رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
زانوهام رو بغـ*ـل کردم:
- از کجا میفهمیدم؟! اون همیشه با من یجوری رفتار میکنه؛ همیشه مراقبمه از کجا باید میفهمیدم؟
دست هاش رو با هیجان زد به هم:
- خب حالا بگو چجوری فهمیدی!؟
حرف زدن با هانی باعث شد یکم دلم اروم شه. ازش ادرس اموزشگاه اشپزی که گفته بود رو گرفتم. هانی که رفت منم بلند شدم و الکی توی اتاقم هی راه میرفتم، نه میدونستم باید چیکار کنم نه میتونستم برم پایین، تلفن خونه امون زنگ خورد، رفتم سمتش، حتی میترسیدم تلفن رو جواب بدم، بالاخره برداشتم، صدای جیغ و داد سوگل تو گوشم پیچید:
- مگه مردی که جواب نمیدی؟ چرا گوشیت هنوز خاموشه؟ نمیخوای یه خبر از دوستت بگیری!؟
حق داشت، حتی وقتی که ارشام هم گفته بود اوضاعشون خوب نیست من هیچ کاری نکرده بودم، شرمنده گفتم:
- ببخشید، خوبی سوگلی؟
از لحنش معلوم بود داره گریه میکنه:
- دارم دیونه میشم نمیدونم چیکار کنم؟
نگران گفتم:
- چیشده مگه؟ چرا گریه میکنی؟
- آرشام.. آرشام ولم کرده!
متعجب گفتم:
- آرشام ولت کرده؟
هق هقش بلند تر شد:
- اره.. گفته اگه.. باهام ازدواج نکنی ولت میکنم!
گیج گفتم:
- هان؟!
- دوماهه باهام حرف نمیزنه! اگه دیگه نزنه.. من چیکار کنم؟!
از اینکه گریه میکرد کلافه شدم، گفتم:
- خب باهاش ازدواج کن!
گریه اش بند اومد، یکم مکث کرد:
- تو پنجمین نفری هستی که اینو میگی، مامانم هم گفت سامان و پروانه، توهم میگی ازدواج کنم!
گفتم:
- چهارتا شد که..
- خودم هم هستم دیگه!
جیغ زدم:
- دیوونه!
با لحن مظلومانه ای گفت:
- اخه میترسم، ما هنوز یه ریزه ایم اگه نتونیم، ده سال دیگه طلاق بگیریم من با سه تا بچه، اونوقت چیکار کنم؟ اگه زنش شم دیگه من رو دوست نداشته باشه چی؟!
نفسم رو فوت کردم:
- پس بیخیالش شو!
جیغ زد:
- نمیشه!
- پس زنش شو!
اروم گفت:
- یعنی قبول کنم؟!
گفتم " اره"
سریع گفت:
- خیلی نگرانم نقره ترس از ازدواج داره دیوونه ام میکنه، اما حرف نزدن با آرشام من رو میکشه!
یکم باهاش حرف زدم و اون هم درد و دل کرد و آخرش انقدر بهش قوت قلب و امیدواری دادم که با حال خوب تماس رو قطع کرد! براشون خوشحال بودم، خیلی زیاد! پیشونیم رو چسبوندم به شیشه گرم پنجره، من باید چیکار میکردم، باید مثل گذشته عادی برخورد میکردم؟! یعنی میشد؟! ساعت نه شب بود از طبقه پایین صدا میومد، از پله ها پایین رفتم، خاله تو اشپز خونه بود داشت ظرف هارو جابه جا میکرد، یکم رفتم جلو تر، گفتم:
- خاله رادان هست؟!
قلبم از دهنم در اومد تا همین یه جمله رو بگم، گفت:
- نه رفته خونه دوستش!
نفسم رو فوت کردم، این چه سوالی بود پرسیدم اخه؟ اگه میگفت اره میخواستم چی بگم بهش؟ یکم از پشت به خاله نگاه کردم لحنش عجیب بود، یعنی هنوزم از دستم عصبانی بود؟! دوباره برگشتم توی اتاقم‌.. اخر هفته با هانی رفتیم اموزشگاهی که گفته بود. خانواده آرشام هم قرار بود عصر برندخونه سوگل، هر نیم ساعت زنگ میزد و میگفت استرس داره، انقدر سرگرم کارهای خودش بود که وقت نشد من چیزی راجع به رادان بهش بگم. از ماشینم پیاده شدم، حس میکردم انگار هیچ کس تو خونه نیست، خبری از رادان نبود پس امروز هم نمیخواست بیاد؟! امروز که جمعه بودو کل روز تعطیل! همون موقع خاله از خونه مون اومد بیرون رفتم سمتش بدون اینکه سلام کنم گفتم:
- قرار نیست رادان بیاد خونه؟!
خیلی جدی و محکم گفت:
- نه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    با چشم های گرد شده ام زل زدم بهش، ادامه داد:
    - بهش گفتم حق نداره دیگه بیاد اینجا!
    چرا آخه؟ خاله بدجنس شده بود؟ چرا بچه خودش رو بیرون انداخته بود؟! گفتم:
    - چرا خاله؟!
    راه افتاد من هم دنبالش، بالاخره گفت:
    - فکر میکردم تا ندونی عیب نداره اما حالا دیگه نمیتونم بذارم اینجا بمونه،‌ من به پدر و مادرت قول دادم!
    ایستادم، یعنی چی که بهشون قول داده؟ چه ربطی به بیرون کردن رادان داشت؟ خاله واقعا بدجنس شده بود!

    ***
    خط و گوشیم رو عوض کرده بودم. نصف هفته ام با کلاس های آشپزی پر میشد و نصف دیگه اش با هانی و سوگل، اما بازهم حس میکردم یچیزی کمه. شهریور بود، از خونه امون خسته شده بودم از خونه ای که یچیزیش کم بود، شاید قبلا هم چند روز نمیدیدمش اما هیچ وقت تا حالا انقدر به نبودنش و ندیدنش فکر نکرده بود. پیاده داشتم قدم میزدم سمت پارک، نگاهم به نیمکتی افتاد که وقتی با رادان میومدیم پارک روش می نشستیم، یه دختر و پسر روش نشسته بودن و با هم حرف میزدند، یاد خودم و رادان افتادم، با اینکه من بخاطر یک مرد دیگه ناراحت بودم، اما کنارم بود و باهام مهربون بود! چقدر بهش سخت گذشته.. و حالا چقدر به من سخت میگذشت! کاش هیچ وقت همچین اتفاقی رخ نمیداد!
    دستی رو شونه ام خورد که باعث شد برگردم، سعید بود. دستش رو عقب کشید و گفت:
    - ببخشید هر چی صدات زدم جواب ندادی مجبور شدم!
    سرم رو تکون دادم:
    - اشکالی نداره، چیزی شده؟ با من کار دارید؟
    دست هاش رو کرد توی جیبش و کنارم شروع کرد قدم زدن:
    - نه دیدم نقره ای خواستم یه سلامی بکنم!
    "آهانی" زیر لب گفتم. ادامه داد:
    - ولی بخدا انصاف نی هم دوستش نداری هم از خونه انداختیش بیرون!
    متعجب بهش نگاه کردم، قیافه اش که جدی بود. گفتم :
    - من از خونه ننداختمش بیرون، منم دلم میخواد که برگرده!
    با ذوق برگشت سمتم:
    - یعنی توهم ازش خوشت میاد؟!
    این پسر با این سوالای عجیب غریب از کجا پیداش شده بود؟ سوالش باعث شده بود صدای تپش قلبم رو بشنوم؟ وقتی دید هیچی نمیگم گفت:
    - آها تو یکی دیگه رو دوست داشتی، همون..
    سریع حرفش رو قطع کردم:
    - نه!
    دیگه هیچی نگفت، یکم که گذشت گفتم:
    - من باید برم!
    سرش رو تکون داد:
    - بله بفرمایید!
    تا یکم ازش دور شدم؛ تا خونه رو دویدم. نزدیک های خونه دستم رو گذاشتم روی قلبم، یک نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم! عمو حسن داشت به گل و گیاه ها آب میداد رفتم پیشش:
    - سلام عمو!
    عمو برگشت سمتم:
    - سلام دخترم، خوبی؟!
    سرم رو چند باری تکون داد، پرسیدم:
    - خاله خوبه؟ صبح باز پاهاش درد گرفته بود!
    به قیافه ی نگرانم لبخند زد:
    - اره بهتره!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    رادان:

    نقره که رفت خواستم برگردم اما سعید زود تر، من رو دید و مجبور شدم منتظرش بایستم تا بیاد. تا بهم رسید شروع کرد:
    - پس چرا این جا وایسادی؟ مگه ندیدیش؟ میومدی جلو یه سلامی حرفی چیزی، از دور نگاهش کنی که عاشقت نمیشه!
    حالا کی دیگه میتونست این رو ساکت کنه؟ میخواست تا شب نصیحتم کنه، اما عجیب بود که ساکت شد، یکم که گذشت گفتم:
    - چی میگفتی بهش حالا؟
    توپید بهم:
    - هیچی چی بگم بهش، دو کلمه ام حرف زدم؟
    گفتم:
    - خب حالا!
    دست هاش رو کرد تو جیبش:
    - ولی چقدر عوض شده بود، یه لحظه فکر کردم اشتباه گرفتمش!
    سرم رو تکون دادم، غر زد:
    - بیست سال پیشش بودی هیچ غلطی نکردی، حالا وایسا عین دیونه ها از شیش فرسخی نگاش کن!
    کلافه دستم رو کشیدم به صورتم، ادامه داد:
    - من موندم بیست سال طرف جلو چشمهات باشه و هیچ کاری نکنی؟ مگه میشه اصلا؟! مطمئنی عاشقی؟!
    اروم گفتم:
    - من به دردش نمیخوردم!
    متعجب گفت:
    - الان بدردبخور شدی!؟
    قیافه اش جدی بود، زدم تو شونه اش:
    - مگه چیزی گفتم؟!
    عصبی گفت:
    - همین که هیچی نمیگی عصبیم میکنه دیگه، هیچ کاری نمیکنی ، هیچی نمیگی ، خب باید یکار کنی تا عاشقت شه دیگه!!
    زد تو پیشونیش:
    - بیست سال همش اخم کردی بهش، من تورو میشناسم!!
    حق داشت همش تقصیر من بود، اگه الان اوضاعم اینجوری بود، اگه نقره داشت اذیت میشد همش بخاطر من بود، میخواستم کارهام رو توجیح کنم اما چیزی پیدا نمیکردم! میترسیدم باهاش مهربون باشم؟! این مسخره ترین بهونه بود، سرم از این همه حماقت احمقانه خودم دردگرفته بود، بالاخره رسیدیم در خونه سعید، سعید در رو باز کرد، و خودش زود تر رفت تو ، پشت سرش رفتم، جلو ورودی ایستاد:
    - به به، به این میگند خونه!
    به اطراف نگاه کردم، برعکس همیشه همه جا تمیز و مرتب بود! بعید بود خودش اینکار رو کنه، گفتم:
    - کسی اومده بوده؟!
    سعید نشست رو مبل، من هم کنارش نشستم، شروع کرد حرف زدن:
    - اگه بگم باورت نمیشه، اون دختر، تینا اومده بود سراغم، التماس میکرد ادرس اموزشگاهت رو بدم! دست هام رو گذاشتم زیر سرم و چشم هام رو بستم:
    - خب؟
    - هیچی دیگه منم گفتم اینجارو مرتب کنی میدم بهت.
    دوباره غر زد:
    - اونم عاشقه توهم عاشقی، بنده خدا به هر دری میزنه!
    میخواستم ببینم آدرس رو داده یا نه؛ گفتم:
    - ندادی که بهش؟!
    - ینی تو من رو اینجوری میشناسی؟ چرا همتون فکر میکنید من عوضیم؟ این همه اینجارو مرتب کرد، انصاف نبود گولش بزنم و ندم بهش!
    چند ثانیه که گذشت تازه فهمیدم چی گفت، سریع چشم هام رو باز کردم و نشستم:
    - ادرس اموزشگاه من رو دادی بهش؟!
    خونسرد سرش رو تکون داد و گفت:
    - بالاخره که میفهمید، عوضش اینجام تمیز کرد برامون، خیلی فرز بود!!
    سرم رو گرفتم تو دست هام، گندش بزنند این هم از دوست من!!

    یک شنبه که رفتم اموزشگاه فهمیدم تو تمام کلاس هام هستش، هرچقدرم گفتم نمیخوام این سر کلاس من باشه کسی قبول نکرد، سعیدم میگفت باید این خبر رو به گوش نقره برسونی تا یه تکونی بخوره!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    نقره:

    چند وقتی بود که همش کلافه بودم، حوصله هیچ کاری رو نداشتم، حتی انگیزه ام رو هم برای رفتن به کلاس های اشپزی از دست داده بودم، خسته شده بودم، از تنها بودن، تنها قدم زدن و تنها نشستن توی خونه! سرم رو گذاشتم روی پاهای هانی، با دستش موهام رو نوازش کرد:
    - چت شده اخه؟! نیم ساعته عین دیونه ها تو خودتی!!
    دلم میخواست با هانی حرف بزنم تا بلکم از این سردرگمی که دارم خلاص شم، اما حتی نمیدونستم که چی باید بگم!
    هانی گفت:
    - نکنه عاشق شدی، هوم؟!
    لحنش شیطنت امیز بود اما قلبم رو به تپش در اورده بود، چشم هام رو بستم:
    - ادم میتونه دوباره عاشق شه؟!
    حرکت دستش روی سرم متوقف شد:
    - تو فکر میکنی عاشق بودی؟!
    منظورش احساساتم به مسیح بود، لبم رو گاز گرفتم، هانی ادامه داد :
    - تو فقط میخواستی اینطوری فکر کنی! دلت میخواست فکر کنی که توهم عاشقی!
    توی خودم جمع شدم، یعنی واقعا اینطوری بود؟ خندید:
    - نکنه بخاطر رادانه که اینجوری شدی! هوم؟!
    شونه هام رو گرفت و بلندم کرد:
    - اره؟! بخاطر اونه؟! دلت واسش تنگ شده؟!
    سرم رو تکون دادم، با ذوق گفت:
    - پس چرا نشستی؟! پاشو.. پاشو برو ببین کجاست!
    لبخند دندون نمایی زد:
    - لابد تا الان کلی دلش برات تنگ شده!
    خندیدم:
    - چته؟ چرا تو انقدر ذوق کردی؟!
    با شوق گفت:
    - اخه من طرف رادانم، از اولم ازش خوشم میومد اصلا میتونستم عشق رو از چشم هاش بخونم، اما تو هیچ وقت هیچی نمیگفتی!! براهمین فکر میکردم اشتباه میکنم!!
    ناراحت گفتم:
    - پس چرا من هیچ وقت چیزی نفهمیدم!!؟
    ناراحت بودم از اینکه زودتر متوجه احساسش به خودم نشده بودم؟ شونه هاش رو انداخت بالا:
    - نمیدونم شاید چون خیلی بهش نزدیک بودی!‌.
    تمام مدتی که گذشته بود رو دائم در حال سر زدن به خاطرات گذشته ام بودم؛ گفتم:
    - اما اون همیشه رفتارش باهام عجیب بود اصلا حرف نمیزد باهام.!
    هیچ نشونی از اینکه من رو بخواد توش دیده نمیشد، فقط اخرای پارسال یه مدت خوب شده بود!
    دست هاش رو گذاشت زیر چونه اش:
    - شاید میترسیده اگه چیزی بگه یا کاری کنه از دستت بده، مثل الان!!
    "از دستم بده!" هانی چقدر خوب میتونست قلبم رو با این کلمه ها و جمله ها اروم کنه! اما باز هم دلشوره ای که به جونم افتاده بود از بین نمیرفت، هانی گفت:
    - دیگه چته!
    لب زدم"مسیح!" شوکه گفت:
    - مسیح!؟ چرا ولش نمیکنی، اون دیگه هیچی تو زندگی تو نیست؛ اما خودت نمیخوای بندازیش بیرون! اصلا به من نگاه کن!
    بهش نگاه کردم، نگاهش نگران بود، اروم گفت:
    - الان دوست داری مسیح رو ببینی؟!
    از سوالش شوکه شدم.. کمی فکر کردم، در حال حاضر آخرین چیزی بود که تو این روزا بهش فکر میکردم! سرم رو به معنی نه به چپ و راست تکون دادم! از اون مرد که تونسته بود من رو ساده گول بزنه متنفر بودم! ادامه داد:
    - رادان رو چی!؟
    سرم رو انداختم پایین، شاید خجالت زده بودم! اما نمیتونستم به خودم دروغ بگم؛ در حالیکه دلم میخواد اون رو ببینم! بغلم کرد:
    - دیگه چجوری بهت بفهمونم که به بودن رادان بیشتر از اون مرتیکه نیاز داری؟!
    حرفایی که میزد چیزایی بود که دوست داشتم بشنوم.
    - تو پنج ماه تقریبا مسیح رو ندیدی اما نبودن اون عوضی مانع زندگی کردنت نشده! ولی حالا که چند وقته رادان نیست بدجوری داری خودت رو سرزنش میکنی، غیر اینه؟!
    حق باهاش بود ، اما میترسیدم خیلی، میترسیدم در اینده خودم رو بیشتر سرزنش کنم، زمزمه کردم:
    - میترسم!
    نگران گفت:
    - چرا؟!
    سرم رو روی شونه اش فشار دادم:
    - گفت برمیگرده!
    چیزی نگفت، ادامه دادم:
    - اگه برگرده و این بارم دل رادان رو بشکنم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    گلوم میسوخت، چشمهام هم! هانی گفت:
    - پس نرو دنبالش! نرو تا وقتی که مطمئن نشدی!
    دلم هم سوخت! من چم شده بود؟ واقعا چی میخواستم؟ داشتم چیکار میکردم؟

    ***
    از پله ها میرفتم پایین که صدای حرف زدن خاله رو شنیدم، وقتی بین حرفاش اسم تینا رو اورد گوش هام رو تیز کردم تا بفهمم موضوع چیه!
    - دخترام دخترای قدیم، حجب و حیا از بین رفته!
    سکوت کرد. یکم که گذشت دوباره گفت:
    - اخه چرا آدرس اموزشگاهت رو دادی بهش که الان تو دردسر بیوفتی؟!
    چی؟؟ اموزشگاه؟ رادان آدرس اموزشگاهش رو داده بود به تینا؟ آروم نشستم رو پله ها. خاله گفت:
    - از دست اون سعید! اینجوری که تو همه کلاسات هست اذیت میشی که!
    تو همه ی کلاس هاش؟ یعنی چی؟! داشتم از فوضولی میمردم!
    - باشه پس مراقب خودت باش، به اون سعید بگو، دعا کن دست مامانم بهت نرسه!
    خداحافظی که کرد بلند شدم و خیلی عادی رفتم پایین، به خاله گفتم :
    - خاله من میرم بیرون یکم هوا بخورم!
    تا از خونه زدم بیرون سریع گوشیم رو در اوردم و به هانی زنگ زدم، فورا تا جواب داد شروع کردم:
    - هیچ معلومه کجایی؟ یک ساعته داره زنگ میخوره جواب نمیدی؟
    با لحن عادی گفت:
    - چیشده باز؟
    - در حد مرگ عصبانیم!
    لحنش کنجکاو شد:
    - چیشده مگه؟!
    انگشت هام محکم دور فرمون قفل شدند:
    - نمیدونی چی شده که، هیچـوقت فکرشم نمیکردم یه روز این دختر بخواد انقدر حرصم رو در بیاره، من سه ماهه دوست بیست ساله ام رو ندیدم اونوقت این دختر عوضی هروز میبیندش، اونم نه یه ساعت دو ساعت، سه چهار ساعت!
    خونسرد گفت:
    - باشه خب حرص نخور!
    این هانی ام که اصلا عین خیالش نبود! نمیتونستم حرص نخورم، انگار واقعا قلبم داشت سوراخ میشد، این عجیب نبود؟! با هانی خداحافظی کردم و قطع کردم، حدس میزدم رادان باید خونه سعید باشه امروزم که جمعه است؛ حتما داره استراحت میکنه! باید بالاخره میرفتم یچیزی میگفتم تا بعدا پشیمون نشم! سر کوچه اشون ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، تا دم خونه اش رفتم وقتی خواستم زنگ رو بزنم پشیمون شدم، سرم رو چند باری تکون دادم اما نتونستم! انگار مخم خالی شده بود، نمیدونستم اگه ببینمش باید چی بگم. دستم رو کشیدم عقب و برگشتم هنوز یه قدمم برنداشته بودم که صدای باز شدن در متوقفم کرد، و بعدم صدای سعید:
    - عه نقره ای!
    مجبوری چرخیدم سمتش، در رو بست و کنارم ایستاد:
    - دنبال رادان اومدی؟!
    سرم رو تکون دادم؛
    - اره، نیستش؟!
    - نه همین چند دقیقه پیش رفت!
    میخواستم بپرسم کجا اما نپرسیدم، خودش ادامه داد:
    - رفت پیش مامانش، خونه!
    تشکر کردم، خواستم برگردم که گفت:
    - بگم اومده بودی اینجا؟
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - نمیدونم..
    دست هاش رو توی جیب شلوارش کرد:
    - باشه پس میگم!

    ...
    یکم دور تر از خونمون توقف کردم، سرم رو گذاشتم روی دست هام و از توی ماشین زل زدم به در خونه امون، یعنی الان رادان تو خونه بود؟ چرا این فکر زودتر به ذهنم نرسیده بود وقتی که میدونستم توی نبودم رادان میاد و به خاله سر میزنه، اونجوری میتونستم تو این چند وقت از دور ببینمش، سرم رو چند باری تکون دادم، این فکر مسخره چی بود که به سرم زده بود؟! باید هرچی زودتر از اینجا دور میشدم همینجوریشم ذهنم این روزا انقدر که توش فکرهای مختلف بود داشت میترکید، تا خواستم ماشین رو روشن کنم، نگاهم به رادان افتاد که از خونه اومد بیرون مگه چقدر اینجا بودم که رادان داشت برمیگشت، دقیق بهش نگاه کردم، مثل همیشه بود؟ یکم قیافه اش عوض شده بود، ته ریشش دیگه ته ریش نبود! حتی اگه تموم حرفایی که باید بهش میزدم رو یادم رفته بود بازم نمیتونستم بذارم همینجوری از جلوم غیب شه! از ماشینم پیاده شدم و قبل از اینکه بخواد نظرم عوض شه سریع دویدم سمتش و چند قدمیش که رسیدم صداش زدم، ایستاد، رفتم و جلوش ایستادم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    از دیدنم کاملا جا خورده بود، از اینکه صداش زده بودم هم! خیره به من شد، گفتم:
    - سلام!
    با سلامی که گفتم به خودش اومد و از کنارم رد شد، دنبالش راه افتادم.
    - سلام کردما!
    سری تکون داد:
    - علیک سلام!
    یکم که گذشت گفتم:
    - خوبی؟!
    جوابی نداد، ادامه دادم:
    - نمیخوای برگردی خونه!؟
    فقط گفت"نه" کلافه شدم، هم از جواب های یکی در میونش هم اینکه داشت میرفت و من مجبور بودم دنبالش بدوئم، با حرص پام رو کوبیدم به زمین و بهش نگاه کردم، خواستم دوباره برم که دیدم پاشنه ی نازک کفشم گیر کرده بین موزاییکای پیاده رو، هرکار کردم در نیومد، داد زدم:
    - وایسا یه دقیقه! اه..
    نشستم رو پاهام سعی کردم کفشم رو نجات بدم! سرم رو اوردم بالا، چند قدم جلوتر ایستاده بود، با اخم گفت:
    - شده یه روز دردسر نسازی؟!
    بلاخره پاشنه ام در اومد و بلند شدم، من هم اخم کردم:
    - چرا انقدر تند راه میری؟ نمی بینی دارم حرف میزنم باهات؟!
    دست هاش رو کرد توی جیب شلوارش:
    - خب حرفت رو بزن!
    لبخند زدم:
    - من با خاله حرف بزنم برگردی خونه؟!
    همون طور که نگاهم میکرد گفت:
    - نمیخواد!
    و بعد هم سریعا خواست بره. دستش رو گرفتم، نمیدونستم بگم یا نگم، ولی نتونستم بیخیال شم، برای همین خیلی سریع گفتم:
    - دلم واست تنگ شده بود!
    قلبم تند تند میزد، سرم رو انداختم پایین، یکم که گذشت دستش رو از توی دستم کشید بیرون:
    - برگرد خونه نقره!
    و رفت، یعنی اون دلش تنگ نشده بود؟! دیگه دنبالش نرفتم! دلش نمیخواست برگرده؟ نکنه حالا که رفته دیگه من رو دوست نداره؟ زنگ زدم به هانی و راه افتادم سمت خونه امون، یکم که گذشت جواب داد:
    - چی شد؟ چیکار کردی؟ رادان رو دیدی؟
    - اوهوم دیدمش!
    با هیجان گفت:
    - خب چی گفتی؟ چیکار کرد؟
    ناراحت گفتم:
    - هیچی بهم اصلا محل نداد، فکر کنم دیگه دوستم نداره!
    متعجب پرسید:
    - چی گفتی مگه بهش؟!
    - گفتم برگرده؟!
    فِسش خوابید:
    - همین؟!
    - اوهوم!
    کلافه گفت:
    - همین؟! بهش فقط گفتی برگرده؟! خودش عقلش نمیرسید؟ اگه میخواست برگرده چرا باید میرفت؟
    پس چی باید میگفتم؟ اشتباه کرده بودم؟! هانی ادامه داد:
    - باید بهش میگفتی که توهم نسبت بهش یه احساسی داری! نه اینکه فقط بگی برگرد!
    نتونستم به هانی بگم که دیگه چی گفتم بهش، فقط گفتم:
    - اما من مطمئن نیستم هانی..
    مکث کرد.. اما بالاخره گفت:
    - بهتر فکر کن نقره! اوضاع بهتر میشه!

    ***

    هانی گفته بود که بهتر فکر کنم، و من هم تمام مدت روز رو بهش فکر میکردم! بار ها و بار ها! حتی گاها از رادان عصبانی میشدم! اره عصبی برای اینکه چرا زودتر بهم نگفته بود؟ چرا اگه دوستم داشت جلوی رابـ ـطه من با مسیح رو نگرفته بود؟ چرا نمیذاشت متوجه احساسش بشم؟ وهزارتا چرای دیگه!
    گاهی دلم براش میسوخت، برای وقتی که فهمیده بود من با مسیح رابـ ـطه دارم! چقدر اذیت شده بوده! یا وقتی که توی فرودگاه ازم خواسته بود نرم اما من..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    گاهی هم دلم برای خودم میسوخت. اگه رادان محبتش رو از من دریغ نمیکرد اگه من رو رها نمیکرد. من حتما روز های خوبی رو با اون میگذروندم! هیچ وقت با مسیح وارد رابـ ـطه نمیشدم و اینطور احساس حماقت نمیکردم! کافی بود فقط کمی بهم توجه کنه اونوقت میدید که چطور همه کار براش میکنم، اون خوب میدونست چقدر تشنه محبتم..‌ اما چرا از این اگاهی سوءاستفاده نکرده بود؟ چرا من رو رها کرده بود؟ از عکسی که دستش بود معلوم بود تایم طولانی هست که از من خوشش میاد، اما چرا هیچ کاری نکرده بود؟ چرا الان کاری نمیکرد؟ احساس سردر گمی احساس بیچاری و ناچاری! درگیری بین خودم رادان.. خاله عمو.. و اتفاقاتی که افتاده بودو هنوز اونقدر کهنه نشده بود که بخوام به سراغ رادان برم! احساس میکردم اگه انقدر زود برم سمتش انگار که بهش خــ ـیانـت کردم! فکر میکردم که باید بیشتر منتظر بمونم. باید بیشتر با خودم کلنجار میرفتم تا قبول کنم که من به رادان توی زندگیم احتیاج دارم! اره رادان چیزی بود که من میخواستم! دلم میخواست اون رو بدست بیارم! میخواستم مال من باشه! حس طمع! من بد جور طمعکار شده بودم!
    از اون روز ۲ روز گذشته بود.. دائم بهش فکر میکردم دائم توی تصوراتم میرفتم سراغش تا باهاش حرف بزنم! میدونستم ازش چی میخوام! اما جرات به زبون اوردنش رو نداشتم!
    اما دلم میخواست خر بازی در بیارم دلم میخواست خودم رو بسپارم به رادان! اون خوب من رو بلد بود! میخواستم مثل گذشته ها تو راهی قدم بذارم که رادان ایستاده بود!
    اگه هیچ کاری نمیکردم، رادان رو از دست میدادم، شاید برای همیشه! و اصلا دلم نمیخواست از دستش بدم به هر بهایی! میدونستم رادان چطور مردی هست. اگه تا الان تونسته بود احساساتش رو پنهون کنه، طوری که گاها مردد میشم واقعا اینطور هست؟ پس از الان به بعد هم میتونست طوری زندگی کنه که انگار قراره برای همیشه هم رو نبینیم! اون توی ابراز احساساتش سخت هست و من نمیتونم هیچ کاری نکنم!

    ***

    رادان:

    سعید غر زد:
    - همون موقع که گفتش دلش واست تنگ شده باید می چسبیدی بهش!
    کلافه بهش نگاه کردم:
    - گفت دلش تنگ شده نگفت عاشقم شده که!
    حرصی گفت:
    - خب خشک و خالی که عاشقت نمیشه باید یه ماچی موچی چیزی..
    و بلند خودش به حرفش خندید، چپ چپ نگاهش کردم:
    - خفه شو!
    کنترل تلویزیون رو پرت کرد سمتم:
    - با این اخلاق گندت حق داره عاشقت نشه!
    دست هام رو گذاشتم زیر سرم، گفتم:
    - بسه سعید یه هفته اس داری هر روز همین حرفارو میزنی!!
    و واقعا هم از اون روز تا الان هر وقت بهم میرسید شروع میکرد زدن توی سرم. جلوم ایستاد و دوباره شروع کرد:
    - من جای تو بودم تا میگفت دلم تنگ شده یه نگاه عمیق میکردم بهش تا مغز استخونش بسوزه، نکردی که، من تورو میشناسم ، باید نگاهشون کنی، دخترا دوست دارند که نگاهشون کنی!
    خودم میدونستم اشتباه کردم و حالا سعید هم ولم نمیکرد، چشم هام رو بستم:
    - بس کن دیگه!
    بدون توجه بهم ادامه داد:
    - وسط خیابون ولش کردی؟ اخه کی این کارو میکنه؟ اگه میذاشتی من درستت کنم الان یه بچه ام داشتی!
    صدای زنگ در اومد، مجبور شد حرفش رو قطع کنه! تا رفت یه نفس راحت کشیدم!
    یکم که گذشت دیدم خبری ازش نیست بلند شدم رفتم دنبالش توی راهرو؛ جلو در ایستاده بود و حرف میزد:
    - ..اصلا از اون روز تاحالا انقدر حالش بده من نگرانش شدم، هرچی هم بهش میگم اینکار رو کن اونکار رو کن گوش نمیده که!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    صدای طرف مقابلش رو نشنیدم، بعد چند لحظه سعید دوباره گفت:
    - اره خونه اس یه لحظه صداش کنم!
    کی خونه است؟ من؟ تینا بود؟ کی میتونست با من کار داشته باشه آخه؟ برگشت تا من رو دید گفت:
    - عه اینجایی که!
    میخواستم بهش بگم کیه که از جلو در کنار رفت:
    - بیا تو!
    بدون اینکه مطمئن باشم چه کسی پشت در هست، قلبم میزد. زل زدم به در، همون لحظه نقره وارد خونه شد! سعید لبخند گنده ای زد و با دوتا انگشت هاش به چشم هام اشاره میکرد! بعد رو به نقره گفت:
    - من دیگه میرم تو، میخواید برم بیرون!؟
    نقره سریع گفت:
    - نه نمیخواد راحت باش!
    سعید باشه ای گفت وقتی داشت از کنارم رد میشد اروم گفت:
    - افرین همین جوری خیره بهش ادامه بده!
    اصلا مطمئن نبودم که نقره اینجا! خونه سعید و الان رو به روی من چیکار داشت؟ امده بود چی بگه؟ دوباره چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا حالا که من ازش فرار کرده بودم اون دست بردار نبود؟ چرا نمیذاشت رهاش کنم؟ حتی وقت هایی ام که نبود دائم جلوی چشمهام بود. و تو این مدت بیشتر از هر لحظه ای بهش فکر کرده بودم.. و حالا درست جلوی روی من بود!

    ***

    نقره:

    مضطرب به در خونه ی سعید نگاه کردم، انگار میخواستم واسه اولین بار باهاش حرف بزنم! شالم رو روی سرم مرتب کردم و قبل از اینکه دستم رو بیارم پایین و بخوام پشیمون شم سریع زنگ خونه اشون رو زدم، یکم گذشت کسی جواب نداد، خواستم دوباره زنگ رو بزنم که در باز شد، سعید با دیدن من نیشش باز شد:
    - چه حلال زاده ای!! آ ببخشید طول کشید این ایفونمون خراب شده!
    گفتم:
    - عیب نداره، ببخشید مزاحم شدم!
    یجوری جلو درشون ایستاده بود و در رو سفت چسبیده بود که اصلا نمیشد داخل رو یکم دید، گفت:
    - بخاطر رادان اومدی؟! از دستش ناراحت نشو، خودشم ناراحته، اصلا از اون روز تا حالا انقدر حالش بده، من نگرانش شدم! هر چی هم بهش میگم اینکار رو کن اونکار رو کن گوش نمیده که!
    ناراحت بود؟! چرا اخه؟! سرم رو انداختم پایین:
    - نه ازش ناراحت نیستم، هستش؟!
    سریع گفت:
    - اره خونه اس یه لحظه صداش کنم!
    برگشت خواست بره تو که یهو گفت:
    - عه اینجایی که!
    قلبم با شدت زد، سعید از جلوی در کنار رفت و رو بهم گفت :
    - بیا تو!
    اب دهنم رو قورت دادم و وارد خونه اش شدم، رادان با یکم فاصله رو به روم ایستاده بود، حرف سعید باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم،
    - من دیگه میرم تو، میخواید برم بیرون!؟
    میخواست تنهامون بذاره! هل شدم، سریع گفتم:
    - نه نمیخواد، راحت باش!
    باشه ای گفت و رفت، نگاهم رو چرخوندم سمت رادان! کپ کرده ته راهرو ایستاده بود! قیافه اش درست مثل هفته گذشته بود و شاید هم بهم ریخته تر!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    دست هام دوباره یخ کرده بود اما دیدن دوباره اش بهم جرات داده بود! یکم که گذشت اومد جلو تر، درست توی دو قدمیم ایستاد، نمیدونستم خودم باید شروع کنم یا منتظر بمونم رادان چیزی بگه! هیجان زده و نگران یه ترکیب عجیب! بالاخره رادان گفت:
    - چرا اومدی اینجا؟!
    مشغول بازی کردن با انگشت هام شدم، ادامه داد:
    - دوباره دلت واسم تنگ شده؟!
    دلم ریخت، داشت مسخره ام میکرد؟من هنوز حرفم رو نگفته، این رو گفته بود. اگه میرفتم سر اصل مطلب چی؟ سرم رو اوردم بالا، زل زدم بهش، اما قیافه اش جدی بود، با خودم گفتم"یعنی تو دلت تنگ نشده؟" قیافه اش باعث میشد باز هم مردد بشم که آیا واقعا احساسی نسبت به من داره؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - میخوام برگردونمت خونه!
    لبم رو گاز گرفتم و به زمین خیره شدم، از کی تاحالا حرف زدن باهاش انقدر سخت شده بود؟ من بارها و بارها تمرین کرده بودم، اما حالا حسم داشت نفسم رو میگرفت! یه قدم اومد سمتم:
    - تو که میدونی احساسم نسبت به تو چیه.. دیگه نیا سراغ من!
    با همین جمله کوچک که التماس رو توش میشد دید تردیدم از بین رفت.. اون از کنارم رد شد، در خونه رو باز کرد:
    - از این به بعد هم خودت باید مراقب خودت باشی!
    دهنم مزه خون گرفته بود، پررو شدم، گفتم:
    - اما من میخوام تو مراقبم باشی، میخوام هر روز ببینمت!
    کلافه نگاهم کرد، حس میکردم قلبم میخواد از جاش در بیاد، دوباره سرم رو انداختم پایین:
    - میخوام همیشه پیشم باشی!
    من صادقانه حرفم رو زده بودم اما اون به در اشاره کرد:
    - بس کن برگرد خونه اتون!
    چرا نمیفهمید که چی میگم، من که داشتم واضح میگفتم حرفم رو!
    در رو بستم، کلافه گفت:
    - ببین نقره من دیگه دوستت نیستم و نمیتونم برات دوست خوبی باشم، کسیم که عاشقته خب! حالام تموم کن و برگرد خونه اتون! داری اذیتم میکنی!
    من هم نمیخواستم مثل دوستم برگرده پیشم! اگه هیچی نمیگفتم می انداختم بیرون، سعی کردم به چشم هاش نگاه کنم و جدی حرفم رو بزنم، هرچند خیلی سخت بود، خیره شدم تو چشمهای نگرانش ، حالا نوبت اون بود که نگاهش رو ازم بگیره، سر انگشت های دست چپش رو گرفتم، مجبور شد بهم نگاه کنه، گفتم:
    - میخوام به قولی که بهت دادم عمل کنم!
    متعجب نگاهم کرد، ادامه دادم:
    - تمام ادمایی که دورو بر من هستند قد انگشتای دستمم نیستند اما من واقعا دوستشون دارم و میخوام برای همیشه کنارم نگهشون دارم!
    دست راستش رو گذاشت روشونه ام و کمی به سمتم متمایل شد:
    - نگران نباش من تا همیشه طرف توام هر وقت کمک خواستی کمکت میکنم نقره! فقط نمیخوام بخاطر من معذب باشی، یا احساس بدی داشته باشی!
    سریع گفتم :
    - نمیشم!
    سرم رو انداختم پایین هنوز هم دوتا از انگشت هاش رو توی دستم داشتم، گفتم:
    - شاید عجیب باشه، اما، میخوام هروز ببینمت. هنوزم وقتی ساعت هشت میشه منتظرم که بیای دنبالم تا باهم بریم بیرون، وقتی یه فیلم جالب میبینم دلم میخواد زنگ برنم و برات تعریف کنم، دلم میخواد باهات بستنی بخورم، میخوام باهات کل حیاط رو بدوئم..
    سرم رو اوردم بالا داشت به همون دوتا انگشتی که اسیر دستم بود نگاه میکرد، گفتم:
    - نمیدونم احساسم چیه! خیلی سردرگم و کلافه ام؛ اما میخوام تورو پیش خودم نگه دارم، حتی شنیدن اینکه تینا میتونه هر روز تورو ببینه اما من نه، عصبیم میکنه، خودخواهیه اما میخوام داشته باشمت!
    واقعا خودم هم باورم نمیشد که چطور دارم این حرف هارو بهش میزنم! اما به اخرش که رسید با همه چیز هایی که گفته بودم، باز هم مردد بودم حرفی که میخوام رو، بزنم یا نه! اما بالاخره که باید بهش میگفتم:
    - میخوام عاشقت بشم رادان!
    انقدر سریع گفته بودم که خودم هم شک داشتم فهمیده یا نه؟ اصلا گفتم؟! اما از قیافه اش که داشت تغییر میکرد میشد فهمید.. مگه نباید خوشحال بشه پس چرا.. صورتش قرمز شده بود، از عصبانیت؟! مگه حرف بدی زده بودم؟
    - نقره..
    از لحنش ترسیدم، چه اشتباهی کرده بودم؟!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    رادان:

    چشم‌هام میسوخت، منتظر موندم خودش حرفی که زده بود رو درست کنه اما خودش هم نفهمیده بود چی گفته، عصبی شدم:
    - من رو دست انداختی؟! فکر میکنی احساسم بهت شوخیه؟!
    نالیدم:
    - ازت توقع نداشتم!
    سرش همچنان پایین بود، چرا هیچی نمیگفت؟ زدم به شونه اش :
    - گمشو از جلو چشمهام..!
    کمی به عقب رفت و انگشت هام از بین انگشت هاش بیرون کشیده شد.. سرش رو اورد بالا و بهم نگاه کرد، قطره اشکش بدون هیچ تلاشی روی گونه اش سُر خورد، کاش من هم میتونستم انقد راحت اشک بریزم و این چشمهای لعنتی انقدر نسوزند! قطره اشکش انگار آتش عصبانیتم رو به کل خاموش کرده بود، حالا فقط دلخور بودم، اما سعی کردم هنوزم مثل چند دقیقه قبل باشم:
    - منو باش از کی خوشم میاد، اینهمه راه اومدی این همه حرف زدی که اخرش احساس من رو مسخره کنی؟! فکر میکردم اگه حتی دیگه هیچ وقت هم رو نبینیم کلی خاطره خوب باهات دارم ولی همش رو خراب کردی، همش خودم رو سرزنش کردم که باعث شدم همون رابـ ـطه دوستیمونم از بین بره!
    با صدای بغض الودش گفت:
    - رادان..
    قلبم! همش بخاطر اون لعنتیه! حرفش رو قطع کردم:
    - یجور برو که انگار اصلا امروز اینجا نبودی!
    برگشتم داخل، خبری از سعید نبود، روی نزدیک ترین مبل به در ورودی نشستم. چشم هام رو بستم و منتظر صدای بسته شدن در و رفتنش شدم! مثل احمق ها با حرفاش قلبم به تپش افتاده بود! چند دقیقه که گذشت صدای تق باز شدن درو شنیدم‌ حتی نخواست یچیزی بگه تا حالم بهتر شه.. چطور تونسته بود بیاد و این حرف هارو بهم بزنه؟ چرا در حال عصبانیت هم قلبم محکم میکوبید؟ چرا صداش مدام داشت توی گوشم میپیچید و تکرار میشد.. گلوم فشرده شد.. باید برمیگشتم و دنبالش میرفتم.. باید میگفتم هرچی تو بگی.. چرا اینکار رو نمیکردم پس؟

    ***

    نقره:

    رفت! حتی نذاشت من حرف بزنم! منی که امده بودم التماسش رو کنم که کمکم کنه احساساتم رو نسبت بهش تغییر بدم! من رو پس زده بود! منی که برای امدن به اینجا و زدن این حرفا کلی با خودم کلنجار رفته بودم. در رو باز کردم، اشتباه فکر میکردم که امروز یک روز خوبه، امروز بدترین روز بود!! پاهام سست شده بود، حالا که همه چی خراب شده بود بهتر نبود یک باره دیگه تلاش خودم رو بکنم؟ شاید اینجوری بفهمه که جدی بودم! اره خر شده بودم! نباید دیگه سراغش میرفتم اما نمیتونستم.. نمیتونستم بایستم و تماشا کنم که اون رو از دست میدم! تا همین حالاشم اون رو به عنوان دوستم از دست داده بودم! دستم رو از روی قفل در برداشتم و روی سـ*ـینه ام گذاشتم:
    - بیا خیلی سریع انجامش بدیم نقره!
    برگشتم سمت در ورودی اروم بازش کردم تو اولین نگاه میتونستم ببینمش، پشت به من نشسته بود، اروم در رو بستم و رفتم روبه روش ایستادم. دست هاش جلوی صورتش بود، اصلا متوجه من نشده بود. نشسته بود رو یه راحتی یک نفره! قلبم تند تند میزد اب دهنم رو بزور قورت دادم مطمئن نبودم اصلا میتونم حرف بزنم یا نه! اما بالاخره باید یچیزی میگفتم یا نه؟ باید همه تلاشم رو میکردم یا نه؟ من که یه روزه به این فکر نیوفتاده بودم!
    - حق با توئه!
    دستش رو از جلوی چشمهاش برداشت، اما من بهش نگاه نکردم، میترسیدم با دیدنش همه حرفام یادم بره!
    - حرفام خیلی احمقانه بود مثل تفکرات مسخره یه دختر دوازده ساله، اما من هر روز مثل یه دختر احمق دوازده ساله بهش فکر کردم!
    با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم، اشک هایی که اصلا متوجه چکیدنشون نمیشدم!:
    - من میخوام مثل قبل دوباره هممون باهم باشیم، باشه دیگه دوست هم نباشیم، کمکم کن منم عاشقت شم!؟ هان؟ من میتونم! بعد اینجوری میتونیم برای همیشه هممون باهم باشیم، تو اینو نمیخوای؟!
    یه قدم رفتم سمتش با اینکه حالا بهش زل زده بودم اما اشک هام باعث میشد تصویرش تار شه. بین هق هقام به زور حرف میزدم!
    - لطفا.. من رو.. عاشق خودت کن، من میخوام عاشق تو شم.. هرکار بگی میکنم. مگه چقدر میتونه سخت باشه؟! بیا عاشق هم باشیم!..
    دستم کشیده شد، مجبورم کرد به جای خودش روی مبل یک نفره بشینم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا