کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
_ اِاِاِ رها خانم بیدار شدید؟
برگشتم کلثوم و دیدم.
من:
_ بله اِممم پس بقیه کجان؟
کلثوم:

_ خانم رفتن جنگل چادر بزنن تا فردا هم نمیاین.

اِاِاِ نامردا من و نبردن بهتر عوضش منم یکم فضولی می کنم والا !

من:
_ باشه کلثوم میشه بهم صبحانه بدی؟
کلثوم:
_ چشم رها خانم الان میز و میچینم.
من:
_ نه آشپزخونه می خورم.
کلثوم:
_ آخ نمیشه که آشپزخونه مناسب شما نیست.
من:
_ خیلیم هست تازه میخوام با بقیم آشنام کنی.
کلثوم:
_ چشم رها خانم.
به سمت آشپزخونه حرکت کرد که منم عین جوجه اردک دنبالش راه افتادم.
داخل آشپزخونه که شدم دو تا دختر و دیدم اونام برگشتن و با تعجب من و نگاه کردن خیلی ریلکس رفتم رو یکی از صندلیای میز نشستم کلثومم مشغول چیدن میز شد.
من:
_ خانما معرفی نمی کنید؟
کلثوم مداخله کرد:
_ کوثر دخترمه و سرمه هم خواهرزادمه.
من یه نگاهی به جفتشون انداختم الان انتظار داشت با علم غیب بفهمه کدوم کوثره کدوم سرمه؟

من:
_ خب کدومتون کوثره؟
یکی از دخترا گفت:
_ من.
خب معادله حل شد اون یکیم سرمس ؛ نگاهی به کلثوم انداختم که میز و چیند و مشغول کارش شد اون دوتام مشغول کاراشون شدن همینطور که صبحونه می خوردم مشغول آنالیزشون شدم کلثوم زنه تپل و مو حنایی و با چشمای قهوه ای و لبای متوسط و قد کوتاه و دخترش همشکل خودش بود با این تفاوت که لاغر تر بود سرمه دختر چشم و ابرو مشکی و پوست سفید با قد متوسط و لاغر بود.
تقریبا صبحونم و تموم کرده بودم که صدای ماشین اومد چند دقیقه بعد هم یه مرد از دردوم آشپزخونه که مستقیم به حیاط راه داشت با کلی خرید وارد شد خریدا رو گذاشت زمین.

کلثوم:

_خسته نباشی.
مرد :

_ درمونده نباشی.
من:
_ اِممم کلثوم خانم ایشون کی هستن؟
مرد برگشت و نگام کرد.
کلثوم:
_ حشمت همسرم و نگهبان ویلاس رها خانم.
من:

_ آهان سلام صبحتون بخیر خسته نباشید.
حشمت بهم لبخند مهربونی زد و گفت:
_ سلام دخترم صبح شما هم بخیر درمونده نباشی.
حشمت مردی با موهای کم پشت و چشم و ابرو مشکی و قد کوتاه و نسبتا چاق بود.
صبحونم و تموم کردم و از جام بلند شدم تا برم فضولی کنم.
من:
_ مرسی کلثوم خانم.

کلثوم نگاهی به میر انداخت و گفت:
_ وااا رها خانم شما که چیزی نخوردی.
با تعجب یه نگا به میز و کلثوم انداختم تقریبا میز و شخم زده بودم الان.

انتظار داشت دقیقا چی و بخورم؟
لبخند شلی زدم:
_ مرسی کلثوم خانم سیر شدم.
اووووف اینم کم داشتا کم مونده بود کف ظرفارم لیس بزنم اونوقت میگه چرا کم خوردی؟ الحقم که چقدر بهم چسبید هیشکی نبود با خیال راحت میل نمودم اصلا وقتی این خاندان نچسب باشن آدم نفسم نمیتونه بکشه والا!
خلاصه به حیاط رفتم داشتم با نیش بازهمینجور وسط حیاط راه می رفتم که... .
نیشم بسته شد الان دقیقا داشتم کجا می رفتم ؟ من که سولاخ سونبه های ویلا رو یادم رفته بود خواستم برگردم برم از کلثوم بپرسم که... .
حشمت و دیدم.
من:
_ آقاااا حشمت؟
بنده خدا برگشت و من و با تعجب نگاه کرد که عربده زدم و صداش کردم لبخند گنده ای زدم و رفتم جلوش وایسادم.
من:
_ ببخشید آقا حشمت میشه عمو صداتون کنم؟
حشمت لبخند مهربونی زد:
_ چرا که نه دخترم ؟ راحت باش.
من:
_ خب عمو میخواستم بپرسم اینجا زیرزمینی ، اتاق مخفی ، چیزی داره؟

حشمت با همون لبخند گفت:
_ میخوای کل خونه رو برات توصیف کنم ؟
با پروگری گفتم:
_ لطف می کنید.
شروع کرد:
_ همونجور که دیدی اینجا یه خونه ویلایی دو طبقه ی بزرگه که آشپزخونه وپذیرایی چند تا ازاتاق خوابا طبقه ی اول و سرویس های بهداشتی و چندتا اتاق دیگه و اتاق کار جناب بخشنده ی بزرگ وکتابخونه طبقه ی دوم و پشت ویلا که دار و درختا و یه انباری و اتاقک من هست و با یه تاپ که یکم جلوتر از اتاقک منه.
و زیرزمین کنار ساختمون که توش یکم خرت و پرت و این چیزاس دیگه با حیاط جلوی خونه که آقازاده ها ماشینشون و میزارن.
من:
_ تموم شد؟
حشمت:
_ آره دخترم مگه اینجا چقدر بزرگه.
من:
_ خب اگه اشکالی نداره من برم زیرزمین.
حشمت:
_ با زیرزمین چیکار داری دخترم؟

من:
_ هیچی یه نگاهی بهش بندازم.
حشمت با تعجب گفت:
_ به زیرزمین؟
حق به جانب گفتم:
_ اشکالش چیه؟
حشمت :
_ هیچی دخترم فقط این زیرزمین یکم قفلش خرابه بعضی وقتا بازی در میاره درش باز نمیشه.
با حالت ملتسمی گفتم:
_ خب نمی شه یه امتحانی بکنیم؟
حشمت با لحن مهربونی گفت:
_ چرا نشه صبر کن دخترم الان میرم کلید و میارم.
حشمت رفت تا کلید و بیاره منم مشغول متر کردن حیاط شدم دیگه داشت.
حوصلم سر می رفت که با یه دسته کلید اومد.
حشمت:

_ خب بریم دخترم.
همراه حشمت رفتیم کنار ساختمون جلوی پله ها وایسادیم یه جورایی زیرزمین زیر ساختمون بود حشمت از پله ها پایین رفت و ازکلیدای دسته کلید دنبال کلید قفل در زیرزمین بود منم بالای پله ها وایساده بودم ، بعد چند دقیقه بالاخره کلید و پیدا کرد داخل قفل انداخت و مشغول باز کردن قفل شد هر چی کلید و می چرخوند قفل باز نمی شد برگشت سمت من و گفت:
_ دخترم در باز نمیشه.
من:
_ یعنی هیچ راهی نداره؟
حشمت:
_ نه گفتم این قفلش بعضی وقتا بازی درمیاره باز نمیشه.
من:

_ چرا قفل در و عوض نمی کنید؟
حشمت:
_ نمیشه دخترم قفل دیگه بهش نمی خوره.
من:
_ چرا؟
از پله ها اومد بالا و یه نگاه متعجب بهم انداخت.
حشمت:
_ خب نمیشه دیگه دخترم چرا نداره.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    اَه لعنتی! یه نگاه حرصی به حشمت انداختم که بنده خدا مات نگام کرد.
    انگار تقصیر اون بود که در باز نشد.
    سریع نگاهم و جمع کردم و یه لبخند شل و ول زدم.
    من:
    _ مرسی عمو جان زحمت دادم.
    به اتاق و به حموم رفتم بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم خودم و خشک کردم تصمیم گرفتم تغییری در قیافم ایجاد کنم یکم به فکر فرو رفتم خب مثلا قرار بود با کدوم وسایل در خودم تغییر ایجاد کنم؟
    خداروشکر با این مهناز نفله رفتم لیزر موهای زائد انجام دادم و از هرگونه پاک سازی راحتم ولی خیلی دلم میخواست چتری های موهامو کوتاه کنم یه رنگی بهشون بزنم پس آماده شدم یه مانتوی آبی نفتی و یه شلوار کشی مشکی پوشیدم و یه شال آبی هم سرم کردم کتونی های آبی تیره مو و کیف و مقداری پول و سبد رخت چرکا رو برداشتم و از پله ها پایین به آشپزخونه رفتم دم در وایسادم و کلثوم و دخترا داشتن کار می کردن پشتشون به من بود برای همین متوجه من نشدن.

    من:
    _ کلثوم خانم؟
    کلثوم برگشت سمت من:
    _ جانم رها خانم؟
    من:
    _ این سبد رخت چرکار و کجا بذارم؟
    کلثوم:
    _ همونجا رها خانم خودم بر می دارم.
    من:
    _ باشه کلثوم خانم این طرفا آرایشگری نیست؟
    کلثوم متعجب نگام کرد:
    _ آرایشگری برای چی؟

    من:
    _ می خوام یکم به خودم برسم.
    کلثوم آخه رها خانم این طرفا که از این چیزا نیس ولی یه خانم هست که این کارا رو انجام میده میگم حشمت برسونتتون.
    من:
    _ نه کلثوم خانم میخوام یکم پیاده روی کنم آدرس و بدید فقط خودم میرم.
    کلثوم:
    _ باید از کوچه ی... .

    من:
    _ مرسی کلثوم خانم.

    کلثوم خانم:
    _ وظیفس رها خانم راستی برای نهار میاید دیگه؟
    من:
    _ بله خداحافظ.
    کلثوم خانم:
    _ خدا به همراهتون.

    از ویلا خارج شدم و به سمت آدرس حرکت کردم داشتم تو کوچه ها قدم می زدم که هوا هم ابری شده بود.
    شانس و می بینی؟ تا وقتی که تو ویلا بودم هوا آفتابی بود الان که از ویلا خارج شدم می خواد بارون بیاد د اگه من شانس داشتم که اسمم شانس الملوک بود والا!
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    بعد چند دقیقه رسیدم به مقصدم.

    نگاهی به خونه انداختم یه خونه قدیمی با در سبزرنگ بود جلو رفتم و زنگ و زدم:
    _کیه؟
    صدای یه خانم مسن بود.
    _ من:
    _ شما آرایشگرید درسته ؟
    زن:
    _ بله.

    من:

    _ اومدم موهام و رنگ کنم.
    زن:
    _ وقت قبلی داشتی.
    نه نداشتم مگه مطب دکتره که وقت قبلی بخواد والا!

    من:


    _ حالا اگه نداشته باشم کارم و انجام نمی دید؟
    زن:
    _ چرا بیا بالا.
    در و زد وارد حیاط خونه شدم داخل حیاط یه حوض بود و اطراف حیاط پر از گل و بوته بود به سمت در ورودی رفتم که در باز شد یه زن بیرون اومد به زن رسیدم یه زن تپل با چادر گل گلی بود همچینم رو گرفته بود که انگار من نامحرمم
    من:
    _ سلام.

    زن:

    _ سلام بیا داخل دخترم.
    خودش رفت داخل کفشام و در آوردم و داخل خونه شدم یه خونه یه طبقه بود و تقریبا بزرگ.
    زن:
    _ دخترم بشین تا برات چایی بیارم.

    به آشپزخونه رفت و آشپزخونه چون اپن بود بهم دید داشت.
    من:
    نه زحمت نکشید.
    زن:
    _ نه این چه حرفیه دخترم راستی اسمت چیه؟
    من:
    _ رها.
    چایی هارو ریخت و به سمت من اومد روی میز روبه روم گذاشت و یه نگاه خریدارانه بهم کرد:

    _ ماشاء ا... چه خشگلم هستی دخترم اسم منم اسمته.



    من:
    _ خوشبختم اسمت خانم.
    اسمت خانم:
    _ دخترم ازدواج کردی؟

    حالا نکرده باشمم میخوای شورم بدی؟والا!

    من:
    _ نه اممم راستی شما هایلایت و مش و دکلره و اینا که بلد هستید درسته؟

    اسمت خانم:

    _ آره دخترم کلاساشو رفتم.

    من:

    _ خب اگه میشه بی زحمت اول چتری هام و یکم کوتاه کنید آخه بلند شده بعدشم موهام و شکلاتی کنید.

    اسمت خانم:
    _ باشه عزیزم صبر کن برم وسایلم و بیارم.

    به یه اتاق رفت من و صدا کرد:

    _ رها دخترم بیا.
    من:
    _ برای چی؟
    اسمت خانم:
    _ میخوام موهات و کوتاه کنم.
    من:
    _ چشم الان میام.
    مانتو و شالم و در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم و به سمت اتاق رفتم.
    وارد اتاق شدم یه میزآینه دار و دو تا صندلی داخل اتاق بود ، اسمت خانم

    که چشمش به من افتاد گفت:
    _ بیا دخترم بشین روی صندلی
    من:

    _ چشم.
    روی صندلی نشستم اسمت خانم یه روپوش پلاستیکی رو بست دور گردنم و از روی میز جلوم قیچی و شونه رو برداشت و پشتم وایساد.
    اسمت خانم:
    _ دخترم موهات و چقد کوتاه کنم؟
    من:
    _ زیاد نه یکم پایینش و مرتب کنید چتری هام و هم کوتاه کنید بلند شده یکمم ابروم و مرتب کنید.

    اسمت خانم:
    _ باشه.
    بعد از چند دقیقه کارش و تموم کرد و به پذیرایی رفتم و روی مبل نشستم.

    اسمت خانمم با چند تا وسیله به آشپزخونه رفت تا رنگ مو درست کنه.
    من:

    _ اسمت خانم؟
    همونطور که داشت کارش و انجام می داد جوابم و داد :
    _ جانم دخترم؟
    من:
    _ اِممم شما خیلی وقته اینجا زندگی می کنید؟
    اسمت خانم:


    _ آره دخترم چطور؟
    من:
    _ میخواستم ازتون سوال بپرسم.


    اسمت خانم:
    _ خب بپرس دخترم.
    من:
    _ شما ویلای بخشنده ها رو میشناسید؟

    اسمت خانم:

    _ چطور؟
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ چیزی دربارش می دونید؟

    اسمت خانم دست از کارش کشید و من و نگاه کرد.

    من:

    _ نمی دونید؟

    اسمت خانم:

    _ چی میخوای بدونی؟

    من:

    _ هر چیزی که عجیب باشه.

    اسمت خانم یکم نگام کرد و دوباره مشغول کارش شد.

    پوووووف ای بابا چه نازی می کنه خب بگو دیگه اومدم دهنم و باز کنم و یه چیزی بگم که اینجوری شروع کرد:

    _ صاحب قبلی اون ویلا یه پیرزن بود که چند تا بچه هم داشت اما کسی بهش سر نمی زد همیشه تنها بود جز حسن بقال که ماهیانه پول می گرفت و بهش سر می زد و براش مواد غذایی می برد آخرش مرد و جنازشم حسن بقال پیدا کرد.

    ای بابا این کجاش عجیب بود؟ اسکل کرده بودا!

    من:

    _ خب این کجاش عجیب بود؟

    اسمت خانم:

    _ دخترم صبر داشته باش برات میگم

    اااااا خب زودتر بگو دیگه.

    اسمت خانم:

    _ اون موقع ها همسایه ها میومدن خونه ما و با مامانم سبزی پاک می کردن خبرای محله رو بهم می گفتن یادمه یه بار که توی حیاط بازی می کردم شنیدم که داشتن می گفتن بچه یکی از خانواده های محله گم شده این داستان ادامه داشت تا اینکه تعداد بچه های گم شده بیشتر شد و پلیس هم وارد ماجرا شد ولی بچه ها پیدا نشدن که نشدن.

    ساکت شد و نفس عمیقی کشید.

    د بیا یه داستان میخواد تعریف کنه چقد فیلم میادا!

    من:

    _ خب بعدش؟

    اسمت خانم:

    _ تو محله چو افتاده بود کار شهین خانمه.

    من:

    _ شهین کیه؟

    اسمت خانم:

    _ همون پیرزنه دیگه.

    من:

    _ آهان.

    اسمت خانم:

    _ هیچی دیگه این خبر پخش شد و تا اینکه ازش شکایت کردن پلیسم خونش و گشت ولی چیزی پیدا نشد.

    کمی مکث کرد.

    اسمت خانم:

    _ تا اینکه یه روز یه بچه وسط کوچه بلند بلند گریه می کرد همه ریختن وسط کوچه بچه می گفت شهین خانم میخواست به زور ببردش از دستش فرار کرده خلاصه پلیسا و همسایه ها رفتن دم خونش و کلی داد و بیداد کردن و شهین خانم از پله ها اومد پایین موضوع که بهش گفتن قبول نکرد و زد زیرش پلیسام که به قیافش نگا کردن یقین پیدا کردن راست میگه.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ اِاِاِاِ آخه چرا؟

    اسمت خانم:

    _ چون شهین خیلی مریض و ضعیف بود زورش نمی رسید یه بچه رو به زور ببره.

    من:

    _ پس چجوری اون همه بچه رو بـرده بوده؟

    اسمت خانم:

    _ مردم میگفتن شهین دیگه مال خودش نبوده.

    چه ربطی داشت الان؟

    من:

    _خب چه ربطی داره؟

    اسمت خانم:

    _میگفتن جن زده شده.

    اوه موضوع جالب شد.

    من:

    _ خب بعدش چی شد؟

    اسمت خانم:

    _هیچی دیگه چند روز بعدش جنازش و توی خونش پیدا کردن خیلیا میگفتن جنا کشتنش چون با اشتباهش باعث شک مردم شده بود.

    من:

    _چه جالب!

    اسمت خانم:

    _کجاش جالبه دخترم؟ من همین الان که این داستان و برات گفتم موهای تنم سیخ شده.
    بیخی بابا حالا انگار چقد ترسناک بوده من ترسناک تر از اینا رو هم دیدم.

    اسمت خانم:

    _بیا دخترم رنگت حاضر شده بیا موهات و رنگ کنم.
    بعد از اینکه کار اسمت خانم تموم شد ازش تشکر کردم و پولش رو دادم و لباسام و پوشیدم به سمت در ورودی رفتم اسمت خانم هم همراهم اومد دم در کفشام و پوشیدم و خواستم خداحافظی کنم و برم که یه دفعه یه چیزی یادم اومد.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ اسمت خانم؟

    اسمت خانم:

    _جانم؟

    من:

    _ این طرفا بقالی نیس؟

    اسمت خانم:

    _چرا یکی هس باید بری....

    من:

    _ اِمممم آدرس مغازه حسن بقالیه؟

    اسمت خانم:

    _ آره مادر چطور؟

    من:

    _ هیچی بازم ممنون خداحافظ.

    از خونه اسمت خانم خارج شدم و به سمت آدرس رفتم.

    بعد از چند دقیقه به مغازه رسیدم داخل شدم یه مغازه با اندازه معمولی بود!

    تقریبا همه چیز داشت صدای یه مرد اومد:

    _ بفرمایید.
    به سمت صدا برگشتم یه مرد با قد و قیافه معمولی و موهای سفید و کم پشت بود لبخند مهربونی هم به لب داشت.

    من:

    _ سلام.

    مرد:

    _ سلام دخترم تازه اومدی؟

    من:

    _بله.

    مرد:

    _ آره گفتم مال این محله نیستی من همه رو میشناسم.

    بعدم به پشت دخل رفت منم رفتم و از داخل قفسه ها یکم چیپس و پفک و.... برداشتم حالا یکمم نشدا نزدیک سه تا پلاستیک رو پیشخوان گذاشتم بنده خدا با تعجب بهم نگاه می کرد رفتم جلوی دخل وایسادم و لبخند گنده ای زدم.

    من:

    _ نمی خواید حساب کنید؟

    نگاهش و گرفت و مشغول حساب کردن شد خوبه کلی وقت دارم حرف از زیر زبونش بکشم.

    من:

    _اِمممممم ببخشید شما خیلی وقته تو این محله هستید؟

    حسن بقال:

    _ آره دخترم همه من و به اسم حسن بقال میشناسن از هر کی بپرسی بهت میگه.

    من:

    _ آهان شما ویلای بخشنده هارو میشناسید؟

    حسن بقال:

    _ آره چطور؟

    من:

    _ صاحب قبلی ویلا ، شنیدم شما جنازش و پیدا کردید.

    سرش و بالا آورد و خیرم شد.

    من:

    _ خب میشه بگید چجوری پیداش کردید؟

    سرش و انداخت پایین و مشغول شد.

    حسن بقال:

    _ شهین خانم بهم پول میداد که بهش سر بزنم و مواد غذایی براش ببرم یه روز که رفتم در خونش هر چی در زدم کسی در و وا نکرد مونده بودم چیکار کنم برم؟نرم؟ که یهو یه سایه ای پشت پنجرش دیدم گفتم لابد خودشه داره میاد در و باز کنه هر چی منتظر شدم نیومد که نیومد.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    ساکت شد.

    ای بابا اینام خوششون میاد وسط جاهای حساس داستان ساکت شن عین پیام بازرگانی های وسط فیلم رو اعصابن!

    نفس عمیقی کشید و دوباره شروع کرد:

    _ رفتم همسایه ها رو خبر کردم و یکی از همسایه ها که کلید ساز بود اومد درو باز کرد من تاحالا داخل خونه نرفته بودم خونه خیلی تاریک بود و بوی بدی میداد همسایه ها رفتن همه جای خونه رو بگردن من رفتم داخل آشپز خونه رو بگردم که صدای جیغ یکی از زنای همسایه ازیکی از اتاقا اومد من که رسیدم اونجا همه بودن بقیه رو کنار زدم و جلو رفتم.

    باز ساکت شد! آخ که یه چیزی بهش بگم مرتیکه ی چیزدار...

    ادامه داد:

    _ جلو که رفتم روی تخت دیدمش اونم با چه وضعی!

    چه وضعی؟ وای خاک عالم چیزای خاک بر سری دیدی نچ!نچ!نچ!

    من:

    _ با چه وضعی؟

    حسن بقال:

    _طاق باز خوابیده بود قیافش کبود شده بود و با چشما و دهن باز رو تخت مرده بود!

    زرشک همچین گفت با یه وضعی دیدم که گفتم با لباس خوابی ، زیری چیزی دیدتش.

    من:

    _ خب بعدش چی شد؟

    حسن بقال:

    _ هیچی دیگه پلیس و خبر کردیم و اومد جنازه رو برد ولی تا چند روز بعد تو محله از همه بازجویی میکردن.

    من:

    _ چرا؟

    حسن بقال:

    _ چون کشته شده بود و اونام دنبال قاتل بودن.

    من:

    _ مگه نگفتید مرده بوده؟

    حسن بقال:

    _ خب ما اینجوری فک میکردیم ولی در حقیقت میگفتن یکی خفش کرده بوده.

    من:

    _ قاتل پیدا شد؟

    حسن بقال:

    _ نه دخترم کشک چی؟ آش چی؟ ما اصلا جرئت نداشتیم داخل حیاط بریم کی کشته بودتش و خدا داند!
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ ولی من شنیدم جنا کشته بودنش.

    _ حسن آقا که داشت خریدام و میذاشت داخل کیسه سرش و آورد بالا و نگام کرد.

    من:

    _ درسته؟

    _ خریدا رو گذاشت جلوم.

    حسن بقال:

    _ والا چی بگم دخترم نمیتونم قضاوت کنم.

    من:

    _ باشه حساب من چقدر شد؟

    حسن بقال:

    _ قابلتو نداره مهمون من باش.

    من:

    _ مرسی لطف دارید تعارف نکنید حساب من چقدر میشه؟

    حسن بقال:

    _ ..........

    ازش تشکر کردم و به سمت خونه راه افتادم.

    بعد از چند دقیقه رسیدم و زنگ و زدم در باز شد وارد پذیرایی شدم و کلثوم خانم اومد جلوم و بانگرانی گفت:

    _ کجا بودید رها خانم ؟ چرا دیر کردید؟

    من:

    _ یکم خرید کردم دیر شد اشکالی داره؟

    کلثوم:

    _ نه خانم الهی فداتون شم من نگران شدم هر چی هم بهتومن زنگ زدم آخه جواب ندادید.

    با تعجب نگاش کردم:

    _ شماره من و از کجا دارید؟

    کلثوم:

    _ یه دفترچه دسته منه که شماره تمام افراد خانواده داخلشه آقا مانی هم امروز صبح شماره شما رو بهش اضافه کرد.

    من:

    _ آهان باشه بیا کلثوم خانم این خریدا رو بگیر.

    کلثوم:

    _ ای وای چرا شما خانم هر چی میخواستید می گفتید من براتون می گرفتم چرا به خودتون زحمت دادید؟

    من:

    _ کلثوم خانم حرفا میزنیدا یه خرید که این حرفا رو نداره.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    سری تکون داد و با خریدا به آشپزخونه رفت.

    منم به اتاق خوابم رفتم ولباسام وپشت در آویزون کردم و به حموم رفتم.

    بعد از حموم لباس پوشیدم و خودم تو آینه نگاه گردم خیلی خشگل شده بودم این رنگ شکلاتی بدجور بهم میومد از پله ها پایین و به سمت آشپزخونه رفتم دم در آشپزخونه وایسادم و کلثوم خانم و دخترا متوجه حضورم شدن و خیره نگام کردن.

    من:

    _ یعنی قیافم اینقد بد شده که اینجوری بهم نگاه می کنید؟

    کلثوم :

    _ نه خانم جان اتفاقا خیلی خشگل شدید که اینجوری بهتون نگاه میکردیم.

    من:

    _ آها!باشه من گشنمه کلثوم خانم بهم ناهار نمیدی؟

    کلثوم:

    چرا خانم الان میز نهارخوری و میچینم.

    من:

    _ کلثوم بیا از این به بعد یه قانونی بذاریمهر وقت من و شماها تنهاییم وقتمون و باهم دیگه میگذرونیم و تو آشپزخونه نهار میخوریم اوکی؟

    کلثوم:

    _ آخه.....

    من:

    _ آخه و ماخه هم نداریم.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    بعدشم رفتم نشستم رو میز داخل آشپزخونه کلثوم میزو چیند و نهار و خوردیم ، بعد چند دقیقه که نشستم و باهم کلی گفتیم و خندیدیم از جام بلند شدم چند تا کاسه رو پر از هل و هوله کردم و رو میز آشپزخونه گذاشتم و چند تا کاسه هم برای خودم پر کردم و به اتاق خوابم رفتم کاسه ها رو روی میز گذاشتم و لب تابم و از توی چمدون درآوردم و بعد از اینکه یه گزارش کار مفصل واسه عمو نوشتم و کمی هم باهاش حرف زدم.

    کارم که تموم شد بلند گو هام از توی چمدونم درآوردم لب تابم و روی میز گذاشتم و بلندگوها رو وصل کردم و داخل یکی از فایل ها رفتم و آهنگ و پلی کردم بعدم رفتم روی تخت نشستم و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم:

    اینا حرفای من نیست من فقط بهشون وزن میدم که شنیده شه
    برگرفته از یه نامه از یه غرور یه غروب ها نامه ای به فرزند
    به نام خدا عزیزم سلام یه کمی بی حالو مریضم الان
    خیلی واست نوشتم دریغ از جواب حس میکنم که اینروزا غریبم برات
    اینجا هر کی تویه حسش غرقه این دیوارا انگاری طلسمش کرده

    خونه ی سالمندان خودت فکر کن این کلمه حتی خود اسمش تلخه
    میگن زندگی یعنی نفس کشیدن باید تا آخر عمر تو این قفس بشینن
    این یعنی رسیدن به آخرای عمرم روزی که منو آوردی اینجا مردم
    بعضی وقتا اینجا قدم میزنم آلبومه جوونیامو ورق میزنم

    تنها یادگاری که میتونم بگیرم تو دستام قطره های اشکا چیکیدن رو عکسا
    اینم بگم اینجا هوامونو دارن سر وقتش غذا و دوامونو دادن
    ولی این منو سر خوش میکرد که فرزند خودم منو تر خشک میکرد
    یه جورایی این یه تعهده وگرنه احتیاجی ندارم به ترحمت
    گفتم میخوای برم تو انکار نکردی حتی واسه موندن من اصرار نکردی

    ممنونم واسه ی موافقتت ممنونم به خاطر مراقبتت
    نمیشه اسباب مزاحمتت کسی سراغمو گرفت بگو مسافرته
    خلاصه من که دیگه تمومه کارم من که دیگه عادت به نبودت دارم
    لااقل از اینجا رد شدی یه سری بهم بزن یه دست هم تکون بدی من قبولت دارم

    یه کم چشماتو وا کن به این تنها نگاه کن به منی که چشمتو با اشک هیچوقت تر نمیکردم
    نگاهتو فهمیدم از اینجا دارم میرم دیگه باز هم به اون خونه هیچوقت بر نمیگردم

    یه روز یه مردی اومد باباشو ول کرد روز بعد پیرمرد از دنیا دل کند
    به یاد اون لحظه خیس میشه پلکم چون از پیری نمرد از غصه دق کرد
    میدویی به خاطر هیچی آخرم میمیری یه خاطره میشی
    از این موردا زیاد دیدم البته آدم خوبم اینجا میان میرن

    یه جوونه بعضی وقتا با دسته گل میاد اولین روزا از اون دورا دست تکون میداد
    اونم میاد اینجا واسه دادنه روحیه ظاهرا که آدم خوبیه
    اون منو نمیشناسه واسه ثوابش میاد امیدوارم یه روزی جوابش بیاد
    یه وقتا که حرف میزنه چشامو زود میبندم فکر میکنم تویی به جای اون

    قبلنا میگفتی تو قصه ات یه قهرمانم الان که پیر شدم برجه زهر مارم
    آدم ول میکنه قهرمان قصشو نه نه تو خودت نرو فس نشو
    فقط اینو بدون دلم ازت پر بود حسابی میخوای اسمه خودتو الگو بذاری
    یه درخته پیرو از توو باغ کندی ، حالا چی میخوای اونو تو گلدون بکاری

    یه کم چشماتو وا کن به این تنها نگاه کن به منی که چشمتو با اشک هیچوقت تر نمیکردم
    نگاهتو فهمیدم از اینجا دارم میرم دیگه باز هم به اون خونه هیچوقت بر نمیگردم

    دیشب خواب دیدم ،دارم گلای باغچمونو آب میدم
    تو هم سر حالو راضی در حاله بازی زندگی میداد معنای خاصی
    بهم گفتی چشم بذار من هم به سرعت چشم رو هم گذاشتم فقط شمردم
    ده بیست دیگه نشمردم دیدم گلای باغچه همه پژمردن

    وقتی برگشتم دیدم که قد کشیدی گفتم چر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نمیای کنار من بشینی
    گفتی بینه دردامون یه باری وقت این رسیده دیگه تنهامون بذاری
    چه حسی بدی هیچی دوباره نمیشه مثه قدیم
    نه بهتره توو بطن قصه نریم سادست یه روحه زخمی یه جسم ضعیف

    یعنی من همون که با هزارتا مشغله واسش مهم بود که قلبه تو نشکنه
    راه دور نمیره که واسه بچمه زحمت کشیدم بالا باشه پرچمت
    بعد این همه سال با این اعصاب خسته ام مهم بود تو باشی عصای دستم
    از اون فکرا دیگه هیچی نموند دیگه به هیچکی نمیگم پیر شی جوون

    یه کم چشماتو وا کن به این تنها نگاه کن به منی که چشمتو با اشک هیچوقت تر نمیکردم
    نگاهتو فهمیدم از اینجا دارم میرم دیگه باز هم به اون خونه هیچوقت بر نمیگردم

    ( نامه ای به فرزند _ یاس )
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا