کامل شده رمان پناه زندگیه من | النازیار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

elnazyar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/01
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
788
امتیاز
266
محل سکونت
بندرعباس
:aiwan_light_air_kiss: IMG_6277.jpg نام رمان : پناه زندگی من
نام نویسنده : النازیار کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه،اجتماعی

سخنان نويسنده: سلام دوستاي گلم اميدوارم هميشه خوب باشين❤️اين اولين رمانيه كه مينويسم اميدوارم دوست داشته باشين و خوشتون بياد ميدونم تجربه ي كمي دارم ولي قول ميدم تو رماناي بعديم جبران كنم خيلي دوستتون دارم بـ*ـوس


پناه دختر اروم و ساده ایه زندگیه خوب و ارومی رو در پیش میگیره اما با مرگه ناگهانیه خانوادش در اعماق تنهایی فرو میره ...بعد از مرگ ناگهانیه خانوادش برای تامین مخارج زندگیش شروع بهه پیدا کردنه کار میکنه اما هیچکس قبول نمیکنه با یه دختری که لیسانسه معماری داره کار کنه تا اینکه .....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    به نام خدا
    پناه زندگیه من

    با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم, سرم به شدت درد می کرد صدای آلارم رو قطع کردم و نگاهی به ساعت گوشیم کردم؛ یا خدا ساعت 1 بعد از ظهر بود.اینا چرا منو بیدار نکرده بودن؟ با عجله از اتاقم زدم بیرونو شروع به صدا زدن, مامان کردم :
    _مامان,مامان, کجایی؟ چرا بیدارم نکردی ؟
    حالا دانشگاه لعنتی رو چیکار کنم؟ ای خدا! به سمت آشپزخونه رفتم؛ اونجا هم نبود می خواستم به سمت اتاق پیام ,برم که با دیدنه عکسا یخ زدم! اشکام همینطور پشت سر هم پایین می اومد و حالم رو بدتر می کرد با چشمای خیس به عکساشون نگاه می کردم آروم آروم به سمت عکس ها رفتم و با نفرت به اون ربان های مشکی زل زدم؛ این حقم نبود,اینکه همتون با هم برین و من رو تنها بزارین, خیلی نامردین باید منم با خودتون می بردین هنوز به نبودنشون عادت نکرده بودم همینطور که به عکسا نگاه می کردم؛ زانوهام سست شدن و رو زمین افتادم ,خنده هاشون, کل کل هاشون, تیکه های پیام, قربون صدقه های بابام, خنده های از ته دل مامانم, همینطور جلو چشام رژه میرفتن, از این همه بدبختی قلبم درد گرفته بود. حالا تو این خونه ای, که هر دقیقه خاطرات رو واسم زنده می کرد تنهای تنها شده بودم اینقدر بدبختی دیگه حقم نبود خدا یادت باشه بد باهام تا کردی!
    از رو زمین بلند شدم و به سمت دستشويي رفتم؛شير آب رو باز كردم و مشتي آب به صورتم پاشيدم ,كه از سردي زيادش شروع به لرزيدن كردم! بعد از خشك كردن صورتم, مي خواستم به اتاقم برم كه تلفن خونه شروع به زنگ زدن كرد؛ جواب دادم:
    _بله!
    +سلام .پناه جان, خوبي عزيزم؟
    اوف أصلا حوصله ي هيچ كسی رو نداشتم, واسه همين با صداي ضعيفي جواب دادم:
    _مرسي عمه, شما خوبين؟
    _مرسي عزيزم ,مي خواستم امروز دعوتت كنم خونمون!
    نا خود آگاه, پوزخند معنا داري رو لبام ظاهر شد:
    _مرسي عمه, ولي اگه ميشه بزارين يه روز ديگه من امروز يكم كار دارم!
    +اخه عزيزم من...
    حوصله ي حرف ديگه اي رو نداشتم, واسه همين سريع گفتم:
    _مي دونم به فكرمين, ولي واقعا نمي تونم بيام؛ ايشالله يه روز,ديگه خدانگهدار!
    عمه خواست يه چيزي بگه كه سريع تلفن رو قطع كردم. از اين دلسوزي هاي احمقانه,از اين ترحم ها,حالم بهم ميخورد. قبل از اينكه خانوادم رو از دست بدم؛ سال به سال زنگ نمي زدن بگن مرده اي يا زنده ؟حالا مي خواد منو دعوت كنه! اووف با عصبانيت زياد از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم ,مي خواستم برم سر خاك, اينطوري آروم تر مي شدم با اينكه ١هفته از مرگشون مي گذشت؛ ولي أصلا مرگشون رو قبول نمي كردم, أصلا باورم نمي شد كه نيستن. مانتو, شلوار و شال مشكيم رو تنم كردم و از پله پايين اومدم. أصلا نمي تونستم چيزي بخورم ,تو اين ١هفته كل غذام يا سوپ, يا نُون پنير بود.حوصله ي هيچي رو نداشتم, هيچي! به سمت تلفن رفتم و به آژانس كنار خونمون زنگ زدم, تا ماشين واسم بفرستن.
    بعد از إتمام كارام, از خونه زدم بيرون و سوار ماشين شدم.
    _كجا ميرين خانوم؟
    +بهشت زهرا.
    _چشم!
    دوباره اون, سردرد لعنتي به جونم افتاده بود. چشام رو بستم و سرم و به شيشه تكيه دادم. با صداي راننده به خودم اومدم:
    _خانوم ..خانوم!
    +بله؟
    _رسيديم!
    پول رو بهش دادم و از ماشين پياده شدم .آروم آروم به سمتشون, می اومدم. هنوز نرسيده,اشكام راهه خودشون رو پيدا كردن و سرازير شدن.كنار مزار مامان نشستم؛ هر ٣تاشون رو كنار هم دفن كرده بودن گلاب رو روي سه تا مزار ها ريختم و شروع به فاتحه خوندن كردم. بعد از خوندن هر أيه ي قرآن, اشكام بودن كه پشت سر هم سرازير ميشدن.
    _مامان,بابا,داداشي سلام, خوبين؟بدون من خوش مي گذره؟ آره ديگه, كيه كه سرتون غر غر كنه؛ بگه اين مي خوام؛ اون مي خوام؟ الان خوش به حالتونه, ميدونم واسه همين من رو با خودتون نبردين!
    لبخند تلخي زدمو ادامه دادم :
    _بابايي دانشگاه رو ول كردم؛ مي دونم الان مي خواي سرم داد بزني و بگي غلط مي كني! ولي ديگه انگيزه اي ندارم؛ بابا مي خوام كار كنم؛ نمي دونم با ليسانس معماري, اونم تو بيكاري, مي تونم جايي پيدا كنم, يا نه! ولي تمام تلاشم رو مي كنم. مطمئن باش! خيلي دوستت دارم!
    دستم رو, روی مزار پيام گذاشتم و گفتم:
    _ديوونه تو رو يأدم نرفته, كه دلم خيلي واست تنگ شده! واسه اون تيكه هايي كه بهم مي انداختي. يادته ميگفتي هر چقدر آرايش كني, بازم خوشگل نمي شي؟ الان ببين منو هيچ آرايشي ندارم؛ هنوزم زشتم به قول تو! دلم واسه بغـ*ـل كردنات تنگ شده؛واسه اون لبخند های با محبتت,واسه اون صداي خوش آهنگت, حداقل تو تنهام نمي زاشتي! اي كاش حداقل تو بودي!
    بعد از تموم شدن حرفام, اشكام رو پاك كردم و از بهشت زهرا بيرون اومدم. دلم يكم پياده روي مي خواست واسه همين آروم آروم شروع به قدم زدن كردم. داشتم با خودم فكر مي كردم؛ از اينكه, چه طوري زندگيم رو ادامه بدم؟ چطوري كار پيدا كنم؟ اصلا چيكار كنم؟ بايد تنهايي همه چيز رو, درست مي كردم؛ حتي دوس نداشتم, به رفتن پيش عمه يا خاله ها فكر كنم. با خاله ها كه اصلا ارتباط نداشتيم, عمه ها هم ارتباطمون خيلي كمرنگ بود؛ فقط عيد نوروز و عزا هم رو ميديدم و بس!از اينكه هيچ كس نبود بهش تكيه كنم, خیلی ناراحت بودم. با ناراحتي قدم مي زدم, كه با صداي رعدو برق به خودم لرزيدم! چند مين نگذشته بود, كه آسمون شروع به باريدن كرد دل آسمونم مثل من خون بود. بارون با شدت مي باريد و همه در حال فرار كردن بودن و تنها كسي كه بيخيال به راهش ادامه داده بود, من بودم. احساس مي كردم الان ديگه تنها نيستم؛ آسمونم با من هم درده! لبخند تلخي زدم و به راهم ادامه دادم .
    تا نصف شب تو خيابون ها پرسه زدم و راه رفتم, تا اينكه به دليل دل درد زياد, به سمت خونه رفتم. از دور يه نفرم رو مي ديدم كه كنار خونه ايستاده بود. قيافش معلوم نبود؛ واسه همين سرعت قدمام رو بيشتر كردم و به سمتش رفتم, كه با ديدنش سر جام خشكم زد باورم نمي شد!
    نفس_ پناه....
    با صداش تمام قدرتم رو جمع كردم و تو بغلش پریدم. چقدر دلم واسش تنگ شده بود. آروم پشتم رو نوازش مي كرد. همينطور كه تو بغلش بودم, آروم دم گوشم گفت:
    _تسليت ميگم خواهري!
    با گفتن اين حرفش بغضم تركيد و شروع به زار زدن تو بغلش كردم. اونم پا به پاي من گريه ميكرد و نوازشم ميكرد تو اون كوچه تاريك, صداي گريه ي من و نفس بود, كه پيچيده بود. بعد كلي گريه زاري در خونه رو باز كردم و باهم وارد خونه شديم. دستم رو گرفت و گفت:
    _ديوونه خيسه خيسي! بدو لباسات رو عوض كن, كه كلي حرف داريم واسه گفتن.
    به لباساي نفس يه نگاهي كردم و گفتم:
    _توهم كه خيسه خيسي, بيا واست يه لباس بيارم.
    نفس با لحنی, كه توش خنده موج ميزد, گفت:
    _لازم نيس!
    با تعجب گفتم:
    _ديوونه شدي؟سرما ميخوري!
    با خنده گفت:
    _چمدون اوردم
    همينطور كه بر و بر نگاش ميكردم, گفت:
    _خنگ, اومدم كه بمونم؛ البته اگه جايي واسم باشه!
    انگار تمام بدبختيام رو, فراموش كردم و با يه جيغ بلند دوباره,بغلش, پريدم و كلي بوسیدمش؛ اونم هي غر ميزد و مي گفت:
    _لهم كردي و اينا...
    بعد از چند مين, باهم شروع به تعويض لباسامون كرديم و روی مبل, تو حال نشستيم .نفس دستام رو گرفت و گفت:
    _دوس داري تعريف كني؟
    لبخند تلخي زدم و گفتم:
    _به تو نگم به كي بگم, اخه؟ مرسي كه پيشمي! نفس تو رو خدا نرو!
    نفس لبخندي زد و گفت:
    _اومدم كه بمونم! خوب, ديگه پيشتم حالا خودت رو خالي كن, عشقم! بيا اين درد رو باهم تقسيم كنيم!
    دستاش رو محكم گرفتم و شروع كردم:
    _حدود ١هفته پيش بود, كه مامان و پيام هي غر مي زدن كه بريم شمال و تو خونه پوسيديم و اينا... ولي منو بابا اصلا حوصله ي شمال رو نداشتيم! بابا مي گفت:
    _كار دارم و اينا منم مي خواستم, واسه فوق بخونم. ولي آخر با كلي زور مامان و پيام بالاخره راهيه شمال شديم؛ مثه اينكه پيام مي خواست, بيشتر به خاطر دوستش كه ويلاي جديد خريده بود, شمال بره, واسه همين خيلي اصرار داشت. تو راه بوديم, كه بابا يه ويلا كرايه كرد. وسايلامون رو گذاشتيم تو ويلا؛ چند مين هم استراحت كرديم؛ وقتي از خواب بيدار شدم, ديدم مامان و بابا و پيام حاضر شدن و منتظر منن كه بريم. پيام مي خواست بره پيش دوستش مامان و بابا هم بازار, مي خواستن برن. منم چون علاقه ي زيادي به بيرون رفتن نداشتم, تصميم گرفتم, داخل خونه بمونم ولي ....
    نفس وقتي ديد حالم خيلي بده من رو تو آغوشش كشيد و نوازشم كرد. خدا رو شكر كردم,كه حداقل يه نفر, كنارم هس كه دردام رو گوش كنه, كنارم باشه. همون طور كه تو بغـ*ـل نفس بودم؛ گفتم:
    _اي کاش, باهاشون مي رفتم نفس! اي كاش, منم از اين دنيا مي رفتم, تا اينقدر تنها نباشم!
    همين طور كه پشتم رو نوازش مي كرد گفت:
    _هيس! ديوونه چرت و پرت نگو!من هميشه پيشتم, ديگه نمي زارم غصه ي چيزي رو بخوري. مثه خواهر پيشتم. قول ميدم پناه!
    با حرفاش آرامش عجيبي گرفتم و ازش جدا شدم.محكم لپش رو بوسيدمو بهترين و تنها رفيقي بود, كه داشتم. اشكام رو پاك كردم و ادامه دادم:
    _چند ساعت گذشت, ولي نيومدن خيلي نگران شده بودم. هر چي به گوشياشون زنگ مي زدم, جواب نمي دادن. تا اينكه يه شماره ي نا شناس بهم زنگ زد و گفت كه شمارم و از گوشي يه پسر جوون پيدا كرد و زنگ زده؛ گفت كه تصادف كردن و الان بيمارستانن! واي! نفس, نمي دوني با چه حالي خودم رو, به بيمارستان رسوندم و با چه حالي رسيدم تهران. حالم افتضاح بود!بيشترين چيزي كه حالم و بد مي كرد اشک ها و ترحم هاي خانواده هايي بود, كه سال به سال خبري ازشون نميشد. الانم كه يه هفته از مرگشون مي گذره ولي هنوز كنار نيومدم يعني, اصلا نتونستم, كنار بيام. حالم أصلا خوب نيس نفس!
    نفس, لبخند دلگرم كننده اي بهم زد و گفت:
    _ديگه الان يه اجي داري كه هميشه بيخ ريشته! نمي زارم كه تنها بموني!
    همين طور كه با محبت نگاش كردم, مي خواستم دوباره ماچش كنم, كه با عصبانيت كنارم زد و گفت:
    _بابا من كه دوس پسرت نيستم هي چپ و راس تف تف! به جاي اين جلف بازيا يه چي بده بخوريم دارم مي ميرم از گشنگي!
    با شنيدن حرفاش لبخند عميقي زدم و گفتم:
    _خب بابا! بيا من رو بخور! بعدشم, يادت باشه تو هيچي تعريف نكرديا! حواست هس!
    نفس لبخندي زد و دستم رو كشيد و گفت:
    _اول اين شيكم مارو سير كن تا حرف بزنم!
    تك خنده اي كردم. با هم يه نيمرو زديم. در حين خوردن نفس همه چيز رو بهم تعريف كرد؛ از اينكه به خاطر كار باباش, مجبور به رفتن به ايتاليا شد و بعد از اينكه فهميد همچين اتفاقي واسم افتاده, بعد از اجازه گرفتن از باباش, سريع يه بليط به ايران مي گيره و پیش من میاد, ولي باباش همون جا موندگار ميشه.
    بعد از خوردن شام و كلي حرف هاي نگفته, به سمت اتاق خواب رفتيم, تا بخوابيم. واسه اينكه تخت من ٢نفره بود و از تنهايي مي ترسيدم نفس رو راضي كردم پيشم بخوابه؛ اونم با كلي غر غر راضي شد.منم بعد از چند مين به خواب عميقي فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    با صداي داد نفس از خواب پريدم:
    _چته ديوونه, ترسيدم!
    +زهر مار,مگه قرار نبود بيدار شي,دنبال کار بريم ؟
    _نفس جان جدت بيخيال! من خوابم مياد از فردا از فردا دنبال کار می ریم.
    +چي چي و از فردا دنبال كار می ریم؟مثه معتادا كه ميگن, از شنبه ترك مي كنيم, مي مونيا!
    _باشه باشه! اينقدر غر نزن! بيدار شدم.
    با چشماي خواب آلود به سمت دستشويي رفتم و با ديدن خودم تو آينه, وحشت كردم. چشام داغون پف كرده بود, اون موهاي بلند مشكيم پخش و پلا, تو آسمونا سير مي كرد و صورتم حسابي خواب آلود بود. حالم از خودم و ريختم به هم خورد, واسه همين تند تند آب به صورتم مي پاشيدم, تا پفه صورتم بخوابه. بعد از انجام عمليات لازم, از دستشويي اومدم بيرون و به سمت كمد لباسا رفتم. مثله هميشه مانتو, شلوار و شال مشكي پوشيدم و با زدن عطر از اتاق بیرون زدم. نفس تو آشپزخونه بود و داشت صبحانه آماده مي كرد:
    _به به!چرا زحمت كشيدي؟
    نفس اول با خنده سمتم برگشت, كه يه چيزي بگه, كه با ديدن قيافم خنده رو لباش ماسيد.با تعجب گفتم :
    _چته؟جن ديدي؟
    نفس با لحن مسخره اي گفت:
    _ميگم پناه تو همون برو بخواب فك كنم بهتره!
    +وا چرا؟
    _زهر مار و چرا! با اين قيافه ي داغون, به عنوان توالت شور هم استخدام نميشي كه!
    +يعني چي؟ كجام داغونه؟
    نفس نزديكم اومد و گفت:
    _ پناه جونم مي دونم عزا داري, من مشكلي با لباسات كه ندارم. منم مامانم فوت شد تا ١سال مشكي مي پوشيدم, ولي الان ما داريم دنبال كار مي گرديم حداقل يه دستي به صورتت ميزدي!
    قيافم رو درهم كردم و گفتم:
    _اگه كسي به خاطر قيافه مي خواد استخدام كنه, مي خوام صد ساله سياه نكنه!
    نفس روش رو ازم گرفت و گفت:
    _اوف اوف هنوزم لجبازي! حداقل برو صبحونه ي شاهانه اي, كه واست درست كردم رو بخور!
    +خودت نميخوري؟
    _خوردم نوشه جون!
    با لبخند به سمت ميز صبحونه رفتم. واقعا شاهانه بود؛ فقط نمي دونم چرا نيمروهاش سوخته بود؟
    همين طور كه چاييم رو مي خوردم؛ نفس از پله ها پايين اومد. مثل هميشه خوشگل و خوش پوش. موهاي رنگ شده ي قهوه ايش رو به صورت كج, تو صورت سفيدش ريخته بود. چشاي مشكيش رو, مداد كشيده بود و با زدن رژ نارنجي آرايشش رو تكميل كرده بود. يه مانتو ي خردلي تا بالا زانو و يه شلوار مشكي با شال خردلي پوشيده بود؛ كه عالي شده بود. همين طور كه برو بر نگاش مي كردم,گفت:
    _يعني خاك تو سرت كه از ١٠٠تا پسر, بدتري!
    يهو به خودم اومدم و گفتم:
    _مي خواستي اينقدر, جلف نپوشي!
    +اوهو اين كجاش جلفه؟
    _جلفه ديگه!
    +زر نزن عشقم! صبحونه تو خوردي؟
    _آره بريم دير شد ديگه!
    باهم از خونه زديم بيرون و به سمت دكه ي كنار خونه قدم برداشتيم و با خريدن مجله ي نيازمندي ها روي نيمكت توي پارك نشستيم.
    نفس_ اوم بيا پيدا كردم, به يه معمار با شرايط عالي نيازمنديم!
    با ذوق تو صورت نفس نگاه كردم و گفتم:
    _بدو بدو شمارشو بگو بزنگم!
    يهو ديدم نفس قيافش كج و كوله شد و لباش آويزون!
    _چته؟ چي شده؟
    +نوشته با مدرك فوق ليسانس!
    عصبي نگاش كردم و گفتم:
    _مي ميري زودتر بگي؟
    همين طور كه روزنامه رو نگاه می كردم, يهو صداي داد نفس بلند شد:
    _پيدا كردم, به جونه پناه جونم, كه پيدا كردم!
    +خو بابا ديوونمون كردي. چي,پيدا كردي؟ چي؟
    _به يك خانوم معمار با مدرك ليسانس و رده سني كم نياز منديم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    +وايي! راس ميگي؟ شمارش رو بگو!
    _چي چيو شمارشو بگو؟ بيا بريم شركت!
    +خو شايد استخدام كرده باشن!
    _اوم راس ميگي خب بيا اول, اون كارايي كه فك مي كنيم, خوبه رو علامت بزنيم؛ بعد از بين اينا يكيش رو انتخاب مي كنيم!
    +اوكي!
    چند مين گذشت, كه تونستيم يه چندتا كار مورد نظرمون رو پيدا كنيم و شروع به زنگ زدن كرديم.
    _نفس, من استرس دارم, تو حرف ميزنی؟
    نفس_بابا استرس نميخواد, بگو واسه اين آگهيتون تماس گرفتم, مي خواستم درمورد شرايط كار بپرسم.
    +خب,اينارو تو بپرس!
    _خب, تو قراره كار كني. من كه نمي خوام كار كنم!
    +خب, اونا كه نمي فهمن چي به چيه!
    _خب, انتر اگه استخدام شي كه مي فهمن!
    +واي,نفس اين قدر زر نزن! وقتي ميگم تو حرف بزن, يعني تو حرف بزن!
    نفس_خب بابا عصبي! الان مي زنگم!
    نفس شروع به زنگ زدن, به يكي از شركت هاي مهندسي كرد.
    _گوشيو بزار رو اسپيكر!
    بعد از گذاشتن رو اسپيكر طرف مقابل جواب داد:
    _شركت ساختمون سازي و مهندسي مهر تابان؛ بفرمايي!
    نفس سريع صداش رو صاف كرد و گفت:
    _سلام خسته نباشين خانوم. خوب هستي؟
    +مرسي! بفرمايين؟
    _ببخشيد من واسه اين آگهيتون تماس گرفتم؛ مي خواستم در مورد شرايطش بپرسم!
    +خيلي متأسفم, ولي ما يه نفر رو استخدام كرديم.
    با گفتن اين حرف قشنگ نا اميدي رو تو صورتم حس ميكردم, اعصابم خورد شده بود واسه همين از جام بلند شدم و رو چمنا نشستم, نفسم بعد از چند مين, قطع كرد و كنارم نشست:
    _چته به اين زودي جا زدي؟
    دختر لوسي نبودم, ولي با اون همه فشاري كه روم بود, دوباره اشكام سرازير شدن:
    _نفس من مي ترسم!
    +از چي مي ترسي ديوونه؟ من كه پيشتم, اصلا كار درس نشد به جهنم بابام كه هس بهش ميگم پول بفرسته!
    با گفتن اين حرفش, سريع جبهه گرفتم و گفتم:
    _اصلا, اصلا همچين كاري نميكني فهميدي؟
    +چرا اخه پناه..
    _ببين نفس, من مي خوام رو پاي خودم وايسم, مي خوام بزرگ شم؛ الان ديگه نه مامان دارم نه بابا, نه يه داداشي كه پشتم باشه؛ فقط تو رو دارم؛فقط ازت مي خوام كنارم باشي, لطفا ديگه حرف پول رو پيشه من نزن!
    +باشه حالا تو اشكات رو پاك كن دنيا به آخر نرسيده كه يه كار ديگه پيدا مي كنيم, هنوز كلي انتخاب داريم!
    تو دلم يه بِسْم الله گفتم و دوباره شروع به زنگ زدن كرديم.

    كل روز رو دنبال كار گشتيم. يا زنگ مي زديم, مي گفتم استخدام كرديم؛ يا مي گفتن سابقه ي كاري ندارين؛ يا مي گفتن تحصيلاتتون كمه و ...
    اينقدر خسته بودم كه ناي راه رفتن و ديگه نداشتم, ديگه بايد قيد كار كردن تو شركت رو مي زدم! فكر كنم بيشتر از ٢٠تا شركت رو رفتيم و هيچ جوابي نگرفتيم!
    نفس_ پناه جانه جدت, بيا بريم يه چيزي بخوريم دارم از گشنگي مي ميرم!
    +مي ريم خونه يه چيزي مي خوريم!
    بعد از اين حرفم يهو ديدم, نفس منفجر شد!
    _بابا دهنمون رو صاف كردي با اين شام دادنت, هر شب نيمرو, هر شب نيمرو.ناهار تخم مرغ با گوجه, عصرونه تخم مرغ با سيب زميني, شام تخم مرغ ساده, صبحونه تخم مرغ با چايي! بسه ديگه, حالم داره از هر چي تخم مرغه بهم ميخوره, تا چند روز ديگه غد غد ميكنم به قرآن. به خدا ديگه شبا خوابه مرغ مي بينم!
    همين طور كه با تعجب نفس رو, نگاه مي كردم. داشتم خندم رو هم, كنترل مي كردم! چه آدمي بود, حتي تو بدترين شرايطم حالم رو خوب مي كرد!
    با خنده رو بهش گفتم:
    _پيتزا دوس داري؟
    نفس_شوخي مي خواي پيتزا بخري؟ جانه من؟
    +اره خب, من كه يه دوسته شكمو و مهربون بيشتر ندارم كه!
    _آخ قوربونت بشم من! بريم! بريم,كه دارم از گشنگي مي ميرم!
    با شوخي و خنده يه ماشين گرفتيم و به سمت نزديك ترين فست فودي رفتيم.وارد شديم و روي يكي از صندلي هايي كه وسط سالن قرار داشت نشستيم؛ جاي خوب و دنجي بود و از شلوغ بودن و همهمه ي زياد معلوم بود غذاهاشم خوبه, همين طور به منويي كه روي ميز گذاشته بودن نگاه مي كردم, گفتم:
    _حالا چيكار كنم؟
    نفس پرسید:
    _كار رو؟
    +اوهوم!
    _ببين, من مي خوام يه چيزي بگم, ولي مي ترسم شام بهم ندي, بزاري بری!
    خنديدم و گفتم:
    كاريت ندارم, بگو!
    +قول؟
    _قول!
    +چيزه تو اين آگهيه...
    _خب؟؟
    +دنبال يه گارسونه دختر مي گشتن!
    _خب كه چي؟
    يهو ديدم نفس ساكت شد تو چشاش زل زدم و گفتم:
    _چرا لآل شدي؟
    بعد از چند مين منظورش رو گرفتم و با تعجب گفتم:
    _با ليسانس برم گارسون شم؟
    نفس+ ببين خدايي چندتا شركت رفتيم ؟ميشه گفت تهران و گشتيم, كار بود؟نه! بهت مي گم بزار از بابام پول بگيرم, ميگي نه! با خانوادتم كه ارتباطي نداري. پس بگو مي خواي چيكار كني؟
    مي خواستم جوابش رو بدم كه گارسون اومد:
    _خيلي خوش اومدين, چي ميل دارين؟
    من كه با ديدن گارسون همين طور بر و بر, داشتم نگاش ميكردم و خودم رو جاي اون گذاشته بودم. نفس سريع دو تا پيتزا مخلوط با مخلفات سفارش داد و گارسون بدبخت رو كه با ديدن من ترسيده بود, فراري داد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    _خل شدي؟ چرا طرف رو اين مدلي نگاه مي كردي؟
    +من خل نشدم, تو خل شدي من بميرمم گارسوني نميكنم!
    _پناه خره, من خيلي فكر كردم ببين باهم كار مي كنيم, البته به بابام حرفي نمي زنم چون مي دونم گير ميده, ولي خودمم خسته شدم از بس پول تو جيبي گرفتم. با رشته رياضيم كجا كار هست كه ما بريم؟ تازه ديگه ٢٢سالمونه من ديگه روم نميشه از بابام پول بگيرم!
    +عه روت نميشه؟تا چند دقيقه پيش كه مي گفتي از بابات پول بگيريم!
    _اون مال قبل بود الان رو بچسب, تازه قرار نيست تا آخر عمرمون گارسون باشيم كه, يكم سختي مي كشيم پولامون رو جمع مي كنيم, بعد واسه خودمون يه جايي جور مي كنيم!
    با حرفاي نفس ذهنم مشغول شده بود, نمي دونستم كار كردن اونم به عنوان گارسون كار درستي بود يا نه؟ ولي چاره ي ديگه اي نداشتم مجبور بودم. شايدم نفس راس ميگفت شايد اولش سختي بكشيم, ولي درست ميشه همين طور كه تو فكر بودم چند مين نگذشته بود كه شام رو آوردن.بعد از خوردن شام به سمت خونه رفتيم و مثه جنازه رو تخت افتاديم.
    صبح, طبق معمول با جيغ جيغاي نفس از خواب پريدم:
    _پناه, بيدار شو بدو بدو بايد سريع بريم!
    با چشاي خواب آلود و صدايي كه انگار از ته چاه در ميومد گفتم:
    _كجا؟
    +كجا؟بابا همون رستوران كه بهت گفتم ديگه, اسمش چي بود؟ آها رستوران نارگل!
    _مگه ساعت چنده؟
    _شیش و نیم!
    با عصبانيت رو بهش گفتم:
    _ساعت شیش و نیم سر قبرت بازه؟الان كپه مرگشون رو گذاشتن!
    +احمق! تو نمي خواي حاضر شي؟ نمي خواي صبحونه بخوري؟ بعدشم مي دوني چقدر دوره تا اونجا؟
    واسه اينكه ديگه غر غراي اين پير زن رو نشنوم سريع از تخت عزيزم جدا شدم و بعد از كار هاي ضروري خودم رو براي خوردن يه صبحونه ي شاهانه ي ديگه آماده كردم.
    بعد از خوردن صبحونه, سريع لباسامون رو پوشيديم و وسط خيابون ماشين گرفتيم و به سمت رستوران مورد نظر رفتيم؛ يك ربعي گذشت كه رسيديم, از ماشين پياده شديم و چند لحظه جلوي رستوران سيخ ايستاديم.
    نفس:عجب چيزيه! بيرونش اينقدر شيكه ديگه چه برسه به داخلش!
    +حالا چيش به تو ميرسه, جز شستن ظرفاش و هي خم و راس شدن؟
    نفس:خفه شو حالا هي اين مدلي زر بزن, اينجا هم قبولمون نميكنن!
    بدون اينكه حرفه ديگه اي بزنیم, به سمت داخل قدم برداشتيم.مثل اينكه تازه رستوران رو باز كرده بودن چون هنوز ميز و صندلي درست چيده نشده بود. همينطور كه برو بر اينور و اونور و نگاه مي كرديم,یه نفر پرسید:
    _بفرماييد, با كسي كار داشتين؟
    سريع به سمت عقب برگشتيم. يه پسر جوون كه حدودا بیست و چهار ساله مي زد, با قيافه ي معمولي جلومون ايستاده بود.مي خواستم جوابش رو بدم ,كه نفس طبق معمول مثله وحشيا نزاشت من حرفم رو بزنم و خودش زر زد:
    _سلام, ما براي استخدام اومديم.
    +آها شما بايد اتاق آقاي رادفر برين, اتاق مدريت رستوران!
    نفس:ميشه راهنماييمون كنين لطفا؟
    _آقاي رادفر هنوز كه نيومدن يه پنج دقيقه ديگه مي رسن شما بفرمايين رو صندلي منتظر بشينين تا بيان!
    +باشه, مرسي!
    _خواهش ميكنم!
    نفس: پناه؟
    _هوم؟
    +عجب چيزي بود, نه؟
    _كي؟
    +بابا همين پسره ديگه وويي چشماش رو ديدي چه درشت بود؟ قوربونش برم!
    يه نيم نگاهي بهش انداختم و به گفتن خاك تو سرت, اكتفا كردم. چن مين گذشت كه يه آقاي هيكلي جلوي در نمايان شد فكر كنم خودش بود.
    _نفس فكر كنم خودشه.
    +اونيگا هيكلش رو پناه!
    _تو با همه ل*ـاس بزن نفس, اكي؟
    +خو چيكار كنم؟ اينجا همشون نانازن!
    بدون اينكه حرفه ديگه اي بزنم همونطور منتظر موندم كه ديدم همون پسر جوونه مارو به آقاهه نشون داد, كه مرده بهمون نزديک شد, من و نفس هم به تبعيت از اون بلند شديم.
    مرده:شما براي استخدام اومدين؟
    من و نفس همزمان باهم گفتيم: بله!
    _بياين دنبالم!
    با نفس به سمت اتاق مدیريت رفتيم. پس آقاي رادفر ايشون بود! وارد اتاق شديم. يه اتاق بزرگ و شيك كه با رنگ هاي سفيد مشكي جذاب تر شده بود, خودش روي صندليه جلوي ميز كه نمايان مدير بودنش بود ,نشست. من و نفس هم روي مبل روبه روش نشستيم.
    رادفر : خب اول اينكه, سابقه كار دارين يا نه؟
    اين بار ديگه نذاشتم نفس جواب بده و خيلي سريع گفتم :
    _خير!
    رادفر با تعجب نگام كرد؛ انگار انتظار نداشت اين طوري جوابش رو بدم. بعد از مكثي گفت:
    _تحصيلات؟
    +ليسانس معماري
    بعد رو كرد به نفس و گفت :
    _و شما ؟
    +ليسانس عمران!
    بعد سرش رو تكون داد و يه سري فرم به طرفمون گرفت:
    _بفرمايين اين فرم هارو پر كنين تا ببينيم چي ميشه!
    ديگه كم كم داشتم از اينكه حتي به عنوانه گارسون هم استخدام نشم,عصبانی می شدم. واسه همين جبهه گرفتم و گفتم:
    _ببينم چي ميشه يعني چي اقا؟شما فكر كردين ما بي كاريم هي مارو علاف مي كنين؟
    بعد از گفتن اين حرف, نفس هي شكلك در مي آورد و واسم خط و نشون مي كشيد ولي من ديگه عصبي شده بودم و ديگه هيچي واسم مهم نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    واسه همين ادامه دادم:
    _يا اينكه فكر كردين مغز خر خورديم, كه با ليسانس بيام گارسون شيم؟ اينا همش از روي احتياجه؛ پس اگه نميخواين كسي رو استخدام كنين, بهتره آگهي هم چاپ نكنين چون اينطوري مردم رو, دلخوش مي كنين.
    بعد از تموم شدن حرفام, با عصبانيت تو چشاش زل زدم.اونم با تعجب همين طور منو نگاه مي كرد. چند مين نگذشت كه صداش بلند شد:
    _اول اينكه, اگه بيكار نبودين نمي اومدين دنبال كار!دوم اينكه نخير من همچين فكري نمي كنم, چون نصف كاركنان اينجا ليسانس هستن و اينكه مريض نيستم وقتي نمي خوام كسي رو استخدام كنم آگهي چاپ كنم, شما هم به جاي اينكه از كوره در برين يكم فكر كنين؛ چون همه جا اول تحقيق مي كنن, بعد استخدام. حالا هم اگه فرم رو پر كردين به سلامت!
    دهنم وا مونده بود, فكر نمي كردم اين مدلي جوابم رو بده. ديگه مطمئن شدم اينجا هم استخدام نمي شم؛ واسه همين بدون هيچ حرفي و بي توجه به نفس از رستوران, بیرون زدم.
    همين طور داشتم قدم مي زدم,که دستم يهو كشيده شد و به عقب برگشتم.
    نفس: آخه من به تو چي بگم؟
    _حوصله ندارم نفس!
    +نبايدم حوصله داشته باشي, گند زدي به همه چي! مي ميري اون دهنت رو يكم ببندي؟ به خدا بد نميگذره!
    بدون توجه به نفس, به راهم ادامه دادم.
    نفس: كجا داري ميري حالا؟
    _قبرستون
    +جدي دارم حرف مي زنم!
    _منم جدي دارم مي گم!
    +پس منم باهات ميام!
    _مي خوام تنها باشم.
    +باشه پس دير نكن؛ گوشيتم در دسترس باشه!
    _اكي, خدافظ.
    _با.
    از نفس جدا شدم و بعد از گرفتن ماشين به سمت بهشت زهرا رفت.
    **
    _مامان خسته شدم ديگه, به خدا خسته شدم. هر كاري ميكنم درس نميشه, ديگه واقعا نمي دونم چيكار بايد بكنم؟ لطفا واسم دعا كن ماماني. نمي خوام دستم جلو عمه ها دراز شه. مي خوام رو پاي خودم وايسم, پس واسم دعا كن! دوستت دارم.
    بعد از حرف زدن با بابا و پيام يكم ديگه تو خيابونا دور زدم و بعد به سمت خونه رفتم.كليد رو تو فقل چرخوندم و در رو باز كردم كه با چهره ي عصبيه نفس برخورد كردم؛ هم خندم گرفته بود, هم حوصله نداشتم.
    نفس: ساعت چنده؟
    منظورش رو فهميدم, واسه همين با تك خنده اي گفتم:
    _ده شب!
    نفس:آفرين! خب حالا اينو جواب بده, مارو ساعت چند از رستوران پرت كردن بيرون؟
    ديگه نمي تونستم تحمل كنم واسه همين با خنده گفتم:
    _ده ظهر!
    همينطور كه مي خنديدم يهو ديدم نفس مثه وحشيا پريد دنبالم؛منم با يه جيغ بنفش از دستش فرار كردم. همين طور كه دور تا دور خونه رو مي دوييديم يهو نفس پاش پيچ خورد و با سر زمین افتاد.سريع رفتم سمتش و از رو زمين بلندش كردم:
    _خاك تو سرت مگه كوري آخه؟
    نفس :خفه شو!آخ آخ سرم!
    _وايسا بيا كمكت كنم, رو مبل بشيني.
    +لازم نكرده!
    _لوس نشو ديگه, بيا عشقم!
    +باش حالا كه التماس ميكني, اكي!
    خنديدم و كمكش كردم رو مبل بشينه.
    نفس:چرا اينقدر دير كردي الاغ؟
    _ببخشيد خو رفتم بهشت زهرا, بعدم يكم دور زدم حواسم به ساعت نبود!
    نفس: واسه اينكه ببخشمت، بايد شام درست كني!
    _باشه! چشم، چي ميخورين قربان؟
    +اووم بزار فك كنم ،آها ماكاروني درس کن!
    _اكي!
    بعد از تعويض كردن لباسام به سمت آشپزخونه رفتم و شروع به درست كردن ماكاروني كردم در آخرم يه فيلم خارجي, گذاشتيم و از ماكاروني ها لـ*ـذت برديم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    ****
    زينگ، زينگ، زينگ!
    اووف اوف ،كدوم خريه اين وقته صبح آخه؟با عصبانيت جواب دادم:
    _ها؟
    +ببخشيد به همراه خانوم راد تماس گرفتم؟
    _آره كارت رو بگ!
    +می خواستم بگم شما و خانوم وطن خواه استخدام شدين، اگه مي شه امروز راس ساعت ٩:٠٠ صبح رستوران باشين! خدانگهدار!
    بدون اينكه چيزي بگم گوشي رو قطع كردم و دوباره خوابيدم!
    نفس:كي بود ؟
    _هيچي بابا گفتن استخدام شديم, ساعت ٩ بيایم رستوران!
    +آها!
    چن مين نگذشته بود كه با صداي جيغ نفس, از خواب پريدم:
    _ها؟چته تو؟
    +دوباره حرفتو بگو!
    _گفت ساعت ٩:٠٠ بريم رستوران!
    يهو تازه به معني حرفم فكر كردم و با تعجب گفتم:
    _استخدام شديم؟
    بعد از اين حرفم نفس يه جيغ بنفش كشيد و از رو تخت بالا پايين پريد؛ باورم نمي شد فك كردم با اون حرفايي كه من زدم عمرا استخداممون كنه .ولي!
    نفس : بدو،بدو ،آماده شو ،بايد بريم!
    _ساعت چنده؟
    +هشت و نیم!
    _اوه ،گفت ساعت ٩ رستوران باشين!
    بعد از گفتن اين حرف مثه فشنگ از جامون پريديم و شروع به حاضر شدن كرديم و بدون صبحونه خوردن به سمته رستوران رفتيم.
    **
    سريع وارد رستوران شديم ،خداروشكر سر وقت رسيده بوديم. چند مين نگذشته بود، كه همون پسر اوليه جلومون قرار گرفت و انگار با ديدن من ميخواست از خنده منفجر بشه، عجب گافي داده بودما!
    _سلام خانوم راد خوبين؟
    نيشامو باز كردم و گفتم:
    _مرسي، شما خوبين آقاي؟
    +آرمين عباسي!
    _بله, آقاي عباسي!
    +مرسي به لطف شما!
    بعد رو كرد به سمت نفس و با اونم سلام و احوال پرسي كرد و در آخرم مارو به سمت اتاق آقاي رئيس (اقاي عصبي و حاضر جواب) هدايت كرد!چند ضربه، به در زدم و باهم وارد شديم.سرش پايين بود و فك كنم داشت حساب كتاب مي كرد, كه با صداي من به طرفمون برگشت:
    _سلام
    +سلام، بفرمايين.
    منو نفس دوباره همون جاي قبلي نشستيم؛بعد از نشستنمون به سمتمون برگشت و گفت: _اول اينكه بايد يه موضوعي رو باهاتون در ميون بزارم، فكر نكنم رستوران هاي ديگه واسه ي استخدام فرم بخوان يا تحصيلات رو بپرسن، ولي من قانون و مقررات خودم رو دارم و كارم با بقيه جداس تو محل كار نميخوام بگو بخند بشنوم؛ چون محل كار فقط محله كاره نه هيچ چيزه ديگه! دومين مورد اينه كه به كار درست حقوق مي دم؛ اگه ببينم به دليل هاي نابه جا سر كار نمي یاين يا مشتري ازتون شكايت كنه ديگه نمي خوام از فرداش شمارو ببينم. كار خوب حقوق خوبم مي گيره البته به اضافه،انعام خوب. حق هيچ كس پايمال نمي شه, نگران نباشين حقوقتون سر وقت و سرجاشه كه, یک ميليون و پانصد تومنه. كارهايي هم كه بايد انجام بدين، سرويس دادن به مشتري و شستن ظرفا هستش. ساعت كاري هم از ٩:٠٠صبح شروع ميشه، تا ١٢ شب و به دليل اينكه شما سابقه ي كار ندارين, آرمين بهتون آموزش هاي لازم رو ميده و در آخر اصل كار ما خوش برخورد بودن با مشتريه, اينو هيچوقت يادتون نره! خب حرفي هست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    من و نفس با دهن باز, زل زده نگاهش مي كرديم، يا خدا بدونه اينكه بينش نفس بكشه همين طور پشت سر هم بدون هيچ مکثی زر زد, من جاي اين، دهنم كف كرده بود!ولي انصافا حقوقش خوب بود؛ واسه همين بدون هيچ اعتراضي قبول كرديم و از اتاق بیرون زديم .
    نفس:پناه خدا به دادمون برسه، اين يارو چه سگه بزرگيه واسه خودش!
    من: آشغال ميگه بگو بخند بشنوم بيرون مي كنم انگار بايد مثه بت وايسيم، نفسم نكشيم!
    نفس:خدايي از اين، بيشتر از بابام مي ترسم!
    من:فقط حواست رو جمع كن، يه گاف بدي بيروني!
    _اوكي!
    همين طور كه با نفس حرف مي زدم همون پسره كه الان فهميده بودم اسمش آرمينه نزديكمون شد.
    _خب خانوما، اول بياين با كاركنان ديگه آشناتون كنم!
    قبول كرديم و دنبالش راه افتاديم. به سمت آشپزخونه ي رستوران رفتيم حدود شش،هفت نفر در حال كار كردن و غذا پختن بودن، كه با صداي آرمين به سمتمون برگشتن:
    _آقايون، اين خانوما كاركنان جديدمون هستن!
    همشون به سمتمون اومدن و سلام و احوال پرسي كردن، ماهم احوال پرسي كرديم و خودمون و معرفي كرديم. بعد از آشنا شدن با كاركنان مارو به سمت طبقه ي بالاي رستوران برد تا با فضاي كامل رستوران، آشنا شيم.يكي از بهترين رستوران ها بود كه هم جذاب بود هم سنتي مانند. يه طرفش به صورت سنتي با تخت هاي سنتي تزيين شده بود و طبقه ي بالا با مبل و صندلي هاي شيك تزيين شده بود و بهترين قسمتش اون لوستره جذابش بود. كل رستوران رو با آرمين گشتيم و با فضاش، كاملا آشنا شديم و حالا نوبت به برخورد با مشتري،رسیده بود.
    آرمين : بيشتر كسايي،که اين رستوران ميان، وضع مالي خوبي دارن، واسه همين خيلي پيش اومده كه بد حرف بزنن يا بهتون دستور بدن؛ شما وظيفه اي كه دارين اينكه به اونا احترام بزارين. شايد دفعه هاي اول خيلي عصبي شين ولي كم كم عادت مي كنين. سعي كنين هميشه لبخند رو لبتون باشه, چون براي جذب مشتري اخلاق خوب لازمه و اينكه سعي كنين غذا رو سريع به دست مشتري برسونين، چون از الافي خيلي بدشون مياد و در آخر لباس فرمتونه.
    نفس:عه لباس فرم هم داريم؟
    با اين حرف, آرمين يه لبخند شيريني تحويل نفس دادو گفت:
    _براي شما، بله!
    با اين حرف نفس هم، يه لبخند مكش مرگه ما تحويلش داد و باهم لاو مي تركوندن منم كه اين وسط جلبك حساب مي شدم. واسه اينكه بيشتر از اين به شعورم توهين نشه يه سرفه ي الكي زدم و گفتم:
    _اهم اهم ...خب بريم اين لباس فرم رو ببينيم!
    با اين حرف آرمين به خودش اومد و سريع به سمت پايين رستوران رفت. وقتي پشتش رو به ما كرد، يه پس گردني حسابي به نفس زدم، كه سرش به جلو پرت شد!
    نفس:آخ رواني!
    _خفه!
    به سمت يه جايي مثل انبار رفتيم و آرمين لباس فرم رو جلومون گرفت.يه لباس شيك و عالي كه شامل يه مقنعه ي خوشگل مشكي و يه تونيكه قرمز كه تا بالآي زانو مي شد و يه شلوار پارچه اي مشكي بود خيلي خوشم اومد و با ذوق نگاش مي كردم نفس هم مثله من ذوق مرگ بود.
    آرمين:خب خانوما سايزوتون رو بگين تا براتون لباسه فرم رو بيارم!
    بعد از گفتن سايزامون، آرمين دوتا لباس فرم به دستمون داد و گفت:
    _از ساعت ١١بعد از ظهر, بايد اينارو بپوشيم ولي قبلش مي تونيم با لباساي عادي خودمون كار كنيم.
    و در آخرم گفت، كه از الان شروع كنيم به كار كردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    با نفس سريع به سمت آشپزخونه رفتيم و شروع به شستن ظرفا، کردیم.هيچ وقت فكر نمي كردم به اينجا برسم.هميشه فكر مي كردم، تا آخر عمرم پيش خانوادم مي مونم. حتي به اين فكر مي كردم كه اگه ازدواج كردم, بازم خونم رو پيش خانوادم بگيرم! چي فكر مي كردم، چي شد! مي گن دنيا هيچ وقت به كاممون نيست، واقعا راسته!
    نفس: واي خدا، خسته شدم، واييي دستام ديگه جون نداره!
    من: والا نفس جون، منم جاي تو بودم دستام نا نداشت. تو يكي واقعا مغز خر خوردي اومدي اينجا!
    نفس:چرا؟
    من:احمق! بآبات هر ماه، گوني گوني واست پول مي فرستاد. اسكولي الان مي خواي گارسوني كني؟
    نفس:خره من به خاطر تو اومدما، واسه اينكه سر كار تنها نباشي. بعدشم من....
    _تو چي؟
    +اگه هم بخوام، ديگه نمي تونم از اينكار جدا شم!
    _چرا؟ چي شده؟
    +اگه بگم، مسخره مي كني!
    _بنال، كاريت ندارم!
    +قول ميدي؟
    _آره
    +من عاشق شدم!
    _چي؟
    با صداي داد من همه به سمتمون برگشتن, خاك تو سرم دوباره گند زده بودم. واسه اينكه گندم و ماسمالي كنم، نيشم رو باز كردم و زير لب عذرخواهي كردم، كه اونا هم دوباره به كارشون ادامه دادن سريع روم رو كردم سمت نفس و گفتم:
    _عاشق كي شدي؟
    +چيزه....
    _نگو كه عاشق اين سگه شدي!
    +سگ كيه؟
    _همين رادفر!
    نفس خنديد و گفت:
    _ديوونه مگه مغز خر خوردم، گوريل عاشق اون ميشه؟
    با خنده گفتم:
    _پس كيه؟
    +آرمين!
    با گفتن اين حرفش، دهنم كف سراميك هاي آشپزخونه چسبيد. حتي فكرشم نمي كردم يه روز نفس با اين همه غرور و قيافه و تحصيل، يه روز عاشق يه گارسون بشه!
    _تو كه هميشه مي گفتي عاشق يه نفر مي شي، كه ماشينش مثه بازي هاي جي تي اي باشه!يا قيافش شبيه ي بازيگراي ترك باشه! چيشد يهو؟
    +باو پناه, اصن مي بينمش يه جوري مي شم؛ قلبم مياد تو دهنم! اصن وقتي مي خنده ها مي خوام مثله اثر هنري، همينطور بر و بر نگاهش كنم!
    _نفس، تو حالت خوبه ؟الان فقط دو روزه اين يارو رو ديدي!
    +پناه به نظرت بهش بگم؟
    _چيو؟
    +كه عاشقشم ديگه!
    مي خواستم كلي فوش بارش كنم. با شنيدن صداي آرمين قلبم اومد تو دهنم!
    _خانوما!
    سريع به سمتش برگشتيم؛ خواستم جوابش رو بدم كه نفس سريع گفت:
    جان؟
    با چشماي از حدقه در اومده به نفس نگاه كردم. انگار اونم متوجه گندي كه زده بود شده بود واسه همين با تته پته گفت:
    _يعني چيزه ...بفرمايين!
    آرمينم بدبخت تو شوك بود، واسه همين بعد از چن مين مكث, گفت:
    _لباس فرمي كه بهتون دادم رو بپوشين .تا نيم ساعت ديگه رستوران رو باز ميكنيم.
    دوباره خواستم جوابش رو بدم كه نفس مثل وحشيا گفت:
    _چشم الان حاضر ميشيم، آقا آرمين!
    آرمين دوباره با تعجب نفس رو نگاه كرد. بدبخت فكر مي كرد، چيزي تو سرش خورده اين مدلي رفتار مي كنه. بعد هم با همون قيافه ي شوك زده از آشپزخونه بيرون اومد. يعني مي خواستم سره نفس رو، تو سينك ظرف شويي ،فرو کنم. واسه همين محكم از دستش يه نيشگون حسابي گرفتم.
    نفس:آخ! چته؟
    _زهر مار! مي خوام ببينم با اين كارات، مي توني دو دقيقه مارو اينجا نگه داري؟
    +مگه چيكار كردم ؟
    _چيكار نكردي؟ فقط كم مونده بود بپري بغـ*ـل پسره, بهش پيشنهاد بدي! اگه اين رادفر اين رفتارا رو ببينه ميدوني پرتمون مي كنه تو خيابون؟
    +خب بابا، حواسم هست!
    _دارم، مي بينم!
    بعد از كلي بحث و جدل آخرين ظرفا رو هم شستيم و به سمت اتاق كنار انبار رفتيم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا