کامل شده رمان پژواک سیاه(جلد دوم انجمن شب) | parya***1368کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
[HIDE-THANKS]

من و میکسا اولین پیوند خوردهای ممنوع بودیم و اکنون می توانستی واضح تفاوت را در افراد سالن ببینی .
نفسم تیر کشید دستی به کمرم کشیده شد برگشتم سمتش ، در گوشم گفت :
ـ چه ممنوعیت قشنگی !
به چهره وا رفته ام خندید و گفت :
ـ انگار اصلا انتظار نداشتی !
سرم را به نشان" نه" تکان دادم ، خندید و ما همقدم ، شانه به شانه هم به میان جمعیت رفتیم .
هرا خوشحال من را به آغـ*ـوش کشید و گفت :
ـ وای چقدر خواستنی شدی ها !
با چشم ابرو به میکسا علامت داد لبخندی زدم و به لباس او که سیاه بود خیره شدم ، متوجه شد و گفت :
ـ بعد شما ما هم مراسم داریم ... من و مری و هیفا ... بعد میریم خوش گذرانی !
چشمکی زد و من تازه متوجه مری و هیفا که داشتند به ما نزدیک می شدند شدم ، هرا بازو هیفا را گرفت و گفت :
ـ ببین چه ناز شده !
به نشانش و تاجش نگاه کردم و لبخند زدم تاج و نشانش مثل سرزمین دامع انگار از آب محسور شده با یخ بود .
دستی به نشانم کشیدم ، تمام تنم پر از آرامش شد .
هرا متوجه ام شد :
ـ روزهای بدت تازه شروع شده ... ملکه فریما ... !
مری که ساکت بود گفت :
ـ هرا ...میشه بس کنی ...!
هرا نگاهش کرد و گفت :
ـ تو چت شد ...!
هیفا بیچاره تا گفت " سرت درد میکنه " هرا و مری چنان نگاهش کردند که بیچاره قبض روح شد .
هرا بازویش را گرفت :
ـ من نمی فهمم تو چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی ... می دونی که طلسم شدی چرا نمی شینی ور دل شوهرت !؟
گیج گفتم :
ـ طلسم !؟
هرا نفسی کشید :
ـ پدر جونش طلسمش کرده ... !
چشمام بیشتر گشاد شدند تا خواستم سوال بیشتری بپرسم ، پدرم من را صدا زد ، درست میان میکسا و مادرم قرار داشت به سمتش رفتم .
***
به دست های نورانی میکسا و نوازشش دلسپردم ، دست های سفت و سرد همیشگیش ، دستانی که به من زندگی می بخشید .
موهایم را کنار زد و گفت :
ـ تو هم تمام آرامش منی !
لب زدم :
ـ مامانم گفت تو برای تثبیت قدرت به وارث نیاز داری !؟
دستش از لای موهایم بیرون آمد و من به چهره گرفتش نگاه کردم .
ـ میکسا من مانع ...!
انگشتش را روی لب هام گذاشت و گفت :
ـ هرگز ... تو مانع نیستی ... هرگز نبودی ... !
به نشانم علامت دادم :
ـ ولی این هست ... این مانع می شه که نسل تو رو ادامه بدم !
پوزخندی زد :
ـ نسل من که کلا داره کیف می کنه ... ناتالی از نسل من ... هرا ...!
نفسم گرفت :
ـ منظورم بچه امون بود ... بچه من و تو ... فقط من و تو ... یه پسر یا دختر مو سفید ... با چشمای درشت و سیاه ...!
حلقه دورم تنگ تر شد و گفت :
ـ من اون بچه رو دیدم ... وقتی که قدرت درمانگر ما رو خواسته بود !
نگاهش کردم :
ـ می دونم روزی بهش می رسیم ... چون باطل شدن طلسم برادرت به تولد فرزند ما بستگی داره ... دیگه بهش فکر نکن !
اشک هایم تمام صورتم را پر کرده بودند :
ـ اما چطوری ... من ... من فاتح رو دارم ... روح من طلسم فاتح رو داره ... هر بار که جدا می شیم قوی تر می شه ... !
میکسا اشک هایم را پاک کرد و گفت :
ـ فاتح هر چقدر قوی باشه... نمی تونه در مقابل قدرت عشق ما بی ایسته ... بهش فکر نکن ... به الان به همین لحظه فکر کن ... اینکه با وجود غیر ممکن بودن پیوند ما ممکن شده ... اینکه الان هیچکس نمی تونه تو رو از من ... من و از تو بگیره ... به این فکر کن تو الان قدرت اول دنیا و عالم پری ها ، من روک ها هستم ... به چیزهای فکر کن که داریم نه چیزهای که نداریم !
نفسی کشیدم و چشم بستم و زمزمه مانند گفتم :
ـ من تو رو به همه داشته و نداشت هایم نمی خوام ببازم !
گونه ام را بوسید و زمزمه مانند درست مثل لالای گفت :
ـ همین مهمه ...همین !
با نوازش چیز نرمی روی صورتم چشم باز کردم ، با دیدن سقف باز و گندبودی که برگ های صورتی را به پایین می انداخت لبخندی زدم و به سقف و رقـ*ـص برگ ها خیره شدم ، واقعا اینجا زیبا ترین جای بود که به چشم دیده بودم .
میکسا سرفه ی کرد که نگاهش کردم ، به در شکل رومی تیکه داده بود و به من و ذوق و آرامش بی سابقه ام خیره بود .
ـ قصدت بیدار شدن نداری !؟
چشم بستم :
ـ نمی دونم یه حسی دارم ... بخاطر اینجاست یا نه ولی خیلی خاص و دوست داشتنی ِ!
کنارم نشست و موهام و نوازش کرد :
ـ برای همین اینجا اسمش محل آرامشه ... زوج ها اینجا حس فوق العادی تجربه می کنن !
دستش جای نشانم رفت و داغی در وجودم حس کردم ، زمزمه وار گفتم :
ـ دیشب تو هم حسش کردی !؟
چشماش به چشمای شرمگینم برخورد کرد و لبخندی زد و سرش را تکان داد :
ـ خب ... خب بریم که ماه عسلمون رو خراب نکردی !
چشمام گرد شد و زود در جام نشستم ، خندید و آرام به پیشانیم زد ، منم همراه اش خندیدم .
***
هر دو به هم خیره بودیم ، چشمام پایین پریدند و روی دستش متوقف شدند :
ـ میکسا !؟
من را بخود نزدیکتر کرد و گفت :
ـ معذرت می خوام ... !
اشک هام در چشمانم جمع شدند :
ـ تو چرا معذرت بخواهی ... راستی ... !
نگاهش کردم ، خواستم حس و احساس میکسا را عوض کنم :
ـ بچه ها هم اینجان ... می خوام ببینمشون !؟
لبخندی زد و صورتش را نزدیکم آورد :
ـ باور کن پسرها دارن تلاش می کنن از خیمه هاشون بیرون بیان ... ولی ...!
اخمی کردم :
ـ آره خدا از اعماق وجودشون بشنوه !
دستش رفت پشتم و همراه هم از خیمگاه که چه عرض کنم از قصر باشکوه و رمانتیکی که به ما رسیده بود خارج شدیم ، پری های زیبای تمام حیاط را مدیریت می کردند ، گلها رنگ و بارنگ با موزیک خاصی باز بسته می شدند ، هوایش به قدری خوب و دلنشین بود که گفتم :
ـ انگار توی بهشتم !
میکسا گونه ام را نوازش کرد و گفت :
ـ بهشت اینجاست ... کنار تو !
از پله های مرمری که زیرش نهر زیبا بود رد شدیم :
ـ راستی هرا گفت مری طلسم شده توسط پدرش ...!؟
فشارش به پهلویم من را متوجه صورتش کرد که عصبی شده بود :
ـ نمی خواستم ...!
ـ وقتی مری گفت تازه خواهرزمینیش رو حس می کرده ... من و پسرها البته رمئو خبر نداشت وارد مکان ممنوعه شدیم ... که ببینم این خواهر مزاحم کیه ... اما تنها چیزی که دیدم وجود قفل شده مری بود ... اون هیچ خواهری نداشت ... حسش بود که با تکان روکش انگار زنجیرها بیشتر بدنش رو می فشردند !
نفسی کشید :
ـ دامع گفت طلسم شده ... برای فهمیدنش قسمت آخر ماجرها رو تغییر دادیم و با کمک قدرت دامع برگ مری رو تغییر دادیم ... تا بره پیش هیپرت ها !
با دهان باز به شیطنت پسرها خیره بودم :
ـ اگه گیر می افتدین !؟
خندید و گفت :
ـ انگار فکر کردی با بچه طرفی ها ... ما تجربه های زیادی داریم ... !
نالیدم :
ـ خب چی میشه طلسمش چطور از بین می ره !
دستم را گرفت و زیر سایه درختی در آغوشش نشستم :
ـ رمئو درسته که طرد شده ولی الان جانشین پدرش شده قدرت زیادی کسب کرده ... مری هم همسر ابدیش ... فکر کن پدر مری کنار نمی کشه ... !؟
ـ اگه نکشه چی !؟
لب های سرد شو روی شانه ام حس کردم :
ـ پس خیلی خر تشریف داره!
با هان کشداری برگشتم سمتش که به چهره ام خندید ، منم از هان و تعجبم خندیدم :
ـ میکسا یه سوال بپرسم عصبی نمی شی !؟
موهام پشت گوشم برد و گفت :
ـ نه عشقم !
جمله ام را مزه مزه کردم که از کوره در نرود :
ـ چرا ...چرا تاج هیربد رو قبول نکردی ... من می دونم که پدر بزرگ مادریت گفت تو رو به عنوان جانشین می پذیره !؟
به دور دست خیره شده بود :
ـ فریما ...!
ـ می دونم که دوست نداری درباره گذشته چیزی بگی ... ولی واقعا دوست دارم بهم بگی ... تو گذشته من و به لطف پدرم می دونی ...!
ـ پدرم با نقشه مادرمو عاشق خودش کرد ...بعدم که فرصت انتقام داشت درست زمانی که به هدفش فقط یک قدم فاصله داشت گذاشت مادرم بره ... اما دوباره تقدیر اون ها رو به هم نزدیک کرد و زمانی که من در آغـ*ـوش مادرم قرار گرفتم درمانگر هم به وجود اومد ... پدر بزرگم منو داد به پدرم و مادرم با این غم که من و پدرم مردیم شکنجه داد که مرگ رو به زندگی ترجعی داد ... وقتی پدرم متوجه شد رفت جای که شروع عشقشون بود ... مادرم خواست روحش به وجود من تقدیم بشه ولی پدرم این رو نخواست و مادرم با خنجره اش گشت و قدرت هاش و گرفت و اسیر خودش کرد ... این باعث می شد که مایا که دختر برادر مادرم بود در دست های اون اسیر باشه و قدرتش به این زودی ظهور نکنه ...!
بلند شد و پشت به من ایستاد :
ـ منم که روی زمین بودم و این چیزها رو نمی دونستم ... پدرم من رو به سخترین ماموریت ها می فرستاد اونم وقتی که سنی نداشتم ... گاهی شکست خورده و زخمی بر می گشتم ... پدرم برای هر شکستم تاوان سختی ازم می گرفت ...به قول خودش می خواست قوی ترین روک تاریخ پیدایشمون بشم ... با اینکه نمی خواستم ولی پری من در مقابل خودخواهی پدرم به قدری ضعیف شده بود که هیچ احساسی نداشتم ... تنها حسم حس قدرت و سختی کشیدن بود ...!
آه ی کشید و دستش را روی پیشانیش گذاشت :
ـ وقتی پسر 12 ساله زمینی شدم ... پدر بزرگم به دیدن پدرم اومد ... از اونجای که هر دو بچه هاش مرده بودن ... رز هم که هنوز بچه بود و هم ضعیف خواست من جانشینش بشم ... با تمام مشکلاتش به تنهای می جنگید ...ولی نمی خواست تختش به برادرش بده اونم نوعی دیگر از خودخواهی رو داشت ... ناخواسته حرف هاشون گوش می کردم ...پدرم شرط گذاشته بود که با روی تخت نشستنم ...!
ساکت شد ، بلند شدم و از پشت بغلش کردم و نالیدم :
ـ معذرت می خوام ... ناراحت نباش ولش ... !
ـ شرطش پیوندم با رز بود !

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    دست هام باز شدند و گفتم :
    ـ هان ... رز مگه خاله ...!؟
    برگشت سمتم :
    ـ واسه همین از آکادمی فرار کردم ... چون فهمیدم شرط پدرم معنیش چی بوده ...پدر بزرگ عزیزم می خواست من برگردم به خانواده ضعیفش ... پدرم می خواست که جایگاه روک ها تثبیت بشه ...دامع اون بار خبرم کرد که برای دیدن عشقش رفته بود اونجا متوجه شده که پدر بزرگم نقشه کشیده که انجمن و نابود کنه ...وقتی رسیدم پدرم توسط مردم به جرم کافر و جادوگر کشته شد ... از همه اشون متنفرم !
    بغلش گرفتم و پشتش را نوازش کردم :
    ـ می دونی چرا عاشقت شدم و هستم ... چون تو آخرین کسی که به فکرش می افتی خودتی !
    محکم تر بغلم کرد و لبخندم زنده شد .
    ***
    دو روز زیبا را بدون کوچک ترین فکر و خیال از آینده گذراندیم ، روز دوم بچه ها دم در اقامتگاه ما بودند و چنان شلوغ کرده بودند ، که گیج از خواب پریدم ، میکسا با لبخند بهم خیره بود :
    ـ چی شده ... !؟
    موهایش را چنگ زد :
    ـ انگار زیادی خلوت کردیم ...صداشون در اومده !
    با چشمای گرد شده گفتم :
    ـ اینجا که در و پیکر درستی نداره ... وای نیان... من ...!
    خندید و مجبورم کرد دراز بکشم :
    ـ تو استراحت کن من حلش می کنم !
    ـ نه مگه مغز خر خوردم سوژه بدم دستشون !
    بلند شدم و هر چه داشتم را پوشیدم و همراه هم دست در دست هم به سمت دروازه اقامتگاهمان رفتیم که پری ها ی نهگبان به شدت مانع از دخول بچه ها شده بودند ، اولین کسی که با دیدنمان داد کشید دانیل بود :
    ـ چه عجب چشممون به جمال خسته اتون خورد !
    هرا به بازویش زد که او هم اخمی کرد ، با رسیدن ما بهشان پری ها کنار رفتند ، میکسا به دامع نگاه می کرد ، منم نگاهش کردم و بعد به هیفا ، چیز مشکوکی نبود که :
    ـ چه خبر مگه شما الان نباید اقامتگاهتون باشین !؟
    دانیل جواب داد :
    ـ منم همین رو می گم ... ولی بعضی ها می گنن نه بریم پکنیک !
    با تعجب پرسیدم :
    ـ پکنیک .... مگه می شه !؟
    هرا بازویم را گرفت و ما دختر ها را کنار کشید :
    ـ ای بابا نمی گیری که نقشه بود ... از دستشون خسته شده بودیم ... به تو هم کمک کردیم دیگه !
    لب هام آویزان شد :
    ـ تو از دانیل خسته شدی !؟
    دانیل داد زد :
    ـ عمرا !
    هرا بهش چشم غور رفت و من به میکسا و دامع که داشتند حرف می زدند نگاه کردم :
    ـ هیفا چیزی شده !؟
    از اپروت بیرون آمد گفت :
    ـ هان ... نه ... نه ... چی باید بشه !؟
    هرا دست روی شانه هایش انداخت و گفت :
    ـ خجالت نکش ... ما خودیم ... می دونیم چی کشیدی ... !
    مری گفت :
    ـ چیزی نیست ... حتما هنوز گیجه ... تجربه اولشون بود !
    گیج برگشتم سمت مری که دست روی دهانش گذاشت :
    ـ هیفا تو خوبی !؟
    سرش را به علامت نه تکان داد و اشک هاش چکیدند ، دختر ها دلداریش می دادند و من دوباره به دامع که نگران نگاهش می کرد ، نگاه کردم ، میکسا با اشاره بهم گفت برم سمتش .
    وقتی دختر ها مشغول هیفا بودند به سمتش رفتم و او هم بازویم را کشید و به خودش نزدیک کرد :
    ـ چی شده ... هیفا میگه خوب نیست !؟
    سرش را نزدیک تر آورد و گفت:
    ـ هیفا نمی تونه دامع واقعی رو تحمل کنه ... !
    ـ ولی اون بار که ...!!
    لبخندی زد و گفت :
    ـ این قانون شکنی ها مخصوص شماست ... دامع تا به حال با وجود خودش بهش نزدیک نشده !
    ـ شاید فقط گیجه ... به مرور خوب میشه !
    نفسی کشید و گفت :
    ـ این رو به دامع بگو ... نمی فهمه ...میگه نباید هیفا رو انتخاب می کرد ...!
    با تعجب نگاهش کردم :
    ـ این چه حرفیه ... هیفا عاشق دامع ست در ثانی اون ها الان پیوند خوردن !
    لبخندی زد :
    ـ نگفتم که قرار جدا بشن !
    نفس پر حرصی کشیدم :
    ـ الان لازمه که رابـ ـطه اشون اینقدر سخت باشه !؟
    شانه ی بالا انداخت ، صدای دامع ما را به سمت او چرخاند :
    ـ بریم !؟
    میکسا سرش را تکان داد و ما همه همراه هم به قسمتی که شبیه به دشت بود رفتیم ، دانیل وهرا همش پاچه هم را می گرفتند و شیطنت می کردند ، مری و جان هم در کنار هم نشسته بودند ، دامع و هیفا گوشه ی خلوت کرده بودند ، دامع در حالی که گونه هیفا را نوازش می کرد با او حرف می زد .
    منم کنار میکسا نشسته بودم و دلم به لحظه های که بین آن ها بودم سپردم .
    ***
    ناتالی به اتاقی که روزگاری پدرش به او امید داده بود که مال او می شود نگاهی انداخت و با لبخندی مرموز به تکاپوی پری ها خیره شد .
    دست به سـ*ـینه به سمت آینه رفت و به تاج و لباسش نگاه کرد ، بدون اینکه برگردد گفت :
    ـ ملکه و شاه سابق از مکان جدیدشون راضی بودن !؟
    وزیرش گفت :
    ـ بله بانوی من !
    لبخند خبیث ناتالی رنگ گرفت .
    هیربد با شنیدن موضوع تازه متوجه اشتباه اش شده بود و گفت :
    ـ اما من تاج به ...!
    سیلی مادرش خاموشش کرد :
    ـ پسر احمق ... کاش فهمیدی که چه به روز مردمون آوردی ... !
    فربد شانه های همسرش را گرفت و گفت :
    ـ الان که گذشته ...چاره رو باید پیدا کنیم ... مردم ما هیچ وقت ناتالی خونخوار رو قبول نمی کنن !
    رز کلافه در اتاق چهار متری و کوچک هیربد قدم می زد :
    ـ کاش همین طور بود... ناتالی با حکم محکم آینه نشسته به تخت ... تنها راهش ...!
    به هیربد نگاه کرد و به سمتش رفت :
    ـ باید جفت تو پیدا کنی ... من پیداش می کنم ... تو باهش بر می گردی مقررت ... مخالفتی هم در کار نیست ... فهمیدی !؟
    ـ اما مادر ...!
    دست رز مانع تکمیل حرف هیربد شد :
    ـ گفتم بی مخالفت ... یکی می شدید ... اما نه روی زمینی ... بریم فربد !
    فربد به شانه پسرش زد و گفت :
    ـ بهترین انتخاب پسرم ... من به دنی میگم کمکت کنه !
    لبخندی به چهره وا رفته هیربد زد و همراه همسرش رفت .
    هیربد کلافه شده بود ، نمی خواست رابـ ـطه عاطفیش را با درمانگر از دست بدهد، اما می دانست که مادرش حرفش دوتا نمی شد و حال بیشتر از همیشه و هر وقتی مصر بود .
    پوفی کشید و به دانی نگاه کرد :
    ـ چکار کنم !؟
    دانی لبخندی زد :
    ـ کاری که لازمه بکنی ..و دست از سایه بودن بر دار به سرنوشتت برس ... مثل همزادها ی دیگه ...!
    سری تکان داد :
    ـ فکر کن یه آدم نرمال بشه جفت من !
    دانی لبخندی زد :
    ـ من فکر نمی کنم !
    ***
    فریما :
    بعد از آن چند روز تند اما زیبا برگشتیم قصر اصلی ، تمام وقتی که آماده می شدم حس عجیب و اعصاب خورد کنی داشتم ، میکسا هم تاج گذاری داشت و در قصر خودش بود .
    پدرم داخل اتاق شد و ندیمه ها با تعظیم خارج شدند ، لبخندی به من زد و دست هایم را گرفت و نشاند :
    ـ می دونم خیلی عصبی هستی !
    نالیدم :
    ـ خیلی ... دلم می خواد یکی را بکوبم به دیوار !
    لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت :
    ـ نگران نباش همه چیز بعد تاج گذاری درست می شه ... !
    ـ نمیشه الان نباشه ... یا من و میکسا ...!؟
    سرش را به جواب نه تکان داد و نفس عمیقی کشیدم :
    ـ میکسا پادشاه روک هاست ... نمی تونه تاج پری رو روی سرش بذارنن!
    سری تکان دادم و لبخند دروغینی زدم :
    ـ بعدش می تونیم بریم خونه مون !؟
    گونه ام را نوازش کرد و گفت :
    ـ البته که می تونی بری ... اما یادت نره دیگه حریم شخصی نداری ... هر وقت لازمت داشتن باید برگردی ... وقتی برادرت تونست طلسمش رو بشکنه تو هم از این تشریفات آزادی !
    نفسی دیگری کشیدم :
    ـ من قانون ها رو خوندم ... جانشینی من تا وقتی جانشین بعدی رو به دنیا نیاوردم رسمی نیست !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ آره درسته ... واسه همین گفتم نباید کسی از فاتح بودن تو خبر دار بشه ... وگر نه دشمن های تو همین الان بهت داشتن خدمت می کردن !
    سرم پایین پرید و گفتم :
    ـ تمام تلاشم و می کنم ... نمی ذارم به کسی صدمه بزنه !
    بغلم گرفت و بوش تمام وجودم را فرا گرفت ، لذتی کشنده داشت من را در بر می گرفت که ازم جدا شد و گفت :
    ـ می دونم که می تونی ... چون دختر منی ... سختی کشیدن و تحمل تو خون تو ئه !
    دست هایم را رها کرد و رفت ، منم متعجب و غمگین به رفتنش نگاه می کردم .
    جلوی پدر و مادرم زانو زدم و پدرم تاجم را گذاشت ، مادرم بازویش را گرفت و به او تکیه داد ، مردمم به من تعظیم کرده بودند ، ولی من هیچ حسی به آن ها نداشتم ، تنها حسم این بود که از آن مجلس بیرون بروم .
    پدرم رو به برادرهانش کرد و آن ها هم یک به یک همراه شاهزاده هاشان بهم نزدیک شدند و خودشان معرفی و برادرم معرفی کردند .
    اما من بازم هیچ حسی بشان نداشتم ، تنها حس برادرانه من به دانیل و رمئو و دامع بود و بس .
    ولی با این وجود لبخند زدم ، یکی از شاهزاده ها که به من جیک معرفی شده بود گفت :
    ـ خوشحالم که تو رو بلاخره دیدم ... وقتی آکادمی بودیم همش فکر می کردم یه چیزی مشکل داره ... خوشحالم که اینجای میون هم نوع های خودت !
    عمدأ موهایم را پشت گوشم بردم به جانب دیگرم نگاه کردم که نشان میکسا را که پشت گوشم بود را ببیند و ازهم دور شود ، با اینکه می دانستم که نمی تواند جز حس برادرانه به من حس دیگری داشته باشد ، ولی چیزی در درونم گفت که باید جوابش را این طوری بدهم .
    جشن و پایکوبی بود ، اینکه در دنیای متفاوتی بودم را حس نمی کردم ، تنها تفاوتش پرواز کردن پری های بالا سرمان بود .
    پسر جوانی بهم نزدیک شد که اصلا به او نمیامد جز جانشین ها باشد ، لباس براق سفیدی به تن داشت و چهره بی نظیر و معصومی ، چشماش قهوه ی روشن بودند درست مثل موهایش ، نرسیده به من لبخندی زد و تعظیمی بهم کرد :
    ـ خوشحالم که بانوی منتخبم رو می بینم !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    لبخندی زدم :
    ـ نمی دونم چرا حس می کنم تو رو دیدم !؟
    لبخندش عمیق تر شد و نزدیک تر آمد :
    ـ من ناجی برادر شما ...کبیرم !
    اخمی کردم و گفتم :
    ـ ولی مطمئنم تو رو جای دیدم ... یه جای که به یادم نمیاد !
    نفسی کشید :
    ـ نمی تونم بگم شما اشتباه می کنید !
    لبخندم عمیق تر شد :
    ـ این یعنی که اشتباه می کنم !؟
    سرش را پایین گرفت و سرش را تکان داد ، هم قدم شدیم :
    ـ برادرم چطورئه ... ابلیس کوچولوم حسابی بزرگ شده !؟
    نفسی کشید و دست به جیب گفت :
    ـ کاش جوابم این بود که عالی هستن ... ولی متاسفانه نمی تونم بگم ... ایشون با آوردن دیانا به خونه شخصیشون انگار هر روز و شب خار به بغـ*ـل بلند میشه ... نمی فهمم چرا داره خودش رو شکنجه می ده !
    به غم چهره اش نگاه کردم :
    ـ می دونم چه حسی داره ... کاش می تونستم طلسمش رو باطل کنم !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ کاش ... ولی می تونی شدتش رو کم کنی !
    پرسشی نگاهش کردم ، بازویم را گرفت و از سالن بیرون رفتیم ، در فضا آزاد انگار چشمانش براق تر شده بودند :
    ـ من جادوگر رو پیدا کردم ... همون که آویر رو طلسم کرد که وجود آلا رو نشناسه ...مرگ اون می تونه خیلی چیزها رو عوض کنه ...بعدش هم مرگ آلا ... آلا ضعیفه ... الان هم توی قصر هیپرت هاست ... اگه این دو بمیرن ...!
    نفسی کشیدم :
    ـ چرا به پدرم نگفتی ... اون بهتر از من ...!
    ـ این کار از دست شما بر میاد ... وگرنه که بی خیالش ... امپراطور حتی بفهمه من جریان رو به شما گفتم من و می کشه ... !
    چند دقیقه بین ما سکوت بود ، بلاخره گفتم :
    ـ از کجا اون جادوگر و پیدا کنم !؟
    لبخندی زد و گفت :
    ـ اون همسایه مادر و پدرت روی زمین بوده ، مشهور به جادوگری و رمائلیه ... مرگ با قدرت پری شما هیچ شکی رو باقی نمی زاره ... اگه خودم اجازه داشتم این کار و می کردم ... ولی نمی تونم مرز دارم ... اسم زن تاراست ... یادت نره باید نسل تارا رو از ببین ببری ... بچه اش دوشنبه ها میاد خونه اش یه دختر 6 ساله داره ... می دونم یکم بیرحمانه ست ولی چاره ی نیست تا وقتی که نسل تارا نفس می کشه ... آویر نمی تونه قوی بشه ...!
    نفسی کشیدم و سرم را تکان دادم :
    ـ هیپرت ها قوی تر از منن نمی تونم به آلا نزدیک بشم !
    رو به روم ایستاد :
    ـ همسر شما راه رو براتون باز می کنه ... چون آلا توی قصر اول زندانی شده ... قرار شده بعد از حکمش که فرداست بره قسمت هیپرت ها ... تنها فرصت شما امشبه !
    چشمام گرد شد :
    ـ امشب ... من نمی تونم امشب از قصر ...!
    نزدیک تر شد ، نمی دانستم چرا اینقدر اصرار می کرد من این کار ها را بکنم :
    ـ کسی مانع از دیدن جفت شما نمیشه ... در موقعیت مناسب می تونید به سیاچار برید و کار را تمام کنید !
    نفسی کشیدم و سرم را تکان دادم :
    ـ من باید برم ... شاهزاده ام منتظر منه !
    سری تکان دادم و او با تعظیمی گفت موفق باشید و رفت ، اما من فکرم مشغول بود ، می دانستم یک بار دیگر به فاتح اجاره بدهم دیگر نمی توانستم مانع این هیولای خون خوار بشم .
    اما به یک باره نگاه طلایی برادرم به یادم آمد که بسیار غمگین و ناراحت بود .
    نفسی کشیدم و برگشتم داخل سالن و خودم را به بی خیالی زدم .
    ***
    ناتالی برگشت و به سفید پوشی که یک قدمیش ایستاده بود لبخند زد ، ناتالی بغلش گرفت و گفت :
    ـ می دونستم از پسش بر میای عشقم !
    کبیر لبخندی زد :
    ـ نمی خوام هیچ وقت تو رو ناراحت ببینم عزیزم !
    ناتالی از بغلش خارج شد و گفت :
    ـ مهره اول رو حرکت دادی ... اما اگه آویر متوجه رابـ ـطه ما بشه چی !؟
    کبیر لبی تخت نشست و دستش را گرفت و او را کنارش نشاند :
    ـ تو فکر کردی ...من مثل همنوع های خودم خیلی شکیل وفا دارم ... اشتباه فکر می کنی ... من تو رو به تخت رسوندم ... تو قول دادی که مال من باشی ... و این زمانی به حقیقت مبدل میشه که ما قانون ها رو دور بزنیم ... تو فقط آرام بشین روی تختت ... ما جفت هیربد و قبل از رسیدنش می کشیم ... توسط خواهرش فریما ... بعدش آویر توسط مرگ آلا که نمی دونه با رابـ ـطه اش با اون و نبود هیچ رابـ ـطه جدیدی چه بلایی سرش میاد ... اونم از میدون به در میشه ... تو بخاطر خــ ـیانـت فربد و رز دستور قتلشون رو می دی ... مجیر و مایا هم که توی قصر تو نمی تونن دخالت کنن ... منم مواظبم که کسی بهت شک نکنه ... وقتی دیانا رو کشتم ... تو می ری مکان ممنوع و خونت رو تقدیم آینه می کنی که من جفت من بشم !
    ناتالی لبخندی زد و سرش را تکان داد .
    ***
    فریما :
    ـ بانوی من شما باید امشب را در قصر باشید !
    نفسی کشیدم و شنلم را بستم :
    ـ گفتم می رم پیش همسرم ... نمی فهمی !؟
    دیگر چیزی نگفت و از سر راهم کنار رفت ، صاعقه لبخندی زد و تبدیل شد و من پشتش سوار شدم ، حسی در من می گفت اشتباه می کنم ، ولی حسی به من حس قدرت می داد و من به سمت قصر میکسا پرواز کردم ، دم مرز ورودی روک ها بهم تعظیم کردند و من به صاعقه گفتم :
    ـ ممنون که پیشمی ... به زودی بر می گردیم زمین تو هم می تونی حسابی خوش باشی !
    لبخندی زد و بغلش کردم و رفتم سمت قصر میکسا به استقبالم آمد ، پریدم بغلش و او با خنده گفت :
    ـ یه امشب قرار بود از دست راحت باشم ها !
    محکم تر بغلش کردم و بلغور کردم :
    ـ منو ببخش عزیزم !
    بلندم کرد و گفت :
    ـ بخشیدم ...خبر نداری !
    دست هام دور گردنش حلقه کردم ، متوجه نگاهم شد و گفت :
    ـ چیزی شده !؟
    لبخند دروغینی زدم و گفتم :
    ـ دلم تنگت بود ... چیزی نیست !
    لبخندی زد به لبخند مرده م زد و من چشم باز کردم ، در اتاقش بودیم .
    با چشم همه جا را نگاه کردم :
    ـ می دونم که با اتاق قصر تو زمین تا آسمون فرق می کنه !
    لبخندی زدم و او من روی تخت گذاشت ، چشم بستم و سعی کردم پرییم که از دروغ گفتن به میکسا عذاب می کشید را آرام کنم ، و از طرفی باید تلاش می کردم میکسا متوجه برق فاتحم نشود که قول خون خواری به او دادهم .
    ***
    میکسا آرام کنارم خواب بود ، به چهره زیباش خیره بودم ، اشکم لای موهایم رفتند و برای اولین بار عشقم را کسی که نفسم بود را با قدرتم بی هوش کرده بودم که مزاحم کارم نشود .
    با اینکه با این کارم اول از همه خودم اذیت می شدم ، ولی آخرین راه چاره بود .
    لباس میکسا را تنم کردم و از اتاقش خارج شدم ، هر لحظه نگران بودم که کسی از پشت من را بگیرد و مانعم شود ، مسیر را به لطف هریس و مارسا به خوبی به یاد داشتم .
    به ساچار رسیدم ، به سلول زندانی ها نگاه کردم ، همه اشان آن کسی نبودند که من می خواستم ، قدمی برگشتم و به پسرک جوانی که بی شباهت به نسل روک ها نبود نگاه کردم ، گوشه ی گز کرده بود به سقف خیره بود .
    نگاهش پایین آمد و به من خیره شد خواستم رد بشوم گفت :
    ـ بانو فریما ... شما ... اینجا !؟
    نفسی کشیدم و خواستم بروم :
    ـ بانوی من ... !
    دوباره برگشتم و گفتم :
    ـ بله ...!؟
    لبخندی زد و به میل ها چنگ زد :
    ـ من و به جا میارید ... من دامرم !
    از کجا باید به یادش میاوردم :
    ـ نه !
    دوباره مانعم شد :
    ـ من دوست آویرم ... رابـ ـطه ما عمیق بوده ... اگه شما رابـ ـطه روحی با آویر داشتین که باید منو بشناسید !
    نفسی کشیدم :
    ـ رابـ ـطه ما عمیق نبود !
    خواستم برم که دستم را گرفت وناخواسته سردی دست هایش و تصاویر ذهنی که بهم منتقل کرد را دیدم ، با دهان باز نگاهش کردم ، دستم را پس کشیدم :
    ـ تو ...!
    لبخندی زد :
    ـ درسته من برادر خاندانی همسر شمام ... قبل از ایشون جانشین شدم ...!
    ـ یعنی میکسا تو رو ...!؟
    ـ این ها گذشته ... من زندانیم ... ولی لطفا از قدرتون استفاده کنید و به آویر خبر بدید که جوونش در خطر ه... !
    بی توجه به داد و فریادش که آویر را خبر کنم به سمت سلول آلا رفتم نرسیده به آلا گفت :
    ـ قاتل آویر ...کسی که فکرش رو نمی کنی ... لطفا ... لطفا برگردی پیش آویر ... لطفا ... بانوی من ... !
    سلول آلا را باز کردم که مثل مجسمه به دیوار چسبیده بود ، منم به او خیره شدم :
    ـ کار ناتمومون ...تموم کنیم !؟
    چشم بستم و به فاتح اجازه خروج دادم .
    آلا ترسده بود به من خیره بود ، روح ترسیدش را داشتم حس می کردم ، دستم بآلا بردم و آلا دهانش باز شد و وجودش از زمین کنده شد و در هوا معلق ماند و نور آبی ما را به هم متصل کرده بود .
    ***
    میکسا :
    با دیدن کابوسی از پری فریما ، دستی به جاش کشیدم ، با خالی بودن جاش از جا جستم و به اتاق خیره شدم ، داد و فریاد شعله تو گوشم بود .
    بلند شدم دیدم لباس هایش را زمین و لباسم نیست ، لباس جدیدی برداشتم و چشم بستم اجازه دادم شعله راهنمایم کند .
    فهمیدم دارم کجا می رم اما نمی دانستم چرا فریما پایین چکار داشت .
    ناخواسته چهره آلا در مغزم جرقه زد ، چشم باز کردم با تمام سرعتی که داشتم به سمت سیاچار رفتم .
    با دیدن نور از سلول آلا فهمیدم چه خبر است؛ خدا را شکر کردم که خنجرم پیشم بود که اگر فریما به خطر افتاده کمکش کنم .
    ولی کسی که اکنون به خطر افتاده آلا بود ، آرام به سلول نزدیک شدم ، آلا درست مثل چوب بآلا رفته بود و آخرین نفس هایش را تقدیم به فاتح می کرد ، به چهره و برق نگاهش خیره شدم ، لبخند مغرورانه ی زد و به سمتم برگشت :
    ـ بیدار شدی ... پس تو هم به لیستم اضافه شدی !
    خنجر را پشتم قایم کرده بودم و آرام به سمتش می رفتم :
    ـ فریما ... آرام باش ... !
    با دست دیگرش من را پرت کرد که خوردم به دیوار رو به رو لبخند ترسناکی زد و گفت :
    ـ ای بیچاره ... فریما رو صدا می زنی ... حتی اونم بـرده منه !
    اخمی کردم و بهش حمله کردم ، آلا زمین خورد و ما درگیر هم شدیم ، با اینکه می دانستم از پسش بر نمیام ولی چاره آخر همین بود ، کمرش و زخمی کرد ، جیغ کشید و نور چشماش از بین رفت و میان دست هایم از حال رفت ، به آلا نگاه کردم به کندی نفس می کشید .
    دستم را بریدم و به لب هاش نزدیک کردم :
    ـ شانس آورد ی... وگرنه تا الان هفت کفن پوسونده بودی !
    آرام چشمانش را باز کرد و نالید :
    ـ آویر !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    به سمت فریما رفتم و بلندش کردم ، دامر گفت :
    ـ میکسا ...!؟
    ایستادم :
    ـ لطفا یه بار به حرف هام گوش کن !
    خواستم بروم :
    ـ بخاطر عشقت هم شده گوش کن !
    برگشتم سمتش :
    ـ من با خائن ها حرفی ندارم ... الان هم آرو م بگیر و منتظر مجازاتت باش !
    ـ باشه منو مجازات کن ... ولی قبلش به حرف هام گوش کن ... تو می دونی که من چه قدرت های دارم ... می دونی که بخوام هم نمی تونم به تو دروغ بگم ... تو رو قسم به عشقت برو پیش آویر ... آویر جونش در خطر ه... من خطر و حس می کنم ... خطر نزدیک تر از همیشه به آویرئه ... می دونی که اگه بلایی سر آویر بیاد و مردم بفهمند فریما فاتحست خودشون اون می کشنن... تو که این رو نمی خوای !؟
    به او نزدیک تر شدم :
    ـ چرا باید باور کنم ... که بعدش دوباره بهم خــ ـیانـت نمی کنی !؟
    نفسی کشید و گفت :
    ـ چه خیانتی ... من هرگز به تو خــ ـیانـت نکردم ... تو برادر منی ( خاندانی )چرا بهت خــ ـیانـت کنم !؟
    ـ پدرت که راحت به پدرم خــ ـیانـت کرد ... تو چرا نکنی !؟
    به دیوار سلولش تکیه داد :
    ـ باشه اگه می ترسی جاتو بگیرم ... تبعیدم کن زمین ... خودم به دوستم کمک می کنم !
    ـ این چه حسی که تو به آویر داری ... یکم از دوستی گذشته !
    سرش را پایین گرفت :
    ـ نمی تونم توضیح بدم ... من این حس رو همیشه به اون داشتم ... می خواستم قبل از آویر من صدمه ببینم !
    چشمانم یک تیکه سیاه شد و زنجیره هاش باز شدند :
    ـ این ببخش رو بخاطر جون عشقم می کنم ... به خودت نگیر ... بقیه اش هم خودت می دونی !
    و از پله ها بالا رفتم .
    ***
    با تکان های فریما چشمانم را باز کردم ، با جیغش منم نشستم :
    ـ وای میکسا چرا همچین شدی ... کی تو رو این طوری زخمی ...!
    سرش را گرفت و به من نگاه کرد ، خدایا چقدر قوی شده بود ، باید هر چه زودتر فریما را به زمین می بردم .
    اشک هایش باریدند :
    ـ من این کار و کردم !؟
    صورتش را قاب گرفتم :
    ـ نه عشقم ... تازه این ها خراشه !
    نالید :
    ـ من این کار و کردم ... با همین دست های لعنتیم !
    داشت مثل ابر بهاری گریه می کرد ، بغلش کردم و موهایش را نوازش کردم .
    ـ فریما من خوبم ... گریه نکن ... چیزی نشده ... بهت توضیح می دم !
    به هق هق افتاده بود و من پیشانیش را بوسیدم و توضیح دادم که به علت وجود آلا در قصرم فاتحش دوباره بالا آمده بود و منم برای توقفش این طوری شدم .
    نفسی کشید و گفت :
    ـ آلا رو کشتم یا نه !؟
    سوالش بی حس تر از چیزی بود که انتظار داشتم ، انگار می خواست بشنود" آره" برای آرامش روح فاتحش گفتم :
    ـ آره متاسفانه ... ولی چاره دیگری نداشتی ... دوم تو خودت که نبودی ... پس ناراحت نباش !
    سرش را تکان داد که نیل من را خواست که خبر مهمی بدهد :
    ـ من الان بر می گردم !؟
    سرش را تکان داد و من به سمت بیرون رفتم ،با خون من که آلا نوشید تا وقتی که در قصرم بود کسی متوجه اش نمی شد مخصوصا روح فاتح ، نمی خواستم که با به تخت نشستنش همه پی ببرند که او فاتحست .
    نیل خبر فرار دامر را داد و خیلی ها را هم فرستاده بود به دنبالش ، ولی من گفتم :
    ـ برام مهم نیست اون بچه خطری واسه من نداره !

    نیل اما گفت :
    ـ قربان ولی اگه مثل پدرش ...!
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ نیل ... اون بچه ست در ثانیه ... همچین فکر های به مغز اون نمی خوره ... دامر مثل پدرش نیست !
    تعظیم کرد و رفت .
    ***
    فریما :
    به پدر و مادرم تعظیم کردیم ، آنها هم خوشحال ما را نگاه می کردند ، هیچ وقت به این خوشحالی نبودم برگشتن به زندگی عادی خودم خیلی برام خوشایند تر از ماندن و سر کله زدن با اتفاقات آسمانی بود .
    میکسا دستش را پشتم برد ، منم با لبخند نگاهش کردم ، لبخندش عمیق تر شد ، همه به صف ایستاده بودند و خبری از افکار پیچ و تاب خوردی من نداشتند .
    یاد گرفته بودم چطور مانع شوم کسی افکارم را بخواند ، اما جز میکسا کسی نمی دانست که دارم قوی تر از تصورات همه می شوم .
    پدرم رو به میکسا گفت :
    ـ چند روز توی شهر پدرت بمون ... بعد برید روستا که یکسالت تمام بشه !
    میکسا سری تکان داد و گفت :
    ـ بازم می بینمتمون !
    این رسمی صحبت کردنشان داشت من را به خنده تشویق می کرد ، مادرم من را به گوشه ی برد و گفت :
    ـ دخترم من برگشتم خونه سابقم ... ولی کسی نباید هویت اصلی ما رو بدونه ...!
    گفتم :
    ـ می دونم ... بهتون حتما سر می زنم !
    پیشانیم را بوسید و گفت :
    ـ می دونم که به دیدن من میای !
    پدرم سرفه ی کرد و ما از خلوتمان دل کندیم و من به میکسا نزدیک شدم و با هم از قصرشان خارج شدیم .
    میکسا لبخندی بهم زد و من بیشتر به او چسبیدم :
    ـ خوشحالم که همه چیز تمام شد ... می تونم برگردم به زمین !
    با شیطنت گفت :
    ـ همچین برگشتنی در کار نیست ... هر ماه یک بار باید بیای به تختت سر بزنی ...!
    نفسی کشیدم :
    ـ می دونم ... تازه فکر کن من برگردم !
    اخم شیرینی کرد :
    ـ بر می گردی !؟
    سرم تکان دادم :
    ـ به خاطر تو هم که شده برمی گردم !!
    منظورم را فهمید و در گوشم گفت :
    ـ من احتیاج به مکان خاصی ندارم ... هر وقت پری کوچولوم خواست می تونه من رو ببینه !
    سرم را به بازوش تکیه دادم :
    ـ فقط دلم برای روزهای خوبی که با دوست هام داشتم تنگ میشه !
    نفسم را فوت کردم :
    ـ هیفا ...هرا... مری ... پسرها ... نمی دونم چرا دوست داشتم بیشتر باهشون بودم ... ولی از یه طرف خوشحالم که اون ها خوشحالن که من دارم می رم زمین !
    سری تکان داد و گونه ام را نوازش کرد :
    ـ آره همه خوشحالا از دستت خلاص میشن !
    لبخندی زدم و چشم بستم .
    ***
    میکسا رو به من نشسته بود و من همش فکر می کردم چطوری جیم شوم مخصوصا گفته بود دو روز دیگر به روستا برمی گردیم .
    میکسا به کلافگیم نگاهی انداخت و گفت :
    ـ حوصله ات سر رفته ... ملکه !؟
    لب هایم را جمع کردم :
    ـ آره ... می خوام برم بیرون ... هوا بخورم !
    خواست بلند شود که باعجله گفتم :
    ـ تنها !
    با تعجب نگاهم کرد ، به چشمای که پر از ترس و دروغ بود .
    سرفه ای کرد و گفت :
    ـ باشه برو ... فقط زود برگردی !
    با خوشحالی بلند شدم و آماده رفتن شدم ، میکسا دم در به چارچوب در تکیه زده بود و گفت :
    ـ هوا ابریه ... چتر بر دار ...!
    ـ شاید هـ*ـوس کردم زیر بارون قدم بزنم دلم تنگ بارون شده !
    برگشتم سمتش و او نزدیکم شد ، در حالی که دکمه های پالتوم را می بست گفت :
    ـ قول می دی مراقب خودت باشی !؟
    بوسیدم :
    ـ من بچه نیستم ... می تونم مراقب خودم باشم !
    موهایم را نوازش کرد و گفت :
    ـ کاش می دونستی چقدر از یه بچه خطر پذیر تری !
    نفسی کشیدم :
    ـ میکسا نگران من نباش ... راستی تو برو بیرون و وسایل و سوغاتی های که لیست کردم ... بخر ... منم یه چیزهای خصوصی رو ... !
    در گوشش گفتم :
    ـ قول می دم امشب رو برات خاص می کنم ... نگران نباش زود برمی گردم !
    از کنارش رد شدم و به سمت پله ها رفتم :
    ـ فریما ...!؟
    برگشتم بدون اینکه برگردد گفت :
    ـ تو ملکه ی این رو یادت نره ... برو به سلامت !
    نگاه غمگین آخرم را به او دوختم ولی برنگشت ، مانع رفتنم نشد .
    در را بستم و از خانه خارج شدم .
    در خیابان قدم می زدم ، تمام طول میسر تا سر خیابان را پیاده رفتم و فکر کردم ، گاهی قدم هایم دستور می دادند که برگردم و پیش همسرم بمانم ، گاهی قدرتی که طعم شیرینی به قلبم می داد دستور می داد جلو بروم ، ماشین کنارم ترمز گرفت ، سوار شدم و آدرس را به راننده دادم .
    می ترسیدم ، نمی دانستم ترسم از چه بود ، فقط می ترسیدم ، می دا نستم که پریم با این کار مخالف است، اما من به برادرم بیشتر ازهر چیزی که فکر می کردم حس دارم و این حس زود گذر نمی توانست مانع از کمکم شود .
    صدای کبیر مثل پژواکی در گوشم پخش می شد و تمامی نداشت ، دستور قتل نسل تارا ، همان خائنی که باعث شده بود که برادرم شکنجه بدی را به جان بخرد ، من بیشتر از آن جادوگر می دانستم که با برادرم چه کرده بود .
    راننده گفت " رسیدیم خانم " کرایه را حساب کرده پیاده شدم و به کوچه خیره شدم ، مادرم را دیدم دم در و برادرم که با دوچرخه رویم افتاده بود ، صدای بی نظیرش که من را الفین صدا می کرد در گوشم زنگ می زد .
    به سمت زنی که داشت رد می شد و دست دختر بچه ی را گرفته بود رفتم :
    ـ سلام ببخشید میشه بگید خونه خانم تارا دعانویس کجاست !؟
    نگاهی به من کرد و با دستش به خانه ته کوچه علامت داد و رد شد و رفت به آن زنی که سوار ماشینی شد و رفت خیره می ماندم ، حتما آمده بود دعای چیزی بگیرد برای همین کنجکاوی نکردم و به سمت در رفتم و زنگ و فشار دادم ، بعد از چند دقیقه صدای آمد :
    ـ بله !؟
    ـ سلام ... خانم تارا ...من واسه دعا اومدم !
    برای چند دقیقه سکوت بود و بعد در باز شد ،منم بی معطلی داخل شدم و در را بستم .
    زن مسنی دم در بود و گفت :
    ـ کی شما رو به خانم معرفی کرده !؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    نفسی کشیدم :
    ـ دوستم خانم مانیا صالحی معرفی کردن ...!
    صدایی خودش آمد و بعدم چهره اش :
    ـ بفرماید ... من با مانیا جون دوستم ...!
    زن کنار رفت و من پشت تارا حرکت کردم ، خانه اش که اصلا شبیه به رمال ها نبود خیلی باسلیقه و شیک چیده بود ، دعوتم کرد روی مبل بشینم و زن مسن گفت :
    ـ از خانم پذیرای کن ... من الان میام !
    سری تکان دادم و زن سینی چای را آورد و بدون ادبی او را روی میز گذاشت و رفت بالا دنبال تارا .
    منم منتظر فرصت نشستم سر جام ، سرم داشت گیج می رفت ، هوای خانه خوب بود ، به اطراف نگاه کردم و متوجه نوشتی روی دیوار شدم ، بلند شدم که بخوانمش که چیز به پشتم خورد و نقش زمین شدم .
    صدا باعث شد هوشیار شوم ولی چشم باز نکردم :
    ـ ملک این چه کاریه ... اگه ماینا بفهمه ...!
    ـ چقدر تو خنگی تارا ... اون نوشته رو حس کرد ... گفتم که کارت عاقبت درستی نداره ... باور نکردی ...!
    تارا کلافه گفت :
    ـ تو که سر و ته اش کردی ... اگه برای کشتنم می اومد ...!
    صدای باعث شد منم کنجکاو بشم :
    ـ مامان تارا ... !
    تارا آرا م گفت :
    ـ من برم ببینم چرا اومده ... خودت درستش کن !
    لبخندی به لبم آمد نگران بودم چطور نسلش را جمع کنم که خودشان جمع شدند .
    چشم باز کردم که به چهره کریه ملک برخورد کردم ، اجازه دادم فاتحم ظهور کند و در کسری از ثانیه جسم ملک زمین خورد ، چنان سریعی بود که لبخند به لبم نشست ، آدم ها بسیار ضعیف تر بودند .
    بلند شدم و کیفم را برداشتم به جسم تارا و دختربچه نگاه کردم ، لبخندم عمیق تر شد .
    و از خانه بیرون زدم ، به سمت خانه رفتم ، انگار که هیچ اتفاقی رخ نداده بود .
    میکسا روی مبل رو به روی در نشسته بود و پاش روی پاهش بود ، فاتح خوابید و من لبخند زدم :
    ـ سلام ...!
    بلند شد و به سمتم آمد و موهایم را کنار زد و به زخمم نگاه کرد :
    ـ چیزی نیست ... !
    داد زد :
    ـ کجا بودی ... می دونی اگه ...!
    دستش را پس زدم :
    ـ گفتم چیزی نیست ... من الماس نیستم که خش خوردم بی ارزش بشم ...!
    وجودم داشت داغ می شد حسش می کردم ، داشت دوباره بیدار می شد ، ولی من نمی خواستم به میکسا صدمه بزنم ، دستم را روی زخمم گذاشتم و برداشتم :
    ـ دیدی ... الان آنتیک شدم !
    از کنارش رد شدم ، بازوم گرفت :
    ـ اصلا می فهمی داری چکار می کنی ... اگه روح آدم ها رو بخوری ... !
    دستم را از دستشش کشیدم :
    ـ تا به حال بهت گفتم که چکار بکنی یا نکنی ... تو هم اجازه نداری !
    میکسا مات و مهبوت نگاهم می کرد ، پشت به او کردم و به اتاقم رفتم و به شکم روی تخت افتادم .
    به پنجره نگاه کردم ، نفسم از بغض بیرون نمی آمد ، اما انجام داده بودم ، من در یک روز سه نفر را کشتم ، یکی از آن ها حتی از من هم بی گـ ـناه تر بود .
    اشک هام روی گونه هایم چکیدند و به سمت رو تختی رفتند .
    کم کم آرامشی من را در بر گرفت و پلک هایم رو هم افتادند .
    با نور خورشید چشم باز کردم و خودم را در آغـ*ـوش میکسا دیدم ، به چهره اش نگاه کردم ، دیشب بد جور عذابش دادم ، موهای روی صورتش را با سر انگشت از روی چهره اش برداشتم .
    ـ رویای من ... زندگیم ... معذرت می خوام !
    لبخندی زد و چشمانش را آرا م باز کرد ، نگاه شرمسارم به او دوختم ، با لبخند نگاهم کرد ، بغض کرده گفتم :
    ـ یه چیزی بگو ...بگو که ناراحتت کردم ... بگو چه همسر بد ... !
    انگشتش را روی ابراز احساسات و گفت :
    ـ مگه نمی گنن دعوا نمک زندگیه !
    لبخندی میان اشک هام زدم :
    ـ من از رفتارت ناراحت نشدم ... نباید سرت داد می زدم ... مخصوصا می دونستم که هر اتفاقی که افتاده برای دفاع از خودت انجام دادی !
    نمی خواستم به او دروغ بگویم ، برای همین با لبخند سرم را تکان دادم ، بلند شد و گفت :
    ـ خیلی خب بلند شو باید زودتر بریم که برسیم به شهر خودمون !
    با لبخند بلند شدم و حمام گرفتیم و آماده شدیم که بریم به مکان مقدس زندگی من .
    ***
    (10 سال بعد )
    به میکسا که خواب بود نگاهی کردم و با لبخند و آرا م گونه اش را بوسیدم ، امروز اولین روز تدریس من در انجمن بود و می خواستم میکسا را غافلگیر کنم .
    با اینکه به قول او درس دادن من به هم نوع های خودم نوعی آموزش خودم محسوب می شود نه که جز دائمی انجمن باشم .
    اما همین فعلا برام خیلی زیاد و مهم بود ، به سمت در رفتم که صدای میکسا من را متوقف کرد :
    ـ عصر بخیر استاد جدید !
    لبخندی زدم و برگشتم سمتش که با چشمایی خسته نگاهم می کرد ، کاش می توانستم قانعش کنم نیاد ، هنوز خسته بود و نمی خواستم بازم با کلی خستگی صبح خانه باشد و دوباره برود سر کار انسانی که در نظر گرفته بودیم ، اما چاره ی نبود .
    میکسا از مکثم ترسید گفت :
    ـ چیزی شده ... !؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ تو بخواب آماده شدم بیدارت می کنم !
    سرش را روی بالش گذاشت و گفت :
    ـ نترس ... برو !
    لبخندی زدم و رفتم سمت در و وارد هال و سپس آشپزخانه شدم ، به لیوان ها نگاه کردم ، دیشب خیلی خوب گذشت ، بچه های جدید معرفی شده بودند و من شخصا باید مهر شاگردم را با قدرتم می ساختم .
    لیوان را داخل سینگ گذاشتم و چای درست کردم هوا خیلی سرد بود ، مادرم چند روز پیش به دیدنم آمده بود و گفته بود که خیلی دارد تلاش می کند که من را درمان بکند ، قبل از برگشتش آنقدر در دنیا و زندگی مشترکم و دوست های قدیمی انجمنیم که همزیست روستا شده بودند خوش بودم که آخرین چیزی که به آن فکر می کردم بچه بود .
    انگار وجودم فهمیده بود که بیشتر از بچه زندگی من و میکسا مهم است نه چیز دیگری .
    کاش حرف های که زده بود را هرگز نمی زد ، زیرا با تمام دوست داشتن برادرم حس حسادتم برانگیخته شد ؛ مادرم هم رنگ پدرم شده بود ، اول از همه نگران آویر بودند .
    من که همه کار کردم که آویر طلسمش بشکند هرگز تشویق نشدم ، اما آویر که با تمام بدبختی داشت هم نزد جفتش بود و هم به او دست نمی زد ، ستوده می شد .
    لیوان آخری که در دستم بود با صدا ترکید و من با جیغ خفیفی به دستم که نور براق آبی داشت خیره شدم .
    میکسا از پشت بغلم کرد و جای نشانش را که پشت گوش چپم بود را بوسید و کم کم پایین آمد ، وجودم پر شور و شوق شد و تمام ابرهای سیاه کنار رفتند و من خوشحال و شاد به چشمای بسته اش خیره شده بودم :
    ـ یکم مضطربم !
    لبخندی زد و آرا م چشمانش را باز کرد و موهایم را کنار زد:
    ـ می دونم مثل همیشه از پسش بر میای !
    لب هام را جلو آوردم و دمغ در حالی که زخم بازویش را نوازش می کردم گفتم:
    ـ از اینکه بهم نگفتی گوانجی این که همیشه زخمی برگردی خونه از دستت عصبیم !
    فهمید دارم موضوع را عوض می کنم ، تو این کار خیلی عقب مانده بودم و میکسا راحت من و تار و پود روحی و جسمیم را می شناخت .
    لبخندی زدم که او هم لبخندی زد و با چشمکی گفت :
    ـ فکر کن اگه می ذاشتم ببری ... من باید روزی صد بار با دیدنت می مردم وقتی برمی گشتی زمین !
    حلقه دور گردنش را تنگ تر کردم و چشم بست و من با شیطنت خیره به پلک هاش شدم و در کسری از ثانیه غیب و پشتش ظاهر شدم .
    دستش هنوز همان حالتی بودند ، خنده ای کردم و گفتم :
    ـ جناب مدیر من به این سادگی ها به دست نمیام !
    برگشت و ابروی بالا انداخت و با لبخند گفت
    ـ مطمئنی !؟
    ***
    ناتالی بالا سر رز و فربد بود و بعد از چنددقیقه جلاد ها هر دو آن ها را نقش زمین کردند ، هیربد مثل مرغ سر بریده دست و پا می زد ولی سربازها رهاش نمی کردند ، ناتالی خون هر دو آن را که هم دیگر را در بر گرفتند را با دو انگشت برداشت و جلوی هیربد نشست ، با پوزخند به نگاه عصبی و وجود پر درد هیربد خیره شده بود :
    ـ بهت دوباره فرصت می دم ... فرصت انتقام !
    و دست خونیش را روی سـ*ـینه هیربد پاک کرد ، سر هیربد پایین پرید :
    ـ می دونی دلم برات می سوزه ... اولا که واقعا لایق جای من نیستی ...دوما تو بخواهی هم دیگه نمی تونی به مرز ما برگردی ... برهم بگردی من و بکشی هم چه فایده ... جفت نداری ... دلم برات می سوزه ... بیشتر از همه دلم برای تو می سوزه !
    با لبخند بلند شد و هیربد سرش را تکان داد و با تمام عصبانیتش گفت :
    ـ من تا بحال به هیچ کسی بدی نکردم ... ولی بازم شیطون خطاب شدم ... این بار برعکس می کنم ... از خشم من نجاتی نیست تاریخ ثابت کرده !
    ناتالی بی خیال راهش و ادامه داد و در بغـ*ـل کبیر قرار گرفت و گفت :
    ـ منتظرم ... زود برگرد !
    با سرش به سربازها دستور داد .
    پرده از نگاهش کنار رفت و به حیاطش خیره شد ، خانه پدریش بود و اکنون بهتر از هر کسی اینجا به او آرامش می داد ، اما آرامشش فقط در چهره اش بود نه در قلب و روحش .
    دانی پشتش ظاهر شد و گفت :
    ـ هیربد !؟
    بدون اینکه برگردد گفت :
    ـ متقاضی رو پیدا کردی !؟
    ـ این دور و زمانه خیلی از آدم ها مشکلاتشون رو پیش ما میارن ... اما انجمن بفهمه ...!
    برگشت و گفت :
    ـ برام مهم نیست ... من به جسم نیاز دارم ... یه جسم ساحره !
    دانی با اصرار گفت :
    ـ اما هرگز نمی تونه جفتت باشه ... ناتالی رو نمی تونی این طوری شکست بدی ... جفتت مرده ...!
    هیربد داد زد :
    ـ نخیره نمرده ... هرگز نمی تونه بدون من بمیره این حق و نداره !
    دانی این بحث را خوب می شناخت اینکه هیربد نمی خواست باور کند برایش خیلی سخت بود ، هیربد اما مسمم حرف می زد و انکار می کرد .
    اما خودش دید که تارا و دختر دخترش با جا زخم فاتح مردند .
    ولی نمی دانست چطور به هیربد بگوید تا بفهمد تا این کینه را نادیده بگیرد و بگردد دنیا خودش و لاحقل زندگی کند .
    درست مثل درخت های که همیشه خشک شدند و فصل ها هیچ زیبای و زشتی براشان ندارند .
    هیربد روی مبل نشست رو به دانی گفت :
    ـ خب ... متقاضی رو معرفی کن !
    دانی هم بخاطر قولی که به رز داده بود داشت به هیربد کمک می کرد ، کمکی که می دانست هیچ سودی ندارد .
    هیربد به چهره افراد نگاه می کرد و دست گذاشت روی یکی :
    ـ این دختر تاراست !؟
    دانی گفت :
    ـ درسته ... مثل مادر دعا نویس شده ... البته بگم با همان قدرتی که فکر می کنی نیست ... فقط رمال و الکی می نویسه که پولی به جیب بزنه !
    هیربد خیره به نور دست های دانی بود و گفت :
    ـ می خوام ببینمش !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    دانی سری تکان داد :
    ـ اگه دوست داری می تونی بری ... محل زندگی و هویتت رو درست می کنم !
    هیربد سری تکان داد و دانی غیب شد .
    ثریا :
    خسته و عصبی داشتم خیابان ها را متر می کردم ، کلافه بود ، برای بار اول کسی تحقیرم کرده بود ، این معلم بود آخر؛واقعا بد توضیح می داد خیلی هم توپش پر بود .
    در حالی که با خودم غر می زدم و ابروهایم از زور خشم چسبیده به هم بودند راه می رفتم .
    مادرم اتاقی کرایه کرده بود برای کاسبیش ، خیلی شیک درست مثل یک شرکت .
    در را باز کردم و به مهرناز نگاهی انداختم :
    ـ سلام مهرناز ... چه خبر !؟
    لبخندی زد و گفت :
    ـ سلام ثریا جان ... ممنونم تو خوبی ... !؟
    می دانستم نپرم وسط حرف زدنش تا صبح حوال پرسی روی شاخم بود :
    ـ ببخشید من خیلی گشنمه ... مامان ...!؟
    که با ورود و صدای مردانه برگشتم طرفش ، سر تا پا سیاه پوشیده بود ؛ کت شیک اسپرتی هم تنش بود هیکل خوش تراشی داشت نه خیلی لاغر مردنی بود نه خیلی هیکل درشت .
    کلاه لب دار سیاه با عینک آفتابی شیکی به چشم داشت .
    ـ سلام ... بفرمایید امرتون !؟
    از کنار میز مهرناز کنار رفتم ، نمی دانستم چه مرگم شده بود قلبم روی هزار می زد ؛مسخش شده بودم صدا بی نظیرش در گوشم طنین زد :
    ـ با خانم دکتر نجم کار دارم !
    خنده ام را خوردم و به چشم غوره مهرناز نگاهی انداختم ؛ خودم را جمع کردم ، پسر جوان نگاهی به من انداخت و بعد دوباره رو به مهرناز کرد :
    ـ اشتباه اومدم ... آدرس که همینه !؟
    مهرناز خیلی تحویلش گرفت و گفت :
    ـ نه جناب درست اومدید ... ( رو به من کرد )... شما بفرماید منتظر باشید ...!
    اخمی کردم روی صندلی انتظار نشستم و مهرناز اسم و مشخصاتش را از او خواست گوش هایم انگار چهارتا شده بودند :
    ـ مجیدی هستم !
    ـ اسم کوچیک !؟
    با مکثی گفت :
    ـ پارسا !
    لب هایم آویزان شدند ، انگار اسمش به او نمی آمد ، مهرناز با لبخندی بعد از یادداشت کردن مشخصاتش گفت که بنشیند که متقاضی قبلی خارج شود و بعدش ایشان بروند ، پارسا مجیدی .
    کنارم نشست و پایش را رو ی پا دیگر گذاشت و من با خودم کلنجار رفتم ، با خود گفتم حال فکر ممی کند ندید بدیدم نصفش را خوردم .
    نگاهش که چرخید سمتم نگاهم را ازش گرفتم و با انگشت هام بازی کردم .
    اگر می شد زبان من یکم زنجیر می خورد خیلی خوب بود ، عادت داشتم مادرم می گفت کار درست نیست ولی کجا گوش شنوام .
    ـ شما هم واسه دعا اومدید !؟
    سری تکان داد و بدون اینکه نگاهم کند گفت :
    ـ بله !
    هوم هومی کردم :
    ـ ولی من واسه دعا نیومدم !
    چیزی نگفت و من ادامه دادم :
    ـ اومدم پولم و ازش بگیرم ... برای دعوا اومدم !
    بازم نپرسید چرا ، کلافه خودم گفتم :
    دست مزددش زیاد بود ولی گفتم بختم باز می شه ولی نشد ... تازه خواستگارم هم خیلی سمج بود گفت برو بابا !
    لبخندی زد و برگشت سمتم و تلخ گفت :
    ـ شاید باید از اربابش می خواستی ...چون اون فقط بـرده ست !
    لب هام کج شد :
    ـ اربابش رو نمی شناسم خب ... راستی نگفتی واسه چه کاری اومدی ... اصلا پولتو همه رو کامل نده ها ... پشیمون می شی !
    با بیرون آمدن زن بلند شد و از مهرناز اجازه خواست قبل داخل شدنش گفت :
    ـ توصیه ات رو گوش می کنم !
    و داخل شد با عجله بلند شدم و رفتم سمت مهرناز با چشم های گرد و چهره بامزه گفتم :
    ـ مهرناز من فکر می کنم پلیسِ ... اصلا لو نداد چرا اومده ... خیلی مشکوک بود ها !
    مهرناز بی خیال گفت :
    ـ بابا روزی چند تا از این ها میان اینجا ... پولدار ها بدتر مشکلات دارن به همه چیز چنگ می زنن ... نگران نباش !
    سرم را تکان دادم و لبه میزش نشستم و گفتم :
    ـ به به چشمت روگرفته عیب هاش نمی بینی !
    آهی کشید و دستش را ستون سرش کرد و با حالت اپروتی گفت :
    ـ دلت خوشه ... امثال این ها من و تو رو نگاه هم نمی کنن ...ما به همون همتراز خودمون هم راضیم !
    لبخندی زدم :
    ـ ولی من راضی نیستم !
    مهرناز افی کرد و من بیرون رفتم و از پول کش رفته از کشو مهرناز ساندویجی خریدم و کیف کولیم را داشتم درست می کردم که دیدم همان پسرک پارسا از شرکت مادرم خارج شد و سوار ماشین آخرین مدلی که پارک بود شد و از کنارم رد شد .
    بلغور کردم " مرفعین بی درد "
    به سمت شرکت رفتم و مهرناز گفت :
    ـ برو مامانت منتظرته !
    با دهان پر گفتم :
    ـ پارسا خان شماره اش و نداد ... با با تمام مشکل اون تجردشه ... باید تو رو بگیره می فهمه زن چه نعمت پایین شهری باحالیه !
    ـ چرا اتفاقا شماره اش و داد ... گفت شب میایم خواستگاریت ... لباس مناسب تنم کنم ... مغازه خوب نمی شناسی !؟
    با خنده داخل شدم مادرم تکیه داده بود به صندلیش و نفس می کشید ، چراغ را روشن کردم که چشم باز کرد :
    ـ چی شده باز حالت بده که !؟
    نفسی کشید و گفت :
    ـ نه خوبم ... چرا اومدی اینجا چرا نرفتی خونه !؟
    روی صندلی نشستم و گفتم :
    ـ اتفاقان می خواستم برم ولی نشد خب ... چون صبح کلید و یادم رفت منم حوصله درگیری با این رفعتی رو ندارم ...اومدم کلید و ازت بگیرم !
    بلند شد و چادرش را سرش کرد و آرایش را پاک کرد و در حال تمیز کردن خودش گفت :
    ـ آخریه خیلی انرژیم رو گرفت !
    بی خیال گفتم :
    ـ پارسا !؟
    همچین برگشت که لقمه در دهانم با درد غورت دادم :
    ـ تو از کجا می شناسیش ... ثریا ...!؟
    نفسی کشیدم و گفتم :
    ـ ای بابا همینجا چند دقیقه قبل باهش آشنا شدم ... تازه اون مثل برج زهرمار بود هیچ اطلاع مفیدی نداد !
    دوباره برگشت سمت آینه و گفت :
    ـ پسر بیچاره دلم براش می سوزه ... گفت پدر و مادرش رو کشتن ... الان هم دنبال اونن ... امان نامه می خواست !
    با تعجب گفتم :
    ـ چرا ...!؟
    ـ دیگه من که نمی تونم بپرسم چرا ... گفتم براش امشب می نویسم و فردا به اون می دم !
    ـ چرا امروز ندادی خب !؟
    به سمتم آمد :
    ـ فکر کن کسی درباره امان نامه بدونه و من بگم چشم بفرما اینه ... پسر درست که خیلی ناراحت و غمگین بود ولی مشکوک می زد ... این روزها همه واسه پول و خوشبختی می گردن ... اون داره میگه امان نامه می خواد ... دعای که اشخاص نادری می دونن چیه ... و من مطئنم اون از همون اشخاص نادره !
    با هم از اتاق خارج شدیم و از مهرناز که آماده رفتن بود خداحافظی کردیم و سوار ماشین پراید سفید مادرم شدیم :
    ـ از تیپش خیلی پول دار می زد !
    ـ شاید ست ... گفت مبلغ براش مهم نیست ...این مهم نیست نمی فهمم فرد جوانی مثل اون چرا باید از همچین چیزی خبر داشه باشه ... مهم تر از این چرا پیش من اومده ... این همه دعا نویس !
    مامان داشت با خودش حرف می زد منم بی خیال او ضبط را روشن کردم ، خسته بودم و به شدت خوابم می آمد و گرفتم خوابیدم .
    با تکان های مامان بیدار شدم و خواب آلود گفتم
    ـ بیدارم مامان !
    همراه هم وارد خانه شدیم مامان چادرش را در آورد و گفت :
    ـ الان نهار و آماده می کنم !
    با خمیازه ی گفتم "باشه" و روی مبل لم دادم.
    ***
    روی تخت دراز کشیده بودم و به عکس بچگی خودم و سارا زل زده بودم ، بغض کردم و با لبخند اجازه دادم اشک هام جاری بشوند .
    من و سارا دوقلو بودیم ، هنوز جسم سوختش کابوس من بود ، اگر لجبازی نمی کرد و پیش مامان بزرگ نمی ماند ، شاید اکنون زنده بود ؛ مامان دوست ندارد دربارهش حرف بزنم .
    می دانستم اوهم از رفتار آخرش با مادرش حس گـ ـناه می کند ، هرگز بهم نگفت چرا آن روز بحث کردند و مادرم قهر کرد و دست ما را گرفت که برای همیشه ترکش کنیم .
    ولی سارا اصرار کرد نمیاد می دانستم سارا خیلی وابسته مادربزرگم بود برعکس من ، مامان آنقدر عصبی بود که دستش را ول کرد و گفت" برو " و منم کشیده شدم .
    این آخرین روز خوشحالی ما بود و اولین روز بدبختی ما .
    قاب عکس و بغـ*ـل گرفتم و با صدای خراش خوردی گفتم :
    - دلم برات تنگ شده خواهری!
    قلبم درد گرفت و صدای گریه ام بلند شد ، روزهای کوتاه اما خوب ما در ذهنم تکرار شدند .
    اینکه سارا همیشه روی پا ی مامان بزرگ بود و می گفت " تو ملکه منی " که من را نسبت به او حسود می کرد ، اکنون نوعی حس خوشایندی به سـ*ـینه ام منتقل می کرد .
    با صدای زنگ ساعت چشم باز کردم ، بلند شدم و به در نیمه باز خیره شدم ، هوا هنوز یکم تاریک بود بلند شدم تا آماده بشوم تا بروم مدرسه همیشه از اینکه مجبور بودم صبح کله ی سحر بیدار شوم متنفر بودم مخصوصا دوشنبه ها که با آن عفریت چاق کلاس داشتم.
    پوفی کشیدم و مقنعه ام را درست کردم و از اتاقم با کیف کولیم بیرون رفتم ، مامان در آشپز خانه بود و داشت صبحانه درست می کرد .
    - صبح بخیر!...
    برگشت سمتم و لبخندی زد :
    ـ صبح بخیر دختر خوشگلم ... بیا چای آماده کردم !
    دمغ نشستم و چای و صبحانه ام را خوردم و صورت مامان را بـ..وسـ..ـه زدم و رفتم سمت مرکز مصیبت .
    ***
    زنگ خانه شیرین ترین چیز ممکن بود که شنیدم ؛ الناز در حالی که وسایلش را توی کلاسورش می ذاشت گفت :
    - راستی ثریا ... عموم دعوتمون کرده... !
    وای این عمو الناز خیلی روی مخمم بود ، چیزی های را خودم فهمیده بودم ، تا آن روز که الناز رفت دستشوی و گفت که با او دوست شوم ، پسر همه چیز تمامی بود ولی من به جنس مخالف هیچ کششی نداشتم و گفتم که نمی توانم قبول کنم .
    خیلی پرسید چرا کسی تو زندگیم است، دیدم بحث را تمام نمی کند گو خوردم و گفتم" آره "
    نگو رفته آمارم را از الناز گرفته بود و الناز هم همه چیز را گذاشته بود کف دستش جز شماره ام .
    الناز شانه ام را تکانی داد و گفت :
    ـ کجای تو !؟
    لبخندی زدم :
    - هیچ جا ...ازش تشکر کن و بگو که من نتونستم بیام !
    الناز هم مثل مونگلا گفت :
    - چرا اگه مشکلت مامانتِ من میگم با همیم... هوم! ؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    سری تکان دادم و کیفم را به دوش گرفتم و گفتم :
    - نه حوصله ندارم ... امروز نمی تونم !...
    خواست دوباره چیزی بگوید که بیرون رفتم ، نمی خواستم با عمویش رو به رو شوم و زودتر همراه بچه ها از مدرسه خارج شدم .
    بی خیال داشتم در کوچه به سمت خانه راه می رفتم که چهره آن مرد پارسا در ذهنم آمد به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم او اولین مردی بود که در نگاه اول برایم خاص و جذاب آمد ، یاد آوریش لبخندی به لبم آورد و راه م را کج کردم و سمت شرکت مامان رفتم .
    ***
    هیربد پشت به پنجره به حیاط شب زده خیره بود ، وقتی جسم جفتش را دید و بغلش کرد هیچ حسی را در وجودش حس نکرد .
    مادرش بار آخر به او گفته بود که به میانجی انسانیش گفته که دخترش جفت اوست برای همین از چشمانش بیشتر مراقبش باشد
    ولی نمی فهمید چرا هیچ حسی به آن دختر بچه نداشت هیچ کششی ، بلکه کشش اصلی را امروز نزدیک های ظهر حس کرد کنار آن دخترک وراج.
    تمام تلاشش را کرد که دخترک را نگاه نکند ، اما درونش غوغا بود ، تشنگی را با تمام وجود حس می کرد .
    چشم بست و نالید :
    - نمی فهمم مامان ... نمی فهمم چکار کنم ...چکار کنم ...او ن دختر کیه. .. چرا همچین قدرتی رو کنارش حس کردم?! ...
    وجود دانی را حس کرد و برگشت سمتش ؛ لبی تختش نشست و سرش را میان دستانش گرفت :
    - هیربد ...من رفتم پیش اجنه پیشگو (جن های که پیغام های الهی را می دزدند )!
    هیربد بلند شد و با تمام شوقش منتظر ادامه حرف دانی شد :
    - درباره نقشه تو پرسیدم !
    هیربد انگار در شکنجه ی کشنده قرار داشت تحمل نکرد و گفت :
    - خب !؟
    - امسال هم سال تو نیست !
    هیربد تقریبا داد زد :
    - چی. ..منظورت چیه! !!؟
    دانی به ماه اشاره داد :
    - هنوز هم هیچ پیغامی درباره سرنوشت تو منتقل نشده ... یعنی بازم باید صبر کنیم ...نباید قاتل یکی از محرومین ( مرده ها ) دنیای آدم ها تو باشی ... یادت رفته گوانجی بهت اخطار داد ... این بار ازت نمی گذره !
    هیربد کلافه گفت :
    - تو بگو چکار کنم دست رو دست بزارم ... ناتالی اگه از کبیر لعنتی بچه دار بشه من چکار باید بکنم ... شکست خورده بمیرم ... قسم رو بشکنم و برگردم ... هان!؟
    برگشت سمت پنجره :
    - من متقاضی بعدیم رو انتخاب کردم !
    دانی نفسی کشید :
    - وظیفه من تذکر دادن بود ... بقیه رو خودت می دونی ... !
    هیربد سری تکان داد و خود واقعیش شد :
    - وقتی کنارش نشستم شیطان وجودم پر شوق و حرارت شد. .. مگه این حس رو نباید کنار جفتم تجربه کنم !؟
    دانی گیج گفت :
    - نمی تونی با جونش بازی کنی ... جفت تو مرده هیربد کی این رو باور می کنی ... نمی تونم بازم توی قتلات شریک باشم !
    هیربد زمزمه مانند گفت :
    - مردنی در کار نیست ... بسِ هر چه با قانون پیش رفتم ... دیگه می خوام خودم باشم همون شیطانی که از فرش به عرش رفت !
    دانی زمزمه کرد :
    - و از عرش سقوط کرد !
    ـ من نمی کنم ... مطمئن باش ... این بار سقوط نیست ... نخواد بود !
    ***
    ثریا :
    مهرناز با دیدنم با چشم و ابرو اشاره می داد :
    - سلام !
    او هم با لبخند پت و متی گفت :
    - سلام عزیزم ... بازم که اینجای? !
    اینجا را که گفت متوجه اشاراتش شدم و برگشتم و پارسا را دیدم که خودش را با مجله ی سرگرم کرده بود لبخندی زدم و کنارش نشستم ؛ بی خیال بود مثل دیروز .
    - سلام ... گفتم که پول تو کامل نده دیدی بازم برگشتی !
    نگاهم کرد و نگاهش پایین رفت و روی پاهام متوقف شد ، اخمی کردم :
    - به چی نگاه می کنی !؟
    لبخندی زد و گفت :
    - هیچی ... دختر خانم !
    دوباره مشغول خواندن شد و من انگار از تاکید "دختر" جمله اش بدم آمد ، با کنایه گفتم :
    - هوا خیلی آفتابی ها ... حتی تو سالن انتظار!
    لبخندی زد و گفت :
    - شما معذبید! ؟
    شانه ی بالا انداختم و با غیض گفتم :
    - خیر !
    مهرناز به پارسا گفت :
    - بفرمائید !
    او هم بلند شد و رفت اتاق منم اخم کرده به زمین خیره بودم ، مهرناز گفت :
    - چی گفت که این طوری اخم کردی !؟
    سرم بالا و پایین تکان دادم و بیرون رفتم به ماشینش نگاه کردم و به اطراف خیره شدم کسی نبود ، کلیدهای خانه را از جیبم خارج کردم و نزدیک ماشینش شدم و خطی صاف روی ماشینش انداختم و با خوشحالی برگشتم به مهرناز سریعی گفتم :
    - من رفتم خونه به مامان خبر بده !
    هاج و واج نگاهم می کرد با چشمکی ازش خداحافظی کردم و با دو خودم را به کوچه رساندم ؛ نفس نفس می زدم ؛ چهره پارسا را توصیف کردم با اخم به ماشینش نگاه می کرد و می گفت خدایا بمیرد دیگر این ورها پیداش نمی شود .
    بیخیال و شاد راه می رفتم و ترانه مورد علاقه ام را زیر لب زمزمه می کردم .
    با دستم روی دیوار خط فرضی می کشیدم که ترمز ماشینی من متوجه پشتم کرد .
    چشمانم از کاسه در آمد .
    آب دهانم را با صدا غورت دادم و یک چندتا دعا خواندم که نفهمیده باشد کار من بود ؛ پیاده شد و به سمتم آمد ؛ تمام تلاشم را کردم که خونسرد به نظر بیام :
    - توی کوچه ویراژ می دن. ..مگه پیسته !؟
    یک قدمیم ایستاد :
    - باید باهت حرف بزنم !
    قدمی عقب رفتم :
    - چه حرفی بگو خب ...الان ...اینجا !
    ترسیده بودم کوچه دم همان لحظه باید خلوت باشد آخر ، سرش را تکان داد :
    - یه جای بهتر!
    خواستم برگردم بروم که دستم را گرفت ، انگار جریان برق به بدنم منتقل شد گیج به دستم خیره شد ، شل شدن دستش باعث شد دستم را بکشم .
    - مگه شهر هرته ...من با تو هیچ جای نمیام !
    لبخندی زد و گفت :
    - میای !؟
    و دوباره دستم را گرفت و کشید ، داد و بیداد می کردم ولی اصلا توجه نمی کرد ؛ در ماشین و باز کرد و من را هم پرت کرد داخل ماشین ، گیج از حرکتش زبانم قفل شد ؛ او که پول دار می زند واسه یک خط کشیدن ماشینش من را که نمی کشت، البته امیدوار بودم این کار نکند .
    پشت فرمان نشست و من تازه متوجه اوضاع شدم و دوباره انرژی گرفته و به سمت در نگاه کردم که ماشین جیغ کشید و داد منم هوا رفت :
    - نگه دار. ..منحرف عوضی !...
    دیدم از در که چیزی عایدم نشد برای همین به خودش حمله کردم و با مشت به بازویش زدم که نگه دارد .
    به یکباره عینکش را در آورد با دیدن چشماش مثل آهوی ترسیده خودم را جمع کردم :
    - آرام بگیر ... نمی خوام بخورمت !
    با لکنت گفتم :
    - تو ...تو ...جن ...! !!؟
    لبخندی زد و نگاهش دوباره سیاه شدند و گفت :
    - یک درصد فکر کن جن باشم !
    عصبی گفتم :
    خب...خب چی هستی آدم که نیستی ... اگه هم باشی نرمال نیستی ... وگرنه...!
    با بسته شدن دهانم به لبخند کجش خیره شدم :
    ـ زیاد حرف می زنی ... یکم صبر کنی می فهمی ... عجله کار هم نوع منه ...!
    به دهانم اشاره کردم و نامفهوم گفتم که نمی توانم حرف بزنم ، اوهم سری تکان داد و بی خیال رانندگی کرد .
    دم خانه ی نگه داشت و چشماش دوباره وحشتناک شدند ، در هم خود به خود باز شد و ماشین و داخل حیاط برد و صدای قفل های ماشین من را متوجه در باز کرد و مثل عقب مانده ها پیاده شدم و با کله رفتم پایین .
    پارسا با خنده گفت :
    ـ خودت میای یا من ببرمت !
    ترسیده به ماشین تکیه دادم ، سرم به علامت نه تکان دادم ، با دستش خط فرصی کشید و من حس کردم لبهایم باز شدند :
    ـ تو ... تو ... یه جادوگری !
    ابروهاش بالا رفتند و با خنده ای که سعی می کرد مهارش کند گفت :
    ـ خوبه ... تو که اینقدر باهوشی پس خودت بیا تا تبدیل به قورباغه ات نکردم !
    یک لحظه در ذهنم پخش شد که شبیه به قورباغه شدم و با لکنت گفتم :
    ـ خب ... خب اینجا ... اینجا بگو تا من برم !
    برگشت و گفت :
    ـ خودت می دونی ... من پامو بزارم داخل تبدیل می شی !
    خواست پایش را بزار داد زدم :
    ـ نه خیلی خب ... ازت متنفرم !
    از جلو در کنار رفت و داخل شدم ، به هر چیزی فکر می کردم جز این که من وارد خانه یک مرد غریبه شدم که از درونش هیچ خبر ندارم ، انگار تمام فکرم شده بود اینکه مرد رو به رویم جادوگر است و ممکن است بهم صدمه بزند ، اوج صدمش این خواهد بود که من را تبدیل به یک موجود جندش کند .
    خانه تقریبا خالی می زد مثل خانه های بود که می ذاشتند برای فروش ، همچین انتظاری از این خانه ویلایی نداشتم .
    روی مبل سفید نشست و گفت که بشینم ، منم نشستم ، عینک و کلاه اش را در آورد و موهایش را بهم ریخت ، به تمام حرکاتش خیره بودم ، سرش پایین بود و گفت :
    ـ به سوال های که می پرسم با دقت گوش کن و جواب بده ... اگه دوست داری از این در زنده بیرون بری !
    لحن و صداش به قدری جدی و محکم بود که مثل کبک سرم را تکان دادم .
    ـ خوبه ... سوال اول ... تو با تارا مرادی ... چه نسبتی داری !؟
    بدون اینکه بخواهم سر پوشی کنم یا به قولی خودم بپرسم چرا همچین سوالی پرسید ذهنم اتوماتیک جواب داد :
    ـ مادربزرگ مادریم بود !
    با تعجب نگاهی به من کرد :
    ـ تو ... تو نوه ...ولی من دیدم که نوه تارا مرده ... دیدم بغلش کردم روحش منتقل شده بود ( به دنیا مردگان ) !
    بی خیال گفتم :
    ـ اون که مرده سارا بوده ... ما دوقلو بودیم !
    چنان به سمتم حمله کرد که جیغم هوا رفت ، یقه ام را گرفت و کشید و همان لحظه مقنعه را در آورد و موهایم کنار زد و دست هایش شل شدند :
    ـ تو نیستی ... تو اون نیستی !
    پرتم کرد روی مبل ، چشماش ردی از اشک داشتند ، وقتی آنقدر بهم نزدیک شد ، قلبم مثل قلب یک گنجشک می زد ، اما نه از ترس ، حسی عجیب تر حسی که هیچ وقت فکر نمی کردم ،
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    من هم تجربه اش کنم ، کلافه قدم می زد ، موهایم را دوباره با کلیپسم بستم و مقنعه ام را درست کردم ، بغض کرده گفت :
    ـ پس چرا وقتی نزدیکت می شم ... شیطون وجودم می خواد پرواز کنه ... می خواد بغلت کنم ... حست کنم ... لعنتی چرا پیش تو همچین حس لعنتی رو تجربه می کنم ... چرا !؟
    نمی دانستم چه مرگم شده بود حرف های من از دهان پارسا زده شدند ، و من نتوانستم بگویم منم حس او را دارم ، سرم را پایین گرفتم ، بغض صداش کلافگی و درد کهنه اش داشت اذیتم می کرد ، شدیدا قلبم درد گرفته بود و باعث شد با درد زانو بزنم ، برگشت سمتم ، صورتش را محو می دیدم :
    ـ من که کاری نکردم ... تو رو خدا نمیر !
    پلک هام سنگین شده بودند و مقاومتم فایده نداشت .
    ***
    هیربد کلافه به دخترکی که نمی توانست به او دست بزند خیره بود ، او قول داده بود مرگی در کار نخواهد بود ، اما اگر به او دست می زد ممکن بود ، عطش شیطان درونش بیرون بیاد و این دخترک را در بر بگیرد و او را به مرگ برساند.
    اما این طور هم نمی شد اینکه در هال بماند ، روی پاکت های سرد .
    بلندش کرد و چشم بست ، تمام تلاش را کرد که شیطانش را کنترل کند تا این دختر را روی مبل بخوابند ،چهره دخترک درست مثل موج های سهمگین بود که به حصار و کنترل ضعیف هیربد می زد و نابود می کرد ، وقتی ثریا را روی مبل گذاشت با تمام قدرتی که در بدنش بود به اتاقی پناه برد که حکم شکنجگاه را داشت ، این اتاق را وقتی درش را باز کرد دید و درش را فورا بست رفتن به اتاقی که نوشته ممنوع ورود برای موجودات شب را داشت مثل باتلاق بود ، هر چه بیشتر درش باشی بیشتر ضعیف می کرد .
    اما اکنون لازم بود که همچین دردی را بازم تجربه کند و شاکر صاحب خانه باشد .
    دانی به ثریا نگاه کرد و متوجه رد هیربد شد که رفته بود به اتاق ممنوع ، کنار ثریا نشست و جای نشانش را چک کرد و نفسی کشید و با خودش گفت " گوش نمی کنه ... باور نمی کنه چرا اینقدر این پسرک کله شقه!؟ "
    نگاه دانی به پشت ثریا خورد ، بوی حس کرد و ثریا را برگرداند و مانتویش را بالا زد ، چشمانش از کاسه در آمدند ، به یکباره آخرین دیدارش با رز به یادش آمد که تاکید می کرد:
    ـ دانی مواظب هیربد باش ... کمکش کن که به جفتش برسه ... جفت واقعیش ... من ... من تمام تلاشم رو کردم... تمام تلاشم که ... که دست ناتالی به اون نرسه ... تارا رو خبر کن ... بگو که ناتالی میاد سراغش ... بگو از جفت پسرم مثل چشمات نگه داری کن ... !
    ـ اما بانوی من ... چطور پیداش کنیم ...!؟
    ـ نشون داره ...نشون ممنوع ... نشون که پسرم رو قوی می کنه ... چون اون دختر عادی نیست ... هیچ چیزش عادی نیست ... هیچ چیزش !
    ***
    با دو به سمت اتاق رفت و در را باز کرد و داد کشید :
    ـ هیربد ... هیربد ... این دختر همان جفت تو ا... مادرت کاری کرده که همه فکر کنن نوه تارا جفته !
    هیربد از سایه و تاریکی خارج شد و به سمتش رفت :
    ـ نیست ... دانی نیست ... من باختم ... دیگه نمی تونم تحملش کنم ... بهتر بمیرم ...!
    دانی دستش را گرفت و از اتاق خارجش کرد :
    ـ احمق نشو ... با من بیا !
    و در کسری از ثانیه کنار مبل ظاهر شدند :
    ـ نگاهش کن ... نشونش رو !
    ابروهای هیربد بالا رفتند و به دانی نگاه کرد :
    ـ چرا !؟
    ـ مادرت بهترین رو انتخاب کرده ... سارا آدمی زاد بود ... یه آدم عادی ...با یه نشون دروغین ... واسه همین وجودت قبولش نمی کرد !
    هیربد زمزمه مانند گفت :
    ـ برای همین متقاضی فقط راهنمای می کردن که بهش برسم ... !
    دانی سری تکان داد و به چهره ی هیربد نگاه کرد که اصلا خوشحال نبود .
    ـ تنها کسی که می تونه تو انتقامت شریک باشه ... تنها ساحره ی که باعث پیروزی توا !
    ***
    آویر :
    دامر با لبخند بهم خیره بود و من اخمی به او رفتم ، دیانا هم که این روزها حسابی دیوانه می کرد ، هر چه بیشتر تذکر می دادم بیشتر منگ و گیج می زد ، در حالی که غذ ا را روی میز می ذاشت رو به دامر کرد و گفت :
    ـ چیز دیگری میل ندارین ... قربان !
    نفسی کشیدم و گفتم :
    ـ برو !
    بدون اینکه نگاهم کند رفت ، دامر گفت :
    ـ چرا اذیتش می کنی ... خوب اون هم به شوهرش دلبسته ... !
    نفسی کشیدم و به دور دست خیره شدم :
    ـ اگه بدونی چه دردی می کشم وقتی اینقدر بی پروا می شه ... مجبورم می کنه باهش بداخلاق باشم ... دامر دارم دیوونه می شم ... تو چکار می کنی ...!؟
    لبخندی زد :
    ـ هیچی ... انجمن برام مرز درست کرده ... هیپرت ها هم که اجازه نمی دند برم بالا ... هر چند وقت هم تشنگیم و برطرف می کنم ... با آدم های فانی ... !
    لبخند کجی زدم و گفتم :
    ـ بیچاره من ... مرزم شده خونه ام و بلای جانم شده معشـ*ـوقه ام که اجازه ندارم به او دست بزنم ... فکر کن چه حالی دارم !
    دامر لبخندی زد و گفت :
    ـ درکت می کنم ... ولی تموم می شه به فکر این باش که یه روزی این شکنجه تموم می شه !
    آه ی کشیدم :
    ـ روح روح رو می شناسه ... روح دیانا من رو می شناسه ... می بینی حتی این چشمای وحشتناک این فرشته رو جذب خودش کرده ... !
    پوزخندی زدم و بی خیالی گفتم و از حال پدر و مادرم پرسیدم که انجمن آن ها را هم مرز بندی کرده بود ، با اینکه پدرم امپراطور دنیا خودش بود ولی نمی توانست قانون های انجمن زمین را نادیده گرفت ، مخصوصا اگر امپراطور خیلی از مهاجران زمینی باشی .
    دامر با لبخند گفت :
    ـ خوبند زندگی روی خوش به اون ها نشون داده ... خواهرت ملکه فریما الان امپراطوری رو می گردونه ... اون ها با هم وقت می گذرونن !
    لبخندی زدم :
    ـ دلم برای مادرم تنگ شده ... ولی زمان نمی ذاره به اون نزدیک بشم ... می ترسم حتی از دور ببینمش ... و دوباره مجازاتم سنگین تر بشه !
    نفسی کشید و سرش را به جواب تایید تکان داد :
    ـ جز تو دیانا کسی و ندارم ... دامر تو بهم باز هم سر بزن !
    دامر با لبخند مهربان و دوست داشتنی قبول کرد که مثل کبیر واسه تاج و تخت به عشق من صدمه نزند و من را به پای مرگ نرساند ، هنوز باورش برایم سخت است ، اگر دامر لحظه ی دیرتر می رسید شاید دیانا حال نبود که در آشپزخانه بخاطر رفتار سردم دمغ بشیند و به نقطه ای خیره باشد و منم دیدش بزنم و امیدوار باشم که فاصله ها روزی از بین می روند و من می توانم در آغوشش بگیرم و به او بگویم همیشه و تا ابد دوستش دارم .
    با تق در گفتم :
    ـ بیا !
    برنگشتم و به ماه نگاه کردم که درست مثل چهره دخترک پشت سریم بود :
    ـ قربان نوشیدنتون گذاشتم روی میز ... با من امری ندارید !
    ـ برو !
    از گوشه چشم به آینه نگاه کردم که چهره زیباش ناراحت و غمگین بهم خیره بود :
    ـ نشنیدی !؟
    ـ بله قربان ... شب خوش !
    و صدای در آمد ، زندگی و شادی را از عشقم گرفته بودم ، اینکه فکر می کرد دایی دروغینش قصد داشت او را بکشد به نفع من شد و او را مجبورتر کرد که پیشم بماند .
    لبی تخت نشستم و به نسیم که به سـ*ـینه ام می زد دل سپردم و سعی کردم به بدن انسانیم برای استراحت جواب مثبت بدم .
    ***
    با حس کردن بدنی در آغوشم بلند شدم و به چهره خواب دیانا خیره شدم ، بگو چرا اینقدر وجودم حس آرامش می کرد ، خم شدم روی صورتش که وسط راه متوقف و بلند شدم ؛ اخم کردم .
    دیگر تحمل نداشتم ، نمی توانستم نقش بازی کنم ، اینکه هر بار سرش داد بزنم دیگر فایده نداشت ، باید چاره دیگری پیدا می کردم .
    به حمام رفتم و منتظر شدم بیدار شود ، خارج که شدم بیدار شده بود ، وقتی اخم هایم را دید با لکنت گفت :
    ـ نمی دونم ... باور کن ... نمی دونم چطوراومدم اینجا ... !
    آماده شده بودم که منفجر شوم که اشک هاش روی گونه هاش ریختند :
    ـ می دونم دوستم نداری ... می دونم که باعث عذابتم ... اما من نمی تونم ... نمی تونم بدون تو زندگی کنم ... برام حرف های پوچ بقیه مهم نیست ... من می خوام با تو باشم حتی ...!
    به سمتش رفتم که تکان نخورد ، بازم حاضر بود که روی گونه اش را داغ کنم و بگوم برو بیرون .
    با این کار ها نمی توانستم او را از خودم دور کنم یا اصلا خودم را فریب بدم .
    سرش را پایین گرفت و هق هق کرد :
    ـ سرت تو بگیر بالا ... خوب به چشمام نگاه کن ... می خوای با این موجود وحشتناک بیرون بری ... می خواهی همسر این موجود پلید بشی ... تو بخوای من همچین جرعتی ندارم !
    برگشتم تا بیشتر از این قلبم را به زیر تیغ نبینم :
    ـ دیانا لطفا ... لطفا از اینجا برو ... برو بیرون ...!
    از پشت بغلم کرد و من منگ شدم :
    ـ پس قبلش قلبم و در بیار ... اولش نابودم کن ... بکش ... ولی نمی تونی مانع از دوست داشتنم بشی ... من عاشقتم ... آویر من عاشقتم ... عاشقتم !
    هر بار که می گفت عاشق من است به همان شدت صدایی درمانگر در گوشم پخش می شد .
    مجبور بودم ، با اینکه پری پر شکسته ام ناله می کرد این کار نکنم ، دستش را پس زدم و به او با اخم گفتم :
    ـ یک بار دیگه ... فقط یک بار دیگه این طوری رفتار کنی ... یا به اتاقم بیایی ...!
    زانو زد و گفت :
    ـ دیانا آماده ست که بخاطر این گستاخی به دست های کسی بمیره که دوستش داره ... می تونی منو بکشی ... از دستم راحت شی !
    وقتی جواب و واکنشی ازم ندید سرش را بالا آورد :
    ـ آمادم ... همیشه آماده ام که بخاطر حسم به این معشـ*ـوقه ممنوعه شده مجازات بشم ... حتی مجازات کننده ا م خود عشقم باشه !
    نتوانستم به آن چشمای خاص خیره شوم و نقش بازی کنم ، من تمام این شکنجه ها را کشیده بودم که او سالم باشد ، زانو زدم و گونه اش را نوازش کردم و بغض کرده گفتم :
    ـ دیانا ... اگه دوستم داری ... اگه برات ذره ی مهم باشم ... پس ازم دور بمون ... نمی خوام بهت صدمه برسه ... این کار باهم نکن ... !
    خیره به چشمای هم بودیم که لبخندی زد و گفت :
    ـ پس یک بار بگو ... بگو که چه حسی بهم داری ... شدیدا تشنه ی شنیدنشم !
    لبخندی زدم می دانستم فعلا باید صبور باشم ، برای گفتن آن سه کلمه زود بود :
    ـ می شنوی به موقعش ... وقتی آغوشم برات امن باشه !
    میان اشک هاش لبخند زد و گفت :
    ـ قول بده !
    ـ قول می دم ... اما یه شرطی داره !
    بلند شد و گفت :
    ـ قبول !
    با لبخند گفتم :
    ـ دیگه نیا روی تختم ... !
    لب هاش آویزان شدند و من تاکید کردم :
    ـ قول دادی !
    سرش را با ناراحتی تکان داد و اجازه دادم برود ، نفسی کشیدم که فعلا برای مدتی قانعش کردم که ازم دور بماند ، با اینکه تفاوتم را می دید ولی نمی پرسید چی هستم ، چرا چشمام قرمز است ، تنها چیزی که او به آن فکر می کرد این بود که حس من به حس آتیشن او چی است .
    دیانا بی خبر از این بود که خون من در رگ هاش این عطش را شدید کرده ، اگر نبود شاید اینقدر بی پرده با من برخورد نمی کرد .
    نفسی کشیدم و امیدوار شدم همه چیز تمام شود و من و دیانا به هم برسیم .
    تمام سرنوشت ما دست فریما بود ، می دانستم پدرم گفته بود که اگه طلسم فاتح را از بین ببرند من می توانم به عشقم برسم ، شدیدا منتظر همان لحظه بودم .
    فریما :
    دیپک پسر نوجوانی بود که مثل خیلی از پری ها دو رگه منتقل به انجمن شده بود ، اسمش قشنگ می آمد ، با اینکه معنیش می شود همان معنی اسم دیا ( فانوس کوچک معبد ) ولی گفتم پسر باهوش و مهربانی شاید باشد .
    اما تمام تصوراتم برعکس شد ، دیپک پسر بور و مو طلا ی بود که شیطنت از سر و کله اش می بارید ، مخصوصا وقتی به او آموزش می دادم ، حواسش به همه چیز بود الا حرف های من و کار هایم .

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    خسته و کلافه برگشتم خانه میکسا پاهایش را روی میز گذاشته بود و کتاب می خواند ، امروز متاسفانه او وقت استراحتش بود و متاسفانه من وقت استراحت نداشتم ، خودم را انداختم روی کاناپه :
    ـ میکسا ... تو رو خدا بیا جامون رو عوض کنیم !
    بغلم گرفت و به چهره وا رفته ام خندید به سـ*ـینه اش زدم :
    ـ دارم می میرم ... این پسرِخنگه ... خنگ !
    ـ زود قضاوت نکن ... دیپک توی مدرسه انسانی که بود ... یکی از نابغه ها بوده ها !
    بلغور کردم :
    ـ ولی بازم توی انجمن خنگه ... همه که خوش به حالشون نمی شه ... شاگردی مثل من گیرشون بیاد !
    با لبخند اش دستم دور گردنش حلقه کردم :
    ـ به من حسودی نکن ... شاگرد من یه دونه است ...نصیب که چیزی نیست ... تقدیر هم اجازه تکرار همچین کاری را نداره ... گرفتی ! ؟
    با لب های آویزان گفتم " هوم "
    ***
    به چشمای بسته اش خیره بودم ، با اینکه با میکسا خوشحال بودم اما حس کمبود می کردم ، حس می کردم چیزی در من کم ست .
    اشک هام روی گونه هایم آمدند ، دستم را روی دهانم گذاشتم ، تا بیدار نشود .
    دستی به شکمم کشیدم ، با تمام وجود می خواستم این اتفاق شیرین بی افتد و من از عشقم باردار شوم ، بچه دار شویم و با هم بزرگش کنیم .
    رویام لبخندی به لبم آورد ، دست میکسا که دور شکمم بود سفت تر شد و من فورا اشک هام و پاک کردم :
    ـ واسه چی داری هم خودت و هم منو عذاب می دی !؟
    لبخندی به او زدم :
    ـ چیزی نیست ... دلتنگ بودم ... میگند موقع خواب همه چیز یاد آدم میاد ... نفهمیدم چطور اشکم در اومد !
    میکسا گونه ام را نوازش کرد :
    ـ من یه نقشه ای دارم ... ولی نباید احساساتی بشی ... اگه بلغزی همه چیز و تموم شده بودن ... فاتح روت حکومت می کنه ... برای همیشه!
    مشتاق گوش فرا دادم و به تاکیدهای مکرر میکسا سر تکان دادم یاد انجمن افتادم :
    ـ پس انجمن ... بچه ها ...نمی تونیم الان بریم!؟
    لبخندی زد و جواب داد :
    ـ اون با من نگران اون نباش !
    سرم را گیج تکان دادم و وارد دنیای از خودخواهی شدم ، بااینکه حقمان بود ، بااینکه این سرنوشت اوهم بود .
    وارد خانه پدری میکسا شدیم ، میکسا داشت با وریا حرف می زد و گوهی داشت چیزی را به او تاکید می کرد ، اصطرابم شدید شده بود و نمی دانستم چکار کنم .
    ***
    با دیدن تلکا وجودم پر از خشم شده بود ، اینکه او باعث نابودی فاتح می شود ، مغزم سوت می کشید ، وجود فاتح را حس می کردم ، با تمام وجود به حیاط رفتم و رفتم بیرون ، فکرم مشغول هر کار کردم جز تلکا و بچه اش خون نادربچه اش و مرگ فاتح و برگشت من به زندگی نرمالم ، شاید این وسط پری دوست داشتنی میکسا هم از ببین برود .
    می دانستیم ریکس می کنیم اما این همان تقدیر و خون خاص بود ، این حلقه داشت ما را دور هم جمع می کرد و هیچ چیزی نمی توانست مانع این کار شود .
    میکسا گفته بود همه شرایط را خودش فراهم می کند ، ولی دل آشوب بودم ، کوچک ترین خطایی می توانست تاوان بسیار سنگینی برای همه ما داشته باشد ، همه اهل کوچه که می دانستیم که نرمال نیستیم ، تنها تلکا و دوستش با اینکه تلکا دختر نرمالی نبود ولی از درون خاصش بی خبر بود .
    میکسا با لبخند آمد و من را در هوا چرخاند و گفت :
    ـ فریما عزیزم ... ما موفق شدیم ... موفق شدیم ...فقط باید منتظر تولدش باشیم ... تولد اون بچه می شه کلید خوشبخیتی ما ... !
    زمزمه کردم :
    ـ پس تلکا چی ... اگه هاکان ...!
    لبخندی به چهره ناراحتم زد :
    ـ این سرنوشت تلکاست ... ما فقط مدتش رو جلو آوردیم !
    سرم تکان دادم :
    ـ آره این سرنوشتش بود ... سرنوشت همه ما ست !
    هر روزی که می گذشت و فصل ها و ماه را جلو می برد و من را بیشتر ناراحت و عصبی می کرد ، درست مثل این بود که از بالا ی دره ی افتادم و منتظرم شخصی کمک کند یا بیفتم و بمیرم .
    هر لحظه هر جای که تلکا را می دیدم بیشتر می ترسیدم ، ترس از اینکه تلکا چشمه امید ما را نابود کند .
    ولی میکسا مصر بود که اتفاق شومی نخواهد افتاد و من نگران نباشم .
    ***
    ثریا :
    چشم که باز کردم در اتاقم بودم ، مغزم هنگ کرد ، به یاد داشتم در خانه پارسا بودم ، او چیزهای گفت که مغزم سوت کشید از غمش و درماندگیش قلبم شروع کرده بود ، بعد از سال ها انگار از خواب بیدار شده بود .
    سر جام نشستم و نفسی کشیدم و به دیوار اتاقم خیره شدم ، بیشتر شبیه خواب بود ، شایدم که خواب بود .
    بلند شدم و افکارم را پوچ دانسته به سمت حمام رفتم ، ساعت می گفت امروز مدرسه بی مدرسه ، نمی فهمیدم اگر خواب ماندم چرا مادرم بیدارم نکرد ، لب هایم کج شدند .
    حمام که گرفتم با حوله حمام نشستم جلوی آینه که یادداشت مامان را دیدم و برش داشتم "دخترم من رفتم سر کارم ، برات قرصات را آماده کردم حتما بخور دکتر تاکید کرده است "
    ماندم و متعجب گفتم :
    ـ قرص ... مگه من چم شده !؟
    ـ برای اینکه مامانت شک نکنه گفتم حالت بد شده !
    برگشتم سمت صدا پارسا لبه ی پنجره نشسته بود و به من نگاه می کرد ، گیج و منگ نگاهش کردم ، تمام ذهنم می پرسید ، او در خانه که مهم نبود ولی اتاق من چکار می کرد ، کی آمد که من ندیدمش !؟
    با لکنتی آشکارها گفتم :
    ـ تو ... تو اینجا ... چطوری اومدی !؟
    با لبخند بلند شد و دست به جیب گفت :
    ـ معلوم نیست از کجا اومدم !؟
    گیج نفسی کشیدم و گفتم :
    ـ منظورم این بود اینجا چکار می کنی ... الان واقعی هستی یا توهمی !؟
    لبخندی زد و با شیطنت گفت :
    ـ پس بهم فکر می کردی ...!
    حرفش را قطع کردم ، با وسواسه عجیبی از خودم گفتم :
    ـ نه ... منظورم ... منظورم این بود ... اصلا تو با اجازه کی اومدی اتاقم ... !
    قدمی بهم نزدیک شد :
    ـ از کی شده برای دیدن همسرم باید اجازه بگیرم !
    دهانم مثل تونل باز شده بود ، مغزم هنگ کرده بود ولی بی انصاف نباشم از این برجسب شیرین خوشم آمد ، با خنده چانه ام را بالا آورد و گفت :
    ـ چرا تعجب کردی ... اومدم بعضی چیزها رو بهت توضیح بدم ... اول از این شروع می کنم ...تو همسر آسمونی منی ... البته اگه بخواهی زمینیش هم می کنیم !
    سرم تکان دادم و افکار را حال و هوای که منگم کرد بود را از پرده چشمم کنار زدم :
    ـ یه درصد فکر کن حرف هات و باور می کنم !
    دستش را روی قلبم گذاشت و گفت :
    ـ با اونی ازدواج می کنی ... که توی آسمون اسمش روی قلبت حک شده باشه ... به قلبت رجوع کن می فهمی اسم درشت من نوشته !
    ـ صبر کن ... صبر کن یه طوری حرف بزن منم بفهمم !
    دوباره برگشت جا اولش و لبه پنجره نشست :
    ـ تصور کن جای من یکی دیگه میومد اتاقت ... با این وضع جلوش صاف می ایستادی حرف می زدی !؟
    به حولم اشاره می داد ، من منی کردم ولی واقعا جوابی نداشتم ، من باهش رفتم خانه اش بااینکه نمی دانستم آنجا قرار است چه اتفاقی سرم بیاد ، یا حال با این وضع رو به رویش ایستادم باش حرف می زنم و هیچ واکنش منطقی ندارم و فقط دنبال بحث کردنم .
    وقتی ناتوانی من را در جواب دادن دید ، دستش را بالا برد و من دیدم که گره حولم دارد باز می شود با ترس به او خیره شدم ، نالیدم :
    ـ داری ... داری چکار می کنی ... !؟
    گره را محکم چنگ زدم ، اوهم لبخندی زد و گفت :
    ـ لباس تو تنت کن ... یه چیزی که بشه کمرت تو دید !
    چشمام از کاسه در آمدند ولی او درست همان شکلی محو شد ، من گیج تر به جای خالیش خیره بودم .
    داشت گریه ام می گرفت ، من دارم خواب می بینم ، توهم می زنم ، دکترم قرص اعصاب داده ، نکند دیوانه شدم .
    پشت میز آرایش نشستم و چند نفس عمیق کشیدم رفتم سمت کمد و لباس پوشیدم و به خودم در آینه نگاه کردم .
    پشتم ظاهر شد و اخمی کرد :
    ـ گفتم که ...!
    با بغض گفتم :
    ـ چی از جونم می خواهی ... من که خوب بودم ... از روزی که این پارسا رو دیدم همش اتفاقات توهمی سرم میاد !
    گیج از آغوشش شدم ، آنقدر که توهم را باور نمی کردم آغوشش همان قدر واقعی بود ، من می دانستم این آغـ*ـوش سال هاست مطلق من است ، در بغلش گریه کردم ، سرم روی سـ*ـینه اش بود :
    ـ چرا تنهام گذاشتی ... هیربد چرا تنهام گذاشتی !
    نوازشش را روی گردنم حس کردم و مثل من جواب داد :
    ـ گمت کردم ... دیگه همچین اشتباهی نمی کنم ... هرگز ولت نمی کنم ... هرگز !
    صورتم را قاب گرفت و گفت :
    ـ من به یاد آوردی ... می دونستم که وجود تو منو آرام می کنه ... اون روز فهمیدم ...وقتی کنارم نشسته بودی ...وقتی بوی تنت مستم کرد ... حسی که فکر می کردم هرگز تجربه اش نمی کنم ... وجود تو به من داد ... برای تو همه کار می کنم ... ملکه من !
    لبخندی زدم ، دستم را گرفت و روی تخت نشاند ، دست هایم را گرفت و چشمانش دوباره قرمز شدند و ناخواسته چشمام بسته شدند و من دیدم هیربد چه زجرهای کشیده بود .
    دوباره پریدم بغلش و هر دو روی تخت افتادیم ، وجودم مـسـ*ـت او شده بود ، با لبخندی بهم نگاه می کرد :
    ـ چرا بجز من کسای دیگری رو اونجات گذاشتی !
    میان اخمم را بوسید و گفت :
    ـ نشونت رو بهم اشتباهی دادند ...رفتم دیدم اشتباه رفتم !
    بلند شدم :
    ـ ولی من همچین خیانتی بهت نکردم !
    لبخندی زد :
    ـ یعنی فکر کن می تونستی بکنی ...خون من و خوردی ...من همسرتم ... می کشتمت !
    لبخندی به او زدم :
    ـ مادرم متوجه تو می شه ... اون قدرت های زیادی داره !
    لبخند کجی زد :
    ـ اشتباه می کنی !
    سرش را پایین گرفت و دستی به پهلوم کشید :
    ـ وظیفه اونم نگه داری از امانتی من بود ... آزاد شد !
    موهاش و از روی پیشانیش برداشتم و به زخمش نگاه کردم ، دستم پایین کشید و موهاش درست کرد :
    ـ اگه مجبور باشم بازم برای سلامتی تو با همه در می افتم ... من جمله خودت !
    صورتش را نوازش کردم که دور شد :
    ـ تند نرو ... تو باید اول از همه با من پیوندتت تجدید بشه ... بعدش تا دلت بخواد مزاحمت می شم !
    لبخندی زدم و سرم را تکان دادم .
    ـ شب میام ... آماده باشی ... در هر شرایطی که بودی !
    محوش بودم ، منگ و مـسـ*ـت شده بودم ، مفهوم حرف هاش حرکاتش را درک نمی کردم ، فقط قلبم وجودم تشنه او بود ، کسی که فقط چند روز بود دیدمش ولی سال هاست که می شناختمش ، وجودم با او غریبه نبود ، بلکه حتی از شاهرگ گردنم به من نزدیک تر بود .
    در سالن روی مبل لم داد بودم ، افکارم همش دور و بر هیربد می چرخید ، بااینکه او یک شیطان بود ، با اینکه می دانستم پدر و مادرش کشته شدند ، بااینکه دیدم ، برای قوتش خیلی از دختر های زمینی را روی سنیه اش گذاشته بود .
    ولی من او را می پرسیدم ، حسم از کجا سرچشمه می گرفت و نمی دانستم ، فقط می دانستم تمام من در وجود هیربد است و وجود و آرامش هیربد من بودم .
    سر درد باعث شد چشم بندم و نفس بکشم ، حالم بد شده بود دلیلش را نمی دانستم .

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    دلم آشوب بود ، رفتارم با هیربد ، اتفاقات که یک ساعت هم نشد و من فرد متفاوتی شدم .
    ***
    صدایی زنگ تلفن من را از خواب پراند ، ساعت 10 شب بود ولی مامان هنوز نیامده بود ، ترسیده به سمت تلفن رفتم :
    ـ الو ...!؟
    ـ سلام منزل نجم !؟
    ـ بله ...بفرماید !
    ـ شما نسبتی با خانم ترانه نجم دارید !!؟
    دل آشوب و پر استرس از این همه سوال جواب دادم :
    ـ بله من دخترشونم ...اتفاقی افتاده !؟
    ـ سریعی ...!
    بوق ممتد روی مخم بود و صدام که می گفتم" الو ...الو " ولی جوابی نشنیدم ، صدای نفس هایش داغم کرد :
    ـ آماده پرواز هستی عشقم !؟
    نگران سمتش رفتم :
    ـ هیربد ... مامانم ... !
    بدون اینکه منظورم و دل آشوب شده ام را درک کند گفت :
    ـ ما وقت نداریم ... بریم !
    دستم را گرفت و من منگ به تلفن خیره بودم که دیگر صدایش در نمیامد ، وقتی از در پشتی به حیاط رفتیم ، وجودم پر از حس درد و پشیمانی بود ، اما لب هام انگار مهر سکوت خورده بودند .
    هیربد بغلم گرفت و گفت :
    ـ آرام باش ...چشماتو بند ... برای چند دقیقه نفس نکش !
    سرم را تکان دادم و چشم بستم و مـسـ*ـت بوش شدم ، انگار که نگرانی و فشارهای روحیم پرواز کردند و تنها فکر و خیال من این بود که هیربد من را به آسمان می برد به زادگاهش .
    نفهمیدم چطور این آرامش به تمام وجودم سرایت کرد و به خواب رفتم ، خوابی که هرگز در دنیام حس نکرده بودم .
    ***
    چشم که باز کردم ، در جای شبیه به کلبه های رویای بودیم ، حس می کردم دارم خواب می بینم ، همه چیز از چوب بود ، بوی چوب حس خوبی بهم داد ، بلند شدم و در که کشوی بود را باز کردم و از پاکرد پله ها به پایین خیره شدم ، هیربد رو به روی موجودی سراسر سفید بود ، نمی دانستم او چی است .
    مغرم داد زد یک" روک " همان لحظه انگار گوش هایم از آن فاصله هم شنیدند آن دوچی می گویند :
    هیربد :
    ـ فعلا تو محل آماده کن ... من بلدم چطور بیارمش !
    ـ اما سرورم ... اگه ملکه ناتالی از پیوند مجدد شما باخبر بشه ... جان ساحره جوان به خطر می افته !
    زمزمه کردم
    ـ ساحره جوان!؟
    هیربد گردنش کج شد و در کمتر از پلک زدن رو به رویم بود ، با من من کردن گفتم :
    ـ من ... من ... بیدار...!
    لبخندی زد :
    ـ بیا !
    دستم را گرفت و من را به سمت آن موجود برد تعظیمی کرد و گفت :
    ـ ملکه به سلامت باشن !
    گیج به هیربد نگاه کردم :
    ـ هیوال ... تو برو ... من افرادی را می شناسم که هنوز وفا دار به من هستند ... بعد پیوندمون می ریم شرق ... بعد از اون تو به وظیفت برس !
    مرد جوان سفید مو و چهره چشمی گفت و رفت :
    ـ منظورش از ساحره جوان ...!
    دستم را گرفت :
    ـ بهت توضیح می دم !
    دستم را پس کشیدم :
    ـ الان توضیح بده !
    نفسی کشید و سرش را تکان داد و من قدمی عقب رفتم ، لبخندی زد و با صدا دلخراشی گفت :
    ـ به نظرت اگه تو دختر عادی بودی می تونستی همچین مردی رو دوست داشته باشی !؟
    زمزمه کردم :
    ـ من ساحره ام !؟
    لبخندی زد و خودش شد و گفت :
    ـ درسته ... کسی که می تونه ناتالی رو بکشه ... بدون هیچ سلاحی !
    نفس هام کند شده بودند ، مغزم تحمل این چیزها را نداشت ، انگار که در دود و تاریکی قرار داشتم ، وجودم لرزید :
    ـ من ساحره نیستم ... نیستم !
    دست های سردم را گرفت و گفت :
    ـ گوش کن ... عزیزم گوش کن !
    وجودم داشت داغ می شد و من متوجه نمی شدم ،با اینکه عصبی نبودم حس خشم می کردم .
    و همان لحظه صدای شنیدم و دیدم یکی از مجسمه های تزینی به سمتمان میاد هیربد پرید روم و هر دو رو زمین بودیم ، با لبخند محکمی که می گفت من گفتم که .
    زمزمه کردم :
    ـ کار من نبود !
    موهام از روی صورتم برداشت و گفت :
    ـ چرا بود !
    ***
    هنوز گیج بودم ، با اینکه در محلی که هیربد گفت مراسم عقدمان هستش قرار داشتیم .
    مردی که همه وجودش زیر شنلش بود دوتا جام طلای و خاص به ما داد ، هم من هم هیربد را زمین زانو زده بودیم و دست هایمان روی میز از سنگ مرمر سیاه بود ، هیربد گفت :
    ـ بنوشش ... این پیوند ما رو تثبت می کنه !
    گیج به محتویات سیاه و قرمزبراق داخل جام نگاه کردم ، هر دو رنگ انگار میلی به یکی شدن نداشتند و درست مثل گردباد هم دیگر را در بر گرفته بودند .
    هیربد دستم را گرفت و من برگردان به محیط :
    ـ بخاطر من بنوشش ... تا ابد با هم باشیم ...مال هم باشیم سرپناه هم باشیم !
    جام بالا آمد و به ل*ب*هام نزدیک شد در حالی که نگاهم به چهره واقعی مردی بودکه به او دل بسته بودم ، با اینکه می دانستم دارم با یک شیطان زاده ازدواج می کنم ، ولی هیچ پشیمانی و ترسی نداشتم .
    وقتی جام را سر جاش گذاشتم ، هیربد بهم لبخندی زد و منم هم به او لبخند زدم .

    فصل پایانی
    ( حلقه عشق )
    فریما :
    چشمام و باز کردم و به نوری که از پنجره به داخل آمده بود خیره شده بودم ، نفسی کشیدم به چند روز پیش فکر کردم ، به خوشحالی میکسا ، ولی نمی توانستم منکر این شوم که حس گـ ـناه می کردم .
    نفسی کشیدم و تمام تلاشم را کردم که مانع حضور فاتح شوم ، میکسا روی موهایم را بوسید و در ذهنم گفت :
    ـ صبح بخیر ماه من !
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ قول بده همیشه این طوری صبح بخیر بگی !
    برم گرداند سمت خودش و به چهره ناراحتم نگاه کرد :
    ـ عشقم چی شده ... باز که ناراحتی !
    بغلش گرفتم :
    ـ می ترسم ... نمی دونم چرا ولی به آخرش حس خوبی ندارم ...!
    حرفم را قطع کرد :
    ـ پایانش خوشِ ... خیلی خوش ... من دیدمش ... وقتی ببینیش عاشقش می شی ... عاشق اون چشمای نقره یش !
    انگار آن بچه را می دید که لبخندی زد و به دور دست نگاه کرد :
    ـ فکر کن نصف شب وقتی من و تو در حال خودمونیم در رو باز کنه ... چشماشو بماله بگه ... مامانی من خوابم نمیاد ...برام لالای بخوون !
    لبخند شیرینی روی ل*ب*هام جا گرفت و نفسم گرم شد :
    ـ اگه تلکا ...!؟
    موهام و نوازش کرد و گفت :
    ـ نترس او ن نمی تونه مانع تولد بچه اش بشه ... این اجازه رو به اون نمی دیم ... به اون فکر نکن ... به چیزهای مثبت فکر کن !
    دستی به شکم کشید :
    ـ به قلمبه شدنت ... به عصبی شدنت ... به حال به هم خوردنت ... یا به اینکه موجودی رو توی وجودت حس کنی که خمیازه می کشه و دست و پاش و تکون می ده !
    گرچه این ها رویاهای شیرینی از آینده بود ، ولی من و به ذوق آورده بود و با موهای حریر میکسا بازی می کردم :
    ـ اگه از بوی تو بدم اومد چی !؟
    چشماش از تعجب گشاد شدند و لبخندش عمیق تر شد :
    ـ فکرشو هم نکن ...من خام این حرف ها نمیشم گفته باشم ... تو مال منی ...این الویت اولت باشه ها !
    خندیدم و گفتم :
    ـ مگه دسته منه !؟
    با خنده گفت :
    ـ بله دست تو ... الان هم بلند شو حسم و پروندی ... شب مهمان داریم !
    بلند شد و من نگران گفتم :
    ـ کی !؟
    در حالی که سمت حمام می رفت ، گفت :
    ـ می فهمی !
    تا خواستم چیزی بگویم داخل شد و من را با افکارم تنها گذاشت .
    ***
    ظهر که خرید رفته بودم هاکان را دیدم که نیم نگاهی بهم کرد و با سر سلام داد ، اما نمی دانم چرا ازش بدم می آمد ، با اینکه ما این کار و کردیم و باعث شدیم تلکا باردار شود ، ولی من از هاکان عصبی بودم .
    اوهم انگار حسم را فهمید و زود از دیدم خارج شد ، برگشتم خانه و رفتم سمت آشپزخانه تا نهار درست کنم ، با عصاب داغون داشتم نهار آماده می کردم که حالم بد شد ، نمی دانستم چم شد که با دو به سمت سرویس بهداشتی یورش بردم و بالا آوردم .
    به خودم در آینه خیره شدم ، نه نه وقتش نبود ، نباید این زمان ولی هنوز نفهمیدم که روحم عقب رفت و فاتح ظهور کرد و من دیدم که چقدر عصبی هستم ، نمی دانستم از کی ولی عصبی و تلخ به چهره ام نگاه می کردم ، بیرون آمدم و روی مبل نشستم ، به در ورودی خیره شدم ، لباس مناسب پوشیدم که بدنم دیده نشود .
    به پنجره نگاه کردم ، غروب شده بود و میکسا در را باز کرد و من خودم را مشغول کتاب خواندن کردم ، نقشه ام صد بار در ذهنم آمد ، میکسا پیشانیم را بوسید و گفت :
    ـ خوبی ماه من !؟
    نیشخندی زدم و سرم را تکان دادم ، اوهم با گفتن لباس می پوشد میاد رفت بالا، به سمت پنجره رفتم به در حیاط خیره شدم ، منتظرش بودم ، میکسا من را بغـ*ـل کرد و زود دور شد :
    ـ فریما !؟
    برگشتم سمتش ، با تعجب به چشمانم خیره شده بود :
    ـ نمی ذارم پیروز این میدان اون باشه !
    به لبخندم خیره بود :
    ـ نمی خواستم بهت صدمه بزنم ...مجبورم کردی... گوانجی !
    دست هایم را باز کردم ؛ او بهم خیره بود ، منتظر بود بخاطر خیانتش مجازات شود ، نور دستم او را در هوا معلق کرد ، نورش داشت وجودم قوی می کرد که در باز شد و نگاهم برگشت سمت آن دو ، با تعجب بهمان خیره بودند ، میکسا بعدا ، من باید او را می کشتم ، اوی که نقشه مرگم را برای منفعت خودش کشیده بود ، مجیر دستش را حایل کرده بود که به او صدمه نزنم ، با حرکت دستم پرت شد و مایا ترسیده بهم خیره بود .
    قدم به قدم نزدیکش شدم ، میکسا با درد نالید :
    ـ نه فریما ... فریما ...مایا ...م ...!
    با قدرتم دوباره پرتش کردم که خورد به دیوار و مجیر به سمتم خواست حمله کند که قلبش را به چنگ گرفتم ، زانو زد و من سرم را سمتش کج کردم :
    ـ تو در حدی نیستی که به من صدمه بزنی !
    صداش باعث شد برگردم سمتش :
    ـ ولی من هستم ... نمی ذارم به عزیزام صدمه بزنی !

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا