سلام دوستای گلم نظر سنجی گذاشتم خوشحال میشم توش شرکت کنید.
ندا:
آروم لای چشام رو باز کردم،گیج بودم و خوب همه ی بدنم هم درد میکرد،هیچ درکی از اطرافم
واینکه کجام نداشتم به اطرافم نگاه کردم و یه دفعه یادم اومد دیشب یه زوج منو نجات دادن
صدای در اومد و بعدش اون خانومی که دیشب دیدمش داخل شد ، خواستم بلند شم که گفت:
راحت باش عزیزم،خوبی جاییت درد نمیکنه؟
_نه ممنون حالم خوبه تورو خدا ببخشید که شما رو هم تو دردسر انداختم
_نه این چه حرفیه زحمتی نبود راستش وقتی دیشب غش کردی مجبور شدیم کیفت رو بگردیم و
شناسنامت رو دیدیم .
احساس کردم فشارم افتاده همونطور نگاش کردم اگه بهش زنگ زده باشن چی؟
_ندا جان خوبی؟
_بل..بله ببخشید مزاحم شدم
_نه این چه حرفیه راستش ما میخواستیم به شوهرت یا یکی از اقوامت زنگ بزنیم که فکر کردیم
بهتره منتظر بمونیم بهوش بیای.
نفسم رو بعد از این حرفش بیرون دادم که با چشمای ریز نگام کرد.
_ممنونم ازتون خانوم
_دلارا هستم
_خوشبختم دلاراخانوم ،من بهتره که کم کم برم احتمالا خانوادم هم تا الان نگران شدن.
_خوب بله ولی من فکر میکردم فرار کردی!ولی حالا که اینطور نیست پس ما تو رو میرسونیم و
به همسرت هم توضیح میدیم که چه اتفاقی افتاده بود تا براش سوء تفاهم پیش نیاد.
خدای من کپ کردم این چی میگفت ببرنم پیش همسرم
نه نه نمیشه باید به چیزی بگم.
_ واای نه من دیگه مزاحمتون نمیشم خودم میگم بهش نیازی نیست.
آروم جلو اومد و روی مبل نشست و دقیق بهم نگاه کرد احساس میکردم کل ذهنم رو داره
میخونه ،سرم رو پایین انداختم تا به چشاش نگاه نکنم.
_که اینطور!میدونی نداجان اگه بخوای میتونی یه مدت اینجا بمونی تصمیمت رو که گرفتی بهم بگو.
این حرفو زد و رفت بیرون،این یعنی میدونه فرار کردم ولی برای چی پیشنهاد داد تو این خونه
بمونم؟برای چی بهم میخواد کمک کنه؟چطور میتونه اعتماد کنه؟از بس این سوالا توی سرم رژه
میرفتن که داشتم دیوونه میشدم
خودم رو پرت کردم روی تخت و به سر نوشتم فکر کردم
یعنی چی میشه؟ خدایا باید چیکار کنم؟
میتونم یه مدت اینجا بمونم تا یه جایی جور کنم باید از تهران خارج بشم چون حتما منو تو اینجا
پیدا میکنه آره من باید یه مدت به این خونه پناه بیارم.
دلارا:
نمیخواستم بدونه که ما همه چیزو راجع به اون میدونیم
میخواستم خودش با پای خودش به طرفمون بیاد پس باید گیجش میکردم.باید میفهمید که من
میدونم فرار کرده.
_دلارا گفتی؟
_نه
_نه؟چرا نگفتی
_چون میخواستم خودش بیاد سمتمون بعد همه ی مکالمه ای رو که بینمون اتفاق افتاده بود رو برای دانیال گفتم.
_آفرین عزیزم فکرت خوب بود ولی نباید این راضی شدنه بیشتر از یک هفته طول بکشه
_نگران نباش راضی میشه اینطوری خودشم میتونه
زندگیه تباه شدش رو پس بگیره.
ندا:
آروم لای چشام رو باز کردم،گیج بودم و خوب همه ی بدنم هم درد میکرد،هیچ درکی از اطرافم
واینکه کجام نداشتم به اطرافم نگاه کردم و یه دفعه یادم اومد دیشب یه زوج منو نجات دادن
صدای در اومد و بعدش اون خانومی که دیشب دیدمش داخل شد ، خواستم بلند شم که گفت:
راحت باش عزیزم،خوبی جاییت درد نمیکنه؟
_نه ممنون حالم خوبه تورو خدا ببخشید که شما رو هم تو دردسر انداختم
_نه این چه حرفیه زحمتی نبود راستش وقتی دیشب غش کردی مجبور شدیم کیفت رو بگردیم و
شناسنامت رو دیدیم .
احساس کردم فشارم افتاده همونطور نگاش کردم اگه بهش زنگ زده باشن چی؟
_ندا جان خوبی؟
_بل..بله ببخشید مزاحم شدم
_نه این چه حرفیه راستش ما میخواستیم به شوهرت یا یکی از اقوامت زنگ بزنیم که فکر کردیم
بهتره منتظر بمونیم بهوش بیای.
نفسم رو بعد از این حرفش بیرون دادم که با چشمای ریز نگام کرد.
_ممنونم ازتون خانوم
_دلارا هستم
_خوشبختم دلاراخانوم ،من بهتره که کم کم برم احتمالا خانوادم هم تا الان نگران شدن.
_خوب بله ولی من فکر میکردم فرار کردی!ولی حالا که اینطور نیست پس ما تو رو میرسونیم و
به همسرت هم توضیح میدیم که چه اتفاقی افتاده بود تا براش سوء تفاهم پیش نیاد.
خدای من کپ کردم این چی میگفت ببرنم پیش همسرم
نه نه نمیشه باید به چیزی بگم.
_ واای نه من دیگه مزاحمتون نمیشم خودم میگم بهش نیازی نیست.
آروم جلو اومد و روی مبل نشست و دقیق بهم نگاه کرد احساس میکردم کل ذهنم رو داره
میخونه ،سرم رو پایین انداختم تا به چشاش نگاه نکنم.
_که اینطور!میدونی نداجان اگه بخوای میتونی یه مدت اینجا بمونی تصمیمت رو که گرفتی بهم بگو.
این حرفو زد و رفت بیرون،این یعنی میدونه فرار کردم ولی برای چی پیشنهاد داد تو این خونه
بمونم؟برای چی بهم میخواد کمک کنه؟چطور میتونه اعتماد کنه؟از بس این سوالا توی سرم رژه
میرفتن که داشتم دیوونه میشدم
خودم رو پرت کردم روی تخت و به سر نوشتم فکر کردم
یعنی چی میشه؟ خدایا باید چیکار کنم؟
میتونم یه مدت اینجا بمونم تا یه جایی جور کنم باید از تهران خارج بشم چون حتما منو تو اینجا
پیدا میکنه آره من باید یه مدت به این خونه پناه بیارم.
دلارا:
نمیخواستم بدونه که ما همه چیزو راجع به اون میدونیم
میخواستم خودش با پای خودش به طرفمون بیاد پس باید گیجش میکردم.باید میفهمید که من
میدونم فرار کرده.
_دلارا گفتی؟
_نه
_نه؟چرا نگفتی
_چون میخواستم خودش بیاد سمتمون بعد همه ی مکالمه ای رو که بینمون اتفاق افتاده بود رو برای دانیال گفتم.
_آفرین عزیزم فکرت خوب بود ولی نباید این راضی شدنه بیشتر از یک هفته طول بکشه
_نگران نباش راضی میشه اینطوری خودشم میتونه
زندگیه تباه شدش رو پس بگیره.
آخرین ویرایش: