- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
***
شش سال بعد
با بچه پشت کاناپه قایم شده بودم و میخواستیم ماکان رو بترسونیم. با شنیدن صدای پا که میاومد سمت اتاق، دستم رو جلو بینیم گرفتم و گفتم:
_ هیس!
صدا نزدیکتر شد و با دستم گفتم:
ا...2...
با باز شدن در گفتم:
3!
پریدیم بیرون شروع کردیم به داد و بیداد کردن. ماکان با یه لبخند محو به چهار چوب در تیکه داده بود و داشت به خُل بازی من و بچهها نگاه میکرد. آروم به بچهها گفتم:
پیس پیس بچه ها؟ بسه. نقشه با شکست رو به رو شد!
بچهها ساکت شدن و انوشا گفت:
_ واقعاً شکست خوردیم؟!
_ اوف! چه جورم؛ دشمن داره با لبخند نزدیک میشه.
انوشا با اخم به ماکان گفت:
_ عه، بابایی؛ تو باید میترسیدی! پس چرا نترسیدی؟
سما (دختر سهند و مهتا) :
_ راست میگـه دایی جون. تو باید میترسیدی.
آرمان (پسر آنیدو ماهان) :
_ من که گفتم عمو نمیترسه.
سامیار (پسر سپیده و مهیار) :
_ نه نقشهمون خوب نبود.
ماکان اخم کرد و گفت:
_ ببینم شما وروجکا واسه من نقشه میکشید؟!
انوشا: نه مامانی گفت.
سما: رؤیا جون گفت شما رو بترسونیم.
سامیار: گفت حال میده
آرمان: گفت با هم میخندیم.
با دهن باز داشتم به این گودزیلاها نگاه میکردم. چه راحت فروختنم. با حرف ماکان دهنم رو بستم:
_ پس شما برید بیرون که من با رؤیا جون کار دارم.
بچهها همین که رفتن بیرون، ماکان نزدیکم میشد که گفتم:
_ عشقم یه شوخی بود دیگه!
ابروش رو انداخت بالا که گفتم:
_ نشد؟!
دوباره گفتم: آقایی، عزیزم، جیگرم، نفسم، عشقم، به خدا فقط میخواستم باهات شوخی کنم که یکم دلمون باز شه.
دیگه رسیدم به دیوار و ماکان جلوم بود. نمیتونستم در برم. چشمام رو مظلوم کردم و بهش نگاه کردم که سرش رو آورد پایین و زیر گوشم گفت:
د..و..س..ت..د..ا..ر..م..ر..و..ی..ا..ی..م..ن
نامرد از قصد بین کلمههاش فاصله انداخت. دستم رو انداختم دور گردنش تا بوسش کنم که صدای جیغ بچهها از حیاط اومد. پوفی کشیدم و با ماکان رفتیم تو بالکن و پایین رو نگاه کردیم. بچهها داشتن بازی میکردن و پدر و مادرشون هم نشسته بودن و نگاهشون میکردن. از اون جایی که بعد به دنیا اومدن انوشا تو دل ماهان و مهیار و سهند افتاد که بابا بشن؛ اما من هنوز هنگ اینم که چه طوری هم زمان هر سه نفرشون باهم حامله شدن. با صدای انوشا پایین رو نگاه کردم و دخترم برامون دست تکون داد و بـ*ـوس فرستاد. من هم براش بـ*ـوس فرستادم و بعد رفت به بازیش برسه. به ماکان تکیه دادم و به بازی بچهها نگاه کردم. هیچ وقت فکر نمیکردم این قدر خوشبخت بشم.
"خوب دوستای گلم رمان رویای من تموم شد این دومین رمانم هستش که با کمک خواهر عزیزم نوشتم ازش خیلی ممنون بابت تمومی کمک های که کرد وامیدوارم که رمانم دوست داشته باشید"
دوستتون دارم یاحق
شش سال بعد
با بچه پشت کاناپه قایم شده بودم و میخواستیم ماکان رو بترسونیم. با شنیدن صدای پا که میاومد سمت اتاق، دستم رو جلو بینیم گرفتم و گفتم:
_ هیس!
صدا نزدیکتر شد و با دستم گفتم:
ا...2...
با باز شدن در گفتم:
3!
پریدیم بیرون شروع کردیم به داد و بیداد کردن. ماکان با یه لبخند محو به چهار چوب در تیکه داده بود و داشت به خُل بازی من و بچهها نگاه میکرد. آروم به بچهها گفتم:
پیس پیس بچه ها؟ بسه. نقشه با شکست رو به رو شد!
بچهها ساکت شدن و انوشا گفت:
_ واقعاً شکست خوردیم؟!
_ اوف! چه جورم؛ دشمن داره با لبخند نزدیک میشه.
انوشا با اخم به ماکان گفت:
_ عه، بابایی؛ تو باید میترسیدی! پس چرا نترسیدی؟
سما (دختر سهند و مهتا) :
_ راست میگـه دایی جون. تو باید میترسیدی.
آرمان (پسر آنیدو ماهان) :
_ من که گفتم عمو نمیترسه.
سامیار (پسر سپیده و مهیار) :
_ نه نقشهمون خوب نبود.
ماکان اخم کرد و گفت:
_ ببینم شما وروجکا واسه من نقشه میکشید؟!
انوشا: نه مامانی گفت.
سما: رؤیا جون گفت شما رو بترسونیم.
سامیار: گفت حال میده
آرمان: گفت با هم میخندیم.
با دهن باز داشتم به این گودزیلاها نگاه میکردم. چه راحت فروختنم. با حرف ماکان دهنم رو بستم:
_ پس شما برید بیرون که من با رؤیا جون کار دارم.
بچهها همین که رفتن بیرون، ماکان نزدیکم میشد که گفتم:
_ عشقم یه شوخی بود دیگه!
ابروش رو انداخت بالا که گفتم:
_ نشد؟!
دوباره گفتم: آقایی، عزیزم، جیگرم، نفسم، عشقم، به خدا فقط میخواستم باهات شوخی کنم که یکم دلمون باز شه.
دیگه رسیدم به دیوار و ماکان جلوم بود. نمیتونستم در برم. چشمام رو مظلوم کردم و بهش نگاه کردم که سرش رو آورد پایین و زیر گوشم گفت:
د..و..س..ت..د..ا..ر..م..ر..و..ی..ا..ی..م..ن
نامرد از قصد بین کلمههاش فاصله انداخت. دستم رو انداختم دور گردنش تا بوسش کنم که صدای جیغ بچهها از حیاط اومد. پوفی کشیدم و با ماکان رفتیم تو بالکن و پایین رو نگاه کردیم. بچهها داشتن بازی میکردن و پدر و مادرشون هم نشسته بودن و نگاهشون میکردن. از اون جایی که بعد به دنیا اومدن انوشا تو دل ماهان و مهیار و سهند افتاد که بابا بشن؛ اما من هنوز هنگ اینم که چه طوری هم زمان هر سه نفرشون باهم حامله شدن. با صدای انوشا پایین رو نگاه کردم و دخترم برامون دست تکون داد و بـ*ـوس فرستاد. من هم براش بـ*ـوس فرستادم و بعد رفت به بازیش برسه. به ماکان تکیه دادم و به بازی بچهها نگاه کردم. هیچ وقت فکر نمیکردم این قدر خوشبخت بشم.
"خوب دوستای گلم رمان رویای من تموم شد این دومین رمانم هستش که با کمک خواهر عزیزم نوشتم ازش خیلی ممنون بابت تمومی کمک های که کرد وامیدوارم که رمانم دوست داشته باشید"
دوستتون دارم یاحق
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
آخرین ویرایش توسط مدیر: