود. رفتم نزدیک نگاش کردم یه تصویر قشنگ از یه جای سر سبز بود که پله می خورد و به سمت یه نور می رفت. یکم بهش زل زدم.برگشتم برم که ماکان رو جلو خودم دیدم. آروم آروم اومد جلو منم آروم آروم رفتم عقب. خوردم به دیوار! دستش رو گذاشت رو دیوار کنار سرم.گفتم:چ..چیه؟
یه پوزخند زد وگفت: باید بگم خیلی خوب کارتو بلدی،بلدی چطوری عشـ*ـوه بریزی مثل این که کارت اینه هر چه قدر سعی می کنم به خاطر بابات چیزی بهت نگم نمی ذاری.بهت اخطار می دم بهتره این کاراتو ببری برای کسایی که مثل خودتن و با هر کی دوست می شن سعی نکن با عشـ*ـوه گری هات بین مهیار و ماهان رو خراب کنی که زندت نمی ذارم لیاقت برادرام بیشتر از تو هست تویی که معلوم نیس با چند نفر بودی
از شوک حرفاش نمی تونستم چیزی بگم!!! من الان باید می زدم تو گوشش اما چرا چشمام پراز اشک شده؟ با رفتنش از خونه تازه به خودم اومدم. سریع رفتم سمت در و زدم
بیرون.دیدمش که داشت سوار ماشین می شد. نگاش کردم، اون قدر که از سنگینی نگام برگشت. دهنم رو باز کردم تا جواب حرفاش رو بدم که اشکام شروع کردن به ریختن! با دیدن اشکام نگاش عجیب شد.
سریع روم رو برگردوندم و رفتم عمارت بی بی. دعا می کردم بی بی خواب باشه تا من رو با این وضع نبینه که از اون جایی که خدا دوسم داشت بی بی تو اتاقش بود. سریع رفتم تو اتاقم و پریدم رو تخت و دراز کشیدم رو شکم. بالش رو گذاشتم رو سرم و به گریه کردن ادامه دادم. من هر چه قدر شیطون بودم هر چه قدر مامان و بابا آزادم گذاشته بودن اما من هیچ اشتباهی نکردم. از حرفای ماکان دلم گرفت. تا شب تو اتاقم موندم حتی موقع شام خودم رو زدم به خواب که نرم پایین. نمی دونم ساعت چند بود که آخر خوابم برد.
یه پوزخند زد وگفت: باید بگم خیلی خوب کارتو بلدی،بلدی چطوری عشـ*ـوه بریزی مثل این که کارت اینه هر چه قدر سعی می کنم به خاطر بابات چیزی بهت نگم نمی ذاری.بهت اخطار می دم بهتره این کاراتو ببری برای کسایی که مثل خودتن و با هر کی دوست می شن سعی نکن با عشـ*ـوه گری هات بین مهیار و ماهان رو خراب کنی که زندت نمی ذارم لیاقت برادرام بیشتر از تو هست تویی که معلوم نیس با چند نفر بودی
از شوک حرفاش نمی تونستم چیزی بگم!!! من الان باید می زدم تو گوشش اما چرا چشمام پراز اشک شده؟ با رفتنش از خونه تازه به خودم اومدم. سریع رفتم سمت در و زدم
بیرون.دیدمش که داشت سوار ماشین می شد. نگاش کردم، اون قدر که از سنگینی نگام برگشت. دهنم رو باز کردم تا جواب حرفاش رو بدم که اشکام شروع کردن به ریختن! با دیدن اشکام نگاش عجیب شد.
سریع روم رو برگردوندم و رفتم عمارت بی بی. دعا می کردم بی بی خواب باشه تا من رو با این وضع نبینه که از اون جایی که خدا دوسم داشت بی بی تو اتاقش بود. سریع رفتم تو اتاقم و پریدم رو تخت و دراز کشیدم رو شکم. بالش رو گذاشتم رو سرم و به گریه کردن ادامه دادم. من هر چه قدر شیطون بودم هر چه قدر مامان و بابا آزادم گذاشته بودن اما من هیچ اشتباهی نکردم. از حرفای ماکان دلم گرفت. تا شب تو اتاقم موندم حتی موقع شام خودم رو زدم به خواب که نرم پایین. نمی دونم ساعت چند بود که آخر خوابم برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: