«پست 80»
بعد از حدود نیم ساعت برگشت و کنارم نشست،لبخندی به روش زدم.
-تا حالا ندیده بودم مکالمه اینقدر طولانی داشته باشی.
-پس باید متوجه جزئیات دیگه هم شده باشی.
-مثلا؟
-یکی از استادهام از آمریکا بود؛برای یه همایش دعوتم کرد.
-چه خوبه که هنوز به یادتن و هواتو دارن.جوابشونو چی دادی؟
-چی باید می گفتم؟عذرخواهی کردم و به سال بعد موکولش کردم.
-چرا؟مگه تداخل داشت؟
سرش رو با طمانینه تکون داد و ادامه داد:
-غیر از این هم بود جوابم متفاوت نبود.
از موقعیت استفاده کردم و لبخند بدجنسی زده همه ی حرفهام رو خلاصه به زبون اوردم.
-چرا؟فرصت خوبی بود که تواناییهاتو بیشتر ثابت کنی ،تا جایی که می دونم کسی نیستی که به خاطر مسئله های شخصی که از نظرت واقعی هم نیست و احساساتتو دخیل نمی کنی فرصتو از دست بدی.مگه چقدر طول می کشید؟اینجوری بی دردسر ماه عسلتم می رفتی .
نیتم رو فهمید و ابرو درهم کشیده متوجه یواش یواش عقب رفتن و پناه گرفتنم کنج مبل شد و به راحتی خودش رو به طرفم مایل کرده روم سایه انداخت که با خنده جیغ خفیفی کشیدم.
با اخم دلنشینی توی چشمهام زل زده با لحنی آمیخته به حرص اما به دلچسبی و جذابیت نگاهش گفت:
-پس بالاخره حرفتو زدی.شاید توی هدف زده باشی ولی فعلا هدفای مهمتری دارم که بقیه ی جوانب به چشم نمیان،درضمن نیازی نیست نقش بازی کنی که تنها رفتنم برات مهم نیست.
-معلومه که مهمه،چون دیگه جایی نبود که بخوام پشت سرت بیام و دنبالت بگردم .
-لازم نیست دنبالم بگردی چون همینجام و باید متوجه شده باشی که خودخواه تر شدم و فقط به کار فکر نمی کنم.
لبخند به لب با لحن ملایمی حینی که پنجه میون خرمایی های خوش حالتش می کشیدم جواب دادم:
-من نخواستم که تقصیر من می اندازی.
سرش پایین تر رفت و جایی میون چانه و گردنم جا خوش کرد و با صدایی بم و گرفته نجوا کرد:
-ولی وجودت بی تاثیر نیست، اما دلتو خوش نکن چون موقتیه؛امیدوارم!
نمی دونم حس خوب یا بدی بود و در واقع چی می خواستم اما بغض کرده بودم و علتش چیزی جز اعتراف های شیرین اما زمان نادرست نبود.اما نباید متوجه می شد و در واقع من نباید تسلیم این ناگواری ها می شدم و سریع جاخالی می دادم ،یکبار هم که شده باید در لحظه زندگی کردن رو تجربه می کردم.
قطره اشک داغی روی گونه ام سرازیر شد اما بعدی حق نداشت،نمی تونستم دستم رو بالا بیارم و به چشمهام بکشم وگرنه متوجه می شد.از این حالت هم شکایتی نداشتم و همین فاصله ی محدود و هرم نفس های منقطع و بـ..وسـ..ـه های عمیق اش روی چانه و گردنم و عطر بی نظیرش که توی بینی ام پیچیده بود بهترین داروی فراموشی بود.
با اینکه خیلی سخت بود اما مراقب بودم که از خود بی خود نشم.سر که بلند کرد و با عسلی های مخمورش چشم توی چشم شدم با تک سرفه ای خودم رو پیدا کردم و لبخند دستپاچه ای زدم.
-فکر کنم می خواستیم فیلم ببینیم،نمی خوای زیر قولت بزنی که؟
نفس کلافه ای کشید اما کم نیاورد و نگاهش رو از چشمهام به پایین سوق داد.
-نمی تونم بخوام؟
سعی کردم بشینم؛برای هر ریسکی دیر شده بود و اگه بیشتر به حوادث پیش رومون اضافه می شد فقط بیشتر به هم می ریختیم و با وجود طبع تندش پشیمونی هم به دردهامون اضافه می شد؛هرچند واقعا باجنبه بود و هیچوقت به چیز نامعقولی حتی اشاره هم نکرده بود اما بالاخره مردی بود که با صداقت اعتراف کرده بود که قبل از من دختری توی زندگی اش نبوده و خطایی هم ازش سر نزده و بعد از 30 سال خواسته بود تا وارد حریمش بشم.هنوز شیطون گولم نزده بود تا از حد خودم فراتر برم و در واقع از ذهنم هم نمی گذشت که به این شکل و به بهونه ی ناراحتی خودم رو بهش تحمیل کنم.
لبخند معنی دارم رو که دید با اکراه عقب کشید و سر جای قبلی ام نشستم و لپ تاپ رو برداشته روی پاهام گذاشتم.قبل از اینکه فیلم مورد نظرم رو پلی کنم با طعنه و به شوخی گفتم:
-یه فیلم مثبت هم پیدا نکردم؛یه وقت یه فیلم عاشقانه نگاه نکنی ها،خدای نکرده روحیه ات به هم می ریزه و دیگه بیا و درستش کن.
نیشخندش ضربه ی نهایی امشب بود با این حال بی جواب نموند.
لب به گوشم چسبوند و با همون صدای جذابش که من رو به عالمی دیگه می برد زمزمه کرد:
-کی بود جلومو گرفت و نذاشت مفیدتر بگذره و از هر فیلم رمانتیکی سیر بشی؟
سرخ شدن و لب گزیدنم رو دید و به جای اینکه حواس و نگاهش معطوف مقصد نامعلومی بشه به گاز گرفتن گونه ام قناعت کرد؛دردم گرفت اما یه چشم غره براش کافی بود.
- هیچی با خودم نیوردم اگه کسی ببینه چه فکری می کنه؟دعا کن جاش نمونه وگرنه...
خونسرد و طلبکار جواب داد:
-وگرنه؟
ترسیدم ولی جلوی به تته پته افتادنم رو گرفتم و با اعتماد به نفس ابرویی بالا انداختم.
-وگرنه منم بلدم از این مارکا بزنم که فردا حتی نتونی از خونه خارج بشی!
چشمهاش برقی زد که با پوزخندش تضاد داشت.
-حالا نوبت فیلم خون آشامه؟
خندیدم.
-هر چی ،ولی هشدارمو یادت بمونه.
این بار پوزخندش باعث شد کمی حرص بخورم.
-هشدار؟به هر حال فردا جایی کاری ندارم؛ پس مانعی وجود نداره!
-امروز اون وسطای این ور و اون ور رفتن مطمئنی اتفاقی برات نیفتاده؟
-چطور؟به اندازه ی کافی جدی نیستم؟
نوک بینی ام رو به گونه اش چسبوندم.
-چرا؛تلاشت هم ستودنیه،خیلی بهترم.
دستش رو دورم ننداخت اما سرش که نزدیک سرم شد و لبهای چسبیده به موهام و نفس بلند و عمیقش حس خوبی بهم داد.
اسم و جنس این آرامش چی بود که فقط کنار اون پیدا می شد؟
هیچی نمی خواستم جز اینکه خدا برام زیاد نبینتش و ازم نگیرتش.
اون موقع بی شک می مردم.
***
«دانای کل»
دستهاش رو التماس آمیز توی هم قفل کرده نگاه مظلوم شده اش رو به صورت سخت شده ی پدرش دوخت.
-بابایی به خدا آخرین باره.تقصیر من چیه که این خیاطه اینقدر دندون گرده و پسرت بی اجازه از من رفته کل کیف و جیبمو خالی کرده؟
تن پوشش رو از روی تخت چنگ زد و بی حوصله گفت:
-خیلی خوب هر چقدر می خوای از توی جیب همین کتم بردار،ولی دیگه این ماه حق نداری چیزی بخوای.
گل از گلش شکفت.
اصلا دیگه چیزی هم نمی خواست؛فقط اون شب مهم بود که از قضا 6 روز بیشتر بهش نمونده بود.زمان چقدر زود گذشته بود.اون شب باید می درخشید؛ناسلامتی تنها خواهر داماد بود و دوست صمیمی و نزدیک تر از خواهر عروس. با اون لباس و آرایشی که مد نظر داشت بالاخره ماهان می دیدش و تحت تاثیر زیبایی اش قرار می گرفت.
امیر به طرفش برگشت و با همون چهره ی اخم آلود و بی حوصله گفت:
-گفتی مادرت کجا رفته؟
هیجان زده و با چشمهایی براق حینی که به طرف کت مشکی روی تخت بزرگ با رو تختی زرشکی وسط اتاق می رفت با روش خوش جواب داد:
-استخر و بعدشم ماساژ، بعدشم دوباره می ره به آرایشگرش برای طناز یادآوری کنه که اوکیِ اوکی باشه،فکر نکنم تا شب برگرده.
سرش رو تکون داد و به طرف سرویس رفت و در رو هم پشت سرش بست،دستش رو به طرف کت پدرش دراز کرد که در بی هوا باز شد و کیاراد با چشمهایی به خون نشسته و چهره ای بیش از حد عصبی وارد شد.
با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت.
-چته روانی؟مگه سر اوردی؟چته باز کدوم دوست دخترت سرتو کوبونده به طاق؟اصلا کی برگشتی که صدای درو نشنیدم.
کلافه و عصبانی دستش رو بین موهاش کشید و از حالت خوابیده درشون اورد.
-کجاست؟
-کی؟
دندونهاش رو با غیظ به هم سایید.نفس نفس زدنش و سرخی صورتش غیرطبیعی بود چون زیاد شاهد عصبی شدنش نبود.
-بابا.
به طرفش رفت.
-رفته دوش بگیره، چطور؟چرا اینقدر سرخ شدی و می لرزی؟
بدون کنترل کردن خودش به طرف سرویس رفت و مشتهاش رو پشت سر هم و محکم به در کوبید.
-بیا بیرون ،بیا بگو این دختره ی بی همه چیزی که اون پایین دنبال حق و حقوقش نشسته چی می گـه؟بیا بگو کی شکمشو بالا اورده ؟دِ مگه با تو نیستم؟بیا بیرون از چی می ترسی؟
صدای آب قطع شد.
رونیکا مبهوت به طرفش رفت و آستینش رو کشیده کیاراد رو به طرف خودش برگردوند و با ناباوری بریده بریده گفت:
-چ...چی...چی می گی تو؟د...دیوونه شدی؟
با حرص موهای خوش حالتش رو چنگ زد.
-نه متاسفانه.
در باز شد و با دکمه های باز توی درگاه ظاهر شد.
-چی می گی ؟چرا صداتو انداختی روی سرت؟اصلا حواست هست طرف حسابت پدرته؟
بدون اینکه جلوی خودش رو بگیره با قدمهایی تند به طرفش رفت اما قبل از اینکه یقه اش رو بگیره دستهاش رو مشت کرد و متوجه رنگ پریدگی صورت اصلاح شده ی پدرش که شد نفس خشمگینش رو بیرون داده غرید:
-حواسم هست و خیلی خیلی متاسفم که طرف حسابم پدرمه!چیه؟چرا انکار نمی کنی؟
نتونست چیزی بگه .
دختره ی احمق آخر سر کار خودش رو کرد،این همه حرف زدن و خیال می کرد قانعش کرده!
اما نه.
شر تر از این حرفا بود که باز هم این چرب زبونی ها خامش کنه،چه خریتی کرده بود آدرس اینجا رو بهش داده بود؛رونیکا که اصلا جریان رو نفهمیده بود و نمی دونست چطوری می تونه مداخله کنه.
فقط ماتش بـرده بود.
این پسر جدیدا انگار چیزی می زد.این دری وری ها چی بود می گفت؟امیر چرا انکار نمی کرد و توی سکوت و غرق در فکر فقط با حرص لبش رو می جوید؟
با هم به طبقه ی پایین رفتن،با دیدنشون با همون لبخند اغواگر و شیطانی خاص خودش بلند شد،سر و وضعش درست حسابی و اشرافی به نظر می رسید و شکمش هم گرد و برآمده بود.
رونیکا انگار از یه جایی این چهره رو می شناخت؛اما تغییر کرده بود،موهای بلوند و آرایش غلیظ تر و ابروهای زنانه تر.
یه چیزهایی داشت یادش می اومد؛تولد طناز مدام با آریو و به هر بهونه ای اطرافش بود و آخر سر هم به خاطر خوب نبودن حالش باهاش رفت .
تلما؟!
دهانش باز مونده بود اما بازم ربطش رو به اینجا و به پدرش نمی فهمید.
ابروهای خوش حالتش پیروزمندانه بالا پرید.
-امیر؟زودتر از اینا منتظرت بودم عشقم.مادر جدید بچه هاتو بهشون معرفی نمی کنی؟!
رونیکا داشت به خودش می اومد.هرچند هنوز توی شوک بود و این صحنه ها براش باور پذیر نبود و دعا دعا می کرد همه اش خواب باشه.
-چی می گی تو؟چه مادر جدیدی زنیکه؟این چی می گـه بابا؟چرا هیچی بهش نمی گی؟
امیر با خشم قدمی به طرفش برداشت و با یه حرکت بازوی ظریفش رو به چنگ گرفت و زیر گوشش غرید:
-اینجا چه غلطی می کنی؟مگه نگفتم کارامو تموم کنم میام پیشت؟
-عشقم تو دیگه به اندازه ی کافی اومدی؛ دیگه وقتش بود من بیام،دلم برات تنگ شده بود می فهمی؟
داشت حالت جنون بهش دست می داد.قرار نبود الان بفهمن؛نباید می فهمیدن.
-خفه شو،فقط خفه شو.
به اعتنا به حرص خوردنشون سرخوش خندید.
-رونیکا،عزیزم اصلا تغییر نکردیا،همونطور که توی تولد طناز دیدمت موندی.کیارش کجاست؟نمی بینمش؟کی این افتخار نصیبم می شه؟خیلی وقته مشتاق دیدارشم؛از آخرین دیدارمون خیلی می گذره،هنوز همونطور اخلاقش خاصه؟
امیر داد زد:
-ببند دهنتو و گمشو بیرون تا بیام.
-تا اینجا اومدم به این زودی می خوای بفرستیم برم؟مهرناز خانمم می دیدم بعد می رفتم دیگه.
کف دستش از این مشت که ناخنهای کوتاهش رو فرو کرده بود سوراخ شده بود و می سوخت.
کیاراد که تا اون لحظه این نمایش جنون آمیز رو به سختی تحمل کرده بود سریع حواسش جمع شد و سرش رو به گوش رونیکا که رنگش پریده بود و توانایی کشیدن موهای رنگ کرده ی این زن بی شرم رو نداشت نزدیک کرد.
-به مامان زنگ بزن ببین هنوز بیرونه؟بیاد این آبروریزی رو اینجا ببینه سکته می کنه.
نمی تونست،حالت تهوع داشت ،سردش بود و می لرزید و سرش گیج می رفت؛حتی زرد شدن پوست زیادی سفیدش رو هم حس می کرد.
حتما فشارش افتاده بود،به این چیزها که عادت نداشت.
دستش رو به میله ها گرفته کم کم روی یکی از پله ها نشست و خودش رو در آغـ*ـوش گرفت.
-خیلی خوب، خیلی خوب تو آروم باش من زنگ می زنم به سودی خانمم می گم یه گل گاو زبونی چیزی برات درست کنه بیاره،بعدشم به کیارش و باباجون زنگ می زنم اونا بهتر از ما از پسش برمیان،کیارش زبون این مردو بهتر از ما بلده،ببرمت بالا توی اتاقت؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و همزمان با قطره اشکی که پایین ریخت با صدای خفه ای گفت:
-نه همینجا خوبه،باید اینا رو به چشم ببینم تا قابل باور تر بشه.
هنوز بحث می کردن و امیر سعی داشت با زبون خوش قانعش کنه از اینجا بره ،داشت سکته می کرد، از دست زبون نفهمی هاش و حرفهای تکراری اش که از تنها موندن خسته شده و پدر بچه اش رو کنارش می خواد،از اینکه مهرناز برسه و این آبرو یزی بیشتر بشه.
-الان تکلیفشونو روشن می کنم.
گوشی اش رو با غیظ از جیبش بیرون کشید.حین شماره گیری با حرص و غضب مشروط توی رفتار و کلام و نگاهش گفت:
-شاید برات کسر شان باشه به ما جواب پس بدی ولی اگه کیارش یا پدرت ازت بپرسه حتما برات گرون تموم می شه ،به مامانم می گم سریع تر بیاد تا چهره ی واقعیتو ببینه.
-این کارو نمی کنی.
داد زد:
-چرا نکنم؟هان؟با نگفتنم از زندگیت گورشو گم می کنه؟نه.کثافت کاریت پاک می شه؟نه.باید آبروت بره،باید دیگه حتی نتونی سرتو بالا بگیری،اگه این نمی اومد تا کی می خواستی گولمون بزنی؟هان؟تا کی احمق فرضمون می کردی و توی دلت بهمون می خندیدی؟خجالت نمی کشی شکم دختری که هم سن و سال عروسته رو بالا اوردی؟ این از زیر بوته عمل اومده ارزش زیر پا له کردن ما رو داشت؟داشت؟
همزمان با گذاشتن گوشی و پیچیدن صدای بوق توی گوش کیاراد صدای ملایم زنگ آهنگی که غریبه هم نبود و معمولا مربوط به مهرناز بود توی فضا انعکاس پیدا کرد و نگاه متعجب و ناباورشون به همون سمت دوخته شد.
***
طناز:هنوز فرصت برای اصرار داشتیا،بابا یه کلمه ی سه حرفی گفتنش اینقدر سخته آخه؟مثلا به جای بیمارستان با هم می رفتیم خرید چی می شد؟اصلا مگه دیشب نگفتی...
-اگه الان حرف گوش بدی،برای دو سه ساعت دیگه شاید بتونم وقتی پیدا کنم.
-اونم قبوله.پس فعلا.
زنگ گوشی کیا نگذاشت رسم خداحافظی رو درست به جا بیارن.همون اضطراب کشنده نذاشت پیاده بشه.همه ی وجودش چشم شد و اون چهره ی اخمو رو نشونه رفت.
-هیچ معلوم هست چی می گی؟چه سرمی؟چه صیغه ای؟
مبهوت به صندلی چسبید و دستش از کمربندی که قصد باز کردنش رو داشت کنده شد.
اون روز اینقدر نزدیک بود؟
-خیلی خوب،الان راه می افتم.
قطع کرد.
عصبی لبش رو می جوید.
-پیاده می شی یا به شرط چیزی نپرسیدن باهام میای؟
دوباره کمربندش رو بست و توی همون عالم مبهوت گفت:
-معلومه که میام.
دنده رو جا زد و با سرعت وحشتناکی راه افتاد.طناز از ترس تقریبا به غلط کردن افتاده بود و حال خوشی نداشت،فقط سرش به پشتی صندلی چسبیده بود و دستش به دستگیره بود و فشارش می داد،می دونست کیا الان توی شرایطی نیست که به توصیه های ایمنی کسی گوش بده و ترس طناز از این سرعت براش در درجه ی اول باشه.
پس حق با آروین و مهتا بود؛هر چند تا نمی رسیدن مطمئن نمی شد.اوضاع خونه وحشتناک و یخ زده بود،از همون بیرون و حیاطش هم حس مرگ و بی نفسی و تاریکی داشت و وقتی وارد شدن که دیگه بدتر.خدمتکارها رو بیرون کرده بودن و همه جا حسابی سوت و کور شده بود،کیاراد هم بیرون داشت با نگهبان بحث می کرد که چرا اون زن و راه داده داخل و این که چرا بعدش اومدن مهرناز رو اطلاع نداده؟
بیچاره هول شده بود و شرمنده و درمونده فقط پشت سر هم معذرت می خواست.
طبقه ی پایین خالی خالی بود.کیاراد رو با خودش به داخل خونه برد و مجبورش کرد بشینه،خودش هم مقابلش نشست و طناز کنارش.
-درست و حسابی تعریف کن بفهمم چی شده؟بقیه کجان؟
-جناب پدر که با همون خانم به اصطلاح محترمشون رفتن، مامانم بعد از اون همه بحث و جدل و جیغ و داد و گریه آرام بخش خورد خوابید، رونیکا هم پیششه ولی اونم دست کمی نداره.باورم نمی شه؟آخه چطوری به ذهنش رسید؟چی کم داشت؟توی اون بی همه چیز چی دید که تا این مرحله پیش رفت؟اصلا درک نمی کنم.
طناز آب دهانش رو قورت داد و با تعجب و استرس گفت:
-یعنی اون زنه رو دید؟
-متاسفانه نتونستیم جلوشو بگیریم و دروغی تحویل مامان بدیم،تازه خانم پا به ماهه و مشتاق منتظر بچه ی...
طناز لب گزید.باورش نمی شد که به همین زودی دستش رو شده باشه؛هرچند برای اونها زود نبود.
کیارش در تلاش بود تا فعلا از کوره در نره و خونسردی اش رو حفظ کنه.هرچند از ماجراهای قبلش بوهایی بـرده بود و خودش هم متعجب بود که چرا زیاد شوکه نشده؟!
-چرا زودتر منو باخبر نکردی؟همون موقع که اینجا بودن،می دونی که می تونستم حقشونو بدم.
-همین قصدو هم داشتم اما اول به مامان زنگ زدم تا مطمئن بشم ناغافل و توی اون اوضاع از راه نمی رسه که بعد صدای گوشیش از همینجا اومد و دیدیم جلوی ما ایستاده و همه چیزا که پشتشون بهش بود ایستاده شوکه شدم و یادم رفت به پدربزرگم باید خبر بدیم،مامان هر چی سریع تر باید طلاقشو بگیره؛باید،حتی اگه بابا از اون عوضی جدا شه.
پوزخندی زد و نگاه بدبینش رو معطوف طناز کرده با لحنی پر حرص و غرش وار ادامه داد:
-اتفاقا غریبه هم نیست؛طناز می شناستش،ناسلامتی دوست صمیمی و جون جونی بودن؛تلما رو که یادت میاد؟!
«طناز»
مات موندم.این چی می گفت؟این قضیه چه ربطی به تلما می تونست داشته باشه؟
-منظورت چیه؟
پوزخند زد،دستش هنوز مشت شده مونده بود.
-زن بابای من می شه همون رفیق شفیق شما،نگو که خبر نداشتی!
چشمهام گرد و دهانم باز موند.این دیگه آخر فیلم هندی بود!
چه ربطی به هم داشتن آخه؟
واقعا قابل درک نبود؛اون جای دخترشه !
حالا بیشتر از قبل از این وضعیت حالم به هم می خورد .
-چی می گی تو؟واقعا حالت خوب نیستا.یکیو مثال بزن تو عقل بگنجه،اینی که تو می گی توی عقل هیچ آدم سالمی نمی گنجه.
-این حرف من نیست؛رونیکا شناختش،اونم ما رو می شناخت،از توی تولدت.
باور کردنی نبود.
-یعنی می خوای بگی نمی دونستی؟
-این چه حرفیه؟معلومه که نمی دونستم،خیلی وقته باهاش در ارتباط نیستم.
نگاهش با تمسخر بود و طوری که انگار باور نکرده.
-چرا باید چیزی که ادعا می کنی رو باور کنم؟
دهانم برای دفاع از خودم باز شد که به جای من کیارش با تن صدای عصبی جوابش رو داد:
-مزخرف نگو کیاراد،حواست باشه به کی چه تهمتی می زنی،هر چی رو که به ذهنت میاد مجبور نیستی به زبون بیاری،این قضیه به طناز هیچ ربطی نداره.
دوباره پوزخند زد و مصر گفت:
-امیدوارم.ولی اینجا بودنش و این همه خونسردیش عجیبه؛اینم به نظر تصادف نمیاد.
عجب زبون نفهمیه ها.باز هم کیارش بود که در مقام دفاع از من بر اومد.
-به همون دلیلی که من اینجام اومده.الان بحث ما این نیست.
-درسته،بحث ما اینه که می خواد مژده ی این خونه و خونواده ی از هم پاشیده رو به سمع و نظر خانم خانما برسونه.
لحن و نگاهش تند تر شد و ضربه ی محکمش رو روی میز کوبیده و جفتمون رو از جا پرونده صداش بالاتر رفت.
کیا:دهنتو می بندی یا خودم طور دیگه ای که آرزوی یه جیک زدن به دلت بمونه ببندمش؟
مات مونده بودم.
فکرش رو هم نمی کردم یه روز اینجوری بخواد واسه حرفهای صد من یه غاز یه نفر به خاطر من اینجوری جلوش دربیاد.
-اگه همچین چیزی بود من حتما خبر داشتم،طناز از من پنهان نمی کنه.نمی تونه پنهان کنه؛یا ناغافل از دهنش می پره یا روی وجدانش سنگینی می کنه و منو در جریان می ذاره،منم اندازه ی تو ناراحتم ولی هوای زبونمو دارم، تو هم هر چه زودتر حواستو بیشتر جمع کنی به نفعته.
نفس عمیقی کشیدم و آروم و صادقانه جوابش رو دادم:
-من بعد از اون اتفاق شماره شو پاک کردم و توی دانشگاه هم یه بار بیشتر ندیدمش،همون روزم یه بحث کوچیک داشتیم،اون که هیچی حتی اگه خواهر و هم خونم هم بود بازم ازتون قایم نمی کردم ؛همون موقعم با هر کسی می گشت شب و روز کارم این بود که بهش هشدار بدم و نصیحتش کنم ولی به خرجش نمی رفت و وقتی موعظه هامو می دید دیگه از روابطش چیزی نگفت و منم نپرسیدم،اون شبی هم که ازش حرف می زنی اگه یادت باشه پدرت نیومد و فرصت آشنایی نداشتن ،پس یا بعد از اون بوده یا قبلش و به من نگفته،شاکی و ناراحتی می دونم ولی قبل از قضاوت بپرس که ناعادلانه نباشه؛اگه می دونستم اومدنم باعث می شه همچین فکری کنی نمی اومدم،فکر کنم بهتر باشه برم،می رم بالا می بینمشون بعد می رم.
بلند شدم که مچ دستم رو گرفت و من رو سرجام نشوند.
-فکر کنم نرفتنت بالا بهتر باشه؛ممکنه فعلا نخوان کسی رو ببینن،کیاراد هم معذرت خواهی می کنه و مجبور نمی شی جایی بری.درسته کیاراد؟
اونقدر با تحکم و تشر با نگاه روش خیره مونده قسمت آخر رو گفت که بیچاره چاره ی دیگه ای براش نمی موند.
-من به خاطر معذرت خواهی همچین حرفی نزدم.
بی توجه به حرفم با تحکم بیشتری ادامه داد:
-عذرخواهیتو نشنیدم کیاراد.
آخه من فدای تو بشم که اینقدر ماهی که همونقدر که طاقت نداری یکی چپ نگاهت کنه این حق رو به کسی نمی دی که بهم بگه بالای چشمت ابروئه به جز خودت!
فقط خدا می دونه ته دلم چه حال خوبی بود که اینقدر هوام رو داشت،حیف موقعیت خوبی نبود که بیشتر ذوق کنم.
-معذرت می خوام.
زیرلب"خواهش می کنم"ی بلغور کردم.
کیاراد:حالا چی می شه؟به پدربزرگ خبر بدم؟
با اخم غلیظی سرش رو تکون داد.
-اون چی؟بگم بیاد حرف بزنیم؟
-ترجیح می دم طرف حساب اون خودم باشم؛ولی اینجا نیان بهتره، بریم یه جای دیگه.
-پس می ریم خونه ی بابا جون،بدبختی آخر هفته است وگرنه نمی ذاشتم مامان یه ساعت دیگه هم زنش بمونه،شنبه اولین کاری که می کنم اینه که کاراشو شروع می کنم.
بد وضعیتی بود،خیلی بد.
این خانواده برای همچین حرفهایی رو زدن و این کارها حیف بودن.آخه به قول کیاراد اون بی همه چیز ارزش اینا رو داشت؟
بعد از حدود نیم ساعت برگشت و کنارم نشست،لبخندی به روش زدم.
-تا حالا ندیده بودم مکالمه اینقدر طولانی داشته باشی.
-پس باید متوجه جزئیات دیگه هم شده باشی.
-مثلا؟
-یکی از استادهام از آمریکا بود؛برای یه همایش دعوتم کرد.
-چه خوبه که هنوز به یادتن و هواتو دارن.جوابشونو چی دادی؟
-چی باید می گفتم؟عذرخواهی کردم و به سال بعد موکولش کردم.
-چرا؟مگه تداخل داشت؟
سرش رو با طمانینه تکون داد و ادامه داد:
-غیر از این هم بود جوابم متفاوت نبود.
از موقعیت استفاده کردم و لبخند بدجنسی زده همه ی حرفهام رو خلاصه به زبون اوردم.
-چرا؟فرصت خوبی بود که تواناییهاتو بیشتر ثابت کنی ،تا جایی که می دونم کسی نیستی که به خاطر مسئله های شخصی که از نظرت واقعی هم نیست و احساساتتو دخیل نمی کنی فرصتو از دست بدی.مگه چقدر طول می کشید؟اینجوری بی دردسر ماه عسلتم می رفتی .
نیتم رو فهمید و ابرو درهم کشیده متوجه یواش یواش عقب رفتن و پناه گرفتنم کنج مبل شد و به راحتی خودش رو به طرفم مایل کرده روم سایه انداخت که با خنده جیغ خفیفی کشیدم.
با اخم دلنشینی توی چشمهام زل زده با لحنی آمیخته به حرص اما به دلچسبی و جذابیت نگاهش گفت:
-پس بالاخره حرفتو زدی.شاید توی هدف زده باشی ولی فعلا هدفای مهمتری دارم که بقیه ی جوانب به چشم نمیان،درضمن نیازی نیست نقش بازی کنی که تنها رفتنم برات مهم نیست.
-معلومه که مهمه،چون دیگه جایی نبود که بخوام پشت سرت بیام و دنبالت بگردم .
-لازم نیست دنبالم بگردی چون همینجام و باید متوجه شده باشی که خودخواه تر شدم و فقط به کار فکر نمی کنم.
لبخند به لب با لحن ملایمی حینی که پنجه میون خرمایی های خوش حالتش می کشیدم جواب دادم:
-من نخواستم که تقصیر من می اندازی.
سرش پایین تر رفت و جایی میون چانه و گردنم جا خوش کرد و با صدایی بم و گرفته نجوا کرد:
-ولی وجودت بی تاثیر نیست، اما دلتو خوش نکن چون موقتیه؛امیدوارم!
نمی دونم حس خوب یا بدی بود و در واقع چی می خواستم اما بغض کرده بودم و علتش چیزی جز اعتراف های شیرین اما زمان نادرست نبود.اما نباید متوجه می شد و در واقع من نباید تسلیم این ناگواری ها می شدم و سریع جاخالی می دادم ،یکبار هم که شده باید در لحظه زندگی کردن رو تجربه می کردم.
قطره اشک داغی روی گونه ام سرازیر شد اما بعدی حق نداشت،نمی تونستم دستم رو بالا بیارم و به چشمهام بکشم وگرنه متوجه می شد.از این حالت هم شکایتی نداشتم و همین فاصله ی محدود و هرم نفس های منقطع و بـ..وسـ..ـه های عمیق اش روی چانه و گردنم و عطر بی نظیرش که توی بینی ام پیچیده بود بهترین داروی فراموشی بود.
با اینکه خیلی سخت بود اما مراقب بودم که از خود بی خود نشم.سر که بلند کرد و با عسلی های مخمورش چشم توی چشم شدم با تک سرفه ای خودم رو پیدا کردم و لبخند دستپاچه ای زدم.
-فکر کنم می خواستیم فیلم ببینیم،نمی خوای زیر قولت بزنی که؟
نفس کلافه ای کشید اما کم نیاورد و نگاهش رو از چشمهام به پایین سوق داد.
-نمی تونم بخوام؟
سعی کردم بشینم؛برای هر ریسکی دیر شده بود و اگه بیشتر به حوادث پیش رومون اضافه می شد فقط بیشتر به هم می ریختیم و با وجود طبع تندش پشیمونی هم به دردهامون اضافه می شد؛هرچند واقعا باجنبه بود و هیچوقت به چیز نامعقولی حتی اشاره هم نکرده بود اما بالاخره مردی بود که با صداقت اعتراف کرده بود که قبل از من دختری توی زندگی اش نبوده و خطایی هم ازش سر نزده و بعد از 30 سال خواسته بود تا وارد حریمش بشم.هنوز شیطون گولم نزده بود تا از حد خودم فراتر برم و در واقع از ذهنم هم نمی گذشت که به این شکل و به بهونه ی ناراحتی خودم رو بهش تحمیل کنم.
لبخند معنی دارم رو که دید با اکراه عقب کشید و سر جای قبلی ام نشستم و لپ تاپ رو برداشته روی پاهام گذاشتم.قبل از اینکه فیلم مورد نظرم رو پلی کنم با طعنه و به شوخی گفتم:
-یه فیلم مثبت هم پیدا نکردم؛یه وقت یه فیلم عاشقانه نگاه نکنی ها،خدای نکرده روحیه ات به هم می ریزه و دیگه بیا و درستش کن.
نیشخندش ضربه ی نهایی امشب بود با این حال بی جواب نموند.
لب به گوشم چسبوند و با همون صدای جذابش که من رو به عالمی دیگه می برد زمزمه کرد:
-کی بود جلومو گرفت و نذاشت مفیدتر بگذره و از هر فیلم رمانتیکی سیر بشی؟
سرخ شدن و لب گزیدنم رو دید و به جای اینکه حواس و نگاهش معطوف مقصد نامعلومی بشه به گاز گرفتن گونه ام قناعت کرد؛دردم گرفت اما یه چشم غره براش کافی بود.
- هیچی با خودم نیوردم اگه کسی ببینه چه فکری می کنه؟دعا کن جاش نمونه وگرنه...
خونسرد و طلبکار جواب داد:
-وگرنه؟
ترسیدم ولی جلوی به تته پته افتادنم رو گرفتم و با اعتماد به نفس ابرویی بالا انداختم.
-وگرنه منم بلدم از این مارکا بزنم که فردا حتی نتونی از خونه خارج بشی!
چشمهاش برقی زد که با پوزخندش تضاد داشت.
-حالا نوبت فیلم خون آشامه؟
خندیدم.
-هر چی ،ولی هشدارمو یادت بمونه.
این بار پوزخندش باعث شد کمی حرص بخورم.
-هشدار؟به هر حال فردا جایی کاری ندارم؛ پس مانعی وجود نداره!
-امروز اون وسطای این ور و اون ور رفتن مطمئنی اتفاقی برات نیفتاده؟
-چطور؟به اندازه ی کافی جدی نیستم؟
نوک بینی ام رو به گونه اش چسبوندم.
-چرا؛تلاشت هم ستودنیه،خیلی بهترم.
دستش رو دورم ننداخت اما سرش که نزدیک سرم شد و لبهای چسبیده به موهام و نفس بلند و عمیقش حس خوبی بهم داد.
اسم و جنس این آرامش چی بود که فقط کنار اون پیدا می شد؟
هیچی نمی خواستم جز اینکه خدا برام زیاد نبینتش و ازم نگیرتش.
اون موقع بی شک می مردم.
***
«دانای کل»
دستهاش رو التماس آمیز توی هم قفل کرده نگاه مظلوم شده اش رو به صورت سخت شده ی پدرش دوخت.
-بابایی به خدا آخرین باره.تقصیر من چیه که این خیاطه اینقدر دندون گرده و پسرت بی اجازه از من رفته کل کیف و جیبمو خالی کرده؟
تن پوشش رو از روی تخت چنگ زد و بی حوصله گفت:
-خیلی خوب هر چقدر می خوای از توی جیب همین کتم بردار،ولی دیگه این ماه حق نداری چیزی بخوای.
گل از گلش شکفت.
اصلا دیگه چیزی هم نمی خواست؛فقط اون شب مهم بود که از قضا 6 روز بیشتر بهش نمونده بود.زمان چقدر زود گذشته بود.اون شب باید می درخشید؛ناسلامتی تنها خواهر داماد بود و دوست صمیمی و نزدیک تر از خواهر عروس. با اون لباس و آرایشی که مد نظر داشت بالاخره ماهان می دیدش و تحت تاثیر زیبایی اش قرار می گرفت.
امیر به طرفش برگشت و با همون چهره ی اخم آلود و بی حوصله گفت:
-گفتی مادرت کجا رفته؟
هیجان زده و با چشمهایی براق حینی که به طرف کت مشکی روی تخت بزرگ با رو تختی زرشکی وسط اتاق می رفت با روش خوش جواب داد:
-استخر و بعدشم ماساژ، بعدشم دوباره می ره به آرایشگرش برای طناز یادآوری کنه که اوکیِ اوکی باشه،فکر نکنم تا شب برگرده.
سرش رو تکون داد و به طرف سرویس رفت و در رو هم پشت سرش بست،دستش رو به طرف کت پدرش دراز کرد که در بی هوا باز شد و کیاراد با چشمهایی به خون نشسته و چهره ای بیش از حد عصبی وارد شد.
با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت.
-چته روانی؟مگه سر اوردی؟چته باز کدوم دوست دخترت سرتو کوبونده به طاق؟اصلا کی برگشتی که صدای درو نشنیدم.
کلافه و عصبانی دستش رو بین موهاش کشید و از حالت خوابیده درشون اورد.
-کجاست؟
-کی؟
دندونهاش رو با غیظ به هم سایید.نفس نفس زدنش و سرخی صورتش غیرطبیعی بود چون زیاد شاهد عصبی شدنش نبود.
-بابا.
به طرفش رفت.
-رفته دوش بگیره، چطور؟چرا اینقدر سرخ شدی و می لرزی؟
بدون کنترل کردن خودش به طرف سرویس رفت و مشتهاش رو پشت سر هم و محکم به در کوبید.
-بیا بیرون ،بیا بگو این دختره ی بی همه چیزی که اون پایین دنبال حق و حقوقش نشسته چی می گـه؟بیا بگو کی شکمشو بالا اورده ؟دِ مگه با تو نیستم؟بیا بیرون از چی می ترسی؟
صدای آب قطع شد.
رونیکا مبهوت به طرفش رفت و آستینش رو کشیده کیاراد رو به طرف خودش برگردوند و با ناباوری بریده بریده گفت:
-چ...چی...چی می گی تو؟د...دیوونه شدی؟
با حرص موهای خوش حالتش رو چنگ زد.
-نه متاسفانه.
در باز شد و با دکمه های باز توی درگاه ظاهر شد.
-چی می گی ؟چرا صداتو انداختی روی سرت؟اصلا حواست هست طرف حسابت پدرته؟
بدون اینکه جلوی خودش رو بگیره با قدمهایی تند به طرفش رفت اما قبل از اینکه یقه اش رو بگیره دستهاش رو مشت کرد و متوجه رنگ پریدگی صورت اصلاح شده ی پدرش که شد نفس خشمگینش رو بیرون داده غرید:
-حواسم هست و خیلی خیلی متاسفم که طرف حسابم پدرمه!چیه؟چرا انکار نمی کنی؟
نتونست چیزی بگه .
دختره ی احمق آخر سر کار خودش رو کرد،این همه حرف زدن و خیال می کرد قانعش کرده!
اما نه.
شر تر از این حرفا بود که باز هم این چرب زبونی ها خامش کنه،چه خریتی کرده بود آدرس اینجا رو بهش داده بود؛رونیکا که اصلا جریان رو نفهمیده بود و نمی دونست چطوری می تونه مداخله کنه.
فقط ماتش بـرده بود.
این پسر جدیدا انگار چیزی می زد.این دری وری ها چی بود می گفت؟امیر چرا انکار نمی کرد و توی سکوت و غرق در فکر فقط با حرص لبش رو می جوید؟
با هم به طبقه ی پایین رفتن،با دیدنشون با همون لبخند اغواگر و شیطانی خاص خودش بلند شد،سر و وضعش درست حسابی و اشرافی به نظر می رسید و شکمش هم گرد و برآمده بود.
رونیکا انگار از یه جایی این چهره رو می شناخت؛اما تغییر کرده بود،موهای بلوند و آرایش غلیظ تر و ابروهای زنانه تر.
یه چیزهایی داشت یادش می اومد؛تولد طناز مدام با آریو و به هر بهونه ای اطرافش بود و آخر سر هم به خاطر خوب نبودن حالش باهاش رفت .
تلما؟!
دهانش باز مونده بود اما بازم ربطش رو به اینجا و به پدرش نمی فهمید.
ابروهای خوش حالتش پیروزمندانه بالا پرید.
-امیر؟زودتر از اینا منتظرت بودم عشقم.مادر جدید بچه هاتو بهشون معرفی نمی کنی؟!
رونیکا داشت به خودش می اومد.هرچند هنوز توی شوک بود و این صحنه ها براش باور پذیر نبود و دعا دعا می کرد همه اش خواب باشه.
-چی می گی تو؟چه مادر جدیدی زنیکه؟این چی می گـه بابا؟چرا هیچی بهش نمی گی؟
امیر با خشم قدمی به طرفش برداشت و با یه حرکت بازوی ظریفش رو به چنگ گرفت و زیر گوشش غرید:
-اینجا چه غلطی می کنی؟مگه نگفتم کارامو تموم کنم میام پیشت؟
-عشقم تو دیگه به اندازه ی کافی اومدی؛ دیگه وقتش بود من بیام،دلم برات تنگ شده بود می فهمی؟
داشت حالت جنون بهش دست می داد.قرار نبود الان بفهمن؛نباید می فهمیدن.
-خفه شو،فقط خفه شو.
به اعتنا به حرص خوردنشون سرخوش خندید.
-رونیکا،عزیزم اصلا تغییر نکردیا،همونطور که توی تولد طناز دیدمت موندی.کیارش کجاست؟نمی بینمش؟کی این افتخار نصیبم می شه؟خیلی وقته مشتاق دیدارشم؛از آخرین دیدارمون خیلی می گذره،هنوز همونطور اخلاقش خاصه؟
امیر داد زد:
-ببند دهنتو و گمشو بیرون تا بیام.
-تا اینجا اومدم به این زودی می خوای بفرستیم برم؟مهرناز خانمم می دیدم بعد می رفتم دیگه.
کف دستش از این مشت که ناخنهای کوتاهش رو فرو کرده بود سوراخ شده بود و می سوخت.
کیاراد که تا اون لحظه این نمایش جنون آمیز رو به سختی تحمل کرده بود سریع حواسش جمع شد و سرش رو به گوش رونیکا که رنگش پریده بود و توانایی کشیدن موهای رنگ کرده ی این زن بی شرم رو نداشت نزدیک کرد.
-به مامان زنگ بزن ببین هنوز بیرونه؟بیاد این آبروریزی رو اینجا ببینه سکته می کنه.
نمی تونست،حالت تهوع داشت ،سردش بود و می لرزید و سرش گیج می رفت؛حتی زرد شدن پوست زیادی سفیدش رو هم حس می کرد.
حتما فشارش افتاده بود،به این چیزها که عادت نداشت.
دستش رو به میله ها گرفته کم کم روی یکی از پله ها نشست و خودش رو در آغـ*ـوش گرفت.
-خیلی خوب، خیلی خوب تو آروم باش من زنگ می زنم به سودی خانمم می گم یه گل گاو زبونی چیزی برات درست کنه بیاره،بعدشم به کیارش و باباجون زنگ می زنم اونا بهتر از ما از پسش برمیان،کیارش زبون این مردو بهتر از ما بلده،ببرمت بالا توی اتاقت؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و همزمان با قطره اشکی که پایین ریخت با صدای خفه ای گفت:
-نه همینجا خوبه،باید اینا رو به چشم ببینم تا قابل باور تر بشه.
هنوز بحث می کردن و امیر سعی داشت با زبون خوش قانعش کنه از اینجا بره ،داشت سکته می کرد، از دست زبون نفهمی هاش و حرفهای تکراری اش که از تنها موندن خسته شده و پدر بچه اش رو کنارش می خواد،از اینکه مهرناز برسه و این آبرو یزی بیشتر بشه.
-الان تکلیفشونو روشن می کنم.
گوشی اش رو با غیظ از جیبش بیرون کشید.حین شماره گیری با حرص و غضب مشروط توی رفتار و کلام و نگاهش گفت:
-شاید برات کسر شان باشه به ما جواب پس بدی ولی اگه کیارش یا پدرت ازت بپرسه حتما برات گرون تموم می شه ،به مامانم می گم سریع تر بیاد تا چهره ی واقعیتو ببینه.
-این کارو نمی کنی.
داد زد:
-چرا نکنم؟هان؟با نگفتنم از زندگیت گورشو گم می کنه؟نه.کثافت کاریت پاک می شه؟نه.باید آبروت بره،باید دیگه حتی نتونی سرتو بالا بگیری،اگه این نمی اومد تا کی می خواستی گولمون بزنی؟هان؟تا کی احمق فرضمون می کردی و توی دلت بهمون می خندیدی؟خجالت نمی کشی شکم دختری که هم سن و سال عروسته رو بالا اوردی؟ این از زیر بوته عمل اومده ارزش زیر پا له کردن ما رو داشت؟داشت؟
همزمان با گذاشتن گوشی و پیچیدن صدای بوق توی گوش کیاراد صدای ملایم زنگ آهنگی که غریبه هم نبود و معمولا مربوط به مهرناز بود توی فضا انعکاس پیدا کرد و نگاه متعجب و ناباورشون به همون سمت دوخته شد.
***
طناز:هنوز فرصت برای اصرار داشتیا،بابا یه کلمه ی سه حرفی گفتنش اینقدر سخته آخه؟مثلا به جای بیمارستان با هم می رفتیم خرید چی می شد؟اصلا مگه دیشب نگفتی...
-اگه الان حرف گوش بدی،برای دو سه ساعت دیگه شاید بتونم وقتی پیدا کنم.
-اونم قبوله.پس فعلا.
زنگ گوشی کیا نگذاشت رسم خداحافظی رو درست به جا بیارن.همون اضطراب کشنده نذاشت پیاده بشه.همه ی وجودش چشم شد و اون چهره ی اخمو رو نشونه رفت.
-هیچ معلوم هست چی می گی؟چه سرمی؟چه صیغه ای؟
مبهوت به صندلی چسبید و دستش از کمربندی که قصد باز کردنش رو داشت کنده شد.
اون روز اینقدر نزدیک بود؟
-خیلی خوب،الان راه می افتم.
قطع کرد.
عصبی لبش رو می جوید.
-پیاده می شی یا به شرط چیزی نپرسیدن باهام میای؟
دوباره کمربندش رو بست و توی همون عالم مبهوت گفت:
-معلومه که میام.
دنده رو جا زد و با سرعت وحشتناکی راه افتاد.طناز از ترس تقریبا به غلط کردن افتاده بود و حال خوشی نداشت،فقط سرش به پشتی صندلی چسبیده بود و دستش به دستگیره بود و فشارش می داد،می دونست کیا الان توی شرایطی نیست که به توصیه های ایمنی کسی گوش بده و ترس طناز از این سرعت براش در درجه ی اول باشه.
پس حق با آروین و مهتا بود؛هر چند تا نمی رسیدن مطمئن نمی شد.اوضاع خونه وحشتناک و یخ زده بود،از همون بیرون و حیاطش هم حس مرگ و بی نفسی و تاریکی داشت و وقتی وارد شدن که دیگه بدتر.خدمتکارها رو بیرون کرده بودن و همه جا حسابی سوت و کور شده بود،کیاراد هم بیرون داشت با نگهبان بحث می کرد که چرا اون زن و راه داده داخل و این که چرا بعدش اومدن مهرناز رو اطلاع نداده؟
بیچاره هول شده بود و شرمنده و درمونده فقط پشت سر هم معذرت می خواست.
طبقه ی پایین خالی خالی بود.کیاراد رو با خودش به داخل خونه برد و مجبورش کرد بشینه،خودش هم مقابلش نشست و طناز کنارش.
-درست و حسابی تعریف کن بفهمم چی شده؟بقیه کجان؟
-جناب پدر که با همون خانم به اصطلاح محترمشون رفتن، مامانم بعد از اون همه بحث و جدل و جیغ و داد و گریه آرام بخش خورد خوابید، رونیکا هم پیششه ولی اونم دست کمی نداره.باورم نمی شه؟آخه چطوری به ذهنش رسید؟چی کم داشت؟توی اون بی همه چیز چی دید که تا این مرحله پیش رفت؟اصلا درک نمی کنم.
طناز آب دهانش رو قورت داد و با تعجب و استرس گفت:
-یعنی اون زنه رو دید؟
-متاسفانه نتونستیم جلوشو بگیریم و دروغی تحویل مامان بدیم،تازه خانم پا به ماهه و مشتاق منتظر بچه ی...
طناز لب گزید.باورش نمی شد که به همین زودی دستش رو شده باشه؛هرچند برای اونها زود نبود.
کیارش در تلاش بود تا فعلا از کوره در نره و خونسردی اش رو حفظ کنه.هرچند از ماجراهای قبلش بوهایی بـرده بود و خودش هم متعجب بود که چرا زیاد شوکه نشده؟!
-چرا زودتر منو باخبر نکردی؟همون موقع که اینجا بودن،می دونی که می تونستم حقشونو بدم.
-همین قصدو هم داشتم اما اول به مامان زنگ زدم تا مطمئن بشم ناغافل و توی اون اوضاع از راه نمی رسه که بعد صدای گوشیش از همینجا اومد و دیدیم جلوی ما ایستاده و همه چیزا که پشتشون بهش بود ایستاده شوکه شدم و یادم رفت به پدربزرگم باید خبر بدیم،مامان هر چی سریع تر باید طلاقشو بگیره؛باید،حتی اگه بابا از اون عوضی جدا شه.
پوزخندی زد و نگاه بدبینش رو معطوف طناز کرده با لحنی پر حرص و غرش وار ادامه داد:
-اتفاقا غریبه هم نیست؛طناز می شناستش،ناسلامتی دوست صمیمی و جون جونی بودن؛تلما رو که یادت میاد؟!
«طناز»
مات موندم.این چی می گفت؟این قضیه چه ربطی به تلما می تونست داشته باشه؟
-منظورت چیه؟
پوزخند زد،دستش هنوز مشت شده مونده بود.
-زن بابای من می شه همون رفیق شفیق شما،نگو که خبر نداشتی!
چشمهام گرد و دهانم باز موند.این دیگه آخر فیلم هندی بود!
چه ربطی به هم داشتن آخه؟
واقعا قابل درک نبود؛اون جای دخترشه !
حالا بیشتر از قبل از این وضعیت حالم به هم می خورد .
-چی می گی تو؟واقعا حالت خوب نیستا.یکیو مثال بزن تو عقل بگنجه،اینی که تو می گی توی عقل هیچ آدم سالمی نمی گنجه.
-این حرف من نیست؛رونیکا شناختش،اونم ما رو می شناخت،از توی تولدت.
باور کردنی نبود.
-یعنی می خوای بگی نمی دونستی؟
-این چه حرفیه؟معلومه که نمی دونستم،خیلی وقته باهاش در ارتباط نیستم.
نگاهش با تمسخر بود و طوری که انگار باور نکرده.
-چرا باید چیزی که ادعا می کنی رو باور کنم؟
دهانم برای دفاع از خودم باز شد که به جای من کیارش با تن صدای عصبی جوابش رو داد:
-مزخرف نگو کیاراد،حواست باشه به کی چه تهمتی می زنی،هر چی رو که به ذهنت میاد مجبور نیستی به زبون بیاری،این قضیه به طناز هیچ ربطی نداره.
دوباره پوزخند زد و مصر گفت:
-امیدوارم.ولی اینجا بودنش و این همه خونسردیش عجیبه؛اینم به نظر تصادف نمیاد.
عجب زبون نفهمیه ها.باز هم کیارش بود که در مقام دفاع از من بر اومد.
-به همون دلیلی که من اینجام اومده.الان بحث ما این نیست.
-درسته،بحث ما اینه که می خواد مژده ی این خونه و خونواده ی از هم پاشیده رو به سمع و نظر خانم خانما برسونه.
لحن و نگاهش تند تر شد و ضربه ی محکمش رو روی میز کوبیده و جفتمون رو از جا پرونده صداش بالاتر رفت.
کیا:دهنتو می بندی یا خودم طور دیگه ای که آرزوی یه جیک زدن به دلت بمونه ببندمش؟
مات مونده بودم.
فکرش رو هم نمی کردم یه روز اینجوری بخواد واسه حرفهای صد من یه غاز یه نفر به خاطر من اینجوری جلوش دربیاد.
-اگه همچین چیزی بود من حتما خبر داشتم،طناز از من پنهان نمی کنه.نمی تونه پنهان کنه؛یا ناغافل از دهنش می پره یا روی وجدانش سنگینی می کنه و منو در جریان می ذاره،منم اندازه ی تو ناراحتم ولی هوای زبونمو دارم، تو هم هر چه زودتر حواستو بیشتر جمع کنی به نفعته.
نفس عمیقی کشیدم و آروم و صادقانه جوابش رو دادم:
-من بعد از اون اتفاق شماره شو پاک کردم و توی دانشگاه هم یه بار بیشتر ندیدمش،همون روزم یه بحث کوچیک داشتیم،اون که هیچی حتی اگه خواهر و هم خونم هم بود بازم ازتون قایم نمی کردم ؛همون موقعم با هر کسی می گشت شب و روز کارم این بود که بهش هشدار بدم و نصیحتش کنم ولی به خرجش نمی رفت و وقتی موعظه هامو می دید دیگه از روابطش چیزی نگفت و منم نپرسیدم،اون شبی هم که ازش حرف می زنی اگه یادت باشه پدرت نیومد و فرصت آشنایی نداشتن ،پس یا بعد از اون بوده یا قبلش و به من نگفته،شاکی و ناراحتی می دونم ولی قبل از قضاوت بپرس که ناعادلانه نباشه؛اگه می دونستم اومدنم باعث می شه همچین فکری کنی نمی اومدم،فکر کنم بهتر باشه برم،می رم بالا می بینمشون بعد می رم.
بلند شدم که مچ دستم رو گرفت و من رو سرجام نشوند.
-فکر کنم نرفتنت بالا بهتر باشه؛ممکنه فعلا نخوان کسی رو ببینن،کیاراد هم معذرت خواهی می کنه و مجبور نمی شی جایی بری.درسته کیاراد؟
اونقدر با تحکم و تشر با نگاه روش خیره مونده قسمت آخر رو گفت که بیچاره چاره ی دیگه ای براش نمی موند.
-من به خاطر معذرت خواهی همچین حرفی نزدم.
بی توجه به حرفم با تحکم بیشتری ادامه داد:
-عذرخواهیتو نشنیدم کیاراد.
آخه من فدای تو بشم که اینقدر ماهی که همونقدر که طاقت نداری یکی چپ نگاهت کنه این حق رو به کسی نمی دی که بهم بگه بالای چشمت ابروئه به جز خودت!
فقط خدا می دونه ته دلم چه حال خوبی بود که اینقدر هوام رو داشت،حیف موقعیت خوبی نبود که بیشتر ذوق کنم.
-معذرت می خوام.
زیرلب"خواهش می کنم"ی بلغور کردم.
کیاراد:حالا چی می شه؟به پدربزرگ خبر بدم؟
با اخم غلیظی سرش رو تکون داد.
-اون چی؟بگم بیاد حرف بزنیم؟
-ترجیح می دم طرف حساب اون خودم باشم؛ولی اینجا نیان بهتره، بریم یه جای دیگه.
-پس می ریم خونه ی بابا جون،بدبختی آخر هفته است وگرنه نمی ذاشتم مامان یه ساعت دیگه هم زنش بمونه،شنبه اولین کاری که می کنم اینه که کاراشو شروع می کنم.
بد وضعیتی بود،خیلی بد.
این خانواده برای همچین حرفهایی رو زدن و این کارها حیف بودن.آخه به قول کیاراد اون بی همه چیز ارزش اینا رو داشت؟
آخرین ویرایش: