- عضویت
- 2016/06/28
- ارسالی ها
- 71
- امتیاز واکنش
- 510
- امتیاز
- 186
- سن
- 25
- محل سکونت
- یه جایی تو همین کره ی خاکی
میگما خب چرا یکی از بچه ها رو تور نمیکنی هان؟؟؟
آروم گفتم :ستاره!
_ستاره:جون ستاره؟ پیشنهادم وسوسه انگیز بود نه؟
_ستاره برگرد یه دقیقه!
اونم درحالی که برمیگشت گفت: جون...واونم حرف تو دهنش ماسید. احسانم در حالی که داشت از شدت خنده میترکید سرشو انداخت پایینو گفت :میشه به من یه لیوان آب ولرم بدین؟؟ دارو دارم باید با آب خورده بشه!! (ای درد،مرض آخه من به تو چی بگم؟؟ میمردی به علی میگفتی بیاد براد ببره؟ اه. حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ این نیمچه آبرویی هم که داشت پر پر) نمیدونم چیجوری بهش آب دادم و رفت. با رفتنش ستاره گفت :همرو شنید؟؟؟ بغضمو خوردم و گفتم: آره ببین حالا چه فکری درمورد من میکنه!!! شام سرو شد اما قسم میخورم هیچی ازش نفهميدم. بعد از شام یه ارتباط تصویری گرفتیم با فاطمه همه مشغول صحبت بودن باهاش و منم یه گوشه پشت بچه ها کز کرده بودم و رفتاراشونو زیر نظر گرفته بودم که متوجه شدم میلاد، یکی از آروم با آرنج زد تو پهلوی مسعود و بقیه بچه هام با چشماشون یه چیزی و به مسعود نشون میدان اون بدبختم یه خنده محجوب زد و سرشو انداخت پایین. رد نگاهاشونو که گرفتم بدنم یخ کرد. یعنی منو فاطمه از امشب به بعد باید بریم خودمونو گم و گور کنیم. اگه پیدامون بشه به سنگ پای قزوین گفتیم زکی!!!! (من هر سال برای فاطمه یکی از عکسای مسعود و گرافیک میکردم و ميفرستادم برای فاطمه اونم همشونو زده بود به دیوار پذیرایی شو الان اینا شده بود سوژه دست بچه ها برای تیکه انداختن به مسعود بدبخت) به فاطمه قضیه رو پیامک زدمو اونم به تابلو ترین روش ممکن جاشو عوض کرد. بالاخره اون شب مسخره تموم شد. از بچه ها خداحافظی کردم و از خونه ستاره اینا زدم بیرون. توی لابی خونشون بودم که گوشیم زنگ خورد و متوجه شدم که مامان برای آخر همین هفته خواستگار دعوت کرده. خوب بود بهشون گفته بودم الکی دلتونو صابون نزنید خبری نیستا باز نمیدونم چرا این مامان من ول کن نبود. منم پشت تلفن تا تونستم به ارواح خواستگار بدبخت فحش و ناسزا گفتم. حقشون باشه خواستگارای بیکار. تلفنم که تموم شد حس کردم پشتم یکی وايساده. سرمو که برگردوندم بازم احسانو دیدم. انگار سریال آبروریزی های امشب تمومی نداشت. یه خداحافظی کوتاه کردمو سوار 206تصادفی جیگرم شدم.
یک هفته گذشت. خواستگاری هم طبق معمول با جواب منفی من به اتمام رسید. تقریبا وسطای هفته بود که عادل دوباره به گوشیم زنگ زد و خواست که برای برنامه ریزی پروژه برم آسمان. صحبتامون که تموم شد عادل گفت: راستی تبریک میگم خانم حسام خوشحالم که یکی پیدا شد که با شرایطتون همخونی داشته و شمام ازدواج کردین (این جملات و با طعنه گفت) منم کم نیاوردم و گفتم :ممنون ولی اشتباه به عرضتون رسوندن. با گیجی گفت :یعنی چی؟؟
_یعنی اینکه آقا کلاغه اشتباه فال گوش وايسادن به شما هم اشتباه راپرت دادن. در ضمن به جناب زند بفرمایید درست نیست آدم تو زندگیه بقیه دخالت کنه رو ایشون بیشتر از اینا حساب وا میکردم. متاسفم که همه ی تصوراتم داره اشتباه از آب درمیاد. اول شما الانم ایشون!
_عادل :اما شما از کجا متوجه شدین؟؟
_پس حدسم درست بود. خوبه که آدما زود همدیگر و لو میدن. و از کافی شاپ خارج شدم.
پسره ی دیوانه ی روانی. 4تا دختر عقده ای و بدبخت دنبالش راه افتادن و بهش ابراز علاقه کردن فکر میکنه بقیه هم عین اونان؟؟؟ ااااا چه راحت درمورد زندگی من حرف میزنه و به بقیه راپرت میده منو بگو که فکر میکردم ایشون آدم تشریف دارن نه زهرا خانوم از این خبرا نیست قوم مذکر جماعت سروته یه کرباسن.هه
آروم گفتم :ستاره!
_ستاره:جون ستاره؟ پیشنهادم وسوسه انگیز بود نه؟
_ستاره برگرد یه دقیقه!
اونم درحالی که برمیگشت گفت: جون...واونم حرف تو دهنش ماسید. احسانم در حالی که داشت از شدت خنده میترکید سرشو انداخت پایینو گفت :میشه به من یه لیوان آب ولرم بدین؟؟ دارو دارم باید با آب خورده بشه!! (ای درد،مرض آخه من به تو چی بگم؟؟ میمردی به علی میگفتی بیاد براد ببره؟ اه. حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ این نیمچه آبرویی هم که داشت پر پر) نمیدونم چیجوری بهش آب دادم و رفت. با رفتنش ستاره گفت :همرو شنید؟؟؟ بغضمو خوردم و گفتم: آره ببین حالا چه فکری درمورد من میکنه!!! شام سرو شد اما قسم میخورم هیچی ازش نفهميدم. بعد از شام یه ارتباط تصویری گرفتیم با فاطمه همه مشغول صحبت بودن باهاش و منم یه گوشه پشت بچه ها کز کرده بودم و رفتاراشونو زیر نظر گرفته بودم که متوجه شدم میلاد، یکی از آروم با آرنج زد تو پهلوی مسعود و بقیه بچه هام با چشماشون یه چیزی و به مسعود نشون میدان اون بدبختم یه خنده محجوب زد و سرشو انداخت پایین. رد نگاهاشونو که گرفتم بدنم یخ کرد. یعنی منو فاطمه از امشب به بعد باید بریم خودمونو گم و گور کنیم. اگه پیدامون بشه به سنگ پای قزوین گفتیم زکی!!!! (من هر سال برای فاطمه یکی از عکسای مسعود و گرافیک میکردم و ميفرستادم برای فاطمه اونم همشونو زده بود به دیوار پذیرایی شو الان اینا شده بود سوژه دست بچه ها برای تیکه انداختن به مسعود بدبخت) به فاطمه قضیه رو پیامک زدمو اونم به تابلو ترین روش ممکن جاشو عوض کرد. بالاخره اون شب مسخره تموم شد. از بچه ها خداحافظی کردم و از خونه ستاره اینا زدم بیرون. توی لابی خونشون بودم که گوشیم زنگ خورد و متوجه شدم که مامان برای آخر همین هفته خواستگار دعوت کرده. خوب بود بهشون گفته بودم الکی دلتونو صابون نزنید خبری نیستا باز نمیدونم چرا این مامان من ول کن نبود. منم پشت تلفن تا تونستم به ارواح خواستگار بدبخت فحش و ناسزا گفتم. حقشون باشه خواستگارای بیکار. تلفنم که تموم شد حس کردم پشتم یکی وايساده. سرمو که برگردوندم بازم احسانو دیدم. انگار سریال آبروریزی های امشب تمومی نداشت. یه خداحافظی کوتاه کردمو سوار 206تصادفی جیگرم شدم.
یک هفته گذشت. خواستگاری هم طبق معمول با جواب منفی من به اتمام رسید. تقریبا وسطای هفته بود که عادل دوباره به گوشیم زنگ زد و خواست که برای برنامه ریزی پروژه برم آسمان. صحبتامون که تموم شد عادل گفت: راستی تبریک میگم خانم حسام خوشحالم که یکی پیدا شد که با شرایطتون همخونی داشته و شمام ازدواج کردین (این جملات و با طعنه گفت) منم کم نیاوردم و گفتم :ممنون ولی اشتباه به عرضتون رسوندن. با گیجی گفت :یعنی چی؟؟
_یعنی اینکه آقا کلاغه اشتباه فال گوش وايسادن به شما هم اشتباه راپرت دادن. در ضمن به جناب زند بفرمایید درست نیست آدم تو زندگیه بقیه دخالت کنه رو ایشون بیشتر از اینا حساب وا میکردم. متاسفم که همه ی تصوراتم داره اشتباه از آب درمیاد. اول شما الانم ایشون!
_عادل :اما شما از کجا متوجه شدین؟؟
_پس حدسم درست بود. خوبه که آدما زود همدیگر و لو میدن. و از کافی شاپ خارج شدم.
پسره ی دیوانه ی روانی. 4تا دختر عقده ای و بدبخت دنبالش راه افتادن و بهش ابراز علاقه کردن فکر میکنه بقیه هم عین اونان؟؟؟ ااااا چه راحت درمورد زندگی من حرف میزنه و به بقیه راپرت میده منو بگو که فکر میکردم ایشون آدم تشریف دارن نه زهرا خانوم از این خبرا نیست قوم مذکر جماعت سروته یه کرباسن.هه