- عضویت
- 2016/07/06
- ارسالی ها
- 548
- امتیاز واکنش
- 10,866
- امتیاز
- 661
هرچی به مامان میگفتم گوشش بدهکار نبود انگار که سهیل جادوشون کرده بود.
اخرم مامان بدون توجه به حرف های من از اتاق بیرون رفت.
نمیدونستم چکار کنم .نمیتونستم هیچ جوری قبول کنم که با اون دیونه ازدواج کنم.
دیگه هیچ راهی برم نمونده بود مخصوصا که زهرا خانم تمام مدت تو اتاق من بود.
مامان گذاشته بودش که مثل چند سال پیش که اون اتفاق افتاد باز کاری نکنم.
مریم خانم حتی یک ثانیه هم ازم چشم برنمیداشت حتی موقع دستشویی و حموم همش چکم میکرد.
حالم روز به روز بدتر میشد.
قرصهای ارام بخشم رو زیاد کرده بودم.
نمیفهمیدم روزها چجوری میگذره تمام مدت بخاطر عوارض قرص ها خواب بودم. زهرا خانم با خواهش و تمنا بهم چند لقمه غذا میداد.
ولی من انگیزه ای برای زندگی نداشتم.
از دیروز دیگه مامان نذاشت قرص بخورم قرصهام رو قایم کرده بود میگفت نمیخوام موقع عقد مثل مریض ها باشی.
از صبح که بیدارشدم.سردرد دارم بخاطر نخوردن قرص ها سرگیجه ی بدی دارم.
امروز ظهر قراره عقد کنیم.
دلم نمیخواد زنده بمونم. نمیزارم اون بهم نزدیک بشه.
زهراخانم میره دستشویی منم از فرصت استفاده میکنم.
یکم از قرصام که تو چمدون بوده رو برمیدارم میزارم تو کیفم.
سریع میرم سمت تخت دراز میکشم.
نفسم تنگ شده اسپرم رو برمیدارم.
زهرا خانم از دستشویی میاد بیرون.
میاد سمتم.
-چی شده مادر حالت بده چرا اسپره برداشتی.
-چیزی نیست من خوبم چیزیم نمیشه .
-این حرف رو نزن مادر خدانکنه چیزیت بشه.
-چرا مگه برای کسی فرقی میکنه.
مگه نمیبینی دارن باهام چکار میکنن.چه فرقی براشون داره من بمیرم یا زنده باشم.
-نه مادر ما همه دوستت داریم .
-هیچ کس من رو دوست نداره الانم اگه مراقبمم بخاطر خودشونه که یک وقت ابرو ریزی نشه .مطمعن باش من برای کسی اهمیت ندارم.
مریم خانم با ناراحتی نگام کرد.
-چرا این حرفو میزنی توتنها بچه شونی مگه میشه دوستت نداشته باشن .اگه الان کاری میکنن بخاطر اینه که صلاحت رو میخوان.
-صلاحی که به نفع خودشونه نه من.
همون موقع مامان امد تو اتاق.
-هنوز حاضر نشدید.زود باشید باید بری ارایشگاه.
داره دیر میشه.
از جام بلند شدم از اون روز که با مامان بحث کردم وقتی دیدم که فایده نداره دیگه باهاش حرف نزدم.
سمت کمد رفتم اولین مانتو شلواری که دستم اومد و برداشتم.پوشیدم.
زهرا خانم هم لباس پوشید حتی تو ارایشگاه هم قرار بود باهام بیاد.
بهرحال برای من فرقی نمی کرد.
کیفم رو برداشتم سمت در رفتم مامان هنوز دم در واستاده بود ولی حرفی نمیزد.از کنار مامان رد شدم.
از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم.
چند نفر داشتن صندلی میچیدن.
حتما قراربود جشن بزرگی بگیرن.مثلا پدر بزرگ تازه مرده بودو نمیخواستن جشن مفصلی بگیرن این مراسم خودمونیشون بود. زهرا خانم میگفت خانم سبحانی گفته مهمون زیاد دارن حتما مامانم حرفش رو قبول کرده بود.اصلا هیچ کس جز موقعیت خودشون براشون مهم نبود.
سمت در خروجی رفتم.
مامان-رزیتا.!
برگشتم نگاش کردم.
-زهرا خانم باهات میاد اگه کاری داشتی خبر بده.به ارایشگرم گفتم زیاد ارایشت نکنه خودتم بهش یاد اوردی کن.
ساعت 4 عاقد میاد. به دکتر گفتم ساعت 3:30 بیاد دنبالت. بگو یک جوری حاضرت کنه که دیرت نشه.
برام مهم نبود مامان چی داره میگه بهرحال شاید تا اون ساعت زنده نباشم.
بدون توجه به حرفای مامان سمت پله های حیاط رفتم.
زهرا خانم هم دنبالم اومد.
مامان بخاطر اینکه بهش اهمیت نداده بودم عصبانی شده بود.
–رزیتا!
برگشتم سمتش.
-حالت خوبه.
تازه یادش امده بود حالم رو بپرسه.
چیزی نگفتم.
-دخترم اگه ما کاری....
-بسته مامان نمیخوام چیزی بشنوم.فقط این رو بدون که هیچ وقت نمیبخشمتون.
سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
زهراخانم هم یکم بعد اومد.
سرم رو به شیشه تکیه دادم .چشمام رو بستم.
ماشین حرکت کرد.
بوی ادکلنی تو ماشین پیچید .چشمام رو باز نکردم.ولی میتونستم حدس بزنم راننده کیه.
یکم بعد ماشین نگه داشت.
زهرا خانم صدام کرد که پیاده بشم.
بدون اینکه به کسی نگاه کنم از ماشین پیاده شدم.
سمت ارایشگاه رفتم.
ارایشگر وقتی رفتیم تو کلی ازم تعریف کرد.
که حتما خیلی خوشگل میشم.
روی صندلی نشستم.
تمام حواسم به کیفم بود باید تو اولین فرصت میرفتم سراغش.
ساعت :30 2 بود زیاد وقت نداشتم.
از جام بلند شدم.
همه کلی ازم تعریف کردن.
تو آیینه خودم رو نگاه کردم.
موهام پیچیده شده بود یک تاج نقره ای کوچیک روی سرم گذاشته بود.
چشمام هم آرایش تیره کرده بود رژ کم رنگ صورتی بهم زده بود.
خیلی خوشگل شده بودم.
خدا رو شکر که اون سهیل من رو اینجوری نمیدید.
حتما وقتی بمیرم کلی حرص میخوره که نتونسته عقده هاشو خالی کنه.
اروم سمت کیفم رفتم.
زهرا خانم نگام کرد.
- مثل ماه شدی مادر.رزیتا جان لباس رو بپوش که دیر نشه.
-باشه برم دستشویی بعدا.
کیفم رو برداشتم.
-کیفت رو کجا میبری مادر.
-لازمش دارم.
-نمیخواد اگه چیزی میخوای بگو من بهت میدم.
همون موقع ارایشگر زهرا خانم رو صدا کرد گفت دم در کارش دارن.
خدا رو شکر کردم که رفت تازهرا خانم سمت در رفت منم سریع کیف رو برداشتم رفتم تو دستشویی.
قرص هارو در اوردم.
دستم میلرزید.
یکی یکی از روکش درشون اوردم.
هنوز چند تا رو در اورده بودم که در رو زدن.
-رزیتا مادر بیا ببین این پسره چی میگه.
هول شده بودم چند تا قرص از دستم افتاد روزمین.با پام انداخنتمشون یک کناری .
- کدوم پسره؟
-همون پسره که ما رو اورد اینجا.
کارن لعنتی همیشه باید به همه چی گند بزنه.
-بگو بعدا میام.
-نه مادر کار واجب داره.الان باید بری.
لعنتی... لعنتی.
قرص ها رو ریختم
تو کیفم، کیفم رو کنار دستشویی قایم کردم.
از دستشویی امدم بیرون.
زهراخانم پشت در واستاده بود.
-خوبی مادر چرا رنگت پریده.
-چیزی نیست خوبم.باهام چکار داره.
-نمیدونم برو ببین چی میگه.
مانتوم رو پوشیدم شالم رو برداشتم .سمت در رفتم.
از ارایشگاه رفتم بیرون نیما دم در واستاده بود.
تا من رو دید هول شد.
سرش رو انداخت پایین.
-سلام خانم.
-چی شده چکارم داری
-راستش خانم پدرتون کارتون داره.
-پدرم!
چکار داره .کجاست.
-به گوشیم زنگ زده.باهاتون کار واجب داره.
-چرا به زهرا خانم زنگ نزد.
-نمیدونم.
-خیله خوب گوشیت رو بده.
-گوشیم تو ماشینه.
-من رو مسخره کردی یعنی چی تو ماشینه.
-اخه اینجا انتن نمیده باید بریم نزدیک ماشین.
-من حوصله ی این مسخره بازی هارو ندارم.بعدا خودم بهش زنگ میزنم.
-نه خانم کارشون واجب بود همین الان باید بیاید.
-اه .باشه بریم زود باش.
سمت کوچه ی بغـ*ـل ارایشگاه رفت منم دنبالش رفتم.
-این همه جا پارک باید برید ده متر اون ور تر پارک کنید.
چیزی نگفت دم ماشین رسیدیم کارن نبود.
یکم مشکوک بود.
-گوشیتو بده زود باش.
نیما در ماشین رو باز کرد.
منم منتظر شدم .یک دفعه یک چاقو رو کنار گردنم حس کردم.
نمیتونستم حرکت کنم. تا میخواستم تکون بخورم. اون کسی که پشتم بود با دست دیگش از پشت دستام رو محکم گرفت.
-از جات تکون نخور.مثل ادم سوار ماشین شو.
-چکار میکنی دیونه شدی.ولم کن احمق.
نیما مثل مجسمه خشکش زده بود.
-گفتم سوار شو.
-من جایی نمیام .چی از جونم میخواید
- سوار شو.
هولم دادسمت ماشین.
-نیما در رو باز کن چرا من رو نگاه میکنی.
نیما سریع در ماشین رو باز کرد.
-احمقا میدونید دارید چکار میکنید پدرم حسابتون رو میرسه.
-حرف مفت نزن سوار شو.
-من جایی نمیام.
اگه میکشتنم مهم نبود چون خودم میخواستم همین کار رو بکنم اینجوری کارمم راحت میشد.
یک دفعه یک چیزی رو رو دهنم گذاشت دیگه چیزی نفهمیدم.
اخرم مامان بدون توجه به حرف های من از اتاق بیرون رفت.
نمیدونستم چکار کنم .نمیتونستم هیچ جوری قبول کنم که با اون دیونه ازدواج کنم.
دیگه هیچ راهی برم نمونده بود مخصوصا که زهرا خانم تمام مدت تو اتاق من بود.
مامان گذاشته بودش که مثل چند سال پیش که اون اتفاق افتاد باز کاری نکنم.
مریم خانم حتی یک ثانیه هم ازم چشم برنمیداشت حتی موقع دستشویی و حموم همش چکم میکرد.
حالم روز به روز بدتر میشد.
قرصهای ارام بخشم رو زیاد کرده بودم.
نمیفهمیدم روزها چجوری میگذره تمام مدت بخاطر عوارض قرص ها خواب بودم. زهرا خانم با خواهش و تمنا بهم چند لقمه غذا میداد.
ولی من انگیزه ای برای زندگی نداشتم.
از دیروز دیگه مامان نذاشت قرص بخورم قرصهام رو قایم کرده بود میگفت نمیخوام موقع عقد مثل مریض ها باشی.
از صبح که بیدارشدم.سردرد دارم بخاطر نخوردن قرص ها سرگیجه ی بدی دارم.
امروز ظهر قراره عقد کنیم.
دلم نمیخواد زنده بمونم. نمیزارم اون بهم نزدیک بشه.
زهراخانم میره دستشویی منم از فرصت استفاده میکنم.
یکم از قرصام که تو چمدون بوده رو برمیدارم میزارم تو کیفم.
سریع میرم سمت تخت دراز میکشم.
نفسم تنگ شده اسپرم رو برمیدارم.
زهرا خانم از دستشویی میاد بیرون.
میاد سمتم.
-چی شده مادر حالت بده چرا اسپره برداشتی.
-چیزی نیست من خوبم چیزیم نمیشه .
-این حرف رو نزن مادر خدانکنه چیزیت بشه.
-چرا مگه برای کسی فرقی میکنه.
مگه نمیبینی دارن باهام چکار میکنن.چه فرقی براشون داره من بمیرم یا زنده باشم.
-نه مادر ما همه دوستت داریم .
-هیچ کس من رو دوست نداره الانم اگه مراقبمم بخاطر خودشونه که یک وقت ابرو ریزی نشه .مطمعن باش من برای کسی اهمیت ندارم.
مریم خانم با ناراحتی نگام کرد.
-چرا این حرفو میزنی توتنها بچه شونی مگه میشه دوستت نداشته باشن .اگه الان کاری میکنن بخاطر اینه که صلاحت رو میخوان.
-صلاحی که به نفع خودشونه نه من.
همون موقع مامان امد تو اتاق.
-هنوز حاضر نشدید.زود باشید باید بری ارایشگاه.
داره دیر میشه.
از جام بلند شدم از اون روز که با مامان بحث کردم وقتی دیدم که فایده نداره دیگه باهاش حرف نزدم.
سمت کمد رفتم اولین مانتو شلواری که دستم اومد و برداشتم.پوشیدم.
زهرا خانم هم لباس پوشید حتی تو ارایشگاه هم قرار بود باهام بیاد.
بهرحال برای من فرقی نمی کرد.
کیفم رو برداشتم سمت در رفتم مامان هنوز دم در واستاده بود ولی حرفی نمیزد.از کنار مامان رد شدم.
از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم.
چند نفر داشتن صندلی میچیدن.
حتما قراربود جشن بزرگی بگیرن.مثلا پدر بزرگ تازه مرده بودو نمیخواستن جشن مفصلی بگیرن این مراسم خودمونیشون بود. زهرا خانم میگفت خانم سبحانی گفته مهمون زیاد دارن حتما مامانم حرفش رو قبول کرده بود.اصلا هیچ کس جز موقعیت خودشون براشون مهم نبود.
سمت در خروجی رفتم.
مامان-رزیتا.!
برگشتم نگاش کردم.
-زهرا خانم باهات میاد اگه کاری داشتی خبر بده.به ارایشگرم گفتم زیاد ارایشت نکنه خودتم بهش یاد اوردی کن.
ساعت 4 عاقد میاد. به دکتر گفتم ساعت 3:30 بیاد دنبالت. بگو یک جوری حاضرت کنه که دیرت نشه.
برام مهم نبود مامان چی داره میگه بهرحال شاید تا اون ساعت زنده نباشم.
بدون توجه به حرفای مامان سمت پله های حیاط رفتم.
زهرا خانم هم دنبالم اومد.
مامان بخاطر اینکه بهش اهمیت نداده بودم عصبانی شده بود.
–رزیتا!
برگشتم سمتش.
-حالت خوبه.
تازه یادش امده بود حالم رو بپرسه.
چیزی نگفتم.
-دخترم اگه ما کاری....
-بسته مامان نمیخوام چیزی بشنوم.فقط این رو بدون که هیچ وقت نمیبخشمتون.
سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
زهراخانم هم یکم بعد اومد.
سرم رو به شیشه تکیه دادم .چشمام رو بستم.
ماشین حرکت کرد.
بوی ادکلنی تو ماشین پیچید .چشمام رو باز نکردم.ولی میتونستم حدس بزنم راننده کیه.
یکم بعد ماشین نگه داشت.
زهرا خانم صدام کرد که پیاده بشم.
بدون اینکه به کسی نگاه کنم از ماشین پیاده شدم.
سمت ارایشگاه رفتم.
ارایشگر وقتی رفتیم تو کلی ازم تعریف کرد.
که حتما خیلی خوشگل میشم.
روی صندلی نشستم.
تمام حواسم به کیفم بود باید تو اولین فرصت میرفتم سراغش.
ساعت :30 2 بود زیاد وقت نداشتم.
از جام بلند شدم.
همه کلی ازم تعریف کردن.
تو آیینه خودم رو نگاه کردم.
موهام پیچیده شده بود یک تاج نقره ای کوچیک روی سرم گذاشته بود.
چشمام هم آرایش تیره کرده بود رژ کم رنگ صورتی بهم زده بود.
خیلی خوشگل شده بودم.
خدا رو شکر که اون سهیل من رو اینجوری نمیدید.
حتما وقتی بمیرم کلی حرص میخوره که نتونسته عقده هاشو خالی کنه.
اروم سمت کیفم رفتم.
زهرا خانم نگام کرد.
- مثل ماه شدی مادر.رزیتا جان لباس رو بپوش که دیر نشه.
-باشه برم دستشویی بعدا.
کیفم رو برداشتم.
-کیفت رو کجا میبری مادر.
-لازمش دارم.
-نمیخواد اگه چیزی میخوای بگو من بهت میدم.
همون موقع ارایشگر زهرا خانم رو صدا کرد گفت دم در کارش دارن.
خدا رو شکر کردم که رفت تازهرا خانم سمت در رفت منم سریع کیف رو برداشتم رفتم تو دستشویی.
قرص هارو در اوردم.
دستم میلرزید.
یکی یکی از روکش درشون اوردم.
هنوز چند تا رو در اورده بودم که در رو زدن.
-رزیتا مادر بیا ببین این پسره چی میگه.
هول شده بودم چند تا قرص از دستم افتاد روزمین.با پام انداخنتمشون یک کناری .
- کدوم پسره؟
-همون پسره که ما رو اورد اینجا.
کارن لعنتی همیشه باید به همه چی گند بزنه.
-بگو بعدا میام.
-نه مادر کار واجب داره.الان باید بری.
لعنتی... لعنتی.
قرص ها رو ریختم
تو کیفم، کیفم رو کنار دستشویی قایم کردم.
از دستشویی امدم بیرون.
زهراخانم پشت در واستاده بود.
-خوبی مادر چرا رنگت پریده.
-چیزی نیست خوبم.باهام چکار داره.
-نمیدونم برو ببین چی میگه.
مانتوم رو پوشیدم شالم رو برداشتم .سمت در رفتم.
از ارایشگاه رفتم بیرون نیما دم در واستاده بود.
تا من رو دید هول شد.
سرش رو انداخت پایین.
-سلام خانم.
-چی شده چکارم داری
-راستش خانم پدرتون کارتون داره.
-پدرم!
چکار داره .کجاست.
-به گوشیم زنگ زده.باهاتون کار واجب داره.
-چرا به زهرا خانم زنگ نزد.
-نمیدونم.
-خیله خوب گوشیت رو بده.
-گوشیم تو ماشینه.
-من رو مسخره کردی یعنی چی تو ماشینه.
-اخه اینجا انتن نمیده باید بریم نزدیک ماشین.
-من حوصله ی این مسخره بازی هارو ندارم.بعدا خودم بهش زنگ میزنم.
-نه خانم کارشون واجب بود همین الان باید بیاید.
-اه .باشه بریم زود باش.
سمت کوچه ی بغـ*ـل ارایشگاه رفت منم دنبالش رفتم.
-این همه جا پارک باید برید ده متر اون ور تر پارک کنید.
چیزی نگفت دم ماشین رسیدیم کارن نبود.
یکم مشکوک بود.
-گوشیتو بده زود باش.
نیما در ماشین رو باز کرد.
منم منتظر شدم .یک دفعه یک چاقو رو کنار گردنم حس کردم.
نمیتونستم حرکت کنم. تا میخواستم تکون بخورم. اون کسی که پشتم بود با دست دیگش از پشت دستام رو محکم گرفت.
-از جات تکون نخور.مثل ادم سوار ماشین شو.
-چکار میکنی دیونه شدی.ولم کن احمق.
نیما مثل مجسمه خشکش زده بود.
-گفتم سوار شو.
-من جایی نمیام .چی از جونم میخواید
- سوار شو.
هولم دادسمت ماشین.
-نیما در رو باز کن چرا من رو نگاه میکنی.
نیما سریع در ماشین رو باز کرد.
-احمقا میدونید دارید چکار میکنید پدرم حسابتون رو میرسه.
-حرف مفت نزن سوار شو.
-من جایی نمیام.
اگه میکشتنم مهم نبود چون خودم میخواستم همین کار رو بکنم اینجوری کارمم راحت میشد.
یک دفعه یک چیزی رو رو دهنم گذاشت دیگه چیزی نفهمیدم.
آخرین ویرایش: