- چی؟ منظورت چیه؟
_ زودباش، باید از اینجا بری.
هدایتم کرد به سمت انتهای کوچه.
-ولی من...
_ فردا ساعت شیش بیا همین پارک.
به انتهای کوچه اشاره کرد و کاغذی از جیبش درآورد. سریع شمارهاش رو نوشت و داد دستم، بعد با استرس گفت:
_ برو، هیچ وقت نیا این سمت. فردا میبینمت.
یه قطره اشک از چشمام فرود اومد. بدجور دلم شکست. پدرم من رو پس میزد؟ بغضم شکست و دویدم تا دور شم. تا از خونمون، از خانوادهام، دور بشم. فقط میدویدم. بعد از چند دقیقه ایستادم و آروم قدم برداشتم.
(آهنگ فرضی: اشکام جاریه از مرتضی پاشایی)
«دوباره تو قلبم یه حسی اومده
نمیدونم چیه
شبیه عشقیه
که از روزای دور میمونه یادگار
که میگفتم نرو
منو تنها نذار
منو تنها نذار»
پدرم تو چشمام نگاه کرد و پسم زد. خانوادهام بود. نزدیک سه سال نبودم اون...
«چهرهات مثل قلبم شکسته تر شده
چشامون تر شده
هوا بدتر شده
دلم میخواد بگی
کجا بود یه عمر
روزای بی منت
چه جوری سر شده»
خواهر داشتم؟ مادر و پدر؟ چه جور خانوادهای هستن که با دیدن دخترشون این طور رفتار میکنند؟ شاید من اشتباه کردم. شاید اونا واقعا...تلفن عجیب رو روشن کردم و هرطوری که بود، شماره کیان رو گرفتم. بلافاصله جواب داد. با صدای تخسی گفت:
_ الو؟ چی شد؟ دلت تنگ شد به این زودی؟
بغض گلوم رو فشار میداد.
- کیان؟
«اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نزار بمون با من یه بار»
_ آیدا چی شده؟
نمیتونستم حرف بزنم. سیب بزرگ تو گلوم نمیذاشت.
- کیان بابام... رام...
بغضم شکست.
می خوام تموم شه انتظار... روزا میگذره بیاعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار.
_ کجایی؟
دنبال اسم یه مغازه گشتم و با گریه بهش گفتم.
_ همون جا بمون اومدم. آروم باش. اومدم.
با تموم عجز تو صدام گفتم:
- بیا.
«بارون شو رو قلبم ببار»
_ زودباش، باید از اینجا بری.
هدایتم کرد به سمت انتهای کوچه.
-ولی من...
_ فردا ساعت شیش بیا همین پارک.
به انتهای کوچه اشاره کرد و کاغذی از جیبش درآورد. سریع شمارهاش رو نوشت و داد دستم، بعد با استرس گفت:
_ برو، هیچ وقت نیا این سمت. فردا میبینمت.
یه قطره اشک از چشمام فرود اومد. بدجور دلم شکست. پدرم من رو پس میزد؟ بغضم شکست و دویدم تا دور شم. تا از خونمون، از خانوادهام، دور بشم. فقط میدویدم. بعد از چند دقیقه ایستادم و آروم قدم برداشتم.
(آهنگ فرضی: اشکام جاریه از مرتضی پاشایی)
«دوباره تو قلبم یه حسی اومده
نمیدونم چیه
شبیه عشقیه
که از روزای دور میمونه یادگار
که میگفتم نرو
منو تنها نذار
منو تنها نذار»
پدرم تو چشمام نگاه کرد و پسم زد. خانوادهام بود. نزدیک سه سال نبودم اون...
«چهرهات مثل قلبم شکسته تر شده
چشامون تر شده
هوا بدتر شده
دلم میخواد بگی
کجا بود یه عمر
روزای بی منت
چه جوری سر شده»
خواهر داشتم؟ مادر و پدر؟ چه جور خانوادهای هستن که با دیدن دخترشون این طور رفتار میکنند؟ شاید من اشتباه کردم. شاید اونا واقعا...تلفن عجیب رو روشن کردم و هرطوری که بود، شماره کیان رو گرفتم. بلافاصله جواب داد. با صدای تخسی گفت:
_ الو؟ چی شد؟ دلت تنگ شد به این زودی؟
بغض گلوم رو فشار میداد.
- کیان؟
«اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نزار بمون با من یه بار»
_ آیدا چی شده؟
نمیتونستم حرف بزنم. سیب بزرگ تو گلوم نمیذاشت.
- کیان بابام... رام...
بغضم شکست.
می خوام تموم شه انتظار... روزا میگذره بیاعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار.
_ کجایی؟
دنبال اسم یه مغازه گشتم و با گریه بهش گفتم.
_ همون جا بمون اومدم. آروم باش. اومدم.
با تموم عجز تو صدام گفتم:
- بیا.
«بارون شو رو قلبم ببار»
آخرین ویرایش توسط مدیر: