کامل شده رمان زنی در تاریکی | س.شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
هرچی به مامان میگفتم گوشش بدهکار نبود انگار که سهیل جادوشون کرده بود.
اخرم مامان بدون توجه به حرف های من از اتاق بیرون رفت.
نمیدونستم چکار کنم .نمیتونستم هیچ جوری قبول کنم که با اون دیونه ازدواج کنم.
دیگه هیچ راهی برم نمونده بود مخصوصا که زهرا خانم تمام مدت تو اتاق من بود.
مامان گذاشته بودش که مثل چند سال پیش که اون اتفاق افتاد باز کاری نکنم.
مریم خانم حتی یک ثانیه هم ازم چشم برنمیداشت حتی موقع دستشویی و حموم همش چکم می‌کرد.
حالم روز به روز بدتر میشد.
قرصهای ارام بخشم رو زیاد کرده بودم.
نمیفهمیدم روزها چجوری میگذره تمام مدت بخاطر عوارض قرص ها خواب بودم. زهرا خانم با خواهش و تمنا بهم چند لقمه غذا میداد.
ولی من انگیزه ای برای زندگی نداشتم.
از دیروز دیگه مامان نذاشت قرص بخورم قرصهام رو قایم کرده بود میگفت نمیخوام موقع عقد مثل مریض ها باشی.

از صبح که بیدارشدم.سردرد دارم بخاطر نخوردن قرص ها سرگیجه ی بدی دارم.
امروز ظهر قراره عقد کنیم.
دلم نمیخواد زنده بمونم. نمیزارم اون بهم نزدیک بشه.
زهراخانم میره دستشویی منم از فرصت استفاده میکنم.
یکم از قرصام که تو چمدون بوده رو برمیدارم میزارم تو کیفم.
سریع میرم سمت تخت دراز میکشم.
نفسم تنگ شده اسپرم رو برمیدارم.
زهرا خانم از دستشویی میاد بیرون.
میاد سمتم.
-چی شده مادر حالت بده چرا اسپره برداشتی.
-چیزی نیست من خوبم چیزیم نمیشه .
-این حرف رو نزن مادر خدانکنه چیزیت بشه.
-چرا مگه برای کسی فرقی میکنه.
مگه نمیبینی دارن باهام چکار میکنن.چه فرقی براشون داره من بمیرم یا زنده باشم.
-نه مادر ما همه دوستت داریم .
-هیچ کس من رو دوست نداره الانم اگه مراقبمم بخاطر خودشونه که یک وقت ابرو ریزی نشه .مطمعن باش من برای کسی اهمیت ندارم.
مریم خانم با ناراحتی نگام کرد.
-چرا این حرفو میزنی توتنها بچه شونی مگه میشه دوستت نداشته باشن .اگه الان کاری میکنن بخاطر اینه که صلاحت رو میخوان.
-صلاحی که به نفع خودشونه نه من.
همون موقع مامان امد تو اتاق.
-هنوز حاضر نشدید.زود باشید باید بری ارایشگاه.
داره دیر میشه.
از جام بلند شدم از اون روز که با مامان بحث کردم وقتی دیدم که فایده نداره دیگه باهاش حرف نزدم.
سمت کمد رفتم اولین مانتو شلواری که دستم اومد و برداشتم.پوشیدم.
زهرا خانم هم لباس پوشید حتی تو ارایشگاه هم قرار بود باهام بیاد.
بهرحال برای من فرقی نمی کرد.
کیفم رو برداشتم سمت در رفتم مامان هنوز دم در واستاده بود ولی حرفی نمیزد.از کنار مامان رد شدم.
از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم.
چند نفر داشتن صندلی میچیدن.
حتما قراربود جشن بزرگی بگیرن.مثلا پدر بزرگ تازه مرده بودو نمی‌خواستن جشن مفصلی بگیرن این مراسم خودمونیشون بود. زهرا خانم می‌گفت خانم سبحانی گفته مهمون زیاد دارن حتما مامانم حرفش رو قبول کرده بود.اصلا هیچ کس جز موقعیت خودشون براشون مهم نبود.
سمت در خروجی رفتم.
مامان-رزیتا.!
برگشتم نگاش کردم.
-زهرا خانم باهات میاد اگه کاری داشتی خبر بده.به ارایشگرم گفتم زیاد ارایشت نکنه خودتم بهش یاد اوردی کن.
ساعت 4 عاقد میاد. به دکتر گفتم ساعت 3:30 بیاد دنبالت. بگو یک جوری حاضرت کنه که دیرت نشه.
برام مهم نبود مامان چی داره میگه بهرحال شاید تا اون ساعت زنده نباشم.
بدون توجه به حرفای مامان سمت پله های حیاط رفتم.
زهرا خانم هم دنبالم اومد.
مامان بخاطر اینکه بهش اهمیت نداده بودم عصبانی شده بود.
–رزیتا!
برگشتم سمتش.
-حالت خوبه.
تازه یادش امده بود حالم رو بپرسه.
چیزی نگفتم.
-دخترم اگه ما کاری....
-بسته مامان نمیخوام چیزی بشنوم.فقط این رو بدون که هیچ وقت نمیبخشمتون.
سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
زهراخانم هم یکم بعد اومد.
سرم رو به شیشه تکیه دادم .چشمام رو بستم.
ماشین حرکت کرد.
بوی ادکلنی تو ماشین پیچید .چشمام رو باز نکردم.ولی میتونستم حدس بزنم راننده کیه.
یکم بعد ماشین نگه داشت.
زهرا خانم صدام کرد که پیاده بشم.
بدون اینکه به کسی نگاه کنم از ماشین پیاده شدم.
سمت ارایشگاه رفتم.
ارایشگر وقتی رفتیم تو کلی ازم تعریف کرد.
که حتما خیلی خوشگل میشم.
روی صندلی نشستم.
تمام حواسم به کیفم بود باید تو اولین فرصت میرفتم سراغش.
ساعت :30 2 بود زیاد وقت نداشتم.
از جام بلند شدم.
همه کلی ازم تعریف کردن.
تو آیینه خودم رو نگاه کردم.
موهام پیچیده شده بود یک تاج نقره ای کوچیک روی سرم گذاشته بود.
چشمام هم آرایش تیره کرده بود رژ کم رنگ صورتی بهم زده بود.
خیلی خوشگل شده بودم.
خدا رو شکر که اون سهیل من رو اینجوری نمی‌دید.
حتما وقتی بمیرم کلی حرص می‌خوره که نتونسته عقده هاشو خالی کنه.

اروم سمت کیفم رفتم.
زهرا خانم نگام کرد.

- مثل ماه شدی مادر.رزیتا جان لباس رو بپوش که دیر نشه.
-باشه برم دستشویی بعدا.
کیفم رو برداشتم.
-کیفت رو کجا میبری مادر.
-لازمش دارم.
-نمیخواد اگه چیزی میخوای بگو من بهت میدم.
همون موقع ارایشگر زهرا خانم رو صدا کرد گفت دم در کارش دارن.
خدا رو شکر کردم که رفت تازهرا خانم سمت در رفت منم سریع کیف رو برداشتم رفتم تو دستشویی.
قرص هارو در اوردم.
دستم میلرزید.
یکی یکی از روکش درشون اوردم.
هنوز چند تا رو در اورده بودم که در رو زدن.
-رزیتا مادر بیا ببین این پسره چی میگه.
هول شده بودم چند تا قرص از دستم افتاد روزمین.با پام انداخنتمشون یک کناری .
- کدوم پسره؟
-همون پسره که ما رو اورد اینجا.
کارن لعنتی همیشه باید به همه چی گند بزنه.
-بگو بعدا میام.
-نه مادر کار واجب داره.الان باید بری.
لعنتی... لعنتی.
قرص ها رو ریختم
تو کیفم، کیفم رو کنار دستشویی قایم کردم.
از دستشویی امدم بیرون.
زهراخانم پشت در واستاده بود.
-خوبی مادر چرا رنگت پریده.
-چیزی نیست خوبم.باهام چکار داره.
-نمیدونم برو ببین چی میگه.
مانتوم رو پوشیدم شالم رو برداشتم .سمت در رفتم.
از ارایشگاه رفتم بیرون نیما دم در واستاده بود.
تا من رو دید هول شد.
سرش رو انداخت پایین.
-سلام خانم.
-چی شده چکارم داری
-راستش خانم پدرتون کارتون داره.
-پدرم!
چکار داره .کجاست.
-به گوشیم زنگ زده.باهاتون کار واجب داره.
-چرا به زهرا خانم زنگ نزد.
-نمیدونم.
-خیله خوب گوشیت رو بده.
-گوشیم تو ماشینه.
-من رو مسخره کردی یعنی چی تو ماشینه.
-اخه اینجا انتن نمیده باید بریم نزدیک ماشین.
-من حوصله ی این مسخره بازی هارو ندارم.بعدا خودم بهش زنگ میزنم.
-نه خانم کارشون واجب بود همین الان باید بیاید.
-اه .باشه بریم زود باش.
سمت کوچه ی بغـ*ـل ارایشگاه رفت منم دنبالش رفتم.
-این همه جا پارک باید برید ده متر اون ور تر پارک کنید.
چیزی نگفت دم ماشین رسیدیم کارن نبود.
یکم مشکوک بود.
-گوشیتو بده زود باش.
نیما در ماشین رو باز کرد.
منم منتظر شدم .یک دفعه یک چاقو رو کنار گردنم حس کردم.
نمیتونستم حرکت کنم. تا میخواستم تکون بخورم. اون کسی که پشتم بود با دست دیگش از پشت دستام رو محکم گرفت.
-از جات تکون نخور.مثل ادم سوار ماشین شو.
-چکار میکنی دیونه شدی.ولم کن احمق.
نیما مثل مجسمه خشکش زده بود.
-گفتم سوار شو.
-من جایی نمیام .چی از جونم میخواید
- سوار شو.
هولم دادسمت ماشین.
-نیما در رو باز کن چرا من رو نگاه میکنی.
نیما سریع در ماشین رو باز کرد.
-احمقا میدونید دارید چکار میکنید پدرم حسابتون رو میرسه.
-حرف مفت نزن سوار شو.
-من جایی نمیام.
اگه میکشتنم مهم نبود چون خودم میخواستم همین کار رو بکنم اینجوری کارمم راحت میشد.
یک دفعه یک چیزی رو رو دهنم گذاشت دیگه چیزی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    چشمام رو باز کردم.
    همه جا تاریک بود.
    چند بار پلک زدم تا چشمم به تاریکی عادت کنه.
    به اطراف نگاه کردم پشت یک ماشین بودم.
    انگار یک کامیون یا چیزی شبیهش بود .از تکون‌هاش معلوم بود درحال حرکته.
    اطرافم پر از کارتن بود.
    دست و پام بسته بود.نفسم تنگ شده بود نمیتونستم تو محیط بسته خوب نفس بکشم.از کوچیکی فوبیا به جاهای بسته داشتم.
    داشتم خفه می‌شدم.
    داد زدم.
    -کمک کسی اونجاست.
    کسی جواب نداد.
    اینقدر دادزدم وپام رو کوبیدم به دیواره ی ماشین که ماشین نگه داشت.
    یکم بعد در باز شد.
    دونفر آمدن داخل یکم ترسیدم .
    آمدن جلوتر چون تاریک بود نمیتونستم خوب ببینم.
    -چی میگی چرا سرو صدا می‌کنی .باید دهنتم ببندم.
    نگاش کردم .چشمام تار میدید.
    -حالم خوب نیست نمی‌تونم نفس بکشم.
    -بهتره ساکت باشی وگرنه دهنتو می بندم.
    اومدن جلوتر حالا میدیدمشون.
    نیما وکارن بودن.
    رو کردم به نیما.
    -ببین این حرف حالیش نیست . حالم خوب نیست.
    بهم نگاه کرد .
    -کارن بزار بیاد جلو .
    -خل شدی .گیر می‌افتیم این با این ادا هاش داره گلومون میزنه فرار کنه.
    دادزدم.
    -دیونه ی احمق میگم حالم بده کجا می‌خوام فرار کنم.
    - بفرما دیدی گفتم اگه حالش بد بود با من کل کل نمی‌کرد.
    -اقا نیما بزار من برم هرچی پول بخواید بهتون میدم.
    - حرف مفت نزن پول ها تو برای خودت نگه دار .نیما بیا بریم.
    نیما رو سمت در هول داد.خودشم سمت در رفت.
    دادزدم
    -من حالم بده دیونه ها.
    یک دفعه آمد سمتم یقمو گرفت.
    -اگه یک بار دیگه سرو صدا کنی.
    دهنت رو می‌بندم. که این دفعه واقعا خفه شی فهمیدی.
    ازش ترسیده بودم .سرم رو تکون دادم.
    یقمو ول کرد و سمت در رفت.
    دوباره درو بستن. یکم بعد ماشین حرکت کرد.
    آروم آرومم نفس می‌کشیدم .
    (آروم باش رزیتا چیزی نیست.
    هرچیزی به خودم دل داری می‌دادم فایده نداشت.
    نفسم داشت بند می‌آمد تمام تنم عرق کرده بود.
    چند دقیقه بعد ماشین نگه داشت .
    صدایی از بیرون می‌آمد گوشامو تیز کردم .
    چند نفر داشتن صحبت میکردن.

    -در رو باز کن باید پشت ماشین چک بشه.
    -چیزی اون پشت نیست جناب سروان فقط کارتن خالیه.
    -زود بازش کن .
    استرس گرفته بودم اگه پیدام میکردن حتما منو برمیگردوندن خونه دلم نمی‌خواست دوباره برگردم .با اینکه منو دزدیده بودند بازم ترجیح می‌دادم برنگردم.
    پدرو مادرم منو بخاطر خودخواهی خودشون داشتن می‌فروختن.
    حاضر نبودم دیگه به اون خونه برگردم مخصوصا که اون سهیل عوضی حتما الان بخاطر بهم خوردن عروسی بیشتر دیونه شده.
    خودم رو سمت پشت کارتن ها کشیدم واقعا داشتم خفه می‌شدم.
    یک دفعه در باز شد خودم رو بیشتر وسط کارتن ها مچاله کردم.
    با باز شدن در حس کردم یکم هوا وارد شد.
    اروم نفس می‌کشیدم که پیدام نکنن.
    چند نفر آمدن تو.
    از وسط کارتن ها می‌دیدم که یک سرباز همراه کارن و یک مرد دیگه که درجه داربود وارد شدن.
    کارن رنگش پریده بود با تعجب به اطراف نگاه میکرد.
    انگار وقتی دید من نیستم داشت شاخ درمی‌آورد.
    سربازه با بی‌حوصله گی به اطراف نگاه می‌کرد
    سرباز-قربان چیزی نیست.

    -مطمعنی.
    -بله قربان فقط کارتن خالیه.
    -این همه کارن خالی برای چیه.
    -به ما سفارش دادن ماهم می‌بریم .

    -خیله خوب بریم.مواظب باشید این جاده تو شب خیلی خطرناکه اگه تونستید شب یک جا توقف کنید.
    -باشه ممنون.
    همه از ماشین پایین رفتن.

    نفسم رو بیرون دادم.
    یکم بعد ماشین حرکت کرد.
    حس میکردم دیگه نمی‌تونم نفس بکشم.
    نفسم مقطع شده بود.دیگه تحمل او فضا رو نداشتم.
    چشمام دیگه جایی رو نمی‌دید.
    چشمام رو بستم.حس کردم ماشین حرکت نمی‌کنه.چند ثانیه بعد دوباره در باز شد.
    صدای پا میومد ولی من نمیتونستم حرکت کنم
    نیما-کجا رفته حتما فرار کرده.
    -اخه عقل کل چجوری فرار کرده با دست و پای بسته کجا رفته.حتما پرواز کرده.
    -میبینی که نیست.اون سربازه همه جا رو گشت.
    -حرف مفت نزن بجای چرت و پرت گفتن بگرد پیداش کن.
    صدای انداختن کارتن ها به این ور و اون ور می‌شنیدم ولی نمیتونستم عکس العمل نشون بدم.
    کارتونی که کنارم بود افتاد اون ور.
    -بیا کارن پیداش کردم.ولی یک جوریه.
    -برو کنار ببینم.
    -حالش بده نه .مرده!
    .وای بیچاره شدیم .بهت گفت حالش بد میشه تو گوش ندادی.
    -حرف نزن ببینم ساکت باش
    انگشتش رو گذاشت رو نبض گردنم.
    دست و پامو بازکرد.
    -مرده آره.بدبخت شدیم .
    -نیما خفه شو اینقدر حرف مفت نزن.
    حس کردم یکی بلندم کرد.
    یکم بعد باد به صورتم خورد.بعدش منو روی زمین گذاشت.
    - نیما اون روز تو ماشین حالش بد شد دنبال چیزی میگشت تو ندیدی چکار کرد.
    -نه..نمی‌دونم..آهان اسپره داشت .
    وای اسم داره حتما خفه شده.حالا چکار کنیم تو این بیابون اسپره از کجا بیاریم.
    -نیما بخدا میام می‌زنم لهت می‌کنم .داری میری رو اعصابم برو یکم آب بیار.
    فکر کنم فشارش پایینه نفس می‌کشه فقط نبضش ضعیفه.
    یکم بعد حس کردم هوا وارد ریم شد.
    نفسم یکم بالا آمد میتونستم بهتر نفس بکشم ولی هنوز ضعیف ‌تر از اونی بودم که چشمام رو باز کنم.

    با پاشیده شدن آب به صورتم پلکم رو تکون دادم.
    -داره چشماش رو باز می‌کنه خدارو شکر زندست.
    -یکم آب قند درست کن .
    -باشه ..باشه.
    یکم بعدموهام رو از صورتم کنار زد.
    سرم رو بلند کرد آب قند رو ریخت تو حلقم.شیرینی آب قند حالم رو خیلی بهتر کرده بود.اروم چشمام رو باز کردم.
    نوری مستقیم تو چشمم بود.
    چشمام رو ریز کردم.
    ابروهای تو هم گره خورده ی کارن اولین چیزی بود که دیدم.

    نیما -خانم حالتون خوبه.
    -اگه کورم نکنی آره.
    نور رو گرفت اون ور.
    حالا میتونستم نیما رو هم ببینم .تو صورتش نگرانیه زیادی دیده میشد.
    اروم بلند شدم نشستم کارن ازم فاصله گرفت بلندشد واستاد.
    هردو بهم نگاه میکردن.
    هوا تاریک بود ولی معلوم بود تو بیابون هستیم.
    به اطراف نگاه کردم.
    -کجاییم.
    -فکر نمی‌کنم باید بهت بگم.
    -چی از جونم میخواید .بابام حسابتون رو می‌رسه.
    -مثل اینکه حالت خوب شده داری سخنرانی می‌کنی پاشو بروتو ماشین.
    -شرمنده من اون عقب نمیرم یکی از شما دوتا بره عقب حالم بد میشه .مثل اینکه یادت رفته تا چند دقیقه پیش داشتم خفه میشدم.
    هردو با تعجب نگام کردن.
    -پاشو برو عقب مسخره بازی در نیار.
    -گفتم نمیرم.خودت برو.
    -چقدر پررویی فکر کردی اومدی سیزده بدر سر جا داری با من بحث میکنی.
    -چیه .نمیخوام خفه بشم.
    -عجب رویی داری تو.
    نیما-کارن ولش کن من میرم عقب ممکنه دوباره حالش بد بشه.
    -لازم نکرده میخوای تو ایست بازرسی بعدی لو بریم.
    -نه من کاری نمیکنم که لو بریم اگه میخواستم همون موقع خودم رو نشون میدادم.
    چشمای هر دوتاشون درشت شد.
    نیما-تو از قصد قایم شدی مگه حالت بد نبود.
    -چرا حالم بد بود ولی فکر نمیکنی چطورپشت اون همه کارتن بودم.نکنه فکر کردی کارتن ها اومدن دورم.
    - راست میگی! چرا قایم شدی.
    به کارن نگاه کردم.
    -فکر نمی‌کنم باید بهتون بگم.
    پوزخندی بهش زدم.
    معلوم بود عصبی شده.
    از جام بلند شدم هردو تو بهت بودن.سمت در ماشین رفتم.
    -هی کجا؟
    بدون توجه به کارن از پله ی کامیون بالا رفتم.
    -مگه با تو نیستم حق نداری بری جلو.
    -کارن بسته بابا. بزار بره اگه میخواست میتونست لومون بده.
    -من به این مشکوکم چرا باید قایم بشه.
    -حالا ولش کن من میرم پشت.
    در رو باز کردم سوار شدم.
    یکم بعد کارن امد سوار شد.
    هنوز اخم داشت.
    بدون حرف حرکت کرد.خیلی گرمم شده بود مخصوصا با اون همه مویی که تو صورتم بود.
    ایینه رو پایین اوردم.
    صورتم افتضاح شده بود.
    تمام ارایشم زیر چشمام ریخته بود .خوبه اینا هیچی نگفتن مثل ارواح شده بودم.
    دستمال کاغذی که روی داشبورد بود رو برداشتم یکم چشمام رو تمیز کردم.
    کارن حواسش به کارام بود ولی حرفی نمیزد.
    شالم رو گردنم بود برش داشتم.
    مانتوم خیس شده بود .درش اوردم.بزارم رو پنجره خشک بشه. یک تی‌شرت سبز آستین کوتاه تنم بود.باشلوار مشکی.
    -داری چکار میکنی فکر کردی اومدی تگزاس.
    -نخیر مانتوم خیسه با اون همه ابی که ریختی رو صورتم مانتوم خیس شده انتظار داری با مانتوی خیس بشینم.
    چیزی نگفت. ولی داشت حرص میخورد.
    سنجاق های لای موهام رو باز کردم از پنجره انداختم بیرون تاجمم کج شده بود اونم در اوردم گذاشتمش کنار صندلی.
    دنبال یک چیزی میگشتم موهام رو ببندم.
    -دنبال چی میگردی نمیتونی اروم بشینی.مشکلت چیه.
    -کش میخوام موهام رو ببندم گرمه.
    چیزی داری.؟
    -اره اتفاقا چند تا رنگش رو گذاشتم تو داشبورد برو ببین هرکدوم رو خواستی بردار.
    -هه هه با نمک.
    حس کردم کنار لبش یکم بالا رفت.
    (مردیکه عنق زورش میاد لبخند بزنه انگار مالیات ازش میگیرن.)
    دوباره به اطراف نگاه کردم.
    یک پارچه پیدا کردم.
    ولی نمیتونستم پارش کنم.هرکاری کردم پاره نمیشد.
    -میشه این رو پاره کنی.
    -نه.!
    -به جهنم.
    به اطراف نگاه کردم.چیزی بدرد بخور نبود.
    داشبوردو باز کردم یک پیچ گوشتی پیدا کردم.میخواستم کنار پارچه رو پاره کنم.
    که کارن پیشگوشتی رو از دستم کشید.
    -داری چه غلطی میکنی.
    -چرا اینجوری میکنی میخوام پارچه رو پاره کنم.
    پارچه رو از تو دستم چنگ زد یک تیکش رو پاره کرد داد دستم.
    -حالا مثل ادم سرجات بشین.
    رومو کردم اونور موهامو بستم .
    بداخلاق عنق.
    سرم رو گذاشتم روی صندلی.
    -چرا خودتو قایم کرده بودی.؟
    جوابش رو ندادم.
    -باتوام بچه.
    -به خودم ربط داره درضمن من بچه نیستم 24 سالمه.
    -خودتو قایم کردی نمیترسی ما بلایی سرت بیاریم.
    -نه.
    چشماش درشت شد.
    -نه!
    -حتما پول میخواید دیگه .پس تا وقتی پولتونو نگیرید کاری بامن ندارید.
    -فیلم زیاد میبینی .
    -اره خیلی.ادم ها در دوصورت یکی رو میدزدن.
    یا پول میخوان یا عاشق طرف شدن.
    -مطمعنا عاشقم که نشدی .پس پول میخواید.
    -استدلال جالبی داری.ولی اگه هیچ کدوم از اینا نباشه چی.
    -پس چیه.؟
    -بعدا میفهمی ولی باید بدونی اگه بخوای زرنگ بازی برام دربیاری و فکر فرار باشی مطمعن باش قید همه چی رو میزنم.زندت نمیزارم.
    فکر نکن میتونی مثل اون دکتره منم دور بزنی.
    درباره ی نیما هم بگم سعی نکن از سادگیش استفاده کنی. ازش دور بمون. حواسم بهت هست.
    درباره ی اینکه چرا خودتو قایم کردی هم بعدا حرف میزنیم.
    بعدش به سمت جاده نگاه کرد.
    (فکر کرده کیه.حتما الان حس کرده پدر خوانده شده ..اه.)
    دوباره به بیرون نگاه کردم.
    حتما تا الان همه فهمیدن .مامان حتما از این ابرو ریزی غش کرده.
    اون سهیل احمق رو بگوکاش میدیدم چجوری داره حرص میخوره.دلم خنک شد که دستش بهم نرسید.
    حیف من ،که میخواستم بخاطر موجود بی ارزشی مثل اون بمیرم
    چشمام رو بستم.دوباره چشمام رو باز کردم یکم از موقعیتی که داشتم میترسیدم.
    ولی نمیدونم چرا حس بدی به کارن نداشتم با اینکه بد اخلاق بود.ولی جوری بود که حس میکردم نمیتونه بهم صدمه بزنه.به کارن نگاه کردم هنوزبا اخم به جاده نگاه می‌کرد دوباره چشمام رو بستم دیگه نمیتونستم مقاومت کنم خیلی خوابم میومد.
    ..................................
    چشمام رو باز کردم.
    سرم رو که بلند کردم یکی گفت اخ.
    کارن دستش رو دماغش بود.
    سریع ازش فاصله گرفتم.
    حتما سرم خورده بود تو دماغش.
    با عصبانیت نگام کرد.
    چشماش از بیخوابی قرمز شده بود.
    -سلام.
    -تو همیشه عادت داری اینجوری بخوابی.
    -مگه چکار کردم.
    - واقعا نفهمیدی تا صبح سرت رو شونم بود دستم بیحس شده.
    -خوب میخواستی بیدارم کنی.
    -خوب شد گفتی نمیدونستم.صد دفعه صدات کردم انگار بیهوش بودی.
    -خوب خسته بودم که چی. حالاانگار چی شده.
    سرش رو به علامت تاسف تکون داد.
    دیگه حرف نزد.
    یکم گذشت .به اطراف نگاه کردم اطرافمون بیابون بود.
    -من گشنمه کی نگه میداری.
    -تومثل اینکه هنوز باورت نشده موقعیتت چیه نه.فکر نکنم تو تعطیلات تابستونی باشی.
    -میگی چکار کنم چون من رو دزدیدین نباید غذا بخورم.
    -واقعا الان نمیدونم بهت چی بگم.
    -یکم جلوتر یک قهوه خونه بود کارن کنار قهوه خونه نگه داشت.
    -همین جا بمون حواست باشه نخوای کار اشتباهی کنی.
    -باشه چقدر میگی من تو این بیابون کجا میخوام برم.
    در رو باز کردم.
    -کجا.؟
    -دارم پیاده میشم.
    -بیخود همین جا بمون.مانتوتم بپوش شالتم درست سرت کن با این لباسا به اندازه ی کافی تابلو هستی.از جات تکون نمیخوری تا من برگردم.
    -منم میخوام پیاده شم کمرم از بس نشستم درد گرفته.
    -گفتم سرجات بمون.نیست تا صبح بیدار بودی .بخاطر همین کمرت درد گرفته نه.
    از ماشین پیاده شد رفت.درم قفل کرد.
    حالا چکار کنم.
    به خودم نگاه کردم شالم نارنجی بود مانتوم سفید کجام تابلو بود .
    پنجره رو پایین کشیدم.
    نیما آمد سمت ماشین.
    -سلام . حالت دیگه بد نشد.
    -نه. فقط این دوستت عصا قورت دادت
    حوصله ی ادمو سر میبره.
    خندید.
    -کارن رو میگی .اون اخلاقش همین جوریه یکم بی‌حوصلس. من برم تا عصبانی نشده.
    -باشه.
    نیما رفت منم منتظر شدم حوصلم سر رفته بود.
    اصلا چرا باید به حرفش گوش کنم اونکه رییس من نیست.از پنجره سرم رو بردم بیرون.
    بعدش کم کم خودم رو کشیدم بیرون.
    پریدم پایین.خوردم زمین از جام بلند شدم پام درد گرفته بود. مانتومو تکون دادم.هوا خیلی گرم بود.
    به اطراف نگاه کردم چند تا کامیون دیگه کنار ما پارک بود.یکم قدم زدم.
    باد کمی میومد.
    دیدم یکم از ماشین فاصله گرفتم.
    سمت ماشین رفتم.
    هنوز به ماشین نرسیده بودم .که سرگیجه گرفتم.
    تو سایه پشت یک ماشین دیگه نشستم.
    خیلی گشنم بود.
    با صدای پا از جام بلند شدم.
    فکر کردم کارنه سمت ماشین رفتم یک دفعه یک مرد چاق باصورتی تیره روبروم سبز شد. از ترس یک قدم عقب رفتم.
    -به به ببین کی اینجاست نمیدونستم تو بیابونم حوری پیدا میشه.
    بعدشم خنده ی کریحی کرد.
    شالم رو بیشتر کشیدم جلو.
    -برو پی کارت الان شوهرم میاد.
    یک قدم امد جلوتر.منم رفتم عقب تر.
    -تو اگه شوهر داشتی که اینجا نبودی خوشگله.
    قلبم تند تند میزد دست و پام یخ کرده بود.به طراف نگاه کردم ببینم کارن هست یا نه.
    مرده امد جلوتر.
    -برو گمشو احمق وگرنه جیغ میکشم.
    -هر کار میخوای بکن کسی تو این بیابون نمیاد سراغت.
    دادزدم.کارن رو صدا کردم.
    ولی صدایی نیومد.
    -خوب نگفتی باز زبون خوش خودت میای یا به زور ببرمت.
    -اقا برو ولم کن .
    امد نزدیکم مچ دستمو گرفت.
    -ولم کن دیونه.
    منو کشید سمت دیگه ای.
    -اقا تو رو خدا ولم کن بهم کاری نداشته باش من شوهر دارم .
    -شوهرت اگه مرد بود که تو رو اینجا ول نمیکرد.
    -میخوای بدونی چقدر مردم،مردیکه.
    مرده به پشت سرش نگاه کرد.
    رنگش با دیدن کارن پرید.مچ دستمو ول کرد
    سمت کارن رفتم.تا بهش رسیدم سیلیه محکمی به صورتم زد.افتادم رو زمین.
    با عصبانیت نگام کرد.
    -گمشو تو ماشین.
    -کارن بخدا...
    -خفه شو برو تو ماشین.
    سویچ رو سمتم پرت کرد.
    سویچ رو از رو زمین برداشتم.
    نگاش کردم.
    رگ پیشونیش بیرون زده بود چشماش قرمز تر از قبل شده بود.
    -کری مگه گفتم برو تو ماشین.
    بلند شدم سمت ماشین رفتم.
    درو باز کردم سوار شدم.
    از استرس پاهام رو تکون میدادم.
    پوست لبم رو با دندونام میکندم.صورتم میسوخت.تو ایینه به خودم نگاه کردم.
    رد انگشتاش رو صورتم بود.
    یک دفعه در باز شد کارن امد تو ماشین.
    کنار لبش داشت خون میومد.
    دکمه ی پیراهنش پاره شده بود.تند تند نفس میکشید.
    میترسیدم حرفی بزنم.
    برگشت سمتم.
    داد زد.
    -مگه نگفتم پیاده نشو هان.
    خودم رو از ترس به درچسبوندم.
    نیما زد به شیشه ی طرف کارن.
    کارن شیشه رو پایین کشید.
    -چیه؟
    -کارن داداش آروم باش پیاده شو کارت دارم.
    -توبرو سوار شو دخالت نکن نیما.
    -کاری بهش نداشته باش اشتباه کرد پیاده شد.
    -بهت گفتم برو سوار شو دخالت نکن اگه تا یک دقیقه دیگه سوار نشی میرم.
    -باشه آروم باش.
    نیما با ناراحتی نگام کرد بعدش رفت.
    کارن برگشت سمتم داشتم سکته میکردم.
    قیافش خیلی عصبانی بود.
    -با اجازه ی کی پیاده شدی هان.
    زبونم بند آمده بود.
    -لالی جواب بده تا خفت نکردم.
    -من..من.. میخواستم...
    -میخواستی چی با اون یارو بری.چقدر بهت پیشنهاد داد.
    چیه باهاش به توافق نرسیدی. دیدی نمی‌تونی مخ نیما رو بزنی رفتی سراغ یکی دیگه .
    دیدم داشتی از تو ماشین به نیما یک چیزی می‌گفتی اونم می‌خندید مگه نگفتم به نیما نزدیک نشو شما زنـ*ـا همتون کثیفید.حالم ازتون بهم میخوره
    زبونم بند امد بود.چی داشت میگفت.
    چطور میتونست من رو قضاوت کنه.
    چشمام پر اشک شده بود
    سرم رو برگردوندم.ماشین حرکت کرد.
    اشکام پشت سر هم پایین میامد.
    دیگه نگاش نکردم.نمیخواستم اشکام رو ببینه.
    چند ساعتی بود که میرفت.معدم داشت سوراخ میشد.
    دوباره کنار یک رستوران بین راهی نگه داشت .

    -پیاده شو.
    بهش اهمیت ندادم.
    پیاده شدو در رو محکم بست.
    ولی در رو قفل نکرد.
    یکم بعد آروم پیاده شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    نیما جلوی در ماشین واستاده بود حتما اون گفته بود مراقبم باشه .
    سرم رو پایین گرفتم .
    -حالت خوبه کارن چیزی بهت نگفت .
    -ممنون خوبم می‌تونم برم دستشویی.
    -اره.دنبالم بیا.
    باهاش سمت دستشویی رفتم که یکم جلوتر از رستوران بود.
    -میدونم کارن عصبیه ولی تو هم نباید از ماشین پیاده می‌شدی .
    چیزی نگفتم.
    -زود بیا .
    سرم رو بلند کردم.
    -باشه.
    به صورتم نگاه کرد.
    -صورتت چی شده. کار کارنه!
    -من خوبم چیزی نیست.
    سمت دستشویی رفتم.
    صورتم رو شستم.یک طرف صورتم قرمز بود.
    یک قطره اشک رو صورتم ریخت.درد حرف کارن بیشتر از درد صورتم بود.
    از دستشویی اومدم بیرون.
    نیما نبود .به اطراف نگاه کردم.
    یک خانم پیر جلوتر رو زمین نشسته بود دستش روی قلبش بود سمتش رفتم.
    -خانم خوبید.
    سرش رو بلند کرد نگام کرد.
    -نه مادر قلبم درد می‌کنه قرصهامو تو اتوبوس جا گذاشتم.
    -کدوم اتوبوسه.
    -نمیدونم اگه ببینم پیداش می‌کنم.
    -میتونید راه برید.
    -اره .
    کمکش کردم ازجاش بلند شد سمت اتو بـ*ـوس ها رفتیم.
    به اتوبوسی اشاره کرد
    .باهم رفتیم سمتش .
    کمکش کردم از اتوبوس بالا رفت .
    روی اولین صندلی نشست .
    -کیفتون کجاست ؟.
    به صندلی اشاره کرد رفتم کیفش رو آوردم بهش دادم.یک قرص برداشت گذاشت زیر زبونش.
    یکم که گذشت انگار حالش بهتر شده بود.

    -خانم خوبید .من باید برم.
    به صورتم نگاه کرد.
    شالم رو جلو کشیدم.
    -خوبم عزیزم.برو.الان به پسرم زنگ می‌زنم بیاد. آخه داریم می‌ریم مشهد زیارت.پسرم رفته نهار بگیره منم می‌خواستم برم نماز بخونم که حالم بد شد خیلی ممنونم مادر که کمکم کردی.
    یک وقت برات دردسر نشه.
    -نه اشکال نداره.پس من برم.
    -برو مادر.
    به طرف در رفتم.
    -راستی مادر اسمت چیه.
    -رزیتا.
    -عزیزم‌ زندگی بالا پایین خیلی داره یادت باشه باید برای زندگی بهتر بجنگی.هیچ وقت نا امید نشو.
    لبخندی بهش زدم.
    -برو عزیزم خدا نگه دارت باشه. از اتوبوس پایین اومدم سمت رستوران رفتم حتما کارن الان بازم قاطی کرده.
    داخل رستوران رفتم همه جا رو نگاه کردم نه نیما بود نه کارن.
    از رستوران اومدم بیرون .
    نمی‌دونستم چکار کنم اگه فرار میکردم جایی برای رفتن نداشتم .تازه تو این بیابون به کی می‌خواستم اعتماد کنم.
    سمت ماشین رفتم.
    تو ماشین کسی نبود ولی از پشت ماشین صدا میومد.
    آروم رفتم پشت ماشین.
    -بهت گفتم چشم ازش برندار.چرا تنهاش گذاشتی.
    -میخواست بره دستشویی چکار میکردم باهاش می‌رفتم تو.
    -اره نباید تنهاش میزاشتی.
    -اصلا همش تقصیر توه .چرا زدی تو صورتش، صورتشو داغون کرده بودی تو باعث شدی که فرار کنه اون اگه می‌خواست فرار کنه همون موقع میتونست لومون بده .
    -به تو ربطی نداره.
    -خیلی هم ربط داره اون که کاری نکرده بود.
    خودم از دور دیدم مرده بهش گیر داده بود‌.مچ دستشو گرفته بود میکشیدش.
    ندیدی چقدر ترسیده بود.

    -چیه با اون قیافه ی مظلومش تو رو هم گول زده.
    -حرف الکی نزن .تو بخاطر نامزدت با همه ی زنـ*ـا مشکل داری فکر کردی همه مثل نامزدت میمونن.
    یک دفعه کارن به نیما حمله کرد یقشو گرفت.

    دیدم دارن بخاطر من باهام دعوا میکنن از پشت ماشین آمدم بیرون.

    هردو برگشتن سمتم.
    کارن یقه ی نیما رو ول کرد باعصبانیت آمد سمتم.
    نیما-کارن کاری بهش نداشته باش.
    کارن آمد نزدیکم دستش رو برد بالا منم سریع دستم رو ،رو صورتم گذاشتم.چند ثانیه گذشت دیدم اتفاقی نیفتاد.
    آروم دستم رو برداشتم.
    کارن دستش کنار صورتم مشت شده بود.
    دستش رو آورد پایین.

    -کدوم گوری بودی.
    این دفعه ازش نترسیدم نباید خودم رو میباختم اگه خودم رو ضعیف نشون می‌دادم مثل اون دفعه فکر می‌کرد من مقصرم.
    -یک خانومی حالش بد شد بهش کمک کردم بره قرص هاشو بخوره.
    -به تو چه که حالش بد شده بود مگه خودش کس و کار نداشت.
    -میگم حالش بد بود کسی هم او اطراف نبود فکر کردی همه مثل خودت بی عاطفه هستن من اگه کسی ازم کمک بخواد کمکش می‌کنم.
    -تو بیجا می‌کنی تا وقتی با مایی حق نداری جایی بری یا به کسی کمک کنی فهمیدی.
    - نه.من اگه کسی به کمک احتیاج داشته باشه کمکش می‌کنم .
    آمد جلو یقم رو گرفت.
    -حرف آدم حالیت نیست.
    نیما-ولش کن کارن .
    کارن یقم رو ول کرد.
    نیما آمد سمتم آستین مانتوم رو گرفت منو
    سمت رستوران کشید.
    -چرا باهاش لج بازی می‌کنی نمی‌بینی که قاطی می‌کنه.
    -به درک برام مهم نیست فکر کرده کیه .
    اون دفعه هیچی نگفتم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت.
    -خیله خوب بیا بریم نهار بخوریم رنگت پریده .
    رفتیم داخل رستوران سر یک میز نشستیم.

    -من برم ببینم کارن کجاست جون هرکی دوست داری سرجات بشین دردسر درست نکن.
    -من دردسر درست نمی‌کنم.
    -باشه فقط هر اتفاقی افتاد از جات تکون نخور.
    با کارن هم کل کل نکن.باشه.
    -خیله خوب.
    نیما رفت بیرون یکم بعد با کارن اومد.
    رستوران خیلی شلوغ بود.
    کارن اومد روبروم نشست.
    نیما-چی می‌خورید.
    -من جوجه.
    کارن پوزخندی زد .
    بهش اهمیت ندادم حتما انتظار داشت قهر کنم غذا نخورم.
    -تو چی کارن تو چی می‌خوری.
    -هرچی بود فقط بگو زود بیاره.
    -باشه.
    نیما رفت غذا سفارش بده.
    دستم زیر چونم گذاشتم به اطراف نگاه کردم.
    -موهاتو بنداز تو.
    برگشتم سمت کارن.
    -دلم نمی‌خواد.
    -با من لج نکن که بد می‌بینی.
    -چیه بازم میخوای بزنی.
    با عصبانیت نگام کرد.
    -اگه لازم باشه آره.
    -برام مهم نیست.
    همون موقع یک مرد با قد متوسط و صورتی گندمی که ریش زیادی داشت آمد کنار میزمون.
    قیافش مثل بسیجی ها بود.
    -رزیتا خانم.
    رنگم پرید کارن هم با ترس نگاش کرد.دستش رو سمت چاقوی روی میز برد.
    سریع موهام رو دادم تو.
    -شما رزیتا خانومید.
    -بله شما.
    -من پسره همون خانومم که کمکش کردید اومدم ازتون تشکر کنم.
    نفس راحتی کشیدم.
    کارن هم دستش رو کشید کنار.
    -خواهش می‌کنم کاری نکردم.از کجا من رو پیدا کردید.
    - مادرم گفت یک خانم با شال نارنجی.
    زیاد پیدا کردنتون سخت نبود شما کمک بزرگی بهم کردید اگه نبودید معلوم نبود چه بلایی سر مادرم میومد.
    رو کرد به کارن.
    -اقا مادرم خیلی شانس آورد که خانومتون به موقع قرص هاشو بهش داد.
    ازتون خیلی ممنونم.
    -خواهش می‌کنم.

    مرده تشکر کرد و رفت.
    -الان خیلی خوشحالی ازت تشکر کردن.
    -مگه بخاطر تشکر کمکش کردم.
    -اون موهای لعنتیتو بنداز تو با اون شال تابلوت که از صدمتری چراغ میده.
    -ببخشید نمی‌دونستم قرارها شما من رو بدزدید شال رنگ دیگه سرم کنم.
    -اون زبون درازت رو کوتاه می‌کنم.
    -بیخود تلاش نکن نمی‌تونی.
    -معلوم میشه.


    نیما همون موقع آمد .هردو ساکت شدیم.
    بعدم نهار رو آوردن.
    اینقدر گشنم بود که نمی‌دونستم چجوری غذا بخورم داشتم تند تند می‌خوردم.
    کارن-خفه نشی.نمیخوان ازت بگیرن.
    -تو هم اگه چند روز غذا نمیخوری الان از منم بدتر بودی.
    نیما-چرا چند روز غذا نخوردی.
    -بخاطر عروسی اعتصاب غذا کرده بودم.
    -چرا؟
    سرم رو بلند کردم هردو داشتن نگام میکردن.
    -هیچی ولش کن غذاتون رو بخورید خیلی خوشمزس.
    -یک جوری رفتار می‌کنی انگار تا حالا رستوران نیومدی اونم همچین جایی.
    -چه ربطی داره غذاش خوشمزس جاش که مهم نیست ‌.
    -فکر کردم دختر پولدار این جور جاها غذا نمیخورن.
    -من می‌خورم.
    نیما دیگه حرفی نزد .
    هردو مشغول غذا خوردن شدن.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    از رستوران امدیم بیرون کارن طبق معمول اخم داشت.
    نیما رفت سمت پشت ماشین یک دفعه یادم اومد که باید اسپره بگیرم.
    ممکن بود دوباره دچار حمله بشم.کارن رفت سوار شد من رفتم سمت پشت ماشین.
    -هی کجا.؟
    بدون توجه به صدای کارن رفتم پشت ماشین.
    نیما داشت سوار میشد.
    -اقا نیما!
    -بله.!
    -میشه برام یک اسپره بگیرید.
    -باشه به کارن میگم تو شهر بعدی که رسیدیم براتون بگیره.
    -میشه خودتون بگیرید نمیخوام اون برام کاری بکنه .
    -چرا.؟
    حرفی نزدم.
    -باشه خودم میگیرم.
    -ممنون.
    سمت ماشین رفتم سوار شدم.
    کارن عصبی به نظر میرسید.
    ماشین رو روشن کرد حرکت کرد.
    یکم گذشته بود خیلی تشنم شده بود.
    به اطراف نگا کردم ببینم بطری اب کجاست.
    دیدم سمت کارنه.
    مجبور بودم بهش بگم آب رو بده.
    -میشه آب بهم بدی.
    با عصبانیت برگشت سمتم.
    - آب میخوام چرا اینجوری نگاه میکنی.
    -مگه بهت نگفتم حق نداری با نیما حرف بزنی.
    -چرا؟
    -چون من میگم.
    -چرا باید به حرفت گوش کنم مگه حرف زدن با نیما چه اشکالی داره.
    -نمیخوام از سادگیش استفاده کنی.
    -مگه میخوام گولش بزنم که از سادگیش استفاده کنم.
    -از شما زنـ*ـا چیزی بعید نیست.
    -تو مشکلت با زنـ*ـا چیه نکنه دوست دخترت غالت گذاشته.البته با این اخلاقت هرکس باشه هم نمیتونه یک روزم تحملت کنه.
    یک دفعه رنگش قرمز شد.
    رگ پیشونیش زد بیرون.
    گلومو گرفت.
    -چه زری زدی.
    -ولم کن دیونه دارم خفه میشم.
    فقط گلومو فشار می‌داد.
    داشتم خفه می‌شدم.خدا رو شکر یک دست دیگش به فرمون بود.
    -گفتم ولم کن روانی.
    ماشین مارپیچی می‌رفت .نیما با مشت میکوبید به دیواره ی ماشین .
    ولی کارن اصلا اهمیت نمیداد.

    هر کاری میکردم نمیتونستم خودمو نجات بدم. دیونه شده بود
    واقعا داشت خفم میکرد.
    با دستم دنبال چیزی میگشتم.بلاخره دستم خورد به لیوان اب که کنارم بود برش داشتم محکم کوبیدم به سرش.
    دستش از گلوم شل شد.
    هولش دادم .
    خودم رو چسبوندم به در.
    مدام سرفه میکردم.
    نمیتونستم خوب نفس بکشم.
    چشمام تار میدید.
    ماشین واستاد.چند ثانیه بعد در سمت من باز شد.
    نیما با تعجب بهمون نگاه می‌کرد. سرفم بیشتر شده بود.
    -اینجا چه خبره.
    حالم داشت بهم میخورد.
    نیما رو هول دادم اونور از ماشین پیاده شدم.
    رفتم کنار جاده.هرچی خورده بودم بالا اوردم.
    کنار جاده نشستم.
    نفس داشت کم کم بالا میومد .ولی سرگیجه ی بدی داشتم.
    نیما با بطری آب اومد کنارم.
    -حالت خوبه.
    فقط نگاش کردم.بطری آب رو گرفت سمتم.
    -بیا آب بخور.
    ابو ازش گرفتم دستام میلرزید.
    دیگه نمیتونستم تحمل کنم اشکام رو صورتم ریخت.برام مهم نبود که بفهمن چقدر بیچارم.
    از این زندگی خسته شده بودم.
    نیما نگام میکرد.منم فقط گریه میکردم.
    -بسته دیگه حالت بد میشه.
    -به درک .تا چند دقیقه پیش داشتم میمردم.
    اون دوست دیونت داشت خفم میکرد.
    -خیله خوب اروم باش.
    -چرا به پدرم زنگ نمیزنید پولتون رو بگیرید.
    چرا خلاصم نمی‌کنید.چی از جونم میخواید . اصلا منو کجا میبرید.
    اگه میخواید منو بکشیدچرا معطل میکنید من دیگه تحمل ندارم زودتر خلاصم کنید.
    -خواهش میکنم اروم باش.
    نیما هرچقدر میخواست دلداریم بده فایده نداشت کار کارن منو یاد گذشته انداخته بود.
    گذشته ی تلخی که همیشه ازش فرار میکردم و سالها توی گوشه ی خاطرات ذهنم قایمشون کرده بودم.
    نمی‌دونم چقدر کنار جاده نشسته بودم و گریه میکردم.
    -میشه بلند شی داره تاریک میشه.
    از جام بلند شدم سرگیجه داشتم .
    نیما میخواست کمکم کنه که دستمو اوردم جلو که نزدیکم نشه.
    -خودم میام.
    پشت ماشین رفتم.
    کارن رو دیدم به در ماشین تکیه داده بود جلوی پاش پر از ته سیگار بود
    -کجا میری.؟
    -من دیگه برنمیگردم اون جلو.
    -ولی مگه اون پشت حالت بد نمیشه.
    کارن سرش رو بلند کرد.
    چشماش کاسه ی خون بود.
    کنار پیشونیش خونی بود.چند تا لکه خون هم رو پیراهنش بود.
    سرم رو سمت نیما چرخوندم.
    -مهم نیست. فکر نکنم فرقی کنه چه اون پشت خفه بشم چه برم جلو.
    پشت ماشین رفتم.
    نیما امد جلوم واستاد.
    -تو دیگه لجبازی نکن .بیا برو جلو کارن دیگه کاری نمیکنه من باهاش حرف زدم.اگه دوباره حالت بد بشه اسپره هم نداریم.
    -چرا زودتر تکلیفم رو روشن نمیکنید که از دستم راحت بشید.
    نیما انگار از چیزی ناراحت بود.بهم دوباره نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
    -میشه بری بشینی سرجات نمیخوام حالت بد بشه.
    دلم برای لحن مظلومانش سوخت.
    نمیدونستم چرا من باید برای یک غریبه که منو دزدیده مهم باشم.
    حتما بخاطر خودشون بود که من رو سالم تحویل بدن پولشون رو بگیرن.
    بدون حرف سمت جلوی ماشین رفتم .
    دروباز کردم نشستم.
    سرم رو سمت پنجره چرخوندم .
    یکم بعد صدای در اومد.بعدش ماشین حرکت کرد.
    سرم رو روی شیشه گذاشتم به غروب نگاه کردم.
    یک ساعتی بود که ماشین حرکت می‌کرد.
    تقریبا هوا تاریک بود.
    سرم درد می‌کرد.یک دفعه یاد پیشونیه خونیه کارن افتادم.
    حتما بخاطر ضربه ای که به سرش زده بودم اینجوری شده بود.
    حقش بود میخواست خفم نکنه.من که حرف بدی نزدم.
    ولی پیشونیش خیلی خونی بود.اگه چیزیش بشه چی.
    فکر نکنم اگه طوریش میشد الان نمیتونست رانندگی کنه.
    اصلا چرا باید دلم برای یک دیونه بسوزه که داشت خفم میکرد.
    شایدم اونم مثل من مشکل داره.
    اروم سرم رو برگردوندم.
    داشت به جاده نگاه میکرد.
    پیشونیش بازم داشت خون میومد.
    کنار گردنش رد ناخن بود.
    وای حتما کار منه.نمیدوستم چی بگم.
    دستش رو برد سمت سرش. که خون رو پاک کنه.
    یک دستمال برداشتم سمتش گرفتم.
    -سرت.
    برگشت سمتم.

    دستمال روبا عصبانیت گرفت گذاشت رو سرش.
    نگام کرد.
    -چیه تقصیر خودت بود چرا اینجوری نگاه میکنی انگار من مقصرم.
    من از خودم دفاع کردم.فکر کنم مشکل داری باید خودت رو به دکتر نشون بدی.
    پوزخندی زد.
    -اونی که رگ دستش رو زده بیشتر به دکتر نیاز داره نه من.
    به دستم نگاه کردم هنوز با گذشت این همه سال رد کم رنگی هنوز رو دستم دیده میشد.با اینکه کم رنگ بود ولی بازم دیده میشد.
    استین مانتوم رو کشیدم پایین تر.
    جوابش رو ندادم
    دوباره سمت پنجره برگشتم.
    چشمام رو بستم.نباید بهش فکر کنم .همه چی سالها پیش تموم شده.
    اسپره هم نداشتم نباید عصبی میشدم.
    سعی کردم کاریی که موقع عصبی شدن روانشناسم بهم گفته بود رو به یاد بیارم.
    حالت نفس کشیدنم.تغییر کرده بود.
    (اروم باش اروم باش چیزی نیست.)
    اینقدر خودم رو اروم کردم که نمیدونم کی خوابم برد.
    .........................
    با تکون های یکی ازخواب پریدم.
    چهره ی کارن جلوی صورتم بود.
    از ترس چشمام گشاد شده بود خودم رو به در چسبوندم.
    قلبم تند تند میزد.
    -تو رو خدا کاریم نداشته باش.بزار برم.
    یکم ازم فاصله گرفت.
    با حالت سردی نگام کرد.
    -پیاده شو.
    خودش از ماشین پیاده شد.
    زمان و مکان رو گم کرده بودم به اطراف نگاه کردم هوا تاریک بود
    یادم امد کجام.
    در ماشین رو باز کردم.اروم پیاده شدم.
    باد خوبی میومد.روبروم یک قهوه خونه کوچیک بود.
    نیما امد سمتم.
    -خوبی.
    -اره.
    -کارن که دیگه کاری نکرد.
    -نه.
    -امشب اینجا میمونیم.فردا حرکت میکنیم.
    -باشه.
    دستش رو کرد تو جیبش یک اسپره در آورد داد بهم.
    -کی خریدی.
    - اون موقع که خواب بودی خریدم .
    -ممنون .
    -قابل نداره.
    لبخندی زدم.باهم سمت قهوه خونه رفتیم.
    کارن روی صندلی نشسته بود فقط یک لامپ کوچیک جلوی قهوه خونه روشن بود تو اون بیابون تاریک فقط همین نور کوچیک روشن بود.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    یک تخت بزرگ جلوی قهوه خونه بود.
    سمتش رفتم روش نشستم .
    نیما رفت تو قهوه خونه
    به اطراف نگاه کردم نمی‌دونستم کجاییم.
    ولی هوای خوبی داشت.باد ملایمی می‌آمد.
    چند روز بود حموم نکرده بودم .
    دلم یک حموم آب سرد می‌خواست.
    نمی‌دونستم تا کی قراره بود بریم یا اصلا کجا داشتیم می‌رفتیم.
    اینا که چیزی بهم نمیگفتن.
    ولی از ته قلبم خوشحال بودم که هنوز حرفی درباره ی تحویل دادنم نمیگن .
    درسته کارن بعضی وقتا با حرفاش آزارم می‌داد.ولی بازم ترجیح می‌دادم با این دوتا غریبه که بهم حس بدی نمیدادن باشم تا برگردم به خونه ای که همه برام آشنا بودن ومن باهاشون غریبه.
    با صدای نیما از فکر دراومدم.
    به سینیه دستش که توش نون بود با یک ماهیتابه تخم مرغ نگاه کردم.
    سینی رو روی تخت گذاشت.
    کارن هم اومد روی تخت روبروم نشست.
    نیما-امشب غذا همینه .
    -ممنون.
    نیما هم کنار کارن نشست.کارن هنوز ساکت بود.
    مشغول خوردن شدیم.
    من نمی‌تونستم زیاد بخورم ترسیدم مثل ظهر حالم بهم بخوره .فقط چند تا لقمه خوردم.
    نیما نگام کرد.
    -دوست نداری.البته این غذا نباید به سیستم غذایی شما جور باشه.
    کارن سرش رو بلند کرد پوزخندی بهم زد.
    -نه اتفاقا خوبه فقط نمی‌خوام مثل ظهر پرخوری کنم دوباره حالم بد بشه.
    من تو کانادا شبا معمولا از این غذا ها می‌خوردم.
    -منم دوست داشتم برم خارج درس بخونم.
    -خوب چرا نرفتی.
    -همه مثل شما پولدار نیستن که هر کار دوست دارن انجام بدن.
    -فکر کردی همه چی پوله من دوست داشتم پول نداشتم عوضش چیزای دیگه ای داشتم.
    -شما ها همیشه شعار میدیدن چون نمی‌دونید بی‌پولی یعنی چی اگه جای ماها بودید یک روزم نمیتونستید زندگی کنید.

    -ولی من واقعا جدی میگم.تو خانواده داری؟
    -اره.
    -چقدر دلت براشون تنگ شده؟
    نیما با تعجب نگام کرد.
    -جواب بده چند وقته ندیدیشون.
    -نمیدونم شاید یک یا دو هفته.
    -حتما خیلی دلت براشون تنگ شده.
    میدونی من چند سال ایران نبودم.
    ۸سال .
    می‌دونی تو این ۸سال چند بار پدرم رو دیدم شاید روزهاش به اندازه‌ی انگشتای دستم هم نباشه.
    اصلا تو کل زندگیم شاید یک ماه هم با پدرم وقت نگذروندم.میدونی درد خانواده داشتن درحالیکه که نداریشون چقدره.وقتی همه فکر می‌کنن با پول میشه رویای دخترونه یک دختر تنها رو خرید.پدرم هم مثل تو فکر می‌کنه فکر می‌کنه همه ی زندگی پوله ولی نمی‌دونه آدما فقط به پول نیاز ندارن.
    پدرم نمیدونه درد اینکه تو بهترین لحظات زندگیت کسی رو نداری باهاش حتی حرف بزنی یعنی چی. هیچ کس نمی‌تونه درک کنه همیشه تو تاریکی زندگی کردن یعنی چی.مگر اینکه خودش تو تاریکی باشه.

    نیما فقط نگام می‌کرد .کارن هم سرش پایین بود.
    از جام بلند شدم.کارن سرش رو بلند کرد با اخم نگام کرد.
    -میرم کنار ماشین جایی نمیرم ‌.
    سمت ماشین رفتم.
    به ستاره ها نگاه کردم.
    امشب یک حس خاصی داشتم این بیابون تاریک
    آرامشی بهم می‌داد.که هیچ وقت تجربه نکرده بودم.هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی تو همچین موقعیتی قرار بگیرم که با دوتا غریبه تو یک بیابون باشم.
    یکم بعد برگشتم کارن داشت با صاحب قهوه خونه که یک پیرمرد بود حرف می‌زد نیما هم کنارش بود.
    نیما من رو دید اومد سمتم.
    -امشب باید اینجا بمونیم. من میرم تو ماشین اگه کاری داشتی صدام کن.
    نیما سمت ماشین رفت.
    -اقا نیما.
    برگشت طرفم.
    -بله.
    -میشه فقط بهم بگید چقدر دیگه باید بریم.
    -خسته شدی.
    -نه فقط می‌خوام تکلیفم روشن بشه من از
    سردر گمی بدم میاد
    نیما با ناراحتی نگام کرد.
    - من واقعا نمی‌تونم چیزی بگم .
    -اشکال نداره.شب بخیر.
    نیما اروم‌شب بخیر گفت سمت ماشین رفت.
    منم سمت تخت رفتم.
    کارن با پیر مرده اومد.
    پیرمرد-اینم پتو و بالشت من دیگه میرم فقط شبا کویر خیلی سرده .
    -ممنونم ما هم صبح زود می‌ریم.
    -من صبح برمی‌گردم شب تون بخیر.
    پیرمرده رفت.
    به بالشت و پتو نگاه کردم.
    -قراره امشب اینجا بخوابیم.
    -نه برات تو پنت هـ*ـوس بابا جونت جا رزرو کردم.
    -من اینجا نمیخوابم میرم تو ماشین.
    -باشه برو فقط نیما رفته جلوی ماشین باید بری اون پشت بخوابی.
    دلم نمی‌خواست برم پشت ماشین .
    مجبور شدم همون جا بمونم.
    کارن یک بالشت برداشت.
    دکمه های بلیزشو باز کرد یک رکابی تنش بود.
    رفت کنار تخت دراز کشید .
    منم بالشت و پتوی دیگه رو برداشتم سمت
    دیگه ی تخت نشستم.
    شالم رو برداشتم.
    موهام همه بهم چسبیده بود.
    با انگشتام از هم جدا شون کردم.
    می‌خواستم ببافمشون.
    کارن نگام کرد.
    -این کارت رو من اثر نداره من مثل نیما نیستم که ساده و زود باوره.
    با تعجب نگاش کردم.عصبانی شده بودم.
    -چی میگی دیونه!.
    -فکر کردی نشنیدم داشتی مخش رو می‌زدی بفهمی کجا داریم می‌ریم.چی‌بهت جلوی ماشین داد.که اونجوری بهش میخندیدی.
    -دیونه شدی من فقط ازش سوال پرسیدم همین.
    -من جنس شما رو میشناسم.
    با حرص نگاش کردم.
    -منم جنس شما رو میشناسم.
    -پس با مردای زیادی در ارتباط بودی.
    البته برای دختری که هشت سال فرستادنش خارج تنها زندگی کنه چیز عجیبی نیست که هرکاری بکنه .

    از جام بلند شدم دستام می‌لرزید.
    دست کردم تو جیبم اسپرم رو در آوردم.
    چند بار تو دهنم فشارش دادم.
    نفس نفس می‌زدم.
    کارن از جاش بلند شد نشست.
    اسپره رو سمتش گرفتم.
    -خوب نگاش کن ببین چی بهم داد.
    اگه ناراحتی مال تو باشه نمیخوامش.
    اسپرم روسمتش پرت کردم.
    سمت ماشین رفتم.
    پشت ماشین رو زمین نشستم.
    اشک تو چشمم جمع شده بود.یاد روزهایی که تنها گذرونده بودم افتادم.کارن راست می‌گفت خانوادم تنها ولم کرده بودن تو کشوری که هیچ کس رو نمی‌شناختم .خانواده ای که باورم نکرده بودن حالا چرا باید یک غریبه باورم کنه.
    اون چه میدونست که بیشتر زندگیم پیش آدمهایی گذشت که هر کدوم مشکل منو داشتن ونمیتونستن مثل یک آدم عادی زندگی کنن.
    آدمایی که تو اون مرکز روان درمانی حداقل آخر هفته یک ملاقاتی داشتن ولی من پنجره ی اتاقم بودو تنهایی.
    با صدای پا سرم رو بلند کردم.
    کارن بالای سرم واستاده بود.
    به سیگار دستش نگاه کردم.
    -میدونی روان شناسم چی می‌گفت.
    می‌گفت وقتی عصبی میشم باید فکرم رو به یک چیز خوب منحرف کنم.
    ولی مشکل می‌دونی کجاست اصلا چیز خوبی تو زندگیم نبوده که بخوام ذهنم رو سمتش منحرف کنم.
    -پاشو برو بخواب.
    -اره باید بخوام.کاش بخوابم وقتی بیدار شم ببینم همه ی زندگیم خواب بوده .
    به مچ دستم نگاه کردم.
    -میدونی کی یک آدم این کار رو می‌کنه.
    بهم خیره شده بود.
    - وقتی به نقطه ی صفر میرسه .
    سالها گذشته ولی وقتی به این زخم نگاه می‌کنم
    هنوز برام تازست.راست میگی خانوادم منو تو یه کشورتنها ولم کردن .ولی دلیل نمیشه اجازه بدم که تو یا هرکس دیگه ای حرفی رو بهم بزنی که انجام ندادم.

    از جام بلند شدم.سمت تخت رفتم.
    کارن سیگار رو زیر پاش له کرد.
    دنبالم اومد سرجاش دراز کشید.
    منم دراز کشیدم چشمام رو بستم .
    امروز روز سختی برام بود.
    ...................................
    چشمام رو باز کردم نور خورشید تو صورتم میخورد.
    از جام بلند شدم.به اطراف نگاه کردم.
    کارن خواب بود.
    آروم رفتم طرفش می‌خواستم ببینم که سرش چقدر زخمی شده.
    چهار زانو سمتش رفتم.
    چشماش بسته بود.
    به پیشونیش نگاه کردم.
    یک زخم بالای پیشونیش نزدیک موهاش بود.
    ولی زیاد عمیق نبود.
    خیالم راحت شد که چیز مهمی نشده.
    می‌خواستم برم سرجام که چشمم به تاتوی کنار گردنش افتاد.
    یک طرح از طرحهای فراماسونری بود.
    برام جالب بود .که آدمی با روحیات کارن تاتو کرده. درسته منو دزدیده بود ولی حس میکردم کارن اون کسی نیست که نشون میده.
    یک دفعه کارن چشماشو باز کرد.ترسیدم.
    دستمو گذاشتم رو قلبم پریدم عقب.
    (خاک تو سرت رزیتا الان با خودش چه فکری می‌کنه میمردی فضولی نمی‌کردی .)
    -تو مشکلت چیه هان!.
    -من..من هیچی مشکلی ندارم.
    -بالا سرمن چکار می‌کردی.
    -میخواستم..می‌خواستم صدات کنم پاشی دیر نشه.
    چشماشو ریز کرد.
    -مگه کجا می‌خوایم بریم دیر میشه تو نگرانی؟
    هول شده بودم داشتم چرت می‌گفتم.
    -من چرا باید نگران باشم خودت گفتی میخوای صبح زود حرکت کنی.
    فهمید دارم الکی حرف می‌زنم از جاش بلند شد رفت سمت قهوه خونه.
    (رفت راحت شدم .داشتم گیج می‌شدم)
    نیما یکم بعد آمد .صبحانه روهم خوردیم .
    بعدش حرکت کردیم.
    کارن تو ماشین ساکت بود حوصلم سر رفته بود.
    -موبایل داری.
    باتعجب برگشت سمتم.
    -موبایل برای چی میخوای.
    -میخوام به دوست پسرم رنگ بزنم دلم برایش تنگ شده.
    اخماش بیشتر شد.
    -چیه حوصلم سر رفته می‌خوام بازی کنم تو که اصلا حرف نمیزنی مثل مجسمه میمونی.
    -من مجسمه ام .
    -اره .همش اخمات تو همه به جاده خیره شدی.
    حوصلت سر نمیره اینقدر به یک جا نگاه می‌کنی.
    -چکار کنم به تو نگاه کنم.
    -نخیر .خوب یک چیزی بگو حوصلم سر نره.
    -باشه میخوای راجب تاتوی من حرف بزنیم.
    رنگم پرید.
    -تاتوی تو به من چه ربطی داره.
    -اخه دیدم صبح خیلی کنجکاو بودی نگاش کنی.
    -کی من؟
    -نه پس اون پیرمرده.
    نمی‌دونم از کجا فهمیده بود چشماش که بسته بود.
    -کی گفته من به تاتوی تو نگاه کردم.
    -موهات نیم ساعت تو صورتم بود.
    -من که اون موقع موهام بسته بود. جلوی موهامم که کوتاه چجوری تو صورتت بود.

    دیدم داره با حالت خاصی نگام می‌کنه.
    یک دفعه دستم رو گذاشتم رو دهنم.
    وای گند زدم.
    -پس تو نبودی به تاتوی من نگاه می‌کردی.
    -اصلانمیخوام باهام حرف بزنی .به همون جاده نگاه کن.
    لبخند کم رنگی زد.
    برگشتم سمت پنجره.
    (همش باید پیشش‌ضایع بشم الان بازم معلوم نیست چه فکرای بدی راجبم می‌کنه .)
    همون موقع از کنار یک دشت می‌گذشتیم که پر از گل‌های سفید بود.
    تا حالا دشت به این قشنگی ندیده بودم.

    جیغ زدم.
    -نگه دار.
    کارن هول شد پاشو گذاشت رو ترمز.
    سرم نزدیک بود بخوره به شیشه.
    خوب شد تو جاده کسی نبود وگرنه حتما از پشت بهمون می‌زد.
    -چی شده.
    باذوق در ماشین رو باز کردم.
    -حالت بده؟
    -نه.الان میام.
    سریع از ماشین پیاده شدم سمت دشت دویدم.

    خیلی خوشگل بودن.
    چند تا گل کندم.برگشتم دیدم که کارن ونیما پیاده شدن دارن نگام می‌کنن.حتما میگن دختره خله.
    یکم که گذشت نیما اشاره کرد که برگردم.
    با گلها سمت ماشین رفتم نیما رفت پشت ماشین کارنم رفت سوار شد منم سوار شدم.
    گلها رو روی داشبورد گذاشتم.
    کارن عصبانی بود.
    -دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی.
    جوابش رو ندادم.
    آفتاب گیر رو آوردم پایین یکی از گلها رو رو موهام گذاشتم.
    خودم رو نگاه کردم گل سفید لای موهای مشکیم قشنگ تر دیده می‌شد.
    -باتو نیستم این چکاریه که می‌کنی ؟.مشکل داری؟
    -خسته نشدی اینقدر بداخلاقی .خوب گلها خیلی خوشگل بود منم ذوق زده شدم.
    -ذوقاتو برای خانوادت نگه دار ما بیکار نیستیم دنبال کارای مسخره ی تو باشیم.
    -مثلا جز دزدیدن من کار دیگه ای هم مگه داری.

    -فکر نمی‌کنم به تو ربطی داشته باشه.
    -باشه حالا میگی چکار کنم.
    همون موقع گوشیش زنگ خورد.
    کارن به گوشیش نگاه کرد.
    ماشین رو نگه داشت پیاده شد. داشت صحبت می‌کرد انگار با یکی بحث می‌کرد.
    یکم بعد آمد سوار شد خیلی عصبانی بود.
    ساکت بود .منم حرفی نمیزدم از صورت سرخش معلوم بود با کسی که اون ور خط بوده دعواش شده.یکم بعدحرکت کرد.
    نمی‌دونم چی شده بود.
    فرمون رو جوری گرفته بود که رگ دستش بیرون زده بود.
    گلها رو از روی داشبورد برداشتم بو کردم.

    - چند سالته؟
    با تعجب نگاش کردم.
    -چی؟
    -کری میگم‌چند سالته؟
    -برای چی میپرسی.
    داد زد.
    -مثل آدم جواب بده.
    -نمیخوام اصلا‌جوابتو بدم چرا داد می‌زنی.
    گلها رو از دستم چنگ زد پرت کرد از پنجره بیرون.
    -دیونه شدی.
    -خفه شو.فقط خفه شو.
    ازش ترسیدم نمی‌دونم چرا یک دفعه دیونه می‌شد.
    برگشتم سمت پنجره.
    حتی یک چیز کوچیک هم که خوشحالم می‌کرد اونم ازم میگرفتن.
    دیگه نگاش نکردم.
    داشت تو وسایلش دنبال چیزی میگشت .آروم زیر چشمی نگاش کردم.
    دیدم یک شناسنامه در آورد تو شو نگاه کرد.
    شبیه شناسنامه ی من بود.ولی دست اون چکار می‌کرد حتما اشتباه دیدم.شاید مال خودش یا کسه دیگه ای باشه.
    بعد دوباره پرتش کرد تو کیفش.
    چند بار با مشت کوبید به فرمون.
    نمی‌فهمیدم چی شده اینقدر عصبانیه.
    دوباره برگشتم سمت پنجره .هردو ساکت شدیم.
    حتی موقع نهارم ساکت بودیم نیما هم فهمیده بود که یک چیزی شده.
    بعد نهار سوار ماشین شدم . کارن ونیما
    نمی‌دونم سرچی داشتن بحث می‌کردن.
    مطمعن بودم که یک چیزی شده که نمی‌خوان من بفهمم.
    .........
    هوا تاریک شده بود من هنوز به کارن نگاه نمی‌کردم.
    جلوتر ایست بازرسی بود.کارن گوشیش رو در آورد به نیما زنگ زد.
    -نیما حواست جمع باشه ایست بازرسیه.
    -نه حواسم هست.
    گوشی رو قطع کرد.
    -خوب گوشاتو باز کن بخوای کاری کنی .راحت ازت
    نمی گذرم .
    پوزخندی بهش زدم.
    -من ازت نمی‌ترسم پس منو تحدید نکن .
    همون موقع پلیس بهش اشاره کرد پیاده بشه.
    اونم پیاده شد.
    داشت با پلیس حرف میزد.
    پلیس همش به من نگاه می‌کرد ترسیدم بفهمن من کیم.
    حتما بابا به پلیس خبر داده.پلیس اومد سمت ماشین.
    -خانم پیاده شید.
    استرس گرفتم.

    از ماشین پیاده شدم.
    -کجا دارید میرید.
    به کارن نگاه کردم رنگش پریده بود.
    نباید خودم رو میباختم.

    -داریم میریم سفر.
    -با این ماشین .
    -چیه مگه اشکالی داره.شوهرم گفت یک بار داره میبره منم گفتم می‌خوام باهاش بیام اونم اول نمی‌خواست من رو ببره ولی اینقدر اصرار کردم که قبول کرد.اخه همش خونه نیست منم حوصلم سرمیره.
    میشه یک لحظه بیاید.
    پلیس با تعجب نگام کرد.کارن قرمز شده بود.
    پلیس باهام اومد یکم جلوتر.
    -بفرمایید.
    -ببخشید من نمیخواستم شوهرم بفهمه چی دارم میگم راستش مادرش خیلی تو زندگیه ما دخالت میکنه منم تازه باردارشدم دکتر گفته نباید زیاد استرس بهم واردبشه بخاطر همین با شوهرم اومدم به این سفر که یکم استرسم کم بشه.
    پلیس با تعجب نگام کرد
    -باشه بفرمایید امیدوارم موفق باشید.
    -ممنون.
    با پلیس سمت کارن رفتیم.
    -اقا میتونید برید .ولی بهتره شب یک جا توقف کنید خوب نیست با خانوم تو جاده شبانه حرکت کنید
    کارن عصبی به نظر میرسید
    -بله .بله .باشه.
    سوار ماشین شدیم.
    کارن حرفی نمیزد.
    منم هنوز از کارش ناراحت بودم.
    یک ساعت بود میرفتیم.
    که ماشین صدا داد.کارن ماشین رو کنار جاده نگه داشت.
    نیما هم پیاده شد.
    یکم گذشت دیدم هرکاری میکنن ماشین درست نمیشه از ماشین پیاده شدم.
    نیما-میخوای چکار کنی.
    - برو تو شهر قبلی یک مکانیک بیار ببینیم چکار باید بکنیم.
    -باشه.
    نیما رفت اون ور خیابون سوار یک ماشین شد و رفت.
    کارن بهم نگاه کرد.
    -برو سوار شو کی گفت پیاده بشی.
    -گرمه .
    -بهت گفتم برو توماشین.
    کنار جاده رفتم .
    -هی با تو ام.
    برگشتم سمتش.
    -من اسم دارم اسمم رزیتاست .دلم نمیخواد برم تو ماشین چجور خودت بیرونی .
    اومد سمتم جلوم واستاد.
    -ببین بچه با من کل کل نکن من اعصاب درستی ندارم.
    نگاش کردم.
    -اعصاب نداری خودت تو به دکتر نشون بده.
    بازوم رو گرفت منو سمت ماشین برد.
    -توحرف حالت نیست نه. باید زور بالای سرت باشه.
    -ولم کن روانی.باید همون موقع به اون پلیسه میگفتم ...
    دستمو ول کرد.هولم داد جلو پشتم خود به ماشین.
    -چرا نگفتی.هان چه ریگی به کفشته.
    چرا اون دکتره بیشتر از پدرت پی گیره تا پیدات کنه.
    -سهیل؟
    -اره همون که قرار بود زنش بشی.
    -من نمیدونم.
    -اره جون خودت من شما زنـ*ـا رو میشناسم.حتما یکی بهتر پیدا کردی غالش گذاشتی وگرنه چرا باید یک نفر با دو تا غریبه که دزدیدنش همکاری کنه و حاضر نباشه بره پیش خانوادش.شما زنـ*ـا کلا تنوع طلب هستید.نمیتونید با یکی مثل ادم بمونید.اصلا معلوم نیست چه گندای دیگه ای بالا اوردی که نمی‌خوای برگردی .
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    کارن با هر جمله که میگفت بیشتر له میشدم.
    داد زدم.
    -بسته دیگه.تو از زندگیه من چی میدونی قضاوتم میکنی.
    خسته شدم از دست شماها که هرکدوم یک جوری به زخم زدید.
    من گند بالا اوردم.
    می‌دونی چرا نمی‌خوام برگردم
    چون پدرو مادرم بخاطر موقعیتشون منو مجبور کردن زن یک آدم روانی بشم.
    می‌دونی چرا منو فرستادن خارج چون فکر میکردن من باعث ابرو ریزی میشم.
    منو فرستادن خارج که کسی نگه چرا دختر یکی یکدونشون خودکشی کرده.
    منو فرستادن چون میخواستن خودشون راحت باشن.
    چون پدرم نمیخواست بشنوه من چی کشیدم.چون مادرم میخواست دهنمو ببنده که ابرو ریزی نشه.
    همون جا روی زمین نشستم.
    سرم گیج می‌رفت پاهام دیگه توان نداشت واستم.
    سرمو بلند کردم نگاش کردم.
    کارن بهم زل زده بود.
    -پدرم هیچ وقت برای من وقت نداشت.یا تو سفر بود یا وقتی که بود همش جلسه داشت.مادرمم تمام زندگیش تو مهمونی ها وگردش با دوستاش میگذشت.از وقتی یادم میاد تنها با خدمتکارا و نگهبانای خونه بودم.
    فقط هشت سالم بود که اون اومد خونمون.
    دوست پدرم بود .اون اوایل وقتی میومد برام با بقیه فرقی نمی‌کرد مثل بقیه ی دوستای بابا که گاهی میومدن خونمون.
    ولی کم کم رفت وامدش بیشتر شد.
    خانوادش تو المان زندگی میکردن بابامم چون خیلی باهاش سرمایه گذاری کرده بود صمیمیت خاصی باهاش داشت.
    هر وقت که میومد خونمون برام عروسک میاورد.
    برای منی که کمبود محبت داشتم اون برام مثل خدا شده بود.
    تمام هفته منتظر بودم که بیاد برام اسباب بازی بیاره.
    ولی کم کم رفتاراش عوض شد تو همون دوران بچه گی هم میتونستم بفهمم که چه قصدی داره.
    دیگه دلم نمیخواست بیاد خونمون همش ازش دور میشدم.
    ولی اون کثافت دست بردار نبود.
    به هر بهانه ای میومد خونمون .هنوز صداش تو گوشمه وقتی که میگفت تو عروسک خودمی.وقتی میگفت که چقدر دوستم داره
    دستامو گذاشتم رو گوشم.دستام میلرزید.
    خودم رو تکون میدادم .انگار اون روزا دوباره برگشته بودن.
    کارن امد نزدیک تر انگار از حالم ترسیده بود.
    نمیدونست چکار کنه.دستشو سمتم دراز کرد.
    داد زدم.
    -جلو نیا.بهم دست نزن .
    سرجاش واستاد.
    -باشه اروم باش نمیخواد چیزی بگی.
    -بهم میگفت اگه به کسی حرفی بزنم ابروی پدرمو میبره.
    حالم داشت روز به روز بدتر میشد.خدمتکار خونمون زهرا خانم فهمیده بود حالم خوب نیست به مامانم می‌گفت که من یک مشکلی دارم ولی اون اینقدر فکر کارای خودش بود که
    وقتش به من نمی‌رسید.
    هر شب کابوس میدیدم.
    تا اینکه نتونستم تحمل کنم.یک روز رفتم پیش مامانم طبق معمول داشت حاضر میشد بره مهمونی.
    حتی تو این مدت نفهمیده بود من چرا اینقدر لاغر و مریض شدم.
    بهش همه چی رو گفتم.
    میدونی بهم چی گفت.گفت نباید به کسی حرفی بزنم وگرنه ابرو ریزی میشه.
    میگفت باید دهنمو ببندم.میگفت اون آدم دوست پدرمه اگه پدرم بفهمه همه ی زندگیه کاریش بهم میریزه
    تنها کاری که کرد منو برای مدتی فرستاد ویلای مون تو کرج.
    چند ماهی اونجا بودم.ولی همیشه ترس اینو داشتم که اون بیاد سراغم.
    وقتی فهمیدم اون برگشته پیش خانوادش.
    کم کم حالم بهتر شد.ولی دیگه یک دختر عادی نبودم.درسته از لحاظ جسمی مشکلی نداشتم ولی روحم داغون شده بود.
    گوشه گیر شده بودم.

    تو مدرسه هیچ کس باهام دوست نمیشد.از قبل تنها تر شده بودم.
    چند سالی گذشت 16 سالم شده بود.
    کم کم همچی داشت یادم می‌رفت.
    اون زمان یک باغبون داشتیم که یک پسر داشت که دوسال ازم بزرگ‌تر بود.

    پدرش خیلی زحمت میکشید خودشم خیلی کار میکرد هم کار میکرد هم درس میخوند.
    تنها همدم تنهاییم بود بعضی وقتا باهم حرف می‌زدیم مادرو پدرم هم مشکلی نداشتن یعنی براشون مهم نبود که من چکار می‌کنم.
    علی پسر خوبی بود با اینکه ۱۸ سالش بود ولی خیلی فهمیده بود می‌گفت می‌خواد دکتر بشه تا باباش اینقدر کار نکنه.
    همه چی خوب بود تا یک روز وقتی از مدرسه برگشتم .
    کسی رو دیدم که سالها کابوس زندگیم بود.
    باورم نمی‌شد مامان با اینکه همه چیز رو میدونست بازم راهش داده خونمون.
    نفهمیدم چجوری خودم رو به اتاقم رسوندم.
    نمی‌دونستم چکار کنم داشتم سکته میکردم.
    تا شب از اتاق بیرون نیومدم.
    هیچ کس نمی‌فهمید چه عذابی دارم میکشم.

    در اتاقم رو قفل کردم.
    یکم بعد در زد پشت در اتاق بود.
    گفت برم بیرون .گفت دلش برام تنگ شده .می‌گفت تمام این سالها تو فکر من بوده می‌گفت هنوزم مثل عروسک قشنگم حتی قشنگ تر از قبل.
    حالم داشت بهم میخورد.
    کارن آمد کمکم کنه بلند شم.
    جیغ زدم.
    -بهت گفتم جلو نیا عوضی.
    کارام دست خودم نبود نفسم تنگ شده بود
    -باشه آروم باش می‌خوام اسپرتو بهت بدم.
    اسپرم رو سمتم گرفت.
    دستمو سمت موهام بردم .کشیدمشون.
    -همشون رو اون شب قیچی کردم نمی‌خواستم قشنگ باشم.نمیخواستم عروسک باشم
    چند روز گذشت ازش خبری نبود.
    اینقدر میترسیدم که چند روز مدرسه نرفتم.
    همش تو اتاقم بودم.
    ولی ازش خبری نبود.
    تا اینکه بعد چند روز رفتم مدرسه .
    وقتی برگشتم علی تو حیاط منتظرم بود .می‌گفت چرا عوض شدم فهمیده بود یک چیزی شده ولی من نمیتونستم به کسی چیزی بگم.بهش حرفی نزدم.
    طرف خونه رفتم بعد از ظهر بود.
    رفتم تو کسی خونه نبود.
    داشتم از پله ها بالا می‌رفتم که یکی از پشت منو گرفت.
    دستش رو گذاشت رو دهنم که داد نزنم.
    خودش بود .بوی ادکلنش هنوز همون بود.
    هر چقدر تقلا میکردم نمیتونستم خودم رو نجات بدم.داشتم خفه می‌شدم.
    عصبانی بود می‌گفت چرا ازش فرار می‌کنم.
    داشتم سکته میکردم .
    همون موقع زهراخانم خدمت کارمون صدام کرد مثل اینکه رفته بود خرید تازه برگشته بود.
    اون عوضی دهنم رو ول نکرد گفت اگه به کسی حرفی بزنم زندم نمیزاره.
    بعدش ولم کرد رفت .
    رفتم تو اتاقم دیگه دلم نمی‌خواست زنده باشم می‌دونستم دوباره برمی‌گرده و دست از سرم برنمیداره.
    به مچ دستم نگاه کردم.
    -وقتی این کارو کردم خیلی ترسیده بودم .از مردن می‌ترسیدم من هنوز بچه بودم یک دختر ۱۶ساله ی افسرده.
    نمی‌دونم چجوری نجاتم دادن.ولی تامدتها باکسی حرف نمی‌زنم.
    بابام فکر می‌کرد بخاطر عشق به علی اینکارو کردم .فکر کرده بود عاشقش شدم اونم قبولم نکرده یعنی مامانم اینجوری به گوشش رسونده بود.بابامم برای اینکه ابرو ریزی نشه بدون اینکه با خودم حرف بزنه و اینکه از شرم خلاص شن منو فرستادن خارج.
    نمی‌دونم چه اتفاقی برای علی افتاد دیگه هیچ وقت ندیدمش.
    اون اوایل تمام مدت تو خونه زیر نظر روان شناس بودم .
    تا اینکه کم کم حرف زدم.
    سالها طول کشید که مثل آدمای عادی زندگی کردم.
    مادرو پدرم حتی نفهمیدن من چند سال تو مرکز روانی بستری بودم.

    نفسم دیگه بالا نمیومد.کارن آروم آمد جلو تر همش نگام می‌کرد که ببینه عکس العملم چیه.
    من پاهام رو تو شکمم بغـ*ـل کرده بودم.
    اسپرم رو نزدیکم آورد.
    -کاریت ندارم فقط اینو بگیر.
    دستمو بردم سمت اسپرم دستم می‌لرزید ازش گرفتم.
    چند بار تو دهنم فشارش دادم.
    چشمام رو بستم.
    از اینکه بعد این همه سال این داستان رو برای یک نفر تعریف کرده بودم حس سبکی داشتم .
    دلم نمی‌خواست چشمام رو باز کنم از کارن خجالت می‌کشیدم ولی انگار یک بار بزرگ از رو دوشم برداشته شده بود.
    -میتونی بلند بشی باید بری تو ماشین اینجا کنار جاده امن نیست.
    چشمام رو باز کردم.
    کارن خیلی عادی نگام کرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده هنوز اخماش مثل همیشه تو هم بود.
    با کمک ماشین از جام بلند شدم.
    هنوز توان ایستادن رو پام رو نداشتم.
    با بدبختی رفتم تو ماشین.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    ساعت نداشتم ولی فکر کنم ساعت نزدیک ۱۲ شب بود. کارن کنار ماشین وایستاده بود سیگار دیگه ای روشن کرد.
    دیدم که گوشیش رو از جیبش درآورد .
    انگار کسی باهاش تماس گرفته بود.
    بازم داشت با اون کسی که پشت گوشی بود دعوا می‌کرد صداش میومد که داد می‌زد.
    فقط جمله ی قرار ما این نبود رو شنیدم.
    بعدش از ماشین فاصله گرفت.
    می‌دیدم که همش دستشو تو موهاش میکشید کلافه به نظر می‌رسید.
    نیما رو دیدم که داشت با یک مرد سمت کارن می‌آمد.
    کارن گوشی رو قطع کرد .
    به طرف نیما رفت.
    نیم ساعت بود که همون مرده با ماشین ور می‌رفت.
    یکم بعد نیما آمد سوار ماشین شد.
    -حالت خوبه.
    -اره .

    -کارن چیزی بهت گفته.

    -نه.راجب چی؟
    -هیچی ولش کن .یکم به نظرم رنگت پریده.
    -من خوبم ماشین درست شد.
    -هنوز نه.
    نیما نگام کرد انگار می‌خواست یک چیزی بگه ولی نمیتونست بگه.
    -اتفاقی افتاده.؟
    -نه چه اتفاقی.
    -اخه یک جوری رفتار می‌کنی انگار میخوای یک چیزی بگی .ولی نمیگی.
    -اره. یعنی نه بعدا میگم.
    -میشه الان بگی .
    نیما عرق کرده بود.همش پیشونیش رو پاک می‌کرد.
    - چیزی شده. داری منو میترسونی!
    -راستش می‌دونم ممکنه ناراحت بشی یعنی حق داری اگه عصبانی بشی کارن خودش نمیتونست بهت بگه به من گفت بهت بگم . ما مجبوریم این کارو بکنیم. یعنی کارن مجبوره. خودش از تو هم ناراحت تره ولی مجبوره
    -بهتره درست بگی چی شده.
    -باید .باید تو و کارن...
    -منو کارن چی بگو دیگه دارم سکته می‌کنم.
    -تو و کارن صیغه کنید.
    چشام از حلقه داشت بیرون می‌زد.
    -چکار کنیم.
    -مجبوریم این کارو بکنیم.
    -شماها دیونه شدید.چون من باهاتون همکاری کردم به پلیس لوتون ندادم فکر کردید من چجور آدمی هستم.
    چون دلم نمی‌خواد برگردم خونه دلیل نمیشه از موقعیتم سو استفاده کنید.
    دستام دوباره می‌لرزید.
    مانتوم تو مشتم فشار می‌دادم.
    -اروم‌باش .میدونم ‌ناراحتی ولی کارن گفته‌اون دکتره خیلی پیگیره که پیدات کنه ولی اگه بدونه با کارن نسبتی داری دست از سرمون برمی داره اینجوری فقط با پدرت طرفیم.
    نمی‌دونم می‌دونی یا نه که چقدر نفوذ داره. تا الآنم که پیدامون نکرده خیلی شانس آوردیم.

    داشتم از ترس سکته میکردم می‌دونستم اگه سهیل پیدام کنه بیچاره میشم.
    حاضر بودم برای اینکه از دستش نجات پیدا کنم هرکاری بکنم .
    داشتم دیونه می‌شدم.این دیگه چه سرنوشتی بود که من داشتم.تازه کارن به اندازه ی کافی نسبت بهم بدبین بود .اگه قبول میکردم حرفای کارن دربارم ثابت می‌شد ولی اگه قبول نمی‌کردم باید با سهیل روبرو می‌شدم.
    باید بین بد وبدتر یکی رو انتخاب میکردم.
    تو دوراهیه بدی گیر افتاده بودم.
    -تا فردا می‌تونی فکراتو بکنی.
    نیما از ماشین پیاده شد.
    سرم داشت میترکید نمی‌دونستم چکار کنم چشمام رو بستم نمی‌خواستم با کارن روبرو بشم.
    سرم رو به شیشه تکیه دادم.
    درماشین باز شد قلبم تند تند می‌زد.
    حس خاصی به کارن داشتم هم ازش خجالت می‌کشیدم هم یک جور حس بود که نمی‌دونستم چیه.یک جور اضطراب خاص داشتم.
    ماشین حرکت کرد.
    خیلی خسته بودم این همه اضطراب برای بدن بیمارم خیلی زیاد بود .اینقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
    ....‌.‌‌.‌‌.......
    چشام رو باز کردم.
    هوا روشن بود ماشین کنار جاده نزدیک یک رستوران پارک شده بود.
    کارن نبود.
    از ماشین پیاده شدم.
    نیما یکم دور تر از ماشین با موبایل حرف می‌زد.
    داد می‌زد.
    نمی‌فهمیدم چی شده که نیمای آروم اینقدر عصبانی بود.
    سمتش رفتم.
    تامنو دید گوشی رو قطع کرد.
    -سلام . چی شده.
    -سلام .چیزی نیست.بیا بریم صبحانه بخوریم.
    باهاش سمت رستوران رفتم.
    نمی‌دونستم کارن کجاست .نمی‌دونم چرا خجالت می‌کشیدم از نیما بپرسم کارن کجاست نمی‌خواستم فکر بدی‌بکنه.
    مشغول خوردن صبحانه شدیم.
    -چی شد فکراتو کردی.
    سرمو یک دفعه بلند کردم لقمه تو گلوم گیر کرده بود همش سرفه میکردم.نیما چند بار زد به پشتم.تا بهتر شدم.
    -حالت خوبه.
    سرم رو تکون دادم.
    نیما دوباره مشغول شد.
    دیگه چیزی نگفت.
    بعد صبحانه رفتیم سمت ماشین.
    جلوی ماشین واستادیم.
    -کارن رفته تا جایی الان میاد باید یکم صبر کنیم .نگفتی بلاخره چیکار می‌کنی.
    نگاش کردم .ناراحت به نظر می‌رسید
    -نمیدونم چکار کنم ولی فکر کنم چاره ای ندارم.
    دلم نمی‌خواد سهیل پیدام کنه.
    -یعنی قبول می‌کنی.
    -اره فکر کنم چاره ای ندارم.
    -مطمعنی.
    -اره.
    نیما انگار انتظار نداشت من قبول کنم برخلاف تصورم از قبول کردنم ناراحت بود.
    کارن رو دیدم که داشت سمت ما میومد.
    نیما با سرعت سمتش رفت.
    باهم بحث می‌کردن.
    نمی‌دونم چه مشکلی بود.که اینقدر باهم بحث می‌کردن.
    نیما همش می‌رفت و میومد یک چیزایی به کارن می‌گفت .
    هردو عصبی بودن.
    یکم بعد نیما آمد سمتم.
    -باید تو شهر بعدی واستیم برای ..‌
    ساکت شده بود.
    -اشکالی نداره تو چرا ناراحتی من خودم خواستم قبول کنم
    نیما به پشتش نگاه کرد.ببینه کارن کجاست.
    آروم گفت.
    -مجبور نیستی قبول کنی.
    -مگه نگفتی سهیل پیدام می‌کنه.
    -چرا ولی..
    -من مشکلی ندارم.
    کارن داشت میومد سمتمون.
    -باشه .
    نیما رفت پشت ماشین منم سوار ماشین شدم.چند دقیقه بعد کارن آمد سوار شد حرفی نزد.حتی نگامم نکرد.
    حتما از اینکه می‌خواست این کارو انجام بده ناراحت بود نیما گفت اونم مجبور شده.
    به جاده نگاه میکردم از اون موقع که نیما این حرف رو زده بود پیش کارن معذب بودم.دلم می‌خواست ازش فاصله بگیرم.
    -نیما باهات حرف زد می‌دونی که داری چکار می‌کنی یادت باشه این کار همش یک بازیه یک وقت پیش خودت فکرای دیگه نکنی.
    عصبانی شدم انگار من داشتم خودم رو بهش می‌انداختم.
    -مثلا چه فکری؟.
    -خوب دیگه شما زنـ*ـا توهم زیاد می‌زنید.
    -نگران نباش من توهم نمی‌زنم تو هم اگه خیلی ناراحتی مجبور نیستی این کار رو بکنی.فکر کردی کی هستی.
    برد پیت، که می‌ترسی من خودمو بهت بندازم.
    با عصبانیت نگام کرد.
    -نیست خودت خیلی مهمی.
    -منم گفتم مجبور نیستی این کار رو بکنی.
    -اگه این کار رو نکنم نمی‌تونیم از شر اون آدم روانی راحت بشیم.
    -خوب مجبور نیستی خودت این فداکاری رو انجام بدی می‌تونی به نیما بگی این کار رو بکنه بهر حال برای من فرقی نداره که تو باشی یا اون.
    برگشت سمتم .داشت آتیش می‌گرفت.
    منم با بی‌تفاوتی نگاش کردم.
    (فکر کرده کیه انگار من موندم ‌بیاد منو بگیره).
    درسته ته دلم می‌خواست که کارن این کار رو انجام بده ولی دوست نداشتم اون بدونه من برام فرق داره.
    -پس بگم نیما این کار رو بکنه.
    -هرجور دوست داری گفتم برام فرق نمی‌کنه.
    قیافش عصبی بود .ولی نمی‌خواست نشون بده که عصبیه.
    -اتفاقا خودم هم می‌خواستم به نیما بگم این کار رو بکنه ولی شناسنامش همراش نیست.
    منم مجبور شدم خودم قبول کنم.
    -اخی.چقدر سختت بود نه.
    صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
    -مواظب حرف زدنت باش.
    -چیه ناراحت شدی .فکر کردی کی هستی منم چون مجبورم دارم این کارو می‌کنم پس سرمن منت نزار مطمعنم این کار به نفع خودتم هست وگرنه قبول نمی‌کردی.

    -اره خیلی به نفع منه .حیف که...
    -حیف چی هان ؟
    حرفی نزد .فقط به روبرو نگاه کرد .فرمون رو با دستاش محکم فشار میداد.
    نمیفهمیدم مشکلش چیه اون یه مرد بود چه فرقی میکرد که این کار رو بکنه اگه قرار بود کسی ناراحت باشه اون من بودم که برام مشکل ساز میشد.شاید به کسی تعهد داشت نمیخواست اینکار و بکنه.
    هزار تا فکر کردم تا بفهمم مشکلش چی میتونه باشه ولی به نتیجه‌ای نرسیدم.
    بهرحال برام مهم نبود .فقط میخواستم سهیل دست از سرم برداره.
    درسته کارن هم یک مرد بود ومنم با مردا مشکل داشتم ولی با کارن یک جور حس امنیت داشتم که هیچ ووقت نسبت به هیچ کس نداشتم شاید بخاطر این بود که کارن تو این چند روز که باهاش بودم اصلا بهم اهمیت نمیداد.برخلاف مردای دیگه فرصت طلب نبود.
    همین موضوع باعث میشد من به این مرد اخمو ومغرور اعتماد داشته باشم.
    نزدیک ظهر بود که به یک روستا رسیدیم.
    بخاطر اینکه سالها ایران نبودم و هیچ وقت جز شمال و کیش جایی دیگه نرفته بودم نمیدونستم دقیقا کجاییم ولی از طرز لباس پوشیدن مردمش معلوم بود طرف جنوب هستیم.
    من همیشه عاشق این لباسای سنتی بودم.
    کارن ماشین رو کنار یکی از کوچه های اون روستا نگه داشت.
    خودش پیاده شد.ولی به من حرفی نزد.
    چند دقیقه بعد نیما صدام کرد که پیاده شم.
    از ماشین اومدم پایین.
    -چرا اینجا واستادیم.
    با ناراحتی نگام کرد.
    -باید همین جا عقد کنید.نمیتونیم بریم شهر امن نیست.
    -باشه.
    دنبال نیما رفتم.دم یک دفتر خونه ی قدیمی واستاد.
    -برو تو.
    استرس گرفته بودم باورم نمی‌شد دارم این کار رو میکنم.
    لعنت بهت سهیل که از روزی که دیدمت باعث عذاب بودی.
    رفتم تو
    نیما-رزیتا خانم.
    برگشتم طرفش.
    -بله.
    -مطمعنی میخوای این کار رو بکنی اخه برای یک دختر....
    -میدونم که ممکنه اشتباه کرده باشم ولی تواین موقعیت چاره ای ندارم.خوشحالم که بعد چند سال یک نفر پیدا شد که نگرانم باشه .تو منو یاد کسی میندازی که برام خیلی با ارزش بود.اونم همیشه مثل یک برادر نگرانم بود.
    کاش تو یک موقعتیت بهتر باهم اشنا میشدیم.اونوقت میتونستیم دوستای خوبی برای هم باشیم.
    نیما با ناراحتی نگام کرد.
    -من واقعا متاسفم فکر میکردم که تو یه دختر لوس پولدار از خود راضی هستی اگه میدونستم....
    -اشکال نداره من ناراحت نیستم.مشکلی هم با این موضوع ندارم.
    حداقل این جریان باعث شد بفهمم همه ی ادمایی که تو زندگیم هستند بد نیستن.
    الانم بیا بریم تو تا دوست اخموت بیشتر اخم نکرده اخر میترسم همین جوری درحال اخم کردن صورتش خشک بشه.
    نیما لبخندی زد.
    کارن-شما نگران خودت باش.
    برگشتم به پشتم نگاه کردم.
    کارن دست به سـ*ـینه داشت نگام میکرد.
    -اگه سخنرانیتون تموم شد بفرمایید تو تا شب وقت نداریم.
    شونه هام رو بالا انداختم از کنارش رد شدم رفتم تو.
    وارد یک اتاق کوچیک شدم.که یک سفره ی عقد کوچیک وسطش بود با وسایلی معمولی وکهنه انگار سالها این سفره اینجا پهن بوده منو یا فیلمای قدیمی مینداخت.
    دوتا صندلی کهنه هم جلوی سفره بود.
    یعنی این سفره عقد من بود .
    چه آرزوهایی برای خودم داشتم .
    همیشه دوست داشتم باکسی ازدواج کنم که عاشقانه دوستش داشته باشم.حالا تو این روستای دور افتاده داشتم زن کسی می‌شدم که هیچ حسی بهم نداشت.
    با صدای زنی چشم از سفره گرفتم.
    -سلام خانم.
    به زن جونی که کنارم بود نگاه کردم.
    صورتی سبزه با چشمایی قهوه ای داشت.
    قیافه ی بانمکی داشت در نگاه اول ازش خوشم امد.با اون لباس سنتی جذاب به نظر میرسید.
    -سلام.
    -من ترنج هستم.دختر حاج یوسف بابام قراره خطبه ی عقدتون رو بخونه.
    -منم رزیتام.
    -شما اولین غریبه هایی هستید که دارید تو این روستا عقد میکنید معمولا همه ی کسایی که اینجا عقد میکنن از افراد بومی اینجا هستند.
    لبخندی بهش زدم.
    -شوهرت همون اقای قدبلندس.
    به کارن که کنار یک پیرمرد واستاده بود و باهاش حرف میزد نگاه کردم.
    شوهرم منظورش کارن بود حتی تو رویا هم تصور نمیکردم یک روز کارن کسی که حتی تو یک موضوع کوچیک هم باهم دعوا داشتیم قرار بود شوهرم بشه هرچند که این عقد موقت بود.ولی قرار بود این اتفاق بیوفته.
    -اره همونه.
    -خیلی بهم میاید ایشا الا خوشبخت بشید.بابام خیلی دستش سبکه تا حالا برای هرکس خطبه ی عقد خونده محاله خوشبخت نشه .عقد منو فواد شوهرم رو میگم اونم بابام خونده .ما باهم خیلی خوشبختیم.
    بهش لبخند زدم.این دختر چه میدونست ما چرا اینجاییم وچرا داریم این کار رو میکنیم.
    -بیا عزیزم اینو بگیر.
    به چادر تو دستش نگاه کردم .یک چادرسفید با گلهای ریز صورتی بود.
    -بیا اینو سرت کن مال عقد خودم بوده .
    -اخه نمیشه.
    -بگیر تعارف نکن شگون داره سر عقد چادر سفید سرت باشه.
    -ممنون.
    چادر رو ازش گرفتم.
    -خانوادت نمیخوان سر عقدت باشن.
    نگاش کردم.
    خانوادم چه واژه ی غریبی بود برای من که تمام زندگیم تنها بودم حقم این نبود الانم تنها باشم ولی نمیشد با سرنوشت مقابله کرد .همیشه سرنوشت کاری رو میکنه که خودش میخواد نه اون که تو انتخابش میکنی.
    -خانوادم خارج از کشورن نتونستن بیان.
    -باشه اشکالی نداره غصه نخور .
    منم سر عقد فقط بابام بود مادرم سالها پیش فوت کرده.
    -متاسفم.
    -اشکال نداره در عوض خدا فواد رو بهم داد که جای همه رو برام پر کرده.
    مطمعنم بعد از عقد شوهرت میشه تمام زندگیت اونوقت میفهمی من چی میگم.
    ترنج سمت پدرش رفت و من به حرفش فکر کردم .به کارن نگاه کردم هنوز داشت صحبت میکرد.کارن بشه تمام زندگیم مسخره ترین حرف بود که ممکن بود کسی بهم بگه.
    یکم بعد کارن اومد سمتم کنارم نشست.
    چادر تو دستم بود.
    -این چیه.
    -چیزی نیست.اون دختره بهم داده.
    -چیه نکنه باورت شده داری ازدواج میکنی.
    چادر رو تو مشتم فشار دادم.
    -مگه داریم کار دیگه ای میکنیم.
    -بهت گفتم برای خودت رویا بافی نکن بین منو تو چیزی نیست و نخواهد بود.
    از حرص داشتم میترکیدم.
    -خودم میدونم من رویایی نبافتم اون دختر چادر رو بهم دادمنم برای اینکه شک نکنه قبول کردم پس بهتره استرس نداشته باشی منم اونقدر احمق نیستم که تو رو بعنوان شوهرم قبول کنم.پس اینقدراز خودت راضی نباش.
    دستاش‌ رو مشت کرد.دندوناشو بهم فشار می‌داد.
    میخواست حرفی بزنه که با صدای عاقد ساکت شد.
    حالا اون بود که از حرفم داشت حرص میخورد.
    عاقد-خوب عروس و دوماد حاضرید که خطبه رو بخونم.
    ترنج-صبر کنید اقا جون.
    امد کنارم چادر رو گرفت گذاشت سرم.
    یک قران کوچیک هم داد دستم.
    -خوب حالا بخونید.
    عاقد شروع به خوندن کرد.
    منم قران رو باز کردم به صفحه ی قران چشم دوختم.
    غم عجیبی تو دلم بود از این همه تنهایی خسته شده بودم یاد مامان و بابا افتادم.
    چرا با من این کار رو کرده بودن که باید الان اینجا تک تنها بخاطر فرار از یک ادم غریبه به یک غریبه ی دیگه وصل بشم.
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    با کلمه ی برای بار سوم میگم عروس خانم وکیلم سرم رو بلند کردم حتی نفهمیدم که عاقد قبلش چی گفته بود.نمیدونم مدت صیغه چقدر بوداصلاچه فرقی میکرد بهر حال این کار باید انجام میشد.
    کارن با ارنج به پهلوم زد نگاش کردم.
    یک قطره اشک از چشمم پایین امد.
    کارن به اشک چشمم خیره شده بود .
    شاید باور نمیکرد من چقدر تحت فشار قرارگرفتم.
    عسلی چشماش مثل همیشه تیره نبود .به نظرم روشن تر شده بود.
    با صدای عاقد سرم رو برگردوندم.
    -عروس خانم چی شد وکیلم.
    اروم گفتم بله.
    ترنج دست زد.نیما مات نگام میکرد انگار اونم از این ماجرا راضی نبود.
    بعدشم کارن بله رو گفت.
    همه چیز به همین راحتی تموم شد.

    عاقد دفتری رو اورد امضا کنیم.
    من مثل مسخ شده ها هر کاری میگفت انجام میدادم اصلا انگار تو این دنیا نبودم.
    داشتم خفه میشدم فقط میخواستم از اونجا برم بیرون نفس بکشم.
    بعد امضا کردن کارن بلند شد رفت اتاق بغـ*ـل که با دفتر دار صبحت کنه حتما می‌خواست صیغه نامه رو ازش ازش بگیره منم از جام بلند شدم.
    نمیتونستم خوب نفس بکشم .
    سرم گیج میرفت.
    ترنج امد سمتم.
    -چی شده حالت بده چرا رنگت پریده.
    -خوبم.
    دستم رو به دیوار گرفتم که نیوفتم باید اسپرم رو از تو ماشین برمیداشتم.
    نیما همون موقع از اتاق بغـ*ـل امد بیرون.
    دوید سمتم.
    -چی شده.
    -اسپرم.
    -باشه باشه الان میارم همین جا بمون.
    نمیتونستم رو پام واستم روی زمین نشستم.
    -عزیزم خوبی.
    سرم رو تکون دادم.
    چشمام تار شده بود.تصویر تار کارن رو میدیدم که سمتم میومد.
    کنارم زانو زد.
    چشمام رو بستم.
    -چی شده.
    -نمیدونم یک دفعه حالش بد شد اون اقا رفت از توماشین چیزی بیاره.
    منو کشید سمت خودش سرم رو بلند کرد.
    صدای قلبش کنار گوشم بود.حس بدی بهش نداشتم برای من که مشکل داشتم عجیب بود که کنار کارن هیچ حس بدی نداشتم.
    -رزیتا چی شد خوبی.رزیتا چشماتو باز کن.
    چند بار به صورتم ضربه زد .
    موهام رو از صورتم کنار زد.
    -رزیتا جواب بده.
    بیحال تر از اونی بودم که جوابشو بدم.
    بلاخره اسمم روگفته بود .دیگه هی یا اهای صدام نکرد.
    -خانم میشه یکم آب قند بیارید.
    صدای پایی اومد.
    -معلومه کجایی.
    -داشتم دنبال اسپرش میگشتم.
    -بدش من.
    کارن دهنم رو باز کرد اسپره رو تو دهنم فشار داد.
    چند بار این کار رو کرد .نفسم بالا امد حالم بهتر شده بود.
    چشمام رو اروم باز کردم.
    چشمای نگران کارن جلوی صورتم بود شایدم من تصور میکردم نگرانمه.
    نیما اون طرف دیگم نشسته بود و با نگرانی نگاه میکرد.
    ترنج- بیاید یکم اب قند بهش بدید .
    کارن اب قند روازش گرفت به دهنم نزدیک کرد
    یکم ازش خوردم.
    نیما- خوبی .
    -اره .نترس من هفتا جون دارم.
    نیما لبخند تلخی زد.
    به کارن نگاه کردم.هیچی از صورتش معلوم نبود.
    حتما با خودش گفته عجب غلطی کردم این دختره غشی مریض رو دزدیدم که همش برام درد سر میشه.
    چند دقیقه ای گذشت بخاطر آب قند فشارم آمده بود بالا.
    کارن از کنارم بلند شد واستاد.
    -اگه بهتری پاشو بریم.
    نیما- صبر کن یکم بهتر بشه.
    -نمیشه دیر شده باید بریم.
    -اشکال نداره من خوبم.
    از جام بلند شدم نیما اومد سمتم
    -میتونی بیای.
    -اره .
    از ترنج خداحافظی کردم ازش تشکر کردم و سمت ماشین رفتیم.
    ...........................
    چند ساعت بود که میرفتیم.هوا تاریک شده بود کارن مثل همیشه ساکت بود شاید ساکت تر از قبل .
    استخونام درد گرفته بود داشتم کپک میزدم باید میرفتم حموم
    -تا کی میخوای بری.من خسته شدم.الان دیگه چرا عجله داری مگه مدارک رو برای سهیل نفرستادی.
    کارن نگام کرد.
    -چیه جز نگاه کردن کار دیگه ای هم بلدی انجام بدی.
    -خوشم میاد که زبونت هیچ وقت خسته نمیشه.تا چند ساعت پیش که داشتی میمردی الان بلبل زبون شدی.
    -اولا اون چند ساعت پیش بود دوما من خسته شدم میخوام برم حموم استراحت کنم.
    تمام استخونام درد میکنه.تا کجا میخوای بری.رسیدیم به ته کره ی زمین.
    -اولا لازم نمیبینم برات توضیح بدم دوما شرمنده نمیتونم ببرمت هتل 5 ستاره که بری حموم.
    -من نگفتم بریم هتل 5 ستاره برو یک جا که حموم داشته باشه.
    -فعلا نمیشه.
    -این همه عجله برای چیه.
    کارن نگام کرد.
    -نمیشه ساکت بشینی حرف نزنی.
    -نه .
    بازم از ماشین سرو صدا بلند میشد.
    -اخ جون ماشین داره خراب میشه. اینقدر به حرفم گوش ندادی که ماشین خودش خراب شد مجبور بشی واستی.
    کارن با حرص نگام کرد.
    کنار جاده نگه داشت.
    -پیاده نمیشی فهمیدی.
    خودش پیاده شد.
    تا کارن پیاده شد منم از خداخواسته پیاده شدم.
    نیما و کارن داشتن به ماشین نگاه می‌کردن.
    کنار جاده واستادم.
    کارن صدای پام رو شنید برگشت سمتم.
    -مگه نگفتم پیاده نشو.
    -دلم خواست پیاده شم.
    -با من لجبازی نکن برو تو ماشین زشته یه زن کنار جاده واسته.
    -اصلانم زشت نیست خسته شدم از بس نشستم.
    یک وانت از کنارمون رد شد.
    یکم جلوتر نگه داشت.یک مرد ازش پیاده شد اومد سمتمون
    خیلی ترسیدم.
    کارن و نیما از بالای ماشین اومدن پایین منم رفتم سمت کارن.پشتش قایم شدم.
    مرده اومد نزدیک تر.
    -چی شده اقایون ماشین خراب شده.
    -بله این ورا مکانیکی نیست.
    - تو روستای بالا یکی هست ولی الان که کسی نیست باید تا صبح صبر کنید.
    -این ورا مسافرخونه نیست.
    -نه . نیست ولی اگه دوست داشته باشید
    خونه ی ما تو همین روستای بغلیه اگه قابل بدونید تشریف بیارید یک شب بد بگذرونید
    -نه ممنون.تو ماشین میمونیم.
    -تعارف نکنید خوب نیست نصف شب با خانومتون کنار جاده بمونید اینجا امن نیست در ضمن خانومم خوشحال میشه اگه تشریف بیارید.
    یک زن از وانت پیاده شد کنار وانت واستاد.
    همه بهش نگاه کردیم.
    -بفرمایید تعارف نکنید.
    کارن قبول کرد که باهاشون بریم.
    در ماشین رو قفل کرد سمت وانت رفتیم.
    یک خانم میان سال کنار وانت واستاده بود.
    رفتم جلو بهش سلام کردم.
    -سلام دخترم من گلنسا هستم.
    -منم رزیتام.
    لحجه ی خاصی داشت.تپل و قد کوتاه بود ولی چهره ی مهربونی داشت.
    پشت وانت سوار شدیم.
    نیما نشست.
    کارن هم روبروی نیما نشست.
    کنار کارن چند تا جعبه بود جا نبود من بشینم رفتم کنار نیما نشستم.
    ساکت بودیم.
    رو کردم به نیما.
    -میدونستی اگه میخواستن برای حالت مجسمه شدن به کسی اسکار بدن کارن برنده میشد.
    نیما خندید.
    -نه نمیدونستم.
    -بهش دقت کن میتونه بدون پلک زدن ساعتها به یک جا خیره بشه.
    -واقعا .
    -اره بابا خودم تایم گرفتم.تمام مدت که جلوی ماشین بودم مثل مجسمه به جاده خیره بود.
    نیما بیشتر خندید.
    کارن با عصبانیت نگامون کرد.
    -چه خبرتونه نمی تونید ساکت بمونید.
    -تو به ما چکار داری.خودت بد اخلاق هستی بقیه هم باید مثل تو باشن.
    -پس مثل تو خوبه باشم که الکی خوشی .
    -الکی خوش بهتر از اینه که تمام مدت اخم کنم.
    -بلند میشم میام...
    نیما- بسته دیگه چقدر باهم دعوا میکنید.الان اینا بهمون شک میکنن.
    هردومون ساکت شدیم.
    یکم بعد به یک روستا رسیدیم.
    وانت از چند تا کوچه گذشت جلوی یک خونه نگه داشت.
    همه پیاده شدیم.
    مرده در خونه رو باز کرد تعارف کرد بریم تو وارد یک حیاط کوچیک شدیم.
    یکم جلوتر یک تراس بزرگ بود با چند پله .
    خانومه امد سمتم تعارفم کرد برم تو.
    وارد خونه شدیم یک حال بزرگ بود با دوتا اتاق خواب و یک اشپزخونه.
    -بیا تو عزیرم چرا جلوی در واستادی.
    رفتم تو خانومه رفت تو یکی از اتاقا یکم بعد اومد بیرون.
    -قیافت معلومه که خیلی خسته شدی .اگه دوست داری میتونی بری حموم. اب گرمه.
    -واقعا.
    خندیدید.
    -اره عزیزم برو.
    یک دفعه یادم اومد که هیچی ندارم برم حموم.
    -چرا واستادی نمیری حموم.
    -اخه..اخه لباسام تو ماشین جا مونده.
    خانومه نگام کرد .
    -بیا بیینم دختر جون بیا دنبالم.
    دنبالش رفتم تو اتاق.
    یک اتاق کوچیک بود با یک کمددیواری کنار اتاق و یک ایینه و چند تا پشتی
    یک در المینیمومی هم کنار اتاق بود که فکر کنم حموم بود
    خانومه سمت کمد رفت
    یک لباس در اورد.سمتم گرفت.
    -بیا دخترم این لباس رو تازه برای دخترم دوختم همسن وسال توه دانشگاه درس میخونه قراره دکتر بشه.حالا قسمت تو بوده .بگیر بپوشش.
    -نمیشه اخه برای دخترتون دوختید.
    -بپوش دختر جون یکی دیگه براش میدوزم.
    برو زودتر که میخوایم شام بخوریم.
    -تورو خدا زحمت نکشید.
    -زحمتی نیست دخترم ما جنوبی ها مهمان دوست داریم.
    -ممنون.
    خانومه از اتاق بیرون رفت.
    منم سمت حموم پرواز کردم.تاحالا اینقدر ازدیدن حموم خوشحال نشده بودم.
    لباسامو عوض کردم از حموم امدم بیرون.
    سبک شده بودم.
    اب موهام رو با حوله گرفتم بعد بازشون گذاشتم که خشک بشه
    لباسامو تو حموم شستم.لباسایی که گلنسا بهم داده بود خیلی قشنگ بود.
    از لباس خیلی خوشم امده بود.
    یک پیراهن بلند که تکه دوزی هایش سنتی روش داشت.
    سمت ایینه رفتم خودم رو توش نگاه کردم.
    خیلی بهم میامد صورتم دیگه بیرنگ نبود انگار این سفر زیادم برام بد نبود بخاطر مصرف نکردن قرصام دیگه زیر چشمام کبود نبود .

    دامن رو با دستام گرفتم دور زدم.
    تا دور زدم دیدم که کارن دست به سـ*ـینه به دیوار اتاق تکیه داده.
    ترسیدم دستم رو رو قلبم گذاشتم.
    -تو کی امدی تو اتاق که من نفهمیدم.
    -از بس گیجی تا الان لباس ندیدی اینجوری خوشحالی.
    -نخیر تا الان از این لباسا نداشتم.بعدم کی بهت گفت بیای اینجا.
    -اخه دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینم چکار میکنی.اخه خانومه گفت بیام ببینم خانومم چیزی لازم نداره. منم از خدا خواستم.
    خانومم رو یک جوری به مسخره گفت که دلم میخواست بزنم لهش کنم
    بعدشم پوزخند مسخره ای زد.
    -مسخره.اگه دلتنگیت تموم شد تشریف ببرید بیرون.
    -منتظر دستورت بودم.
    بهش اهمیت ندادم شالی که گلنسا گذاشته بود رو برداشتم رو سرم گذاشتم.
    سمت در رفتم.
    -کجا.؟
    -دارم میرم بیرون.
    -این جوری!
    -چیه مگه.
    اینجا لس انجلس نیست یک روستای دور افتادست با این موهای پریشون میخوای بری بیرون.
    -برو بابا.
    -موهاتو درست کن بعد برو بیرون.
    -نمیخوام.
    امد نزدیکم بازوم رو گرفت.
    -بهت میگم موهاتو درست کن.
    دستم درد گرفته بود.
    -باشه ولم کن دیونه.
    بازومو ول کرد شال رو برداشتم موهام رو بافتم شالو سرم کردم.
    سمت در رفتم.
    کارن همین جوری نگام میکرد.
    -حالا برو کنار میخوام برم بیرون.
    امد روبروم واستاد.بهم نگاه کرد.
    چشماش برق میزد.
    -بهتره همیشه حرف گوش کنی وگرنه ضرر میکنی.
    -اگه الان به حرفت گوش کردم چون خیلی خستم حوصله ندارم.
    هولش دادم اونور از اتاق اومدم بیرون.
    گلنسا داشت تو اشپزخونه شام درست میکرد.
    نیما و شوهر گلنسا هم تو حال حرف میزدن.
    سمت اشپزخونه رفتم.
    -باعث زحمت شدیم.
    -این حرفا چیه دخترم.تو هم مثل دختر خودم.
    -کمک نمی‌خواید .
    -نه عزیزم.تازه ازدواج کردید.
    -اره یه چند وقتی میشه.
    -بچه ندارید.
    -نه.
    -این ورا چکار میکنید دارید میرید بندر یا کیش.
    گیج شده بودم .
    -نمیدونم.یعنی معلوم نیست شاید بریم بندر.
    -چرا با کامیون اومدید.اون اقا تو حال چه نسبتی باهاتون داره.
    نمیدونستم چی بگم.
    کارن همون موقع صدام کرد.
    -رزیتا خانم تشریف بیارید.
    -برو مادر مثل اینکه شوهرت طاقت دوریتو نداره.
    .(اره جون خودش باز معلوم نیست چی شده .)
    از آشپزخونه امدم بیرون .
    کارن کنار در حال واستاده بود به طرفش رفتم.
    درو باز کرد.
    -بیا بریم بیرون کارت دارم.
    -همین جا بگو.
    مچ دستمو گرفت منو با خودش سمت حیاط برد.
    گوشه ی حیاط دستمو ول کرد.
    به اطراف نگاه کرد کسی نباشه.
    -باز چی شده چرا اینجوری میکنی.
    -چی داشتی به زنه امار میدادی.
    -من امار نمیدادم هی ازم سوال میپرسید که کی ازدواج کردیم .کجا می‌ریم .
    من نمیدونستم کجا میریم.گفت میرید بندر منم گفتم اره.
    -بیخود گفتی.
    -خوب چی میگفتم مگه داریم میریم بندر.
    -تو به این چیزا کاری نداشته باش .دیگه چی گفت.
    -گفت نیما چه نسبتی باهام داره.
    -چی گفتی.
    -هیچی همون موقع صدام کردی.
    -خیله خوب هر وقت ازت پرسید بگو برادرته.
    -برادر من!
    -پس برادر من.
    -اون کجاش شبیه منه من چشمام مشکیه درشته. اون قهوه ای ریز.اصلا بهم شبیه نیستیم.
    سرم رو بلند کردم کارن به صورتم خیره شده بود.
    منم نگاش کردم.
    خشکم زده بود.تا حالا کارن اینجوری نگام نکرده بود.
    قلبم تند تند میزد.
    امد نزدیک تر.
    -از جات تکون نخور.
    مثل مجسمه واستاده بودم.
    دستشو سمت صورتم اورد.
    یک دفعه یک چیزی از روی سرم برداشت پرت کرد یک سمت دیگه.
    چشمام درشت شد.
    -چی بود.
    -ملخ.
    جیغ زدم. از ترس محکم بغلش کردم.از ملخ خیلی میترسیدم.
    یکم گذشت تازه فهمیدم چه گندی زدم.
    اروم ازش فاصله گرفتم سرمو بلند نکردم با سرعت سمت خونه رفتم .
    رفتم تو همون اتاق دستم رو روی قلبم گذاشتم هنوز تند تند میزد.
    (خاک تو سرت رزیتا بازم گند زدی حتما با خوش میگه دختره ی اویزون منتظر بود عقدش کنم اویزونم بشه.حالا چکار کنم.)
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    رفتم جلوی ایینه لپام قرمز شده بود.
    یاد نگاه کارن افتادم اون چشمای عسلیه قشنگش صورت مردونه ی جذابش.ته ریشی که خیلی بهش میومد.
    سرم رو تکون دادم چی داشتم میگفتم دیونه شده بودم.حسی که داشتم منو میترسوند اصلا این حس رو دوست نداشتم. نمیخواستم به کسی وابسته بشم اونم به کارن مرد مغروری که هیچ ربطی بهم نداشتیم و از دو دنیای متفاوت بودیم. ولی نمی‌دونم چرا وقتی بهم نزدیک میشد اینقدر قلبم تند میزد چرا مثل بقیه ی مردا ازش متنفر نبودم.چرا با اینکه همش باهم دعوا میکردیم زود فراموش میکردم.
    سردر گم بودم.
    -رزیتا بهش فکر نکن میفهمی اون یک خلاف کاره یادت رفته چرا اینجایی.یادت رفته چی بهت گفت ما به هم ربطی نداریم می‌تونی بفهمی.
    دلم می‌خواست درک کنم ولی نمی‌دونم چم شده بود.
    چشمام رو بستم یک نفس عمیق کشیدم خودم رو مرتب کردم از اتاق امدم بیرون نباید خودمو درگیرش میکردم.
    کارن کنار بقیه نشسته بود باهاشون حرف میزد.
    سمت اشپزخونه رفتم به گلنسا خانم کمک کردم.
    شام خوردیم تمام مدت شام سرم رو بلند نکردم که یک وقت چشمم به کارن بیوفته.
    هنوز همون حس لعنتی تو قلبم بود.
    ولی بهش اهمیت نمیدادم.بعد شام گلنسا اومد تو اون اتاق برامون تشک پهن کرد و از اتاق بیرون رفت.
    شالمو برداشتم موهام هنوز خیس بود بازشون کردم روی تشک نشستم.
    میدونستم الان کارن مجبوره بیاد تو این اتاق.
    از استرس کف دستام عرق کرده بود.
    روی تشک دراز کشیدم.
    پتو رو کشیدم روی خودم چشمم به در بود دستگیره که تکون خورد سرمو زیر پتو کردم.
    قلبم مثل گنجشیک میزد.عرق کرده بودم ولی از ترس تکون نمیخوردم.با اینکه میدونستم کارن بهم کاری نداره ولی بخاطر اون گذشته ی لعنتی بازم میترسیدم.
    یکم گذشت صدای پای کارن که بهم نزدیک میشد رو شنیدم.
    پتو رو اینقدر فشار دادم که حس میکردم داره پاره میشه.
    ولی چند دقیقه بعد همه جا ساکت شد.
    نمیدونم کارن چکار میکرد.
    -هی بچه میدونم بیداری خودتو خفه نکن بهت گفتم ماهیچ ربطی بهم نداریم.
    سرم رو اروم از زیر پتو اوردم بیرون .
    کارن کنار اتاق با یک بالشت که زیر سرش بود دراز کشیده بود یکی از دستاش روی چشمش بود.
    (لعنتی از کجا فهمید بیدارم.)
    یکم گذشت دلم براش سوخت که بدون تشک و پتو خوابیده.
    -خوابیدی.
    جوابم رو نداد.
    -با توام میگم خوابیدی.
    -نه دارم کتاب میخونم.
    (مسخره فکر کرده خیلی بامزه.)
    -بدون پتو میخوای بخوابی.
    -میشه بخوابی .اینقدر حرف میزنی خسته نمیشی.
    -تقصیر منه دلم برات سوخت که سرما نخوری.
    -اخه عقل کل کسی تو این گرما سرما میخوره.
    -اصلا به درک همون جوری بگیر بخواب.
    -اگه حرفات تموم شد.ساکت شو که خیلی خستم می‌خوام بخوابم.
    جوابش رو ندادم.
    (راحت شدی احمق دیدی بازم ضایع شدی.)
    چشمام رو بستم.
    از صدای نفسای کارن معلوم بود خوابیده.حتما خیلی خسته بود.که اینقدر زود خوابش بـرده بود.
    منم چشمام رو بستم خوابیدم.
    ................................................
    چشمام رو باز کردم.
    به اطراف نگاه کردم کسی تو اتاق نبود.
    از جام بلند شدم.
    اتاق رو مرتب کردم.رفتم بیرون.
    گلنسا داشت سفره ی صبحانه رو اماده میکرد.
    -سلام.
    -سلام دخترم.
    -ببخشید خیلی خوابیدم.
    -اشکال نداره عزیزم بیا صبحانه بخور.
    -بقیه کجان.
    -صبح زود رفتن ماشین رو درست کنن.
    رفتم صورتم رو شستم با گلنسا صبحانه خوردیم گلنسا زن خوبی بود.
    از دخترش گفت و پسرش که ازدواج کرده بودو نوه ای که تو راه داشت.
    موقع نهار فقط شوهر گلنسا اومد گفت کارن و نیما رو گذاشته مکانیکی خودش رفته سر کار بعد نهارم شوهرش رفت سرکار.
    نزدیک غروب شده بود هنوز برنگشته بودن.
    دلم شور میزد هیچ شماره ای ازشون نداشتم.
    جلوی در واستاده بودم.
    الان چند ساعت بود که جلوی در بودم. اینقدر جلوی در راه رفته بودم که پاهام درد گرفته بود.
    گلنسا هرچی اصرار کرد برم تو منتظر باشم قبول نکردم.
    هوا تاریک شده بود.
    اشکام دیگه سرازیر شده بود.
    حتما اونا هم ولم کردن و رفتن نمیدونستم تو این روستایی که نمیدونستم کجاست تنها چکار کنم.
    فقط اشک میریختم.
    گلنسا-عزیزم چرا گریه می‌کنی شاید کارشون طول کشیده من به محمد اقا گفتم بره دنبالشون.
    -منو تنها گذاشتن.منو ولم کردن رفتن.
    -این چه حرفیه مادر مگه ادم زنش رو میزاره میره.هرجا باشن الان دیگه میان.
    این زن نمیدونست که من زن کارن نیستم یعنی فقط تو یه کاغذ باهم ازدواج کردیم و کارن هیچ مسعولیتی دربرابر من نداره.
    گریم بیشتر شد.
    یک ماشین پیچید تو کوچه از جام بلند شدم.
    نور ماشین زیاد بود نمیتونستم ببینم چیه.
    ماشین جلوی خونه نگه داشت.
    کارن ازش پیاده شد.
    سمتش دویدم نفهمیدم چجوری خودم رو تو بغلش انداختم با مشت میکوبیدم به سینش.
    -چرا تنهام گذاشتی تا الان کجا بودی.
    کارن کاری نمیکرد فقط سرجاش واستاده بود.
    اروم دستاش رو گذاشت روپشتم .
    -اروم باش .اروم باش.
    گلنسا-اقا ،خانومتون چند ساعته جلوی در نشسته خیلی نگرانتون بود.
    -ببخشید باعث زحمت شما شدیم.
    -این چه حرفیه من فقط نگران بودم که طوریش نشه معلومه خیلی دوستتون داره که اینقدر بیقرار بود.
    کارن حرفی نزد.
    من اروم تر شده بودم.ازش فاصله گرفتم.
    سرم پایین بود.
    کارن از گلنسا تشکر کرد.
    منم رفتم تو لباس هامو عوض کردم گلنسا اون لباس رو دادمال خودم باشه.
    ازش تشکر کردم و خدا حافظی کردیم و سوار ماشینی شدم که کارن باهاش امده بود.
    کارن حرفی نمیزد.ولی ناراحت بود.
    -کجا بودید.
    -بابد برات توضیح بدم.
    -داشتم سکته میکردم فکر کردم تنهام گذاشتید.نیما کجاست.
    کارن برگشت سمتم چشماش تیره شده بود.
    -خیلی برات مهمه.باهاش صمیمی شدی به اسم کوچیک صداش می‌کنی.
    -اره برام مهمه که چه بلایی سرش آمده بعدم من مشکلی با اسم کوچیک صدا کردن مردم ندارم.ربطی به صمیمیت نداره.
    -تو و نیما چه سرو سری باهم دارید که اونم نگران توه.
    عصبی شده بودم.
    -منظورت چیه مگه هرکی نگران کسی باشه باهاش سرو سر داره.تو فکرت مریضه.
    -ببین بچه تا الان چند بار بهت گفتم به نیما نزدیک نشو اون احمقه نمی‌فهمه چکار داره می‌کنه.
    -بهش توهین نکن اون خیلی هم پسر خوب و عاقلیه .

    -جالبه داری از کسی طرفداری میکنی که دزدیدتت.
    -چه ربطی داره چون یک اشتباه کرده دلیل نمیشه ادم بدی باشه.شاید اونم مشکل داشته مجبور شده این کار رو بکنه ولی این موضوع هیچ چی از خوب بودنش کم نمیکنه.
    کارن عصبانی شده بود.رنگش قرمز شده بود.
    فرمون رو فشار می‌داد .
    -باشه ولی بدون اون به دردت نمیخوره پس وقتت رو بیخودتلف نکن.
    -این چه حرفیه که میزنی توچه مشکلی با من داری من مگه کاری کردم که اینجور حرف میزنی.
    - جنس شماها رو من خوب میشناسم خودتون رو میزنید به مظلومیت بعدش وقتش که شد خودتون رو نشون میدید.
    -من فقط نگرانش شدم همین .یعنی تو نگران نبودی که چه بلایی سر من میاد.
    -نه چرا باید نگران تو باشم.
    -یعنی برات مهم نبود منو اونجا تنها پیش چند تا غریبه ول کردی.
    بهم نگاه کرد.
    بعدش پوزخندی بهم زد
    - می‌دونستم که اینجوری میشه تو با خودت چی فکر کردی هان.فکر کردی با چند بار بغـ*ـل کردنم عاشقت میشم.بهت گفتم رویا بافی نکن.تو برای من فقط یک گروگانی که کارمون که تموم بشه تحویلت میدم همین.
    تو هم اندازه ی همون آدما برای من غریبه ای.
    مات نگاش کردم.
    چطور میتونست اینقدر بی عاطفه باشه.
    یعنی من براش هیچ ارزشی نداشتم.
    برگشتم سمت پنجره یک قطره اشک از چشمم چکید.چرا انتظار داشتم برای کارن مهم باشم. چرا برام مهم بود که کارن نگرانم باشه.
    چرا دید کارن نسبت بهم برام مهم بود.
    دیگه حرفی نزدم و ساکت بودم.
    سوزش عجیبی تو قلبم حس میکردم.
    حدود یک ساعت تو راه بودیم.
    به دریا رسیدیم.
    صدای موجهای دریا خوشحالم نمیکرد .من همیشه عاشق دریا بودم ولی الان دریا برام اصلا جذابیت نداشت.
    کارن ماشین رو نگه داشت. از ماشین پیاده شد .
    نیما رو از دور دیدم که با یک مرد دیگه حرف میزد.
    کارن داشت سمتشون میرفت.
    از ماشین پیاده شدم.رفتم کنار ساحل روی شن ها نشستم برام مهم نبود باز کارن باهام دعوا کنه.
    به دریا نگاه کردم .دریا هم مثل سرنوشت من سیاه بود.
    -سلام.
    سرم رو برگردوندم.نیما پشتم واستاده بود.
    -سلام.
    -خوبی.
    -اره.
    نیما از اینکه من جوابشو اینجور سرد داده بودم تعجب کرد.
    - باز کارن بهت چیزی گفته.
    -نه.
    نیما اومد کنارم نشست.
    -میشه بری نمی‌خوام کارن باز فکر کنه دارم اخفالت می‌کنم.
    -چی داری میگی کارن این حرفو بهت زده.
    -ولش کن بی‌خیال.

    -میدونم از اینکه اونجا ولت کردیم ناراحت شدی. ماشین درست نمیشد مجبور شدیم بیایم اینجا یک ماشین دیگه پیدا کنیم یکم طول کشید.
    -نمیخواد برام توضیح بدی من هیچ حقی ندارم برام بگی چی شده.
    من فقط گروگانتونم تا تکلیفم روشن بشه.
    -رزیتا خوبی.
    نگاش کردم اشک تو چشمم جمع شده بود.نیما سمت کارن نگاه کرد بعدش برگشت سمتم.
    آروم گفت .
    -تو باید بری.
    با تعجب نگاش کردم.
    -کجا برم؟
    -باید بری .نمیدونم کجا فقط برو من سر کارن رو گرم میکنم تو فقط برو.
    -دیونه شدی من جایی رو بلد نیستم کجا برم .
    -تو نمیدونی قراره چی بشه اگه نری مجبوریم تحویلت بدیم به عماد.
    -عماد کیه ؟
    -الان نمیتونم بگم فقط برو اگه سوار اون لنج بشیم دیگه من نمیتونم کاری کنم.
    -پس تو چی کارن اگه بفهمه.
    -تو نگران من نباش من میدونم چکار کنم. کارن هرچقدرم عصبانی بشه بهم کاری نداره.
    -ولی اخه من کجا برم.
    -برو پیش خانوادت پدرت داره همه جا دنبالت میگرده.
    -ولی من نمیخوام برم خونه.
    -تو عمادو نمیشناسی اون مثل ما نیست ادم خطر ناکیه.
    ممکنه جونت تو خطر بیوفته.
    -ولی چرا این کار رو میکنی.
    -وقتی نگات میکنم انگار ندا رو میبینم خواهرم رو میگم .بعدا همه چی رو بهت توضیح میدم فعلا باید بری تا کارن نفهمیده.
    دست کرد تو جیبش یک گوشی بهم داد.با یکم پول.
    -اینو بگیر.فقط برو بهت زنگ میزنم بگم چکار بکنی زود باش برو.
    دودل بودم از جام بلند شدم.
    میدونستم ممکنه براش دردسر درست بشه ولی ترسیده بودم.نمیدونستم عماد کیه و چه مشکلی با خانوادم داره .
    از جام بلند شدم.
    -برو دیگه.
    اروم سمت دیگه ،مخالف کارن رفتم.
    بعدش با سرعت دویدم.
    نمیدونم چقدر دوییدم.تند تند نفس می‌کشیدم.دستمو روی قلبم گذاشتم.
    همه جا تاریک بود داشتم سکته میکردم.تو یک کوچه قایم شدم.تا الان حتما کارن فهمیده من نیستم .نمیدونستم کجا برم.
    از ته کوچه صدای پا میومد.خودمو پشت دیوار قایم کردم. پشیمون شده بودم نباید فرارمیکردم حداقل پیش کارن امنیت داشتم دستموگذاشتم رو دهنم که صدام در نیاد.
    صدای پاها دور شد.یکم نفسم بالا اومد.
    گوشیه نیما تو جیبم زنگ خورد.
    از جیبم درش اوردم نگاش کردم.اسم کارن روش بود.
    اینقدر زنگ خورد که قطع شد.
    دوباره زنگ خورد.باخودم گفتم ممکنه که نیما مشکلی براش پیش امده باشه جواب دادم.
    علامت سبز رنگ و لمس کردم.
    -الو ..الو جواب بده
    دختره ی احمق کجایی.
    ساکت بودم چیزی نگفتم.
    -همین الان برمیگردی فهمیدی.
    -من برنمیگردم.
    -تو غلط میکنی .احمق تو این شهر تنها میخوای چکار کنی مطمعن باش که تاصبح نشده پیدات میکنم البته اگه قبلش گیر افراد عماد نیوفتی.
    -چی از جونم میخوای دست از سرم بردار.هرچی پول بخوای بگو بابام بهتون بده این عماد کیه منو میخوای تحویلش بدی.
    -رزیتا خودت برگرد چون اگه برنگردی خودم پیدات کنم زندت نمیزارم.میدونی این پسره ی بی عقل که بهت پیشنهاد فرار داده چقدر به عماد بدهکاره.میدونی اگه تورو تحویل نده تا اخر عمرش باید بره زندان آب خنک بخوره.
    -دروغ میگی
    -مثلا چرا باید بهت دروغ بگم.
    -گوشی رو بده به نیما.
    -نمیشه.
    -پس برو به درک.
    -باشه قطع نکن.
    یکم بعد صدای نیما پیچید تو گوشی.
    -الو رزیتا به حرفای کارن گوش نکن برو.
    -راست میگه به اون یارو بدهکاری.
    -بهت گفتم برو به چیزی کاری نداشته باش.
    -تو رو جون خواهرت راست بگو.
    -اره .ولی خودم درستش میکنم فقط برنگرد .
    گوشی تو دستم شل شد.
    صدای نفسای عصبی کارن تو گوشی پیچید.
    -الو گوشی دستته.دیدی گفتم حالا مثل بچه ی ادم برگرد چون من بهر حال پیدات میکنم.
    ساکت بودم.
    -میشنوی چی بهت میگم همین آلان برگرد فهمیدی.
    -تو از تحویل دادن من چی گیرت میاد.تو هم مثل نیما پول ازش طلب داری.
    تحویل دادن من چقدر برات ارزش داره که داری خودتو می‌کشی که برگردم.مطمعنی فقط بخاطر بدهی نیما اینقدر نگرانی.
    ساکت شده بود.
    -بگو لعنتی چرا ساکتی.
    -اگه نیما برات مهمه برگرد.
    گوشی رو قطع کرد.
    کنار دیوار سر خوردم نشستم رو زمین .
    معلومه چی گیرش میاد حتما اونم پولش رو میگره. کی به من بیچاره اهمیت میده گور بابای رزیتا چرا باید اصلا فرار کنم اینجوری فقط نیما تو دردسر میافته تازه یک خواهرم داره که منتظرشه من کی رو دارم هیچ کس.
    کارن راست میگه من تو این شهر تنها می‌خوام چکار کنم مطمعنم زود پیدام می‌کنن اینجوری فقط نیما ضرر می‌کنه.
    اشکام رو صورتم ریخت .
    اروم از جام بلند شدم اشکام رو پاک کردم.
    سمت جایی که ازش امده بودم رفتم.
    گوشی مدام تو جیبم زنگ میخورد.
    از دور کارن رو دیدم که گوشی دستش بود.
    کلافه به نظر میرسید مدام دستش رو تو موهاش میکشیدو راه میرفت.
    نیما هم روی زمین نشسته بود به دریا نگاه میکرد.
    سمتشون رفتم.
    کارن منو دید دوید سمتم.نیما هم از جاش بلند شد دنبال کارن اومد.
    تا رسید بهم سیلی محکمی به صورتم زد که
    افتادم رو زمین.
    یقمو گرفت از رو زمین بلندم کرد.
    -دختره ی احمق با خودت چی فکر کردی فکر کردی میتونی راحت فرار کنی.
    نیما همون موقع رسید جلوی کارن واستاد.
    -ولش کن کارن اگه دوباره بزنیش با من طرفی.
    کارن یقمو ول کرد.
    پرتم کرد رو زمین.
    ازم فاصله گرفت دستشو برد تو موهاش موهاش رو کشید.انگار خیلی تحت فشار بود. .
    نیما کنارم زانو زد.
    نگاش کردم.کنار لبش پاره گی کوچیکی بود انگار با کارن درگیر شده بود.
    -چرا برگشتی.مگه نگفتم برنگرد
    -نمیتونستم برم برای اینکه خودم رو نجات بدم تو رو درگیر کنم .
    کسی تو خونه منتظر من نیست ولی تو یه خواهر داری که منتظرته.
    معذرت میخوام نمیدونستم برات دردسر میشه. کارن باهات دعوا کرد.
    -نه فقط یک مشت کوچیک بود.
    لبخندی زدم.کنار لبم سوخت.
    نیما از جیبش یک دستمال در آورد داد بهم.
    -لبت داره خون میاد.
    دستمال رو ازش گرفتم.
    -دردت گرفت.
    -نه خوبم.
    -دروغ گوی خوبی نیستی.
    بازم لبخند زدم.
    کارن-نیما باید بریم زود باش.
    نیما از کنارم بلند شد منم از جام بلند شدم.
    دنبال نیما رفتم کارن حتی نگاهم نمیکرد.
    سوار یک لنج شدیم.
    رفتم یک گوشه نشستم.کارن داشت با کسی که لنج رو میبرد حرف میزد.
    نیما امد سمتم کنارم نشست.
    -کارن الان میاد چرا اومدی .
    -چرا از کارن می‌ترسی . اونقدارم که فکر می کنی کارن بد نیست.
    -من ازش نمی‌ترسم فقط دلم نمی‌خواد فکر کنه من دارم خودم رو بهت آویزون می‌کنم که نجاتم بدی.
    -من واقعا متاسفم.
    -چرا .تو که مقصر نیستی.
    -چرا همش تقصیر منه من نباید قبول میکردم تو رو بدزدیم.
    -اگه تو این کارو نمیکردی یکی دیگه میکرد.
    این جوری حداقل به یه دردی خوردم وقتی منو تحویل بدی میتونی پول بگیری حداقل مشکل تو حل میشه.
    -تو چجور ادمی هستی یعنی ناراحت نیستی ما قراره تحویل عماد بدیمت.
    -نه .حداقل به یه دردی میخورم.
    -این حرفو نزن تو خیلی باارزشی چرا نباید به درد بخوری.
    لبخندی زدم.
    -تو دومین نفری هستی که بهم گفتی من بارزشم
    -اولین نفر کی بود.
    -یکی که خیلی سال پیش تنها دوستم بود.
    نیما آهانی گفت و به دریا نگاه کرد.
    -میتونم یک سوال ازت بپرسم.
    -اره بگو.
    -میشه بگی عمادکیه.؟
    -فکر نمی‌کنم الان چیزی برای قایم کردن باشه.
    حدود دوسال پیش بود .
    منو کارن تو زندان آشنا شدیم هردوبخاطر بدهی اونجا بودیم اون اوایل خیلی برامون سخت بود.من چند ماهی دیرتر از کارن اومده بودم زندان.
    تو یه درگیری کارن کمکم کرد که نجات پیدا کنم از اون روز کارن تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم.تو بند ما زندانی های زیادی بودن که همشون بخاطر این جور جرم ها تو زندان بودن ولی یکی بود که خیلی تو زندان نفوذ داشت.اینجور که فهمیده بودم قبل از رفتن من به زندان به کارن خیلی کمک کرده بود.اسمش عماد بود من زیاد ازش خوشم نمیومد ولی اون هم مثل من به کارن خیلی اعتماد داشت.اون اوایل نمی‌دونستم کارن چرا اومده زندان چون اصلا بهش نمی‌خورد بخاطر بی پولی اینجا باشه
    کارن زیاد حرف نمی‌زد نه از خودش و نه از خانواده اش ولی اینجور که من فهمیدم بخاطر نامزدش و خانواده ی نامزدش تو زندان بود بدبینی بیش از حدش به زنـ*ـا معلوم بود که چیز مهمی تو زندگیش بوده که دوست نداره کسی بفهمه.
    منم زیاد کنجکاوی نمی‌کردم تا اینکه عماد آزاد شد.
    چند ماه بعد اومد سراغمون به کارن پیشنهاداین کار رو داد. گفت اگه این کارو انجام بدیم از زندان میاردمون بیرون.

    بدیهی کارن مثل من خیلی نبود .یعنی مشکل پرونده کارن خاص بود.چند جور اتهام مالی متفاوت داشت.
    کارن بخاطر دینی که به عماد داشت قبول کرد.
    منم حدود ۲۰۰میلیون بدهی داشتم زود قبول کردم چون هم بدهیم داده می‌شد هم نمی‌خواستم خواهرمو بیرون تک و تنها باشه.
    آخه خواهرم قلبش رو تازه عمل کرده بود یعنی راستش بدیهی من بخاطر اون بود
    خواهرم تازه دانشگاه قبول شده بود که مشکل قلبی پیدا کرد من از بچه گی هرکار کردم که اون درس بخونه چون اونقدر پول نداشتیم که هردو درس بخونیم وقتی بچه بودیم. پدرو مادرم تو یه تصادف فوت کردن بعد اون سالها با مادر بزرگم زندگی می‌کردیم تا اینکه چند سال پیش مادر بزرگم فوت کرد اون موقع ها مشکل مریضی ندا خیلی حاد نبود ولی کم کم پیشرفت کرد تا اینکه دکترا گفتن باید عمل بشه منم به هر دری زدم ولی پول نداشتم مجبور شدم پول نزول کنم که ندا عمل بشه.
    ولی نتونستم پولو به موقع بدم همین جوری شد که هی نزول رو نزول آمد تا اینکه شد ۲۰۰میلیون.وقتی عماد این پیشنهاد رو داد منم قبول کردم
    وقتی آزاد شدیم عماد ازم سفته گرفت که وقتی تو رو تحویل دادیم بهم پس بده.
    اینجوری بود که چند وقت قبل از اینکه تو برگردی.
    خودمون رو تو یه درگیری ساختگی به پدرت نزدیک کردیم .بعدش پدرت کم کم بهمون اعتماد کرد
    عماد اطلاعات کاملی از زندگیتون داشت میدونست پدربزرگت حالش خوب نیست و تو زود برمی‌گردی.
    ولی ازدواج یک باره ی تو تمام برنامه ها رو بهم ریخت و مجبور شدیم زود تر از زمان برنامه بدزدیمت .اون موقع عماد خارج از کشور بود.
    کارن خودش مجبور شد تمام کارها رو ردیف کنه عمادم همش از خارج زنگ می‌زد همش نگران بود ما موفق نشیم. من هنوز نفهمیدم که چه مشکلی با خانوادت داره چون تا جایی که من می‌دونم عماد آدم بانفوذ و پولداریه چرا باید تو رو بدزده. بخاطر همین من نگرانتم.
    قراره فردا برگرده .
    رزیتا باور کن من نمی‌خوام تو رو تحویل عماد بدم .الآنم دیر نشده بازم می‌تونم کمکت کنم فرار کنی.فوقش برمی‌گردم زندان .
    -ممنون ولی من دیگه نمی‌خوام فرار کنم خسته شدم از فرار کردن برای یک بارم شده می‌خوام با ترسام مقابله کنم عمادم احتمالا با پدرم مشکل داره تا زمانی هم که مشکلش حل نشه کاری بهم نداره تو نگران نباش.
    -تو دختر خوبی هستی به حرفای کارن اهمیت نده من نمی‌دونم تو گذشتش چه اتفاقی افتاده ولی مطمئنم اونم ته قلبش می‌دونه تو دختر بدی نیستی.
    منم مواظبتم نمی‌دونم عماددچه نقشه ای داره ولی تا وقتی با پدرت هست نگران نباش .
    شنیدم عماد خیلی زود قراره با پدرت راجب تو حرف بزنه.
    - حالا ولش کن . بگو وقتی برگردی پیش خواهرت میخوای چکار کنی.
    -باید دنبال یک کار بگردم ندا هنوز یکم از درسش مونده ولی تو بیمارستان کار نیمه وقت پیدا کرده اخه پرستاری می‌خونه.

    -بدون پول میخوای چکار کنی.
    -من عادت به کار کردن دارم نگران نباش یک کاری می‌کنم
    -امروز چندمه؟
    -فکر کنم دوم باشه .
    -امروز تولدمه .می‌تونم یک خواهشی ازت کنم فقط قول بده قبول کنی.
    -بگو. هر کاری بخوای برات می‌کنم .
    -قول بده.
    -باشه قول بگو.
    گردنبندمو از گردنم در آوردم.
    نیما بهش نگاه کرد.
    یک کلید بهش وصل بود.
    -این کلید مال امانات بانکه یکم پول توشه خیلی وقت پیش گذاشتم اون موقع که هنوز ایران بودم.
    پول زیادی نیست ولی می‌تونه بهت کمکم کنه
    نیما با تعجب نگام کرد.
    -دیونه شدی من باهات این کار رو کردم اونوقت تو داری بهم پول میدی.
    -خواهش می‌کنم قبول کن بهم قول دادی.
    -من نمی‌تونم اینکارو بکنم این پول مال توه.
    -اولا پول زیادی نیست دوما فکر کن من مثل خواهرتم دارم بهت قرض میدم.
    شاید یک روز همدیگه رو بازم دیدیم اونوقت بهم پسش بده.
    فقط یک قول بهم بده .
    سعی کن همیشه در کنار خواهرت خوشبخت باشی و هیچ وقت تنهاش نزاری.
    گردنبند و سمتش گرفتم.
    نیما فقط نگام می‌کرد.
    دستش رو گرفتم گردنبند رو تو دستش گذاشتم.
    .
    -یادت نره چی بهت گفتم.
    نیما هنوز ساکت بود و حرفی نمیزد.
    میتونستم نم اشک و تو چشماش ببینم.
    دستش رو‌ مشت کرد.
    -ممنونم رزیتا.
    -قابل تو رو نداره پسر جون.
    نیما لبخندی زد منم خندیدیم.
    نیما از تو جیبش یک فندک در آورد روشن کرد.
    -فوتش کن.
    -چی؟
    -فوتش کن دستم سوخت.
    فوتش کردم.
    -تولدت مبارک.ببخش کیک نداشتم
    -ممنونم.این کارت برام خیلی ارزش داشت بازم ممنونم.
    با دست زدن کسی هردو برگشتیم .
    کارن با عصبانیت دست می‌زد.
    -خوب جشن قشنگی بود.چه صحنه ‌ی احساسی بود. باز چه نقشه ای کشیدی هان.
    باز میخوای چکار کنی چه وعده ای بهش دادی که بزاره فرار کنی .
    -من هیچ کاری نکردم اگه می‌خواستم فرار کنم دیگه برنمیگشتم.
    -بهت گفتم نیما به دردت نمی‌خوره
    نیما -کارن تمومش کن چی میگی.
    -نیما تو جنس اینا رو نمیشناسی با چند تا نازو عشـ*ـوه خامت می‌کنه وقتی به خواستش رسید انگار که اصلا نمی‌شناستت.
    -کارن تمومش کن رزیتا اینجوری نیست.
    -تو چقدر می‌شناسیش اصلا از کجا معلوم
    همه ی حرفاش درباره ی خانوادش راست باشه شاید می‌خواد از طریق ما اونم پدرشو تلکه کنه وگرنه تو چرا باید براش مهم باشی که بخاطرت برگرده اون هنوز چند روزی نیست تو رو میشناسه چرا باید براش مهم باشی نکنه بینتون چیزیه که من نمیدونم .
    -کارن داری اشتباه می‌کنی .
    -چیه نکنه عاشقش شدی این همه ازش طرفداری می‌کنی.
    -کارن!
    -اخه احمق این چی داره که شیفتش شدی.

    -مواظب حرف زدنت باش .
    -چرا. به ظاهرش نگاه نکن. زنـ*ـا مثل مار میمونن منتظر میمونن که زهرشون رو بهت بریزن.
    -حق نداری درباره ی رزیتا اینجوری حرف بزنی فهمیدی.
    -داری بخاطر این تو روی من وایمیستی.
    یادت رفته که به من مدیونی.
    -اره بهت مدیونم ولی دلیل نمیشه هر حرفی از دهنت در اومد بهمون بزنی.
    من بهش گفتم فرار کنه من همه چی رو درباره ی عماد بهش گفتم من مجبورش کردم بره ولی اون بخاطر من برگشت چون نمی‌خواست خواهرمو تنها بزارم چجور می‌تونی دربارش اینجوری قضاوت کنی
    .
    مچ دستش رو باز کرد زنجیر از تو دستش آویزون شد.
    -خوب نگاه کن ببین چی بهم داده تنها چیزی که داشته داده به من که با خواهرم راحت تر زندگی کنم بدون اینکه چیزی ازم بخواد.
    یک روزی تو زندان تو همه کسم شدی.پشتم واستادی. آره بهت مدیونم تا آخر عمرم فراموش نمی‌کنم همه کاری هم حاضرم برات بکنم ولی نمیزارم به شعورم توهین کنی.
    معرفت زن و مرد نداره کارن می‌دونم تو زخم خوردی ممکنه خیلی عمیق باشه ولی همه ی آدما مثل هم نیستن.
    خیلی عوض شدی کارن . انگار دیگه نمیشناسمت . اون کارن با معرفت کجاست که جلوی ناحقی وایمیستاد.
    حالا جلوی این دختر واستادی داری خودت به ناحق بهش تهمت می‌زنی.
    با این اخلاقت روزی میرسه که تنها میشی‌.
    چون آدمای بی‌اعتماد خودشون بیشتر ضرر می‌کنن.
    این دختر بیگناه ترین آدم این ماجرایه خودتم خوب می‌دونی ولی غرور مسخرت کورت کرده ونمیزاره قبول کنی همه ی زنـ*ـا مثل نامزد تو نیستن.
    کارن داد زد.
    -بهتره خفه شی نیما.
    -باشه اگه با خفه شدن من مشکلت حل میشه باشه خفه میشم.
    نیما با ناراحتی سمت دیگه ی قایق رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    -کار خودت رو کردی حالا راحت شدی نیما تو روی من واستاد.
    دادزدم.
    -بسته تمومش کن تا الان هرچیزی گفتی ساکت بودم .فکر نکن چون حرفات راسته جوابتو ندادم .جوابتو ندادم چون ارزششو نداشتی.
    نگران نباش از الان تا وقتی که برسیم دیگه به نیما نزدیک نمی‌شم حالا دست از سرم بردار اینقدر بهم نیش نزن.
    کارن دستاش‌ رو مشت کرده بود رگ پیشونیش زده بود بیرون صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
    رومو ازش برگردوندم تو دلم یک جور حس خلع داشتم انگار یک چیزی درست نبود حرفایی که زده بود مثل خنجرتو قلبم فرو رفته بود .
    چند ساعت بعد رسیدیم.
    هوا خیلی شرجی بود.از قایق پیاده شدیم.
    کارن یک ماشین کرایه کرد.ماشین ما رو جلوی یک آپارتمان پیاده کرد.
    تمام راه هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم.
    وارد آپارتمان شدیم دنبال کارن وارد آسانسور شدیم دکمه ی طبقه ی ۵ رو زد.
    رفتیم تو نیما جلوی در گفت می‌خواد بره بیرون
    بعدا میاد.
    کارن سرش رو تکون داد نیما هم رفت.
    جلوی در واستاده بودم.
    کارن سمت یکی از اتاقا رفت.
    به اطراف نگاه کردم یک آپارتمان لوکس با لوازم شیک بود.
    یکم صبر کردم از کارن خبری نبود اروم سمت اتاق رفتم یک اتاق بزرگ بود با سرویس خواب سفید.
    به اطراف نگاه کردم از کنار اتاق صدای اب میومد حتماکارن رفته بود حموم.
    از اتاق اومدم بیرون روی مبل تو حال نشستم.
    یکم گذشت از کارن خبری نبود.
    از جام بلند شدم خیلی گشنم بود از نهار تا الان چیزی نخورده بودم ساعت نزدیک ۱ بود.
    سمت اشپزخونه رفتم.
    تو یخچال نگاه کردم چیزی نبود.تو کابینت ها هم چیزی نبود.
    انگار این خونه خیلی وقت بود کسی توش نبوده.
    معلوم نبود اینجا مال کیه.
    داشتم بازم میگشتم.تا چیزی پیدا کنم.
    -دنبال چیزی میگردی.
    از ترس جیغی زدم.
    برگشتم .کارن جلوی ورودی اشپزخونه واستاده بود.
    یک تی شرت ابی با شلوار ورزشی سرمه ای تنش بود.
    موهاش هنوز خیس روی پیشونیش ریخته بود . ریشش رو زده بود جذاب تر به نظرمیرسید.
    -تموم شد.
    -چی.؟
    -نگاه کردن من.مورد پسند واقع شدم.
    (وای مثل ادم ندیده ها یک ساعت بهش خیره شدم.)
    -بروبابا.
    اومدم از کنارش رد شم جلوم واستاد.
    -دنبال چی میگشتی.
    -بروکنار.
    بهم خیره شده بود چشماش جور خاصی بود.نمیدونم این بشر چرا اینقدر دوگانگی داشت هر دقیقه یک جور بود نمی تونستی بفهمی در برابرش باید چه عکس العملی داشته باشی.
    یک قدم امد جلو.منم رفتم عقب.
    باز طپش قلبم بیشتر شده بود.
    هر وقت کارن بهم نزدیک می‌شد نمی‌دونم چرا قلبم اینجوری می‌کرد.
    -گفتم دنبال چی میگشتی.
    هول شده بودم.نمیدونم چرا درمقابل کارن اینقدر ناتوان بودم انگار یک چیزی تو وجودش بود که ادم جذبش میشد.
    -هیچی.
    -پس یک ساعت داری تو کابینت دنبال چی میگردی.
    -دنبال چاقو میگشتم که حسابتو برسم فرار کنم.
    پوزخندی زد.
    -اون که عمرا بتونی .بچه تر از اونی هستی که بتونی کاری کنی.
    -من بچه نیستم امروز 24 سالم تموم شده.
    یک دفعه رنگ نگاهش عوض شد.
    اومد نزدیک ترمنم رفتم عقب تقریبا دیگه جایی نبود چسبیده بودم به کابینت.
    -پس تولدته اره.
    -اره.برو کنار چرا اینجوری می‌کنی میخوام برم بیرون.
    - پس بچه نیستی نه.
    رفتارش عوض شده بود.
    رنگم پرید.
    - بهت گفتم برو کنار.
    - ترسیدی مگه نه!
    - نه.
    -پس چرا همش به اطراف نگاه میکنی.
    کسی جز من اینجا نیست.نیمای عزیزتم معلوم نیست کی بیاد.
    ترسیده بودم قلبم از حالت نرمال تند تر میزد جوری که حس میکردم دارم سکته میکنم.دستام میلرزید.لکنت گرفته بودم.
    -برو ...کنار.
    -چرا عزیزم یادت رفته من شوهرتم.
    -تو ..به..من..گفتی ..بهم ..کاری نداری.
    -نظرم عوض شد. آدما همش رنگ عوض میکنن مثل تو بهت گفته بودم با من لجبازی نکن عزیزم.
    کارن واقعا قیافش عوض شده بود.
    چشمای عسلیش توش رگه های قرمز بود.
    -تو رو.. خدا.. برو ..کنار.
    -شرمنده نمیشه .با نیما که خوب میخندیدی .به شوهرت که رسیدی میترسی. برای من ادا در نیار.
    -من..کاری..نکردم. بخدا..به .نیما.. کاری ندارم. .بزار ..برم.
    -نمیشه خوشگله.خیلی باهات کار دارم.
    دستش رو سمت صورتم اورد.موهای صورتم رو کنار زد.
    یخ زده بودم .تمام تنم قفل کرده بود نمیتونستم حرکت کنم.
    این کارن رو نمیشناختم .
    مردمک چشمام گشاد شده بود .
    صورت اون عوضی امده بود جلوی چشمم انگار بجای کارن اون جلوم واستاده.

    جیغ زدم.هولش دادم. به صورتش چنگ زدم.
    مچ دستمو گرفت.
    -برو کنار عوضی بهم دست نزن.
    حرفی نمیزد.فقط نگام میکرد.از جاش تکون نخورد.
    فقط جیغ میزدم.

    حتی صدای کارن رو نمیشنیدیم. که سعی می‌کرد آرومم کنه.
    این قدر جیغ زدم که صدام در نمیومد. حس میکردم گلوم دیگه ازش صدایی در نمیاد.
    بیحال شده بودم.
    فقط تصویر تاری از کارن میدیدم.
    پاهام شل شده بود .ولی قبل از اینکه بخورم زمین کارن منو گرفت.
    انگار تو این دنیا نبودم چشمام همه جا رو میدید ولی نمیتوستم عکس العمل نشون بدم.
    کارن بلندم کرده بود.
    دستام دو طرف تنم اویزون بود.
    منو گذاشت رو مبل .
    اسپره رو گذاشت رو دهنم چند بار فشارش داد.
    چشمام به سقف دوخته شده بود.
    -رزیتا به من نگاه کن.نمیخواستم اذیتت کنم داشتم شوخی میکردم.فقط می‌خواستم بترسونمت.
    من فقط به سقف نگاه میکردم.
    -رزیتا نگام کن لعنتی شوخی کردم بهت کاری ندارم.
    هیچ حرکتی نمیکردم انگار فلج شده بودم.
    صورتم رو سمت خودش چرخوند.
    ولی من فقط مثل مجسمه نگاش میکردم.
    -رزیتا ببخشید بخدا کاری باهات ندارم.
    از کنارم بلند شد.دستاشو همش تو موهاش میکشید.
    یک دفعه انگار یاد چیزی افتاد رفت سراغ موبایلش به یکی زنگ زد.
    ولی مثل اینکه جواب نمیداد.
    موبایلش رو کوبید به دیوار.
    دوباره اومد کنارم نشست.
    -ببین من اشتباه کردم میفهمی داشتم شوخی میکردم.جون هرکی دوست داری یک کاری بکن بفهمم خوبی.
    از این همه بیچارگی خسته شده بودم نمیدونم چرا زنده بودم.
    یک قطره اشک از چشمم چکید.
    کارن به صورتم نگاه کرد.
    -اگه صدام رو میشنوی فقط یه کاری کن بفهمم خوبی.نمیتونم به اورژانس زنگ بزنم.نمیدونم چکار کنم.
    نگرانی تو صورتش موج میزد.
    دلم براش سوخت من میدونستم که کارن نمیتونه بهم صدمه بزنه .ولی بازم دست خودم نبود.باید ازاول میفهمیدم داره باهام شوخی میکنه.من هیچ وقت برای کارن مهم نبودم.نمیدونم چرا ازش ترسیده بودم.
    کارن با تمام بد اخلاقی که داشت بازم برام یک ادم خاص بود.
    کنارم نشسته بود. دستمو گرفت. دستاش گرم بود .برعکس دستای سرد من.
    -رزیتا من بهت صدمه نمی‌زنم میفهمی.
    دستمو یکم حرکت دادم.
    ولی هنوز تنم بیحس بود.
    کارن به دستم نگاه کرد.خوشحال شده بود.
    -خوبی اره.
    اروم پلک زدم.
    نفس راحتی کشید انگار خیالش راحت شده بود.
    از جاش بلند شد سمت اشپزخونه رفت.
    با یک لیوان اب قند برگشت.
    سرم رو اروم بلند کرد یکم اب قند داد بهم.
    -بهتری.
    -چشمام رو اروم باز و بسته کردم.
    چقدر این حالت کارن رو دوست داشتم کارن هم میتونست مهربون باشه .ولی نمیدونم چرا اینقدر تلخ بود.
    همه ی اب قند و به زور بهم داد.حالم بهتر شده بود.
    کم کم میتونستم خودم رو حرکت بدم ولی هنوز نمیتونستم حرف بزنم.
    -من میرم بیرون یک چیزی بگیرم بخوری هیچی تو خونه نداریم رنگت پریده باید یک چیزی بخوری. میتونی تنها بمونی.
    سرم رو تکون دادم.
    -زود برمیگردم باشه.
    نگام کرد انگار هنوز نگرانم بود.
    لبخندی زدم.
    اونم رفت.
    گلوم درد میکرد.ولی حس بدنم برگشته بود.
    ازجام بلند شدم. سمت در رفتم در قفل بود.هنوز بهم اعتماد نداشت.
    سمت اتاقی که کارن رفته بود رفتم .یکم سرگیجه داشتم.
    به کمد ها نگاه کردم چند دست لباس مردونه و زنونه تو کمد بود.
    روی دیوار یک عکس از کارن بود.
    با تعجب نگاه کردم یعنی اینجا خونش بود.
    ولی انگار کسی خیلی وقته اینجا نبوده
    لباسای زنونه مال کی بود.
    از دیدن اون لباسای زنونه ناراحت شدم.
    یعنی مال کی بوده.
    با صدای در از اتاق امدم بیرون.
    کارن با سرعت امد طرفم .عصبی بود.شده بود همون کارن همیشه. اخم صورتش برگشته بود.
    -باید از اینجا بریم.
    گلوم درد میکرد صدام دورگه شده بود.
    -کجا؟
    -فقط بریم .
    رفت تو اتاق لباساشو عوض کرد.
    سمت در رفت.
    -زود باش دیگه چرا واستادی.
    دنبالش رفتم.
    از اپارتمان اومدیم بیرون.
    سوار یک ماشین شدیم. به کارن که کنارم نشسته بود نگاه کردم.کنار گردنش چند تا رد ناخن بود.
    حتما همون موقع که دچار شوک شده بودم اینکارو کرده بودم.
    از رفتارم خجالت می‌کشیدم.
    حتما با خودش گفته من چقدر دیونم که نمیتونم رفتارم رو کنترل کنم.
    با صدای کارن از فکر آمدم بیرون.

    -خوب گوش کن اینجا که داریم میریم حرفی از چیزی نمیزنی فهمیدی اگه ازت سوالی پرسیدن هیچی نمیگی هیچ اماری از خانوادت و چیز دیگه نمیدی فهمیدی.
    -اره.
    ماشین دم یک خونه ی ویلایی نگه داشت.
    هر دو پیاده شدیم.
    زنگ زد ولی کسی درو باز نکرد.
    دوباره زنگ زد.
    یکم بعد یک پیرمرد درو باز کرد.
    -سلام بابک خونست.
    -نخیر شما.
    -کجا رفته.
    -رفته بیرون.
    برو بهش زنگ بزن بگو کارن اومده.
    -نمیشه موبایلشون رو جا گذاشتن.
    -ببین اقا من دوستشم باهاش کار واجب دارم باید همین الان ببینمش.
    -من که گفتم موبالشو جا گذاشته منم شما رو نمیشناسم .
    -گفتم من دوست صمیمیش هستم بگو کجاست برم دنبالش.
    مرده با تردید نگامون کرد.
    -اخه من نمیتونم چیزی بگم از کجا معلوم شما دوستش باشی.
    کارن چند تا از چیزای مربوط بهش رو به مرده گفت اینکه اسم پدرو مادرش چیه وکی فوت کردنو بقیه چیزا.
    -باشه رفتن ته این کوچه یک مهمونیه اقا بابک اونجان.
    با هم سمت ته کوچه رفتیم.
    کارن در زد.یکی درو باز کرد.یک پسر بود که معلوم بود حالت طبیعی نداره.
    بهم خیره شده بود.
    -بابک اینجاست.
    -هان.
    کارن یقشو گرفت.
    -صورت من این جاست مردک بابک اینجاست؟
    پسره یقش رو از دست کارن کشید بیرون.
    -من چه میدونم بابک کیه خودت بیا برو پیداش کن.
    کارن دستمو گرفت منو کشید کنار.
    -همین جا بمون تا من برگردم فهمیدی.
    -منم میام تنها نمیمونم میترسم.
    -بهت گفتم اینجا باش زود میام.
    بعدش رفت داخل خونه.
    کنار در واستادم.
    یک ربع گذشته بود از کارن خبری نبود.کوچه خیلی تاریک بود ترسیده بودم.
    در خونه رو زدم همون پسره درو باز کرد.
    -بله.
    -اقا میشه برید همون اقایی که الان رفت تو رو صدا کنید.
    -چرا خودت نمیای تو صداش کنی.
    -میشه شما صداش کنید.
    -چیه غالت گذاشته .حتما داره خوش میگذرونه که تو رو یادش رفته.
    -نخیر کارن اینجوری نیست.
    -اره تو راست میگی .مگه پیدا کردن یک ادم چقدر طول میکشه یارو مورچه که نبوده که هنوز پیداش نکرده.
    (راست میگفت مگه پیداکردن دوستش چقدر طول میکشید.)
    داشت حس حسادت خفم میکرد میخواستم ببینم کارن داره چکار میکنه که یادش رفته منو تو کوچه ی تاریک 2 نصف شب ول کرده.
    -خانم میای تو یا درو ببندم.
    اروم سمت در رفتم.میدونستم کارم اشتباهه ولی حس حسادت داشت دیونم میکرد.
    وارد یک حیاط بزرگ شدم یکم جلوتر چند تا پله بود.
    از توی خونه صدای موزیک میومد.
    وارد شدم.
    خونه پر ازدخترو پسرایی بود که حال درستی نداشتن فضا تاریک بود فقط رقـ*ـص نور بود.که اونجا رو روشن کرده بود .خونه پر از دود بود
    دود باعث میشد خوب نتونم جایی رو ببینم.
    به اطراف نگاه کردم.
    کارن نبود.باید برمیگشتم احساس نا امنی میکردم مخصوصا که چند نفر داشتن نگام میکردن.
    چون من تنهاکسی بودم که مانتو شال سرم کرده بودم .
    سریع سمت در خروجی رفتم باید حرف کارن رو گوش میدادم.
    یادمه اولین واخرین باری که به این جور مهمونی رفتم چند سال پیش تو کانادا بود اون روز که یکی از دوستای دانشگام با اصرار منوبرد.
    فکر کنم نیم ساعتم نتونستم تحمل کنم چون محیطش به روحیات من نمیخورد.
    ترس از اینکه کسی نزدیکم بشه منوهمیشه از این جور مهمونی هامنع میکرد .
    ولی حالا بخاطر یک حس حسادت مسخره پامو جایی گذاشته بودم که خیلی بدتر از اون مهمونی بود.
    سمت در خروجی رفتم.
    دستگیره رو فشار دادم ولی در قفل بود.
    به اطراف نگاه کردم.
    همون پسره با چند نفر دیگه داشتن با لبخند کثیفی نگام میکردن.
    اون پسره امد نزدیکم.
    -جایی تشریف میبرید.
    -درو باز کن میخوام برم.
    -دوست پسرت پیدا نشد خوشگله.
    -بهت گفتم درو باز کن احمق.
    -اخ .اخ چه بی ادب همین کارو کردی که دوست پسرت ولت کرد.بیا بهت یکم ادب یاد بدم.
    مچ دستمو گرفت کشید.
    -ولم کن روانی الان کارن میاد دنبالم.
    -کارن خره کیه تا من هستم کارن رو میخوای چکار.
    منوسمت یکی از اتاقا کشید.
    تو اون سرو صداهر چی کارن رو صدامیزدم فایده نداشت.
    مخصوصا بااون حنجره ی داغون کارم بدتر شده بود.
    منو هول دادتو اتاق درو بست.
    -بزار برم من شوهر دارم .
    پسره انگار چیزی حالش نبود.
    -شوهرت کجاست پس من چرا نمیبینمش .اگه شوهر داری اینجا چکار میکنی.
    -تورو خدا بزار برم.الان کارن داره دنبالم میکرده.
    بازم داشتم دچار شوک میشدم.
    بازم دستام می‌لرزید.
    (رزیتا اروم باش نباید حالت بد بشه میفهمی الان کارن میاد . نباید بفهمه که حالت بده.)
    -ببین هرچی پول بخوای بهت میدم فقط بزار برم.
    -پولتو برای خودت نگه دار من به اندازه ی کافی پول دارم.ادم عاقل که خوشگلی مثل تو رو ول نمیکنه پولو بچسبه.
    -من اهلش نیستم یعنی اونجوری که فکر می‌کنی نیستم
    -چون اهلش نیستی ازت خوشم اومده وگرنه اونجور دختر تو دست و بالم زیاده.
    به اطراف نگاه کردم چیزی نبود از خودم دفاع کنم.
    فقط یک گلدون کنار تخت بود.
    سمتش رفتم برداشتمش دستم میلرزید.
    زدمش به دیوار شکست.
    دستم خونی شده بود.
    سمت اون پسره گرفتم.
    -وای میخوای با این باهام بجنگی کوچولو.
    امد نزدیکم.
    گریه میکردم.اشکام نمیزاشت خوب ببینم.
    تکیه ی گلدون رو سمتش گرفتم.
    -برو کنار وگرنه..
    -وگرنه چی فکر کردی زورت به من میرسه.
    (راست میگفت هیکلش دوبرابر من بود.)
    راهی برام نمونده بود اون هی بهم نزدیک تر میشد.
    دیگه راه فرار نداشتم. نباید بهش اجازه می‌دادم بهم نزدیک بشه.
    شیشه آوردم بالا گذاشتم روی گردنم.
    حالت نگاش عوض شد.
    -نیا جلو.
    - تو این کار رو نمیکنی .
    دستام پر خون شده بود همه جا رو تار میدیدم.
    شیشه رو به گردنم فشار دادم.
    حس کردم کنار گردنم سوخت. خیسی خون رو روی گردنم حس کردم.
    از چشماش معلوم بود ترسیده .
    -باشه .باشه اروم باش.کاره احمقانه ای نکن.
    چند بار پلک زدم.
    -برو عقب.
    نمیتونستم رو پام واستم.

    دست دیگمو به دیوار گرفتم که نیافتم.
    پسره یکم رفت عقب.
    چشمام رو چند ثانیه بستم.نفهمیدم چی شد که شیشه رو از تو دستم چنگ زد.
    بعدش سیلی محکمی به صورتم زد که سرم خورد به لبه ی تخت.
    افتادم رو تخت.
    -فکر کردی خیلی زرنگی هان الان حالیت میکنم تا بفهمی نباید با من در میافتادی.
    دیگه توان مقابله نداشتم.
    چشمامو بستم.در با صدای بدی باز شد.
    انگار یکی درو شکسته بود.
    چند ثانیه بعدحس کردم یکی داره نبضمو میگیره.
    -کارن ولش کن اونو .بیا دختره حالش خوب نیست.
    صدای زد و خورد میومد.
    -کارن باتوام احمق داره میمیره.
    میتونستم بوی کارن رو حس کنم.
    کنارم نشست سرمو بغـ*ـل کرد.
    -یک کاری بکن بابک.
    -باید از اینجا ببریمش.
    یکم بعد صدای قلب کارن کنار گوشم بود باد به صورتم میخورد دیگه از اون همه صدا خبری نبود.
    کارن جوری نفس میزد انگار داشت میدوید.
    نمیدونم چقدر گذشت که منو یک جای نرم گذاشت . دلم نمیخواست از کارن جدا بشم.
    کارن برای من مثل مسکن بود دلم می‌خواست سالها همون جور باشم .
    حالا میتونستم حسی که تو قلبم بود و درک کنم من کارن رو دوست داشتم.
    تمام لحظه ها با کارن برام مهم بود.
    عشقش مثل هوا تو خونم بود.نمیتونستم هیچ جور از این حس فرار کنم.من تو همین لحظه چاره ای جز عاشق شدن نداشتم.
    من خیلی قبل تر باید میفهمیدم که کارن رو دوست دارم ولی نمیخواستم قبولش کنم.من تو جدال با قلبم بازنده شده بودم.
    قبول این موضوع برام خیلی سخت بود.
    خیلی سخت بود کسی رو دوست داشته باشم که نمی‌دونم اصلا منو میبینه چه برسه به اینکه دوستم داشته باشه.
    ...................................
    چشام رو باز کردم.هوا روشن شده بود.
    تو یه اتاق بودم.
    همه جام درد میکرد انگار ماشین از روم رد شده.
    اروم از جام بلند شدم.
    سمت ایینه رفتم.
    قیافم داغون بود.
    روی پیشونیم یک زخم بود.گردنم هم همین طور.دستم باند پیچی شده بود.
    یک طرف صورتم رد انگشت بود کنار لبمم پاره شده بود .
    واقعا افتضاح شده بودم.
    کلکسیون مریضی هام کامل بود.
    فقط پاهام سالم بود.سمت در رفتم از بیرون صدای حرف زدن میومد اروم درو باز کردم.
    -کارن معلومه داری چکار میکنی.چرا اینقدر تغییر کردی .
    کارن داشت سیگار میکشید.
    -بابک تو دخالت نکن.
    -معلومه چی میگی بعد این همه مدت که غیبت زده بود اومدی سراغم اونم اینجوری.این دختره کیه.
    -گفتم به تو ربطی نداره .یکم که بهتر بشه میریم.
    -اخه دیونه مگه من بهت گفتم چرا اومدی اینجا میگم ربط تو با این دختره چیه.
    تو که کاری نکردی.
    -مثلا چکار.
    -چه می‌دونم گفتم شاید دسته گل آب دادی طرف دنبالت راه افتاده
    -الکی حرف مفت نزن.
    -این دختره دیشب نزدیک بود بمیره اصلا خانوادش کجان.میدونی داری چکار می‌کنی.
    -بابک میشه ساکت شی.
    -اون فقط یک نفره که دست من سپردنش باید تحویلش بدم.
    -یعنی چی مگه وسیله هست که تحولش بدی .یک جوری میگی انگار پیک موتوری هستی اونم جنسه.
    -هرچی میخوای فکر کن.
    -راستش رو بگو تا جایی که من یادمه بعد اون موضوع تو برای کسی اینجوری یقه پاره نمیکردی.
    -چکار میکردم وای میستادم اون عوضی هر غلطی میخواست میکرد.هنوز اونقدر نامرد نشدم واستم نگاش کنم.حیف که نزاشتی وگرنه کاری میکردم تا اخر عمر نتونه سالم زندگی کنه.
    -از پدرت خبر داری. میدونی حالش خوب نیست داره دنبالت می‌گرده.
    کارن عصبی راه می‌رفت.
    -برام مهم نیست .یادت رفته باهام چکار کردن.
    -کارن پدرت اشتباه کرد نباید حرف فرانکو قبول میکرد ولی تو هم نباید این قدر کنیه ای باشی اون که گفت پشیمون شده.
    -پشیمونی اون یا بقیه به درد من نمیخوره میدونی بخاطر اون عوضی من دوسال تو اون زندان لعنتی چی کشیدم .درحالی که پدرم میتونست کمکم کنه. میدونی شبا با چشم باز خوابیدن یعنی چی.
    تو چه میفهمی من چی کشیدم .بخاطر کاری که نکرده بودم.تازه بیشتر از این سوختم که خانوادم حرف منو قبول نکردن.
    -خیله خوب میدونم بهت بد کردن ولی هرچی باشه اون ادم پدرته.
    -بسته بابک اصلا حوصله ی سخنرانیه تو رو ندارم.
    -باشه هر کار میخوای بکن.فقط تکلیف این دختره رو روشن کن.
    -کدوم تکلیف.
    -باید به خانوادش خبر بدی.
    -نمیشه .
    -راستش رو بگو کارن این دختره چه نقشی تو زندگیت داره اصلا خانواده داره.
    -از دیشب صد بار بهت گفتم من و اون هیچ ربطی بهم نداریم .منم هیچ علاقه ای نه به اون نه به کس دیگه ای ندارم.خودت میدونی هیچ زنی دیگه برام ارزش نداره.
    امشبم میره جایی که باید بره همین دیگه هم نمیخوام چیزی در این باره بشنوم.
    جلوی در خشکم زده بود.
    گفت من براش هیچ ارزشی ندارم.
    برگشتم تو اتاق روی تخت نشستم.من ارزشی نداشتم .چقدر احمق بودم که فکر میکردم کارن هم ممکنه منو دوست داشته باشه.
    چرا خودمو گول زدم اون که صد بار بهم گفته بود منو نمیخواد.
    چرا من اینقدر بدبخت بودم. چرا از این همه ادم باید عاشق کارن میشدم.
    اشکام روی صورتم ریخت.
    این چه زندگی بود که من داشتم.
    یکم بعد در اتاقو زدن.
    اشکام رو پاک کردم.
    -بله.
    یک مرد با قد متوسط که کمی تپل بود با صورتی سفید و موهایی که کنار شقیقش سفید بود وارد اتاق شد.
    یک سینی دستش بود.توش وسایل صبحانه بود.
    -سلام.
    -سلام.
    امد نزدیک تخت.
    -من بابکم دوست کارن.حالت بهتره.
    -ممنون بد نیستم.
    -دیشب حالت خیلی بد بود.بهت سرم زدم نزدیک صبح کندمش.
    با تعجب نگاش کردم.
    -نترس بابا بلدم یک کارایی بکنم .یک کوچولو دکترم.
    -واقعا.
    -بهم نمیاد.
    -چرا معذرت می‌خوام فقط نمی‌دونستم کارن دوست دکترم داره.
    -به کارن اینجوری نگاه نکن که مثل خلافکارا رفتار می‌کنه یک زمانی برای خودش کسی بود حتی منم آدم حساب نمی‌کرد.
    لبخندی زدم.
    -ببخشید باعث زحمت شما شدم.
    -خواهش میکنم .راحت باشید اینجا مثل
    خونه ی خودتونه.
    -ممنونم.
    -کارن رفت.
    -نه اون بیرونه داره مثل دودکش سیگار میکشه از دیشب تا حالا خفم کرده .مردیکه دیونه نزدیک بود دیشب کاردستمون بده.
    فکر کنم اون یارو حالا حالا ها نتونه رو پاش واسته.
    -راست میگید.
    -اره خوبه از برق کشیدمش وگرنه معلوم نبود تا کجا پیش میره.
    تازه بهش میگم ممکنه شکایت کنه میگه حقش بود.
    -ببخشید همش تقصیر من بود.
    -نه بابا شما که تقصیری نداری .حالا بگو ببینم این دوست خل وضع منو چجوری تحمل میکنی.
    خندم گرفته بود.
    -کارن تقصیری نداره من مقصر بودم نباید میامدم اون تو.
    -نه بابا نمردیم و دیدیم یکی از کارن تعریف کرد تو مطمعنی سرت به از ضربه ای که خورده طوریش نشده.اخه اون کارن بداخلاق رو یک ثانیه نمیشه تحمل کرد.
    -کی بداخلاقه.
    بابک برگشت به پشتش نگاه کرد.
    -خودمو میگم بابا جوش نیار که دلم نمیخواد منم برنی.
    -بیا برو بیرون بابک .
    -باشه ما رفتیم عصبی نشو عزیزم.
    -بابک گمشو بیرون.
    بابک از اتاق رفت بیرون.
    کارن اومد نزدیکم.کنارم نشست.
    قلبم باز داشت دیونه میشد.
    -بهتری.
    -اره خوبم.
    -حیف که حالت هنوز خوب نشده وگرنه حالیت میکردم که وقتی بهت میگم یک جا بمون و گوش نمیدی یعنی چی.
    -میخواستی زود برگردی. منو تو کوچه ی تاریک ول کردی رفتی منم ترسیدم.
    -حالا نیست تو اون خونه خیلی امن بود.
    یاد دیشب افتادم.
    -من ترسیده بودم وقتی پیدات نکردم می‌خواستم برگردم ولی اون...
    -نمیخواد چیزی بگی همه چی تموم شده .
    -خیله خوب فعلا استراحت کن.
    کارن از جاش بلند شدسمت در رفت.
    -کارن.
    بدون اینکه برگرده سرجاش واستاد.
    -میخوای امشب منو تحویل بدی.
    -فعلا استراحت کن.
    از اتاق رفت بیرون.
    حتی نگامم نکرد ببینه دارم از بی تفاوتیش میمیرم.
    تا شب بابک چند بار هم سر زد.بخاطر ارام بخشی که بهم زده بود گیج بودم. حتی نفهمیدم نیما کی آمد .فقط صدای دادو فریادشون از بیرون میومد.
    منم خسته تر از اونی بودم که از جام بلند شم.
    تازه دردهای تنم شروع شده بود.
    ولی هیچ دردی از درد قلبم بدتر نبود.
    شب و اونجا موندیم تا صبح چند بار کابوس دیدم بیچاره بابک و بقیه از صدای جیغام تا صبح نخوابیدن.حضورکارن رو هر چند وقت کنار تختم حس میکردم ولی نمیتوستم حتی چشمام رو باز کنم.
    صبح که شد بهتر شده بودم.بابک چند بار وضعیتم رو چک کرده بود.

    بابک مرد شوخی بود.به هر بهانه ای منو میخندوند.

    بعدش برام توضیح داد که سرم و گردنم مشکل خاصی نداره و نیاز به بخیه نداشته فقط کف دستم چند تا بخیه خورده.
    کبودیه صورتمم تا چند روز دیگه خوب میشه.
    پانسمان سرم رو عوض کرد و فقط یک چسب کوچیک روش زد.
    بعدشم بهم گفت باید یکم خودم رو تقویت کنم چون بدنم خیلی ضعیفه.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    نزدیک ظهر بود در اتاق رو زدن .
    نیما بود که تو چهارچوب در ظاهر شد.
    سرمو بلند کردم.
    نیما بهم نگاه کرد.اومد نزدیک تخت.
    -سلام.
    -سلام.
    -چطوری؟
    لبخند زدم.
    -عالی.
    -واقعا نمی‌دونم چی بگم دیشب تا صبح نخوابیدم همش فکر میکردم که چرا اینجوری شد.اگه اتفاقی برات..
    -نیما من خوبم مشکلی ندارم.این موضوع تقصیر خودم بود نباید می‌رفتم تو اون خونه.

    -من نباید تنهاتون میزاشتم.
    -تو نمی‌تونی همیشه مراقبم باشی بهر حال امروز قراره از هم جدا بشیم.
    -میدونم از اینکه کاری ازم برنمیاد از خودم بدم میاد.
    -نیما خان من الان خوبم تو هم مقصر نیستی هزار بار بهت گفتم .
    -الان واقعا فکر کردی خوبی. صورتت داغون شده.
    -خیلی زشت شدم.
    نیما خندید.
    -شما زنـ*ـا تو همه ی حالت ها نگران خوشگل و زشتیه خودتون هستید.
    ندا هم وقتی از اتاق عمل آمده بود بیرون همین رو میگفت.
    -راست میگی .
    -اره.
    -خیلی دوست دارم ببینمش.
    -امیدوارم یک روزی این اتفاق بیفته.
    رزیتا تو واقعا منو بخشیدی.
    -اره بابا چرا همش همین و میگی.
    -تو واقعا مثل خواهرم میمونی واقعا مثل ندا دوستت دارم.
    -میدونم.
    -من میرم یکم استراحت کن.
    -باشه.
    نیما رفت.
    از جام بلند شدم حوصله ی خوابیدن رو نداشتم.
    همون موقع در باز شد.کارن آمد تو.
    -یک پلاستیک دستش بود.
    -چرا بلند شدی.
    -حالم خوبه نمی‌خوام دیگه بخوابم.
    آمد نزدیکم پلاستیکو گرفت سمتم.
    -اینا رو برات گرفتم بپوش تا یک ساعت دیگه باید بریم.
    نگاش کردم. ولی اون هیچی نگفت.
    (کارن این کارو با من نکن.)
    -باشه تا یک ساعت دیگه حاضرم.
    کارن سمت در رفت.
    -کارن.
    برگشت سمتم رفتم نزدیکش.میخواستم برای آخرین بار از نزدیک خوب نگاش کنم.
    روبروش واستادم.به چشمای عسلیش نگاه کردم.
    کارنم حرفی نمی‌زد فقط بهم نگاه می‌کرد.
    -چیزی میخوای.
    -نه .تا یک ساعت دیگه حاضرم.

    کارن بدون اینکه حرفی بزنه برگشت و از اتاق بیرون رفت.
    چشمام‌ رو بستم .دستمو روی قلبم گذاشتم.
    (آروم باش لعنتی چرا نمی‌فهمی کارن سهم تو نیست.)
    به طرف پلاستیک کنار اتاق رفتم. بازش کردم.
    توش مانتوی تابستانی کرم رنگ با یک شال هم رنگش بود با یک شلوار جین.یک تی‌شرت نارنجی هم توش بود.

    لباسامو عوض کردم.
    موهام رو کج تو صورتم ریختم که کبودی و زخم سرم کمتر دیده بشه.بقیه ی موهامو بافتم.
    فقط کنار لبم یکم ورم کرده بود.دیده می‌شد.
    هیچی نداشتم بپوشونمش .مجبور شدم همین جوری برم بیرون.
    از اتاق بیرون رفتم
    همه توی حال نشسته بودن.حرف میزدن.
    تا منو دیدن ساکت شدن.

    بابک-به به رزیتا خانم تیپ زدی.

    کارن-باز تو زبون‌ ریختی.
    -برو بابا چیه دارم ازش تعریف می‌کنم.
    -لازم نکرده .تو برای دوست دخترات زبون بریز.

    -برای اونا هم زبون می‌ریزم نگران نباش معلم خوبی داشتم.
    میدونید رزیتا خانم اون موقع ها که من بچه درس خون بودم همین کارن بهم کمک می‌کرد چجوری مخ دخترا رو بزنم الان برای من گشت ارشاد شده.
    -بابک دهنتو ببند.
    بابک خندید.
    -اخ نباید می‌گفتم نه.
    -باید بریم دیر شده.
    هرسه از بابک خداحافظی کردیم و سوار ماشینی شدیم که کارن کرایه کرده بود.
    هنوز حالم خوب نبود بخاطر رفتن به جایی که معلوم نبود قراره چه بلایی سرم بیاد استرس گرفته بودم .
    اسپرم و از جیبم در آوردم تو دهنم فشار دادم.

    نیما برگشت سمتم.
    -حالت بده میخوای نگه داریم.
    -نه من خوبم.
    کارن از تو آیینه نگام کرد .
    -رنگت پریده.
    -گفتم خوبم.
    کارن کنار خیابون نگه داشت.
    -نیما برو آب بگیر.
    دادزدم.
    -گفتم خوبم نیازی به چیزی ندارم فقط بریم .
    (برای من ادای آدمای نگران رو در میاره بعد می‌خواد منو تحویل بده.)
    -نیما برو آب بگیر نشنیدی.
    نیما از ماشین پیاده شد.
    کارن برگشت سمتم.
    -تو چته چه مشکلی داری.
    -من مشکلی ندارم فقط راحتم بزار.
    کارن ساکت شد.
    نیما با یک بطری آب برگشت .آب رو داد دستم.
    -رزیتا خوبی.
    -من خوبم نیما بریم.
    نیما سوار شد.
    کارن دوباره حرکت کرد.
    (به من میگه مشکلم چیه واقعا نمی‌فهمه مشکل من خودشه مشکل من اینه که بهم اهمیت نمیده.مشکل من اینه که دوستم نداری.)
    کارن نزدیک در یک ویلای بزرگ نگه داشت.
    چند تا بوق زد در باز شد.
    از اضطراب قلبم تند تند می‌زد.ماشین وارد ویلا شد.
    تو ویلا چند تا مرد قوی هیکل بودن.
    در ویلا بسته شد تمام امیدم با بسته شدن در ویلا تموم شد.
    کارن می‌خواست تحویلم بده.
    همه چی تموم شده بود.نمیدونم من چرا اینقدر امیدوارم بودم که تا لحظه آخر کارن پشیمون بشه.
    به ساختمون بزرگ ویلا نگاه کردم .کارن جلوی در ورودی پارک کرد.
    نیما و کارن از ماشین پیاده شدن.
    منم همین طور.
    از این لحظه به بعد تنها بودم فقط خودم بودمو خودم مثل همیشه نباید عماد یا هرکس دیگه از این موضوع استفاده می‌کرد باید قوی باشم
    نمیخواستم جلوی اون درمونده به نظربیام.
    کارن سمت محافظ جلوی در رفت.
    -اقا عماد هستن.
    -بله بفرمایید تو البته فقط شما و خانم.
    نیما-یعنی چی منم باید بیام تو.
    -نیما آروم باش همین جا بمون تا من برگردم.
    کارن سمت پله ها رفت.
    من کنار نیما‌ رفتم.
    نیما خیلی ناراحت بود.
    -خداحافظ.
    نیما نگاهم کرد.
    -منو ببخش.
    لبخندی زدم.دستش رو گرفتم.
    -دیگه هیچ وقت این حرفو نزن یادت نره چه قولی بهم دادی.از طرف من به ندا سلام برسون.
    -باشه هیچ وقت فراموشت نمی‌کنم.
    -منم .یک روزی که این ماجرا تموم بشه میام دیدنت منتظرم باش.
    -همیشه منتظر میمونم.
    خودم هم از حرفی که زده بودم مطمعن نبودم شاید قرار نبود دیگه هیچ وقت نیما رو ببینم.

    دستش رو ول کردم.
    سمت پله ها رفتم کارن عصبی نگاهم می‌کرد.
    -خجالت نمی‌کشی .
    -مگه چکار کردم.
    -میپریدی بغلش می‌کردی.هرکی ندونه فکر می‌کنه یک عمری باهم دوست بودید.
    - خوبه گفتی یادم رفت این کار رو بکنم .بعدم از این لحظه به بعد کارام دیگه به تو ربطی نداره.تو منو آوردی اینجا پس پولتو بگیر رو برو دنبال کارت.
    کارن مچ دستمو محکم گرفت.
    -چیه شیر شدی فکر کردی خبریه.تا چند ساعت پیش مثل موش بودی.
    -حالا نیستم مشکلیه.
    در خونه باز شد.یک خانم اومد جلوی در.
    -بفرمایید تو آقا منتظرن.
    کارن دستمو ول کردرفت تو منم دنبالش رفتم.
    وارد یک پذیرایی بزرگ شدیم.
    مردی روی مبل نشسته بود.
    با دیدن ما از جاش بلند شد آمد سمتمون.
    با کارن دست داد.
    - پسر خوشحالم می‌بینمت.خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    کارن رو بغـ*ـل کرد.
    به من نگاه کرد که یکم با فاصله ازشون واستاده بودم.
    از کارن جدا شد اومد سمتم.
    مردی تقریبا هم قد کارن با پوستی برنزه و چشمایی آبی موهاش تقریبا نسبت به کارن بلند بود باکش موهاش رو بسته بود. در یک نگاه جذاب بود.
    -خانم رزیتا آریان خوش آمدید.
    دستشو سمتم دراز کرد.
    پوزخندی بهش زدم.
    -عادت ندارم با غریبه ها دست بدم.
    خندید.
    -همون طور که تصور کرده بودم زیباو جسور هستید
    از دخترخاندان آریان نباید کمتر از این انتظار داشت.
    خوب بهر حال خوشحالم که اینجایید.
    -ولی من نیستم.
    روکرد به کارن.
    -خیلی چموشه حتما خیلی سخت بوده بیاریش اینجا.
    -هرکاری بهایی داره اقای؟.
    -عماد راد هستم.
    -بله آقای راد هرکاری بهایی داره.
    .حتما آرودن من اینجا براش اونقدر ارزش داشته که سختی هاشو تحمل کنه.

    کارن چیزی نگفت.ولی دستاش‌ مشت کرده بود.
    عماد آمد روبروم‌ واستاد.
    -نه معلومه واقعا کارشون سخت بوده.
    - آره خیلی سخت بوده چرا بهشون اضافه حقوق و پاداش نمیدی.
    -از زنایی مثل تو خوشم میاد .
    دستش رو آورد سمت موهایی که توصورتم.
    بود.
    خودمو کشیدم عقب.
    -مواظب رفتارت باش جناب راد .سعی نکن پاتو از گلیمت دراز تر کنی.
    به صورتم نگاه کرد.
    -چشمای قشنگی داری .ادمو جذب می‌کنه مشکی و گیرا.
    -شما از همه ی زنـ*ـا اینجور تعریف میکنید.
    -نه از همه.
    -بهر حال باید بهتون بگم این حرف زدن روی من اثر نداره.
    به کارن نگاه کردم صورتش قرمز شده بود.
    -عصبانی نشو خانم آریان بفرمایید بشینید.
    -لازم نیست ادای آدمای متشخص رو در بیارید هممون می‌دونیم من چرا اینجام.
    بگید از منو خانوادم چی میخواید.
    -عجله نکن خانم کوچولو به موقعش میفهمی.
    الان بهتره بری استراحت کنی.
    به یکی از محافظا اشاره کرد بیاد سمتم.

    مرده آمد سمتم میخواست بازومو بگیره
    -برو کنار خودم میام نیاز نیست تو بهم دست بزنی.
    به عماد نگاه کرد عماد سرش رو تکون داد.
    مرده ازم فاصله گرفت.به سمت پله های کنار پذیرایی اشاره کرد.
    سمت پله ها رفتم.
    -ساعت ۹برای شام می‌بینمتون خانم آریان.
    بهش اهمیت ندادم.
    به راهم ادامه دادم.
    -رز..خانم آریان.
    هنوز صدای کارن قلبمو میلرزوند.
    برگشتم سمت کارن.
    جلوی پله ها ایستاده بود
    از تو جیبش اسپرم و در آورد.
    -این اسپره رو جا گذاشتید تو ماشین.
    از همون چند تا پله پایین رفتم اسپره رو از دستش گرفتم دوباره سمت پله ها رفتم.
    دیگه نگاش نکردم کارن دلم رو شکونده بود.
    رفتیم طبقه ی بالا چند تا اتاق بود.
    اون مرد منو به یکی از اتاق ها فرستاد در رو از روم قفل کرد.
    یه اتاق بزرگ با سرویس خواب طلایی رنگ بود با یک دست راحتی به رنگ کرم.
    کنار اتاق سرویس حموم و دستشویی بود.
    رفتم سمت دراور بزرگی که کنار تخت بود. جلوی آیینه اش واستادم.
    شالمو ازسرم‌ برداشتم به کبودیه صورتم نگاه کردم.
    هنوز تغییر خاصی نکرده بود.
    جلوی آیینه کلی لوازم آرایش بود انگار قبلا از اومدنم اینجا گذاشته بودن چون همش نو بود.
    مانتوم رو در آوردم روی تخت دراز کشیدم.
    یعنی قرار ه چه اتفاقی برام بیفته این مرد چی ازم می‌خواد.
    کارن چی میشه تکلیف قلبم چی میشه .
    یعنی کارن منو اینجا میزاره میره.
    خدایا کمکم کن.
    یکم که گذشت در اتاق رو زدن بلند شدم روی تخت نشستم.
    یک خانم میان سال وارد اتاق شد .
    قد کوتاهی داشت و چاق بود.
    قیافش خشن به نظر می‌رسید.
    یک کاور دستش بود.
    آمد سمتم.
    -ببخشید خانم آقا این لباس رو فرستاده بپوشید ساعت ۹برای شام میام دنبالتون.
    کاور رو کنار تخت گذاشت از اتاق بیرون رفت.
    ساعت ۸بود از جام بلند شدم .
    کاور رو باز کردم توش یک پیراهن آبی تیره تا روی زانو بود که آستینش حلقه بود.
    روی کمرشم یک کمربند پهن داشت.
    (مردک احمق فکر کرده من اومدم مهمونی.)
    لباس رو انداختم روی مبل.
    دوباره روی تخت دراز کشیدم.
    نزدیک ساعت ۹از جام بلند شدم.
    موهام رو شونه کردم وبستم.به صورتم یکم کرم زدم که کبودیش کمتر دیده بشه.
    جلوی موهامم فرق کج ریختم تو صورتم دلم نمی‌خواست اون صورتم رو اینجوری داغون ببینه راس ساعت ۹ همون خانومه آمد داخل اتاق.
    -خانم حاضرید.
    بهم نگاهی کرد.همون تی‌شرت نارنجی با شلواری که کارن برام خریده بود تنم بود.
    -چرا لباسی که آوردم رو نپوشیدید.
    -فکر نمی‌کنم لازم باشه برات توضیح بدم.
    -اخه آقا ممکنه عصبانی بشن.
    -برام مهم نیست که عصبانی بشه .
    -ولی...
    -میخوای تا آخر شب اینجا واستی .
    -نه خانم بفرمایید.
    از اتاق بیرون رفتیم.از پله ها پایین رفتم.
    عماد سرمیزی شام نشسته بود کارنم کنارش بود
    نمی‌دونم چرا هنوز نرفته بود.
    هردو با دیدنم بهم نگاه کردن.
    بدون اینکه چیزی بگم سمت میز رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم.
    -خانم آریان مثل اینکه از سلیقه ی من خوشتون نمیاد.
    -نه اتفاقا سلیقه‌ ی خوبی دارید ولی من دلم نمی‌خواد چیزی رو از دشمنم قبول کنم.
    -فکر نمی‌کنم من دشمن شما باشم.
    -پس چی هستید؟
    آدم دوستش رو به زور جایی نمی‌بره .بعدم زندانیش کنه.
    -این چه حرفیه من با شما مثل یک مهمان رفتار کردم.
    تا الان هیچ بی احترامی بهتون نشده.
    بهتون بهترین اتاق این خونه رو دادم بازم میگید اینجا زندانی شدید.
    -خیلی لطف کردید.ببخشید یادم رفت ازتون تشکر کنم.یادم باشه به پدرم بگم این موضوع رو تو معامله باشما لحاظ کنه.
    -زبون نیش داری دارید.میدونید که زبونتون ممکنه سرتون رو به باد بده.
    -شما بهتره نگران خودتون باشید من می‌دونم چکار کنم.
    درضمن بهتره با پدرم تماس بگیرید چون من هیچ دلم نمی‌خواد اینجا باشم.
    -بهتره فعلا غذاتون رو بخورید بعداز شام. در این باره حرف میزنیم
    همون خانوم غذا رو آورد.اصلامیل نداشتم آروم سرم رو بلند کردم کارن هم داشت با غذاش بازی می‌کرد.
    ازش هنوز ناراحت بودم.
    فقط عماد داشت با اشتها غذا می‌خورد.
    عماد سرش رو بلند کرد . به غذای دست نخورده ی بشقابم نگاه کرد.
    -غذا هم مشکلی داره خانم.
    -میل ندارم .
    -چرا نکنه فکر ‌کردید توش زهر ریختیم که نمیخوری.
    -گفتم میل ندارم .
    عصبانی شده بود.
    -بهتره غذاتون رو بخوریدنمیخوام پدرت فکر کنه اینجا بهت بد گذشته.
    -میترسید پول کمتری بهت بده.
    -اونو که هر چقدر بخوام بهم میده مسلما برای نجات تنها فرزندش هرکاری می‌کنه مگه نه.
    -فکر کنم شما بهتر باید بشناسیدش با اون همه جاسوس که تو خونمون فرستادی باید اطلاعات کاملی داشته باشی.
    کارن قاشق رو تو دستش فشار می‌داد.
    -اره اطلاعات کاملی دارم فقط فکر کنم سهیل سبحانی ازم زرنگتر بود .داشت کار رو خراب می‌کرد.

    فکر نمی‌کردم اینقد زود بهش جواب مثبت بدی.چطوری تونست تو این زمان کم راضیت کنه.
    -مسایل خصوصیم به تو ربطی نداره اگه نمی‌خوای حرفی درباره ی پدرم بزنی من برم.

    از جام بلند شدم.
    داد زد.
    -بشین سرجات تا نگفتم حق نداری جایی بری.
    داری از اخلاق خوبم سو استفاده می‌کنی.

    -کدوم اخلاق خوب فکر کردی با چند تا تعریف مسخره و چند تا لباس بی‌ارزش می‌تونی شخصیت اصلی تو قایم کنی.
    عماد از جاش بلند شد.
    -دختره ی زبون دراز احمق من آدمت می‌کنم.
    پوزخندی بهش زدم.
    -زود ذاتت رو نشون دادی .اون که آدم نیست تویی نه من که مثل ترسوها برای اینکه چیزی رو بدست بیاری خودت رو پشت بقیه قایم می‌کنی.
    عماد با عصبانیت آمد طرفم کارن از جاش بلند شد.
    -عماد ولش کن قرارمون یادت رفته.
    عصبی شده بودم.

    -تو دخالت نکن کارن محتشم
    مگه کارت تموم نشده چرا هنوز اینجایی .
    نکنه باهاش شریک شدی.

    کارن صورتش قرمز شده بود.
    عماد آمد سمتم بازم رو گرفت.
    -حیف که لازمت دارم وگرنه گردنه خوشگلتو خودم میشکستم.
    کارن آمد جلوی عماد دست عماد رو گرفت.
    -ولش کن .
    عماد بازوم رو ول کرد هولم داد عقب.
    -هنوز منو نشناختی نمی‌دونی چه کارایی ازم ساختس.
    -اتفاقا آدمای کثیفی مثل تورو خوب میشناسم.
    عماد دوباره می‌خواست بهم حمله کنه که کارن روبروش واستاد.
    -عماد بسته ولش کن .
    داد زد.
    -مریم بیا اینجا.
    همون خانومه با ترس از آشپزخونه اومد بیرون.
    -میخواستم این داستان با خوبی و خوشی تموم بشه ولی تو لیاقت نداری.
    - مریم اینو می‌بری تو اتاقش تا یک هفته حق بیرون آمدن از اتاقو نداره اگه اتفاقی بیافته تو مقصری فهمیدی.
    -بله آقا.
    -به بچه ها گفتم تمام روز و شب نگهبانی بدن.
    هیچ بی مسعولیتی برام قابل بخشش نیست.
    پوزخندی به عماد زدم.
    -جواب این بی‌ادبی تو زود می‌بینی.
    -برو به جهنم.
    خانومه منوسمت اتاق بردو انداخت تو اتاق در رو قفل کرد.
    سمت تخت رفتم روش دراز کشیدم.

    .............
    چند روز بود که تو این اتاق بودم.
    هیچ کس سراغم نیامده بود فقط همون خانومه برام نهارو شام می‌آورد ولی هیچ حرفی نمی‌زد.

    شبا از پنجره ی اتاق به حیاط نگاه میکردم
    نگهبانان همه جا بودن نمی‌تونستم از اینجا فرار کنم نمی‌دونم پدرم داشت چکار می‌کرد.
    از نیما و کارن هم خبری نبود.
    دلم برای کارن تنگ شده بود تمام این روزا باخودم تکرار میکردم که کارن رو فراموش کن ولی بازم نمیتونستم فراموشش کنم.
    امروز باید می‌رفتم حموم بخیه ی دستم جوش خورده بود.
    کبودی صورتم خیلی کم رنگ شده بود چیزی دیگه دیده نمی‌شد.
    فقط زخم روی گردنم یکم دیده می‌شد.
    نزدیک غروب بود.
    از اون خانومه که فکر کنم اسمش مریم بود. خواستم در حموم رو باز کنه برم حموم.
    نگام کرد داشت فکر می‌کرد. شاید باید از رییسش اجازه می‌گرفت.چیزی نگفت
    با تردید نگام کرد بعدش از تو جیبش یک کلید در آورد و در رو باز کرد .
    .
    یک حوله ازش گرفتم رفتم حموم.
    تو حموم یک وان بزرگ بود ابو باز کردم رفتم تو وان دراز کشیدم.
    آب سرد حالم رو بهتر کردبود.

    نمی‌دونم چقدر گذشته بود که تو وان دراز کشیده بودم.
    با صدای در حموم از وان آمدم بیرون.
    یکی محکم میکوبید به در.
    ترسیده بودم.
    حوله رو برداشتم گرفتم دورم قلبم تند تند می‌زد نمی‌دونم کی بود.
    که اینجوری میکوبید به در.
    پاهام می‌لرزید.
    سمت در رفتم.
    صدای داد کارن بود.
    -رزیتا داری اون‌تو چه غلطی می‌کنی در رو باز کن.
    نمی‌فهمیدم چرا کارن دیونه شده.
    هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم.
    سرجام واستاده بودم.
    -رزینا درو باز کن لعنتی.
    کارن با لگد به در می‌زد
    ولی من از ترس بدنم قفل کرده بود.
    یکم بعد در رو شکوند.
    رفتم عقب چسبیدم به دیوار

    تا الان کارن رو اینقدر عصبانی ندیده بودم.
    با سرعت آمد سمتم.
    چشماش سرخ بود.

    -داشتی چه غلطی می‌کردی هان .میدونی چند ساعته این تویی.
    بهش خیره شده بودم.
    مچ دستمو گرفت آورد بالا نگاش کرد.
    بعدش به اطراف نگاه کرد.
    حالا میتونستم بفهمم چرا اینقدر عصبانیه حتما فکر کرده من دارم خودمو میکشم.
    پس نگران خودش بود نه من.حتما میترسید بلایی سرم بیاد بعد نتونه جواب عماد رو بده.
    پوزخندی بهش زدم.
    -نترس اگه بخوام بمیرم ترجیح میدم اینجا نباشه نمی‌خوام پیش چند تا غریبه بمیرم.
    تو هم نگران نباش به رییست میگم خوب نگهبانی دادی.که بلایی سرم نیاد.
    چشماش روم قفل شده بود
    هولم داد سمت دیوار.
    -چرت نگو من رییس ندارم فهمیدی.
    -ببخشید بهت بر خورد شریکت خوبه. راستی برای تحویل من چقدر بهت داده.
    بگو بدونم شاید سرت رو کلاه گذاشته باشه.
    آخه می‌خوام بدونم اینقدر سختی کشیدی ارزشش رو داشته یا نه.
    راستی الان مزنه بازار چنده.من چقدر ارزش دارم.

    -دهنتو ببند رزیتا.
    -چرا ناراحت میشی مگه برای پول اینجا نیستی.
    چشمای عسلیش ازقرمزی دیده نمیشد.
    -میدونی اگه دیونه بشم فقط خودت ضرر می‌کنی.
    آمد نزدیک تر. یکی از دستاش رو گذاشت کنار سرم.
    اون یکی هم گذاشت طرف دیگم.
    نمیتونستم تکون بخورم.
    -چی کار می‌کنی.برو کنار.
    -زبونت زیادی دراز شده.
    چشمام گشاد شده بود.
    قلبم تند تند می‌زد.
    کارن به چشمام خیره شده‌ بود.
    دستش رو آورد سمت صورتم موهایی که تو صورتم بودو کنار زد.
    خشکم زده بود.
    جهت چشماش از چشمم سمت لبم رفت.
    سرشو آورد جلو.
    همه چی در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد ‌
    قلبم دیگ نمی‌زد. تا مرز سکته رفتم.

    کارن ازم فاصله گرفت.
    با بهت نگام کرد انگار خودشم باورش نمی‌شد چی شده.
    عقب عقب رفت.
    من مثل مجسمه نگاش میکردم.
    موهاشو چنگ زد .چند بار اینکارو کرد.
    کلافه شده بود.
    بعد با مشت کوبید به آیینه بزرگی که روی دیوار بود.
    آیینه تکیه تکیه شد.
    تصاویر تکه تکه شده ی کارن توی آیینه نگاه کردم.
    سرشو برگردوند.
    بعدش با سرعت رفت بیرون.
    به رد خون روی آیینه خیره شده بودم.
    کنار دیوار سر خوردم.
    انگار همه چی مثل خواب بود.
    باورم نمی‌شد کارن به بدترین شکل ممکن پسم زده بود.
    حالم داشت بهم میخورد.
    از خودم بدم می‌آمد که هیچ عکس العملی نداشتم. کارن نابودم کرده بود.اگه اینقدر ازم بدش میومد چرا اینکارو باهام کرده بود.
    می‌خواست بهم با این کارش نشون بده که هیچ ارزشی ندارم.
    از جام آروم بلند شدم.
    به لکه های خون روی زمین نگاه کردم.
    چشمام رو بستم.دیگه تحمل این همه خاری رو نداشتم.
    در حمومو باز کردم.
    لباسام همه جلوی در بود.
    تا جایی که یادم میومد لباسام رو تخت بود.
    کار کارن بود.
    گیج بودم هیچی رو درک نمی‌کردم.
    لباسامو برداشتم تو حموم پوشیدم.
    از حموم رفتم بیرون.
    حوصله ی هیچی رو نداشتم روی تخت دراز کشیدم.
    کاش یک قرصی اختراع می‌شد که آدما فراموشی میگرفتن.
    به سقف خیره شده بودم.هنوز گنگ بودم.چرا نزدم تو گوشش چرا هیچ کاری نکردم.چرا اینقدر احمق بودم .

    چشامو بستم. دیگه حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم .حتی برای شام هم بلند نشدم با موهای خیس خوابیدم.غرورم بدجور خورد شده بود.

    ..........‌‌‌‌‌
    صبح با نور آفتاب چشمام رو باز کردم.
    از جام بلند شدم.
    سر درد بدی داشتم .صورتم رو شستم.
    به در حموم نگاه نکردم .اونجا منو یاد حماقتم می‌انداخت.
    سمت آیینه اتاق رفتم.
    رنگم پریده بود.
    چشمام قرمز بود دیشب نتوانسته بودم خوب بخوابم تا صبح خوابم نبرده بود هوا وقتی روشن شده بود تازه خوابم بـرده بود.


    موهام همه توهم گره خورده بود.
    شونه رو برداشتم کشیدم روی موهام اعصابم بهم ریخته بود.
    محکم شونه می‌کشیدم. موهام داشت کنده می‌شد.
    اصلا چرا باید موهام اینقدر بلند باشه این همه مو به چه دردی می‌خوره .
    همش دردسره.
    تو کشو دنبال قیچی گشتم باید کوتاهشون میکردم.
    قیچی پیدا نکردم.
    یک دفعه یادم آمد تو دستشویی یک قیچی کوچک بود.

    سمت دستشویی رفتم قیچی رو پیدا کردم .
    خیلی کوچیک بود ولی از هیچی بهتره بود.
    سمت آیینه رفتم قیچی رو روی موهام گذاشتم
    ولی موهام رو نمی‌برید.
    یک دفعه در اتاق باز شد.
    کارن بود.
    باز عصبانی بود.
    آمد سمتم.
    -قیچی رو بده.
    به دست باند پیچی شدش نگاه کردم
    یاد کاری که کرده بود افتادم.
    یک جوری رفتار می‌کرد انگار اتفاقی نیافتاده.
    عصبی شده بودم.
    -برو بیرون.
    -مثل بچه ی آدم قیچی رو بده.
    -اصلا تو با اجازه ی کی میایی اینجا.
    چرا نمیری پی کارت.
    -کارم دقیقا همینه.
    -میخوام موهام رو کوتاه کنم فکر نکنم تو
    حیطه ی کاریه تو باشه.
    -حق نداری این کار رو بکنی
    .-چرا موی خودمه دلم می‌خواد.
    -تا وقتی اینجایی حق هیچ کاری رو نداری.
    -قیچی رو بده وگرنه به زور ازت میگیرم .فکر نکنم زورت بهم برسه.
    قیچی رو انداختم تو دستش.
    -حالا برو بیرون.
    -هروقت صلاح‌ بدونم میرم بیرون
    -اصلا تو از کجا فهمیدی دارم چکار می‌کنم.
    ساکت بود.
    یک دفعه یاد چیزی افتادم.
    وای چقدر احمق بودن باید حدس می‌زدم.
    بخاطر همین لباسم رو گذاشته بود جلوی در حموم.
    -اینجا دوربین داره؟
    -فکر کردم باهوش تر از اونی هستی که نشون میدی.تو که فیلم زیاد دیده بودی.
    -لعنتی. پس منو تحت نظر گرفتید.
    -نباید می‌گرفتیم .
    -همه جا دوربین داره.
    چشمام سمت در حموم رفت.
    کارن جهت نگام رو دید.
    - نه فقط تو همین اتاقه . میگم بیان آیینه حموم رو عوض کنن.با عصبانیت نگاش کردم ولی اون خیلی عادی رفتار می‌کرد.
    سمت در خروجی رفت.
    دم در برگشت سمتم.
    -اون اتفاق رو فراموش کن . فقط یک اشتباه بود.
    از اتاق رفت بیرون.
    با حرفش اتیشم زد.
    داشتم دیونه می‌شدم.ولی نمیتونستم عکس العمل نشون بدم.
    چون می‌دونستم داره منو میبینه.
    دستامو مشت کردم بازم باشونه به جون موهام افتادم تمام حرصم رو روی موهام خالی کردم.

    تا ظهر حرص خوردم.
    باید کارش رو تلافی میکردم.
    ظهر که اون خانم برام غذا آورد گفت عماد از سفر برگشته گفته باید حاضر شم قراره منو ببره یک جایی ساعت ۸شب میاد دنبالم. برام لباسم فرستاده بود.
    نمی‌دونم قراربود منو کجا ببره شاید قرار بود برم پیش پدرم.
    حالا که کارن بهم اهمیت نمی‌داد. منم باید این طور وانمود میکردم که اونم برای من مهم نیست هرچند که خیلی سخت بود .
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    نزدیک ساعت 7 از جام بلند شدم.
    سمت ایینه رفتم باید به کارن نشون میدادم من یک زن بیچاره ی افسرده نیستم که
    محتاج بهش باشم.
    موچین رو برداشتم ابروهام رو تمیز کردم .
    خدا رو شکر صورتم زیاد مو نداشت.
    رفتم سراغ لوازم ارایش
    خیلی وقت بود که ارایش نکرده بودم.
    اول کرم زدم که کبودی خیلی کمی که تو صورتم بود دیده نشه.
    بعدش یک خط چشم باریک کشیدم.بعدش کلی ریمل به مژه هام زدم.
    چشمای مشکیم خیلی درشت شده بود.
    رژ زرشکی رو برداشتم میدونستم دارم زیاده روی میکنم ولی کارن خیلی دلمو سوزونده بود.
    رژ و بلاخره به لبام کشیدم.
    موهامو بافتم یک سمتم اوردم.
    جلوی موهامم فرق باز کردم ریختم تو صورتم خیلی تغییر کرده بودم.
    سمت لباسایی که عماد فرستاده بود رفتم.
    مجبور بودم بپوشمش اخه لباسای خودمو همون خانومه بـرده بود بشوره هنوز نیاورده بود .انگار نمیخواست بده که دوباره بپوشمش.
    لباسایی که اورده بود و از پلاستیک در اوردم.
    یک مانتوی صورتی چرک بود.با شال صورتی خاکستری.
    یک شلوار خاکستری هم توش بود.یک کیف و کفشم توش بود فکر همه جاش رو کرده بود.
    چند تا تاپ وتی شرت هم توش گذاشته بود.
    رفتم تو دستشویی لباس هامو عوض کردم.
    آمدم بیرون جلوی آیینه خودمو مرتب کردم میدونستم کارن داره تو دوربین نگام میکنه.
    موهامو مرتب کردم.
    یک دفعه در اتاق باز شد.
    جز کارن کسی نمیتونست باشه چون هرکس قبل از اومدنش تو اتاق در میزد.
    بدون اینکه به طرف در نگاه کنم خودمو مشغول موهام کردم.
    -داری میری عروسی.
    سمت در برگشتم.
    کارن با قیافه ی عصبانی نگام میکرد.
    -شاید برم معلوم نیست .
    -زود باش راه بیوفت.
    -مگه تو هم دعوتی فکر کردم فقط منو دعوت کرده نمیدونستم تو همه جا بهش وصلی.
    امد روبروم واستاد به صورتم نگاه کرد.
    چشماش سمت لبام رفت.
    پوزخندی بهم زد.
    -زود رنگ عوض میکنی.
    -فکر کنم دیر شده بعدم برام مهم نیست تو راجبم چی فکر میکنی.
    خوشم نمیاد سر قرارم کسی رو منتظر بزارم.
    دندوناشو بهم فشار داد.
    -بریم.
    سمت در رفت. منم دنبالش رفتم.داشت حرص میخورد.
    حقت بود.چرا اینقدر بهم تیکه میندازی .مغرور از خود راضی.
    از خونه رفتیم بیرون.
    سوار ماشین شدم.
    کارن به مردی که کنار ماشین بود اشاره کرد که سویچ رو بهش بده.
    بعدش سوار شد.
    یکم گذشت ولی حرکت نمیکرد.
    -نمیخوای بری.
    -من رانندت نیستم.پاشو بیا جلو .
    -فکر کردم وظیفت همینه.
    برگشت سمتم.
    -بیا جلو بشین تا دیونه نشدم.دهنتم ببند.وگرنه خودم میبندمش.
    خیلی عصبانی بود.
    شونه هام رو بالا دادم با خونسردی پیاده شدم رفتم جلو نشستم.
    حرکت کرد. با اخم رانندگی میکرد.
    پشت چراغ قرمز یک ماشین کنارمون واستاد که چند تا پسر توش بود.
    -بچه ها نگاه چقدر خوشگله حیف تو نیست سوار ماشین این یاروی اخمو شدی.
    کارن یکدفعه از ماشین پیاده شد.
    ترسیده بودم سمت ماشینشون رفت اونا هم که تا دیدن کارن سمتشون میره گاز ماشینو گرفتن رفتن.
    (وای الان میاد سراغ من باید به روی خودم نیارم.)
    امد سوار شد در ماشینو جوری بست که فکر کردم الانه که کنده بشه.
    با اینکه ترسیده بودم ولی خیلی طبیعی نشستم.
    کارن حرکت کرد.
    -کی پدرت میاد سراغت از دستت راحت بشم.شاید اصلا براش مهم نیست تو پیش مایی.هرچند خانوادت عادت دارن ولت کنن.بخاطر همینه که خوشت میاد جلب توجه کنی.از بس بهت توجه نشده عقده ی توجه داری .چرا اینقدر آرایش کردی من حوصله ی دردسر ندارم.
    برگشتم سمتش.داشتم ازحرص منفجر می‌شدم.
    -اره من عقده ای هستم . دلم میخواد هرچی دوست دارم ارایش کنم به توهم ربطی نداره فهمیدی .درضمن مجبور نیستی تحمل کنی میتونی بری .
    روموسمت پنجره کردم .
    کارن ساکت شده بود.هرکی که نزدیکم میشد کارن منو مقصر میدونست.
    دم یک رستوران نگه داشت .
    از ماشین پیاده شدم.
    داخل رستوران رفتیم.مسعول رستوران مارو سمت میزی که رزرو شده بود راهنمایی کرد.
    روی صندلی نشستم.
    کارن گوشیشو در اورد از رستوران بیرون رفت.
    به اطراف نگاه کردم چند تا دخترو پسر چند تا میز اونور تر نشسته بودن میخندیدن.
    بهشون حسودیم شد چرا من نباید مثل اونا شاد باشم.
    باحسرت نگاشون کردم.
    یکی از پسرایی که سر همون میز بود بلند شد امد سمت من.
    سرمو چرخوندم کارن هنوز نیامده بود.حوصله ی دردسر نداشتم.سرمو انداختم پایین.

    -خانم تنها هستید.
    سرمو بلند کردم.
    یک پسرقدبلند لاغر بود با پوستی سفید و ته ریش. چشمای قهوه ای داشت.
    -نخیر با کسی قرار دارم.
    -ببخشید قصد مزاحمت نداشتم فقط گفتم اگه تنها هستید یکم وقتتون رو بگیرم.
    -خواهش میکنم برید.
    کارتی از جیبش در اورد.
    -باشه پس اینو بگیرید اگه نظرتون عوض شد من درخدمتم.
    کارن-شما در خدمت عمت باش.
    پسره برگشت پشتشو نگاه کرد.
    کارن با عصبانیت نگاش میکرد.
    لال شده بودم.
    -ببخشید شما چکاره اید.
    -فرض کن همه کاره.
    پسره از قیافه ی کارن ترسیده بود مخصوصا که کارن هیکلش درشت تر از اون بود.
    -من نمیخواستم مزاحم بشم فقط فکر کردم تنها هستن...
    -بهتره دیگه فکر نکنی حالا هم برو پی کارت.
    پسره رفت سرمیز قبلیشون واز دوستاش
    خدا حافظی کردورفت.
    کارن صندلی روبروم رو با صدای بدی کشید.
    همه داشتن نگامون میکردن.
    رو کرد به بقیه
    -چیه نگاه داره.
    داشتم از خجالت آب میشدم.
    کسایی که نگامون میکردن برگشتن.
    -معلومه چته چرا ابروریزی میکنی.
    -تو اگه ابرو سرت میشد به پسره رو نمیدادی و بلند شه بیاد سراغت.
    -چرت نگو من کاری نکردم خودش اومد .بعدم من خودم بهش گفتم بره .
    -بهتره خفه شی حرف نزنی.که ظرفیتم برای امروز پره.
    اشک تو چشمام جمع شده بود.
    سرمو انداختم پایین.نمیخواستم کارن اشکامو ببینه.
    کارن ساکت بود همش پشت سر هم آب میخورد.
    سرمو چرخوندم عماد داشت میومد تو رستوران.بلیزسفید با شلوار کرم تنش بود.
    تیپ زده بود.
    امد جلو سلام کرد.
    بهش توجه نکردم. حوصلشو نداشتم کارن با حرفاش گند زده بود به اعصابم.
    -سلام کردم نشنیدی.
    سرمو بلند کردم.
    به صورتم خیره شده بود.
    روبروم نشست.
    -خوشگل شدی.بهت میاد.
    -چرا گفتی بیام اینجا فکر نکنم قراره درباره ی خصوصیات من حرف بزنی.
    -کارن از جاش بلند شد.
    -کجا.؟
    -میرم بیرون.
    -باشه زود بیا شام بخوریم.
    -ممنون میل ندارم.
    کارن رفت.چرا داشت منو با عماد تنها میزاشت.
    غم دلم تموم نمی‌شد هرکاری میکردم بازم ته قلبم عذاب می‌کشیدم که بهم اهمیت نمی‌داد.
    -خوب بگو چی می‌خوری.
    -من چیزی نمی‌خوام بگو با پدرم حرف زدی.
    -اول شام.
    -پس برای خودت بگیر چون من چیزی نمی‌خورم.
    -چرا یکم باهام راه نمیای این همه تلخی برای چیه.
    -منظورت چیه چرا باید باهات خوب باشم.
    منو دزدیدی انتظار نداری که باهات خوب باشم.
    ذاتتم خوب میشناسم.
    -این کار رو کردم چون مجبور شدم.درضمن اون روز تقصیر خودت بود که عصبانیم کردی.من اونقدارم بد نیستم.
    یکم دوستانه تر باهام رفتار کن.
    -من هیچ دوستی با تو ندارم و نخواهم داشت.
    -یکم بگذره شاید ازم خوشت بیاد.
    -من اصلا نمی‌فهمم این حرفات چه معنی میده.
    -بعدا میفهمی الان فعلا شامتو بخور بعدش بهت میگم.
    -بهت گفتم...
    -بامن لج نکن غذاتو بخور.
    عماد غذا سفارش داد برای خلاصی از دستش یکم از غذا رو خوردم.
    خودش همه ی غذاشو خورد .همه ی حواسم پیش کارن بود.نمیدونم کجا رفته بود.
    بعد شام عماد از جاش بلند شد سمت بیرون رستوران رفت منم دنبالش رفتم.
    کارن به ماشین تکیه داده بود چند تا ته سیگار جلوی پاش افتاده بود.
    عماد رفت پیشش.
    -چه خبره پسر میخوای خودتو خفه کنی.
    -چیزی نیست.
    به صورت ناراحت کارن نگاه کردم.
    -سویچ‌ رو بده می‌خوام با خانم آریان برم یک جایی.
    کارن با تعجب نگاش کرد.
    -من باتو جایی نمیام.
    -چرا ازم می‌ترسی.
    -دوست ندارم باهات بیام.
    -قراره یک جای مهم بریم نترس باهات کاری ندارم خودت می‌دونی اگه می‌خواستم میتونستم هرکاری باهات بکنم پس بیخود نگران نباش.
    بازم به کارن نگاه کردم دلم نمی‌خواست منو با اون تنها بفرسته برم.
    کارن دستشو کرد تو جیبش سویچ رو سمت عماد گرفت.
    عماد ماشین رو دور زد سوار شد.
    داشتم دیونه میشدم‌
    پاهام توان حرکت نداشت.اروم رفتم سمت ماشین.
    هنوز نگام به کارن بود.بازم تنهام گذاشت.
    دیگه تحمل نداشتم.
    از کنارش رد شدم.
    برگشتم سمتش.
    -تو یه ترسوی بدبختی.ازت متنفرم.
    کارن با بهت نگام کرد.
    سریع رفتم سوار ماشین شدم.
    قلبم داشت میترکید.می‌خواستم سرم رو بکوبم به شیشه ی ماشین.
    عماد یک آهنگ لایت تو ماشین گذاشت.
    معلوم بود خوشحاله.

    -میخوای همین جوری ساکت بشینی.
    -انتظار داری برات برقصم.
    -اگه که این کار رو بکنی عالی میشه.
    -چرا این مسخره بازی رو تموم نمی‌کنی .
    چرا نمیگی با پدرم حرف زدی یا نه.
    -اره حرف زدم.
    -چی گفت.
    -گفت باید فکراشو بکنه.
    -در چه موردی.
    -معامله با من یکم براش سخته.
    -چه معامله ای.
    -میفهمی عجله نکن.
    عماد جلوی یک در بزرگ نگه داشت.
    -پیاده شو.
    -از ماشین پیاده شدم.
    زنگ درو زد.در باز شد.
    -اینجا کجاست.
    -بیا تو .
    میترسیدم ولی چاره ای نداشتم نمیتوستم فرار کنم. روبروم یک باغ بزرگ بود عماد سمت عمارت کنار باغ رفت. چند تا مرد دم در باغ واستاد بودن عماد سرش رو براشون تکون داد.
    نمی‌فهمیدم این کاراش چه معنی میده.
    یکی از نگهبان ها در رو باز کرد.
    رفتیم تو .
    وارد یک پذیرایی بزرگ شدیم.
    با دیدن کسایی که اونجا بودن خشکم زده بود.
    پدرو مادرم اونجا بودن.
    مادرم تا منودید اومد سمتم بغلم کرد.
    -عزیزم چطوری خوبی.
    نمی‌دونستم چه خبره.
    عماد-خوب جناب آریان اینم دخترتون صحیح و سالم.
    پدرم سرش رو تکون داد.
    - فقط قولتون که یادتون نرفته.
    -نه .
    گیج شده بودم.منظورش از قول چی بود.
    عماد بهم نگاه کرد.
    -خدا حافظ عزیزم تا چند روز دیگه برمی‌گردم.
    یعنی چی ..
    عزیزم دیگه چی بود یک جوری گفت عزیزم انگار من باهاش صمیمی هستم.
    عماد رفت.
    مامان-این چه کاری بود تو کردی رزیتا باید این ابرو ریزی رو راه میانداختی.
    -مگه چکار کردم.
    -چرا نگفتی با آقای راد تو کانادا اشنا شدی.
    -چی می گی‌ مامان.
    -خدا رو شکر قبول کرده باهات ازدواج کنه وگرنه نمیدونستیم با این ابر‌وریزی باید چکار کنیم.
    -مامان چی داری میگی ازدواج چیه من اصلا نمی‌فهمم.
    به بابا نگاه کردم اصلا بهم نگاه نمی‌کرد.
    -بابا مامان چی میگه.چرا کسی به من نمیگه اینجا چه خبره.
    -رزینا تو به چیزی که می‌خواستی رسیدی حالا چی میگی پسره ی مفت خور یک عالمه ازم رشوه گرفته تا قبولت کرد.
    از اینکه دختری مثل تو دارم از خودم خجالت میکشم تو همیشه مایه ابرو ریزی بودی.

    سرم داشت منفجر میشد نمی‌فهمیدم چه خبر شده.
    -بابا یکی به منم بگه اینجا چه خبره.
    -یعنی تو نمی‌دونی . روز عقدت با اون ‌پسره ی فرصت طلب فرار کردی.که آبروی چندین و چند ساله ی منو ببری بعدشم صیغش‌ شدی
    اقا برای اینکه الان عقد داعمت کنه کلی ازم باج گرفته.
    منم برای اینکه ابرو ریزی بیشتری نشه قبول کردم.
    باورم نمی‌شد .عمادچی بهشون گفته بود.
    - این حرفا چیه من این ادمو نمی‌شناسم .منو دزدیده بودن.

    -دروغ بسته رزیتا ..
    بابا پاکتی رو سمتم پرت کرد.چند تا عکسو ویک برگه توش بود
    پاکتو از روی زمین برداشتم دستام می‌لرزید.
    به برگه نگاه کردم.
    برگه ی صیغه نامه منو عماد بود امضای من زیرش بود. تو عکسا منو عماد بودیم .

    -اینم حتما دروغ امضای تو نیست.
    باورم نمی‌شد .
    -ولی اینا همش دروغه من...
    -تو چی هان.
    -بابا برای یک بارم شده حرفمو باور کن من نمی‌دونم اینا چیه همش دروغه بخدا منو دزدیده بودن. من روحم از اینا خبر نداره من اصلا تازه چند روزه این ادمو میشناسم.
    مامان-بسته رزیتا تمومش کن بهتره این مسخره بازی رو تموم کنی پدرت راضی شده تو باهاش ازدواج کنی.بهای زیادی هم داده. کلی از پدرت باج گرفته که عقدت کنه.
    پس بهتره ساکت باشی.
    اینقدر عصبی شده بودم که تمام تنم می‌لرزید.
    دادزدم.
    -بسته دیگه چرا حرفمو برای یک بارم شده باور نمی‌کنید.
    مامان می‌دونی این آدم کیه می‌دونی چند سال زندان بوده.
    اونوقت میگی برای اینکه ابرو ریزی نشه دهنمو ببندم.
    سمت بابا رفتم.
    -بابا برای یک دفعه هم که شده باورم کن.
    چرا نمی‌فهمید من این ادمو نمی‌شناسم اینا همش یه بازی این عکسا دروغه .
    بابا-نمیخوام‌ چیزی بشنوم.
    -ولی من امروز حرف می‌زنم .دیگه بهتون اجازه نمیدم گند بزنید به زندگیم.
    مانان-خفه شو رزیتا.
    -نه دیگه مامان امروز خفه نمی‌شم.
    دستامو آوردم بالا.
    اینقدر می‌لرزید که حتی نمیتوستم کنترلش کنم.
    -بابا خوب نگاه کن میبینیش .
    این دستای دخترته خوب نگام کن فقط ۲۴سالمه ولی مثل زنای ۷۰ساله می‌مونم
    شما که این قدر ادعا دارید بگید برام چکار کردید جز اینکه یه دختر ۱۶ساله رو فرستادید خارج چون خودتون رو راحت کنید.
    -تو بخاطر عواقب کارای خودت رفتی اونجا.
    -کدوم عواقب اون موقع هم مثل امروز نخواستی بشنوید که من چی میگم.
    شما بهترین سالهای زندگیمو با خودخواهی ازم گرفتید.
    میدونید چند سال با آدمای دیونه زندگی کردم.
    بابا و مامان بهم خیره شده بودن.
    -نه نمی‌دونید چون نبودید.اون موقع که داشتید برای خودتون ابرو جمع می‌کردید من با یک عده روانی تو مرکز روانی بستری بودم.
    برای اینکه همین خانم بهم گفته بود خفه شم و حرفی نزنم.
    -بابا یادته که وقتی ۸سالم بود چقدر مریض بودم.
    نه یادت نیست آخه تو کی خونه بودی که یادت باشه.
    ولی مامان بود .ولی بودنش چه اهمیتی داشت
    وقتی هیچ وقت منو ندیدید وقتی گریه های شبانمو ندیدید.
    اشکام رو صورتم می‌ریخت.
    -شماها نابودم کردید.
    مامان چرا بهش نمیگی چی شده . چرا نمیگی علت اینکه الان من یک‌ ادم نرمال نیستم شمایید.
    چرا بهش نمیگی دوست بیشرفش باهام چکار کرده
    بابا خشکش زده بود.
    -چی میگه عاطفه.
    مامان هم اشک می‌ریخت

    -اره مامان گریه کن .هرچقدرم گریه کنی هیچی عوض نمیشه گذشته عوض نمیشه الان به حال دخترت خوب نگاه کن که باهام چکار کردید.
    مچ دستمو آوردم بالا.
    -مامان وقتی داشتم میمردم بازم تو و بابا نبودید یک غریبه نجاتم داد چون هر کدومتون فکر خودتون بودید الان برام دم از ابرو می‌زنید درحالیکه که خودتون بدتر از همه بودید.
    نفسم داشت قطع می‌شد . اسپرم تو کیفم بود.
    اسپرم و در آوردم.
    هردو بهم خیره شده بودن.
    -اینم یادگار همون روزاست .
    چراتعجب مبکنید .
    اسم عصبی دارم سالهاست که با این نفس میکشم.
    بهت گفتم مامان اون آدم روانی باهام چکار می‌کنه ولی تو یادتم نبود من بهت چی گفته بودم بازم راهش دادی خونمون.
    بهت گفتم مامان ولی تو گفتی خفه شم تا ابرو ریزی نشه.
    بهت گفتم مامان ولی تو ساکت شدی.
    هق هق میکردم.
    -بابا داد زد.
    -عاطفه !
    مامان فقط گریه میکردم.
    مامان-من نمی‌دونستم فکر کردم تو بخاطر اینکه جلب توجه کنی این حرفا رو میزنی.
    -جلب توجه .کدوم جلب توجه شما ها اصلا مگه منو می‌دید که بخوام جلب توجه کنم.
    دستم و گرفتم به مبل که سقوط نکنم.
    بابا آمد سمتم .
    -نه بابا به کمکت نیازی ندارم.سالهاست که تنها دارم میجنگم خیلی دیر منو دیدی.
    حتی تو این مدت که نبودم هم نخواستی فقط یک بار با خودم حرف بزنی بازم حرف یک غریبه رو باور کردی نه دخترتو.حتما حتی دربارش تحقیقم نکردی.
    -کاش اون روز مرده بودم.کاش نجاتم نمی‌دادن.
    خسته شد م از این زندگی
    بابا اومد نزدیک تر می‌خواست کمکم کنه.
    دستمو آوردم جلو.
    بابا-اروم باش دخترم من نمی‌دونستم چه اتفاقی برات افتاده .من...
    دیگه نفسم بالا نمیومد.
    -نه.. بابا.. خیلی ..دیره ..من ..هیچ وقت..براتون ارزش..نداشتم..از خودم..بدم میاد..که هنوز زندم.
    سقوط کردم
    دیگه چیزی نفهمیدم.
    ..........................
    چشمام‌ باز کردم.
    تو بیمارستان بودم
    مامان کناره تخت نشسته بود
    وقتی دید چشمام رو باز کردم ازجاش بلند شد.
    -خوبی دخترم.
    تازه یادش آمده بود باهام مهربون باشه
    باهاش حرف نزدم.
    سرم دستم تموم شده بود.
    مامان رفت بیرون که پرستار رو خبر کنه

    باورم نمی‌شد کارن باهام این کارو کرده باشه.
    ولی تا جایی که یادم میاد مطمعن بودم که عاقد اسم کارن رو گفت یعنی چی شده اون صیغه نامه از کجا اومده بود.
    باید می‌فهمیدم.چی شده.
    مامان با یک پرستار وارد اتاق شد.
    پرستار آمد کنار تختم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا