زانوهام رو بغـ*ـل کردم:
- از کجا میفهمیدم؟! اون همیشه با من یجوری رفتار میکنه؛ همیشه مراقبمه از کجا باید میفهمیدم؟
دست هاش رو با هیجان زد به هم:
- خب حالا بگو چجوری فهمیدی!؟
حرف زدن با هانی باعث شد یکم دلم اروم شه. ازش ادرس اموزشگاه اشپزی که گفته بود رو گرفتم. هانی که رفت منم بلند شدم و الکی توی اتاقم هی راه میرفتم، نه میدونستم باید چیکار کنم نه میتونستم برم پایین، تلفن خونه امون زنگ خورد، رفتم سمتش، حتی میترسیدم تلفن رو جواب بدم، بالاخره برداشتم، صدای جیغ و داد سوگل تو گوشم پیچید:
- مگه مردی که جواب نمیدی؟ چرا گوشیت هنوز خاموشه؟ نمیخوای یه خبر از دوستت بگیری!؟
حق داشت، حتی وقتی که ارشام هم گفته بود اوضاعشون خوب نیست من هیچ کاری نکرده بودم، شرمنده گفتم:
- ببخشید، خوبی سوگلی؟
از لحنش معلوم بود داره گریه میکنه:
- دارم دیونه میشم نمیدونم چیکار کنم؟
نگران گفتم:
- چیشده مگه؟ چرا گریه میکنی؟
- آرشام.. آرشام ولم کرده!
متعجب گفتم:
- آرشام ولت کرده؟
هق هقش بلند تر شد:
- اره.. گفته اگه.. باهام ازدواج نکنی ولت میکنم!
گیج گفتم:
- هان؟!
- دوماهه باهام حرف نمیزنه! اگه دیگه نزنه.. من چیکار کنم؟!
از اینکه گریه میکرد کلافه شدم، گفتم:
- خب باهاش ازدواج کن!
گریه اش بند اومد، یکم مکث کرد:
- تو پنجمین نفری هستی که اینو میگی، مامانم هم گفت سامان و پروانه، توهم میگی ازدواج کنم!
گفتم:
- چهارتا شد که..
- خودم هم هستم دیگه!
جیغ زدم:
- دیوونه!
با لحن مظلومانه ای گفت:
- اخه میترسم، ما هنوز یه ریزه ایم اگه نتونیم، ده سال دیگه طلاق بگیریم من با سه تا بچه، اونوقت چیکار کنم؟ اگه زنش شم دیگه من رو دوست نداشته باشه چی؟!
نفسم رو فوت کردم:
- پس بیخیالش شو!
جیغ زد:
- نمیشه!
- پس زنش شو!
اروم گفت:
- یعنی قبول کنم؟!
گفتم " اره"
سریع گفت:
- خیلی نگرانم نقره ترس از ازدواج داره دیوونه ام میکنه، اما حرف نزدن با آرشام من رو میکشه!
یکم باهاش حرف زدم و اون هم درد و دل کرد و آخرش انقدر بهش قوت قلب و امیدواری دادم که با حال خوب تماس رو قطع کرد! براشون خوشحال بودم، خیلی زیاد! پیشونیم رو چسبوندم به شیشه گرم پنجره، من باید چیکار میکردم، باید مثل گذشته عادی برخورد میکردم؟! یعنی میشد؟! ساعت نه شب بود از طبقه پایین صدا میومد، از پله ها پایین رفتم، خاله تو اشپز خونه بود داشت ظرف هارو جابه جا میکرد، یکم رفتم جلو تر، گفتم:
- خاله رادان هست؟!
قلبم از دهنم در اومد تا همین یه جمله رو بگم، گفت:
- نه رفته خونه دوستش!
نفسم رو فوت کردم، این چه سوالی بود پرسیدم اخه؟ اگه میگفت اره میخواستم چی بگم بهش؟ یکم از پشت به خاله نگاه کردم لحنش عجیب بود، یعنی هنوزم از دستم عصبانی بود؟! دوباره برگشتم توی اتاقم.. اخر هفته با هانی رفتیم اموزشگاهی که گفته بود. خانواده آرشام هم قرار بود عصر برندخونه سوگل، هر نیم ساعت زنگ میزد و میگفت استرس داره، انقدر سرگرم کارهای خودش بود که وقت نشد من چیزی راجع به رادان بهش بگم. از ماشینم پیاده شدم، حس میکردم انگار هیچ کس تو خونه نیست، خبری از رادان نبود پس امروز هم نمیخواست بیاد؟! امروز که جمعه بودو کل روز تعطیل! همون موقع خاله از خونه مون اومد بیرون رفتم سمتش بدون اینکه سلام کنم گفتم:
- قرار نیست رادان بیاد خونه؟!
خیلی جدی و محکم گفت:
- نه!
- از کجا میفهمیدم؟! اون همیشه با من یجوری رفتار میکنه؛ همیشه مراقبمه از کجا باید میفهمیدم؟
دست هاش رو با هیجان زد به هم:
- خب حالا بگو چجوری فهمیدی!؟
حرف زدن با هانی باعث شد یکم دلم اروم شه. ازش ادرس اموزشگاه اشپزی که گفته بود رو گرفتم. هانی که رفت منم بلند شدم و الکی توی اتاقم هی راه میرفتم، نه میدونستم باید چیکار کنم نه میتونستم برم پایین، تلفن خونه امون زنگ خورد، رفتم سمتش، حتی میترسیدم تلفن رو جواب بدم، بالاخره برداشتم، صدای جیغ و داد سوگل تو گوشم پیچید:
- مگه مردی که جواب نمیدی؟ چرا گوشیت هنوز خاموشه؟ نمیخوای یه خبر از دوستت بگیری!؟
حق داشت، حتی وقتی که ارشام هم گفته بود اوضاعشون خوب نیست من هیچ کاری نکرده بودم، شرمنده گفتم:
- ببخشید، خوبی سوگلی؟
از لحنش معلوم بود داره گریه میکنه:
- دارم دیونه میشم نمیدونم چیکار کنم؟
نگران گفتم:
- چیشده مگه؟ چرا گریه میکنی؟
- آرشام.. آرشام ولم کرده!
متعجب گفتم:
- آرشام ولت کرده؟
هق هقش بلند تر شد:
- اره.. گفته اگه.. باهام ازدواج نکنی ولت میکنم!
گیج گفتم:
- هان؟!
- دوماهه باهام حرف نمیزنه! اگه دیگه نزنه.. من چیکار کنم؟!
از اینکه گریه میکرد کلافه شدم، گفتم:
- خب باهاش ازدواج کن!
گریه اش بند اومد، یکم مکث کرد:
- تو پنجمین نفری هستی که اینو میگی، مامانم هم گفت سامان و پروانه، توهم میگی ازدواج کنم!
گفتم:
- چهارتا شد که..
- خودم هم هستم دیگه!
جیغ زدم:
- دیوونه!
با لحن مظلومانه ای گفت:
- اخه میترسم، ما هنوز یه ریزه ایم اگه نتونیم، ده سال دیگه طلاق بگیریم من با سه تا بچه، اونوقت چیکار کنم؟ اگه زنش شم دیگه من رو دوست نداشته باشه چی؟!
نفسم رو فوت کردم:
- پس بیخیالش شو!
جیغ زد:
- نمیشه!
- پس زنش شو!
اروم گفت:
- یعنی قبول کنم؟!
گفتم " اره"
سریع گفت:
- خیلی نگرانم نقره ترس از ازدواج داره دیوونه ام میکنه، اما حرف نزدن با آرشام من رو میکشه!
یکم باهاش حرف زدم و اون هم درد و دل کرد و آخرش انقدر بهش قوت قلب و امیدواری دادم که با حال خوب تماس رو قطع کرد! براشون خوشحال بودم، خیلی زیاد! پیشونیم رو چسبوندم به شیشه گرم پنجره، من باید چیکار میکردم، باید مثل گذشته عادی برخورد میکردم؟! یعنی میشد؟! ساعت نه شب بود از طبقه پایین صدا میومد، از پله ها پایین رفتم، خاله تو اشپز خونه بود داشت ظرف هارو جابه جا میکرد، یکم رفتم جلو تر، گفتم:
- خاله رادان هست؟!
قلبم از دهنم در اومد تا همین یه جمله رو بگم، گفت:
- نه رفته خونه دوستش!
نفسم رو فوت کردم، این چه سوالی بود پرسیدم اخه؟ اگه میگفت اره میخواستم چی بگم بهش؟ یکم از پشت به خاله نگاه کردم لحنش عجیب بود، یعنی هنوزم از دستم عصبانی بود؟! دوباره برگشتم توی اتاقم.. اخر هفته با هانی رفتیم اموزشگاهی که گفته بود. خانواده آرشام هم قرار بود عصر برندخونه سوگل، هر نیم ساعت زنگ میزد و میگفت استرس داره، انقدر سرگرم کارهای خودش بود که وقت نشد من چیزی راجع به رادان بهش بگم. از ماشینم پیاده شدم، حس میکردم انگار هیچ کس تو خونه نیست، خبری از رادان نبود پس امروز هم نمیخواست بیاد؟! امروز که جمعه بودو کل روز تعطیل! همون موقع خاله از خونه مون اومد بیرون رفتم سمتش بدون اینکه سلام کنم گفتم:
- قرار نیست رادان بیاد خونه؟!
خیلی جدی و محکم گفت:
- نه!
آخرین ویرایش: