کامل شده رمان کی فکرشو میکرد ما به اینجا برسیم | فاطمه و زهرا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه و زهرا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
510
امتیاز
186
سن
25
محل سکونت
یه جایی تو همین کره ی خاکی
دم درخونه ی زهرا پیاده شدم و از فرهاد خداحافظی کردم زنگو زدمو منتظر موندم تا زهرا درو بازکنه
_سلاااام
_زهرا:سلاااااام عجق خودم بیا تو
رفتم تو زهرا بغلم کرد بعدازاینکه به زور خودمواز بغلش درآوردم گفتم:لهم کردی دختر!!!چته؟؟
_زهرا:وویی نمیدونی چقد خوشحالم که اومدی!
_خو باشه فهمیدم خوشحالی ولی نباید عصاره ی منو دربیاری که!
_زهرا:ای بی ذوق حیف من که واسه تو خوشحالم
_خب حالا...اِ ابروهات کو؟؟؟
_زهرا:باد برد
_ژون من؟؟!!چه تمیز بـرده
_زهرا با خنده:آره خعععلی
_خب آقا داماد خوب هستن؟؟
_زهرا:سلام دارن خدمتتون
_باریک بابا، مزدوج شدی با ادب شدی!!
_زهرا:بووودم،،،اینقد نمک نریز برو لباساتو عوض کن یه لباس راحت بپوش
_اوکی رفتم
لباسامو عوض کردمو برگشتم پیش زهرا.چون دوس داشتم سورپرایزشه لباسی که خریده بودمو نشونش ندادم (ههه بدجنسم دیگه)
_زهرا:فاطمه فردا برنامه ای که نداری؟!
_نه چطور!!
_زهرا:میخوایم بریم بیرون
_اِ باکی؟
_زهرا:الناز میخواد لباس بخره به منو احسان گفته همراهش بریم بعد خودمونم یه ذره خرت و پرت میخوایم.میای؟؟
_آره میام
_زهرا:مرسی
بعداز خوردن صبحونه حاضرشدیم و با تک زنگ احسان به گوشی زهرا رفتیم پایین
سلام علیک کردیم و حرکت کردیم به سمت مرکز خرید ..... ، گشتیمو گشتیم احسان و زهرا خریداشونو کردن ولی الناز هیچی نپسندید و با عصبانیت احسان مواجه شد
_احسان:وای الناز خستمون کردی!هی این مغازه اون مغازه خب یه چیزی بخر دیگه
_زهرا:هیس احسان آرومتر
_الناز:خب نمی پسندم چیکارکنم؟!
_احسان:هیچی برو بمی..
_زهرا:احسان زشته
_احسان:من گشنمه بیاین بریم واسه امروز کافیه
_الناز:ولی من که هیچی نخریدم!!
_احسان:فردا با فاطمه بیا بخر
_اِ به من بیچاره چکارداری؟
الناز مظلوم گفت:بیا دیگه فاطمه
_هی خدا!!!!!
رفتیم به سمت رستوران کافی شاپ آسمان من که درحد مرگ تعجب کرده بودم خدا بخیر کنه.هرکی یه چیزی سفارش داد منم که طبق معمول بستنی خواستم..عادل وارد شد و با دیدن ما به سمتمون اومد
_عادل:سلام.. جوابشو دادیم
_عادل:چه عجب ازاینورا
_احسان:یکم خرید کردیم اومدیم یه چیزی بخوریم
_عادل:آهان به سلامتی
_احسان:راستی عادل پنج شنبه عروسی یادت نره
نگاه عادل کشیده شد سمت زهرا و همینطور که توچشماش خیره بود گفت:حتما!!
زهرا یکم رو صندلیش جا به جا شد و دستشو گذاشت رو پای احسان،،عادل ازمون دور شد بعداز رفتنش سفارشامونو آوردن ماهم مشغول خوردنش شدیم.با صدای موبایلم دست از خوردن کشیدم و با دیدن اسم فرهاد خندیدم و جواب دادم:
_سلام به خوشگل داداش خودم!
_فرهاد:سلام آبجی ژانم،،چته کبکت مرغ میخونه؟!
_هیچی خوبم..جات خالیه!
_فرهاد:مطمئنی خوبی؟
_آره باوو توپم.
_فرهاد:باش،کژایی؟!
_آسمان
_فرهاد:باکی؟!
_زهرا و احسان و الناز
_فرهاد:ژون پسرعمت؟؟پس جام خالیه؟!
خندیدمو گفتم:آره شدیدا
_فرهاد:باشه آبجی برو مزاحمت نمیشم
_مزاحم چیه شما مراحمی!
_فرهاد:برو نمک نریز
_باشه کاری باری؟!
_فرهاد:نه سلامتیت خدافظ
_خدافظ
وقتی قطع کردم احسان گفت:خوب با فرهاد ما خوش میگذرونی؟!
_آرررره عجیب،،فرهاد خعلی ماهه
_احسان:پس راضی ای ازش؟؟
_خععلی
_احسان:بازم داداش میخوای؟؟
با شیطنت تایید کردم که گفت:آبجی منم میشی؟؟
_الناز:پس من چی احسان؟؟؟؟
_احسان:تو که سرجاتی،،چی میگی فاطمه؟؟
_باشه قبول
دستشو سمتم دراز کرد منم دستمو گذاشتم توی دستش بعدم شروع کردیم به خندیدن‌....‌‌‌‌
روزبعدش مجبور شدم همراه الناز برم بازم کلی چرخیدم تا اینکه بالاخره یه پیراهن یاسی کوتاه خرید و منو خودشو راحت کرد!!!!
صبح روز پنج شنبه بعداز خوردن صبحونه با زهرا راهی آرایشگاه شدیم...از همه ی معطلیا فاکتور میگیرم و میرسم به آخر که کار من تموم شد و تونستم خودم رو توی آینه ببینم.موهام بازبود پشتش یه پاپیون بود و پایین پاپیونم یه ربان کرم زده بود جلوشم به سمت چپ کج کرده بود..آرایشمم ساده و دخترونه بود دوسش داشتم فقط از رژ قرمزم راضی نبودم که آرایشگر یه ذره کمرنگش کرد.واسم لاک سورمه ای هم زده بود.سرویس ظریف طلامم انداخته بودم که نگینای آبی داشت.چندتا عکس از خودم گرفتم (ساعت 5 بود و عروسی ساعت 8 شروع میشد) وااای زهرا رو بگو خععلی ناز شده بود به قدری که چنددقیقه میخ صورتش مونده بودم (توصیفش باشه واسه خودش خخ) چندتا عکس باهم گرفتیم و بهمون خبردادن که آقاداماد تشریف آوردن زهرا شنلشو روسرش انداختو رفت منم بعداز پوشیدن مانتو و شلوار و سرکردن شال سورمه ایم از آرایشگاه خارج شدم.احسان کل حواسش پیش زهرا بود حتی جواب سلام منم نداد!!بعداز چنددقیقه متوجه حضورم شد و جواب داد
_خوبی داداش احسان؟!
_احسان:خععلی تو خوبی؟؟
_منم خوبم.(به اطرافم نگاهی انداختمو گفتم) خب یه سوالی پیش میاد که بنده باید با کی برم؟
_احسان:تو باید با مسعود بری!!!!!
_چییییییی؟؟
_احسان:مسعودم اینجاس،من ماشینمو داده بودم همین گلفروشی بغـ*ـل آرایشگاه مجبورشدم با مسعود برم اینوراونور؛الانم تو گلفروشیه
_آخه...
_مسعود:سلام
به سمتش برگشتم و آروم سلام دادم
_احسان:مسعود تو فاطمه رو ببر باغ
_مسعود:الان که زووده
_احسان:بالاخره که باید برین چه الان چه اون موقع. فاطمه برو غریبی نکن
خدایا مسعود؟؟؟؟ با صداش به خودم اومدم:
_مسعود:بفرمایید
اینو گفتو به سمت ماشینش که بی ام وه ی قهوه ای بود رفت.ناچارا دنبالش رفتم. دوباره تعارف کرد،میخواستم عقب بشینم که مسعود گفت:لطفا جلو بشینید.باخودم گفتم:راس میگه بدبخت مگه رانندته! درجلورو بازکردمو نشستم..مسعود گفت:من الان میرسونمتون خونه ی زهرا بعد میام دنبالتون که بریم باغ.
به باشه اکتفا کردم مسعودم دیگه هیچی نگفت فقط صدای بوق ماشینابود که سکوت بینمونو میشکست.بعداز مدت تقریبا طولانی ای رسیدیم خونه ی زهرا ممنونی گفتمو درو باز کردم
_مسعود:قبل از اینکه بیام تماس میگیرم حاضرشین
روبش برگشتمو گفتم:مزاحم شما نمیشم یه ماشین میگیرم میریم خودم
دستشو روبم گرفتو گفت:با این قیافه میخواین ماشین بگیرین؟؟؟
آتیشی شدم:مگه قیافه ی من چشه؟بعدم قیافه ی من به خودم مربوطه نه به کسِ دیگه ای!!
_مسعود:قصدم توهین نبود
_ببخشین ولی حرفاتون اینو رسوند...
پیاده شدم و درو محکم بستم کلیدو توی قفل چرخوندم و صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت پشتمو لرزوند...پسره ی بیشعور خودخواه
شماره ی فرهادو گرفتم:سلام فرهاد کجایی؟؟
_فرهاد:سلام خواهر جانی،تو خیابون
_کی میری عروسی
_فرهاد:نمیدونم الان که گرفتارم چطور؟
_میخواستم دنبال منم بیای!
_فرهاد:مگه تو کجایی؟
_خونه ی زهرام
_فرهاد:ماشین زهرا اونجا نیس که باهاش بری؟
_نع تعمیرگاس،میای؟
_فرهاد:ببخشم عزیزم نمیتونم
_چرا آخه!!
_فرهاد:الان در اختیار مامان و خالمم آبجی، یه جوری برو!
_باشه خدافظ
_فرهاد:بازم ببخشید مواظب خودت باش
تا ساعت 7:30 همونجا نشسته بودمو فکرمیکردم که چه غلطی بکنم و صدای زنگ در بود که از افکار خارجم کرد آیفونو برداشتم:کیه؟
_مسعودم بیاین پایین
تو این کارش موندم درسته خودخواه و مغرور بود اما معرفت داشت!!لباسامو پوشیدمو رفتم پایین تو ماشین بود در جلورو بازکردمو نشستم والا تعارف که نداریم زیرچشمی دیدش زدم کت شلوار مشکی براق پوشیده بود با پیراهن مشکی یه پاپیون سفیدم زده بود عینک پلیسشم روی چشماش بود موهاشو کج کرده بود و ته ریشش جذاب تر نشونش میداد.... من از نوجوونی این مردو دوس داشتم!واسم یه جور خاصی خاص بود!!!الان اینجاس کنارش نشستم.هی خدایا حکمتتو شکر..
ترافیک اذیت نکرد و ساعت 8:10 به محل موردنظر رسیدیم تشکر کردمو پیاده شدم دم در با مامان بابای زهرا سلام علیک کردم‌؛بعداز درآوردن لباسام رفتم پیش مامانم اینا یکم پیششون نشستم و باگرفتن اجازه رفتم پیش لیلا و بقیه ی خانوما که واسم دست تکون میدادن..یکم گفتیمو خندیدم تا اینکه متوجه اومدن فرهاد شدم محلش ندادم اون بیچارم مجبورشد معذرت خواهی کنه
_فرهاد:فاطمه اذیت نکن دیگه معذرت خواهی کردم که
_نمیخوام!
_فرهاد:غلط کردم
_نمیخوام!
_فرهاد:چیزخوردم
_نمیخوام!
_فرهاد:به گور خودم خندیدم
_نمیخوام!
تو یه حرکت سریع دستمو کشید و برد وسط باغ (محل رقـ*ـص) جوری که نزدیک بود با اون کفشا پخش زمین بشم
گفت:حالا چی؟؟
_باشه بخشیدمت ولی اگه تکرارش کنی دیگه نمیبخشما
چشمک زدو روبه دی جی گفت:همون که گفتم..با پخش شدن آهنگ شروع کردیم صدای بلند آهنگ و جیغ خانوما باهم قاطی شده بود منم بیشتر جوگیر شدم آهنگ که عوض شد نیما و میلاد و النازم بهمون اضافه شدن و باهم ترکوندیم...وقتی نشستیم درحالی که نفس نفس میزدم به نیما گفتم:الان تلافی عروسی فربد و لیلا دراومد؟؟
_نیما:آرره عالی بود
نمیدونم چرا ولی پرسیدم:بچه ها چرا مسعود اینجوریه؟؟؟
_میلاد با خنده گفت:چه جوری؟؟
_نمیدونم یه جوری!مثلا چرا همیشه پیش متاهلای جمع میشینه؟؟هیچوقت باماها قاطی نمیشه!!
_میلاد هیچی نگفت و بازخندید نیما گفت:مدلش اینطوریه زیاد اهل خوشگذرونی نیست بیشتر فکرمیکنه
پنج تامون خندیدیم و فرهاد گفت:ولش کنید فاطمه بیا بریم میخوام بابک و خانومشو بهت معرفی کنم. و بازدستمو کشید به یه زوج نزدیک شدیم که کنارهم نشسته بودن و به صحبتای شهاب گوش میدادن فرهاد بلند گفت:به به جمعتون جمعه گلاتون کمه!
همه خندیدن و فرهاد گفت:خوبی بابی ژونی چه خبر؟؟ و باهم دست دادن
_بابک:خوبم فری جان شما خوبی؟
_فرهاد:چقد بگم منو فری صدا نزن
بابک خندیدو فرهاد روبه دختری که کنار بابک نشسته بود گفت:شما خوبی؟
_دختره:ممنون
_فرهاد:این آبجیمه فاطمه. روبه من:فاطمه ایشون بابک مرادیه یکی از بازیکنای جدید تیم که مطمئنا میشناسیش ایشونم خانومشه نازنین
باهاشون دست دادمو ابراز خوشبختی کردم یکم تو صورت نازنین دقیق شدم و آره خودشه بلند گفتم:نازنییییین!!!!!
_نازنین:فاطططططمه!!!!
همدیگه رو بغـ*ـل کردیم. (18 سالم که بود تو چت با نازنین آشناشدم همسن بودیم با زهراهم آشناش کردم اونم عین من کشته مرده ی یکی از بازیکنا بود به اسم بابک مرادی!!واااای خدای من الان باهم ازدواج کردن باورم نمیشه!!!!شمارشو که عوض کرد همدیگه رو گم کردیم تا الان خععلی ناخواسته توی عروسی زهرا!!!)
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    زهرا:
    صبح طرفای ساعت 5:30 بود که از خواب بیدار شدمو بعد گرفتن دوش و خوردن صبحانه با فاطمه رفتیم آرایشگاه. امروز عجیب ترین روز زندگیمه، یه حس ناب همراه با استرسی که به جونم افتاده و دلیلشو نمیدونم!!! بازم تو افکار خودم غرق بودم که با صدای آرایشگر که تو گوشم گفت:پاشو خوشگل خانوم که فکر کنم امشب آقا دوماد و راهی بیمارستان کنی!!! لبخند زدمو از روی صندلی بلند شدم.با برداشته شدن پرده از روی آینه میخ یه آدمی شدم که تاحالا ندیده بودمش.به طور کلی تغییر کرده بودم. چشمای ابیم با مداد چشمی که اطرافشو احاطه کرده بود عجیب وحشی شده بود و به طور کلی تغییرم داده بود. رژلب قرمز جیگری که زده بود به لبام تضاد جالبی رو با رنگ چشمام ایجاد کرده بود و چشمای خودم بین این دوتا در حال نوسان بود.چون هیچوقت آرایش زیادی نکردم این آرایش هرچند ساده نسبت به بقیه عروسا فوق العاده تغییرم داده بود. موهامم به خواست آرایشگر که هی تو سرم خوند حسابی عوض میشی و به لباست فوق العاده میاد،بلوند کردم و مدلشم پرنسسی بود با یه تاج خیلی ظریف و خوش فرم که روی سرم بود. لباسمم دکلته بود و پشتش تا وسطای کمرم باز بود.روی سینش ساده بود و کمرش به اندازه 10سانت کامل نگین کار شده بود و دامنشم پفی که حریر بود و پاییناش بازم نگین کار شده بود. تور سرم هم آرایشگر گیر داده بود به پایین ترین قسمت موهام و کامل حریر بود که شکل دامنش پاییناش نگین کارشده بود و لخـ*ـتی کمرمو تقریباً میپوشوند. لباسامو احسان انتخاب کرده بود ولی نزاشته بودم به تنم ببینه و به قول الناز اگه با این لباس ببینتم یه بلایی سرم میاره. ناخنامم که آرایشگر یک ساعت روش کار کرده بود یه مدل عجیبی شده بود. لباسم سنگین بود و کفشای پاشنه بلندی هم که پا کرده بودم راه رفتن و بیشتر برام سخت میکرد. از اتاق که خارج شدم فاطمه رو دیدم که طبق معمول دیونه بازیش گل کرده داره عکس میگیره از خودش.با دیدنم کپ کرد و میخ صورت و لباسم شد. (لباسمو ندیده بودتا حالا . خخخخخ) اونم حسابی جیـ*ـگر شده بود. بعد چند دقیقه احسان اومد دم در آرایشگاه و منم بعد از پوشیدن شنلم از آرایشگاه خارج شدم.قلبم تند تند میزد. هیجانم اونقدر بالا بود که میتونستم 24ساعت تمام جیغ بزنم!!!! یه نگاهی بهش انداختم.یه کت و شلوار مات مشکی پوشیده بود با پیراهن کتون سفید و پاپیون مشکی که با صورت 10تیغشو موهای خوش فرم مشکیشو چشمای مشکیش که الان از زور هیجان برق خاصی داشت، هارمونی فوق العاده ای رو درست کرده بود. هردومون میخ هم بودیم که با صدای فیلمبردار به خودمون اومدیم:احسان جان این چه وضعشه؟چرا یهو میخ شدی؟؟بابا یک ساعت بهت توضیح دادم که باید چیکار کنی یادت رفت که!!احسانم بایه صدای آرومو مـسـ*ـت کننده ای گفت:ببخشيد! و بهم زل زد که دلم ویرون شد و دستام یخ کرد.خدایا چرا دارم اینجوری میشم؟؟؟ دوباره فیلم گرفته شد و احسان دسته گل رزای سرخ و داد دستم.بوییدم. در ماشین جدیدمونو که یه بنز مشکی بودو برام باز کرد و با کمکش سوار شدم.ماشینو خیلی قشنگ گل کاری کرده بودن.روی کاپوت جلوی ماشین با گلای رز سرخ یه قلب درست شده بود و دستگیره های ماشین و صندوق عقبشم همینجوری بود و عقب ماشینم پر بادکنک قرمز بود.
    احسان هم بعد چند ثانیه سوار ماشین شد.بهم نگاه کرد و با شیطنت خاصی گفت:زهرا بپا امشب نخورمت!! خیلی جیـ*ـگر شدی.بی انصاف آخه نمیگی این احسان بد بخت منو تو این لباس ببینه ممکنه خدایی نکرده سکته کنه؟؟
    _احسان!!!!
    _احسان:جان احسان؟اینجوری صدام نکن این صدبار.به خدا یهو دیدی از خود بی خود شدم بیخیال امشب و عروسی و مراسم میشم میبرمت خونه هاااا!!
    _الان این تهدید بود؟؟
    _احسان:نه فقط پیشنهاد بود.جون من بیخیال عروسی بشیم بریم خونه؟؟
    _دیونه بریم خونه چیکار کنیم؟؟
    _احسان:کارای خوب خوب!!!
    آروم زدم به صورتم و گفتم:وای خدا مرگم بده. احسان چقدر تو منحرفی بچه!!اينهمه مدت صبر کردی یه امشبم روش دیگه!!
    خندید و گفت:جوش نزن!!!
    و آهنگ دلم کو شهاب تیام و گذاشت و شروع کرد به خوندن باهاش و قر دادن:
    کاش میدونستم ته اون کوچه بن بست،
    یه عشق تازه
    منتظرم هست
    کاش میدونستم ولی دادم دلو از دست
    وقتی نگاهت، راه منو بست
    دستو گذاشتی روی قلبت با تعجب، گفتی بالکنت
    گفتی فقط خب
    خب چی شده که تو شدی این رو به اون رو
    توی یه برخورد
    راستی دلم کو؟؟ راستی دلم کو؟؟؟
    این دل من دست توا
    هی داره پرپر میزنه
    دست تو گیره
    طفلی دل من
    دست تو گیره،دست تو گیره، دست تو گیره
    منم غش غش بهش می خندیدم. سانروف ماشین و کشیده بود همه بادکنکا که انگار به یه جایی وصل بود رفت هوا. فوق العاده بود. جیغم به هوا رفت و گفتم:احسان عاشقتم دیونه!!!! میخای منو بکشی امروز؟؟خدای من!!!! صحنه فوق العاده ای بود. ماشین پشت چراغ قرمز وایساد. سریع رفتم طرفشو لپشو محکم بوسیدم.چپ چپ نگام کرد و گفت:خودتی زهرا؟؟
    _ارررررررررره.احسان عاشقتم به خداااا!!
    دستمو گرفت و بوسید و گفت:تازه اولشه خانومی!!باید بیشتر از این عاشق هم باشیم اونقدر که هرجا خواستن از عشق بگن،بجای لیلی و مجنون بگن احسان و زهرا،چطوره؟؟
    خندیدمو گفتم:عالیه!!! انگشت کوچیکشو آورد جلو گفت:قول؟انگشتمو با انگشتش حلقه زدمو گفتم:قول!!!!رسیدیم به آتلیه.
    تو اتاق تنها بودیم. روی یکی از کاناپه ها نشسته بودمو احسانم کنارم بود. هردومون توی سکوت غرق بودیم که احسان بی هوا گفت:زهرا!!! برگشتم سمتشو گفتم:جانم؟؟دستشو گذاشت زیر چونمو یکم بالاتر برد جوری که چشمامون بهم خیره شد. سرشو آورد پایین و گفت:به خدا تا شب نمیتونم تحمل کنم. منو تو یک ماهه که بهم محرميم بزار بعدچند ماه رویا، تو واقعیت حسش کنم.بهم اجازه میدی؟؟بی اختیار چشمامو روی هم فشار دادمو چند ثانیه بعد نفسای داغ احسان بود که به گردنم میخورد.زمان کش اومد،،،دنیا یه رنگ دیگه گرفت،،،نفسامون هرچند نامنظم، هرچند داغ داغ،هرچند بی قرار،،، ولی هردومون رو از این بی قراری بیرون برد و هر دومون آروم شدیم.هنوز از هم جدا نشده بودیم که فلش دوربین خورده شد و صدای کف توی اتاق پیچید. هردومون با تعجب برگشتیم. عکاس که یه زن بود با همکارش یعنی همون فیلمبرداره روبرومون ایستاده بودن و داشتن برامون دست میزدن. سرمو انداختم پایینو احسانم محکم بغلم کرد. فیلمبرداره گفت:بابا احسان تو مارو سر فیلم کشتی شما ها که اینقدر رمانتیکین اون موقع همکاری میکردین!!!
    _عکاس:فوق العاده بود.این قشنگ ترین عکسی بود که تو عمرم گرفتم.اگه تو بقیه عکساتونم همین قدراحساس به خرج بدین عالی میشه عکساتون!!
    کارمون تو آتلیه تموم شد و حرکت کردیم به سمت تالار.دم مردم گرم چون تا خودتالار مراسم اسکورتمون کردن و بوق زدن و خلاصه کلی برامون سنگ تموم گذاشتن. عده ای هم احسان و شناختن و برامون آرزوی خوشبختی کردن. وارد تالار شدیم. فیلمبردار لحظه به لحظه داشت ازمون فیلم میگرفت. احسان از ماشین پیاده شد و خیلی جنتلمنانه و در حالی که روی لبش لبخند بود در و برام باز کرد و دستمو گرفت. منم به کمکش از ماشینش پیاده شدم که بلافاصله از دو طرف ماشین صدایی بلند شد وبعدم بارون گلبرگ گلای رز سرخ و سفید بود که روی سرمون ریخت. درحالی که دستامون توی دستای همدیگه بود برای خوش امدگویی به مهمونا توی مسیری که کاملا با گلای رز سرخ و سفید تزیین شده بود حرکت کردیم. به میز بچه ها که رسیدیم همه به خصوص فاطمه و علی و ستاره و فرهاد برامون دست زدن.چند نفر ناآشنا اونجا ایستاده بودن که احسان شروع کرد به معرفی کردنشون:زهرا جان ایشون آقا بابک هستن هم تیمی جدیدمون و خانومشون نازنین!!!با خانومه دست دادم که اون محکم بغلم کرد و گفت:وای زهرا جون دلم برات یه ذره شده بود. بد نیست یه یادی از رفقای قدیمیتم بکنیاا!با تعجب بهش زل زده بودم که فاطمه گفت:زهرا نشناختیش؟؟نازنینه. رفیق مجازیمون!!
    با خوشحالی بغلش کردمو گفتم:نازی خودتی؟؟؟ بی معرفت میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟رفتی دیگه نه زنگی نه خبری هیچی؟؟
    _نازی:ببخشيد به خدا!!
    _احسان:شما همدیگرو میشناسین؟
    _آره احسان.یه زمانی رفیق فابریک بودیم 10سال پیش باهم آشنا شدیم.
    خلاصه بعد از سلام علیک با بقیه به سمت اتاق عقد رفتیم که طبقه بالا بودوکرم طلایی تزیینش کرده بودن و پر از سبدای گلای ارکیده کرم و طلایی بود. خطبه عقد دوباره خونده شد وبعد از دست کردن دوباره حلقه ها و کارهای دیگه،احسان شنل رو از روی سرم برداشت و بعد از اینکه یه نگاه تحسین آمیز بهم انداخت دستمو گرفت و دوباره از میان کف و سوت مهمونا به سمت جایگاهمون رفتیم.
    چند آهنگ پشت سر هم خونده شد و یه عده هم مدام اون وسط قر میدادن. تا اینکه احسان از جاش بلند شد و رفت پیش مسعود و تو گوشش ی چیزی گفت اونم رفت پیش دی جی. اونم چند دقیقه بعد آهنگ مورد علاقه منو شروع کرد به خوندن. تو شوک پخش آهنگ بودم که احسان به سمتم اومد و گفت:افتخار یه رقـ*ـص دو نفره رو میدی؟؟؟
    _احسااااان!!! دستمو گرفت و بوسید و بعد منو برد وسط پیست.غرق چشمای عاشقش شدم. دستامون بهم گره خوردو یه رقـ*ـص عاشقانه که هردومونو از زمین و زمان جدا کرد و یه حال قشنگی رو مهمون دلمون کرد...!دستاش که روی بازوهای برهنم قرار گرفت چشمامو با عشق بستمو سرمو گذاشتم روی سینش.سرشو فرو کرد تو موهامو گفت:داری کار دستم میدی عشقم.حواست هست که!!! دوباره از هم جدا شدیم،،،دست راستم توی دست احسان بود. با اون دست آزادم دامنمو بالا گرفتمو چرخیدم. وقتی دوباره چشمامون بهم خیره شد دستشو گذاشت پشت کمرمو منو کشید تو بغلش. دستامو قاب صورتش کردمو آروم لبامو گذاشتم روی لباش و بازهم زمان کش اومد،،،دنیا به احترام عشقشون ایستاد،،،خورشید دوباره طلوع کرد و عشق شد زیباترین داراییمون از دنیا..! تو حال قشنگی غرق بودیم که با صدای کف و سوت مهمونا به خودمون اومدیم و قبل از اینکه هر کاری بکنم احسان دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد و آروم تو گوشم گفت:امشب اگه بخاطر کارات سکته نکنم باید شتر قربونی کنم. زهرا من بیجنبم یهو دیدی همین الان یه بچه انداختم تو بغلتااااا.
    با تعجب گفتم:احسااااان!!! به سمت صندلیمون حلم داد و گفت:اینجوری صدام نکن که کارتو حل نمیکنه بدترگرفتارت میکنه الانم همین جا بشین و عاشقانه هاتو تو خلوتمون خرج کن..!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    سرجامون نشستیم.یه نگاهی به اطراف انداختم. یهو چشمم خورد به عادل که دقیقا جلوی ما نشسته بود.با وحشت بهش زل زدم. یه پوزخند تحویلم داد.لرزیدم.با تمام وجود... ته دلم خالی شد.با صدای احسان بهش نگاه کردم. وقتی متوجه حال خرابم شد با ترس گفت:زهرا خوبی؟؟چرا رنگت پریده؟؟؟چیزی شده؟؟بی اختیار نگاهم کشیده شد سمت عادل. نگاهمو دنبال کرد و وقتی متوجه منظورم شد در حالی که نفسشو میداد بیرون گفت:زهرا!!! دستشو دوباره گذاشت روی بازوهامو گفت:دیگه تموم شد زهرا. تو برای همیشه مال خودم شدی میفهمی عزیزم؟؟تو زن منی،عشقمی، نفسمی. هیچ کس نمیتونه تو رو از من جدا کنه فهمیدی زهرا؟؟؟هیچ کس اینو باور کن. شبمونو خراب نکن فدات شم باشه؟؟به نشونه باشه سرمو تکون دادم. چند ساعتی طول کشید تا از اون حال و هوا خارج بشم.شام رو توی یه فضای کاملاً عاشقانه خوردیم و بعد از اون نوبت دادن هدیه ها شد. فاطمه برام یه دستبند طلا سفید آورد که خیلی خوشگل بود. بغلش کردمو گفتم:ممنون عزیزم. چرا زحمت کشیدی؟؟آروم زد به بازومو گفت:خفه بابا عروسیم باید جبران کنی گفته باشمااا.
    _باشه بابا چرا میخوری آدمو؟
    _فاطمه:کی؟من؟؟من غلط بکنم به سهم برادر احسان دست درازی کنم.مگه از جونم سیر شدم مگه نه احسان؟
    _احسان:یه حرف درست تو عمرت زده باشی باشی این یکیه!!
    _فاطمه:داشتیم احسان؟اصلا دوتا تون دروتخته جورین بدجورررررررر!!!به دست احسانم یه جعبه سرمه ای داد و گفت:اینم هدیه شما. قابلتو نداره امیدوارم خوشت بیاد!!احسان دستای فاطمه رو گرفت و گفت:مرسیییییی خواهری خودت هدیه ای لازم به هدیه نبود.
    _فاطمه:هندونه ها زیاد شدن کمتر هندونه بزار زیر بغلم. هرسه باهم خندیدیم. آخر سر از همه احسان بهم کادوشو داد که یه سـ*ـینه ریز برلیان بود و فوق العاده زیبا. طبق عادت دستامو گذاشتم روی دهنموباجیغ گفتم:احسان تو یه دیونه تمام عیاری پسر. عاشقتم به خدا!! و با عشق تو چشاش نگاه کردم.با خنده سـ*ـینه ریز و از جعبش درآورد و در حالی که داشت مینداخت گردنم گفت:خودت دیونم کردی و خبر نداری، مبارکت باشه عزیزم!!!
    _مرسی!!! منم براش یه گردنبند طلاسفید خریده بودم که اسم خودم به لاتین نوشته شده بود با یه انگشتر طلا که روش یه ردیف نگین خورده بود.گردنبند وانداختم گردنش و گفتم:هیچ وقت درش نمیاری شیر فهم شد آقا داماد؟؟با خنده گفت:چه جورم خانومی!!انگشترو هم تو انگشتش کردم.به کمک احسان سوار ماشین شدم و قسمت هیجان انگیز عروسی شروع شد. سانروف ماشین و زد. بعدم دستش رفت سمت ضبط و گفت:الان یه چیزی بزارم که حالشو ببری:
    (آهنگ شاباش شاباش از میثم خداوردی)
    شادوماد با وفا لیلی تو عاشق کردی
    شادوماد حرف نداری حرفاتو ثابت کردی
    تو برقص و هی نگو نمیتونم دست بردار
    ندیدیم مثل تو عاشق منو این فیلمبردار
    واسه رقـ*ـص امشبت 6ماهه تمرین کردی
    تو مرام و معرفت یه نگا به فردین کردین
    عروست حض میکنه بخاطر تیپ تکت
    واسه تیپ امشبت چند میلیون خرج کردی؟؟
    واسه تیپ امشبت چند کیلو وزن کم کردی؟؟
    شاباش شاباش،بزا رو لباش
    شاباش شاباش، بزا رو لباش
    یه امشبم بزن و برقص پاشو تماشاچی نباش
    امشب دوماد چه حال خوبی داره
    با مهموناش بزن و بکوبی داره
    همش میرقصه نمیخاد بشینه
    مجنون و عاشق که میگن همینه
    شاباش شاباش، بزا رو لباش
    شاباش شاباش، بزا رو لباش
    یه امشبو بزن و برقص پاشو تماشاچی نباش....
    خندیدمو گفتم حقا که دیونه ای احسان. این چه اهنگیه آخه که تو گذاشتی؟؟_احسان:آره دیوونه ی توام خوبه که... آهنگ به این جیگری!!
    و دوباره از اول گذاشت و شروع کرد همراه آهنگ خوندن و قر دادن. به خونه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و خانواده بعد از کلی و گریه و سفارش بالاخره رضایت دادن بریم خونه.خونه ی احسان پنت هـ*ـوس بود و طبقه آخر یه برج 20 طبقه که تو الهیه .پشت در که رسیدیم گفت:چشاتو میبندی هر وقت گفتم وا میکنی اوکی؟
    _باشه!
    در باز شد و با دست احسان هدایت شدم به داخل. نفساش به پشت گردنم میخورد. دستشو دور گردنم حس کردم. درحالی که شنلمو باز میکرد گفت:به خونمون خوش اومدی خانومی!!! چشمامو بازکردمو از اون چیزی که دیدم حیرت کردم. خونه رو فوق العاده چیده بود. دیزاین پذیرایی سفید آبی آسمونی و خاکی بود. آشپزخونه هم کاملا نقره ای بود.تو خونه چرخی زدمو گفتم:احسان چیکار کردی؟؟؟اینجا بهشته!!!
    لبخند زد و گفت:اتاقمونو ندیدی.بیا تا نشونت بدم.بیشتر از 6بار عوضش کردم.دستمو گرفت و کشید به سمت پله ها که منتهی میشد به اتاق خابا. سه تا در بود که احسان رفت سمت یکیشونو اونو باز کرد.پس احتمالا اون دوتا در دیگه یکیش دستشویه یکیشم اتاق خواب. چون پایین یه سرویس جدا و دوتا اتاق خواب دیگه داشت. دیگه داشتم از دیدن اينهمه زیبایی سکته میکردم. طراحیش فوق العاده بود. تمام اتاق خواب به رنگ سفید و آبی آسمونی کار شده بود. ست تخت خواب و میز آرایش سفید، پرده ها کمی از کاغذ دیواری اتاق هم آبی بود و بقیه وسایلم یا سفید بود یا آبی. تو اتاق چرخی زدمو گفتم:احسان معرکس!!!چیکار کردی پسر؟؟دستم کشید و منو کنار خودش روی تخت خوابمون نشوند.چشمم خورد به یه لباس خواب آبی آسمونی که حسابی هم باز بود.وقتی نگاه خیرمو دید گفت:به تنت حسابی میاد.پاشو بپوشش!!
    _احسان اینو کی خریدیم؟؟لباس خوابایی که خریدیم هیچکدوم آبی آسمونی نبود!!لبخند زد و گفت:اگر بگم قاطی نمیکنی؟؟
    _قول نمیدم حالا تو بگو!!
    _احسان:ایندفعه که رفتم آلمان دلم حسابی برات تنگ شده بود رفتم تو شهر بگردم اینو دیدم یهو یادتو افتادم. گفتم چقدر به زهرا میاد رفتم خريدمش تا یه روزی بهت هدیه بدم الان اون روز رسیده پاشو بپوشش که خیلی وقته منتظرم تو تنت ببینم. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:چشمم روشن آقا احسان... چیزای جدید میشنوم. شما دیگه چه لباسایی رو تو تن ما تصور کردی که ما خبر نداریم.احیانا تو خیالاتت بچه که ننداختی تو بغـ*ـل ما که؟؟؟اگه تا اونجا پیش رفتی بگو شايد شد یه کاریش کرد!!بازم بلند خندید و بغلم کرد.طوری که سرم درست روی سینش بود. درحالی که محکم نفس میکشید گفت:نه تا اونجا دیگه پیش نرفتم ولی اگه علاقه مند باشی الان باهم پیش بریم چطوره؟؟؟
    _خیلی ممنون بنده فقط الان میخام از شر این لباس سنگین خلاص شم. شما که همون اول کاری کتتو درآوردی من بدبخت اينهمه چیز بهم آویزونه!!
    _احسان:اوخییی... بده برات در بیارم!!
    _ممنون خودم درمیارم!
    _احسان:کور خوندی خانوم مزه ی شب عروسی و لباس عروس به اینه که داماد از تن عروسش دربیاره.!! با کمک احسان لباسو از تنم درآوردم.ولی دیگه اجازه نداد که گیره های موهامم باز کنم. لباس خوابو پوشیدم روبه احسان گفتم:آقا هیزه زیادی اذیتم کنی فردا مامانمو میارم براتاااا!!
    _احسان:نه خانوم یه کاری میکنم مشتری شی!!! و قبل از اینکه حرفی بزنم تو آغوشش فرو رفتم.
    گاهی بعضی طعم ها آنقدر شیرین میشوند که شیرینی اش در طول زندگیت زیر دندانت حس میشود...
    انقدر دوستداشتنی و زیبا که دوست داری تمام عاشقانه های دنیا را هدیه دهی به کسی که آنرا برایت پیش کش کرد...
    گاهی بعضی شیطنت ها آنقدر برایت بهترین میشود که آرزو میکنی ای کاش هیچ گاه تمام نشود...
    گاهی فقط باید لـ*ـذت برد،
    از یک آغـ*ـوش...
    یک لبخند..
    یک بـ..وسـ..ـه...
    وحتی یک
    عاشقانه آرام....
    روز بعد هرچه زودتر از راه رسید و بعد یه شب رویایی رفتیم ماه عسل.احسان برای ماه عسلمون برنامه ریخته بود که اول چند روز بریم مشهد و از اونجا به مدت 7روز بریم ونیز یکی از شهرای کشور آلمان. کشوری که فوق العاده دوسش دارم. هم سفر مشهد و هم ونیز برامون رویایی گذشت و من و احسان بیشتر از همیشه بهم نزدیک شدیم.
    نمیدونم شاید واقعا وقتش باشه که اعتراف کنم بدون اون دنیا برام بی معنیه..!
    خوشحالم که با احسان خیلی از اولین ها رو تجربه کردم.
    اولین عشق...
    اولین بـ..وسـ..ـه...
    اولین آغـ*ـوش...
    و اولین....
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    فاطمه:
    لیلا و فربد و زهرا و احسان...میدونم که روزهای خوبی درانتظارشونه!..
    زهرا و احسان که رفتن ماه عسل منم رفتم شهرستان پیش مامان بابام.وقتیم که تشریف آوردن خود زهرا بهم زنگ زدو گفت برم پیشش منم که از خداخواسته باروبندیلمو جمع کردمو رفتم خونشون
    _زهرا:سلام دوستی خودم
    بغلش کردمو گفتم:سلام زهراژون خودم خوش گذشت؟؟
    _زهرا:جات خالی بود،،بیا تو
    رفتیم تو پذیرایی
    _احسان:سلام خواهری
    _سلام داداشی خودم خوبی
    احسان بغلم کردوگفت:خوب خوب توچی؟؟
    _منم خوبم
    با تعارفشون روی مبل نشستمو زهراهم بعداز آوردن شربت کنارم نشست،یکم گفتیمو خندیدم و مشغول خوردن شام شدیم که سالادالویه بود غذای مورد علاقه ی من و لازانیا که غذای موردعلاقه ی احسان بود.با زهرا ظرفارو شستیم و بعدش دوباره مشغول صحبت شدیم
    _احسان:راستی زهرا برنامه ی فردا ردیف شدا!
    _زهرا:جدی؟؟؟چه خوب!پس فاطمه روهم میبریم
    _احسان:آره چراکه نه
    _چی؟؟کجا؟؟
    _احسان:شهاب همه رو دعوت کرده شمال،،فردا صبح راه میفتیم شمارَم میبریم!!
    _منو که دعوت نکرده!
    _احسان:چرا شمام دعوتی شهاب که زنگ زده بود گفتم تو میای خونمون گفت اونم بیار قدمش روچشم،،اوکی؟؟
    با تردید تایید کردم و قرار شد فردا صبح ساعت 9 و 10 راه بیفتیم
    صبحونمونو خوردیمو حاضرشدیم.به مانتوی نخی قرمز پوشیدم با شلوار و شال مشکی به همراه کالجای قرمز،یه رژ قرمزم زدم که زیاد پررنگ نبود خوب بودم.کوله پشتیمو برداشتمو از اتاقم خارج شدم احسان و زهرام آماده بودن حرکت کردیم ساعت 9:15 بود..به فرهاد زنگ زدم دلم عجیب هواشو کرده بود
    _سلام فرهاد خوبی؟؟
    _فرهاد:سلام آبجی خوبم،چه عجب سحرخیز شدی!
    _الان مسخره کردی؟؟؟
    _فرهاد:کی من؟؟؟نه بابا حرف درآوردن!
    _باشه پس حرف درآوردن!بهم میرسیم
    _فرهاد:شک نکن حالا کجا هستی؟؟
    _تو جاده
    _فرهاد:جاده ی کجا؟؟؟
    _رامسر
    _فرهاد:داری میری ویلای شهاب اینا؟
    _آره توام میای؟؟
    _فرهاد:نه اتفاقا دعوت شدم ولی سرم حسابی شلوغه!!
    _جدیدا سرت خیلی شلوغ میشه ها!!خبریه؟؟؟
    _فرهاد:نه به جون پسرعمت!!
    _تو گفتیُ منم باورم شد!
    _فرهاد:باورت نشد؟؟میخوای جون مسعودُ قسم بخورم باورت شه؟
    _به جون اون بدبخت چیکارداری؟؟
    _فرهاد:میبینم آبجیم از آقامسعود دفاع میکنه!!خبریه؟؟؟
    باخنده گفتم:چرت نگو..،حالا واقعا نمیای؟؟
    _فرهاد:ببخشید آبجی دیگه ایشالا دفعه ی بعد!
    _آخه دیوونه بازی بی تو که حال نمیده!
    _فرهاد:تنها نیسی نیما و میلادم هستن مسعودم که هس تا میتونین مسخرش کنین بهش بخندین
    _واقعاکه!!
    _فرهاد:راس گفتم،،بقیم دست مسخره بازیُ دیوونه بازیشون بد نیس نترس بهت بدنمیگذره
    _ینی نمیای؟؟
    _فرهاد:کاردارم!
    _خب این چه کاریه که توداری ولی بقیه ندارن؟؟!
    _فرهاد:درگیرم آبجی،،اگه تونستم میام خوبه؟؟؟؟
    _باشه راضی شدم فقط کی؟؟؟
    _فرهاد:امروز فردا که نمیشه بعدش آزادم اوکیه؟؟
    _اوکیه کاری نداری خرجم زیاد شد!
    _فرهاد:نه برو خسیس خانوم فقط یادت باشه زیاد سر به سر مسعود نزارینا موجی بشه کسی حریفش نیس
    خندیدمو گفتم:باشه یادم نمیره
    احسان تو آیینه نگام کردو گفت:چی میگین سه ساعته؟؟؟
    _هیچی،فقط آقافرهاد مشکوک میزنه ببینین کی گفتم!!
    وقتی وارد ویلا شدیم پدرام و مهیا،علی و ستاره،مصطفی و نارگل اونجا بودن سلام علیک کردیمو سایه بهمون دوتا اتاق رو نشون داد تا وسایلمونو بزاریم ماهم همین کارو کردیمو دوباره برگشتیم پیش بقیه
    احسان پرسید:بقیه کجان؟؟
    _شهاب:فربد و لیلا نزدیکن،مسعود و نیما و میلادم که باهم میان تازه راه افتادن،آرمان و هاله و فرهادم که نمیان
    _اِ آرمان و هاله دیگه چرا نمیان؟؟
    _سایه:هاله گفت میرن اصفهان پیش خانوادشون!
    _آهان
    به ترتیب بقیه هم از راه رسیدن ‌و ناهارو با شوخی و خنده خوردیم و شهاب پیشنهاد داد که یه استراحت کوتاه بکنیم و ساعت 5 و 6 بریم لب دریا و جیـ*ـگر بخوریم...
    باصدای موبایلم از خواب بیدارشدم ساعت 4:30 بود بعداز پوشیدن لباسام رفتم پایین هیچکس توی پذیرایی نبود ینی رفته بودن یا من زود اومده بودم؟! مسعودو دیدم که داره از پله پایین میاد وقتی منو دید گفت:سلام
    _سلام
    _مسعود:خیلی وقته اینجا منتظرین؟
    _نه الان اومدم
    رفت بالا وا این چرا همچین کرد؟؟روی مبل نشستم دوباره اومد و گفت:شهاب گفت شما برین تا ما بیایم بفرمایین
    اینو گفتو خودش راه افتاد منم شونه ای بالاانداختمو پشتش راه افتادم راه تا دریا طولانی نبود تا رسیدنمون هردو ساکت بودیم هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و روی ماسه ها نشستم و خیره شدم به دریا
    .
    _زهرا:کجایی تو؟؟
    آهنگو قطع کردمو به زهرا نگاه کردم:همینجا چطور؟؟
    _زهرا:صدبار صدات کردم
    _نشنیدم!
    _احسان:نکنه عاشق شدی کور و کر شدی؟؟؟
    روبش برگشتم که گفت:حالا کی هست این دوماد خوشبخت؟؟
    _احسان هربلایی بیاد تقصیر خودته!
    از روی ماسه ها بلند شدمو دویدم سمتش اونم سیخ توی دستشو انداختو فرار کرد اون میدوید منم دنبالش تا اینکه افتاد روی ماسه منم بهش رسیدم و درحالی که از خنده ریسه میرفتم گفتم:حقته پسره ی پررو،عرضه ی دویدنم نداری!!ورزشکاری مثلا!!!
    زهراهم بهمون رسیدو گفت:ببین چیکارکرد با شوهرم
    _به من چه به سزای عملش رسید از قدیم گفتن هرکه با فاطمه خانوم درافتاد ور افتاد بعله!
    با این حرف من همه شروع کردن به خندیدن و زهراهم به احسان کمک کرد که بلندشه چون نزدیک دریا افتاده بود ماسه های خیس به لباسش چسبیده بود و مجبور شد برگرده ویلا و لباساشو عوض کنه
    _شهاب:فاطمه چیکارکردی با احسان ما؟؟
    _تقصیرخودشه هی سر به سرمن میزاره
    همه خندیدن.جیگرا کباب شدن احسانم اومد چندتام عکس گرفتیم و هوا تاریک شده بود که برگشتیم ویلا
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    صبح روز بعد باصدای زهرا بیدار شدم باهم رفتیم پایین بلند سلام دادم که همه تک تک جواب دادن صبحونه در سکوت خورده شد و جلسه گذاشتیم که ناهار چی بخوریم؟؟!
    _شهاب:آقا من میگم ماهی ذغالی تو جنگل
    _احسان:نه بابا دیر‌میشه
    _علی:یه چیز حاضری بخوریم بهتره
    _مصطفی:حاضری نه نمیچسبه!
    _پدرام:با جوجه چطورین؟؟کباب میکنیم تو آلاچیق میخوریم!اوکیه؟؟
    هیچ‌کس هیچی نگفتو همه بهم نگاه کردن و این ینی تاییدیه!
    _سایه:جوجه نداریم که
    _پدرام:نگرانی نداره یکی میره میخره!
    _مهیا:خب کی میره اینش مهمه
    بازهمه بهم نگاه کردن و هیچ کس هیچی نگفت با یه حالت مسخره گفتم:یکیتون پاشه دیگه!میخواین من برم؟؟
    _احسان:واقعا میری؟؟؟
    با تعجب گفتم:انتظار داری برم؟؟
    _شهاب:خب فاطمه خودت گفتی میری ینی باید بری دیگه پاشو حاضر شو!!
    _من؟؟؟!!!
    _مصطفی:آرررره
    به زور از روی مبل بلندم کردن و هولم دادن سمت پله ها،حالا ما یه چیزی گفتیم اینا چه زود گرفتن جلل خالق!! یه مانتوی ساده ی پسته ای پوشیدم که کمربند مشکی داشت با شال و شلوار و کفش و کیف پیاده روی مشکی و بعداز زدن کرم ضدآفتاب و رژ صورتی از اتاقم خارج شدم.
    وقتی اومدم پایین همه قدرشناسانه نگام کردن گفتم:شما که من بدبختو راهی کردین من که اینجاهارو بلد نیستم!!
    _احسان:اِه راس میگه بچه ها،میخواستیم پولشو بده ولی اینو یادمون رفت!
    چون کنارمبل وایساده بودم کوسنو ورداشتمو پرت کردم سمت احسانو دیوونه ای نثارش کردم همه خندیدن
    _مسعود:چی شده؟
    سرهمه سمت مسعود که پایین پله ها وایساده بود چرخید
    _علی:خودشه!
    _شهاب:مسعود آماده شو با فاطمه برین جوجه بخرین واسه ناهار!!!
    مسعود با تعجب گفت:من؟؟؟
    _شهاب:آره تعجب نداره که بدو سوییچتم بردار!
    مسعود راه اومده رو برگشت منم همونجا بین سایه و ستاره نشستم،مدت کوتاهی گذشتو مسعود اومد یه پیراهن توسی پوشیده بود که آستیناشو تا آرنج بالازده بود شلوار و کالجاشم مشکی بود موهاشم کج کرده بود میلاد با دیدنش گفت:فاطمه پاشو که شازده تشریف آورد!
    از سرجام بلند شدمو با گفتن یه خدافظ بلند از ساختمون خارج شدم‌.
    ماشینش بهم چشمک زد تعارف کرد منم درجلورو بازکردمو نشستم و بعداز بستن کمربندم عینکمو گذاشتم روی چشمام مسعودم همین کارو کرد و راه افتاد‌.از دست احسان عجیب کفری بودم حتی زهرام مخالفت نکرد لااقل اون میتونست یه چیزی بگه اه اه، دارم واستون حالا ببینین کی گفتم!
    _مسعود:چیزی شده؟؟؟
    به سمتش برگشتمو گیج گفتم:ها؟!
    _مسعود:یه چیزی گفتین!! (ای بگم خدا چیکارت کنه دوباره همه ی افکارتو ریختی وسط)
    _نه چیز نیس فقط یه ذره از دست احسان و زهرا عصبانیم!
    _مسعود:چرا؟؟!
    _منو پاشدن آوردن شمال بعد میفرستنم خرید،البته بگما همش تقصیر احسان ورپریده بود ولی اون زهرای شلغمم میتونست مخالفت کنه!آقا به منه بدبخت بیچاره چه ربطی داره اصلا به من چیکاردارین!؟حالا پولش هیچی بحث اون نیس من پولو میدادم یکی دیگه میرفت میخرید به من میگن برو که هیچ جارو بلد نیستم!خو خودتون میرفتین دوتا آدم گنده رو علاف نمیکردین...اِاِاِ من میزنم این دختره رو له میکنم دوباره اون اعتماد به سقفِ دوران راهنمایی اومده سراغش ینی یه چی میگم یه چی میشنوین هیچی نمیخوند میرفت پاتخته درس جواب میداد 20 میشد جوری که خودشم دو روز تو کَفِش میموند ای خدا اگه من اعتماد به نفس اینو داشتم با چنگال میرفتم جنگ آمریکا....(یه نفس گرفتم)ماشین از حرکت ایستاد به طرف مسعود برگشتم از چیزی که روبه روم دیدم نزدیک بود سکته کنم همونطور که به من نگاه میکرد قهقهه میزد و با دستش میکوبید به پاش از چشماشم اشک میومد،منم منگ جعبه ی دستمال کاغذیو به سمتش گرفتم چهارپنج تا دستمال ازش کشیدو اشکاشو پاک کرد‌‌‌‌..باراول بود که میدیدم اینطوری میخنده و چال گونه ی راستش عجیب چشمک میزد خودمم خندم گرفت و شروع کردم به خندیدن.‌..
    _مسعود:مرسی خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم!!
    _واقعا؟؟؟؟
    _آره
    با کنجکاوی گفتم:چرا؟؟!
    _مسعود:شرایط خندیدن باید وجود داشته باشه!!
    _من اینطوری فک نمیکنم همه توی هرشرایطی میتونن بخندن
    _مسعود:به روحیه ی آدمم برمیگرده
    _ینی روحیه ی شما شاد نیس؟؟
    بالحن بی تفاوتی گفت:شاید!! و عینکشو گذاشت روی چشماشو حرکت کرد.ینی مسعود چشه؟؟چه مشکلی داره که اینطوریه؟؟؟دلم به حالش میسوزه معلومه اوضاش خوب نیس..به خیابون خیره شدم مدت کوتاهی گذشت و ماشین از حرکت ایستاد به دور و اطرافم نگاه کردم شهربازی؟؟؟؟
    به مسعود نگاه کردم و گفتم:ولی ما قرار بود بریم خرید!!
    یه جور خیلی خاصی گفت:میریم دیر نمیشه هنوز ساعت 9.. بهم اعتماد دارین؟؟
    _بچه ها منتظرمونن
    _مسعود:میشه اینجا خوش بود؟؟؟؟
    شونمو بالاانداختمو نفسمو با فشار بیرون دادمو گفتم:شاید بشه!!
    _مسعود:بریم؟؟؟
    _باشه
    یاخدا این چرا اینجوری شد نکنه خندیده مغزش معیوب شده دیوونه نشده باشه!!آقا من طاقت ندارم..
    از ماشین پیاده شدم و کنار مسعود وایسادم گفت:هرکی هرچی گفت ناراحت نشین!!ممکنه خیلی چرت و پرت بشنویم
    با سر تایید کردم.دوشادوش هم وارد شهربازی شدیم..چندنفر همون دم در به مسعود چسبیدنو باهاش عکس گرفتن.متوجه شدم که به چرخ و فلک خیره شده سوالی نگام کرد سرمو تکون دادم رفت سمت گیشه ی بلیط و خیلی زود با دوتا بلیط برگشت،روبه روی هم نشستیم و چرخ و فلک سریع شروع به حرکت کرد.مسعود بهم خیره شده بود منم به اون خیره شده بودم چشمای عسلیش حول صورتم میچرخید حس خوبی داشتم نمیتونستم نگامو از چشماش بگیرم،سرشو پایین انداخت (واااای فاطمه اون خجالت کشید ولی تو نه خوردیش بدبختو) به پایین نگاه کردم همه چی چه کوچیکه از این بالا خدای من!!!!نگامو از پایین گرفتمو به مسعود نگاه کردم رنگش پریده بود گفتم:خوبین؟؟؟؟
    _مسعود:آره
    _مسعود:شکلات دارین؟
    _شکلات؟؟؟سرشو تکون داد گفتم:وایسین ببینم..توی کیفم گشتم و از شانس خوبش یه دونه شکلات فندقی پیداکردم و بهش دادم ممنونی گفتو گذاشت توی دهنش..چرخ و فلک وایستاد و مسعود خیلی سریع پیاده شدو به سمت در خروج رفت منم که ازاین کارش یکمی کفری و یکمی متعجب شده بودم دنبالش دویدم باهم سوار ماشین شدیم به طرفش برگشتمو خواستم یه چیزی بگم که دیدم داره نگام میکنه،دوباره محو اون نگاه عسلیش شدم گفت:ببخشید
    و از ماشین خارج شد و بهش تکیه زد...مسعود داغون بود و هیچکس نمیدونست چرا حتی میلاد و نیما و فرهاد که دوستاش بودن!!توی این دوروز عجیب ذهنمو مشغول کرده ....سوارشد و ماشین حرکت کرد وقتی به فروشگاه رسیدیم خودش رفت پایینو چنددقیقه بعد با چندتا بسته جوجه ی زعفرونی شده برگشت..بازم بهش نگاه کردم که چیزی بگم ولی لبم قفل شد نمیدونستم چرا...وقتیم به ویلا رسیدیم پاکتو دست شهاب دادو خودش رفت بالا همه ازاین کارش تعجب کردن و به من نگاه کردن منم بی تفاوت به نگاه پرسشگرشون رفتم بالا.روی تختم دراز کشیدم چشمای عسلیش جلوی چشمام رژه میرفت اون قدر به خودشو کاراشو رفتاراش فکرکردم که نفهمیدم کی خوابم برد!!!!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    باسردرد عجیبی بیدار شدم به ساعت مچیم نگاه کردم 4:25 بود وای چرا کسی بیدارم نکرده از روی تختخواب بلندشدم و از پله ها پایین اومدم
    _فربد:به به دخترعموجان ساعت خواب!
    _سلام
    نگاها به سمتم برگشت و جوابمو دادن
    _شهاب:خب فاطمم اومد پاشین حاضرشین
    همه متفرق شدن رفتم تو آشپزخونه و یکم برنج و جوجه واسه خودم کشیدم و مشغول خوردن شدم وقتی کامل سیرشدم رفتم بالا تا حاضرشم ست سورمه ای زدم رنگی که فوق العاده بهم میومد بعداز برداشتن عینکم که روی میزآرایش بود از اتاق خارج شدم همه پایین حاضربودن

    احسان روبه من:فاطمه توباید بری تو ماشین مسعود با میلاد و نیما و آرتان و ایمان
    _باشه
    و با تاییدم به سمت ماشین مسعود حرکت کردم و ناچارا جلو نشستم ماشین که حرکت کرد ظبطم روشن شد:
    عشق مثه دیدن راه درست تو دوراهی
    عشق مثه توکه تو تاریکیا مثه ماهی
    عشق مثه شوریه اشک رولب که قشنگه هرازگاهی
    عشق مثه زَهره با طعم عسل مثه جونه
    عشق مثه رویای نیمه شبه نمیمونه
    عشق مثه عشقه که فقط فقط توی قلبای مهربونه
    عشق مثه دردل منه باغم
    مثه چشمای خیس یه آدم دلیل سربه راه شدنه
    عشق ینی غیرتو ازهمه خستم ینی میگی مواظبت هستم
    مثه راه نجاته منه....
    (عشق - میثم ابراهیمی)
    نیما:مسعود داداش این آهنگا چیه گوش میدی حالمون بدشد
    مسعودم دستشو برد سمت ضبطو خاموشش کرد‌...
    ....
    وقتی از ماشین پیاده شدیم احسان روبه مسعود گفت:مسعود بیا میخوام پیش خودم باشی!
    شهاب به هرکدوممون یه بلیط تلکابین داد،منو زهرا و احسان و مسعود باهم سوارشدیم وقتی راه افتادیم احسان شروع کرد:به به عجب منظره ای!چه قشنگ!می بینین بچه ها چه توپه!مسعود پایینو ببین،حال کن
    _مسعود:خیلی بی مزه این
    _احسان:عاشقتم من مسعود لـ*ـذت ببر از منظره ی پایین،الان تموم میشه!
    _مسعود:کوفتو تموم میشه
    _احسان:هی پسرم مودب باش اینجا خانواده نشسته
    _مسعود:من که میدونم همش تقصیر تو و شهابه
    احسان قهقهه زد و بالحن مسخره ای گفت:همه چی آرومه من چقد خوشحالم
    _مسعود:احساااااان!
    _احسان:خونسرد باش عزیزم چیزی نیست همه خودَین. روبه ما:بچه ها مسعود ترس از ارتفاع داره تمام..دیدی چه راحت بود؟؟؟؟
    ترس از ارتفاع؟؟؟؟ینی صبحم بخاطراین حالش بدشد واااای خدای من!ترجیح دادم ساکت باشم هیچکس هیچی نگفت تا اینکه بالاخره رسیدیم بالای کوه و تلکابین وایساد دلم به حال مسعود سوخت تموم مدت چشماشو بسته بود و سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود احسان و شهاب حق نداشتن باهاش اینطوری برخورد کنن....!
    همه کنارهم وایسادیم احسان رفت پیش شهابو یه چیزایی درگوشش گفت و هردوشون زدن زیرخنده.
    _میلاد:مسعود خوبی؟؟؟
    همه نگاها سمت مسعود چرخید رنگش پریده بود و معلوم بود که حالش اصلا خوب نیست سرشو به معنی آره تکون داد
    احسان رفت پیششو دستشو گرفت و گفت:مطمئنی
    مسعود دستشو از دست احسان کشید و گفت:آره ولم کنین
    _احسان:فاطمه بیا یه کاری کن حالش خوب نیس
    _چیکارمیتونم بکنم؟؟
    _احسان:من چمیدونم مگه تو دکترنیستی؟؟؟؟
    نمیدونم چرا بغض گلومو گرفت روبه احسان گفتم:بله دکترم ولی به قول خودتون دکتر چاق و لاغرکردن آدمام،آخه شما که میدونستین توی ارتفاع حالش بدمیشه براچی این برنامرو ریختین برای اینکه اذیتش کنین بهش بخندین یا اینکه پیش ما ضایَش کنین به شمام میشه گفت رفیق؟؟رفاقتو درحقش تموم کردین!واقعا براتون متاسفم هم تو هم شهاب
    رفتم پیش مسعود و راهنماییش کردم تا روی نیمکت بشینه بازم مثل اون روز روبه روش نشستمو دستشو توی دستم گرفتم سرد بود تو چشماش نگاه کردمو گفتم:شکلات دارما!
    بی جون خندید،یه شکلات ازتوی کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم ازم گرفتشو گفت:خیلی ممنون
    کنارش روی نیمکت نشستم بچه ها رو ندیدم گفتم:چرا رفتاراشون اینطوریه؟؟
    _مسعود:مهم نیس!
    _چرا؟؟
    _مسعود:کار همیشه شونه!
    _چرا؟؟
    سرشو به طرفم برگردوندو همونطورکه تو چشمام نگاه میکرد گفت:عادت دارم
    _فک کنم خیلی ظلمه شمام مثه خودشون باشید،تا بفهمن چقد درد داره!
    نگاشو ازم گرفتو گفت:من نمیتونم مثه اونا باشم
    _همه چی یه روزی تغییرمیکنه،شمام میتونین مثه اونا باشین نمیدونم دلیل اینکه چرا شاد نیستین چیه ولی اینو میدونم که میتونین شاد باشین فقط باید بخواین!
    _مسعود:هرکس یه مشکلاتی داره
    _درسته ولی قرارنیس بخاطرمشکلاتش شاد زندگی نکنه!!
    دوباره توی چشمام خیره شد:شکلات خوشمزه ای بود مرسی!!!!!
    _خواهش میکنم (حرف من کجا و جواب اون کجا چه ربطی داره آخه)
    موبایلم زنگ خورد زهرا بود
    _زهرا:فاطمه ما تو کافی شاپیم بیاین
    _کدوم؟؟؟
    _زهرا:همین بغلتون چی میخورین؟
    روبه مسعود گفتم:بچه ها تو کافی شاپن چی میخورین؟؟
    _مسعود:بستنی
    _دوتا بستنی میوه ای
    _زهرا:باشه زود بیاین و تماسو قطع کرد.
    _میتونین راه بیاین؟؟؟
    _مسعود:آره خوبم..بلندشدیمو راه افتادیم
    _چرا صبح سوار چرخ و فلک شدین؟؟
    _مسعود:میخواستم ببینم میتونم شاد باشم یا نه؟؟
    _چه ربطی داره!!!؟با خودآزاری که آدم نمیتونه شاد باشه!
    تک خنده ای کرد و گفت:آرره خودمم همینو فهمیدم
    چیزی نگفتم وارد کافی شاپ شدیم و به بچه ها پیوستیم دوتا صندلی خالی کنار نیما بود همون جا نشستیم هیچکس هیچی نگفت سفارشارو آوردن آرتان باگریه گفت:من این بستنیو نمیخوام
    _سایه:بیخود گریه نکن آرتان بستنی به این خوشمزه ای!!
    _آرتان:نه نه نه نمیخوام
    _چه بستنی ای میخوای خاله؟؟
    _آرتان:موزی
    _خب بشین من برم برات بگیرم
    _سایه:ولش کن فاطمه نمیخواد لوس میشه
    _یه دفعه چیزی نیست
    بستنیو براش سفارش دادم و خودم برگشتم پیش بقیه چنددقیقه بعدم آوردنش،مصطفی و پدرام و نیما شوخی میکردن تا جو عوض شه.بالاخره رضایت دادیم به برگشتن تقریبا دم در بودم که یکی صدام کرد:خانوم
    همون پسره پشت پیشخوان بود
    _بله؟؟
    _بیا شمارمه خوشحال میشم زنگ بزنی!!!
    _میلاد:عشقم چی شده؟؟
    روبه میلاد برگشتمو گفتم:هیچی عزیزدلم بریم.
    باهم از کافی شاپ خارج شدیم خارج شدن همانا و خندیدنمان همانا‌.اونقد خندیدم که به سرفه افتادیم
    _حالا این عشقم از کجا دراومد؟؟؟
    _میلاد:دیگه دیگه باید هوای آبجیمونو داشته باشیم دستور آقافرهاده!
    _آها اوکی دم خان داداشمون گرم،دم شمام گرم داداش کوچیکه لطف کردی!
    دستشو گذاشت روی سینشو یکم خم شدوگفت:قابل شما رو نداش آبجی
    دوباره خندیدمو گفتم:این کارا چیه الان هوادارات میانا
    _میلاد:اوه خاک عالم بیا بریم،دستمو کشید و رفتیم پیش بقیه.!.
    بخاطر مسعود با پاهامون از کوه پایین اومدیم و چون مردم میخواستن با بچه ها عکس بگیرن تا رسیدیم پیش ماشینا هوا تاریک شده بود،شهاب و احسان از مسعود معذرت خواستن و همه چی ختم به خیر شد،شامم نون و پنیر و هندونه! خوردیم و کلی خندیدیم و بچه ها از جمعمون عکس گرفتنو توی صفحه هاشون به اشتراک گذاشتن و دیروقت بود که خوابیدیم.
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    روز بعد ازراه رسید از همون وقتی که بیدارشده بودم حالم یه جوری بود یه دلشوره ی عجیبی داشتم که خودمم نمیدونستم چرا!!ناهارمونو خوردیم و همه رفتن استراحت کنن تا عصر بریم بیرون خرید..روی تختم دراز کشیدم موبایلم کنار تخت توی شارژ بود یکم باهاش بازی کردم تا حدی که دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم ساعت 4 بود،گذامتش روی میز زنگ خورد دوباره بَرِش داشتم شماره برام ناآشنا بود وصلش کردم
    _بله؟؟؟؟
    _خانومه:سلام علیکم فاطمه خانوم داری خوش میگذرونی حسابی
    _سیمین جون شمایین؟خوبین؟؟
    _سیمین:خوب؟؟؟توکه انگار خیلی خوبی!!
    ....
    تماسو که قطع کردم حس کردم خون به مغزم نمیرسه با شتاب از پله ها اومدم پایین و درحالی که اشکام میریختن تا لب دریا دویدم داد زدم:خدااایا آخه چراااا؟؟دیگه خسته شدم!!منو باخودت ببر راحتم کن..اگه نمیبری خودم میام پیشت همین الان میام تا راحت شم از این زندگی کوفتی!! زار میزدمو از خدا میخواستم منو باخودش ببره
    رفتم جلو تا ساق پام توی آب بود..یکم دیگه فقط یکم دیگه تا مرگم فاصله داشتم....
    دستم کشیده شد با دیدن مسعود روبه روم خشکم زد همونطورکه مچمو محکم گرفته بود تو چشام خیره شدو با صدای بلند گفت:میفهمی داری چیکارمیکنی؟؟؟
    منم با لحن خودش گفتم:آره میفهمم راهنمایی نمیخوام
    اومد جلو ناچارا رفتم عقب بازم اومد جلو من رفتم عقب گفت:دیوونه شدی؟؟
    درحالی که میرفتم عقب گفتم:آره دیوونه شدم،دیوونم کردن،دیگه نمیکشم میخوام خودمو بکشم تا راحت بشم از این زندگی نکبت بار.
    خواستم از کنارش رد شم که هولم داد و افتادم رو ماسه ها
    _مسعود:فک میکنی اگه خودتو بکشی راحت میشی؟ هرکس به یه مشکل خورد باید خودشو بکشه؟
    با داد گفتم:آره من میخوام خودمو بکشم تو چیکاره ای اصن؟به توچه؟
    _مسعود:همین که اینجام ینی به منم ربط داره
    کنارم نشست..زل زدم به دریا اشکام شروع کرد به ریختن خدایا من کجاااام؟؟به جایی رسیدم که دارم پیش مسعود گریه میکنم؟؟چم شده؟؟
    لب بازکردم:از همون بچگی دوس داشتم دکترشَم وقتی بزرگتر شدم پامو کردم تو یه کفش که میخوام برم پاریس و اونجا تحصیل کنم،خانوادم موافقت کردن.رفتم اولش خیلی سخت بود تنها بودم دلم میگرفت،غیراز دانشگاه رفتن هیچ کار دیگه ای نداشتم سالا به ترتیب گذشت تا تونستم واسه خودم کسی بشم مطب زدم و توی یه بیمارستانم مشغول به کار شدم اوضاع خوب بود تا حدودا دوسال پیش که شادمهرو توی بیمارستان دیدم گفت پدرش مشکل قلبی داره واسه درمانش اومدن اینجا ازم خواست کمکش کنم تا کاراشون زودتر پیش بره تونستم یه کارایی براشون بکنم عمل پدرش موفقیت آمیز بود و همه چیز خوب پیش رفت با خودشو خانوادش بیشتر آشنا شدم..نمیدونم چی شد که اومد خواستگاریم منم جواب مثبت دادم نامزد شدیم تا یکی دوماه بعد یه مراسم عقدکنون بگیریم و همه چیو رسمی کنیم.یه روز باهم قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم رفتم سر قرار نبود وکیلش بهم زنگ زد و گفت شادمهر زندانه...شریکشو کشته..‌.باهاش حرف زدم ازم خواست برم و فراموشش کنم،تمرین کردم که این کارو بکنم اگرچه سخت ولی فک کنم شد همه چی برام تموم شده بود تا تقریبا نیم ساعت پیش که مادرش زنگ زد گفت زندگیشونو خراب کردم گفت شوهرش مرده گفت شریک شادمهرتورو دوس داشته شادمهرم بخاطر تو با شریکش شرط بست،که هرکدومشون تو شرط برد بیاد با تو ازدواج کنه،گفت مسبب همه ی اتفاقایی که توی خانوادشون افتاده منم!؟؟! شادمهر با شریکش شرط گذاشت من که به اون کاری نداشتم!!بی جهت وارد زندگیم شد ولی مادرش میگه من مقصرم!چه قشنگ ادای آدمای عاشقو درآورد درحالی که عاشق نبود چه قشنگ به دروغ گفت به خاطرعشقمون این کارو کرد درحالی که عشقی وجود نداشت!اصن چرا باید بخاطر عشق دونفر،نفر سومی کشته بشه؟نمیدونستمو نمیدونم که عشق چیه خیلی خربودم که فکرمیکردم عاشقشم؛ولی هیچ عشقی وجود نداشت. فرهاد راست می گفت؟؟؟؟ الان اون موقعیه که باید بخاطر بهم خوردن همه چی از خدا ممنون باشم؟؟یا باید گله مند باشم که الکی الکی یه نفر منو مسبب بهم خوردن زندگیش میدونه؟؟خودمو بکشم بهتر نیست؟؟؟
    _مسعود:واقعا متاسفم.میدونم سخته ولی هرچی گذشته گذشته هرکس تو زندگیش یه مشکلاتی داشته و داره و خواهد داشت باید قوی باشه تا بتونه با مشکلاتش مبارزه کنه.. نباید درگیر اتفاقای گذشتت باشی و بخاطر گذشته آینده ی پیش روتو خراب کنی گذشته رفته و آینده هنوز نیومده...تو فقط باید قوی باشی و به زندگیت ادامه بدی همین!
    به سمتش برگشتم با لبخند یه برگ دستمال کاغذی به طرفم گرفت ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم بازم خیره شدم به دریا..فقط باید قوی باشم و به زندگیم ادامه بدم؟؟خدایا خودت میدونی که توی این ماجرا مقصر من نبودم!خودت میدونی که من هیچ کاره بودم!
    موبایل مسعود چندبار زنگ خورد که جواب نداد آخرش سیمکارتشو در آوردو انداخت توی دریا!!!! هوا تاریک شده بود و ما همچنان اونجا نشسته بودیم
    _مسعود:میشه قدم بزنیم؟؟
    بهش نگاه کردم چشماش مظلوم بود تایید کردم و از روی ماسه ها بلندشدم در سکوت قدم زدیم میخواستم برگردم تو ساختمون که مسعود گفت:سوار ماشین نمیشی؟؟
    بازتسلیم مظلومیتش شدم و باهم سوار ماشین شدیم یکم گذشت که ماشین از حرکت ایستاد
    _مسعود:الان قدم بزنیم
    عین بچه ها خواهش میکرد منم دلم براش میسوخت. پیاده شدیم
    _نمیدونم چرا اونجوری خودمو خالی کردم!
    _مسعود:طبیعی بود نگران نباش راز دار خوبیم
    _واقعا؟؟؟
    _مسعود:آره
    وایساد منم روبه روش وایسادم چشماشو به چشمام دوخته بود
    _مسعود:هیچ وقت توی عمرم اینقد به کسی نزدیک نبودم از این بابت خوشحالم!!!!
    قلبم شدید توی سینم می کوبید چی شنیدم؟چی گفت؟؟
    _مسعود:راستش بهت چندتا عذرخواهی بدهکارم، اولیش بابت عروسی فربد و لیلا بعداز عروسی فربد ماجرارو برام گفت ببخشم که زود قضاوت کردم.دومیشم بابت عروسی احسان و زهرا یکم تند رفتم معذرت میخوام!!
    سرمو پایین انداختم مسعود، مغرور ترین مردی که توی زندگیم دیدم داشت معذرت میخواست و از کارایی که کرده بود متاسف بود!!
    سرمو بالا آوردمو گفتم:مهم نیس من آدمی نیستم که کینه ی کسیو به دل بگیرم.
    صدای رعد و برق باعث شد که هردومون به آسمون خیره بشیم ناخودآگاه گفتم:آسمون به حال من گریش گرفت!!!
    _مسعود:مگه قرار نبود قوی باشی؟؟همه چیو فراموش کن هرچیزی که تابحال اتفاق افتاده خب؟؟
    بالبخند گفتم:خب
    بارون به شدت شروع کرد به باریدن
    دستشو برد پشت سرشو گردنبندشو باز کرد گردنبندو روبه ی صورتم گرفتو گفت:پلاکشو‌ نگاه کن!
    به پلاک گردنبند نگاه کردم «خدا» بود.
    _مسعود:هدیه مادرمه خودم خیلی باهاش آرامش گرفتم به تو هدیش میدم تا باهاش حالت خوب شه!!!!
    _ولی این یادگاری مادرته من نمیتونم قبولش کنم.
    _مسعود:باشه به عنوان یادگاری از طرف من
    لبخند زدم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مرسی
    _مسعود:برات ببندمش؟؟
    سرمو تکون دادم برگشتم قفلشو برام بست بازم تشکرکردم...نمیدونم چم شد لرزیدم. بارون بی امون میبارید از درون داغون بودم،مسعود چرا یهو اینقد خوب شده،خدایا چمه؟؟
    _مسعود:خوبی؟؟؟
    _نمیدونم
    _مسعود:بیا بریم تو ماشین
    باهم به سمت ماشین حرکت کردیم دوتامون خیس خیس بودیم،بخاری روشن بود درونم آتیش بود ولی دستام یخ کرده بود.مسعود ماشینو به حرکت درآورد مدتی بعد روبه روی یه کافه وایساد
    _مسعود:من الان میام
    فک کنم یه سرماخوردگی سخت درانتظارمه!!
    مسعود اومد توی ماشینو یه لیوانو به سمتم گرفت:بخورش گرم شی!
    چایی بود بهش لبخندزدم اونم لبخندزد و گفت:فقط شکلات ندارما
    خندم گرفت قهقهه زدم اونم خندید چاییمونو توی سکوت خوردیم گرمتر شدم...
    وقتی رسیدیم ویلا با هجوم سوالا مواجه شدیم. حالم خوب نبود تنها چیزی که میخواستم یه خواب راحت بود تا فقط برای زمان کوتاهی اتفاقای بد و مهربون شدن مسعودو فراموش کنم..بی توجه به سروصدا و داد و بیدادایی که بچه ها میکردن از پله ها بالارفتم و وارد اتاقم شدم دوسه تا قرص انداختم بالا و به خواب فرو رفتم.
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    چشمامو بازکردم سرم سنگین شده بود بینیمم گرفته بود گلومم شدیدا می سوخت،به ساعت نگاه کردم 11:10 بود به سختی از جام بلندشدم مانتو شلوارمو عوض کردم یه شال مشکیم روی سرم انداختم و رفتم پایین بچه ها بادیدنم سلام کردن باصدای گرفتم جوابشونو دادم
    _فربد:اوه اوه صدارو
    _میلاد:وقت خواب آبجی خانوم
    _پدرام:مارو مریض نکنی
    _مصطفی:یادمون باشه براش یه ماسک بخریم
    _احسان:ولش کنید آبجیمو گـ ـناه داره فرهاد نیس هواشو داشته باشه،برو تو آشپزخونه خانوما اونجان بهشون بگو یه چیزی بهت بدن بخوری
    هیچی نگفتمو وارد آشپزخونه شدم با سلامم خانوما به سمتم برگشتن
    _زهرا:سلام علیکم فاطمه خانوم
    _سایه:خوبی فاطمه؟؟؟
    _لیلا:بعید میدونم خوب باشه
    _ستاره:چشات عجیب پف کرده
    _نارگل:رنگتم پریده بشین یه چیزی بیاریم بخور حالت جا بیاد.
    روی صندلی نشستم برام عجیب بود که کسی درباره ی دیشب چیزی نگفت!دیشب؟؟؟اصن مسعود کجاس؟؟؟بودنش برام مهم شده!!نمیشه دوباره به دیشب برگردیم؟؟نمیشه دوباره توی اون حال و هوا قرار بگیریم؟؟خدایااااااا
    نارگل یه لیوان شیر با یه ظرف خرما گذاشت جلوم و به روم لبخند زد منم لبخند سردی تحویلش دادمو تشکر کردم.با ذهنی که درگیر مسعود و موقعیتم بود شیروخرمامو خوردمو برگشتم توی اتاقم.قرصامو خوردم و دوباره خوابم برد...
    _فاطمه...دوستی...عزیزم...پاشو برات سوپ آوردم
    چشمامو که باز کردم زهرارو کنارم دیدم
    _سلام
    _زهرا:سلام خانوم،پاشو سوپتو بخور
    _مرسی
    _زهرا:میخوای بهت بدمش؟؟
    _نه خودم میخورم تو برو!
    _احسان:زهرا خانوم..زهرا خانوم
    _زهرا:تو اتاق فاطمم احسان.
    احسان اومد تو اتاقو روبه من گفت:یه ذره دیگه بخواب تو میدونی ساعت چنده؟؟
    _چنده؟؟
    _احسان:4:30
    _راس میگی؟؟؟
    _احسان:آره. روبه زهرا:خانوم پاشو بریم!
    _زهرا:باشه
    _کجا میرین؟؟
    _زهرا:دیروز که نتونستیم بریم خرید الان میخوایم بریم میای؟؟؟
    _نه نمیتونم با این حالم
    _زهرا:خب میخوای منم پیشت وایسم
    _نه مگه دیوونه ای؟برو با شوهرت
    _زهرا:مطمئنی؟؟
    _آره مطمئنم،نمیخواد دوباره حس مامان بزرگا بهت دست بده من خوبم
    _زهرا:باشه
    اینو گفتو از اتاق خارج شد،چنددقیقه گذشت دوباره برگشت:فاطمه اگه بخوای نمیرما
    _وای زهرا برو دیگه کچلم کردی!
    _زهرا:چیزی نمیخوای؟؟
    _نع،احسان این زنتو ببر دیوونم کرد
    احسانم با خنده دست زهرارو کشیدو باهم از اتاق خارج شدن.
    از سکوتی که توی خونه حاکم شد فهمیدم همه رفتن از روی تخت بلندشدم سوپمو خوردم عجب سوپ خوشمزه ایم بود ناموسن!.ظرفشو شستم یکم فکر کردم که چیکار کنم تا تنهاییم حس نشه؟! و ترجیح دادم برم حمام و یه دوش آبگرم بگیرم تا حالم جا بیاد...همینم شد بعداز حمام احساس سبکی میکردم فقط چون آلرژی فصلی داشتم بینیم هنوز گرفته بود و مدت زیادی طول میکشید تا بازشه،سشوار رو به برق زدم و مشغول خشک کردن موهام شدم که متوجه شدم موبایلم روشن خاموش میشه فرهااااد؟!!فوری وصلش کردم
    _فرهااااااد
    _فرهاد:سلام مادام خوش میگذره؟
    _سلام،چی بگم؟؟؟
    _فرهاد:صدات چرا گرفته؟؟
    _چیزی نیست سرما خوردم
    _فرهاد:این همه راه رفتی شمال سرما بخوری؟؟
    با خنده:آره دقیقا
    خندید:بچه ها کجان؟؟
    _رفتن خرید من تو ویلا تنهام
    _فرهاد:اِ پس مواظب باش پیشی نخوردت
    _باشه
    _فرهاد:خوبی؟؟؟!
    _نع
    _فرهاد:چرا آبجی؟
    _از درون داغونم.یه اتفاقایی افتاده که حالموبهم ریخته
    _فرهاد:نمیخوام غمگین ببینمت آبجی!فردا خودم میام برام دردل کن سبک شی خوبه؟؟؟
    _آره خوبه دلم خیلی پره
    _فرهاد:فردا خالیش میکنیم باش؟؟؟غصه نخور
    _باش مرسی،کاری نداری؟؟
    _فرهاد:نه مواظب خودت خیلی باش
    _توام همینطور،خدافظ
    _فرهاد:ای به چشم،خدافظ عزیزم
    تماسو قطع کردم،خدای من!!!یکی اینقد مهربون یکیم..
    خشک کردن موهام تموم شد با یه کلیپس بالا جمعشون کردم،تقه ای به دراتاق خورد که باعث شد جیغ کوتاهی بکشم
    _هیس آروم مسعودم
    چون تونیک پوشیده بودم نیازی به مانتو نبود شالمو روی سرم انداختمو از اتاق خارج شدم،بوی عطرش توی راه پله پیچیده بود ناخودآگاه با یه نفس عمیق کل بو رو وارد ریه هام کردم از پله ها رفتم پایین دیدمش که روی یکی از مبلای وسط پذیرایی نشسته،قلبم شروع کرد به خودنمایی؛دوباره داغ کردم. با دیدنم از جاش بلندشد
    _مسعود:سلام
    _سلام
    _مسعود:بهترین؟؟
    _بله ممنون
    _مسعود:خب
    _مگه با بچه ها نرفته بودی..ن؟
    _مسعود:چرا،ولی به بهانه ی جاگذاشتن موبایلم برگشتم که یه چیزایی بگم
    _چی؟؟
    _مسعود:راجع به دیشب،بچه ها پرسیدن کجا بودیم منم گفتم لب دریا اتفاقی همدیگه رو دیدیم گرم صحبت شدیم زمان از دستمون دررفت؛گفتم بهتون بگم که دوحرف نشیم!
    _مرسی لطف کردین
    با لبخند گفت:خواهش میکنم چیزی نبود
    حرارت بدنم بالا بود و اینو خودم کاملا حسش کردم دستمو روی پیشونیم گذاشتم داغ داغ بود روی مبل نشستم
    _مسعود:فاطمه خوبی؟؟
    منو صدا کرد؟؟اسممو به زبون آورد؟؟خدای حواست بهم هست؟؟حال خوبی ندارم!!
    روبه روم نشست،دستمو گرفت
    _مسعود:تو چرا اینقد داغی،پاشو بریم دکتر پاشو
    چشمام داشتن روی هم میفتادن،مسعود تکونم داد:فاطمه نخوابیا
    _من...خوب....نیسم...گرمه...
    دستمو کشیدو بلندم کرد در ماشینو بازکرد و نشوندم روی صندلی خودشم کنارم نشست،نمیدونم چه جوری ولی رسیدیم به یه بیمارستان.
    دوباره دستمو گرفت و باهم وارد بیمارستان شدیم..درست یادم نیس صداها رو مبهم می شنیدم فقط فهمیدم که بد سرماخوردم!!
    چشمامو بازکردم اولش نور اذیتم کرد ولی بعد عادی شد
    _مسعود:خوبی؟؟
    به طرف صدا برگشتم با لبخند روی لبش و فرورفتگی روی گونش چه دوست داشتی بود..لبخند زدم،حس خوبی داشتم،یه حس شیرین،یه حس سبک،یه حس رویایی که غیرقابل وصفه!
    _ساعت چنده؟؟
    _مسعود:زیاد دیر نیست 5:45،نگران بچه ها نباش بهشون گفتم بیمارستانیم تو راهن!!
    _چرا بهشون گفتی؟؟
    _مسعود:ببخشید ولی مجبور شدم
    _دکتر:خب خانوم سرمتون تموم شد میتونین برین
    _ممنون
    _دکتر:خواهش میکنم وظیفه بود،خوبین الان؟
    _بله خوبم
    _دکتر:خداروشکر. روبه مسعود:آقامسعود حواستون بیشتر به نامزدتون باشه خیلی ضعیفه!!!!
    نامزد؟؟؟؟وااای فکرشم خنده داره خیلی دلم میخواست خنده های مخصوصمو بکنم ولی زشت بود آبروی مسعود میرفت. مسعود با لبخند سرشو تکون داد،دکتر سرمو درآورد از جام بلند شدم و از دکتر تشکر کردم مسعودم همینطور.از اتاق اومدیم بیرون.موبایل مسعود زنگ خورد
    _بله،نه،تموم شد،داریم میایم،نه دیگه،خدافظ
    چندنفر اومدن سمتش مسعود مسعود کردن اونم ببخشیدی گفتو باهم از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین شد
    _مسعود:احسان بود تازه میخواستن بیان!!
    _اووووه
    _مسعود:گفتم نیان
    _سیمکارت خریدین؟؟
    _مسعود:نه یکی داشتم همراهم
    _آهان
    دیگه هیچی نگفت منم ترجیح دادم ساکت باشم،وقتی رسیدیم خونه بچه ها به سمتمون اومدن
    _شهاب:خوب شمادوتا دوروزه مارو دودر میکنین میرین بیرونا!
    _مسعود:شهااب
    _احسان:خو راس میگه داداش!
    _دعوانکنین بیخودی دیروز که کاملا اتفاقی بود امروزم اگه آقامسعود نمیومد خونه معلوم نبود تنهایی چه بلایی سرم میومد
    _مصطفی:خب دستش درد نکنه
    _پدرام:بچه ها بسه دیگه بحثو جمع کنید
    _علی:بیاین که غذا حاضره
    یکم سوپ خوردم و با عذرخواهی از بچه ها به اتاقم پناه آوردم.چقد دلتنگ فرهادم،فردا که بیاد نمیزارم از کنارم جم بخوره،،همه چیو بهش میگم.همه چیوو!!!!
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    _خواهری من نمیخواد بیدار شه؟پاشو ساعت 9 من فقط بخاطر تو اومدما،اونوقت خوابیدی؟؟
    چشمامو باز کردم با دیدن فرهاد شروع کردم به خندیدن سرجام نشستم،آغوششو برام بازکرد بهش پناه آوردم
    _کی اومدی؟؟
    _فرهاد:الان
    _اگه امروز از کنارم جم بخوری خفت میکنم
    _فرهاد:باشه من غلط بکنم از کنارشما جم بخورم فقط بیا باهم بریم پایین یه صبحونه بزنیم بعد سفره دلتو بازکن.
    _باشه قبوله
    باهمدیگه اومدیم پایین.سایه و ستاره توی آشپزخونه ظرف میشستن،مسعود و میلادم داشتن صبحونه میخوردن،بقیم تو پذیرایی بودن.باسلام وارد آشپزخونه شدیم و سرمیز نشستیم..نمیدونم چرا ولی دوس داشتم مسعود تحویلم بگیره یا حداقل حالمو بپرسه ولی رفتارش خیلی عادی بود!!صبحونه رو که خوردیم دست فرهادو گرفتم و تا اتاقم کشوندمش بچه هام که مرده بودن از خنده،اون بدبختم که چایی تو گلوش پریده بودو به سرفه افتاده بود.روی تخت که نشست محکم زدم پشت کمرش
    _فرهاد:خب حالا
    دست از به کمرش زدن کشیدم
    _فرهاد:دستات سنگینه ها!
    _فرهااااد
    _فرهاد:غلط کردم
    _اول از همه بگو کجا بودی؟؟
    با انگشت اشارش سرشو خاروند و گفت:کانادا!!!!
    با تعجب گفتم:کانادا چیکار میکردی؟؟
    _فرهاد:از روی اجبار بود!عموم اونجا زندگی میکنن عروسی پسرش بود!
    _آهان
    _فرهاد:آره،خب نمیخوای تعریف کنی؟؟
    و از همین جا بود که بنده تازه شروع کردم به حرف زدن!!
    درباره ی شادمهر و شریکش و شرطشون،تماس مامانش،تصمیم به خودکشی،مسعود و رفتاراش....
    _فرهاد:اول،ماکه دقیق چیزی درباره ی شرط شادمهر و شریکش نمیدونیم اصن نمیدونیم که چرا این شرط مسخره رو گذاشتن.دوم،قضیه ی عاشق بودن شادمهرم که به کنار.سوم،شما خیلی بیجا کردی که میخواستی خودکشی کنی!اگه مسعود نبود الان سـ*ـینه ی قبرستون بودی!!
    با لحن مظلومی گفتم:فرهااااااد
    _فرهاد:خب راست میگم دختره ی خیره سرِ بی فکر،،،،مثلا تحصیل کرده ای!آدم عاقل با شنیدن همچین خبر مسخره ای خودکشی میکنه؟؟بنظرم کل عمرت باید از مسعود ممنون باشی.
    _مسعوود!!نمیدونم چمه فرهاد؟با دیدنش از خود بیخود میشم!!قلبم میخواد از قفسه ی سینم بپره بیرون،حالم عجیب غریب میشه،توجه هاشو دوس دارم،حس خوبی بهم میده،توی این چندروز ذهنمو زیادی به خودش مشغول کرده!!زیادی بهش فکر میکنم..ذهنم پرشده از این زیادیا!!...
    فرهاد با لبخند گفت:الان همون موقعس که باید از بهم خوردن نامزدیت از خدا ممنون باشی!اون صلاحمونو بهتر از هرکس دیگه ای میدونه،،همه ی اینایی که برام گفتی از نشونه های عاشق شدنه!تو عاشق شدی،اونم عاشق کی؟؟مسعود!!باید از این حس دوست داشتنی محافظت کنی،،مطمئن باش اگه حواست حسابی بهش باشه نتیجه میده امیدوارم خوشبخت باشی آبجی کوچیکه!!
    اشک از گوشه ی چشمم چکید دوباره توی آغـ*ـوش فرهاد فرو رفتم!
    _ولی من که عاشق شدنو بلد نبودم!!!
    همونطور که سرمو نوازش میکرد گفت:عاشقی بلدی نمیخواد عزیزم!عشق قوی ترین حس دنیاس،که نه سن و سال میشناسه نه موقعیت!!
    _ولی مسعود که عاشق نیست من باید چیکار کنم؟؟؟
    _فرهاد:از کجا میدونی که عاشق نیست،شاید اونم عاشقه ولی خودش هنوز نمیدونه،باید توی عشق صبور بود!بیشتر مواقع زمان،همه چیو درست میکنه!عشق یه حس پاکه که هرکسی دچارش نمیشه باید از خدا بخاطربخشیدن این حس ممنون باشی
    _میترسم فرهاد!!!
    _فرهاد:عشق که ترس نداره عزیزمن،،قول میدم خودم تا آخرش پشتت باشم!تنهات نزارم تا وقتی که دستتو توی دست عشقت بزارم...خوبه؟؟؟
    تو چشمای فرهاد نگاه کردم غیراز صداقت چیز دیگه ای دیده نمیشد چشمامو روی هم فشار دادمو گفتم:قبوله..
    _فرهاد:خب دیگه اشکاتو پاک کن بریم پایین پیش عشقت
    با خنده گفتم:فرهاااد
    _فرهاد:جان فرهاد؟؟؟خندیدی!!
    اشکامو پاک کردم
    _تو برو پایین من لباسامو عوض کنم میام
    _فرهاد:حسابی به خودت برس که فوری دلو ببریو تمام.دیگه کش پیدا نکنه حال نداریم!
    محکم زدم به بازوشو گفتم:بی ظرفیت برو نبینمت
    از روی تخت بلند شد درو بازکردو گفت:مسعود عاشق رنگ صورتیه!!
    با خنده گفتم:صورتی؟؟؟؟پسرم مگه عاشق رنگ صورتی میشه؟؟؟
    فرهادم خندیدو گفت:نمیدونم والا،عین خودت دیوونس دیگه
    خواستم بالشتو بهش پرت کنم که رفت بیرونو دروبست.
    داشتم رژگونه میزدم که فرهاد بعداز تقه ای که به در زد وارد شد
    فرهاد:آجی جانی میخوایم بریم جنگل حاضرشو!
    دوباره خندم گرفت:صورتی بپوشم؟؟
    _فرهاد:آرره، من رفتم بترکونیا
    _باشع!
    فرهاد رفتو منم آماده شدم،یه مانتوی کوتاه نخی صورتی کمرنگ پوشیدم با شلوار لی و شال صورتی آرایشمم تکمیل بود خوب شده بودم.
    جنگل اتفاق خاصی نیفتاد فقط به فکر عشقی بودم که درگیرش شده بودم...
    .
    «عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!! عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد»
    .
    با صدای آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم ساعت 7:30 بود حیف امروز که میخوایم برگردیم سرماخوردگیم تقریبا خوب شده و اوکیم+
    شالمو روی سرم انداختمو از اتاق خارج شدم از سروصداها فهمیدم که همه تو پذیرایین و مشغول صبحونه خوردن یه سلام بلند دادم که توجه همه بهم جلب شد و تک تک جوابمو دادن
    _فرهاد:بیا پیش خودم آبجی کوچیکه واست جا گرفتم
    _دست شما درد نکنه خان داداش!!
    کنارش نشستم ولی با دیدن شخص روبه روم از از اینجا نشستنم پشیمون شدم،ای بگم خدا چیکارت کنه فرهاد از قصد منو قشنگ روبه روی مسعود نشوند!!!¡
    اصن نفهمیدم چی خوردم،من عاشق مرد روبه روم شده بودم اونم ناخواسته!!مسعود بی اجازه وارد قلبم شده بود جوری که خودمم نفهمیدم¡¡
    _شهاب:بچه ها سریع حاضرشین دیر میشه!!
    ظرف و ظروفا رو جمع کردیم از خانوما معذرت خواستم و به بهانه ی جمع کردن وسایلم رفتم بالا،روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..تا کجا باید این حسو مخفی توی دلم نگه دارم؟؟تا کی قلبم باید مملو باشه از یه عشق یک طرفه؟؟از یه عشق بی هدف؟؟خدایا؟؟!!!!!
    _فرهاد:فاطمه چته؟؟؟
    سرمو آوردم بالا فرهاد کنارم نشسته بود،بازم نتونستم مقابل فردا بغضمو قورت بدم و مثل همیشه توی آغوشش ترکید..
    _فرهاد چه جوری میتونم این عشق یک طرفه رو تحمل کنم؟؟؟
    _فرهاد:تو میتونی،ینی باید بتونی باید قوی باشی تازه اولشه،اگر مسعودم عاشقه باید عشق به تو مقابل غرورش پیروز بشه..خب؟؟؟
    _خب...دیگه اشکام نریختن به فرهاد نگاه کردمو گفتم:اگه تو نبودی چیکارمیکردم؟؟
    _فرهاد:حالا که هستم پاشو حاضرشو.
    وسایلمو توی کولم گذاشتم مانتو شلوار مشکی پوشیدم با شال صورتی دیروزم یه رژ صورتیم زدم و با کولم از اتاق خارج شدم همه آماده بودن خیلی یهویی احسان روبم گفت:فاطمه متاسفم ماشین ما جا نداره بایید با یه ماشین دیگه برگردی!
    باتعجب گفتم:چرا جانداره؟؟
    _احسان:از بس که رفیق گرامیت خرید کرده!!!!
    روبه زهرا گفتم:بترکی بابا مگه چقد چیزی خریدی که جای من نیس
    آروم زد تو سرمو گفت:بگو ماشالا چشم نخوریم،توکه اینقد حسود نبودی!!
    _چه ربطی به حسودی داره،یکم به فکر جیب اون بدبخت باش!مگه از دوتا بازی تو لیگ چقد پول بهش میدن،،یه ذره اقتصاددان باش!!
    _زهرا:باشه چشم امردیگه ای نیست خواهرشوهرجان؟؟
    _نه امردیگه ای نیست
    شهاب با خنده:فاطمه بیا تو ماشین ما!
    _فرهاد:نخیر مگه من میزارم ازم جدا شده هرجا رفتم آبجیمم میاد!
    مصطفی:اوووه برادر نمونه
    _فرهاد:والا
    _خب حالا خودت باچی میری؟؟
    فرهاد بعداز یکم مکث گفت:من که ماشین نیوردم نمیدونم
    _علی:بیا خودشم نمیدونه باچی میره اونوخ فاطمه روهم به‌خودش میچسبونه!!
    _مسعود:میتونین با ما بیاین
    _فرهاد:جون من؟؟دستت درد نکنه داداش،خب دیگه حرکت کنیم
    همه خندیدن و بعله منو فرهاد و میلاد و نیما سوار ماشین مسعود شدیم.فرهاد جلو نشست منم طبق عادت سمت چپ پشت راننده نشستم میلاد کنارم و نیمام سمت راست.
    راه افتادیم،بی اختیار چشمام روی هم افتاد و خوابم برد...برخورد سرم با شیشه باعث شد از خواب بپرم به ساعتم نگاه کردم یک ساعت و نیم خواب کافی بود برای سرحال شدن هنذفریمو به ام پی تریم وصل کردم و توی گوشم گذاشتم و دکمه ی پخش رو فشار دادم:
    نگاهت قلبمو بـرده ، هنوزم پس نیورده
    دلم بی تاب چشماته ، بیا تا کم نیورده
    تموم حس و حال من ، به سمت تو سرازیره
    کجای زندگیم هستی‌ ، بیا فردا یکم دیره
    نگاهت قلبمو بـرده ، هنوزم پس نیورده
    دلم بی تاب چشماته ، بیا تا کم نیورده
    عجب حسی به من دادی ، نه خوشحالم نه غمگینم
    روزا خوابت رو میبینم ، شبا بیدار میشینم
    تموم آرزوم اینه ، تو چشمات مال من باشه
    بیا عاشقترم میشم ، اگه این حال من باشه
    نگاهت قلبمو بـرده ، هنوزم پس نیورده
    دلم بی تاب چشماته ، بیا تا کم نیورده
    بیا عاشق شدم ای وای ، بیا این اعتراف کم نیست
    دوست دارم دوست دارم ، بیا این جمله مبهم نیست
    نگاهت قلبمو بـرده ، هنوزم پس نیورده
    دلم بی تاب چشماته ، بیا تا کم نیورده
    تموم حس و حال من ، به سمت تو سرازیره
    کجای زندگیم هستی ، بیا فردا یکم دیره
    (نگاهت - فریدون آسرایی)
    .
    چشمامُ بازکردم و تنها چیزی که دیدم چشمای مسعود بود که توی آینه بهم خیره شده بود،آب دهنم توی گلوم پرید و به سرفه افتادم..فرهاد به سمتم برگشت و گفت:چی شد خوبی؟؟
    سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
    آخه چشمای تو چی داره پسر که منو دیوونه کرده!! حالا میفهمم چرا نمیونستم نگاهمو از اون دوتا گوی عسلی بگیرم چون عاشقشون بودم....
    نگاهت قلبمو بـرده ، هنوزم پس نیورده
    دلم بی تاب چشماته ، بیا تا کم نیورده
    عجب حسی به من دادی ، نه خوشحالم نه غمگینم
    روزا خوابت رو میبینم ، شبا بیدار میشینم
    تموم آرزوم اینه ، تو چشمات مال من باشه
    بیا عاشق ترم میشم ، اگه این حال من باشه.....‌‌
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    زهرا:
    به لطف ترافیک و مردم شب بود که رسیدیم خونه و از شدت خستگی همه مستقیم رفتیم سمت اتاق خواب. احسان بنده خدا که دیگه اینقد خسته بود با همون لباسایی که تنش بود مستقیم رفت تو تخت خواب. لباسمو با یه لباس راحتی عوض کردم. رفتم بخوابم که چشمم خورد به احسان.با پیراهن خوابیده بود. مطمئن بودم نصفه شب با اینکه کولر روشنه گرمش میشه و بد خواب میشه. کنارش آروم نشستم ومشغول باز کردن دکمه های پیرهنش شدم. بدنش اینقدر عضله ای بود که آدم ميخواست فقط نگاش کنه. با یه لبخند مشغول نگاه کردن به سـ*ـینه ی عضله ایش بودم که دستشو انداخت دور بازوهامو منو محکم بغـ*ـل کرد و آروم در گوشم گفت:نترس کسی ازت نمیگیرتش. ارزونی خودته تا آخر عمر بعدم خوب بلدی آدما رو دید بزنیااا. ببینم نکنه هرشب که میخوابم تا صبح دیدم میزنی؟؟؟نچ نچ نچ بده زن هیز باشه یه ذره حیا کن.بعد اونوقت من که میخام یه شب خوب با زنم داشته باشم میگه پسره ی هیز!!
    _مگه تو خواب نبودی؟؟
    _احسان:بدون تو؟؟؟اصلا فکرشم نکن! و آروم زیر گردنمو بوسید.
    صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدمو مشغول مرتب کردن خونه و جابجا کردن وسایل سفر شدم. ناهارو در آرامش خوردیم. عصر هم رفتم حموم. داشتم موهامو خشک میکردم که احسان گفت:زهرا یه دقیقه میای بیرون باهات کار دارم.
    _باشه عزیزم الان میام بزار موهامو خشک کنم!! رفتم توی پذیرایی فاطمه که داشت با گوشیش بازی میکرد احسانم داشت کانال عوض میکرد.وقتی چشمش بهم افتادخیلی ساده گفت:بیا بشین میخام باهات حرف بزنم! اولین باری بود که داشت اینقدر جدی و خشک صحبت میکرد.
    موهامو بستمو کنارش نشستم و گفتم:جانم؟؟
    فاطمه که دید احسان میخاد باهام حرف بزنه گفت:من میرم تو اتاق یکم استراحت کنم!!
    _احسان:نه فاطمه توهم بمون تکلیف این قضیه باید یه روزی روشن بشه پس بمون!! (یه ذره قضیه مشکوک میزنه!!!) سکوت کرد. معلوم بود که میخواست تو ذهنش حرفاشو بچینه!
    گفتم:احسان جان میشه حرفتو بزنی؟؟کار زیاد ریخ...! خیلی سرد گفت:میگم..
    زل زده بود به میز. استرس بدی به جونم افتاده بود.
    _احسان:سرنوشت همیشه جوری نیست که به مذاق آدما خوش بیاد. ببین زهرا یه جاهایی هست که آدم میبره.
    داشتم از استرس میمردم.
    نگام کرد و گفت:ببین زهرا منو تو قبل از ازدواج با هم حرفامونو زدیم. تو خیلی خوب اخلاق منو میدونی و میدونی که اگه چیزی رو بخام باید به دست بیارم.بهم زل زد و با شیطنت گفت:من بچه میخام زهرا میفهمی اینو!!!چرا برام بچه نمیاری؟؟خونمونو نیگااااا ببین چقدر ساکته نامردی نکن دیگه جلو فاطمه بهم قول بده برام بچه میاری!! باشه؟؟با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم. واقعا توقع نداشتم این حرفو بزنه اونم جلوی فاطمه!!!کوسن مبلو برداشتمو دنبالش دوییدم:احسان میکشمت. به خدا خفت میکنم.دیونه تو حیا نداری؟؟؟بزنم کتلتت کنم؟؟؟فاطمه هم از شدت خنده داشت زمينو گاز میزد.
    _روانی وایسا ببینم!!
    _احسان: زهرا چرا عصبانی میشی؟؟بابا من که چیزی نگفتم فاطمه از خودمونه تو از اینم خجالت میکشی؟؟
    _وایسا ببینم پاهام درد گرفت!!
    _احسان:قول بده کاری به کارم نداشته باشی!!
    _احسان میگم وایسا!!
    _فاطمه:ولش کن زهرا گـ ـناه داره!!
    _تو حرف نزن فاطمه این دیونه باید یاد بگیره چه حرفیو کجا بزنه!!و دوباره یه کوسن پرت کردم طرفش که جاخالی داد.
    جیغ زد و گفت:زهرا دستت روم بلند بشه میرم پزشکی قانونی دوره میگیرماا!!
    _بهت میگم وایسا احسان!! سرجاش وایساد با سرعت رفتم طرفش که دستشو باز کرد و محکم بغلم کرد. تو بغلش بودمو محکم میزدم به سینش. محکمتر فشارم داد و گفت:آدم عاقل وقتی تو بغـ*ـل شوهرشه اینقدر ورجه وورجه نمیکنه دو دقیقه آروم باش.
    با حرس گفتم:نمیخام ولم کن. خجالتم خوب چیزیه والااااا. از فاطمه خجالت نمیکشی؟
    _احسان:نه فاطمه تو خجالت میکشی؟
    فاطمه هم به نشونه نفی سرشو تکون داد.هنوز تو بغلش بودم. از این کارش کمی عصبی شدم با صدای بلندی گفتم:به درک که خجالت نمیکشین منو ول کن ببینم گرممه!!
    _احسان؛به خدا من کاری نکردم برای چی گرمته؟؟ (جاااااااااااان!!!!!! چی میگه این) فاطمه که پخش زمین شد. منم با کلی شاخ که روی سرم سبز شده بود داشتم بهش نگاه میکردم. دستشو از دور کمرم برداشت و سرشو خاروند بعدم با دستپاچگی گفت:من چی گفتم؟؟؟
    فاطمه با خنده: احسان وصیت داری بگو که قبرتو با دستات کندی!!! و بازم شروع کرد بخنده. با جیغ گفتم:احسان دستم بهت برسه تیکه بزرگت ناخن کوچیکه پاته!!!!و بازهم شروع کردم دنبالش دوییدن. وسط کارهم فاطمه اضافه شد و حالا هرسه مون دنبال هم میدوییدیم. آخر سر دلم درد گرفت و سرجام نشستم. اینقدر درد داشتم که داشت گریم میگرفت. به سختی خودمو رسوندم به دستشویی. احسان و فاطمه هم دنبالم اومدن.احسان بنده خدا حسابی ترسیده بود :زهرا بزار منم بیام. با داد گفتم:کجا بیای؟؟دستشویی؟؟ بابا اینجا رو دیگه بزار تنهایی برم. اه. آدم تو این خونه حریم خصوصی هم نداره!! کارم تو دستشویی یکم طول کشید و احسانم چون ترسیده بود هی میزد به در و میگف زود برم بیرون.
    همین که پامو از دستشویی گذاشتم بیرون گفت:خوبی زهرا؟؟چرا رنگت پریده میخای بریم دکتر؟
    با اخم گفتم:نخیرم. از صدقه سری شما عالیم. فقط اگه بچه ای هم بود با گندی که بالا آوردی پرید. الانم دلم درد میکنه میرم بخوابم. کسی مزاحمم نشه!! و رفتم سمت اتاق خواب و در رو محکم بستم. روی تخت خوابمون دراز کشیدم و پتو رو بالا کشیدم. از شدت درد اشکام سرازیر شدن. داشتم آروم گریه میکردم که عطر احسانو حس کردم. چشمامو بازکردم.بالای سرم نشسته بود و داشت موهامو نوازش میکرد با نگرانی گفت:درد داری؟؟
    چیزی نگفتم که اون ادامه داد:بخدا نمیدونستم که وقتشه!!معذرت میخام زهرا. منو ببخش. تو که چیزی به آدم نمیگی منم...
    _مهم نیست!!
    _احسان:ولی دردت بخاطر کار احمقانه منه!!
    _نه. ربطی به کارت نداره. همیشه همینجوری میشم. چه با دیونه بازی تو چه بدون دیونه بازیت. بهش عادت کردم.
    لبخند ملیحی زد و گفت:باید بیشتر مواظبت باشم. سرمو بوسیدو ادامه داد:میرم برات چایی نبات بیارم. مامان هروقت دلش درد میگرفت بابا براش چایی نبات با زعفرون میاورد..! و از اتاق رفت بیرون.لبخند زدم.حس خوبی داره که یکی برات نگران باشه،،، خودشو برای دردات مقصر بدونه،،،ازت معذرت خواهی کنه بخاطر کاری که نکرده،،، نگرانت باشه،،،و اینکه همراهت باشه...!
    .
    چندروز بعدش فاطمه برگشت پاریس و منو احسان دوباره تنها شدیم توی این مدت خیلی بهش عادت کرده بودم باز رفتو دلتنگیش برام موند،این چند روز آخر که از شمال برگشتیم نمیدونم چش بود از چهرش فهمیدم که حالش زیاد روبه راه نیست ولی چیزی نگفت منم چیزی ازش نپرسیدم.
    همه چی روبه راه بود فقط احسان سرگرم بازی های لیگ بود و این باعث میشد که یکم احساس تنهایی کنم،البته فقط یکم چون هر دوروزی یه بار با ستاره،سایه،نارگل،هاله،مهیا و لیلا باهم خوش میگذروندیم و این تنهاییه زیاد تو ذوق نمیزد...!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا