کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
- چی؟ منظورت چیه؟
_ زودباش، باید از این‌جا بری.
هدایتم کرد به سمت انتهای کوچه‌.
-ولی من...

_ فردا ساعت شیش بیا همین پارک.
به انتهای کوچه اشاره کرد و کاغذی از جیبش درآورد. سریع شماره‌اش رو نوشت و داد دستم، بعد با استرس گفت:

_ برو، هیچ وقت نیا این سمت. فردا می‌بینمت.
یه قطره اشک از چشمام فرود اومد. بدجور دلم شکست. پدرم من رو پس میزد؟ بغضم شکست و دویدم تا دور شم. تا از خونمون، از خانواده‌ام، دور بشم. فقط می‌دویدم. بعد از چند دقیقه ایستادم و آروم قدم برداشتم.
(آهنگ فرضی: اشکام جاریه از مرتضی پاشایی)
«دوباره تو قلبم یه حسی اومده
نمی‌دونم چیه
شبیه عشقیه
که از روزای دور می‌مونه یادگار
که می‌گفتم نرو
منو تنها نذار
منو تنها نذار»
پدرم تو چشمام نگاه کرد و پسم زد. خانواده‌ام بود. نزدیک سه سال نبودم اون...
«چهره‌ات مثل قلبم شکسته تر شده
چشامون تر شده
هوا بدتر شده
دلم می‌خواد بگی
کجا بود یه عمر
روزای بی منت
چه جوری سر شده»
خواهر داشتم؟ مادر و پدر؟ چه جور خانواده‌ای هستن که با دیدن دخترشون این طور رفتار می‌کنند؟ شاید من اشتباه کردم. شاید اونا واقعا...تلفن عجیب رو روشن کردم و هرطوری که بود، شماره کیان رو گرفتم. بلافاصله جواب داد. با صدای تخسی گفت:

_ الو؟ چی شد؟ دلت تنگ شد به این زودی؟
بغض گلوم رو فشار می‌داد.
- کیان؟
«اشکام جاریه بی اختیار دیگه تنهام نزار بمون با من یه بار»

_ آیدا چی شده؟
نمی‌تونستم حرف بزنم. سیب بزرگ تو گلوم نمی‌ذاشت.
- کیان بابام... رام...
بغضم شکست.
می خوام تموم شه انتظار... روزا می‌گذره بی‌اعتبار دیگه تنهام نذار بمون با من یه بار.

_ کجایی؟
دنبال اسم یه مغازه گشتم و با گریه بهش گفتم.

_ همون جا بمون اومدم. آروم باش. اومدم.
با تموم عجز تو صدام گفتم:
- بیا.
«بارون شو رو قلبم ببار»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    ***
    توی ماشین نشسته بودم و سرم رو تکیه داده بودم به شیشه.

    _ می‌خوای بریم خونه؟
    جواب ندادم. من هیچ‌کس رو نداشتم؟ سکوت سنگینی تو ماشین به وجود اومده بود. چند دقیقه بعد خیابونا تموم شد و جاده‌های خاکی و دار و درخت‌های نقره‌ای شروع شد و بعدش ماشین ایستاد. صدام گرفته بود.
    - این جا کجاس؟

    _ پیاده شو.
    خودش زودتر پیاده شد و من هم پیاده شدم. کمی جلو تر صخره‌ای بود. رگه‌های نقره درون موج میزد؛ اما پشت صخره تمام جاده و جنگل زیر پاهات بود. هوا مرطوب بود. غروب بود. خورشیدهای زرد و قرمز هارمونی قشنگی رو با ابرهای صورتی ایجاد کرده بودن و داشتند جاشون رو با ماه آبی عوض می‌کردند.

    _ هر وقت دلم می‌گیره، میام ایندجا. خیلی قشنگه.
    تخس خندید و گفت:

    _ لوس هم خودتی!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - چرا این‌قدر خوبی؟
    و خیره شدم به آسمونی که داشت تاریک میشد و کیان اما چیزی نگفت. تکیه به صخره نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم.
    - کیان من خیلی بدم؟
    کنارم نشست و یه پاش رو دراز کرد و یه پاش رو جمع کرد. یه دستش هم گذاشت رو زانوش. حرفی نمی‌زد. انگار فقط می‌خواست گوش بده. می‌خواست حرف بزنم تا خوب شم!
    - وقتی رفتم تو خونه...
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - تو خونه‌اشون، هیچ کس ابراز دلتنگی نکرد. انگار که همیشه بودم.
    - می‌دونی من همیشه فک می‌کردم بابام مرده. یعنی این طور یادم اومد.
    تلخ خندیدم.
    - تو چشمام نگاه کرد و گفت: «دیگه این‌جا برنگرد.»
    و قطره ی اشکی از چشمام چکید.
    بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:
    - حالا نمی‌دونم امیر کیه این وسط!

    _ امیر کیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    بالاخره به حرف اومد!
    - نمی‌دونم.

    _ ولی... هیچی.
    و باز سکوت کرد. شاید صداقت چشمام رو خوند.
    - بهم گفت فردا ساعت شیش برم دیدنش.

    _ خب... من که میگم باید بری‌.
    سوالی نگاش کردم.

    _ شاید حرفای مهمی برای گفتن داشته باشه.
    و بعد از اون هردو در سکوت به ماه آبی خیره شدیم.
    ***
    مامان کیان: دوباره این دختره رو برداشتی آوردی که چی بشه کیان؟
    کیان: آخه مادر من تو چرا بهش اعتماد نداری؟ اون دختر فقط...
    مامان کیان: نمی‌خوام چیزی بشنوم. همین امشب باید از این جا بره. مگه اون پدر و مادر نداره که هی برمی‌داری میاریش خونه؟
    کیان: چرا ولی همین یک شب رو...
    مامان کیان: همین که گفتم.
    پشت در ایستاده بودم و گوش می‌دادم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا هق هقم بیرون نره. کوله‌ام رو برداشتم و سمت در خروجی دویدم. فقط سعی کردم دور شم از اون جا. امروز واقعا روز سختی بود. دور که شدم انگشتر توی دستم لرزید. جواب دادم.
    - بله؟
    کیان: کجا رفتی نصفه شبی آیدا؟
    - شنیدم حرفاشون رو. بهشون حق میدم. امشب یه جایی میرم دیگه. فردا هم میرم سر قرار.
    زیر لب گفتم:
    - فعلا.
    و اجازه‌ی شنیدن داد و بیداد کیان رو به خودم ندادم. بازار شلوغ بود و مردم هم در هیاهو. بیخودی قدم می‌زدم تا وقت بگذره. واقعا دیر وقت بود. صدای شکمم دراومده بود ولی پولی نداشتم. گنبد سبزی توجه‌ام رو به خودش جلب کرد. شب رو در امنیت امامزاده گذروندم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    نگاهی به ساعت موبایل انداختم. یک ربع مونده بود به شیش. من دقیقا روی نیمکت روبروی کوچه نشسته بودم. سر ساعت شیش اومد. به احترامش بلند شدم و کنارم نشست.
    _ ببین آیدا. اسمت همینه دیگه، درسته؟
    به صورتش نگاه نمی‌کردم. نگاهم خیره به سنگریزه های کف پارک بود.
    - اوهوم همینه.

    _ امیدوارم رفتار دیروزم رو درک کرده باشی. اگه یه وقت آیدا سر می‌رسید و تو رو می‌دید، نمی‌دونم چی میشد.
    یه علامت سوال بزرگ توی سرم شکل گرفت. با تعجب نگاهش کردم‌
    - ببخشید آیدا سر می‌رسید؟ من نمی‌فهمم چی می‌گید!
    مشکوک نگاهم کرد‌.

    _ تو از چیزی خبر نداری؟ نه؟
    _ نه، اون تو کما بود و فراموشی گرفته بود.
    صدای کیان بود که از پشت سر می‌اومد.
    - کیان تو...

    _ می‌شناسیش؟
    کیان روی نیمکت روبرویی نشست.
    - آره، می‌شناسمش.
    و رو به کیان ادامه دادم:
    - چطور پیدام کردی؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:

    _ تکنولوژی!
    _ معرفی نمی‌کنید؟
    کیان گفت:

    _کیان مفتخر هستم، ناجی دخترتون.
    - آره اون منو وقتی از... نمی‌دودم کجا سقوط کردم، نجات داد.

    _ سقوط کردی؟ آها آره البته که سقوط کردی.
    - داشتی می‌گفتی. اگه من آیدام پس منظورت چیه؟

    _ تو دختر من نیستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    کیان سکوت اختیار کرده بود و فقط گوش می‌کرد. وقتی دید سوالی نگاهش می‌کنم، خودش جواب سوال‌هام رو داد و چقدر تحمل اون جوابا می‌تونه برام سخت باشه.
    _ یعنی من... ببین پدر تو رسید به این سیاره و دنبال خونتون گشت و هنوز متوجه نشده بود که این جا زمین نیست. یعنی وقتی من رو دید، دقیقا شکل هم بودیم و چیزایی که اون گفت رو من گفتم. فهمید که این جا سیلوِرناست. ببینم خانواده‌ات رو که یادته نه؟
    نامحسوس سرم رو تکون دادم. اون لحظه حتی توانایی پلک زدن نداشتم.

    _ پدرت به محض این که فهمید این جا کجاست، شروع کرد به جمع کردن اطلاعات و نوشتن یه سفرنامه. اون آماده رفتن بود که متاسفانه...
    سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:

    _ متاسفانه پرواز بدی داشت و...
    - من یک بار تونسته بودم با نبود پدر مقابله کنم و... حالا می‌تونم یه بار دیگه هم این کارو بکنم؟ باید بتونم.

    _ اون می‌دونست که تو علاقه‌ی زیادی به فضانوردی داری و می‌دونست روزی به این سیاره قدم می‌ذاری ولی من... من زود جلوی آیدا و خودم رو گرفتم. می‌دونی که این جا دنیای موازیه و برخی علایق مشترکه. ما توی بعدی از سیارات و زمان زندگی می‌کنیم که زمین و سیلورنا جزئی از یازده بعد هستن‌.(این راسته‌ها تخیل نیست)
    هضم حقایق تقریبا کمی فقط کمی آسون شده بود، چون کم کم داشت یادم می‌اومد که من کی هستم. بغض لعنتی رو قورت دادم.
    - گفتی یه سفرنامه نوشته بود. هنوز دارینش؟

    _ آره آره دارمش. میرم بیارمش برات.
    و بلند شد که بره. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و تازه متوجه کیان بودم که به معنای واقعی هنگ کرده بود. هنگ که میگم یعنی هنگ ها.
    - کیان؟خوبی تو؟
    و همچنان خیره‌ام مونده بود.

    _ حدس می‌زدم.
    - چی رو؟
    کیان: این که تو آدم فضایی باشی.
    نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم.
    - فعلا که جنابعالی آدم فضایی هستی نه من. قیافه‌اش رو!
    و یه دستم رو جلو دهنم گرفتم و از ته دل به قیافه هنگ کیان خندیدم.

    _ به چی می‌خندی؟
    - آخه می‌دونی همیشه فکر می‌کردم شماها سبزین با کله های این جوری.
    با دستم شکل یه دایره ی ناهمسانو کشیدم.
    - با چشمای سیاه.
    بعد خنده‌ام گرفت.

    _ منم فکر می‌کردم شماها زردین با یه کله‌ی کچل و ناخونای دراز.
    و هردو چند ثانیه به هم خیره شدیم و یهو از خنده منفجر شدیم. بعد از چند لحظه گفت:

    _ وای خدا باورم نمیشه دارم با یه آدم فضایی حرف می‌زنم!
    - منم همین طور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    - امیر امشب به مامانت اینا زنگ بزن، بیان خونه‌ی ما.
    صدایی دقیقا شبیه صدای من و پشت سر من بود.

    _ آیدا برنگرد. الان فشارم می‌افته. اون تویی، اینم تویی، اون یارو کیه باز؟
    کیان بود که اشاره میزد، اصلا و ابدا برنگردم.

    _ بابا سلام. جایی می‌رفتی؟
    جناب پدر موازی یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به دخترش. همزاد موازیم دقیقا پشت سرم ایستاده بود. آقای نوری گفت:

    _ ام...نه من...راستش آره، داشتم فقط قدم می‌زدم.
    آیدا: اون چیه دستت؟
    اوف؛ چه همزاد فوضولی داشتم!
    آقای نوری: این چیزه... دیوان رستم.
    دهنم رو سفت گرفتم تا صدای خنده‌ام در نیاد. کیان اخمی کرد و گفت:

    _ چی خنده داره؟
    - این‌که رستم جنگجوی افسانه‌ای ماست و شاعر شما.
    و بعد هردو، دستامون رو سفت گرفتیم جلوی دهانمون و شونه‌هامون لرزید.
    آیدا: بابا میشه شما زنگ بزنید به امیر و خانواده‌اش که امشب بیان خونه‌ی ما؟
    امیر: مزاحم نمی‌شیم.
    آقای نوری: نه بابا این حرفا چیه؟ داماد این قدر خجالتی؟ چشم زنگ می‌زنم دخترم. خب شما هم برید دیگه؛ اگه جایی می‌خواستین برین.
    امیر: نه من فقط اومدم تا آیدا جان رو تا خونه همراهی کنم.
    آیدا: خداحافظ بابا.
    امیر: خداحافظ آقای نوری. سلام برسونید.
    و از کنار نیمکت رد شدن که روم رو اون ور کردم تا دیده نشم‌.آقای نوری وقتی مطمئن شد که اون‌ها رد شدن، به سمتمون اومد و یه سر رسید قهوه‌ای رو دستم داد.
    آقای نوری: من باید برم. بازم هم رو می‌بینیم. فعلا.
    و برای هردومون دست تکون داد. دستی به سر رسید کشیدم و از ته دل بـ..وسـ..ـه‌ای به گوشه‌ی دفتر زدم که دستای پدرم اون رو لمس کرده بود. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت که...
    امیر: آیدا تو همین الان مگه...
    زود چشمام رو باز کردم و دنبال صاحب صدا گشتم. امیر؟ امیر نگاه مشکوکی به کیان انداخت‌.
    امیر: ولی تو همین الان رفتی خونه آخه چه طوری...
    و دستاش رو مشت کرد و نگاهی به کیان انداخت.
    امیر: امیدوارم توضیح خوبی داشته باشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    چی می‌گفتم؟ می‌گفتم: «سلام! من زمینی‌ام. نامزد شما سیلورناییه.» واقعا چی داشتم که بگم؟
    امیر: آیدا حرف می‌زنی یا نه؟
    کیان هم سرش بین من و امیر در گردش بود و چیزی نمی‌گفت. با تته پته گفتم:
    - خب... من... چیزه! حوصلم سر رفته بود، اینه که اومدم پارک.
    پوزخندی زد که از صد تا فحش بد تر بود و معنی‌اش این میشد که خر خودتی!
    امیر: خیلی خوب! مزاحم نمیشم!
    و نگاه بدی به کیان انداخت و خواست بره که...
    آیدا: امیر ساعتت تو کیفم جا مون...
    آیدا بود که سرسری شالی انداخته بود و امیر رو صدا میزد. من رو دید؟ دید! امیر خشک شده بود به معنای واقعی! برگشت و من رو با چشمای گرد شده نگاه کرد و دوباره به آیدا نگاه کرد. چند بار سرش بین من و آیدا چرخید. کیان زیر لب گفت:

    _ گاوت هفت_هشت قلو زایید!
    و از طرفی من محو آیدا بودم و اون محو من. آروم از جام بلند شدم. کوچک‌ترین تفاوتی بین ما نبود. آروم جلو اومدم، آروم جلو اومد. رسیدیم چند قدمی هم. ایستادیم دقیقا رو بروی امیر. فاصله رو کم کردیم. هردو انگار توی آینه نگاه می‌کردیم، یه آینه‌ی شفاف. چشماش روی صورتم چرخید.
    آیدا: تو...
    امیر زیر لب گفت:
    امیر: آیدا!
    هر دو سرمون رو به طرفش برگردوندیم که گفت:
    امیر: یا خدا! چه طوری آخه؟ مگه... چه خبره این‌جا؟
    کیان از جاش پاشد و ریز خندید. چرا می‌خندید؟

    _ داداش سکته نکن، یکی از این دوتا عیال شماست.
    وقتی چهره‌ی خنده دار امیر رو دید، قهقه‌ای زد و گفت:

    _ جان من قیافش رو!
    طاقت نیاوردم و گفتم:
    - قیافه جنابعالی هم کم خنده دار نبود!
    یهو یک چیزی روی زمین افتاد. آیدا غش کرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    ***
    آیدا فشارش افتاده بود و آورده بودیمش بیمارستان تا براش سِرُم بزنند. من بیرون بودم و امیر بالا سرش بود. به پدر آیدا زنگ زده بودیم تا بیاد.

    _ میگم الان من چه طوری شماها رو از هم تشخیص بدم؟
    تک خنده‌ای کردم و شونه‌ای بالا انداختم.
    - نمی‌دونم. می‌خوای یه ضربدر رو مچم بکشم؟
    هر دو خنده‌ی کوتاهی کردیم که پدر آیدا سر رسید.
    آقای نوری: حالش خوبه؟
    چرا این قدر نگران بود؟ هول کرده بود. آخه فقط فشارش افتاده بود. همین!
    آقای نوری: دخترم؟
    - آره خوبه فقط یه افت فشار ساده بود، همین.
    نفسش رو از سر آسودگی بیرون فرستاد و زیر لب خدا رو شکر کرد. امیر از اتاق بیرون اومد. اخماش درگیر بودند. پدر آیدا نگذاشت حرفی بزنه و اون رو با خودش به گوشه‌ای کشید و فقط دیدیم که چیزی رو براش توضیح می‌داد. تصمیم گرفتم سری به آیدا بزنم. دختری که آینه‌ی من بود.

    _ کجا میری؟ نرو، دوباره دختر مردم غش می‌کنه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه، حواسم هست.

    _ تو شالت آبیه، اون شالش صورتیه.
    بعد زیر لب هی این رو تکرار کرد. تک خنده‌ای کردم و زیر لب «شفا بده» نثارش کردم. ساعدش رو گذاشته بود رو سرش و چشماش رو بسته بود. متوجه حضورم شد. چشماش که باز شد اخماش رفت تو هم.
    آیدا: تو کی هستی؟
    روی صندلی روبروی تخت نشستم.
    - داستانش طولانیه.
    کمی تو چشمای هم نگاه کردیم. انگار دنبال ذره‌ای، فقط ذره‌ای تفاوت بودیم؛ اما هیچی!
    آیدا: می‌خوام بشنوم.
    سرم رو پایین انداختم. یادمه عاشق فضا و فضانوردی بودم، پس اون هم... بی‌مقدمه گفتم:
    - تو... فضانوردی رو دوست داری، نه؟
    سرش رو تکون داد.
    - تو سیاره‌ای به نام به زمین، شبیه به سیلوِرنا کشف کردی، آره؟
    حیرت زده فقط سر تکون داد. پوزخندی زدم و گفتم:
    - و پدرت اجازه‌ی سفر به فضا رو بهت نمیده.
    آیدا: تو اینا رو از کجا می‌دونی؟ نکنه تو...
    لبخندی زدم و گفتم:
    - من زمینی هستم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    اول کمی نگاهم کرد و لبخند زد:
    آیدا: شوخی می‌کنی؟
    وقتی کاملا جدی بهش زل زدم، لبخندش رو لباش خشک شد.
    آیدا: شوخی نمی‌کنی؟
    - نه متاسفانه.
    سعی کرد رو تخت بشینه.
    آیدا: آخه چه طوری؟ مگه میشه که...
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - دیگه شده دیگه. به وقتش همه چیز رو میگم برات.
    خنده‌ای از روی شوق سر داد:
    آیدا: وای خدا باورم نمیشه. همه اون تحقیقا و فرضیات، جواب دادن، شب و روز جمع کردن اطلاعات به خاطر هیچی نبودن... خدای من هنوز باورم نمیشه که تو... گفتی چی چی نی هستی؟
    تک خنده ای کردم و گفتم:
    - زمین، زمینی هستم. بی انصاف از اسم سیاره شما که سخت‌تر نیس.
    با صدای مسخره‌ای گفتم:
    - سیلوِرنا! آخه اینم اسمه گذاشتن روش؟
    هر دو خندیدیم که حضور دو نفر توی اتاق حس شد. امیر و کیان جلوی در ایستاده بودند و با تعجب مارو نگاه می‌کردند.
    امیر: الان کی، کیه؟
    کیان با لحن تخسی گفت:

    _ من که منم، اوشونی که غشید، مال شماست. ایشونی هم که اون وره، هیچی دیگه. اون یکیه.
    من و آیدا هم زمان به هم نگاه کردیم و صدای خنده‌هامون اتاق رو پر کرد. دست چپم رو بالا آوردم و گفتم:
    - من دستبند دستمه نابغه‌ها!
    خلاصه طول کشید تا امیر از هنگ در بیاد، چون در جریان علاقه و شغل آیدا به فضا بود، تونست هضم کنه چی شده ولی آیدا مغزم رو سوراخ کرد. این قدر که ازم سوال پرسید. یعنی اگه شبیه‌ام نبود، با پشت دست... کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
    - آیدا جان! حیف که مثل منی وگرنه...
    آیدا: کنجکاوم خو!
    - نباش.
    با کلی بدبختی ازشون خدافظی کردم و من موندم و کیان و آقای نوری که این روزا با دیدنش بد حسرت می‌خوردم.
    آقای نوری: دخترم بابات که این جا بود، یه خونه توی آپارتمان کوچیک براش گرفتم. می‌تونی اون‌جا بمونی تا موقعی که با سازمان صحبت کنم و یه جوری بتونم کارای برگشتن به زادگاهت رو انجام بدم. می‌سپرم به فرهاد ناظری تا یه کارایی بکنه.
    وقتی گفت دخترم، چیزی توی دلم سقوط کرد.
    - آقای نوری؟
    سخت بود بابام رو اون طوری صدا کنم.
    - می‌تونم با مامان صحبت کنم؟ یعنی مامان آیدا. چند لحظه فقط.
    سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
    - دلم براش تنگ شده.
    آقای نوری چند لحظه بعد آیدا رو صدا زد تا بیرون بیاد. هرجور بود شال‌هامون رو با هم عوض کردیم و داخل خونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    وارد حیاط شدم، حوض فیروزه‌ای پر از آب بود و چند تا برگ از درخت افتاده بود. توی آب نزدیکش شدم و دستی به آب زدم و از پله‌ها بالا رفتم. در اتاقی باز بود و کسی پشت میز مطالعه نشسته بود، الهه عینک به چشم زده داشت درس می‌خوند. لبخندی به خرخون بودنش زدم با این که الان دیگه دانشگاه می‌رفت! توی اتاق کناری کسی روی تخت نشسته بود و کتابی دستش بود. با پایی سست و دستی لرزون وارد اتاق شدم.
    _مامان؟
    حواسش بهم جمع شد و گفت:
    _جانم آیدا جان؟
    چشام پر آب شد، صداش تو سرم اکو شد:
    «نرو آیدا ترو به روح پدرت قسم، نرو.»
    قدمی جلو گذاشتم و گفتم:
    _هیچی.
    کنارش نشستم، قرآن می خوند. صدایی تو ذهنم گفت:
    «به همین کتاب مقدس برمی‌گردم پیشت.»
    چشمامو بهم فشردم، روبروش زانو زدمو دستشو گرفتم و بوسیدم و گفتم:
    _ببخش منو مامان.
    با تعجب نگاهم کرد وگفت:
    _چی شده عزیزم؟
    سرمو گذاشتم رو پاهاش:
    فقط ببخش که بدقول بودم؛ ولی میام پیشت دوباره...
    دستی روی سرم کشید که قطره های اشکم روی دامن بلندش چکید.
    _من که نمی دونم چی می گی تو!
    چند دقیقه در سکوت نوازش‌هاش گذشت، دل کندم و بیرون رفتم و وارد اتاق الهه شدم.
    _سلام خوبی؟ می بینی وضعم رو؟
    و به جزوه‌هاش اشاره کرد به میزش تکیه دادم و خیرش شدم، خواهر پرحرف من...
    _کچل شدم آیدا، کچل اون استاده بودش؟ خانوم تو کله پوکش نمی‌رفت که نمی تونیم، پس فردا بریم امتحان بدیم؛ ولی گذاشت، بدم گذاشت. ای بگم امیر با اون ماشین چلاقش از روش رد شه، دلم خنک شه.
    خندم گرفته بود از غر غراش. محکم بغلش کردم که حرفاش قطع شد. زیرلب گفتم:
    _دلم برات یه ذره شده وروجک!
    _وا! خوبی تو؟!
    بـ..وسـ..ـه‌ای رو موهاش زدم و به سرعت بیرون رفتم. صورتمو با آستینم خشک کردم و از حیاط خارج شدم. آیدا با پدرش در حال بحث بود:
    _بابا خواهش بذار امشب برم پیشش، خواهش می‌کنم.
    _اگه مشکلی نیست می شه بیاد؟
    کمی نگاهش بین ما چرخید و گفت:
    _باشه ولی شبو برگرد.
    آیدا با ذوق پرید و پدرشو بوسید. چیزی شبیه سقوط توی دلم حس کردم، کاش بابای منم زنده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا