- عضویت
- 2016/06/28
- ارسالی ها
- 71
- امتیاز واکنش
- 510
- امتیاز
- 186
- سن
- 25
- محل سکونت
- یه جایی تو همین کره ی خاکی
دم درخونه ی زهرا پیاده شدم و از فرهاد خداحافظی کردم زنگو زدمو منتظر موندم تا زهرا درو بازکنه
_سلاااام
_زهرا:سلاااااام عجق خودم بیا تو
رفتم تو زهرا بغلم کرد بعدازاینکه به زور خودمواز بغلش درآوردم گفتم:لهم کردی دختر!!!چته؟؟
_زهرا:وویی نمیدونی چقد خوشحالم که اومدی!
_خو باشه فهمیدم خوشحالی ولی نباید عصاره ی منو دربیاری که!
_زهرا:ای بی ذوق حیف من که واسه تو خوشحالم
_خب حالا...اِ ابروهات کو؟؟؟
_زهرا:باد برد
_ژون من؟؟!!چه تمیز بـرده
_زهرا با خنده:آره خعععلی
_خب آقا داماد خوب هستن؟؟
_زهرا:سلام دارن خدمتتون
_باریک بابا، مزدوج شدی با ادب شدی!!
_زهرا:بووودم،،،اینقد نمک نریز برو لباساتو عوض کن یه لباس راحت بپوش
_اوکی رفتم
لباسامو عوض کردمو برگشتم پیش زهرا.چون دوس داشتم سورپرایزشه لباسی که خریده بودمو نشونش ندادم (ههه بدجنسم دیگه)
_زهرا:فاطمه فردا برنامه ای که نداری؟!
_نه چطور!!
_زهرا:میخوایم بریم بیرون
_اِ باکی؟
_زهرا:الناز میخواد لباس بخره به منو احسان گفته همراهش بریم بعد خودمونم یه ذره خرت و پرت میخوایم.میای؟؟
_آره میام
_زهرا:مرسی
بعداز خوردن صبحونه حاضرشدیم و با تک زنگ احسان به گوشی زهرا رفتیم پایین
سلام علیک کردیم و حرکت کردیم به سمت مرکز خرید ..... ، گشتیمو گشتیم احسان و زهرا خریداشونو کردن ولی الناز هیچی نپسندید و با عصبانیت احسان مواجه شد
_احسان:وای الناز خستمون کردی!هی این مغازه اون مغازه خب یه چیزی بخر دیگه
_زهرا:هیس احسان آرومتر
_الناز:خب نمی پسندم چیکارکنم؟!
_احسان:هیچی برو بمی..
_زهرا:احسان زشته
_احسان:من گشنمه بیاین بریم واسه امروز کافیه
_الناز:ولی من که هیچی نخریدم!!
_احسان:فردا با فاطمه بیا بخر
_اِ به من بیچاره چکارداری؟
الناز مظلوم گفت:بیا دیگه فاطمه
_هی خدا!!!!!
رفتیم به سمت رستوران کافی شاپ آسمان من که درحد مرگ تعجب کرده بودم خدا بخیر کنه.هرکی یه چیزی سفارش داد منم که طبق معمول بستنی خواستم..عادل وارد شد و با دیدن ما به سمتمون اومد
_عادل:سلام.. جوابشو دادیم
_عادل:چه عجب ازاینورا
_احسان:یکم خرید کردیم اومدیم یه چیزی بخوریم
_عادل:آهان به سلامتی
_احسان:راستی عادل پنج شنبه عروسی یادت نره
نگاه عادل کشیده شد سمت زهرا و همینطور که توچشماش خیره بود گفت:حتما!!
زهرا یکم رو صندلیش جا به جا شد و دستشو گذاشت رو پای احسان،،عادل ازمون دور شد بعداز رفتنش سفارشامونو آوردن ماهم مشغول خوردنش شدیم.با صدای موبایلم دست از خوردن کشیدم و با دیدن اسم فرهاد خندیدم و جواب دادم:
_سلام به خوشگل داداش خودم!
_فرهاد:سلام آبجی ژانم،،چته کبکت مرغ میخونه؟!
_هیچی خوبم..جات خالیه!
_فرهاد:مطمئنی خوبی؟
_آره باوو توپم.
_فرهاد:باش،کژایی؟!
_آسمان
_فرهاد:باکی؟!
_زهرا و احسان و الناز
_فرهاد:ژون پسرعمت؟؟پس جام خالیه؟!
خندیدمو گفتم:آره شدیدا
_فرهاد:باشه آبجی برو مزاحمت نمیشم
_مزاحم چیه شما مراحمی!
_فرهاد:برو نمک نریز
_باشه کاری باری؟!
_فرهاد:نه سلامتیت خدافظ
_خدافظ
وقتی قطع کردم احسان گفت:خوب با فرهاد ما خوش میگذرونی؟!
_آرررره عجیب،،فرهاد خعلی ماهه
_احسان:پس راضی ای ازش؟؟
_خععلی
_احسان:بازم داداش میخوای؟؟
با شیطنت تایید کردم که گفت:آبجی منم میشی؟؟
_الناز:پس من چی احسان؟؟؟؟
_احسان:تو که سرجاتی،،چی میگی فاطمه؟؟
_باشه قبول
دستشو سمتم دراز کرد منم دستمو گذاشتم توی دستش بعدم شروع کردیم به خندیدن....
روزبعدش مجبور شدم همراه الناز برم بازم کلی چرخیدم تا اینکه بالاخره یه پیراهن یاسی کوتاه خرید و منو خودشو راحت کرد!!!!
صبح روز پنج شنبه بعداز خوردن صبحونه با زهرا راهی آرایشگاه شدیم...از همه ی معطلیا فاکتور میگیرم و میرسم به آخر که کار من تموم شد و تونستم خودم رو توی آینه ببینم.موهام بازبود پشتش یه پاپیون بود و پایین پاپیونم یه ربان کرم زده بود جلوشم به سمت چپ کج کرده بود..آرایشمم ساده و دخترونه بود دوسش داشتم فقط از رژ قرمزم راضی نبودم که آرایشگر یه ذره کمرنگش کرد.واسم لاک سورمه ای هم زده بود.سرویس ظریف طلامم انداخته بودم که نگینای آبی داشت.چندتا عکس از خودم گرفتم (ساعت 5 بود و عروسی ساعت 8 شروع میشد) وااای زهرا رو بگو خععلی ناز شده بود به قدری که چنددقیقه میخ صورتش مونده بودم (توصیفش باشه واسه خودش خخ) چندتا عکس باهم گرفتیم و بهمون خبردادن که آقاداماد تشریف آوردن زهرا شنلشو روسرش انداختو رفت منم بعداز پوشیدن مانتو و شلوار و سرکردن شال سورمه ایم از آرایشگاه خارج شدم.احسان کل حواسش پیش زهرا بود حتی جواب سلام منم نداد!!بعداز چنددقیقه متوجه حضورم شد و جواب داد
_خوبی داداش احسان؟!
_احسان:خععلی تو خوبی؟؟
_منم خوبم.(به اطرافم نگاهی انداختمو گفتم) خب یه سوالی پیش میاد که بنده باید با کی برم؟
_احسان:تو باید با مسعود بری!!!!!
_چییییییی؟؟
_احسان:مسعودم اینجاس،من ماشینمو داده بودم همین گلفروشی بغـ*ـل آرایشگاه مجبورشدم با مسعود برم اینوراونور؛الانم تو گلفروشیه
_آخه...
_مسعود:سلام
به سمتش برگشتم و آروم سلام دادم
_احسان:مسعود تو فاطمه رو ببر باغ
_مسعود:الان که زووده
_احسان:بالاخره که باید برین چه الان چه اون موقع. فاطمه برو غریبی نکن
خدایا مسعود؟؟؟؟ با صداش به خودم اومدم:
_مسعود:بفرمایید
اینو گفتو به سمت ماشینش که بی ام وه ی قهوه ای بود رفت.ناچارا دنبالش رفتم. دوباره تعارف کرد،میخواستم عقب بشینم که مسعود گفت:لطفا جلو بشینید.باخودم گفتم:راس میگه بدبخت مگه رانندته! درجلورو بازکردمو نشستم..مسعود گفت:من الان میرسونمتون خونه ی زهرا بعد میام دنبالتون که بریم باغ.
به باشه اکتفا کردم مسعودم دیگه هیچی نگفت فقط صدای بوق ماشینابود که سکوت بینمونو میشکست.بعداز مدت تقریبا طولانی ای رسیدیم خونه ی زهرا ممنونی گفتمو درو باز کردم
_مسعود:قبل از اینکه بیام تماس میگیرم حاضرشین
روبش برگشتمو گفتم:مزاحم شما نمیشم یه ماشین میگیرم میریم خودم
دستشو روبم گرفتو گفت:با این قیافه میخواین ماشین بگیرین؟؟؟
آتیشی شدم:مگه قیافه ی من چشه؟بعدم قیافه ی من به خودم مربوطه نه به کسِ دیگه ای!!
_مسعود:قصدم توهین نبود
_ببخشین ولی حرفاتون اینو رسوند...
پیاده شدم و درو محکم بستم کلیدو توی قفل چرخوندم و صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت پشتمو لرزوند...پسره ی بیشعور خودخواه
شماره ی فرهادو گرفتم:سلام فرهاد کجایی؟؟
_فرهاد:سلام خواهر جانی،تو خیابون
_کی میری عروسی
_فرهاد:نمیدونم الان که گرفتارم چطور؟
_میخواستم دنبال منم بیای!
_فرهاد:مگه تو کجایی؟
_خونه ی زهرام
_فرهاد:ماشین زهرا اونجا نیس که باهاش بری؟
_نع تعمیرگاس،میای؟
_فرهاد:ببخشم عزیزم نمیتونم
_چرا آخه!!
_فرهاد:الان در اختیار مامان و خالمم آبجی، یه جوری برو!
_باشه خدافظ
_فرهاد:بازم ببخشید مواظب خودت باش
تا ساعت 7:30 همونجا نشسته بودمو فکرمیکردم که چه غلطی بکنم و صدای زنگ در بود که از افکار خارجم کرد آیفونو برداشتم:کیه؟
_مسعودم بیاین پایین
تو این کارش موندم درسته خودخواه و مغرور بود اما معرفت داشت!!لباسامو پوشیدمو رفتم پایین تو ماشین بود در جلورو بازکردمو نشستم والا تعارف که نداریم زیرچشمی دیدش زدم کت شلوار مشکی براق پوشیده بود با پیراهن مشکی یه پاپیون سفیدم زده بود عینک پلیسشم روی چشماش بود موهاشو کج کرده بود و ته ریشش جذاب تر نشونش میداد.... من از نوجوونی این مردو دوس داشتم!واسم یه جور خاصی خاص بود!!!الان اینجاس کنارش نشستم.هی خدایا حکمتتو شکر..
ترافیک اذیت نکرد و ساعت 8:10 به محل موردنظر رسیدیم تشکر کردمو پیاده شدم دم در با مامان بابای زهرا سلام علیک کردم؛بعداز درآوردن لباسام رفتم پیش مامانم اینا یکم پیششون نشستم و باگرفتن اجازه رفتم پیش لیلا و بقیه ی خانوما که واسم دست تکون میدادن..یکم گفتیمو خندیدم تا اینکه متوجه اومدن فرهاد شدم محلش ندادم اون بیچارم مجبورشد معذرت خواهی کنه
_فرهاد:فاطمه اذیت نکن دیگه معذرت خواهی کردم که
_نمیخوام!
_فرهاد:غلط کردم
_نمیخوام!
_فرهاد:چیزخوردم
_نمیخوام!
_فرهاد:به گور خودم خندیدم
_نمیخوام!
تو یه حرکت سریع دستمو کشید و برد وسط باغ (محل رقـ*ـص) جوری که نزدیک بود با اون کفشا پخش زمین بشم
گفت:حالا چی؟؟
_باشه بخشیدمت ولی اگه تکرارش کنی دیگه نمیبخشما
چشمک زدو روبه دی جی گفت:همون که گفتم..با پخش شدن آهنگ شروع کردیم صدای بلند آهنگ و جیغ خانوما باهم قاطی شده بود منم بیشتر جوگیر شدم آهنگ که عوض شد نیما و میلاد و النازم بهمون اضافه شدن و باهم ترکوندیم...وقتی نشستیم درحالی که نفس نفس میزدم به نیما گفتم:الان تلافی عروسی فربد و لیلا دراومد؟؟
_نیما:آرره عالی بود
نمیدونم چرا ولی پرسیدم:بچه ها چرا مسعود اینجوریه؟؟؟
_میلاد با خنده گفت:چه جوری؟؟
_نمیدونم یه جوری!مثلا چرا همیشه پیش متاهلای جمع میشینه؟؟هیچوقت باماها قاطی نمیشه!!
_میلاد هیچی نگفت و بازخندید نیما گفت:مدلش اینطوریه زیاد اهل خوشگذرونی نیست بیشتر فکرمیکنه
پنج تامون خندیدیم و فرهاد گفت:ولش کنید فاطمه بیا بریم میخوام بابک و خانومشو بهت معرفی کنم. و بازدستمو کشید به یه زوج نزدیک شدیم که کنارهم نشسته بودن و به صحبتای شهاب گوش میدادن فرهاد بلند گفت:به به جمعتون جمعه گلاتون کمه!
همه خندیدن و فرهاد گفت:خوبی بابی ژونی چه خبر؟؟ و باهم دست دادن
_بابک:خوبم فری جان شما خوبی؟
_فرهاد:چقد بگم منو فری صدا نزن
بابک خندیدو فرهاد روبه دختری که کنار بابک نشسته بود گفت:شما خوبی؟
_دختره:ممنون
_فرهاد:این آبجیمه فاطمه. روبه من:فاطمه ایشون بابک مرادیه یکی از بازیکنای جدید تیم که مطمئنا میشناسیش ایشونم خانومشه نازنین
باهاشون دست دادمو ابراز خوشبختی کردم یکم تو صورت نازنین دقیق شدم و آره خودشه بلند گفتم:نازنییییین!!!!!
_نازنین:فاطططططمه!!!!
همدیگه رو بغـ*ـل کردیم. (18 سالم که بود تو چت با نازنین آشناشدم همسن بودیم با زهراهم آشناش کردم اونم عین من کشته مرده ی یکی از بازیکنا بود به اسم بابک مرادی!!واااای خدای من الان باهم ازدواج کردن باورم نمیشه!!!!شمارشو که عوض کرد همدیگه رو گم کردیم تا الان خععلی ناخواسته توی عروسی زهرا!!!)
_سلاااام
_زهرا:سلاااااام عجق خودم بیا تو
رفتم تو زهرا بغلم کرد بعدازاینکه به زور خودمواز بغلش درآوردم گفتم:لهم کردی دختر!!!چته؟؟
_زهرا:وویی نمیدونی چقد خوشحالم که اومدی!
_خو باشه فهمیدم خوشحالی ولی نباید عصاره ی منو دربیاری که!
_زهرا:ای بی ذوق حیف من که واسه تو خوشحالم
_خب حالا...اِ ابروهات کو؟؟؟
_زهرا:باد برد
_ژون من؟؟!!چه تمیز بـرده
_زهرا با خنده:آره خعععلی
_خب آقا داماد خوب هستن؟؟
_زهرا:سلام دارن خدمتتون
_باریک بابا، مزدوج شدی با ادب شدی!!
_زهرا:بووودم،،،اینقد نمک نریز برو لباساتو عوض کن یه لباس راحت بپوش
_اوکی رفتم
لباسامو عوض کردمو برگشتم پیش زهرا.چون دوس داشتم سورپرایزشه لباسی که خریده بودمو نشونش ندادم (ههه بدجنسم دیگه)
_زهرا:فاطمه فردا برنامه ای که نداری؟!
_نه چطور!!
_زهرا:میخوایم بریم بیرون
_اِ باکی؟
_زهرا:الناز میخواد لباس بخره به منو احسان گفته همراهش بریم بعد خودمونم یه ذره خرت و پرت میخوایم.میای؟؟
_آره میام
_زهرا:مرسی
بعداز خوردن صبحونه حاضرشدیم و با تک زنگ احسان به گوشی زهرا رفتیم پایین
سلام علیک کردیم و حرکت کردیم به سمت مرکز خرید ..... ، گشتیمو گشتیم احسان و زهرا خریداشونو کردن ولی الناز هیچی نپسندید و با عصبانیت احسان مواجه شد
_احسان:وای الناز خستمون کردی!هی این مغازه اون مغازه خب یه چیزی بخر دیگه
_زهرا:هیس احسان آرومتر
_الناز:خب نمی پسندم چیکارکنم؟!
_احسان:هیچی برو بمی..
_زهرا:احسان زشته
_احسان:من گشنمه بیاین بریم واسه امروز کافیه
_الناز:ولی من که هیچی نخریدم!!
_احسان:فردا با فاطمه بیا بخر
_اِ به من بیچاره چکارداری؟
الناز مظلوم گفت:بیا دیگه فاطمه
_هی خدا!!!!!
رفتیم به سمت رستوران کافی شاپ آسمان من که درحد مرگ تعجب کرده بودم خدا بخیر کنه.هرکی یه چیزی سفارش داد منم که طبق معمول بستنی خواستم..عادل وارد شد و با دیدن ما به سمتمون اومد
_عادل:سلام.. جوابشو دادیم
_عادل:چه عجب ازاینورا
_احسان:یکم خرید کردیم اومدیم یه چیزی بخوریم
_عادل:آهان به سلامتی
_احسان:راستی عادل پنج شنبه عروسی یادت نره
نگاه عادل کشیده شد سمت زهرا و همینطور که توچشماش خیره بود گفت:حتما!!
زهرا یکم رو صندلیش جا به جا شد و دستشو گذاشت رو پای احسان،،عادل ازمون دور شد بعداز رفتنش سفارشامونو آوردن ماهم مشغول خوردنش شدیم.با صدای موبایلم دست از خوردن کشیدم و با دیدن اسم فرهاد خندیدم و جواب دادم:
_سلام به خوشگل داداش خودم!
_فرهاد:سلام آبجی ژانم،،چته کبکت مرغ میخونه؟!
_هیچی خوبم..جات خالیه!
_فرهاد:مطمئنی خوبی؟
_آره باوو توپم.
_فرهاد:باش،کژایی؟!
_آسمان
_فرهاد:باکی؟!
_زهرا و احسان و الناز
_فرهاد:ژون پسرعمت؟؟پس جام خالیه؟!
خندیدمو گفتم:آره شدیدا
_فرهاد:باشه آبجی برو مزاحمت نمیشم
_مزاحم چیه شما مراحمی!
_فرهاد:برو نمک نریز
_باشه کاری باری؟!
_فرهاد:نه سلامتیت خدافظ
_خدافظ
وقتی قطع کردم احسان گفت:خوب با فرهاد ما خوش میگذرونی؟!
_آرررره عجیب،،فرهاد خعلی ماهه
_احسان:پس راضی ای ازش؟؟
_خععلی
_احسان:بازم داداش میخوای؟؟
با شیطنت تایید کردم که گفت:آبجی منم میشی؟؟
_الناز:پس من چی احسان؟؟؟؟
_احسان:تو که سرجاتی،،چی میگی فاطمه؟؟
_باشه قبول
دستشو سمتم دراز کرد منم دستمو گذاشتم توی دستش بعدم شروع کردیم به خندیدن....
روزبعدش مجبور شدم همراه الناز برم بازم کلی چرخیدم تا اینکه بالاخره یه پیراهن یاسی کوتاه خرید و منو خودشو راحت کرد!!!!
صبح روز پنج شنبه بعداز خوردن صبحونه با زهرا راهی آرایشگاه شدیم...از همه ی معطلیا فاکتور میگیرم و میرسم به آخر که کار من تموم شد و تونستم خودم رو توی آینه ببینم.موهام بازبود پشتش یه پاپیون بود و پایین پاپیونم یه ربان کرم زده بود جلوشم به سمت چپ کج کرده بود..آرایشمم ساده و دخترونه بود دوسش داشتم فقط از رژ قرمزم راضی نبودم که آرایشگر یه ذره کمرنگش کرد.واسم لاک سورمه ای هم زده بود.سرویس ظریف طلامم انداخته بودم که نگینای آبی داشت.چندتا عکس از خودم گرفتم (ساعت 5 بود و عروسی ساعت 8 شروع میشد) وااای زهرا رو بگو خععلی ناز شده بود به قدری که چنددقیقه میخ صورتش مونده بودم (توصیفش باشه واسه خودش خخ) چندتا عکس باهم گرفتیم و بهمون خبردادن که آقاداماد تشریف آوردن زهرا شنلشو روسرش انداختو رفت منم بعداز پوشیدن مانتو و شلوار و سرکردن شال سورمه ایم از آرایشگاه خارج شدم.احسان کل حواسش پیش زهرا بود حتی جواب سلام منم نداد!!بعداز چنددقیقه متوجه حضورم شد و جواب داد
_خوبی داداش احسان؟!
_احسان:خععلی تو خوبی؟؟
_منم خوبم.(به اطرافم نگاهی انداختمو گفتم) خب یه سوالی پیش میاد که بنده باید با کی برم؟
_احسان:تو باید با مسعود بری!!!!!
_چییییییی؟؟
_احسان:مسعودم اینجاس،من ماشینمو داده بودم همین گلفروشی بغـ*ـل آرایشگاه مجبورشدم با مسعود برم اینوراونور؛الانم تو گلفروشیه
_آخه...
_مسعود:سلام
به سمتش برگشتم و آروم سلام دادم
_احسان:مسعود تو فاطمه رو ببر باغ
_مسعود:الان که زووده
_احسان:بالاخره که باید برین چه الان چه اون موقع. فاطمه برو غریبی نکن
خدایا مسعود؟؟؟؟ با صداش به خودم اومدم:
_مسعود:بفرمایید
اینو گفتو به سمت ماشینش که بی ام وه ی قهوه ای بود رفت.ناچارا دنبالش رفتم. دوباره تعارف کرد،میخواستم عقب بشینم که مسعود گفت:لطفا جلو بشینید.باخودم گفتم:راس میگه بدبخت مگه رانندته! درجلورو بازکردمو نشستم..مسعود گفت:من الان میرسونمتون خونه ی زهرا بعد میام دنبالتون که بریم باغ.
به باشه اکتفا کردم مسعودم دیگه هیچی نگفت فقط صدای بوق ماشینابود که سکوت بینمونو میشکست.بعداز مدت تقریبا طولانی ای رسیدیم خونه ی زهرا ممنونی گفتمو درو باز کردم
_مسعود:قبل از اینکه بیام تماس میگیرم حاضرشین
روبش برگشتمو گفتم:مزاحم شما نمیشم یه ماشین میگیرم میریم خودم
دستشو روبم گرفتو گفت:با این قیافه میخواین ماشین بگیرین؟؟؟
آتیشی شدم:مگه قیافه ی من چشه؟بعدم قیافه ی من به خودم مربوطه نه به کسِ دیگه ای!!
_مسعود:قصدم توهین نبود
_ببخشین ولی حرفاتون اینو رسوند...
پیاده شدم و درو محکم بستم کلیدو توی قفل چرخوندم و صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت پشتمو لرزوند...پسره ی بیشعور خودخواه
شماره ی فرهادو گرفتم:سلام فرهاد کجایی؟؟
_فرهاد:سلام خواهر جانی،تو خیابون
_کی میری عروسی
_فرهاد:نمیدونم الان که گرفتارم چطور؟
_میخواستم دنبال منم بیای!
_فرهاد:مگه تو کجایی؟
_خونه ی زهرام
_فرهاد:ماشین زهرا اونجا نیس که باهاش بری؟
_نع تعمیرگاس،میای؟
_فرهاد:ببخشم عزیزم نمیتونم
_چرا آخه!!
_فرهاد:الان در اختیار مامان و خالمم آبجی، یه جوری برو!
_باشه خدافظ
_فرهاد:بازم ببخشید مواظب خودت باش
تا ساعت 7:30 همونجا نشسته بودمو فکرمیکردم که چه غلطی بکنم و صدای زنگ در بود که از افکار خارجم کرد آیفونو برداشتم:کیه؟
_مسعودم بیاین پایین
تو این کارش موندم درسته خودخواه و مغرور بود اما معرفت داشت!!لباسامو پوشیدمو رفتم پایین تو ماشین بود در جلورو بازکردمو نشستم والا تعارف که نداریم زیرچشمی دیدش زدم کت شلوار مشکی براق پوشیده بود با پیراهن مشکی یه پاپیون سفیدم زده بود عینک پلیسشم روی چشماش بود موهاشو کج کرده بود و ته ریشش جذاب تر نشونش میداد.... من از نوجوونی این مردو دوس داشتم!واسم یه جور خاصی خاص بود!!!الان اینجاس کنارش نشستم.هی خدایا حکمتتو شکر..
ترافیک اذیت نکرد و ساعت 8:10 به محل موردنظر رسیدیم تشکر کردمو پیاده شدم دم در با مامان بابای زهرا سلام علیک کردم؛بعداز درآوردن لباسام رفتم پیش مامانم اینا یکم پیششون نشستم و باگرفتن اجازه رفتم پیش لیلا و بقیه ی خانوما که واسم دست تکون میدادن..یکم گفتیمو خندیدم تا اینکه متوجه اومدن فرهاد شدم محلش ندادم اون بیچارم مجبورشد معذرت خواهی کنه
_فرهاد:فاطمه اذیت نکن دیگه معذرت خواهی کردم که
_نمیخوام!
_فرهاد:غلط کردم
_نمیخوام!
_فرهاد:چیزخوردم
_نمیخوام!
_فرهاد:به گور خودم خندیدم
_نمیخوام!
تو یه حرکت سریع دستمو کشید و برد وسط باغ (محل رقـ*ـص) جوری که نزدیک بود با اون کفشا پخش زمین بشم
گفت:حالا چی؟؟
_باشه بخشیدمت ولی اگه تکرارش کنی دیگه نمیبخشما
چشمک زدو روبه دی جی گفت:همون که گفتم..با پخش شدن آهنگ شروع کردیم صدای بلند آهنگ و جیغ خانوما باهم قاطی شده بود منم بیشتر جوگیر شدم آهنگ که عوض شد نیما و میلاد و النازم بهمون اضافه شدن و باهم ترکوندیم...وقتی نشستیم درحالی که نفس نفس میزدم به نیما گفتم:الان تلافی عروسی فربد و لیلا دراومد؟؟
_نیما:آرره عالی بود
نمیدونم چرا ولی پرسیدم:بچه ها چرا مسعود اینجوریه؟؟؟
_میلاد با خنده گفت:چه جوری؟؟
_نمیدونم یه جوری!مثلا چرا همیشه پیش متاهلای جمع میشینه؟؟هیچوقت باماها قاطی نمیشه!!
_میلاد هیچی نگفت و بازخندید نیما گفت:مدلش اینطوریه زیاد اهل خوشگذرونی نیست بیشتر فکرمیکنه
پنج تامون خندیدیم و فرهاد گفت:ولش کنید فاطمه بیا بریم میخوام بابک و خانومشو بهت معرفی کنم. و بازدستمو کشید به یه زوج نزدیک شدیم که کنارهم نشسته بودن و به صحبتای شهاب گوش میدادن فرهاد بلند گفت:به به جمعتون جمعه گلاتون کمه!
همه خندیدن و فرهاد گفت:خوبی بابی ژونی چه خبر؟؟ و باهم دست دادن
_بابک:خوبم فری جان شما خوبی؟
_فرهاد:چقد بگم منو فری صدا نزن
بابک خندیدو فرهاد روبه دختری که کنار بابک نشسته بود گفت:شما خوبی؟
_دختره:ممنون
_فرهاد:این آبجیمه فاطمه. روبه من:فاطمه ایشون بابک مرادیه یکی از بازیکنای جدید تیم که مطمئنا میشناسیش ایشونم خانومشه نازنین
باهاشون دست دادمو ابراز خوشبختی کردم یکم تو صورت نازنین دقیق شدم و آره خودشه بلند گفتم:نازنییییین!!!!!
_نازنین:فاطططططمه!!!!
همدیگه رو بغـ*ـل کردیم. (18 سالم که بود تو چت با نازنین آشناشدم همسن بودیم با زهراهم آشناش کردم اونم عین من کشته مرده ی یکی از بازیکنا بود به اسم بابک مرادی!!واااای خدای من الان باهم ازدواج کردن باورم نمیشه!!!!شمارشو که عوض کرد همدیگه رو گم کردیم تا الان خععلی ناخواسته توی عروسی زهرا!!!)