کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست 80»
بعد از حدود نیم ساعت برگشت و کنارم نشست،لبخندی به روش زدم.
-تا حالا ندیده بودم مکالمه اینقدر طولانی داشته باشی.
-پس باید متوجه جزئیات دیگه هم شده باشی.
-مثلا؟
-یکی از استادهام از آمریکا بود؛برای یه همایش دعوتم کرد.
-چه خوبه که هنوز به یادتن و هواتو دارن.جوابشونو چی دادی؟
-چی باید می گفتم؟عذرخواهی کردم و به سال بعد موکولش کردم.
-چرا؟مگه تداخل داشت؟
سرش رو با طمانینه تکون داد و ادامه داد:
-غیر از این هم بود جوابم متفاوت نبود.
از موقعیت استفاده کردم و لبخند بدجنسی زده همه ی حرفهام رو خلاصه به زبون اوردم.
-چرا؟فرصت خوبی بود که تواناییهاتو بیشتر ثابت کنی ،تا جایی که می دونم کسی نیستی که به خاطر مسئله های شخصی که از نظرت واقعی هم نیست و احساساتتو دخیل نمی کنی فرصتو از دست بدی.مگه چقدر طول می کشید؟اینجوری بی دردسر ماه عسلتم می رفتی .
نیتم رو فهمید و ابرو درهم کشیده متوجه یواش یواش عقب رفتن و پناه گرفتنم کنج مبل شد و به راحتی خودش رو به طرفم مایل کرده روم سایه انداخت که با خنده جیغ خفیفی کشیدم.
با اخم دلنشینی توی چشمهام زل زده با لحنی آمیخته به حرص اما به دلچسبی و جذابیت نگاهش گفت:
-پس بالاخره حرفتو زدی.شاید توی هدف زده باشی ولی فعلا هدفای مهمتری دارم که بقیه ی جوانب به چشم نمیان،درضمن نیازی نیست نقش بازی کنی که تنها رفتنم برات مهم نیست.
-معلومه که مهمه،چون دیگه جایی نبود که بخوام پشت سرت بیام و دنبالت بگردم .
-لازم نیست دنبالم بگردی چون همینجام و باید متوجه شده باشی که خودخواه تر شدم و فقط به کار فکر نمی کنم.
لبخند به لب با لحن ملایمی حینی که پنجه میون خرمایی های خوش حالتش می کشیدم جواب دادم:
-من نخواستم که تقصیر من می اندازی.
سرش پایین تر رفت و جایی میون چانه و گردنم جا خوش کرد و با صدایی بم و گرفته نجوا کرد:
-ولی وجودت بی تاثیر نیست، اما دلتو خوش نکن چون موقتیه؛امیدوارم!
نمی دونم حس خوب یا بدی بود و در واقع چی می خواستم اما بغض کرده بودم و علتش چیزی جز اعتراف های شیرین اما زمان نادرست نبود.اما نباید متوجه می شد و در واقع من نباید تسلیم این ناگواری ها می شدم و سریع جاخالی می دادم ،یکبار هم که شده باید در لحظه زندگی کردن رو تجربه می کردم.
قطره اشک داغی روی گونه ام سرازیر شد اما بعدی حق نداشت،نمی تونستم دستم رو بالا بیارم و به چشمهام بکشم وگرنه متوجه می شد.از این حالت هم شکایتی نداشتم و همین فاصله ی محدود و هرم نفس های منقطع و بـ..وسـ..ـه های عمیق اش روی چانه و گردنم و عطر بی نظیرش که توی بینی ام پیچیده بود بهترین داروی فراموشی بود.
با اینکه خیلی سخت بود اما مراقب بودم که از خود بی خود نشم.سر که بلند کرد و با عسلی های مخمورش چشم توی چشم شدم با تک سرفه ای خودم رو پیدا کردم و لبخند دستپاچه ای زدم.
-فکر کنم می خواستیم فیلم ببینیم،نمی خوای زیر قولت بزنی که؟
نفس کلافه ای کشید اما کم نیاورد و نگاهش رو از چشمهام به پایین سوق داد.
-نمی تونم بخوام؟
سعی کردم بشینم؛برای هر ریسکی دیر شده بود و اگه بیشتر به حوادث پیش رومون اضافه می شد فقط بیشتر به هم می ریختیم و با وجود طبع تندش پشیمونی هم به دردهامون اضافه می شد؛هرچند واقعا باجنبه بود و هیچوقت به چیز نامعقولی حتی اشاره هم نکرده بود اما بالاخره مردی بود که با صداقت اعتراف کرده بود که قبل از من دختری توی زندگی اش نبوده و خطایی هم ازش سر نزده و بعد از 30 سال خواسته بود تا وارد حریمش بشم.هنوز شیطون گولم نزده بود تا از حد خودم فراتر برم و در واقع از ذهنم هم نمی گذشت که به این شکل و به بهونه ی ناراحتی خودم رو بهش تحمیل کنم.
لبخند معنی دارم رو که دید با اکراه عقب کشید و سر جای قبلی ام نشستم و لپ تاپ رو برداشته روی پاهام گذاشتم.قبل از اینکه فیلم مورد نظرم رو پلی کنم با طعنه و به شوخی گفتم:
-یه فیلم مثبت هم پیدا نکردم؛یه وقت یه فیلم عاشقانه نگاه نکنی ها،خدای نکرده روحیه ات به هم می ریزه و دیگه بیا و درستش کن.
نیشخندش ضربه ی نهایی امشب بود با این حال بی جواب نموند.
لب به گوشم چسبوند و با همون صدای جذابش که من رو به عالمی دیگه می برد زمزمه کرد:
-کی بود جلومو گرفت و نذاشت مفیدتر بگذره و از هر فیلم رمانتیکی سیر بشی؟
سرخ شدن و لب گزیدنم رو دید و به جای اینکه حواس و نگاهش معطوف مقصد نامعلومی بشه به گاز گرفتن گونه ام قناعت کرد؛دردم گرفت اما یه چشم غره براش کافی بود.
- هیچی با خودم نیوردم اگه کسی ببینه چه فکری می کنه؟دعا کن جاش نمونه وگرنه...
خونسرد و طلبکار جواب داد:
-وگرنه؟
ترسیدم ولی جلوی به تته پته افتادنم رو گرفتم و با اعتماد به نفس ابرویی بالا انداختم.
-وگرنه منم بلدم از این مارکا بزنم که فردا حتی نتونی از خونه خارج بشی!
چشمهاش برقی زد که با پوزخندش تضاد داشت.
-حالا نوبت فیلم خون آشامه؟
خندیدم.
-هر چی ،ولی هشدارمو یادت بمونه.
این بار پوزخندش باعث شد کمی حرص بخورم.
-هشدار؟به هر حال فردا جایی کاری ندارم؛ پس مانعی وجود نداره!
-امروز اون وسطای این ور و اون ور رفتن مطمئنی اتفاقی برات نیفتاده؟
-چطور؟به اندازه ی کافی جدی نیستم؟
نوک بینی ام رو به گونه اش چسبوندم.
-چرا؛تلاشت هم ستودنیه،خیلی بهترم.
دستش رو دورم ننداخت اما سرش که نزدیک سرم شد و لبهای چسبیده به موهام و نفس بلند و عمیقش حس خوبی بهم داد.
اسم و جنس این آرامش چی بود که فقط کنار اون پیدا می شد؟
هیچی نمی خواستم جز اینکه خدا برام زیاد نبینتش و ازم نگیرتش.
اون موقع بی شک می مردم.
***
«دانای کل»
دستهاش رو التماس آمیز توی هم قفل کرده نگاه مظلوم شده اش رو به صورت سخت شده ی پدرش دوخت.
-بابایی به خدا آخرین باره.تقصیر من چیه که این خیاطه اینقدر دندون گرده و پسرت بی اجازه از من رفته کل کیف و جیبمو خالی کرده؟
تن پوشش رو از روی تخت چنگ زد و بی حوصله گفت:
-خیلی خوب هر چقدر می خوای از توی جیب همین کتم بردار،ولی دیگه این ماه حق نداری چیزی بخوای.
گل از گلش شکفت.
اصلا دیگه چیزی هم نمی خواست؛فقط اون شب مهم بود که از قضا 6 روز بیشتر بهش نمونده بود.زمان چقدر زود گذشته بود.اون شب باید می درخشید؛ناسلامتی تنها خواهر داماد بود و دوست صمیمی و نزدیک تر از خواهر عروس. با اون لباس و آرایشی که مد نظر داشت بالاخره ماهان می دیدش و تحت تاثیر زیبایی اش قرار می گرفت.
امیر به طرفش برگشت و با همون چهره ی اخم آلود و بی حوصله گفت:
-گفتی مادرت کجا رفته؟
هیجان زده و با چشمهایی براق حینی که به طرف کت مشکی روی تخت بزرگ با رو تختی زرشکی وسط اتاق می رفت با روش خوش جواب داد:
-استخر و بعدشم ماساژ، بعدشم دوباره می ره به آرایشگرش برای طناز یادآوری کنه که اوکیِ اوکی باشه،فکر نکنم تا شب برگرده.
سرش رو تکون داد و به طرف سرویس رفت و در رو هم پشت سرش بست،دستش رو به طرف کت پدرش دراز کرد که در بی هوا باز شد و کیاراد با چشمهایی به خون نشسته و چهره ای بیش از حد عصبی وارد شد.
با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت.
-چته روانی؟مگه سر اوردی؟چته باز کدوم دوست دخترت سرتو کوبونده به طاق؟اصلا کی برگشتی که صدای درو نشنیدم.
کلافه و عصبانی دستش رو بین موهاش کشید و از حالت خوابیده درشون اورد.
-کجاست؟
-کی؟
دندونهاش رو با غیظ به هم سایید.نفس نفس زدنش و سرخی صورتش غیرطبیعی بود چون زیاد شاهد عصبی شدنش نبود.
-بابا.
به طرفش رفت.
-رفته دوش بگیره، چطور؟چرا اینقدر سرخ شدی و می لرزی؟
بدون کنترل کردن خودش به طرف سرویس رفت و مشتهاش رو پشت سر هم و محکم به در کوبید.
-بیا بیرون ،بیا بگو این دختره ی بی همه چیزی که اون پایین دنبال حق و حقوقش نشسته چی می گـه؟بیا بگو کی شکمشو بالا اورده ؟دِ مگه با تو نیستم؟بیا بیرون از چی می ترسی؟
صدای آب قطع شد.
رونیکا مبهوت به طرفش رفت و آستینش رو کشیده کیاراد رو به طرف خودش برگردوند و با ناباوری بریده بریده گفت:
-چ...چی...چی می گی تو؟د...دیوونه شدی؟
با حرص موهای خوش حالتش رو چنگ زد.
-نه متاسفانه.
در باز شد و با دکمه های باز توی درگاه ظاهر شد.
-چی می گی ؟چرا صداتو انداختی روی سرت؟اصلا حواست هست طرف حسابت پدرته؟
بدون اینکه جلوی خودش رو بگیره با قدمهایی تند به طرفش رفت اما قبل از اینکه یقه اش رو بگیره دستهاش رو مشت کرد و متوجه رنگ پریدگی صورت اصلاح شده ی پدرش که شد نفس خشمگینش رو بیرون داده غرید:
-حواسم هست و خیلی خیلی متاسفم که طرف حسابم پدرمه!چیه؟چرا انکار نمی کنی؟
نتونست چیزی بگه .
دختره ی احمق آخر سر کار خودش رو کرد،این همه حرف زدن و خیال می کرد قانعش کرده!
اما نه.
شر تر از این حرفا بود که باز هم این چرب زبونی ها خامش کنه،چه خریتی کرده بود آدرس اینجا رو بهش داده بود؛رونیکا که اصلا جریان رو نفهمیده بود و نمی دونست چطوری می تونه مداخله کنه.
فقط ماتش بـرده بود.
این پسر جدیدا انگار چیزی می زد.این دری وری ها چی بود می گفت؟امیر چرا انکار نمی کرد و توی سکوت و غرق در فکر فقط با حرص لبش رو می جوید؟
با هم به طبقه ی پایین رفتن،با دیدنشون با همون لبخند اغواگر و شیطانی خاص خودش بلند شد،سر و وضعش درست حسابی و اشرافی به نظر می رسید و شکمش هم گرد و برآمده بود.
رونیکا انگار از یه جایی این چهره رو می شناخت؛اما تغییر کرده بود،موهای بلوند و آرایش غلیظ تر و ابروهای زنانه تر.
یه چیزهایی داشت یادش می اومد؛تولد طناز مدام با آریو و به هر بهونه ای اطرافش بود و آخر سر هم به خاطر خوب نبودن حالش باهاش رفت .
تلما؟!
دهانش باز مونده بود اما بازم ربطش رو به اینجا و به پدرش نمی فهمید.
ابروهای خوش حالتش پیروزمندانه بالا پرید.
-امیر؟زودتر از اینا منتظرت بودم عشقم.مادر جدید بچه هاتو بهشون معرفی نمی کنی؟!
رونیکا داشت به خودش می اومد.هرچند هنوز توی شوک بود و این صحنه ها براش باور پذیر نبود و دعا دعا می کرد همه اش خواب باشه.
-چی می گی تو؟چه مادر جدیدی زنیکه؟این چی می گـه بابا؟چرا هیچی بهش نمی گی؟
امیر با خشم قدمی به طرفش برداشت و با یه حرکت بازوی ظریفش رو به چنگ گرفت و زیر گوشش غرید:
-اینجا چه غلطی می کنی؟مگه نگفتم کارامو تموم کنم میام پیشت؟
-عشقم تو دیگه به اندازه ی کافی اومدی؛ دیگه وقتش بود من بیام،دلم برات تنگ شده بود می فهمی؟
داشت حالت جنون بهش دست می داد.قرار نبود الان بفهمن؛نباید می فهمیدن.
-خفه شو،فقط خفه شو.
به اعتنا به حرص خوردنشون سرخوش خندید.
-رونیکا،عزیزم اصلا تغییر نکردیا،همونطور که توی تولد طناز دیدمت موندی.کیارش کجاست؟نمی بینمش؟کی این افتخار نصیبم می شه؟خیلی وقته مشتاق دیدارشم؛از آخرین دیدارمون خیلی می گذره،هنوز همونطور اخلاقش خاصه؟
امیر داد زد:
-ببند دهنتو و گمشو بیرون تا بیام.
-تا اینجا اومدم به این زودی می خوای بفرستیم برم؟مهرناز خانمم می دیدم بعد می رفتم دیگه.
کف دستش از این مشت که ناخنهای کوتاهش رو فرو کرده بود سوراخ شده بود و می سوخت.
کیاراد که تا اون لحظه این نمایش جنون آمیز رو به سختی تحمل کرده بود سریع حواسش جمع شد و سرش رو به گوش رونیکا که رنگش پریده بود و توانایی کشیدن موهای رنگ کرده ی این زن بی شرم رو نداشت نزدیک کرد.
-به مامان زنگ بزن ببین هنوز بیرونه؟بیاد این آبروریزی رو اینجا ببینه سکته می کنه.
نمی تونست،حالت تهوع داشت ،سردش بود و می لرزید و سرش گیج می رفت؛حتی زرد شدن پوست زیادی سفیدش رو هم حس می کرد.
حتما فشارش افتاده بود،به این چیزها که عادت نداشت.
دستش رو به میله ها گرفته کم کم روی یکی از پله ها نشست و خودش رو در آغـ*ـوش گرفت.
-خیلی خوب، خیلی خوب تو آروم باش من زنگ می زنم به سودی خانمم می گم یه گل گاو زبونی چیزی برات درست کنه بیاره،بعدشم به کیارش و باباجون زنگ می زنم اونا بهتر از ما از پسش برمیان،کیارش زبون این مردو بهتر از ما بلده،ببرمت بالا توی اتاقت؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و همزمان با قطره اشکی که پایین ریخت با صدای خفه ای گفت:
-نه همینجا خوبه،باید اینا رو به چشم ببینم تا قابل باور تر بشه.
هنوز بحث می کردن و امیر سعی داشت با زبون خوش قانعش کنه از اینجا بره ،داشت سکته می کرد، از دست زبون نفهمی هاش و حرفهای تکراری اش که از تنها موندن خسته شده و پدر بچه اش رو کنارش می خواد،از اینکه مهرناز برسه و این آبرو یزی بیشتر بشه.
-الان تکلیفشونو روشن می کنم.
گوشی اش رو با غیظ از جیبش بیرون کشید.حین شماره گیری با حرص و غضب مشروط توی رفتار و کلام و نگاهش گفت:
-شاید برات کسر شان باشه به ما جواب پس بدی ولی اگه کیارش یا پدرت ازت بپرسه حتما برات گرون تموم می شه ،به مامانم می گم سریع تر بیاد تا چهره ی واقعیتو ببینه.
-این کارو نمی کنی.
داد زد:
-چرا نکنم؟هان؟با نگفتنم از زندگیت گورشو گم می کنه؟نه.کثافت کاریت پاک می شه؟نه.باید آبروت بره،باید دیگه حتی نتونی سرتو بالا بگیری،اگه این نمی اومد تا کی می خواستی گولمون بزنی؟هان؟تا کی احمق فرضمون می کردی و توی دلت بهمون می خندیدی؟خجالت نمی کشی شکم دختری که هم سن و سال عروسته رو بالا اوردی؟ این از زیر بوته عمل اومده ارزش زیر پا له کردن ما رو داشت؟داشت؟
همزمان با گذاشتن گوشی و پیچیدن صدای بوق توی گوش کیاراد صدای ملایم زنگ آهنگی که غریبه هم نبود و معمولا مربوط به مهرناز بود توی فضا انعکاس پیدا کرد و نگاه متعجب و ناباورشون به همون سمت دوخته شد.
***
طناز:هنوز فرصت برای اصرار داشتیا،بابا یه کلمه ی سه حرفی گفتنش اینقدر سخته آخه؟مثلا به جای بیمارستان با هم می رفتیم خرید چی می شد؟اصلا مگه دیشب نگفتی...
-اگه الان حرف گوش بدی،برای دو سه ساعت دیگه شاید بتونم وقتی پیدا کنم.
-اونم قبوله.پس فعلا.
زنگ گوشی کیا نگذاشت رسم خداحافظی رو درست به جا بیارن.همون اضطراب کشنده نذاشت پیاده بشه.همه ی وجودش چشم شد و اون چهره ی اخمو رو نشونه رفت.
-هیچ معلوم هست چی می گی؟چه سرمی؟چه صیغه ای؟
مبهوت به صندلی چسبید و دستش از کمربندی که قصد باز کردنش رو داشت کنده شد.
اون روز اینقدر نزدیک بود؟
-خیلی خوب،الان راه می افتم.
قطع کرد.
عصبی لبش رو می جوید.
-پیاده می شی یا به شرط چیزی نپرسیدن باهام میای؟
دوباره کمربندش رو بست و توی همون عالم مبهوت گفت:
-معلومه که میام.
دنده رو جا زد و با سرعت وحشتناکی راه افتاد.طناز از ترس تقریبا به غلط کردن افتاده بود و حال خوشی نداشت،فقط سرش به پشتی صندلی چسبیده بود و دستش به دستگیره بود و فشارش می داد،می دونست کیا الان توی شرایطی نیست که به توصیه های ایمنی کسی گوش بده و ترس طناز از این سرعت براش در درجه ی اول باشه.
پس حق با آروین و مهتا بود؛هر چند تا نمی رسیدن مطمئن نمی شد.اوضاع خونه وحشتناک و یخ زده بود،از همون بیرون و حیاطش هم حس مرگ و بی نفسی و تاریکی داشت و وقتی وارد شدن که دیگه بدتر.خدمتکارها رو بیرون کرده بودن و همه جا حسابی سوت و کور شده بود،کیاراد هم بیرون داشت با نگهبان بحث می کرد که چرا اون زن و راه داده داخل و این که چرا بعدش اومدن مهرناز رو اطلاع نداده؟
بیچاره هول شده بود و شرمنده و درمونده فقط پشت سر هم معذرت می خواست.
طبقه ی پایین خالی خالی بود.کیاراد رو با خودش به داخل خونه برد و مجبورش کرد بشینه،خودش هم مقابلش نشست و طناز کنارش.
-درست و حسابی تعریف کن بفهمم چی شده؟بقیه کجان؟
-جناب پدر که با همون خانم به اصطلاح محترمشون رفتن، مامانم بعد از اون همه بحث و جدل و جیغ و داد و گریه آرام بخش خورد خوابید، رونیکا هم پیششه ولی اونم دست کمی نداره.باورم نمی شه؟آخه چطوری به ذهنش رسید؟چی کم داشت؟توی اون بی همه چیز چی دید که تا این مرحله پیش رفت؟اصلا درک نمی کنم.
طناز آب دهانش رو قورت داد و با تعجب و استرس گفت:
-یعنی اون زنه رو دید؟
-متاسفانه نتونستیم جلوشو بگیریم و دروغی تحویل مامان بدیم،تازه خانم پا به ماهه و مشتاق منتظر بچه ی...
طناز لب گزید.باورش نمی شد که به همین زودی دستش رو شده باشه؛هرچند برای اونها زود نبود.
کیارش در تلاش بود تا فعلا از کوره در نره و خونسردی اش رو حفظ کنه.هرچند از ماجراهای قبلش بوهایی بـرده بود و خودش هم متعجب بود که چرا زیاد شوکه نشده؟!
-چرا زودتر منو باخبر نکردی؟همون موقع که اینجا بودن،می دونی که می تونستم حقشونو بدم.
-همین قصدو هم داشتم اما اول به مامان زنگ زدم تا مطمئن بشم ناغافل و توی اون اوضاع از راه نمی رسه که بعد صدای گوشیش از همینجا اومد و دیدیم جلوی ما ایستاده و همه چیزا که پشتشون بهش بود ایستاده شوکه شدم و یادم رفت به پدربزرگم باید خبر بدیم،مامان هر چی سریع تر باید طلاقشو بگیره؛باید،حتی اگه بابا از اون عوضی جدا شه.
پوزخندی زد و نگاه بدبینش رو معطوف طناز کرده با لحنی پر حرص و غرش وار ادامه داد:
-اتفاقا غریبه هم نیست؛طناز می شناستش،ناسلامتی دوست صمیمی و جون جونی بودن؛تلما رو که یادت میاد؟!
«طناز»
مات موندم.این چی می گفت؟این قضیه چه ربطی به تلما می تونست داشته باشه؟
-منظورت چیه؟
پوزخند زد،دستش هنوز مشت شده مونده بود.
-زن بابای من می شه همون رفیق شفیق شما،نگو که خبر نداشتی!
چشمهام گرد و دهانم باز موند.این دیگه آخر فیلم هندی بود!
چه ربطی به هم داشتن آخه؟
واقعا قابل درک نبود؛اون جای دخترشه !
حالا بیشتر از قبل از این وضعیت حالم به هم می خورد .
-چی می گی تو؟واقعا حالت خوب نیستا.یکیو مثال بزن تو عقل بگنجه،اینی که تو می گی توی عقل هیچ آدم سالمی نمی گنجه.
-این حرف من نیست؛رونیکا شناختش،اونم ما رو می شناخت،از توی تولدت.
باور کردنی نبود.
-یعنی می خوای بگی نمی دونستی؟
-این چه حرفیه؟معلومه که نمی دونستم،خیلی وقته باهاش در ارتباط نیستم.
نگاهش با تمسخر بود و طوری که انگار باور نکرده.
-چرا باید چیزی که ادعا می کنی رو باور کنم؟
دهانم برای دفاع از خودم باز شد که به جای من کیارش با تن صدای عصبی جوابش رو داد:
-مزخرف نگو کیاراد،حواست باشه به کی چه تهمتی می زنی،هر چی رو که به ذهنت میاد مجبور نیستی به زبون بیاری،این قضیه به طناز هیچ ربطی نداره.
دوباره پوزخند زد و مصر گفت:
-امیدوارم.ولی اینجا بودنش و این همه خونسردیش عجیبه؛اینم به نظر تصادف نمیاد.
عجب زبون نفهمیه ها.باز هم کیارش بود که در مقام دفاع از من بر اومد.
-به همون دلیلی که من اینجام اومده.الان بحث ما این نیست.
-درسته،بحث ما اینه که می خواد مژده ی این خونه و خونواده ی از هم پاشیده رو به سمع و نظر خانم خانما برسونه.
لحن و نگاهش تند تر شد و ضربه ی محکمش رو روی میز کوبیده و جفتمون رو از جا پرونده صداش بالاتر رفت.
کیا:دهنتو می بندی یا خودم طور دیگه ای که آرزوی یه جیک زدن به دلت بمونه ببندمش؟
مات مونده بودم.
فکرش رو هم نمی کردم یه روز اینجوری بخواد واسه حرفهای صد من یه غاز یه نفر به خاطر من اینجوری جلوش دربیاد.
-اگه همچین چیزی بود من حتما خبر داشتم،طناز از من پنهان نمی کنه.نمی تونه پنهان کنه؛یا ناغافل از دهنش می پره یا روی وجدانش سنگینی می کنه و منو در جریان می ذاره،منم اندازه ی تو ناراحتم ولی هوای زبونمو دارم، تو هم هر چه زودتر حواستو بیشتر جمع کنی به نفعته.
نفس عمیقی کشیدم و آروم و صادقانه جوابش رو دادم:
-من بعد از اون اتفاق شماره شو پاک کردم و توی دانشگاه هم یه بار بیشتر ندیدمش،همون روزم یه بحث کوچیک داشتیم،اون که هیچی حتی اگه خواهر و هم خونم هم بود بازم ازتون قایم نمی کردم ؛همون موقعم با هر کسی می گشت شب و روز کارم این بود که بهش هشدار بدم و نصیحتش کنم ولی به خرجش نمی رفت و وقتی موعظه هامو می دید دیگه از روابطش چیزی نگفت و منم نپرسیدم،اون شبی هم که ازش حرف می زنی اگه یادت باشه پدرت نیومد و فرصت آشنایی نداشتن ،پس یا بعد از اون بوده یا قبلش و به من نگفته،شاکی و ناراحتی می دونم ولی قبل از قضاوت بپرس که ناعادلانه نباشه؛اگه می دونستم اومدنم باعث می شه همچین فکری کنی نمی اومدم،فکر کنم بهتر باشه برم،می رم بالا می بینمشون بعد می رم.
بلند شدم که مچ دستم رو گرفت و من رو سرجام نشوند.
-فکر کنم نرفتنت بالا بهتر باشه؛ممکنه فعلا نخوان کسی رو ببینن،کیاراد هم معذرت خواهی می کنه و مجبور نمی شی جایی بری.درسته کیاراد؟
اونقدر با تحکم و تشر با نگاه روش خیره مونده قسمت آخر رو گفت که بیچاره چاره ی دیگه ای براش نمی موند.
-من به خاطر معذرت خواهی همچین حرفی نزدم.
بی توجه به حرفم با تحکم بیشتری ادامه داد:
-عذرخواهیتو نشنیدم کیاراد.
آخه من فدای تو بشم که اینقدر ماهی که همونقدر که طاقت نداری یکی چپ نگاهت کنه این حق رو به کسی نمی دی که بهم بگه بالای چشمت ابروئه به جز خودت!
فقط خدا می دونه ته دلم چه حال خوبی بود که اینقدر هوام رو داشت،حیف موقعیت خوبی نبود که بیشتر ذوق کنم.
-معذرت می خوام.
زیرلب"خواهش می کنم"ی بلغور کردم.
کیاراد:حالا چی می شه؟به پدربزرگ خبر بدم؟
با اخم غلیظی سرش رو تکون داد.
-اون چی؟بگم بیاد حرف بزنیم؟
-ترجیح می دم طرف حساب اون خودم باشم؛ولی اینجا نیان بهتره، بریم یه جای دیگه.
-پس می ریم خونه ی بابا جون،بدبختی آخر هفته است وگرنه نمی ذاشتم مامان یه ساعت دیگه هم زنش بمونه،شنبه اولین کاری که می کنم اینه که کاراشو شروع می کنم.
بد وضعیتی بود،خیلی بد.
این خانواده برای همچین حرفهایی رو زدن و این کارها حیف بودن.آخه به قول کیاراد اون بی همه چیز ارزش اینا رو داشت؟

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 81»
    مهرناز جون چی کم داشت آخه؟
    -من برم یا همینجا بمونم بهشون برسم؟
    -نه، کیاراد زنگ می زنه سودی برگرده تو بهتره بری خونه،حتما نگرانتن،باهاشون که تماس نگرفتی.
    کیفم رو برداشتم و بلند شدم.
    -پس من می رم.بهت زنگ می زنم؛ چند ساعت دیگه هم زنگ می زنم به سودی خانم وضعیت مهرناز جون و رونیکا رو می پرسم.
    کیاراد:کجا؟می موندی سر راه می رسوندیمت دیگه.
    با وجود این که معذرت خواهی کرده بود هنوز یکم ازش دلخور بودم.حالا آفتاب از کجا در اومده بود که همچین پیشنهادی می داد؟
    -نه ممنون،راه من خیلی دوره .ویلای پدربزرگتون هم که فاصله ای تا اینجا نداره،خودم می رم.
    کیا هم گوشی به دست بلند شد.
    -سوییچ رو بردار و با اون برو،
    الان وقت تعجب کردن و سر به سر گذاشتنش واسه این محبتهای یهویی قلمبه شده اش نبود؛به اندازه ی کافی عصبی بود و فقط داشت حفظ ظاهر می کرد .
    -مرسی، ولی خودت چی؟لازمش نداری؟
    -مال کیاراد هست.
    سرم رو تکون دادم.
    -ممنون.
    چیزی نگفت.
    از کیاراد هم خداحافظی کردم و راه افتادم،پشت سرم می اومد.بیرون که رفتیم در رو پشت سرش بست،نمی دونستم برای دلداری دادنش چی می تونم بهش بگم؛گفتن ناراحت نباش زیادی مسخره بود و ناراحت باش مسخره تر.فعلا سکوتم بیشتر به کارش می اومد چون همه چیز خیلی تازه بود.
    ریموت رو زدم و نشستم،در رو بست.
    شیشه رو پایین کشیدم.
    -یادت نره زنگ بزنی،من از نگرانی می میرما.اینجا هم احتمالش کمه زنگ بزنم و کسی جواب بده،شبو هم فکر کنم بهتره همینجا کنارشون باشی، پس فقط به تو دسترسی دارم،رونیکا هم احتمالا حالا حالا حرف بزن نیست،حتما براش شوک بزرگی بوده.
    کلافه سرش رو تکون داد و از من چشم گرفت اما نگاه ترحم آمیز و ناراحت من از روش برداشته نشد،هر روز یه اتفاق جدید رو تجربه می کرد و هر کدوم بدتر از قبلی و این بحران اونقدر ساده نبود .وقتی خودش این فکرها از ذهنش نمی گذشت و خیالم از گذشته و حتی الانش راحت بود چطور می تونستی رسوایی پدرش رو تحمل کنه؟
    -هر موقعی که باشه اگه خواستی حرف بزنی گوش می دم باشه؟گوشیم روشنه.
    -بهتره حرکت کنی.
    دکمه رو زدم و ماشین روشن شد،خداحافظی کردم و شیشه رو بالا کشیده با کشیدن نفس عمیقی دنده عقب گرفتم.بوقی برای نگهبان زدم تا در رو باز کنه،در که کامل باز شد با زدن بوق دیگه ای به معنی خداحافظی از عمارت بیرون زدم.توی جاده ی اصلی با فکری مشغول می روندم.
    خدا رو شکر خلوت بود وگرنه حتما یه بلایی سر خودم می اوردم؛ فکرم و دلم و روحم اونجا پیشش مونده بود.
    فعلا به مامان و بابا چیزی نمی گفتم؛مخصوصا مامان نباید چیزی می شنید وگرنه همون چیزی که ازش می ترسیدم و به سرم می اورد و دستور جدایی رو صادر می کرد،داغداری شون رو که نمی فهمید.فقط به فکر خودش و آبرومون توی فامیل و در و همسایه بود که دخترش می خواد عروس همچین خانواده ای بشه و انگشت نمای خاص و عام بشیم،هر چیزی که برای من بی اهمیت ترین چیز بود براش بالا ترین ارزش رو داشت.از اون گذشته امروز اصلا جنگ و جدل نمی خواستم چون می خواستم با آرامش شریکش باشم و براش فایده داشته باشم.
    شماره ی مهتا رو گرفتم،بعد از دو بوق ناقابل جواب داد:
    -جانم طناز؟
    آه کشون گفتم:
    -کجایی مهتا؟
    -خونه ام، تو چی؟
    -دارم می رم خونه،حرفتون امروز عملی ثابت شد لازم نموند اول خودمون مطمئن بشیم.
    -نه!جون من؟من که گفتم بحثشون جدی بود و خودتو برای به همین زودیا آماده کن.
    -متاسفانه.
    -وای خدا،چطوری آخه؟حالا وضعیتشون چطوره؟
    -چطور باید باشن؟داغون.ببینم اون چیزی که نتونستین بگین این بود که زنش تلماست؟
    نالید:
    -وای اینم فهمیدی؟
    -تا کی قرار بود نفهمم؟اتفاقا کیاراد سر همین قضیه کلی حرف بارم کرد.
    -وا غلط کرد.چه ربطی به تو داره اون دختره ی ...استغفرالله.
    -بیخیال، کیارش مجبورش کرد ازم معذرت خواهی کنه.
    -ای جونم،چه جنتلمنه آقاتون اینا!
    -الان وقت این حرفاست؟به نظرت چقدر طول می کشه تا خاله و مامان اینا بفهمن؟
    -والا با این فک و فامیلی که ما داریم و همگی شریک خبرگذاری بی بی سی هستن شب نشده همه فهمیدن،مگه الان بهشون نمی گی؟
    -نه ،مامانو نمی شناسی؟هنوز اینو هضم نکردن یه بلای دیگه سرشون نازل می کنه و همه چیو بهم می زنه،تو که به دایی و زن دایی نگفتی؟
    -نه عزیزم خیالت راحت. ولی خودت به عمه بگی بهتر نیست تا از عمه لاله بشنوه و همه چیز بدتر بشه؟
    -نمی تونم،سخته.ایشاالله خونه نباشه که بخواد از دیدن قیافه ام کلی داستان دربیاره.
    -می خوای بیای اینجا؟من امروز جایی نمی رما.
    -نه مرسی،بیام سر تو رو هم درد میارم.ولی خیلی عصبی بود باید می دیدیش.
    -به نظرم خوب شد که ندیدمش،حالا بلایی سرشون نیاره.
    -و بلایی سر خودش هم نیاد.
    -اون که آره ولی باید نذری چیزی کنیم که یه نفر این وسط سکته نکنه ،از دیشب که دیدمشون فقط یه سوال از شخص عمو دارم ؛اونم اینه که "چرا؟"پس اگه به درددل نیاز داشتی و جوابو فهمیدی در خدمتت هستم،منو از خبرا بی نصیب نذار،الانم که به رونیکا نمی شه زنگ زد.
    -باشه ممنون عزیزم،فعلا.
    -می بوسمت خوشگله.
    منم چیزی شبیه این تحویلش دادم و بعد از خداحافظی قطع کردم.
    کلید داشتم.
    در رو که باز کردم رفتم داخل و لنگه های در رو کامل باز کردم تا حالا که ماشین بابا داخل نیست ماشین کیا رو پارک کنم که این بچه های همسایه بلایی سرش نیارن.
    کل حیاط رو می گرفت ولی چاره چی بود؟
    بهتر از این بود که بلایی سرش بیاد.
    در ورودی رو باز کردم و وارد شدم.سلام بلند بالا و یهویی و از نظر مامان خرکی هم کردم تا فکر کنه مثلا میزونم،داشت سریال می دید.
    -قرار بود دو سه ساعت پیش خونه باشی پس چرا عقب افتاد؟
    روی مبل ولو شدم.
    حالا با توجه به اینکه ماشینش دستمه چی بگم؟
    -داشتیم می اومدیم بهش خبر دادن کیاراد تصادف کرده پاش شکسته با هم رفتیم بهش رسیدیم و اینا بعد چون محل کار خودش بود موندنی شد ماشینشو داد دستم تنها بی وسیله نخوام برگردم.آخه پرستاراشونم اینقدر افاده این که اگه می خواستم منتظر بمونم برام آژانس بگیرن که یه قرن میلادی دیگه هم تاریخ چه ورق به چه قطوری می خورد؛مهم اینه که حالا اینجا در خدمتتونم،مخلصتونم هستم.
    عجب دروغ کله گنده ای.
    چیکار کنم خوب؟
    وقتی اینقدر کنجکاوه و راستش هم نمی شه گفت مجبور می شم دری وری بگم.
    -خیلی خوب،لوس نشو،حالا حالش چطوره؟
    -با وجود اون همه پرستار جیـ*ـگر و دلسوز که یه ثانیه هم از کنارش جم نمی خورن مگه می شه بد باشه؟
    خندید و سرش رو تکون داد.خوبه حداقل باور کرد،چون از واقعیت هم دور نبود!
    -دوباره بابا کجاست؟
    -سر ساختمون.
    بلند شدم.
    -کجا؟
    -همیشه وقتی برمی گشتم لباسامو عوض نمی کردم؟
    -یه چیزی ببر بالا بخور رنگت پریده، لاغر ترم که شدی.ضعفم داری؟بعد از استراحت نمیای دو تایی بریم بیرون ببینی چیز دیگه ای هم لازم داری یا نه؟
    همین که اومدم بگم:
    -توی این وضعیت من جز شنیدن اینکه همه چیز شوخی بوده به هیچی نیاز ندارم!
    ولی خیلی سریع متوجه بی مفهوم شدنش برای مامان شدم.
    -نه مامان جون،زیادم هست؛هیچی نمی خوایم،دیگه خودتونو خسته نکنین بابا رو هم حرص ندین که دیگه راضی نیستیم.
    -وا یکی یه دونه دخترمونی، چرا باید حرص بخوره؟
    باید طناز همیشگی رو بهش نشون می دادم پس لبخند قدرانی زدم و از پشت دست دور شونه هاش انداختم و گونه اش رو بوسیدم.
    -تا الان هم خیلی ممنونتونم و هیچ کمبودی نمی بینم.پس دیگه فقط استراحت کنین،بقیه اش رو به ما بسپرین.
    گونه اش رو به گونه ام چسبوند و دست روی دستم گذاشت.قبل از اینکه احساساتی بشه و تحت تاثیر قرار بگیرم و بگم فعلا به فکر رفتنم نباشید بالا رفتم،دلم می خواست به تلمای احمق زنگ بزنم و هر چیزی که گفتنش در حد من نیست ولی همه اش حقشه رو بارش کنم؛ولی این به من ربطی نداشت چون حتی از رابـ ـطه ی من و کیارش خبر هم نداشت.یه بار دیگه هم از این آدم ضربه خوردم،این دومین باره داره زندگی و تقدیرم رو عوض می کنه،ولی خوب حتما به همین ختم نمی شه و بار سومی هم در کار هست،اون خیلی برام مهم نبود چون آریو برام مهم نبود و عاشقش نبودم و خیلی زود هم خودم رو جمع و جور کردم،ولی این بار اگه به شکل دیگه ای تکرار بشه سرپا شدنم زیاد آسون نیست.
    در اتاقم رو محض اطمینان قفل کردم تا مامان هـ*ـوس نکنه بیاد و به زور با چنگال تکه سیب های پوست گرفته رو بریزه توی حلقم و با هیجان از خرید های جدیدش تعریف کنه.
    فقط کیفم رو انداختم روی زمین و روی تخت ولو شدم،زنگ گوشی ام رو می شنیدم اما نای جواب دادن نداشتم،به هرحال کیارش فعلا زنگ نمی زد؛یا مهتاست یا آروین یا بچه ها.بعد فرصت داشتم از دلشون دربیارم.
    این صدا قصد قطع شدن نداشت و سردردم رو تشدید می کرد.به ناچار بلند شدم و بی رمق کیفم رو برداشتم و گوشیم رو بیرون کشیدم،حدسم درست بود و آروین بود.
    چه زود هم مهتا خبر دارش کرد و آماده باش.
    می دونستم تا جواب ندم دست بردار نیست پس حتی بیخیال ریجکت کردن و خاموش کردن گوشی شدم.
    -بله آروین؟
    -صدات چرا اینجوریه؟گریه کردی؟
    آه کشون خودم رو روی تخت انداختم.
    -برای گریه کردن یکم زود نیست؟
    -درسته،هر چی باشه زبونم لال عمو در حق شما همچین کاری نکرده.
    -ولی دلیل نمی شه ناراحت نباشم؛خیلی برام قابل احترام بود اما...
    -تعجب ما هم از همینه،حالا کجایی؟
    -کجا باشم؟خونه.
    -اگه حالت خوب نیست با مهتا بیایم.
    -می ترسم مامانو ببینی نتونی جلوی خودتو بگیری.
    -هنوز نگفتی؟
    -عجیبه که مهتا این یکیو بهت نگفته.
    -زیاد صحبت نکردیم،کیارش خیلی به هم ریخت؟
    -معلومه، ولی انگار وضعیت کیاراد بدتره.تا حالا اینجوری ندیده بودمش،وقت کردی یه سر بهش بزن یا نهایتا تماس بگیر.اما نشون نده که خبر داری و بهتون گفتم؛نه بیخیال اگه خیلی وقته زنگ نزدی امشب زنگ زدنت خیلی تابلو می شه!
    -آره والا، راست می گی.ولی خدایی دنیای عجیبیه ها کی فکرشو می کرد دوست قدیمیت حالا یه جورایی بشه مادر شوهرت؟به نظرت خبر داره تو می شی عروسش؟
    -برو به نامزد بازیت برس با گفتن این چرت و پرتا وقت منو نگیر،احتمالا فردا می بینمت؛ اگه خبرا نپیچیده باشه و مامان نخواد تو خونه حبسم کنه.
    -این چه حرفیه؟مگه عهد بوق الدوله است؟
    -مامان توانایی اینو داره گاهی یه گذری به اون دوران بزنه؛ تو هنوز اینو نفهمیدی؟
    -پس ایول داره این زن عموی ما.باشه پس خانم خانما.کاری باری بود روی کمکون حساب کن انواع سوپرمن و بتمن و جیمز باند و جکی جان بازی فرار از خونه برای دیدار معشوق ؛خلاصه هر کمکی بخوای رایگان و در راه رضای خدا ارائه می دیم.
    بالاخره تونست خنده رو هر چند مصنوعی و موقتی روی ل*ب*هام بیاره،بعد از خداحافظی قطع کردیم،بلند شدم و روبروی آینه ایستادم ،این دختر پژمرده ی امروز رو نمی شناختم.دیشب اینقدر قشنگ بود که مدام به ما بودنمون شک می کردم،چون مهربونی هاش رو حس می کردم،کنار من بودنش رو و شاید یکرنگی قلبهامون رو ولی حالا هیچ اثری از شادابی و چشمهای براقم نبود .بیشتر از هر وقتی نگرانش بودم چون با حقیقت و وجدانش آشنا بودم که تحمل دروغ و بازی دادن و خوردن رو نداره و بی توجه به جوانب حتما طرف مظلوم رو می گیره و امیدوار بودم این خصوصیت به ضرر کسی نشه.
    چندین ساعت گذشته بود و کل روز رو با مامان بودم و فیلم دیدیم و حرف زدیم و توی این مدت دریغ از یه مسیج ،هرچند انتظارش رو داشتم اما از احوالات خونه شون خبر داشتم.
    فقط مهرناز جون و رونیکا و سودی خانم خونه بودن و به گفته ی سودی خانم نه درست و حسابی حرف می زدن و نه چیزی می خوردن،مهرناز جون هم فقط با وکیلش صحبت کرده بود تا کارهای طلاق رو هر چه سریع تر حل و فصل کنه،حتما برای التیام غرور زخم خورده اش بود که اینقدر عجله می کرد تا یه وقت عمو زودتر اقدام نکنه.نزدیک پنجره نشسته بودم و نزدیک بود تسلیم خواب و خیال بشم که بالاخره ویبره ی گوشی ام بلند شد،خودش بود.هنوز یه بوق درست و حسابی نخورده جواب دادم:
    -بله؟
    -جلوی درم، می تونی باز کنی؟
    سریع از روی صندلی بلند شدم و به پنجره نزدیک تر شدم.،با همون لباسهای صبح اونجا ایستاده بود و سرش پایین بود.
    -آره آره،الان میام.
    اشارپ سفیدم رو دور خودم پیچیدم و پاورچین پاورچین پایین رفتم،تاریک بود و غرق در سکوت.مامان و بابا این شبها از خستگی زیاد زود می خوابیدن.دسته کلید رو از آویز توی راهرو برداشتم تا در رو باز کنم،تکیه به ماشین کیاراد ایستاده بود.
    در رو بستم و بیرون رفتم.
    - حداقل توی ماشین می موندی،خیلی سرده.قرارمون زنگ زدن بود نه اینجا اومدن،خواستی ببینی امانتیت سالمه یا نه؟
    منظور من از امانتی ماشینش بود؛ اما ظاهرا برداشت ها متفاوت بود.
    نزدیک تر شد عقب نرفتم و سرجام موندم.به هرحال اون ساعت توی کوچه که کسی نبود،دستش رو به طرفم اورد و تکه موی حلقه ای لجباز از زیر کلاه کنار صورتم افتاده رو بین انگشتهاش گرفت.
    -همینطوره،ظاهرا که اتفاقی برات نیفتاده.
    لبخندی زدم و نگاهی به اطراف انداختم.
    -اینجا می خوایم بایستیم حرف بزنیم؟نمیای توی حیاط؟اصلا بیا بی سر و صدا بریم توی اتاقم،اگه من تا اینجا تونستم بیام و با دست و چلفتی بازی بیدارشون نکنم تو که اصلا نمی تونی نظم خوابشونو بهم بزنی.
    -سوار شو،مطمئن نیستم اونجا بتونم آروم بمونم.
    ماشین رو دور زد و نشست و منم معطل نکردم و سوار شدم،بخاری رو روشن کرده بود.
    -می رفتی خونه استراحت می کردی،فردا حرف می زدیم.
    زهرخند زد.
    -فکر می کردم کنجکاو تر از این حرفا باشی.
    -چیزی نیست که بابتش کنجکاو باشم،فقط داشتم دق می کردم،تازه وقتی این همه زنگ زدم و مسیج دادم و جواب ندادی جوابمو گرفتم.
    -پس نمی پرسی چی شد؟چی گفت ؟چی گفتیم؟
    -فعلا فقط می گم خوب شد اومدی،اینجوری خیالم راحت تر شد .نمی دونم چطوری تونستم تنهات بذارم و این همه وقتو خونه بمونم، اما فکر کنم کیاراد درست گفت و جای من اونجا نبود.
    -مگه تو از خانواده ی ما نیستی؟اگه همین اتفاق برای شما می افتاد از این که ازت بپرسم ناراحت می شدی؟
    -معلومه که نه.
    -پس منتظر سوالاتت هستم.
    لبخند کمرنگی زدم.
    -سوال خاصی ندارم،هر چی خودت دوست داری بگو.
    اخمهاش دوباره در هم شد اما نه برای من که احتمالا بخاطر چیزهایی که امروز تجربه کرده بود و دیده بود و شنیده بود.
    - فقط از من معذرت خواست و گله کرد که مهرناز رو بی هیچ علاقه ای وارد زندگیش کردم و نتونسته اونطوری که می خواد کنارش خوشحال و خوشبخت باشه،فقط از من خواست حلالش کنم و طردش نکنم،از کاری که در حقشون کرده پشیمون نیست و اونقدر محبت بیخود و پول توی دست و بالشون ریخته که دیگه محتاجش نباشن،اون عمارتو به اسم اون زن کرده و گفت برای ما جای دیگه ای رو آماده می کنه .به قول خودش خوشبختی واقعی رو تازه حالا و توی این سن و سال داره حس می کنه؛کنار زن جوون و جدیدش ،به همین راحتی.امیدوارم زندگی جدیدش اونقدر ادامه داشته باشه که به ترک کردن خونه و زندگی قبلیش بیارزه و چند سال بعد حسرت همون زن و زندگی بهش بی علاقه رو نخوره؛خواسته اش فقط جداییه و فکر می کنه به اندازه ی کافی منتظر مونده و وقتشه جایی باشه که باید باشه.برام عجیبه که این همه وقت نشناختمش اما مقصر اون حالمون منم .
    هر از گاهی صدای گرفته اش بالا و پایین می شد اما حرص و غرش لحنش و نفسهای عصبی اش پابرجا و به قوت خودش باقی بود.
    چشم غره اش و ادامه ی غرشش نصیبم شد.
    -حالا فرق بینمونو فهمیدی؟پس قاعدتا باید خجالت بکشی که مشکلتونو غیرقابل حل و آرامشتونو دست نیافتنی می دونستی!
    حق داشت و سر به زیر شدم چون جوابی براش نداشتم .
    آب دهانم رو قورت دادم و در جواب تعریف هاش تند و با اطمینان گفتم:
    -کی گفته گناهش گردن توئه؟من که کل زندگی ام رو باهاشون رفت و آمد داشتم فکر می کردم عاشق و معشوقن.همه چیز بینشون خوب بود؛خودت که تلما دیدی،بی خبر از من خواست وارد حریمتون بشه و بعدش از من کمک خواست و بعد ساده لوحانه فکر کردم جواب رد شنیده و همه چیزو فراموش کرده ولی ظاهرا موفق شده و پنهون کرده و باباتم از شما پنهون کرده، بعدم که خوشبختانه یا شاید الان بگم متاسفانه میونه مون به هم خورد و تنها هر غلطی دلش خواست کرد و بینتون نفوذ کرد و حالا هم که...پس چون اون پسر ارزش نداشت من مقصرم؛به هر حال می فهمیدم چه آدمیه اما رابـ ـطه مونو خراب می کردم؛الان حاضرم همه چیزمو بدم تا همه چیز سرجاش باشه.
    -سر جاش هست؛دارم می بینم .الان هم وقت دنبال مقصر گشتن نیست.
    مفهوم اشاره اش به خودمون دو نفر رو درک کردم و با این حال آهی کشیدم و دو لبه ی اشارپ رو بیشتر به هم نزدیک کردم.
    -پدربزرگت چی گفت؟حالشون که بد نشد؟
    -فقط خواست تا دیگه اون طرفا پیداش نشه و اون زن رو هم نشونش نده و اگه می تونه خوشبخت بشه و دیگه نایستاد ما رو تماشا کنه و رفت توی اتاقش.
    فکر نمی کنم دعایی بدتر از این برای پسرش وجود داشته باشه،هیچوقت ندیده بودم کسی بعد از چنین خیانتی خوشبخت باشه.
    -همه ی عواقبشو قبول کرده پس یعنی دلشون خیلی قرصه که بعدها محتاج کسی نمی شن.
    پوزخندی زد و سری تکون داد.
    -خوب ؟تو طرف کی هستی؟یعنی می خوای چیکار کنی؟با توجه به این که مادرت،مادر واقعیت نیست و...
    نگاه بدی بهم انداخت که بلافاصله ادامه اش رو خوردم و توی صندلی فرو رفتم و ازش چشم گرفته مشغول بازی با حلقه ام شدم.
    -هست؛بیشتر از اون زن که فقط اصرار و التماس کردنو بلد بود و بعد رفت و پشت سرشم نگاه نکرد،حالا حقشه که هواشونو بیشتر داشته باشم و نذارم بیشتر از این متحمل سختی بشن.همونطور که اون مثلا مادرو از زندگیم بیرون انداختم، این مردو هم می تونم بیخیال بشم؛چقدر می تونه سخت باشه؟
    یعنی یه روزم به همین راحتی من رو کنار می ذاشت؟
    -تو به خانواده ات گفتی؟
    -نه،نتونستم.
    -چرا؟
    -نمی دونم،نشد دیگه.مامان زیادی سرحال بود و حالش خوش بود نخواستم به هم بریزه.
    نگاه معنی دارش رو که دیدم بهتر دیدم این بحث همینجا تموم بشه.هنوز موضوع مهمتری هم بود.
    -یادته امروز گفتی طناز نمی تونه چیزی رو پنهون نگاه داره و یا از دهنش می پره یا روی دلش سنگینی می کنه و می گـه؟
    سرش رو تکون داد.
    -یادمه،چطور؟
    دوباره گفتنش سخت شد.
    انگشتهام رو توی هم پیچیدم و آب دهانم رو قورت دادم.
    -اون شب بودا که منو رسوندی بعد مهتا و آروین و برادرش اینجا بودن...
    یا باب الحوائج!
    توی این تاریکی و این سرخی و عصبانیت چشمهای امشب تیره شده داشت زهره ام رو می ترکوند.
    -خوب؟
    و بدتر از همه این خونسردی ظاهری اش بود.
    -خوبش اینه که مجبورم کرد حرفهاشو بشنوم،اما بدم نشد؛ حداقل دیگه باری روی دوشم نیست.
    -و چی بودن اون حرفا؟
    -به محض شنیدن فراموش کردم.
    -طناز فقط بگو اون مرتیکه چی توی گوشت خونده؟
    برای اینکه بیشتر جوش نیاره خلاصه ی جامعی رو تحویلش دادم.
    -دیدی چیزی برای عصبانیت نداشت؟
    چشم غره هاش هنوز ادامه داشت.
    -چرا زودتر نگفتی؟
    -اصلا نمی خواستم بگم ولی امروز که اون طوری گفتی یادم افتاد و...خوب...گفتم بگم تا عذاب وجدانی برام نمونه.
    -خوب می دونم شنیدن این اتفاق چقدر باعث خوشحالیش می شه.
    چونه ام روی شونه اش بود و دستهام دور گردنش .
    -این نشون دهنده ی ذهن مریضشه، نه اینکه مظلومه و خدا هواشو داره؛خوشحال ماییم که تو رو داریم،هر چیزی که شده باشه به نظرم با وجود تو نباید غصه بخورن؛ چون باز هم تو نمی ذاری آب توی دلشون تکون بخوره و کمبودی حس کنن؛مثل همین مدت بازم کنارشونی ولی قوی تر و ما هم بهت اعتماد داریم ،دروغه یا غیر از اینه؟
    سرش به طرفم خم شد و بـ..وسـ..ـه ی عمیق و داغش توی گودی گردنم نشست.نوازش دستهام و آرامش ظاهری لحنم ظاهرا بی تاثیر نبود.
    -پس وقت باختن نیست وقت قوی تر بودن و کنارشون بودنه،ما هم تنهاتون نمی ذاریم؛ حتی اگه نخوای.
    فرصت خوبی برای اینکه بگم خبر داشتم، نبود وگرنه من رو هم از خودش محروم می کرد،شاید بهتر بود از مهتا یا آروین بشنوه که البته اون ها هم مثل من جرئتش رو نداشتن!
    ***
    رژ گونه ی آجری خیلی محو رو نرم روی گونه هام می کشیدم و به این فکر می کردم که نزدیک ساعت 5 بعد از ظهره و هنوز خبری که منتظرش بودم نشده.
    فقط مونده بود یه برق لب بزنم و بعد به دیدنشون برم؛احتمالا تا الان جمع و جور شده بودن و می تونستن کسی رو کنارشون قبول کنن.تقه ای به در خورد و قبل از بفرمایید گفتنم در باز شد.
    این نگاه مامان یعنی این که...
    -کجا به سلامتی؟
    قبل از اینکه دهانم برای گفتن حرفی باز بشه چشم غره ای نثارم کرد و گفت:
    -خبرو شنیدی؟نگو همون دیروزم می دونستی که واقعا برات متاسف می شم که به من چیزی نگفتی.
    گوشی ام رو از شارژ کشیدم و توی کیف دستی سورمه ای ام گذاشتم.
    -الان از سکوتت چه نتیجه ای رو باید بگیرم طناز؟که خبر داشتی و پنهون کردی؟
    به طرفش برگشتم و با تظاهر به خونسردی، حق به جانب جواب دادم:
    -این رفتارا و عکس العملاتونو می دونستم که پنهون کردم؛می گفتم که همون دیشب به جای اینکه بهشون زنگ بزنین و دلداری بدین توی این فکر باشین که ...
    ذهنم رو خوند که حرفم رو قطع کرد.
    -مگه درستش همین نیست؟
    -معلومه که نه.از خاله شنیدین؛سریع هم پرتون کرده که دیگه این خانواده و ویرونه و از هم پاشیده شده و در حدتون نیست.
    -خوبه که خودتم می دونی،لیاقت تو اینه؟حالا به خیال خودت داری کجا می ری؟
    کیفم رو روی شونه ام انداختم و نفس عمیقی کشیدم اما خوب می دونستم که این حرص از رنگ عوض کردنشون گذرا نیست.
    -خونه شون،این چند وقت نتونستم مهرناز جون و رونیکا رو ببینم،شما نمیاین؟حالا که دیگه فهمیدین فکر کنم درستش همین باشه که بیاین،هر چی باشه دختر خاله ی شماست و تا جایی که می دونم خیلی براتون عزیزه ؛یعنی بوده،مگه اینکه چون از چشم امیر خان افتاده یهویی از چشم شما هم افتاده باشه.
    -چرا پرت و پلا می گی؟معلومه که اینطور نیست.حساب مهرناز از اون مرد جداست،میام ولی شب که برگشتیم باید مفصل در این باره حرف بزنیم طناز؛خیلی جدی.من تحمل نشست و برخاست با چنین خانواده ای رو ندارم،چه برسه به وصلت باهاشون،منتظر باش،آماده شدنم زیاد طول نمی کشه.
    با همون چشم غره ای که کوچکترین تغییری نداشت و بی هیچ نرمشی مونده بود نگاه غیر دوستانه اش رو از من گرفت و اتاق رو ترک کرد.
    با حالی گرفته لبه ی تخت نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم.چرا به هر چیزی که فکر می کردم اتفاق می افتاد؟
    باز بابا بهتر بود و توی موقعیت های اینطوری بحرانی عاقلانه تر و تقریبا موافق با من نظر می داد،یعنی امیدوار بودم که این طور باشه.این دیگه چه بدبختی بود خدا؟
    هر چی هم به کیا زنگ می زدم که بگم داریم با مامان میایم و با خبر شده خاموش بود.
    بیخیال شدم و گور بابای برق لب لباس پوشیدم و پایین رفتم،برای اولین بار خدا رو شکر کردم که بابا خونه نیست،قبل از رفتن اصلا حوصله ی جدل و در آخر سردرد گرفتن رو نداشتم .مامان هم حاضر شده و شیک پوش اما با همون ظاهر ناراضی از رفتن و عبوس بعد از چند دقیقه پایین اومد.
    -اگه می خواین اونجا هم همینطوری باشین و معذب ترشون کنین بهتره تنها برم.
    چپ چپ نگاهم کرد.
    -می خوای مجبورم نکن نرم و تو رو هم نذارم که بری.
    نفس کلافه ای کشیدم.
    سوییچ بابا رو به دستم داد.
    -برو ببرش بیرون، منم الان میام،بابات رفته پیاده روی، پیاده روی هم که ماشین نمی برن درسته؟زود برمی گرده پس تا نرسیده و نپرسیده و همه چیزو کف دستش نذاشتم بهتره راه بیفتیم.
    -حالا چرا به من می توپین؟من که چیزی نگفتم،نمی خواد ماشین بابا رو ببریم؛ ماشین کیا هنوز اینجاست با اون می ریم که بهش تحویل بدم،اگرم به فکر اینین که برای شب برگشتنمون سخت می شه جدا جدا می ریم.
    -خیلی خوب برو،منم با تو میام.
    با اکراه"باشه" ای گفتم و بیرون زدم،برام اهمیتی نداشت از کجا و چطور شنیده فقط کافی بود سر این قضایا با من کلنجار نره و نخواد زندگی رو بیشتر به کامم زهر کنه.
    اول در ها رو باز کردم و بعد سوار ماشین شدم تا به دستور مامان بیرون بذارمش،با احتیاط و ظرافت بیشتری با این ماشین برخورد می کردم که از شانس قشنگم زبون باز نکنه و به صاحبش ازم شکایت کنه!
    با خونه شون تماس گرفتم تا یه وقت جایی نرفته باشن؛آخه از این تصمیمات یهویی زیاد می گرفتن ،یا ممکن بود وکیلشون بخواد بره اونجا و لازم بود که تنها باشن.
    چی بهش می گفتن؟
    وکیل خانوادگی!
    سودی خانم جواب داد:
    -بفرمایید.
    -سلام سودی جون خوبی؟منم،طناز.
    -سلام به روی ماهت دخترم.شکر خوبم تو خوبی عزیزم؟
    -ای تا جایی که بتونم خوبم،کسی خونه هست؟آخه با مامان داریم میایم،مهمون که ندارن یا قرار نیست بیاد؟
    -آره دخترم خونه ان،کسی هم بجز خودشون و آقا...یعنی دکتر نیست؛دیشب اینجا موندن،البته الان دارن تشریف می برن. فکر کنم بشنون داری میای منصرف می شن؛اگه بهش خبر نداده باشی.
    صداش به گوشم رسید.
    -با کی صحبت می کنی؟مگه نگفتم تا جایی که می شه جواب نده؟
    صدای سودی خانم دور شد و مضطرب.
    -ببخشید آقا،آخه شماره افتاده بود،می شناختم؛طناز خانمه.دارن با مادرشون میان اینجا.
    گوشی رو ازش گرفته بود.
    -برو بالا ببین به چیزی احتیاج نداره؟...الو؟
    -چشم.
    کاش مامان هنوز معطلش می کرد،آروم سلام کردم.برای اولین بار بلند تر و صد البته محکم جواب سلامم رو داد.
    -پس خیلی طول نکشید تا به گوششون برسه.
    لابد داشت پوزخند هم می زد.
    نفس عمیقی کشیدم؛احتمالا مثل من از پیچیده شدن رسوایی مثال نزدنی اشون نفرت داشت.
    -متاسفانه توی این خونواده چیزی که زیاد دیده می شه که حسابی عاشق اینجور اخبار شومه،داشتم تنها می اومدم که هجوم اورد به اتاقم.
    روم نشد و نخواستم بگم حتی من رو هم نخواست بفرسته ،بهش بر می خورد.
    -و حتما مخالف اومدن تو هم بوده.
    زیادی تیز بود،هول شدم.
    -نه در این حد.
    -پنهون کردنش بیشتر باعث ناراحتیم می شه؛بهتره اینو بدونی.
    -حالا که دارم میام،این مهمه.ولی انگار نمی بینمت؛داری جایی می ری؟ داشتم ماشینتو می اوردم.
    -کارم زیاد طول نمی کشه.
    لبخند محوی زدم.
    -پس امیدی هست.
    برای اینکه بحث امشب جنب و جوش دار تر باشه این امید لازم بود؛همین دیدنش که من رو قوی تر می کنه و به اینکه همیشه کنارمه مطمئن تر.
    مامان داشت می اومد.در رو بست و به طرف ماشین اومده دستگیره رو پایین کشید تا در رو باز کنه اما پشیمون شد،چون بابا هم از اون طرف داشت می اومد.
    ای داد.ملاقات خانوادگی هم اینطوری !
    -پس احتمالا می بینمت،مامان اومد،فعلا خداحافظ.
    باز هم پوزخند و بعد قطع کردنش،حتما پوزخندش به این معنا بود که یعنی دیگه هر وقت پدر یا مادرت سر برسن اینجوری باید تماس رو قطع کنی یا جدا بشی؟
    نه این که خودم خیلی از این وضعیت راضی بودم.
    با لبخند بی روحی دستی برای بابا تکون دادم و همونطور اما با لبخند طبیعی تری جواب گرفتم.مامان اومد و سوار شد.
    -با کی صحبت می کردی ؟
    -وقتی می دونین کسیه که دیگه نمی پسندین چرا می پرسین؟
    حین بستن کمربند چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    -به جای بلبل زبونی راه بیفت.
    ضبط رو روشن کردم و دوباره استارت زدم.توی اون موقعیت که مجبور بود بشنوه خیلی سعی کردم موقعیت و بی ربط بودنش به وضعیت ما رو براش روشن کنم ولی فقط سکوت کرده بود و این بیشتر من رو می ترسوند.
    ***
    مامان پایین پیش مهرناز جون بود و من توی اتاق رونیکا پیشش روی تخت نشسته بودم؛اون چمباتمه زده بود و منم حالتی شبیه به اون داشتم.به زور چند لقمه غذا بهش خورونده بودم؛وقتی ما رسیدیم کیا رفته بود و نبودن کیاراد هم که دیگه غیر عادی نبود.معمولا توی این شرایط هم پسرها بیشتر توی این موارد زیاده روی می کردن تا به خیال خودشون اتفاق بدی که تجربه کردن رو فراموشش کنن.
    دیگه گریه نمی کرد و فقط عصبانی بود.
    -خیلیم کار بلد بود ماشاالله.اصلا این کثافت کاریاشو معلوم نمی کرد؛نه گوشی مخفی نه چیزی،توی جشنهایی که پیش می اومد یا خیلی راحت و علنی با دخترای ترگل ورگل برخورد می کرد یا هم کاری به کارشون نداشت.بستگی داشت سرحال باشه یا نه،مامان دقت نمی کرد، منم همینطور؛ الان داره یادم میاد و مثل خار می ره توی چشمم،ولی دیگه پنهون کاری چرا؟این یکی دو ماهه اخیر عوض شده بود،همه اش دنبال این بود که باهامون دعوا راه بندازه و به هر چیزی گیر بده؛مامان خیلی به پر و پاش نمی پیچید که مبادا صداش دربیاد ولی جلوی بقیه از این رو به اون رو می شد واسه همین حق داشتی تعجب کنی که چرا اون همچین کاری کرد؟
    -راستش به شوهر خاله ام این کارا بیشتر می اومد تا...
    پوزخند زد.
    -متاسفانه یه بار دیگه هم فهمیدیم که این چیزا به ظاهر نیست.دلیل اون قهر و دعوا و رفتن مامان هم معلوم شد؛زودتر باید کنجکاو می شدیم که شبا رو کجا صبح می کرده.
    -در جایگاه من نیست انکار کنم چون واقعا از این چیزا خبر ندارم نمی تونمم بگم بیخیالشون بذار زندگیشونو بکنن ولی تند نرو،تاوانشو توی همین دنیا پس می دن،شکستن دل متاسفانه صدا نداره ولی شنیدنش برای خدا کاری نداره؛اونم دل فرشته ای مثل مامانت و شما.این خــ ـیانـت فقط به زنش نبوده به کل خانواده اش بوده،پس ندیده گرفته نمی شه.
    آهی کشید و با بغض گفت:
    -طفلی مامان ؛خودش بیشتر به دلداری نیاز داره ولی همه اش داره ما رو تسلی می ده،طناز به نظرت من بعد از این می تونم به مردی اعتماد کنم؟ولله دیگه قید ماهان هم زدم،چشمم بدجور ترسیده.از مردای اطرافم فقط به کیارش اعتماد دارم حداقل مطمئنم خــ ـیانـت توی ذاتش نیست اینو بهتر از همه مون تو می دونی که همه ی زندگیش روئه ،مخفی کاری هم نمی کنه و برای هر عشـ*ـوه ای دست و دلش نمی لرزه.
    خودم رو به طرفش کشیده یه دستم رو دور شونه اش انداختم و دست دیگه ام رو روی دستش گذاشتم.
    - به نظرم بعد این ماجراها یه مشاوره برو،کمکت می کنه.توی دانشگاهمون توی برد آدرس و شماره یه روانشناس عالی خانواده رو زدن ،خانمه.برات لازمه با یکی که خانواده ات نیست و از قضا متخصصم هست حرف بزنی،از تبلیغش عکس گرفتم بعد برات می فرستم.این قضایا شوخی بردار نیست،برای یه دختر همسن و سال تو یه ترومای جدیه.
    لبخند بی رمقی زد و چند ثانیه بعد با حرص از بین دندونهاش غرید.
    -همه مونو از زندگی انداخت، نزدیک عروسی پسرش یه بمب منفجر کرد حالا هم با اون زنیکه رفته پی حال و عیشش،راستی دیروز حرفای کیارادو شنیدم کلی هم حالشو گرفتم که البته قبلش کیا جونت زحمتشو کشیده بود.دمش گرم.خدایی حال کردم اونجوری کیارادو مجبور کرد به غلط کردن بیفته.فکر کردی من خیلی دوسش داشتم و دارم؟اشتباه نکن اون جز تامین هزینه های مالیمون کاری نمی کرد ،حسرت اینو داشتم که فقط یه بار دستشو روی موهام بکشه ولی دریغ.مگه اینکه از دنده ی راست بلند می شد،همه ی غم و غصه ی من مامانه و آینده مون.دیگه یه شبم نمی تونم این خونه رو تحمل کنم،خیلی سخته اینجا رو دیدن.
    -همه چیز درست می شه،حتما کیارش یه نقشه هایی براتون داره؛به من که چیزی نگفته ولی یه خیالاتی باید توی سرش باشه .
    صدای تک بوق ماشینی رو شنیدیم.
    رونیکا:باید خود حلال زاده اش باشه،بریم پایین؟
    -مامانم اینا همون پایینن یا توی اتاق مهرناز جون؟
    شونه ای بالا انداخت و بعد از من از تخت پایین اومد.
    -خبر ندارم والا.
    خودم رو توی آینه قدی نگاه کردم،یه جین جذب سورمه ای با یه بلوز بافت با راه راه های افقی پهن با ترکیبی از سه رنگ قرمز و خاکستری و سورمه ای ،موهام رو هم صاف کرده همه رو بالا دم اسبی خیلی محکم بسته بودم.این مدل بهم می اومد.
    -عزادار نیستیم که آرایش نکردیا،بیخیال بابا راحت باش.واقعا فکر کردی ناراحت می شیم؟منو ببین.
    رژلب مایع قرمزش رو برداشت و غلیظ روی ل*ب*هاش کشید و بعد لبهای خوش فرمش رو محکم به هم مالید.این دختر واقعا غیر طبیعی شده بود.
    احتمالا از ناراحتی و برای لج کردن و پنهون کردن حال بدش این کارا رو می کرد؛آخه قبلا یه بارم از این رنگ به این غلظت استفاده نکرده بود.
    -به نظرت الان با این وضع ببینتت ازت تعریف می کنه یا یه رفتاری مخالف این نشون می ده؟
    پوزخند زد و دستمال مرطوبی در اورده اون رد سرخ رنگ رو پاک کرد.
    -دلش به حال سوگوارم می سوزه و چیزی نمی گـه،تو هم راحت باش.
    نفس عمیقی کشیدم.
    -راحتم.بیا بریم دیگه،گلوم خشک شد اینقدر برات روضه خوندم،یه چیکه آبم بهمون ندادی،جلوی مامانت همینجوری خونسرد باش که بیشتر از این با دیدن تو هم غصه نخوره.
    -ای به چشم،اینم به خاطر تو.
    در رو باز کردم و بیرون اومدیم،داشت از پله ها بالا می اومد.رونیکا نگاهش رو بینمون گردوند و آه کشون گفت:
    رونیکا:مثل اینکه قسمت اینه بازم تنها برم پایین.
    صدای رونیکا باعث شد سرش بالا بیاد و متوجهمون بشه،آخرین پله رو هم بالا اومد.
    -نه، کی گفته؟همین جا بمون یه سلام کنیم می ریم دیگه.
    -والا از نظر ایشون من هنوز 18 سالم پر نشده پس توی رفتنم خیر و مصلحت بیشتریه.
    تند تند به طرف پله ها رفت.
    -پایین می بینمتون.
    بقیه ی فاصله ی بینمون رو من پر کردم و یه سلام بلند و رسا و همونطور جواب شنیدن به همراه نگاه شفاف و روشن خیره مونده اش.
    -رفته بودی بیمارستان؟
    -نه یه مشکل کوچیک دیگه پیش اومده بود رفته بودم اونو حل کنم.
    بی هیچ پرسشی فقط سر تکون دادم.حالا چه جوری ازش بپرسم مامان رفتار نامناسبی نشون داده یا نه؟
    بیخیال،از این ضایع بازی ها در نیارم بهتره.کم غم و غصه داره؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 82»
    -اگه می خوای یه دوش بگیر،من پایینم.
    -ترجیح می دم زمانی رو از دست ندم.
    از پایین صدای مامان بلند شد.
    -طناز،داریم می ریم پس کجا موندی؟زود باش.
    صورتش عقب رفت و نگاه و چهره اش عصبی و فک اش منقبض شد؛صد در صد از عمد اینجوری می کرد تا ناراضی بودنش رو نشون بده،پس شمشیر رو از رو بسته بود.
    رونیکا:وا به این زودی می رین خاله جون؟
    -بهزاد زنگ زد عزیزم، تنهاست، حوصله اش سر رفته،مهرنازم که با آقای سرمدی؛ وکیلتون مشغوله و کارشون طول می کشه. بازم سر می زنیم خوشگلم.
    با ناراحتی جواب داد:
    -خوب طناز می موند؛نمی شه؟
    -باور کن این اواخر به زور می بینمش،ما هم ازش یه سهمی داریم دیگه مگه نه؟
    به حق حرفهای نشنیده.
    نمی گـه می خوایم دست به یکی کنیم از زندگی و خواب و خوراک بندازیمش می گـه می خوایم حسرتها رو تموم کنیم!
    شونه بالا انداخته آهی کشیدم و گفتم:
    -متاسفانه احضار شدم.
    -نه حس خوبی به این احضار شدن دارم و نه منظور خوبی ازش می بینم،دلیل این تفاوت رفتارا رو هم خوب می فهمم، تو هم همینطور؛ پس نخواه که انکار کنی.
    سرم زیر رفت که با حس دستش روی چونه ام و حرکتش سرم بالا اومد اما نه توی چشمهاش که حرکت نا به جای مامان این توان رو ازم گرفته بود.
    -اینو برای این نگفتم که سرتو بندازی پایین.
    مامان:طناز؟مگه با تو نیستم؟الان ماشین می رسه ها.
    چقدر دیگه باید حرص می خوردم؟
    نفس کلافه ای کشیدم و از بین دندونهام گفتم:
    -دارم میام مامان جون.
    وقت زیادی نداشتم.
    دستش رو گرفتم.
    -اینطوری که فکر می کنی نیست، باشه؟یعنی دقیقا نمی دونم راجع به چی و چقدر عمیق فکر می کنی اما قول می دم که تا می تونم جلوشو بگیرم.بهت زنگ می زنم .سعی کن استراحت کنی که وضع چشمات جالب نیست و نمی خوام اینطوری ببینمت؛الان تو ستون این خونه ای پس یکم بی خیال بدو بدو بشو و چند ساعت بخواب.
    با نارضایتی نگاهم کرد که روی پنجه ی پا بلند شدم و گونه ی این چند وقت اصلاح نشده اش رو بوسیدم؛اما باز هم مرتب بود.
    چه بلایی داشت سر خودش می اورد؟
    برگشتم توی اتاق رونیکا و شال و پالتو ام رو برداشته بیرون اومده حین پوشیدن پالتو پله ها رو تند تند طی کردم.از رونیکا و سودی خانم هم خداحافظی کردم و سپردم از طرف من از مهرناز جون هم خداحافظی کنن،سودی خانم که در رو باز کرد تا بدرقه ام کنه با دیدنش روح از بدنم پرواز کرد .
    مامان هم حیرت زده بود؛پس اونم شناخته بودش.
    سودی خانم مبهوت به صورتش چنگ انداخت.
    -خاک به سرم،این دوباره اینجا چیکار می کنه؟
    مامان نگاهش رو به من دوخت.
    -راست می گـه طناز؛تو خبر داری؟آخه اون اینجا چیکار می تونه داشته باشه؟
    پیروزمندانه و تمسخرآمیز از دیدن ما و حال و روز گرفته و متعجبمون خندید.
    -پس راسته که خبرای بد همیشه زود پخش می شه.طناز؟عزیزم؟چرا ماتت بـرده؟منم از دیدنت خوشحال شدم ولی اصلا تعجب نکردم که البته تعجب هم نداره،همیشه روابطتون با این خانواده خوب بوده،فعلا وقت برای حرف زدن ما زیاده؛اومدم مهرناز خانمو ببینم یا همون مهرناز جونت؟خونه است دیگه درسته؟
    خنده ی شیطانی اش شدت گرفت .
    -منم حرفایی می زنما، زن بیچاره با این حال شکست خورده و داغون کجا می تونه بره؟بگذریم دو کلام حرف زنونه باهاش دارم.
    سودی خانم رو به رونیکا گفت:
    -چرا وایسادی دختر؟برو آقا رو صدا کن تا خانم دوباره ندیدتش ردش کنه بره.
    رونیکا نرفته خودش از راه رسید؛خشک و مغرور اما با توپ پر .دوباره همون هیولا داشت به جلدش برمی گشت.
    صدای بوق ماشینی از بیرون بلند شد اما انگار قضیه برای مامان جالب شده بود که ترجیح داد نریم و فقط سریع و با هیجان بره و هزینه رو حساب کنه.
    با خشم اما صدای کنترل شده ای توپید:
    -تو چه حقی داری که بخوای تنها و با این اعتماد به نفس کاذب و به جاش با وقاحت تمام بخوای بیای و با مادر من حرف بزنی؟
    مثل یه موجود خیلی چندش انگیز و مزخرف نگاهش می کرد و لحنش با این هوای بیش از حد سرد حسابی سازگار بود؛اما تلما برعکس .لبخند و برق چشمهاش رو همچنان حفظ کرده بود.آره خوب داد زدن و اوج عصبانیتش رو ندیده که از این رو به اون رو بشه!
    -پس بالاخره افتخار دادین؛اصلا تغییر نکردی ...یعنی راستش جذاب تر شدی!
    نگاهش مثل یه گرگ در انتظار شکار کمین کرده بیش از حد تند و تیز بود و صداش هر لحظه بالاتر می رفت.قبل از اینکه بتونیم جلوش رو بگیریم با چشمهایی خون گرفته جلو رفت و یقه اش رو گرفته بی توجه به رنگ پریدگی اش توی صورتش غرید:
    -این که من کی هستم و چی شدم ربطی به سوال من نداشت خانم غیر محترم،همین حالا تا کنترلمو از دست ندادم از راهی که اومدی برمی گردی پیش همون شوهرت.با خودت چه خیالاتی داشتی که تک و تنها به انتظار یه استقبال شاهانه پاتو گذاشتی اینجا؟اینقدر شوخ بودن و پا از گلیم دراز کردن در مقابل من عواقب خطرناکی داره پس با همین زبون خوشی که دارم استفاده می کنم گورتو گم کن؛نه از اون شوهرت می ترسم نه می تونم تا آخرش منطقی باشم و به اون بچه فکر کنم،تا وقتی من اینجام یعنی اینجا صاحب داره و تاوان پا داخلش گذاشتن برای تو یکی سنگینه.ژست آدمای موفق و شیر شکار کرده رو هم برای من نگیر چون آخرش برای تو هم از اون خیری درنمیاد!پله های پشت سرت خطرناکه، پس نذار دستمو از یقه ات بکشم و اون موقع با افتادنت ضمانتتو که همون بچه است از دست بدی و به همین زودی با از ریخت افتادنت ترک بشی.به هر حال تنها چیزی که برای از دست دادن داری همین بچه و ریخت و قیافه است ؛همین چیزا جذبش کرد و تو رو به ما رسوند.قاتل شدنم در مقابل پاک شدنت از روی زمین چیز بدی نیست؛ حیف که نمی خوام دستم به خون کثیفت آلوده بشه وگرنه فکر کردی درنگ می کردم و فقط به اینطوری نگه داشتنت یا یکم بیشتر از اون ؛خفه کردنت قانع می شدم ؟بهتره خوش خیال نباشی.
    قصدش فقط ترسوندن چشمش بود که موفق هم شد،دیگه آرامش قبل رو نداشت و مردمک لرزانش نشون می داد که ترسیده و حساب بـرده.حتی با خواهش و التماس ما هم رهاش نکرد تا اینکه مهرناز جون و پشت سرش وکیلشون هم از راه رسیدن.آقای سرمدی جلو رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت و با لحن و صدای آرومی که من چون کنار کیارش ایستاده بودم و از نگرانی بازوش رو گرفته بودم شنیدم که گفت:
    -چی شده کیارش جان؟آروم باش،نذار بفهمه به هم ریختی که بیشتر احساس پیروزی کنه.
    بیش از حد تحـریـ*ک پذیر شده بود.رنگ سرخ صورتش هنوز به حالت عادی برنگشته بود و ضربان نامنظمش و نفسهای بریده اش رو هم می شنیدم.
    -راست می گن،برو داخل من می فرستمش بره،نمی ذارم با مامانت حرف بزنه نگران نباش،عصبی هم نشو که یه ذره هم ارزششو نداره.
    با تعجب و صد البته هنوز با ترس و بغض نگاهش به ما بود.
    حتما رابـ ـطه امون براش علامت سوال شده بود.قصدش این بوده که مهرناز جون رو تنها گیر بندازه و عصبی تر و ناراحت ترش کنه که موفق نشده بود و نتونست زهرش رو بریزه؛نمی تونه هم.
    کیارشی که من می شناختم دیگه یه ثانیه هم از کنارشون دور نمی شد.
    بی احساس نگاهش کردم و گفتم:
    -دنبالم بیا،مامان شما هم بیا و دوباره زنگ بزن یه تاکسی بیاد.
    خداحافظی کردم و با هم از پله ها پایین رفتیم،نزدیک در که رسیدیم بالاخره بغضش ترکید.
    -دیدی؟داشت منو می کشت.اگه نرسیده بودن واقعا به هدفش می رسید.
    علاقه ای به دلداری دادنش نداشتم.
    -اگه نمی خوای دوباره اینجوری تهدید بشی دیگه از این طرفا رد هم نمی شی،من بهتر از همه می شناسمش 99% مواقع پای حرفی که زده می مونه ،فقط به خاطر محافظت از خانواده ش. از کسی ترسی نداره؛تو که زیاد ولی اون بچه هیچ گناهی نداره،به اندازه ی خواهر و برادرش جز در مواقع خاص خونسرد نیست.اگه نمی تونی رانندگی کنی با تاکسی برو،قبل از اینکه برای شوهرت تعریف کنی هم یادت نره اول ورود هیجان انگیز خودتو تعریف کنی،مهمه.به سلامت.
    به در اشاره کردم که با نگاه خشمگینش روبرو شدم،به اندازه ی کافی بدرقه اش کرده بودم،عقب گرد کرده دنبال مامان رفتم که صدای بیش از حد بلند باز شدن در رو شنیدم؛کیا هم با توپ پر داشت پایین می اومد،احتمالا برای اینکه حساب نگهبان رو کف دستش بذاره.
    سریع سر راهش رفتم.
    -کجا می ری؟
    صورتش هنوز سرخ و نفسهاش غیرمنظم بود.نگاه کوتاهی بهم انداخت و به آرومی کنارم زد.
    -به تو ربطی نداره.
    -ا خوب یعنی چی؟
    -واقعا معلوم نیست کجا و به چه قصدی دارم می رم؟
    -حالا بذار امشبو هم بمونه دیگه نمیاد که، فردا اول وقت عذرشو می خوای.
    البته باید بهش گوشزد می شد ولی در کل گـ ـناه داشت ؛مسن بود و مظلوم و زیادی دل رحم.
    -واقعا چیزی نیست که نیاز به دخالت تو داشته باشه.
    در باز و کیاراد وارد شد و از قضا اونم اعصاب نداشت،قبل از اینکه بیشتر بهش نزدیک بشه کیاراد داشت بهمون نزدیک می شد.
    -خیر باشه،کجا با این عجله و توپ پر؟
    -کجا بودی؟
    -پیِ آرامش،کجاشم که حتما می دونی؛داغونم،یه دوش بگیرم و لالا کنم.
    -می بینم که موقعیت جدید بهت ساخته ،دیگه تو خونه بند نمی شی.از خدات بود نباشه تا جلوتو نگیره آره؟
    -من عاقبت کارامو می دونم و حواسم هست، گیر نده دیگه؛منم مثل تو حالم خوش نیست، مثل تو هم عیال وار نیستم که اون آرومم کنه کشیده می شم جاده خاکی دیگه.چیکار کنم؟
    -چند دقیقه پیش اینجا بود؛بهش برنخوردی؟
    -کی؟آقای پدر؟
    به جاش من جواب دادم:
    -نه بدتر از اون،تلما.
    به آنی تغییر چهره داد.
    -خیلی بی جا کرد.واسه چه ...خوری اومده بود؟!
    -دقیق معلوم نشد چون کیارش داد و هوار راه انداخت،ولی صد در صد می خواست بره روی اعصابتون و از نظر خودش دلتونو بسوزونه.
    -دمت گرم داداش شیر پاک خورده ی خودم.
    پوزخند زد.
    -نمی خوابی، جایی هم نمی ری تا بیام حرف بزنیم.هنوز یه چیزایی مشخص نشده،سرمدی هم اینجاست؛شاید با ما هم کاری داشته باشه.
    -چشم،هر چی شما بگی ولی غیر از امر شما من از حقم نمی گذرما!تو می ری طناز؟
    -آره، بی زحمت مامانو هم صدا می زنی بیاد زحمتو کم کنیم؟
    -چرا که نه،می بینمت.
    سرم رو تکون دادم،سریع رفت.
    -پس چرا معطلی؟مگه نمی خواستی بری عذرشو بخوای؟
    -مطمئن باشم که فقط برای تنها نموندن پدرت دارین می رین؟احمق نیستم که معنی این یهویی با عجله غیب شدنا رو نتونم بفهمم، جلوی رفتنتو نمی تونم بگیرم.
    -متاسفانه منم نمی تونم؛اما بد برداشت نکن،چیزی جز یه صحبت ساده نمی تونه باشه.چرا اینقدر بدبینی؟این اتفاق به ما ربطی نداره مگه همینطور نیست؟یعنی برای ما چیزی رو تغییر نمی ده؛تا جایی که به نظر من میاد.
    -باید همینطور باشه.
    مامان به همراه کیاراد بیرون اومدن و کیاراد روی ایوون بلند خوش طرح سفید رنگ ایستاده و دستهاش رو از دو طرف باز کرده روی اون ستون گذاشت و رو به کیارش گفت:
    -جناب سرمدی کارمون داره،نمیای؟آخه یکم عجله داره.
    دستی هم به معنای خداحافظی برای من تکون داد.
    -الان میام.
    مامان داشت به طرفمون می اومد.
    -زنگ می زنم،دیگه بهتره بری.منتظرشون نذار؛مهمه.
    سری تکون داد و با خداحافظی زیر لبی ازمون جدا شد و داخل رفت.کل راه به این فکر بودم که چی می شه و چی می خوان بگن و بگم،سوال و جواب های احتمالی رو توی ذهنم و پیش خودم مرور می کردم و مامان هم مشغول اس ام اس بازی مهیجش با خاله بود و لابد آمار این ملاقات ناگهانی امروز رو می داد.
    همین که به خونه رسیدیم خودم رو توی سرویس پرت کردم؛معده ام بیش از حد حساس شده بود و ثانیه ای بیشتر نمی تونستم حالت های مختلف و عذاب آورم رو تحمل کنم،اما عق زدنم هم بی فایده بود چون چیزی توی معده ام نبود.فکر کردن به دختری که روزی بهترین دوستم بود از پدر کیا باردار شده حالم رو به هم می زد و همه ی تصوراتم رو بالا می اوردم.اصلا خوب نبودم.
    چرا باید باهاش رو به رو می شدم؟چرا اون؟
    از چهره ی خیس و رنگ پریده ام که تصویرش توی آینه افتاده بود متنفر بودم،چه بلایی سرم اومده بود؟
    دستهای لرزونم رو به لبه های روشویی گرفته نفس زنان جواب نگرانی های مامان رو با"خوبم"دادم ولی دست بردار نبود.از وضعیتی که توش قرار داشتم چیزی نمی فهمیدم؛وقتی خبر داشتم چرا باز هم تحت تاثیر قرار گرفتم؟
    ولی اولین بار بود از نزدیک چنین واقعیتهایی رو می دیدم و از این فاصله تلخی اشون رو حس می کردم،اونقدر زشت و زننده بود که برای دشمنم هم نمی خواستم و دوستم گرفتارش شده بود و با پای خودش خودش رو توی چنین منجلابی انداخته بود.
    اما به چه قیمتی؟
    مامان همچنان به روضه خوندن ادامه می داد که قفل در رو باز کردم و با حالی خراب بیرون اومدم.حوله رو به دستم داد.
    -چی شدی؟من که اصلا ندیدم چیزی بخوری .
    حوله رو از دستش گرفتم و به صورتم کشیدم و با بی حالی جواب دادم:
    -چیزیم نیست.
    پشت کمرم رو مالش داد و با لحنی سرشار از حرص گفت:
    -همه اش فشار عصبیه که اونم کم چیزی نیست،فقط باید دور از دردسر استراحت کنی.
    منظورش از "دردسر" مشخص بود و قصد سرپیچی هم نداشتم چون در حال حاضر تنها خواسته ام سکوت و تنهایی بود.یکم که می گذشت حتما خوب می شدم ؛الان وقت این لوس بازیها نبود!
    ***
    ظرف های شام رو با سر به هوایی تمام شستم و با ریختن سه تا چای تازه و خوش رنگ برای این محاکمه ی پر از استرس بهشون ملحق شدم،برای بابا هم سر شام تعریف کرده بود و از همون موقع اشتهای بابای بیچاره رو کور کرد و اخمهاش رو تا حالا ثانیه ای باز نکرده بود تا عضلات صورتش یه استراحت کوچیک کنن.روی مبل تکی روبه روی بابا مضطرب نشستم و پاهام رو مرتب و تند تند تکون داده انگشتهام رو در هم می پیچیدم.
    بابا:خوب؟تو کی متوجه شدی؟همزمان با ما که نفهمیدی، درسته؟ولی برای اینکه این مراسمو بهم نزنیم چیزی نگفتی.
    آب دهانم رو قورت دادم.
    -را...راستش من از اونا هم زودتر فهمیدم؛ یعنی در واقع اول اول آروین و مهتا فهمیدن و همون شب بهم گفتن،شبی که با هم دیدنشون.باور کردنش سخت بود،نخواستیم تا مطمئن نشدیم چیزی بهشون بگیم که خوب کار به مطمئن شدن خودمون نرسید و همه فهمیدن؛همون زن که تلما باشه رفته اونجا و خودشو بهشون نشون داده،حتما هدفش این بوده که بعد زیر حرفش نزنه و حتما عقدش کنه،ولی خوب این موضوع واقعا به ما ربطی نداره ؛بین اوناست،کنجکاوی به خرج دادن طبیعیه اما لازم نیست همه ی جزئیاتو هم بدونیم، چون خودمم نمی دونم،تنها کاری که از دستمون برمیاد تسلی دادنشونه که بلند بشن و به زندگیشون ادامه بدن.
    مامان با حرص گفت:
    -نخیر،تنها کاری که می تونیم بکنیم کشیدن خودمون از این منجلاب و نجات دادن خودمون و آبرومونه،طبیعتا این که اون زن آشناست و دوست توئه ماهیت قضیه رو تغییر نمی ده،ادامه دادن توی این شرایط اصلا عاقلانه نیست و من تایید نمی کنم.خدا رو شکر که عقدی صورت نگرفت و برای جدایی کارمون به دادگاه و محضر نمی رسه،اگرم صورت می گرفت فرقی نمی کرد و جدا می شدین،من برای آینده و زندگی تنها بچه ام کلی امید و آرزو دارم،نمی تونم بذارم به پاشون بسوزی و همین یه ذره توجهش رو هم از دست بدی.تازه مگه خودت نبودی؟عصبانیتشو ندیدی که نزدیک بود قاتل زن باردار بشه؟والا من که ازش ترسیدم،تازه بار اولش هم نبود،توی جشن مهتا هم همین کار رو کرد.
    -وقتی داشت توی روی خودشون مسخره شون می کرد و بهشون فخر می فروخت چه انتظاری داشتین؟درسته ،معقول نبود و برای این یه مورد پشتیبانش نیستم ولی...
    پوزخندی زد و با نفرت و حرصی که از چشمهاش زبونه می کشید جواب داد:
    -واسه کسی بمیر که واسه ات تب کنه.به چی این آدم دلخوشی؟مثل آدم آهنی میمونه،اصلا لیاقت تو رو نداره؛به درد یکی مثل همون ساحل به دردش می خوره که یه عمر توی این حسرت بوده که به چشم این پسر بیاد،با وجود اون پدر بیخیال و خواهر برادرش که این چیزا ذره ای براشون مهم نیست و فقط می خوان دهن این دختر پا به سن گذاشته اشون بسته باشه کارش راحته ولی ما که آبرومونو از سر راه پیدا نکردیم،تو هم زودتر از چیزی که فکرشو کنی فراموشش می کنی.
    حسابی جوش اورده بودم.چه راحت جلوی من براش کاندیدای بعدی رو هم انتخاب می کنن.
    یکی نبود بهشون بگه انصافتون کجا رفته؟
    رسما دهانم باز مونده بود.
    -والا تا خواستگاری من بودم که لیاقتشو نداشتم ،حالا چی شده؟به هر حال تصمیما از قبل گرفته شده،من نمی تونم به خاطر دهن بینی شما زندگی رو به خودم زهر کنم؛شما هم برای خودتون یا برعکسش برای اونا دشمن نتراشین و به شوق و ذوقتون ادامه بدین.
    بابا:تو هم دیگه زیاده روی نکن لیدا،الکی گـ ـناه مردمو نشور.
    مامان چشم گرد کرد و خطاب به بابا گفت:
    -یعنی چی؟یعنی تو موافقی؟
    امیدوار و ملتمس نگاهش کردم که قاطع جواب مامان و بده و مخالفتش رو علیه نظر مامان اعلام کنه اما..
    -فعلا نمی تونم تصمیمی بگیرم،با عجله نمی شه،الان وقتش نیست.
    -اگه حواست باشه به همه گفتیم سه روز دیگه عروسیه.به خدا اگه بخواد لج کنه یا لوس بازی دربیاره و بگه یا اون یا هیچکس و این حرفا دیگه بچه ی من نیست،بره با همون مرد بدبخت بشه و فراموش کنه خانواده ای داشته.فکر نکنین امشب سرمو می ذارم زمین و از این حرفم پشیمون می شم و ازش برمی گردم.طناز هیچ عیب و ایرادی نداره،سنی هم نداره که بخواد این خفتو تحمل کنه ، ما هم الان بهش نگیم و از خواب بیدارش نکنیم فردا خودش پشیمون می شه و توی رومون می ایسته که چرا اون روز جلومو نگرفتین؟اصلا قبول از اولش من اشتباه کردم این خواستگاریو قبول کردم؛من بودم که از خدام بود این دو تا جوون جوش بخورن چون به صلاح دخترم فکر می کردم و فکر می کردم این وصلت برامون شانس میاره ولی حالا دیگه یه ثانیه هم نمی تونم تحمل کنم که اسمشون روی هم باشه،زودتر اصلا همین فردا باید قال این قضیه کنده بشه بدنامم شدیم به درک، رفت و آمدمونم قطع بشه برای من یکی مهم نیست.ولی قبول کنین از اون مادر و پدر خودخواه و بی فکر که سالم نیستن برای ما داماد درنمیاد.
    دیگه بغضم علنی شده بود و اشکهام واضح دیده می شد.
    -الان ناراحت شی و اینجوری گریه کنی بهتر از اون موقعیه که از سر بیچارگی توی موقعیت مهرناز باشی و گریه کنی،فکر کردی از روی خوشیم این حرفا رو بزنم یا جادوگر بد قصه هام که همچین جنایتی مرتکب بشم؟ولی الان وقت به کار انداختن منطقه نه احساس.
    بابا دلسوزانه کنارم نشست و دستش پشت کمرم نشسته و سرم رو به طرف خودش کشیده پشت و پناهم شد.
    -بسه دیگه ،حرفاتو زدی؛ دیگه چی روی دلت سنگینی می کنه که ولش نمی کنی؟فهمیدم و مخالف نیستم؛منم به اندازه ی تو به خوبیش فکر می کنم ولی خواهشا دیگه امشبو بس کن.
    بلند شد.
    - اصلا خودمم خسته شدم، سرم داره می ترکه.یه قرص می خورم و می خوابم.
    با همون روفرشی های پاشنه بلندش که اون لحظه مزخرف ترین و غیر قابل تحمل ترین صدا رو داشت دیدم که وارد آشپزخونه شد تا قرص بخوره.
    شنیدنش با این توپ و تشرها یه جور دیگه سخت بود.
    واقعا به فکر خوبی ام بودن یا فقط به فکر خوبی و دردسر نداشتن خودشون؟
    ***
    تا فردا بعد از ظهرش از اتاق بیرون نیومدم و با همون گوشی خاموش فقط کنار پنجره خشکم زده بود.صبح هم با روشن شدن هوا که رفتم پایین تا با یه صبحونه ی سبک شام نخوردن دیشبم رو جبران کنم با بحث شدیدتری که بینمون در گرفت دیگه تصمیم گرفتم باهاشون چشم تو چشم نشم و همون حرفهای تکراری زده شد و بابا هم تقریبا پشتیبانش بود، اما واقعا به فکر پشیمون شدن و ازش گذشتن هم نبودم؛حالا که به هم نزدیک بودیم و به من احتیاج داشت نمی تونستم دختر حرف گوش کن مامان و بابام بشم،حتی اگه به قول خودشون این مدت از بی توجهی هاش خسته هم می شدم بالاخره همه چیز عادی می شد،آروین و مهتا تا پشت در اتاقم اومدن و در رو به روشون باز نکردم و حتی جواب اصرار و التماسهاشون رو هم ندادم.بدبختی این بود که اون هم نه زنگ زد و نه کوچکترین سعی کرد تا بهم دسترسی پیدا کنه،همین داغ دلم رو بیشتر کرد.
    البته با توجه به کار و مشغله های سابق خودش و جدیدش می شد گفت ناحق نیست ولی بازم دلم شکست.یعنی حتی یادم هم نمی افتاد؟
    نه خوب چه احتیاجی داشت یادم بیفته؟
    من که همیشه بی دردسر و راحت در دسترسش بودم،این دفعه هم حتما راحت سر و کله ام پیدا می شد دیگه،لازم نبود خودش رو به زحمت بندازه،خسته می شد!آروین رفت اما مهتا با سمج بازی مونده بود.بالاخره دلم به حالش سوخت و راضی شدم در رو به روش باز کنم،اون چه گناهی داشت؟با چشم و ابرو به سینی توی دستش که حاوی دو تا ساندویچ با بوی مطبوعی بود و دسته کلید توی همون سینی اشاره کرد.
    -راضی به زحمت نبود،باز می کردم من،تنها نمی تونم اینا رو بخورما؛ محتاج مثل گاو خوردناتم.
    -می دادی به همون آروین دیگه چه فرقی داشت؟با من توی اون مورد مو نمی زنه.
    وارد اتاق شد و سینی رو روی میز گذاشت.در رو بستم،پا روی پا انداخته روی تخت نشسته بود؛مثل همیشه ناز بود و توی دل برو با یه تیپ مارک و موهای فر کرده ی قهوه ای که دورش ریخته بود.
    -این کارا چیه؟به جای اینکه مجادله کنی اینجا خودتو حبس کردی که چی؟اصلا چرا زنگ نمی زنی بیاد باهاشون صحبت کنه؛ ناسلامتی زندگی اونم هست.
    کنارش نشستم.
    -دلت خوشه ها،اون الان درگیر خانواده اشه حوصله داره با اونا کلنجار بره که چی؟دخترشونو نمی دن؟!
    متعجب پلک زد و با ناباوری از برخورد من جواب داد:
    -یعنی چی؟خودت حرفتو باور داری که براش مهم نیست؟
    -فعلا اونا و آینده شون براش مهمترن تا آینده و زندگی خودش؛خودشو به اون زن مدیون می بینه ،برای آرامششون هر کاری می کنه.دیروز نبودی ببینی چطور سر تلما عربده می کشید؛ اون حالت و دفاع کردنش به خاطر اینکه پدرشو ازشون گرفته بود نبود،منم الان می تونستم کنارش باشم کنارشون باشم بهشون برسم ولی نمی تونم و باید همینجا همین دیوارا رو تحمل کنم، چون مایه ی خوار شدن مامان خانمه،وگرنه یه ثانیه هم وقت تلف نمی کردم.واقعا چه اهمیتی داره این آدما چه فکری می کنن وقتی پیششون اینقدر خوبم؟
    دستش رو پشت کمرم گذاشت.
    -حق با توئه ولی مثلا اگه همین بحثو ادامه بگن و بر فرض مثال بگن که بین ما یکیو انتخاب کن به خاطر کیارش اونا رو انتخاب می کنی؟آخه به نظرم واقعا تنهاشون نمی ذاره و شاید بخواد با هم زندگی کنین؛هرچند بعید می دونم عمه همچین دو راهی سختی پیش پات بذاره و واقعا نمی خواد این وصلت صورت بگیره.
    آه کشیدم.
    -می دونم،بازم من انتخاب نمی کنم می دونم، دلم نمی خواد خدای نکرده اگه واقعا به بن بست خوردیم راه برگشتی نداشته باشم؛ چون اینطور که من می بینم مامان حتما اسممو از شناسنامه اش خط می زنه.
    -نه بابا،دیگه خیلی پیاز داغشو زیاد می کنی.
    -هر چی.من نمی خوام کسی به این ازدواج بدبین باشه می خوام با رضایت همه باشه که واقعا خوشبخت بشم .
    -حق داری عزیزم،حالا تو بهش زنگ بزن بیاد؛ حتما می تونه متقاعدشون کنه.
    -آخه اون طاقت مخالفت شنیدن داره؟عادت کرده همه چی رو راحت و بدون دردسر به دست بیاره؛بشنوه می گـه پس باشه تا همینجا بوده دیگه وقتمو نگیر.
    خندید.
    -خیلی ببخشیدا ولی اون موقع که دیگه اسمش عشق نیست،زیادی بهش رو دادی دیگه.اصلا کی بود راه به راه حرف ازدواجو پیش می کشید و تو می پیچوندی و می چزوندی و آخرشم که بله رو گرفت و...
    -این فرق داره الان پای غرور و اعتبارش بیشتر وسطه.
    -ای بابا چقدر بهونه می تراشی یه زنگ بزن به یه بهونه ای بکشونش اینجا.
    -به قول خودت زیادی بهش رو دادم، چرا اون زنگ نزنه؟از دیشب تا حالا یه صدا از این گوشی در نیومده .
    آهی کشید و ساندویچ رو با لیوان نوشابه ی پر از یخ به دستم داد.
    -عزیزم به بودنت امیدوار و دلخوشه که راحت می تونه به اونا برسه.فعلا اینو بزن روشن شی.نبینم غمتو،بیخیالش شو فعلا .تا یکی دو ساعت دیگه بالاخره یه خبری می شه.
    مشغول کشیدن خطوط فرضی روی روتختی شد و بعد از مکث کوتاهی صدای آرومش رو شنیدم.
    -حالا اگه عصبانی نمی شی یه چیزی بپرسم.
    -بپرس،دیگه همه منو گیر اوردن و هر ضربه ای بخوان می زنن،تو هم بزن.
    -ا نگو.من کی به ضررت و برای ناراحتیت حرفی زدم؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    -می شنوم.
    -تا حالا که از همه چیز عقب افتادین و داری کم کم ازش شاکی می شی می تونی واقع بینانه فکر کنی،مطمئنی اگه همه چیز درست بشه یه سال دیگه پشیمون نمی شی؟به نظر من از این به بعد شریک زندگیت فقط کیا نیست و هر چقدرم همه شونو از ته دل دوست داشته باشی بازم یه جایی برات سخت می شه؛شیطونیای کیارادو می دونی ،ممکنه لازم باشه هر شب از یه جایی جمعش کنه ،اگه با هم زندگی کنین باور کن دق می کنی.
    -واقعا که،از تو انتظار نداشتم،تو منو اینجوری شناختی؟
    -منظورم این نبود که تو بدجنسی ولی مثلا تنها هم بخوای جایی بری باید به همه اشون حساب پس بدی.فکرشو بکن.
    -شاید نزدیک هم باشیم ولی مجبورمون نمی کنه با هم زندگی کنیم ،به هر حال مشکل ما الان مامانه وگرنه همون زندگی هم که ازش حرف می زنی الان یه رویاست.
    -واقعا عقلتو از دست دادی؟یعنی تو استقلال نمی خوای؟
    دلخور و مشکوک نگاهش کردم.
    -چیزی شده؟ پانیذی چیزی توی جلدت رفته؟
    خندید.
    -من جدیم،نمی گم ارزششو نداره فقط می خوام همه ی جوانبو بسنجی،احتمال هر چیزی هست،راستشو بخوای اینا حرفای عمه است که خواسته به گوشت برسونم وگرنه منو می شناسی؛با عشق زندگی کردنو به همه چیز ترجیح می دم .بالاخره کی می خواین درباره ی خودتون حرف بزنین؟
    آهی کشیده شونه ای بالا انداختم.
    -هر وقت که بخواد.
    زیر چشمی نگاهم کرد و با تاسف سری تکون داد و احمق و کور نبودم که معنی اش رو نفهمم؛احتمالا توی این یه مورد با مامان موافق بود که اصلا به خودم فکر نمی کنم و هر کاری رو هر وقت صلاح بدونه انجام می دم و حالا محتاط تر هم شده بودم و نمی خواستم فکر کنه که خودخواهم و وضعیت رو درک نمی کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 83»
    اونا تسلیم نشدن و من مجبور شدم تسلیم بشم؛البته ظاهرا و به نظر اونا.هر چی که تونستم گفتم،هر روشی رو به کار بردم ،گریه و زاری و التماس و منطقی صحبت کردن.ولی یه تنه مگه چقدر دیگه می تونستم مبارزه کنم؟
    همچنان بر اسب شیطون سوار بودن و زورم نمی رسید جفتشون رو پیاده کنم،اینقدر توی گوش بابا خونده بود که مثل خودش شده بود و حرف و التماس های من به گوششون نمی رفت،به کیا هم پشت تلفن چیزی نمی گفتم که یه درد دیگه هم به دردهاش اضافه نشه؛البته اگه مثل من فکر کنه و براش خبر بدی باشه.
    غروب بود و فردا روزی بود که مثلا ازدواج می کردیم اما...
    ***
    "دانای کل"
    بیخیال چشمهای سرخش که بی خوابی ها و خستگی های اخیرش رو داد می زد نگاه از خودش توی آینه ی جلوی ماشین گرفت و دستی به لبه ی کتش کشیده بی خیال سردرد دیوونه کننده اش از ماشین پیاده شد و در رو با ریموت قفل کرد،توی این سه روز یه آب خوش هم از گلوش پایین نرفته بود و به تبع سردرد هم جزئی از وجودش و بهش وابسته شده بود؛اما همه ی اینها باعث نمی شد که دلتنگ بعضی لحظه هایی که فقط کنار یک نفر رقم می خورد نشه،دلش می خواست با هدیه ای خوشحالش کنه اما چیزی به ذهنش نمی رسید؛یک شاخه گل هم که اصلا جزء افکارش نبود!
    بی خبر رفته بود و امیدوار بود موفق به دیدنش بشه.
    هوای سرد اواخر زمستون رو به تاریکی می رفت و برف ریزی در حال بارش بود.
    نمی خواست اخمو و عنق به نظر برسه اما موفق به باز کردن اخمهاش هم نمی شد،احتمالا با دیدن چشمها و لبخندهای شیرینش ناخواسته این اتفاق می افتاد و طبیعی تر بود!
    بدون تردید و مکثی جلوتر رفت و دستش رو روی زنگ فشرد و خوش شانس بود که توی سرما انتظارش طولانی نشد و لیدا که با دیدنش با ظاهر مغرور و حق به جانب همیشگی اش احساس خوبی پیدا نکرده بود با نارضایتی آیفون رو جواب داد:
    -سلام ،خوش اومدی.
    سری تکون داد که قبل از اینکه سراغ طناز رو بگیره در باز شد و با اکراه و علی رغم احساس ناخوشایندش از مکالمه ی سرد و کوتاهشون وارد شد.
    لیدا با ظاهری جدی در ورودی رو باز کرد و دوباره خوش آمد گفت.قبل از اینکه به داخل دعوتش کنه با لحنی تلخ و طعنه آمیز گفت:
    -اتفاقی افتاده؟معمولا اینجا نمی اومدی؟
    -برای دیدنش باید کجا می رفتم؟
    از راحتی و حق به جانب بودنش نفسش رو با حرص بیرون فرستاد.
    -کار خوبی کردی اما طناز خونه نیست،با بچه ها بیرون رفته.ولی اگه مشکلی نداری ما می تونیم صحبت کنیم.
    لیدا تردیدش رو حس کرد اما پافشاری کرد و به داخل دعوتش کرد.حالا که با پای خودش اومده بود نمی خواست فرصت رو از دست بده.قبل از شروع صحبتهای احتمالا آخرشون دو فنجان قهوه ریخت و سینی به دست به پذیرایی رفت که کیارش اونجا روی تک نفره ای نشسته بود.
    سینی رو گذاشت و پا روی پا انداخته مقابلش نشست.
    -مامان خوبن؟مشکل دیگه ای که نیست؟حتما نیست وگرنه بازم به خودت زحمت نمی دادی تا بیای و طنازو ببینی.
    شاید سرحال نبود اما متوجه جدیت و طعنه هاش بود اما دوست نداشت آخرش رو که خوب هم تموم نمی شد حدس بزنه.دستی به صورتش کشیده نفسش رو بیرون داد و رو به جلو خم شده دستهاش رو در هم قفل کرد.
    -از این حرفا قراره به کجا برسیم؟اتفاقا اول می خواستم با شما صحبت کنم ،حالا که از تاریخی که منتظرش بودیم گذشتیم پس باید از اول همه چیزو برنامه ریزی کنیم؛هرچند انتظار نداشتم توی این شرایط و دقیقا امروز به فکر تفریح بیفته.
    -اگه فکر می کنی دختر منو خریدی در اشتباهی؛کم منتظرت نموند و نیومدی؛می خواست بیاد ولی نخواستم زیر دست و پاتون باشه و مهرناز به خاطر سوء تفاهمی که پیش اومده دلشو بشکنه و اونو مسبب بدونه،حالش به اندازه ی کافی بد بود،سلامتی و خواب و خوراکش به هم ریخته فقط به خاطر...(کمی از غلظت ابروهای گره خورده و حرص نهفته توی صداش کم کرد و ادامه داد) به هر حال دیگه لازم نیست خودمونو با برنامه ریزی خسته کنیم چون این وسط برنامه و مراسمی وجود نداره؛هر چقدر فکر کردیم دیدیم این بهترین راه حله و اگه دلت بخواد تا صبح می شینم و دلایلشو برات می شمرم.احتمالا خودش هم از یه طرفه جنگیدن و ندیدن حرکتی از تو خسته شده که در آینده بیشتر هم می شه،نمی خوام دخترمو حقیر کنم ولی منم از اینکه به فکر آینده ی خودش نیست خسته شدم.حالا که مشکلاتتون تمومی نداره و تو معمولا یکطرفه فکر کردن رو ترجیح می دی جایی بمون که واقعا بهت احتیاج دارن،ببخشید ولی نمی خوایم به پای شما بسوزه،مجبور هم نیست و هنوز خیلی فرصت داره؛خودشم همونطور که تا حالا متوجه بی توجهیات شده امروز و فردا پشیمون می شه و می فهمه این همه نگرانی برای کسی که به یادش هم نیست بی فایده است.جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته،حتما صلاح همینه.
    شاید کوتاهی کرده بود و فقط خودش رو وقف خانواده اش کرده بود اما این هم دیگه بی انصافی بود،حسابی بهش برخورده بود.
    چی فکر می کرد و چی شد؟
    برای شنیدن حرفهای قشنگ تری اومده بود؛دنبال ذره ای آرامش که منبعش حضور نداشت و توی اوج عصبانیت نمی خواست فکر کنه کجاست و با کیه؟
    اخمهاش شدیدتر از هر وقتی در هم بود و کل پیشانی نبض دارش رو چین انداخته و دستهاش مشت شده بود.
    -پس یه روز باید این حرفها رو از شما می شنیدم.برای ما چیز قابل حلی نیست ؛احتمالا بیشتر از شما شرایط رو درک می کنه !
    -چیزی برای درک کردن نیست ؛دیگه برای کسی اشتیاقی نمونده و همچین مراسمی که دیگه کسی انتظارش رو نمی کشه بهتره اصلا انجام نشه.متوجه نیستی خودتم به چشم یه وظیفه بهش نگاه می کنی نه یه احساس؟دیگه می تونی راحت باشی چون باری روی دوشت نیست؛پدرشم همین نظرو داره پس دیگه حرفی نمی مونه.احتمالا قصد اصرار و قانع کردنمون رو نداری ولی در غیر این صورت هم شانسی نداشتی ،ما هم جایگاهمون رو می دونیم و دیگه مزاحمتی براتون ایجاد نمی کنیم.حرفای من همینقدر بود حالا اگه چیزی برای گفتن داری...
    با اعتماد به نفس تکیه داد و با دست اشاره ای کرد که یعنی"بفرمایید".
    کلافه دستی به صورت و بعد به گردن گرفته اش کشید.تحمل حرفهای بی معنی و بی موقع رو نداشت ،چیزی برای قانع کردنش به ذهنش نمی رسید؛مغزش واقعا خالی بود .چیزی هم پیدا می کرد به خودش می گفت.اونقدر پر از خستگی و دلزده از اتفاقات و بحث و جدلها بود که دیگه کشش مجادله با زنها رو نداشت.
    بهش حق نمی داد و فقط از این همه رنگ عوض کردن عصبی بود،چه ساده احترامها رو زیر سوال بـرده بودن و قصد داشتن خودشون رو کنار بکشن.گناهی نداشت اما مثل همیشه داشت به پای گـ ـناه بقیه می سوخت؛زندگی همیشه حقش رو به بدترین شکل می داد.
    -سکوتتو به پای رضایتت بذارم؟
    -مطمئن نیستم نظرش با شما یکی باشه.
    لبخند سردی زد.
    -اگه به اندازه ای که فکر می کنم عاقل باشه به خاطر یه احساس که به اندازه ای که لیاقتشو داره متقابل نیست و عاقبت نداره زندگیشو خراب نمی کنه،شاید بگه می میرم و شبیه همین حرفهای بچگانه ولی قبول کن که هر طور که دلش بخواد به زندگیش ادامه می ده.حالا نظر خودت چیه؟
    اونقدر دستش رو مشت کرده بود که بی حس شده بود.حرفهای زیادی برای گفتن داشت اما مثل اونها اهل نمک خوردن و نمک شکستن نبود و نمی خواست اصالتش رو زیر سوال ببره.فقط می خواست از فضای سنگین و خالی از اکسیژن خونه و رو در رویی با زن سرسخت روبه روش که قاطع حرف زده بود و راه برگشتی باقی نذاشته بود خارج بشه.
    فقط یه جمله گفت:"باهاش تماس می گیرم "و بی خداحافظی بیرون اومد و با بیرون زدنش نفسش رو عمیق بیرون داد .حقیقتش این بود که خودش هم نمی دونست کار درست چیه و عصبانیتش راه عقلش رو بسته بود و دوباره یه جایی به بن بست خورده بود و ظاهرا بهترین راه برای خلاصی اش سرش رو به جایی کوبیدن و به کما رفتن بود!
    سوار شد و در رو کوبید.قبل از استارت زدن گوشی اش رو برداشت و به جای اینکه شماره ی طناز رو بگیره و توضیح بخواد بالاتر رفت و شماره ی ماهان رو گرفت و طولی نکشید که صدای متعجب اما مهربونش رو شنید.
    -به به! از این طرفا؟امیدوارم اشتباه نگرفته باشی که خیلی ناراحت می شم.
    آرنجش رو به لبه ی پنجره تکیه داد و نگاهش رو به بیرون و هوای تاریک شده ی ناشی از بارش برف و خیابون خلوت دوخت و فقط پرسید:
    -کجایی؟
    ماهان نگاهی به پشت سرش انداخت که دور هم نشسته،سکوت کرده بودن و نگاه مشکوکشون به ماهان بود و بین همه ی اونها نگاه رونیکا و بعد طناز از همه شون پررنگ تر بود.
    -با بچه ها نشستیم؛می خوای بیای؟ خواهرتم هست،طنازم هست،اتفاقا ذکر خیرت بود.
    پوزخند صداداری زد.
    -خیر؟شک ندارم همینطور بوده!
    -تو کجایی؟کاراتون حل شد؟رونیکا که فقط اظهار بی اطلاعی می کنه.
    دستی به چشمهای سوزناکش شنید اما هنوز همه جا رو واضح می دید و مشکل آن چنانی نداشت.
    -آره چیزی نمونده.
    -پس امیدوار باشیم که افتخار می دی؟
    -ترجیح می دم کسی رو جز تو نبینم.
    وخامت اوضاع رو که حس کرد با لحن شوخی گفت:
    -مطمئنی این جمله رو برای من کنار گذاشته بودی؟حالا کجا بیام؟
    -استثنائا تو می تونی انتخاب کنی.
    مکان آشنایی رو پیشنهاد داد و با شنیدن موافقتش قطع کردن و بدون مکث ماشین رو به راه انداخت.
    ماهان گوشی اش رو توی جیبش گذاشت و به طرفشون رفت؛حتی تظاهر به اینکه اصلا حواسشون به ماهان نبوده هم نمی کردن و همچنان کنجکاو و جغد وار بهش زل زده بودن.
    سر جای قبلی اش کنار آروین نشست و بعد از چند ثانیه آروین به نیابت از بقیه صدایی صاف کرد.
    -کی بود داداش؟
    حالا که کیارش نمی خواست کسی رو ببینه پس دلیلی نداشت جلوی طناز چیزی بگه و دل سوخته اش رو بیشتر بشکنه.
    خونسرد لبخندی تحویلش داد.
    -از کی تا حالا نگران تماسای منین؟
    رونیکا:والا اونجور که تو بلند شدی ...
    -یکی از مراجعینم بود؛یعنی کاملا مربوط به خودمه،می فهمی که؟
    دلخور پشت چشمی نازک کرد.
    -بله.
    -خوبه،به هر حال اومده بودم بگم باید برم.
    مهتا:اِ کجا؟مربوط به همون(با لحن خودش ادامه داد) مراجعته؟
    برادرانه چشم غره ای بهش رفت.
    -بله،شما نمی خواید برید؟هنوز از حرفای ناراحت کننده خسته نشدین؟چرا شهربازی رفتنو امتحان نمی کنین؟
    همگی نگاه متعجب و عاقل اندر سفیهی بهش انداختن .
    طناز:می گی اوضاع اینقدر وخیمه و بدبخت شدیم که به جای دنبال راه حل گشتن وقت تلف کنیم؟
    -نخیر،می گم بهش فکر نکنین.
    -چیکار من دارین؟باشه می دونم حوصله تونو سر بردم،هر چی می خواین بگین اصلا به قول مامان خودمم خسته شدم.بالاخره با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمی شه؛داستان ما هم همونه.
    رونیکا با ناراحتی آهی کشید.
    -می گی امیدتو قطع کردی؟
    سری به نفی تکون داد و با اطمینان جواب داد:
    -اصلا،هر چیزی که می خواد بشه من پای انتخابم هستم؛حتی اگه بازم دوری کنه این رابـ ـطه پیش می ره و به آخرش می رسیم.اگه می دونستم همین حالا کجاست یه ثانیه هم صبر نمی کردم.
    آروین:بلوف که نمی زنی؟آخه از خود گذشتگی هم یه حدی داره.همیشه رومیِ رومی نمی شه.
    مهتا و حتی ماهان هم موافقت کردن که رونیکا معترض شد.
    -یه وقت از من خجالت نکشین ها،هر چی دلتون می خواد پشت سرش بگین.
    آروین نیشخندی تحویلش داد.
    -انگار طرفمون خودشو نمی شناسه؛نمی گیم کار بدی می کنه که،اصلا طناز هیچی،خودش به دلداری و تسلی احتیاج نداره؟
    ماهان کلافه از بحثشون دست به زانو گرفت و بلند شد و خطاب به آروین گفت:
    -من برم،شما بچه ها رو می رسونین دیگه؟
    -آره می رسونیم فینگیلای عمو رو؛راننده ی مهد کودک نبودیم که شدیم.
    دخترها روی سرش ریختن و ماهان لبخند زده بین صداهای بلندشون خداحافظی کرد که عجیب نبود نشنون.
    بهشون پشت کرد تا راهش رو بره که صدایی شنید.
    -ماهان صبر کن.
    رونیکا نفس نفس زنان مقابلش ظاهر شد.
    -می دونم می خوای کیا رو ببینی ولی می شه قبلش منو برسونی؟نمی خوام مامانو تنها بذارم.
    برخلاف همیشه لبخندش مهربون تر بود.
    -می دونی که از منتظر موندن خوشش نمیاد؛حالش هم خوب نبود،ولی برات تاکسی می گیرم باشه؟
    سری تکون داد و براشون از دور بای بای کرد و دوشادوش ماهان به راه افتاد.همونطور که سر به زیر و دست به جیب راهش رو می رفت برای شکستن سکوت بینشون از طرف دختری که احساسش رو به خودش می دونست معذبش کرده بود گفت:
    -خوبی؟
    -تا جایی که بتونم آره ولی از این بدتر هم بودم ،از دیروز که برای مشاوره رفتم بهترم.
    -کار خوبی کردی.
    -ولی همونطور که من عادت کردم مامان هم عادت می کنه؟
    -صبور باش،اون بیست و چند سال از زندگی و عمرشو از دست داده پس مسلما زمان بیشتری لازم داره.ممکنه هنوز هم هضم نکرده باشه،اما در عوض شما رو داره،شما باید راهو بهش نشون بدین.
    با تکون دادن سر حرفش رو تایید کرد که ادامه داد:
    -حالا کجا می مونین؟
    -خونه ی خاله ی مامانم،تحملش از خونه ی خودمون سخت تر نیست،غر می زنه ولی راضیم.
    -می دونی که در خونه ی ما همیشه به روی شما بازه؟تعارف نمی کنم.
    -می دونم.
    مثل اینکه برای دیدن مهربونی هاش افتادن خیلی اتفاقها شرط بود که اون هم موقتی بود و نباید دل خوش می کرد.
    -حدسی داری که چی می خواد بگه؟
    -معلومه که نه،اما خودمو برای هر چیزی آماده کردم.
    -ببخشید اما کسی که باید خودشو آماده کنه شما نیستی.
    -پس مثل اینکه تو بی خبر نیستی.
    -مگه با من حرف می زنه؟فقط می دونم سرش خلوت بود و تا لحظه ی آخر می دونستم می خواد بره دیدن طناز و یه جورایی سوپرایزش کنه ولی تا وقتی پیش ما بود که بهش زنگ نزد،ولی دلم شور می زنه.
    چی باید می گفت وقتی خودش هم دست کمی نداشت؟
    یه جورایی انگار همه یخ زده بودن و منتظر یه انفجار بودن تا یخشون باز بشه!
    رونیکا رو سوار کرد و کرایه اش رو هم با راننده حساب کرد و به محل مقرر شده رفت که دید اخمو و دست به سـ*ـینه پشت میزی چوبی نشسته و به دور دستها نگاه می کنه.با تک سرفه ای توجهش رو جلب کرد و با لبخندی شرمنده از تاخیرش بهش نزدیک شد.برای اینکه شاهد غیرت و عصبانیت بیشترش سر خواهرش هم نباشه دروغی مصلحتی تحویلش داد و با همون لبخند دستی پشت گردنش کشید.
    -ببخشید،ترافیک بود.
    عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و با چشم به صندلی اشاره کرد.
    -نمی شینی؟
    صندلی رو عقب کشید و نشست.
    -امر بفرمایید.چی شده؟چرا من؟
    خلاصه و مفید شنیده هاش رو شرح داد.
    -به نظرت از ته دل گفته یا فقط در حد گلایه بوده؟نکنه احیانا تصمیم گرفتی پسر حرف گوش کنی بشی و...
    تیز نگاهش کرد.
    -می گی چیکار کنم؟تو خوشبخت شدنمونو تضمین می کنی؟
    -چرا من مرد حسابی؟فقط لطفا مثل بی لیاقتا رفتار نکن.تسلیم نشو که نابودش می کنی.این دومین ضربه اش می شه.زنـ*ـا شلوغش می کنن؛باید با عمو حرف بزنی.
    -این اصل قضیه رو تغییر نمی ده چون از خودم مطمئن نیستم ،نمی تونم گوشاشو بگیرم تا حرف نشنوه ،نمی خوام پشیمونیشو ببینم،نمی خوام بمونه و مثل من،خندیدنو یادش بره وگرنه فکر می کنی دلم می خواد؟دیگه غروری برام نمونده پس به خاطر خودم نیست.
    با ناامیدی تاسف بار سری تکون داد و پوزخند تلخی زد.
    -فکر کردی این ختم مردونگیه؟
    غرید:
    -لطفا حرف دهنتو می فهمی؟
    -دارم می گم حقش نیست،الان وقت مبارزه است نه پشتشو خالی کردن.
    -من همینم،حالا که مجبورم زندگی کنم و فقط زجر بکشم پس بذار کامل بکشم!بیشتر از این هم بلاتکلیف نمی مونه.
    -دو روز نگذشته پشیمون می شی.
    کاش فقط پشیمون می شد اما احتمالا باز هم به روبات تبدیل می شد.فعلا فقط خسته بود،خسته ی ناملایمات.حالا که در مقابل حرفهای حق فقط می تونست سکوت کنه خواسته اش چیزی فراتر از مرگ بود.
    دلش می خواست آخرین شبشون رو بسازه و کمی هم که شده حقش رو از دنیا بگیره اما می ترسید کم بیاره؛پس از خیر صمیمانه دیدن و بوسیدنش گذشت .جز تازه کردن داغشون چیکار می کرد؟
    باعث تناقض هایی هم می شد و این آخرین چیزی بود که می خواست.ماهان هم که می دونست یاسین توی گوش شخص اشتباه می خونه و تصمیمش رو گرفته دیگه سعی نکرد منصرف بشه و ساده با خودش فکر کرد براشون یه امتحان می شه و شاید دوری شروع های قشنگ تری رو رقم بزنه؛شاید!اما احتمالا حتی قبل از پیش کشیدنش پشیمون می شد.
    ***
    وقتی رسیدم پشت به من و دست به جیب با قامتی افراشته و سرپا ایستاده بود و به دور دستها نگاه می کرد؛گرچه من چیز جذابی برای اینطور خیره اش شدن نمی دیدم.سر و وضعم رو مرتب کردم و قدم هام رو تند تر.
    این مدت محرومیت بد کاری با دلم کرده بود.همون موقعی که گفت خودت بیا و نمی تونم دنبالت بیام حس بدی بهم دست داد و فهمیدم شمشیر رو از رو بسته اما قدرت قانع کردنش رو توی خودم می دیدم.مگه فقط دلخور نبود؟
    برگشت و دوباره اولین نگاهش رو دیدم؛شیشه ای و یخ زده.
    کیا:همه چیز باید تموم بشه .ما نمی تونیم دوباره این دورانو پشت سر بذاریم ؛در واقع خانواده م اینطور می خوان،نمی خواستن با این وصلت انگشت نما و مضحکه ی خاص و عام بشن.
    گیج نگاهش می کردم،هیچ گرمایی از نگاه و کلامش نمی گرفتم.
    -مگه برای گفتن همینا نیومدی؟ناراحت شدی کارتو راحت کردم؟
    -چی می گی؟معلومه که برای گفتن اینا نیومدم،من می خواستم بگم که به هرحال همه دیگه متوجه این قضایا شدن و حتما انتظار ندارن حالا حالا مراسمی برگزار بشه تا اون موقع ما هم فرصت داریم قانعشون...
    -نیازی به قانع کردنشون نیست،همین که تردید دارین و بدبین شدین کافیه که نظر منم عوض بشه.
    چی داشت برای خودش به هم می بافت؟
    تعجبم جلوی جواب دادنم رو نگرفت.
    -از من چه انتظاری داری؟یه طرفش تویی من حرفامو زدم التماسامو کردم حالا نوبت توئه.
    -نوبتی وجود نداره؛این یه فرصت شد برای شناختن بعضیا ،بد هم نشد .این عوض شدن نگاه ها چشمامو بیشتر باز کرد.فهمیدم کی قابل اعتماد تره و کی نه.کی موندنیه و کی با تقی به توقی خوردن، رفتنی.
    واقعا نظرش همین بود؟اینقدر از خدا خواسته بود تا دست از سرش بردارم؟من تقی به توقی می خورد رفتنی بودم؟
    جدی جدی سرم داشت گیج می رفت.
    -منو با اونا یکی ندون؛من از خدا می خواستم توی اون موقعیتای سخت کنارتون باشم ،ولی تو تا حالا منو کی فهمیدی که حالا بفهمی؟
    -زدن این حرفا دیگه بی فایده است و هیچی رو به حالت اول برنمی گردونه،آبی که ریخته شد جمع نمی شه.کشش ندیم بهتره،راحت و کوتاه و بی درد همه چیز تموم بشه بهتره،خوب خودتو لیاقتتو نشون دادی.حالا که به زندگی برگشتی دیگه نباید برات سخت باشه.
    حلقه رو به راحتی و بی احساس از دستش در اورد و مثل یک شیء بی ارزش و بی معنی جلوی پاهام روی زمین انداخت و دستبندی هم که با هزار عشق و امید بهش هدیه داده بودم و خودم به دستش بسته بودم کنارش.
    -فقط همینا رو بهم داده بودی درسته؟دیگه لازمشون ندارم.
    حالا فهمیدم ارزششون چقدر براش کم بوده که اینطوری جلوم پرتشون می کنه.
    به زور جلوی ریزش اشکهام رو گرفته بودم و با مشت گره خورده و درد کشیدن بغضم رو فرو می دادم.اصلا نیازی هم نبود جلوی ریختنشون و بگیرم ،بذار بفهمه داره چه بلایی سرم میاره؛پس اشتباه نبود که فکر می کردم و تا حدی مطمئن بودم که من رو به راحتی کنار می ذاره.
    اون لحظه ها اون با هم بودنها براش مهم نبوده.
    هیچ احساسی بهشون نداشته.
    شاید فقط تظاهر می کرده.
    مقابله به مثل کردم و حلقه رو مثل خودش با غیظ به زمین کوبیدم و پاشنه ی نیم بوتم رو روش فشردم.
    -اینم ارزشش همینقدر بود که بیفته،خوبه منم راحت شدم.چه خوب که بیشتر اصرار نکردم، همینقدرشم فقط خودمو کوچیک کردم اگه می دونستم اینقدر منطقی برخورد می کنی و بودنم اینقدر برات عذاب آور بود خوب زودتر می اومدم ولی ابلهانه فقط به این فکر می کردم که وقتی می خواستم داروت باشم دردت نباشم،که خودمم می تونم از پسش برمیام و از احساسی که نیست بدون کمک تو دفاع کنم چون فکر می کردم این خواسته ی هر دومونه؛خواستم نشون بدم چیزی برام مهم نیست اما مثل همیشه احمق بازی در اوردم.تو هیچوقت به من فکر نکردی ولی من از زندگی خودم گذشتم تا کنارت باشم،تا شریک آرزوهای هم باشیم ولی تنها سلاح تو در برابر من جاخالی دادنه.مقصر منم که مثل همیشه بی خبر از دلت نقشه می کشم که راضی شون کنیم و تسلیم خواسته اشون و بازیچه شون نشیم تا نگو فقط من بازیچه ام و همین وسط تنها می مونم.
    اشکهام رو با حرص پس زدم؛ولی چه سودی داشت وقتی که دیگه دیده بود؟
    براش لـ*ـذت داشت دیدن این جون نیمه جون و این همه غصه خوردنم.پس بذار امشب هم لـ*ـذت ببره.
    بیشتر از این داغون می شم؟
    پوزخند زد؛برای اولین بار پوزخندش هم به نظرم زورکی اومد؛با حالت نگاهش متناقض بود.نگاهی که چیزی ازش نمی خوندم،زیادی عجیب بود و واقعا درک نشدنی،شاید هم من می خواستم اینطور ببینم و از واقعیت فرار کنم.
    -درسته،حماقت کردی.خوبه که قبول کردی و بالاخره داری با واقعیت روبرو می شی،اینقدر هم از خودت بی منطقی نشون نده و منو بیشتر از تصمیمم مطمئن نکن؛بذار یه شب هم که شده پشیمون باشم!با حرصی که از خودت نشون می دی معلومه برای له کردنش بی طاقت بودی.
    -دیگه بیشتر از این برای متنفر کردنم تلاش نکن که جا ندارم؛مثل تو یه قلب سیاه نمی خوام .پشیمون هم نباش چون مسخره ترین و احمقانه ترین حالتیه که می شه ازت دید!
    هرچند با بغض و چشمهایی اشک و خون بار و رنگ تاری به خودش گرفته حرفهام رو زدم اما مهم گفتنش بود اما اثری از تحت تاثیر قرار گرفتن توی چهره اش نبود و فقط با تمسخر ابروهاش رو بالا انداخته بود.
    واقعا داشت به نیتش که جونم رو به لب رسوندن بود نزدیک می شد.
    بدون خم شدن و برداشتن امانتی ها که درست مثل من خرد شده بودن پشتم رو بهش کردم و قدم هام رو به امید اینکه پشیمون بشه آروم و بی عجله برداشتم که صداش رو خونسرد از پشت سر شنیدم.
    -امیدوارم راه برگشتو بلد باشی و نخوای منو به زحمت بندازی،تاریکه و وقت با طمانینه قدم زدن نیست؛ پس خودتو توی دردسر ننداز.
    دلم می خواست برگردم و یقه اش رو بگیرم و بگم حالا که به هدفت رسیدی دیگه چرا پای آخرین قدم رو هم ازم می گیری؟
    من که همونجور که خواستی می رم پس فایده ی نمک ریختن روی یه زخم تازه چیه؟
    با متنفر کردن من چی دستت رو می گیره؟ولی واقعا می شد متنفر بشم وقتی گناهکار اصلی رو می شناختم؟
    هرچند یه سیلی حقش بود اما طلبم باشه؛هرچند برای اینکه به خودش بیاد لازم بود!زانوهام داشت خم می شد و دلم همونجا زانو زدن و یه دل سیر ضجه زدن می خواست.
    سوار تاکسی که شدم بالاخره بی بغضم اجازه ی ترکیدن دادم.چه اهمیتی داشت که راننده اون طور متعجب نگاهم کنه؟
    بیچاره چند بار هم مشکلم رو پرسید و فکر می کرد کسی مزاحمم شده یا دیوونه شدم،اما واقعا دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم،خفه می شدم،آخرش هم پیاده شد و برام یه بطری آب معدنی خرید،بهش نیاز داشتم.دلم نمی خواست هیچکس رو ببینم اما با مامان حرف داشتم و باید با همین ظاهر مرده وار و پر از از کینه مواجه می شد و اگه کمی هم خوش شانس باشم شرمندگی رو ازش ببینم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 84»
    بعد از رفتنش به زور پاهای بی جونش رو حرکت داده بود و روی یه نیمکت سرد نشسته بود و سرش رو میون دستهاش گرفته بود،عکس العملی که نشون داده بود برای خودش هم باور نکردنی بود.چرا اینقدر بی فکری کرده بود؟
    در حالی که از ته دل موندنش رو می خواست فراری اش داده بود،دیگه هیچی مثل قبل نمی شد؛حالا که اون حرفها رو زده بود دیگه نمی تونست خلافش رو به زبون بیاره.دلش می سوخت؛بد هم می سوخت.با اینکه باور داشت فرق داره و با هر طوفانی موندنیه اما خودش بود که سر خم کرد تا بعدها سر خم کردنش رو نبینه.
    پر بود اما سنگ شده بود و وجدانش هم بهش مهیب نمی زد وقتی وعده های زیادی بود که باید بهشون عمل می کرد نمی تونست اجازه بده احساساتش فرمون رو به دستش بگیره.
    حلقه ها و اون دستبند هنوز همونجا روی زمین افتاده بود.چقدر زندگی داشت رنگش رو براش از دست می داد،رنگهایی که فقط یه دختر به زندگی اش پاشیده بود.
    همه ش تقصیر اون مرد خودخواه بود که متاسفانه و از قضا پدرش بود و حالا دلش می خواست بره و یقه اش رو بگیره و دلش رو خنک کنه.حق داشت انتقام دلش رو بگیره ،حالا کنار زن جوون و بی لیاقتش خوش بود و به جای همه جشن می گرفت.
    ولی تا وقتی خودش بود چرا اون؟
    تنها مقصر خودش بود که درست وقتی باید توی ماه عسلشون می بودن جفتشون رو وادار به چنین تجربه ای کرد و نفرت همه رو بابت تنبیه مادری که بویی از معرفت نبرده بود به جون می خرید.
    به سختی بلند شد و با قدم هایی که به استواری و استقامت سابق نبودن روی زمین ریخته ها و قبل از همه حلقه ی طناز رو برداشت که حالا مثل قلبشون مچاله شده بود.
    گوشی اش داشت زنگ می خورد،باز هم بی موقع.
    بدون نگاه کردن به شماره جواب داد:
    -بله؟
    صدایی که گرفته و به زور از بین دندونهاش خارج می شد رو شنید.
    -کجایی؟بالاخره کار خودتو کردی؟
    دستش رو پشت گردن دردناکش کشید.
    -می دونستی که سر حرفم می مونم.
    ماهان استارت زد و بی فوت وقت حرکت کرد.
    -تازه می پرسی چی شده؟ما اونجا بودیم و دیدیم با چه حالی اومد،کاش بهم نگفته بودی چی توی سرته تا حالا با خیال راحت بزنمت. دیگه خودت حدس بزن برای چی می خوام مزاحم اوقات شریفتون بشم.اگه یه دفعه جلوت سبز شدم و یقه تو گرفتم اصلا شاکی نشو.
    پوزخندی زد و گرفته گفت:
    -خوبه ،کاری که من نمی تونم انجام بدم رو تو برام انجام می دی.
    -کجایی کیارش؟
    آدرس رو بدون طفره رفتن گفت.واقعا نیاز داشت با یکی حرف بزنه،توضیح بده؛با یه مرد.بعد از شنیدن حرفهاش شاید درکش می کرد و حتی یه راهی پیش پاش می ذاشت!
    همونجا موند تا ماهان خودش رو برسونه،خیلی هم انتظارش طولانی نشد.
    انتظار هر چیزی رو داشت،چه یقه اش رو بگیره و چه یه مشت حواله اش کنه اعتراضی نمی کرد چون نیاز داشت که به خودش بیاد؛اما ماهان خوب می دونست الان واقعا به چی نیاز داره،نه سرزنش شدن و نه حرف شنیدن؛فقط سکوت یا حتی امید دادن.
    ولی آخه چه امیدی؟
    دمای بدنش توی اون سرما ؛داغ بود و مثل آتیش.
    از عصبانیت و حرص گر گرفته بود و با این حساب حتما مریض می شد.
    هر دو به روبرو و دور دست ها نگاه می کردن.ماهان با کمی مکث به طرف اون نیمرخ اخمو وعنق چرخید.از همین ظاهرش هم پشیمونی می بارید اما خوب می تونست بهش حق بده.
    طناز گناهی نداشت، اما اون خانواده داشتن باهاش بد می کردن.زندگی هر کسی مخصوص خودش بود ولی متاسفانه این فرهنگ هنوز برای اونا جا نیفتاده بود و باعث می شد مسائل رو با هم قاطی کنن.
    -خوب؟تصمیم بعدیت چیه؟
    سرد نگاهش کرد.
    -در چه مورد؟
    -در مورد خانواده ت که می دونم عاقلانه ترین کار رو انجام می دی؛با طلاق گرفتنشون همه چیز حل می شه و تو هم از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنی.خدا رو شکر که دستتم برای کمک کردن بهشون بازه،یعنی محتاج کسی نمی مونین.زندگی خودتو می گم ...خودت...حال و روزت...یه بارم که شده لجبازی و این همه غرورتو کنار بذار و با احساست صادق باش،بیشتر از این که چیزیو از دست نمی دی؛چون طنازو دوست دارم و از بچگی با هم بزرگ شدیم نمی گم اما طناز واقعا ارزش جنگیدنو داره .بعد از این نمی تونی خوشحال باشی مگه نه؟
    -مگه قبل از اون همینطور نبودم؟دوباره می تونم خودم باشم،بهش عادت دارم.
    -به خاطر این کینه ای که ازشون پیدا کردی به همه چیز پشت پا نزن،بدون مبارزه تسلیم نشو.
    بلند شد.
    -من لیاقتشو ندارم،راحت شدی؟علاقه ای به پند شنیدن ندارم،می بینمت.
    -بذار من برسونمت،حالت برای رانندگی مساعد نیست،رنگت پریده و هنوز غد بازی در میاری.اصلا عوض نشو، باشه؟
    -من خوبم،می بینمت.
    با قدم هایی که اقتدار و استحکام سابق رو نداشت ازش دور می شد.امیدوار بود همه ی پل های پشت سرش رو خراب نکرده باشه.
    به هرحال توی عشق همیشه امید و بخشش وجود داشت.
    این داستان به همین سادگی ها و این قدر تلخ تموم نمی شد،نمی تونست بشه.
    ***
    "طناز"
    مثل همیشه خبرها سریع پخش شد و هر کسی که شنید برای دلداری دادن بهم سر زد.از ترحم هاشون بیزار بودم؛در واقع هیچکس رو نمی خواستم ببینم و کسی هم توی خونه این مورد به ذهنش نمی رسید اما در واقع کسایی که بیشتر از همه تمایلی به دیدنشون نداشتم مامان و بابا و کیارش بودن وگرنه بقیه همین فردا فراموش می کردن چون من نمی خواستم و نمی ذاشتم به دلسوزی ادامه بدن ،هنوز زنده بودم و دنیا به آخر نرسیده بود؛حداقل جسمم .
    اون شب که به خونه رسیدم قیامت به پا کردم و کلی برای خودم اظهار بدبختی کردم که دختر زنی هستم که قصاص قبل از جنایت رو خوب بلده و گـ ـناه و عیب و ایراد رو پای آدم اشتباهی می نویسه،تا حالا هم به زور اونجا مونده بودم در صورتی که با هیچکدوم احساس نزدیکی و همدلی نمی کردم.مهتا هم با اینکه اصرار داشتم بره و پایبند من نشه کنارم می موند و پانیذ و پانته آ هم هر روز سر می زدن.همه یه جورایی خوبی کردن رو بلد بودن و محبت و تاسفشون رو ابراز می کردن اما چه حیف که چیزی که می خواستم و از طرف کسی که می خواستم نبود.
    در کمد رو باز کرد و با تعجب به طرف من که مثل تمام روز از تخت جدا نمی شدم برگشت.
    -مطمئنی؟
    بدون تامل و لجوجانه سری تکون دادم.
    -اهوم.هر چیزی که می خوای بردار،بدون استفاده بمونن حیف نیست؟
    -خوب این چه کاریه؟چرا عجله می کنی؟اصلا چرا دیگه قدمی برنمی داری؟باور کنم که تسلیم شدی؟
    -فکر کردی نرفتم؟دیروز برای یه کاری رفتم دانشگاه و اتفتقی دیدمش ولی ...
    -به نظرم تنها نبینیش بهتره.اگه می خوای من و ماهان باهات میایم یا می خوای مستقیم به مامانش بگو .
    - داری می گی برم چوقولی؟دیگه چی؟خودشون به اندازه ی کافی درد دارن منم اینقدر خودمو کوچیک کردم که اصلا به چشمش دیده نمی شم.
    -مزخرف می گی.کار اشتباهی نمی کنی فقط از عشقت دفاع می کنی.
    پشتم رو بهش کردم و سرم رو روی بالشت کوبیده چشمهام رو به هم فشردم؛باز هم به چشم به هم زدنی هوا تاریک شده بود.
    -دلت خوشه ها.اگه کسی زنگ زد می دونی که باید چی بگی؟مخصوصا رونیکا.می گی سُر و مُر و گنده است و حتی داریم می ریم بیرون چون در واقع همینو خواسته من می دونم.همیشه منظورش با حرفهاش تناقض داره تو نمی دونی؟پس غرور کاذب از خودت نشون نده تا دلشو بسوزونی.
    سکوت بغض آلودی کردم و جوابم تنها اشکهای داغم بود که از میون پلکهای سوزناکم روی بالشت چکید .
    واقعا کار درست کدوم بود؟با غرور و سرزندگی ،دلش رو سوزوندن یا خودِ واقعی ام رو به همین بیچارگی بهش نشون دادن؟
    -اگه می خوای برو،قرارتون دیر می شه؛من از پس خودم برمیام.
    بالای سرم ایستاد و بعد از بوسیدن گونه ام دستش رو روی سرم کشید.
    -می خوای برگردم؟
    -نه دیگه، می خوابم.هر وقت بیکار بودی بگو میام بهت سر می زنم.
    -باشه قربونت برم.عالیه.فقط درو قفل نکن که عمه دیوونه می شه.
    پوزخند صداداری زدم.
    -اندازه ی من؟
    -مزخرف نگو،هنوز که خیسی؛دیگه سشوارو هم نمی شناسی؟
    نفسم رو بی حوصله بیرون دادم.
    -می کشم،برو تا زن ذلیلمون صداش در نیومده.
    -خیلی خوب،تو هم از این تخت دل بکن دیگه.
    با بغض و چونه ای لرزون جواب دادم:
    -چرا؟تنها جاییه که منو از خودش نمی رونه ؛حالا حالا لازمش دارم.
    بالاخره با این تاریکی و دل مردگی اتاق و با تمام خاطراتمون که همه اشون هم تلخ نبود تنها موندم.دلم نمی خواست جز لحظه های قشنگ چیزی رو به یاد بیارم و همه ی تلخی ها رو فعلا به حافظه ی کوتاه مدتم امانت داده بودم تا سرگردون بمونن.تا وقتی با هم بودیم واقعا خوب بودیم و قهر طولانی مدتی نداشتیم نمی دونم از این بابت دلم خوش بود یا خون.
    اما به عقلم هم نمی رسید که به خواسته ی خودش جدایی رو خواسته چون می دونست که من با همه چیز کنار میام ولی خواست شانسش رو طور دیگه ای امتحان کنه من هم که رفتنی بودم و دیگه نمی دونستم کجا و چطور سر راهش سبز بشم و فقط می تونستم توی تنهایی به خاطرات روی بیارم و فقط من باشم که احساس بازنده بودن کنم.
    ***
    برای انتخاب واحد به دانشگاه رفته بودم که اتفاقی ماشینش رو توی محوطه دیدم.اما چیکار داشت؟نکنه می خواست استعفا بده؟
    بالاخره درآمدش از اینجا آنچنان نبود و به جاش می تونست مطب بزنه.
    بچه ها هم فهمیده بودن و داشتن دلداری ام می دادن اما چیزی که می خواستم دلداری نبود که حضورش بود؛خودش هم به من نیاز داشت فقط نمی تونست قبولش کنه.این تظاهرهاش بود که عصبی ام می کرد ولی خبر نداشت که همیشه نمی تونه به تنهایی قوی باشه و بالاخره یک جایی کم میاره و می خواد با کسی درددل کنه.خوب و سرحال نبودم که مامان تنها نگرانی اش همین بود اما تقصیر اونها نبود که مشکل از حساسیت خودم بود.
    به بچه ها نگفته بودم که چیزی به عروسی نمونده بود چون حوصله ی دلسوزی بیشتر رو نداشتم و فقط گفته بودم آخرش فهمیدیم تفاهم نداریم،اگه نبودن حلقه ام رو متوجه نمی شدن که ترجیح می دادم کلا جدا شدنمون رو پنهون کنم اما اینطوری بهتر شد،هرچند که تسلیم نشده بودم و حالا که آرومتر شده بودم حس می کردم منم که تند رفتم.قصد داشتم باهاش صحبت کنم،هنوز دیر نشده بود!
    عزمم رو جزم کرده از جا بلند شدم .
    -زود میام،شما چیزی نمی خواین؟
    رها پوفی کرد و گفت:
    -کجا می خوای بری اصلا؟
    دهانم برای جواب ساختن باز شد که شیک پوش و با ابهت همیشگی اش از ساختمون خارج شد و همونطور که به طرف ماشینش می رفت عینک آفتابی اش رو به چشم زد؛حلال زاده هم که بود.
    نفس عمیقی کشیدم.
    -خداحافظ،باهاتون تماس می گیرم.
    می خواستن منصرفم کنن که اهمیتی ندادم.خدا رو شکر دانشگاه چندان شلوغ نبود و همه من رو تنها به عنوان یه دانشجوی فسقلی می شناختن نه بیشتر پس بد برداشت نمی کردن،حواسش به من نبود و در واقع از اطرافش غافل بود و سوار ماشین که شد زنگ خطر رو شنیدم و به سرعتم افزودم و از پشت ماشین رو دور زده در جلو رو باز کردم،دیگه چیزی برام مهم نبود؛من که ذلیل خاص و عام شده بودم.
    دستش روی دکمه ی استارت خشک شده بود و یه دستش به فرمون با اخم غلیظی به طرفم برگشته بود که با خونسردی داشتم کمربندم رو می بستم.
    -چیکار می کنی؟برو پایین وقت ندارم.
    -متاسفم چون حرف داریم،تنهایی نمی تونی زندگیمو خراب کنی،فرار کردن هم بهت نمیاد.اون شب عصبانی بودیم ولی الان نیستیم مگه نه؟
    اگه اینجا نبودیم هم از ماشین به بیرون پرتم نمی کرد و ترجیح می داد خونسرد راهش رو بره و توی راه به این فکر کنه که چطور دلم رو بسوزونه.همینطور هم شد و نگاه مستاصلش رو ازم گرفته ماشین رو روشن کرد.
    -اگه بعد از جدایی نمی خوای با من دیده بشی بگو تا خودمو غیب کنم!چند تا راه براش هست ،می دونی که؟
    بوقی برای نگهبان زد و بعد از اینکه دنده رو تغییر داد پوزخندی حرصی زده گفت:
    -انگار خیلی براش استعداد داری!
    متقابلا نیشخندی زدم و با پررویی حاضر جوابی کردم.
    -کجاشو دیدی؟!
    در جواب با غیظ دندونهاش رو به هم سایید و از دانشگاه خارج شدیم.حالا راحت می تونست خودش باشه اما جز حرص خوردن عکس العملی نشون نمی داد.
    کمی که دور شدیم توقف کرد.
    -اگه با همینجا حرف زدن مشکلی نداری شروع کن.
    انتظار پارک یا کافی شاپ یا همچین جایی رو داشتم اما ظاهرا عجله داشت؛این قسمت "پارک ممنوع" هم نبود و هرچقدر می خواست می تونست بمونه.
    کمربندم رو که از استرس زیاد راه نفسم رو بند اورده بود باز کردم و به طرفش چرخیدم.
    بازدم عمیقم رو بیرون فرستادم و نگاه کوتاهی به جانبش انداختم که ازم رو برگردونده بود و در عوض توجهش رو به پنجره و منظره ی بیرون دوخته بود و دستی که آرنجش رو روی لبه ی پنجره تکیه داده بود انگشت اشاره اش رو به پشت لبش رسونده بود و اخم عمیقی هم پیشونی اش رو چین انداخته بود که به اضطرابم بیش از پیش می افزود.
    -می دونم انتظارش رو نداشتی دوباره برای روبه رو شدن داوطلب بشم اما به نظرم فقط با یه حلقه دراوردن تموم نمی شه؛تو کاملا یه طرفه تصمیم گرفتی،حتی مقدمه چینی هم نکردی و یهو...منم زیاه روی کردم اما اینطوری نمی شه.نمی دونم از کی چی شنیدی اما دلیلی برای قربانی شدنمون نیست.می دونم مسئولیت سنگینی روی دوشته و فشار زیادی رو تحمل می کنی و نمی خوام بیشترش کنم؛مجبور هم نیستیم انتخابی کنیم چون حق دخالت ندارن .مگه زندگی ما نیست؟مگه خوشبختیمونو نمی خوان؟
    -کسایی که می گی حق دخالت ندارن خانواده اتن؛موضع همه مشخصه،همه رنگ اصلیشونو نشون دادن و خیلیا رو شناختیم.از من می شنوی زندگیتو به خاطر آدمی که از احساسش مطمئن نیستی خراب نکن چون الان خودمم نمی دونم چی می خوام اما مطمئنم دختری که خانواده اش می تونن تحت تاثیر قرارش بدن و آرامشمونو به هم بریزن نمی خوام،مجبور نیستی منو جمع و جور کنی؛ من خوبم و نمی خوام به مسائل اضافه و حذف شده های زندگیم فکر کنم!همه چیز فقط برای یه دوران کوتاه قشنگ بود که تموم شد اما واقعیتای زندگی بیشتر و طولانی تره؛من باهاش کنار اومدم تو هم سعی کن کنار بیای چون کاری از دست من برنمیاد؛تنهایی جنگیدن هم با کسایی که صلاحتو می خوان ارزش نداره.
    مثل همیشه با بی رحمی و سردی فراوون جمله های با بی عاطفگی تمام بیان شده اش رو توی صورتم کوبید و من رو از هر چی واقعیت بود منزجر کرد.
    -خوبه،پس داری می گی وقت تلف نکنم و به آینده ی روشنم امیدواری؟
    منظورم رو از روی پوزخند معنی دارم که با برق ناشی از اشک چشمهام تناقض داشت متوجه شد که فک خوش فرم اش بیش از پیش منقبض شد؛حالا دیگه از صداقتش مطمئن بودم حیف که خیلی دیر شده بود.دیگه جوابی درمقابل بی احساسی اش نداشتم و تازه می فهمیدم واقعیتهای زندگی زیادی انزجار انگیزه و تا به حال توی عالم خیال زندگی می کردم.
    نمی تونستم بگم پس وایسا و تماشا کن چون خودم رو خوب می شناختم و ارزشم رو می دونستم.
    نگاه تاسف بارم رو نثارش کردم.
    -متاسفانه من نمی تونم برای تو از این آرزوهای خوب کنم نه به خاطر بدجنسی ؛به خاطر اینکه بدون من با خودخواهی که وجودتو پر کرده بهش نمی رسی.
    دروغ که نبود؛کسی به اندازه ی من نگران هر ثانیه ی زندگی اش نبود اما به خاطر گذروندن دوران سیاه زندگی اش نبود که خواستار موندن و ادامه دادن بودم که برای نفس کشیدن و عشق ورزیدن بود.
    بدون درنگ بیشتری پیاده شدم،همونجا هم تاکسی رد می شد هرچند که هوا برای قدم زدن بد نبود ،اگه زودتر رد می شد و می رفت می تونستم بهش فکر کنم.
    باور و هضم دوباره رد شدنم سخت بود.چرا فقط غیرممکن ها رو می دید؟
    بخشش هر چیزی که شنیده بود اینقدر سخت بود؟
    گرچه دیگه بخششی در کار نبود و در کمال آرامش و خونسردی "ما" بودنمون رو رد کرده بود؛من هم یکطرفه بودن رو نمی خواستم.
    ماشینش از کنارم رد شد و همینطور خاطراتش از ذهنم .پس واقعا براش به همین راحتی بود .من هم دیگه حوصله ی قدم زدن و فکر کردن به خاطرات بی ارزش و فاتحه خوندن براشون رو نداشتم پس تاکسی گرفتم تا زودتر به خلوتگاهم برسم و حداقل کمی از دردهام رو سر باعث و بانی اش خالی کنم.
    ***
    "دانای کل"
    -مامان آخه چه لزومی داشت همین روز اولی خودتو خسته کنی؟فسنجون آخه؟ببینین هنوز خونه هم کامل نیست.
    -تموم شد دیگه ،به جای تشکرته؟
    کیاراد آب دهانش راه افتاد دستهاش رو به هم مالید و برای پر کردن بشقابش پیش قدم شد و مهرناز هم پشت میز نشسته نگاهی به ساعت انداخت و آهی کشیده گفت:
    -از برادرتون خبر دارین؟کاش تا گرم و تازه بود می رسید من گفتم صبر کنین ولی مگه این پسر شکمو گذاشت؟یواش دیگه بچه، فرار که نمی کنه.
    کیاراد لبخند تلخی زد.
    -تنها حُسنی که این اتفاق داشت این بود که متوجه دست پخت معرکه مادرمون شدیم،دست پخت سودی خانم هم حرف نداشت ولی مال شما فرق داره.
    رونیکا:مامان که همیشه فسنجونو خودش درست می کرد، البته سالی یکبار که طناز خیلی دوست داشت و همیشه خودشو می رسوند؛جاش خیلی خالیه.
    مهرناز ابروهای نازکش رو در هم کشید و این از نگاهشون دور نموند.
    رونیکا ناباور گفت:
    -نگین شما هم علیهش شدین ؛من مطمئنم خودش نخواسته.دیگه باید کیارشو شناخته باشین،درسته طناز دیگه درست و حسابی جوابمونو نمی ده ولی معلومه که مجبوره ولی همونطور که خراب شده مجبوره که درست بشه.
    کیاراد:آره؛ وگرنه اگه با کیا زیر یه سقف باشیم پدر ما درمیاد!چقدر اخلاقای عجیب داشت و نمی دونستیم.
    در باز شد و از در وارد شد و کیاراد مجبور شد حرفش رو قطع کنه و سریع چاپلوسی کنه.
    -به به سایه ی سرمونم اومد.بیا که دخترمون از گرسنگی هلاک شد،مگه بدون تو از گلومون چیزی رد می شه؟
    حرص درونی اش رو کمی فروخورده زیرلبی جواب داد:
    -نوش جان،من میل ندارم.
    مهرناز از سر میز بلند شد تا براش غذا بکشه.
    -اگه به تو باشه که هیچوقت میل نداری ولی نمی شه،همه باید سر میز بشینن؛اینم یه نوع استراحته.پس لباستو عوض کن و بیا.
    با اینکه فقط می خواست وسایل مهم اش رو برداره و بره اما نتونست حرفش رو رد کنه،گناهی که نداشت.تنها کسی که به خودش ظلم می کرد و لایق مجازات می دید فقط خودش بود.
    گرسنه نبود و به اجبار سری تکون داد و بعد از در اوردن کت اش رفت تا
    دستهاش رو بشوره.
    بی حوصله صندلی کنار رونیکا رو عقب کشید که دست و پاهاش رو جمع کرد و خودش رو بیشتر به طرف کیاراد کشید؛باید حساب آینده ای نه چندان نزدیک رو می کرد.
    همونجور عنق و دست به سـ*ـینه نشسته بود و حرکتی نمی کرد که صدای آه جان سوز خواهرش توجهش رو جلب کرد،دست زیر چونه زده با غذای توی بشقابش بازی می کرد.
    -باورم نمی شه نیستش ؛گفته بودم غذای مورد علاقه ی طنازه؟برای همین از گلوم پایین نمی ره دیگه، ولی شما راحت باشین این مشکل منه؛البته بقیه هم فکر کنن و دلشون بسوزه بد نیست.
    مهرناز با حرص قاشق رو توی بشقاب مقابلش کوبید و به رونیکا توپید:
    -بسه دیگه دختر،چند بار می گی؟می خوای چیکار کنیم؟
    -راستی شما چرا کاری نمی کنین؟این چه بیخیالیه؟حتی پدربزرگم دست روی دست گذاشته و در مقابل یه زن سر خم کرده.الان خوشحالین دیگه؟با ادای بیخیالیو در اوردن به جایی نمی رسین.
    -تو راه حلی داری؟نگران نباش خیلی زود سرشون جای دیگه گرم می شه،لقمه ی حاضر و آماده هم دارن،مثل ما دست روی دست نمی ذارن.
    باورش نمی شد جلوی خودش همچین حرفی رو ازش شنیده باشه.لابد مثل بقیه فکر می کرد قلب و احساسی نداره که دختری هم توی قلبش باشه،دیگه از بقیه چه انتظاری می تونست داشته باشه؟
    اما حق اش بود؛امروز که برای هیچی سوار ماشینش نشده بود.
    حتی یک کلمه اش رو هم فراموش نکرده بود،دلیلی هم برای فراموش کردن بهترین لحظه هاش نداشت وقتی می دونست هنوز چیزی نشده و خیلی مسئله ها هنوز بسته نشده اما مجبور نبود به پاش بسوزه.
    -چه قشنگ تهمت می زنین.من توی چه فکریم و شما...
    -پس نباش و به زندگی خودت برس.
    -باورم نمی شه که حاضر به فداکاری نیستین،می خواین به پای ما بسوزه؟
    -بسه،لازم نبود موضوع رو به اینجا برسونی؛اگه قصد تموم نکردن غذاتو نداری می تونی به فکر درست کردن اتاقت باشی چون همونطور که خواستین از کارگر خبری نیست،دیگه هم سر میز نمی خوام حرف یا اسم اضافه ای بشنوم.
    با دلخوری نگاه ازش گرفت و ازشون تشکر کرده بشقابش رو برداشت و بلند شد،کیاراد هم غذا کوفتش شده بیخیال نقشه اشون شده دور دهانش رو با دستمال تمیز کرد.
    -چیزه...منم می تونم برم؟آخه منم یه اتاق دارما؛سخته ولی مجبورم تنهایی حلش کنم.
    رونیکا پوزخند زنان جواب داد:
    -پس دوست دخترات به چه درد می خورن؟راستی هنوز هستن؟
    -برو خواهرم،حالت خوش نیست فقط می خوای گیر بدی دعوا درست کنی ولی من نیستم،کیارش که نباشه من مرد خونه ام پس باید از الان تمرین آدم بودن کنم!
    با تمسخر ابرویی بالا انداخت.
    -غیر مستقیم گفتی زودتر برم؟
    -استغفرالله،من کی باشم؟تازه خونه ی خودته ولی چون همون اول گفتی جسارت پیدا کردم که دیگه پیدا نمی کنم!
    -نه،من که بدم نمیاد بزرگ شدنتو ببینم.
    -واقعا نمی خوای با ما بمونی؟
    دستی به پلک خسته و سنگینش کشید.
    -هنوز بهش فکر نکردم.
    دستهاش رو توی جیب شلوار جینش فرو کرده و شست هاش رو بیرون گذاشت، ل*ب*هاش رو به هم فشرده و چال گونه اش رو نمایان کرده سری تکون داد و به طرف اتاقش رفت ،جو سنگین بینشون رو دوست نداشت.
    مهرناز هم در سکوت سر به زیر انداخته بود و با غم با دستهای خالی از حلقه و انگشترش بازی می کرد.کیارش که از اتاقها سر و صدای باز شدن چسب کارتونها و صداهای مختلف دیگه رو شنید خیالش راحت شد که به فکر فالگوش ایستادن نیستن.
    -لطفا از الان به بعد بیشتر مراقب حرفهات باش؛چه جلوی من و چه پشت سرم پشت سرش حرفی رو نزن که خودت هم بهش اعتقاد نداری،چون در واقع چیزی نمی دونی.من این تصمیم رو تنها گرفتم و از تو هم نخواستم بری خونه اشون و حرف بشنوی ،ترجیح خودت بود.وقتی بیشتر از من دیدی و شناختیش از حرص و کینه ات تهمتی نزن که خودتم باورش نداری؛می دونی که از این حرفها خوشم نمیاد و خودتم به تازگی نشنیدی که تجربه اش کردی و با احساسش آشنا شدی پس نخواه که منم تجربه اش کنم،هرچقدر هم بهش اعتماد داشته باشم نمی تونم خودمو به نشنیدن بزنم پس مراعات کن وگرنه خودت می مونی و وجدانت،رونیکا بچه است و توی دوران حساسیه،از همه دور شده و نمی تونه دوستاشو ببینه، تو هم نمک روی زخمش نپاش ،بذار با هر کسی که می خواد رفت و آمد کنه و دعوتش کنه ؛منظورمو که می فهمی،هر کسی!حق انتخاب داره.
    از سر نارضایتی اخمی بین ابروهاش نشوند.
    -داری می گی دشمنمو...
    -نیست،کسی دشمن کسی نیست؛خصومت شخصی در کار نبود.می تونی اینو درک کنی؟
    با هر کس هر طور دلش می خواست حرف می زد و طرف هم حق اعتراض نداشت چون همیشه حق با خودش بود؛حالا هم در واقع کار درست همین بود،در هر صورت کسی دردش رو نمی فهمید و بیشتر زجر نمی کشید،همه یکجورهایی توی اون شرایط به خودشون حق می دادن و طرف مقابل رو مقصر و قربانی می کردن،درست زمانی که به همدلی و همفکری نیاز داشت و به فکر راه خلاص و خروج از باتلاق بود کسی به فکر قلب کسی نبود.
    اما اگه هر بار قرار بود با دیدن چشمهای منتظر و غم زده اش دلش بلرزه و هوایی بشه کارش سخت بود.شبی نبود که توی دلش نگه"چیکار کردم و چرا ؟"مطمئن نبود آینده چی می شه و به عاقبتش فکر نمی کرد اما بد هم نشده بودن و فقط خودشون مونده بودن و دلهایی یخ زده؛قلبی که نمی خواست داشته باشه و اگه خالی بود دلش می خواست از بین بره.
    با افکارش تنهاش گذاشت و بلند شد،در اتاق کیاراد که بسته بود و صداش می اومد که ظاهرا با گوشی اش صحبت می کرد پس گامهای مرددش رو به طرف اتاق خواهرش برداشت،دست به سـ*ـینه توی چهارچوب در ایستاد.این بار دیوارهای اتاقش به رنگ آبی بود و تخت و وسایلش سفید و ترکیبی از رنگهای دیگه مثل صورتی هم به چشم می خورد،پنجره ی اتاقش باز بود و پشت بهش گلدونش رو با دستمال تمیز می کرد تا توی کتابخونه بذاره.
    برگشت تا کتابهای مورد علاقه اش رو توی قسمتی که لایقشون بود قرار بده که متوجهش شد.
    یکه ای خورد و با تعجب گفت:
    -ببخشید،متوجه اومدنت نشدم،چرا نیومدی داخل؟می خواستی باهام حرف بزنی؟
    -نمی تونم؟
    -نه،این چه حرفیه ولی اگه درباره ی چیزه نگران نباش ،دیگه اسمشو نمیارم.
    -من همچین فکری توی سرم نبود.
    با آرامش ظاهری اش جرئتی پیدا کرد و با شیطنت گفت:
    -ولی توی دلت هست؛می تونی بگی نیست؟
    -مثل اینکه باید به کیاراد حق بدم که باهات سازگاری نداره.فکر می کردم بزرگ شدی و می شه باهات چند کلمه حرف زد.
    پس بود که طفره می رفت.کمی امیدوار شد و لبخند از روی ل*ب*هاش کنار نرفته کارتون نسبتا سبک روی صندلی رو کنار بقیه گوشه ی اتاق گذاشت و صندلی رو برای نشستن خودش تمیز کرد.
    -ببخشید،ببخشید.بفرمایید داخل.بشین روی تخت؛کامل و تمیزه.می تونم امیدوار باشم که بعد از 18 سال یه صحبت طولانی داریم؟
    به تخت کنار پنجره رسید و نشست.
    -بستگی داره.
    -می تونم،می تونم.موضوع مشترک زیاد داریم.
    -مثلا؟
    -به نظرم اون اسم توی خونه ممنوع شده ولی اگه دلت می خواد بشنوی...
    دلش می خواست چیزهای قشنگ تری بشنوه ؛هرچند یه اسم هم کافی بود اما زیاده خواه شده بود.
    -فقط می خواستم بگم مجبور نیستی با کسی قطع رابـ ـطه کنی،اینجا زندانی نیستین.هر وقت کارتون تموم شد می تونین مهمان دعوت کنین،من اینجا نمی مونم پس مانعی وجود نداره.
    -مطمئنی؟اجازه می دین؟تو و مامان مشکلی ندارین؟
    دستی بین موهاش فرو برد و نفس کلافه اش رو بیرون فرستاد؛پر از درد و گرفتگی بود و دلش فقط یه دوش آب گرم می خواست.
    -گفتم که؛نه.
    حیف که همیشه بینشون حد و مرزهایی بود وگرنه عمیقا دلش می خواست از گردنش آویزون بشه.
    -عالی شد،خیلی وقت بود کسی رو نمی دیدم.هر وقت از خونه می رم بیرون حس می کنم همه از زندگیم خبر دارن و دلشون برام می سوزه چه برسه به اینکه بخوام آشناها رو ببینم، اما دوستای بچگیم فرق دارن؛هرچند از اول این داستانم فکر نمی کردم فقط با بیرون انداختن یه مرد از زندگیمون مجبور بشیم از همه دور بشیم،البته دور شدن همیشه بد نیست، ولی شما چرا؟جدا شدن مامان و بابا عدالت بود نه شما.حیف بودین اون که همه جوره بود و هیچوقت شکایت نکرد پس چرا؟
    اینکه می گذاشت بمونه و به پاش بسوزه عدالت بود؟
    شاید مثل مادر خونی اش به همین بهانه می ذاشت و می رفت؛خسته شده بود ،می فهمید،از بی توجهی،از تحمل کردن ماجراهاش،از یک تنه اداره کردن رابـ ـطه و فقط گوشه چشمی نصیب شدن خسته شده بود.هنوز تموم نشده بود و پدرش و همسر جوونش کاملا از زندگی اشون بیرون نشده بودن و به اندازه ای پررو بودن که باز هم دلشون سوپرایز کردن بخواد!
    همین ها رو خلاصه تر و جدی تر با دونستن اینکه انکار می کنه و قبول نمی کنه به گوش خواهرش هم رسوند اما تلاشش رو کرد اثری از احساس توی صداش نباشه و چیزی که می خواد رو از لحنش تعبیر نکنه.
    غافل از اینکه رونیکا از همون ثانیه برای رو به رو کردنشون نقشه کشیده و هنوز خواهان به هم رسیدنشونه راضی از قدم برداشتنش برای آروم کردنش اتاق ،و بعد از خداحافظی کوتاهی آپارتمانشون رو به مقصد آپارتمان قدیمی اش ترک کرد.
    نمی خواست حق دیدنش رو داشته باشه چون فایده ای نداشت اما نباید بقیه رو هم توی دردش شریک می کرد،همین که خوب بودنش رو می شنید قانعش می کرد؛امیدوار بود حال خوبی براش باقی گذاشته باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 85»
    "طناز"
    انتقالی نتونستم بگیرم و به مادربزرگ پناه ببرم و در عوض تصمیم داشتم چند ماه از تابستون رو پیششون بمونم ؛به هر حال دیگه کسی رو نداشتم ،با رونیکا که رشته های ارتباطی رو قطع کرده بودم و نمی خواستم چیزی درباره ی موضوع های بی ربط از زبونش بشنوم ،مهتا هم چند روز دیگه عروس می شد و غیر از پانیذ و بچه های دانشگاه و آریو که این مدت حسابی هوام رو داشت و من رو شرمنده ی محبت هاش کرده بود کسی رو نداشتم،از خونه هم فراری بودم و تا جای ممکن از مامان دور می موندم تا برام لقمه ی اضافه ای نپیچه.نیم سال دوم هم به سرعت و با دوری کردن ازش گذشت و سر کلاسهاش ننشستم چون می موندم هم متوجه چیزی نمی شدم بقیه ی اوقاتم هم با بچه ها می گذشت اما خوش گذشتنی در کار نبود.انگار به کل توی دنیای دیگه ای زندگی می کردم و همه ی درها رو به روی خودم بسته بودم.
    بی حوصله و بی انگیزه اما مرتب و آرایش از پله ها پایین اومدم،مامان مشغول سوهان کشیدن ناخن هاش بود که سریع متوجهم شد.
    -به به، کجا به سلامتی؟
    -بیرون.
    -با کی؟
    -فرقی هم می کنه؟دیگه دلیلی نداره کسی رو که نیمه متاهل بود و شما نذاشتین رو بازجویی کنین؛خودم می دونم چیکار کنم.
    -نه بابا ،دیگه چی؟
    شونه ای بالا انداختم.
    -شب هم خونه نیستم؛ پس بابا رو دنبالم نفرستین،با مهتا می رم خونه اشون می خوایم کارت بنویسیم.
    -کسی به من چیزی نگفته.
    ابرویی بالا انداختم و با اعتماد به نفس جواب دادم:
    -انتظار دیگه ای نداشتم؛کسی که به دختر خودش هم رحم نکرده رو روی چه حسابی...
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم؛جوون بود و چیزی اش نمی شد اما کوتاه اومدم.
    -بگذریم.خداحافظ.
    فرصت نکرد بپرسه کسی میاد دنبالت یا نه چون از در خارج شده بودم.پشت در منتظرم بودن.زیاد دیر نبود اما از هوای روشن بی نصیب نمونده بودیم.
    پورشه ی باکستر آبی اش توی این محله خیلی توی چشم بود،خوش تیپ و دست به سـ*ـینه به در سمت راست تکیه داده بود.سعی کردم خودم رو کمی ذوق زده نشون بدم.
    -وای بالاخره گرفتیش،مبارکه.
    لبخند به لب تکیه اش رو گرفت.
    -ممنون ،قابلتو نداره.ناراحت شدی تنها اومدم؟ چون پرو داشتن نخواستن اذیت بشیم.
    -نه خبر داشتم، چرا ناراحت بشم؟بار اولمون نیست.
    لبخند رضایت بخشی تحویلم داد و سوئیچ توی دستش رو به طرفم گرفت.
    -خوبه،می خوای امتحانش کنی؟
    -به نظرم بهتره بیشتر مراقبش باشی،از این تعارفا به من نکن.
    شیک و جذاب خندید.
    -اینطوری نگو ،چیزی هم شد فدای سرت.
    هنوز هم به نگاه های طولانی و حرفهای قشنگ و از ته دلش عادت نکرده بودم و یه جورایی حس می کردم حقم نیست.این مدت شاهد لطفهای زیادی از طرفش بودم چون همیشه و همه جا بود اما من به سایه ی شخص مورد نظرم هم راضی بودم.
    -فعلا تو بشین؛ پشت فرمونش ببینمت ،برای من وقت هست.
    منتظر اصرار کردنش نشدم و نشستم و کنارم قرار گرفت و راه افتاد.چون هوا خوب بود سقف رو هم باز کرد و در کل همه چیز قشنگ بود،دیگه آن چنان معذب نبودم چون هیچوقت اذیتم نمی کرد و حرفی از گذشته ها نمی زد و در زمان حال خوش می گذروندیم.
    -شنیدم دیشب مهمونی بودی؟خوش گذشت؟گرد و خاک که نکردی؟
    نگاه و کلامش سرزنش بار بود.
    -بزرگش نکن،آخر سالی حقمون بود دیگه.
    -منم نگفتم حقت نیست؛می گم دقت کن از حال خودت درنیای و خدای نکرده...بیخیال ،اصلا به من می گفتی تا برات مهمونی راه بندازم.بالاخره ما هم کم کسی نیستیم و آدمای خودمونو داریم،هرکسی رو هم که خودت می خواستی دعوت می کردیم و اونجوری همه چیز تحت کنترل بود.
    -نگران نباشین چون اولین و آخرین بار بود؛فقط خواستم حالا که فکر می کنن افسرده شدم و یه چیزاییو مجاز کردن تا فرصت دارم امتحان کنم اما جنبه ام بالاست و دیگه نمی خوام.
    نمی خواستم قبل از رفتن دلش رو بشکنم وگرنه گفتن"به تو چه؟"از این همه توضیح راحت تر بود!
    -حالا کجا باید بریم؟خودت چیزی می خوای؟
    -اگه کمک کنی که بد نمی شه.
    -گفتنش اصلا در حد تو نیست ولی بد نیست چون من سلیقه ی دخترامونو بهتر می دونم.
    نمی دونم چرا از اینکه با یه تیر دو نشون زده بودم خوشحال نشد و در واقع چه انتظاری داشت،خوشبختانه با رسیدنمون به مرکز خرید آروین و مهتا هم بهمون ملحق شدن و مجبور نشدم تنهایی نظر بدم.
    دو تا برادر با هم درگیر بودن و ما هم گوشه ای ایستاده بودیم تا با این همه سخت پسندی به جایی هم برسن.
    مهتا با شیطنت تنه ای بهم زد.
    -خوب حالا تفاهمی ،تحولی چیزی هم دارین یا نه؟
    -چرت و پرت نگو که می دونی دیگه باهاش میونه ای ندارم.
    -خوب چهارتایی اینجا بودنمون یکم عجیب نیست؟
    -نه، کجاش؟
    -ولی ساقدوشینا ؛یکم ست باشین بد نیست ،راستی لباستو ندیدم.
    لبخند کمرنگی زدم و با اعتماد به نفس سر تکون دادم.
    -می بینی.
    -اوه،خیلی از انتخابت مطمئنی؛آب قند لازمه؟
    -یه همچین چیزایی.البته نمی دونم اون شب حالی برای خودم می مونه یا نه که بخوام بقیه رو آب قند لازم کنم،هر کسی که ازش وحشت دارم رو قراره زیارت کنم.
    -پس محکم وایسا چون باید بگم که پدربزرگشم دعوت کردیم.
    -چی؟چیکار کردی دیوونه؟آخه چه ربطی داره؟انگار خیلی از اینکه به خونم تشنه ان لـ*ـذت می برین.
    -مزخرف نگو خره،می خواستیم بهت لطف کنیم تا گوش نوه اشو بپیچونه.دعوت کردیم ولی قبول نکرد که.
    نفس راحتم رو بیرون دادم و دستی به پیشونی ام کشیدم.
    -اما خیلی سلام رسوند.
    -دیگه چی؟
    -تو رو می شناسه؛می دونه جفتتون قربانی و مظلوم واقع شدین.
    -کیارش و مظلومیت؟آره والا یکی اون مظلومه و یکی نامادری سیندرلا .ولی من دیگه نمی خوام مظلوم باشم.
    -باز تو خبیث شدی؟البته موافقم و امیدوارم بتونی سر قولت بمونی حالا فعلا بریم پیششون تا به سلامتی از این در بریم بیرون.
    دستش رو دور شونه ام انداخت و به طرف مقصد مورد نظرش کشید.یه زمانی من هم این روزها رو تجربه کرده بودم و هیجانش رو درک می کردم؛براشون خوشحال بودم،شاید کمی غبطه هم می خوردم اما نباید می گذاشتم حساسیتم رو بفهمن.
    از چند روز دیگه دلم برای همین چهار نفره بودنها هم تنگ می شد اما تنها هم نمی موندم،این مدت به قدری سریع گذشته بود که سوزش دلم هنوز به قوت اولیه باقی بود و از بین نرفته بود؛خونه موندن هم که اصلا مناسب من نبود پس نباید بیشتر از این زندگی رو به خودم زهر می کردم و مخصوصا که مامان تمام وقت خونه بود و نمی خواستم توی دل شیر باشم.همین مدت هم مادرش چند بار اومد و هرچند فقط از طرف و به اسم خودش اومد و سعی کرد قانعشون کنه اما کسی که باید قانع می شد من بودم!
    شام رو هم توی یه رستوران سنتی و به دعوت آروین خوردیم و بعد آریو خداحافظی کرد و تنها رفت و ما با آروین به خونه ی دایی رفتیم،یه جورایی دلشوره و تردید داشتم و حتی نزدیک بود راهم رو کج کنم و تا خونه ی خاله برم اما کنجکاوی اجازه نداد.
    زن دایی به استقبالمون اومد؛حسابی شاد بود و چشمهاش از خوشی برق می زد ،بعد از اینکه حسابی من رو بوسید و چلوند گرم دل و قلوه دادن با مهتا و آروین شد و همونجا بود که دوباره بغض گلوم رو فشرد،من خیلی کم شاهد اینجور صحنه ها بودم ،با همون لبخند روی ل*ب*هام موندم تا بازجویی های مادرانه ی زن دایی تمام بشه .ماهان که خونه نبود و وقتی داشتیم به طرف سالن می رفتیم دایی هم نماز خونده از اتاقشون بیرون اومد و در جواب"قبول باشه "گفتنم با مهربونی جوابم رو داد و بعد حسابی کمبود محبت هام رو پدرانه رو یک تنه جبران کرد.فکر می کردن ما شام نخوردیم و تا این ساعت منتظرمون مونده بودن و وقتی زن دایی میز رو برای خودشون دو تایی رمانتیک چید و ما هم رفتیم تا لباسهامون رو عوض کنیم،مهتا به خاطر آروین که زیاد تنها نمونه تند تند چیزی سر هم کرد و پوشید ؛البته سر هم کردنش هم در نوع خودش عجیب جذاب و شیک بود،رژلب قرمزی هم زد و موهاش رو دورش ریخت و رفت و من موندم و یه دنیا تعجب و تاسف برای آروین!
    بلوز چهارخونه ی دوست داشتنی ام رو با شلوار جین راحتی تن زدم و با همون آرایش بی روحم برای کنجکاوی از سر و صداهای اضافه ای که از دو نفر بعید بود به طبقه ی پایین رفتم.
    ماهان بود و صدا و عطری که خوب می دونستم متعلق به ماهان نیست و از نقطه ی کوری که بهش دسترسی نداشتم برمی خاست و مخاطبش دایی بود.
    صدای خبیث مهتا رو از بغـ*ـل گوشم شنیدم:
    -سوپرایز!الان باید سرخ بشی نه اینکه رنگت بپره.
    با حرص به طرفش چرخیدم و سیخونکی به پهلوش زدم.
    -به چه مناسبت؟تو خبر داشتی و منو کشوندی؟
    -نه به خدا،ما روحمون هم خبر نداشت؛ماهان صلاح دیده.
    ماهان حق به جانب گفت:
    -دقیقا،حالا مشکلش چیه؟دیدم خطش قشنگه و برای مهمونا ارزش قائل شدم.
    آروین:پس بالاخره برای ما هم یه حرکتی زدی،دمت گرم.
    جلوی دایی و زن دایی نمی تونستم بی احترامی کنم وگرنه باهاشون حرفها داشتم،نمی خواستم هم لوس بازی دربیارم و الکی تظاهر به رفتن کنم و توانش رو هم نداشتم پس فقط خیلی شیک رفتم و پا روی پا انداخته گوشه ای نشستم.
    -حالا شما چرا اونجا ایستادین؟اونم دیگه خودشو ضایع نمی کنه و نمی ره ،وجود من که براش فرقی نداره، پس راحت باشین.
    ماهان زودتر از دو تاشون با لبخند رضایت بخشی اومد و نزدیکم نشست.شنیدن صداش هم کافی بود تا به نفسهای عمیق تری محتاج باشم پس نفس بلندتری کشیدم و خطاب به ماهان گفتم:
    -راستشو بگو،با اونم همین بازی رو کردین یا ممکنه مثل من متمدن نباشه و بذاره و بره.
    با همون لبخند خونسرد و اعصاب خرد کنش لب باز کرد که نیازی نموند و همراه با دایی بهمون ملحق شدن.تی شرت تنگ مشکی رنگ مارکی با جین مشکی پوشیده بود و از همین اول تابستونی پوستش تیره تر شده بود و بهش می اومد،لاغر هم نشده بود و از همیشه هم فیت تر بود.
    دایی:چی شده بچه ها؟باید به هم معرفیتون کنیم؟
    نگاهم رو از روش به روی دایی کشیدم و پوزخندی زده جواب دادم:
    -مگه فراموش شدنی هستن؟
    نگاه متعجبشون رو که دیدم در صدد توضیح بیشتری براومدم.
    -منظورم اینه که...
    دستهاش رو از پشت توی هم قفل کرد و باعث شد سـ*ـینه ی فراخش بیشتر به چشم بیاد،نفس سنگینش رو بیرون داد و حرفم رو قطع کرد.
    -من فهمیدم و فکر می کنم همین کافی باشه.
    آروم نگاه از خیرگی چشمهاش گرفتم و به آشپزخونه اشاره ای کرده نیم خیز شدم.
    -من می رم کمک.
    -بدون کمک هم مثل همیشه از پس چای ریختن برمیاد ،منم بعد از شام فقط به چای های خانمم عادت دارم، پس کسی زحمت نکشه.
    منطقی بود و دوباره معذب سر جام نشستم که مهتا نجاتم داد.تازه با گستاخی توی چشمهام هم زل می زنه اما من همون نگاه های رنگ سردی به خودش گرفته رو هم دریغ می کردم،دیگه نمی ذارم به هدفش برسه.
    به خواسته ی دایی جایی تقریبا رو به روم نشست که مهتا بهونه ی ظرفهای نشسته و میوه چیدن رو اورد و من رو از جا کند.
    زیر سنگینی نگاهش به سختی و با پاهایی که لرزشش چندان تحت اختیارم نبود خودم رو تا آشپزخونه ای که فاصله ای هم باهامون نداشت و تا پذیرایی یه راه مستقیم رو طی می کرد رسوندم.
    زن دایی با دیدنمون با تعجب گفت:
    -چی شده دخترا؟منم داشتم می اومدم.
    صورتم رو که دید ظاهرا توجیه شد.
    مهتا معترض گفت:
    -آخه اینم کار بود ماهان کرد؟بعد از یه عمر چرا باید شبونه دعوتش می کرد؟قدمش سر چشم ولی...
    -اینطوری نگو دختر،شاید دل خودش خواسته و با علم به اینکه همه هستن راضی شده فوگرنه کم کار و گرفتاری داره؟تازه چند ماه گذشته ،احتمالا از پشیمون شدنش هم زمان زیادی گذشته.غیر از اینم باشه بالاخره هر فراری یه جا گیر میفته؛ظاهرا تنها چاره برای شما همینه.تازه تا الان تنها موندنتون معنیش چیه؟
    -مامان جون شما هم که...شما چای ها رو ببرید تا سرد نشده؛ بقیه اش با ما.
    لبخند مرموزی که ازش بعید بود رو به صورت آویزونم زد و سینی به دست بیرون رفت و مهتا هم دوون دوون پشت سرش قندون و ظرف شکلات رو برد.همونجا به کابینت تکیه داده بودم و ناخن هام رو می خوردم تا مهتا بیاد و بگه چیکار باید بکنم؟
    یعنی مثل من موندنیه؟اگه آره چطوری؟چطور قانع شده بود من رو که خاطره ی خوشایندی رو از من و اطرافیانم نداشت جلوی چشمش تحمل کنه؟یا من داشتم بزرگش می کردم؟
    آروم باش، جنبه هم خوب چیزیه؛همینطور متمدن بمون،مسائل رو با هم قاطی نکن که وقتش نیست.
    سرم رو با شستن همون چند تکه گرم کردم ،هرچند صداش اصلا به گوشم نمی رسید و آروین و ماهان اصلا بهش مهلت نمی دادن،مهتا هم که نامردی کرد و تنهام گذاشت اما زن دایی از راه رسید و نذاشت ادامه بدم و شیک بیرونم کرد.
    برای اینکه به خاطر ما جمع سنگین نشه و معذب نباشن کاملا سرم رو با مهتا و آروین گرم کرده بودم ؛گرچه اصلا امکان مخاطب بودنمون نبود.شاید تصادفی نگاهمون به هم می افتاد اما زیاد طولانی نمی شد،اما تصادفی نبودنش هم واضح بود!
    کمتر از یک ساعت بعد مهتا و ماهان ،پدر و مادرشون رو با اشاره های تابلو برای خوابیدن قانع کردن،مثل اینکه جدی جدی موندنی بود.با کارتها و وسایلی که قرار بود باهاشون برای مهمونها گیفت درست کنیم پنج نفری دور میز ناهار خوری نشستیم؛ماهان بالای میز،من و مهتا کنار هم و آروین و کیا هم رو به رومون بودن،گیفت هم ایده ی اولیه ای بود که برای خودم داشتم و مفت و مجانی بهشون تقدیم کردم!ظاهرا تا صبح کار داشتیم؛شکایتی نداشتم و ممکن هم نبود تا چند ساعت دیگه هم داشته باشم.ماهان کارتها رو بینمون پخش کرد تا سریع مشغول بشیم که همه رو به طرف مهتا هول دادم.
    -من نمی خوام،به مهموناتون برمی خوره پشیمون می شن از کادوهاتون کم می شه،واقعا زیاد نیستن؟ما این همه آشنا داریم؟
    آروین:پس چی؟اونقدرا هم بی کس و کار نیستیم.
    -منظورم به تو نبود؛تازه اصلا چیزی از فامیلات نگفته بودی.
    -چرا جدی گرفتی؟شاید داشته باشیم ولی امکان نداره توی این زمان کم خودشونو برسونن که باعث افتخاره، اما چند تا از دوستای مشترکمون قول هایی دادن که چون گفتیم به خاطر شما میایم کانادا و با شما هم جشن می گیریم قولشونو پس گرفتن.
    -حیف شد، ولی می اومدن هم چون زبونشونو بلد نیستم آبروم می رفت.خوب؛منتظر چی هستین؟بچسبین به کار دیگه.
    ماهان:تو هم به جای زبونت دستهات کار کنه،حواس بعضیا رو هم پرت نکن که خیلی خوابم میاد.
    آروین:خوب برو،فضا هم عاشقانه تر می شه!
    با نیش باز با اشاره به ما 4 تا چشمکی زد که مهتا ریز خندید و ماهان با فشردن ل*ب*هاش روی هم خنده اش رو فرو خورد و لب به اعتراض باز کردم.
    -بسه دیگه، بی مزه نشین.
    برای عوض نشدن فضا کارتی رو مقابلم کشیدم و دست به کار شدم تا تحت تاثیر جدیتم قرار بگیرن و مثل من دل به کار بدن.خیلی زود سکوت برقرار شد و سر همه به زیر رفت.یه لیست دست ما و یه لیست دست کیارش و آروین و ماهان بود و کاری به هم نداشتیم،میز هم به اندازه ی کافی بزرگ و پهن بود تا از هر برخوردی دور باشیم.تقریبا بیست تا رو برای حفظ آبرو با کلی تلاش خوش خط پر کردم و سر بلند کردم تا گردن گرفته ام رو استراحت بدم؛از این مشق شب هم راحت نشدیم.اون سه تا که رسما دل و قلوه می گرفتن و سختی هاش برای ما مونده بود.کمی که گردنم رو به همه ی جهات چرخوندم و اثری ندیدم چشمهام روش ثابت موند که برعکس من سرش پایین بود و با جدیت مشغول بود و این مشکوکم کرد چون حالتش مثل بقیه نبود و برای من که به خوبی از حالاتش به جز روزهای آخرش خبر داشتم عادی نبود ،نخواستم خیره اش بشم اما حرکات دستش ناخواسته توجهم رو جلب کرد و با کنجکاوی روی میز خم شدم و سرم هم همونطور بی اراده جلوتر می رفت؛از طرفی بوی عطرش هم باعث می شد پیشروی بیشتر از این رو بخوام که مچ نگاهم گرفته شد؛نگاه مثل عقابش رو تیز بهم دوخته بود اما کم نیوردم و فقط کمی سرم رو عقب بردم و حق به جانب و طلبکار سری تکون دادم.
    -چیه؟ادامه بده.راحت باش خطری از طرف من تهدیدت نمی کنه
    -نمی دونم چرا زیاد نمی تونم مطمئن باشم.
    -ناراحتی می تونی بلند بشی،چیزی که زیاده جای نشستن.
    -شاید توی خطر بودنو دوست داشته باشم!
    بی منظور این حرف رو نزد ولی من نمی خواستم معنایی برداشت کنم و در واقع برداشتم کاملا متفاوت بود.
    ابرویی بالا دادم و جدیتم رو حفظ کردم.
    -پس برای همین...ولش کن.ادامه بده و اگه مشکلی نداری می خوام یکم از دشمنم با دقت بودنو یاد بگیرم.
    -ما دشمنیم؟
    -مطمئنم دوست هم نیستیم.
    -درسته،منم با دشمن بودن بیشتر موافقم.
    -بالاخره از پشت خنجر زدنو خوب بلدی؛این بیشتر بهت میاد.
    با غرور یه تای ابروش رو برام بالا انداخت.
    -ممنون!
    با ضربه ی نسبتا محکمی که ماهان به میز زد سرمون رو به جانبش چرخوندیم.جدی اخمهاش رو در هم کشیده بود.
    -چه خبرتونه؟دوباره برگشتین سر نقطه ی اول؟
    قبل از من با لحن و صدایی گرفته و عجیب جواب داد:
    -دوباره هم به دنیا بیایم به اون نقطه برنمی گردیم!



     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 86»
    آروین با تعجب و تحسین برانگیز نگاهش کرد و سوت بلندی زد.
    -زیبا بود؛نظر شما چیه؟
    مهتا از زیر میز توی پاش کوبید و فهموند حرف بی ربط نزنه.
    ماهان دست به سـ*ـینه و با لبخند مرموزی به صندلی اش تکیه داد؛واضح بود که قصدش مچ گیریه.
    -دلیلی هم برای حرفت داری؟
    -متوجه شرایط و دردسرایی که درست کردم هستم اما بهتره هرکس دورادور و واقع بینانه راهش رو بره ،من توجیهات خودم رو دارم،اما فعلا وقتش نیست.
    -هست،دیر هم شده،هر دلیلی هم منطق نمی خواد؛اون چیزیه که فقط تو قبولش داری.
    ظاهرا قصدشون فقط خورد کردن من بود وگرنه دیگه چه نتیجه ای داشت؟
    -بس می کنی ماهان؟من نمی خوام بشنوم؛اگه می خوای به نصیحت کردنش ادامه بدی بگو تا برم.روی دست تو نموندم که حرص منو می خوری پس دست از سر همین یه ذره غرورم بردار.
    بغض توی گلوم نگذاشت با صدای بلندتر تحکمم رو نشون بدم و خودکارم رو روی میز کوبیده بلند شدم و به حیاط رفتم تا کمی هوا بخورم.
    چی نصیبشون می شد نمی دونم؛من خاک بر سر رو بگو که بغض کردم و هنوز خر بودنم رو ثابت کردم وگرنه کسی که غیر مستقیم گفت یقه اش رو ول کنم حق اش دیدن ضعفم نبود.
    مهتا سریع خودش رو بهم رسوند اما نخواستم بمونه و فرستادمش داخل،بعد از کمی قدم زدن و کنار حوض خنک نشستن خودم رو به تاب قدیمی گوشه ی حیاط رسوندم،دیگه دلم نمی خواست توی جمعشون باشم.اگه دیروقت نبود و مامان مشکوک نمی شد مطمئنا نمی موندم.
    خدا رو شکر که سر و کله اش پیدا نمی شد و قصد دلداری دادنم رو نداشت وگرنه طوری همین تاب رو هول می دادم که کلا دورم تاب بخوره و خفه بشم و از بازی های زندگی خلاص!
    ***
    -همینو می خواستی؟این حرکاتو از تو بعید می دونستم،دخالت نکردن اینقدر سخته؟
    -دخالت نیست؛دلسوزیه،ولی تو هم زیاده روی کردی.چند ماه گذشته و یه ذره هم تظاهر به پشیمونی نمی کنی؛درست و حسابی هم زندگی نمی کنی.می خواستی خوب بشه که نشد ولی تا دلت بخواد تنها شد.توی این مدت هم هیچی از اشتراک یاد نگرفتی که بگی به خاطر خودت بود که درگیرمون نشی.
    -اونو خودم صلاح می دونم.
    -تا تو بخوای صلاح بدونی از دستت رفته،به هر حال خدا صلاح بنده اشو بهتر می دونه.
    در مقابل نگاه ماهان که براش زبون درازی می کرد با خشم دندون روی هم سایید.فکرش هم دیوونه کننده بود اما فکرهایی توی سرش بود؛اون موقع عصبانی و داغدار بود،هنوز هم بود، اما از جنـ*ـسی متفاوت.
    مهتا هم دست از پا درازتر برگشت.
    -می گـه نمیام،بدون من ادامه بدین.تبریک می گم .دوباره موفق شدین ذوقشو کور کنین،چی از جونش می خواین؟اصلا بریم بخوابیم،کمک نخواستیم.
    آروین:گل گفتی،اینا خودشون غریق نجاتن و دارن غرق می شن.
    مصمم بلند شد؛وقت خوبی برای تنها موندنش نبود.زیاد از دخترها شناختی نداشت اما می دونست وقتی می گن می خوام تنها باشن در واقع اینطور نبود؛هرچند برعکسش هم صادق بود!
    اما حالا که تا اینجا اومده بود و گیرش انداخته بود نمی خواست بی چشم و رو بازی دربیاره.نمی دونست آخرش چی می شه و دوباره ممکنه بحثی اتفاق بیفته یا نه اما بهش احتیاج داشتن؛حتی تحمل غرغرهاش رو هم داشت با اینکه فعلا توی معصوم ترین حالتش بود و فقط خودش باعثش بود.حالا که اثری از تشنج نبود و مزاحمی هم نبود و همه پشتیبان با هم بودنشون بودن باید خودش رو نشون می داد.
    به طرف در می رفت که آروین در نبودش جسارت کرده دستش رو پشت صندلی خالی کنارش گذاشته نیشخند زنان گفت:
    -یا با هم برگردین یا...ا گوشیشم داره زنگ می خوره بیا ببرش،این این موقع چی می خواد؟
    مهتا کنجکاو گفت:
    -کی؟
    -هیچکس،خرمگس معرکه!برو داداش گوشی موشی نمی خواد.
    با همون اخم مختص به خودش و دست به جیب زده کمی روی پاشنه ی پا چرخید.
    -یا اسمشو بگو یا بیا و بدش.
    -به جان مهتا تا حالا اینقدر از بردن اسم برادرم خوف نداشتم!
    انتظارش رو داشت که سریع بخواد جای خالی اش رو پر کنه؛قباحت از خودش بود که از روی عصبانیت صبر نکرد و تنهاش گذاشت وگرنه اینقدر پررو نمی شد که بخواد تماس توی این ساعت از شب رو امتحان کنه،ظاهرا بهش رو داده بود که چنین اجازه ای به خودش می داد.
    خون،خونش رو می خورد و دندونهاش از زیاد به هم فشرده شدن در شرف شکستن بود و صدای ترسناکی رو برای اطرافیانش ایجاد کرده بود اما خشم نگاهش ترسناک تر هم بود.
    -پس خودت ببرش،منتظرش نذار.
    آب دهانش رو قورت داده عقب تر رفت و بیخ تا بیخ به صندلی چسبید.
    -اصلا همچین غلطی نمی کنم،خودت برو؛گوشی رو هم بیخیال.من...
    نموند تا به توجیهش که از نظرش چرت و پرت بود گوش بده؛برای هدف مهمتری اینجا بود اما مگه می گذاشتن؟
    همه برای اذیت کردنش به دنیا اومده بودن؟
    گوشی رو برداشت و بلند شد که باز هم توی دستش شروع به ویبره رفتن کرد؛به صفحه هم نگاه نکرده می تونست مخاطب نفرت انگیزش رو حدس بزنه.دلش می خواست جوابش رو بده و تاریخی حالش رو بگیره اما وظیفه اش نبود .
    در سکوت و با قدمهای سنگین راهش رو رفت و خودش رو به خارج از محیط خونه که هوای بهتری در جریان بود رسوند و به دنبال اثری ازش سرش رو به اطراف چرخوند و همونجا که انتظارش رو داشت پیداش کرد.
    کمی از دستش دلخور بود اما بیشتر از خودش شاکی بود که هیچوقت جواب محبتهاش رو نداد و در آخر به این روز انداختش.
    به قدمهاش سرعت بیشتری بخشید و نزدیک تاب که رسید نفس عصبی اش رو بیرون داده سر بلند کرده و تعجبش رو که دید گوشی رو روی پاهاش انداخت.
    -وقتی می دونی نگرانت می شن با عصبانیت جایی رو ترک نکن و مجبورم نکن که...
    -چیکار می کنی؟
    -جواب می دی یا دوست داری تا اینجا بیاد و درگیر شدنمونو تماشا کنی؟
    تازه توجهش به گوشی اش جلب شد که با دیدن اسم روی اسکرین ابروهاش بالا پرید اما با فرستادن پیامی مخاطبش رو ریجکت کرد.
    حالا کم و بیش دلیل حساسیتش رو می فهمید و نزدیک بود لبخند بی اجازه ای روی ل*ب*هاش جا خوش کنه.
    -فکر کنم حل شد؛لازم نبود تا اینجا بیای.حالا واقعا فقط برای همین اومدی؟
    از گوشه ی چشم نگاهش کرد و حق به جانب جواب داد:
    -دیگه چی می تونه باشه؟
    شونه ای بالا انداخت.
    -در مورد اتفاقی که داخل افتاد نمی خواستم از کوره در برم و باعث فکرهای اشتباه بشم اما خودشون دخالت کردن وگرنه به عنوان دو تا انسان عاقل و متمدن وقتش شده با هم کنار بیایم و همدیگه رو قبول کنیم؛حالا یا به عنوان دوست یا فقط به عنوان دوست ماهان.الان توی چند دقیقه به این نتیجه نرسیدم ولی...هیچی باعث نمی شه نسبت خانوادگیمون از بین بره.
    -پیچیده اش رو جا انداختی!
    -تو خودت تنها اونقدر پیچیده ای که...
    نگاه خیره و پر از سوالش رو که دید جسارت بیشتری پیدا کرد تا بلند بشه و دست به سـ*ـینه زده رخ به رخ اش بایسته.
    -برای همین جواب "چرا"هامو فقط تو می تونی بدی.چون همونطور که خواستی اعتماد به نفسم به حدی زیاد شد که جوابشو توی خودم پیدا نمی کنم،می خواستم توی سختی ها باشم و نمی ذاشتی اما همیشه درک کردم و از خودم گذشتم.اما بازم تموم می شد و دوباره می تونستیم کنار هم باشیم تا یه مشکل دیگه از راه برسه ولی همه اتون فقط به فکر خودتونین؛الان خیالشون راحته که تو رو نمی بینم و تو هم فقط منو از سر خودت باز می کنی و در هر صورت به من به چشم یه شکست خورده نگاه می کنن،هر چقدرم مقصر واقعی رو بشناسن براشون فرقی نمی کنه .فکر نمی کنم با شنیدن این حرفا عذاب وجدان بگیری چون مثل بقیه فقط به خوبی و راحتی خودت فکر کردی،نمی دونم اولین بار بود با یه دختر این معامله رو کردی یا نه اما دیگه امتحانش نکن چون بالاخره یه جایی روت تاثیرشو می ذاره.منم از این به بعد راهمو می رم و فقط به آینده ام فکر می کنم ،انتظار هم نداشته نباش تارک دنیا بشم چون هرچقدر هم ناراحتم کرده باشن پدر و مادرَمَن و موظفم آرزوهاشونو برآورده کنم پس فقط برای یه تماس ساده اینطوری نکن و مجبورم نکن بهت امیدوار بشم که نمی شم چون نشون دادی از بقیه متفاوت نیستی.
    -داری می گی "چرا"ها بی جواب بمونن؟خوبه،ظاهرا خسته شده بودی و فقط اعتراض کردن بلد نبودی.دیگه بهتره مثل دو تا آدم فهمیده برگردیم تا یکی دیگه از خاطره هاشونو به خاطر ما از دست ندن.
    دیگه چی می تونست بخواد؟
    نه آروم شده بود و نه سبکبال ؛از درون از این همه بی رحمی و بی احساسی می لرزید.از خودش ناراضی بود چون کاری رو از پیش نبرده بود.غرور و عزت نفس به چه دردی می خورد وقتی نمی تونستن حرف چشمهاشون رو به گوش هم برسونن؟
    به خاطر خوبی هم جدا شدن چیز مسخره ای بود؛کجای با حسرت زندگی کردن قشنگ بود؟!
    وقتی این همه حرف و درد داشتن چرا نمی تونستن با هم درمیون بذارن و دوباره قربانی بی عدالتی ها بشن؟
    شونه به شونه ی هم وارد شدن و انگار که چیزی نشده سرجاشون قرار گرفتن و همگی که مشغول شدن طناز فرصت کرد تا آریو رو دوستانه از نگرانی دربیاره،کنجکاو هم بود که بار اول کسی جوابش رو داده یا نه.اولین پیام رو فرستاد:
    -"بیداری؟"
    ظاهرا از قبل انتظار می کشید که به دقیقه نکشیده جواب گرفت.
    -"وقتی از چیزی مطمئن نباشم نمی تونم بخوابم؛اینقدر سرتون شلوغه که وقت تلفنو نداری؟"
    -"اگه می اومدی، می فهمیدی"
    -"کسی با وجود من راحت نیست"
    این هم حرفی بود که بیراه هم نبود و چون حق بود جوابی براش پیدا نکرد که ادامه اش رو دریافت کرد.
    -"آروین یه چیزایی گفت که خواستم راست و دروغشو از تو بشنوم؛فقط خودتون چهارنفر نیستین نه؟اونجاست؟"
    انگار حس کرد پشت سرش صحبت می کنن و سر بلند کرد و نظری به مقابلش انداخت؛با لبخند کمرنگی که گوشه ی لبش بود تند تند توی گوشی چیزی تایپ می کرد و متوجه چشم غره های مستقیمش هم نبود،برای خودش متاسف و عصبانی بود که بی موقع قفل کرد و نتونست بهش هشدار بده که باورهاش رو بیشتر از این دچار اشتباه نکنه،تحمل سر به هوایی ها و از این نظر راحت بودنش رو نداشت و فقط خودش می تونست جلوش رو بگیره؛اگه قصدش انتقام جویی بود کاملا در اشتباه بود.
    می خواست به آروین بابت خبرچینی اش چشم غره ای بره که از طرف شخص روبه رویی اش نصیب خودش شد.
    راضی از این مچ گیری لبخند شیطونی رو به ل*ب*هاش اورد.
    -مشکلی پیش اومده؟الان نه من دانشجوی شمام و نه شما استاد من؛کارمو هم وقتی بقیه مشغول حرف زدن بودم تموم کردم و خودشون باید بگن در ادامه چیکار کنم.
    چه زود به خودش مسلط شده بود که حالا با طعنه و شیطنت جوابش رو می داد.
    مهتا با حاضرجوابی گفت:
    -خودت که بلدی،اینقدر هم از زیر کار در نرو،تا من میوه میارم شما دست به کار بشین؛بهتون اعتماد دارم.
    چشمکی زد و بلند شد و آروین هم پشت سرش رفت؛ماهان هم که تقریبا با جفتشون سرسنگین بود و مشغول بود.گوشی رو بی اعتراض روی میز گذاشت و بسته ها رو برداشت و با باز کردنشون لب به اعتراض گشود:
    -اینا چیه؟نتونستین حداقل یکم کمتر جلف بازی دربیارین؟من این همه سنگین و شیک تدارک دیدم بعد...
    آروین با خنده از آشپزخونه جواب داد:
    -اونا رو برای خودت نگه دار؛از ما همینقدر برمیاد؛خیلی هم بانمکن.
    -اینو نگی چی بگی؟فقط لواشک و پاستیلش کمه!
    باز هم صدای خنده اشون بود که به گوش رسید؛در واقع خیلی هم بد نبود و خاص بود اما درست کردنشون زمان می برد و همین باعث شده بود آه از نهادش بلند بشه!خدا خدا می کرد قصد فرار و تنها گذاشتنش توی این راه رو نداشته باشن.
    همه رو روی میز ریخت تا راحت تر به هم ربطشون بده و وصلشون کنه و بدون رو انداختن به کسی به تنهایی و با امید به خدا و بعد برگشتن مهتا مشغول شد.خوب می دونست که نه ماهان و نه کیا،شخصیتشون اجازه نمی ده با اینجور چیزها سر و کار داشته باشن؛برای سرگرم شدن خودش هم خوب بود و مجبور به فکر کردن به آینه ی دق اش نمی شد.حالا نوبت اون بود با گوشی اش ور بره و حساسش کنه،هرچند می شناختش و می دونست کس دیگه ای رو درگیر نمی کنه چون احتمالا پارانوئیدش عود کرده بود؛هم مادرش و هم تلما باعثش شده بودن.زنهایی که با هم درگیر می شدن شهری رو درگیر می کردن و چه خوب که طناز از این قاعده مستثنی بود!
    ماهان که سکوتشون رو دید میز رو ترک کرد و رفت تا مقابل تلویزیون که فاصله ی چندانی باهاشون نداشت بشینه بلکه این یخ بزرگ کمی آب بشه.
    از اینکه توی حال خودش بود و متوجهش نبود حرص می خورد اما از پیام بازی کردنش با بعضی ها و لبخندهای معنی دارش که چون برای خودش نبود خون اش رو به جوش می اورد،بهتر بود!
    باید به اینکه سهمش فقط نگاه های دلتنگ و گرم انداختنه بی شکایت عادت کرده بود.وقتش بود قبول کنه دیدن دلبری های یه عروسک فقط از پشت ویترین غیرقابل تحمل ترین درد می تونه باشه!
    بلند شد و رفت تا نتیجه ی زحمتهاش رو نشونشون بده و یه جورایی حالشون رو موقع خلوت کردن بگیره،کیارش هم که دیگه تنهایی و رسوا شدن رو نمی خواست به ماهان ملحق شد.شب طولانی بود اما هنوز شکایتی نداشت،دلش برای جنب و جوش های قلبش تنگ شده بود که بی اجازه و بی اراده تلافی این مدت رو در می اورد،کاش مثل همین قلب می تونست بدون فرمان گرفتن از منطقش جلو بره و زیاده روی کنه!
    کاش"کاشکی"های هیچکس زیاد نشه و توان برآورده شدنشون باشه.
    وقتی از آشپزخونه خارج شدن مهتا بعد از ظرف میوه رو جلوی ماهان و آروین و کیا گذاشتن به طناز ملحق شد و اونها تنها لطفی که می کردن این بود که پا به پاشون بیدار مونده بودن و آروین گهگاهی بلند می شد و نوبتی شونه هاشون رو ماساژ می داد یا گیلاس و آلبالو و زردآلو بهشون تعارف می کرد.
    امیدهای همه رو ناامید کرده و حرفهای توی دلشون مونده شب رو به صبح رسوندن.
    ***
    "طناز"
    بدون صدای آزار دهنده ی آلارم بیدار شدن قشنگترین حس ممکن بود ،بدنم رو کش و قوس داده و با فراموش کردن زمان و مکان پتوی سبک رو کنار زدم ،جیک جیک صبحگاهی پرنده های این خونه رو دوست داشتم.
    از مهتا خبری نبود و در کل صدایی به گوش نمی رسید.به سر و صورت و ظاهرم رسیدم و با احتیاط از اتاق خارج شدم،دست و صورتم رو شستم و بعد از مسواک زدن به آشپزخونه رفتم اما زن دایی رو ندیدم.عجیب بود،ساعت از 10 گذشته بود اما کسی رو نمی دیدم.زیاد احساس گرسنگی نمی کردم پس به چیزی دست نزدم و قصد داشتم به اتاق برگردم و به مهتا زنگ بزنم که ماهان،سرحال و خوش اخلاق از در حیاط وارد شد.
    -به به ساعت خواب.برای زیبای خفته مون گل میارن و خودشون تشریف ندارن؛ولی بد نشد،گذاشتم جلوی بعضیا تا دق کنن!
    با دو علامت سوال و تعجبِ همزمان نگاهش کردم.
    -یعنی چی؟برای من فرستادن؟خونه ی شما؟از طرف کی؟به چه مناسبت؟
    با لبخند مرموزی شونه بالا انداخت.
    -باید کارت داشته باشه.
    -راستی مهتا کجاست؟
    -با مامان و آروین رفتن کارای آخرو حل کنن،تو رو هم می خواستن ببرن ولی اینقدر خوش خوابی که غیرممکن بود؛تازه خیلی خسته بودی،دیشبم همه ی کارا روی دوش تو بود.برو توی حیاط؛کیا هم هست، منم چای و نون گرم میارم.
    -نه،چه کاریه؟من میارم.حیفه صبحم خراب بشه.
    -نترس،خوب می دونه که حق نداره چیزی بگه،برو من تنها راحت ترم.
    خوب می دونستم اصرار و انکار به جایی نمی رسه،از طرفی هم کنجکاو گلها بودم و دلم می خواست واکنشش رو ببینم و کمی دلم خنک بشه.
    از در حیاط بیرون رفتم و دیدم پشت به من روی تخت نشسته و دسته گل بزرگی هم دقیقا روبه روش به حالت عمودی قرار گرفته که احتمالا کار ماهان بود!
    خوب بدجنسی شده بود،کارش جالب بود،کمی دلم براش سوخت اما حق اش بود.
    دسته گل بزرگ قرمز هم ذوق زده و سرحالم نکرده بود؛هنوز پر از بغض بودم چون چیزی به عروسی و بعد از اون به رفتنم برای مدتی نسبتا طولانی نمونده بود؛اما خودم انتخابش کرده بودم.
    سـ*ـینه ام رو صاف کردم و با غرور و لبخندی روی ل*ب*هام به راه افتادم و قبل از مقابلش ظاهر شدن تک سرفه ای کردم تا متوجه حضورم بشه.
    با لحنی عادی "صبح بخیر" گفتم و جوابی نگرفتم؛تعجب نکردم.نگاهش هم کاملا غیر دوستانه بود،اما مگه من خواسته بودم برام همچین چیزی بفرسته؟
    قسم می خورم که چشمهاش به سرخی همین گلها بود اما من دیگه قید جونم رو زده بودم.
    دسته گل رو برداشتم و به جاش نشستم و توی دستم گرفتمش تا اگه کارتی هست برش دارم،بوشون همینطور هم توی بینی ام بود و نیازی نبود حساس ترش کنم .به سختی لبخند بی رمقم رو حفظ کرده بودم.
    زیاد دنبالش نگشتم چون توی چشم بود؛یه کارت سفید و مشکی کوچیک ،بازش کردم.
    «فکر کردم بعد از دیشب بهش نیاز داری و خوشحالت می کنه،کاش بودم و لبخندتو با دیدنش می دیدم!»
    همین لبخند ژکوند رو می گفت؟!
    پس چه خوب که نبود وگرنه ناامیدتر می شد.
    با صدای ماهان از جا پریدم.
    -هنوز شروع نکردین؟البته طناز که اصلا روی زمین نیست.
    سرزنش گر نگاهش کردم؛حیف که تنها عکس العملش خشم بود وگرنه پرت کردن دسته گل داخل کوچه کار سختی نبود.
    خودم رو خونسرد نشون دادم؛نه شاکی و نه ذوق زده.هنوز چاقو رو توی دستش می فشرد،چیز خطرناکی هم دستش بود که گفتم:
    -شما بخورید،من برم ازش تشکر کنم.
    نیم خیز شدم که چاقو رو توی ظرف مقابلش کوبیده، بلند شد.
    -بهتره من برم،ممنون بابت پذیرایی.
    آب دهانم رو قورت دادم و جواب دادم:
    -چرا؟تا حالا که مشکلی نداشتین.
    جوابم رو نداد و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت و به طرف در قدم تند کرد تا بره و وسایلش رو از داخل برداره که جسارت کرده با دست خالی پشت سرش رفتم و در رو به روی ماهان بستم.
    به اتاق ماهان رفت که باز هم پشت سرش رفتم.
    -چیه؟تحمل دیدن محبت یکی دیگه خیلی سخته؟چرا بهت فشار میاره؟چون تو بلد نبودی و نیستی یا اینکه جاتو گرفته؟تنها چیزی که بلدی رفتنه؟نگران نباش دیگه دنبالت نیستم، فقط دلم برات می سوزه چون قدر یه بار زندگی کردنتو نمی دونی و انگار از دست دادن و تنهایی کشیدنو دوست داری؛برای بقیه هر کاری می کنی و به خودت که می رسه یه قدم برمی گردی عقب.
    -از دلسوزی کردن برای من دست بردار،فقط به زندگی خودت برس؛دور از من.
    با غرور و دست به سـ*ـینه ابرویی بالا انداختم.
    -دارم همین کارو می کنم.ولی اینکه تو هم می تونی رو مطمئن نیستم،حالا لطفا قهر کردنو تموم می کنی؟جلوی ماهان زشته.از اینجوری ترک کردن سفره خوشش نمیاد؛اصلا من داشتم می رفتم.
    پوزخندی عصبی تحویلم داد.
    -آهان پس تلفن کافی نیست؟
    جلوی خنده ام رو نگرفتم و این بیشتر عصبی اش کرد.
    -هر جور راحتی فکر کن،دیگه چه اهمیتی داره؟
    -پس نمی خوای ثابت کنی که اشتباه شناختمت؟
    -دیگه درست یا اشتباه شناختن و سوء تفاهما مهم نیست،همین که خودمون،خودمونو بشناسیم کافیه.من می دونم دارم چیکار می کنم،نیازی به نصیحت تو ندارم؛اینقدر هم بزرگش نکن.
    فاصله چندانی بینمون نبود که با یک قدم بلند خودش رو بهم رسوند و چونه ام رو فشرده از لای دندونهاش غرید:
    -ارزشت همینقدره؟باور کنم مقاومت نکردی؟
    پس بالاخره حرف دلش رو زد؛نمی تونست قبول کنه به سادگی و بعد از این همه پشت سرش حرف زدن دوباره دل باختم.
    دستش رو به آرومی از روی چونه ام پایین کشیدم.
    -تو به فکر ارزش من نباش وقتی به موقعش متوجهش نبودی حالا خیلی دیره،فقط به فکر زندگی باش که انتخابش کردی و جاهای خالی زیادی برای پر کردن داره.حالا لطفا می شه بریم؟دلیلی برای اینجا تنها بودنمون نیست؛ما یه قولی دادیم مگه نه؟
    همینطوری اش هم معلوم نبود که تا فردا جدا شدنی هستیم یا نه.تا فردا چند ساعت بیشتر نمونده بود با هزار تا کار انجام نشده داشتیم،برای همین هم قصد معذب کردن خودم رو با نزدیک شدن بهش نداشتم.
    فقط ما رو گیر اورده بودن دیگه.کاش آروین به برادرش خبر نمی داد چون وضعیت سخت تر می شد و نمی خواستم بینشون باشم و نگاه های تهدیدآمیزش رو تماشا کنم.
    با صدای ماهان دل از نگاه خون بارش کندم.
    -خوش اومدین عمه،شما کجا اینجا کجا؟
    و بعد از اون صدای مامان:
    -ممنون پسرم،خواب که نبودین؟نتونستم خونه بمونم،طناز هم که نبود،مریم هم دست تنهاست ،وظیفه بود برای کمک بیایم.
    صدای سلام و احوال پرسی اش با آریو هم می اومد،احتمالا از عمد اینقدر بلند صحبت می کنه تا ما رو متوجه وخامت اوضاع کنه.از استرس نفسم بالا نمی اومد،هرلحظه صداشون نزدیک تر می شد و وضعیت ما سخت تر،طبقه ی بالا بودیم اما بالاخره که گیر می افتادیم.
    آب دهانم رو قورت دادم و با استرس و چشمهایی گرد شده گفتم:
    -چیکار کنیم؟
    خونسرد کمی فاصله گرفت و تکیه به دیوار دستهاش رو داخل جیبهاش فرو برد.
    -چطور؟کار ممنوعی انجام دادیم؟ولی کسی که دنبالم اومد تو بودی!
    بی حوصله پوفی کشیدم و جوابش رو دادم:
    -هر چی.
    دست به سـ*ـینه و خونسرد مقابلم ایستاده بود و حال و روزم رو تماشا می کرد.
    -می تونی بری و وانمود کنی تازه بیدار شدی،به هر حال انتظار دیدنمو ندارن.
    به حدی اینجور گول هام رو خورده بودن که دیگه امیدی نداشتم.
    من هم که با یادآوری روزهای تنهایی بعد از این قصد رفتن و از دست دادن این فرصت تنها بودنمون رو نداشتم همونجا به دیوار تکیه دادم و با حرصی ساختگی گفتم:
    -حالا من توجیه دارم،تو چرا نمی ری؟
    -بعد از چند ماه یکم سرگرم شدن حقم نیست؟بعضی از جاهای خالی فقط اینطوری پر می شه.
    به کیا شاید زیاد خرده نمی گرفت اما حتما من رو به خونه می فرستاد.
    -از بردن آبروی من خسته نشدی؟الان زمانی نیست که اول سرزنش بشنوم و بعد حبس بکشم.
    -شاید اون موقع منو بفهمی؛از کی می ترسی که باز کردن یه در برات سخت شده؟از خانواده ات یا...
    آهان،پس می خواست مچ بگیره!
    -بهم اعتماد داره و متوجه ارزش و قیمتم هست،می دونه وقتی بگم تموم شده واقعا تمومه.
    حق اش بود دیگه،نبود؟
    نفس عمیقی کشیده علیرغم استرسی که می کشیدم لبخند حرص دهنده ای روی صورتم نشوندم.
    -اینو گفتم اعتماد به نفسم برگشت،من می رم تو 10 دقیقه دیگه بیا!
    تنها آرزوم این بود که در رو قفل کرده باشه ولی متاسفانه با یه فشار باز شد و بیرون اومدم و از پله ها سرازیر شدم.برام مهم نبود چه شکلی هستم و حوصله نداشتم به خودم برسم.سلام کردم و مشغول احوالپرسی شدیم که از پله ها پایین اومد و جدی و خونسرد سلام کرد و از همون لحظه چشمهای مامان روی ما زوم شد.
    کاش نیومده بودن؛آخه از حالا چیکار داشتن؟
    خونسرد کنار ماهان نشست؛حتی با مامان هم درست و حسابی احوالپرسی نکرد و به سلام کوتاهی کفایت کرد.توی نگاهش هم اثری از ناراحتی و معذب بودن نبود اما من نمی تونستم آروم باشم.
    برای خلاصی از جو سنگین داخل بلند شدم.
    -من می رم میز توی حیاطو جمع کنم؛کسی هم که چیزی نخورد.ببخشید ماهان فقط توی زحمت افتادی.
    بلافاصله از حرف زدنم پشیمون شدم؛انگار سوتی بدی داده بودم که تهدیدآمیز بهم خیره شده بودن.ل*ب*هام رو به هم می فشردم تا بار دیگه به حرف بیهوده ای باز نشه.
    نگاه چپی به کیا انداخت.
    -کسی که باید معذرت خواهی کنه تو نیستی؛میزو هم خودم جمع می کنم،تو راحت باش.
    -نه، تو کنار مهمونات باش من زود میام.
    از آشپزخونه سینی بزرگی برداشتم تا از رفت و آمد راحت باشم؛هرچند شاید به نفعم بود اما دیگه ناراحتی بیشتر از این بین کیا و مامان نمی خواستم،دلیلی هم نداشت که دل هم رو بشکنن ولی مامان بود دیگه.نمی تونست جلوی خودش رو بگیره .
    مشغول بودم که حضور کسی رو پشت سرم حس کردم.
    -همینقدر بهش احترام گذاشتی که اینجا نگهش داری و خودت کنارِ...
    باز شروع شد.چرا نمی خواست بفهمه نه حرفها و نه گل خریدن و توجهش حالم رو خوب نمی کنه؟
    به طرفش چرخیدم و دست به کمر زده بی حوصله و طلبکار سری تکون دادم.
    -ادامه بده، چرا اینقدر علاقمندین توی زندگی من دخالت کنین؟ممنون از لطفت اما فقط فراموش کردم،اصلا من وقتی رسید پایین نبودم و اینجا بودنشون کار ماهانه.حالا هم با کمال احترام می برمش اتاق مهتا،پس بچه بازی رو تموم کن و اینقدرم مچ گیرانه نگاه نکن ،چون هیچی به تو مربوط نیست؛من هنوز زندگی خصوصیمو دارم و متعهد نیستم؛پس سعی نکن ازم حرف بکشی.
    -دوباره گولت زده یا پشت سر من حرف می زدین؟
    -چه گول زدنی؟خودش خواست برم .
    -پس از فکرش در نیومدی،از دیشب تا حالا چی بینتون گذشته که مثل غریبه ها نگاهم می کنی؟
    -فقط از تحت فشار موندن و خفه شدن خسته شدم؛به تو ربطی نداره،وقتی برم از همه ی اینا راحت می شم.
    نگاهش رنگ باخت و برق چشم گیرش خاموش شد.
    -هنوز مصممی؟
    -چرا نباشم؟اونجا کسی نیست اذیتم کنه ولی شما راحتم می ذارین؟همه حق به جانب و طلبکار.باید دیوونه باشم که بمونم و تحمل کنم.
    -خیلی خب،حالا چرا موضوع رفتنتو وسط کشیدی؟
    -که اگه برنگشتم دلیلشو بدونین.اینجا کسی برام نمونده،کسی که به فکرم باشه و دست از زخمی کردنم برنداره نمونده؛پس بذار این دم آخری توی حال خودم باشم.
    ظرف مربا رو هم توی سینی کوبیدم و برگشتم داخل.
    خوشم نمی اومد از نقطه ضعف کسی سوء استفاده کنم اما حقش بود.این فقط زندگی و مشکل و قلب من بود و خودم صلاح می دونستم که کیو نگه دارم و عذر کیو بخوام.شاید با نبودن من ،مامان هم دست از لجبازی برمی داشت و رابـ ـطه اشون رو بدون من از سر می گرفتن.
    داشتم همه رو توی یخچال می ذاشتم که بقیه هم از راه رسیدن و با شلوغ شدن جمع نفسهام هم آزادتر و سبک تر شد.مامان هنوز حرفی از برگردوندنم نزده بود و هنوز امیدی بود که توی شمارش معکوس آخرین لحظه هام کنارشون باشم.
    زن دایی ،مامان رو سرگرم کرده بود که ماهان گفت:
    -هر کی می خواد کمک کنه آماده باشه؛البته طناز که واجبه بیاد چون آدرسها رو بهتر بلده،کیا هم که استاد سریع پیدا کردنه و میان توی ماشین من.دیگه کسی نیست؟
    ماهان هم امروز معلوم نبود چه اش بود .من که از دور دور بدم نمی اومد و از خدام بود از آریو دور باشم و به کیا نزدیک ولی اشتباه بود،دیگه کافی بود.
    نگاه کوتاهی بهش انداختم که انگار منتظر به نظر می رسید.
    -من دیشب به اندازه ی کافی کمک کردم،بهتون اعتماد دارم،تا شب تموم می شه؛مهتا بیشتر کمک لازم داره.
    دست دور شونه ام انداخت.
    -دقیقا،پیش من می مونه.شما جز حرص دادن کاری نمی کنین.برای عروسی سرحال می خوامش.حالا نصف می کنیم ؛با آرتین و طناز مال دوستامونو می بریم شما مال فامیلو ببرین.
    -تعریفت از عدالت جالبه.حالا اگه دوست خوشگل داری چرا عوض نکنیم؟خستگیمونم در می ره.
    آریو خندید.
    -چرا خستگی من در نره؟
    -راست می گـه،با وجود ما به اندازه ی کافی خسته می شه و دلش یه چهره ی جدید می خواد ولی اگه خیلی کنجکاوین می تونین سه تایی برید.البته قول نمی دیم وقتی باباهاشونو ببینین خستگی براتون بمونه!ما با آروین هم کارمون راه می افته.
    مهتا با خنده گفت:
    -راست می گـه.
    بالاخره تصمیم گرفتن سه تایی برن و ما بعد از ناهار با آروین بریم که احتمالا تا فردا طول می کشید.تا جشن حتما یه چیزی ام می شد اما بدو بدو هاش هم قشنگ بود.
    تیپ زده و مرتب آماده ی رفتن بودن و سوار ماشین کیارش شده بودن.
    -خوب...تو هم برو دیگه.می دونم درباره ی من یا ما چیزی نمی پرسه؛اصلا غرورش نمی ذاره ولی اگه تیکه انداخت جوابشو نده.اگه برعکسشو بشنوم جدی برخورد می کنم .
    لبخند بی جونی زد.
    -باشه،من کاری ندارم.اصلا هدفمو می دونی.
    صدای بوق بلند ماشینش رو شنیدیم،عینک آفتابی اش رو به چشم زد و خداحافظی کرد و رفت.چقدر هم سه تایی به خودشون رسیده بودن.انگار واقعا روی شماره ای چیزی حساب کرده بودن؛فقط جای کیاراد خالی بود که از ترفند آدرس دقیق دادن و وعده دادن برای رسوندنشون استفاده کنه!
    برگشتم داخل.یکم از با هم رفتنشون نگران بودم.امیدوارم بدون بحث بگذره؛البته چون ماهان بود خیالم یکم راحت بود ولی کیا بود دیگه.موضعش مشخص نبود.
    منتظر بودم مامان یه گوشه گیرم بیاره و حرفی بزنه اما انگار فعلا یادش نبود و خیالش هم راحت بود که اولین و آخرین بار بوده.شب بعد از کلی توی شهر چرخیدن و رسوندن کارتها خسته و کوفته با ماهان اینا هماهنگ کردیم و برای شام به دعوت آروین به رستوران رفتیم؛متاسفانه این دور آخر بود،لازم نبود با مهتا از اول صبح به آرایشگاه برم و می خواستم به خودم استراحت بدم و لباس و لوازمم هم که خونه بود.
    آروین غر زد:
    -این چه آخرین شب مجردیه؟احتمالا فردا هم خواب می مونم.بعد کلی خستگی نه یه سوپرایزی نه چیزی؛اگه کانادا بودیم کلی برام سنگ تموم می ذاشتن،آریو می دونه.
    چنگالم رو توی ظرف پاستای مهتا فرو کردم.
    -یکم دیر فیلت یاد هندوستان نکرده؟
    -تقصیر من نیست؛اینقدر زنگ زدن و پیام دادن و هواییم کردن که...
    ماهان:ببخشید،هواییِ چی؟خواهر من مسخره ی دست توئه؟
    -شوخی کردم،شوخی.وگرنه عوضش می کنم؟خودمو کشتم تا بله رو گرفتم؛اینقدر احمقم که به قول طناز حالا فیلم یاد هندوستان کنه؟
    آریو:درسته پس قدر جایگاهتو بدون چون خیلیا آرزوشو دارن،شوخیشم قشنگ نیست.
    -چقدر بی جنبه شدین بابا.
    شونه ای بالا انداختم.
    -برادر عروس همچین چیزیه،قول بدین در آینده حسرتشو به دلم نذارین.
    کلا نیت کرده بودم غذا رو بهش کوفت کنم؛اما وقتی مستقیم حرف دلش رو نمی زد و اذیت می کرد چاره ای برام نمی گذاشت.حالا انگار همین فردا می رفتم خونه ی بخت که بیشتر خونه ی شروع بدبختی ها بود که اینطور با غضب نگاهم می کرد.
    به نظرم هیچکدوم از روزهامون کنار هم روتین نبود؛چون همیشه یه اتفاقی می افتاد،همیشه ترسی توی دلمون بود که نمی گذاشت لـ*ـذت کنار هم بودن رو ببریم،ترسی که به غم سنگینی تبدیل شده بود و از بین رفتنی نبود.
    اما لحظه های خوب هم کم نداشتیم؛زیر سایه ی هر کس که به وجود می اومد قشنگی اش رو داشت.
    -خوب؟بلیطای ماه عسلو گرفتین؟
    -آره حله،ان شاالله پس فردا عازمیم.
    دست زیر چونه زده چشمهام رو ریز کردم.
    -یه چیزی؛عازم برای فرانسه و کانادا همچین یه جوری نیست؟چون معمولا برای زیارت می گن .استغفرالله امامزاده ریچارد که نمی رین!
    مهتا:تو هم درگیر چیا می شی ها.
    -بده نمی خوام ضایع بشین؟
    آروین خندید.
    -بله، اشتباه از من بود؛رهسپار هستیم.
    -اینم حرفیه،بخورید که به من باشه می دونین چی می شه.
    -آره می دونم اعصاب و زندگی برات نذاشتیم،ولی می دونیم درک می کنی.
    مگه زندگی هم داشتم که بخوام درک هم کنم و ببخشم؟
    نمی دونم کدوم دنیا زندگی می کردم که زمان توی "نبودن" و "نداشتنش" ثابت شده بود و شبیه جهنم بود؛اما کسی رو به حدی اذیت نکرده بودم که این مجازات و عاقبتم باشه.
    این دو شب نگاه هاش چیزی داشت که تعبیرش از توان عقلم خارج بود.می خواست سرد نشونش بده اما نبود؛ملتهب بود اما مثل همیشه شادیِ چشمهاش رو نمی دیدم.
    در کل شب بی دردسری رو سپری کرده بودیم.چون اصلا کاری به هم نداشتیم و چون جمعمون شلوغ بود مخاطب نمی شدیم.بعد از شام تازه شارژ شده بودن و من برعکس باتری ام تموم شده بود و فقط تختم رو می خواستم.قرار نبود حرف بزنیم که؛نگاه کردن که دردی رو ازمون دوا نمی کرد.
    با آرنج توی دست مهتا زدم.
    -من با تاکسی برمی گردم شما بشینین،من دیگه نمی تونم.چون مامان تا حالا صداش درنیومده نمی شه بمونم .
    -حالا چرا مقید شدی؟بمون بابا؛قول می دیم بهت خوش بگذره،راه بیا دیگه.
    -تو هم باید بری،باید خوب بخوابی ،ماهان هیچی نمی گـه پررو نشین.الان باید از استرس فردا شب بلرزی نه اینکه توی صورتش شفته شفته زل بزنی یا گذاشتین برای ماه عسل؟
    چشمکی تحویلش دادم که سرخ شده توی خودش جمع شد.منگوله ها!از من به جای آروین خجالت می کشه ها.
    -خوبه حالا،چرا اینقدر بلند حرف می زنی؟
    -بلند حرف زدم؟زدم که زدم انگار خودشون بلد نیستن ؛آب نمی بینن وگرنه...
    نگاه مرموزی به کیا که گهگاهی نگاهش معطوف ما می شد انداخت و سری تکون داد.
    -خودتم می بینیم.
    -چرت و پرت نگو،از این موذی بازیا هم درنیار که نمی ذارم فردا محتاج آرایشگاه بشی ؛سایه ی کبودی دوست داری عسیسم؟
    -یا خدا.باشه بریم ولی ماهان که ماشین نیورده.
    حوصله ی آریو رو هم که نداشتم؛پس باید به همون تاکسی رجوع می کردم.کیفم رو برداشتم و بلند شدم که آروین گفت:
    -اِ کجا؟تازه می خواستیم بستنی سفارش بدیم.
    نه واقعا قصد داشتن مسموممون کنن!
    -ممنون،من سیرم شما هم زیاده روی نکنین وگرنه لباساتون اندازه اتون نمی شه.
    ماهان نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
    -آره ما هم بلند شیم.دیگه آروین جان رو توی زحمت نمیندازیم ؛طناز،مهتا شما با ما بیاین.
    چه از کیسه ی خلیفه هم می بخشید،البته اون دو تا که با هم تعارف نداشتن.
    تازه یادش افتاد از خودش بپرسه .
    -برات زحمت که نمی شه؟
    بدون اخم و تخم سری تکون داد و همگی بلند شدن.نگاه آریو پر از نارضایتی و کینه بود، اما کِی اهمیت دادم که بار دومم باشه؟
    حداقل کیا کسی نبود که حرفهایی که صلاح نمی دونم بزنه و معذبم کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 87»
    ازشون خداحافظی کردیم و به طرف ماشینش رفتیم؛من و مهتا عقب نشستیم و ماهان جلو و ماشین رو راه انداخت،اونها هم می خواستن سوار ماشینهای خودشون بشن،ماهان حتی نگذاشت درست و حسابی خداحافظی کنن ؛دم آخری حسابی داشت تلافی می کرد.
    بین صدای آهنگ آشنایی که به اصرار آروین از ضبط ماشین کیارش در حال پخش بود مهتا تحت تاثیر جو قرار گرفته کمی بیشتر بهم چسبید و سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
    -چرا اینقدر بنده ی خدا رو اذیت می کنی؟می دونی که پشتیبان کدوم طرفم ولی تو هم تلافی همه چیو سر آریو درمیاری.
    -تلافی نیست فقط نمی خوام امیدوارش کنم،چون خودمم به هیچی امید ندارم.
    -با طرفی که از آینه هواتو داره چی؟

    دیوونه ی من معلومه کجایی
    قرار نبود آخه این همه جدایی
    قرار نبود آخه تنهاییا بیا بیا بیا بیا
    بلد نبودی این آدم مغرورو
    نبودی جاش یهو بندازتت دورو
    واسه هر اشتباهی
    بشی مجبورو بیا بیا بیا بیا
    دلم تنگه واسه چشمای خوش رنگت
    کجایی که دلم بد جور شده تنگت
    میرقصیدم برات میزدی هر سازی
    حواست نیست واسه یه شهر خاطره میسازی
    تو که خودت میدونی تو قلب من میمونی لااقل بمون
    یه کاری کن به ظاهر بی قراری کن آبرو داری کن نرو
    تو که خودت میدونی تو قلب من میمونی لااقل بمون
    یه کاری کن به ظاهر بی قراری کن آبرو داری کن نرو
    یادت بیار اون همه خاطره ی لعنتی رو یادت میاد فقط
    یادت بیار حال من بدتر از این نمیشه دیگه ته داستانم
    یادت بیار منی که به خاطرت تو روی هرکی بود وایستادم
    فقط یادت بیار من خودم باعث که اینجوری از چشت افتادم
    تو شلوغی هرجایی حس کردی تنهایی منو یادت بیار
    هرجا کم آوردی از زندگی خوردی منو یادت بیار یادت بیار
    تو که خودت میدونی تو قلب من میمونی لااقل بمون
    یه کاری کن به ظاهر بی قراری کن آبرو داری کن نرو
    تو که خودت میدونی تو قلب من میمونی لااقل بمون
    یه کاری کن به ظاهر بی قراری کن آبرو داری کن نرو
    نگاه پر حرفم بود و این صدا و آهنگ غمناک و پر حرف و چشمهای عجیبش.
    آهی کشیدم و سرم رو روی شونه اش گذاشته پلکهام رو روی هم گذاشتم.
    -تنها نقطه ی مشترکمون دلشکستگی و شکست هامونه.من دیگه شکایتی ندارم ،تو هم اصرار نکن.
    نمی دونم چقدر گذشته بود و توی حال و هوای خودم بودم که توقف کرد و ماهان و مهتا پیاده شدن.سرم رو به جهت مخالف چرخوندم،چرا اول اومده اینجا؟
    مهتا دوباره در عقب رو باز کرد و سرش رو داخل اورد.
    -خواب نمونیا؛می خوام اول از همه ببینمت.آدرس آرایشگاهو که داری؟
    -اگه اشتباهی پاکش نکرده باشم آره.
    با حرص حرفی بارم کرد.
    -به تو اعتمادی نیست،می فرستم بیان دنبالت.
    -این شد حرف حساب!اگه وسایل همراهم بود باهات می اومدم ولی...
    ماهان:مهتا؟تموم نشد؟فکر کنم طناز خوابش می اومد و عجله داشت.
    ل*ب*هام رو به هم فشردم و با حرص بهش چشم غره رفتم.
    -فعلا که شما بیشتر عجله دارین وگرنه الان من ...
    -بسه بسه،مهتا تو هم زود درو ببند و بیا.
    با خنده چشمکی زد و "خوش بگذره ای"خطاب به جفتمون گفت و در رو بست.خودم رو از پشت سرش تا سمت راست کشیدم تا برای مهتا بای بای کنم؛ماهان که در رو بست به طرفم چرخید.
    -می خوای عقب بشینی؟
    -باید غیر از این باشه؟اصلا چرا اونا رو زودتر رسوندی؟چه دلیلی برای تنها موندنمون بود؟اگه می دونستم...
    خونسرد ازم رو گرفت و استارت زده راه افتاد.
    -می دونستی هم کاری از دستت ساخته نبود!
    -نه بابا؟بگو صبح نتونستم ،حالا می خوام بین تو و خانواده ات جنگ راه بندازم.حواست هست چقدر پر از تناقضی؟ولی دیگه تعجب نمی کنم چون فقط می خوای مسخره ام کنی و با اعصابم بازی کنی،ولی دیگه هم بازی خوبی برات نیستم.
    -فکر می کردم می دونی اهل بازی نیستم ولی چون به بعضی چیزا شک کردم قبول کردم برسونمت.
    خندیدم.
    -تو قبول کردی؟
    -یه همچین چیزی،چون حق انتخاب ای دیگه هم داشتی.
    -زندگی خودمه و دوری و نزدیکی از هر کسی به خودم ربط داره.مگه می ذارین اعتماد کنم؟هر کدوم یه زخمی می زنین و ...اصلا تو حق اظهار نظر نداری که کی گل میاره و کی شکلات و کی دعوت می کنه و چیزای دیگه، اگه از جوابی که شنیدی ناراحتی می تونم پیاده بشم .
    برق خشم نگاهش رو مستقیم توی چشمهام فرو کرد.
    -چند ساعت دیگه هم باید تحملم کنی، برای هیچکدوممون راه فراری نیست.
    -آره،خدا رو شکر.دیگه کسی نیت نداره ما رو رو به رو کنه که البته بهش نیازی نداریم؛همونطور که این دو شبو لازم نداشتیم اما تو هیچ فرصتی رو برای اذیت کردن از دست نمی دی.
    -درسته،دیر شد ولی فهمیدی؛ اما آرومتر هم می تونستی حرف بزنی، برای حرص خوردنت دیر شده.
    نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
    -برای تنها چیزی که دیر نشده همینه!
    رسیده بودیم ولی علاقه ای به پیاده شدن داشتم؟
    حتی بعد از این همه غر زدن هم نمی خواستم برای رفتن قانع بشم ولی مثل قبلا بهانه ای برای شیطنت و عقب انداختن نداشتم.
    -مطمئنی چیزی توی دلت نمونده؟چون دیگه فرصتی نیست.
    چشم غره ای حواله اش کردم و دستم رو به طرف دستگیره دراز کردم که متوجه شدم بابا در خونه رو باز کرده و دستهاش رو پشت سرش بـرده با اخمی از روی نارضایتی ما رو تماشا می کنه.
    خونسردی ام رو از دست ندادم و در رو باز کردم.
    -خودم توضیح می دم،تو می تونی بری؛شب بخیر.
    جوابی نداد اما با پیاده شدن من پیاده شد؛جلوی بابا نمی تونستم چیزی بهش بگم پس فقط سر به زیر سلامی کردم و وارد خونه شدم و در رو بستم اما داخل نرفتم.اصلا مگه چه حرفی برای گفتن داشتن؟
    -ممنون،زحمت کشیدی.
    -وظیفه بود.
    -راستشو بخوای نبود.خوبی؟همه چیز خوب پیش می ره؟
    مکث اش طولانی شد و خیلی منتظر شدم،گوشم رو به در خنک چسبونده بودم و سردم شده بود اما موندن رو ترجیح می دادم.
    در آخر نفس عمیقی کشید و گفت:
    -مطمئن نیستم.
    چه خودش رو به مظلومیت می زنه.من رو هم که رد کردی، دیگه چی می خوای؟
    بابا همچنان سرسنگین بود.
    -از اول ساختن زندگی یه مادر نباید هم راحت باشه،همگی خوبن؟بچه ها سازگار شدن؟خیلی وقته ندیدیمشون،برای عروسی همدیگه رو می بینیم؟
    دوست نداشتم خجالتش بده اما انگار دلش بابت من پر بود که خیلی وقت بود به خونه به چشم خوابگاه نگاه می کردم و صمیمیت قبل رو باهاشون نداشتم،همچنان هم به خون کردن دلشون ادامه می دادم اما شاید وقتش بود بهشون برگردم؛حالا که پشتم نبود، من هم نبودم.
    مکالمه شون امیدوارکننده نبود و ترجیح دادم سریع تر داخل برم و از شر این لباسها راحت بشم.مامان هم که نبود و از توی اتاق کار بابا صدای با تلفن صحبت کردنش به گوش می رسید.بیخیال سلام کردن شدم و به بعد موکولش کردم؛البته اگه خوابم نمی برد.
    در اتاق رو باز کردم اما چراغ رو روشن نکرده وارد شدم تا اول نگاهی به بیرون بندازم تا بفهمم اثری از خودش یا ماشینش هست یا نه.
    پرده رو کمی کنار زدم ولی چیزی ندیدم؛حتی با بالا و پایین پریدن هم چیزی نصیبم نشد.آهی کشیده عقب رفتم و اول از همه شالم رو از سرم کشیدم و روی تخت انداختم و در حین باز کردن دکمه های مانتو رفتم تا چراغها رو روشن کنم،باید قبل از خواب دوش می گرفتم اما حوصله اش رو توی خودم نمی دیدم،حمام و آماده شدن رو برای فردا گذاشتم.در رو بستم و روی تخت دراز کشیده جنین وار توی خودم جمع شدم و از دیشب تا همین چند لحظه پیش رو دنبال کردم.اما فایده اش چی بود؟
    هر چقدر رفتارهاش رو زیر و رو می کردم چیزی دستم رو نمی گرفت اما خوب بود که فرصت کنارش بودن رو پیدا کرده بودم؛چه فرقی داشت خوب یا بد گذشتنش؟
    یه جورایی می دونستم به میل خودش جدا نشده و دلیلش بد بودنم نبود اما اگه به خاطر خوبی ام بود واقعا نمی تونستم ببخشمش!چون نفهمیده بود چطور و کجا واقعا خوبم!
    من پشیمون شدنش رو نمی خواستم و فعلا فقط فرصت برای خوب شدنم می خواستم ،شاید وقتی برگردم همه چیز بیشتر از این تغییر کرده باشه و باز هم چیزی که می خواستم نباشه، فقط از پشیمون شدنم می ترسیدم؛شاید به اندازه ی کافی تلاش نکرده بودم اما همیشه انگیزه ام رو می گرفت و به عمد کاری می کرد که مقابله به مثل کنم و جلوی زبونم رو نگیرم.
    از اینکه فردا شب با خانواده اش روبه رو می شم وحشت داشتم که مامان باعثش بود و خودش عین خیالش هم نبود اما احتمالا برای اونها با شرایط جدیدشون سخت تر هم بود.
    تقه ای به در خورد که سر درد گرفته ام رو بلند کردم و نگاهم رو به در سفید رنگ دوختم،تنهایی می خواستم؛ اما نمی تونستم بیشتر از این ردشون کنم.
    -بفرمایید،در قفل نیست.
    با اکراه بلند شدم که در باز شد و بابا وارد شد.
    -می تونم بیام داخل؟
    -این چه حرفیه؟
    -مطمئنی حوصله مو داری؟
    -شما باید ببخشید که حوصله تونو سر بردم؛الان چشمام باز تره و دیگه برای کسی که توی زندگیم نیست توی روی پدر و مادری که حالا حالاها بهشون نیاز دارم نمی ایستم.
    با همون نگاه متعجبش،لبخند مهربون و رضایت بخشی زد و اومد کنارم روی تخت نشست و روی موهام دست کشید.
    -ولی هنوزم می خوای بری.
    -می خوام تعطیلاتم متفاوت و هدف دار باشه،مهتا هم که بره سر خونه و زندگیش، دیگه دوستی برام نمی مونه؛بچه ها هم که هر کدومشون به شهرشون دعوتم می کنن ولی خودم دلم برای شیراز تنگ شده.با مامان ،تنها توی خونه موندن هم عاقلانه نیست،اینجوری قدر همو بهتر می دونیم.
    -پس دیدنشم نظرتو عوض نکرد؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    -خوشبختانه نه،ولی نگران نباشین؛کل تابستونو که نمی مونم؛نکنه مادربزرگ منو نخواسته که می خواین منصرفم کنین؟
    -این چه حرفیه؟الان سر از پا نمی شناسه.طبق معمول وسایلتو یه ساعت قبل از فرودگاه رفتن آماده می کنی؟
    خندیدم.
    -یه چیزی توی همین مایه ها؛آخرشم که خودم آماده اش نمی کنم.
    با ناراحتی نگاهم کرد و آه کشید.
    -اشکالی نداره،از خداشه یه چیزی ازش بخوای.خوشحالم که خوبی و اینقدر قوی هستی.
    قوی نبودم فقط چاره ی دیگه ای نداشتم.می گن توی عشق باید غرورت رو فراموش کنی اما اگه می دیدن سر حرفش هست و به چشمش نمیام باز هم همین حرف رو می زدن؟
    فقط همین راه رو برای محافظت از خودم داشتم؛نقاب خونسردی و بی تفاوتی زدن.
    لبخند می زدم تا نشون بدم همه چیز خوب پیش می ره ولی تا کی؟
    بالاخره نقاب کنار می رفت و شکستگی ام رو همه می دیدن.
    تقه ای به در خورد و مامان وارد شد.
    -بهزاد جان می شه تنهامون بذاری؟باید حرف بزنیم.
    ابرویی بالا انداختم.
    -برای خداحافظی زود نیست؟یا نکنه شما عجله دارین؟
    دست به سـ*ـینه شدنش طلبکار بودنش رو بهم ثابت کرد و نگاه سردی بهم انداخت.
    -این دفعه موضوعمون کاملا جدیده.
    -متاسفم،چون برای من نیست ،اگه اجازه می دین می تونم دوش بگیرم؟
    عجیب بود که کش اش نداد و اصراری نکرد.
    دستی به موهای مدل دار کوتاه شده ی بلوندش کشید.
    -خیلی خوب،فردا چه موقع می ری؟یه مقدار از وسایلتو می خوام.
    به لاک های روی میز آرایش اشاره کرد.
    -هر کدومو خواستید می تونید بردارید.
    همونجا هم شروع کرد به صحبت کردن با بابا که ماشین رو برای فردا ازش بگیره که بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و اینطوری مجاب شدن بحثشون رو طبقه ی پایین ادامه بدن.
    دوش سبک و سریعی گرفتم و به اتاق برگشتم که صدای گوشی ام رو از داخل کیف شنیدم و قید لباس پوشیدن رو زدم.
    به طرف تخت رفتم و زیپ کیف رو باز کردم که قبل از گوشی چشمم به کارت آشنایی افتاد و ابروهام بالا پرید اما من که نگذاشته بودم پس کار کی بود؟
    دیگه صدای گوشی رو هم نمی شنیدم که خودش قطع شد.در رو قفل کرده بودم پس راحت کارت رو بیرون کشیدم،از داخلش که خبر داشتم و این طرفش هم که چیزی نبود و فقط کنجکاو پشت و روش کردم که چشمم به دست خط بی نظیرش افتاد و چشمهام باز تر شد.
    "شده آیا به کلنجار نشینی که چه شد؟
    من به این درد پر ابهام،
    دچارم هر شب..."
    اما چرا؟!
    منظورش چی بود؟
    چی رو می خواست نشون بده؟
    که فراموشم نکرده یا اینکه می خواست دچار تردید بشم؟
    شاید هم اصلا من مخاطبش نبودم و چون دیشب توی کارش فضولی می کردم این کار رو کرده وگرنه کیا رو چه به شعر نوشتن؟!
    ولی قشنگ و با معنی بود و موفق شد قلبم رو به تب و تاب بندازه.
    کاش شجاعتش رو داشتم تا زنگ بزنم و از خودش بپرسم.
    اما نه ؛بذار فکر کنه برام مهم نیست که البته از دل شعر نوشتن مردی مثل اون نمی تونست بی اهمیت و بی مفهوم باشه!
    آروم و قرار نداشتم ، نه می تونستم بایستم و نه می تونستم بشینم.باید به کسی می گفتم یا بهتر بود راز بمونه؟
    کارت رو محکم به سـ*ـینه ام چسبونده خودم رو روی تخت پرت کردم.دلیل و بهانه اش مهم نبود؛توجهش بود که ارزش داشت،شاید فقط چون به نظرش قشنگ بوده نوشته ،دیگه خودم رو با این همه خوشحالی هم به عشقی که نمی دیدم امیدوار نمی کردم؛هنوز هم به تصمیمم پایبند بودم.
    همه ی شبم به فکر و خیال گذشت اما حالم خوب بود و بی خوابی هم نمی تونست من رو از پا دربیاره.
    ***
    "دانای کل"
    مهتا هیجان زده و با دست پر از پله ها پایین اومد.خونه از دیشب هم به هم ریخته تر بود اما روز عروسی همین گره خوردگی دست و پاها قشنگ بود.
    بلند خطاب به ماهان گفت:
    -زنگ زدی؟هنوز راه نیفتادن؟
    از توی حیاط و در حین شستن ماشینش جواب داد:
    -چرا تو دیگه زنگ نزن،عجله می کنه یه بلایی سرش میاد.اصلا کی گفته عروسو آرایشگاه بردن وظیفه ی داماده؟خودم می رسوندمت دیگه.
    روش نمی شد جلوی ماهان بگه ولی همین جوری هم تا عصر نمی دیدش و نمی خواست طولانی تر هم بشه.
    در باز شد و کیا وارد شد و با دیدن مهتا زیرلب سلام کرد.حسابی به خودش رسیده بود.پیراهن مردونه ی اسپورت آبی نفتی با شلوار جین پوشیده بود و عینک آفتابی مارک اش رو وسط یقه ی بازش گذاشته بود ؛در عین سادگی شیک و مرتب به نظر می رسید ،اما هنوز تغییری توی مدل موهاش به وجود نیومده بود.
    نگاهش به اطراف بود.
    مهتا لبخند زد.
    -سلام خوش اومدی.
    هنوز هم مستقیم نگاهش کرد که مهتا با شیطنت گفت:
    -دنبال کسی می گردی؟
    تند به طرفش برگشت.
    -نه ،فقط می خواستم ببینم کاری از من ساخته هست؟
    -نه،دستت درد نکنه ،از شما این چند روز زیاد به ما رسیده.برای شب دیر نکنین که برنامه زیاده.
    آهی کشید.
    -ولی متاسفانه نمی تونیم دور هم لذتشو ببریم.ما سرمون گرمه و شما هم که وضعیتتون مشخصه؛در صورتی که می تونستین با هم بیاین و مثل همیشه چشما رو خیره ی خودتون کنین شمشیرا رو علیه هم از رو بستین.
    -همه فراموش کردن و کسی انتظار کنار هم دیدنمونو نداره.
    -خودتون چی؟
    -مهم نیست،بهتره به خودتون فکر کنی؛فقط می خواستم بگم براتون خوشحالم،لیاقتشو دارین.
    لبخندش پررنگ تر شد.
    -شما هم همینطور.دیر نشده ،می دونم.
    آروین:به به، ببین کی اینجاست؟
    ماهان هم پشت سرش بود اما از مزاحم همیشگی خبری نبود.
    آروین خطاب به کیارش گفت:
    -ببخشید نتونستم قُلتو با خودم بیارم!عمدا سرشو شلوغ کردم که روی اعصابمون نباشه.
    ماهان و مهتا که کنایه اش رو گرفته بودن خندیدن و کیارش پوزخند زد و برای اینکه نصیحت دیگه ای نشنوه تبریک به آروین رو برای شب گذاشت.
    آروین:بریم خانمم؟
    -بریم، فقط یکی دو ساعت دیگه وقت داری طنازو بیاری پیشم؟به خودش باشه که نمیاد؛یا کسی رو می فرستی دنبالش؟
    ماهان:خودم می رم ،حالا هم به سلامت.
    مهتا پشت چشمی نازک کرد.
    -وا چرا اینجوری بدرقه می کنی؟اصلا مامان و بابا کجان؟نباید از زیر قرآن رد بشیم و برامون اسفند دود کنن؟
    -همین از سرتونم زیاده!مگه شب به اندازه ی کافی دود نمی کنن؟دختره ی پررو!آخه شما چی برای چشم خوردن دارین؟!دو تا شیرین عقل که اینقدر مراسم و آداب نمی خوان.
    مهتا کم نیاورد و با خنده گفت:
    -آها تو از رفتنم غصه می خوری من می دونم.
    بیشتر از این نتونست شوخی ها و خداحافظی شون رو تحمل کنه و دست به جیب زده بیرون اومد و در حیاط رو بست،کمی برای دیدنش امید داشت که حالا از بین رفته بود و خواب و استراحت رو ترجیح داده بود،شاید هم نمی خواست اون صحنه ها رو ببینه و حالتی مشابه خودش بهش دست بده؛سرخوردگی،حسرت و هر حس مزخرفی که تنها خودش باعثش بود.
    وقتی همه حق داشتن چه جوابی می تونست بهشون بده؟
    دقایقی بعد همه بیرون بودن تا مهتا رو برای رفتن به خونه ی جدیدش بدرقه کنن و فقط با حسرت نظاره گر اشک شوق پدر و مادرش بود ؛حتی ماهان هم احساساتی شده بود ولی با شوخی کردن ناراحتی رو از خودش دور می کرد.
    برای اولین بار به آروین حسودی اش می شد که با وجود کوچکتر بودنش داماد می شد .
    بالاخره مراسم جان سوزشون تموم شد و با چشمهایی پر از اشک جدا شدن،اول از همه آروین و مهتا با عجله رفتن که ماهان به طرف کیارش رفت.
    -یکم دیگه هم منتظر می مونی تا لباسامو عوض کنم؟اینا که خیس شدن.
    چپ چپ نگاهش کرد و از لای دندونهاش غرید:
    -سریع تر.
    -به من چه؟من گفتم از اول صبح بیا بالای سرم؟خودت معلوم نیست هواییِ چی شدی ،اصلا مگه خوشگل شدن ما چقدر طول می کشه؟حیف این زلفا نیست کوتاه بشن؟
    پوزخندی زد و همونجور دست به جیب ابرویی بالا انداخت و تمسخرآمیز گفت:
    -مشتاقم بدونم این چند وقته چی می خوری که بیشتر حرف می زنی؟
    -بس که این پسره خونمونه؛پس من لباسامو عوض کنم که اول وسایلو ببریم بعد بریم آرایشگاه،اوه یادم نبود باید کت و شلوارمو از خشکشویی بگیرم.
    هر لحظه به شدت خشمش اضافه می کرد و بیخیال نمی شد.در آخر با خنده رفت و کیارش به ماشینش پناه برد،بعد از نیم ساعت اعصاب خوردی که اثری ازش نشد عزم تنها رفتن کرد که با چهره ای شرم زده و دستهای پر بعد از جا دادن وسایل توی صندوق سوار شد.
    -ببخشید دیگه،گفتم شاید جایی گیر کنیم و نتونم برگردم خونه؛دوشمم بگیرم و بیام.
    درجه ی کولر رو بیشتر کرد و استارت زد.
    -فقط به خاطر عروسی خواهرت بهت چیزی نمی گم.
    -بزرگواری می کنی،پس اول بریم خشکشویی که نزدیکه.
    سری تکون داد که صدای زنگ مسیج گوشی ماهان بلند شد.
    -آخ آخ.ببین چیو فراموش کردم.
    کنجکاوی نکرد و به راهش ادامه داد که ماهان شماره ای رو گرفت و صداش رو صاف کرده گوشی رو به گوشش نزدیک کرد و کولر ماشین رو به طرف کیارش چرخوند.
    -مرد حسابی خوبه گفتم دوش گرفتم.دلت می خواد ذات الریه بشم؟
    سرتق شونه ای بالا انداخت.
    -به نظرت برام فرقی داره؟
    نگاه پوکری بهش انداخت .
    -اینم که جواب نمی ده،پیام می دم اگه افتخار داد بیدار شد می خونه دیگه.همون بهتر که بخوابه و پولشو توی آرایشگاها خرج نکنه.هنوزم پایه ی سلفی نیستی؟برای شب می گم وگرنه الان که شبیه سکه ی پنج تومنیَم!
    بی اراده ل*ب*هاش رو لبخندی کج کرد.
    -چه عجب یه بارم به ما خندیدی.راستی چه خبر؟کسی که مزاحمتون نمی شه؟عادت کردن؟
    آهی کشید؛دیشب آقای نیکنام هم همین رو با مهربونی پرسیده بود و برای اولین بار شرمنده شده بود و نتونسته بود توی چشمهاش نگاه کنه.این ها همه اثر زمان بود یا از اول هم نیتی نداشت؟
    -نه، فقط اگه مجبور شدم چند وقتی رو برم می تونم بهت اعتماد کنم؟می خوام حواست به همه چیز باشه؛همه چیز.
    کنجکاو نگاهش کرد.
    -خیر باشه.شما کجا به سلامتی؟نکنه...
    -شاید لازم باشه برم آمریکا.
    -آهان،داشتم امیدوار می شدم که دوباره کار خودتو کردی.جالب شد.همه یه جورایی داریم تنها می شیم،هر کس به یه جایی پر می کشه.
    -منظورت چیه؟
    از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با لحنی که از نظر کیارش مرموز بود جواب داد:
    -هیچی،حالا مگه اونجا چه خبره؟چه مدت می مونی؟
    -هنوز مشخص نیست؛گفتم که ؛شاید.
    -روی چشمم،ولی گفته باشما نمی تونم قول بدم حواسم به "همه چیز"باشه.
    این بار کیا مشکوک نگاهش کرد.
    -چرا؟
    آهی کشید.
    -به وقتش می فهمی،فقط به نظرم زمان خوبی رو انتخاب نکردی.
    از حرفهاش سر در نمی اورد؛چه اصراری داشت مرموز باشه؟
    اما نمی فهمید این حس بد فقط مربوط به امروز و فرداست یا مثل همه ی این چند ماه اخیره؟
    ***
    مهتا رو که طبیعتا بـرده بودن یه جای دیگه فرسنگ ها دور از من و منم زیر دست یه خانمی بودم که موهام رو می پیچید و یکی دیگه هم روی ناخنهام کار می کرد،لباسم رو نشون داده بودم و خواسته بودم ناخنهام تا جایی که می شه با لباسم ست باشه،آرایش چشمهام هم همینطور؛گرچه هنوز آرایشم رو شروع نکرده بودن.
    این که چندین ساعت زیر دست آرایشگر بشینم واقعا کفری ام می کرد،کلا آدم یک جا نشینی نبودم و از اون همه وول خوردن حسابی دیوونه شون کرده بودم،این همه مدت ندیدن مهتا هم بیشتر به تحرکاتم اضافه می کرد،فقط موقعی تونستم آروم بگیرم بشینم که آریو برامون غذا اورد و یه سرگرمی جدی برام خلق کرد،آرایشگر مهتا هم غذاش رو برد داخل و بازم نگذاشت ببینمش.
    یه چشم غره ی مشتی هم به پاس همه ی وراجی ها و اذیت کردنام بهم رفت که هم نونم شد و هم آبم.دیگه چه خلقتی می خواست تحویل آروین زن ندیده بده خدا داند و بس.
    ناخنهای مانیکور شده ام که فوق العاده شده بود،تابستونها محال بود لاک نزنم و به ناخنهام استراحت بدم و حسابی دلم براشون می سوخت اما احتمالا پام که به اونجا می رسید زندگی ام هم تموم می شد!
    ***
    معمولا از خودم تعریف نمی کردم ولی عالی کارش رو انجام داده بود .
    همه چیز شاهانه بود؛البته زیبایی لباسم هم بی تاثیر نبود!آرایشم مشکی و نقره ای و هماهنگ با لباسم بود و آرایش لبم هم برای اولین بار اجازه داده بودم یکم غلیظ تر باشه.پیراهنم نقره ای با سنگ یا نگین دوزی های ریز و براق بود. بلند و راسته با یقه ی بسته و آستین های حلقه ای و تماما پلیسه بود که قدم رو بلند تر و اندامم رو ظریف تر و باریک تر از همیشه نشون می داد،موهام رو هم یه مدل شینیون خیلی خوشگل و شل درست کرده بود .حس می کردم زیاده روی کرده ولی یه شب زیاده روی که اشکالی نداشت،باید توی آخرین دیدار بی نقص به نظر می رسیدم.
    هنوز به مهتا هم نگفته بودم،تحمل جیغ زدن و اشک ریختن از سر ترحمش رو نداشتم؛همیشه دل نازک بود و احتمالا حتی حالا که عشقش رو هم داشت تغییری نکرده بود و برای من هم احساسات نشون می داد،هرچند اونا هم فردا داشتن می رفتن ماه عسل.
    بالاخره با کمک آرایشگرش که دنباله ی لباسش رو گرفته بود تا زیر پاش نره از پله ها پایین اومد،فوق العاده بود؛از فرشته بودن فقط یه جفت بال کم داشت.براش خوشحال بودم،امشب به آرزوش می رسید.
    با دیدنم خشک شده سرجاش ایستاد.
    -وای طناز خودتی بیشعور؟خیلی ناز شدی نامرد،منو از سکه انداختی که.
    پشت چشم نازک کنان گفتم:
    -ایش.تو که دیگه بختت باز شد ،چه از سکه انداختنی؟
    خندید.
    لبخند به لب جلو رفتم و بی توجه به هشدار و جیغ مثل آلارم آرایشگر جفت گونه هاش رو رنگی کردم.رژلب 24 ساعته نزده بودم که ل*ب*هام خشک نشه.
    آرایشگر غرغر کنان نزدیکمون شد .
    -خانمم این چه وضعشه آخه؟روی هوا می بوسیدیش نمی شد؟
    -تا این هلو هست کی هوا رو می بـ..وسـ..ـه آخه؟والا به نظر من خوشگل تر شدا،بعدشم اینا رو به داماد بگین حسنش بیشتره؛هرچند گفتن و نگفتنش واسه اون توفیری نمی کنه.
    نیشم رو گشاد باز کردم و مهتا شرم زده خندید.دوباره روی یه صندلی نشوندش تا اثر لبم رو با پنکک از بین ببره،دیگه نزدیک بود بیاد دنبالش.
    گوشی مهتا زنگ خورد.
    -طناز بی زحمت جواب می دی؟
    گوشی اش رو از کیفش بیرون کشیدم و به طرفش رفتم.
    -خودت حرف بزنی بهتره ،صدای منو بشنوه ممکنه حالش گرفته بشه!
    خندید و گوشی رو از دستم گرفت.
    مگه اینا دیگه امشب نیششون بسته می شه؟
    برنامه داریم باهاشون.
    حسابی مضطرب شده بود.
    -مانتوتو بپوش دم درن؛تو با دوستش میای،با ماشین فیلمبردار.مشکلی که نداری؟
    پوفی کردم و گفتم:
    -با آژانس میام،راحت ترم.
    -لوس نشو دیگه، خیلی بامزه و خودمونین.
    پوزخند زدم.
    -این اواخر از آدمای بامزه و خودمونی خیلی خوشم نمیاد، آدمای روراست و سرد مزاجو که حرف دلشونو راحت می زنن و آدمو امیدوار نمی کنن ترجیح می دم.اصلا آریو کجاست؟چرا اون نمیاد؟
    -نمی دونم والا،بیا دیگه، ادا نیا.
    آرایشگر شنلش رو بهش پوشوند و منم مانتو و شالم رو پوشیدم.
    مراسم قرار بود توی فضای بسته و در واقع همون تالاری که قرار بود مراسم ما برگزار بشه،انجام بشه.قبلش با ترس و اضطراب نظرم رو پرسیده بودن که ناراحت می شم یا نه؟
    دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت،عروسی اونا بود و من اصلا حق اظهار نظر نداشتم،به هرحال بهترین سالن همونجا بود و هزار نفر اونجا رو انتخاب می کردن و مهتا و آروین هم یکی از همونا.
    تا یه دسته اسکناس نو بهشون نداد نگذاشتن مهتا بره بیرون.
    شاگردش هم آهنگ شادی گذاشته بود و حسابی داشتن کیف می کردن،من هم با چند تا سوت انگشتی همراهی شون کردم و بعد تنهاشون گذاشتم.فیلمبردار بیرون بود و داشت ازشون فیلم می گرفت،مامان هم زنگ زد تا ببینه بالاخره کی راه می افتیم.قبلش هم قرار بود برن اتلیه و خودم باید فکری به حال خودم می کردم؛همون بهتر بود که با آژانس می رفتم و معطلشون نمی شدم،به اندازه ی کافی خسته بودم.چه خوب قبول نکردم برام مژه مصنوعی بذاره وگرنه حالا با چشم هام هم مکافات داشتم.
    به ماشین گل زده تکیه زده بودم و تماشاشون می کردم،آروین که اصلا منتظر دستورات فیلمبردار نمی موند و فی البداهه رمانتیک بازیهاش رو انجام می داد،مثل آدم ندیده ها یه ثانیه هم نگاه عاشق و تحسین انگیزش رو از مهتا نمی گرفت.
    خوش به حال مهتا.
    زیادی خوش شانس بود ؛توقعی نداشت و مدام عاشقانه ترین حرفها و نگاه ها نصیبش می شد.با همکارهای آروین هم که سه تا آقا و یه خانم بودن آشنا شدم،مهربون و خونگرم بودن.
    یکیشون که همون فیلمبردار بود و خانمه هم زن یکیشون بود که از همه شوخ طبع تر و شیطون تر بود.
    من رو به راحتی کنار زد و در ماشین خوشگل گل زده رو برای مهتا باز کرد و مهتا با ادا اصول و ناز و غمزه سوار شد و با لبخند ازش تشکر کرد ،وقتی دیدم کسی قصد اومدن نداره سوار همون زانتیای مشکی دوستش شدم و کنارشون راه افتادیم.
    آهنگ شادی که در حال پخش بود و اون بوق های پشت سر هم داشت روحیه ی شاد قبلیم رو زنده می کرد و یادآور می شد.واقعا هم باهاشون بهم بد نگذشت و حسابی سرم رو گرم کردن.
    ***
    سر میز خاله اینا نشسته بودم و مشغول صحبت کردن و نظر دادن در مورد سر و وضع ملت بودیم،اینجور مواقع تنها سرگرمیمون می شد دیگه،نمی شد ازش گذشت.مامان و بابا هم به عنوان پدر و مادر داماد حسابی سرشون به تبریک شنیدن و سر میز رفتن گرم بود.
    وقتی مهرناز جون و کیاراد و رونیکا و ساحل از در وارد شدن مثل ترقه سر جام بالا پریدم و بعد همونطور که حتما حدس می زنین با دیدن اون دختره ی شوم ابروهام گره خورد و دهانم از حرکت ایستاد و نتونستم سیب رو کامل قورت بدم.
    این رو دیگه کی دعوت کرده بود؟
    چرا من خبر نداشتم؟
    حتما سر خود اومده وگرنه مهتا بهم می گفت.
    باید بلند می شدم و خوش آمد می گفتم یا خودم رو می زدم به اون راه؟
    بعد از این همه فرار قسمت اینجا بوده.کم کم داشتم چهره هاشون رو فراموش می کردم و هیچ تصوری از برخوردشون نداشتم.
    پانیذ دستش رو پشت گردنش کشیده و سرش رو به طرف ما چرخونده زیرلبی گفت:
    -مشترکین مورد نظر رسیدن ولی موردی که خیلی منتظرش بودیم هنوز پیداش نیست که کلاسش ایجاب می کنه.نمی ری یه خودی نشون بدی طناز؟
    پانته آ:آره به نظر منم بری بهتره.
    -هنوز که متوجهم نشدن.برن لباساشونو عوض کنن و بشینن سر میز اون موقع می رم.
    نگاه معنی داری به هم انداختن و حرفی نزدن.می دونستم اگه برم هم با برخورد جالبی ازم استقبال نمی شه،اما بازم باید این ریسک رو می کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 88»
    کیاراد از کنار میزمون رد شد تا بره و به دایی اینا که نزدیکمون بودن تبریک بگه که متوجه من شد و عقب عقب برگشت.
    -طناز؟خودتی؟
    با پانیذ و پانته آ هم سلام و احوالپرسی سرسری کرد.با اون کت و شلوار حسابی جذاب و برازنده شده بود،خیلی زود نگاه ها به سمتش کشیده شده بود.
    لبخند زورکی روی لبم نشونده بلند شدم.
    -پس می خواستی کی باشه؟خوش اومدین.
    -مثل همیشه ستاره ی مجلس شدی.دروغ چرا؟از چیزی که فکر می کردم خیلی بهتری.
    -انتظار داشتی افسرده شده باشم؟از اون موقع خیلی گذشته،تو هم خیلی آقا شدی.
    لبخند دندون نمایی تحویلم داد و زیرلب تشکر کرد.
    -می شه چند لحظه سر میزتون بشینم؟یکم باهات حرف دارم.
    پانته آ و با اشاره اش پانیذ هم بلند شدن.
    -حتما،ما اون طرفیم.
    بابت درکشون تشکر کرد و صندلی کنارم رو عقب کشید و منم نشستم.
    -چیزی شده؟
    -نه، فقط نمی دونم از این همه تغییر چه حسی باید داشته باشم.از دست ما ناراحتی که اصلا بهمون سر نمی زنی؟
    -من چرا ناراحت باشم؟فقط اونقدر از بابت حرفهای مامان خجالت می کشم که...هنوزم جسارت رو به رو شدن ندارم ولی حالا که پیش اومده یعنی زمانشم رسیده.
    -خوبه پس دیگه راه فراری نداری.بعدشم تو مادر منو نمی شناسی؟چرا باید تو رو مجازات کنه؟حالا...حالا یکم دیگه صبر کنین...شاید با همین رفت و آمدا درست شد.بالاخره مهتا و آروین که برگردن کلی مهمونی دیگه داریم پس امیدتو از دست نده.
    بی فکر و مکث و بدون اینکه اثری از کوچکترین احساسی توی نگاه و کلامم باشه جوابش رو دادم:
    -نه، وقتی تموم شده تموم شده، اونم پشیمون نمی شه نگران نباش؛اون هم بخواد من دیگه نمی خوام.گفتنی ها رو گفت و شنیدم،به اندازه ی کافی مصر و مطمئن بود که همه ی پل ها رو خراب کنه و هیچ راه برگشتی باقی نذاره.
    نگاهش ناباور بود؛فکرش رو هم نمی کرد اینقدر جدی و محکم باهاش مخالفت کنم و حتما فکر می کرد سفره ی دل و دلتنگی ام رو پیشش باز کنم.رونیکا با اون ظاهر ناز و چشم گیرش داشت به طرفمون می اومد.
    لبخند همیشه صمیمی اش رو حفظ کرده بود.
    چرا این کار رو باهام می کردن؟
    با دیدن این خوبیهاشون احساس گـ ـناه می کردم.
    -اوپس دوباره ترکوندیا دختر،ما هم دل داریم والا.راضی به این همه زحمت نبودیم.
    لبخند ژکوندی روی لب نشونده بلند شدم.
    کلی تعریف کرد و بعد اظهار ناراحتی از اینکه به همه چیز پشت پا زدیم.خدا رو شکر اونقدر می شناختنم که من رو گناهکار ندونن؛اما من می دونستم چون دختر زنی بودم که فقط به فکر آبروش بود.
    آمادگی روبرو شدن با مهرناز جون و اون دختر خودشیرین کنارش رو اصلا نداشتم و به بهونه ای خودم رو میون جمعیت گم و گور کردم و اونا هم منتظر مامانشون موندن تا بعد با هم برن و تبریک بگن.
    به طرف در ورودی رفتم.بعضی ها تازه داشتن می اومدن و میونشون هم آریو به چشمم اومد ؛اصلاح کرده و فوق العاده خوش تیپ و کت و شلوار براق رسمی هم به تنش بود.اون موقع داشتم با یکی از دوستهای مهتا حرف می زدم که به طرفم اومد.
    -هیچ معلوم هست کجایی؟آدم الان میاد عروسی برادرش؟
    در اومدن این جمله از دهنم برحسب تصادف و از شانس من مصادف شد با رسیدن کیا با اون سر و تیپ محشر و نفس گیر تماما مشکی.
    تعجبم رو خیلی زود قورت دادم و با اخم سرم رو به نشونه ی سلام تکون داده نگاه بی تفاوت شده ام رو ازش گرفتم،از طرفی دلم بی تاب اون شعر بود و از طرفی نمی خواستم سنگرم رو ترک کنم.
    آریو هنوز داشت براندازم می کرد.
    -باورت می شه اگه بگم تازه الان وقت کردم برم این کت و شلوارو تحویل بگیرم بس که کارای حضرت آقا و جشنش زیاد بود؟قبلشم داشتم خونه شونو آماده می کردم همین شمع و گل و این حرفا،خواهر که نداریم این ظریف کاریا هم افتاده روی دوش من بیچاره.
    لبخند زدم.
    -خوب به من می گفتی ؛چهار تا فیلم دیده بودم می تونستم کمک کنم،راستی کت و شلوارتم قشنگ شده بهت میاد.
    ل*ب*هاش به لبخند جذابی مزین شد و نگاهش دوباره خیره و معنی دار و حسرت بار.
    -ولی به اندازه ی تو اینقدر لعنتی وار نفس گیر نشدم!
    دوباره داشت شروع می کرد.
    خدا رو شکر که فردا رفتنی بودم و فقط امشب رو ناچار بودم دلش رو نشکنم،اما لبخندم دیگه روی لبم نبود و اخمهام ظریف توی هم کشیده شده بود.از گوشه ی چشم پاییدمش ،هنوز همونجا ایستاده بود و ظاهرا تا ما نمی رفتیم قصد رفتن پیش خانواده اش رو نداشت و خیلی تابلو گوش هاش رو تیز کرده بود.مراسم به حدی شلوغ بود و مردم مشغول رقصیدن و به خودشون رسیدن بودن که ما رو نبینن.
    نگاه مستقیم و مغرور و تمسخر آمیز آریو هم بهش بود که با دیدن نگاه هنوز خیره و دست مشت شده اش آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
    -بریم بشینیم؟خسته شدم؛دیگه الاناست که عاقدم بیاد.
    -حتما،چی بهتر از این؟
    با هم رفتیم پیش بابا و کیا هم نزدیکمون پیش ماهان بود.کل تلاشم این بود که کنترل نگاهم از دستم خارج نشه و همچنان بی تفاوت و استوار بمونم.
    ***
    «دانای کل»
    با همه ی حرصش اون لیوان پهن رو بین انگشتهاش می فشرد.
    از اولش هم بهترین تصمیم این بود که نیاد و بهونه های زیادی هم داشت اما نخواست خانواده اش رو توی این موقعیت تنها بذاره و مهمترین دلیلش هم این بود که نتونست شانس دیدنش رو حتی از دور و با نسبت دور از دست بده.
    لعنتی قصد جونش رو کرده بود؛این ظرافت و زیبایی حقش زیر این نگاه های آلوده بودن نبود،کم نبودن نگاه هایی که معطوف اون همه درخشندگی بودن و از همه بدتر اون پسر بود که یه لحظه هم ازش دور نمی شد،باید یه هشدار جدی بهش می داد تا بیشتر از این توهم نزنه.
    نبض گردن و پیشانی اش بدجور می زد و حتما بیرون هم زده بود،فک اش هم لحظه ای از حالت انقباض خارج نمی شد.این فضا داشت خفه اش می کرد و راه تنفسش بسته شده بود.
    چرا؟چون از نگاه هاش بی نصیب می موند؟
    همه جا رو نگاه می کرد جز اون طرف.
    انگار که به چشمش نمی اومد؛حتی حالا که احساس پریشونی داشت و قدمی برداشته بود هم نقشی توی دنیای کوچیکش نداشت و جهانش رو محدود کرده بود،همین بود که آتیشش می زد.
    اما خودش کرده بود و باید تحمل می کرد؛خودش رنجونده بود اما از دستش دلخور هم بود!
    ماهان لبخند به لب به طرفش اومد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
    -چرا اینجا تنها نشستی؟به کجا اینقدر عمیق نگاه می کنی؟من روی دختر عمه ام غیرت دارما پسر، حواستو جمع کن.
    پوزخند زد.
    -یه چیزی بینشونه درسته؟فقط برای حرص دادن من نیست،بگو نترس.
    با تعجب گفت:
    -بین کی؟طناز و آریو؟نه بابا؛ به قول خودش یه اشتباهو دو بار تکرار کرد به خاطر بازی نمی ذاره به سه بار برسه،یعنی آریو هنوز مصره و می خواد یه چیزی بینشون باشه ، اما طناز نمی ذاره پاشو از گلیمش درازتر کنه.
    با همون حالت خفگی غرید:
    -خوبه،بهتره همین روشو ادامه بده.
    محتاط گفت:
    -از من می شنوی این قضیه در مورد تو هم صدق می کنه؛دیگه هیچ مردیو توی زندگیش نمی خواد،خیلیم جدیه،خودش که می گـه همه چیز ازدواج نیست و زندگی جنبه های دیگه هم داره،تو رو که دیگه واقعا واقعا محاله قبول کنه بدجور شکستیش؛به دست اوردن اعتمادش سخت شده بعد بیاد با کسی که خــ ـیانـت کردن توی خونشه؟البته امیدوارم اشتباه کنم و درست شده باشه.
    بی توجه به جمله ی آخرش نگاه خطرناکی بهش انداخت.
    -پس اعتماد منو چی می گی ؟هوم؟
    آهی کشید و چیزی نگفت.
    -چرا نمی ری پیش خانواده ات؟نگران نباش، من مراقب آریئ هستم که دست از پا دراز نکنه.
    -همینجا رو ترجیح می دم،اونجا هم یه همچین فاکتوری هست که به زور خودمو از دستش نجات دادم.
    ماهان خندید.
    -دیگه داداش من وقتی اینقدر خوش تیپ باشی باید این چیزا رو هم کنارش تحمل کنی.
    پوزخند زد.
    -چه فایده وقتی اونی که باید نگاه کنه نمی کنه!
    ابروهاش غیر ارادی بالا پرید.انتظار همچین جوابی رو نداشت و به سختی داشت جلوی خنده اش رو می گرفت،پس طناز داشت راه درست رو می رفت،این بی توجهی ها برای کیارش گرون تموم می شد.
    -اینو اون موقع که از خودت می روندیش باید بهش فکر می کردی ،همیشه هم قرار نیست اون التماس کنه و تو طاقچه بالا بذاری،فعلا به این چیزا فکر نکن و فقط سعی کن برای یه بارم که شده از یه جشن توی عمرت لـ*ـذت ببری.
    دستی بین موهای لختش کشید.
    -متاسفانه بلد نیستم.
    -امشب بالاخره یه فرصت پیش میاد که تنها بشین و حرف بزنین پس ببین چطوری می تونی دوباره نرنجونیش و حتی یه جورایی به خودت دلگرمش کنی ،حتما یه نقشه هایی داری مگه نه؟
    فرصتی برای جواب دادن نموند و با اومدن عاقد همه مجبور شدن سر جاهاشون بشینن.
    خانمهای اونجا خیلی اعتقادی به حجاب نداشتن و فقط شالهاشون رو روی تن و بدنشون مرتب تر کردن،طناز و پانیذ پارچه رو روی سر مهتا و آروین گرفته بودن و دختر خاله ی مهتا بالای سرشون قند می سابید،تنها اون موقع بود که از دوری اش از اون پسر فرصت طلب که حالا آروم و متین و لبخند به لب کنار پدر و مادر طناز پشت میز نشسته بود خیالش راحت تر شد.
    اونم دیگه سر میز کنار کیاراد نشسته بود و ساحل هم طرف دیگه اش بود و به هر بهونه ای سوء استفاده می کرد و در گوشی باهاش حرف می زد،اما حتی دیگه اینم باعث نمی شد توجه طناز معطوفشون بشه یا اگر هم اتفاقی نگاهش بهشون می افتاد برخلاف دلش که خون بود نگاهش رو بی تفاوت و سرد نشون می داد؛اما فقط نشون می داد.
    متاسفانه دلش لجبازتر از این حرفها بود که فقط با دیدن بی توجهی های کیارش به خودش بتونه مهرش رو از دلش بیرون کنه.
    همه جا سکوت شده بود و فقط خطبه بود که خونده می شد،نگاه هر دوشون به آیه های قرآنی بود که توی دستهای مهتا بود و از ته دل برای خوشبختیشون دعا می کردن.سه بار که تکرار شد مهتا رضایت داد بله رو بعد از گرفتن زیرلفظی بده و بعد از اون آروین و دفتر بزرگی که جلوشون گذاشته شد و امضاهایی که تموم نمی شد.سیل تبریک و هدیه بود که به طرفشون سرازیر می شد،طناز و آریو هنوز همونجا کنار عروس و داماد ایستاده بودن و گپ می زدن و تبریک می گفتن که کیا رفت و هدیه اش رو داد و خیلی رسمی تبریک گفت.
    و وقتی عقب گرد کرد تا برگرده و سرجاش بشینه صدای دلخور و بغض آلود مهتا رو شنید.
    -خیلی بیشعوری.من الان باید از آریو که اونم ناغافل از دهنش پرید بشنوم که فردا شب داری می ری؟زود برمی گردی مگه نه؟
    سرجاش موند.
    داشت می رفت؟
    کجا؟
    که نبینتش؟
    از بخت بد دانشگاه هم فعلا باز نمی شد و ندیدنش واقعا داشت سخت می شد.
    چرا حالا که اوضاع اینقدر وخیم بود کسی بزرگی نمی کرد و آشتی شون نمی داد؟!
    چرا حالا پدربزرگ ساکت مونده بود و عقب نشینی کرده بود؟!
    یعنی هنوزم فکر می کرد احساسی نیست و نمی تونه باشه یا دوباره داشت تنبیهشون می کرد تا قدر هم رو بدونن؟
    یا مثل همه ناامید شده بود؟
    یعنی این کابوس تموم می شد؟
    شایدم قرار بود با مرگش تموم بشه.
    از کجا معلوم؟
    با اندک جونی که توی پاهاش مونده بود به راه رفتنش ادامه داد.
    شایدم این رفتنش یه فرصتی می شد برای درست شدن خیلی چیزها.
    ولی اگه برگشتی در کار نباشه؟
    اگه بازم دلش تنگ نشه و بازم به نخواستنش ادامه بده؟
    نه .
    با این افکار نباید امیدش رو از دست می داد.
    حالا که خیالش از بابت آرامش دوباره به زندگیشون راحت شده بود می تونست دوباره به آرامش خودش فکر کنه،از همون شب اول پشیمون بود و به کل تردید داشت اما حالا که خوب بود باید خوبی اش رو بهش منتقل می کرد!هرچند رفتنش تنها نشونه ی خوبی که داشت این بود که نه کنار مادر بهانه گیرش و نه با اون پسر خوشحال نبود،پس دیگه چی می خواست؟!
    امشب هر طور بود به هر زبونی حالا یا آروم یا دوباره یا جدل باید حرف می زدن؛تنها و بدون مزاحم.
    ***
    «طناز»
    از سر صبحی بیرون و زیر دست آرایشگاه بودن و حالا هم این همه سروصدا و رقصیدن و آتیش سوزوندن حسابی خسته ام کرده بود،اما خوب واقعا اگه نبودن بعضی ها و فردا شب رفتن از اینجا رو فاکتور می گرفتیم واقعا داشت خوش می گذشت.از دست دهن لقی آریو حسابی عصبی بودم و محلش نمی ذاشتم،من نمی خواستم بشنوه و در حضورش از دهانش پریده بود،جزء نقشه هاش نبود چون از خداش بود نفهمه و قدمی جلوتر باشه .حالا که دونست چی شد مثلا؟جلوم رو می گیره که جای تو همینجا کنار منه و اگه دور بشی پاهات رو قلم می کنم؟!
    نه؛فقط بدون نشون دادن کوچکترین عکس العمل خوش حال کننده ای پشتش رو بهم کرده بود و رفته بود.
    حداقل یه نگاه گلایه آمیز که حقم بود،نبود؟!
    دیگه وقت شام بود و همه به بهترین نحو داشتن از خودشون پذیرایی می کردن ولی عجیب بود که من حال همین رو هم نداشتم و توی فکر بستن چمدون بزرگم برای یه سفر طولانی بودم.
    تا شروع ترم جدید برنمی گشتم،مامان بزرگ که عاشق این بود که دورش شلوغ باشه و پیشش موندنی باشم.
    درسته الان ادای آدمهای بی تفاوت رو در میارم و به کنار هم بودنشون بی تفاوتم اما اگه از سر لج هم که شده بخواد به ساحل فکر کنه چی؟
    اصلا از کجا معلوم همین حالا هم چیزی بینشون نباشه؟
    وگرنه چرا بی دعوت بخواد باهاشون بیاد؟
    اون موقع نابود می شدم.
    شاید واقعا خوبی هاش تازه داره به چشمش میاد؛البته اگه حسنی داشته باشه!
    ظرف پر از غذایی به همراه یه لیوان نوشابه جلوم روی میز قرار گرفت.
    -اینم شیرینی آشتی کنون،از اونی هم که اشتباهی به زبون اوردم ناراحت نشو چون ناراحت بودم و دوست داشتم اونا هم نصیحتت کنن و بمونی و کیارش بود که بد موقع اومد و متاسفانه شنید،حالا هم اینو بخور تا برای آخرین بار با اشتها غذا خوردنتو ببینم و منم سیر بشم چون واقعا چیزی از گلوم پایین نمی ره.(با خنده ادامه داد)می دونم باور نمی کنی و حتما توی این فکری که دزدکی و دور از چشمت سهممو خوردم اما واقعا اینطور نیست خانم خانما.
    لبخند سنگینی زدم.
    توی این مدت واقعا خیلی کمک حالم بود،بدون هیچ حرف و کنایه ای از قدیما و حرفایی که بارش کردم و در آخر شکستم رو به چشم دید، مثل یه دوست کنارم موند و درد دلهام رو شنید؛هرچقدر هم حرص می خورد بازم از کنارم موندن و عشقم بهش رو شنیدن منصرف نمی شد و تحمل می کرد.صبوری هاش تا اینجا خیلی به کارم اومده بود،حتی یه جورایی حس می کردم دارم شرمنده اش می شم و مدیونشم؛ اما وابسته نه!
    اگه نبود شاید سخت تر خودم رو جمع و جور می کردم.
    می تونست مسخره ام کنه و با پوزخند بگه:
    "دیدی حق با من بود و بازم شکست خوردی ؟"
    ولی این کار رو نکرد.
    -پس تصمیمت جدیه؛یعنی منصرف نمی شی؟
    -برام بد نیست،حال و هوام عوض می شه.حداقل توی خونه با مامان جنگ نداریم؛حوصله ام اونجا سر نمی ره،پسر عمه هام و دختر عمه هام اونجا یه کافه دارن با هم می گردوننش همون سرمو گرم می کنه.اینجا باشم جز صبح تا شب و شب تا صبح فیلم دیدن کاری از دستم برنمیاد.
    -اگه اینطور می خوای پس دیگه اصرار من بی فایده است،تازه شاید منم یه بار اومدم بهت سر زدم،البته اگه وقت کنم.چیزی نمونده که کارای ثبت شرکت انجام بشه و شاغل بشم.
    -به به، به سلامتی.الان گفتی که وقت تنگ باشه و نخوای شیرینی بدی بخیل؟
    خندید و چیزی نگفت.
    -فعلا اینا رو بخور،شیرینی رو هم بزن به حساب تا به وقتش.
    سرم رو تکون دادم،از ته دل دعا می کردم نخواد بهم سر بزنه و بتونم واقعا آسایش داشته باشم.
    روی میز خم شده و دستهاش رو لبه های میز گذاشته و سرش رو نزدیک تر اورده گفت:
    -ولی شیرینی از بیکاری در اومدن من این باشه که بذاری فردا باهات بیام فرودگاه،می دونم عمو و زن عمو رو هم نخواستی بیان ولی به من این اجازه رو بده که خیالشونم راحت باشه.
    خوشبختانه کسی حواسش بهمون نبود جز اون عسلی های با ترکیب سرخ و عبوس که یه لحظه هم از روم سبک نمی شد.
    -اونا رو که محاله بتونم دست به سر کنم و میان،اون شیرینی رو هم چون به خاطر این مدت بهت بدهکارم برای اولین بار ولخرجی می کنم و از زیرش در نمی رم.
    خندید.
    -پس عالیه.
    با کسب اجازه ازمون دور شد.
    پانیذ:می گم طناز مطمئنی چیزی بینتون نیست؟یعنی حتی به علاقه اش اشاره هم نمی کنه؟
    -نه اصلا،خودشم فهمیده که فقط می تونیم دوست باشیم.بعضی وقتا برای اینکه از نظر خودش روحیه ام عوض شه ناپرهیزی می کنه ولی در کل حرف بدی نمی زنه.
    لبخند تلخی زد.
    -چه قانع،بمیرم الهی.حالا اگه اشاره هم کنه ممکن نیست جوابت عوض بشه؟
    -چند بار بگم؟نه.نمی شه.
    آهی کشیدم و نگاهم رو به روی کیا کشیدم که متفکر سر به زیر انداخته بود.
    -اعتمادی که دو بار بشکنه و دو بار از طرف دو تا آدم مختلف طرد بشی دیگه ترمیم نمی شه،من از این زندگیم شکایتی راضیم،باهاش کنار اومدم.یعنی کمبودی رو توی زندگیم احساس نمی کنم و خدا رو شکر محتاج کسی نیستم.
    آه کشید.
    -حق داری به خدا،عاقلانه ترین کار همینه.
    ابروهام بالا پرید.این چند وقته این دختر هم تغییرات شگفت آوری داشت از خودش نشون می داد و متحیرم می کرد.
    -بخور تا سرد نشده تا کیف کنه.
    چشمکی زد و مشغول شدیم.
    مانتو ام رو پوشیدم و رفتم توی باغ تا یکم قدم بزنم،داشتم می ترکیدم و واقعا به راه رفتن نیاز اساسی داشتم.والا تعارفم اومد و نیومد داشت؛مجبورم نکرده بود یه دونه برنج هم باقی نذارم و نذاشته بودم!کاه مال خودم نبود، کاهدون که از خودم بود.هوای آزاد واقعا به کارم اومد.اون داخل تاریک شده بود و همه دوباره به رقصیدن پناه اورده بودن،بعید نبود ساحل هم کیا رو با ترفندی وسط بکشونه برای همین این بیرون زدنم خوب شد.فضای بیرونی اش هم به همون اندازه ی داخل فوق العاده بود،تماما فضای سبز و وسطش یه حوض که فواره های رنگیش رو روشن کرده بودن،کسی بیرون نبود ولی چون صدای آهنگ و ارکست بلند بود نمی ذاشت ترس بهم غلبه کنه؛توی دلم هم با خودم حرف می زدم که ترس و تنهایی رو احساس نکنم.
    باید زودتر برمی گشتم تا مامان اینا متوجه غیبتم نشن.
    یاد وقتی افتادم که بالاخره تصمیم گرفتم خودم رو به مهرناز جون نشون بدم و اون بغض لعنتی دوباره راهش رو توی گلوم پیدا کرد.نگاهش اون قدر سرد و کدر و غیر صمیمی بود که واقعا از اینکه اون زن و مرد پدر و مادرمن احساس بدی پیدا کردم.
    بهش حق می دادم که من رو با اونا یکی بدونه؛مثل پسرش.
    اگه عاقل تر و فهمیده تر بودن الان وضع ما هم این نبود و مجبور نبودیم مثل دشمن به هم نگاه کنیم،شاید هم یه روزی ورق برمی گشت.ولی بازم نمی گذاشتم چیزی عوض بشه.
    همین دیشب بود که اون جمله رو خوندم و توی ذهنم موند.
    "قبل از رنجوندن کسی به این فکر کنین که اگه دیگه برنگشت چی؟"
    بهش امیدی که نداشتم چون مثل همیشه قاطع و رک حرفش رو زده بود و از حرفش هم برنمی گشت و محال بود که طلب بخشش کنه.هنوز دلیل کار دیشب رو نفهمیده بودم که چرا توی کیفم کارت گذاشته ؟!
    پس اونم نباید به من امیدی داشته باشه و به این فکر باشه که من بازم پیش قدم می شم،پشیمون هم باشه باید از قبل قاطع و دقیق تصمیم می گرفت و راه برگشتی می گذاشت.
    نگاه های تب دار امشبش رو هم نمی شد هیچ جوری فراموش کرد،جایی بند نمی شد و مدام کلافه حالا غیر ارادی یا هر چی حواس و چشمهاش پی من و آریو بود.یعنی باید امیدوار می شدم که هنوزم روی من تعصب داره؟
    مثل اینکه تنها نباشم بهتره چون بازم تنها کسی که به ذهنم میاد خودشه،باید تلاشم رو بیشتر می کردم.
    فقط امشب باید دیدنش رو تحمل می کردم.
    فقط امشب.
    از فردا دیگه سایه اش رو هم نمی دیدم،پس این چند ساعت رو هم باید دندون روی جگر می ذاشتم.
    کلافه و دست هام رو توی سـ*ـینه جمع کرده برگشتم برم داخل و توی پیست بین بقیه گم بشم که بهش برخوردم و تنم یخ بست.
    خودش بود.
    با همون نگاه روشن دوست داشتنی و ابروهایی که احتمالا دل به همون همیشه گره شده بودنشون دل بسته بودم.
    به خودم اومدم.
    بازم باید می رفتم توی جلد ساختگیم.
    -کاری داشتی یا خیلی اتفاقی اومدی هوا بخوری؟
    -حتما تا الان متوجه شدی که من بابت کارام به کسی حساب پس نمی دم.
    با جسارت قدمی جلو رفتم و ابروهام رو با تمسخر بالا انداخته جواب دادم:
    -ولی فعلا در یه مورد مجبوری.
    دهانم برای بازجویی درباره ی شکایت از رفتارهای ضد و نقیضش نچرخید و به جاش گفتم:
    -نه ولش کن، ارزش حرف زدن نداره.
    عکس العملش دور از انتظارم نبود،نمی دونست قصدم واقعا اذیت کردنشه یا بازی ام گرفته.
    پوزخندی عصبی تحویلم داد.
    -ارزش نداره؟
    -نه،فقط از احساساتی شدنت تعجب کردم اما نگران نیستم چون گذراست.
    -برای تو گذرا بود؟
    دهانم برای دوباره نادیده اش گرفتن باز شد که صدای ساحل از نزدیک اومد.
    -کیارش؟دوباره کجا رفتی؟اینقدر تنهام نذار دیگه.
    دختره ی لوس بیخود.
    دستی بین موهاش کشید.
    دوباره کلافه شده بود.
    کی نبود؟
    اومد بیرون و با دیدنمون ابروهاش با تعجب بالا پرید و بعد نزدیک شد:
    -تو اینجا پیش اینی من بیچاره یه ساعته دارم دنبالت می گردم؟
    به من می گفت این؟
    مگه من مدادم؟
    -بهتره هوای زبونتو داشته باشی که مدل عوض کرده تحویلت ندمش،من موقع بی احترامی شنیدن سن و سال نمی شناسم، اینو بدونی بد نیست!
    چشمهاش گرد شد و زبونش لال.با یه تیر دو نشون زدم،هم بهش توی خونه موندنش رو ثابت کردم و هم چند دقیقه دهنش رو بستم.
    کیا هم سرد و خشک جوابش رو داد:
    -برگرد و سر جات بشین،به دعوت من نیومدی که انتظار داری از کنارت تکون نخورم همونطور که سرخود اومدی سرخودم برو،کاسه ی صبرم و خیلی وقته لبریز کردی.
    فکر نمی کردم جلوی من اینطوری ضایعش کنه.
    ظاهر جدی ام رو حفظ کرده بودم.
    -ایشون لازم نیست جایی برن،من داشتم می رفتم ،حتما تا الان متوجه غیبتم شدن،نمی خوام بیان و ما رو با هم ببینن و شایعه ای درست بشه.دیروزو یادم نرفته.
    دست به سـ*ـینه چشم غره ای هم مهمونش کردم و پشت بهشون راه سالن رو در پیش گرفتم.
    چه غلطا!
    این روزا چه حرفهایی که نمی زدم.
    خواستم برم که با دست داغش که بی هوا روی بازوم نشست و نگهم داشت سرجام خشکم زد.
    -وقتی می گم اون بره یعنی لازمه که حرف بزنیم، تنها.
    با غیظ و پرخاش خودم رو کنار کشیدم.
    ساحل:چرا لازمه؟مگه تو نبودی که از زندگیت بیرونش کردی؟دیگه چه حرفی باقی مونده؟
    -دقیقا،خوبه اینو که تو که ناسلامتی همسر آینده شی بهش گوشزد کنی،همونطور که من لیاقتتو ندارم تو هم لیاقت هم صحبتی با منو اونم تنها رو نداری؛اون روزم خودت گفتی و چه خوبه که یادم مونده،وقتی تموم شده تموم شده،پس حرفی باقی نمونده و منم گوشی برای شنیدن ندارم،احساس پشیمونی هم نکن تو بهترین کارو کردی.نه من خوشم میاد اطرافم باشی و نه خانواده هامون،حالا هم بهتره همونجور که اومدین برین داخل و برام دردسر درست نکنین.
    حالتهاشون دیدن داشت؛الان جا داشت حسابی به خودم افتخار کنم.واقعا اینا من و خودشون رو چی فرض کردن؟
    این وسط فقط مامان رو کم داشتم.
    -طناز؟اینجا چیکار می کنی؟زود بیا داخل ببینم.
    اما خوب بد نشد؛واقعا تنهایی باهاش رو نمی خواستم،چون ممکن بود به خطا و کم اوردنم منجر بشه،حرفی غیر از اظهار پشیمونی غیر مستقیم و دوباره شروع کردن که نمی تونست داشته باشه،شایدم یه چیز دیگه بود!
    نگاهم رو ازشون دریغ کردم و خونسرد و با اعتماد به نفس راه افتادم،این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نبود.
    از این دختر آویزون که به هر بهونه و توی هر فرصتی دنبالش راه می افتاد و خودش رو بهش تحمیل می کرد به معنای واقعی نفرت داشتم.
    مامان بی خیال اون چشم غره های تیزش بهشون نمی شد.به محض نزدیک شدنم دستم رو توی دستش گرفت و پشت سرش به داخل راهم انداخت و بعد چشمهای آتیشی اش رو بهم دوخت.
    -هیچ معلومه چه غلطی می کنی؟تو با اونا اون بیرون چیکار داشتی؟اصلا چه نیازیه با هم چشم تو چشم بشین و حرف بزنین؟
    -والا من تنها رفته بودم یه هوایی تازه کنم خبر نداشتم اون تازه زوجم می خوان خلوت کنن، این دختره هم که دنباله فرصته منو بچزونه و خیال می کنه هنوز به فکر احتمالا نامزدشم و می خوام براش تور پهن کنم جوابشو دادم خواستم بیام داخل پیشتون که شما اومدین و راحتم کردین.
    خداییش هم اصل ماجرا همین بود دیگه، فقط یکم به نفع خودم تغییرش دادم و خودم رو مظلوم تر نشون دادم!
    ظاهرا که باور کرد و نگاهش آروم تر شد.
    -اگه می خوای برو خونه،خسته هم هستی،بیشتر از این نمونی و باهاشون چشم تو چشم نشی خیالم راحت تره.
    -ای بابا،یه اتفاقی پیش اومد تموم شد و رفت دیگه،دیگه غلط کنم تنها پامو از این در بذارم بیرون.نگران نباشین ولی نخواین برم؛اصلا محاله عروس گردونو از دست بدم،از کنارتون جم نمی خورم، به خدا نگاهشونم نمی کنم،اصلا لازم نیست ببینمشون؛سالن به این بزرگی.
    به اجبار و با نارضایتی سر تکون داد.همین مونده بود برم و همه رو مشکوک تر کنم.
    ***
    «دانای کل»
    حالا با دیدن رفتار سرد و دوری کردنش بیشتر از قبل احساس پشیمونی می کرد.واقعا از عمد از خودش جداش کرده بود و این همه رنجونده بودش؟
    دیدن این دختر هم بیشتر نمک روی زخمش می پاشید و حرصی ترش می کرد.می دونست مهرناز براشون خواب هایی دیده اما فقط در همین حد باقی می موندن،به طرز احمقانه ای هنوز امید داشت که شاید همه چیز عوض بشه.
    از لبخند و ژست پیروزمندانه ای که به خودش گرفته بود حالش به هم می خورد.
    -مثل اینکه بد بلایی سرش اوردی نه؟از تو بیشتر از اینم توقع نمی ره.قبل از اینکه ترکت کنه خوب تونستی غرورتو نجات بدی،اما اونم خوب تونسته سر پا بایسته.
    تیز و برنده نگاهش کرد.
    -این چه صنمی به تو داره؟هوم؟
    با همون لبخند و نگاه از نظر خودش اغواگر و جذاب از فاصله ی نزدیک روبه روش ایستاد.
    -هنوز هیچی ولی بعدا شاید...
    حتی این بوی عطر هم حالش رو به هم می زد،عادت به رایحه ی خوش دیگه ای داشت.
    دستی رو که می خواست جلو بیاره تا نرم روی اون سـ*ـینه ی پهن و فراخ قرار بده رو روی هوا چسبید و فشار داده پیچوند و به پشت سرش رسوند تیز نگاهش کرده غرید:
    -نه حالا و نه هیچوقت...از خودت، حرف زدنت، صدات، خودتو کوچیک کردنات خوشم نمیاد.موندم کی قراره از این همه آویزون بودن و به هدفت نرسیدنت دست برداری ولی بهتره سرمایه گذاری هاتو روی یکی دیگه انجام بدی،زیادی منو متوجه بی ارزش بودنت کردی.
    با همه ی حرص و غیظش فشار می داد،می دید که چطور صورتش از درد جمع شده اما باز هم قصد داشت ضعفش رو نشون داده.
    -نگو که هنوز بهش امید داری؛حتی اگه این حرکاتش فقط نمایش باشه ممکنه به این ماسک روی صورتش عادت کنه ،اون دیگه تو رو نمی خواد،سعی کن باهاش کنار...آخ...
    نفسهاش تند شده بود و با همه ی تلاشی کرد تا صداش بالا نره نتونست زیاد موفق بشه .
    بی اختیار گلوش رو محکم گرفت و به طرف دیواری که باهاشون فاصله ی زیادی نداشت هلش داد اما باز هم رهاش نکرد.
    صداش حتما توی صدای بلند آهنگ گم می شد پس راحت می تونست فریاد هم بکشه،نگاه تند و پر از خشم و برق چشمهای روشن و صورت سرخ شده اش منظره ی وحشتناکی ازش به نمایش گذاشته بود.
    -می دونی که اگه همین جا بکشمت، می کشم و عین خیالمم نیست مگه نه؟می دونی و بازم حرفایی رو می زنی که به نفعت نیست. هر کی از قول من وعده ای بهت می ده رو روی قولش حساب نکن و فقط ببین من چی دارم و درباره ات چی فکر می کنم،هر چقدر دور و برم پلکیدی و هیچی نگفتم کافیه،بعد از این بیا جلوی چشمم و شاهد این باش که چجوری آتیشت می زنم.حساب اون قولا رو هم از هر کسی که گرفتی به روش خودم ازش پس می گیرم که حقی ازت پایمال نشه.
    زهرخند عصبی هم در انتهای حرفش زد.
    با شدت ولش کرد و دست و پا زدنش قطع شده و با گریه جای فشار اون دستهای قوی رو چسبیده به سرفه افتاد.
    بیخیال عقب گرد کرده دستی به کتش کشید و برگشت داخل،هنوز عصبی بود و نبض گردن و پیشانی اش بدجور می زد،باید قبل از توی جمع ظاهر شدن آبی به دست و روش می زد.باید در اولین فرصت ازش معذرت خواهی می کرد،هیچوقت نمی خواست باهاش چنین رفتاری رو داشته باشه اما خودش مقصر بود و کوتاه نمی اومد و هر جا و موقعیتی خودش رو بهش نشون می داد وگرنه خودش هم نمی خواست چنین مردی باشه!
    ***
    پانته آ با شوهرش توی پیست بودن و دوباره با پانیذ تنها مونده بودیم.
    -کجا بودی؟به طرز عجیبی جفتتون غیبتون زده بود.
    کنارش روی صندلی ولو شدم.
    -اشتباه حساب کردی؛سه نفر بودیم، اون دختره ی گلابی نفهمم همراهش بود،عجیبه من اوایل فکر می کردم یه آدم مغرور از خود راضیه ولی جلوی همچین آدمی زیادی متواضعه،همین باعث می شه بیشتر تحویلش نگیره.
    خندید.
    -پس هنوز بهش حسودیت می شه.طناز قبول کن موفق نمی شی فراموشش کنی،اونم همینطور وگرنه غرورشو زیر پا نمی ذاشت و دنبالت نمی اومد؛آدم توی عصبانیت خیلی حرفا می زنه ولی حالاشو ببین که کم اورده.
    -تو دیگه این حرفا رو نزن که باورم نمی شه پشتیبان بهم رسیدنمون باشی.من واقعا دیگه دلم نمی خواد این راهو از اول برم،یه حرمتایی بینمون شکسته شده که دیگه مثل اول نمی شه،حتما هدف دیگه ای داره و هر چی هست با من بهش نمی رسه،شایدم بخواد از طریق من این دختره رو دک کنه؛ گرچه خودش اینو بهتر از من بلده.
    -چرا نباید پشتیبانتون باشم؟متوجهم ما هیچوقت نتونستیم جوش بخوریم ولی این دلیل نمی شه که نگران آینده ات نباشم و خوشبختیتو نخوام،ولی حالا که خواسته بود حرف بزنه کاش حداقل می شنیدی،آدمی نیست که بیخود دور و بر کسی بچرخه؛ببینش،حتی الانم نگاهش به توئه،با رفتن چیزی به دست نمیاری ولی با موندنت چرا.اصلا چرا از آریو استفاده نمی کنی؟مگه روش حساس نیست؟تازه آریو هم از خداشه!
    -ولی حقش نیست؛آریو رو می گم،این مدتو که شاهد بودین چقدر کمکم کرد.
    -ولی اونم در حقت بد کرد به نظرم به خودشم بگی استقبال می کنه،البته اون بیچاره هم احساسش در خطره،یکم غیر منصفانه به نظر میاد.
    -بچگانه است؛واقعا دیگه نمی خوام دنبالش باشم،بی فایده است.تو هم دیگه بهش فکر نکن به اونی که داره میاد این طرف تا بهت پیشنهاد رقـ*ـص بده فکر کن.
    خیلی وقت بود توی نخش بود و بالاخره هم نتونسته بود سرجاش بشینه.این دختر هم از خدا خواسته دل اون خوش تیپ اصیل زاده رو نشکست.عروسی واقعا عالی و همونجور که می خواستن به پایان رسید،حتی شاید از اونم بهتر.چی قشنگ تر از به هم رسیدن بود؟
    خسته بودم اما انرژی ام رو برای عروس گرون جمع کرده بودم.این سری دیگه آریو بود و تنها نبودم،اقوام دور و دوست و همکارها بعد از تبریک دوباره و ویژه خداحافظی کرده بودن و رفته بودن،فقط خودمونی ها مونده بودیم.
    حتی مهرناز جون هم خداحافظی کرد ولی رونیکا و کیاراد و کیارش مونده بودن،ساحل هم شنیده بودم با حال عجیب و غریبی گذاشته بود رفته بود.دو کلمه هم نتونستیم با رونیکا حرف بزنیم،حدس اینکه مهرناز جون همین رو هم برام زیاد ببینه سخت نبود و برای همین دوری رو ترجیح دادم.
    با مامان هم ندیدم حرف خاصی بزنه،مامان و بابا با ماشین خودشون بودن و من و آریو و پانیذ هم سوار ماشین جدید فوق العاده ی خارجی آریو.یه آهنگ شاد هم گذاشتیم و دنبال اون همه ماشین راه افتادیم،شمردنشون واقعا سخت بود.یه جاده بود و اون همه آدم که همه هم رو می شناختیم و پخش و پلا دنبال ماشین عروس و داماد سرخوش راه افتاده بودیم.کیاراد و رونیکا با هم بودن و شونه به شونه ی ما بودن و ماشین کیا هم پشت سرشون،می خواستم نگاهم رو ازش بگیرم و فقط روی خوشحال بودن تمرکز کنم اما حیف که کنترلش دست خودم نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 89»
    آریو صدای ضبط رو پایین اورد.
    -واقعا مطمئنی که رفتن رو به موندن و انتقام گرفتن ترجیح می دی؟
    پانیذ:دقیقا دست گذاشتی روی دلم.
    -انتقام از کی؟برای چی؟من واقعا می تونم یکم بهش حق بدم،با این برچسب زندگی کردن خیلی سخته و اطرافیان که همون خانواده هامون باشن شرایطو براشون سخت تر می کنن؛به جای درک کردن ترکشون کردن و تنهاشون گذاشتن تا یکیشون ندونن.
    پانیذ:خوب گـ ـناه تو این وسط چی بود؟به نظر من که می تونستی همون تنهایی هم بیشتر لجبازی کنی و همه چیو به نفع خودتون تموم کنی.اگه نباشی و کار از کار بگذره چی؟این ساحله موذی تر از این حرفاست.
    چیزی نگفتم ولی نفس عمیق و در واقع آهی که کشیدم جوابش بود،اون موقع جز مردن راهی برام نمی موند .من با این ظاهر دارم دردام و،شکسته شدنم و پنهون می کنم ولی اون موقع شک دارم بازم بتونم از پسش بربیام.
    آریو با نیم نگاهی به من دوباره صدای ضبط و بالاتر برد و بلند گفت:
    -ای بابا بحثی بهتر از اونا نداریم؟بذارین بفهمیم داریم کجا می ریم.
    بالاخره به آپارتمانشون رسیدیم،قرار بود توی همون آپارتمان آروین بمونن و آریو بره توی یکی از واحدهای همونجا.
    و اون موقع بود که اشکهاشون راه گرفت،زن دایی گریه و مهتا گریه و دایی آه و ناراحتی از رفتن دخترش از خونه اش.صدای شیطنت بار رونیکا رو از کنارم شنیدم.
    -سر چی شرط می بندی این عر زدن مهتا از بلای آسمونیه که از امشب سرش نازل می شه؟
    خندیدم.
    -جفتمون اونقدر مطمئن هستیم که نیاز به شرط بستن نباشه.
    قهقهه ای زد و گفت:
    -صد در صد،چقدرم طولش می ده ؛نمی گـه اون بدبخت الان دل تو دلش نیست زودتر برسن بالا که! برق چشماشو می بینی چه خبیثه؟بیا این دختره رو فراری بدیم صواب کنیم.
    خمیازه ای کشیدم و گفتم:
    -این دختره از دیشب اینقدر علاف و خسته ام کرده که نخوام همچین لطفی در حقش کنم.
    خندید و بعد از مکث با نگاهی غمگین و دلتنگ و باقی مونده ی لبخند محزون شده ی روی لبش گفت:
    -خوب؟چه خبر؟زندگی چطور می گذره؟
    می خواست به نفع برادرش زیر زبون کشی کنه؟
    -تغییر چندانی نکرده،همونطور که اوایل تابستون بود.
    آهی کشید و با نگاهی به آریو که کنار بابا و آروین ایستاده بود گفت:
    -باور کنم که دوباره با همین؟
    -کی همچین آماری بهت داده که حالا بگم باور کنی یا نکنی؟رابـ ـطه ای که باهاش دارم با آروین یکم فرق داره،آره؛اون برادره و بهترین حامی.آریو به وقتش بهترین دوست و پشتیبانمه،این چند وقته که آروین سرش گرم بود همه ی وقتمو با اون می گذروندم ولی یه اشتباه دو بار شاید ولی سه بار محاله تکرار بشه،می گن آدم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه ها،اینم مشابه همونه منتها کسی از آینده خبر نداره،همونطور که توی این یکی دو ماهه همه چیز چند مدله تغییر کرد ممکنه دوباره همین اتفاق بیفته؛در این مورد نمی شه تضمینی داد.
    ناباور نگاهم کرد.تا حالا اینقدر جدی و کوبنده باهاش حرف نزده بودم.
    -یعنی می گی بازم امکانش هست که...
    -فقط می گم نمی تونم ضمانتی بدم ولی به هرحال تو برام آرزوی خوشبختی می کنی، مگه نه؟
    با اینکه مشخص بود از جوابم جا خورده و ناراحت شده اما غافلگیرم کرد.
    -دیوونه شدی؟معلومه که همینطوره.ولی ...آخه..
    با ابروهای گره کرده داشت به طرفمون می اومد.
    -رونیکا؛کیاراد به من گفت داره می ره،تو هم بیا سوار شو،بیشتر از این مامانو تنها نذارین.
    این بار اون هم به من نگاه نمی کرد.پس دوباره به جلد سابقش برگشته بود.
    -خیلی خوب،تو برو الان میام.
    وقتی هم که نگاه کرد با یه تکه یخ فرقی نداشت.با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره می کرد.
    -فکر کنم با تو کار داشته باشن،منتظرشون نذار.
    سرم رو برگردوندم،آریو بود که نگاهش به ما مونده بود.زیر لبی "صبر کن"ی گفتم و دوباره نگاهم رو به طرفشون دادم تا چیزی بگم که دیدم داره به طرف ماشینشون می ره.
    آهم رو توی گلو خفه کردم،کلا بهم پشت کردن و رفتن براش آسون بود.
    دستم رو روی شونه ی رونیکا گذاشتم.
    -تو هم برو دیگه،می دونی که منتظر گذاشتنش عصبانیش می کنه،بهت زنگ می زنم.
    مغموم خداحافظی کرد و رفت و آریو جاش رو پر کرد.
    -پوف،هنوز خداحافظیشون تموم نشده؟
    خندید.
    -نه والا،تازه دارن پند می دن و نصیحت می کنن،تو هم فردا با مامانت برای صبحونه شونو دادن میای یا اینکه همون عصر موقع رسوندنت می بینمت؟
    -مگه صبحونه بردن وظیفه ی مادر عروس نیست؟
    -نمی دونم، با هم میان.
    -پس میام که درست و حسابی ببینمشون.
    چشمهاش برق زد.
    -عالیه.
    لبخند زدم.
    حالا وقتش بود برم یکم دم رفتن مهتا رو بترسونم و بهش استرس بدم.
    -ما هم بریم یکم از پنداشون مفتی مفتی فیض ببریم بلکه خدای نکرده در آینده لازم بشه.
    خندون شونه به شونه ام راه افتاد،شونه به شونه که چه عرض کنم چون ماشاالله قدش حسابی بلند بود ولی بازم کیا یه 5،6 سانتی ازش بلند تر بود و در مقابلش جدی جدی چیزی به حساب نمی اومدم؛یا من زیادی ریزه میزه بودم یا اونا حسابی درشت.
    ولی امشب حس می کردم خنده هاش عجیب تلخن و بوی غم می دن ؛شایدم من توهم زدم و خودشیفته شدم.
    بالاخره کی دلش نمی خواد بدون اینکه ازش بگذرن دوستش داشته باشن؟
    هرچند این درباره ی کس دیگه ای صدق می کرد،ایشاالله که همین دوستیمون و قبول داره و به همینقدرش راضیه.توی راه برگشت توی همون ماشین خوابم برد،کلی بی خوابی داشتم و اون سردرد هم مزید بر علت بود که بی دردسر برم توی یه عالم دیگه و خودم رو بیشتر از این تنبیه نکنم.
    همونجور گیج خودم رو به اتاق رسوندم و بدون عوض کردن لباسم و با همون کفش های پاشنه بلند و چند کیلو آرایش روی تخت ولو شدم،بعد ابلهانه به مهتا پیام داده بودم "مشکلی بود زنگ بزن من بیدارم!"
    ای که هر چی می کشم از همین گاگولیمه.آخه من چه می فهمم که واسه خودم تز می دم؛اما به جاش طلوع نزده چشمهام باز بود.
    دوش گرفتم و پیژامه پوش و هندزفری به گوش در کمد و کشوهام رو چهار طاق باز کرده با دلی خون چمدون روی تخت انداخته ام رو برای بستن پر می کردم.
    اصلا دلم راضی نبود؛هرچند دیگه دیدنش به این سادگی ها نبود ولی بازم دلم خوش بود که اینجاست.
    چه توقعی داشتم؟
    می گفت هم که من گوش بده نبودم.مایوس و مستاصل روی تخت نشستم.این مدت با دوباره دیدنش که نفسم رو بریده بود فهمیده بودم بدون اون بودن و ندیدنش تاب نمیارم ولی بازم می خواستم حماقت کنم،من این کاره نبودم،هر چقدر هم به خودم امید می دادم همه اش پوچ و بیخود بود.
    مگه اون لحظه ها فراموش می شد؟
    هر ثانیه اش برام خاطره بود و خواه ناخواه هر جا می رفتم همراهم بودن،من فقط دارم خودم رو گول می زنم.وعده ای رو به خودم می دم که خودمم از اینکه می تونم انجامش بدم یا نه یه ذره هم مطمئن نبودم.
    ای خدا دردم رو به کی بگم؟
    باید با یکی حرف می زدم تا از گمراهی نجاتم بده و از پشیمون و امیدوار شدن پشیمونم کنه.
    گوشی ام رو برداشتم و رمزش رو زدم.
    آروین که هیچی .
    داماد رو چه به این حرفا؟
    آریو هم...
    نه ولش کن.
    همینقدر تحملم کرده براش بسه.
    هر چقدر پایین تر می رفتم ناامید تر می شدم.
    واقعا من باید دردم رو به کی بگم؟
    به حرف k رسیدم و دستم خفیف لرزید.
    نه خودش می شه و نه کیاراد.
    خدا نکنه کسی کیاراد رو از خواب ناز بیدار کنه یه چلغوز بازی در میاره که نمی خوام بهش فکر کنم.
    ولی واقعا دیشب چی می خواست بگه؟
    اگه اون دختره نرسیده بود و من مهلت می دادم حرف بزنه شاید حرف به درد بخوری می زد.
    توی همین فکرها بودم که با ویبره ی گوشی توی دستم از جا پریدم.
    آریو؟
    این وقت صبح؟
    خیر باشه.
    مضطرب جواب دادم:
    -الو؟سلام خوبی؟ منم خوبم؛ خبری نیست بی خوابی زد به سرم بلند شدم می دونم در طول تاریخ سابقه نداشته ولی چه کنم که دست من نیست؟جایی و وقتی که باید خوابم ببره نمی بره و وقتی که نباید بدجور می بره.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟مهتا و آروین خوبن؟
    -دختر اون وسط یه نفسی هم بگیر چرا اینقدر عجولی؟منم مثل تو؛خواب ندارم،بیام دنبالت پایه ای بریم کله پزی؟
    -اول صبحی از این پیشنهادای رمانتیک نده والا، عادت ندارم.
    بالاخره خندید.
    -یعنی نمیای؟
    -چه کنیم دیگه ؟خراب رفاقتیم!نیم ساعته آماده ام از اون ورم دیگه می ریم پیش مهتا اینا.
    -باشه، الان راه می افتم.
    قطع کردیم.
    یعنی اشتباه کردم قبول کردم؟
    بیخیال بابا.کاریه که شده.خوب گشنمه؛مامانم که تا بخواد بیدار بشه و اگه خدا دوستمون داشته باشه لطف کنه بیاد تو آشپزخونه یه راست زرشک پلو توی حلقمون می ریزه؛خودمم بخوام دست به کار بشم که کلی دست و پا چلفتی بازی در میارم و نه فقط مامان که همه ی همسایه ها رو روز جمعه ای بیدار می کنم.
    بیچاره کاری باهام نداره که،از هر در خراب شده ی زنگ زده ای حرف می زنیم جز اونی که نمی خواد و منم نمی خوام بهش فکر کنم.
    لباس های مرتب و اسپورتی پوشیدم و آماده پاورچین پاورچین پایین رفتم،بابا بیدار بود و با تبلتش اخبار می خوند و قهوه می خورد.حالا هیچوقت خوشش نمی اومد ها ؛این هم شانس من بود که همین بوی تلخ مثل عسلی جدید چشمهاش هم تداعی کننده اش بود!
    -صبح بخیر.
    -صبح بخیر،چرا به این زودی بیدار شی؟
    -گفتم یه تستی کنم ببینم کامروا می شم یا نه!
    خندید.
    -حالا شدی؟
    -فعلا که چیزی حس نمی کنم.
    -کجا داری می ری؟
    -آریو میاد دنبالم بریم کله پزی.شما نمیاین؟
    -شب مسافری،خودتو مریض نکن .
    -چیزیم نمی شه، شایدم رایشو زدم رفتیم جیگرکی!
    خندید.
    -دیگه بدتر.
    -نترسین، مراقبم .مگه مامان نمی خواد بره خونه ی آروین؟بلند نمی شه چیزی آماده کنه؟
    -زن داییت ترتیبشو می ده.
    -حالا واقعا شما نمیاین؟
    خندید و پیشونی ام رو بوسید.
    -نه ممنون شما برید،خوش بگذره یکی یه دونه.
    حالا شدم یکی یه دونه؟
    چطور موقع توجه به خواسته ها و التماسهام با این القاب خطاب نمی شدم؟
    بوق نزد اما روی گوشی ام میس کال انداخت.
    این یعنی رسیده،عجیبه چون حتی نیم ساعت هم نشده بود.
    -دم دره،من دیگه می رم، می بینمتون.
    آه کشید.
    -خوبه،منم زودتر برمی گردم ناهارو با هم بخوریم.
    چه با محبت !بد عادتم می کردن!تازه فهمیده با همکاری با مامان در حقم ظلم کرده و حالا روز آخری اینجوری می خواد جبرانش کنه.توی دلم پوزخند زدم و با گفتن"چه عالی،فعلا خداحافظ"نیم بوت هام رو پوشیدم و بیرون زدم.
    بیرون از ماشینش منتظرم بود.
    -سلام،چرا اومدی بیرون؟من می اومدم دیگه،زود رسیدی.
    -خلوت بود،سوار شو بریم تا از گرسنگی خودمونو نخوردیم.
    در رو برام باز کرد و سوار شدم .دکمه ی استارت رو زد.
    -خوب؟همون کله پاچه دیگه؟
    -فکر کنم جیگرو ترجیح می دم،صبحی که با دیدن کله و چشم بز و گاو و گوسفند شروع شه پایان خوبی نمی تونه داشته باشه،از من به تو نصیحت.
    خندید و گفت:
    -همینجوریشم برای من پایان خوبی نداره ولی چون تو می گی چشم.
    چیز بدی گفتم؟
    انگار ناراحتش کردم.
    -خرابش نکن دیگه،،ما با هم حرف زده بودیم؛تازه تو هم گفتی میای و بهم سر می زنی،منم روی قولت حساب کردم.
    -تو چی؟قول می دی زود برگردی؟
    -هنوز چیزی معلوم نیست،اگه دیدم خیلی بهم خوش می گذره و بیشتر از اینجا هوامو دارن که انتقالی می گیرم و همونجا اطراق می کنم.
    آه کشید.
    -پس فکر کنم باید بسپرم نذارن در این حد بهت خوش بگذره،نمی خوام دوستمو از دست بدم.گذشته از اون...
    ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد و ترمز کرد.
    -واقعا می تونی این همه مدت دوری و ندیدن ما رو که هیچی ولی اونو تحمل کنی؟هر کی ندونه من که این مدت همه اش پیشت بودم و همه ی ناراحتیا و اشک ریختنات کنار من بود.صد در صد دلت برای ما تنگ نمی شه ولی اون...
    -دیگه برای من وجود نداره.من به کسی که داره متعلق به یکی می شه فکر نمی کنم،می شه فعلا این بحثو ببندیم و از چیزای بهتر حرف بزنیم؟باور کن دیگه نه می خوام بهش فکر کنم نه ازش حرف بزنم،نمی خوام یادم بره چه جوری و چند بار پسم زد که بتونم ازش بگذرم و حتی اگه بشه متنفر بشم،یعنی برگردم سر نقطه ی اول،حالا بالاخره به ما صبحونه می دی یا نه؟
    لبخند زد؛جذاب و مردونه و مثل اون کج.
    آخه اینجوری به زخم آدم نمک می پاشن؟
    سرم رو پایین انداختم و راه افتاد .همینجوری اش هم کم دنبال یه اثر و خاطره ازش بودم که این پسر برام رقمش زد،البته لبخندهای اون یه چیز دیگه بود،یه جور دیگه به دل دیوونه ام می نشست.چقدر بیشتر از هر وقتی از فعل های ماضی بیزارم.
    بالاخره به جگرکی رسیدیم و بی طاقت پیاده شدم،حدود 20 سیخ سفارش داد؛خوبی اش این بود جفتمون خوش اشتها بودیم و کم نمی اوردیم،محیط تمیزی بود و همه ی آشپزها بهداشتی و با کلاه و دستکش بودن.
    منم از هر دری چرت و پرت می گفتم و به جذابیت فضا می افزودم،حالا اگه به اون می گفتی بیا همچین جاهایی غذا بخوریم قیامت به پا می کرد و احتمالا با دیدن نامه ی سلامت قبول می کرد فقط بشینه ،توی این موارد ادا و اصولش از منم بیشتر بود؛به کمتر از کباب و استیک هم که چپ چپ نگاه می کرد!
    دیگه کم مونده بود بترکم؛عادت به صبحونه ی سنگین که نداشتم.
    -مطمئنی دیگه چیزی نمی خوای؟
    نفسم به سختی بالا می اومد.
    -والا ده سیخ دیگه بیاری نه نمی گم، این مغازه داره و شاگرداشم دارن بد نگامون می کنن،زود بزنیم به چاک .
    خندید و با نگاهی خاص و خیره گفت:
    -غلط می کنن به تو چپ نگاه کنن.
    -کارشون درسته،جان من مغازه رو رو سرشون خراب نکن گـ ـناه دارن،شکم امثال ما رو سیر می کنن حیفه.دیگه وقتی منو که سیر شدنم محاله سیر شدم دیگه فکرشو بکنن در چه حد دمشون گرمه.
    کیفم رو برداشتم و بلند شدم.
    -اگه می خوای برو تو ماشین بشین تا من حساب کنم بیام.
    سرم رو تکون دادم؛به نظر خودمم اینجوری بهتر بود.سوییچ رو به دستم داد و بیرون اومدم،باید به مامان زنگ می زدم تا ببینم کی راه می افته،ظاهرا که دنبال زن دایی هم خودمون باید می رفتیم و بعدشم مامان رو سوار می کردیم و همه با هم می رفتیم.زن دایی زنگ رو زد و آروین جواب داد و بعد از یکم خوش و بش در رو باز کرد،در باز بود و آروین با لبخند پت و پهنی جلوی در ایستاده بود؛ دیگه نیازی به زنگ زدن و معطلی نبود.
    آروین:خیلی خیلی خوش اومدی،ن صفا اوردین.
    انگار دیشب خیلی بهش مزه کرده،پس آخرش مهتا پا داد!معلوم نیس چه بلایی سر اون بیچاره اورده؛حداقل نیش رو ببند و یکم شرم کن!پناه بر خدا،جای ماهان خالی
    زن دایی:سلام پسرم حالت خوبه؟مهتا خوبه؟
    -بله خوبه داره لباساشو عوض می کنه ،الان میرسه خدمتتون.
    با بی قیدی و لبخندی موذیانه زیرلب گفتم:
    -عوض می کنه یا تازه تنش می کنه؟
    مامان که نزدیکم بود شنید و باز یکی از همون چشم غره ویژه هاش رو بهم رفت ،اون برادران غریب هم اونقدر تیز بودن که بشنون؛آروین به خیال خودش خشم اژدها شده بود و آریو دستش رو جلوی دهنش گرفته می خندید.
    زن دایی:آروین جان لطف می کنی اینا رو از دست طناز بگیری؟
    -بله بله حتما،شما بفرمایید تو.
    از جلوی در کنار رفت تا بتونن وارد شن،با هم چیز میزا رو بردیم تو و توی آشپزخونه گذاشتیم،اولین بار نبود می اومدم ،اونا مثل ما بخیل نبودن!نزدیک همون قبلی و باز هم آپارتمان بود و حدود 160 متری و همه ی قسمتهاش دلباز بود.
    -من می تونم برم توی اتاق؟
    آروین:آره ولی قبلش در بزن شاید وضع مناسبی نداشته باشه.
    خبیث لبخند زدم.
    -بله بله می دونم؛ حواسم هست.
    -طناز می زنم تو سرتا! خیلی پررو شدی،رفته بود دوش بگیره بخاطر همین می گم.
    -منم منظورم همین بود دیگه.
    در اتاق رو زدم و با بفرمایید گفتن مهتا وارد شدم و درو بستم.پشت میز آرایشی نشسته بود و آرایش می کرد،از دکوراسیون اتاقشون خیلی خوشم اومد.
    مهتا:سلام، فکر نمی کردم واقعا بخوای بیای؛گفتم حتما خواب می مونی.
    -البته اگه خوابیده باشم؛تا صبح بیدار بودم،بعدشم جات خالی و چشمت روشن آریو اومد دنبالم، رفتیم جیـ*ـگر زدیم.
    -آخی به خاطر من ؟استرس منو داشتی؟من خوبم طناز.
    -برو بابا تو هم،اصلا تو رو یادم نبود.
    -نکبتی دیگه.
    -هنوز مونده به شما برسیم.
    جیغ جیغش بلند شد.
    -دیشب چطور گذشت؟
    به آنی سرخ شد اما جواب داد:
    -نمی تونم بگم؛اسرار زن و شوهریه،تو هم مجردی، خوبیت نداره.
    - خفه بمیر بابا،پاشو بریم صبحونه بخوریم.
    -مگه تو نخوردی؟
    -جیـ*ـگر و کاچی بحثشون جداست.آدم با خوردن خودش که سیر نمی شه؛منظورم جیگره!
    خندید.
    -باز تو با این پسره گشتی اعتماد به سقفت بالا زد؟
    -کی می رین ماه عسل؟کجا می رین؟
    -فردا شب پرواز داریم؛ اول می ریم فرانسه،خوب بگو ببینم مرموز خانم کی نوبت شما می شه ؟
    -منظورت از شما من و آریو که نیستیم؟
    -اگه اینو برداشت کردی پس حتما منظورم همینه.
    اخم هام جمع شد.
    -ما فقط دوستیم،خودتم می دونی و دیدی.
    -آدم نمی تونه با عشقش فقط دوست باشه؛نمونه اش خودِ تو.برای اینکه عشقت به کیارشو پنهون کنی مثل دشمنت باهاش رفتار می کنی،آریو هم به همین امید کنارت مونده که آخرش جواب مثبتو ازت بگیره.
    -اشتباه می کنی چون می دونه همچین جوابی در کار نیست،من مثل اون نامرد نیستم که سریع جای خالی یکی رو که از قضا طولانیه و به این راحتی پر نمی شه با یه همچین آدم کم و بی ارزشی پر کنم.
    ابروهاش بالا پرید،لحنم خواه ناخواه جدی و تند بود.
    -وقتی برگردی اینجا حواست به همه چی هست درسته؟با رونیکا در ارتباط باش،تو می تونی تنهاش نذاری،هنوز بینشون جایی داری،زن دایی هم همینطور.باور کن منم اگه موضوع فقط بین خودمون بود به رفت و آمدمون ادامه می دادم،سخت نبود چون فوقش خیلی کم و کوتاه می خواست بهشون سر بزنه و امکان داشت اصلا روبه رو نشیم ولی حالا که مهرناز جونم چشم دیدنمو داره دیگه حتی نمی تونم حالشونو بپرسم؛حتی رونیکا گفت کیا غیرمستقیم اجازه مو گرفته بود تا بهشون سر بزنم ولی نه مامان می ذاشت و نه من روم می شد.
    -ولی رونیکا ازت نمی گذره ،با تو بیشتر از من صمیمیه،محاله توی این مورد زیر بار حرف زور بره،راستی اصلا متوجه کیاراد بودی که با وجود تیپی که زده بود طرف هیچ دختری نمی رفت؟
    -جلل خالق !راست می گی؟پس وضعیت قرمزه.
    -کوفت،مسخره نکن.
    -خوب مگه بده؟اما احتمالا اثرات با کیا پریدنه.به نظر من که این یعنی پیشرفت،داره بزرگ می شه، مرد می شه ،به هرحال اون الان وظیفشه پشتیبان خانواده اش باشه،حتی آریو می گفت ازش خواسته هر وقت کارای شرکتش درست شد یه جایی هم برای اون پیدا کنه اونجا مشغول بشه و سپرد کیارش هم خبردار نشه که جلوشو نگیره؛ببینم تو روز اول عروسیتو می خوای با این حرفا بگذرونیم؟بیا زودتر بریم صبحونتو بخور الان این پسره میاد سوار من می شه که زنمو به حرف گرفتی.ما هم زودتر بریم تنهاتون بذاریم.کلی کار ناتموم دارم.
    در کمال تعجب دیدم چونه اش می لرزه و اشکهاش سرازیر شده.نگران دستم رو روی شونه اش گذاشتم.
    -مهتا؟چی شده؟
    توی همون حالت دستی زیر چشمهاش کشید.
    -وقتی می بینم هنوز به فکرشونی و اینجوری درباره شون حرف می زنی و هواشونو داری نمی تونم جلوی خودمو بگیرم،دلم می سوزه،خیلی حیف بودین.
    حالا اگه می گذاشتن بی دردسر و بدون احساساتی شدن جدا بشم!
    سرش رو توی بغلم گرفتم.
    -مگه اولین باره؟چیزی هم بینمون نبود همینا رو می گفتم و می رفتم،همه مون از پسش برمیایم؛دیدی که همین تازگیا هر روز با هم بودیم و خوب بودیم پس حیف و اینا نشد.
    لبخند زد و بلند شد،یه پیرهن خانمانه ی خیلی خوشگل پوشیده بود و موهای نمناکش رو دورش ریخته بود.
    از اتاق بیرون اومدیم و اون موقع بود که مامان و زن دایی دورش و شلوغ کردن.آریو رو ندیدم؛حتما رفته که مهتا خجالت نکشه و معذب نباشه.میز صبحانه شون رو مفصل و رنگارنگ چیده بودن،بدون آریو یه جورایی احساس تنهایی می کردم و حوصله ام سر می رفت.بی حوصله لیوان نسکافه ام رو توی دستم می چرخوندم و از پنجره ی بزرگ بیرون رو تماشا می کردم که حضور شخصی رو کنارم احساس کردم.
    -چرا توی خودتی؟انگار پشیمونی و فقط منتظری یه نفر خاص بگه نرو درسته؟
    پوزخند زدم.
    -مشکل این جاست که دیگه دنبال اون نفر خاصه هم نیستم؛به خاطر اون نیست که می رم، به خاطر خودمه.
    -آره آره تو درست می گی.
    -چرا همه تون می خواین یه دختر چندش آور باشم که بمونم و دنبالش راه بیفتم و التماس کنم که تحملم کنه ؟مگه من غرور ندارم؟
    -من همچین چیزی نگفتم و نخواستم فقط سریع میدون خالی کردنت به نظرم منطقی نمیاد ولی به نظرم کار درستو می کنی؛می دونم باهاش بحث بی نتیجه زیاد داشتی،تو به اندازه ی کافی خودتو عشقتو بهش ثابت کردی حالا نوبت اونه ؛این گوی و این میدان.
    -دلت خوشه ها،مگه علاقه ای هم این وسط هست که بخواد ثابتش کنه و خیلی تصادفی اون بیفته دنبالم؟
    -هست که هر چی بیشتر فاصله می گیری بی قرار تر می شه و ماهان مدام کنارشه و دلداریش می ده که یه کاری دستتون نده.دیشب حواسم بود که حواسش همه اش پرت تو بود و تو یه نیم نگاهو هم ازش دریغ می کردی و به جاش از کنار برادرم تکون نمی خوردی و به روش لبخند می زدی.طناز باور کن خیلی خیلی دلم می خواد واسطه ی برادرم بشم و تو رو برای اون بخوام چون حال و روزشو دارم می بینم که از اینکه بهش پناه اوردی چه خوشحال بود و حالا از فکر و نزدیک شدن رفتنت پژمرده شده،غرورشو بیشتر از این نمی شکنم و می دونم تا کس دیگه ای توی قلبته ظلمه ازت بخوام به آریو فرصت بدی دیگه فاکتور اضافه و شخص سومی به اسم تلما هم مابینتون نیست و می دونم جز خوشبختیت هیچی نمی خواد ؛درست مثل من اما اینو هم می دونیم که تو کنار یکی دیگه یه جور دیگه خوشحالی و چشمات فقط کنار اونه که برق می زنه ،خیلی دوست دارم دوباره اون برقو تو چشمات و اون خنده های واقعی و قشنگتو ببینم،اما این فعلا یه رویای محال شده.آها راستی ..چند روزیه دوباره برگشته خونه ی قبلیش؛دوباره همون واحدو خریده.خوشبختانه یا متاسفانه خالی مونده بود؛یعنی بازم بهت نزدیکه.
    همین احتمال روبه رویی هم حتی بعد از دیشب که خودم خودم رو ازش دور کردم برام غیر قابل هضم بود.
    -طناز، مامان نمیای بریم؟بابات منتظره، بچه ها هم حتما برنامه ای دارن چون اونا هم تا شب مسافرن به سلامتی.
    مهتا:بودین حالا عمه جون؟من هنوز طنازو درست و حسابی ندیدم.
    -نه حق با مامانه،هنوز وسایلمو کامل جمع نکردم، زیاد وقت ندارم.
    با بغض و ناراحتی پنچر نگاهم کرد،برای آخرین بار در آغـ*ـوش گرفتمش.بعد از اون ،جایگزین و مامن آرامش خوبی بود.
    -ای بابا،نو عروس اینقدر زرزرو؟از خداتم باشه بریم دوباره براش عشـ*ـوه بیای.
    میون گریه خندید و بینی اش رو بالا کشید.
    -گمشو،دیوونه.
    -دیگه خلاصه دربست منتظر و مخلص عکسای شانزه لیزه ایتونم هستیم؛دیگه فکر نکنم لازم باشه بگم همه ی عکسای دیشبمم هر وقت آماده شد می خوام؛ داغ و تازه از تنور در اومده.
    -نگران نباش، اون با من.
    بالاخره بیخیال گریه کردن شده بود و برعکس، منفجر شدن من داشت نزدیک می شد،آروین هم باهامون پایین اومد،قرار شد اون برسونتمون،چون ظاهرا آریو غیبش زده بود.سوار ماشین آروین از پارکینگ که خارج می شدیم همون اتفاقی که ازش می ترسیدم افتاد و باهاش روبه رو شدبم ،داشت برمی گشت و می خواست ماشینش رو داخل پارکینگ پارک کنه؛مثل همیشه تیره پوش بود و موها و صورت این چند ماهه شیش تیغ نکرده اش به همون وضعیت دیشب بود؛عبوس و خواستنی.
    خوش بختانه مامان به اصرار زن دایی جلو نشسته بود و دگرگونی ام رو متوجه نشد،اما توی آروم نشون دادنم موفق بودم و تونستم به سرعت نگاهم رو ازش بگیرم،دلم نمی خواست فکر کنم به خاطر من و خراب شدن خونه و زندگی که شروع هم نشد اینجا موندن رو ترجیح داده.
    انگار با خودم و دلم هم لج کرده بودم؛این بیشتر به کارم می اومد و احساساتم رو راحت تر سرکوب می کرد،حتی دیگه کج خلقی های مامان در برابرش هم ناراحتم نمی کرد و می شه گفت راضی هم بودم!این هم از خداحافظی سوت و کورمون که در همین حد هم تراژدی بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا