کامل شده رمان آب در آغـ*ـوش آتش | yeganeh.n.t کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.DORNA.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/03
ارسالی ها
1,069
امتیاز واکنش
10,247
امتیاز
606
محل سکونت
پایتخت پارازیت ایران
- تانیا
کمرم رو گرفت و بلندم کرد.پام زخم شده بود،می لنگیدم.
ولی هر جوری بود، خودمون رو به در رسوندیم.
همین که از اون جا فاصله گرفتیم
صدای منفجر شدن ساختمون اومد؛ میلاد با نیلا اون طرف خیابون ایستاده بود.
تا ما رو دید دور زد و گفت:
- بپرید بالا، ممکنه پلیس بیاد.
من روی صندلی عقب نشستم و با دستم ساق پام رو که زخم شده بود گرفتم.
نیلا تا زخم پام رو دید اول هین کشید،
بعد با حرص گفت:
- باید برسونیمش درمانگاه...ممکن هست زخمش عفونت کنه.
دوباره نگاهی به زخم هم انداخت و گفت:
- شاید هم شکسته باشه!
با این که پام خیلی درد می کرد، ولی حوصله بیمارستان و درمانگاه رو نداشتم،
گفتم:
- بی خیال
خواستم بقیه حرفم رو بزنم که آرشا گفت:
- میلاد سریع برو یه بیمارستان
میلاد هم سرش روتکون داد.هنوز از پام خون می اومد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    میلاد جلوی درمانگاهی نگه داشت، باکمک نیلا پیاده شدم؛ همین که پام به زمین رسید، درد وحشتناکی رو حس کردم.به کمک نیلا به بیمارستان رفتیم، آرشا هم به بخش اطلاعات رفت. بعد از پرس و جو به سمت ما برگشت و گفت :
    - باید بریم اتاق 45
    بلند شدم، داشتم از درد می مردم اما گریه نمی کردم. از وقتی اون اتفاق نحس افتاد، دیگه اشکی واسه این چیز ها نمی ریختم.وارد یه اتاق شدیم؛ دکتر وقتی ما چهار نفر رو دید، ازپشت میز چوبی و شکلاتیش بلند شد و گفت:
    - کجا؟ یه لشکر با خودتون آوردید، واسه یه بیمار!
    ادامه داد:
    - فقط بیمار و یک همراه اجازه داره بیاد داخل...
    آرشا با میلاد و نیلا صحبت کرد و اون ها هم به خونه رفتند روی تخت که گوشه اتاق بود نشستم، پاهام از تخت اویزون بود؛ دکتر که یه دختر جوون با چشم هایی سبز و مو های زردی بود، تلفن بی سیم قرمز رنگ رو برداشت و شماره ای گرفت؛ از پشت میز بلند شد و به طرف من اومد. جلوم زانو زد و هم زمان گوشی رو کنار گوشش گذاشت و مشغول بررسی پام شد.
    گفت:
    - نونا برام یه تشت بیار ...بتادین، پنبه و آب مقطر.
    بعد از کمی مکث گفت:
    - نه... نه نشکسته ولی احتمال کوفتگی هست.
    و بعد تلفن رو قطع کرد پشت میز نشست، بعد از چند دقیقه دختری 15 ساله با تشتی پر از وسایل اومد و گفت:
    - بفرمایین خانم دکتر و از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    دکتر روبه آرشا گفت :
    - میشه کمکم کنید؟
    بعد خودش تشت رو برداشت و گفت:
    - یکم سوزشش زیاده ، ممکنه پاش رو تکون بده پاش رو بگیرید.
    آرشا کنار دکتر نشست و پاچه شلوارم که نیلا توی ماشین بالا زده بود رو بالا تر زد، پام رو گرفت. دکتر هم تشت رو روی زمین خالی کرد و زیر پای من گذاشت .یه بطری که روش بزرگ نوشته بود(( آب مقطر )) روی پام خالی کرد و با پنبه، کثیفی های دور زخم رو پاک کرد. خیلی درد نداشت؛ بعد مقداری بتادین روی زخم پام خالی کرد واقعا این یکی درد داشت.ناخن هام رو توی تخت فرو می کردم تا جیغ نزنم؛ بعد آب مقطر رو روی پنبه خالی کرد و دورش رو تمیز کرد. از توی کمد شیشه ای رو به رو گاز استریل رو اورد و آروم ساق پای خوش تراشم رو باند پیچی کرد.
    روبه آرشا گفت:
    - تموم شد می تونید ولش کنید.
    بعد رو به من گفت:
    - خوب تونستی دووم بیاری ، خیلی ها به خاطر این درد بیهوش شدن!
    لبخند بی جونی می زنم، دوباره عینکش رو به چشماش می زنه و پشت میز می نشینه و میگه:
    - برات یه مکمل هم می نویسم که تا فردا زخم روی پات خوب بشه.
    بعد نسخه رو به آرشا می ده و میگه مواظبش باشین نباید خیلی با این پا راه بره، الان هم روی همین ویلچر بشونیدش.
    من و آرشا از دکتر تشکر کردیم و بیرون اومدیم. آرشا همین طور که داشت ویلچری که من روی اون نشسته بودم رو هل می داد، گوشی اش رو از توی جیبش در آورد و اون رو به گوشش چسبوند و گفت:
    - سلام ، ما کارمون تموم شد بیا بریم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    گفت:
    - میلاد ما کارمون تموم شد، می تونی بیای دنبالمون ، تانیا نمی تونه راه بره !!
    ادامه میده:
    - اره ، پس خداحافظ.
    گوشی رو قطع می کنه و توی جیبش می ذاره، خیلی خسته بود.


    آرشا

    گوشیم رو قطع می کنم و توی جیبم می ذارم. از بیمارستان بیرون میام، اما باید به داروخونه کنار بیمارستان برم.در شیشه ای دارو خونه رو باز می کنم و ویلچری که تانیا روش نشسته هل میدم. دارو خونه نسبتا شلوغ بود، اما نه خیلی؛تانیا خوابش بـرده بود و موهاش توی صورتش ریخته بود. آروم موهاش رو کنار می زنم؛ نسخه رو به پسری که نسخه ها رو می گرفت دادم و گفت:
    - برید صندوق حساب کنید.
    به طرف صندوق که گوشه دارو خانه بود راه می افتم؛ به اجبار توی صف می ایستم. بعد از یک قرن نوبتم میشه که پول دارو رو حساب کنم.از پسری که نسخه رو بهش داده بودم، پرسیدم :
    - باید کجا برم ؟؟
    به ته داروخانه که خلوت بود اشاره کرد و گفت:
    - برید قسمت دریافت
    ویلچری که تانیا روش بود رو ملایم هل می دادم تا مبادا از خواب بیدار شه. به قسمت دریافت میرم و دارو رو توی پلاستیک کوچک سفید می ذارم.از دارو خانه بیرون میام، هم زمان با بیرون اومدن من پورشه پرتغالی جلوی پام ترمز می زنه و میلاد از ماشین پیاده میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    شب شده بود؛ تانیا رو بلند کردم و می کردم؛ برای این که تانیا از خواب بیدار نشه تصمیم گرفتم که توی ذهنم با میلاد ارتباط برقرار کنم ولی هر چی توی ذهنم صدا زدم؛ میلاد، میلاد فایده نداشت؛ به ناچار به حرف اومدم وآروم گفتم:
    - میلاد ، چرا نمی تونی ذهنم رو بخونی.
    نیش خندی زد و گفت:
    - وقتی شما برای داوطلبی رفتید، ما دختر ها رو بردیم محضر ، وقتی عقد کردیم، اومدیم خونه و شب خوابیدیم.صبحش هیچ نیرو ای نداشتیم.
    بعد از کمی مکث ادامه داد:
    - وقتی یه شب پیش عشقت باشی هیچ قدرتی نداری!
    آروم گفتم :
    - بچه ها با این موضوع کنار اومدن؟
    آهی کشید . آه که نه انگار پوفی از کلافگی کشیده باشه گفت :
    - آره تقریبا همه
    خیلی بد بود. یعنی باید از بین عشقت و نیروت یکی رو انتخاب کنی. برای من یعنی بین تانیا و قدرت آتشینم یکی رو انتخاب کنم. کل راه به این موضوع فکر کردم، یعنی باید به خاطر عشقم تانیا، از قدرتم دست بکشم اما ما آخرین آواتار ها بودیم.صدایی با تحکم بهم گفت:
    - آیا تو تانیا رو دوست داری؟
    در جواب، بهش گفتم:
    - آره معلومه
    صدا با تحکم بیشتری گفت:
    - پس به خاطر کسی که دوسش داری از قدرتت دست بکش.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    دیگه صدایی نیومد ولی باید بیشتر روی این موضوع فکر کنم، من آخرین آتش افزارم.
    یه دفعه ماشین ایستاد؛ از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. به خونه رسیدیم، چه طور متوجه نشدم؟ از ماشین پیاده می شم و در رو می بندم. در سمتی که تانیا خوابیده بود رو باز می کنم و آروم در آغـ*ـوش می کشمش. از پله های کم خونه بالا می رم، بچه ها همگی به جز نیتا روی مبل نشسته بودند و نگران بودند. البته نیتا ایستاده بود و پشتش به ما بود؛ چوا میلد کلید نداشت، کسی نفهمید که ما اومدیم.همه نگاه ها به سمت ما برگشت و با نگاه همه به ما، نیتا برگشت و تا تانیا رو دید؛ خواست چیزی بگه که گفتم:
    - هیس ، خوابه .
    و بدون توجه به نگاه کنجکاو بقیه به سمت اتاق خودم حرکت کردم؛ این خونه چهار تا اتاق داشت. دیگه اون ها با هم زندگی می کنن. نمی شه تانیا رو توی اتاق شون گذاشت، پس باید به اتاق خودم می اوردمش . با آرنجم چراغ رو روشن می کنم.
    آروم روی تخت دونفره سورمه ایم می خوابونم، به ساعت بزرگ اتاق خیره می شم؛ ساعت 12 شب هست. احتمال نمی دادم انقدر دیر وقت باشه، پتو رو روش می کشم و از اتاق خارج می شم. واقعا خستم، وقتی وارد سالن میشم؛
    سینا میاد طرفم و میگه:
    _ خسته نباشی داداش
    باهاش دست میدم. بعد هم مهند میاد و دختر ها.
    بعد از کمی گپ زدن میرم سمت حموم که میلاد میگه:
    _ فردا برای موفقیت مون یه جشن کوچولو می گیریم از صبح تا شب!
    و چشمکی می زنه. خسته تر از اونی بودم که بخوام جواب بدم و بحث کنم.
    به طرف حموم میرم، یه دوش آب گرم حتما حالم رو جا میاره. یادم باشه مکمل های تانیا رو بهش بدم؛ وارد اتاقم میشم تانیا هنوز روی تخت خوابیده بود. حوله رو برمی دارم و توی حمومی میرم که داخل اتاقم بود؛ سرم هم درد می کرد.


    میلاد

    روبه بچه ها گفتم:
    - خب من ردیفش کردم، انقدر خسته بود که مجبور شد قبول کنه.
    نیتا با شیطونی میگه:
    - این ها مغرور تر از اونی هستن که اعتراف کنن... مطمئنم.
    نیوشا هم میگه:
    - غذا با من و سهند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    نیوشا هم میگه:
    - خب...برنامه رو ردیف کردی نیلا
    نیلا لبخند بدجنسی می زنه.


    آرشا

    حموم حالم رو خیلی جا آورد؛ می شه گفت خستگی از تنم در رفت. به تانیا نگاه کردم خواب خواب بود؛ باید مکمل هاش رو بهش بدم. قرص ها رو که توی پلاستیک سفید بود، بیرون میارم و روی کنسول می ذارم. از اتاق بیرون میرم؛ همه جا تاریک و خاموش هست. همه خوابیدن، برق آشپز خونه رو می زنم و لیوان شیشه ای بلندی رو پر از آب می کنم و برق رو خاموش می کنم و به سمت اتاق حرکت می کنم. قرص رو برمی دارم؛ راستش دلم نمی یاد بیدارش کنم. ناچارا میگم:
    - تانیا تانیا بلند شو
    چشماش رو آروم باز می کنه، تا من رو می بینه، میگه:
    - بزار بخوابم.
    زمزمه می کنم:
    - فقط این قرص رو بخور و بخواب.
    قرص رو با بی حالی ازم می گیره و به زور قورتش میده. آب رو به طرفش می گیرم؛ بدون هیچ حرفی می گیره و می خوره، روی کنسول می ذارتش پتو رو روی خودش می اندازه و دوباره دراز می کشه و می خوابه. حالا من باید کجا بخوابم؟ با بی حالی نگاهی به کاناپه می کنم، خسته تر از اونی هستم که روی کاناپه بخوابم. پتویی از کمد در میارم و با فاصله کنار تانیا می خوابم، این تخت به اندازه کافی بزرگ هست. به صورت معصوم تانیا زل می زنم، دسته ای از موهاش که روی صورتش افتاده کنار می زنم، واقعا گیر کردم . باید از بین این دختر و قدرتم یکی رو انتخاب می کردم؛ نمی دونم، شاید تانیا قدرتش رو انتخاب کنه، اصلا با این موضوع کنار میاد؟

     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    بدون این که به نتیجه ای برسم، خوابم برد.

    تانیا

    صبح که از خواب بیدار شدم، با صورت اخمو و گرفته آرشا رو به رو شدم، البته خواب بود.
    از تخت پایین اومدم؛ می تونستم روی پام راه برم، یه مکمل دیگه بخورم همه چی حله. یه مکمل با لیوان آب که کنار کنسول بود، بالا انداختم.
    و از اتاق بیرون اومدم، که دیدم همه دارن سر میز، صبحانه می خورن و خوش حال ان. سلام بلندی می کنم که متوجه هم میشن.
    اون ها هم سلام می کنن. کنار نیلا می نشینم و می پرسم:
    - خبریه؟
    - آره می خوایم یه جشن کوچولو بگیریم.
    تعجب می کنم که دوباره میگه:
    - سریع بخور ما تقریبا تموم کردیم،می خوایم لب دریا بریم.
    همون موقع آرشا میاد و اون طرف میز می شینه، سلام می کنه؛ همون طور که سرم پایین بود جواب سلامش رو دادم. میلاد چیزی به آرشا میگه که آرشا پوفی می کشه و میگه قبوله. صبحونم رو تموم می کنم که نیلا دستم رو می گیره و می کشه و به اتاق خودش و میلاد می بره. سریع بهم یه لباس طوسی با شلوار ستش و یه کفش تابستونه قرمز با کلاه لبه دار قرمز میده و میگه:
    - این ها رو بپوش.
    سریع می پوشمشون و از اتاق بیرون میام آرشا هم لباس های هم رنگ من پوشیده؛ نیلا با ذوق عجیبی گفت:
    - بیاین این دفعه پیاده بریم، ساحل نزدیکه.
    همه قبول می کنن، از خونه خارج می شیم؛ از انتهای کوچه دریا رو می شد دید. کوچه عریض تقریبا شلوغ بود؛ و همه دست فروش ها این طرف و اون طرف بساطشون رو پهن کرده بودن، یه چیزی مثل بازارچه؛ کنار نیلا میرم و میگم:
    - نیلا می تونی اطلاعات بیشتری وارد مغزم کنی؟
    - ناراحت میشه و میگه:
    - کسی که یه شب با عشقش باشه دیگه نیرویی نداره.
    همون جا می ایستم و پام به زمین می چسبه. لعنتی
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    بهت زده به نیلا نگاه می کنم. آروم راه میام، برای این که حال من رو عوض کنه دستم رو می گیره و پیش آرشا می بره و میگه:
    - مثل این که تانیا از اون بستنی ها می خواد براش می گیری؟
    با چشم های گرد به نیلا با اون لبخند مزخرفش نگاه می کنم.نیلا میگه:
    - میلاد منم می خوام.
    میلاد می خنده و میگه:
    - باشه برای همتون می خرم.
    منتظر جلوی بستنی فروشی می ایستیم. میلاد با شش تا بستنی، که سه تاش رو با یه دست و سه تای دیگهاش رو توی یه دست دیگه گرفته، به سمتون میاد.
    نیلا توی مغازه میره و با دوتا بستنی بیرون میاد، یکیش رو به من میده و یکی دیگه رو به آرشا .همین که لیس می زنم،بستنی می افته.
    باحسرت به بستنی ای که روی ماسه های داغ در حال آب شدن بود، نگاه می کنم، که بستنی ای جلوی صورتم میاد بستنیمتعلق به آرشا بود. منم از خدا خواسته بستنی رو می گیرم و نون بستنی قیفی ام روبه آرشا میدم. ازش تشکر می کنم که لبخند می زنه؛ به بچه ها نگاه می کنم دیگه رسیده بودیم به ساحل، همه به جز ما روی شن های داغ ساحل نشسته بودند. ما هم نشستیم که نیلا کلافه گفت:
    - من دیگه طاقت ندارم.
    و میلاد آرشا رو به جایی می بره، نیلا هم من رو روی ماسه می شونه! چرا همه امروز یه جوری شدن؟
    بعد ازدقیقه ای همه بلند میشن، من هم همین طور، آرشا که میاد، میلاد اشاره ای به نیلا می کنه. آرشا مظلوم به من نگاه می کنه و میگه:
    - میشه یه لحظه بیای؟
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    سرم رو تکون میدم، راه می افته و منم پشت سرش راه می افتم. به قسمتی که هیچکس نبود رسیدیم؛ فقط چند صخره بود و ما و دریا .آرشا جلوم زانو می زنه، جعبه کوچک مخملی زردی رو جلوم می گیره و میگه:
    - تانیا من تو رو از وقتی دیدمت دوست داشتم؛ با من ازدواج می کنی؟
    من منگ بودم و اصلا نمی تونستم چیز هایی که اتفاق می افتاد درک کنم، از روی زمین بلند شد وگفت:
    - با ازدواج من و تو قدرت هامون رو از دست می دیم، شاید تو نخوای ولی من از قدرتم گذشتم...انتخاب با خودته.
    چند ثانیه گذشت. چند دقیقه گذشت و من هنوز فقط و فقط نگاه می کردم. جعبه از دستش افتاد و برگشت؛ چند قدم رفت، همین طور داشت دور تر می شد که ...


    آرشا

    چقدر من خوش خیال بودم، نباید به حرف میلاد گوش می کردم. دیدی اون قدرتش رو می خواد.
    ناگهان دوتا دست ظریف دور کمرم از پشت حلقه شد؛ برگشتم البته به زور ولی تانیا دوباره بغلم کرد و گفت:
    - دوست دارم من به خاطر تو از همه چی می گذرم، بغلش می کنم .
    از خودم جداش می کنم، باید راز هام رو بهش بگم، گفتم:
    - خوب گوش کن، یادته اومدم گفتم که مادرت گفته از تانیا مراقبت کن؟
    سرش رو تکون داد، گفتم:
    - نه اون می دونست من تو رو دوست دارم. گفته بود اگه تانیا رو دوست داری مواظبش باش.
    تانیا دوباره هنگ می کنه؛ دوباره بغلم می کنه، من هم اون روبهآغوش می کشم. بچه ها از پشت صخره با جیغ و داد میان و تبریک میگن؛ همش زیر سر نیلا و میلاده اگه دستم بهشون نرسه.
    سینا گفت:
    _می خواید چی کار کنید توی این زمان می مونید یا ...
    تانیا سریع میگه:
    - نه ما دوست داریم پیش شما و توی این زمان زندگی کنیم.


    تانیا

    به سمت دریا می دوم و آب زیادی رو بلند می کنم، به شکل قلب در میارم؛ اون هم یه آتش شکل قلب درست می کنه، انگار دوست داشتیم با نیرو هامون برای آخرین بار بازی کنیم. غروب شده بود و خسته بودیم.به صخره ای تکیه داه بودیم و به دریا که حالا با خورشید داشت مخلوط می شد نگاه کردیم.
    تازه زندگی من در اونجا شروع شد، آرشا من رو روی پاش نشوند و در آغوشم گرفت و گفت:
    - بی اندازه دوست دارم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا