سريع وسايلام رو جمع كردم و خواستم از در بیرون برم؛ كه با صداش، دوباره ذوب شدم:
_كجا ميري؟گفتم مي رسونمت!
به سمتش برگشتم و سرم رو انداختم پايين و گفتم:
_من مزاحم شما نمي شم، خودم ميرم!
دوباره همون پوزخند مسخرش رو زد و گفت:
_كه اينطور ساعت دو شب مي خواي تنهايي بري؟
زل زدم تو چشماش و گفتم:
_نه خير, يكي از دوستام اومده دنبالم!
يه آهاني گفت و دوباره به سمت اتاقش رفت. خاك تو سرت، حداقل يه تعارفي مي كردي. حالا من چه غلطي بكنم؟ سريع از رستوران خارج شدم و با ترس و لرز تو خيابوناي تاريك قدم مي زدم. نتونستم حتي يه تاكسي هم واسه خودم جور كنم؛ اعصابم خورد شده بود. همين طور كه به طرفه خونه مي رفتم؛ يهو يه ماشين با اون صداي سيستمش كه گوشه آدم رو كَر مي كرد جلو پام ترمز زد. مثله سگ ترسيده بودم، فقط خدا خدا مي كردم بره و اذيتم نكنه كه صداي نكرش بلند شد:
_جوون خانومي، كجا اين وقت شب؟ بيا برسونيمت!
بهش توجهي نكردم و خيلي قدمام و تند تر كردم ولي سيريش شده بود و همينطور پشت سرم مي اومد. لعنتي!
_بيا ديگه سوار شو، قول ميدم بهت بد نگذره!
با عصبانيت خواستم چيزي بهش بگم كه يه ماشين شاسي بلند مشكيي، با صداي بلند پشت ماشين پارک كرد و با عصبانيت از ماشين، بیرون اومد. واي، خدا جونم راشا بود. تو اون لحظه مي خواستم، شرف و مرف رو بزارم زير پام و كلي ماچش كنم؛ ولي خودم رو كنترل كردم. يهو ديدم محكم زد رو كاپوت ماشين پسره و گفت:
_داري چه غلطي ميكني الاف؟گم شو ببينم، تا سرو تهت رو يكي نكردم!
يهو پسره كه ديده بود هوا پسه، سريع گازه ماشين رو گرفت و رفت. مثه خر ذوق كرده بودم.
_مرسي !
با شنيدن اين حرفم با عصبانيت طرفم برگشت و گفت:
_اين دوستت بود كه مي خواست، برسونتت؟
با خجالت سرم رو انداختم پايين و گفتم:
_نمي خواستم، مزاحم شما بشم!
يهو صداش رو برد بالا و گفت:
_وقتي مي گم، مي رسونمت، يعني مي رسونمت! به ولاي علي يه بار ديگه لجبازي كني، ديگه واسم مهم نيس چه بلايي سرت مياد. فهميدي يا نه؟
تند تند سرم رو به معني مثبت تكون دادم و سوار ماشين شدم.اونم با عصبانيت دستش رو تو موهاش فرو برد و سوار ماشين شد.
كل طول راه تو سكوت گذشت؛ انگار هيچ كدوممون نمي خواستيم در مورد اتفاق آشپزخونه حرف بزيم.
_از كدوم كوچه برم؟
+كوچه ي نيلوفر!
وارد كوچه شد و دقيقا دم خونمون توقف كرد. به سمتش برگشتم و گفتم:
_مرسي كه من رو رسوندين!
فقط سرش رو تكون داد، انگار لاله! ديگه بدون هيچ حرفي از ماشين پياده شدم، كه ماشينش با صداي وحشتناكي ازم دور شد. اينم مريض بودا! سريع كليد رو تو در چرخوندم و وارد شدم كه ديدم نفس رو كاناپه نشسته و داره فيلم مي بينه كه با ديدن من سريع به سمتم اومد و گفت: _چيشد؟ زود تعريف كن ببينم!
خيلي خسته بودم و فقط مي خواستم بخوابم؛ واسه همين رو به نفس گفتم:
_خيلي خستم نفس!
+خب برو لباست رو عوض كن، بعد تعريف كن .خدايي اصلا خوابم نبرد.
خنديدم و به سمت اتاق رفتم. بعد از عوض كردن لباسام نفس به اتاق اومد و مثه آدماي فضول، كه مي خواستن سر از همه چيز در بيارن، رو تخت نشست و نگام كرد.با صداي بلند خنديدم و رو تخت پريدم و اولين چيزي كه گفتم اين بود:
+مي خواستيم، همو ببوسيم!
نفس با شنيدن اين حرف اول مثل منگل ها، همين طور برو بر نگام كرد و بعد از چند مين يه جيغ بنفشي كشيد، كه باعث شد از جا بپرم. بعد از چند مين، كل قضيه هارو بهش تعريف كردم و اونم با ذوق به حرفام گوش مي داد، تا اينكه چشام كم كم بسته شد و ديگه نفهميدم چي شد؟
_كجا ميري؟گفتم مي رسونمت!
به سمتش برگشتم و سرم رو انداختم پايين و گفتم:
_من مزاحم شما نمي شم، خودم ميرم!
دوباره همون پوزخند مسخرش رو زد و گفت:
_كه اينطور ساعت دو شب مي خواي تنهايي بري؟
زل زدم تو چشماش و گفتم:
_نه خير, يكي از دوستام اومده دنبالم!
يه آهاني گفت و دوباره به سمت اتاقش رفت. خاك تو سرت، حداقل يه تعارفي مي كردي. حالا من چه غلطي بكنم؟ سريع از رستوران خارج شدم و با ترس و لرز تو خيابوناي تاريك قدم مي زدم. نتونستم حتي يه تاكسي هم واسه خودم جور كنم؛ اعصابم خورد شده بود. همين طور كه به طرفه خونه مي رفتم؛ يهو يه ماشين با اون صداي سيستمش كه گوشه آدم رو كَر مي كرد جلو پام ترمز زد. مثله سگ ترسيده بودم، فقط خدا خدا مي كردم بره و اذيتم نكنه كه صداي نكرش بلند شد:
_جوون خانومي، كجا اين وقت شب؟ بيا برسونيمت!
بهش توجهي نكردم و خيلي قدمام و تند تر كردم ولي سيريش شده بود و همينطور پشت سرم مي اومد. لعنتي!
_بيا ديگه سوار شو، قول ميدم بهت بد نگذره!
با عصبانيت خواستم چيزي بهش بگم كه يه ماشين شاسي بلند مشكيي، با صداي بلند پشت ماشين پارک كرد و با عصبانيت از ماشين، بیرون اومد. واي، خدا جونم راشا بود. تو اون لحظه مي خواستم، شرف و مرف رو بزارم زير پام و كلي ماچش كنم؛ ولي خودم رو كنترل كردم. يهو ديدم محكم زد رو كاپوت ماشين پسره و گفت:
_داري چه غلطي ميكني الاف؟گم شو ببينم، تا سرو تهت رو يكي نكردم!
يهو پسره كه ديده بود هوا پسه، سريع گازه ماشين رو گرفت و رفت. مثه خر ذوق كرده بودم.
_مرسي !
با شنيدن اين حرفم با عصبانيت طرفم برگشت و گفت:
_اين دوستت بود كه مي خواست، برسونتت؟
با خجالت سرم رو انداختم پايين و گفتم:
_نمي خواستم، مزاحم شما بشم!
يهو صداش رو برد بالا و گفت:
_وقتي مي گم، مي رسونمت، يعني مي رسونمت! به ولاي علي يه بار ديگه لجبازي كني، ديگه واسم مهم نيس چه بلايي سرت مياد. فهميدي يا نه؟
تند تند سرم رو به معني مثبت تكون دادم و سوار ماشين شدم.اونم با عصبانيت دستش رو تو موهاش فرو برد و سوار ماشين شد.
كل طول راه تو سكوت گذشت؛ انگار هيچ كدوممون نمي خواستيم در مورد اتفاق آشپزخونه حرف بزيم.
_از كدوم كوچه برم؟
+كوچه ي نيلوفر!
وارد كوچه شد و دقيقا دم خونمون توقف كرد. به سمتش برگشتم و گفتم:
_مرسي كه من رو رسوندين!
فقط سرش رو تكون داد، انگار لاله! ديگه بدون هيچ حرفي از ماشين پياده شدم، كه ماشينش با صداي وحشتناكي ازم دور شد. اينم مريض بودا! سريع كليد رو تو در چرخوندم و وارد شدم كه ديدم نفس رو كاناپه نشسته و داره فيلم مي بينه كه با ديدن من سريع به سمتم اومد و گفت: _چيشد؟ زود تعريف كن ببينم!
خيلي خسته بودم و فقط مي خواستم بخوابم؛ واسه همين رو به نفس گفتم:
_خيلي خستم نفس!
+خب برو لباست رو عوض كن، بعد تعريف كن .خدايي اصلا خوابم نبرد.
خنديدم و به سمت اتاق رفتم. بعد از عوض كردن لباسام نفس به اتاق اومد و مثه آدماي فضول، كه مي خواستن سر از همه چيز در بيارن، رو تخت نشست و نگام كرد.با صداي بلند خنديدم و رو تخت پريدم و اولين چيزي كه گفتم اين بود:
+مي خواستيم، همو ببوسيم!
نفس با شنيدن اين حرف اول مثل منگل ها، همين طور برو بر نگام كرد و بعد از چند مين يه جيغ بنفشي كشيد، كه باعث شد از جا بپرم. بعد از چند مين، كل قضيه هارو بهش تعريف كردم و اونم با ذوق به حرفام گوش مي داد، تا اينكه چشام كم كم بسته شد و ديگه نفهميدم چي شد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: