کامل شده رمان کی فکرشو میکرد ما به اینجا برسیم | فاطمه و زهرا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه و زهرا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
510
امتیاز
186
سن
25
محل سکونت
یه جایی تو همین کره ی خاکی
میگما خب چرا یکی از بچه ها رو تور نمیکنی هان؟؟؟
آروم گفتم :ستاره!
_ستاره:جون ستاره؟ پیشنهادم وسوسه انگیز بود نه؟
_ستاره برگرد یه دقیقه!
اونم درحالی که برمیگشت گفت: جون...واونم حرف تو دهنش ماسید. احسانم در حالی که داشت از شدت خنده میترکید سرشو انداخت پایینو گفت :میشه به من یه لیوان آب ولرم بدین؟؟ دارو دارم باید با آب خورده بشه!! (ای درد،مرض آخه من به تو چی بگم؟؟ میمردی به علی میگفتی بیاد براد ببره؟ اه. حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ این نیمچه آبرویی هم که داشت پر پر) نمیدونم چیجوری بهش آب دادم و رفت. با رفتنش ستاره گفت :همرو شنید؟؟؟ بغضمو خوردم و گفتم: آره ببین حالا چه فکری درمورد من میکنه!!! شام سرو شد اما قسم میخورم هیچی ازش نفهميدم. بعد از شام یه ارتباط تصویری گرفتیم با فاطمه همه مشغول صحبت بودن باهاش و منم یه گوشه پشت بچه ها کز کرده بودم و رفتاراشونو زیر نظر گرفته بودم که متوجه شدم میلاد، یکی از آروم با آرنج زد تو پهلوی مسعود و بقیه بچه هام با چشماشون یه چیزی و به مسعود نشون میدان اون بدبختم یه خنده محجوب زد و سرشو انداخت پایین. رد نگاهاشونو که گرفتم بدنم یخ کرد. یعنی منو فاطمه از امشب به بعد باید بریم خودمونو گم و گور کنیم. اگه پیدامون بشه به سنگ پای قزوین گفتیم زکی!!!! (من هر سال برای فاطمه یکی از عکسای مسعود و گرافیک میکردم و ميفرستادم برای فاطمه اونم همشونو زده بود به دیوار پذیرایی شو الان اینا شده بود سوژه دست بچه ها برای تیکه انداختن به مسعود بدبخت) به فاطمه قضیه رو پیامک زدمو اونم به تابلو ترین روش ممکن جاشو عوض کرد. بالاخره اون شب مسخره تموم شد. از بچه ها خداحافظی کردم و از خونه ستاره اینا زدم بیرون. توی لابی خونشون بودم که گوشیم زنگ خورد و متوجه شدم که مامان برای آخر همین هفته خواستگار دعوت کرده. خوب بود بهشون گفته بودم الکی دلتونو صابون نزنید خبری نیستا باز نمیدونم چرا این مامان من ول کن نبود. منم پشت تلفن تا تونستم به ارواح خواستگار بدبخت فحش و ناسزا گفتم. حقشون باشه خواستگارای بیکار. تلفنم که تموم شد حس کردم پشتم یکی وايساده. سرمو که برگردوندم بازم احسانو دیدم. انگار سریال آبروریزی های امشب تمومی نداشت. یه خداحافظی کوتاه کردمو سوار 206تصادفی جیگرم شدم.
یک هفته گذشت. خواستگاری هم طبق معمول با جواب منفی من به اتمام رسید. تقریبا وسطای هفته بود که عادل دوباره به گوشیم زنگ زد و خواست که برای برنامه ریزی پروژه برم آسمان. صحبتامون که تموم شد عادل گفت: راستی تبریک میگم خانم حسام خوشحالم که یکی پیدا شد که با شرایطتون همخونی داشته و شمام ازدواج کردین (این جملات و با طعنه گفت) منم کم نیاوردم و گفتم :ممنون ولی اشتباه به عرضتون رسوندن. با گیجی گفت :یعنی چی؟؟
_یعنی اینکه آقا کلاغه اشتباه فال گوش وايسادن به شما هم اشتباه راپرت دادن. در ضمن به جناب زند بفرمایید درست نیست آدم تو زندگیه بقیه دخالت کنه رو ایشون بیشتر از اینا حساب وا میکردم. متاسفم که همه ی تصوراتم داره اشتباه از آب درمیاد. اول شما الانم ایشون!
_عادل :اما شما از کجا متوجه شدین؟؟
_پس حدسم درست بود. خوبه که آدما زود همدیگر و لو میدن. و از کافی شاپ خارج شدم.
پسره ی دیوانه ی روانی. 4تا دختر عقده ای و بدبخت دنبالش راه افتادن و بهش ابراز علاقه کردن فکر میکنه بقیه هم عین اونان؟؟؟ ااااا چه راحت درمورد زندگی من حرف میزنه و به بقیه راپرت میده منو بگو که فکر میکردم ایشون آدم تشریف دارن نه زهرا خانوم از این خبرا نیست قوم مذکر جماعت سروته یه کرباسن.هه
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    هفته ها گذشت. تقریبا اواخر بهمن بود.یه روز سرد زمستونی که برف هم میبارید ،پالتو چرم قهوه ایمو پوشیدم یه شال زمستونیه کرم هم انداختم روی سرم و یه شلوار و نیم بوت کرم هم پوشیدم و از خونه زدم بیرون. چون ماشینمو فروخته بودم مجبور شدم پیاده برم. دلم حسابی گرفته بود.واسه تنهایی خودم و زندگی ای که دیگه تکراری شده .معمولا روزای بیکاریم به آتلیه های نقاشی سر میزدم.عاشق بوی پاستل و رنگ روغنم به خاطر همین تقریباً آتلیه ای نیست که نرفته باشم. مشغول دیدن تابلو ها بودم که چشمم خورد به یه آدم آشنا. مشغول بررسیش بودم که برام دست تکون دادو بعد از جدا شدن از جمع دخترایی که اطرافشو پر کرده بودن به طرفم اومد. نزدیک تر که شد فهمیدم احسانه اما اینکه این اینجا چیکار میکرد. یه کاپشن چرم مشکی پوشیده بود با شلوار کتون دودی و یه بلوز جذب دودی. کفشاشم یه پوتین مردونه ی مشکی بود. یه شال بافتنی مشکی هم همیجور الکی انداخته بود دور گردنش. بهم که رسید با روی باز گفت:سلام عرض شد خانم مهندس. احوال؟ خوبین؟
    لبخند زدم و گفتم :خدایی نکرده دنبالتون کردن اینجوری پشت سر هم سوال میکنین؟؟ طبق معمول قهقهه اش به آسمون رفت و گفت: نه ولی از دیدنتون ا[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]ینجا یه ذره متعجب شدم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]تک خنده ای کردمو گفتم :شما از دیدن من اینجا تعجب کردین؟؟؟ من رشتم اینه ولی شما.... [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]حرفمو قطع کرد و گفت :راست میگین. خب اینجا برای همسایه دیوار به دیوار خونمونه دیگه چندبار ازم خواسته بود سر بزنم منم گفتم تا نزده عاش و لاشم نکرده بیامُ شاهکاراشو ببینم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] شما چطور؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_منم بهتر دونستم یه عصر سرد زمستونی رو با دیدن چنین شاهکارهایی بگذرونم تا اینکه تو خونه به دروديوار نگاه کنم. همون لحظه با یه صدای آشنا به عقب برگشتم:به به خانوم حسام کجایی تو دختر؟ نه دیگه پاتوق میای نه به آموزشگاه سر میزنی خطتم که عوض کردی نمیگی اگه یکی باهات کار داشته باشه چیجوری پیدات کنه؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]با شادی گفتم:وای بهزاد ببخشید که این مدت به پاتوقو آموزشگاه سرنزدم سرم شلوغ بود اساسی![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] _بهزاد:بعله دیگه بزرگی دردسر داره![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]آروم زدم به بازوشو گفتم:مسخره بعدشم خطمو واسه این عوض کردم که مزاحم زیاد داشتم.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]احسان که تا اون موقع به مکالمات ما گوش میداد گفت :شما همدیگر و میشناسید؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_بهزاد: آره ولی نگو که توام این عجوبه رو میشناسی؟ [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان:خب آره یه مدتیه ! [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] _بهزاد :چشمم روشن دیگه چه کارایی کردینو ما خبر نداریم؟ تنها تنها آقا احسان؟؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] احسانم در حالی که میخندید گفت :بسه بابا دیوونه چرت و پرت نگو خانم حسام آرشیتکت کافی شاپ عادله! [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_بهزاد :جان من؟؟ بابا ایول از بچه ها شنیده بودم یه اسم و رسمی واسه خودت پیدا کردی ولی نه در این حد! [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] _مرسی!![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]بهزاد بعد از کلی صحبت ازمون دور شد و منم به دعوت احسان باهاش همراه شدم تا یه قهوه بخورم. قهوه ها رو که گذاشتن روی میز احسان گفت :راستی از آسمان چه خبر؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_این دوست عزیز شما مگه میزاره آب خوش از گلوی آدم بره پایین؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] مثل هميشه بلند خندید و گفت :نع! چند ثانیه بعد گفت: راستی من یه معذرت خواهی خیلی بزرگ بهتون بدهکارم![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] _بابت؟؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان : سر قضیه نامزدی و خواستگاری تون. راستش اونشب من اشتباه متوجه شدم. چون میدونستم به پيشنهادش جواب رد دادین فقط خواستم دیگه مزاحمتون نشه چون دیدم درست نیست که با ازدواج شما عادل بازهم روی پیشنهادش اسرار کنه وگرنه..![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]حرفشو قطع کردمو گفتم : برام مهم نیست [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]خیلی وقته از این قضیه میگذره. هرچی هم قرار بوده بدونم و فهمیدم. بنابراین بهتره گذشته رو زنده نکنیم. [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان:نع خانم حسام شما الان از من دلگیرین من نمی خوام این... [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]حرفشو قطع کردمو گفتم :آقای زند مهم نیست من از شما هیچ ناراحتی به دل ندارم فقط به اون دوست بیشعورتون بفرمایید که حالم ازش بهم میخوره مرتیکه هیز.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)][/BCOLOR]
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    ادامه دادم: [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]نمیدونم واقعا ایشون فکر میکنن من خرم؟با وقاحت تمام تو چشمای من نگاه میکنه ومیگه با من ازدواج میکنین؟ من نمیدونم این واقعا فکرکرده من به پيشنهادش فکر میکنم و جوابمم مثبته؟بعدشم که انگار نه انگار که من و اون غریبه ایم. با تمام بی شرمی بهم میگه افتخار میزبانی ازتون در منزلمو میدین؟ قسم میخورم بهتون بدنگذره و خاطرش همیشه تو ذهنتون بمونه!! باور کنید اگه باهاش قرارداد نبسته بودم حتی یه لحظه هم قیافه نحسشو تحمل نمیکردم!!از جام بلند شدم و احسانو با اونهمه علامت سئوال بالای سرش تنها گذاشتم مطمئنم اصلا فکر نمیکرد عادل همچین آدم کثیفی باشه. خدا میدونه وقتی اون روز این حرفو بهم زد چه حالی شدم. فقط میدونم یه کشیده ای به صورتش زدم که باعث شد کیا و چندتا از گارسونا از طبقه پایین بیان بالا و به دادو هوارایی که سر عادل میکشم گوش کنن. بعد از اونم تا دوهفته پامو اونجا نذاشتم آخرشم خودش اومد و معذرت خواست و گفت که منظورش اونی نبوده که من متوجه شدم و فقط خواسته شامو کنار هم باشیم. هههه نمیدونم واقعا چرا بعضی از اقایون ما خانوما رو نفهم فرض میکنن.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]یادم نیست چیجوری رسیدم خونه. همیشه از یادآوری اون روز و رفتارای عادل عصبی میشدم و کار هایی میکردم که بعداً پشیمون میشدم الانم از برخوردم با احسان خیلی ناراحتم باهاش بد حرف نزدم فقط دق و دلیمو سر اون بدبخت خالی کردم. شماره ستاره رو گرفتم و با یه بدبختی و کلی چرت و پرت سر هم کردن شماره احسانو ازش گرفتم هرچند که مطمئنم پیش خودش هزار جور فکر ناجور کرده. تو تردید قطع کردن یا نکردن تلفن بودم که صدای محکمو عصبیش تو موبایلم پیچید :بله جناب؟؟ چرا هی زنگ میزنی؟؟د خب اگه ميخواستم این بی صاحابو جواب بدم که همون بار اول جواب میدادم. الانم که لال شدی مریضی آیا؟؟؟ (واسه این عصبانی بود که چندبار گرفته بودمش و اون هربار قطع کرده بود)[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]در حالی که با زور جلوی خندمو میگرفتم گفتم:سلام آقا احسان. (جانم؟؟؟آقا احسان؟ این بشر کی برای من احسان شد؟)بعد چند ثانیه سکوت گفت:سلام شما؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_حسام هستم.زهرا حسام.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان: ا شمایین زهرا خانوم ببخشید بنده نشناختم!! [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_نه خواهش میکنم![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان:کاری داشتین تماس گرفتین؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_بله راستش زنگ زدم... بگم من معذرت میخواهم! [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان:معذرت؟؟ برای چی؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] _خب بابت تندی که بهتون کردم راستش این قضیه منو خیلی آزار میده وقتی بهش فکر میکنم ناخودآگاه عصبانی میشم و نمیفهمم دیگه چی میگمو چی کار میکنم. [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]بارها تلاش کردم این قضیه رو فراموش کنم و برام مهم نباشه ولی اینقدر این قضیه برام غیر قابل باوره که نمیتونم باهاش کنار بیام الانم ناراحتم که اینجوری باهاتون برخورد کردم نباید دق و دلیمو سر شما خالی میکردم واقعا منو ببخشید.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]نفسشو محکم بیرون داد معلوم بود خیلی از این قضیه عصبانیه. با ناراحتی گفت:نه خواهش میکنم. راستش منم ازشنیدن این قضیه عصبانی شدم چه برسه به شما این نهایت بیشرمی و عوضی بودنه. امیدوارم این خاطره تلخ یه روزی از ذهنتون پاک شه![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_امیدوارم!![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]چند ثانیه بعد گف :راستی یه سوال! [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_بفرمایید[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان:شما بهزادو از کجا میشناسین؟؟ اون موقع فراموش کردم بپرسم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]خندیدمو گفتم:چه عجب پرسیدین من فکر میکردم شما از اون مردایی هستین که حس فضولیشون در حد زیر صفره!![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] بازم قهقهه زد و گفت: یعنی الان من فضولم؟؟ [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)](نمیدونم چرا وقتی با من حرف میزنه اینقدر میخنده خب خنده نداره که مرد گنده)[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_نه.. منظورم این نبود ولی خب چیز دیگه ای هم نمیشه گذاشت. [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان: آره خب راست میگین. ولی نگفتین از کجا بهزادو میشناسین؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_خب راستش منو بهزاد هم کلاس بودیم در واقع یه درس مشترک داشتیم که با دانشجوهای نقاشی دانشگاه هنر باهم برگزار میشد از اونجا به بعد دیگه یه جورایی بهم نزدیک تر شدیم البته خیلی وقت بود که همدیگرو ندیده بودیم تا امروز.همین [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان خندید و گفت: بعله مفید و مختصر! [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_خب با بنده کاری ندارین؟؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان:نه خوشحال شدم صداتونو شنیدم بابت برخورد اولمم معذرت میخواهم بعضی وقتها خیلی سر این قضیه اذیت میشم.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_نه بابا این چه حرفیه بالاخره بزرگی دردسر داره!!! شب خوش! [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_احسان: شب شمام خوش!!! تلفن و قطع کرد.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)] یه لبخند ملیح روی لبام نشست. نمیدونم چرا ولی حالم خوب شد.آروم شدم. چرا داشتم اینجوری میشدم؟ چرا؟؟ چرا خدای من چرا؟؟؟؟؟[/BCOLOR]
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    فاطمه:
    کمربندمو بستمو به تقویم شمسیِ موبایلم نگاه کردم 20 اسفند... 26 عروسی لیلا و فربده، فربد همسال بازیکن تیم ملی هندبال که چقدر با زهرا مسخرش می کردیمو بهش می خندیدیم و هیچ کدوممون اصلا فکر نمی کردیم که یه روزی فربد بشه شوهر لیلا و داماد عموی من!!
    وای شش روز دیگه عروسیشونه. طبق گزارش های تلفنیِ لیلا عروسی توی خونه باغ فربد اینا برگزار میشه و جمعیت زیاده اوه اوه مدت زیادیه عمه پریُ ندیدم حتما وقتی ببینتم بیچارم می کنه. وای خدای من مسعود، چه جوری با اون روبه رو بشم آبروریزی تماس تصویری ِتولد ایمان،مطمئنم که هنوز یادش نرفته.همش تقصیر زهراس با این کادودادنش البته خودمم گندزدم اصلا فراموش کردم که همه ی قابا پشت سرمه بعدم که خیلی خیلی ضایع جامو تغییر دادم هی دیگه چه میشه کرد.
    صدای مهماندار که خبراز فرود هواپیما توی فرودگاه امام خمینی میداد نذاشت بیشتراز این به خرابکاریمون فکرکنم. چشم چرخوندمو زهرا رو پیدا کردم و بعداز سلامو یکم دیوونه بازی سوار ماشین جدیدش که یه مزداتیریِ مشکی بود شدیم. صدای بهنام صفوی توی ماشین پخش شد گفتم:اِ خانوم از کی تا حالا آهنگای خواننده ی موردعلاقه ی آقای مارو گوش می دن!؟
    _زهرا:بله بله؟آقاتون؟هیییی فاطمه راستشو بگو نکنه پاریس ازدواج مزدواج کردی تورو جون خودش به من بگو! چرا اینقد لاغرشدی نکنه نمیزاره غذا بخوری مرتیکه دست بزنم داره؟ (دستشو گذاشت روی شکممو گفت) خاک برسرم نکنه بچم داری وای بریم این طفل معصومو بندازیم این بیچاره چه گناهی کرده؟ فاطمه اگه بهم بگی قول میدم به کسی نگم بگو!
    در حالی که از خنده اشک میریختم گفتم:بسه زهرا چرا چرند میگی؟ و دستشو از روی شکمم برداشتم.
    زهرام شروع کرد به خندیدن و بعدش گفت:ببینم حالا آقاتون کیه؟
    _مسعود میگم خانوم دانشمند!
    _زهرا:مسعود؟؟مسعود خودمون؟مسعود رادفر؟؟والا تا اونجا که من میدونم این مسعود بدبخت سخت مشغول بازیا و تمرینای باشگاهشه چه جوری اومده پاریسو چه جوری ازدواج کردینو چه جوری بچه دارشدین موندم توش!
    _ای دیوونه ی منحرف
    _زهرا:خب حالا بدشد یه ذره خندیدی به افزایش عمرت کمک کردم تو که میگفتی فقط مسعود داداشته چی شده حالا؟
    _هنوزم میگه اونو شادمهر فقط داداشامن!
    _زهرا:دوباره اسم اون‌ پسره ی پیازو آوردی؟
    _اوی بی تربیت
    _زهرا:باشه بابا تسلیم
    اینقد حرف زدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم.مهیا منو زهرا رو تو یه گروه دعوت کرده بود که همه ی خانوما بودن وقتی براشون پیام گذاشتم که اومدم کلی فحشم دادن که چرا بی خبر رفتمو اینا!!
    روزهای بعدی خیلی شیک و بی سروصدا پشت سرهم اومدن تا رسیدیم به پنج شنبه 26 اسفند.
    لباس زهرا رو خیلی دوس داشتم یه ماکسی بلند مشکی ساتن که تا زانوش بود و یه کت سبزآبی روش میخورد یه جفت کفش پاشنه بلندم خریده بود همرنگ کتش.
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    مراسم ساعت 8 شروع می شد،ماهم خیلی زود آماده شدیم.
    اول از همه چیز لباسمو پوشیدم که به زهراهم نشونش نداده بودم. یه پیراهن مشکی ساتن تا بالای زانو که یقش گرد بود آستیناش تا آرنجم بود و لب آستینا و یقش یه نوار صورتی کم رنگ داده بودن پشتشم یه پاپیون صورتی بود و یه کمربند صورتی هم دور کمر بسته می شد ساده بود و در عین حال شیک! ساپورت مشکیمو پاکردم به همراه کفشای صورتی پاشنه پلندم که از قبل آمادشون کرده بودم، موهام تا کمرم می رسید و چون عـریـ*ـان بود نیازی به اتومو نداشتو این کارمو آسون تر کرد جلوی موهامو به طرف چپ کج کردمو دوتا گیرسر صورتی کوشولو بهش زدم، چشمامو آرایش کردم (البته به قول زهرا سیاه کردم..چون بیسش سیاه بود..) و کارمو با زدن رژ صورتی پررنگم تموم کردم.
    ساعت نقره ای و سرویس طلا سفیدمم انداختم ینی چی شدما توی آینه کلی قربون صدقه ی خودم رفتم و بعداز برداشتن مانتو و شالو و کیفم از اتاق خارج شدم.زهرام‌ عجیب ناز شده بود موهاشو فر کرده بود که‌ خیلی بهش میومد...
    حرکت کردیم به سمت تالار.با یادآوری حضور علیرضا حالم گرفته شد اصلا حوصلشو نداشتم. علیرضا پسرعممه که همسنیم سه سال پیش ازم خواستگاری کرد که جواب منفی دادم ولی از همون روز تا الان ولم نمیکنه هرچی میگم بابا اصن من قصد ازدواج ندارم نمی فهمه و میگه باید باهام ازدواج کنی...اَه
    بعداز پشت سرگذاشتن ترافیک مسخره ی خیابونا بالاخره رسیدیم به باغ موردنظر.با کل فامیل سلام علیک کردم و همون طور که گفتم کم مونده بود عمه پری تمام موهامو بکنه و کلی بازخواستم کرد آخرشم گفتم پیش دوستم بودمو زهرا رو بهش معرفی کردم. (زهرای بیمارم یه جوری رفتار کرد که انگار اصلا عمه پری و خانوادشو نمیشناسه خوبه خودم هزار بار این گودزیلاها رو بهش معرفی کردما ینی میخوام بگم که از من بهتر میشناستشون بیخودی قر اومد) بعدش به جمع دوستای فربد یا همون هندبالیستا وخانوماشون پیوستیم و سلام علیک کردیم مسعود نبود یه صندلی بین احسان و شهاب خالی بود و حتم دادم که جای مسعوده‌. داشتم از فوضولی می مردم که ستاره پرسید مسعود کجاس؟ علیم در جواب گفت: دست شویی! و همه شروع کردن به خندیدن.توی همون موقعم مسعود اومد و خنده ها شدت گرفت.
    (یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود با پیراهن و شلوار آبی کمرنگ و کالج های مشکی خیللی جذاب شده بود و این باعث شد که یه مدت کوتاهی محوش بشم و بعد سرمو بندازم پایین)
    اومدن لیلا و فربد خبر از این داد که ما چقدر دیر اومدیم و همشم تقصیر ترافیک بود.
    حتی هنوز وقت نشده بود مانتو و شالمونو دربیاریم!!لیلا و فربد بعداز سلام‌‌ و احوال پرسی با ما که آخر باغ نشسته بودیم به سمت جایگاهشون رفتن لباس لیلاهم فوق العاده بود و نازترش کرده بود.به زهرا علامت دادمو باهم به سمت رختکن رفتیمو مانتو و شالمونو در آوردیم و بعداز تجدید رژ (خ) دوباره به جمع پیوستیم.هاله با دیدنمون سوتی زد و گفت:وای اینارو ببینین یه ذره دیگه خوشگل میکردین!
    خندیدمو گفتم:ما اینیم دیگه حالا نه اینکه شما با رکابیو زیرشلواری اومدین!
    فرهاد صندلی کنار خودشو نشون دادو گفت:بیا پیش خودم آبجی بیا که برات جا گرفتم اینا کلا مدلشون اینجوریه!
    زبونمو واسه هاله درآوردمو کنار فرهاد نشستمو گفتم:ای کاش زودتر یه داداش واسه خودم برمیداشتم این یکی از شگفتی هاس! دمت گرم داداش.
    همه خندیدن و ستاره،زهرا رو کنار خودش نشوند.
    و حالا صدای آهنگ بود که توی باغ پخش شد شهاب گفت:سینگلای جمع صحنه هایی که چنددقیقه ی دیگه می بینین واستون خوب نیس یه جوری خودتونو سرگرم کنین که نگاتون به استیج نیفته!
    _میلاد:من با پدر صحبت کردم موردی نداره (منظوراز پدر مسعود بود)
    _شهاب:او او آقامیلاد تو از همه فینقیل تری اصل صحبتم با تو بود
    _میلاد:شماهام که فقط زورتون به من بدبخت میرسه!
    _کی گفته ما سینگلا نباید خوش بذگرونیم؟
    دست میلادو گرفتمو به سمت استیج کشوندمش و شروع کردیم.با اومدن ما تقریبا همه اومدن وسط ولی هرچی چشم چروندم مسعودو ندیدم پسره ی مغرورِ از خودراضی خب دیگه اینقدرم آدم نباید غُد باشه. درسته که خیلی واسم عزیزه (البته فقط مثل یه داداش) ولی دیگه حالم از این غرورش بهم میخوره.آدم همیشه و در همه حال باید خوش بگذرونه اینو زندگی بهم یاد داده با غرور و خودبزرگ بینی که به چیزی نمیشه رسید(_باریک فاطمه خانوم یه پا سخنران شدی واسه خودت_راس میگم اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی_آره خب حرف حساب جواب نداره_پس چی میگی بیخودی؟_هیچی راحت باش_اوکی اگه تو بزاری ما رقصمونو بکنیم!!)
    کلی با فرهاد و نیما و میلاد و زهرا و فرناز(خواهر فربد که اونم واسه خودش عجوبه ای بود) و البته احسان بالاوپایین پریدیمو مسخره بازی درآوردیم البته نه از اون دیوونه بازیایی که دلقک بازی باشه ها نه، می رقصیدیمو می خندیدیم...دیگه واقعا حال نداشتم پاهام توی اون کفشا زق زق میکرد از بچه ها معذرت خواستمو به سمت میز رفتمو یه لیوان شربت آلبالو خوردم.
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    روی صندلیم نشستمو به لیلا و فربد چشم دوختم همه دورشونو خالی کرده بودن وغیر از اونا کسِ دیگه ای روی استیج نبود و داشتن دونفره می رقصیدن...با صدای یه نفر به خودم اومدم..یه پسر مو سیخ سیخی روبه روم وایساده بودو داشت بهم نگاه میکرد که یهو گفت:خانوم یه نفر اون پشت دم دست شوییا افتاده من نمیتونم تکونش بدم به کمک شما احتیاج داره همراهم بیاین! منم که دلسوز پشتش راه افتادم وقتی به دست شوییا رسیدیم کسی اونجا نبود و فقط همون پسره بود که داشت با چشماش منو میخوردو یه لبخند کثیفم روی لباش بود بهم نزدیک شدو گفت:خیلی لوندی، میدونمم که تنهایی بیا امشب باهم باشیم!!
    درحالی داشتم از شدت عصبانیت منفجر می شدم ولی سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و از کنارش رد بشم ولی دستمو گرفتو به طرف خودش چرخوندمو گفت:ناز نکن که‌ اینجوری بیشتر میخوامت!همین یه شبه دیگه...میترکونم واست!
    دیگه خفه موندن فایده ای نداشت گفتم:خفه شو پسره ی آشغال بی همه چیز دستمو ول کن.
    تک خنده ای کردو گفت:فکرکردم لالی! همتون اول همینارو میگین ولی بعدش...
    _گم شو
    به طرز بدی زوم کرده بود رو صورتمو داشت براندازم میکرد استرس بدی تموم وجودمو پرکرده بود میخواستم جیغ بزنم ولی نتونستم بغض گلومو‌ گرفته و میخواست خفم کنه!
    _پسره:عاشق اون ل....
    _مسعود:دارین چه غلطی می ک...
    مسعود؟؟؟؟؟خدای من!!!!اون منو دید توی این وضعیت؟؟؟؟وقتی فاصله ی زیادی تا یه پسر غریبه ندارمو دست اون روی کمرمه و یه دست من توی دستش!!!!خدایا.......
    مات مونده بودم پسره نبود و مسعودم همچنان سرجاش وایساده بودو بهم خیره بود! سری تکون دادو رفت...
    خدایا نه!!!!! الان چه فکری دربارم میکنه فک میکنه من....نه خدایا چرا مسعود!!!روی زمین نشستمو اشکام ریختن. باید بهش میگفتم کاری نمیکردم باید میگفتم.....
    مثل همیشه بعداز یه فشار عصبی بالاآوردمو فشارم افتاد.خودمو به زور به یه صندلی رسوندمو روش نشستم زهرا رو‌دیدم که داره به سمتم میاد با‌ دیدن چهرم جیغی کشیدو بقیه ی بچه ها رو خبر کرد مسعودو دیدم که بیخیال یه گوشه وایساده بود و داشت بهم نگاه میکرد.زهرا لیوانی رو به لبم نزدیک کردو گفت:آب نمکه. به زور خوردمش...با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:نمردم که اینقد ترسیدین!
    _نیلو:این حرفا چیه دختر؟
    _سایه:چت شد یهو؟
    _فرهاد:هی بت گفتم اینقد بالاوپایین نپر،، چیزیش نیست فشارش افتاده آب نمکو که خورده خوب میشه برین بیخودی شلوغش نکنین..
    با این حرف فرهاد همه به زور از دورم متفرق شدن و حالا نوبت لیلا و فربد بود که بیان پیشم.
    _فربد میخوام یه چیزی بهت بگم
    _فربد:چیزی شده؟
    _آره خصوصیه
    لیلا و فرهاد از پیشمون رفتن منم با کمال پررویی همه چیو واسه ی فربد تعریف کردم و ازش خواستم که قضیه رو به مسعودم بگه تا بفهمه تصورش غلط بوده. درسته با اومدنش از دست اون آشغال نجاتم داد اما از طرفی اومدنش واسم گرونم تموم شد. اون قضاوتم کرده بود تازه یه قضاوت اشتباه، کاری که ازش متنفر بودم.....باید معذرت خواهی کنه....کاری میکنم که غرورشو کنار بزاره....
    شام سرو شد ولی من هیچی از گلوم پایین نرفت معدم عجیب تیر می کشید و حالم خوب نبود. بعداز شامم بساط رقصو بزن و بکوب به پا بود فرهادو میلاد خیلی اصرار کردن که باهاشون برقصم اما قبول نکردمو از جام تکون نخوردم فقط یه جا باعث شد‌که کلی بخندم اونم اونجایی بود‌که نفیسه دوست لیلا با کلی ناز و ادا رفت وسطو پاشنه ی کفشش شکستو روی زمین ولو شد.!!!!. همه از خنده ریسه می رفتن و فضا خیلی باحال بود اون بدبختم مجبور شد جولوپلاسشو جمع کنه و بره...(وای هنوزم یادش‌ میفتم خندم میگیره)
    بچه ها چندتا عکس دسته جمعیم گرفتنو گذاشتن تو صفحه هاشون...
    دیگه آخرای مجلس بود که علیرضا اومده بودو میگفت بیا برقصیم ینی اینقد این آدم نفهم بود که با دیدن رنگ و روی من تقاضای رقـ*ـص میکرد!!!
    _زهرا:شما حالو روز این بدبختو نمی بینی؟فشارش پایینه!!
    _علیرضا:پاشو دیگه فاطمه من که میدونم فیلمتونه!
    _زهرا:پس بگو اینقد نفهمی که از حالش نمیفهمی‌ که فیلم نیس واقعیته!
    از یه جا خندم گرفته بود از یه جا دیگم باید جلوی زهرا رو می گرفتم لب بازکردم حرف بزنم که فرهاد رسید و گفت:چی شده چرا تنهاش نمیزارین این بدبختو داره می میره اینقد دور و ورش نگردین اکسیژن بهش نمیرسه میمونه رو دستمونا!!
    با این حرف علیرضا دمشو گذاشت رو کولشو جیم شد...
    ماجرای عشق یه طرفشو برای فرهاد تعریف کردمو کلی خندیدیم...
    و بالاخره عروسی تموم شدو بعداز خداحافظی با کل فامیلو بچه ها البته به غیراز مسعود که معلوم نبود کدوم گوری بود (_بی ادب_کوفت اصاب ندارم_....) برگشتیم خونه!!...
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    روزبعداز عروسی همه چیو واسه زهرا تعریف کردم،لیلا و فربدم رفتن ماه عسل و آخرین بازی لیگ برتر برگزار شد...مسعودو احسان روبه روی هم بازی میکردن من طرفدار مسعود بودم و زهرا طرفدار تیم احسان و در آخرم تیم مسعود برنده شد‌.پدرامم تو تیم مسعود بود...با زهرا شرط بسته بودیم تیم محبوب هرکدوممون باخت باید به اون یکی خسارت بده و این خسارتم شام امشب بود!! به مهیا زنگ زدمو بردو بهش تبریک گفتمو اونو عسلو (عسل 8 سالش بود) هم واسه ی شام دعوت کردم و قرار شد بریم دنبالشون.
    خیلی سریع حاضر شدیمو حرکت کردیم به سمت خونه ی مهیااینا
    _خوبی عسل؟خوش میذگره؟
    _عسل:آره بازیو دیدی خاله؟عمو مسعودو بابام ترکوندن!
    مهیا با این حرف عسل خنده ای کردو گفت:آره مخصوصا عمو مسعود!
    _زهرا:بیا فاطمه خانوم بچم فهمیده شما شیفته ی اوشونی
    _عسل:خاله زهرا من بچم؟من هشت سالمه!
    _نه عزیزم تو بچه نیستی خاله زهرا رو ولش کن شیش میزنه، بعدم زهرا خانوم باشه حالا خوب نمکتارو بریز بعدا بهم می رسیم!
    _زهرا:باشه وللش، حالا کجا بریم؟
    _بابا تورو که ول کنن عین کش شلوار میری سمت آسمان الانم برو اونجا!
    _مهیا خندیدو گفت:ای پدر عاشقی بسوزه..
    _آره والا
    _زهرا:عاشقی چیه؟عادلو که قهوه ایش کردم رفت پسره ی گراز دیگه غلط میکنه بگه بیا باهام ازدواج کن!
    _این حرفارو جلو بچه نگو یاد میگیره!
    _عسل:خاله فاطمه خودت گفتی من بچه نیستم
    _وای ببشید خاله به دل نگیر
    با خنده وارد آسمان شدیم و پیتزا سفارش دادیم
    سه ساعت طول کشید تا آوردن اونم یخ کرده..داشتیم میخوردیم که پدرام به مهیا زنگ زد گفت اومده خونه و کلید نداره هرجا هست خودشو برسونه. دیگه مام مجبور شدیم نصف غذارو بزاریمو بیایم بیرون..وقتی رسیدیم دم خونشون مسعودو دیدم که کنار پدرام وایساده بود ناچارا منو زهرام پیاده شدیمو سلام علیک کردیم البته من خیلی سرسنگین با مسعود سلام علیک کردمو بردو به پدرام که بعداز مسعود بازیکن موردعلاقم بود تبریک گفتم‌.مهیا و‌پدرام اونقد اصرار کردن که منو زهرا و مسعود مجبور شدیم باهاشون بریم تو خونه،، یکم صحبت کردیمو چای خوردیم وفتی به مسعود نگاه می کردم یاد دیشب میفتادم و دستام یخ کرده بود..حالم یه جوری بود بخاطرهمین به زهراگفتم:خب زهرا دیگه بریم
    _عسل:اِ خاله کجا میخوای بری نشستیم دورِهم!
    لپشو کشیدمو گفتم:نه دیگه خاله دیروقته بازم میایم پیشت
    با بلندشدن من زهراو مسعودم از روی مبل بلندشدن پدرام گفت:وا مسعود تو کجا؟
    _مسعود:منم رفتم زحمت دادم داداش
    _مهیا:این حرفا چیه مسعود؟
    مسعود خندیدو گفت:دستتون درد نکنه خداحافظ و زودتر از ما رفت.
    ماهم خداحافظی کردیمو اومدیم پایین خواستم سوار ماشین شم که فهمیدم مسعود داره صدام میزنه:خانوم جاوید!
    با تعجب گفتم:بله
    _مسعود:یه لحظه تشریف بیارین.
    به زهرا نگاه کردم اونم چشماشو روی هم فشار داد ازش فاصله گرفتمو به سمت مسعود رفتم
    _بفرمایین
    _مسعود:راستش باید یه جا ببینمتون
    _بله؟؟
    یه کاغذو به سمتم گرفتو گفت:این شماره ی منه باهام تماس بگیرین
    _برای چی؟
    _مسعود:باید باهم یه ملاقات داشته باشیم هرموقع وقت داشتین بهم زنگ بزنین، شب خوش
    اینو گفتو سوار ماشینش شدو رفت از این کارش خیلی تعجب کردم واقعا ازش بعید بود.. فکرامونو با زهرا روی هم ریختیم و فقط به این فرضیه رسیدیم که شاید میخواد درباره ی دیشب حرف بزنه!!.
    یکشنبه 29 اسفند بود و منو زهرا سالمونو کنارهم تحویل کردیم و یه عالمه خندیدیمو خوش گذروندیم. [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]روز بعدش که اول فروردین بود هردومون رفتیم شهرستان پیش خانواده.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]هشتم فروردین بود ساعت 10 صبح که موبایلم زنگ خورد شماره رو نمیشناختم تماسو وصل کردم:بله[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_آقاهه:سلام خانوم جاوید[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_سلام بفرمایین[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_آقاهه:شناختین؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_خیر[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_آقاهه:مسعود هستم![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مسعود؟من مسعود نمی شناسم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_آقاهه:مسعود رادفر[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_اِ اگه شما مسعود رادفری پس منم مهناز افشارم..! مزاحم نشید آقا..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_آقاهه:فاطمه خانوم من واقعا مسعود رادفرم از صدامم تشخیص نمیدین؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]سکوت کردم و صداشو آنالیز کردم خاک توسرم خودشه...صدامو صاف کردمو گفتم:بله بله شناختم امرتون؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مسعود:چه عجب!![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_کاری داشتین؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مسعود:بله بهتون گفته بودم تماس بگیرین کارتون دارم ولی مثل اینکه فراموش کردین![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_تهران نیستم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مسعود:برگشتین پاریس؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_خیر شهرستانم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مسعود:آهان کی برمیگردین؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_معلوم نیست، الان باید بپرسم که شماره ی بنده رو از کجا آوردین؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مسعود:دیدم تماس نگرفتین فکرکردم که یادتون رفته بخاطراین شمارتونو از فربد گرفتم تا فقط بهتون یادآوری کرده باشم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مرسی از توضیحتون، من فردا صبح تهران هستم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مسعود:خب اگر فردا وقتتون آزاده ساعت 5 آسمان می بینمتون[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_بله[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_مسعود:مچکر خدانگه دار[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]و تماسو قطع کرد اوووه اینکه صدبدتر از خودم پررو و فوضوله!![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]____[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]ساعت 12 ظهر تهران بودیم.ناهار خوردیمو یه ذره استراحت کردیم..ساعت حدودای 4 بود که حاضر شدم.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]مانتو شلوار مشکی پوشیدم با شال و کفشای عروسکی مسی.خط چشم مشکی و رژمسی هم زدمو جلوی موهامو کج کردم.سوییچ ماشین زهرا رو گرفتم و حرکت کرم به سمت آسمان[/BCOLOR]
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    مسعود زودتر از من رسیده بود و گوشه ی رستوران روی یکی از صندلیای یه میز دونفره نشسته بود سلام کردم و با تعارفش روبه روش نشستم. گارسون به طرفمون اومد
    _مسعود:خب چی میخورین؟
    _اِم بهترنبود اول بگین چیکار دارین؟
    _مسعود:میگم عجله نکنین، کیا من آب هویج میخوام و خانوم هم..
    _شیرموز
    _مسعود:بله خانوم هم شیرموز
    کیارش یا به قول مسعود همون کیا توی دفترش سفارشامونو یادداشت کردو رفت.
    _خب؟
    _مسعود:خب من به شما یه عذرخواهی بدهکارم! با خودم خیلی کلنجار رفتم به این نتیجه رسیدم که درست نیست شما ازم دلگیر باشین..مطمئنا هرکس دیگه ایم بود همین...
    _شاید اگه هرکس دیگه ایم بود همین فکرو میکرد، هیچ وقت به خودم اجازه ندادم دیگران رو قضاوت کنم توی هرشرایطی اما شما این کارو کردین.اصلنم دوست ندارم اون اتفاقو شرح بدم.الانم نمیدونم چی شده که شما دارین به اشتباهتون اعتراف می کنین و معذرت خواهی می کنین. به نظرم غرورتونم نگه دارین واسه خودتون آخه حیفه با یه معذرت خواهی از یه دختر خرد بشه!اگه هر دختر دیگه ای الان جای من بود از رفتار شما چیز دیگه ای برداشت میکرد اما من چون خیلی خوب می شناسمتون دچار اون افکار نمیشم.. در هرحال که نیازی به عذرخواهی نیست چون من هیچ‌ وقت از کسی کینه به دل نمی گیرم.
    با تموم شدن جملم گارسون آب هویجو شیرموزو گذاشت روی میز و رفت.
    _ببخشین که خیلی حرف زدم خدانگه دار!
    و از رستوران زدم بیرون خودمم نفهمیدم چه جوری اینارو گفتم ولی حقش بود خوب ادبش کردم ههههه (_فاطمه دیوونه شدی؟ _نه اتفاقا الان تنها وقتیه که عقلم سرجاشه _واقعا خاک تو اون عقلت گـ ـناه داشت پسر مردم _هه گناهو من داشتم که اون شب با تکون دادن سرش و افسوس خوردن به حالم خردم کرد _باشه اصلا من دیگه هیچی نمیگم _از اولم نباید هیچی می گفتی)
    از اونجایی که منوزهرا کاملا و در هرشرایطی باهم نداریم همه چیو براش گفتم اونم از کارم خععلی حال کرد. داشتیم شام میخوردیم که تلفن به صدا دراومد
    _بله؟
    _لیلا:سلام دخترعموجان
    _اِ چطوری لیلا؟چی شده یادی از فقیرفقرا کردی؟
    _لیلا:یک خوبم، دو ماهمیشه یاد شما فقیرفقرا هستیم، سه سلامتو خوردی؟
    _خب سلام، ماه عسله خوب بت ساخته ها..سرحال شدی!
    _لیلا:آره دیگه..زیاد کشش نمیدم خرجم زیاد میشه زنگ زدم واسه پس فردا دعوتتون کنم خونمون. رفیقای فربد هستن گفتیم حالا که شمام با اونا آشنایین تشریف بیارین!
    _ژون من؟نه بابا!
    _لیلا:ژون تو!اگرم نیاید خیلی ناراحت میشیم، دیرم نکنین مثه عروسی ساعت 5 و 6 اینجا باشین
    _باشه حالا که خیلی اصرار میکنی میایم دیگه
    _لیلا:جون به جونت کنن پررویی!
    _خب تعارف نداریم که
    _لیلا:بله پس فردا می بینمتون
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_اوکی بای.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]به زهرا اطلاع دادمو قرارشد فردا بریم بیرون تا یه هدیه هم واسشون بخریم.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]فردا از راه رسیدو منو زهرا بعداز کلی اینو اونور زدن یه تابلوی منظره خریدیم که خیلیم شیک بود..از مغازه اومدیم بیرون که خیلی یهویی شادمهرو دیدم.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]داد زدم:شادمهر[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]دست زهرا رو کشیدمو باهم به سمتش رفتیم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]شادمهر:تو اینجا چیکارمیکنی هویج![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_سلام عرض شد،، صدهزاربار بت گفتم به من نگو هویج..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_شادمهر:ببخشین سلام. تو واسه من هویجی سعی نکن هویتتو تغییر بدی، حالا معرفی نمیکنی؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_بی ادب..چراکه نه معرفیم میکنم، دوست صمیمیم زهرا، زهرا ایشونم که مطمئنا میشناسی شادمهر حاتمی بازیگر.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]زهرا با تعجب با شادمهر دست دادو ابراز خوشبختی کرد بعدش من پرسیدم:بابا خوبه؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_شادمهر:آره خوبه باهم اومدیم یه ذره خواهربرادراشو ببینه حالو هواش عوض شه دوباره برگردیم تو کی میای؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_بعد سیزده بدر دیگه[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_شادمهر:آهان اوکی غیب نشی دوباره بابا مامان کارت دارنا![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_باش، خدافظ[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_شادمهر:خدانگه دار[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]___[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]اونقد که زهرا ازم درباره ی شادمهر پرسید مجبورشدم براش توضیح بدم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_شادمهر چندسالیه که پاریس زندگی میکنه یه روز توی بیمارستان دیدمش گفت پدرش مشغل قلبی داره و واسه ی درمانش اومده اینجا ولی زیادی تحویلش نمیگیرن..من به عنوان یه پزشک بهشون کمک کردم دیگه باهم آشنا شدیمو همین...[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_زهرا:پس با این حال فک کنم یه عروسی افتادیم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_دیوونه الکی چرت و پرت نگو[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_زهرا:اوه تموم شد![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_زهرا میزنمتا[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_زهرا:خب میدونم که بدت نمیاد![/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_خب آره بدم که نمیاد پسر خوبیه[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_زهرا:از رفتارش تابلو بود دوست داره حالا ببین کی گفتم[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]_ا....ا[/BCOLOR]
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    روز بعد خیلی سریع از راه رسید منو زهرام خودمونو کشتیم تا خوشگل کنیم!!
    زهرا یه کت سفید پوشیده بود با تاپ و شلوار مشکی که پاچش یه ذره کوتاه بود جوری که مچ پاش پیدا بود کفشاشم سفید بودن موهاشم بازگذاشته بود و جلوشو کج کرده بود..منم یه پیراهن آبی فیروزه ای پوشیدم که آستیناش حالت کیمونو بود و حریر..یقشم یه تیکه حریر میخورد شلوار لی آبیمم باهاش ست کردم که مثه شلوار زهرا بود.موهامو بازگذاشتم جلوشم نصفشو ریختم طرف چپم و نصفشو طرف راست و به قولی فرق سرمو بازکردم! آرایشمم که تکمیل بود..مانتو و شال و کفش و کیف سفیدمم برداشتم (چی شدما خودم تو کف خودم موندم!!) با زهرا کلی قربون صدقه ی همدیگه رفتیم و بالاخره رضایت دادیم که تشریف ببریم وقتی رسیدیم خونشون ساعت 6:30 بود و هنوز کسی نیومده بود لباسامونو عوض کردیمو رفتیم توی آشپزخونه تا به لیلا کمک کنیم
    _خب دخی عمو خوش گذشت؟
    _لیلا:جات خالی بود فاطی!
    _دوستان به جای ما، فربدو نیاوردی؟
    _لیلا با خنده:رفته شیرینی بخره پیداش میشه..راستی فاطمه دیروز عمه پری اومده بودن اینجا!!
    _عمه پری؟؟؟خب چی چی آوردن؟
    _لیلا:مسخره.اومده بود به من بگه باتو درباره ی علیرضا صحبت کنم من بهش گفتم که فاطمه اصن به علیرضا فکرم نمیکنه ولی گفت بازم نظرتو بپرسم،حالا نظرت چیه عروس خانوم؟!
    _همون که بود!نمیدونم چرا عمه پری نمی فهمه که من از پسرش خوشم نمیاد مگه حس دوس داشتن کشکی کشکیه؟؟
    _لیلا:خب حالا خونسرد باش سکته مکته میکنی میفتی رو دستمون میخوای بندازیمت تو ترشی اینجوری از دست علیرضام راحت میشی؟!
    _زهرا:فاطمه میگم اگه ازدواج کنی خودکشی نکنه یه موقع؟
    _فداسرم انسان کمتر،اکسیژن بیشتر بعدم زهراخانوم اگه خیلی نگرانشی برو باهاش مزدوج شو منم از دستش راحت میشم!
    _زهرا:اه من اون پسره ی مارمولکو میخوام چیکار باشه واسه خودت
    لب بازکردم که جوابشو بدم اما زنگ در نذاشت [BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]لیلا رفت درو بازکنه منو زهرام اومدیم توی پذیرایی.فربد بود که شیرینی به دست وارد خونه شد از قیافش خندم گرفت خععلی باحال شده بود با شنیدن صدای خندم به سمتم برگشتو گفت:اِ ببین کی اینجاس خوبی دخترعموژان؟[/BCOLOR]
    _الان که شمارو دیدم توپ!تو چطوری؟
    _فربد:منم خوبم تو خوبی زهرا؟
    _زهرا:ممنون،،این چه وضعیه؟
    _فربد:از دخترعموی دوستت بپرس گفته سه تا جعبه شیرینی بخر!!
    _واه چخبره لیلا؟سه تا جعبه؟؟؟!!
    _لیلا:گفتم شاید کم بیاد خب
    دوباره زنگ‌ در به صدا در اومد شهاب و سایه و آرتان بودن سلام و احوال پرسی کردیم و کم کم بقیه هم اومدن...
    همه ی بازیکنا بودن البته لیلا گفت عادلم هست ولی هنوز نیومده بود...
    احسان خیلی گرم با منوزهرا البته بیشتر با زهرا سلام و احوال پرسی کرد مسعودم خیلی کوتاه به همه سلام داد و رنگ به رو نداشت صداشم عجیب گرفته بود...با دیدن فرهاد گل از گلم شکفت و به سمتش رفتم اونم تو یه حرکت غیر منتظره منو تو آغـ*ـوش کشید.اصلا ازش توقع نداشتم که اینجوری تحویلم بگیره..
    فرنازم به جمعمون اضافه شد. من،زهرا،فرناز،نیما،میلاد،فربد،احسان و مسعود توی پذیرایی نشستیمو شروع کردیم به صحبت کردن:
    _نیما:مسعود چرا زنگ نزدی؟
    _مسعود:وقت نکردم فردا باهاش هماهنگ میکنم بهت زنگ میزنم نتیجه شو میگم!! (باصدای گرفته)
    _میلاد:خوبی داداش؟؟
    _مسعود:آره خوبم
    _میلاد:رنگت شده مثه گچ دیوار اونوخ میگی خوبی!
    _احسان:سرما خورده دکترم نرفته
    _نیما:دکتر نرفتی مسعود؟؟؟؟!!
    _مسعود:خوبم بابا بیخودی شلوغش نکنین!
    _نیما:از قیافت معلومه
    _احسان:مسعود دفترچه بیمت همراهته؟!
    _مسعود:نه چطور؟
    _احسان:حیفش اگه داشتی لااقل خانوم دکتر میتونست برات یه مشت قرصو شربت بنویسه!
    زهرا فوری گفت:همون بهتر که همراتون نیست، این متخصص چاقُ لاغرکردن آدماس بعدش واستون یه قرصایی مینوشت اونوخ بیا و درستش کن!!
    همه خندیدن چون زهرا دقیقا کنار من نشسته بود آروم زدم تو سرشو گفتم:بی تربیت
    _زهرا:خب حقیقته
    _دارم واسَت!
    _فرهاد:بسه اینقد آبجیمو اذیت نکنین
    _بازم به مرام تو داداش
    _فرهاد:چاکریم آبجی
    _میلاد:خب حالا دیگه حالمون بهم خورد!
    _فرهاد:این داستان حالت تهوعِ آقا میلاد..دوباره خندیدیم
    _میلاد:راستی گفتیم‌ حالت تهوع تو چت شد یهویی تو عروسی؟
    _چیزی نبود عادیه،همیشه هروقت استرس میگیرم یا فشارعصبی رومه بعدش بالامیارم و فشارم میفته..
    _میلاد:جدی؟
    _آره کاملا طبیعی بود
    _نیما:اصن کِیف عروسی به آخرشه میخواستیم بترکونیم که تو نبودی..
    _ببخشید واقعا!
    _نیما:با ببخشید که چیزی درست نمیشه فاطمه خانوم
     

    فاطمه و زهرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    510
    امتیاز
    186
    سن
    25
    محل سکونت
    یه جایی تو همین کره ی خاکی
    _تو عروسی بعدی جبران میکنم
    _فرهاد:عروسی بعدی که عروسی خودته نمیشه آقا دوماد لهمون میکنه!
    _عروسی من؟؟!!چرا از خودت مایه نمیزاری؟
    _فرهاد:با اون پسرعمه ی عاشقی که من دیدم مطمئنم فردا پس فردا عقدتونه!
    _خوبه همه ی ماجرا رو برات تعریف کردما!!!سه ساله که اون عاشقه ولی عروسی ای برپا نشده!به زهرا میگم تو عروسیش شمارو هم دعوت کنه اونوخ باهم میترکونیم خوبه نیما؟
    نیما رفت جواب بده که زهرا فوری گفت:به منه بدبخت چیکار داری؟؟تو فعلا بهتره بری دنبال خرید عروسیت!
    _احسان:یکی این ماجرا رو واسه مام تعریف کنه!!
    _زهرا:هیچی آقا احسان این دوست ما یه پسرعمه ی مجنون داره که سه ساله ولش نمیکنه همه ی عالموآدمم این قضیه رو میدونن اما این اصن ککشم نمیگزه!بش میگم بیا برو با همین عاشق سـ*ـینه چاکت ازدواج کن لااقل میمیره برات میگه نه من دوسش ندارم...باز بش میگم عشق اولیه که مهم نیس ازدواج کن عاشق میشی فحش میده!!
    همه شروع کردن به خندیدن احسان گفت:پس ماجرا اینه همه ی دخترا تو نزدیکاشون یه عاشق سـ*ـینه چاک دارن!
    _کی گفته؟یه تعداد محدودی هستن که دارن!به زهرا نگاکردمو گفتم:خو این که داره هیچی روبه فرناز گفتم:ها همین فرناز،،فرناز توام عاشق سـ*ـینه چاک داری؟؟!
    _فرناز:خب راستش یکی از دوستای فربد...چندباری ازم خواستگاری کرده!!
    با این حرف فرناز همه منفجرشدن و احسان گفت:دیدی فاطمه خانوم!
    روبه فرناز گفتم:فرناز جدی میگی؟؟آشناس؟؟؟
    _فرناز:آره جدی میگم بخدا..دوست دوران مدرسه ی فربده!
    بازم کم نیاوردمو روبه احسان گفتم:خب خودتون چی؟؟شما بین نزدیکاتون کسیو زیرنظر دارین؟!
    _احسان:بعله دارم!!!!
    _فرهاد،نیما و میلاد شما چی؟
    _نیما:آره دخترعموم
    _میلاد:نه والا
    _فرهاد:منم تا الان نه خداییش
    _دیدی آقا احسان گفتم مختص افراد محدوده!
    _احسان:باشه قبول الان یه دست کتکم میخورم
    خندیدم و گفتم:نه بابا این چه حرفیه
    موبایلم زنگ خورد مامانم بود از بچه ها معذرت خواهی کردمو وصلش کردم:سلام مامان خانوم چطوری؟
    _مامان:سلام خوبم تو خوبی؟
    _آره خیلی
    _مامان:خوش میگذره خونه ی لیلا؟
    _آره مامی جات خالی
    _مامان:دوستان به جای ما..فاطمه یه خانومه زنگ زد گفت میخوایم واسه امرخیر تشریف بیاریم!
    (زهرا:فاطمه ما میریم کمک لیلا) سرمو براش تکون دادمو در جواب مامانم گفتم:امرخیر؟؟آشنابودن؟؟
    _مامان:فامیلیشون حاتمی بود!!!!
    _چییییی؟؟؟
    _مامان:آروم بچه گوشم کر شد..حاتمی گفت فاطمه خانومو می شناسیم تو میشناسیشون؟
    _آرره پاریس باهم آشناشدیم!
    _مامان:راس میگی؟
    _آره حالا میام توضیح میدم برات؛کی میان؟؟
    _مامان:فرداشب ساعت 8 خودتو برسون
    _باشه پس تا فردا!
    _مامان:سلام برسون خدافظ
    _باش خدافظ..
    خیلی تعجب کردم شادمهر؟؟؟؟خانواده ی حاتمی؟؟؟زهرا راست میگفت؟؟؟ینی واقعا شادمهر منو دوس داره باورم نمیشه!!!
    یهویی نگاهم سمت مسعود کشیده شد که سرشو بین دستاش گرفته بود صداش زدم:آقا مسعود....آقا مسعود..
    سرشو آورد بالا نگاهش جون نداشت و صورتش قرمز بود یه آن وحشت کردم داد زدم:خوبین؟؟؟بچه ها!!
    همه دورمون جمع شدن فربد و احسان کنار مسعود نشستن فربد دستشو گرفتو گفت:داغه
    _لیلا:ببرینش بیمارستان
    _فربد رو به من:فاطمه تو نمیتونی کاری کنی؟
    روبه روی مسعود نشستمو دستشو گرفتم خیلی داغ بود گفتم:فک نکنم ازمن کاری بربیاد باید ببرینش بیمارستان اگه تبش پایین نیاد ممکنه تشنج کنه!
    رنگ نگاه همه ترسان و غمگین شد فربد بلافاصله گفت:فاطمه لباساتو بپوش ببریمش تو ماشین پیشش باشی بهتره یه موقع نیاز میشه!
    _باشه. و به اتاق رفتمو لباسامو پوشیدم احسانو شهابم هی به فربد میگفتن:میخوای مام بیایم؟ که فربد درجواب میگفت:نه
    مسعودُ با کمک فربد و احسان روی صندلی ماشین نشوندیم..منم کنارش نشستم البته دستور فربد بود..ماشین حرکت کرد و بقیه ی بچه ها با نگرانی بدرقمون کردن...خیلی سریع به بیمارستان رسیدیم و یکم منتظر موندیم تا یه دکتر اومد بالاسرمسعود و دستور سرمُ یه‌ مشت قرصو شربت داد..فربد رفت داروهاشو بگیره منم بالاسرش نشسته بودم البته بماند که افراد زیادیم پشت در اتاق وایساده بودن تا بفهمن بازیکن تیم ملی هندبال چه بلایی سرش اومده.! فربد که اومد مسعودم بیدار شد و پرسید کجاس؟
    _فربد:اینجا بیمارستانه داداش،،،سرمت تموم شه میریم
    _مسعود:چم شده؟!
    _فربد:چیزی نیس بخواب
    دیگه چیزی نپرسیدو دوباره خوابش برد....چندساعتی گذشت و بالاخره سرمش تموم شد و سه تایی از اتاق خارج شدیم...جلوی در خلوت بود و خیلی سریع تونستیم سوار ماشین بشیمو برگردیم خونه ی لیلا...حالش بهتر شده بود!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا