رمان جدال وجنایت | parisa.27 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون و بگید دوستان گلم.ایا ادامش رو بنویسم یا نه؟

  • بله

    رای: 48 94.1%
  • خیر

    رای: 3 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    51
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parisa mazlomi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/07
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
2,915
امتیاز
571
سن
26
محل سکونت
تهران
f5729933.png

نام رمان:جدال و جنایت
نام نویسنده: پریسا مظلومی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:جنایی_مافیایی.عاشقانه



Please, ورود or عضویت to view URLs content!
استان درباره ی پسری به اسم سامیار که مشکلات زیادی سر راهش قرار گرفته و اتفاقات زیادی رو پشت سرمیذاره در مقابلش دختری ایستاده که اتفاقات تلخ و ناگوار زیادی براش افتاده و حالا دست روزگار این دونفر رو کنارهم قرار داده و باید ببینیم میتونن از پس مشکلات بربیان یا نه؟
دختر پسری از دو دنیای متفاوت و دو قطب متفاوت یکی اب و دیگری اتش
یکی مهر و یکی کینه
جدال محافظ اتش والهه ی اب
تلاطم روح ارام دریا و ذات سرکش اتش
پسری از دیار تباهی و دختری از تبار عشق
جنایت وتلاطم
ارامش و بخشش
کینه و نفرین
تقدس و زیبایی
زخم و خون
قلب و عقل
مهروعشق
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    120663

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه:

    سوی چشمم
    در قبال روی تو از دست رفت
    منتی نیست
    ولی آینده‌ام از دست رفت
    از پریشانی نگم
    قلبم به آتش می‌رود
    من همانم که به جانش
    هر چه را دادم رفت
    آوارِ مشکلاتم
    با من از فردا مگو
    ای کلیدِ سرنوشتم!
    قفل دل از دست رفت
    یا تحمل کن مرا
    یا که رها کن صحنه را
    سوی چشمان ترم
    از روی تو
    از دست رفت
    کل هستی را بگردی
    نیست مشکل بیش من
    من گریزگاهی
    که در زندان تو از دست رفت....

    Sepideh.bhz@




    آغاز جنگ است و پایان ندارد انگاری...
    خسته از این همه جنجال
    خسته از این همه فرسایش
    خسته ام از تلاطم دنیا
    خسته ام از بازی فردا...
    طلبم آرامش است اما ...
    خسته ام از این همه تکرار.....
    خسته از ندیدنت یارا
    خسته از نبودنت انگار...
    خسته از آن خدا که هی میگفت
    إِنَّ مَعَ العُسرِ يُسرًا.....







    فصل اول

    به اسمون خیره میشم همه‌جا تحت سلطهٔ سیاهی شده و می‌شکنه تاروپود سیاهی روسفیدی ماه.باصدای در دل میکنم از سیاهی ها
    -بیا تو
    بی‌بی وارد اتاق می شه
    -سامیار پسرم میز شام آماده است، برات مهمون اومده مادر
    -میام بی‌بی
    با رفتنش ازجابلندمیشم و از اتاق خارج میشم، از پله‌ها سرازیر میشم به سمت میز شام. امشب مهمون ناخوانده داریم و تحملش برای من سخته. صدای خاله من و به خودم میاره
    -سام پسرم چقدر دیراومدی؟ ما خیلی وقته منتظرتوهستیم
    به چشمش نگاه می‌کنم، سرد و بی‌تفاوت
    -سام نه سامیار. تکرار کن ملکهٔ ذهنت بشه تا دیگه اشتباه نکنی
    بی‌توجه بهش مشغول غذا خوردن میشم
    -بی‌بی ارشام کجاست؟
    -زنگ زد گفت با دوستانش میرن بیرون مادر همونجاهم شام می‌خورن!
    -صد دفعه گفتم بیایید پیش ما زندگی کنید، بچه‌ام مادر بالاسرش نیست از خونه فراری شده
    -تو مادرشی مگه؟
    -کم گذاشتم براتون؟ تو خودت زندگی‌ات و جدا کردی پسرم، من و پدرت مخالف این کارت بودیم و هستیم هنوزم از برگشتتون استقبال می‌کنیم
    دست از خوردن می‌کشم
    -یک به من نگو پسرم، دو من پدر ندارم، سه نیازی به استقبالت نیست چون من و برادرم خونه وزندگی داریم
    ازجابلندمیشم و به سمت در خروجی میرم، به سمتش برمی‌گردم
    -چهار شامت و که خوردی دست بچه هات و بگیر و از خونهٔ من برید بیرون
    بی‌اعتنا به بقیه از خونه بیرون می‌زنم و به سمت ماشینم میرم و می‌رونم به سمت پناهگاه شب‌های تنهاییم. می‌رسم به بلندترین پرتگاه این شهر، ترسناکِ ژرفای این سیاهی بی‌کران وزندگی من پرشده از این سیاهی. حس ترس داره این پرتگاه، این بلندی و سیاهی بی‌انتهایش و من سال‌هاست خلوتگاهم این برج و باروی وحشتِ.
    زنگ تلفن همراهم صدای سکوت رو به لرزه درمیاره، با دیدن اسم کیوان نفس کلافه‌ای می‌کشم و تماس و وصل می‌کنم
    -سامیار کجایی؟
    -بگو کیوان، چیکارم داری؟
    -یه محمولهٔ بزرگ به پستم خورده
    -خب؟ دقیقاً به من چه ارتباطی داره؟
    -شرط مرتیکه اینکه باتو کارکنم می‌خواد پشتیبانی و حفاظت کار باتو باشه، به عبارت ساده‌تر می‌خواد شریک ماجرا باشی
    -چرا من؟
    -می گـه تعریف کارات و زیاد شنیده و دوست داره با پسر نادرکارکنه
    فکم قفل می شه از حرص و نفرت پرمیکشه تو وجودم
    -کی هست؟
    -می‌شناسیش! شهیاد، شهیاد مهدوی
    مگه می شه نشناسم این کفتار پیرو؟
    -سامیار کجا رفتی؟
    -همین جام. بگو
    -فردا بیا دفتر من، قرار بیاد جلسه داریم
    -اوکی می‌بینمت.
    بدون انتظار برای پاسخش قطع می‌کنم. دل می‌کنم از اسمون شب و به سمت خونه حرکت می‌کنم

    ********

    روبه روش می‌ایستم
    -خوش او مدی سامیار بشین الآن شهیاد هم میاد.
    مشتاق نیستم برای دیدن اون هـ*ـر*زهٔ پیر اما امان ازاجبار. با ورود شهیاد نگاهم به سمتش کشیده می شه، مثل همیشه با غرور و اباهت قدم برمی‌داره. موهای جوگندمی و اندک چین‌های رو صورتش چهره‌اش رو خشن می‌کنه و هیچ‌کس به‌اندازهٔ من نمی‌شناسه ذات کثیف این آدم‌رو. با لبخند به سمتم میاد، ازجابلندمیشم
    -به‌به ببین کی اینجاست. سامیار تهرانی. تک وارث ثروت حاج تهرانی بزرگ
    ابرویی بالا می‌اندازم
    -تک وارث؟ کهولت سن عاملشِ یا بیماری گریبان گیرحالتون شده که برادرم وندید گرفتید جناب مهدوی؟
    تک خندی میزنه و می‌بینم حرص پشت لبخندش رو
    -مزاح می‌کنی تهرانی جان؟ یعنی می‌خواهی بگی از ثروت کلان خاندان تهرانی چیزی هم میرسه به برادرت؟
    -مسائل خانوادهٔ من و یا ارث خاندان مادرم و سهم برادرم کمکی به حال محمولهٔ شما می‌کنه و من بی‌اطلاعم؟
    به سمت کیوان برمی‌گردم
    -گفتی راجب محمولهٔ جدید ایشون صحبتی داریم نگفتی در مورد ارث من و ارشام قرارِ صحبت بشه اگر گفته بودی قطعاً وصیت‌نامهٔ پدربزرگ و مادرم و با خودم میاوردم کیوان
    چشم وابرو اومدن کیوان و اخم‌های درهم شهیاد نشان از موفقیت من برای پیروزی از این بحث داره و گلویی تازه می‌کنه
    -خب بگذریم و توهم به دل نگیر مهندس جان.
    با نشستن شهیاد و کیوان منم کنارشان می‌نشینم. شهیاد با جدیت شروع به حرف زدن می‌کنه
    -محموله جابه‌جایی 112 تا عتیقه‌ای که از سمت جنوب میاد تا تهران و ...
    میون حرفش می‌پرم
    -اینکا رو تنها هم میتونی انجام بدی، چه نیازی به من و کیوان؟ شریک تراشی می‌کنی برای خودت؟
    چشم‌غره ی سختی به هم میره
    -چشم‌های زیادی دنبال این بار هست نمی‌خوام ابدا ریسک کنم روی این کار، کیوان و خواستم باشه چون طرف معامله رو خوب می شناسه و سود بزرگی باوجودش به جیب می‌زنیم و حضورتوهم برای زبون زد بودنت در کار اسکورته. همه میدونن افراد تو توی حفاظت بهترینن
    سری براش تکون میدم و ازجابلندمیشم
    -کجا سامیار؟
    -تمام محتویات و فهمیدم دیگه دلیلی برای حضورم نیست روز و به هم اطلاع بده و ساعت و مکان دقیق
    بی خداحافظی ازشون جدا میشم و از خونهٔ کیوان بیرون می‌زنم و به سمت خونه می‌رونم. وارد ویلا میشم، همه هستن و درعین حال هیچ‌کس نیست
    -سلام برمهربون ترین وخندون ترین پسردنیا
    جلوی لبخندی که می‌خواد رو ل*ب*هام بشینه رو می‌گیرم و با اخم به سمتش برمی‌گردم، جدیت تونگاهم و به طنزمیکشه ودستاشو بالامیگیره
    -عفوکن داداشم گردن ما ازمو باریک‌تر
    مشت ارومی به بازوش می‌کوبم
    -دست از مسخره بازی بردار بچه جان
    -ببخشید پدربزرگ تاریک بود ندیدم ریش و پشم سفیدتون رو
    خیزبرمیدارم سمتش که با خنده فرار می‌کنه و شکلک درمیاره
    -دست بهم بزنی به جون خودم نباشه به جون تو، نه به جون توام نباشه به جون اون پریناز ننه مرده شیرمو حلالت نمی‌کنم
    -غذا اماده است اقا
    به سمت نازگل برمی‌گردم
    -خیلی خب برو الآن میاییم، ارشام بیا
    -ای به چشم شما جون بخوا خان داداش
    -بیا کم زبون بریزبچه سال
    تو سکوت غذا می‌خورم و سرم درگیرافکارمه، افکای از جنس سخت زندگی. به ارشام نگاه می‌کنم بی‌توجه به اطرافش غذاشو میخوره و چشم‌های عسلیش برق میزنه، هیچ شباهتی نداریم من و این کوچیکترین برادر
    -داداش کم کم دارم احساس خطر میکنما افکار شوم داری بگو فرار کنم، زیاد نگاه نگاه میکنی به بی‌بی بگم من بعد تو غذا کافور بریزن
    -زیاد حرف می‌زنی ارشام حواست به عواقبش هم هست؟
    باصدای بلندمیخنده و من فکرمیکنم چندساله که نخندیدم؟
    -می‌خوای مبارزه کنی؟ اقا من غلط کردم به جون تو هنوزبدنم ازدفعهٔ قبل کبوده می‌خواهی نشونت بدم؟
    دست میبره سمت لباسش تا درش بیاره
    -نکن پسر زشته توخودت پیشنهاد دادی مبارزه کنیم
    تو چشم هام خیره می شه
    -دست و پنجه نرم کردن باهات و دوس دارم
    میدونه که جون میدم براش این داداشِ کوچیکتر؟ از سرمیزبلندمیشم، دنبالم میاد وکنارم میشینه
    -چی می‌خوای ارشام؟
    -هیچی داداش
    -من و سیاه نکن بچه، چی می‌خوای؟ چی شده؟
    تک خندی میزنه
    -خیلی بده که تو من و خیلی خوب می‌شناسی سام
    -میگی یا پاشم لهت کنم؟
    -نه حاجی له کردن نمیخواد که میگم، شایان دوستم، می‌شناسیش که؟ عروسیشه خب
    اخمام توهم می‌ره و مکث می‌کنه
    -ادامه بده
    -دعوتم عروسیش
    زیر لب زمزمه می‌کنه: شیراز
    با خونسردی نگاهش می‌کنم: خب؟
    -میذاری برم؟
    -نه
    وا می‌ره
    -دهه سام بچه که نیستم 23 سالمه ها. بازم نگرانمی؟
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    زل میزنم بهش،میدونم که حق داره،حق زندگی کردن اما اروم نمیگیره دل نا ارومم میترسم ازاینکه کوچیکترین بلایی سرش بیاد
    -سام،هی..الو..عمو..داداش..برم؟حله چشمای خوشگلم میرم
    -برو ولی بامحافظ.بشنوم پیچوندیشون من میدونم و تو
    باخوشحالی هجوم میاره سمتم و باخوشی دست دور گردنم میاندازه:((چاک داداش بزرگه
    -بکش کنار لوس نکن خودتو
    -کی تموم میشه سام؟
    -چی باید تموم شه؟
    -این مشکلات،این خطرا،دعواها...
    سرش و بین دستاش میگیره و موهاش میکش،عادت همیشگیشه و میدونم که کلافه است
    -گوش کن ارشامهراتفاقی هم بیفته هرخطری هم که باشه هیچ بلایی قرارنیست سرتو بیاد توباید از خطرات دور باشی،من...
    حرفم و میبره و صداش از حرص میلرزه
    -بسه سام،خسته نشدی انقدر منو صرف کردی؟توکجای قصه ای؟جایی واسه خودت گذاشتی؟میشناسی خودتو؟بلدی بگی سام؟میدونی سام کیه؟
    جوابی جز سکوت براش ندارم
    -جواب بده سام تو کجای این قصه ای؟
    -هیچ و همه جا
    -چرا؟چرا همه چیز اینجوریه؟چرا...
    صدای تق تق کفش هایی مانع از ادامه ی حرفش میشه،به سمت صدا برمیگرده و اروم جوری که من بشنوم زمزمه میکنه
    -خاله است،لابد بابا و پری و پاشاهم باهاشن
    میغرم: ((به درک
    دستش و روی دستام میذاره میدونه چقدر عصبی ام و چقدر بهم میریزم حتی وقتی اسمشون میاد
    -سلام عزیزای دلم ،ارشام پسرم خوبی؟
    ارشام باارامش همیشگیش و لبخند جوابش رو میده
    -سلام حاله جون،شماخوبین؟
    -حالا که دیدمتون بهترشدم.سامیار پسرم توخوبی؟
    سردنگاهش میکنم
    -کی تاحالا تشدی مادرمن و من خبرندارم؟
    قیافه اش توهم میره
    -عزیزم من کم از مادر ندارم برای شما،خودم بزرگتون کردم،مثل پرنیان دوستتون دارم
    عکسش پشت پلکهام نقش بست،چشمهای خرمایی رنگش و لبخند ملیحش.بانفرت زمزمه میکنم
    -اسم مادر من و به زبون نیار
    دارشام دستم وفشار میده،به چشمهاش نگاه میکنم.رنگ التماس گرفته عسلی هاش تا بازهم دوا پیش نیاد پلک میزنم تا مطمئن بشه دعوایی درکارنیست
    -به به جمع خانوادگی تشکیل شده بدون پدر خانواده؟
    -سلام بابا خوش اومدی
    نفس عمیق میکشم،دلم فریاد میخواد،فریادی ازجنس ویرانگری!کاش میتونستم همین الان از بین ببرم مرد ناگرفته ی رو به روم و!
    -هنوز سلام دادن یادنگرفتی؟
    منظورش منم اما حتی نگاهش هم نمیکنم از بی اعتنایی متنفره ومن همیشه بی اعتناام به واژه ی پدر.خونسرد نگاهش میکنم
    -اونی که باید یادم میداد همیشع سرش شلوغ بود
    زهرکلامم و میگیره و کنار ارشام مینشینه و روبه پریچهر میپرسه
    -پریناز کجاموند؟
    -دوستش و دم در دید الان میاد تو دیگه
    نگاه میکنم به زنی که جلوی چشم هام.خواهرمادرم،خواهری که سالهاست شده همسر پدرم شده همبسترشیطان
    -سلام سلام جمعتون جمعه گلتون کمه که اونم اومد
    پوزخند روی ل*ب*هام پررنگ ترمیشه و بی اهمیت به این مثلا خانواده از جا بلندمیشم.صدای ارشام بلندمیشه
    -سام میری؟
    به سمتش برمیگردم از نگاهم میخونه که قصد فرار دارم از این جمع.موبایلم زنگ میخوره به صفحه نگاهی می اندازم به اسم هک شده ی کیوان
    -بله
    -سامیار به ناسبت کاری که کردی وموفقیتی که به دست اوردیم مهمونی ترتیب دادم.میایی؟
    -میام.کجا؟
    -لواسون ویلای کامیار
    قطع میکنم و به سمت اتاقم قدم برمیدارم
    -سام نکفتی کجامیری؟
    -کاردارم ارشام
    جزو کارهای معمول کیوان مهمونی گرفتن برای هر معامله ای که انجام میده مهمونی برای نمایش قدرتشکت شلوار مشکی ولباس مشکی و با کراوات قرمز ست میکنم،از عطر سرد و تلخ استفاده میکنم و تلخ مثل تمام روزهای من.به سمت پله ها میرم تا هرچه سریعتردورشم ازاین فضای خفقان اور
    -وای سامیار چقدرخوشتیپ شدی
    بی توجه به حرفش به ارشام نگاه میکنم،شیطنت داره حال و هوای چشمهاش
    -ندزدنت من اداشم و لازم دارما
    زبون نمیچرخه به حرف زدن وفقط سرم وتکون میدم و به سمت ماشین قدم میرم.به سمت لواسون حرکت میکنم.

    *******

    وارد ویلا میشم.ویلای بزرگ کامیار،برادرکیوان.
    _به موقع اومدی پسر
    به سمت کیوان برمیگردم،بالبخند به سمتم میاد و کنارم می‌ایسته.....نیم نگاهی بهش میندازم،پسر38ساله ای که جلوی چشمام وایستاده و شاید کسی باورنکنه حدو حدود رذالتش رو.
    کت و شلوار طوسی تنش،جذابیتش رو بیشترکرده
    دست از افکارم میکشم و باهاش هم‌قدم میشم.
    _سامیار امشب قراره پای یه معامله ی بزرگ تر هم بشینیم
    _پس حدسم درست بود فقط یه مهمونی ساده نیست
    اروم زمزمه کرد:((درسته
    باصدای بلند روبه جمعی که مقابلش ایستاده بودیم گفت
    _خ اینم مهره ی موفق داستان که بالاخره از راه رسید
    سرد و جدی به همشون نگاه میکنم
    _به به..سامیارخان خوشحالم دوباره میبینمت.
    باهاش دست میدم:((سلام
    رو به همشون سرموروبه نشونه ی سلام.تکون میدم
    _پدرت چرا نیومد سامیارجان؟
    بازاسمش میاد و من دلم عصیان.میخواد..نگاهی به کسی که این سوال و پرسیده میندارم.....صالحی،مرد پرقدرت و باهوش.
    _اطلاعی ندارم جناب صالحی....دوست گرمابه و گلستان شماست ازمن سراغش و میگیرید؟
    بلند و پرصدا میخنده به حرفی که خنده نداشت و پشتش دنیایی نفرت خوابیده بود.
    _درسته من و پدرت از خیلی وقت پیش دوست بودیم هیچ وقت از مجالس بیخودی خوشش نمیومد.
    حوصله ی بحث درباره ی نفرت انگیزترین های زندگیم و ندارم.به سمت بار میرم.
    یک لیوان وودکا برای خودم میریزم تا خاموش کنم اتیش درونم رو و انگار یادم رفته که الـ*کـل شعله ور میکنه اتیش رو!!!!
    به افراد جمع نگاه میکنم.
    توهم میلولن و میرقصن
    میچرخن و میخندن
    نگاه میکنن و لـ*ـذت میبرن
    رقاصه ی شیطان شدن و هم بالین مرگ.
    نگاهی به پیست رقـ*ـص میندازم.....هرکسی تواغوشی میرقصه و خودش و به نمایش میذاره
    لیوان و یک نفس سر میکشم
    باصدای خدمتکار به خودم میام.....
    _اقا...اقاکیوان گفتن برین اونجا
    و با دست جایی که کیوان نشسته بود رو نشون داد
    لیوان و روی میز.میذارم و به سمت کیوان میرم،روی صندلی مقابلش میشینم
    _بهت گفته بودم که امشب قراره راجب یه معامله ی بزرگ حرف بزنیم.
    _ خب
    _تمام کار بامن و صالحیه...تو نقشت پشتیبانیه و حفاظته.حفاظت از نقش های ما...
    وسط حرفش میپرم
    _تند نرو کیوان....اول بگو معامله ی چی؟؟
    دستپاچه میشه،اما سعی داره بروز نده
    _ چه فرقی میکنه پسر؟مثل همیشه!!
    پر تاکید میگم
    _معامله ی چی؟
    صالحی با جدیت زمزمه میکنه:((قاچاق انسان
    جامیخورم اما چهرم چیزی رو نشون نمیده و هنوز خونسردم از این تصمیم عجیب
    _ببین سامیار طرف قرداد یه شیخ عربه....دخترها تا چند وقت دیکه اماده میشن،تمام نقشه ها اماده است و تواز نطر امنیتی مارو ساپورت میکنی..و مطمئنم که اینکار و میکنی
    پوزخند میزنم
    _اشتباه میکنی
    جامیخوره
    _چی؟
    _اشتباه میکنی که مطمئنی کمکت میکنم
    _یعنی چی؟توباید کمکم کنی
    به چشماش خیره میشم،اروم و شمرده ولی با تاکید میگم
    _تو زندگی سامیار هیچ.....هیچ بایدی وجود نداره
    _اما..
    نمیذارم حرفش و کامل کنه
    _من اینکارو نمیکنم کیوان
    _چرا؟
    به سمت صالحی برمیگردم،سوالشو با عصبانیت پرسید،اما من ارومم این روشه سامیاره
    _دلایلم به خودم مربوطه
    _سود بزرگی میکنی
    ازجا بلندمیشم
    _نیازی به این سود ندارم
    نگاه کوتاهی به جمع انداختم
    _خدانگهدار
    به سرعت ازاونجا خارج شدم
    به سمت پناهگاهم میرونم.بلندترین نقطه از تهران
    ازاینکه همه چیززیر پاهای منه احساس ارامش میکنم،این سکوت و سیاهی غرق لذتم میکنه.
    من گناهکارم،یه ادم سیاه اما قوانین خودم و دارم
    من به زنها و دخترها صدمه نمیزنم تاوقتی که بهم صدمه نزنن....سامیار ضعیف کشی نمیکنه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    صدای دربلند می شه وپشت بندش منشی وارد اتاق می شه.
    -اقا مهندس
    بهش نگاه می‌کنم، جلو میاد
    -این پرونده هارو باید امضاکنین
    -مربوط به چیه؟
    -مربوط به خروج قطعه ها از گمرگ و درخواستی مبنی بر همکاری با شرکت ایتالیایی
    -یه نگاهی بکنم بعد امضا می‌کنم
    -قربان تا یکساعت دیگر هم با شرکت رادمهر قرار دارید
    -خیلی خب میتونی بری
    -اطاعت قربان با اجازه
    باخروجش چشم می‌بندم، می‌خواستم ذهنم و متمرکز کنم اما صدای موبایلم به گوش میرسه. نگاهی به صفحه انداختم. لعنتی!
    -چیه؟
    -سامیاراین مسخره بازیارو تموم کن اینکارو انجام بده پسر، به نفع توام هست سودخوبی توشه. مطمئن باش علاوه بر سود خوبش موقعیت خوبی برای بیشتر نشون دادن خودته. الو سام... می‌شنوی؟
    -تموم شد؟
    -چی؟
    -حرفات! تموم شد؟
    -قبول می‌کنی؟
    -نــــــــــــــــــــه
    قطع می‌کنم. کیوان کلافه‌ام کرده ازبس این روزها پاپیچم شده برای انجام این کار ولی من روی حرفی که بزنم وایمیستم سامیار به زنها و دخترها کاری نداره

    *****

    بالاخره جلسه تموم شد، کسل کننده اما با موفقیت
    -اقای تهرانی ازهمکاری باهاتون خیلی خوشحالم
    مقابلش می‌ایستم، بهمن رادمهر، بزرگ مرد کارخونهٔ رادمهر، باهاش دست میدم
    -همچنین جناب رادمهر
    به خارج از اتاق راهنماییشون می‌کنم، باخداحافظی ازشون جدامیشم
    -اقای مهندس
    به منشی نگاه می‌کنم.
    -برادرتون تماس گرفتن، وصل کنم؟
    -بله
    به سمت اتاق میرم، گوشی و برمیدارم تا تلفن وصل بشه
    -بله ارشام
    -سلام داداش...قربون برم منم خوبم توچطوری؟ چه خبر؟ خانوم بچه‌ها خوبن؟
    شیطنتش سرحال میاره جسم خستم و
    -حرفت و بزن پسر
    صداش اروم شد
    -سام
    -بله
    -بابا اومده اینجا کارت داره، گفت بهت بگم زودبیایی خونه
    -الآن نه ارشام کاردارم وقت ندارم
    -سام عجله داره، خیلی عصبیه بیا
    صداش رنگ التماس گرفت
    -میایی؟
    نفسم و کلافه بیرون میدم. لعنت به این شانس
    -میام
    -دمت دمادم داداچ می‌بینمت
    گوشی و سرجاش میذارم. لعنت بهت... لــــــــــعنت
    از اتاق خارج میشم
    -تمام قرارهای امروز و کنسل کن و هر خبری شد به هم اطلاع بده
    منشی با ترس بلندمیشه
    -بله قربان خیالتون راحت
    ازشرکت بیرون می‌زنم وبه سمت ویلا می‌رونم ذهنم درگیره... درگیر اینده ی نامعلوم
    پشت درویلا می‌رسم، بوق می‌زنم تا در وبازکنن، نگهبان سریع درو بازمیکنه وارد میشم و ماشین و پارک می‌کنم، ازماشین پیاده میشم و به سمت خونه میرم، سر و صدای ارشام میاد و صدای خنده‌های بلندش توخونه پیچیده. وارد سالن میشم
    -چه عجب اقا تشریف آوردن
    ارشام بلندشد و جلو اومد
    -سلام سام
    سرم و به نشونه سلام براش تکون میدم. بازبه حرف میاد
    -بیا بشین کارت دارم
    تکون نمی‌خورم. سام از اطاعت بیزاره
    دادمیزنه
    -نشنیدی؟ بیا بتمرگ کارت دارم
    ارشام زمزمه کرد
    -سام بشین
    تکون نمی‌خورم اما زبونم به جنب و جوش میفته
    -برای نشستن توخونه خودم نیاز به اجازه از تو ندارم حرفتو بزن، چیکارم داشتی؟
    عصبی می شه من غرق لذتم از حرص خوردنش
    -این چه کاری بود کردی؟ احمق داری با ابروی من بازی می‌کنی؟ این چه جوابی بود به صالحی دادی؟ چرا درخواست کارش و قبول نکردی؟
    پوزخند می‌زنم. از کدوم ابرو حرف می‌زد مرد ناگرفته مقابلم؟ جلوی روم می‌ایسته
    -به چی می‌خندی پسره ی احمق؟
    بیشتر از حدش حرف میزنه! هیچ کس حق توهین به سامیارونداره دستش بالارفت تا روی صورتم فرود بیاد دستش و می‌گیرم و فشارمیدم اخماش توهم میره از حس درد نگاهم به ارشام میفته، چشمش پراز ترس، دستش و با قدرت فشارمیدم و پایین میندازم
    -هرکی هستی باش حق نداری تو خونه من صدات و بالاببری، این خونه حرمت داره، بی حرمتش می‌کنم کسی رو که احترام خونه من و زیرپابذاره من هرجوابی به صالحی دادم به خودم مربوطه من زیردست تونیستم که از تو دستور بگیرم
    میخنده و با عصبانیت فریاد میزنه
    -توهرچی داری ازمن داری می‌فهمی هرچی که داری
    فریادم بلندمیشه
    -من هرچی دارم از تلاش خودمه حتی یکبارهم ازتو کمک نگرفتم این و توگوشت فروکن سامیار به کمک هیچ کس احتیاج نداره. هرکاری هم بخوام می‌کنم ابروی نداشتهٔ توام برام مهم نیست

    ارشام:

    چشمام قفلِ روی سام. صداش، توسرم می‌پیچه
    - من هرچی دارم از تلاش خودمه حتی یکبارهم ازتو کمک نگرفتم این و توگوشت فروکن سامیار به کمک هیچ کس احتیاج نداره. هرکاری هم بخوام می‌کنم ابروی نداشتهٔ توام برام مهم نیست
    هیچ وقت دلیل نفرت سام و ازپدرم نفهمیدم تاوقتی که یادمه همیشه بینشون دعوا بوده و دعوا و من هنوز گنگم تو این بیراهه! صدای پدرم بلند میشه
    به چیت می‌نازی پسر؟ این ثروت هم مال منه و..._
    سام وسط حرفش پرید... با حرص میخنده و بعد صدای وغرشش به گوشم میرسه و آزارم میده. دوست ندارم اذیت شدن سام و ببینم
    -خفه شوومیفهمی خفه شو. تمام ثروت من ازمادرم به من ارث رسیده من یه پاپاسی هم از پولهای کثیف تو استفاده نکردم. همهٔ دار و ندار من مال مادرمه مدارکش هم هست، تو حق هیچ ادعایی جلوی من نداری
    پدر دستش و به نشونهٔ تهدید جلوی سام تکون می‌ده و انگار نمیدونه سام زیر بار هیچ زوری نمیره
    -هرغلطی می‌کنی بکن اما حق نداری پیشنهاد صالحی رو رد کنی
    -به تو هیچ ربطی نداره من از هیچ‌کس دستور نمی‌گیرم حالا هم از خانهٔ من برو بیرون
    -احمق من پدرتم
    صدای عربدهٔ سام تیرهٔ پشتم و میلرزونه، دستاش میلرزه چشمام و می‌بندم تا نبینم لرزش تکیه گاهم و.
    -من پدر ندارم. سامیار از دار دنیا فقط یک برادر داره و بس، حیف اسم پدربرای تو. از خونه ی من گمشو بیرون
    پدر باعصبانیت بیرون میزنه ازخونه نگاهم به سام میفته خودش و روی مبل میندازه. چقدر دلم می‌خواد مثل بچگی‌هام توبغلش های های گریه کنم اما با ارامش و لبخند به سمت سام میرم
    همیشه یادمه اون روزو ...شیش سالم که بود سام با پدرم دعواش شده بود"
    اونبارهم خیلی عصبی بود باگریه بهش گفتم
    -سام چیکارکنم اروم شی؟
    اشکام و پاک کرد گفت بخند هرموقع عصبی بودم توبخند... بخند تا اروم شم و من محکومم به خندیدن."
    به سمتش میرم و مشتی به بازوش می‌کوبم
    -سام خدایی چطوری اتقدر داد می‌زنی؟ حنجره منجره فولادیه نه؟ رمز موفقیتت چیه؟
    برگشتم دیدم با اخم زل زده به من...با صدای لرزون گفتم
    -سام
    اخمش بیشتر میشه
    -چیه؟
    -روم نمیشه خودم ببینم...بی زحمت نگاه کن ببین شلوارم خیسه
    چشمش گنگ میشه، نیشم و باز میکنم
    -اخه بد اخم کردی منم ناجور گرخیدم ازت جون داداش گفتم شاید شلوارم و خیس کرده باشم و هیثیت و مردونگی و به باد داده باشم
    چشمش خندید اما هنوزم اخم داشت خم شدم ازظرف روی عسلی چندتا گیلاس برداشتم، انداختم تودهنم وتوهمین حین صداش زدم
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    -سام
    -دیگه چیه؟
    -توانقدر اخم می‌کنی پیشونیت درد نمیگیره؟ نه خدایی سؤال شده برام سرطان اخم داری نه؟ ازاولم میدونستم یه درد و مرضی توجونت هست. بابا دلم پوسید یکم بخند، نکنه دندونات و کرم خورده؟ اره؟ اره سام؟ خجالت می‌کشی کسی دندونات و ببینه؟ الهی داداشت بمیره نه نه من خیلی حیفم که پیش مرگ تو بشم الهی پریناز واست بمیره که اینهمه وقت نمیدونستیم توازخجالت نمیتونی بخندی هی زرت و زرت احم می‌کنی...میگم سام چرا صدات درنمیاد نکنه خفه شدی ها؟
    برگشتن سمتش دیدم داره استیناش و بالا میزنه، گیلاس پرید توگلوم هم خندم گرفته بود هم سرفه می‌کردم بلند میشم و عقب عقب راه میرم سام هی به سمتم میاد وانگشتاش وتکون میده
    با خنده شروع میکنم به حرف زدن
    -ببین سام بادعوا چیزی درست نمیشه که بیاباهم مسالمت امیز حرف بزنیم. حالا دندونات خرابه دلیل نمیشه منِ بدبخت و بزنی که برادرمن. پریناز پیش مرگت بشه الهی
    پشتم میخوره به دیوار و سامیار جلوم میایسته
    -که دندونای من خرابه اره؟ من سرطان اخم دارم؟ من درد و مرض توجونمه اره؟
    با ادا و اطفار گوشهٔ لبم و به دندون گرفتم
    -هـــــــــــــــــــی سامی این حرفاچیه می‌زنی؟ کی اینارو بهت گفته؟ دیگر نشنوما زشته داداش من همه جیو نباید بهت بگم که تا کی من هی حواسم به توباشه اخه خودتم یکم رعایت کن دیگه
    خواستم از زیر دستش فرارکنم که دستمو میگیره و میپیچونه
    -نشنیدم چی گفتی یه بار دیگر تکرارکن
    -سام توروخدا نگو که گوشاتم مشکل داره
    دستمو بیشترفشارداد. هم از درد داشتم می‌مردم هم می‌خندیدم
    -ای...ای. غلط کردم لامصب ول کن دستم و. سام...آایی. سام ول کن دستم شکست بخدا
    یه فشار محکم به دستم داد و بعد ولش کرد، بااخم برگشتم سمتش، همونجوری که دستم و ماساژ می‌دادم زیر لب با خودم حرف می‌زدم
    - لامصب زورخر داره از ادمیزاد به دوره پسره ی نره خر اورانگوتان
    -هـ*ـوس کتک کردیا
    سریع نیشمو باز میکنم و با لبخند میرم سمتش
    - نه داداش فدات برم همینا کافی بود بیابریم خندق بلارو پرکنیم که من گشنمه

    سامیار:

    عصبیم به‌اندازهٔ تمام دنیا عصبیم ازاین همه تکرار عصبیم
    -چرا نمیایی سام؟
    به سمتش میرم
    -باید برم ارشام کارای شرکت عقب
    -اوکی مواظب خودت باش
    نگاه کوتاهی بهش میندازم و به سمت دربرمیگردم ازخونه بیرون می‌زنم سوارماشین میشم. شمارش و می‌گیرم
    -الو رامین
    -جانم اقا
    -به کجا رسیدی؟
    -درگیرکارجدیدن اقا مدارک هارسیده خیالتون راحت حواسمون هست.
    -خیالم وقتی راحته که به سرانجام برسه این کار حواستون جمع تک تک کارها باشه
    -اطاعت قربان
    تلفن و قطع می‌کنم. وارد شرکت میشم، منشی با دیدنم بلند میشه
    -سلام اقا مهندس، برگشتین؟ اخه قربان گفتید قرارهارو کنسل کنم
    -بگو یه لیوان قهوه برام بیارن
    حرفش و قطع کرد.
    -چشم
    وارد دفتر خودم شدم روبه روی اتاق سرتاسر شیشه است، پشت شیشه‌ها می‌ایستم. تهرانِ بزرگ از این بالا وسعتش به‌اندازهٔ چراغ هاییه که روشن نگهش میدارن کوچیکه، این شهر زیادی کوچیک و نفس گیره به اسمون نگاه می‌کنم آخرهای تابستون اما انگار اسمون دلش خیلی گرفته.
    صدای در از اون حال و هوا بیرونم میکشه
    -بیاتو
    باقهوه داخل میاد! قهوه رو روی میز میذاره با اجازه‌ای میگه و میره قهوه رو برمیدارم و باز به اسمون زل می‌زنم. طلب دارم ازش انگاری از اون که میگن اون بالاست و من سال‌هاست فراموشش کردم
    رعد وبرق دل اسمان و میشکافه و بارون میباره. خیس می شه این شهر بزرگ زیر گریه بی امون اسمون بدنم منقبض می شه
    اونشب هم بارون می‌بارید نه؟
    اونشب هم رعد و برق زد؟
    صدای خنده میاد اونشب هم صدای خنده‌ها بلندبود نه؟ فشار دستام دود فنجون بیشترشد لعنت به تمام شب‌های زندگیم، باریکهٔ خون و دنبال می‌کنم کی شکست فنجون؟ نمی‌سوزه؟ نه دستم نمی‌سوزه اما قلبم عجیب سوزش داره
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    صدای درمیاد و پشت بندش صدای منشی
    -اقای مهندس اقای رنجبراومدن
    بدون اینکه برگردم سمتش جوابش و میدم
    -بفرستش تو
    -چشم قربان
    صدای قدم‌های رنجبر بعدهم صدای پرخنده اش میر سه
    -به‌به مهندس تهرانی روی ماهتون و ببینیم اقا
    سردی نگاهم تو صورتش میزنه
    -حرفت و بزن
    نگران جلو میاد
    -اقای مهندس دستتون چیشده؟ وایستید باند بیارم
    -گفتم حرفت و بزن
    -نمیشه که اخه عفونت می‌کند دستتون
    از کوره در میرم
    -مگه کری؟ گفتم حرفت و بزن
    آب دهنش و پر صدا قورت میده ازترس
    -ببخشید اقا جونم براتون بگه که اون محموله که قرار بود برسه رو یادتونه؟
    سرم و به نشونه ی تأیید حرفش تکون میدم
    -رسید اقا الآن شمال توهمون ویلایی که دستور دادید انبار کردیم بچه‌ها منتظر دستور شمان
    -امشب راه میفتیم شمال اماده باشید
    -چشم اقا پس ما بریم مقدمات و اماده کنیم و به بچه‌ها خبربدیم
    با بسته شدن در متوجه رفتنش شدم دکمهٔ تلفن و نگه می‌دارم
    - خانوم علوی بیا اتاق من
    چندلحضه بعد بازدن ضربه‌ به در وارد اتاق می شه
    -من یک هفته نیستم هراتفاقی هراتفاقی افتاد بهم خبر میدی و تمام قرارهای این هفته رو کنسل کنید
    - بله قربان خیالتون راحت
    -حتی بی اهمیت‌ترین چیزهارو هم گزارش بده
    -چشم مهندس
    -خوبه. برو به کارت برس
    نگاهی به دستم می‌کنم، خون‌ها روش خشک شده بی اهمیت به سوزش دستم بلند میشم و به سمت خونه میرم. با ورود به خونه نازگل به سمتم میاد
    -چشم اقا
    -نازگل یه چمدون برای یک هفته برام بچین، تکمیل باشه
    ازجلوی چشمام کنار رفت
    به سمت ارشام میرم، پشتش به منه قبل از اینکه بهش برسم صدای گیتارش بلند می شه، یه گوشه وایمیستم
    دوباره می‌شکنه سکوت با بغضم
    دوباره ادمها حالت و میپرسن
    دوباره مثل قدیم توقلبم و بشکن
    دوباره گریه کبودی چشمم
    غیرتو کل شهر ازحالم خبر داره...
    (چرا گریه کردم از اشوان)
    با تموم شدن اهنگش صدای دست زدن بلند شد

    ارشام:

    دلم گرفته، گیتارم و برمیدارم و شروع به خوندن میکنم با تموم شدن آهنگ صدای دست زدن بلندمیشه، برگشتم پشت سرم دیدم همهٔ خدمتکارا دارن برام دست میزنن با لبخند به سمتشون میرم
    -مرسی مرسی فداتون برم من متعلقم به همه شرمندم کردین بابا
    -وای اقا ماشالا هزار ماشالا صداتون حرف نداره آدم اشکش در میاد
    برگشتم سمت محبوبه و تعظیم کوتاهی کردم
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    -قربون شما مرسی از لطفت
    نگاهم به بی‌بی گل افتاد کسی که از بچگی کنارمن و سامیاربوده، یه جورایی دایهٔ ما محسوب می شه، با روسریش اشکاش و پاک میکنه
    -قربونت برم بی‌بی گریه چرا؟ صدام انقدر بدِ؟
    -نه مادر محبوبه راست می گـه صدات قشنگه اشک آدم و درمیاره
    -ای کلک نکنه یاد شکست عشقیات افتادی و داری گریه می‌کنی
    لبش و گاز میگیره و تند تند اشکاش و پاک می‌کنه
    -اوا ارشام مادر نگو اینو زشته واسه منِ پیرزن
    با صدای بلند به حرکاتش می‌خندم کم نداره بی‌بی برام از مادر
    -ای به چشم حالا بگو چرا گریه می‌کنی؟
    دوباره چشمش پر میشه از اشک
    -هیچی عزیز بی بی.بچه که بودی همین‌جا اقاسامیار بهت گیتار زدن یا می‌داد اقا از خدابیامرز مادرت یادگرفته بود. چقدر حرصش می‌دادی اقارو تا تار زدن یاد بگیری الهی بمیرم واسه بچم که چندساله زندگی راحت نداره...یادته توام؟
    یادمه؟ مگه می شه یادم بره. مگه اون روزا فراموش می شه؟
    -اره بی‌بی یادمه چقدر حرص می‌خورد تا درست بزنم. هراهنگی که یادمیگرفتم یه جایزه بهم می‌داد، بی‌بی یادته یه سری خواب بود روش آب یخ ریختم!
    نخودی میخنده
    -بمیرم براش یک هفته مریض شد بخاطر اون کارت برم برم به کارام برسم
    با نگاهم بدرقه‌اش کردم غرق میشم توژرفای خاطراتم، توبچگی‌هایی که زیادی شیرین گذشت.

    سامیار:
    منم یادم بود، سرو کله زدن با ارشام واسه یادگرفتن گیتار، شیطنت هاش منم همش و یادم بود، زهرخندی به این یاداوری ها می‌زنم. به سمت ارشام میرم، صداش می‌زنم اما انقدر تورویاهاش فرورفته که متوجه نمیشه محکم پس‌گردنش می‌کوبم که ازجا میپره
    -مرض داری؟ نه خدایی مرض داری؟ چرا می‌زنی خب مردم ازار؟ عــــــــــه امنیت نداریما دستت هرزشده ها، چپ میره راست میره زرت و زرت من و میزنه
    بااخم‌های توهم رفته نگاهش می‌کنم
    - چته؟ باز سرطانت عود کرد؟ من زیر دستات نیستم اخم کنی شلوارم و خیس کنما میزنه توسرم بعد واسه من اخم می‌کند، به جای اینکه من طلبکارباشم شازده طلبکاره زمونه عوض شده بخدا
    -می‌بندی یا ببندم برات؟
    -مگه بازه؟
    منظورش و نمی‌فهمم و سوالی نگاهش می‌کنم، یه لبخند گشاد تحویلم می‌ده
    -زیپ شلوارم و میگم، مگه بازه؟ اخه گفتی می‌خوای ببندی
    -فکت و ببند ارشام. کارت دارم
    -بوگو ببینم چه دردته، وایسا ببینم دستت چیشده سام؟ این چه وضعشه؟
    تازه حواسم جمع دستم شد که دوباره داره خونریزی می‌کنه
    -چیزی نیست، گوش...
    وسط حرفم میپره
    -چی چیو چیزی نیست؟ کوری یا خودت و زدی به کور بودن الحمدالله؟ نمی‌فهمی داره ازت خون میره؟ احساس قلبی نداری لامصب تو احساس درد هم نداری؟ اصلاً درد تو دایره لغاتت معنی شده؟
    با عصبانیت داد میزنه
    -نازگل نازگل جعبهٔ کمک‌های اولیه رو بیار
    نازگل سریع با جعبهٔ کمک‌های اولیه میاد، ارشام از دستش میگیره و شروع به پانسمان دستم میکنه روی زخمم بتادین میریزه، از احساس سوزش چشم میبندم
    -با چی بریدی دستت و؟
    -لیوان شکست
    -چرا؟
    پرحرص برگشتم سمتش.
    -از سؤال و جواب بدم میاد ارشام، ول می‌کنی یانه؟
    پانسمان دستم تموم میشه، پوزخندی به دست باندپیچی شدم می‌زنم
    -ازفردا تایک هفته نیستم
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    جدی شد، صاف میشینه
    -کجا به سلامتی؟
    -شمال
    -چرا اتقدر یهویی؟
    -کار پیش اومده برام.
    -منم...
    نمیذارم جملش و کامل کنه
    -نه
    -چرا؟ خب منم بیام دیگه
    -ارشام نه! تواین مدت حواست به خونه و شرکت باشه
    بانارضایتی سرتکون میده و باشه ای میگه
    -سام
    -بله
    -کی میری؟
    -امشب
    -سام
    کلافه نگاهش می‌کنم
    -بــــــــــله
    بلندمیشه، دستش و روی شونم میذاره
    -مواظب خودت باش داداش بزرگه من داداشمو لازم دارما
    -هستم
    به سمت اتاقش میره. نازگل به سمتم میاد
    -اقا چمدونتون اماده است
    -میتونی بری
    موبایلم و برمیدارم و شماره ی رنجبر و می‌گیرم
    -جانم مهندس
    -تانیم ساعت دیگر اماده باشید حرکت می‌کنیم
    -اطاعت اقا
    قطع می‌کنم
    -نازگل
    سریع به سمتم میاد
    -بله اقا
    -چمدونم و با سوییچ ماشین بیار
    چشمی میگه و به سمت پله هامیره به اتاق کارم میرم و درش و باکلید بازمیکنم، اتاقی که هیچ کس جز خودم حق ورود بهش و نداره
    سمت تابلو بزرگ میرم و کنارش می‌زنم، به گاو صندوقی که پشتشه نگاه می‌کنم و رمزش و می‌زنم. مدارک و برمیدارم و از اتاق بیرون میرم
    به سمت نازگل میرم و سوویچ و چمدون و ازش می‌گیرم
    -سامیار
    عقب گرد می‌کنم و روبه روش وایمیستم.
    -الآن میری؟
    -اره
    -ببین خودت که به جهنم اما مواظب داداشم باش
    -هستم کوچولو
    حرصی میشه
    -می‌زنم لهت میکنما به من نگو کوچولو گنده بک
    به سمت ماشین میرم و سوارش میشم. ارشام بالای پله‌ها وایستاده، تک بوقی براش می‌زنم، برام دست تکون میده.
    ازویلا خارج میشم و راه می‌افتم
    بارون هنوز هم میباره، ضبط ماشین و روشن می‌کنم
    آهای دنیا آهای دنیا
    همین امشب خلاصم کن
    آگه کفره بگذار باشه...
    متن آهنگ اعصابم به هم میریزه ضبط و خاموش کردم و ادامهٔ مسیر و تو سکوت رانندگی کردم
    بعد چهار ساعت بی وقفه رانندگی کردن میرسم شمال. رنجبر به سمتم میدوئه
    -سلام اقا خوش اومدید
    -امشب استراحت کنید. فردا سرساعت ۱۰ اینجا باشید
    -چشم
    با سه نفری که کنارش بودن سوار ماشین میشن و میرن. وارد ویلا میشم...سوت و کوره
    سمت اتاق هامیرم... در و با پا باز می‌کنم و وارد اتاق میشم در با صدای بدی به دیوار میخوره. خودم و روی تخت میندازم، بعد از دعوا و تشنج امروز نیاز به استراحت دارم چشمام و می‌بندم. خودم و به دست خواب میسپرم
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    ******
    روبه روی آیینه می‌ایستم... دستی به کت و شلوار خوش دوخت مشکی که به تنم نشسته می‌کشم
    دست می‌برم سمت شیشهٔ تزئینی و باشکوه ادکلنم به زیرگردن و مچ دستهام می‌زنم. عطر سرد و مسخ کننده اماده کردن ویلا یک هفته طول کشید، اماده کردن برای مهمانی بزرگی که من ترتیب دادم برای انجام معامله‌ای بزرگ
    به سمت پله‌ها میرم، بالای پله‌ها مکث می‌کنم. یک دستم و داخل جیبم میذارم و ازپله ها به سمت پایین حرکت می‌کنم... راه رفتنم مثل همیشه است، هماهنگ و محکم، با غرور.
    نگاه خیلی‌ها روی من خیره است یه نگاه کوتاه به میزشون میندازم و بهشون نزدیک میشم، منصوری و صدر با لبخند بلند میشن
    -سلام مهندس تهرانی عزیز... قربان مشتاق دیدار خیلی خوشحالن که میبینمتون
    تنها به دادن سلام اکتفا می‌کنم...جا میخوره انتظار داره گرم‌تر تحویلش بگیرم با هردونفرشون دست میدم و با مکث کوتاهی می‌نشینم کنارشان
    -خب جناب تهراتی کی راجب موضوع خودمون صحبت کنیم؟
    -بعد از پایان مهمانی
    ازجابلندمیشم
    -از مهمانی که براتون تدارک دیده شده لـ*ـذت ببرید
    به سمت دیگری حرکت می‌کنم. گوشه‌ای می‌ایستم جامی برمیدارم و از دور نگاهشون می‌کنم. منصوری کنار زن جوان و خوش پوشی نشسته، چشمهای آبیش پرشده از هـ*ـوس و لـ*ـذت. پیرمرد ۵۵ ساله‌ای که زیادی جوان ترازسنش نشون می‌دهد و تنها نکتهٔ جذابش چشمهای آبیشِ...
    سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می‌کنم. چشم میگردونم تاپیداش کنم، دختری به سمتم می‌آید با لبخند اغواگرانه‌ای مقابلم می‌ایسته
    -سلام
    بی‌حرف بهش خیره میشم... تکه‌ای از موهای طلاییش و به دست میگیره و با طنازی بازیش می‌دهد
    -من دختر مهندس صدرهستم... آیسا خوشحالم که میبینمتون
    جام و سر می‌کشم. کنارم می‌ایسته
    -افتخار یه دور رقـ*ـص و به من می‌دید مهندس تهرانی؟
    یک تای ابروم و بالا میندازم نجواگرانه زمزمه می‌کند
    -لطفاً درخواستم و رد نکنید
    میخوام پسش بزنم که صدای صدربه گوشم میخوره
    -مهندس جان دخترمن امشب قول یه دور رقـ*ـص و ازمن گرفته به پاس همکاری امشب
    ناچارمجبور به قبول درخواستش میشم
    -مشکلی نیست اقای صدر
    چشم‌های سبز آیسا برق میزند لباس مشکی تنش سفیدی پوستش به حراج گذاشته آهنگ ملایمی تو فضا پخش شد. دست‌های ظریفش رو دور گردنم قفل می‌کند و خودش و کامل تو آغوشم جامیده دستام و دور کمر باریکش حلقه می‌کنم. شروع به رقصیدن می‌کنیم. دستش و نوازش گونه روی گردنم می‌کشد وتا روی سـ*ـینه‌ام امتداد می‌دهد. نفس‌های گرمش و زیرگلوم حس می‌کنم، دستش و روی سـ*ـینه‌ام میچسبونه، زیرگوشم زمزمه می‌کند
    -شمافوق العاده‌اید سامیار
    جوابی به حرفش نمی‌دم با تموم شدن آهنگ از اغوشم بیرون می‌کشمش و به سمت صدر و منصوری میرم. آیسا هم میر سه و کنار پدرش می‌ایسته
    -رقـ*ـص چطوربود؟
    خیره نگاهم می‌کند
    -عالی بود پدرمهندس معرکه ان
    پوزخندی به روش می‌زنم و روی صندلی می‌نشینم
    -خب اقایون بهتره شروع کنیم
    *******

    روبه روی دریا ایستادم نیم ساعتی از پایان مهمانی گذشته محموله‌ها به خوبی جابه جاشد. امواج پرخروش دریا خشمگین به ساحل می‌زنند و برمیگردند.
    دریا وحشتناکه درسیاهی اما من زاده این سیاهی‌ام این دهشتناک بودن برای من ارامش بخشِ. صدای هق هقی توساحل میپیچه، دنبال صدا میرم هرچه به دریا نزدیک ترمیشم صدای گریه بیشترمیشه.
    خیره میشم به دختر جلوی دیدم، موهای مشکیش قاب گرفته صورت سفیدش رو
    پشت صخره‌ای بزرگ نشسته و زانوهاش و دراغوش گرفته، صدای هق هق محزونش تمام ساحل و پرکرده
    نگاهم و ازش می‌گیرم
    بی‌اعتنا به دخترک به سمت ویلا برمی‌گردم
    *******
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا