- عضویت
- 2017/01/07
- ارسالی ها
- 246
- امتیاز واکنش
- 911
- امتیاز
- 266
_باشه مامان شما برین من که حال ندارم بیام.
مامان_بیا یه دختر داره فکر کنم هم سن خودته شاید باهاش دوست شدی.
_خب حالا تا ببینم چی می شه!
_پرو چه منتیم می ذاره می خواد یه جا باهامون بیادها!
خندیدم و رفتم اتاقم تا شب تست هایی رو که کرمی داده بود رو مرور کردم. آخه جلسه بعدش قرار بود یه کوییز بگیره. یهو یاد عروسی گلی افتادم که نرفته برگشتیم باغزاله رفتیم و در تالار دیدیم مختلطه برگشتیم یعنی اون همه وقتی که برای گشتن تو پاساژا کرده بودیم هیچی. ساعت هفت بود یه ساعت دیگه بابا می اومد و قرار بود بریم خونه همسایه. فانی در حال اماده شدن بود مامانمم هم که آماده بود فقط منم مونده بودم که فانی اومد گفت:
_پاشو دختر برو یکم خودتو تزیین کن عین مرده ها شدی زشته این طوری بیای مایه ی آبروریزیه!
_بی ادب، این متین و غزاله تاثیر بدی روت گذاشتن ها!
اینو گفتمو رفتم حاضر شدم یه مانتوی شیک مجلسی به رنگ آبی روشن پوشیدم و با یه روسری ساتن آبی ستش کردم و رفتم پایین و دیدم بابام هم اومده. همه حاضر و اماده به سوی خانه مجاور حرکت کردیم . درو یک دختر جوون باز کرد که حدس زدم همون دخترشونه که مامانم به خاطرش منو کشونده این جا بعد از سلام و احوال پرسی توی خونه مستقر شدیم بابام با اقای توکلی گرم گرفته بود و درمورد اقتصاد و اب و هوا و... حرف می زدن مامانمم با شمسی خانوم داشتن درباره مد و دخترای این دوره زمونه و لباس جدید جنیفر لوپز و از این نوع حرف ها می زدن اون دختره هم که محو شد. کلا فانی در حال بازی با موبایلش بود منم در حال مگس پروندن بودم مگس ها که تموم شده بود دیگه داشتم می رفتم ترکای دیوارو بشمارم که از سمت شمسی خانوم مخاطب قرار گرفتم:
شمسی:
_دخترم دانشجویی ؟
_نه
شمسی:
_دانش آموزی ؟
_نه
نذاشتم بگه و بدون معطلی پس بلافاصله گفتم:
_امسال قراره کنکور بدم
شمسی:
_موفق باشی
_ممنونم
مامانم گفت:
_ پسرتونو نمی بینم
وا مامان منم حرف ها می زنه ها اخه تو چی کلر به پسر این ها داری انگار اومده خواستگاری پسرشون برا ما که بگه عروس خانومو نمی بینم بعد مامانش صدا کنه پسرم چاییو بیار. از فکرای چرتم خندم گرفته بود که فانی گفت:
_خل شدی به سلامتی! با خودت جوک تعریف می کنی می خندی ؟
بعد دستشو سمت آسمون گرفت و یه چیزی گفت و بعد برگشت فوت کرد تو صورتم دیوونست به خدا:/ همون لحظه دخترشون اومد و یه گوشه نشست که فانی برگشت طرفش و شروع کرد باهاش حرف زدن منم هم چنان به شغل شریفم یعنی شمردن ترکای دیوار رسیدگی کردم. ساعت ده شب بود بالاخره پاشدیم بریم و هم چنان اقازادشونو ملاقات نکردیم البته همین دختر افاده ایشون بسمون بود برادرشم یکی مثل همین دیگه. خونه که رسیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم رفتم پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون که عمیق نفس کشیدم. یهو چشمامو باز کردم پنجره اون خونه رو باز دیدم اما کسی پشتش نبود. آخرشم من از دست این خونه دیوونه می شم رفتم صبحانه رو خوردمو تصمیم گرفتم برم کمی کوچه خیابون ها رو وجب کنم. هوا ابری ابری بود پامو که از در بیرون گذاشتم اولین قطره بارون رو گونه هام فرود اومد. لبخندی زدمو راه افتادم داشتم از جلوی خونه رد می شدم که اون اقای شلخته اومد بیرون با خودم فکر کردم پس جن نیست اما با مرده متحرک فرقی نداشت. بی خیال به راهم ادامه دادم و طبق معمول به همون پارک همیشگی رفتم. بارون تند شده بود مردم فرار می کردن تا خیس نشن ولی من بی توجه به اونا رفتم روی اون نیمکت نشستم و سعی کردم این هوای عالیو با ذره ذره وجودم حس کنم. برگشتم اون سمتو نگاه کردم یهو اون پسر شلخته رو کنار خودم دیدم یهو ترسیدم آخه توی پارک کسی نبود این دیوونه هم که اومده بود کنار من نشسته بود یکم خودمو جمع و جور کردم که گفت:
_سلام
_سلام
_نترسین دیوونه نیستم
مامان_بیا یه دختر داره فکر کنم هم سن خودته شاید باهاش دوست شدی.
_خب حالا تا ببینم چی می شه!
_پرو چه منتیم می ذاره می خواد یه جا باهامون بیادها!
خندیدم و رفتم اتاقم تا شب تست هایی رو که کرمی داده بود رو مرور کردم. آخه جلسه بعدش قرار بود یه کوییز بگیره. یهو یاد عروسی گلی افتادم که نرفته برگشتیم باغزاله رفتیم و در تالار دیدیم مختلطه برگشتیم یعنی اون همه وقتی که برای گشتن تو پاساژا کرده بودیم هیچی. ساعت هفت بود یه ساعت دیگه بابا می اومد و قرار بود بریم خونه همسایه. فانی در حال اماده شدن بود مامانمم هم که آماده بود فقط منم مونده بودم که فانی اومد گفت:
_پاشو دختر برو یکم خودتو تزیین کن عین مرده ها شدی زشته این طوری بیای مایه ی آبروریزیه!
_بی ادب، این متین و غزاله تاثیر بدی روت گذاشتن ها!
اینو گفتمو رفتم حاضر شدم یه مانتوی شیک مجلسی به رنگ آبی روشن پوشیدم و با یه روسری ساتن آبی ستش کردم و رفتم پایین و دیدم بابام هم اومده. همه حاضر و اماده به سوی خانه مجاور حرکت کردیم . درو یک دختر جوون باز کرد که حدس زدم همون دخترشونه که مامانم به خاطرش منو کشونده این جا بعد از سلام و احوال پرسی توی خونه مستقر شدیم بابام با اقای توکلی گرم گرفته بود و درمورد اقتصاد و اب و هوا و... حرف می زدن مامانمم با شمسی خانوم داشتن درباره مد و دخترای این دوره زمونه و لباس جدید جنیفر لوپز و از این نوع حرف ها می زدن اون دختره هم که محو شد. کلا فانی در حال بازی با موبایلش بود منم در حال مگس پروندن بودم مگس ها که تموم شده بود دیگه داشتم می رفتم ترکای دیوارو بشمارم که از سمت شمسی خانوم مخاطب قرار گرفتم:
شمسی:
_دخترم دانشجویی ؟
_نه
شمسی:
_دانش آموزی ؟
_نه
نذاشتم بگه و بدون معطلی پس بلافاصله گفتم:
_امسال قراره کنکور بدم
شمسی:
_موفق باشی
_ممنونم
مامانم گفت:
_ پسرتونو نمی بینم
وا مامان منم حرف ها می زنه ها اخه تو چی کلر به پسر این ها داری انگار اومده خواستگاری پسرشون برا ما که بگه عروس خانومو نمی بینم بعد مامانش صدا کنه پسرم چاییو بیار. از فکرای چرتم خندم گرفته بود که فانی گفت:
_خل شدی به سلامتی! با خودت جوک تعریف می کنی می خندی ؟
بعد دستشو سمت آسمون گرفت و یه چیزی گفت و بعد برگشت فوت کرد تو صورتم دیوونست به خدا:/ همون لحظه دخترشون اومد و یه گوشه نشست که فانی برگشت طرفش و شروع کرد باهاش حرف زدن منم هم چنان به شغل شریفم یعنی شمردن ترکای دیوار رسیدگی کردم. ساعت ده شب بود بالاخره پاشدیم بریم و هم چنان اقازادشونو ملاقات نکردیم البته همین دختر افاده ایشون بسمون بود برادرشم یکی مثل همین دیگه. خونه که رسیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم رفتم پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون که عمیق نفس کشیدم. یهو چشمامو باز کردم پنجره اون خونه رو باز دیدم اما کسی پشتش نبود. آخرشم من از دست این خونه دیوونه می شم رفتم صبحانه رو خوردمو تصمیم گرفتم برم کمی کوچه خیابون ها رو وجب کنم. هوا ابری ابری بود پامو که از در بیرون گذاشتم اولین قطره بارون رو گونه هام فرود اومد. لبخندی زدمو راه افتادم داشتم از جلوی خونه رد می شدم که اون اقای شلخته اومد بیرون با خودم فکر کردم پس جن نیست اما با مرده متحرک فرقی نداشت. بی خیال به راهم ادامه دادم و طبق معمول به همون پارک همیشگی رفتم. بارون تند شده بود مردم فرار می کردن تا خیس نشن ولی من بی توجه به اونا رفتم روی اون نیمکت نشستم و سعی کردم این هوای عالیو با ذره ذره وجودم حس کنم. برگشتم اون سمتو نگاه کردم یهو اون پسر شلخته رو کنار خودم دیدم یهو ترسیدم آخه توی پارک کسی نبود این دیوونه هم که اومده بود کنار من نشسته بود یکم خودمو جمع و جور کردم که گفت:
_سلام
_سلام
_نترسین دیوونه نیستم
آخرین ویرایش توسط مدیر: