کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
صبحونه نخوردم و یه ماسک رو صورتم زدم تا پف چشم‌هام بخوابه. بعد یه ساعت رفتم و واسه ناهار مشغول شدم. در این خونه مامان مستبد بنده دستور دادن که نسرین نظافت کنه؛ من و مامان هم نوبتی یکی غذا درست می‌کنه و اون یکی باقی کارها رو می‌کنه. شاغله دیگه!
دو ساعت بعد ناهار خوردم و رفتم به اتاقم. حالا رسیدم به سخت‌ترین بخش ماجرا؛ یعنی انتخاب لباس! به قول یه بنده خدایی، ازدواج برای خانوما تغییر مرحله چی بپوشم به چی بپزمه! حالا ربطش به بحثمون رو من نمی‌دونم! همین‌جوری یه چیزی گفتم دور هم بخندیم. بعد از یه نیم ساعت گشتن تصمیم گرفتم یه پیراهن خوشگل آستین‌دار که البته کیپ تنم بود و یقم رو هم بخوبی می‌پوشوند، تنم کنم. پاها و موهام هم باز می‌موندن ولی مشکلی نبود. یه آرایش مختصر هم کردم و راه افتادم.
به مهمونی که رسیدم؛ متوجه جو نامناسبش شدم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم، من فکر این رو نکرده بودم. نمی‌دونستم سینای آروم ما همچین مهمونی‌هایی می‌گیره. خب، در این شرایط فرزانه بهترین تصمیم ممکن رو می‌گرفت. به اطراف نگاهی انداختم و بچه‌ها رو پیدا کردم. رفتم جلو و گفتم:
- سلام بر قوم یأجوج و مأجوج!
پویا اخم کرد و گفت:
- نگین خانوم اگه می‌خواین شوخی کنین؛ اما دیگه لطفاً توهین نکنین.
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم:
- متأسفم!
همه بچه‌ها خندشون گرفت. اسما گفت:
- مظلوم نشو، بهت نمیاد!
خیلی راحت بحث رو عوض کردم:
- راستی بچه ها فرزانه نیومده؟!
همه هماهنگ گفتن:
- نوچ!
با خنده گفتم:
- گروه سرود تشکیل دادین؟
و باز هم همه یک صدا گفتن:
- نوچ!
و همه‌شون هم خندشون گرفت. یه ده دیقه‌ای با بچه ها سر و کله زدیم که سر کله فرزانه پیداش شد و من باهاش به سمت سینا رفتم تا کادوم رو بهش بدم. امین و فرزانه با هم در حال صحبت بودن. به جون خودم اینا مشکوک می زدن! ولی بازم چیزی نگفتم.
سینا هم مشکوک میزد. کلاً همه امروز مشکوک بودن! نکنه داشتیم می‌مردیم و خبر نداشتیم؟! کادوها رو دادیم و کلی تعارف تیکه پاره کردیم. موقع برگشت بود که امین برای شستن لباسش ازمون جدا شد و چند تا مـسـ*ـت ریختن سرمون. اسما فرار کرد؛ اما ما نتونستیم. فرزانه مثل دفه قبل ناجیم شد. اون دو تا یارو منو بخاطر اون ول کردن. با استرس به فرزانه نگاه کردم؛ اما اون اشاره کرد که برو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    منم رفتم و شاهد اوایل درگیریش بودم. فهمیدم که ترس معنا نداره و فرزانه حریفشون میشه. رفتم پایین، امین رو دیدم. یه آن فرزانه رو فراموش کردم، یادم رفت که تو خطره. امین دستم رو گرفت و من تو گوشش گفتم:
    - کلک! نکنه عاشقی چیزی شدی که دور و بر فرزانه می‌گردی؟
    امین هول گفت:
    - من... بخورم عاشق بشم، بدو در بریم. فری زنگ زده پلیس الان می ریزن اینجا. بدو!
    با حرف اون از جا پریدم و فرزانه رو فراموش کردم. لعنت به من! لعنت به من که دوستیم برام ارزشی نداشت و بهترین دوستم رو فراموش کردم!
    فوری مانتوم رو پوشیدم و با بچه ها از اون خونه رفتیم بیرون. پنج دیقه بعد، پلیس‌ها سر رسیدن. پلیس‌ها ریختن اونجا و بعد، کلی دختر و پسر بودن که با دست‌های دستبند خورده خارج می‌شدن. پویا نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
    - بچه‌ها! فرزانه قبل از ما رفته؟
    مغزم که تا الان خاموش بود، روشن شد. لرز همه وجودم رو گرفت. زیر لب گفتم:
    - فرزانه! وای نه!
    یه ضربه به پیشونیم زدم و فوری با گوشیش تماس گرفتم.
    یه بوق...
    دو بوق...
    سه بوق...
    چند بار و چندین بار بوق خورد و جواب نداد. بار‌ها بهش زنگ زدم و جواب نداد. در آخر، گوشیش خاموش شد. نگران شده بودم. قلبم تند تند به قفسه سینم می‌کوبید. فکر این‌که بلایی سر فرزانه بیاد، تمام وجودم رو مثل خوره می‌خورد. سعی کردم آروم باشم و خودم رو قانع کنم که حتماً مشکلی پیش اومده. با خودم می‌گفتم حتماً گوشیش سایلنت بوده و بعد از مدتی شارژش تموم شده. هر چند که بازم دلم آروم نمی‌گرفت. اون شب رو با کلی اضطراب، بالأخره به صبح رسوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فردای اون روز، بازم به گوشیش زنگ زدم، خاموش بود. به خونشون زنگ زدم؛ یکی از دوقلو ها جواب داد:
    - بله؟
    - سلام خانوم! فرزانه خونس؟
    با لحن کلافه‌ای جواب داد. انگار که قبل از من چند نفری هم بهش زنگ زده بودند:
    - شما از دوستای فرزانه‌ای؟ نه اون از دیشب که رفته مهمونی تا الان خبری ازش نیست. گوشیشم جواب نمیده!
    دوباره لرز به جونم افتاد. با ترس گفتم:
    - یعنی بر نگشته؟
    - نه خانوم! گفتم که!
    - میگم شما کی هستین؟
    - خواهرش.
    - نه! می دونم خواهرشونین! منظورم کدوم خواهرشونه؟!
    انگار دو زاریش افتاد. برای همین گفت:
    - آهان! من فائزم.
    - از اوضاع خونه تون چه خبر؟
    - مامانم داره زار زار گریه می‌کنه! من نمی‌دونم این ننم با این روحیه‌اش چطور پلیس شده بوده.
    یه دفه صدای آخ بلندش اومد. گفتم:
    - چی شد؟
    فائزه حرصی گفت:
    - هیچی با دمپاییش زده تو مماخ خجلم، بعد میگه مگه من نگفتم به من نگو ننه؟ تازشم من از بخش اداری بودم، نه دایره جنایی!
    - خب داشتی می گفتی!
    - ها، بابام دیوونه شده داره هی توی اتاق قدم رو میره. امیرعلی که وقتی خبر گم شدنشو شنید، دیوونه شد با مشت چنان کوبید تو شیشه ویترین که کل دستش زخم شد. الانم بیمارستانه و فاطمه مراقبشه.
    - به پلیس خبر دادین؟
    - نه هنوز. گفتم که بابام داره فکر می‌کنه! امیرعلی می‌گفت بعد بیمارستان می‌خواد بره کلانتری.
    - بهش بگو منتظرم باشه با هم بریم. من میرم بیمارستان. فقط اسمش چیه؟
    با تعجب پرسید:
    - اسم چی؟
    - بیمارستان دیگه چُلمنگ نابغه!
    نمی دونم اون حس صمیمیت از کجا اومده بود یه دفه. فکر کنم اونم یکم جا خورد. چون کمی مکث کرد و بعد گفت:
    - بیمارستان ...
    - باشه، بهش بگیا.
    - باشه، خیالت ر...
    یه دفه صدای جیغش منو از جا پروند:
    - مامان!
    فوری تو گوشی تند تند گفت:
    - من و ببخش! مامانم غشید. باید برم بهش برسم. به امیرم زنگ می زنم میگم. بای!
    - خدافظ.
    گوشی رو قطع کردم. غشید؟ عجبا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با یادآوری فرزانه دوباره اخمام تو هم رفت. حالم بد بود. مدام به خودم لعنت می‌فرستادم و خودم رو سرزنش می‌کردم. تقصیر من بود! اون داشت با اون حرومـزاده ها سر و کله می زد؛ اون وقت من داشتم با امین شوخی می‌کردم و بهترین دوستم رو فراموش کرده بودم.
    باید پیداش می‌کردم. لباسام رو تند تند پوشیدم و حاضر شدم. به آینه که نگاه کردم تعجب کردم. بدون دقت یه شلوار جین راسته با مانتوی قهوه ای رنگ برداشته بودم؛ اما نکته اصلی، شال پشت و رویی بود که رو سرم انداخته بودم. انقدر عجله داشتم که به پوششم توجه نکرده بودم. فوری شال رو در آوردم و درستش کردم. از اتاق رفتم بیرون و با صدای بلند خداحافظی کردم؛ اما صدای مامان من رو متوقف کرد:
    - کجا؟!
    - مامان دوستم گم شده! داریم با خواهر و برادرش می‌ریم به کلانتری خبر بدیم!
    - خب به خانوادش مربوطه! تو چرا میری؟
    با کلافگی پام رو عین بچه ها به زمین کوبیدم و گفتم:
    - مامان من بخاطر اشتباه من اون الان گم شده، چند تا مـسـ*ـت ریختن سرمون و می‌خواستن ما رو ببرن اتاق که فرزانه ناجیم شد و من در رفتم. منم یادم رفت براش کمک ببرم. بعد اون اتفاق گم شد.
    - اصلاً تو چرا جایی رفتی که توش از این آت آشغالا هست دختر؟!
    - من نمی‌دونستم. می‌خواستم کادوی سینا رو بدم و برگردم. از کجا باید می‌فهمیدم که قراره این اتفاقات بیفته؟
    - نگ...
    - مامان گلم عجله دارم، خدافظ.
    به سوییچ چنگ انداختم و سوار دویست و شیش سفید مامانم شدم. اول از همه به اسما زنگ زدم. با سه تا بوق برداشت:
    - هَه؟ نَدی؟ «ها؟ چیه؟»
    - سلامت کو؟
    با تندی گفت:
    - مَنَه اخلاق دَرسی ورمه! نه ایستیرسن؟ «به من درس اخلاق نده. چی می خوای؟»
    - تو خبری از فرزانه نداری؟
    با تعجب گفت:
    - فرزانه؟ یوخ! او گون دن سورا اونو گور مدیم! «فرزانه؟ نه! بعد اون روز ندیدمش!»
    - دقیقاً کی؟
    انگاری با لحن جدی من حساب کار دستش اومد. زبونش رو از ترکی به فارسی تغییر داد و با صدای جدی اما متعجبی گفت:
    - چی شده نگین؟ من اون‌ رو بعد از اینکه اون مستا شما رو با خودشون بردن ندیدم. نکنه اتفاقی واسش افتاده؟
    - اون شب فرزانه باهاشون درگیر شد و بهم گفت که در برم. بعد از اون پلیسا ریختن تو؛ اما از فرزانه خبری نشد. چند بار به گوشیش زنگ زدم اما خاموش بود. خونوادش هم ازش خبری نداشتن.
    - اوا خاک به سرم! نکنه اون مستا بلایی سرش آورده باشن؟
    اون هیچی نمی‌دونست. چیزایی که ذهن منو درگیر کرده بود، چیزای خیلی بدتری بود؛ با خودم همش می‌گفتم که فقط خدا کنه گیر صولتی نیفتاده باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به بیمارستان رسیدیم. امیرعلی توی اورژانس، روی یکی از صندلی ها نشسته بود. سرش رو به دیوار تکیه داده بود و چشم‌هاش رو بسته بود. با دستاش داشت بازی می‌کرد. اوضاش خیلی خراب بود. رفتم پیشش و گفتم:
    - آقای سماواتی؟
    با صدای من چشم‌هاش رو باز کرد و بهم نگاه کرد. ادامه دادم:
    - باید بریم کلانتری!
    افسرده بود. خیلی آروم و بی‌انرژی گفت:
    - بریم.
    فاطمه به دنبالمون راه افتاد. وسط راه امیرعلی وایستاد و رو به فاطمه گفت:
    - برو خونه. آمار لحظه به لحظه حال مامان بابا رو بهم میدی! باشه داداش؟
    فاطمه خیلی‌خوب می‌تونست آدما رو درک کنه. برای همینم گفت:
    - چشم داداش، مراقب خودت باش. مبادا حالت بد بشه و بلایی سر خودت بیاری! حال خودت از اونا بدتره!
    امیرعلی سری تکون داد و راه افتاد. به کلانتری رفتیم. مستقیم رفتیم سراغ سروان عظیمی. هومن که ما رو دید متعجب شد؛ اما بعد خیلی خوش اخلاق از جاش بلند شد و گفت:
    - سلام! خوش اومدین! شما کجا این جا کجا؟ بفرمایید بشینید!
    این عشق مهربون و خوش اخلاق من بود. همون کس که دیوونه‌وار دوسش داشتم. همون کس که با هر بار دیدنش قلبم به تپش می‌افتاد. بغضم راه گلومو گرفت اما قورتش دادم. نذاشتم حتی قطره اشکی پرده چشام رو بپوشونه. نمی ذاشتم کسی ببینه. من چه بازیگر ماهری بودم! چه بازیگر ماهری بودم که جز فرزانه تا حالا هیچ‌کس نفهمیده بود. واقعاً من سزاوار کلمه دوست بودم؟!
    روی صندلی نشستم. هومن پرسید:
    - مشکلی پیش اومده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ***هومن***

    به لطف فرهاد تونسته بودم حداقل با نبود فرزانه در کنارم، کنار بیام؛ نه دوست داشتنش فقط با نبودنش. فرزانه مثل همیشه عاقلانه تصمیم گرفت. هر هفته سه‌شنبه‌ها و پنجشنبه‌ها می‌رفتم پیش فرهاد تا باهاش حرف بزنم. هر چند تا حالا فقط چهار جلسه باهاش داشتم، ولی خیلی اثر بخش بود. ولی هنوزم دلتنگش بودم. گاهی دلم می‌خواست برم از دور نگاش کنم. برم و با دیدنش سیراب بشم؛ ولی من با خودم قرار گذاشته بودم. قرار گذاشته بودم تا به خودم ثابت کنم که من از عشق قوی ترم. این منم که اون رو به زانو در میارم. عشق یه نفر نمی‌تونه باعث نابودی من بشه. پوزخندی زدم. اون روز که من فرزانه رو کشیدم تو اتاق چه فکری پیش خودم داشتم؟ نمی‌دونم حالت عادی نداشتم، مغزم قفل بود. اون روز که تو فروشگاه بغلم بود کلاً بهم ریخته بودم؛ نمی‌دونم.
    تو محل کارم بودم و پرونده یکی از پزشکایی که با وجود ابطال پروانه طبابتش به کارش ادامه می‌داد رو بررسی می کردم که متوجه شدم برادر فرزانه و دوستش اومدن. خیلی گرم و صمیمی ازشون خواستم که بشینن و دلیل اومدنشون رو بهم توضیح بدن. صدای امیرعلی بازگو کننده وضعیت وخیم ماجرا بود.
    - یکشنبه شب تولد سینا بود. همه رو دعوت کرده بود که به مهمونیش برن. فرزانه نمی‌دونست باید بره یا نه؛ چون از وضعیت اونجا خبری نداشت. برای همین با بابام مشورت کرد و قرار شد که بره اونجا؛ اگر وضعیت نامناسب بود، کادوی سینا رو بده و با اصلانی برگرده. هنوز یه ساعتی از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و به بابا گفت که وضعیت اونجا از بد هم بدتره. گفت که کادو سینا رو میده و برمی‌گرده. به بابا گفت که زنگ می‌زنه پلیس تا اون بساط رو جمع کنن. بعد اون تماس، خبری ازش نشد. چند ساعت بعد زنگ زدیم ولی خاموش بود. الانم دیگه دستمون به هیچ جا بند نیست اومدیم پیش تو. چون تو از کل ماجرا خبر داری.»
    فرزانه ناپدید شده؟ عشق من؟ نمی‌تونستم نفس بکشم. به سختی به خودم مسلط شدم. من فقط باید وظیفم رو انجام می‌دادم. نیم‌خیز شدم و با صدایی که به سختی تن خونسردی بهش داده بودم گفتم:
    - چه کسایی تو اون مهمونی بودن؟
    نگین با صدایی لرزون گفت:
    - من بودم. برای همینم اومدم.
    بهش نگاه کردم. حالا که دقت می کردم، می‌دیدم که نگینم زیبایی خاصی داره؛ اما خب برای من فرزانه از هر زیبایی زیبا تر بود. بهش گفتم:
    - لطفاً به سؤالاتم جواب بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    سری به نشانه مثبت تکون داد. پرسیدم:
    - کیا تو مهمونی بودن؟ کسی رو می‌شناختی که بعد اون اتفاق ناپدید شده باشه؟
    - همه بچه‌های اکیپ و دانشگاه به علاوه اصلانی...
    یه دفه از جا پرید و گفت:
    - وای! اون موقع، اصلانی پیداش نبود.
    - کدوم موقع؟
    - اون شب من و امین و اسما، با فرزانه رفتیم تا کادوی سینا رو بهش بدیم. اصلانی هم دنبالمون بود.
    - خب؟
    چم غره‌ای به‌خاطر پریدنم وسط حرفش نسیبم کرد و ادامه داد:
    - کادو رو که دادیم...
    - خب یعنی تو اون فاصله اتفاق خاصی نیفتاد؟
    حرصش در اومد. با اخمایی درهم بهم نگاه کرد. به سختی لحن قبلش رو حفظ کرد و ادامه داد:
    - نه، اصل کار موقع برگشتنمون بود. به سمت میز بچه های اکیپمون نزدیک می شدیم که یه خدمتکار به امین خورد و ظرفای مشـروب روش خالی شد.
    بازم وسط حرفش پریدم. اصولاً من آدم عجولی بودم.
    - خب پس طبیعتاً اون ازتون جدا شد تا لباسش رو تمیز کنه.
    دیگه یه جوری بهم نگاه کرد که آفتابه لازم شدم! نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - درسته. خواستیم به راهمون ادامه بدیم که پنج تا آدم مـسـ*ـت راهمون‌ رو سد کردن. نمی‌دونم اصلانی کی ازمون جدا شد؛ اما اون موقع پیشمون نبود. یکی از اونا رفت طرف اسما، اسما هم جیغ کشید و فرار کرد.
    - یعنی شما و اون چهار نفر تنها موندین؛ درسته؟
    دیگه جوش آورد. از جاش بلند شد و اومد جلو. نگاهی فوق عصبانی بهم انداخت و تیکه تیکه گفت:
    - دیگه... وسط حرفم... نپرین... متوجه شدین؟
    با بیچارگی گفتم:
    - چشم، چشم.
    لبخندی زد و نشست سرجاش و ادامه داد:
    - اسما فرار کرد و کمی جلوتر، امین با اون پسره درگیر شد. دو تا از اون پسرا اومدن دست‌های من رو گرفتن و دو تاشون دستای فرزانه رو. ما رو به سمت اتاقای طبقه بالا کشیدن. به راهرو که رسیدیم، فرزانه باهاشون درگیر شد. اون دوتایی که من رو گرفتن هم دیدن اوضاع خرابه، رفتن پیش دوستاشون. فرزانه هم بهم اشاره کرد که فرار کنم.
    - و تو هم فرار کردی تا کمک بیاری. درسته؟
    دیگه عصبانی نشد. حالت صورتش غمگین بود و انگار متوجه این نشد که وسط حرفش پریدم.
    - بله! رفتم پایین؛ اما امین گفت که الان پلیسا می‌رسن و باید فرار کنیم. غافل شدم! بهترین دوستم رو از یاد بردم و فرار کردم. بعد اون بهش زنگ زدم؛ اما خاموش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    اخمام تو هم فرو رفت. نگین داشت مظلومانه اشک می‌ریخت. امیرعلی کلافه بود و هی دستاش رو تو موهاش می‌کشید. باید تحقیق می‌کردم. رو به امیرعلی گفتم:
    - برین و درخواستتون رو رسمی کنین. از سرهنگ بخواین که من رو مسئول پرونده خواهرتون کنه. بگین چون من بادیگاردش بودم، اطلاعات بیشتری دارم.
    و رو به نگین گفتم:
    - دنبالم بیا!
    رفتم و پرونده پارتی دیروز رو بررسی کردم. چند ساعتی دریافت پرونده و مطالعه اونا زمان برد؛ اما نکته ای که نظرم رو جلب کرد این بود که بین اسامی بازداشت شدگان، اسم آشنایی نمی‌دیدم. از نگین پرسیدم:
    - چه کسایی با شما فرار کردن؟
    - پویا، حامد، امین، اسما، من.
    - پس سینا چی؟
    - یادم نمیاد بعد دادن کادو دیده باشمش! بین دستگیر شده ها هم نبود.
    اخمام تو هم رفت. یعنی ممکن بود سینا هم تو این قضیه دست داشته باشه؟ باید اطلاعات بیشتری کسب می‌کردم. واسه همین گفتم:
    - باید بریم خونه رو ببینم.
    - پلمپ شده؟!
    - آره! حتماً تحت نظره تا صاحبش پیدا شه...
    از دفتر خارج شدم. امیرعلی تو سالن بود. بهش گفتم:
    - پرونده رو تشکیل دادی؟
    - آره. تو هم مسئولش شدی.
    خیلی بی‌حس و حال بود. توجهی به حالش نکردم و گفتم:
    - بریم پیش سرهنگ.
    چند تقه به در زدم. با صدای بفرمایید سرهنگ در رو باز کردم. احترام نظامی گذاشتم. سرهنگ دستور آزاد باش رو بهم داد و گفت:
    - چی کار داری عظیمی؟
    - ببخشید جناب سرهنگ! می‌خواستم ازتون اجازه گشتن خونه‌ای که دیروز پلمپ شد رو بهم بدین. شاید مدرکی پیدا کنم.
    - بسیار خب. می‌تونی بری!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    خب تا نامه اداریش صادر میشد، چند ساعتی زمان می‌گرفت. برای همین رفتم تا پرونده ستوان اصلانی رو مطالعه کنم.
    اعصابم شدید متشنج بود. ستوان اصلانی همین امروز صبح استعفا داده بود. حالا مضنون شماره یکمون همین اصلانی بود! نمی‌دونستم باید چیکار کنم. حالا آخر و عاقبت این پرونده چی میشد؟ صدای ستوان دوم، حکیمی من رو از افکارم خارج کرد. نامه صادر شده بود.
    با نگین و امیرعلی راه افتادیم. تو راه از نگین پرسیدم:
    - اون افراد واقعاً مـسـ*ـت بودن؟
    - چرا همچین چیزی می‌پرسی؟
    چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون اوردم:
    - حالا تو بگو. مـسـ*ـت بودن یا خودشون رو زده بودن به مـسـ*ـتی؟
    - هوشیار به نظر نمیومدن. اگه نقشه‌ای داشتن،همون موقع که ما رو گرفته بودن خدمتمون می‌رسیدن. نمی‌ذاشتن به همین راحتی کتک بخورن.
    - چهره‌هاشون به نظرت آشنا نبود؟
    با کمی فکر کردن گفت:
    - یکی‌شون رو تو دانشگاه دیده بودیم! شاهین بود. شاهین مهدی پور.
    - شمارش رو داری؟
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نه ندارم!
    منم زیاد پاپیچ نشدم و گفتم:
    - باشه.
    ولی هنوز ذهنم درگیر شاهین بود. سرنخ خوبی به حساب میومد. به خونه رسیدیم. وارد شدیم. همه جا پر بود از لیوان و بطری های خالی و زباله. رو به نگین گفتم:
    - ما رو ببر به جایی که درگیری صورت گرفت.
    نگین راه افتاد. به دنبالش رفتیم. به سمت راهروها رفت و اشاره کرد:
    - همین جا!
    به زمین نگاه کردم. رد قطرات خون روی سرامیک‌ها خودنمایی می کرد. یه چاقوی خونی افتاده بود روی زمین. تصور این که این خون متعلق به فرزانه من باشه دلم رو به درد میاورد. به زور ذهنم رو منحرف کردم و به کارم پرداختم. چاقو رو به آرومی برداشتم و انداختم تو یه کیسه تا ببرنش واسه انگشت نگاری. دقیق به اطراف نگاه کردم. کنار یکی از گلدون ها، یه دستمال سفید به چشم می خورد. برش داشتم و بوش کردم. دماغم سوخت. رو به نگین گفتم:
    - درسته! به احتمال %90 آدمای صولتی اون رو دزدیدن و به احتمال %95 اصلانی هم از آدمای اونه.
    درصدا رو از خودم در آورده بودم! ولی بازم احتمالشون زیاد بود. به ساعتم نگاه کردم. بعد از ظهر بود. یعنی نگین امروز کلاس داشت؟ پرسیدم:
    - امروز کلاس داری؟
    نگین مبهوت به خون خشک شده روی زمین نگاه می کرد. دستم رو جلو چشمش تکون دادم و دوباره سؤالم رو پرسیدم. با سرش به علامت مثبت سری تکون داد. خیلی غمگین و مظلوم به نظر می‌رسید. دلم واسش سوخت، اعتنایی به این دلسوزی نکردم و گفتم:
    - باید بریم دانشگاه. اون‌جا هم باید تحقیق کنم.
    به ستوان رهنما هم گفتم که مدارک رو ببره و انگشت نگاری کنه. خودمم با نگین و امیرعلی به راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    وارد دانشگاه شدیم. امیرعلی هم که عین دم خروس دنبالمون راه افتاده بود. به شروع کلاسا هنوز یه نیم ساعتی وقت بود. از نگین پرسیدم:
    - مهدی پور با چه کسایی بیشتر می‌چرخید؟
    کمی سرش رو برگردوند و محیط رو آنالیز کرد. یه دفه به یه نقطه خیره موند و دستش رو به سمتی دراز کرد و گفت:
    - با اونا.
    رفتیم جلو و به اکیپ پسرایی که اون‌جا وایستاده بودن و گل می‌گفتن و گل می‌شنیدن سلام کردیم. جوابمون رو دادن و یکی‌شون گفت:
    - فرمایش!
    کارت نظامیم رو در آوردم و گفتم:
    - سروان عظیمی هستم، ازتون خواهش می‌کنم به یه سری سؤالاتم جواب بدین.
    اولش جا خوردن. خب با خودشون می‌پرسیدن یه پلیس چه کار می‌تونه با اون‌ها داشته باشه؛ اما بعد به خودشون اومدن همه یک صدا گفتن:
    - باشه!
    ولی یکی از پسرا مبهوت پرسید:
    - مگه تو بادیگارد فرزانه خانوم نبودی؟!
    - به دلایلی مجبور شدم وظیفه محافظت از ایشون‌ رو به عهده بگیرم. راستی اسم شما چیه؟!
    - سهیل ساجدی هستم.
    خیلی جدی پرسیدم:
    - شما شاهین مهدی پور رو می‌شناسید. درسته؟
    انگار می‌خواست با حرف اشتباه سرش رو به باد نده. چون با مکث گفت:
    - بله! خب اون از بهترین دوست‌های منه!
    - بسیار عالی. ایشون امروز به دانشگاه نیومدن؟
    با گیجی گفت:
    - نه! اتفاقاً برای خودمم جای سؤال بود. اون یه جلسه هم غیبت نمی‌کرد!
    - چه جور پسریه؟ آدم خوبی به نظر می رسه؟
    - اون پسر خوبیه، شاید بزرگترین گناهش دوستی با دخترا باشه که اونم واسش چارچوب خاصی داره.
    - تا حالا سیگار، قلیون...
    با قاطعیت گفت:
    - اکیداً! حتی بهش نزدیک هم نمی شد.
    - تا حالا فامیلی صولتی و یا اصلانی رو از زبونش شنیدین؟
    از قیافش معلوم بود همچین کسایی رو نمی‌شناسه. گیج میزد اساسی:
    - نه؟ اینا کین حالا؟
    سؤالش رو بی‌جواب گذاشتم و پرسیدم:
    - ایشون دیروز به مهمونی رفتن. درسته؟
    - بله! مهمونی تولد سینا بود که همه رو هم دعوت کرده بود. ما نرفتیم. واسه همین شاهین تنها رفت.
    - رابـ ـطه اش با خانوم سماواتی چطور بود؟
    با کمی من‌من گفت:
    - راستش اوایل می‌خواست باهاش دوست بشه! اما خوب وقتی ایشون آب پاکی رو روی دستش ریخت، دیگه دور و برش نپلکید.
    - از ایشون آیا کینه‌ای هم داشت؟
    - نه! مشکل خاصی باهاشون نداشت.
    - اواخر، رفتار مشکوکانه‌ای ازش ندیدین؟
    سری به نشونه منفی تکون داد. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - از ایشون شماره تماسی هم دارین؟
    - بله لطفاً یادداشت کنین. شماره موبایلش ...0912
    - شماره تماسی از خانودش؟
    - ...021
    - آدرس چی؟
    - بله. پونک...
    - خیلی ممنونم.
    و اونم سری تکون داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا