- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
اشتباهی نگاههام رو خرج مردمی از جنس سنگ کردم که منو شیشه دیدن، اشتباهی لبخند به لب اونهایی آوردم که لبخندم رو گرفتن و توی گونیهایی قهوهایرنگ توی اعماق اقیانوسها انداختن. من اشتباهی دست یاری برای آدمهایی شدم که بهترین کمک برایشون دلِ شکستم بود. اشتباهی اشکتمساح رو در آغـ*ـوش گرفتم و اشتباهتر تمساح رو با وعدههای شیرینِ باختم دلداری دادم. من اشتباههایِ اشتباهی زیادی رو خرج افرادی سیاهدل کردم که حتی ابلیس هم فکرش رو نمیکرد، فکر نمیکرد انسانی توانایی این حجم از اشتباه رو داشته باشه؛ شاید توی دل من، کمی اشتباه سر ریز شد و من دیر جنبیدم، قافله رو از دست دادم و حالا لقب اشتباه به القاب هزارم اضافه شده؛ اما خب اشتباه که طلا نیست، همه دارن، من کمی بیشتر. نفس عمیقی کشیدم و دوش آب رو بستم، حوله مشکیرنگ رو دورم پیچیدم و در حموم رو باز کردم، بهمحض بیرون رفتنم چشمم به شهرزاد خورد که گوشهای ایستاده بود و با چشمهای اشکی بهم نگاه میکرد. همون دختر زیبا و باوقار سابق. دقیقتر برسیش کردم. پوست گندمی، موهای قهوهایروشن و فر، چشمهای همرنگ چشمهای شهاب. خودش بود، دوست قدیمی و بیمعرفت من. شهرزاد مثل من بیستویک سالش بود، با فاصلهی چهار ماه از من به دنیا اومده بود، مادرش توی همین عمارت به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود، درست مثل خودش. برادرش شهاب، دو سال از هر دومون بزرگتر بود، بچهگیمون درکنار هم گذشت؛ البته اگه بشه گفت بچهگی. دستم رو توی موهای فرم فرو بردم و تکونشون دادم تا کمی خشک بشن. جلوتر رفتم و یه تای ابروی بلندم رو بالا انداختم.
- هنوزم مثل قبل تا تقی به توقی میخوره آبغوره میگیری؟
با شنیدن صدام به خودش اومد و تکونی خورد، دستش رو جلوی دهنش گرفت و با گریه اسمم رو زمزمه کرد:
- آهو!
لبخند محوی زدم و جواب دادم:
- جانم؟
بهسمتم پا تند کرد و دستهاش رو سفت دور گردنم حلقه کرد، توی بغـ*ـلش فشردم و درحالیکه از شدت گریه به هقهق افتاده بود پرسید:
- کـ.... کجا بودی؟ چـ.... چطور تونستی... ترکمون کنی؟ چرا بدون خبر... یهو رفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو دو طرف کمرش گذاشتم و کمی ازش فاصله گرفتم. نگاهم رو به چشمهای خیس از اشکش دوختم و اخم کردم.
- هی، میدونی که از گریه خوشم نمیاد؟
دستهاش رو از دور گردنم باز کرد و اشکهاش رو پاک کرد، لبخند محزونی زد و نگاهش رو روی کل هیکلم چرخوند.
- خیلی خوشکل شدی آهو.
اخمهام از هم باز شدن. با خوشرویی پرسیدم:
- شهرزاد، تاحالا به خودت نگاه کردی؟
آروم خندید.
- هنوزم میگم تو خوشکل تری و البته عاشق رنگ مشکی، مثل قدیما.
نگاهم رو به لباسهای شاد و گلگلیش انداختم و دستی به گردنم کشیدم، اونم همیشه عاشق رنگهای شاد بود. بحث رو عوض کردم.
- کارم داشتی؟
انگار متوجه شده بود علاقهای به یادآوریه گذشته ندارم. به اتاق اشاره کرد و آروم جواب داد:
- آقا گفتن ببرمت یه اتاق دیگه. عصر خدمتکارا و کارگرا میان برای رنگآمیزی و تعمیر و تمیزکاری اتاق.
پوزخندی زدم و سرم رو به چپ مایل کردم، سرد زمزمه کردم:
- چه بخشنده.
متعجب تکونی خورد.
- هوم؟
کوتاه جواب دادم:
- لازم نیست.
روم رو ازش گرفتم و بهسمت ساکم رفتم، لباسهای شخصیم رو برداشتم، شلوار جین مشکیرنگ و بولیز آستین بلند همرنگش، با کت لی آبیرنگ. با اینکه میدونستم با کوروش روبهرو شدن براش سخته، با بیرخمی ادامه دادم:
- بهش بگو آهو گفته آدمات رو بزار لبه تاقچه آفتاب بخورن یکم از سوسولی دربیان.
مثل همیشه مطیع سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- چشم.
به در اتاق اشاره کردم.
- برو بیرون لباس بپوشم، یه جارو-خاکانداز هم بیار واسم.
- چشم خانم.
- هنوزم مثل قبل تا تقی به توقی میخوره آبغوره میگیری؟
با شنیدن صدام به خودش اومد و تکونی خورد، دستش رو جلوی دهنش گرفت و با گریه اسمم رو زمزمه کرد:
- آهو!
لبخند محوی زدم و جواب دادم:
- جانم؟
بهسمتم پا تند کرد و دستهاش رو سفت دور گردنم حلقه کرد، توی بغـ*ـلش فشردم و درحالیکه از شدت گریه به هقهق افتاده بود پرسید:
- کـ.... کجا بودی؟ چـ.... چطور تونستی... ترکمون کنی؟ چرا بدون خبر... یهو رفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو دو طرف کمرش گذاشتم و کمی ازش فاصله گرفتم. نگاهم رو به چشمهای خیس از اشکش دوختم و اخم کردم.
- هی، میدونی که از گریه خوشم نمیاد؟
دستهاش رو از دور گردنم باز کرد و اشکهاش رو پاک کرد، لبخند محزونی زد و نگاهش رو روی کل هیکلم چرخوند.
- خیلی خوشکل شدی آهو.
اخمهام از هم باز شدن. با خوشرویی پرسیدم:
- شهرزاد، تاحالا به خودت نگاه کردی؟
آروم خندید.
- هنوزم میگم تو خوشکل تری و البته عاشق رنگ مشکی، مثل قدیما.
نگاهم رو به لباسهای شاد و گلگلیش انداختم و دستی به گردنم کشیدم، اونم همیشه عاشق رنگهای شاد بود. بحث رو عوض کردم.
- کارم داشتی؟
انگار متوجه شده بود علاقهای به یادآوریه گذشته ندارم. به اتاق اشاره کرد و آروم جواب داد:
- آقا گفتن ببرمت یه اتاق دیگه. عصر خدمتکارا و کارگرا میان برای رنگآمیزی و تعمیر و تمیزکاری اتاق.
پوزخندی زدم و سرم رو به چپ مایل کردم، سرد زمزمه کردم:
- چه بخشنده.
متعجب تکونی خورد.
- هوم؟
کوتاه جواب دادم:
- لازم نیست.
روم رو ازش گرفتم و بهسمت ساکم رفتم، لباسهای شخصیم رو برداشتم، شلوار جین مشکیرنگ و بولیز آستین بلند همرنگش، با کت لی آبیرنگ. با اینکه میدونستم با کوروش روبهرو شدن براش سخته، با بیرخمی ادامه دادم:
- بهش بگو آهو گفته آدمات رو بزار لبه تاقچه آفتاب بخورن یکم از سوسولی دربیان.
مثل همیشه مطیع سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- چشم.
به در اتاق اشاره کردم.
- برو بیرون لباس بپوشم، یه جارو-خاکانداز هم بیار واسم.
- چشم خانم.
آخرین ویرایش: