دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
اشتباهی نگاه‌هام رو خرج مردمی از جنس سنگ کردم که منو شیشه دیدن، اشتباهی لبخند به لب اون‌هایی آوردم که لبخندم رو گرفتن و توی گونی‌هایی قهوه‌ای‌رنگ توی اعماق اقیانوس‌ها انداختن. من اشتباهی دست یاری برای آدم‌هایی شدم که بهترین کمک برایشون دلِ شکستم بود. اشتباهی اشک‌تمساح رو در آغـ*ـوش گرفتم و اشتباه‌تر تمساح رو با وعده‌های شیرینِ باختم دلداری دادم. من اشتباه‌هایِ اشتباهی زیادی رو خرج افرادی سیاه‌دل کردم که حتی ابلیس هم فکرش رو نمی‌کرد، فکر نمی‌کرد انسانی توانایی این حجم از اشتباه رو داشته باشه؛ شاید توی دل من، کمی اشتباه سر ریز شد و من دیر جنبیدم، قافله رو از دست دادم و حالا لقب اشتباه به القاب هزارم اضافه شده؛ اما خب اشتباه که طلا نیست، همه دارن، من کمی بیشتر. نفس عمیقی کشیدم و دوش آب رو بستم، حوله مشکی‌رنگ رو دورم پیچیدم و در حموم رو باز کردم، به‌محض بیرون رفتنم چشمم به شهرزاد خورد که گوشه‌ای ایستاده بود و با چشم‌های اشکی بهم نگاه می‌کرد. همون دختر زیبا و باوقار سابق. دقیق‌تر برسیش کردم. پوست گندمی، موهای قهوه‌ای‌روشن و فر، چشم‌های هم‌رنگ چشم‌های شهاب. خودش بود، دوست قدیمی و بی‌معرفت من. شهرزاد مثل من بیست‌ویک سالش بود، با فاصله‌ی چهار ماه از من به دنیا اومده بود، مادرش توی همین عمارت به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود، درست مثل خودش. برادرش شهاب، دو سال از هر دومون بزرگ‌تر بود، بچه‌گیمون درکنار هم گذشت؛ البته اگه بشه گفت بچه‌گی. دستم رو توی موهای فرم فرو بردم و تکونشون دادم تا کمی خشک بشن. جلوتر رفتم و یه تای ابروی بلندم رو بالا انداختم.
- هنوزم مثل قبل تا تقی به توقی می‌خوره آبغوره می‌گیری؟
با شنیدن صدام به خودش اومد و تکونی خورد، دستش رو جلوی دهنش گرفت و با گریه اسمم رو زمزمه کرد:
- آهو!
لبخند محوی زدم و جواب دادم:
- جانم؟
به‌سمتم پا تند کرد و دست‌هاش رو سفت دور گردنم حلقه کرد، توی بغـ*ـلش فشردم و درحالی‌که از شدت گریه به هق‌هق افتاده بود پرسید:
- کـ.... کجا بودی؟ چـ.... چطور تونستی... ترکمون کنی؟ چرا بدون خبر... یهو رفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو دو طرف کمرش گذاشتم و کمی ازش فاصله گرفتم. نگاهم رو به چشم‌های خیس از اشکش دوختم و اخم کردم.
- هی، می‌دونی که از گریه خوشم نمیاد؟
دست‌هاش رو از دور گردنم باز کرد و اشک‌هاش رو پاک کرد، لبخند محزونی زد و نگاهش رو روی کل هیکلم چرخوند.
- خیلی خوشکل شدی آهو.
اخم‌هام از هم باز شدن. با خوش‌رویی پرسیدم:
- شهرزاد، تاحالا به خودت نگاه کردی؟

آروم خندید.
- هنوزم میگم تو خوشکل تری و البته عاشق رنگ مشکی، مثل قدیما.

نگاهم رو به لباس‌های شاد و گل‌گلیش انداختم و دستی به گردنم کشیدم، اونم همیشه عاشق رنگ‌های شاد بود. بحث رو عوض کردم.
- کارم داشتی؟

انگار متوجه شده بود علاقه‌ای به یادآوریه گذشته ندارم. به اتاق اشاره کرد و آروم جواب داد:
- آقا گفتن ببرمت یه اتاق دیگه. عصر خدمتکارا و کارگرا میان برای رنگ‌آمیزی و تعمیر و تمیزکاری اتاق.

پوزخندی زدم و سرم رو به چپ مایل کردم، سرد زمزمه کردم:
- چه بخشنده.

متعجب تکونی خورد.
- هوم؟

کوتاه جواب دادم:
- لازم نیست.
روم رو ازش گرفتم و به‌سمت ساکم رفتم، لباس‌های شخصیم رو برداشتم، شلوار جین مشکی‌رنگ و بولیز آستین بلند هم‌رنگش، با کت لی آبی‌رنگ. با اینکه می‌دونستم با کوروش روبه‌رو شدن براش سخته، با بی‌رخمی ادامه دادم:
- بهش بگو آهو گفته آدمات رو بزار لبه تاقچه آفتاب بخورن یکم از سوسولی دربیان.
مثل همیشه مطیع سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:

- چشم.
به در اتاق اشاره کردم.
- برو بیرون لباس بپوشم، یه جارو-خاک‌انداز هم بیار واسم.
- چشم خانم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    سرم رو برگردوندم و با اخم نگاهی بهش انداختم، از بچه‌گی بدم میومد اینجور خطابم کنن. آروم با لحنی جدی گفتم:
    - فکر کنم بهت گفته بودم خوشم نمیاد بهم بگی خانم.
    تند«باشه‌ای» گفت و از اتاق بیرون زد. به‌سمت در اتاق رفتم و بستمش، حوله رو باز کردم و لباس‌هام رو تنم کردم، بدون شونه زن موهام، بالا بستمشون و کت لی آبی رو پوشیدم. خم شدم و یکی از هفت‌تیرهای نقره‌ایم رو برداشتم و پشت کمرم گذاشتم، کتم رو روش انداختم و موبایلم رو از توی ساک برداشتم، صاف ایستادم و کلاه کپ مشکی‌رنگی رو روی سرم گذاشتم، پوتین‌های مشکیم رو پام کردم، بی‌توجه به باز بودن بندهای پوتین به‌سمت آیینه قدی و ترک خورده‌ای که گوشه اتاق قرار داشت رفتم، جلوی آیینه ایستادم و به خودم خیره شدم. موهام با وجود خیس بودن، هنوز هم فر ریزی داشت و کمی تیره تر شده بود. قد کوتاهم همیشه توی ذوق می‌زد؛ اللخصوص در مقابل غزال، بینی کوچیک و صورت لاغر، هیکل ریز و دخترونه. لاغر بودنم طبیعی بود، با وعده‌های کم غذایی من، همین که بیهوش نمی‌شدم هم از سرم زیاد بود. در کل ظاهر عادی داشتم؛ اما اعتراضی هم نبود، همین‌طوری بیشتر می‌پسندیدم. عقب‌گرد کردم و از اتاق بیرون زدم، قدم‌هام رو به‌سمت بالای سالن هدایت کردم، بی‌توجه به اطرافم از جلوی در اتاق غزال گذشتم. برای لحظه‌ای با حس بوی عطری سرد بالای پله‌ها ایستادم و دستم رو به حفاظ نرده‌ها گرفتم. همون عطری بود که اون می‌زد، فقط اون. پوزخند ناباوری زدم و زمزمه کردم:
    - امکان نداره. اون نیست.

    سرم رو به دو طرف تکون دادم تا افکار مدخوشم رو کنار بزنم. از پله‌ها پایین رفتم. خیال برم داشته بود. اون آدم هیچ راهی برای ورود به این عمارت نداشت؛ پس نیازی نبود نگران اون باشم. با صدای کورش وسط سالن از حرکت ایستادم.
    - هنوز نیومده کجا میری دختر؟
    به‌سمتش برگشتم و دستم رو به کلاهم گرفتم، کمی پایین تر کشیدمش.
    - اگه بخواین یه گزارش ثانیه به ثانیه واستون آماده می‌کنم جناب پارسین. این‌جوری بابت سؤال کردن اذیت نمیشین.
    سرتاپام رو از نظر گذروند و لبخند محوی زد.
    - بزرگ شدی.
    به لباس‌هام اشاره کرد و ادامه داد:
    - ولی عوض نشدی.
    پوزخندی زدم و روم رو ازش گرفتم. چقدر حرف زدن باهاش آزاردهنده بود. با کنایه پرسیدم:
    - کسی هم هست که توی این چهار سال عوض شده باشه؟

    منتظر جواب سؤالم نموندم و درسالن رو باز کردم، بیرون زدم و به سمت کلبه‌ی ته باغ قدم برداشتم. یه راه خاکی که از بین درخت‌های بلند و تنومند باغ به‌سمت کلبه ادامه داشت. نگاهم رو از دور به شهاب دوختم. روی پله‌های چوبی کلبه نشسته بود و کفشش رو می‌پوشید. با فاصله دومتری ازش ایستادم و با صدای بلند گفتم:
    - دِ بجنب کله پزی رو می‌بندن.
    تند بند کفش‌هاش رو بست و بلند شد، به‌سمتم اومد و لبخندی زد:
    - نمی‌دونی چقدر گشنمه دختر.

    اگه نمی‌دونستم هم از چهره‌ی خندونش این موضوع رو متوجه شده بودم. واقعاً هیچ‌کس توی این چهار سال عوض نشده بود. لبخندی زدم و گفتم:
    - دو دست بخور تو.
    بلند خندید و تا برسیم به ماشین یه بند حرف زد. از دوست‌هاش گرفته تا ماجرای قبول شدن دانشگاهش.
    - خلاصه که برات بگم، با کلی بدبختی کنکورو قبول شدم و رفتم واسه ثبت نام، اونجا بود که تازه فهمیدم مدارکم رو جا گذاشتم دم ورودی دانشگاه.

    در ماشین رو باز کردم و پشت رل نشستم، صورتم رو به‌سمتش چرخوندم بی‌توجه‌ به حرف‌هاش اخم کردم:
    - اول شیشه رو بده پایین بوی عطرت خفم کرد، دوم کلبه رو خالی کن برو توی یکی از اتاق های ویلا، سوم اینقدر مخ منو نخور برادر من.
    گیج بهم خیره شد.
    - هان؟

    کلافه نفسم رو بیرون دادم و شیشه سمت کمک راننده رو پایین دادم، ماشین رو روشن کردم و دنده رو عوض کردم، در همون‌حال جواب دادم:
    - کلبه‌ی منه، یادت که نرفته؟ وسایلم رو ببر اون جا.
    مثل دخترا جیغی کشید:
    - چی؟ نه عمراً من نمیرم فهمیدی؟
    نگاهی بهش انداختم و پام رو روی پدال گاز فشردم، با بی‌خیالی گفتم:
    - حله، تو بمون فقط اتاق منو خالی کن، برو توی یه اتاق دیگه. سه تا اتاقه.
    نفس آسوده‌ای کشید و به پشتیه صندلی تکیه داد، آروم‌تر جواب داد:
    - آخیش. اصلاً دلم نمی‌خواد برم پیش اون عجوزه زشت و اون نامزد عجیبش.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    متعجب اخم کردم. درمورد چی حرف می‌زد؟ گیج پرسیدم:
    - نامزد؟
    درحالی‌که با روکش صندلی ماشین ور می‌رفت بی‌حواس جواب داد:
    - آره بابا، غزال خانوم با یکی نامزد کرده، یارو خیلی عجیبه.
    متفکر سرم رو تکون دادم. عجیب؟ مگه یارو چی‌کار کرده که اینقدر بهش میگه عجیب. اخمی کردم و لب زدم:
    - چرا روی عجیب بودنش تأکید داری؟

    همون‌طور که تمام قسمت‌های مختلف ماشین رو کنجکاوانه نگاه می‌کرد، بیخیال جواب داد:
    - یه بار داشتم وسایل قدیمیت رو به اتاقت می‌بردم که این یارو نمی‌دونم از کدوم چاله‌چوله‌ای پیداش شد و تا گیتارت رو دستم دید یقم رو چسبید، به دیوار راهروی بالا کوبیدم...

    داشبور رو باز کرد و همون‌طور که پاکت‌های نسکافه رو برمی‌داشت لبخند بزرگی زد و زبونش رو روی لب پایینش کشید، با چشم‌هایی که از بیست فرسخی شکمو بودنش رو فریاد می‌زدن به نسکافه‌ها خیره شد و گفت:
    - آخ جان نسکافه. یادته کلاً واسه سه تا چیز توی دنیا جون می‌دادی؟
    خندید و نگاهش رو به من که حواسم رو به رانندگیم بود داد، با لحن شادی ادامه داد:
    - نسکافه مثل شوهرت بود، پفک مادرت، زشک پلو بابات.
    با اینکه حقیقت رو می‌گفت، از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش انداختم و با لحن مسخره‌ای لب زدم:
    - هرهر، بدجور خندیدم نمکدون. کسی وسط داستان تعریف کردن شیرجه نمی‌زنه توی استخر خاطرات قدیمی!
    گیج نگام کرد و همون‌طور که کیسه‌های نسکافه رو توی جیب شلوار، پیرهن و حتی توی یقش جا می‌داد، جواب داد:
    - کم بیراه نمی‌گیا. یهو یاد قدیم افتادم کل موضوع از دستم در رفت.
    بیخیال سرم رو تکون دادم. از این آدم نمی‌شد چیز دستن و حسابی گیر آورد.
    صدای موزیک رو بیشتر کردم، زیر لب با آهنگ هم‌خونی کردم:
    «چند تا خط حرف دارم با تو، چند تا خط درد و دل
    از وقتی تنها کردی منو تو خیابونا ول
    یکیو ترجیح دادی به غرور من شکست
    وای تو چه درسی دادی به من
    عشق بدترین تجربه اس
    آزارم میده دلی که از آدما ترسیده
    اعتمادش رو داره به آدمها از دست میده
    ای وای چه روزگاری برام ساختی
    ای وای افتادم که رو دور باختن
    ای داد کشت غم دوری منو، از حالم چی برات بگمو
    ای داد از غم بیخبری، وای از تو دیگه نیست اثری»
    (مهدی احمدوند، درد)
    با تموم شدن آهنگ صدای محزون شهاب توی گوشم پیچید:
    - یادم رفته بود چه صدای محشری داری.
    نفس عمیقی کشیدم و پشت چراغ قرمز ترمز زدم و نگاهی بهش انداختم، لبخند سردی زدم و گفتم:
    - زمان زیادی گذشته شهاب، خیلی زیاد. توقع ندارم یادت باشه، خیلی چیزا با مرور زمان فراموش میشن.

    حتی من. سکوت کرد. می‌دونست نتونستم فراموش کنم. پورشه قرمزرنگی سمت چپ بوگاتیه مشکی‌رنگم ترمز زد. چهار پسر جوون با لباس‌ها و مدل موهای بی‌ریخت توی اوج بی‌خیالی می‌خندیدن. یکی از اون‌ها که صندلی کمک راننده نشسته بود موبایلش رو سمت راننده گرفته بود و با خنده می‌گفت:
    - ببین چه خوشکله. آره بابا اینو دیشب تورش کردم واقعاً می‌ارزید این‌همه علاف شدیم داداش. چه جیگریه.
    صدای یکی دیگه از پسر ها بلند شد:
    - این خوشکله پشت فرمونم جیگریه‌ها. بچه ها ببینین.
    پسری که داشت عکس دختره رو نشون راننده می‌داد با خنده بهم خیره شد و گفت:
    - هی خانومی درخدمت باشیم. یه نگاه بنداز تا دلم بره از کف، جون من فقط بزار صورتتو کامل ببینم.
    بی‌خیال شیشه‌های دودی ماشین رو بالا دادم. با سبز شدن چراغ راهنمایی رانندگی دنده رو عوض کردم و حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    صدای عصبی شهاب بلند شد:
    - بزن کنار حالشون رو بگیرم بی‌ـ*ـنامو... فکر کردن توی ماشین فلان بشینن کسی میشن واسه خودشون.
    بی‌اهمیت به حرفش سرعتم رو بیشتر کردم و گفتم:
    - پورشه پانامرا.

    متعجب بهم خیره شد:
    - جانم؟

    خونسرد جواب دادم:
    - ماشینشو میگم. اولین نسخش توی سال 2009 توی نمایشگاه شانگ‌های چین به نمایش گذاشته شد؛ اسقبال زیادی ازش شد.

    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
    - توی گروه خودروهای چهار در لیفت بک جای liftback میگیره و با همون طراحی خاص محصولات پورشه. توی سه تریم( اس، 4اس و توربو) (s-4s-turbo ) عرضه میشه؛ حجم پیشرانه 4.8 لیتر و آرایش (78)که با استفاده از پرخوران دوتایی twin turbo موتور میتونه 493 اسب بخار hp یا 500ps تولید کنه. سیستم تعویض دنده 7 سرعت نیمه اتوماتیک ساخت پورشه pdk و کلاچ دو صفحه‌ای این نیرو رو به چهار چرخ منتقل می‌کنه. بنزین سوز، تعداد سرسیلندرها 8، تعداد سوپاپ ها32، موتور جلو، ظرفیت باک90 لیتر، دنده اتوماتیک، مصرف سوخت شهریش 17 لیتر در100کیلومتر.
    متفکر حرفم رو قطع کرد و پرسید:
    - اینی که میگی رقیبم داره؟
    شونه ای بالا انداختم و جواب دادم:

    - یکی از رقبای اصلی پورشه پانامرا، مرسدس بنز سی ال اس-63 آ ام گ(mercedes-benz cls 63 AMG)، بی ام و-ام 5 ( bmw m5) و آئودی-اس6( Audi s6).
    باقی مسیر با حرف‌ها و جوک‌های مسخره شهاب گذشت. بعداز بیست دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم. ماشین رو جلوی کله‌پزی پارک کردم و بی‌توجه به پرحرفی شهاب، از ماشین پیاده شدم، درماشین رو بستم، سویچ ماشین رو دور انگشت اشارم چرخوندم و به تابلویی که بالای مغازه نصب شده بود خیره شدم؛ انگار صفحه‌ای از دفتر خاطراتم رو جلوی روم باز کرده باشن. صدای خودم و عمو توی گوشم می‌پیچید:
    «- خب دخترم. اسمش رو می‌خوای چی بزاری؟
    - امید.
    - دختر اینجا کله پزیه نه پوشاکی یا سوپری. می‌دونی دیگه؟
    - عمو اینجا مال منه اسمشم به خواست منه هر چی هم بگی عوضش نمی‌کنم.
    - حالا چرا امید؟
    - من عاشق امیدم!»

    با صدای شهاب به خودم اومدم و قدمی از ماشین فاصله گرفتم.
    - غرق نشو.

    نگاهم رو به شهاب که با لباس‌های لی آبی کم‌رنگ و پوتین‌های قهوه‌ای چند قدم جلوتر از من ایستاده بود دوختم و سرم رو کج کردم، دوباره سوییچ ماشین رو دور انگشت اشارم چرخوندم. با دیدن قیافه‌ی پوکرم، چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و زبونش رو بیرون آورد. با شکلک مسخره‌ای که درست کرده بود لبخندی زدم و به‌سمتش رفتم. بیست‌وسه‌سالش شده بود؛ اما هنوزم بچه بود. به در مغازه که رسیدیم در رو برام باز کرد؛ اما برخلاف تصورم خودش اول وارد شد و یهو در رو رها کرد. دستم رو بالا آوردم و قبل‌ازاینکه در به صورتم برخورد کنه گرفتمش. نگاه حرصیم رو از پشت در شیشه‌ای به شهاب دوختم که ریلکس وارد شده بود و با هرکی می‌شناخت سلام و احوال پرسی می‌کرد، خم و راست می‌شد، دست‌به‌سـ*ـینه می‌زد و خلاصه همون چاپلوسی که بود، مونده بود. وارد مغازه شدم، بدون توجه به تمام آدم‌هایی که شهاب بهشون احترام گذاشته بود، نگاهم رو توی فضای اطرافم چرخوندم و دنبالش گشتم. سرم رو به چپ و راست می‌چرخوندم که صدای باز شدن در آشپزخونه بلند شد. نگاهم رو به شخص بیرون اومده از آشپزخونه دوختم. همون آدم قبل، همون ریش نسبتاً بلند سفید، همون موهای بلند سفید که تا شونه‌هاش می‌رسیدن، همون اخم همیشگی و همون مدل ایستادن؛ انگار نه انگار سال‌ها از اون روزها گذشته بود و من دیگه دختر بچه‌ای هفده‌ساله نبودم و اونم عموی دوست داشتنیم نبود؛ شایدم اون هنوز عمو محمد من بود و من دیگه اون آهوی قدیم نبودم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    واقعاً نمی‌دونم چی این وسط تغییر کرد که تمام مهره‌های این شطرنج رو به گوشه‌ای از دنیا تبعید کرد؛ البته همه رو که نه؛ شاید فقط من رو برای سال‌ها از خونه‌ای که فقط اسمش خونه بود دور کرد، از آدم‌هایی که ورد زبونشون این بود خوبیم رو می‌خوان؛ اما من خیلی خوب فهمیدم خوبی من از نظر اون‌ها چی می‌تونه باشه. آره فهمیدم، بهای سختی هم بابتش پرداختم، اون بها خاطراتی بود که هرگز فراموش نمیشن. نگاهم به عمو محمد بود که به‌سمت دختر و پسر جوونی رفت و بدون اینکه نگاهی به دختره بندازه روبه پسر جوون گفت:
    - پاشو پسر جوون، پاشو اینجا جاش نیست.
    پسر متعجب نگاهش کرد و همون‌طور که دستی به بینی سرخش می‌کشید با خنده گفت:
    - جونم پیری؟ چی میگی نفهمیدم؟
    عمو با خشم قاشقش رو از دستش گرفت و درحالی‌که از شدت عصبانیت سرخ شده بود جواب داد:
    - پاشو برو بیرون. غذاتم ببر نمی‌خواد پولشو بدی. اینجا امانته دست من. دوستتو برداشتی آوردی کله صب مـ*ـواد میزنی؟ پاشو جوون نه نصیحتت می‌کنم نه کاری بهت دارم فقط پاشو برو.
    اخمی کردم و به‌سمتشون قدم برداشتم. دختر از روی تخت‌هایی که سنتی چیده شده بودن بلند شد و به پسره اشاره‌ای کرد؛ اما پسر عصبی بلند شد و دستش رو روی عمو محمد بلند کرد. با دو قدم بلند خودم رو بهشون رسوندم و بینشون ایستادم، دست پسر رو توی هوا قاپیدم، یه دور کامل پیچوندمش و با صدای عصبی غریدم:
    - چه غلـ*ـطی می‌کنی احمق؟
    فریادی از درد کشید و توی خودش مچاله شد. دختری که همراهش بود و با وضع خیلی بدی لباس پوشده و آرایش کرده بود دستپاچه به‌سمتم اومد و گوشه کتم رو گرفت؛ با لحن ترسید‌ه‌ای گفت:
    - خانوم غلط کرد، ببخشید. ولش کنین، خانوم!
    پوزخندی زدم و دست پسر رو رها کردم، کف دستم رو تخت سـ*ـینه‌ش زدم و با خشم گفتم:
    - دیگه این ورا نبینمت بچه، هری.

    تا لحظه خروجشون به اون پسر گستاخ خیره بودم. صدایی از کسی بیرون نمیومد. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. هیچ‌وقت از آدم‌های معتاد خوشم نمیومد، علاوه‌بر نابود کردن خودشون، اطرافیاشون رو هم نابود می‌کردن و این‌کار رو با خودخواهی تمام انجام می‌دادن. صدای شوکه و محزون عمو محمد رو از پشت‌سرم شنیدم:
    - آهو!

    مضطرب آب دهنم رو پایین دادم. خشکم زده بود؛ انگار تازه متوجه شده بودم هنوز آمادگی روبه‌رو شدن با گذشتم رو ندارم، آمادگی پشت‌سر گذاشتن این روند از بازی. با قرار گرفتن دستی روی شونم، نفس حبس شدم رو بیرون دادم. صدای گرفته و غم‌دارش توی گوشم پیچید:
    - خودتی بابا جان؟
    آروم به‌سمتش چرخیدم و به صورت خیس از اشکش چشم دوختم.
    - سلام!

    ناباور بهم خیره شد. این‌قدر سخت بود قبول برگشتن من بعد از چهارسال؟ توی یه لحظه دستش بالا اومد و یه طرف صورتم نشست. صدای بلند سیلی که خورده بودم توی فضای مغازه پیچید. نگاهم رو به کلاه مشکی رنگم که روی زمین افتاده بود دوختم و نفس عمیقی کشیدم، بدون ذره‌ای اخم، بدون شکایت یا حتی قطره‌ای اشک به‌سمتش برگشتم؛ شاید این سیلی رو حق می‌دونستم. جفت شونه‌هام رو توی دستش گرفت و درحالی‌که مردونه اشک می‌ریخت پرسید:
    - فقط همین؟ بعد‌از این‌همه سال برگشتی، یه سر به منه پیرمرد زدی و میگی سلام؟ این بود جواب زحمات من آهو؟ اینکه کوروش بیاد تف کنه توی صورتم و بگه دخترم رو سپردم به تو، این‌جوری تربیتش کردی.

    تربیت؟ تربیت من وظیفه عمو محمد بود؟ مگه کوروش به اصطلاح پدرم نبود؟
    با جدیت جواب دادم:

    - وظیفه شما تربیت من نبو...
    سیلی دیگه ای به صورتم زد که حرفم نیمه موند. با خشم فریاد زد:
    - جواب تمام محبت‌هام این بود که از خونه فرار کنی؟
    سرم رو تکون دادم و به شهاب که با ناراحتی بهمون خیره بود اشاره کردم؛ انگار منظورم رو متوجه شد که روبه مشتری ها با صدای بلندی گفت:

    - یا علی برادرا. پاشین دیگه ظهره، خداقوت بفرمایین خونه‌هاتون.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با خالی شدن مغازه خم شدم و کلاهم رو از روی زمین برداشتم، روی سرم گذاشتمش و لبه‌ی تختی که کنارم بود نشستم. یکی از زانوهام خم بود، اون یکی رو دراز کردم و کف هر دو دستم رو لبه تخت گذاشتم. نحوه‌‌ی نشستنی که بعداز چهارسال دست نخورده باقی نگهش داشته بودم. با کنایه لب زدم:
    - عجب خوش‌آمدگویی عموجان.
    عصبی با صورتی سرخ شده به‌سمتم حجوم آورد که شهاب تند بینمون ایستاد، شونه‌های عمو محمد رو گرفت و تمام تلاشش رو کرد تا اون رو آروم کنه.
    - عمو آروم باش آهو تازه برگشته درست نیست اینجور...

    عمو محمد با صورت سرخ و عرق کرده کنارش زد و به‌سمتم اومد. خونسرد از روی تخت بلند شدم و روبه‌روش ایستادم، بدون هیچ ترسی، گستاخ توی چشم‌هاش نگاه کردم و دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم.
    - این چهارسال کجا بودی لکه‌ی ننـ*ـگ؟
    پوزخند سردی زدم و یه تای ابروهای بلند قهوه‌ایم رو بالا دادم.
    - لکه‌ی ننـ*ـگ؟
    عصبی فریاد زد:
    - جواب منو بده.

    سرد جواب دادم:
    - به شما ربطی نداره عموجان.
    متعجب اخم کرد و با صدای ناباوری پرسید:
    - چی؟

    چشم هام رو توی حدقه چرخوندم و به اطرافم اشاره کردم.
    - سپردم آقای زارع در اصرع وقت اینجارو بفروشه. حقوقتون مثل قبل داده میشه پس نیازی به نگرانی نیست. می‌تونین از فردا مغازه رو باز نکنین.
    دندون‌هاش رو روی هم فشورد، سرش رو چرخوند و کف مغازه تف انداخت، پیش‌بندش رو باز کرد و قبل‌از‌اینکه از مغازه بیرون بزنه دسته کلید رو روی تختی که نشسته بودم انداخت.
    رفت؟ نه، اونم مثل بقیه چهارسال پیش رفت، وقتی به خودش اجازه نداد باورم کنه، مثل بقیه خانوادم. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و به‌سمت در آشپزخونه رفتم، در رو باز کردم و روبه آشپز و دستیارهاش گفتم:
    - آقایون می‌تونید برید خونه هاتون.
    صدای معترض و ناراحتشون بلند شد. حق داشتن، سال‌ها توی این کله‌پزی کار کرده بودن و حالا یه روزه از کار بی‌کار شده بودن. در رو کامل باز کردم و با صدای بلندتری ادامه دادم:
    - لازم نیست نگران کارتون باشین. اسم و
    شمارتون رو به آقای مرتضوی بدیدن، یه کار مناسب براتون در نظر گرفته میشه.
    بعداز دادن اسم و شماره هاشون به شهاب، مغازه رو خالی کردن. کتم رو از تنم بیرون آوردم و آستین‌های بولیزم رو بالا دادم، وارد آشپزخونه شدم که صدای بلند شهاب رو شنیدم:
    - چیکار می‌کنی تو؟

    با صدای بلندی جواب دادم:
    - الان میام، بشین.
    یه دست کله برای هردومون آماده کردم و بیرون بردم، روی تخت نشستم و بهش اشاره کردم بخوره. با خوش‌حالی جلو اومد و مشغول شد؛
    انگار نه انگار چند لحظه پیش چه اتفاقی افتاده بود. با تموم شدن کله، دست هامون رو شستیم و با قفل کردن در مغازه به ویلا برگشتیم، شهاب به سراغ کار‌های ناتمومش رفت. روی پله‌های سالن بودم که موبایلم زنگ خورد. نگاهم رو به اسم زارع روی صفحه‌ی موبایلم دوختم. وکیلم بود.
    - بله؟
    صدای خسته اش توی گوشم پیچید:
    - سلام خانوم پاسین. سپرده بودین ویلاتون رو بفروشم و وسایل مورد نیازتون رو بفرستم خونه‌ی قدیمی توی روستای[...].
    حرفش رو قطع کردم و اخم ریزی بین ابروهام نشوندم.
    - خب، چی شده؟
    سرفه‌ای کرد و با صدای شرمنده‌ای جواب داد:
    - بله خانوم؛ اما بنظرتون یکم، یکم عجیب نمیشه که یه شخص از خاندان پارسین به یه خونه عادی نقل مکان کنه؟
    با صدای قدم‌های شخصی به بالای پله‌ها خیره شدم و در همون حال جواب دادم:
    - وظیفه شما فکر کردن به این مسائل نیست جناب زارع.
    دستپاچه جواب داد:
    - بله، حق با شماست؛ اما بازم...
    با صدای عصبی بهش هشدار دادم:
    - جناب زارع!
    مطیع جواب داد:
    - چشم خانوم. تا دو روز دیگه تمام کارها رو انجام میدم.

    تماس رو قطع کردم و روبه غزال که بالای پله‌ها ایستاده بود پرسیدم:
    - چی شده؟
    کنجکاو به لباس‌هام نگاه کرد.

    - جایی بودی؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    باقی پله‌هارو بالا رفتم و نگاهم رو ازش گرفتم، به سمت اتاقم قدم برداشتم و در همون‌حال جواب دادم:
    - گیریم که بودم، شما حرفتو بزن.
    دنبالم اومد و دستم رو گرفت، نگهم داشت و با لحن ناراحتی گفت:
    - امشب تولدمه آهو، یادت که نرفته؟

    به‌سمتش برگشتم، به چشم‌های به ظاهر ناراحت و آبی‌رنگش خیره شدم و رک لب زدم:
    - برای چی باید تولدت رو یادم باشه؟

    برای لحظه‌ای اخم کرد و با حرص دستم رو رها کرد.
    - تو، تو هیچ‌وقت عوض نمیشی.

    لبخندی زدم.
    - خوبه می‌دونی از تولد خوشم نمیاد.
    اخمی بین ابروهای کوتاه و تتو شده‌ی بلوندش نشوند.
    - اما این تولد منه، نه کس دیگه‌ای.

    پوزخندی زدم و به‌سمت اتاقم رفتم که صداش رو از پشت‌سرم شنیدم.
    - امشب نامزدم میاد. لطفاً درست لباس بپوش. بابا یه جشن بزرگ گرفته، همه‌ی شرکا و آشناهاش قراره بیان.آهو یه این بار...
    بی‌توجه به اون که هنوز داشت حرف می‌زد وارد اتاق شدم و در رو بستم.
    مهمونی؟ من؟ اونم مهمونی که جناب پارسین خواستارش باشه. فکر نکنم جای مناسبی برای من باشه. به‌سمت کمد کرم‌رنگ و کهنه‌ی گوشه‌ی اتاق رفتم و کیسه خواب قدیمی که توی کمد بود رو بیرون کشیدم، رنگ نارنجیش رو هنوز دوست داشتم؛ حتی با وجود کهنه شدن و خاک گرفته شدنش. کف اتاق پهنش کردم و توی کیسه خواب دراز کشیدم، جفت دست‌هام رو بالا بردم و زیر سرم گذاشتم. هیچوقت دست‌هام رو رها نمی‌کردم، همیشه یا لای پاهام بودن، یا زیر سرم، یا حتی روی گردنم. به سقف بالای سرم خیره شدم، به طرح‌ها و نقاشی‌های عجیب-غریبی که کل سقف رو لباس پوشونده بودن. اولین باری ک قلم دست گرفتم روی لباس سفید کوروش یه اژدهای چینی کشیدم، هرگز فراموش نمی‌کنم برای اون کار تا چند روز از غذا و آب محروم شدم. هیچ‌وقت فرصت پیدا نکردم به صورت حرفه‌ای آموزش ببینم، من فقط یه قلم و دفتر داشتم که وقتی دلم پر بود و اجازه اشک ریختن نداشتم سیاهش می‌کردم، الان به مرزی از این حرفه رسیدم که طرح‌ها و تابلوهام رو به ایتالیایی‌ها و انگلیسی‌ها می‌فروشم. من کل عمرم رو توی این عمارت به بند کشیده شدم. مادرم بود؛ اما درگیر معشـ*ـوقه‌های جدید و قدیمش و پول کوروش، خواهرم بود؛ اما همیشه درگیر بهتر بودن و خراب کردن من جلوی کوروش، دوست داشت دختر خوبه باشه. پدرم بود... واقعاً پدرم بود؟ پدری که از هفت سالگی کوبید توی دهنم و گفت:«باید بهم بگی کوروش‌خان، نه پدر.» از همون روز دنیای من به اندازه درد اون سیلی کوچیک شد؛ اما بالآخره بزرگ شدم، بدون اینکه کوروش متوجه بشه، بدون اینکه بفهمه کل دبستان رو توی سه سال تموم کردم، دبیرستان رو دوسال. شدم نقاش بین‌المللی که عالم و آدم به دنبال یه نشونه ازش هستن و اون نقاش هفده‌ساله توی یه قصر بزرگ زندانی بود. تا اینکه اون رو دیدم، امید. خیلی بچه بودم که نفهمیدم برق توی چشم‌هاش برق عشق نیست، نفرته، بچه بودم که نفهمیدم برای نابودی کوروش...
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    پلک‌هام رو روی هم فشردم. متوجه نشدم کی از شدت خستگی خوابم برد.
    «چهار سال قبل»
    تندتند کفش‌های آل.استار مشکیم رو پام کردم و از روی تخت آهنی طلایی‌رنگم بلند شدم، جوری که صدای جیرجیر تخت بلند شد. با خنده کوله‌ی خاکی‌رنگم رو از روی تخت برداشتم و جلوی آیینه‌ی قدی کنار تختم ایستادم، نگاهم رو به دختر هفده‌ساله‌ی توی آینه دوختم. موهای قهوه‌ای تیره‌ و فرفری که تا کمی پایین‌تر از شونه‌هاش ادامه داشتن، پوستی گندمی و چشم‌های قهوه‌ای تیره، بینی قلمی و کوچیک، مژه‌های پر؛ اما کوتاه، لب‌های کوچولو و زیبا، ابروهای بلند و پر مشکی‌رنگ، گونه‌های ریز که به صورت لاغر و کوچولوش میومدن. نگاهی به هیکل ریزنقش و لاغرم انداختم. شلوار جین آبی‌رنگی پوشیده بودم با یه تیشرت مردونه‌ی سفید و گشاد، پایین تیشرت رو توی شلوارم فرو بـرده بودم و سیشرت مشکی‌رنگ ساده‌ای رو روی تیشرت سفید پوشیده بودم. لبخندی به خودم زدم و کلاه کپ مشکیم رو از روی عسلیه کنار آیینه که بین آیینه و تخت قرار داشت برداشتم و روی سرم گذاشتم، به سختی موهای فر و بلندم رو زیرش پنهان کردم و با جیغ خفه‌ای از اتاقم بیرون زدم. خوشحال بودم و دلیل خوشحالیم آزادی بود که امروز داشتم. به نیمه‌های سالن بالا رسیده بودم که با به یادآوردن موضوعی سرجام متوقف شدم، اخم کردم و با کف دست به پیشونیم کوبیدم، با عجله به‌سمت اتاق برگشتم و تند اسپری‌ها و رنگ‌ها و وسایل مورد نیازم رو از زیر تخت با ملاف‌های بنفش رنگش بیرون کشیدم. همه رو توی کولم جا دادم و از اتاق بیرون زدم، یه قدم از اتاقم دور شده بودم که صدای غزال رو شنیدم:
    - نگران نباش، بابا کوروشم تا دو روز دیگه خونه نمیاد. بیا بریم اتاق من.
    اخم ریزی بین ابرو‌هام نشست، تند داخل اتاق برگشتم و توی چهارچوب در پنهان شدم. فکر می‌کردم فقط خودم واسه‌ی دو روزی که کوروش نیست برنامه ریختم؛ اما انگار باهوش‌تر از منم پیدا میشه. صدای قدم‌هاشون توی سالن رو شنیدم و بعداز چند لحظه صدای مردی غریبه به گوشم رسید:
    - غزال، مطمئنی پدرت به این زودی‌ها نمیاد؟ اگه یه وقت خدمه بهش چیزی بگن چی؟
    - نگران نباش کیوان، کسی چیزی نمیگه، بعدشم ما قرار بود خوش بگذرونیم، چرا هی فاز منفی میدی؟
    - باشه، ناراحت نشو ازم.
    - عمراً ازت ناراحت بشم عشقم.
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و نمایشی عق زدم. با صدای بسته شدن در اتاق غزال، آروم سرم رو از پشت در بیرون آوردم و سالن رو چک کردم، کامل از اتاق بیرون زدم و با قدم‌های بی‌صدا و آروم، با احتیاط، درحالی‌که تمام مدت نگاهم به‌سمت اتاق غزال بود تا یه وقت منو نبینن. برام مهم نبود غزال پشت‌سر کوروش چی‌کار می‌کنه، من توی دنیای کوچیک خودم غرق بودم. طول سالن رو طی کردم و تندتند پله‌هارو دوتا-یکی پایین دویدم. دو-سه متری از پله‌ها فاصله گرفته بودم که نمی‌دونم شیرین‌جون از کجا پیداش شد و جلوم رو گرفت.
    - هی‌هی صبر کن ببینم، کجا میری فسقلی؟
    لبخند دندون‌نمایی زدم و درحالی‌که از شدت هیجان نفس‌نفس می‌زدم جواب دادم:
    - هیچ‌جا شیرین جونم.
    نگاه قهوه‌ایش رو به سرتاپام انداخت و ابرویی بالا انداخت.
    - آها. که جایی نمیری؛ پس این تیپ و کوله‌ای که تا خرخره پرش کردی چیه؟ بده من ببرمش توی اتاقت.
    کلافه نگاهی به ساعت مردونه‌ی مشکی رنگم انداختم و درحالی که با عجله بالا-پایین می‌پریدم نالیدم:

    - توروخدا شیرین بذار برم، قول میدم قبل از شب برگردم. خواهش می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    لبخند شیرینی روی لب‌های باریکش کاشت و از جلوی راهم کنار رفت.
    - باشه؛ اما مگه شهرزاد و شهاب مدرسه نیستن؟ پس با کی میری؟
    با شیطنت جواب دادم:
    - یه جا میرم که واسه بچه‌های شما خوب نیست شیرین جان.
    - ای فسقلی.
    به‌سمتم خم شد و سعی کرد بگیرتم که با خنده به‌سمت در ورودی سالن دویدم و درهای طلایی‌رنگ بزرگ سالن رو باز کردم، درست مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشه، با سر بالا و پله‌های جلوی در رو پایین دویدم و با خنده طول باغ بزرگ و سرسبز عمارت رو طی کردم. از وقتی کوروش به سفر کاری رفته بود، بیشتر نگهبان‌ها رو هم با خودش بـرده بود و فقط راننده و آقا مرتضی رو برامون گذاشته بود، درواقع براشون. من کی بودم توی این خونه که برای من کسی رو گذاشته باشه. درحالی‌که لی‌ لی کنان به‌سمت درهای ورودی باغ می‌رفتم، شونه‌هام رو با بی‌خیالی بالا انداختم و جیغ کشیدم:
    - آقا مرتضی درب‌هارا بگشا.
    و بلند زیر خنده زدم. برام مهم نبود زندگیم توی روزهای عادی چطوره، این مهم بود که دو روز وقت داشتم نفس بکشم و هرکار که دوست دارم رو انجام بدم. آقا مرتضی با لبخند درهای آهنی رو برام باز کرد و کنجکاو پرسید:
    - کجا میری بابا جان؟
    درحالی‌که روی پا بند نبودم با سرخوشی جواب دادم:
    - میرم عشق و حال ولی زود برمی‌گردم. هوامو داشته باشیا عشقم.
    اینبار بلند خندید.
    - باشه باباجان، حالا چرا این‌قدر ورجه‌وورجه می‌کنی دختر؟
    لبخند گنده‌ای زدم و سرم رو بالا گرفتم، چشم‌هام رو با خیال راحت بستم.
    - چون بسی خوش‌حالم مرتضی جونم.
    با خنده سرش رو تکون داد.
    - از دست تو بچه.
    دستی براش تکون دادم و از در‌های آهنی بیرون زدم، با قدم‌های آزاد و آروم از خیابون پایین رفتم و اجازه دادم نسیم خنک عصر تابستون پوست صورتم رو نوازش کنه. موبایل کوچیک و ارزونم رو که شیرین جون برام از یه مغازه گرفته بود از توی کولم بیرون کشیدم و شماره‌ی یگانه رو گرفتم. با اولین بوق تماس رو جواب داد:
    - بزغاله! کجایی تو؟ چهارساعته منتظرتیم.
    لبام رو غنچه کردم.
    - خب بابا، یکم طول کشید تا غزال برگرده توی اتاقش منم بزنم بیرون. می‌تونی بیایی دنبالم؟
    یکم آروم شد؛ ولی هنوزم عصبانی بود
    - باشه حالا اشکال نداره. کجایی مگه؟
    کمی کلاه کپ مشکی‌رنگم رو پایین‌تر کشیدم و اسم خیابونی روبه‌روم بود رو بهش گفتم. چند دقیقه بعد با یه پیکان سفید جلوم ترمز زد و منم سوار شدم. با صدای شادی شروع کردم به حرف زدن:
    - سالام یگانه‌ی عالم، چطوری عشقم؟ خوبی؟ مماخت چاقه؟ بچمون چطوره؟ اذیتت نمی‌کنه؟ مثل تو سیاه شده یا مثل باباش که من باشم سفید بلوری...
    نگاهم به یگانه بود که پشت رل نشسته بود و با سرعت رانندگی می‌کرد و تندتند حرف می‌زدم که با صدای سرفه‌ی شخصی ساکت شدم، متعجب به‌سمت صندلی‌های عقب برگشتم و نگاهم رو به دختر و پسر 17-18ساله‌ای دوختم که با لبخند بزرگی نگاهم می‌کردن. گیج سرم رو کج کردم و روبه یگانه پرسیدم:
    - اینا دیگه چی‌ان؟
    با تموم شدن جمله‌ام یگانه و دوست‌هاش منفجر شدن. یگانه با خنده به بازوم زد و جواب داد:
    - اینا دیگه چیه؟ دوست‌هامن دیگه، گفتم که تنها نمی‌ریم.
    سری تکون دادم و به‌سمت عقب چرخیدم. با خوش‍رویی لب زدم:
    - سلام. اسم من آهوئه. از دیدنتون خوشبختم.
    اول از همه دختره که زیادی هم خوشکل بود به خودش اومد و با لبخند زیبایی دستش رو به‌سمتم دراز کرد.
    - من النام، منم از دیدنت خوشبختم.

    دستش رو توی دستم فشردم و لبخندی زدم. النا پوست یک‌دست و سفیدی داشت، موهای نارنجی که معلوم بود طبیعی متا خودشن و چشم‌های قهوه‌ای مایل به نارنجی، گونه‌های برجسته‌ای داشت و لب‌های درشت صورتی، ابروهای کوتاه و پر نارنجی، بینی کوچیک. من رو یاد روباه انداخت. پسری که کنارش نشسته بود کاملا با خودش تضاد داشت. موهای مشکی و پوست سفید، چشم‌های آبی و بینی قلمی، لب‌های درشت سرخ و ابروهایی پر و بلند.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    النا به پسری که کنارش نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:
    - اینم پسرعموم شاهرخ.
    شاهرخ هم با لبخند آرومی دستش رو به‌سمتم دراز کرد.
    - سلام.
    دستش رو برای لحظه‌ای توی دستم فشردم و جواب دادم:
    - سلام.
    باقی مسیر توی سکوت طی شد. وقتی به محل مورد نظر رسیدیم دیگه تقریباً شب شده بود. یگانه و بچه‌ها استرس داشتن؛ اما من با سرخوشی از ماشین پایین پریدم و کولم رو روی دوشم انداختم.
    - بیخیال بچه‌ها، ترس نداره که.
    یگانه که مشغول قفل کردن در‌های ماشین بود، با استرس گفت:
    - آهو دردسر نشه برامون؟
    پوکر بهش خیره شدم و جواب دادم:
    - مگه خودت نبودی که این خونه رو پیدا کردی؟ خودت پیشنهاد دادی یکی از کارهای هنریمون رو اینجا پیاده کنیم. حالا جا زدی؟
    با تردید جواب داد:
    - نه فقط...
    سکوت کرد، نگاه کوتاهی به دیوار‌های بلند ویلا انداخت و آب دهنش رو پایین داد.
    - خیلی خب. بزن بریم تو کارش.
    هر چهار نفر جلوی دیوار‌های بلند ویلا ایستادیم که مثل همیشه نخود آش شدم و خودم رو وسط انداختم.
    - من میرم بالا در رو باز می‌کنم.
    قبل از اینکه کسی اعتراض کنه، کولم رو توی بغـ*ـل یگانه انداختم و مثل مارمولک از دیوار بالا رفتم. شاهرخ و النا شاخ در آورده بودن؛ اما یگانه که به کارهام عادت داشت فقط با تأسف سرش رو تکون می‌داد و نگاهم می‌کرد. از روی دیوار پایین پریدم که زانوم محکم به تخته سنگی برخورد کرد و جیغ خفه‌ای کشیدم. صدای نگران بچه‌ها رو از پشت دیوار شنیدم:
    یگانه: آهو، خوبی؟ چت شد؟
    شاهرخ: هی دختره، زنده‌ای؟ اگه مردی یه ندایی بده.
    النا: اع شاهرخ زبونتو گاز بگیر خدانکنه.
    یگانه: خب بابا یه لحظه ساکت باشین ببینم چش شد طفل معصومم اونور دیوار.
    درحالی‌که اون سه پشت دیوار با هم درگیر بودن، از روی زمین بلند شدم و لنگ‌لنگون در ویلا رو براشون باز کردم. با اخم بهشون خیره شدم و گفتم:
    - میایین داخل یا می‌خواین همین‌طوری بحث کنین؟
    یگانه نفس راحتی کشید و به‌سمتم اومد، اخمی کرد و کولم رو توی بغلم انداخت.
    - همچین کولی بازی در آوردی گفتم مردی اونور.
    گیج نگاهش کردم و زمزمه کردم:
    - ملت رفیق دارن، ما هم...
    بیخیال شونه‌ام رو بالا انداختم و پشت‌سر یگانه راه افتادم، شاهرخ و النا هم پشت‌سر ما حرکت کردن. بالآخره بعداز نیم ساعت گشتن، دیوار مناسبی رو پیدا کردیم و وسایلمون رو بیرون آوردیم، شروع کردیم به طراحی و نقاشی با رنگ و اسپری‌ روی دیوار. النا و شاهرخ مشغول کشیدن یه عقاب بزرگ روی دیوار بودن، یگانه روی زمین نشسته بود و ساندویج می‌خورد و منم جفت دست‌هام رو توی رنگ فرو کرده بودم و درحال کشیدن گرگ بزرگی روی دیوار بودم که گرگ توی ذهنم دستی رو توی دهنش گرفته بود. با خستگی پشت دستم رو روی پیشونیم کشیدم که یادم اومد دستم پر از رنگه. جیغ خفه‌ای کشیدم که صدای باز شدن در ویلا به گوشم رسید و بعد صدای فریاد مرد غریبه‌ای که بدجور عصبانی به‌نظر می‌رسید.
    - اینجا چه خبره؟ شماها کی هستین؟
    به خودم اومدم و بچه‌ها رو دیدم که ترسیده از از پله‌ها پایین دویدن و فلنگ رو بستن. تند خم شدم و کولم رو از روی زمین برداشتم و پله‌هارو دوتا-یکی پایین دویدم؛ اما مرده هم مثل یوزپلنگ ایرانی پشت‌سرم اومد. درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم شروع به دویدن کردم، تقریباً به وسط باغ رسیده بودم که موهام از پشت کشیده شد و با جیغی کشیدم و متوقف شدم. دست قدرت‌مند و بزرگی دور شکمم حلقه شد و نگهم داشت. درحالی‌که جیغ‌جیغ می‌کردم شروع به تقلا کردم.
    - ولم کن. هی، بذار برم. می‌شنوی چی میگم؟
    سرش رو خم کرد و زیر گوشم، درحالی‌که به خاطر دویدن پشت‌سرم نفس‌نفس می‌زد، با صدای آروم و بمی زمزمه کرد:
    - هیچ‌کس تا الان نتونسته از دست امید سلطانی در بره فسقلی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا