کامل شده رمان کی فکرشو میکرد ما به اینجا برسیم | فاطمه و زهرا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه و زهرا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
510
امتیاز
186
سن
25
محل سکونت
یه جایی تو همین کره ی خاکی
زهرا:
نمیدونم یهو چه اتفاقی افتاد که مسعود حالش بهم خورد و فاطمه و فربد مجبور شدن ببرنش بیمارستان. همه نگران بودن. میلادم تو اون گیرودار گفت: بچه نمیره این یه وخ بی پدر بمونیم!!!!
_شهاب:ااااا میلاد حرف نزنی نمیگن لالیا! زبونتو گاز بگیر..خجالت بکش!!!
_احسان:بنده خدا از سر شب تاحالا حالش خوب نبود.
لیلا:حالا بفرمایید داخل یه نوشیدنی بیارم بخوریم. با اینجا وايسادن مشکلی حل نمیشه.
همه داشتن میرفتن داخل که یه پرادو نوک مدادی زد کنار و عادل ازش پیاده شد و تا چشاش به من افتاد لبخند زد. بی اختیار سر جام ایستادمو به احسان نگاه کردم. نمیدونم چرا اما میخاستم واکنش احسانو ببینم. دستشو مشت کرده بود. بچه ها همه رفته بودن داخل و فقط منو احسان و عادل وايساده بودیم. احسان که با اخم و یکم عصبانیت به سمت عادل رفت و با یه سلام کوتاه سریع رفت داخل. وا رفتم.نمیدونم چرا اما توقع داشتم ازم بخاد به بهونه شب بودن و تاریک بودن هوا زود برم داخل. تو دلم برای خودم یه پوزخند زدمو گفتم:آخه روانی چرا باید ازت بخاد بری داخل مگه باهاش چه نسبتی داری؟؟ دلیل گرم گرفتنش با تو، امشب هیچی نبود جز اینکه امشبو تنها نباشه فقط همین.خلاص!!!
عادل باهام کلی گرم گرفت اما من قسم میخورم هیچی نفهميدم. آروم رفتم بالا همه داشتن باهم گپ میزدن اما من یه گوشه کز کرده بودم. خانوما رفتن طبقه بالا و اقایونم رفتن تو بالکن منم روی مبل نشسته بودم و به گوشیم ور میرفتم که بعد یه مدت عادل با یه لیوان که فکر کنم آب پرتقال بود اومد داخل:ااااا زهرا خانوم چرا تنها نشستین؟؟ و یه راست اومد کنارم نشست. خودمو جمع کردم و با یه خنده مصنوعی گفتم:سرم درد میکرد حوصله سروصدا نداشتم.
لبخند زد و لیوانو گرفت سمتموگفت:میخورین؟ نگاهی به لیوان نصفه کردمو بعدم رومو کردم یه سمت دیگه و گفتم:نه ممنون!!
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:میتونم ازتون خواهش کنم یکم باهم صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید!!
_عادل:میدونید زهرا خانم به نظر من عشق چیزی نیست که آدم بتونه به راحتی فراموشش کنه. دفعه پیشم که ازتون خواستگاری کردمو گفتین نع خیلی باخودم فکر کردم که چرا جوابتون به پیشنهادم منفی بوده ولی خب میدونید به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه ممکنه پای یکی دیگه وسط باشه.برگشت سمتمو با بیشرمی هرچه تمامتر پاشو یه وری گذاشت روی مبلو ادامه داد:پای کسی درمیونه؟؟؟
زل زدم تو چشماشو گفتم:فکر نمیکنم به شما مربوط باشه!
خندید و گفت:چرا دیگه مربوطه چرا نمیخای قبول کنی که من دوست دارم هان؟؟؟ (جانم؟؟؟؟ چه زود فامیل شد باهام)
با عصبانیت گفتم:اولاً تو نه شما بعدم عشق زورکی نیست پیشنهاد هاتونم نگه دارین برای کسی که اهلش باشه هنوز اون بی ادبیتون یادم نرفته.
بلند شدم که برم دیدم احسان دم بالکن ایستاده و داره به حرفامون گوش میده. ازش زیاد فاصله نگرفته بودم که عادل دستمو گرفت و گفت:عزیزم یه دقیقه گوش کن به... نذاشتم حرفشو ادامه بده و یکی زدم تو گوشش. دستشو گذاشت روی جای دست منو چشماشو بست با عصبانیت گفتم:عادل حالم ازت بهم میخوره میفهمی اینو؟؟؟ د عوضی من با چه زبونی حالیت کنم که اهلش نیستم و نمیخام ریختتو ببینم چه برسه به اینکه باهات بیام زیر یه سقف هان؟؟؟ به نفهم گفته بودم تاحالا فهمیده بود. پس اگه میخوای یکی دیگه از این کشیده هامو حرومت نکنم دور منو خط بکش فهمیدی یا یکی هم بکشم رو اون طرف صورتت؟؟؟ پس دیگه نه زنگ بزن به گوشیم نه حالمو بپرس نه شام دعوتم کن و نه دیگه از اون مهمونی های خوشـی‌ و نوش دار دعوتم کن وگرنه یه بلایی سرت میارم که خودت دمتو بزاری رو کولتو برای همیشه بری!!!
نگاهمو که ازش گرفتم دیدم همه بچه ها دارن با تعجب به ما نگاه میکن. بغض کردم. نمیخاستم کسی چیزی از حرفامون بدونه از اذیتاش، از نامردیایی که در حقم کرده بود.میترسیدم درموردم بد قضاوت کنن اما حالا.... در حالی که به زور جلوی اشکامو گرفته بودم لباسامو پوشیدم. همه سکوت کرده بودن یه جورایی شوکه شده بودن داشتم به سمت در میرفتم که علی گفت:کجا میری زهرا؟؟
_خونم!
_لیلا:وایسا شامتو بخور بعد که فاطمه اومد باهم برین!
بغضمو قورت دادمو گفتم:نع دیگه نمیتونم بمونم. سوییچ ماشینمو در آوردمو دادم به لیلا و گفتم:وقتی فاطمه اومد بده بهش دیر وقت میشه
_علی:پس خودت با چی میری این وقت شب؟؟
پوزخندی زدم و در حالی نگاهم به عادل بود گفتم:غصه منو نخور علی من خوب میدونم چه جوری با گرگ صفتا تا کنم تازشم میخام یه ذره باد بخوره به سرم بلکه حالم بهتر بشه. شب خوش.
و از خونه زدم بیرون و اشکام سرازیر شد. هنوز چندقدمی از خونه لیلا دور نشده بودم که یه ماشین با سرعت کنارم پارک کرد. با وحشت بهش نگاه کردم. کوچه خیلی خلوت بود. ترس تموم وجودمو فرا گرفت خاستم بدوم که با شنیدن صداش سرجام خشم زد:صبر کن زهرا خانوم. چشمامو محکم روی هم فشار دادمو نفسمو دادم بیرون و برگشتم.
_احسان:خواهش میکنم سوار شو دیروقته خطر داره!!!
با اشک تو چشاش نگاه کردم گفت:از من که نمیترسی؟؟یه نیگا به ساعتت بنداز ساعت 11. خواهش میکنم!!
اشکامو پاک کردمو آروم سوار ماشین شدم. یه گوشه کز کردمو آروم گریه میکردم. مدتی به سکوت گذشت که یه دستمال کاغذی داد دستمو گفت:بهش فکر نکن همه میدونن که شما چقدر دختر درستی هستی!!بغضم ترکیدو گفتم: حالم ازش بهم میخوره مرتیکه عوضی!!! نمیدونم کی میخاد این مسخره بازی و تموم کنه عشق زورکی نیست نمیدونم چرا نمیفهمه. من تنهام اما نمیخام با ازدواجم با اون از اینم تنها ترو بدبخت تر بشم. نمیخام به ایندم گند بزنم اگه تا آخر عمرمم تنها بمونم و از تنهایی بمیرم حاضر نیستم فقط یه لحظه باهاش زندگی کنم. خسته شدم از بس با یسری آدمای نامرد سروکله زدم. همه جا سو استفاده همه تا وقتی یه دختر تنها میبینن براش دندون تیز میکنن دیگه تا کی باید تحمل کنم؟؟
ماشین از حرکت ایستاد. برگشت و تو چشمای پر از اشکم نگاه کرد و گفت:خواهش میکنم دیگه گریه نکن هیچی تو این دنیا ارزش اینو نداره که شما بخوای بخاطرش اشک بریزی شما هیچ وقت تنها نیستی خیلیا هستن که از کنار شما بودن خوشحال میشن و شما رو باور دارن. دستامو توی دستاش گرفت و ادامه داد: به من که اعتماد داری؟؟خواهش میکنم منو مثل دوست خودت بدون قول میدم هیچ وقت تنهات نزارم هر موقع هرجا دیدی که کمک میخای بی هیچ رودروایسی به من بگو شمام عین یه دونه خواهرم. الانم دیگه اشک نریز میگن چشم رنگیا نباید زیاد اشک بریزن چشماشون درد میگیره. چشمای شمام که درست مثل دریا. درسته طوفانیش قشنگ تره ولی آرومش دلنشین تره. و محکم دستامو تو دستاش فشار داد.
دوباره همون حس دوباره همون گرما خدایا چرا داره با حرفاش داغونم میکنه؟؟چرا داره باعث یه احساس اشتباه و یه برداشت اشتباه تر میشه؟؟
مدتی بعد دم یه پیتزا فروشی وایساد و بدون حرف رفت پایینو چند دقیقه بعد با دوتا پیتزا برگشت و مجبورم کرد تا تهشو بخورم بعدم منو رسوند دم در خونه. داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدام کرد:زهرا خانوم!
_بله آقا احسان کاری دارین با بنده؟؟
_احسان:بله راستش میشه موبایلتونو یه لحظه بدین؟
_البته اما چیزی شده؟؟
_احسان:نه فقط میخام شماره خونمو براتون وارد کنم تا شمارمو داشته باشین!
موبایلمو دادم بهشو بعد چند ثانیه گرفت طرفمو گفت:بفرمایید هر وقت کاری داشتین حتما حتما باهام تماس بگیرین هر کاری از دستم براومد براتون انجام میدم!
لبخند زدمو گفتم:مرسی شما خیلی مردین تو این دنیا ادمایی مثل شما کم پیدا میشن امیدوارم اينهمه لطف و بتونم یه روز جبران کنم. ببخشید که تعارف نمیکنم بیاید داخل. درسته که خونه خودمه ولی همسایه ها هنوزم منو یه دختر مجرد میدونن و خوبیت نداره که...
حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم منم خستم اگه اجازه بدین میخام برم بخوابم بفرمایید داخل.
با لبخند گفتم:شب خوش!
_احسان:شب شمام خوش. و منتظر وایساد تا برم داخل. بعد از در آوردن لباسام رفتم تو تخت خواب و با کلی رویا و آرزوی دخترونه خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم فاطمه بالای سرم نشسته بود وقتی فهمید بیدار شدم گفت:به به زهرا خانوم چه عجب افتخار دادین چرا چشات پف کرده؟
_سلامتو باز خوردی؟چیزی نیس
_فاطمه:منو سیا نکن بچه بخاطر این عادل اینقدر گریه کردی؟
سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:دارم دیوونه میشم فاطمه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    فاطمه:
    وقتی رسیدیم خونه ی لیلا، زهرا و احسان نبودن فک کنم عادلم هنوز نیومده بود از لیلا پرسیدم که کجان؟اونم اتفاقی که افتاده بودو برام گفت..خیلی نگران زهرا شدم جوری که اصن نفهمیدم شامو چه جوری خوردم!بعداز شام ازبچه ها خداحافظی کردمو فوری اومدم خونه؛زهرا خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم و خودمم با هزارجور فکروخیال خوابم برد.
    صبح که بیدارشد چشماش قرمز قرمز بودن یه ذره سربه سرش گذاشتم اما اون گریش گرفت.گذاشتم حسابی خودشو خالی کنه...از اون عادل بیشعور گفت تا احسان خان فداکار هههخ منم ماجرای خواستگاری شادمهرو براش گفتم که کلی تعجب کرد و گفت:دیدی گفتم دوست داره!حالا چی جوابشو میدی؟
    _خو به تو که نمی تونم دروغ بگم جوابم مثبته!
    _زهرا:راس میگی فاطمه؟
    _آره راس میگم!!
    دوباره بغلم کردو برام آرزوی خوشبختی کرد منم ازش خواستم فعلا به کسی چیزی نگه...آماده شدم و به آژانس زنگ زدم تا واسم یه ماشین بفرسته بعداز اومدن ماشین با زهرا خداحافظی کردم و بهش گفتم:فردا برمیگردم که سیزدمونو باهام بدر کنیم باشه دوستی؟؟!واسم دعاکن
    _زهرا:باشه دوستی..برو دیرت شد
    _خدافظ
    _زهرا:خدانگه دار.
    سوار ماشین شدم و حرکت به سمت خانه ی‌ پدری!!!!
    ___
    ست نباتی زدمو یکم آرایش کردم؛ دل تو دلم نبود خیلی استرس داشتم نمیتونستم اتفاقایی که اخیرا واسم افتاده بودو ازهم تفکیک کنم و تجزیه و تحلیلشون کنم همه چی عجیب غریب بود!
    ساعت 8:15 دقیقه بود که اومدن...اول بابای شادمهر،آقامنوچهر وارد شد بعد مامانش، سیمین خانم و خواهرش، شهناز....بعدم شادمهر سبد گلُ به سمتم گرفتو گفت:سلام فاطمه خانوم خوب هستین!؟
    سبدُ گرفتم و گفتم:سلام،مرسی بفرمایید
    ابروهاشو بالاانداختو گفت:چه رسمی!
    سبدُ روی اپن گذاشتم و خودمم رفتم تو آشپزخونه...یه کت مشکی اسپرت پوشیده بود با پیراهن و شلوار سفید موهاشو مثل همیشه داده بود بالا و بهشون ژل زده بود ولی مثلِ پریروز ته ریش نداشت و یه صفایی به صورتش داده بود..مامانم صدام کرد:فاطمه مامان چایی رو بیار!!
    ووییی..تن تن چاییارو ریختمو رفتم پیششون آخرین نفری که بهش تعارف کردم شادمهر بود که چشماش یه جور خاصی بودن نمیتونم بگم چه جوری! کنارمامانم‌ نشستم و به صحبت های بی ربط و مزخرف بزرگترای مجلس گوش سپردم. مدت زیادی گذشت تا اینکه بالاخره بابام از من خواست که شادمهرو راهنمایی کنم تا باهم صحبت کنیم...از روی صندلی بلندشدم و جلو راه افتادم و شادمهرم پشت سرم اومد تا به اتاق رسیدیم بهش تعارف کردم که وارد بشه ولی اون گفت:اول شما بفرمایین.
    وارد شدمو بعداز واردشدن شادمهر تعارفش کردم تا روی صندلی بشینه ایندفعه به حرفم گوش کردو نشست من روبه روش نشستم....
    سرمو انداخته بودم پایین چون واقعا‌ نمیخاستم به اون چشما نگاه کنم...
    _شادمهر:فاطمه..فاطمه...نِگام کن
    سرمو به زور آوردم‌ بالا
    _شادمهر:نمیخوای سرم داد بزنی؟
    (داد بزنم؟چرا داد بزنم وقتی خودم راضیم..ولی بزار یه ذره اذیتش کنم)
    _شادمهر آخه تو چطور اومدی خواستگاری من؟؟منی که اصلا به ازدواج باتو فکرم نمیکردم!!ولی تو...
    از روی صندلی بلندشدو روبه روم روی زمین زانو زد گفت:الان بهم فکر میکنی؟؟؟!!قبولم میکنی؟؟
    منم روبه روش نشستم و خیره شدم به چشماش دوسش داشتم!؟آره از همون اول.....یه قطره اشک از چشم چپش چکید گفت:هویج...!!
    بغضم ترکید گفتم:شادی...!!
    میون گریه خندید منم خندیدم حالا دوتامون میخندیدیم دوتا دستامو توی دستش گرفتو گفت:بهت قول میدم تا آخرعمر فقط بخندی!
    چشمامو بازو بسته کردم.....
    جوابمو دادم و قرار شد یه ماه نامزد باشیم تا بعد یه مراسم بگیریم.خوشحال بودم شادمهر چیزی کم نداشت،،ازهمه ی زندگیم خبر داشت منم از زندگی اون همه چیو میدونستم...
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    زهرا:
    فاطمه داشت ازدواج میکرد و این تنها دلیل دوباره خندیدن و فراموش کردن اون اتفاق مسخره بود. خوشحال بودم از اینکه داره سروسامان میگیره. قرار شد که 13 فروردین هم شهرستان بمونه چون شادمهرو خانوادش دعوتشون کرده بودن.این اولین سیزده بدریه که تنهام نه پیش خانوادم هستمو نه کسی پیشمه. یه مانتوی سبز تقریبا تیره که عروسکیه و تا بالای زانوناهامه پوشیدم با یه شلوار کتون مشکی و شال ساده مشکی هم انداختم سرمو بعد از برداشتن کوله پشتیم مستقیم رفتم دربند تا هم سیزدهمو به در کنم و هم کمی کوه نوردی حالمو جا بیاره. داشتم به رفتارای احسان فکر میکردم. به اینکه چقدر مرده و مهمتر از همه اینکه خوب آدما رو درک میکنه.آخ که دستاش چه گرمای عجیبی داشت!!! حرفاش چقدر به دلم نشست. قسم میخورم اگه چند ثانیه دیگه میگذشتو ماشینش راه نيفتاده بود میپریدم بغلشو با تموم وجود عطر تنش و نفس میکشیدم. نمیدونم چرا هر وقت میبینمش یه حال عجیبی میشم یه حس قشنگ و دوستداشتنی!!!توی همین افکار بودم که صدای یه مردی منو به خودم آورد:ای ژونم!!!عجب تیپی یه کام مهمونمون میکنی؟
    نگاهی از سر خشم بهشون کردم. چهارتا بودن. یکیشون وقتی متوجه عصبانیتم شد:نازتم میکشیم جیـ*ـگر!!!حالا نظرت؟؟افتخار همراهی میدی؟؟؟
    راهمو کشیدم که برم دوباره یکی دیگه گفت:قهر نکن دیگه یه بار امتحانش کنی مشتری میشی!!!
    برگشتم طرفشو در حالی انگشت اشارمو به نشانه تهدید تکون میدادم گفتم: ببین بچه سوسول بهتره همین الان با رفقای عوضیت راهتونو بکشین برین وگرنه یه بلایی سرتون میارم که دیگه هـ*ـوس دختر بازی به سرتون نزنه.فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم؟
    انگشتمو محکم گرفت و گفت:باز به یه دختر خندیدیم شاخ شد؟شما دخترا نمیفهمین که با پسر جماعت نباید کل انداخت؟؟؟_از بس بی جنبه تشریف دارین!
    خواست یکی بزنه توی گوشم که یکی از پشت سر من دستشو گرفت و بعد چند ثانیه اومد جلوم ایستاد ولی هنوزم پشتش بهم بود.صداش خیلی آشنا بود. مشغول جروبحث بودن که نگاهم بهش افتاد. خشکم زد!! این احسان بود ولی اینجا چیکار میکرد؟ پسرا رو که رد کرد و اونا رفتن برگشت سمتم. کمی که گذشت گفتم:شما اینجا چیکار میکنید؟
    _احسان:سلام زهرا خانم!!سرمو به نشونه سلام تکون دادم
    _احسان:راستش با خانوادم اومدیم 13و اینجا به در کنیم خیلی اتفاقی شما رو دیدم. شما اینجا چیکار میکنید؟
    آب دهنمو قورت دادمو گفتم:من... منم اومدم اینجا یه ذره حال و هوامو عوض کنم.
    _احسان:این پسرا که اذیتتون نکردن؟؟
    _ نع مسئله خاصی نبود داشتم خودم حلش میکردم ولی ممنون که اومدین!!
    در حالی که لبخند روی لبش بود شروع کرد به قدم زدن.منم همراهیش کردم.
    گفت:بله متوجه شدم.خواهش میکنم. بهتون گفته بودم هرجا مشکلی براتون پیش اومد باهام تماس بگیرید.
    _اگه اینجوری باشه که همش من و شما باید باهم باشیم. من هر روز با امثال اینا دارم سروکله میزنم بعدشم بالاخره باید یاد بگیرم تنهایی از پس همه چیز بربیام.
    نگام کرد و لبخند زد. اه این چرا اینقدر لبخند میزنه؟گفتم: راستی مگه شما باغ ندارین که اومدین اینجا!!
    درحالی که نفسشو بیرون میداد گفت:چرا ولی با بچه ها اومدیم یه ذره کوه نوردی!!
    _ پس چرا تنهایید؟
    _احسان:دارم میرم پیششون مایلید باهام بیاین؟
    کمی فکر کردمو گفتم:نه نمیخام مزاحم شم!
    _احسان:زهرا خانوم بازم تعارف؟؟نخیر شما مزاحم نیستین مطمئنم خواهرم و مامانو بابام از دیدنتون خوشحال میشن چون خیلی وقته که ميخواستم باهم اشناتون کنم.
    _خب باشه! و دنبالش راه افتادم. کمی که بالاتر رفتیم بی هوا گفت:راستی فاطمه خانومو نمیبینم؟چی شده که تنها اومدین؟
    _ اون پیش نامزد جونشه!!!
    با تعجب گفت:نامزد؟تا پریشب که مجرد بودن!
    نفسمو دادم بیرون و گفتم: تا پریروز آره ولی دیشب نامزد کرد!!!
    _احسان: با پسر عمشون؟
    _ نه بابا فاطمه اگه از بی شوهری فسیل بشه با اون جوجه ازدواج نمیکنه.شادمهر حاتمی رو که میشناسین؟؟با اون نامزد کرد!
    تعجبش بیشترشد و گفت:نه بابا!!خیلی خوشحال شدم پس یه عروسی دیگه افتادیم؟
    خندیدمو گفتم:آره از الان برین دنبال لباس من که باید براش بترکونم.اینقدر که از ازدواج فاطمه خوشحال شدم فکر نکنم یه روزی از ازدواج کردن خودم خوشحال بشم!!
    _احسان:دوست خوب به این میگن دیگه.خدا یکیشم نصیب ما کنه!!!
    هنوز داشتیم قدم میزدیم که یه دختر 18_19 ساله بهمون نزدیک شد و گفت:بابا،احسان معلومه کجایی؟بعد به من یه نگاه کرد و با لبخند گفت:داداش نمیخای معرفی کنی؟
    احسانم با خنده گفت:آخه مگه تو امون میدی دختر!!! الناز ایشون زهرا خانومن. زهرا خانم ایشونم تک دانه خواهرمن النازه!!!
    با خوشحالی بغلم کرد و گفت:پس زهرا تویی!!! انصافا داداشم حق داشت اينهمه ازت تعریف کنه یه پا جنیفری!
    خندیدمو گفتم:مرسی تو هم خیلی خوشگل و نازی!!! هنوز حرفم تموم نشده بود که دونفر دیگه اومدن سمتمون. یه آقا و یه خانوم ک مامان بابای احسان بودن.بعد از آشنایی به راهمون ادامه دادیم. ابجی احسان اونقد ازم سوال میپرسید که می خواستم خفش کنم. ولی قبل از این کار احسان به دادم رسید و گفت: بسه دیگه الناز. جنگم بود یه آتش بس وجود داشت. یک ساعته داری از این بدبخت حرف میکشی،حالا خودش چیزی نمیگه توام هی ادامه میدی، نگاه کن از حال رفت بدبخت!!
    الناز شروع کرد به خندیدن و تو همون حال گفت:خوب این داداش ما داره نجاتت میده هاا!( یعنی چی؟نکنه اینا خبر دارن؟؟باید یه جوری سر در بیارم) نگاهی به احسان انداختم. سرش پایین بود.
    الناز باز گفت:راستی این پسره عادل بود.هنوز پاپیچت میشه؟حرفش هنوز تموم نشده بود که احسان به سرفه افتاد و بازم فرصت نشد جوابشو بدم.حالا دیگه مطمئن شدم اینا از همه چی زندگی من خبر دارن. طرفای ظهر بود که با یه بدبختی ازشون خداحافظی کردم. گیر داده بودن ناهار برم پیششون و من کلی بهونه چیدم تا باهاشون نرم. نه اینکه دوست نداشته باشم، نه اتفاقا شمارمو به الناز دادم تا در ارتباط باشیم ولی خب زشت بود بدون اطلاع قبلی ناهار برم پیششون. به ماشین ها رسیده بودیم.بعد از خداحافظی داشتم به سمت ماشینم میرفتم که احسان صدام کرد
    _بله آقا احسان!!!
    _احسان:راستش معذرت میخام میدونم کارم اشتباه بود و نباید از قضیه شما و عادل با کسی حرف میزدم ولی باور کنین اون روز خیلی از دست عادل عصبانی بودم و میخاستم با کسی دردل کنم اما...
    نفسمو دادم بیرون و در حالی که سرمو میچرخوندم گفتم:مهم نیست. مسئله خاصی نیست که بخواین معذرت خواهی کنین این قضیه برام تموم شدس پس مسائل مربوط بهش هم برام تموم شدس. امروز روز خوبی بود و خوشحالم از اینکه با شما بودم. خواهرتون خیلی دوستداشتنیه خوشحال میشم باهاش رابـ ـطه داشته باشم. روزتون خوش. و سوار ماشین شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    فاطمه:
    تا حالا عشقُ حس نکردم نمیدونم چه جوریه اصن چه شکلیه؟یعنی همین احساسم به شادمهر عشقه؟؟!نمیدونم...
    قرار شد سیزده رو با شادمهر اینا بدر کنیم ولی آخر شب زنگ زدنو گفتن چون یه کار فوری برای شادمهر پیش اومده صبح برمیگردن پاریس..! منو مامان بابامم کل روزو تو خونه بودیم چون هواخیلی گرم بود فقط شب رفتیم بیرون یه دور زدیمو اومدیم خونه و ازاونجاکه منم برای چهاردهم بلیط گرفته بودم وسایلمو جمع کردمو حرکت کردم به سمت (به قول مامانم کشور غریب)
    ____
    دو هفته ای گذشته بود سرم خیلی شلوغ بود و به یه جوری داشتم غیبتای این مدتو تو مطب و دانشگاه جبران میکردم حتی نتونسته بودم شادمهر ببینم چون اونم کلی کار روسرش ریخته بود..جمعه بود آخرین روز کاری هفته توی مطب بودم و داشتم میزمو مرتب میکردم که موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم شادمهر روی صفحه ناخودآگاه لبخند زدم چقد دلم براش تنگ شده بود وصل کردم مثل همیشه صدای پرانرژیش از موبایل پخش شد خیلی برام جالب بود که هیچ چیزی حتی دلتنگی یا خستگی نمیتونه شادمهرو ازپا دربیاره و کسلش کنه همیشه یه نیروی عظیمی از وجودش به منم منتقل میشد!..
    _شادمهر:سلام به خانوم دکتر خودم حال و احوال خوبه؟بدون من خوش میگذره؟!
    _سلام به آقای مهندس خودم من خوبم ولی بدون تو که اصلا خوش نمیگذره!
    _شادمهر:خب خیالم راحت شد که بهت خوش نگذشته...کلی دلم واست تنگولیده میخوام ببینمت
    خندیدمو گفتم:ووی شادی این چه وضع حرف زدنه؟!
    اونم خندیدو گفت:اگه خوبه همیشه اینطوری حرف میزنم..
    _اه نه!
    _شادمهر:باشه، میای بیرون؟
    _اوهوم کجا؟
    _شادمهر:هرجا خانومم بگه
    _خب همون کافی شاپِ که همیشه باهم قرار میزاشتیم
    _شادمهر:خیلی خوبه یک ساعت دیگه اونجا!
    _قبوله فقط دیر نکنیا
    _شادمهر:باشه مواظب خودت باش
    _توام همینطور خدافظ
    _شادمهر:خدافظ
    از کاترین خداحافظی کردمو سریع و باشوق و ذوق دیدن شادمهر حرکت کردم به سمت کافی شاپ همیشگی بععله طبق معمول آقا دیر کرده بودن!
    بهش زنگ زدم خاموش بود!چندبار دیگه هم زنگ زدم ولی بازم خاموش بود دلشوره گرفتم سابقه نداشت که گوشیشو خاموش کنه... روی صندلی نشستم شاید پیداش بشه موبایلم زنگ خورد فوری جواب دادم:بله
    _آقاهه:خانومِ جاوید؟
    _خودم هستم بفرمایین
    _آقاهه:شاهین ادیب هستم وکیل شادمهر، باید تشریف بیارین اداره ی پلیس!!!
    _اداره ی پلیس برای چییی؟
    _ادیب:مربوط میشه به شادمهر اداره پلیس منطقه ی ۲ خودتونو برسونین روز خوش!!
    نمیدونم چه جوری ولی خودمو رسوندم یه مرد قد بلند‌ اومد سمتم و گفت:شما باید خانوم جاوید باشید
    _بله میشه بگین چی شده؟
    _ادیب:راستش شادمهر با شریکش درگیر شده و اونو منقل کردن بیمارستان
    _چیییییییی؟؟؟
    _ادیب:آروم باشین خانوم
    _من باید شادمهرو ببینم
    _ادیب:همراهم بیاین...دنبالش حرکت کردم دم یه اتاق با سربازی که اونجا بود صحبت کرد و بعداز چنددقیقه بهم گفت:برین داخل و درو بازکرد
    شادمهر رو یه صندلی وسط اتاق نشسته بود نگاش به سمت من کشیده شد و باصدای لرزون گفت:فاطمههه!!!
    اشکام ریختن خودمو به صندلی روبه روییش رسوندم و نشستم
    _شاد...مهر...چی...شده؟؟؟
    شادمهر با بغض:فاطمه گریه نکن...هیچی نیس...توباید بری فهمیدی
    _در حالی که هق هق میکردم:چی داری میگی باید کجا برم؟
    _شادمهر:یه اتفاق بود نمیخواستم اینطوری بشه...هلش دادم سرش خورد به میز..اینکارو به خاطرخودمون کردم....نباید ناراحت باشی.
    _شادمهر تو چیکارکردی؟؟
    _شادمهر:فاطمه تو باید بری...منو ببخش که نتونستم همراه خوبی برات باشم...هیچوقت از یاد نمیبرمت ولی تو باید اینکارو بکنی باید فراموش کنی که یه شادمهریم بوده...
    _شادمهر من و تو نامزدیم تو...شوهر..منی...من کجا...برم؟؟!!!!
    _شادمهر:به عشقمون قَسَمِت میدم برو یه زندگی جدید بساز....من تا آخر عمرم اینجام...سپهر مرده..!!
    _چه طوری بدون تو میتونم
    _شادمهر:میتونی میدونم...برو برو از اینجا برو...........
    سپهر‌ شریک شادمهر!مرده بود!شادمهر به حبس ابد محکوم شده بود!ازم خواسته بود برم!ازم خواسته بود یه زندگی جدید بسازم!ازم خواسته بود فراموشش کنم!ازم خواسته بود از یاد ببرم که یه فردی به نام شادمهرم وجود داشته!نمیتونستم مگه میشد!؟فقط دوهفته بود که زندگیمو بایه نفردیگه تقسیم کرده بودم!!!چطور میتونستم رهاش کنم!!!!!.....
    ___
    نامزدیمون بهم خورد...حالم خععلی بد بود از دانشگاه مرخصی گرفته بودم و فقط به زور میرفتم مطب وقتاییم که خونه بودم یا گریه میکردم یا به خدا شکایت میکردم که چرا زندگیم اینجوری بهم ریخت... فقط با مامانم و زهرا و فرهاد حرف میزدم...فرهاد خیلی خوب درکم کرد حتی میخواست بیاد پیشم تا حالُ و هوام عوض شه ولی مخالفت کردم....
    زندگیم همینجوری پیش میرفت تا 8 شهریور که زهرا واقعا شگفت زدم کرد..
    _زهرا:سلام دوست ژان خودم
    _سلام خوبی؟!
    _زهرا:یه موقع با احساس تر حرف نزنیا...چشت میزنم!
    _براتو تازگی نداره که
    _زهرا:آره خب عادت کردم دیگه...میخوام یه خبر توپ بهت بدم.
    _خبر توپ؟؟چیه؟؟
    _زهرا:رفتم قاطی مرغا!!!!
    _رفتی قاطی مرغا!ینی چی؟؟!! ازدواج؟؟؟؟؟؟؟
    _زهرا:اوهوم...
    _جون من راس میگی؟؟
    _زهرا:آره بالاخره به خواستگارم جواب مثبت دادم دوهفته دیگم عروسیه تشریف میارین!!
    _واقعا سورپرایزم کردی اصلا انتظار همچین خبریو نداشتم
    _زهرا:خوشحال شدی یا ناراحت؟!
    _خب معلومه که خوشحال شدم دیوونه ایشالا خوشبخت باشی
    _زهرا:مرسی آجی
    _حالا آقا داماد کی هس؟!
    _زهرا:........
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    زهرا:
    حدودا دوهفته ای از رفتن فاطمه میگذشت که متوجه شدم چه اتفاقی براش افتاده. چقدر سخت و دردناکه یه شبه همه دنیات خراب شه!!! درست مثل اتفاقی که برای فاطمه افتاد.بعد از قطع کردن تماسی که با فاطمه داشتم خیلی یهویی به سرم زد برم بیرون. مانتو شلوار مشکی پوشیدم با شال و کفش قرمز و بیخیال ماشین تو خيابونا شروع کردم به قدم زدن.هندزفریمم توی گوشم بودو یه موسیقی غمناک هم گذاشته بودم و به اتفافای این مدت فکر میکردم.به عادل، فاطمه و مهم تر از همه احسان...!! مردی که پراز احساس، غرور و محبته. مردی که با نگاهش آتیش میزنه به قلبی که مدت هاست تصمیم گرفته به هیچ کس دل ببنده اما دربرابر اون تنها کاری که نمیتونه انجام بده دل نبستن!!! آدمی که با حرفاش ارومم میکنه و وقتی به چشماش خیره میشم،رنگ مشکی چشماش میشه تنها سهم من از دنیا!!!! توی افکار قشنگ و دخترونه غرق بودم که موبایلم زنگ خورد. الناز بود. سریع وصل کردم:زهرایی کجایی میخام بیام دنبالت!!
    _چرا؟؟
    _الی:میخایم بریم یه جای خوب کجایی؟؟
    _تو خيابون....!
    _الی:پس وایسا میام دنبالت!!!
    مدتی گذشت و یه بی ام و مشکی جلو پام وایساد. چون شیشه هاش دودی بود فکر کردم مزاحمه و چند قدم رفتم جلو. دنبالم اومدو شیشه رو کشید پایین قبل از اینکه حرفی بزنه با اخم برگشتمو گفتم:بهتره بری گمشی عوض... حرف تو دهنم ماسید. احسان و الناز بودن که با تعجب داشتن بهم نگاه میکردن. با تته پته گفتم:ااااا شمایین؟؟ببخشید من فکر کردم مزاحمه..!!
    احسان با خنده گفت:بفرماييد بالا.
    با آرامش سوار ماشین شدم.الناز گفت:خوبی؟؟
    _ مرسی تو چطوری؟؟
    _ الی:عالیم. پاش بیفته خوب حالا پسرا رو میگیریا!!
    خندیدمو گفتم:معذرت میخام آخه خیلی اذیت میشم. اصلا ماشین آقا احسان و نشناختم!
    _ احسان:حق دارین حالا کجا بریم الی خانوم؟؟
    _الی: امممم برو بام تهران دلم خیلی تنگ شده!!
    رو به الهام گفتم:اگه میدونستم آقا احسانم هست قبول نمیکردم باهات بیام نمیخاستم مزاحم جمع خواهر برادریتون بشم!
    الناز با لحنی دلخور گفت:زهرا این چه حرفیه میزنی؟؟اصلا هم مزاحم نیستی اتفاقا هم من و هم احسان دلمون برات تنگ شده بود.
    درحالی که به احسان نگاه میکردم گفتم:چقدر مهم بودمو خبر نداشتم!!!
    تا رسیدن به محل مورد نظر صحبت خاص دیگه ای نشد. وقتی رسیدیم الناز رو به ما گفت:خب دیگه شما سنی ازتون گذشته ومیدونم جون راه افتادن دنبال منو ندارین من خودم میرم مواظب خودتون باشین!! و قبل از اینکه اجازه مخالفت بده رفت. احسان روی صندلی نشست و گفت:یکم بیش از حد زبون درازه ببخشینش!!
    برگشتم سمتشو گفتم:نه اتفاقا خیلی هم خواهرتون دلنشینه!!! هنوز سرجام ایستاده بودم که احسان دوباره گفت:نمیخاین بشینید؟؟ با فاصله مناسبی ازش نشستم.یه ذره که گذشت به طرفم برگشت و بعدازمدتی زل زدن بهم گفت:قرمز بهتون میاد!!! داغ کردم. اصلا توقع نداشتم اینو بگه،یه نفس عمیق کشیدمو خیلی آروم گفتم:ممنون! ثانیه ها داشت کش میومد.نمیدونم چرا حالم یه جوری بود عطر تلخش داشت دیونم میکرد و این باعث شده بود الکی با پام رو زمین ضرب بگیرم. دوباره شروع کرد به صحبت کردن و منم خیلی کوتاه جوابشو میدادم. دوباره سکوت بود که بینمون حاکم شده بود. نفسشو محکم بیرون دادو بدون حرف ازم دور شد. با چشمام بدرقش کردم. ناخودآگاه آروم گفتم:نزار عاشقت بشم احسان!پسر آخه چراتو اینقدر خواستنی هستی؟؟سرمو به پشت صندلی تکیه دادم و باز هم رویا بود که مهمون تنهایی هام شد. متوجه شدم یکی کنارم نشست. سرمو با سرعت بلند کردم. احسان بود که با لبخند داشت بهم نگاه میکرد. نا خودآگاه لبخند زدمو گفتم:شمایین؟؟فکر کردم رفتین قدم بزنید!
    _احسان:بدون شما؟؟؟بعدم ترجیح میدم با یه خانوم زیبا صحبت کنم تا اینکه قدم بزنم!!! سرمو انداختم پایین و لبخند زدم. یکی از لیوانای توی دستشو به طرفم گرفت و گفت:قهوه تلخه تا جایی که یادمه نوشیدنی مورد علاقتونه!!با خوشحالی لیوانو ازش گرفتمو گفتم:شما نوشیدنی مورد علاقه همه رو بلدین یا...
    _احسان:نع فقط ادمایی که خیلی برام مهمن که شمام جزء همونایین
    کمی ازقهوه رو مزه کردمو گفتم:خوشحالم!!در سکوت داشتم قهومو میخوردم که احسان گفت:چرا اینقدر قهوه دوست دارین؟خاطره ای رو براتون یادآور میشه؟ به روبروم نگاه کردمو گفتم:نه فقط یادم میاره که زندگی همیشه هم به کامم شیرین نیست!بهم یاد میده باید با سختی ها تن به تن مبارزه کرد نه اینکه تسلیم شد.
    با لبخند گفت:طرز فکرتون قابل ستایشه!!!آدم از شنیدن حرفاتون سیر نمیشه!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    _مرسی!!! همون لحظه الناز بهمون نزدیک شد و گفت:خسته نباشین.خوش گذشت؟
    _احسان:جات خالی بود!به توخوش گذشت؟
    _الی:بد نبود.بعد با شیطنت گفت:احسان قهوه تلخ میخوری؟
    _احسان:آره چطور؟
    _الی:تا جایی که یادم میاد قهوه رو همیشه با شکر میخوردی!
    احسان قهوشو تا ته سر کشید و گفت:خیلی وقته تلخ میخورم خوش مزس!!!
    تصمیم گرفتن شام و همونجا بمونن من هم بهتر دونستم با تصمیمشون مخالفت نکنم.روی صندلی های دور میز نشسته بودیم و منتظر بودیم تا سیخ های جیـ*ـگر و برامون بیارم. نمیدونم چرا اما از عصر حالم خوب نبود یه جورایی کسل بودم الانم الکی سردم شد.دستامو تو بغلم جمع کردمو گفتم:ووووییی!! چه یهویی سرد شد!
    _الی: سردته واقعا؟نکنه سرما خوردی؟
    بینی مو بالا کشیدمو گفتم:فکر کنم.یه ذره هم بدنم کسله!!!
    یهو احسان از جاش بلند شد و به سمتم اومد. سویی شرتشو درآورد و گفت:بفرمایید فکر کنم یه ذره گرمتون کنه! و اونو انداخت رو شونه هام. گفتم:خودتون چی پس؟
    احسان با لبخند گفت:مهم نیست!!(خدایاخودت نگاه کن!داره داغونم میکنه ببین...نزار عاشقش بشم خدا!!!)
    شام خورده شد و الناز هرچی تلاش کرد که سکوت بین منو احسان و بشکنه موفق نشد و سهم شوخی هایی که میکرد فقط لبخند ملیح منو صدای آروم خنده ی احسان بود.
    ____
    روز ها گذشت و من و احسان هر روز نسبت به روز قبل بیشتر به هم نزدیک میشدیم اونقدر که حتی کاملاً بی پرده از احساسات و تنهایی ها و آرزو هامون برای آینده حرف میزدیم. دوستش داشتم. اینو نمیتونستم انکار کنم چون هربار که تصمیم گرفتم فقط برای چند روز اونو از خودم دور کنم موفق نشدم و با یه حال خراب شماره خونشو میگرفتم تا صدای پر جذبش با همون اقتدار آرامش و تو دلم سرازیر کنه! اما هیچ وقت جواب تلفنامو نداد و من هربار با دلتنگی آرزو کردم ای کاش آلمان نبود!!!(تیم برای مسابقات جام جهانی مدتی هست که رفته آلمان)منم به تخت خوابم پناه میبرم تا باز هم دلتنگی مو با بالشتم تقسیم کنم و اون با آرامش به حرفام گوش بده و تکیه گاه مناسبی برای جاری شدن اشکام باشه!!! مثل همیشه با گریه کردن آروم شدم. سعی کردم بخوابم تا سردرد اذیتم نکنه. اما زنگ در باعث شد از جام بلند شم.یه مانتو نخی نارنجی تنم کردم با یه شال مشکی که روی مبلم افتاده بود و بعد از پاک کردن اشکام به سمت دررفتم و به محض باز کردنش نگاهم تو یه جفت مروارید سیاه گره خورد!!! دهنم قفل شد. هیچی نتونستم بگم فقط با بغض گفتم:احسان!!!
    لبخند زد و گفت:حال پذیرایی از یه مسافر تازه از راه رسیده رو داری؟
    لبخند زدمو در حالی که شالمو درست میکردم گفتم:بیا تو دم در بده!! درو بستم و برگشتم سمتش که احسان گفت:اینجا جنگه؟ چه خبره؟
    یه نگاهی به اطراف خونه انداختم.خاک تو سرم آخه به منم میگن زن؟؟؟همه چیز پخش و پلا بود.با سرعت به طرف مبلا رفتم و با تته پته گفتم:معذرت میخواهم این چند روز اصلا حالم خوب نبود کارامم زیاد بود نتونستم خونه رو مرتب کنم.
    _احسان:مهم نیست منم سر زده اومدم باید قبلا اطلاع میدادم.
    بدون حرفی همه لباسامو جمع کردم و با سرعت رفتم سمت اتاقم و انداختم تو یه نگاهی به آینه میز آرایشم انداختم.چشمام پف کرده بود موهامم از شال زده بود بیرون شلوارمم که گل گلی بود.سریع درو بستم و شروع کردم به پنکک زدن تا یکم صورتم ازاون حال دربیاد یه ریمل هم هول هولکی زدم تا قرمزی چشام مشخص نباشه موهامم سریع بستم و بعد از عوض کردن شلوارم رفتم بیرون. روی مبل نشسته بود گفتم:معذرت میخام یه ذره از سرکار برگشتم سر درد داشتم این بود که همينجا خوابیدم.
    _احسان:پس از خواب بیدارت کردم
    _نه خیلی وقته که بیدار شدم. رفتم توی آشپزخانه و گفتم:چی میخوری؟ قهوه یا آبمیوه؟
    _احسان:هرچی خودت میخوری!قهوه آماده بود تو استکان ریختم و گفتم:کی برگشتی؟؟
    _احسان؛صبح!
    سینی رو روی میز گذاشتم و با تعجب گفتم:خب چرا اینقدر زود اومدی اینجا؟
    قهوه رو از روی میز برداشت و با خنده گفت:میخای برم؟
    _نه منظورم این نبود فقط میخاستم بگم بهتر نبود یکم پیش مامان بابات میموندی؟ خب هرچی باشه اونام دلشون برات تنگ شده دیگه!
    با شیطنت گفت:یعنی توهم دلت برام تنگ شده بود؟ (خدا مرگم بده چی گفتم به پسر مردم)با تته پته گفتم:ااا من برم میوه بیارم!
    _احسان: نمیخورم. بیا بشین لطفا اومدم خودتو ببینم بعد یک ماه دوری پس از کنارم جم نخور.خواهش میکنم زهرا!!!
    تو چشاش نگاه کردم. پر بود از التماس و یه چیز دیگه ای که نمیدونم چرا نمیتونم باورش کنم.حسی مثل دوست داشتن و مهم بودن!!!!
    آروم روی مبل کنارش نشستم. مدتی به سکوت گذشت و گفت:قهوه هات محشرن باید بهم طرز تهیه شو یاد بدی!!
    با لبخند ملیحی گفتم:باشه!!به مبل تکیه زد و گفت:برو حاضر شو بریم بیرون!!
    _ها؟
    _احسان:دلم میخاد یه عصر فوق العاده رو با یکی از بهترین دوستام تجربه کنم محض یک ماه دوری و حرف نگفته. باهام میای؟؟بهش نگاهی انداختم. در حالی که نفسمو محکم میدادم بیرون گفتم:باشه. میرم حاضر شم. و به سمت اتاقم رفتم. دلم گرفت. چرا به عنوان بهترین دوست؟یعنی فقط منو به چشم بهترین دوستش نگاه میکنه؟پس عشق من چی؟؟ علاقه ای که ایجاد شده چی؟؟ تکلیف دل گرفتارم چی میشه؟؟اشکام سرازیر شدن.
    با صدای در اتاق برگشتم. احسان تو چهارچوب در وايساده بود.وقتی دید هنوز سرجام نشستم گفت:ا. تو که هنوز نشستی؟پاشو حاضر شو دختر.دیرمون میشه ها.
    از روی تخت بلند شدمو رو بهش گفتم:احسان من.....یادم افتاده یه نقشه رو باید تا شب کامل کنم نمیتونم بیام. معذرت میخام!!
    وا رفت و با ناراحتی گفت:زود برمیگردیم!
    گفتم:نه کارش زیاده تازشم حالم زیاد خوب نیست با یکی دیگه از دوستات برو. با التماس تو چشمام نگاه کرد و گفت:میخای پیشت بمونم تا حالت بهتر شه یا ببرمت دکتر؟ از کنارش ردشدم و گفتم:نه ممنون.یکم فقط سرم درد میکنه!!! فنجونای قهوه رو بردم تو آشپزخونه.داشتم می شستمشون که احسان خیلی آروم گفت:پس من میرم از حالت باخبرم کن خداحافظ. و در و پشت سرش بست.
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    همونجا نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن. حالم بد بود. دنیام خراب شده بود. عشقی که شروع کنندش من نبودم داشت تبدیل میشد به بزرگ ترین شکست زندگیم. از آشپزخونه رفتم بیرون. روی میز وسط پذیرایی یه جعبه ی سورمه ای دیدم که مستطیل بود.جنسشم مخمل بود. به طرفش رفتم روش یه کاغذ بود خوندم: تحفه ای ناقابل برای یه دوست دوستداشتنی... ببخشید اگه باعث اشکات و حال بدت منم... امروز حرفای زیادی برات داشتم ولی نشد. امیدوارم ازش خوشت بیاد... دوستدار تو احسان!!!
    نامه رو گذاشتم روی قلبم و دوباره اشک مهمون چشمام شد این نوشته باز هم یه کورسوی امیدی ته قلبم روشن کرد. امیدی که باز هم باعث شد دچار رویاهای دخترونم بشم. در جعبه رو باز کردم.یه دستبند طلا سفید بود که ازش قلبای زرد و سفید اویزون بود.با لبخند انداختم دستمو گفتم:تو آخر منو دیونه میکنی پسر!!! جعبه رو برداشتم و گذاشتم توی کشوی میز آرایشم گوشیمو برداشتمو براش فرستادم:مرسی!
    برام فرستاد:خواهش میکنم. قابلتو نداره استراحت کن یکم تا حالت هرچه زودتر خوب شه. عصرت ستاره بارون!! بازهم با فکرای دخترونه خوابیدم. این روزا غرق شدن تو این رویا ها شده کار هر روز و شب من. و چقدر زیباتر میشه اگه یه روزی به واقعیت برسه!!!
    ____
    چند روز گذشت.تقریبا اواخر مردادماه، پای لب تابم نشسته بودمو مشغول طراحی یه طرح خیلی مهم که مهندس اصلیش من بودمو یه جورایی طرف قرارداد شرط کرده بود که حتما من مهندسی کنم. فنجون قهوه رو برداشتم از روی میز تا بخورمش که تلفنم زنگ خورد.احسان بود. یه لبخند گشاد روی لبام نشست و با انرژی که خودمم توش مونده بودم گفتم:بابا بی انصاف یه ذره هم مارو تحویل بگیری به کسی برنمیخوره ها!!
    بازهم مثل همیشه قهقه زد و گفت:بابا شما معروف شدی دیگه حالی از ما نمیگیری!!!
    _آره جون خودت.
    _احسان:خوبی؟چه خبرا؟چی کارا میکنی؟
    _یک، خوبم.دو،سلامتی شما چه خبرا خانوم والده خوبن؟سه، اگه شما اجازه بدین دارم روی یه نقشه کار میکنم!
    _احسان:دختر تو مگه چقدر جون داری؟ صبح تا عصر تو شرکت الانم تو خونه؟بابا بسه دیگه چه خبره؟
    _نمیدونم به خدا خودمم دیگه خسته شدم. دلم یه تنوع میخاد!
    _احسان:پس حاضر شو تا یه ربع دیگه دم خونتم بریم یه ذره دور دور!!
    _باشه فقط من حوصله این سیل عاشقان سـ*ـینه چاکتو ندارم یه ذره گریم کن خودتو!
    _احسان:میخای موهامو بلوند کنم ابروهامم عروسکی بردارم تا کسی نشناستم؟ فقط قربون دستت لوازم ارایشیتو بردار یه دستیم به صورتم بکش!
    خندیدمو گفتم:دیونه!حالامن دیگه نمیدونم ولی یه جور خیلی خفیفی استتار کن تا کسی نشناسدت!
    _احسان؛دست شما درد نکنه دیگه یه باره بگو ما آفتاب پرستیم!!
    خندیدمو گفتم:خیلی دلم بخواد.خب دیگه قطع کن من برم آماده بشم!
    _احسان:میشه قرمز بپوشی؟
    _چرا؟
    _احسان:قشنگتر میشی!!!
    قلبم دوباره وحشی شد. دوباره یه نسیم خنک وزید.دوباره یه لبخند مهمون لبام شد و صدای ارومی که بهم میگه این مرد فوق العادس!!!!به خودم که اومدم ارتباط قطع شده بود. نمیدونم چیجوری خودمو رسوندم تو اتاق. موهای مشکی مو از وسط سرم باز کردم.یه مانتوی عروسکی مشکی که بلندیش تا بالای زانوناهام بود و پوشیدم. روسری ساتن قرمزمو هم کج به طرف راستم بستم ویه شلوار لوله تفنگی مشکی هم پا کردم.آرایش صورتمو هم با یه پنکک و یه خط چشم و یه رژلب قرمزی که تا حالا نزده بودم تموم کردم و بعد از پوشیدن کفش پاشنه بلند قرمزام از خونه زدم بیرون.
    در و که بستم دیدم احسان با اون بی ام و مشکیش جلوی در پارک کرده.بدون اینکه چیزی بگم در جلو رو باز کردمو سوار شدم.اینقدر تو فکر بود که متوجه نشد سوار شدم. صداش که کردم برگشت طرفمو میخ شد تو صورتم. از چشمام گرفت و رسید به لبام و همونجا توقف کرد.
    بعداز یه تک سرفه گفتم:میشه راه بیفتی؟یکی ببینتم برام بد میشه!خیلی آروم گفت؛باشه!! و راه افتاد. حالش یه جوری بود. مدام نفس عمیق میکشید. گاهی هم زیر چشمی بهم نگاه میکرد و وقتی میفهمید متوجه کارش شدم به بیرون نگاه میکرد. فرصت رو برای آنالیز تیپش غنیمت شمردم و منم شروع کردم به دید زدنش.یه بلوز چسبون مشکی پوشیده بود با یه شلوار کتون مشکی. موهای خوش حالت مشکیشو هم کج کرده بود طرف چپ صورتش و لبای خوش رنگ و فرمش هم با بینی مردونه و عینک پلیس روی موهاش یه هارمونی قشنگی رو درست کرده بود. نمیتونستم ازش چشم بردارم. با یه بدبختی نگاهمو ازش گرفتم و با ناخنام مشغول بازی شدم. تو سکوت میگذشت که یهو گفت:بریم خرید؟
    _خرید؟ اگه تو چیزی نیاز داری باشه ولی بهتر نبود با یه پسر بری خرید تا یه دختر؟؟ هرچی باشه تفاهم سلیقه بیشتره!
    _احسان ؛نه میخام به سلیقه تو بخرم. بعد بهم نگاه کرد و گفت:افتخار که میدی؟
    لبخند زدمو گفتم:باشه ولی بهت گفته باشم من هیچ سابقه ای تو خرید لباس برای اقایون ندارم اگه بدسلیقگی کردم ببخش!
    لبخند زد و گفت:بالاخره هر چیزی باید از یه جایی شروع بشه دیگه. اینو با من تجربه کن چطوره؟
    _هیجان انگیز!!!
    دم یه پاساژ معروفی نگه داشت و خاست که پیاده شم. باهم داشتیم قدم میزدیم که دم یه لباس فروشی ایستادم. به انتخاب خودم یه پیراهن دودی براش انتخاب کردم با یه شلوار کتون دودی و یه کفش صندل مشکی. موقع حساب کردن گفت:خوش سلیقه ایااا!!
    لبخند زدمو گفتم:خدا کنه خوشت اومده باشه!! داشتیم تو پاساژ راه میرفتیم که دم یه مانتو فروشی ایستاد و دستمو گرفت و برد تو.به سلیقه خودش یه مانتو شلوار و شال که به صورتی مایل بود برام انتخاب کرد و مجبورم کرد برم همشو پرو کنم و هرچی مخالفت کردم قبول نکرد و همشو برام خرید.
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    بعد هم سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. دست بردم سمت ضبط و روشنش کردم آهنگ عشق فریدون آسرایی اومد.خندیدم و گفتم:عاشق شدی احسان؟
    نگام کرد و گفت:چطور؟
    _آخه آهنگات محتوای عشق گرفته. تو بیوگرافیت خونده بودم سنتی گوش میدی!ولی الان پاپ،عاشقانه.
    _احسان:همه دخترا بیوگرافی منو میخونن؟
    _هی همچین بگی نگی.چطور؟دوست نداری؟
    _احسان:خب اگه به انتخاب باشه فقط دوست دارم تو اونو بخونی!
    لبخند ملیحی زدمو به بیرون نگاه کردم. با دستش دستمو محکم فشار داد و گفت:وقتی نگاهتو ازم میدزدی میخام تو...!با تعجب بهش نگاه کردم حرفشو خورد و گفت:بگذریم.فقط خواستم بگم خواستنی تر میشی!!! (به خدا این بشر یه چیزیش هست امروز!! حالا ببینین کی گفتم) خدا میدونه چقدر تو دلم قند آب کردن. تا دم مکان مورد نظر هردو سکوت کرده بودیم. دم یه کافی شاپ شیک نگه داشت خیلی تعریفشو شنیده بودم. به محض ورودمون یه ایل دختر و پسر ریختن سرمون.یکی عکس میخاست اون یکی امضا یکی التماس میکرد دعوتشو قبول کنه و یه قهوه باهاش بخوره.خلاصه هرکی یه چیزی میخاست. منم اون وسط از اینکه اینقدر احسان هوادار داره و مردم دوسش دارن خوشحال بودم البته تا وقتی که دخترا بهش نمی چسبیدن به عشـ*ـوه خرکی نمی اومدن. اون موقع میخاستم بگیرم همشونو از دم خفه کنم بعدم با چرخ گوشت ریز ریزش کنم تا حالشون جا بیاد.(_شجاع شدی زهرا خانوم!! _ای خدا من چی به تو بگم آخه وجدان الاغ.اصلا به تو چه؟ یه مدت نبودی از شرت راحت بودم. _زبون درآوردی! _گمشو بابا. خیار. آدم دیده بودیم خیار باشه وجدان ندیده بودیم در این حد خیار باشه اوف چی گفتم!!) مشغول سروکله زدن با وجدانم بودم که احسان بازهم دستمو توی دستاش گرفت و به سمت پله ها حرکت کرد که منتهی میشد به یه نیم طبقه که کاملا خصوصی بود. دیزاین فوق العاده ای داشت و کاملا عاشقانه بود. خیلی جنتلمنانه صندلی رو کشید عقب و خاست بشینم.گارسون اومد و احسان دوتا اسپرسو با کیک شکلاتی سفارش داد. تا آوردن قهوه ها هردو سکوت کرده بودیم.گارسون بدون گذاشتن کیک،با قرار دادن قهوه ها ازمون دور شد. با تخسی گفتم:پس کیک کو؟؟
    _احسان:به وقتش میارن!!
    هنوز یه قلپ از قهومو نخورده بودم که احسان گفت:زهرا!!
    _بله؟
    _احسان: ببین زهرا یه موضوعی هست که مدت هاست میخام باهات درمیون بزارم. تو همیشه برام جز ادمایی بودی که به درکنارشون بودن افتخار میکردم. چون فوق العاده ای و کمتر زنی پیدا میشه که بتونه در عین حفظ ظرافت یه مرد به تمام عیار باشه ولی تو نشون دادی هرکاری رو که اراده کنی میتونی از پسش بر بیای. این یه باور اشتباه که فقط زنـ*ـا به تکیه گاه نیاز دارن درصورتیکه این یه مرده که تو روزهای سخت زندگیش به یه تکیه گاه، یه همراه... یه...یه آدمی که بهش امید بده و ازت بخاد تلاش کنی. و این آدم برای یه مرد،زنیه که میخاد باهاش دنیاشو بسازه!!! عرق کرده بودم.حالی داشتم بین آرامش و آشوب. ترس و امنیت. میترسیدم با ادامه دادن حرفاش همه ی آرزوهام ویرون بشه.ادامه داد:این روزا یه حسی دارم که خیلی برام قشنگه یه حسی که تاحالا تجربش نکردم.این روزا مثل قبل نمیتونم نگاه ازت بگیرم.وقتی صداتو میشنوم، عطرتو کنارم استشمام میکنم زل میزنم تو چشمای اسمونیت،قلبم دیونه وار میزنه و نزدیکه که رسوام کنه، وقتی همه این حسا رو کنار هم گذاشتم اسمش شد عشق. دستشو بالا تکون داد و چند ثانیه بعد گارسون ظرف کیک شکلاتی رو گذاشت جلوی احسان. قلبم داشت از دهنم میومد بیرون. کیک و بیشتر کشید سمت خودش.گفت:دیگه نمیتونم انکارت کنم.خیلی وقته که نفسام به نفسات بستس.کیکو برگردوند طرفمو گفت:با من ازدواج میکنی زهرا؟؟بزار نفسامون باهم یکی بشه و دنیامون قشنگ تر...!
    اشک توی چشمام جمع شده بود. باور نمیکردم همه ی آرزوهام برآورده شده باشه. صدای تپش قلبمو نمیشنیدم. چشمامو بستمو یه نفس عمیق کشیدم. یه نگاهی به کیک روبروم انداختم،شکل جعبه حلقه بود و وسطش یه حلقه ظریف جا خوش کرده بود. اشکامو پاک کردم. چرا نباید قبول میکردم وقتی مدتهاست این اتفاق شده تنها رویای شبانم؟ خودمو روی صندلی جابجا کردمو با یه لبخند ملیح گفتم:سورپرايزم کردی احسان! انتظار شنیدن هرچیزی و داشتم الا این. نمیخام الکی این قضیه رو کشش بدم راستشو بخای منم مدت هاست گرفتار این حس عجیب و غریب شدم.منم وقتی صداتو میشنوم قلبم تند تند میزنه و وقتی عطرتو نفس میکشم مـسـ*ـت عطر تنت میشم.پس پیشنهادتو قبول میکنم.با لبخند بهش نگاه کردم.دستمو بردم جلو تا قهوه رو بردارم و دستم کنم که متوجه شدم حلقه از خامس و دستم خامه ای شد. با اخم نگاهش کردم که قبل از اینکه اجازه صحبت بده دستمو گرفت و انگشتی که خامه ای بود و برد طرف دهنش و چند ثانیه بعد آرامشی هجوم آورد به قلبم. تو شوک کارش بودم که دست کرد تو کت جیبشو در حالی که یه جعبه مخمل قلبی قرمز و از جیبش بیرون می آورد گفت:قهر نکن که امروز و فردا باید طعمشو میچشیدم. بدون عسل اینقدر خوشمزه بود با عسل چی میشه؟
    با تعجب نگاش کردمو گفتم: احسااااان...
    جعبه رو گرف طرفمو گفت:جان احسان؟
    _خیلی بی حیایی!!!
    قهقهه زد و گفت:باحیا یا بی حیا بیخ ریش خودتم خانوم. بفرما حلقه!!!
    حلقه رو توی دستم کرد.یه نفس عمیق کشیدم. خوشحال بودم دلم خیلی وقت بود برای این لحظه ثانیه شماری میکرد.تا آخر شب گفتیم و خندیدیم و قرار شد تا دو روز دیگه احسان به مامان و بابام اطلاع بدن.همه چیز زودتر از اونی که فکرشو میکردم درست شد و پدر و مادرم با خواستگاری احسان موافقت کردن. قرار بود روز بعد بریم محضر و من رسما بشم زن احسان زند بازیکن تیم ملی هندبال. اینقدر که احسان تا صبح بهم پیام دادو چرت و پرت گفت بیشتر از سه ساعت نتونستم بخوابم.صبح یه آرایش ملیح کردم. ابروهامم دیروز زن داداشم یه مدل جدید برداشته بود و حسابی بهم میومد.(زن داداشم ارایشگره) ست کرم صورتی زدم و کفش پاشنه بلند کرمم رو هم پا کردم و بعد از تک زنگی که احسان به گوشیم زد رفتم پایین.احسان با دسته گل پشت به من وايساده بود. با دست هولش دادمو گفتم:پخ!!!
    اینقدر تو فکر بود که از جاش پرید و دستشو گذاشت روی قلبشو گفت:سکته کردم دختر!!
    خندیدمو گفتم:اینم تلافی کار دیشبت آقای مزاحم.حالا تو فکر چی بودی که متوجه صدای بسته شدن در نشدی؟
    _احسان؛داشتم به این فکر میکردم که امشب چه جوری بدزدمت ببرمت خونم!!
    _نه بابا شجاع شدی!!
    _احسان: بودم. بعد دسته گل رزای سفید صورتی رو گرفت طرفمو گفت:گل برای گل. بو کردمو گفتم:معرکس!!
    _احسان:مثل خودت! تو چشماش زل زدم. عشق بود و عشق!!دستشو آورد بالا و کشید به ابرو هامو گفت:خوشگلی هاااااا!!
    _مگه نبودم؟
    _احسان:بودی،هستی و خواهی بود.چه جیگری شدی عروسک.
    _تو هم خوشگل شدی!!! (یه کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود با پاپیون سورمه ای و کفشای ورنی سورمه)
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    یه آهنگ شاد گذاشت و با سرعت زیاد روند. تا خود محضر دستام تو دستاش بود و گرماش حالمو عجیب خوب میکرد.
    _احسان ؛زهرا میگم نظرت چیه امشب بدزدمت؟؟
    _هههههههههههه.شتر در خواب بیند پنبه دانه. زهی خیال باطل آقا احسان فکر کردی داداش و بابام میزارن من امشب بیام خونت؟؟ حالا بابام یه چیزی ولی داداشم عمرا. تو جرات داری بهش بگو ببین چی میگه!!!
    _احسان ؛اگه اجازه داد؟؟
    _اگه اجازه دادن هرکاری که بخای برات انجام میدم!!
    با شیطنت نگام کرد و گفت:هرکاری؟؟؟
    _ااااا احسان اذیت نکن دیگه. اصلا اگه داداش و بابامم بزارن امشب شما باید تنها بخوابی.مفهوم شد؟
    _احسان ؛وای مامانم عمم اینا.حالا کی گفته شب باید پیشم بخابی؟اگه خودت خیلی مایلی مشکلی نیست ولی من فقط میخاستم شامو پیش هم باشیم. ولی پیشنهاد تو هم بد نیستااااا بهش فکر میکنم. دیونه ای نثارش کردمو مشغول بازی با لاک ناخنم شدم. دم محضر نگه داشت و زودتر از اینکه من پیاده بشم در و برام باز کرد و ازم خاست پیاده شم. شونه به شونه هم وارد محضر شدیم. با اینکه قدم بین خانوما بلند بودولی وقتی کنار احسان وای میستادم تا شونش به زور میرسیدم. هنوز وارد محضر نشده بودیم که تو گوشم گفت:زهرا جون میدی واسه بغـ*ـل کردن.جز دخترایی هستی که میشه سرشونو رو سینت بغـ*ـل کنی!!! اومدم چیزی بگم که در و باز کرد و با چشمک ازم خاست برم تو. این چرا این شکلیه؟؟به خدا دارم ازش میترسم!!! بعد از اینکه با همه ی حاضرین سلام کردیم رفتیم سرجامون نشستیم. استرس داشتم. میترسیدم انتخابم اشتباه باشه. ولی آخه من که دوسش دارم. بی اختیار دستم رفت سمت دستشو محکم گرفتم و گفتم:احسان دل اشوبمو اروم کن.
    دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد و گفت:نترس قول میدم خوشبختت کنم. نگران هیچی هم نباش روزای خوبی در انتظارمونه!!!
    عاقد خطبه رو خوند و منم بله رو دادم. حلقه سادشو توی دستاش کردم. وقتی سرمو آوردم دلم یه لحظه هوای آغوششو کرد. انگشتای کشیدش وقتی که حلقه رو توی انگشتای ظریفم کرد به خودم اطمینان دادم که از همین لحظه خوشبخت ترین زن دنیام و بازهم عسل و طعم شیرین انگشت احسان. بعد از تبریک بقیه و خلاصه از این مسخره بازیا که حسابی اعصاب احسان و بهم ریخته بود احسان از پشت بغلم کرد و گفت:خانوم افتخار یه بـ*ـوس کوچولو رو میده؟
    برگشتم طرفشو در حالی که لپامو نگه داشته بودم گفتم:نچ به زن مردم چیکار داری بی حیا؟
    خندید و گفت:من که به حرفای تو کاری ندارم بعدم محض اطلاع بابات اجازه امشبو داد و یه چشمک زد و گفت:هههه شرطو باختی قرار بود هرکاری گفتم انجام بدی. بریم خونه حسابتو برسم!!!
    _بابای من؟؟؟اجازه داد شب بیام خونت؟؟؟دروغ میگی دیگه نع؟؟؟
    همون لحظه بابام اومد و گفت:احسان بابا مواظب دخترم باش فردا صبحم زود بیایید خونه ناهار منتظرتونیم.و رفت!!
    تا شب الکی بیرون بودیم و خوش گذروندیم.بعدم که رفتیم خونه ی احسان.
    مانتومو درآوردم و همون دم در انداختم. احسان اومد کنارمو سرمو بغـ*ـل کرد و گفت:خسته شدیا امروز!!
    سرمو بیشتر بی سینش چسبوندمو گفتم:آره دلم بالشتمو میخاد!!
    _احسان ؛کوچولو...!!قهوه میخای بیارم؟؟
    _آره!!
    _احسان:پس پاشو برو لباساتو عوض کن منم قهوه درست کنم!!
    _لباس ندارم که!!
    _احسان:راست میگی... ببین یکی از شلوارکامو بپوش با یکی از تاب حلقه ای هام!!!
    _اهان که حسابی دیدم بزنی؟
    _احسان:دیگه دیگه. دلت نمیخاد اصلا لباس نپوش چطوره؟
    _نه لازم نیست فقط دستشویی کجاس؟
    _احسان:تو اتاق خوابمون یکی هست برو اونجا!!!
    چه زود شد اتاق خوابمون!!!! همه ارایشمو پاک کردمو لباس های احسان و پوشیدم و از اتاقش اومدم بیرون. لباساش به تنم زار میزد. کلی بهم خندید و آخرشم به دستپخت خودش برام پیتزا درست کرد که انصافا عالی بود و شب رو تو آغـ*ـوش احسان خوابیدم و عجب خواب شیرینی بود....!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    فاطمه:
    روی صندلی هواپیما نشستم..هیی چی شد؟! چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم..تمام رویاهام خراب شد...برای زهرا و احسان خیلی خوشحالم احسان اونقد خوبه که زهرا کسی که از مذکر جماعت نفرت داشت عاشقش شد...الان شنبس و پنجشنبه عروسی بهترین دوستمه ولی من اصلا رو مود نیستم، حال خوشحالی رو ندارم، شدم یه افسرده که یه گوشه میشینه و غرق اتفاقات گذشتش میشه...این روزا بهترین روزای زهراس امیدوارم بتونم خودمو خوب نشون بدم تا حال اون گرفته نشه!!!
    به فرهاد گفته بودم میام اونم گفته بود که میاد دنبالم. با دیدنش لبخند زدم چقد با اون کلاه لبه دار خنده دار شده بود اونم منو دید، وقتی فاصلم باهاش کم شد گفت:یا امامزاده چنگیز این رنگ چیه پوشیدی؟؟(ست مشکی زده بودم)
    _سلام!
    _فرهاد:گیرم که سلام..بی آرایشم خوبیا بیخودی یه خر سرخاب سفیداب خالی میکنی رو صورت!!
    خندم گرفت و گفتم:هیس دیوونه این حرفا چیه الان هوادارات میریزن سرمون!
    من اینو گفتم ولی فرهاد هیچی نگفتو فقط آغوششو برام بازکرد منم که بی جنبه پریدم بغلش و بغض گلومو گرفت..
    _فرهاد:فاطمه اگه گریه کنی دیگه نه من نه تو!بی جنبه بیا بریم تو ماشین!
    یکی از چمدونا رو برداشتو راه افتاد منم برای اینکه گم نشم اون یکی چمدونو برداشتمو پشتش را افتادم...سوار سانتافه ی سفید فرهاد شدیم روبم برگشتو گفت:نمیخوام ناراحت ببینمت آبجی کوچیکه!
    _فرهاد....بغضم ترکید و خودمو انداختم تو بغلش..هیچی نمیگفت و فقط صدای گریه من بود که شنیده میشد...بعداز اینکه کامل خودمو خالی کردم فرهاد صورتمو بین دستاش گرفتو گفت:آبجی من باید قوی باشه...منو بدوبدو از سرتمرین کشوندی اینجا که تو بغلم اشک بریزی؟!خانوم فرصت طلب!!نکنه میخوای با این کارات عروسی اون دوتا بوقلمون عاشقم بهم بریزی؟آره؟؟؟
    _فرهاد میدونی که داغونم!
    _فرهاد:بسه دیگه جان پسرعمت باید همه چیو فراموش کنی!اون داستان دیگه تموم شدس!..
    _چطوری؟!
    _فرهاد:اگه عاشقش بودی فراموشش میکردی!
    _چه ربطی داره؟
    _فرهاد:خیلی ربط داره مگه نگفتی بهت گفت واسه خودتون این کارو کرده؟
    _چرا
    _فرهاد:خب دیگه آدم الکی که نمیاد یه نفرو بکشه مطمئنا یه چیزی پشت اونایی که تو میدونی هست!تقدیر این بوده تو که نمیتونی با خدا بجنگی؟!همه چی خواست اونه و تو باید بپذیری!
    _ولی این..
    _فرهاد:دیگه هیچی نگو بهت قول میدم یه روزی از بهم خوردن نامزدیت از خدا ممنون باشی!
    ینی فرهاد راست میگه؟یه روزی میرسه که من از خدا به خاطراین موضوع ممنون باشم!!؟
    فرهاد دم یه آبمیوه فروشی نگه داشتو گفت:شیرموز میخوری؟!
    _نیکی و پرسش؟
    خندید و رفت پایین چنددقیقه بعدم با دوتا شیرموز و کیک برگشت و گفت:دیگه به بزرگی خودت ببخش آبجی،،مجبوریم تو ماشین بخوریم..هوادارا رو که میشناسی؟!
    _آره میشناسم اشکالی نداره!!
    شیرموزو خوردیمو ماشین راه افتاد با پررویی از فرهاد خواستم ببرتم شهرستان اون بیچارم قبول کرد...و گفت:دو روز دیگه ساعت 6 عصر میام دنبالت تا برت گردونم تهران..تا پس فردا باید باخودت کنار اومده باشی میخوام همون فاطمه ی سابقو ببرم تهران پیش زهرا..اگه همه چیو فراموش کرده باشی جایزه میبرمت خرید تا واسه عروسی زهرا و احسان لباس بخری!!!!شیرفهم شد؟؟
    _با این تحکم توی صدات فقط باید قبول کنم!
    جنس صداش عوض شد و خیلی نرم با خنده گفت:جون مسعود راس میگی؟!
    _آره جون اون بدبخت راس میگم!
    _فرهاد:همیشه آرزو داشتم با یکی اینجوری بحرفم...خب حالا یادت نره
    _نه یادم نمیره!
    دستشو تکون دادو گفت:بای بای
    _خدافظ..گازو گرفتو رفت....!! میتونم؟؟؟؟
    مامانم فرهادو میشناخت منم شرطی که گذاشته بودو براش گفتم اونم گفت:خداروشکر که غیراز زهرا یکی دیگم هست که حالتو خوب کنه!
    توی این دوروز خیلی فکرکردم فرهاد راست میگفت این جدایی خواست خدابود و من هرجورشده باید باهاش کنار بیام هرجورشده،،،ینی من عاشق شادمهر نبودم؟!!نمیدونم فقط اینو میدونم که باید کلا از خاطرات زندگیم حذفش کنم!!!
    روز دوشنبه ساعت 6 با تک زنگی که فرهاد به موبایلم زد از مامان بابام خداحافظی کردم و بعداز بستن بندای کتونیم که حدود پنج دقیقه طول کشید رفتم بیرون!! در عقب ماشینو بازکردمو چمدونامو گذاشتم روی صندلی..فوری سوار شدم و روبه فرهاد گفتم:سلام داداش!
    _فرهاد:سلام آبجی خوشگل خودم که تیپ قرمز زده،خوبی؟چه خبر؟
    _خوبم تو چطوری؟
    _فرهاد:منم با دیدن تو توپم!اوضاع اوکیه؟!
    منظورشو از اوضاع گرفتمو گفتم:آره اوضاع عالیه درحد تیم ملی هندبال!
    _فرهاد:ینی اینقدر توپه؟
    _آره همون قدر!
    _فرهاد:اون تحکمِ جواب دادا!
    _نه جایزه ای که گذاشته بودی جواب داد
    با خنده گفت:واقعاکه،،ینی یه دکتر پول نداره واسه عروسی دوستش لباس بخره؟!
    _چرا داره ولی مفتی بیشتر میچسبه!
    _فرهاد:اِ؟
    کمربندمو بستمو گفتم:آرره
    فرهاد دیگه هیچی نگفتو حرکت کردیم...چون فاصله ی شهرستان تا تهران زیاد نبود زود رسیدیم..ماشین دم یه فروشگاه لوکس توقف کرد و فرهاد ازم خواست پیاده شم روبش گفتم:فرهاد واقعا میخوای برام لباس بخری؟!!!
    _فرهاد:آره خب تعجب داره مگه؟!
    _آخه...
    _فرهاد:آخه نداره شرطمون بود.پیاده شو!
    _باشه
    درو بازکردم و پیاده شدم فرهاد اومد کنارمو دستمو گرفت و باهم وارد فروشگاه شدیم...تقریبا تو همه ی مغازه ها لباس پرو کردیم (فروشنده های دختر مغازه ها هم بادیدن فرهاد گل از گلشون میشکفت ولی وقتی دست منو توی دستش میدیدن وا میرفتن...ماهم از مغازه که میومدیم بیرون تا چنددقیقه فقط به قیافه ی دخترا میخندیدیم) اینقد این مغازه اون مغازه رفتیم تا بالاخره یه لباس کرم سورمه ای پشت ویترین چشممونو گرفت و فرهاد مجبورم کرد پروش کنم
    یه پیراهن نصفه آستین سورمه ای بود که خال خالای ریز کرم داشت، یقش گرد بود،یه تیکه پارچه ی کرم روی شکم میخورد که روش نگین داشت پایینشم چین چین بود و مثل لب آستینش مغزی کرم داشت.‌ دامنشم راسته بود و ساده به رنگ کرم.
    وقتی پوشیدمش عاشقش شدم فرهادم تاییدش کرد و با کفشای سورمه ای ستش کردیم و بعداز پرداختنش از مغازه خارج شدیم،،از فرهاد تشکر کردمو باهم سوار ماشین شدیم.
    _فرهاد:خب کجا برم؟
    _برو آرایشگاه ..... میدونی که کجاس؟
    _فرهاد:آره میدونم مطمئنی کارش خوبه؟
    _آره زهرام میره اونجا منم به عنوان همراهش میرم خوبه شما نگران نباش.
    فرهاد باشه ای گفت و راه افتاد همون طور که گفتم خودمو همراه زهرا معرفی کردمو برای پنج شنبه وقت گرفتم.مقصد بعدیمونم به پیشنهاد فرهاد رستوران نزدیک آرایشگاه بود.
    پیتزا سفارش داده بودیم و منتظر بودیم بیارنش که زهرا بهم زنگ زد:
    _زهرا:سلام علیکم فاطمه خانوم سراغی از ما نگیری؟!نپرسی که چه حالیم؟؟
    _و علیکم سلام،،خوانندم که شدی تازگیا!!
    _زهرا:ما اینیم دیگه،کی میای؟
    _بعداز شام منتظرم باش
    _زهرا:جدی؟
    _آره کاری نداری!
    _زهرا:نه زود بیایا
    _باش خدافظ
    _زهرا:خدافظ
    و تماسو قطع کردم همون موقع پیتزاهارو برامون آوردن و گارسون گفت:بفرمایید آقای ثامن،،فقط یادتون باشه یه امضام به ما بدین
    فرهاد با خنده گفت:چشم غذارو که خوردم امضام میدم
    _گارسون:دستتون دردنکنه اگه چیزی خواستین خودمو صدا کنین
    _فرهاد:ممنون
    بعداز خوردن غذامون فرهاد به همه ی گارسونا و مشتریا امضا دادو منم فقط خندیدم!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا