_ اِاِاِ رها خانم بیدار شدید؟
برگشتم کلثوم و دیدم.
من:
_ بله اِممم پس بقیه کجان؟
کلثوم:
_ خانم رفتن جنگل چادر بزنن تا فردا هم نمیاین.
اِاِاِ نامردا من و نبردن بهتر عوضش منم یکم فضولی می کنم والا !
من:
_ باشه کلثوم میشه بهم صبحانه بدی؟
کلثوم:
_ چشم رها خانم الان میز و میچینم.
من:
_ نه آشپزخونه می خورم.
کلثوم:
_ آخ نمیشه که آشپزخونه مناسب شما نیست.
من:
_ خیلیم هست تازه میخوام با بقیم آشنام کنی.
کلثوم:
_ چشم رها خانم.
به سمت آشپزخونه حرکت کرد که منم عین جوجه اردک دنبالش راه افتادم.
داخل آشپزخونه که شدم دو تا دختر و دیدم اونام برگشتن و با تعجب من و نگاه کردن خیلی ریلکس رفتم رو یکی از صندلیای میز نشستم کلثومم مشغول چیدن میز شد.
من:
_ خانما معرفی نمی کنید؟
کلثوم مداخله کرد:
_ کوثر دخترمه و سرمه هم خواهرزادمه.
من یه نگاهی به جفتشون انداختم الان انتظار داشت با علم غیب بفهمه کدوم کوثره کدوم سرمه؟
من:
_ خب کدومتون کوثره؟
یکی از دخترا گفت:
_ من.
خب معادله حل شد اون یکیم سرمس ؛ نگاهی به کلثوم انداختم که میز و چیند و مشغول کارش شد اون دوتام مشغول کاراشون شدن همینطور که صبحونه می خوردم مشغول آنالیزشون شدم کلثوم زنه تپل و مو حنایی و با چشمای قهوه ای و لبای متوسط و قد کوتاه و دخترش همشکل خودش بود با این تفاوت که لاغر تر بود سرمه دختر چشم و ابرو مشکی و پوست سفید با قد متوسط و لاغر بود.
تقریبا صبحونم و تموم کرده بودم که صدای ماشین اومد چند دقیقه بعد هم یه مرد از دردوم آشپزخونه که مستقیم به حیاط راه داشت با کلی خرید وارد شد خریدا رو گذاشت زمین.
کلثوم:
_خسته نباشی.
مرد :
_ درمونده نباشی.
من:
_ اِممم کلثوم خانم ایشون کی هستن؟
مرد برگشت و نگام کرد.
کلثوم:
_ حشمت همسرم و نگهبان ویلاس رها خانم.
من:
_ آهان سلام صبحتون بخیر خسته نباشید.
حشمت بهم لبخند مهربونی زد و گفت:
_ سلام دخترم صبح شما هم بخیر درمونده نباشی.
حشمت مردی با موهای کم پشت و چشم و ابرو مشکی و قد کوتاه و نسبتا چاق بود.
صبحونم و تموم کردم و از جام بلند شدم تا برم فضولی کنم.
من:
_ مرسی کلثوم خانم.
کلثوم نگاهی به میر انداخت و گفت:
_ وااا رها خانم شما که چیزی نخوردی.
با تعجب یه نگا به میز و کلثوم انداختم تقریبا میز و شخم زده بودم الان.
انتظار داشت دقیقا چی و بخورم؟
لبخند شلی زدم:
_ مرسی کلثوم خانم سیر شدم.
اووووف اینم کم داشتا کم مونده بود کف ظرفارم لیس بزنم اونوقت میگه چرا کم خوردی؟ الحقم که چقدر بهم چسبید هیشکی نبود با خیال راحت میل نمودم اصلا وقتی این خاندان نچسب باشن آدم نفسم نمیتونه بکشه والا!
خلاصه به حیاط رفتم داشتم با نیش بازهمینجور وسط حیاط راه می رفتم که... .
نیشم بسته شد الان دقیقا داشتم کجا می رفتم ؟ من که سولاخ سونبه های ویلا رو یادم رفته بود خواستم برگردم برم از کلثوم بپرسم که... .
حشمت و دیدم.
من:
_ آقاااا حشمت؟
بنده خدا برگشت و من و با تعجب نگاه کرد که عربده زدم و صداش کردم لبخند گنده ای زدم و رفتم جلوش وایسادم.
من:
_ ببخشید آقا حشمت میشه عمو صداتون کنم؟
حشمت لبخند مهربونی زد:
_ چرا که نه دخترم ؟ راحت باش.
من:
_ خب عمو میخواستم بپرسم اینجا زیرزمینی ، اتاق مخفی ، چیزی داره؟
حشمت با همون لبخند گفت:
_ میخوای کل خونه رو برات توصیف کنم ؟
با پروگری گفتم:
_ لطف می کنید.
شروع کرد:
_ همونجور که دیدی اینجا یه خونه ویلایی دو طبقه ی بزرگه که آشپزخونه وپذیرایی چند تا ازاتاق خوابا طبقه ی اول و سرویس های بهداشتی و چندتا اتاق دیگه و اتاق کار جناب بخشنده ی بزرگ وکتابخونه طبقه ی دوم و پشت ویلا که دار و درختا و یه انباری و اتاقک من هست و با یه تاپ که یکم جلوتر از اتاقک منه.
و زیرزمین کنار ساختمون که توش یکم خرت و پرت و این چیزاس دیگه با حیاط جلوی خونه که آقازاده ها ماشینشون و میزارن.
من:
_ تموم شد؟
حشمت:
_ آره دخترم مگه اینجا چقدر بزرگه.
من:
_ خب اگه اشکالی نداره من برم زیرزمین.
حشمت:
_ با زیرزمین چیکار داری دخترم؟
من:
_ هیچی یه نگاهی بهش بندازم.
حشمت با تعجب گفت:
_ به زیرزمین؟
حق به جانب گفتم:
_ اشکالش چیه؟
حشمت :
_ هیچی دخترم فقط این زیرزمین یکم قفلش خرابه بعضی وقتا بازی در میاره درش باز نمیشه.
با حالت ملتسمی گفتم:
_ خب نمی شه یه امتحانی بکنیم؟
حشمت با لحن مهربونی گفت:
_ چرا نشه صبر کن دخترم الان میرم کلید و میارم.
حشمت رفت تا کلید و بیاره منم مشغول متر کردن حیاط شدم دیگه داشت.
حوصلم سر می رفت که با یه دسته کلید اومد.
حشمت:
_ خب بریم دخترم.
همراه حشمت رفتیم کنار ساختمون جلوی پله ها وایسادیم یه جورایی زیرزمین زیر ساختمون بود حشمت از پله ها پایین رفت و ازکلیدای دسته کلید دنبال کلید قفل در زیرزمین بود منم بالای پله ها وایساده بودم ، بعد چند دقیقه بالاخره کلید و پیدا کرد داخل قفل انداخت و مشغول باز کردن قفل شد هر چی کلید و می چرخوند قفل باز نمی شد برگشت سمت من و گفت:
_ دخترم در باز نمیشه.
من:
_ یعنی هیچ راهی نداره؟
حشمت:
_ نه گفتم این قفلش بعضی وقتا بازی درمیاره باز نمیشه.
من:
_ چرا قفل در و عوض نمی کنید؟
حشمت:
_ نمیشه دخترم قفل دیگه بهش نمی خوره.
من:
_ چرا؟
از پله ها اومد بالا و یه نگاه متعجب بهم انداخت.
حشمت:
_ خب نمیشه دیگه دخترم چرا نداره.
برگشتم کلثوم و دیدم.
من:
_ بله اِممم پس بقیه کجان؟
کلثوم:
_ خانم رفتن جنگل چادر بزنن تا فردا هم نمیاین.
اِاِاِ نامردا من و نبردن بهتر عوضش منم یکم فضولی می کنم والا !
من:
_ باشه کلثوم میشه بهم صبحانه بدی؟
کلثوم:
_ چشم رها خانم الان میز و میچینم.
من:
_ نه آشپزخونه می خورم.
کلثوم:
_ آخ نمیشه که آشپزخونه مناسب شما نیست.
من:
_ خیلیم هست تازه میخوام با بقیم آشنام کنی.
کلثوم:
_ چشم رها خانم.
به سمت آشپزخونه حرکت کرد که منم عین جوجه اردک دنبالش راه افتادم.
داخل آشپزخونه که شدم دو تا دختر و دیدم اونام برگشتن و با تعجب من و نگاه کردن خیلی ریلکس رفتم رو یکی از صندلیای میز نشستم کلثومم مشغول چیدن میز شد.
من:
_ خانما معرفی نمی کنید؟
کلثوم مداخله کرد:
_ کوثر دخترمه و سرمه هم خواهرزادمه.
من یه نگاهی به جفتشون انداختم الان انتظار داشت با علم غیب بفهمه کدوم کوثره کدوم سرمه؟
من:
_ خب کدومتون کوثره؟
یکی از دخترا گفت:
_ من.
خب معادله حل شد اون یکیم سرمس ؛ نگاهی به کلثوم انداختم که میز و چیند و مشغول کارش شد اون دوتام مشغول کاراشون شدن همینطور که صبحونه می خوردم مشغول آنالیزشون شدم کلثوم زنه تپل و مو حنایی و با چشمای قهوه ای و لبای متوسط و قد کوتاه و دخترش همشکل خودش بود با این تفاوت که لاغر تر بود سرمه دختر چشم و ابرو مشکی و پوست سفید با قد متوسط و لاغر بود.
تقریبا صبحونم و تموم کرده بودم که صدای ماشین اومد چند دقیقه بعد هم یه مرد از دردوم آشپزخونه که مستقیم به حیاط راه داشت با کلی خرید وارد شد خریدا رو گذاشت زمین.
کلثوم:
_خسته نباشی.
مرد :
_ درمونده نباشی.
من:
_ اِممم کلثوم خانم ایشون کی هستن؟
مرد برگشت و نگام کرد.
کلثوم:
_ حشمت همسرم و نگهبان ویلاس رها خانم.
من:
_ آهان سلام صبحتون بخیر خسته نباشید.
حشمت بهم لبخند مهربونی زد و گفت:
_ سلام دخترم صبح شما هم بخیر درمونده نباشی.
حشمت مردی با موهای کم پشت و چشم و ابرو مشکی و قد کوتاه و نسبتا چاق بود.
صبحونم و تموم کردم و از جام بلند شدم تا برم فضولی کنم.
من:
_ مرسی کلثوم خانم.
کلثوم نگاهی به میر انداخت و گفت:
_ وااا رها خانم شما که چیزی نخوردی.
با تعجب یه نگا به میز و کلثوم انداختم تقریبا میز و شخم زده بودم الان.
انتظار داشت دقیقا چی و بخورم؟
لبخند شلی زدم:
_ مرسی کلثوم خانم سیر شدم.
اووووف اینم کم داشتا کم مونده بود کف ظرفارم لیس بزنم اونوقت میگه چرا کم خوردی؟ الحقم که چقدر بهم چسبید هیشکی نبود با خیال راحت میل نمودم اصلا وقتی این خاندان نچسب باشن آدم نفسم نمیتونه بکشه والا!
خلاصه به حیاط رفتم داشتم با نیش بازهمینجور وسط حیاط راه می رفتم که... .
نیشم بسته شد الان دقیقا داشتم کجا می رفتم ؟ من که سولاخ سونبه های ویلا رو یادم رفته بود خواستم برگردم برم از کلثوم بپرسم که... .
حشمت و دیدم.
من:
_ آقاااا حشمت؟
بنده خدا برگشت و من و با تعجب نگاه کرد که عربده زدم و صداش کردم لبخند گنده ای زدم و رفتم جلوش وایسادم.
من:
_ ببخشید آقا حشمت میشه عمو صداتون کنم؟
حشمت لبخند مهربونی زد:
_ چرا که نه دخترم ؟ راحت باش.
من:
_ خب عمو میخواستم بپرسم اینجا زیرزمینی ، اتاق مخفی ، چیزی داره؟
حشمت با همون لبخند گفت:
_ میخوای کل خونه رو برات توصیف کنم ؟
با پروگری گفتم:
_ لطف می کنید.
شروع کرد:
_ همونجور که دیدی اینجا یه خونه ویلایی دو طبقه ی بزرگه که آشپزخونه وپذیرایی چند تا ازاتاق خوابا طبقه ی اول و سرویس های بهداشتی و چندتا اتاق دیگه و اتاق کار جناب بخشنده ی بزرگ وکتابخونه طبقه ی دوم و پشت ویلا که دار و درختا و یه انباری و اتاقک من هست و با یه تاپ که یکم جلوتر از اتاقک منه.
و زیرزمین کنار ساختمون که توش یکم خرت و پرت و این چیزاس دیگه با حیاط جلوی خونه که آقازاده ها ماشینشون و میزارن.
من:
_ تموم شد؟
حشمت:
_ آره دخترم مگه اینجا چقدر بزرگه.
من:
_ خب اگه اشکالی نداره من برم زیرزمین.
حشمت:
_ با زیرزمین چیکار داری دخترم؟
من:
_ هیچی یه نگاهی بهش بندازم.
حشمت با تعجب گفت:
_ به زیرزمین؟
حق به جانب گفتم:
_ اشکالش چیه؟
حشمت :
_ هیچی دخترم فقط این زیرزمین یکم قفلش خرابه بعضی وقتا بازی در میاره درش باز نمیشه.
با حالت ملتسمی گفتم:
_ خب نمی شه یه امتحانی بکنیم؟
حشمت با لحن مهربونی گفت:
_ چرا نشه صبر کن دخترم الان میرم کلید و میارم.
حشمت رفت تا کلید و بیاره منم مشغول متر کردن حیاط شدم دیگه داشت.
حوصلم سر می رفت که با یه دسته کلید اومد.
حشمت:
_ خب بریم دخترم.
همراه حشمت رفتیم کنار ساختمون جلوی پله ها وایسادیم یه جورایی زیرزمین زیر ساختمون بود حشمت از پله ها پایین رفت و ازکلیدای دسته کلید دنبال کلید قفل در زیرزمین بود منم بالای پله ها وایساده بودم ، بعد چند دقیقه بالاخره کلید و پیدا کرد داخل قفل انداخت و مشغول باز کردن قفل شد هر چی کلید و می چرخوند قفل باز نمی شد برگشت سمت من و گفت:
_ دخترم در باز نمیشه.
من:
_ یعنی هیچ راهی نداره؟
حشمت:
_ نه گفتم این قفلش بعضی وقتا بازی درمیاره باز نمیشه.
من:
_ چرا قفل در و عوض نمی کنید؟
حشمت:
_ نمیشه دخترم قفل دیگه بهش نمی خوره.
من:
_ چرا؟
از پله ها اومد بالا و یه نگاه متعجب بهم انداخت.
حشمت:
_ خب نمیشه دیگه دخترم چرا نداره.
آخرین ویرایش: