کامل شده رمان پناه زندگیه من | النازیار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

elnazyar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/01
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
788
امتیاز
266
محل سکونت
بندرعباس
سريع وسايلام رو جمع كردم و خواستم از در بیرون برم؛ كه با صداش، دوباره ذوب شدم:
_كجا ميري؟گفتم مي رسونمت!
به سمتش برگشتم و سرم رو انداختم پايين و گفتم:
_من مزاحم شما نمي شم، خودم ميرم!
دوباره همون پوزخند مسخرش رو زد و گفت:
_كه اينطور ساعت دو شب مي خواي تنهايي بري؟
زل زدم تو چشماش و گفتم:
_نه خير, يكي از دوستام اومده دنبالم!
يه آهاني گفت و دوباره به سمت اتاقش رفت. خاك تو سرت، حداقل يه تعارفي مي كردي. حالا من چه غلطي بكنم؟ سريع از رستوران خارج شدم و با ترس و لرز تو خيابوناي تاريك قدم مي زدم. نتونستم حتي يه تاكسي هم واسه خودم جور كنم؛ اعصابم خورد شده بود. همين طور كه به طرفه خونه مي رفتم؛ يهو يه ماشين با اون صداي سيستمش كه گوشه آدم رو كَر مي كرد جلو پام ترمز زد. مثله سگ ترسيده بودم، فقط خدا خدا مي كردم بره و اذيتم نكنه كه صداي نكرش بلند شد:
_جوون خانومي، كجا اين وقت شب؟ بيا برسونيمت!
بهش توجهي نكردم و خيلي قدمام و تند تر كردم ولي سيريش شده بود و همينطور پشت سرم مي اومد. لعنتي!
_بيا ديگه سوار شو، قول ميدم بهت بد نگذره!
با عصبانيت خواستم چيزي بهش بگم كه يه ماشين شاسي بلند مشكيي، با صداي بلند پشت ماشين پارک كرد و با عصبانيت از ماشين، بیرون اومد. واي، خدا جونم راشا بود. تو اون لحظه مي خواستم، شرف و مرف رو بزارم زير پام و كلي ماچش كنم؛ ولي خودم رو كنترل كردم. يهو ديدم محكم زد رو كاپوت ماشين پسره و گفت:
_داري چه غلطي ميكني الاف؟گم شو ببينم، تا سرو تهت رو يكي نكردم!
يهو پسره كه ديده بود هوا پسه، سريع گازه ماشين رو گرفت و رفت. مثه خر ذوق كرده بودم.
_مرسي !
با شنيدن اين حرفم با عصبانيت طرفم برگشت و گفت:
_اين دوستت بود كه مي خواست، برسونتت؟
با خجالت سرم رو انداختم پايين و گفتم:
_نمي خواستم، مزاحم شما بشم!
يهو صداش رو برد بالا و گفت:
_وقتي مي گم، مي رسونمت، يعني مي رسونمت! به ولاي علي يه بار ديگه لجبازي كني، ديگه واسم مهم نيس چه بلايي سرت مياد. فهميدي يا نه؟
تند تند سرم رو به معني مثبت تكون دادم و سوار ماشين شدم.اونم با عصبانيت دستش رو تو موهاش فرو برد و سوار ماشين شد.
كل طول راه تو سكوت گذشت؛ انگار هيچ كدوممون نمي خواستيم در مورد اتفاق آشپزخونه حرف بزيم.
_از كدوم كوچه برم؟
+كوچه ي نيلوفر!
وارد كوچه شد و دقيقا دم خونمون توقف كرد. به سمتش برگشتم و گفتم:
_مرسي كه من رو رسوندين!
فقط سرش رو تكون داد، انگار لاله! ديگه بدون هيچ حرفي از ماشين پياده شدم، كه ماشينش با صداي وحشتناكي ازم دور شد. اينم مريض بودا! سريع كليد رو تو در چرخوندم و وارد شدم كه ديدم نفس رو كاناپه نشسته و داره فيلم مي بينه كه با ديدن من سريع به سمتم اومد و گفت: _چيشد؟ زود تعريف كن ببينم!
خيلي خسته بودم و فقط مي خواستم بخوابم؛ واسه همين رو به نفس گفتم:
_خيلي خستم نفس!
+خب برو لباست رو عوض كن، بعد تعريف كن .خدايي اصلا خوابم نبرد.
خنديدم و به سمت اتاق رفتم. بعد از عوض كردن لباسام نفس به اتاق اومد و مثه آدماي فضول، كه مي خواستن سر از همه چيز در بيارن، رو تخت نشست و نگام كرد.با صداي بلند خنديدم و رو تخت پريدم و اولين چيزي كه گفتم اين بود:
+مي خواستيم، همو ببوسيم!
نفس با شنيدن اين حرف اول مثل منگل ها، همين طور برو بر نگام كرد و بعد از چند مين يه جيغ بنفشي كشيد، كه باعث شد از جا بپرم. بعد از چند مين، كل قضيه هارو بهش تعريف كردم و اونم با ذوق به حرفام گوش مي داد، تا اينكه چشام كم كم بسته شد و ديگه نفهميدم چي شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    ***
    امروز صبح قرار بود، برم پيش خانوادم كه در مورد كارام براشون تعريف كنم؛ واسه همين صبح زود بيدار شدم و با نوشتن يه نامه به نفس، گفتم:
    _ ميرم بهشت زهرا و از أونور خودم تنها ميام رستوران.
    گل هاي رزي كه خريده بودم رو، رو قبراشون ريش ريش مي كردم.
    _چند روزه كه سر يه كاري مشغول شدم، مي دونم كه كار اشتباهي كه بعد از اون همه درس خوندن، با آرزوي مهندس شدن، الان هزارتا حرف از مردم بشنوي و هزار بار خم و راست بشي! ولي وقتي اجبار سر راهت باشه، ديگه نمي توني هيچ كاري كني. بعضي وقتا دلم خيلي براتون تنگ ميشه، ولي ديگه دارم عادت مي كنم. دارم ديگه به خودم مي فهمونم، كه نيستين؛ كه ديگه بزرگ شدم و بايد خودم رو پاي خودم وايستم. خيلي خيلي دوستون دارم!
    بعد از پاك كردن اشكام سريع از بهشت زهرا بيرون اومدم و يه ماشين به مقصد رستوران گرفتم. اينبار با خودم يه تنيك و روسري آورده بودم، كه لباسام اذيتم نكنه. سر وقت به رستوران رسيده بودم و شروع به عوض كردن لباسام كردم و سريع به سمت آشپزخونه رفتم، كه نفس نزديكم شد.
    نفس: چرا منتظر نشدي منم بيام؟
    _ديگه خودم رفتم، حالا يه روز باهم مي ريم!
    +باش من برم سر كارم!
    سرم رو به معني باشه تكون دادم و زش دور شدم. سريع ظرف هارو شستم و به سمت مشتري ها رفتم.
    _بفرمايين چي ميل دارين؟
    +من يه مهمون ديگه هم دارم، منتظر مي مونم تا اون بياد. فقط اگه ميشه يه ليوان آب برام بيارين!
    _باشه چشم!
    سريع به سمت اشپزخونه رفتم و يه ليوان آب تو ليوان پاي بلند براش بردم و به سمت ميزاي ديگه رفتم. نزديك يه ميز سنتي كه طبقه ي پايين بود شدم و بدون اينكه تو چهره ي طرف مقابلم نگاهي كنم گفتم:
    _بفرمايين چي ميل دارين؟
    +پناه!
    با تعجب سرم رو بالا بردم و با ديدن طرف مقابلم خشكم زد، كه همون موقع راشا به طرف ميز اومد.نمي تونستم هيچ حرفي بزنم، حتي اصلا نمي تونستم تكون بخورم. احساس مي كردم دارم جلوي چشماشون، تحقير مي شم. اين قدر نگاشون سنگين بود، كه تا ته قلبم رو مي سوزوند.
    راشا:سلام ملوك خانوم، چطورين؟ از اين طرفا!
    عمه ملوک، همين طور كه با چشاش منو ديد مي زد. به طرفه راشا برگشت و گفت:
    _دلم برات تنگ شده بودم. گفتم بيام ببينمت كه واقعا شگفت زده شدم!
    واي خداي من نكنه مي خواد در مورد من حرفي بزنه.راشا با تعجب به عمه ملوك نگاه كرد و گفت:
    _چرا تعجب كردين؟
    عمه دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
    _با ديدن پناه!
    تا اسمم رو گفت، قلبم هوري ريخت. حتي باورش برام سخت بود، كه الان جلوي راشا تحقير شم. دستام رو مشت گرفته بودم و بدون هيچ حرفي همون طور، سيخ ايستاده بودم!راشا با تعجب به من نگاه كرد و گفت:
    _شما مگه هم رو مي شناسين؟
    كه عمه ملوك گفت:
    _پناه برادر زادمه!
    با گفتن اين حرف راشا با تعجب به من زل زده بود. باورش نمي شد كه من برادر زاده ي عمه ملوك باشم. آخه تيپ من كجا؟ تيپ، عمه ملوك كجا؟
    عمه: آخه پناه، مگه من نگفتم حالا كه پدر و مادرت و داداشت رو از دست دادي بيا پيش من! اينقدر محتاج شدي كه اومدي گارسوني مي كني؟تو أصلا به خانواده ي ما فكر مي كني؟ اگه يكي از فاميل ها تو رو با اين لباس اينجا ببينه مي دوني چه قدر آبرومون ميره؟ميدوني با اين لجبازيات تن بابات رو تو گور مي لرزوني؟
    با شنيدن اين حرفا اونم كنار راشا داشتم خورد مي شدم، ديگه نتونستم تحمل كنم و بدو به سمته اتاق پرو رفتم و همونجا زار زدم. دلم مي خواست زمين دهن باز كنه و من برم توش همين طور كه داشتم گريه مي كردم، صداي قدماي منظمي رو كنارم شنيدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    سرم رو بردم بالا و با چشاي نافذ و مشكي راشا برخورد كردم. ازش خجالت مي كشيدم. نمي خواستم جلوش اينقدر تحقير شم، واسه همين سرم رو پایین انداختم، تا بيشتر از اين جلوش آب نشم. وقتي ديد حالم خيلي داغونه، روي پاهاش خم شد و كنارم زانو زد و با اون صداي دلنشينش صدام زد:
    _پناه؟
    با شنيدن اسمم از زبون اون، تازه به اين پي بردم كه چه قدر اسمم قشنگه! سرم رو بردم بالا و با اون چشماي اشكيم تو چشاش زل زدم. وقتي چشاي اشكيم رو ديد آروم دستش رو بالا آورد و رو صورتم نگه داشت و آروم اشكام رو پاك كرد. غرق لـ*ـذت شده بودم و چشمام رو آروم بستم؛ كه يهو با داغ شدن چشمام به خودم اومدم. باورم نمي شد چشام رو بوسيده بود. قلبم داشت از سينم ،بیرون مي زد. اصلا تو حال خودم نبودم. همه ي ناراحتيم رو با اين بوسش از يادم بردم. چشام رو باز كردم كه يهو صورتم رو با دستاش به جلو كشيد و نرم گونم رو بوسيد. نا خودآگاه دستاش رو با دستام گرفتم و لبخند زدم. پيشونيش رو، رو پيشونيم گذاشت و گفت:
    _ديگه نمي زارم كسي جز من، اشكت رو در بياره. فقط من حق دارم اون چشماي خوشگلت رو اشكي كنم. نمي زارم ديگه كسي تحقيرت كنه پناه!
    با شنيدن حرفاش دوباره اشكام را گرفتن. خيلي بد عاشقش شده بودم. وقتي ديد هنوز گريه مي كنم يهو من رو كشيد، كه تو بغلش، افتادم. بهترين آرامش دنيا رو اونجا پيدا كردم. ديگه اونجا پناه گاهم شده بود. تو رويايي بودم، كه اصلا نمي خواستم ازش بيرون بیام. چند دقيقه تو بغلش موندم و در آخر من رو از بغلش آورد بيرون و گفت:
    _برو صورتت رو بشور؛ بعدش بيا اتاقم كارت دارم!
    سرم رو به معني مثبت، تكون دادم و از اتاق پرو خارج شدم. باورم نمي شد؛ فكر مي كردم همه ي اينا يه خواب، شيرينه، ولي خوش بختانه واقعيت بود.حالا مطمئن شده بودم، اونم عاشقمه، ولي دوست داشتم، از زبونش بشنوم، كه من رو دوست داره. تا زماني كه نگه من رو مي خواد؛ از حسم هيچ حرفي بهش نمي زنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    از دستشويي اومدم بيرون و با كلي شوق و ذوق به سمت اتاق كارش رفتم. چند تقه به در زدم و وارد شدم. وقتي من رو ديد لبخندي زد و به سمتم اومد و بهم نزديك شد. منم به روش لبخندي زدم و نگاش كردم. دستام رو گرفت و گفت:
    _بيا بشين!
    به سمت مبلاي كنار ميز نشستم، اونم رو به روم نشست و يه پاكت سفيد به سمتم گرفت. با تعجب پاكت رو گرفتم و گفتم:
    _چيه اين؟
    دوباره يه لبخندي زد و گفت:
    _بازش كن!
    در پاكت رو باز كردم و با ديدن چيزي كه تو دستم بود شاخ در آوردم. يه چك بیست ميليوني!
    با تعجب نگاش كردم و گفتم:
    _اين براي چيه؟
    رأشا: ببين پناه تو لايق بيشتر از اينايي، وقتي قضيت رو فهميدم؛ خب ناراحت شدم خواستم يه كمكي كرده باشم. اگه كمه بگو تا يه چكه ديگه بدم!
    مخم هنگ كرده بود خدايا چرا به من خوشي نيومده بود؟ چرا هر كي سمتم مياد فقط واسه ي ترحم؟ چرا همه دلشون واسم مي سوزه؟ يعني اين قدر بدبختم؟كه اين طوري باهام رفتار مي شه؟ بابايي كجايي ببيني كه دارن هر دقيقه دخترت رو تحقير مي كنن؟ با عصبانيت از جام بلند شدم و داد زدم:
    _تو فكر كردي كي هستـــي ها؟تا قبل از اينكه بفهمي من همچين زندگي نكبت باري رو دارم مثه سگ باهام رفتار مي كردي؛ هر دقيقه ازم بيگاري مي كشيدي؛ حتي به خاطر اضافه كارايي كه مي كردم، هيچي بهم نمي دادي! چي شد، حالا من يهويي مهم شدم ؟آره خب من يه دختر يتيمم، كه هيچ كس رو هم نداره. شما هم از اين تنهاييش سو استفاده كنين؛ چون كاري جز اين بلد نيستين! مي دوني چيه حالم از تو و امثال تو بهم مي خوره. از اون عمه اي كه هر دقيقه به فكر تحقير كردن منه! از تويي كه فكر مي كردم با بقيه فرق داري، ولي گند زدي به تمام باورام! ممنون! واقعا ممنون، كه خودت رو بهم نشون دادي. حالا فهميدم با چه آدمايي طرفم.
    راشا خواست چيزي بگه، كه پاكت رو تو صورتش پرت كردم و از اتاقش بيرون زدم .دوباره اين اشكاي لعنتي، راه خودشون رو گرفتن و حالم رو بدتر كردن. بدون حرف زدن با نفس و با همون لباس فرمم از رستوران بيرون زدم. از خودم، از اين دنيا، از آدماش، حالم بهم مي خورد .مي خواستم، بميرم تا راحت شم. از اينكه هر كي به خودش اجازه ميده، هر رفتاري كه دوس داره باهام بكنه؛ حالم بهم مي خوره. همين طور تو خيابون هاي تاريک قدم مي زدم و خودم رو لعنت ميكردم، كه از راشا خوشم مي اومد. گوشيم مدام زنگ مي خورد ولي اصلا حوصله هيچ كس رو نداشتم. الان فقط تنهايي بود كه حالم رو خوب مي كرد.
    حدود ساعت ١١:٣٠شب بود كه به خونه اومدم، درو كه باز كردم نفس بدو به سمتم اومد:
    _كجايي تو دختر ديوونه؟ كلي نگرانت شده بودم! چرا جواب تلفنام رو نمي دادي؟
    بدون هيچ حرفي، نفس رو كنار زدم و به سمت اتاق رفتم. نفس هم پشت سرم مي اومد:
    _پناه يه چيزي بگو! چي شده؟ ها؟
    +نفس حالم بده، بزار واسه ي بعد!
    _آخه..
    نذاشتم حرفه ديگه اي بزنه و درو محكم به هم كوبيدم. الان حوصله هيچ كس رو نداشتم.

    راشا

    با عصبانيت هر چي رو ميز كار بود و پرت كردم. حالم خيلي بد بود، نبايد اون مدلي باهاش رفتار مي كردم. منه احمق رو بگو، فكر مي كردم؛ اينم مثه بقيه دختراست تا پول مي بينه چشاش برق مي زنه! نگو برعكس از آب در اومد. واي خدا اگه استعفا بده چي؟نه من اجازه نميدم، غلط مي كنه استعفا بده! مدير اينجا منم، من بايد بگم چي بشه؛ چي نشه! با عصبانيت دستي تو موهام فرو كردم و به خاطر خر بازيام به خودم لعنت فرستادم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    سوار ماشين شدم و به سمت خونه روندم. نمي دونم حسم به اين دختر چي بود، كه اين قدر ذهنم رو به خودش درگير مي كرد. يه جاذبه اي داشت، كه منو به خودش مي كشوند. هر چي بود حس خوبي بود.
    چند مين بعد به خونه رسيدم. در رو با كليد باز كردم و وارد شدم. كتم رو، رو كاناپه پرت كردم و به سمت آشپزخونه رفتم. ليوان آب رو يه ضرب سر كشيدم. بعد از خوردن آب از پله ها بالا رفتم و خودم رو، رو تختم انداختم. دستم رو، رو چشام گذاشتم. اولين چهره اي كه جلو چشمام ظاهر شد، پناه بود! با همه ي دخترايي باهاشون بودم، فرق داشت! موهاش رنگ كرده نبود، چشاش رنگي نبود؛ لباش پروتز نبود. عاديه عادي بود و همين عادي بودنش،همين ساده بودنش من رو به خودش جذب مي كرد. شايد اگه يه روز تو خيابون يا جاي ديگه مي ديدمش اصلا نگاهشم نمي كردم، ولي الان وقتي اين قدر بهم نزديكه، وقتي اينقدر مي تونم شفافيت قلبش رو حس كنم، ديوونه مي شم!مي خوام همش كنارم باشه. فقط با من بخنده، فقط با من باشه، اين سردي هاش ديگه داشت روانيم مي كرد.همين طور كه داشتم به پناه فكر مي كردم، چشام گرم شد و خوابم برد.
    ***
    صبح با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم. نگاهي به اسم سيو شده رو ال سي دي گوشي كردم و با ديدن اسم زندگيم، سريع جواب دادم:
    _جانم عشقم؟
    +سلام خوبي؟خوابي تو هنوز؟
    _مرسي تو خوبي؟ نه الان مي خواستم بيدار شم ديگه!
    +خيلي خب امروز يادت نره بياي پيشم. دلم واست تنگ شده!
    _مگه مي شه پيشه تو نيام آخه؟چشم امروز حتما ميام!
    +مي بوسمت پسرم،خدافظ!
    _منم مي بوسمت، خدافظ مامانم!
    گوشي رو قطع كردم و به سمت حموم رفتم. يه دوش حسابي گرفتم و به سمت كمد لباسام رفتم. لباس آستين بلند آبي روشن با كت مشكي و كروات آبي روشن با شلوار لي پوشيدم و عطر رو، رو خودم خالي كردم و ساعت ماركم رو، رو دستم تنظيم كردم و طبق عادت هميشگي از تو آیينه يه چشمكي به خودم زدم و بعد از برداشتن گوشي و سوييچ ماشين از خونه بيرون زدم. صبحونه رو تو رستوران مي خوردم، واسه همين سريع سوار ماشين شدم و به سمت رستوران روندم. بعد از چند مين رسيدم؛ از ماشين پياده شدم و وارد رستوران شدم، كه ارمين بدو نزديكم شد:
    _سلام آقا!
    +سلام!
    _آقا ...
    +چي شده؟!
    تو صورتش نگاه كردم كه ديدم نگرانه:
    _چيزي شده؟!
    +آقا پناه نيومد!
    با شنيدن حرفش مي خواستم همون جا كل رستورانه زير و رو كنم، ولي با مشت كردن دستام، خودم رو آروم نشون دادم و گفتم:
    _نفس اومده؟
    +بله آقا!
    _بگو بياد اتاقم!
    +چشم!
    با قدماي بلند رفتم به اتاقم و در رو، با كل توانم، به هم كوبيدم كه صداش تو كله رستوران پيچيد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    چند مين گذشت كه چند تقه به در خورد خودم و مرتب كردم و با گفتن بفرماييد هدايتش كردم به داخل
    نفس: سلام با من كاري داشتين؟
    سرم رو به معنيه مثبت تكون دادم و گفتم:
    _بيا بشين!
    رو يكي از مبلاي جلو ميز نشست.
    _براي دوستتون اتفاقي افتاده كه امروز نيومده؟
    نفس با لحنه سردي گفت:
    فكر كنم خودتون بهتر مي دونين!
    +اگه مي دونستم از شما نمي پرسيدم!
    نفس: فكر نكنم ديگه سر كار بيا!
    با شنيدن اين حرف خنده ي عصبي كردم و گفتم :
    _اينو كي تصميم مي گيره؟شما يا خانوم راد؟
    نفس:آقاي رادفر من نمي خوام دخالتي تو كاراي شما بكنم، ولي دوستم واسم مهم و فكر مي كنم با اين وضعيتي كه پيش اومده، بهتره سر كار نياد!
    _شما انگار وضعيت رو يه جور ديگه مي بينين، انگار نمي دونين دوستتون چه قدر به اين كار نياز داره؛ پس به نظر من اگه واقعا دوستتون واستون مهم بهتره بگيد بياد سر كار و البته اگه تاخيرش بيشتر از دو روز شه بگين حتما واس تصفيه حساب تشريف بيارن، حالا هم مي تونين برين!
    نفس سرش رو به معني مثبت تكون داد و از اتاق خارج شد.
    وقتي نبود عصبي مي شدم و اين دست خودم نبودو مي خواستم هميشه باشه و اون الان داشت ازم دوري مي كرد.
    پناه
    همين طور كه رو كاناپه دراز كشيده بودم و فيلم مي ديدم. هر لحظه به فكر راشا بودم و هزار تا فحش آبدار نسارش مي كردم.پسره ي آشغال فكر كرده كيه، انگار من بدبخت بيچارم! اوف مي خوام سرش رو محكم بزنم به ديوار، تا دلم خنك شه، يا اصلا اون رستورانش رو كه مثل جونش رو، آتيش ميزنم.ولي، نمي دونم چرا با همه ي اين اتفاق ها، بازم دلم واسش تنگ شده. هوف خاک تو سرت، پناه! عاشق نشدي، نشدي، حالا هم كه شدي گند زدي!
    با عصبانيت از رو كاناپه بلند شدم و به سمت اتاق رفتم؛ هدفونام رو تو گوشم گذاشتم و يه موزيك آرامش بخش و پلي كردم. همين طور كه آهنگ گوش ميدادم و تازه آروم شده بودم؛ گوشيم شروع به زنگيدن كرد و بعله نفس بود:
    _چيه؟
    +پناه واي نمي دوني چي شد!
    _آرمين بهت پيشنهاد داد؟
    +نه بابا خاك تو سرش، از اون بخاري بلند نمي شه فكر كنم خودم بايد آستين بالا بزنم!
    خنديدم و گفتم:
    _پس چي شده؟
    نفس: راشا!
    با شنيدن اسمش، سيخ رو تخت نشستم و گفتم:
    _راشا چي؟
    +گفت اگه تا دو روز ديگه نياي اخراجي!
    يهو قلبم ايستاد يعني اين قدر واسش بي ارزش بودم؟
    نفس: پناه به نظرم بعضي حرفاش منطقي بود؛ مي گفت دوستت الان به اين كار نياز داره و اينا پناه ما با كلي زور كار پيدا كرديم حالا دو روز نشده به خاطر يه چيزه الكي مي خواي استعفا بدي؟
    _چيزه الكي؟نديدي چيكار كرد؟
    +تو به اون فكر نكن، خب تو كه به خاطر اون نميري سر كار، به خاطر خودت ميري؛ به نظرم برگرد سركار!
    _باشه حالا، بهش فكر مي كنم!
    +اوكي من برم سر كارم، كاري نداري عشقم؟
    _نه جونم. مي بوسمت باي!
    +بـ*ـوس باي.
    گوشي رو قطع كردم و به فكر فرو رفتم. نفس راس مي گفت حالا كه با كلي بدبختي كار پيدا كردم، نمي زارم اينبار از چنگم در بره، بايد مي رفتم. ساعت رو نگاه كردم ،یازده و نیم بود. يا خدا نيم ساعت از ساعت كاري گذشته! سريع از تخت پريدم پايين و به سمت كمد لباس ها رفتم و بعد از پوشيدن لباساي مشكيم و زدن يه رژ صورتي و خط چشم از خونه زدم بيرون و يه ماشين گرفتم.
    ساعت دوازده شد، كه رسيدم. بدو به سمته رستوران رفتم و وارد شدم؛ كه آرمين با تعجب بهم زل زد و سمتم اومد:
    _عه! مگه تو استعفا ندادي؟
    نيشم رو باز كردم و گفتم:
    _اوهو! كور خوندي. من بميرمم كارم رو ول نمي كنم.
    نفس:پناه
    نفس بدو اومد سمتم و پريد بغلم:
    _ايول كه اومدي!
    لبخندي زدم و بعد از حرف زدن با بچه ها، به سمت اتاق رفتم، تا لباسام رو عوض كنم. بعد از پوشيدن لباس فرم و ديدن مجدد خودم تو آیينه، به سمت اتاق راشا قدم برداشتم. دوباره اون استرس لعنتي شروع شده بود ولي با مشت كردن دستام كنترلشون كردم و بعد از چند تقه به در وارد شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    _سلام !
    با ديدنم چشماش از حدقه، بيرون زد. انگار باورش نمي شد همين امروز سر كار بیام. همين طور بر و بر نگا هم مي كرد كه باعث شد؛ خندم بگيره، كه يهو ديدم قيافه ي خشني به خودش گرفت و به سمت مبل اشاره كرد. روي مبل نشستم و به صورتش خيره شدم. بعد از چند مين گفت:
    _از اين طرفا خانوم راد؟؟
    اوه پس شده بودم خانوم راد! يكم ناراحت شدم ولي خودم رو نباختم و با جديت گفتم:
    _به اين كار نياز داشت.
    يه پوزخند مسخره اي زد و گفت:
    _خوبه خودتونم اين رو مي دونين، ولي نمياين سر كار.
    خيلي پرو بود انگار نه انگار كاري كرده. منم خودم رو از تك و تا ننداختم و گفتم:
    _هر عملي يه عكس العملي داره؛ آقاي رادفر!
    بعد از اين حرفم يه پوزخند مسخره اي زد و بعدش گفت:
    _مي تونين برين سر كارتون، ولي فكر نكنين در مورد اضافه كار تجديد نظر مي كنم. قضيه همون روال قبل رو، طي ميكنه. خانوم راد!
    خانوم راد رو، با يه لحن خاصي گفت ،مثلا مي خواست بهم بفهمونه، اتفاقاي قبل رو فراموش كنم. مرديكه چلغوز فكر كرده كيه، انگار من عاشق سينه چاكشم! خب، آره دوسش كه دارم، ولي،آه، اصلا به جهنم، نمي خوام ديگه در موردش فكر كنم؛ واسه همين سريع از جام بلند شدم و گفتم:
    _اگه كار ديگه اي ندارين من برم سركارم!
    +به سلامت.
    بي شخصيت، بلد نيس مثل آدم جواب بده. بدون هيچ حرف ديگه اي از اتاقش بيرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم كه نفس نزديكم شد:
    _چي شد؟ چي شد؟
    +هيچي بابا. مرديكه خل بهم گفت اضافه كاري رو يادم نرفته!
    _اي بابا، اين چه كينه ايه!
    +آره بابا، به جاي اينكه من سرد رفتار كنم، اين داره تگري ميزنه رو ما!
    _بي خيالش بابا، بهش توجه نكن!
    +راستي تو و آرمين چتونه؟ چرا ديگه باهم نمي حرفين؟
    _بره بميره اونم. پاستوريزه!
    خنديدم و گفتم:
    _چيكار كرده بدبخت؟
    +اصلا رو نمي كنه. منم خسته شدم، از بس بهش چراغ سبز نشون دادم چراغام تركيد ديگه.
    با اين حرفش بي پروا بلند خنديدم، كه بچه ها با تعجب نگام مي كردن. همين طور بلند بلند مي خنديدم كه:
    _خانوم راد، اگه خنديدنتون تموم شده بفرماييد سر كارتون. مشتري نشسته. نمي خواين من جاتون برم؟
    با اين حرفش خنده رو لبام ماسيد و خفه خون گرفتم. زير لب يه عذرخواهي كردم، كه گفت:
    _مثل اينكه اون قوانيني كه بهتون گفتم رو دارين تك تك فراموش مي كنين!
    اين چش شده بود؟چرا اين مدلي باهام رفتار مي كرد؟ مريض رواني! يه بار خوبه يه بار گند! مرديكه چلغوز!
    سرم رو بردم بالا تو چشاش زل زدم و گفتم:
    _تا الان فقط يه مشتري اومده كه آرمين سر ميزشه! فكر نكنم به من نيازي باشه آقاي رادفر!
    با اين حرفم بچه ها با ترس نگام مي كردن. چيه انگار دارم دروغ مي گم. اين نفسم هرچي مي شد، اين بازوي بدبخت من رو سوراخ مي كرد. همين طور كه راشا از سرش دود،بیرون مي زد؛ گفت:
    _خوبه سركار كه درست نمياين، زبونتونم درازه، ولي إشكالي نداره من خوب مي دونم با آدماي زبون دراز چطوري رفتار كنم!
    بعد از اين حرفش دوباره پوزخند چرتش رو زد و رفت، به درک آشغال!
    نفس:چرا اين قدر به اين مي پري؟ اين روانيه يهو ديدي اخراجت كرد!
    همين طور كه پوست لبم رو مي خوردم، عصبي گفتم:
    _بره گمشه بابا، حالم ازش بهم مي خوره! خيلي به خودش مي نازه!
    نفس:من كه آخر نفهميدم، شما با هم چه نسبتي دارين؟ نه به اون عشق بازياتون، نه به اين سگ بازياتون!
    _اول ها باهاش راه مي اومدم، پرو شده! خودش بازي رو شروع كرد؛ منم مي دونم چطوري حالش رو بگيرم!
    نفس:من كه از كار شما شاخ در ميارم، موجي هستين همتون! من برم سر كارم، تو هم بيا تا بهت گير نداده!
    سرم رو به معنيه مثبت تكون دادم و با نفس از آشپزخونه خارج شدم و به سمت مشترياي جديد رفتم.
    ****
    داشتم از خستگي مي مردم، واقعا الان دلم مي خواست، رو اون تختم بخوابم و ديگه بيدار نشم؛ ولي با وجود يه آدم عقده اي به اسم راشا رادفر، هيچ غلطي نمي تونم بكنم! خاك تو سرش! ايشالله بميره!.نه نميره! اي بابا، منم كه با خودم درگيرم. به سمت اتاق پرو رفتم، كه ديدم نفس داره لباساش رو عوض ميكنه لبام رو اويزون كردم و گفتم:
    _آشغال!
    خنديد و گفت:
    _مي خواستي هي سر به سرش نزاري!
    +اون عقده ايه، به من چه؟
    نفس:هيس! باز مي شنوه؛ ديگه ميگه تا صبح بايد اضافه كار بموني!
    _از اون هيچي بعيد نيس!
    نفس بعد از پوشيدن لباساش به سمتم اومد و دم گوشم، گفت:
    _خوش بگذره تنهايي با عشق جان!
    با دستم هولش دادم و گفتم:
    _گم شو نفس، بميري!
    نفس بلند خنديد و يه بـ*ـوس واسم فرستاد و به درک رفت.چند مين بعد ، به تعويض لباسام رو،شروع کردم. يه تونيك سورمه اي با شلوار مشكي و شال سورمه اي پوشيدم و طبق معمول گوشام رو از شال انداختم بيرون و با عطر دوش گرفتم، تا بو گندم رو حس نكنم سريع از اتاق اومدم بيرون، كه ديدم مثل برج زهر مار، روبه روي اتاق وايساده!مثل جن ميمونه، همه جا هست!وقتي من رو ديد لبخند مسخره زد و دستش رو به سمت آشپزخونه دراز كرد. پوفي كشيدم و به سمت آشپزخونه رفتم، كه يهو با ديدن اونجا قلبم ايستاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    خاك تو سرشون، مثلا بهم گفتن، كثيف كاري نمي كنن تا من كارم راحت تر باشم ها! حالا اينجا رو ببين؛ من كه پدرم در مياد تا اينجا رو تميز كنم!
    همين طور كه داشتم به بچه ها فحش مي دادم و نفرينشون مي كردم، صداش به گوشم رسيد:
    _نمي خواي شروع كني؟
    اين قدر عصبي بودم، كه مي خواستم سرش رو، همچين بزنم به ديوار، كه خفه خون بگيره؛ ولي فقط تونستم دستام رو محكم مشت كنم و كارم رو شروع كنم. همين طور كه ميز هارو تميز مي كردم و ظرفا رو مي شستم، صداي قدماش رو كنار خودم حس مي كردم. حتما بازم مي خواست يه كرمي بريزه؛ واسه همين بهش اهميت ندادم و به كارم ادامه دادم.
    _من،مي خواستم در مورد يه موضوعي روشنت كنم!
    بدون اينكه برگردم سمتش همون طور گفتم:
    _مي شنوم!
    +در مورد اتفاقاي اخير ...
    فكر كردم در مورد قضيه پول مي گـه؛ واسه همين گفتم:
    _لطفا ديگه اون موضوع رو باز نكنين، چون بيشتر عصبي مي شم. من نيازي به پول ديگران ندارم!
    +نه، موضوع اين نيست!
    _پس چيه؟
    +اتفاقاي آشپزخونه و اتاق پرو!
    با شنيدن اين حرف قلبم ريخت. نكنه ميخواد بهم ابراز علاقه كنه؟ آره ديگه همين! واي خدا جونم، مرسي! حالا من چه جوابي بدم؟قبول كنم؟معلومه كه قبول مي كنم، والا!واسه همين دست از كار كشيدم و با لبخند نگاش كردم:
    _خب؟
    +نمي خوام منظورم رو اشتباه بفهمي؛ من اون كارا رو فقط به خاطر دلسوزي انجام دادم و چيزي غير از اين نيست؛ چون صد البته نبايدم باشه! آخه كدوم آدميه كه با گارسونش...مي فهمي چي ميگم؛ مگه نه؟
    لبخند رو لبام ماسيد. قلبم از جا كنده شد، حالم دسته خودم نبود. چشمام كم كم داشت پر مي شد، ولي نمي تونستم جلوش گريه كنم. اين طوري خيلي خورد مي شدم. اون به اندازه ي كافي خوردم كرده بود. اينبار نمي زارم!نبايد بزارم!
    به چشاش زل زدم و گفتم:
    _منم همچين نظري دارم ، آقاي رادفر. به نظرم حرف شما دقيقا درسته! ولي من بازم تكرار مي كنم؛ من نياز به دلسوزي كسي ندارم و نخواهم داشت! اون قدر هم توانايى دارم كه روي پاي خودم وايستم. پس نيازي به توجه و دلسوزيه شما نيست، بازم ممنون به خاطر لطفتون!
    بعد از گفتن اين حرف دستام رو خشك كردم و بدو به سمت اتاق پرو رفتم. اگه يه دقيقه بيشتر اونجا مي موندم، اشكام، پایین مي اومد! سريع وارد اتاق شدم. زانوهام توانايىِ همچين دردي و نداشت واسه همين خم شدن و من بودم، كه به خاطر بدبختي هام زار مي زدم به خاطر اينكه اين همه مدت فقط باهام بازي كردن. واسه اينكه واسه همه بي ارزشم. واسه اينكه همش مورد تحقير اين و اون قرار مي گيرفتم. خدايا ازت گله دارم. خيلي گله دارم! اين بدبختي ها، حقم نيست؛ به خدا حقم نيست! بعد از اينكه خودم رو خالي كرد مو لباسام رو عوض كردم. از اتاق بيرون اومدم، كه ديدم داره ميره يا خدا پس من با كي برم سريع به سمتش اومدم و گفتم:
    _آقاي رادفر، مگه قرار نيست شما من رو برسونين؟
    به سمتم برگشت و گفت:
    _من راننده آژانستون نيستم كه!
    بعدشم يه چشمك زد و گفت:
    _هر عملي يه عكس العملي داره خانوم راد! خسته نباشيد!
    بعد هم گورش رو گم كرد و رفت! باورم نمي شد آخه آدم اين قدر عوضي؟چطور يه آدم اين قدر سريع مي تونه عوض شه؟باشه برو به درک! اصلا برو بمير. يه عكس العملي بهت نشون بدم !اصلا حيف من كه از توي نكبت خوشم، مي اومد بزار اون روي من رو هم ببيني، آقا راشا! يه بلايي سرت بيارم! حالا ببين! با عصبانيت روي يكي از مبلا نشستم و شماره ي نفس رو گرفتم:
    _جان؟
    +نفس به دادم برس!
    _چي شده؟بهت دست درازي كرد؟
    +خفه شو، غلط مي كنه! به هفت جدش خنديده بياد همچين كاري كنه! مادرش رو به عزاش مي !شونم
    نفس:يا خدا! پناه چته؟
    _نفس يه ماشين بگير، بيا دنبالم، من مي ترسم تنهايي!
    +مگه نمي رسونتت؟
    _اگه مي رسوند، كه به توي خر زنگ نمي زدم!
    نفس:باش باش! آروم باش الان ميام دنبالت!
    _زود!
    +اكي، باي!
    _باي!
    يعني اگه من نفس رو نداشتم؟ بايد چه غلطي مي كردم؟ دوباره با به ياد آوردن رفتاراش عصبي شدم و هزاربار، نفرينش كردم، تا دلم يكم خنك شه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    چند مين داخل رستوران منتظر موندم، تا اينكه گوشيم زنگ خورد:
    _جان؟
    +پناه بيا بيرون!
    _اومدم!
    سريع وسايلم رو برداشتم و از اون رستوران گور به گور شده، بيرون زدم، كه الهي آتيش بگيره همين طور كه تو دلم نفرين بارونش مي كردم، سوار آژانس شدم و كنار نفس نشستم.
    نفس:چي شده؟
    _ميگم برات!

    راشا
    دختره فكر كرده كيه! انگاري من گارسونم، اون صاحب كار! يعني آدم چه قدر مي تونه پرو باشه؟ واسه من عمل عكس العمل زر مي زنه؛ يكي نيس بهش بگه، آخه كي به تو رو داده، كه اين قدر هوا برت داشته؟ من نمي دونم يه بار طرف رو از رو دلسوزي بوسيديم، حالا واسه ما شاخ شده!
    _از رو دلسوزي؟
    +بعله پس فكر كردي عاشق سينه چاكش بودم ؟
    _نيستي ؟؟؟
    +نخير من فقط گفتمف جذبش مي شم. همين!
    ولي،اين وقت شب يعني با كي ميره؟ واي اين خل و چله! يهو ديدي پياده رفت !نه بابا، با اون قضيه اي كه واسش پيش اومد، ديگه مثل خر ميترسه پياده بره؛ ولي اووف، به من چه اصلا؟ مگه من چيكارش بودم كه واسم مهم باشه؟ والا، اصلا حقش بود! جلو سرآشپزو گارسون زبون درازي مي كنه. فكر كرده مي شينم نگاش مي كنم! هه! كور خونده! هنوز من رو نشناخته، واستا، يه پدري ازت درارم! حالا ببين خانوم راد. به من ميگن راشا رادفر! بهت مي فهمونم نتيجه ي زبون درازي به من چيه؟
    درو با كليد باز كردم و بعد از عوض كردن لباسام به سمت بار رفتم. اعصابم خراب بود و مي خواستم حداقل با خوردن دو سه تا پيک يكم آروم شم!
    پناه
    بعد از اينكه همه چيز رو واسه نفس تعريف كردم؛ شروع كرديم به بار فحش بستنه، راشا! حداقل تونستم خودم رو يكمم كه شده خالي كنم.
    ****
    امروز روز تعطيليمون بود و ميشه گفت، بهترين روز! مي خواستم امروز با نفس يه سر پيشه مامان اينا، بريم و بعدش بگرديم. والا! پوسيديم همش تو خونه. تنها مكاني كه مي رفتيم: خونه _رستوران، رستوران_ خونه! ديگه حالمون داشت بهم مي خورد. واسه همين صبح بيدار شديم و به سمت بهشت زهرا رفتيم و بعدش تصميم گرفتيم، الكي تو پاساژا بچرخيم، كه وقتي حقوق گرفتيم خريد كنيم!
    _نفس اين رو ببين چطوره؟
    نفس:باز مشكي پناه؟تو كه تا آخر عمرت مشكي پوش نيستي كه!
    _مي دونم بابا، ولي از مدلش خوشم مياد!
    نفس:به نظرم زيادي با حجابه يقشو نگا تا كجاست؟خدايي روت ميشه اين رو جايي بپوشي؟
    _مگه همه مثله تو ولنگ و بازن؟
    نفس:باشه تو خوبي!
    همين طور كه سر به سر هم مي زاشتيم،يهو يه پسره اي نزديكمون شد. ماشالله ماشالله! عجب هيكلي خدا به خانوادش نگهش داره!
    پسره : سلام خوب هستين؟
    من و نفس هم زمان بهش سلام كرديم.بعد پسره رو كرد به سمت نفس و گفت:
    _ببخشيد من مي تونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم؟
    نفس كه عين خر ذوق كرده بود, سريع گفت:
    -بله بفرمايين!
    پسره :مي شه يه لحظه همراه من بياين؟
    با شنيدن اين حرف، مخفيانه به نفس چشمک زدم و بـ*ـوس فرستادم.اونم ريز خنديد و با پسره همراه شد. منم از دور ديدشون مي زدم. يعني خاك تو سر من، كه هيچ كسي سمتم نمياد.
    _نه تو رو خدا مي خواي بياد؟با اين قيافه ؟
    +زهر مگه قيافم چش ؟
    _خيلي ساده اي! پسرا دنبال يه دختر جذاب و تيكه ان!
    +پسرا چيز ميز خوردن، والا !من به اين خوبي!
    همين طور كه با خودم كلنجار مي رفتم و اونا رو هم ديد مي زدم، مي ديدم هر لحظه قيافه ي نفس، داره كش مياد. يا خدا حتما از اون پيشنهاد ها داده. وقتي مي خواستم سمتشون برم، كه ديدم نفس خودش داره مياد!
    _چيشد چيشد شماره داد؟
    نفس با يه صداي عصبي گفت:
    _چلغوز مي خواست واسه دوس دخترش لباس شب بخره، از من كمك خواست!
    با شنيدن اين حرف، بلند زدم زير خنده، كه چند نفر كنارمون بودن، فكر كردن خل يا ديوونم!
    _خب تو چي گفتي؟
    +هيچي، گفتم من از اين چيزا سر در نميارم!
    _خاك تو سرت! چرا بهش كمك نكردي حسود؟
    +به من چه؟والا!
    دوباره خنديدم و محكم تو سرش زدم، كه باعث شد عصبي تر بشه.
    بعد از پاساژ گردي، كه هيچي هم نخريديم. تصميم گرفتيم بريم، يه بستني توپ بخوريم. واقعا تو هواي سردم بستني يه چيزي بود واسه خودش! به سمت مغازه ي بستني فروشي رفتيم و دوتا بستني قيفي كاكايويي سفارش داديم و به سمت پارك رفتيم.
    نفس:يه سلفي بگيريم پناه؟
    منم كه عشق سلفي، سريع موافقت كردم و ژست گرفتم. همين طور كه با ژستاي مختلف عكس مي گرفتيم و مي خنديدم، چندتا بيكار هم رد مي شدن و متلک مي انداختن من نمي دونم اين پسرا، اگه فكشون رو باز نكنن، زر نزنن! انگار مي ميرن! والا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    تا ساعت ده شب تقريبا كل تهران رو گشتيم و حال كرديم. خيلي وقت بود اين مدلي خوش گزروني نكرده بوديم. همشم تقصير اون مرديكه عقده اي بود؛ اگه تا ساعت دوشب من رو نگه نمي داشت حداقل وقت استراحت داشتم. بعد از چند مين به خونه رسيديم كليد و توقفل چرخوندم و وارد شدم.
    نفس:ميگم پناه حالا مي خواي چيكار كني؟
    همين طور كه شالم رو در مي اوردم گفتم:
    _چي رو؟
    +قضيه راشا رو ديگه يعني مي گم ،احساست رو مي خواي چيكار كني؟
    دوباره با به ياد آوردن بلاهايي كه سرم آورده، دوباره عصبي شدم و با حرص گفتم:
    _الان حسي جز تنفر نيست!
    نفس با تعجب نگام كرد و گفت:
    _مگه مي شه؟
    +نفس چه انتظاري از من داري؟ پسره تو چشام زل زده ميگه هر كاري كردم واسه ترحم بوده! خودش رک داره مي گـه، هيچ حسي بهم نداره! تازه من از همه بيشتر به خاطر اون حرفش ناراحت شدم، كه گفت: مگه آدم مي تونه با گارسونش باشه. انگار ما آدم نيستيم !خر، نمي فهمه؛ من قبلا واسه خودم كسي بودم!
    نفس به سمتم اومد و دستاش ررو دور گردنم حلقه كرد و گفت:
    _لياقت عشقه من، بيشتر از اين حرفاست. مگه نه؟
    خنديدم و گفتم:
    _آره مي بينم دم در صف گرفتن!
    اونم خنديد و گفت:
    _اصلا به درک. هيچكيم نگرفتت، من كه هستم اصلا اگه، آرمين من رو گرفت؛ مي گم تو رو هم بگيره، باهم زندگي مي كنيم!
    به خاطر خيال پردازياش بلند خنديدم و با گفتن خل وضع ازش جدا شدم و به سمت اتاق رفتم.
    ***
    دوباره صبح لعنتي شروع شد و دوباره جنگ اعصاب هاي من با آقاي عقده اي. خدا امروزمون رو به خير بگذرون! اين بار يكم زودتر بيدار شدم، كه باز آتو دستش ندم، كه هي تيكه بارونم كن.ه همين طور كه شلوار جينم رو با مانتو مشكيم رو مي پوشيدم با صداي بلند گفتم:
    _نفس! هوي! مجنون آرمين بلند شو ديره!
    نفس:جان پناه بي خيال يه بار ما خواستیم، بخوابيم!
    _بيدار شو نفس ديره به خدا!
    +ساعت چنده؟
    ساعت رو نگاه كردم. اوه ساعت هفت بود. هنوز خيلي زود بود، ولي چون مي دونستم نفس ده ساعت فقط، مي خواست. بزك دوزک كنه، الكي گفتم:
    _يا خدا! ساعت نه! زود باش! اين مرديكه الان پا چمون رو، مي گيره!
    يهو ديدم نفس مثل فنر از جا پريد و سريع به سمت تخليه گاه رفت. خيلي جلو خودم رو گرفتم تا نخندم، ولي تا رفت پقي زدم زير خنده و شروع به شونه كردن موهاي بلندم كردم. با زدن يه رژ مليح صورتي و يه ريمل آرايشم رو تكميل كردم و از اتاق خارج شدم.همين طور كه خيلي ريلكس داشتم صبحونه مي خوردم ديدم نفس مثل جن زده ها بد و از پله ها پایین مي اومد، كه يهو پاش پيچ خورد و تو دومين پله با سر پخش زمين شد. هم خندم گرفته بود، هم نگرانش شده بودم. بدو به سمتش رفتم و گفتم:
    _چي شد؟ خوبي؟
    نفس:اي لعنت بكنه اون رادفر رو ،الهي به زمين گرم بشينه!
    بدبخت به جاي من داشت رادفر رو نفرين ميكرد نمي فهميد من لاف زدم، با خنده گفتم:
    _چي كار اون داري؟
    +به خاطر اون ناقص شدم ديگه، اوف من حاضرم بريم!
    _عجله اي نيست، بيا صبحونه بخور!
    +چي چي رو عجله اي نيست؟ تا برسيم نه و نیم ،مي شه. اونم پاچمون رو مي گيره!
    ديگه موقع گفتن حقيقت بود واسه همين نيشم رو تا حد امكان باز كردم و گفتم:
    _نفسي؟
    +ها؟
    _عشقم؟
    +چيه خب؟
    _ساعت،هفت ونیمه!
    نفس با تعجب زل زد تو چشام. انگار باورش نمي شد. يهو گوشيش رو از جيبش در آورد و با ديدن ساعت، مثل سگ هايي، كه آزادشون مي كني پريد دنبالم. منم با جيغاي بنفشم از دستش در مي رفتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا