کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
من:

_ باوشه ؛ کی برم؟!

عمو:

_ فردا.

من:

_ چه ساعتی؟!

عمو:

_ هر ساعتی که میتونی.

من:

_ وااااااا؛ ساعت تعیین نکردن؟!

عمو:

_ نه.

من:

_ باوشه؛ فعلا عمو!

عمو:

_ این فعلا ها چیه شما جوونا بهم میگین؟!

خندیدم و چیزی نگفتم.

عمو:

_ خدانگهدارت رها؛ مواظب خودت باش!

من:

_ چشم خداحافظ!

آهی کشیدم و رفتم بخوابم ؛ فردا کار های مهمی داشتم!

**********************
 
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    چشمام و رو هم محکم فشار میدادم تا بخوابم ، اه ولی نمی دونم چرا خوابم نمی رفت.

    آخه کدوم احمقی ساعت شیش صبح بیدار بود؟!

    خب معلومه من!!!

    عجب خ*ر*ی*م من به خودمم فحش میدم.

    بی حوصله و کسل از جام بلند شدم ، یه یک ساعتی تو خونه ول میچرخیدم و کاری واسه انجام دادن نداشتم.

    ساعت و نگاه کردم هشت شده بود ؛ بیدارن دیگه؟!

    بیخیال!!!

    مشکل من نیست که باید بیدار باشن.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    پوف!!!

    با بی حوصلگی حاضر شدم و به سمت آدرس راه افتادم.

    جلوی در ویلا وایسادم.

    یه بار دیگه آدرس و نگاه کردم ، اینجا بود؟؟!!

    عجب بابا!!!

    اینجا که کاخ بود ؛ فکر نکنم کار من و قبول داشته باشن!

    با لبای آویزون رفتم زنگ و زدم.

    خدمتکار:

    _ بله ، بفرمایید.

    من:

    _ رها تمجید هستم.

    خدمتکار:

    _ وقت قبلی داشتین؟!

    مگه مطب دکتره؟!

    من:

    _ من نه ولی شما چرا!

    با تعجب گفت:

    _ بله؟! ؛شما اومدی ما وقت قبلی داشتیم؟!

    با حرص گفتم:

    _ چرا شر و ور می گی برو به رئیست بگو من اومدم در جریانه.

    بدون جواب رفت ؛ اه اه مرتیکه بیشعور تربیت یادش ندادن.

    بعد از چند دقیقه در زده شد.

    داخل ویلا شدم.

    اَاَاَاَاَ عجب خونه خوف و خفنیه ؛ مثل خونه ی آرمان بود ؛ یا شایدم خونه آرمان بهتر بود.

    با یادش غم تو دلم نشست ؛ الان چیکار می کنه؟! یا کجاست؟!

    یه صدایی از درونم گفت:

    _ هر کجا هست و هر کاریم می کنه به فکر تو نیست!!!

    بغضم گرفت ، راست می گفت ، من که ارزشی براش نداشتم.

    ****************
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    (آرمان)

    به عکس نازنین خیره شده بودم.

    دختر کوچولوی شیطون من!

    الان کجایی؟!

    هی!!!

    تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.

    گوشی و برداشتم.

    من:

    _ بله؟!

    سام:

    _ سلام رئیس.

    من:

    _ سلام

    سام:

    _ رئیس یه چیزی شده.

    من:

    _ باز چه گندی زدی؟!

    سام:

    _ من کاری نکردم رئیس فقط یادتونه می خواستن یه جن گیر و خبر کنن؟!

    من:

    _ خب.

    سام:

    _ خب من اسمش و فهمیدم.

    لیوان قهوه رو از روی میز برداشتم و گفتم:


    _ کار مهمی کردی!

    لیوان و به لبم نزدیک کردم و مشغول خوردن بودم که گفت:

    _ اسمش رها تمجیده!!!

    قهوه به شدت پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    سام با نگرانی گفت:

    _ رئیس خوبین؟!

    من:

    _ نگو که رهاس ، رها اسم پسرم هست ، مطمئنا مرده!

    سام:

    _ فکر نمی کنم.

    با عصبانیت گفتم:

    _ تو اونجا نقش چقندر و داری؟! ، نمی تونستی یکی و انتخاب کنی خودت؟!

    سام:

    _ رئیس خودتونم میدونید جمشید به من اعتماد نداره!

    من:

    _ خیلی خب اگه رها بود خبر بده ببینم چه خاکی تو سرم بریزم.

    سام:

    _ چشم رئیس.

    گوشی و قطع کردم.

    دختره ی فضول همیشه باید تو کارهام سرک بکشی؟!

    *************
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    (رها)

    همینجور توی فکر بودم که کسی صدام زد:

    _ خانم؟!

    سرم و آوردم و بالا و نگاهش کردم.

    من:

    _ بله؟!

    خدمتکار:

    _ لطفا دنبال من بیاین.

    من:

    _ بله.

    خدمتکار به سمت داخل ویلا رفت ؛ منم پشتش وارد شدم.

    واااااای! عجب خونه ای بود!

    داشتم همینجوری خونم و با چشمام می خوردم که کسی باصدای بلند گفت:

    _ پس این آقای تمجید کو؟!

    بله؟! آقای تمجید؟! این یارو فکر کنم حاش خوب نبود!

    بیخیال داشتم هنوز خونه رو دید می زدم که یه صدای گفت:

    _ آقای تمجید؟!

    برگشتم و نگاهش کردم یه مرد مسن بود و با قیافه کاملا معمولی ولی قد خوبی داشت.

    یه تای آبروم و انداختم بالا و گفتم:

    _ آقا و نه ، خانم تمجید ؛ بله خودم هستم.

    اخماش رفت تو هم و گفت:

    _ من خانم نخواستم.

    من:

    _ ذکر نکرده بودید.

    مرد:

    _ حالا که کردم.

    با اخم گفتم:
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    _ به من ربطی نداره! ؛ شما با کس دیگه ای هماهنگ کردید.

    کلافه سری تکون داد و گوشی و درآورد و به سالن دیگه ای رفت.

    سرم و انداختم پایین و بی هدف داشتم با کفشم خط های فرضی روی زمین می کشیدم که یه صدای پرناز گفت:

    _ سلام ؛ شما؟!

    سرم و بالا آوردم و خواستم جوابش و بدم که نگاهم مات فرد کنارش شد.

    حسابی جا خوردم انتظار نداشتم اینجا ببینمش ؛ ولی اون خونسرد تر از این حرفا بود ، مثل یه غریبه زل زد بهم.

    هنوز خیرش بودم که دختر کناریش اخم غلیظی کرد و دستش و انداخت دور بازوش و با پرخاش گفت:

    _ به چی زل زدی؟!

    نخواستم دردسر درست بشه ؛ بنابراین گفتم:

    _ یه لحظه حس کردم چیزی از پشت ایشون رد شد.

    دختره ترسید و بیشتر چسبید بهش و گفت:

    _ بفرما دیدی نیما ؛ من میگم این ویلا یه چیزی داره دیگه ، بیا این دخترم دید!
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    اخم کردم و با صدای محکمی گفتم:

    _ رها تمجید هستم.

    دختره:

    _ واااااا ؛ مگه پدرم نگفت مرد میاد؟!

    نیما:

    _ خوب من هم گیج شدم عزیزم!

    دختره که انگار بهش تی تاپ دادن ، نیشش تا کجا باز شد و گونه ی پسره رو بوسید ؛ پسرم یه لبخند مکش مرگ ما زد و گونه ی دختره رو بوسید.

    یه لحظه دلم خواست بپرسم ، دستشویی کجاست؟!

    آدمم انقدر چندش؟!

    داشتم با چندش نگاهشون می کردم که مرد مسنه برگشت و گفت:

    _ خب مثل اینکه چاره ای نیست ؛ خانم تمجید باید با هم کنار بیایم.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ کسی مجبورتون نمی کنه! ؛ اگه ناراحتید من برم.

    مرد چشم غره ای بهم رفت و گفت:

    _ من جمشید آذر پناه هستم.

    خشک گفتم:

    _ خوشبختم.

    آذر پناه سری تکون داد و گفت:

    _ در جریانید که برای چه مسئله ای اینجایید.

    من:

    _ خب نمیشه مطمئن بود.

    آذر پناه:

    _ برای همین شما رو خواستم بیاید تا مطمئن بشیم.

    من:

    _ بله درست می فرمایید.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ خب ؛ اِممم ، کی بیشتر از همه مورد اذیت قرار میگیره؟!

    آذر پناه:

    _ بهتر نیس بشینیم بعد حرف بزنیم؟!
    من:

    _ نه من باید یه سری از جاهای این خونه رو بگردم.

    دختره پشت چشم نازک کرد و گفت:

    _ خونه نه و ویلا!

    چشم غره رفتم:

    _ بله ؛ ویلا.

    من:

    _ خب جواب من چی شد؟!

    دختره با ناراحتی گفت:

    _ من.

    من:

    _ خب شما کی هستی؟!

    اخم کرد و گفت:

    _ من سولماز آذر پناه هستم.

    من:

    _ باشه ؛ اِممم سولماز کجاها بیشتر اذیت میشی؟!

    سولماز:

    _ هر وقت که تنها باشم!

    من:

    _ خب ؛ آقایی که بغلتونه کیه؟!

    اخم کرد و گفت:

    _ نامزدم ؛ نیما سلوکی.

    من:

    _ آهان!

    کمی فکر کردم و گفتم:

    _ خب دیگه کی اذیت میشه؟!

    آذرپناه کلافه گفت:

    _ خب منم گاهی اوقات یه چیزایی میبینم.

    من:

    _ مثلا چی؟!

    آذر پناه:

    _ خانم تمجید من خیلی کار دارم ببخشید ؛ بعدا صحبت می کنیم ، خداحافظ همگی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا