[HIDE-THANKS]
من و میکسا اولین پیوند خوردهای ممنوع بودیم و اکنون می توانستی واضح تفاوت را در افراد سالن ببینی .
نفسم تیر کشید دستی به کمرم کشیده شد برگشتم سمتش ، در گوشم گفت :
ـ چه ممنوعیت قشنگی !
به چهره وا رفته ام خندید و گفت :
ـ انگار اصلا انتظار نداشتی !
سرم را به نشان" نه" تکان دادم ، خندید و ما همقدم ، شانه به شانه هم به میان جمعیت رفتیم .
هرا خوشحال من را به آغـ*ـوش کشید و گفت :
ـ وای چقدر خواستنی شدی ها !
با چشم ابرو به میکسا علامت داد لبخندی زدم و به لباس او که سیاه بود خیره شدم ، متوجه شد و گفت :
ـ بعد شما ما هم مراسم داریم ... من و مری و هیفا ... بعد میریم خوش گذرانی !
چشمکی زد و من تازه متوجه مری و هیفا که داشتند به ما نزدیک می شدند شدم ، هرا بازو هیفا را گرفت و گفت :
ـ ببین چه ناز شده !
به نشانش و تاجش نگاه کردم و لبخند زدم تاج و نشانش مثل سرزمین دامع انگار از آب محسور شده با یخ بود .
دستی به نشانم کشیدم ، تمام تنم پر از آرامش شد .
هرا متوجه ام شد :
ـ روزهای بدت تازه شروع شده ... ملکه فریما ... !
مری که ساکت بود گفت :
ـ هرا ...میشه بس کنی ...!
هرا نگاهش کرد و گفت :
ـ تو چت شد ...!
هیفا بیچاره تا گفت " سرت درد میکنه " هرا و مری چنان نگاهش کردند که بیچاره قبض روح شد .
هرا بازویش را گرفت :
ـ من نمی فهمم تو چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی ... می دونی که طلسم شدی چرا نمی شینی ور دل شوهرت !؟
گیج گفتم :
ـ طلسم !؟
هرا نفسی کشید :
ـ پدر جونش طلسمش کرده ... !
چشمام بیشتر گشاد شدند تا خواستم سوال بیشتری بپرسم ، پدرم من را صدا زد ، درست میان میکسا و مادرم قرار داشت به سمتش رفتم .
***
به دست های نورانی میکسا و نوازشش دلسپردم ، دست های سفت و سرد همیشگیش ، دستانی که به من زندگی می بخشید .
موهایم را کنار زد و گفت :
ـ تو هم تمام آرامش منی !
لب زدم :
ـ مامانم گفت تو برای تثبیت قدرت به وارث نیاز داری !؟
دستش از لای موهایم بیرون آمد و من به چهره گرفتش نگاه کردم .
ـ میکسا من مانع ...!
انگشتش را روی لب هام گذاشت و گفت :
ـ هرگز ... تو مانع نیستی ... هرگز نبودی ... !
به نشانم علامت دادم :
ـ ولی این هست ... این مانع می شه که نسل تو رو ادامه بدم !
پوزخندی زد :
ـ نسل من که کلا داره کیف می کنه ... ناتالی از نسل من ... هرا ...!
نفسم گرفت :
ـ منظورم بچه امون بود ... بچه من و تو ... فقط من و تو ... یه پسر یا دختر مو سفید ... با چشمای درشت و سیاه ...!
حلقه دورم تنگ تر شد و گفت :
ـ من اون بچه رو دیدم ... وقتی که قدرت درمانگر ما رو خواسته بود !
نگاهش کردم :
ـ می دونم روزی بهش می رسیم ... چون باطل شدن طلسم برادرت به تولد فرزند ما بستگی داره ... دیگه بهش فکر نکن !
اشک هایم تمام صورتم را پر کرده بودند :
ـ اما چطوری ... من ... من فاتح رو دارم ... روح من طلسم فاتح رو داره ... هر بار که جدا می شیم قوی تر می شه ... !
میکسا اشک هایم را پاک کرد و گفت :
ـ فاتح هر چقدر قوی باشه... نمی تونه در مقابل قدرت عشق ما بی ایسته ... بهش فکر نکن ... به الان به همین لحظه فکر کن ... اینکه با وجود غیر ممکن بودن پیوند ما ممکن شده ... اینکه الان هیچکس نمی تونه تو رو از من ... من و از تو بگیره ... به این فکر کن تو الان قدرت اول دنیا و عالم پری ها ، من روک ها هستم ... به چیزهای فکر کن که داریم نه چیزهای که نداریم !
نفسی کشیدم و چشم بستم و زمزمه مانند گفتم :
ـ من تو رو به همه داشته و نداشت هایم نمی خوام ببازم !
گونه ام را بوسید و زمزمه مانند درست مثل لالای گفت :
ـ همین مهمه ...همین !
با نوازش چیز نرمی روی صورتم چشم باز کردم ، با دیدن سقف باز و گندبودی که برگ های صورتی را به پایین می انداخت لبخندی زدم و به سقف و رقـ*ـص برگ ها خیره شدم ، واقعا اینجا زیبا ترین جای بود که به چشم دیده بودم .
میکسا سرفه ی کرد که نگاهش کردم ، به در شکل رومی تیکه داده بود و به من و ذوق و آرامش بی سابقه ام خیره بود .
ـ قصدت بیدار شدن نداری !؟
چشم بستم :
ـ نمی دونم یه حسی دارم ... بخاطر اینجاست یا نه ولی خیلی خاص و دوست داشتنی ِ!
کنارم نشست و موهام و نوازش کرد :
ـ برای همین اینجا اسمش محل آرامشه ... زوج ها اینجا حس فوق العادی تجربه می کنن !
دستش جای نشانم رفت و داغی در وجودم حس کردم ، زمزمه وار گفتم :
ـ دیشب تو هم حسش کردی !؟
چشماش به چشمای شرمگینم برخورد کرد و لبخندی زد و سرش را تکان داد :
ـ خب ... خب بریم که ماه عسلمون رو خراب نکردی !
چشمام گرد شد و زود در جام نشستم ، خندید و آرام به پیشانیم زد ، منم همراه اش خندیدم .
***
هر دو به هم خیره بودیم ، چشمام پایین پریدند و روی دستش متوقف شدند :
ـ میکسا !؟
من را بخود نزدیکتر کرد و گفت :
ـ معذرت می خوام ... !
اشک هام در چشمانم جمع شدند :
ـ تو چرا معذرت بخواهی ... راستی ... !
نگاهش کردم ، خواستم حس و احساس میکسا را عوض کنم :
ـ بچه ها هم اینجان ... می خوام ببینمشون !؟
لبخندی زد و صورتش را نزدیکم آورد :
ـ باور کن پسرها دارن تلاش می کنن از خیمه هاشون بیرون بیان ... ولی ...!
اخمی کردم :
ـ آره خدا از اعماق وجودشون بشنوه !
دستش رفت پشتم و همراه هم از خیمگاه که چه عرض کنم از قصر باشکوه و رمانتیکی که به ما رسیده بود خارج شدیم ، پری های زیبای تمام حیاط را مدیریت می کردند ، گلها رنگ و بارنگ با موزیک خاصی باز بسته می شدند ، هوایش به قدری خوب و دلنشین بود که گفتم :
ـ انگار توی بهشتم !
میکسا گونه ام را نوازش کرد و گفت :
ـ بهشت اینجاست ... کنار تو !
از پله های مرمری که زیرش نهر زیبا بود رد شدیم :
ـ راستی هرا گفت مری طلسم شده توسط پدرش ...!؟
فشارش به پهلویم من را متوجه صورتش کرد که عصبی شده بود :
ـ نمی خواستم ...!
ـ وقتی مری گفت تازه خواهرزمینیش رو حس می کرده ... من و پسرها البته رمئو خبر نداشت وارد مکان ممنوعه شدیم ... که ببینم این خواهر مزاحم کیه ... اما تنها چیزی که دیدم وجود قفل شده مری بود ... اون هیچ خواهری نداشت ... حسش بود که با تکان روکش انگار زنجیرها بیشتر بدنش رو می فشردند !
نفسی کشید :
ـ دامع گفت طلسم شده ... برای فهمیدنش قسمت آخر ماجرها رو تغییر دادیم و با کمک قدرت دامع برگ مری رو تغییر دادیم ... تا بره پیش هیپرت ها !
با دهان باز به شیطنت پسرها خیره بودم :
ـ اگه گیر می افتدین !؟
خندید و گفت :
ـ انگار فکر کردی با بچه طرفی ها ... ما تجربه های زیادی داریم ... !
نالیدم :
ـ خب چی میشه طلسمش چطور از بین می ره !
دستم را گرفت و زیر سایه درختی در آغوشش نشستم :
ـ رمئو درسته که طرد شده ولی الان جانشین پدرش شده قدرت زیادی کسب کرده ... مری هم همسر ابدیش ... فکر کن پدر مری کنار نمی کشه ... !؟
ـ اگه نکشه چی !؟
لب های سرد شو روی شانه ام حس کردم :
ـ پس خیلی خر تشریف داره!
با هان کشداری برگشتم سمتش که به چهره ام خندید ، منم از هان و تعجبم خندیدم :
ـ میکسا یه سوال بپرسم عصبی نمی شی !؟
موهام پشت گوشم برد و گفت :
ـ نه عشقم !
جمله ام را مزه مزه کردم که از کوره در نرود :
ـ چرا ...چرا تاج هیربد رو قبول نکردی ... من می دونم که پدر بزرگ مادریت گفت تو رو به عنوان جانشین می پذیره !؟
به دور دست خیره شده بود :
ـ فریما ...!
ـ می دونم که دوست نداری درباره گذشته چیزی بگی ... ولی واقعا دوست دارم بهم بگی ... تو گذشته من و به لطف پدرم می دونی ...!
ـ پدرم با نقشه مادرمو عاشق خودش کرد ...بعدم که فرصت انتقام داشت درست زمانی که به هدفش فقط یک قدم فاصله داشت گذاشت مادرم بره ... اما دوباره تقدیر اون ها رو به هم نزدیک کرد و زمانی که من در آغـ*ـوش مادرم قرار گرفتم درمانگر هم به وجود اومد ... پدر بزرگم منو داد به پدرم و مادرم با این غم که من و پدرم مردیم شکنجه داد که مرگ رو به زندگی ترجعی داد ... وقتی پدرم متوجه شد رفت جای که شروع عشقشون بود ... مادرم خواست روحش به وجود من تقدیم بشه ولی پدرم این رو نخواست و مادرم با خنجره اش گشت و قدرت هاش و گرفت و اسیر خودش کرد ... این باعث می شد که مایا که دختر برادر مادرم بود در دست های اون اسیر باشه و قدرتش به این زودی ظهور نکنه ...!
بلند شد و پشت به من ایستاد :
ـ منم که روی زمین بودم و این چیزها رو نمی دونستم ... پدرم من رو به سخترین ماموریت ها می فرستاد اونم وقتی که سنی نداشتم ... گاهی شکست خورده و زخمی بر می گشتم ... پدرم برای هر شکستم تاوان سختی ازم می گرفت ...به قول خودش می خواست قوی ترین روک تاریخ پیدایشمون بشم ... با اینکه نمی خواستم ولی پری من در مقابل خودخواهی پدرم به قدری ضعیف شده بود که هیچ احساسی نداشتم ... تنها حسم حس قدرت و سختی کشیدن بود ...!
آه ی کشید و دستش را روی پیشانیش گذاشت :
ـ وقتی پسر 12 ساله زمینی شدم ... پدر بزرگم به دیدن پدرم اومد ... از اونجای که هر دو بچه هاش مرده بودن ... رز هم که هنوز بچه بود و هم ضعیف خواست من جانشینش بشم ... با تمام مشکلاتش به تنهای می جنگید ...ولی نمی خواست تختش به برادرش بده اونم نوعی دیگر از خودخواهی رو داشت ... ناخواسته حرف هاشون گوش می کردم ...پدرم شرط گذاشته بود که با روی تخت نشستنم ...!
ساکت شد ، بلند شدم و از پشت بغلش کردم و نالیدم :
ـ معذرت می خوام ... ناراحت نباش ولش ... !
ـ شرطش پیوندم با رز بود !
[/HIDE-THANKS]
من و میکسا اولین پیوند خوردهای ممنوع بودیم و اکنون می توانستی واضح تفاوت را در افراد سالن ببینی .
نفسم تیر کشید دستی به کمرم کشیده شد برگشتم سمتش ، در گوشم گفت :
ـ چه ممنوعیت قشنگی !
به چهره وا رفته ام خندید و گفت :
ـ انگار اصلا انتظار نداشتی !
سرم را به نشان" نه" تکان دادم ، خندید و ما همقدم ، شانه به شانه هم به میان جمعیت رفتیم .
هرا خوشحال من را به آغـ*ـوش کشید و گفت :
ـ وای چقدر خواستنی شدی ها !
با چشم ابرو به میکسا علامت داد لبخندی زدم و به لباس او که سیاه بود خیره شدم ، متوجه شد و گفت :
ـ بعد شما ما هم مراسم داریم ... من و مری و هیفا ... بعد میریم خوش گذرانی !
چشمکی زد و من تازه متوجه مری و هیفا که داشتند به ما نزدیک می شدند شدم ، هرا بازو هیفا را گرفت و گفت :
ـ ببین چه ناز شده !
به نشانش و تاجش نگاه کردم و لبخند زدم تاج و نشانش مثل سرزمین دامع انگار از آب محسور شده با یخ بود .
دستی به نشانم کشیدم ، تمام تنم پر از آرامش شد .
هرا متوجه ام شد :
ـ روزهای بدت تازه شروع شده ... ملکه فریما ... !
مری که ساکت بود گفت :
ـ هرا ...میشه بس کنی ...!
هرا نگاهش کرد و گفت :
ـ تو چت شد ...!
هیفا بیچاره تا گفت " سرت درد میکنه " هرا و مری چنان نگاهش کردند که بیچاره قبض روح شد .
هرا بازویش را گرفت :
ـ من نمی فهمم تو چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی ... می دونی که طلسم شدی چرا نمی شینی ور دل شوهرت !؟
گیج گفتم :
ـ طلسم !؟
هرا نفسی کشید :
ـ پدر جونش طلسمش کرده ... !
چشمام بیشتر گشاد شدند تا خواستم سوال بیشتری بپرسم ، پدرم من را صدا زد ، درست میان میکسا و مادرم قرار داشت به سمتش رفتم .
***
به دست های نورانی میکسا و نوازشش دلسپردم ، دست های سفت و سرد همیشگیش ، دستانی که به من زندگی می بخشید .
موهایم را کنار زد و گفت :
ـ تو هم تمام آرامش منی !
لب زدم :
ـ مامانم گفت تو برای تثبیت قدرت به وارث نیاز داری !؟
دستش از لای موهایم بیرون آمد و من به چهره گرفتش نگاه کردم .
ـ میکسا من مانع ...!
انگشتش را روی لب هام گذاشت و گفت :
ـ هرگز ... تو مانع نیستی ... هرگز نبودی ... !
به نشانم علامت دادم :
ـ ولی این هست ... این مانع می شه که نسل تو رو ادامه بدم !
پوزخندی زد :
ـ نسل من که کلا داره کیف می کنه ... ناتالی از نسل من ... هرا ...!
نفسم گرفت :
ـ منظورم بچه امون بود ... بچه من و تو ... فقط من و تو ... یه پسر یا دختر مو سفید ... با چشمای درشت و سیاه ...!
حلقه دورم تنگ تر شد و گفت :
ـ من اون بچه رو دیدم ... وقتی که قدرت درمانگر ما رو خواسته بود !
نگاهش کردم :
ـ می دونم روزی بهش می رسیم ... چون باطل شدن طلسم برادرت به تولد فرزند ما بستگی داره ... دیگه بهش فکر نکن !
اشک هایم تمام صورتم را پر کرده بودند :
ـ اما چطوری ... من ... من فاتح رو دارم ... روح من طلسم فاتح رو داره ... هر بار که جدا می شیم قوی تر می شه ... !
میکسا اشک هایم را پاک کرد و گفت :
ـ فاتح هر چقدر قوی باشه... نمی تونه در مقابل قدرت عشق ما بی ایسته ... بهش فکر نکن ... به الان به همین لحظه فکر کن ... اینکه با وجود غیر ممکن بودن پیوند ما ممکن شده ... اینکه الان هیچکس نمی تونه تو رو از من ... من و از تو بگیره ... به این فکر کن تو الان قدرت اول دنیا و عالم پری ها ، من روک ها هستم ... به چیزهای فکر کن که داریم نه چیزهای که نداریم !
نفسی کشیدم و چشم بستم و زمزمه مانند گفتم :
ـ من تو رو به همه داشته و نداشت هایم نمی خوام ببازم !
گونه ام را بوسید و زمزمه مانند درست مثل لالای گفت :
ـ همین مهمه ...همین !
با نوازش چیز نرمی روی صورتم چشم باز کردم ، با دیدن سقف باز و گندبودی که برگ های صورتی را به پایین می انداخت لبخندی زدم و به سقف و رقـ*ـص برگ ها خیره شدم ، واقعا اینجا زیبا ترین جای بود که به چشم دیده بودم .
میکسا سرفه ی کرد که نگاهش کردم ، به در شکل رومی تیکه داده بود و به من و ذوق و آرامش بی سابقه ام خیره بود .
ـ قصدت بیدار شدن نداری !؟
چشم بستم :
ـ نمی دونم یه حسی دارم ... بخاطر اینجاست یا نه ولی خیلی خاص و دوست داشتنی ِ!
کنارم نشست و موهام و نوازش کرد :
ـ برای همین اینجا اسمش محل آرامشه ... زوج ها اینجا حس فوق العادی تجربه می کنن !
دستش جای نشانم رفت و داغی در وجودم حس کردم ، زمزمه وار گفتم :
ـ دیشب تو هم حسش کردی !؟
چشماش به چشمای شرمگینم برخورد کرد و لبخندی زد و سرش را تکان داد :
ـ خب ... خب بریم که ماه عسلمون رو خراب نکردی !
چشمام گرد شد و زود در جام نشستم ، خندید و آرام به پیشانیم زد ، منم همراه اش خندیدم .
***
هر دو به هم خیره بودیم ، چشمام پایین پریدند و روی دستش متوقف شدند :
ـ میکسا !؟
من را بخود نزدیکتر کرد و گفت :
ـ معذرت می خوام ... !
اشک هام در چشمانم جمع شدند :
ـ تو چرا معذرت بخواهی ... راستی ... !
نگاهش کردم ، خواستم حس و احساس میکسا را عوض کنم :
ـ بچه ها هم اینجان ... می خوام ببینمشون !؟
لبخندی زد و صورتش را نزدیکم آورد :
ـ باور کن پسرها دارن تلاش می کنن از خیمه هاشون بیرون بیان ... ولی ...!
اخمی کردم :
ـ آره خدا از اعماق وجودشون بشنوه !
دستش رفت پشتم و همراه هم از خیمگاه که چه عرض کنم از قصر باشکوه و رمانتیکی که به ما رسیده بود خارج شدیم ، پری های زیبای تمام حیاط را مدیریت می کردند ، گلها رنگ و بارنگ با موزیک خاصی باز بسته می شدند ، هوایش به قدری خوب و دلنشین بود که گفتم :
ـ انگار توی بهشتم !
میکسا گونه ام را نوازش کرد و گفت :
ـ بهشت اینجاست ... کنار تو !
از پله های مرمری که زیرش نهر زیبا بود رد شدیم :
ـ راستی هرا گفت مری طلسم شده توسط پدرش ...!؟
فشارش به پهلویم من را متوجه صورتش کرد که عصبی شده بود :
ـ نمی خواستم ...!
ـ وقتی مری گفت تازه خواهرزمینیش رو حس می کرده ... من و پسرها البته رمئو خبر نداشت وارد مکان ممنوعه شدیم ... که ببینم این خواهر مزاحم کیه ... اما تنها چیزی که دیدم وجود قفل شده مری بود ... اون هیچ خواهری نداشت ... حسش بود که با تکان روکش انگار زنجیرها بیشتر بدنش رو می فشردند !
نفسی کشید :
ـ دامع گفت طلسم شده ... برای فهمیدنش قسمت آخر ماجرها رو تغییر دادیم و با کمک قدرت دامع برگ مری رو تغییر دادیم ... تا بره پیش هیپرت ها !
با دهان باز به شیطنت پسرها خیره بودم :
ـ اگه گیر می افتدین !؟
خندید و گفت :
ـ انگار فکر کردی با بچه طرفی ها ... ما تجربه های زیادی داریم ... !
نالیدم :
ـ خب چی میشه طلسمش چطور از بین می ره !
دستم را گرفت و زیر سایه درختی در آغوشش نشستم :
ـ رمئو درسته که طرد شده ولی الان جانشین پدرش شده قدرت زیادی کسب کرده ... مری هم همسر ابدیش ... فکر کن پدر مری کنار نمی کشه ... !؟
ـ اگه نکشه چی !؟
لب های سرد شو روی شانه ام حس کردم :
ـ پس خیلی خر تشریف داره!
با هان کشداری برگشتم سمتش که به چهره ام خندید ، منم از هان و تعجبم خندیدم :
ـ میکسا یه سوال بپرسم عصبی نمی شی !؟
موهام پشت گوشم برد و گفت :
ـ نه عشقم !
جمله ام را مزه مزه کردم که از کوره در نرود :
ـ چرا ...چرا تاج هیربد رو قبول نکردی ... من می دونم که پدر بزرگ مادریت گفت تو رو به عنوان جانشین می پذیره !؟
به دور دست خیره شده بود :
ـ فریما ...!
ـ می دونم که دوست نداری درباره گذشته چیزی بگی ... ولی واقعا دوست دارم بهم بگی ... تو گذشته من و به لطف پدرم می دونی ...!
ـ پدرم با نقشه مادرمو عاشق خودش کرد ...بعدم که فرصت انتقام داشت درست زمانی که به هدفش فقط یک قدم فاصله داشت گذاشت مادرم بره ... اما دوباره تقدیر اون ها رو به هم نزدیک کرد و زمانی که من در آغـ*ـوش مادرم قرار گرفتم درمانگر هم به وجود اومد ... پدر بزرگم منو داد به پدرم و مادرم با این غم که من و پدرم مردیم شکنجه داد که مرگ رو به زندگی ترجعی داد ... وقتی پدرم متوجه شد رفت جای که شروع عشقشون بود ... مادرم خواست روحش به وجود من تقدیم بشه ولی پدرم این رو نخواست و مادرم با خنجره اش گشت و قدرت هاش و گرفت و اسیر خودش کرد ... این باعث می شد که مایا که دختر برادر مادرم بود در دست های اون اسیر باشه و قدرتش به این زودی ظهور نکنه ...!
بلند شد و پشت به من ایستاد :
ـ منم که روی زمین بودم و این چیزها رو نمی دونستم ... پدرم من رو به سخترین ماموریت ها می فرستاد اونم وقتی که سنی نداشتم ... گاهی شکست خورده و زخمی بر می گشتم ... پدرم برای هر شکستم تاوان سختی ازم می گرفت ...به قول خودش می خواست قوی ترین روک تاریخ پیدایشمون بشم ... با اینکه نمی خواستم ولی پری من در مقابل خودخواهی پدرم به قدری ضعیف شده بود که هیچ احساسی نداشتم ... تنها حسم حس قدرت و سختی کشیدن بود ...!
آه ی کشید و دستش را روی پیشانیش گذاشت :
ـ وقتی پسر 12 ساله زمینی شدم ... پدر بزرگم به دیدن پدرم اومد ... از اونجای که هر دو بچه هاش مرده بودن ... رز هم که هنوز بچه بود و هم ضعیف خواست من جانشینش بشم ... با تمام مشکلاتش به تنهای می جنگید ...ولی نمی خواست تختش به برادرش بده اونم نوعی دیگر از خودخواهی رو داشت ... ناخواسته حرف هاشون گوش می کردم ...پدرم شرط گذاشته بود که با روی تخت نشستنم ...!
ساکت شد ، بلند شدم و از پشت بغلش کردم و نالیدم :
ـ معذرت می خوام ... ناراحت نباش ولش ... !
ـ شرطش پیوندم با رز بود !
[/HIDE-THANKS]
دانلود رمان های عاشقانه