- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
صبحونه نخوردم و یه ماسک رو صورتم زدم تا پف چشمهام بخوابه. بعد یه ساعت رفتم و واسه ناهار مشغول شدم. در این خونه مامان مستبد بنده دستور دادن که نسرین نظافت کنه؛ من و مامان هم نوبتی یکی غذا درست میکنه و اون یکی باقی کارها رو میکنه. شاغله دیگه!
دو ساعت بعد ناهار خوردم و رفتم به اتاقم. حالا رسیدم به سختترین بخش ماجرا؛ یعنی انتخاب لباس! به قول یه بنده خدایی، ازدواج برای خانوما تغییر مرحله چی بپوشم به چی بپزمه! حالا ربطش به بحثمون رو من نمیدونم! همینجوری یه چیزی گفتم دور هم بخندیم. بعد از یه نیم ساعت گشتن تصمیم گرفتم یه پیراهن خوشگل آستیندار که البته کیپ تنم بود و یقم رو هم بخوبی میپوشوند، تنم کنم. پاها و موهام هم باز میموندن ولی مشکلی نبود. یه آرایش مختصر هم کردم و راه افتادم.
به مهمونی که رسیدم؛ متوجه جو نامناسبش شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم، من فکر این رو نکرده بودم. نمیدونستم سینای آروم ما همچین مهمونیهایی میگیره. خب، در این شرایط فرزانه بهترین تصمیم ممکن رو میگرفت. به اطراف نگاهی انداختم و بچهها رو پیدا کردم. رفتم جلو و گفتم:
- سلام بر قوم یأجوج و مأجوج!
پویا اخم کرد و گفت:
- نگین خانوم اگه میخواین شوخی کنین؛ اما دیگه لطفاً توهین نکنین.
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم:
- متأسفم!
همه بچهها خندشون گرفت. اسما گفت:
- مظلوم نشو، بهت نمیاد!
خیلی راحت بحث رو عوض کردم:
- راستی بچه ها فرزانه نیومده؟!
همه هماهنگ گفتن:
- نوچ!
با خنده گفتم:
- گروه سرود تشکیل دادین؟
و باز هم همه یک صدا گفتن:
- نوچ!
و همهشون هم خندشون گرفت. یه ده دیقهای با بچه ها سر و کله زدیم که سر کله فرزانه پیداش شد و من باهاش به سمت سینا رفتم تا کادوم رو بهش بدم. امین و فرزانه با هم در حال صحبت بودن. به جون خودم اینا مشکوک می زدن! ولی بازم چیزی نگفتم.
سینا هم مشکوک میزد. کلاً همه امروز مشکوک بودن! نکنه داشتیم میمردیم و خبر نداشتیم؟! کادوها رو دادیم و کلی تعارف تیکه پاره کردیم. موقع برگشت بود که امین برای شستن لباسش ازمون جدا شد و چند تا مـسـ*ـت ریختن سرمون. اسما فرار کرد؛ اما ما نتونستیم. فرزانه مثل دفه قبل ناجیم شد. اون دو تا یارو منو بخاطر اون ول کردن. با استرس به فرزانه نگاه کردم؛ اما اون اشاره کرد که برو!
دو ساعت بعد ناهار خوردم و رفتم به اتاقم. حالا رسیدم به سختترین بخش ماجرا؛ یعنی انتخاب لباس! به قول یه بنده خدایی، ازدواج برای خانوما تغییر مرحله چی بپوشم به چی بپزمه! حالا ربطش به بحثمون رو من نمیدونم! همینجوری یه چیزی گفتم دور هم بخندیم. بعد از یه نیم ساعت گشتن تصمیم گرفتم یه پیراهن خوشگل آستیندار که البته کیپ تنم بود و یقم رو هم بخوبی میپوشوند، تنم کنم. پاها و موهام هم باز میموندن ولی مشکلی نبود. یه آرایش مختصر هم کردم و راه افتادم.
به مهمونی که رسیدم؛ متوجه جو نامناسبش شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم، من فکر این رو نکرده بودم. نمیدونستم سینای آروم ما همچین مهمونیهایی میگیره. خب، در این شرایط فرزانه بهترین تصمیم ممکن رو میگرفت. به اطراف نگاهی انداختم و بچهها رو پیدا کردم. رفتم جلو و گفتم:
- سلام بر قوم یأجوج و مأجوج!
پویا اخم کرد و گفت:
- نگین خانوم اگه میخواین شوخی کنین؛ اما دیگه لطفاً توهین نکنین.
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم:
- متأسفم!
همه بچهها خندشون گرفت. اسما گفت:
- مظلوم نشو، بهت نمیاد!
خیلی راحت بحث رو عوض کردم:
- راستی بچه ها فرزانه نیومده؟!
همه هماهنگ گفتن:
- نوچ!
با خنده گفتم:
- گروه سرود تشکیل دادین؟
و باز هم همه یک صدا گفتن:
- نوچ!
و همهشون هم خندشون گرفت. یه ده دیقهای با بچه ها سر و کله زدیم که سر کله فرزانه پیداش شد و من باهاش به سمت سینا رفتم تا کادوم رو بهش بدم. امین و فرزانه با هم در حال صحبت بودن. به جون خودم اینا مشکوک می زدن! ولی بازم چیزی نگفتم.
سینا هم مشکوک میزد. کلاً همه امروز مشکوک بودن! نکنه داشتیم میمردیم و خبر نداشتیم؟! کادوها رو دادیم و کلی تعارف تیکه پاره کردیم. موقع برگشت بود که امین برای شستن لباسش ازمون جدا شد و چند تا مـسـ*ـت ریختن سرمون. اسما فرار کرد؛ اما ما نتونستیم. فرزانه مثل دفه قبل ناجیم شد. اون دو تا یارو منو بخاطر اون ول کردن. با استرس به فرزانه نگاه کردم؛ اما اون اشاره کرد که برو!
آخرین ویرایش توسط مدیر: