- عضویت
- 2016/06/28
- ارسالی ها
- 71
- امتیاز واکنش
- 510
- امتیاز
- 186
- سن
- 25
- محل سکونت
- یه جایی تو همین کره ی خاکی
زهرا:
نمیدونم یهو چه اتفاقی افتاد که مسعود حالش بهم خورد و فاطمه و فربد مجبور شدن ببرنش بیمارستان. همه نگران بودن. میلادم تو اون گیرودار گفت: بچه نمیره این یه وخ بی پدر بمونیم!!!!
_شهاب:ااااا میلاد حرف نزنی نمیگن لالیا! زبونتو گاز بگیر..خجالت بکش!!!
_احسان:بنده خدا از سر شب تاحالا حالش خوب نبود.
لیلا:حالا بفرمایید داخل یه نوشیدنی بیارم بخوریم. با اینجا وايسادن مشکلی حل نمیشه.
همه داشتن میرفتن داخل که یه پرادو نوک مدادی زد کنار و عادل ازش پیاده شد و تا چشاش به من افتاد لبخند زد. بی اختیار سر جام ایستادمو به احسان نگاه کردم. نمیدونم چرا اما میخاستم واکنش احسانو ببینم. دستشو مشت کرده بود. بچه ها همه رفته بودن داخل و فقط منو احسان و عادل وايساده بودیم. احسان که با اخم و یکم عصبانیت به سمت عادل رفت و با یه سلام کوتاه سریع رفت داخل. وا رفتم.نمیدونم چرا اما توقع داشتم ازم بخاد به بهونه شب بودن و تاریک بودن هوا زود برم داخل. تو دلم برای خودم یه پوزخند زدمو گفتم:آخه روانی چرا باید ازت بخاد بری داخل مگه باهاش چه نسبتی داری؟؟ دلیل گرم گرفتنش با تو، امشب هیچی نبود جز اینکه امشبو تنها نباشه فقط همین.خلاص!!!
عادل باهام کلی گرم گرفت اما من قسم میخورم هیچی نفهميدم. آروم رفتم بالا همه داشتن باهم گپ میزدن اما من یه گوشه کز کرده بودم. خانوما رفتن طبقه بالا و اقایونم رفتن تو بالکن منم روی مبل نشسته بودم و به گوشیم ور میرفتم که بعد یه مدت عادل با یه لیوان که فکر کنم آب پرتقال بود اومد داخل:ااااا زهرا خانوم چرا تنها نشستین؟؟ و یه راست اومد کنارم نشست. خودمو جمع کردم و با یه خنده مصنوعی گفتم:سرم درد میکرد حوصله سروصدا نداشتم.
لبخند زد و لیوانو گرفت سمتموگفت:میخورین؟ نگاهی به لیوان نصفه کردمو بعدم رومو کردم یه سمت دیگه و گفتم:نه ممنون!!
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:میتونم ازتون خواهش کنم یکم باهم صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید!!
_عادل:میدونید زهرا خانم به نظر من عشق چیزی نیست که آدم بتونه به راحتی فراموشش کنه. دفعه پیشم که ازتون خواستگاری کردمو گفتین نع خیلی باخودم فکر کردم که چرا جوابتون به پیشنهادم منفی بوده ولی خب میدونید به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه ممکنه پای یکی دیگه وسط باشه.برگشت سمتمو با بیشرمی هرچه تمامتر پاشو یه وری گذاشت روی مبلو ادامه داد:پای کسی درمیونه؟؟؟
زل زدم تو چشماشو گفتم:فکر نمیکنم به شما مربوط باشه!
خندید و گفت:چرا دیگه مربوطه چرا نمیخای قبول کنی که من دوست دارم هان؟؟؟ (جانم؟؟؟؟ چه زود فامیل شد باهام)
با عصبانیت گفتم:اولاً تو نه شما بعدم عشق زورکی نیست پیشنهاد هاتونم نگه دارین برای کسی که اهلش باشه هنوز اون بی ادبیتون یادم نرفته.
بلند شدم که برم دیدم احسان دم بالکن ایستاده و داره به حرفامون گوش میده. ازش زیاد فاصله نگرفته بودم که عادل دستمو گرفت و گفت:عزیزم یه دقیقه گوش کن به... نذاشتم حرفشو ادامه بده و یکی زدم تو گوشش. دستشو گذاشت روی جای دست منو چشماشو بست با عصبانیت گفتم:عادل حالم ازت بهم میخوره میفهمی اینو؟؟؟ د عوضی من با چه زبونی حالیت کنم که اهلش نیستم و نمیخام ریختتو ببینم چه برسه به اینکه باهات بیام زیر یه سقف هان؟؟؟ به نفهم گفته بودم تاحالا فهمیده بود. پس اگه میخوای یکی دیگه از این کشیده هامو حرومت نکنم دور منو خط بکش فهمیدی یا یکی هم بکشم رو اون طرف صورتت؟؟؟ پس دیگه نه زنگ بزن به گوشیم نه حالمو بپرس نه شام دعوتم کن و نه دیگه از اون مهمونی های خوشـی و نوش دار دعوتم کن وگرنه یه بلایی سرت میارم که خودت دمتو بزاری رو کولتو برای همیشه بری!!!
نگاهمو که ازش گرفتم دیدم همه بچه ها دارن با تعجب به ما نگاه میکن. بغض کردم. نمیخاستم کسی چیزی از حرفامون بدونه از اذیتاش، از نامردیایی که در حقم کرده بود.میترسیدم درموردم بد قضاوت کنن اما حالا.... در حالی که به زور جلوی اشکامو گرفته بودم لباسامو پوشیدم. همه سکوت کرده بودن یه جورایی شوکه شده بودن داشتم به سمت در میرفتم که علی گفت:کجا میری زهرا؟؟
_خونم!
_لیلا:وایسا شامتو بخور بعد که فاطمه اومد باهم برین!
بغضمو قورت دادمو گفتم:نع دیگه نمیتونم بمونم. سوییچ ماشینمو در آوردمو دادم به لیلا و گفتم:وقتی فاطمه اومد بده بهش دیر وقت میشه
_علی:پس خودت با چی میری این وقت شب؟؟
پوزخندی زدم و در حالی نگاهم به عادل بود گفتم:غصه منو نخور علی من خوب میدونم چه جوری با گرگ صفتا تا کنم تازشم میخام یه ذره باد بخوره به سرم بلکه حالم بهتر بشه. شب خوش.
و از خونه زدم بیرون و اشکام سرازیر شد. هنوز چندقدمی از خونه لیلا دور نشده بودم که یه ماشین با سرعت کنارم پارک کرد. با وحشت بهش نگاه کردم. کوچه خیلی خلوت بود. ترس تموم وجودمو فرا گرفت خاستم بدوم که با شنیدن صداش سرجام خشم زد:صبر کن زهرا خانوم. چشمامو محکم روی هم فشار دادمو نفسمو دادم بیرون و برگشتم.
_احسان:خواهش میکنم سوار شو دیروقته خطر داره!!!
با اشک تو چشاش نگاه کردم گفت:از من که نمیترسی؟؟یه نیگا به ساعتت بنداز ساعت 11. خواهش میکنم!!
اشکامو پاک کردمو آروم سوار ماشین شدم. یه گوشه کز کردمو آروم گریه میکردم. مدتی به سکوت گذشت که یه دستمال کاغذی داد دستمو گفت:بهش فکر نکن همه میدونن که شما چقدر دختر درستی هستی!!بغضم ترکیدو گفتم: حالم ازش بهم میخوره مرتیکه عوضی!!! نمیدونم کی میخاد این مسخره بازی و تموم کنه عشق زورکی نیست نمیدونم چرا نمیفهمه. من تنهام اما نمیخام با ازدواجم با اون از اینم تنها ترو بدبخت تر بشم. نمیخام به ایندم گند بزنم اگه تا آخر عمرمم تنها بمونم و از تنهایی بمیرم حاضر نیستم فقط یه لحظه باهاش زندگی کنم. خسته شدم از بس با یسری آدمای نامرد سروکله زدم. همه جا سو استفاده همه تا وقتی یه دختر تنها میبینن براش دندون تیز میکنن دیگه تا کی باید تحمل کنم؟؟
ماشین از حرکت ایستاد. برگشت و تو چشمای پر از اشکم نگاه کرد و گفت:خواهش میکنم دیگه گریه نکن هیچی تو این دنیا ارزش اینو نداره که شما بخوای بخاطرش اشک بریزی شما هیچ وقت تنها نیستی خیلیا هستن که از کنار شما بودن خوشحال میشن و شما رو باور دارن. دستامو توی دستاش گرفت و ادامه داد: به من که اعتماد داری؟؟خواهش میکنم منو مثل دوست خودت بدون قول میدم هیچ وقت تنهات نزارم هر موقع هرجا دیدی که کمک میخای بی هیچ رودروایسی به من بگو شمام عین یه دونه خواهرم. الانم دیگه اشک نریز میگن چشم رنگیا نباید زیاد اشک بریزن چشماشون درد میگیره. چشمای شمام که درست مثل دریا. درسته طوفانیش قشنگ تره ولی آرومش دلنشین تره. و محکم دستامو تو دستاش فشار داد.
دوباره همون حس دوباره همون گرما خدایا چرا داره با حرفاش داغونم میکنه؟؟چرا داره باعث یه احساس اشتباه و یه برداشت اشتباه تر میشه؟؟
مدتی بعد دم یه پیتزا فروشی وایساد و بدون حرف رفت پایینو چند دقیقه بعد با دوتا پیتزا برگشت و مجبورم کرد تا تهشو بخورم بعدم منو رسوند دم در خونه. داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدام کرد:زهرا خانوم!
_بله آقا احسان کاری دارین با بنده؟؟
_احسان:بله راستش میشه موبایلتونو یه لحظه بدین؟
_البته اما چیزی شده؟؟
_احسان:نه فقط میخام شماره خونمو براتون وارد کنم تا شمارمو داشته باشین!
موبایلمو دادم بهشو بعد چند ثانیه گرفت طرفمو گفت:بفرمایید هر وقت کاری داشتین حتما حتما باهام تماس بگیرین هر کاری از دستم براومد براتون انجام میدم!
لبخند زدمو گفتم:مرسی شما خیلی مردین تو این دنیا ادمایی مثل شما کم پیدا میشن امیدوارم اينهمه لطف و بتونم یه روز جبران کنم. ببخشید که تعارف نمیکنم بیاید داخل. درسته که خونه خودمه ولی همسایه ها هنوزم منو یه دختر مجرد میدونن و خوبیت نداره که...
حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم منم خستم اگه اجازه بدین میخام برم بخوابم بفرمایید داخل.
با لبخند گفتم:شب خوش!
_احسان:شب شمام خوش. و منتظر وایساد تا برم داخل. بعد از در آوردن لباسام رفتم تو تخت خواب و با کلی رویا و آرزوی دخترونه خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم فاطمه بالای سرم نشسته بود وقتی فهمید بیدار شدم گفت:به به زهرا خانوم چه عجب افتخار دادین چرا چشات پف کرده؟
_سلامتو باز خوردی؟چیزی نیس
_فاطمه:منو سیا نکن بچه بخاطر این عادل اینقدر گریه کردی؟
سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:دارم دیوونه میشم فاطمه.
نمیدونم یهو چه اتفاقی افتاد که مسعود حالش بهم خورد و فاطمه و فربد مجبور شدن ببرنش بیمارستان. همه نگران بودن. میلادم تو اون گیرودار گفت: بچه نمیره این یه وخ بی پدر بمونیم!!!!
_شهاب:ااااا میلاد حرف نزنی نمیگن لالیا! زبونتو گاز بگیر..خجالت بکش!!!
_احسان:بنده خدا از سر شب تاحالا حالش خوب نبود.
لیلا:حالا بفرمایید داخل یه نوشیدنی بیارم بخوریم. با اینجا وايسادن مشکلی حل نمیشه.
همه داشتن میرفتن داخل که یه پرادو نوک مدادی زد کنار و عادل ازش پیاده شد و تا چشاش به من افتاد لبخند زد. بی اختیار سر جام ایستادمو به احسان نگاه کردم. نمیدونم چرا اما میخاستم واکنش احسانو ببینم. دستشو مشت کرده بود. بچه ها همه رفته بودن داخل و فقط منو احسان و عادل وايساده بودیم. احسان که با اخم و یکم عصبانیت به سمت عادل رفت و با یه سلام کوتاه سریع رفت داخل. وا رفتم.نمیدونم چرا اما توقع داشتم ازم بخاد به بهونه شب بودن و تاریک بودن هوا زود برم داخل. تو دلم برای خودم یه پوزخند زدمو گفتم:آخه روانی چرا باید ازت بخاد بری داخل مگه باهاش چه نسبتی داری؟؟ دلیل گرم گرفتنش با تو، امشب هیچی نبود جز اینکه امشبو تنها نباشه فقط همین.خلاص!!!
عادل باهام کلی گرم گرفت اما من قسم میخورم هیچی نفهميدم. آروم رفتم بالا همه داشتن باهم گپ میزدن اما من یه گوشه کز کرده بودم. خانوما رفتن طبقه بالا و اقایونم رفتن تو بالکن منم روی مبل نشسته بودم و به گوشیم ور میرفتم که بعد یه مدت عادل با یه لیوان که فکر کنم آب پرتقال بود اومد داخل:ااااا زهرا خانوم چرا تنها نشستین؟؟ و یه راست اومد کنارم نشست. خودمو جمع کردم و با یه خنده مصنوعی گفتم:سرم درد میکرد حوصله سروصدا نداشتم.
لبخند زد و لیوانو گرفت سمتموگفت:میخورین؟ نگاهی به لیوان نصفه کردمو بعدم رومو کردم یه سمت دیگه و گفتم:نه ممنون!!
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:میتونم ازتون خواهش کنم یکم باهم صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید!!
_عادل:میدونید زهرا خانم به نظر من عشق چیزی نیست که آدم بتونه به راحتی فراموشش کنه. دفعه پیشم که ازتون خواستگاری کردمو گفتین نع خیلی باخودم فکر کردم که چرا جوابتون به پیشنهادم منفی بوده ولی خب میدونید به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه ممکنه پای یکی دیگه وسط باشه.برگشت سمتمو با بیشرمی هرچه تمامتر پاشو یه وری گذاشت روی مبلو ادامه داد:پای کسی درمیونه؟؟؟
زل زدم تو چشماشو گفتم:فکر نمیکنم به شما مربوط باشه!
خندید و گفت:چرا دیگه مربوطه چرا نمیخای قبول کنی که من دوست دارم هان؟؟؟ (جانم؟؟؟؟ چه زود فامیل شد باهام)
با عصبانیت گفتم:اولاً تو نه شما بعدم عشق زورکی نیست پیشنهاد هاتونم نگه دارین برای کسی که اهلش باشه هنوز اون بی ادبیتون یادم نرفته.
بلند شدم که برم دیدم احسان دم بالکن ایستاده و داره به حرفامون گوش میده. ازش زیاد فاصله نگرفته بودم که عادل دستمو گرفت و گفت:عزیزم یه دقیقه گوش کن به... نذاشتم حرفشو ادامه بده و یکی زدم تو گوشش. دستشو گذاشت روی جای دست منو چشماشو بست با عصبانیت گفتم:عادل حالم ازت بهم میخوره میفهمی اینو؟؟؟ د عوضی من با چه زبونی حالیت کنم که اهلش نیستم و نمیخام ریختتو ببینم چه برسه به اینکه باهات بیام زیر یه سقف هان؟؟؟ به نفهم گفته بودم تاحالا فهمیده بود. پس اگه میخوای یکی دیگه از این کشیده هامو حرومت نکنم دور منو خط بکش فهمیدی یا یکی هم بکشم رو اون طرف صورتت؟؟؟ پس دیگه نه زنگ بزن به گوشیم نه حالمو بپرس نه شام دعوتم کن و نه دیگه از اون مهمونی های خوشـی و نوش دار دعوتم کن وگرنه یه بلایی سرت میارم که خودت دمتو بزاری رو کولتو برای همیشه بری!!!
نگاهمو که ازش گرفتم دیدم همه بچه ها دارن با تعجب به ما نگاه میکن. بغض کردم. نمیخاستم کسی چیزی از حرفامون بدونه از اذیتاش، از نامردیایی که در حقم کرده بود.میترسیدم درموردم بد قضاوت کنن اما حالا.... در حالی که به زور جلوی اشکامو گرفته بودم لباسامو پوشیدم. همه سکوت کرده بودن یه جورایی شوکه شده بودن داشتم به سمت در میرفتم که علی گفت:کجا میری زهرا؟؟
_خونم!
_لیلا:وایسا شامتو بخور بعد که فاطمه اومد باهم برین!
بغضمو قورت دادمو گفتم:نع دیگه نمیتونم بمونم. سوییچ ماشینمو در آوردمو دادم به لیلا و گفتم:وقتی فاطمه اومد بده بهش دیر وقت میشه
_علی:پس خودت با چی میری این وقت شب؟؟
پوزخندی زدم و در حالی نگاهم به عادل بود گفتم:غصه منو نخور علی من خوب میدونم چه جوری با گرگ صفتا تا کنم تازشم میخام یه ذره باد بخوره به سرم بلکه حالم بهتر بشه. شب خوش.
و از خونه زدم بیرون و اشکام سرازیر شد. هنوز چندقدمی از خونه لیلا دور نشده بودم که یه ماشین با سرعت کنارم پارک کرد. با وحشت بهش نگاه کردم. کوچه خیلی خلوت بود. ترس تموم وجودمو فرا گرفت خاستم بدوم که با شنیدن صداش سرجام خشم زد:صبر کن زهرا خانوم. چشمامو محکم روی هم فشار دادمو نفسمو دادم بیرون و برگشتم.
_احسان:خواهش میکنم سوار شو دیروقته خطر داره!!!
با اشک تو چشاش نگاه کردم گفت:از من که نمیترسی؟؟یه نیگا به ساعتت بنداز ساعت 11. خواهش میکنم!!
اشکامو پاک کردمو آروم سوار ماشین شدم. یه گوشه کز کردمو آروم گریه میکردم. مدتی به سکوت گذشت که یه دستمال کاغذی داد دستمو گفت:بهش فکر نکن همه میدونن که شما چقدر دختر درستی هستی!!بغضم ترکیدو گفتم: حالم ازش بهم میخوره مرتیکه عوضی!!! نمیدونم کی میخاد این مسخره بازی و تموم کنه عشق زورکی نیست نمیدونم چرا نمیفهمه. من تنهام اما نمیخام با ازدواجم با اون از اینم تنها ترو بدبخت تر بشم. نمیخام به ایندم گند بزنم اگه تا آخر عمرمم تنها بمونم و از تنهایی بمیرم حاضر نیستم فقط یه لحظه باهاش زندگی کنم. خسته شدم از بس با یسری آدمای نامرد سروکله زدم. همه جا سو استفاده همه تا وقتی یه دختر تنها میبینن براش دندون تیز میکنن دیگه تا کی باید تحمل کنم؟؟
ماشین از حرکت ایستاد. برگشت و تو چشمای پر از اشکم نگاه کرد و گفت:خواهش میکنم دیگه گریه نکن هیچی تو این دنیا ارزش اینو نداره که شما بخوای بخاطرش اشک بریزی شما هیچ وقت تنها نیستی خیلیا هستن که از کنار شما بودن خوشحال میشن و شما رو باور دارن. دستامو توی دستاش گرفت و ادامه داد: به من که اعتماد داری؟؟خواهش میکنم منو مثل دوست خودت بدون قول میدم هیچ وقت تنهات نزارم هر موقع هرجا دیدی که کمک میخای بی هیچ رودروایسی به من بگو شمام عین یه دونه خواهرم. الانم دیگه اشک نریز میگن چشم رنگیا نباید زیاد اشک بریزن چشماشون درد میگیره. چشمای شمام که درست مثل دریا. درسته طوفانیش قشنگ تره ولی آرومش دلنشین تره. و محکم دستامو تو دستاش فشار داد.
دوباره همون حس دوباره همون گرما خدایا چرا داره با حرفاش داغونم میکنه؟؟چرا داره باعث یه احساس اشتباه و یه برداشت اشتباه تر میشه؟؟
مدتی بعد دم یه پیتزا فروشی وایساد و بدون حرف رفت پایینو چند دقیقه بعد با دوتا پیتزا برگشت و مجبورم کرد تا تهشو بخورم بعدم منو رسوند دم در خونه. داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدام کرد:زهرا خانوم!
_بله آقا احسان کاری دارین با بنده؟؟
_احسان:بله راستش میشه موبایلتونو یه لحظه بدین؟
_البته اما چیزی شده؟؟
_احسان:نه فقط میخام شماره خونمو براتون وارد کنم تا شمارمو داشته باشین!
موبایلمو دادم بهشو بعد چند ثانیه گرفت طرفمو گفت:بفرمایید هر وقت کاری داشتین حتما حتما باهام تماس بگیرین هر کاری از دستم براومد براتون انجام میدم!
لبخند زدمو گفتم:مرسی شما خیلی مردین تو این دنیا ادمایی مثل شما کم پیدا میشن امیدوارم اينهمه لطف و بتونم یه روز جبران کنم. ببخشید که تعارف نمیکنم بیاید داخل. درسته که خونه خودمه ولی همسایه ها هنوزم منو یه دختر مجرد میدونن و خوبیت نداره که...
حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم منم خستم اگه اجازه بدین میخام برم بخوابم بفرمایید داخل.
با لبخند گفتم:شب خوش!
_احسان:شب شمام خوش. و منتظر وایساد تا برم داخل. بعد از در آوردن لباسام رفتم تو تخت خواب و با کلی رویا و آرزوی دخترونه خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم فاطمه بالای سرم نشسته بود وقتی فهمید بیدار شدم گفت:به به زهرا خانوم چه عجب افتخار دادین چرا چشات پف کرده؟
_سلامتو باز خوردی؟چیزی نیس
_فاطمه:منو سیا نکن بچه بخاطر این عادل اینقدر گریه کردی؟
سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:دارم دیوونه میشم فاطمه.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: