کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
_باشه مامان شما برین من که حال ندارم بیام.
مامان_بیا یه دختر داره فکر کنم هم سن خودته شاید باهاش دوست شدی.
_خب حالا تا ببینم چی می شه!
_پرو چه منتیم می ذاره می خواد یه جا باهامون بیادها!
خندیدم و رفتم اتاقم تا شب تست هایی رو که کرمی داده بود رو مرور کردم. آخه جلسه بعدش قرار بود یه کوییز بگیره. یهو یاد عروسی گلی افتادم که نرفته برگشتیم باغزاله رفتیم و در تالار دیدیم مختلطه برگشتیم یعنی اون همه وقتی که برای گشتن تو پاساژا کرده بودیم هیچی. ساعت هفت بود یه ساعت دیگه بابا می اومد و قرار بود بریم خونه همسایه. فانی در حال اماده شدن بود مامانمم هم که آماده بود فقط منم مونده بودم که فانی اومد گفت:
_پاشو دختر برو یکم خودتو تزیین کن عین مرده ها شدی زشته این طوری بیای مایه ی آبروریزیه!
_بی ادب، این متین و غزاله تاثیر بدی روت گذاشتن ها!
اینو گفتمو رفتم حاضر شدم یه مانتوی شیک مجلسی به رنگ آبی روشن پوشیدم و با یه روسری ساتن آبی ستش کردم و رفتم پایین و دیدم بابام هم اومده. همه حاضر و اماده به سوی خانه مجاور حرکت کردیم . درو یک دختر جوون باز کرد که حدس زدم همون دخترشونه که مامانم به خاطرش منو کشونده این جا بعد از سلام و احوال پرسی توی خونه مستقر شدیم بابام با اقای توکلی گرم گرفته بود و درمورد اقتصاد و اب و هوا و... حرف می زدن مامانمم با شمسی خانوم داشتن درباره مد و دخترای این دوره زمونه و لباس جدید جنیفر لوپز و از این نوع حرف ها می زدن اون دختره هم که محو شد. کلا فانی در حال بازی با موبایلش بود منم در حال مگس پروندن بودم مگس ها که تموم شده بود دیگه داشتم می رفتم ترکای دیوارو بشمارم که از سمت شمسی خانوم مخاطب قرار گرفتم:
شمسی:
_دخترم دانشجویی ؟
_نه
شمسی:
_دانش آموزی ؟
_نه
نذاشتم بگه و بدون معطلی پس بلافاصله گفتم:
_امسال قراره کنکور بدم
شمسی:
_موفق باشی
_ممنونم
مامانم گفت:
_ پسرتونو نمی بینم
وا مامان منم حرف ها می زنه ها اخه تو چی کلر به پسر این ها داری انگار اومده خواستگاری پسرشون برا ما که بگه عروس خانومو نمی بینم بعد مامانش صدا کنه پسرم چاییو بیار. از فکرای چرتم خندم گرفته بود که فانی گفت:
_خل شدی به سلامتی! با خودت جوک تعریف می کنی می خندی ؟
بعد دستشو سمت آسمون گرفت و یه چیزی گفت و بعد برگشت فوت کرد تو صورتم دیوونست به خدا:/ همون لحظه دخترشون اومد و یه گوشه نشست که فانی برگشت طرفش و شروع کرد باهاش حرف زدن منم هم چنان به شغل شریفم یعنی شمردن ترکای دیوار رسیدگی کردم. ساعت ده شب بود بالاخره پاشدیم بریم و هم چنان اقازادشونو ملاقات نکردیم البته همین دختر افاده ایشون بسمون بود برادرشم یکی مثل همین دیگه. خونه که رسیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم رفتم پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون که عمیق نفس کشیدم. یهو چشمامو باز کردم پنجره اون خونه رو باز دیدم اما کسی پشتش نبود. آخرشم من از دست این خونه دیوونه می شم رفتم صبحانه رو خوردمو تصمیم گرفتم برم کمی کوچه خیابون ها رو وجب کنم. هوا ابری ابری بود پامو که از در بیرون گذاشتم اولین قطره بارون رو گونه هام فرود اومد. لبخندی زدمو راه افتادم داشتم از جلوی خونه رد می شدم که اون اقای شلخته اومد بیرون با خودم فکر کردم پس جن نیست اما با مرده متحرک فرقی نداشت. بی خیال به راهم ادامه دادم و طبق معمول به همون پارک همیشگی رفتم. بارون تند شده بود مردم فرار می کردن تا خیس نشن ولی من بی توجه به اونا رفتم روی اون نیمکت نشستم و سعی کردم این هوای عالیو با ذره ذره وجودم حس کنم. برگشتم اون سمتو نگاه کردم یهو اون پسر شلخته رو کنار خودم دیدم یهو ترسیدم آخه توی پارک کسی نبود این دیوونه هم که اومده بود کنار من نشسته بود یکم خودمو جمع و جور کردم که گفت:
_سلام
_سلام
_نترسین دیوونه نیستم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _من هم چنین فکری نکردم ( اره ارواح عمم تا همین الان داشتم هر صفتی که به دیوونه بودن می خورد رو بهش نسبت می دادم )
    پوزخندی زد و گفت:
    _آره مشخصه که همچین فکری نمی کردین!
    دیگه چیزی نگفتم که گفت:
    _چرا تو بارون نشستین؟ مردم دارن از خیس شدن فرار می کنن اون وقت شما اومدین تو بارون نشستین!
    _من بارونو دوست دارم کاری هم به بقیه ندارم. الان می تونی روحیات مختلف مردمو ببینی یکی که از ترس خیس شدن داره به سمت ماشینش می دوه. خانمی هم برا اینکه ارایشش پاک نشه دنبال جایی می گرده که صورتش خشک بمونه، مادری هم دست بچشو می کشه که سرما نخوره یکیم مثل من تو بارون بدون چتر از خونه بیرون میاد.
    _تفکرات زیبایی دارین امیدوارم همیشه این قدر خوش بین باشین!
    _ممنونم.
    دیگه حرفی نزدیم منم دیگه نپرسیدم چرا اینقد شلختست چون به من ربطی نداشت و کلا ادم فضولی نبودم تا کسی خودش راجع به خودش چیزی نمی گفت نمی پرسیدم.
    _این قدر فکر نکن چرا من این شکلیم به نتیجه ای نمی رسی.
    بسم الله. این ذهنو می خونه! بارون دیگه نم نم شده بود و ما موش آب کشیده ساعتم سه رو نشون می داد بهتره برم خونه یک ساعت دیگه کلاس داشتم و باید این لباسای خیسو عوض می کردم بلند شدم اونم باهام بلند شد بی هیچ حرفی به سمت خونه راه افتادیم. وسط راه بدون هیچ حرفی مسیرشو عوض کرد و از یه سمت دیگه رفت. اخرشم نفهمیدم این دیوونه از کجا پیداش شده. بالاخره خونش کجاست یه دیوونه رو فرستادیم کانادا شماره دومش پیدا شده. یه ربع طول کشید که آماده شدم و رفتم کلاس شب که برگشتم داشتم تست های اون روزو تمرین می کردم که موبایلم زنگ خورد.
    _سلام!
    _سلام دختر خاله بی معرفت.
    _فرضا من بی معرفت تو که چلاق نبودی احوال مارو بگیری!
    _خب حالا برای یک چیز دیگه بهت زنگ زده بودم. هی بحثو منحرف کن یادم بره!
    _بگو
    _میگم می شه بیای محل کارم باید راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم؟!
    _الان؟!نه.
    _منگل الان که شبه منم منظورم فردا صبح بود.
    _بی ادب اصلا نمیام.
    _خیلی خب بابا لوس نشو!
    _باشه بابا.
    _کاری نداری فخی؟!
    _نه من از همون اولشم کاری نداشتم تو مزاحم شدی!
    _نه می بینم بالاخره زبون دراوردی ،بای.
    _زبون داشتم قابل نمی دیدم استفاده کنم ازش.
    _بای فاخته جونم!
    _جان؟
    _فعلا کارم پیشت گیره بعدا صفاتتو یادآوری می کنم.
    _خدانگهدار پسر خاله.
    بعد از صحبت با متین فکر کردم یعنی چی کار می تونه داشته باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    بازم چراغ اون خونه روشن بود داشتم به اون پنجره نگاه می کردم که دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره ناشناس بود جواب دادم :
    _الو
    _سلام فاخته جان
    _شما ؟
    _مهرانم
    _سلام خوب هستین ؟
    _مرسی عزیزم تو خوبی ؟( این چه زود پسرخاله شد )
    _ممنون، کاری داشتین ؟
    _نه دلم برات تنگ شده بود
    این چی می گـه دیگه برا خودش دلت برا عمت تنگ بشه جوابشو ندادم.
    _می خواستم بیام ایران اما کارهام هی به هم می ریزه و نمی تونم بیام.
    _اهان ( انءشاالله هیچ وقت نیای حوصلتو ندارم ایش پسره از خود راضی )
    _خب از اون جا چه خبر؟
    _سلامتی!
    _مریم خانوم و اقا محمد خوبن ؟
    _اره!
    _فرهاد دیگه نیومد ؟
    _نه!
    این قدر کوتاه جوابشو دادم بی چاره پشیمون شد. بی چاره پشیمون شد از زنگ زدن به من به درک اصلا کی گفته به من زنگ بزنه خیلی وقت بود سراغ دفترچه خاطراتم نرفته بودم :
    به نام تک نوازنده گیتار عشق
    "دلتنگی"
    قانون ندارد
    سراغت که بیاید
    خیابانی می خواهی بی انتها
    با نم نم باران
    تا چشم ها
    بارش خاطرها را اغاز کند
    شاید دلت ارام شود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    صبح ساعت نه توی شرکت متین نشسته بودمو داشتم آبمیوه می خوردم اونم معلوم نبود چی قراره بگه که این قدر دست دست می کنه. الان این لیوان دوم آب میوه ای بود که خوردم و اون هم چنان چیزی نگفته بود.
    _کاری نداری برم ؟من کلی کار دارم مثل تو بی کار نیستم.
    متین:
    _نه بمون!
    _می شنوم
    متین_خب راستش ای بابا چه جوری بگم؟
    عصبی شدم و صدامو بردم بالا:
    _می گی یا نه؟
    _اره خب. راستش من عاشق شدم.
    بلند زدم زیر خنده که متین با اخم نگام کرد. خب خنده دار بود متین منگل عاشق شده.
    سعی کردم جدی باشم:
    _خب حالا این دختر نگون بخت کیه که تو عاشقش شدی؟
    _غزاله!
    _اوه خوبه دیگه دوتاتون خلین بچتون منگلیسم به دنیا میاد.
    _بی ادب
    _خب حالا چه کاری از دست من برمیاد
    _با غزاله حرف بزن
    _مگه خودت لالی؟ زبون داری دو متر درازیش از شمال تا شیراز.
    _خب حالا تو این یه مورد زبونم قیچی شده
    _باشه پسر خاله!
    _مرسی فخی خل خودم
    _هنوز کارتو انجام ندادما!
    _مرسی فاخته جان!
    یه قهوه هم خوردم و بلند شدم اومدم بیرون همین جوری به خوردن ادامه می دادم اسهال می شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    رفتم خونه که مامانم گفت شب مهمون داریم و خانواده توکلی قراره بیان. باشه ای گفتم و رفتم تو اتاقم تا کمی هم درس بخونم . ری یک سوال گیر کرده بودم، سرمو بلند کردم که پنجره رو به رویی جلوی چشمم اومد، عجیب بود پنجره اش باز بود. برام سوال بود توی اون خونه بدون ساکن اخه کی میاد پنجره باز کنه؟! کم کم داشتم می ترسیدم برای همین بی خیال موضوع شدم. اصلا به من چه؟! عقربه ساعت هشت شب رو نشون می داد. وای الان مهمونا میان. اماده شدم به مامانم کمک کردم و سریع چپیدم تو حموم. از اون جایی که وقت تنگ بود گربه شور کردم وسریع اومدم بیرون. موهامو بالا بستمو یه سارافون کرم قهوه ای پوشیدم و یه شال کرمم سرم کردم. جلوی اینه واستادم: نه بابا خوبه خوشمان آمد.
    همون لحظه زنگ درو زدن و دویدم. پایین رفتم اشپزخونه که مامانم داشت میوه هارو تو یه ظرف می چید. فانیم رفت درو باز کنه.
    _کمک نمی خوای مریمی؟!
    چپ چپ نگام کرد:
    _این موقع اومدنت برا کمک دادن به درد عمت می خوره!
    _ببخشید، ولی خدایی این ماجرا ربطی به عمه میترای طفلی نداشت پاشو وسط کشیدی ها.
    _این قدر زبون نریز بیا اینارو بچین بعد چایی و شیرینی هارو با فانی بیارین من برم بشینم کنارشون. زشته!
    _باشه مریم جون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    فانی هم اومد از اون جایی که من اگه سینی چای رو برمی داشتم یا رو خودم می ریختم یا مهمونا، دادم سینی رو فانی ببره منم ظرف شیرینی رو تعارف کنم. وارد سالن شدیم سلام کردیم همه برگشتن سمت ما و تک تک جواب دادن اون دختره هم امروز یکم روش باز شده بود و می خندید به همه چای و شیرینی تعارف کردیم بازم گل پسرشون نیومده بود البته به من ربطی نداره ها میگم شما بدونین.
    کنار دختره نشستم که یهو برگشت سمتم گفت:
    _تو فاخته ای ؟
    _بله
    _منم اسما هستم
    _خوشبختم اسما خانوم
    _هم چنین
    منو اسما و فانی رفتیم اتاق من داشت درباره نقاشیام نظر می دادو حرف می زد گاهیم خاطره تعریف می کرد و می خندیدیم. دختر بدی نبود اون روزم شاید اتفاقی افتاده بود که عصبی بود و نمیومد تو جمع.رفتیم پایین همین که اومدم بشینم زنگ درو زدن.
    این دیگه کیه مامانم گفت:
    _فاخته جان تو هنوز نشستی برو درو باز کن!ص
    یعنی تو این خونه باید سـ*ـینه خیز بری تا ببینن واستادی می فرستنت پی کار! من به ناچار رفتم درو باز کردم که همون پسر دیوونه بود البته دیگه به دیوونه ها شباهتی نداشت. موهاش و صورتش اصلاح شده بود و لباس شیک و اتو شده ای پوشیده بود ولی اون این جا چی کار می کرد؟ همین طوری با بهت نگاهش می کردم که گفت:
    _ می تونم بیام تو!
    _ببخشید شما ؟ با کی کار دارین ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    همون لحظه صدای اسما اومد که گفت:
    _ داداش اومدی بالاخره؟
    جانم داداش! داداش دیگه چه صیغه ایه.
    با تعجب نگاشون می کردم که اسما گفت:
    _فاخته جان این برادر من امیر مسعوده!
    هنوز از فهمیدن این که این پسر دیوونه برادر اسماست کمر راست نکرده بودم که با شنیدن اسمش رفتم هپروت اوف اسم طولانی تر نبود بذارن رو این امیر مسعود حالا یا امیر یا مسعود، لابد مامانش می خواسته بذاره امیر باباشم، مسعود برا اینکه دعواشون نشه گذاشتن امیر مسعود.
    _بالاخره اجازه می دین بنده بیام تو فاخته خانوم ؟
    بی هیچ حرفی از کنار در رفتم کنار. توی سالن نشسته بودیم هر کی یه جفتی برای خودش پیدا کرده بود داشت حرف می زد منم باز رفته بودم تو کار ترکای دیوار ( شغل شریفیه )
    فانی:
    _فاخته منو اسما می خوایم بریم اتاق تو خودت نمیای؟
    _خوشم میاد اول تصمیم می گیری بری اتاق من بعد از خودم دعوت می کنی!
    _بیا بریم
    امیر : منم بیام ؟
    وا تو دیگه چرا خاله زنک خجالت نمی کشی با دخترا می پری!
    فانی:
    _شما هم بیاین اتاق فاخته موزه ی عمومیه!
    فانی بیشعور هر سری مهمون می اومد سریع می بردش اتاق من، همگی باهم رفتیم اتاقم فانی داشت نقاشیامو به اسما نشون می داد منم رو یه صندلی نشستم و داشتم بهشون نگاه می کردم و سوالایی که اسما درباره نقاشی ها می پرسید وجواب می دادم که امیر گفت:
    _پنجره اتاقت چه ویوی قشنگی داره!
    برگشتم پشت پنجره رو نگاه کردم اون ساختمون تاریک و خاموش بود و شاخه های درختا هم در هم پیچیده بودند منظره بیشتر به جای زیبایی ترسناک بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _همه این نقاشی ها رو خودت کشیدی ؟
    _بله
    _آفرین بدک نیست
    آی حرص می خوردم بدک نیست اصلا به تو چه کی گفته تو نظر بدی توی خل و چلو چه به اظهار نظر کردن درباره نقاشیای من.
    _این قدر منو فحش نده!
    با تعجب نگاهش کردم که گفت :
    _خل و چلم خودتی!
    چشمام تا اخرین حد ممکن گرد شده این پسره چی می گـه چه طوری ذهن منو خوند؟!
    _الانم این قدر به مغزت فشار نیار که چطوری فهمیدم چی گفتی!
    و در برابر چشمای متعجب من رفت پایین بعد چند لحظه یکم افکارمو جمع و جور کردم به اون دوتا گفتم:
    _بریم شام بخوریم!
    همون شب بعد شام بزرگتر ها تصمیم گرفتن که جمعه هممون بریم جنگل یکم حال و هوامون عوض بشه. اسما قبل رفتن شماره منو فانیو گرفت که مثلا باهم دوست باشیم.


    ***


    قبل خواب داشتم به غزاله اس می دادم بلکه از زیر زبونش بکشم اینم متیو دوست داره یا نه ولی آی کیوش این قدر پایین بود تهشم نگرفت. باید یه روز مستقیما بهش بگم گوشیو گذاشتم کنار تخت که صدای اس ام اسش بلند شد با فکر این که غزاله است پیامو باز کردم که دیدم شماره ناشناس نوشته بود:
    _پیچیده اش می کنی.
    این قصه سر و ته ندارد!
    این قصه جاریست
    تا تو هستی
    و من برایِ هربار دیدنت
    هزار بار نقشه می کشم.
    هزار بار زیرِ لب با خود
    جملاتی می چینم که آخرش
    ختم خواهد شد
    به لال شدن
    پیشِ چشمانت!
    نوشتم:
    _شما؟
    جوابمو نداد بی خیال گوشیو کنار تختم گذاشتم و خوابیدم.
    مامانم برای جمعه به علاوه ی خانواده توکلی به خالم اینا و لاله خانوم و خانوادشم گفته بود بیان اوف کی حوصله این همه شلوغیو داره اخه! مامان منم دل خجسته ای داره ها!

    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    آماده شدم که برم خونه غزاله اینا اخه متین کچلم کرده بود دیگه از بس زنگ زده و بود و پرسیده بود که بهش گفتم یا نه از اون جایی که خونشون زیاد دور نبود پیاده راه افتادم که برم که مامانم گفت:
    _باز کجا شال و کلاه کردی خانوم خانوما؟
    _میرم خونه غزاله.
    _باشه برو به سلامت!
    نگاهم به سنگ فرش خیابون بود و یه اهنگ ارومم گوش می دادم که رسیدم در خونه غزاله برادرش دم در بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفت که غزاله بالاست و منم با اجازه ای گفتمو رفتم داخل مامانش اومد.
    مامان غزاله: سلام دخترم، خوبی خاله ؟
    _ممنونم شما خوبین ؟
    _مرسی دخترم سلامت باشی چه خبر یادی از ما کردی؟!
    _من که همیشه به یادتونم.
    خنده ای کرد و گفت:
    _ قربونت عزیزم، برو غزاله تو اتاقشه
    تشکر کردمو رفتم در اتاقش نیمه باز بود از لای در رفتم تو دیدم خانوم داره خواب هفت پادشاهو می بینه. اومدم بیدارش کنم دیدم همین طوری خشک و خالی که نمیشه پارچ اب کنار تختشو برداشتم خالی کردم رو سرش یهو سیخ سر جاش نشست بعد جیغ زد و نگاش که به من افتاد که داشتم بهش می خندیدم فریاد زد:
    _ می کشمت روانی!
    _قیافتو نگاه کن عین این آمازونیا شدی!
    _بی شعور
    اومد کنارم بالشتشو برداشت و کوبید تو سرم منم یه بالش دیگه ور داشتم اونو زدم خلاصه این بود اعلام جنگ اول با بالش همو زدیم بعد اشیای سبک اتاق رو به سمت هم پرت کردیم. خلاصه وقتی اطمینان حاصل کردیم اتاق کاملا به هم ریخت آتش بس اعلام کردیم غزاله رفت دست و صورتشو شست و سر وضعشو مرتب کرد و کنارم نشست.
    _غزاله عاشق شدی تا حالا؟!
    خندید :
    _نه چه طور؟!
    _راستشو بگو!
    _خب راستش نمی دونم.
    _یعنی چی نمی دونی؟
    _نمی دونم دیگه خب.
    _کسیو دوست داری؟!
    _نمی دونم.
    _زهرمارو نمی دونم. یه بار دیگه بگی نمی دونم خودت می دونیا!
    _خیلی خب باشه نه!
    _بگو غزاله.
    _اصلا به تو چه، راستشو بگو شوهر برام پیدا کردی؟
    _آره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    با ذوق گفت:
    _مرگ من
    _مرگ تو، بی جنبه شوهر ندیده!
    _اوه حالا یه طوری می گـه انگار خودش یه صدتایی شوهر داشته!
    _می گم نظرت راجع به متین چیه؟!
    یهو تو افق محو شد:
    _هوی با تواما!
    _خب پسر خوبیه، شیطونه، مهربونه و....
    _دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
    _ها؟
    _هیچی خب از اون جایی که تو متینو دوست داری اونم دوستت داره پس مبارکه زود باش شیرینی منو بده!
    _ها؟!
    _شیرینی من، عروسی تو.
    _ها؟!
    _مرگ و ها چته تو، خب پس من به متین بگم توهم دوستش داری دیگه.
    _نه، بذار یکم ناز کنم بعد بله رو بگم!
    _خاک.
    یکم دیگه چرت و پرت گفتیم منم برا این که با متین بتونن همو ببینن جمعه دعوتش کردم با ما بیاد گردش اونم از خدا خواسته قبول کرد.

    ****


    صبح جمعه با سروصدای فانی از خواب پریدم طبق معمول وقتی می خواستیم بریم گردش از صبح زود بیدار می شد و خونه رو سرش می ذاشت. ساعت شیش صبحو نشون می داد، پس هنوز وقت داشتم حاضر شم یه دوش گرفتم ربع ساعته گرفتمو سریع اماده شدم یه مانتوی سبز پوشیدم. تو آینه یه نگاه به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم همه چی مرتبه کیفمو برداشتمو رفتم پایین. همه تقریبا حاضر بودن و فانیم داشت کرم کاکائو رو روی نون می کشید همین که اومد لقمه رو به سمت دهنش ببره از دستش قاپیدمو خوردم که جیغش هوا رفت بی توجه به جیغ جیغاش گفتم خوش مزه بود. یک ساعت بعد همه حاضر و آماده در حیاط ما وایستاده بودن و داشتن تصمیم می گرفتن کی با کی بره که قرار بر این شد منو اسما متین و غزاله و امیر مسعود با یه ماشین بریم. خانواده توکلی هم با ماشین ما فانیم می رفت تو ماشین لاله خانوم این ها کنار دوقولوها. تو ماشین متین جلو نشست ماهم عقب، یه آهنگ ارومی درحال پخش بود با روحیه من جور بود اما مثل این که متین خان خوشش نیومد چون بدون توجه به صاحب ماشین فلشو کشید و یه فلش زد و صداشو تا ته زیاد کرد. اسما که تازه داشت چشماش گرم می شد سیخ نشست همه اهنگاش یا از تتلو بود یا ساسی کلا این بشر اهنگ درست حسابی گوش نمی ده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا