کامل شده رمان دور زدن ممنوع | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا مایل به خواندن ادامه رمان و دنبال کردن داستان هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    38
وضعیت
موضوع بسته شده است.

'maede'

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
291
امتیاز واکنش
4,819
امتیاز
441
سن
22
امیر: این داداش گلم سامیاست!
اول به من نگاه کرد و بعد به اون درازه اشاره کرد. گردنم رو تا آخرین حد بالا کشیدم تا تونستم صورتش رو ببینم. ماشالا سر به فلک کشیده بود. پوست برنزه و چشمای مشکی تنها چیزی بود که تونستم تو اون فاصله شناسایی کنم.
امیر: این هم که اون یکی داداشم شروینه!
رد اشاره‌اش رو زدم. حدس می‌زدم. همون پسر سوسوله منظورشه. پس اسمش شروین بود؟ با دقت نگاهش کردم. اسمش هم عین خودش بود!
پسره صداش رو کلفت کرد و گفت:
شروین: چاکریم.
با اون ابروهای اصلاح کرده و موهای تیغ تیغیش حالم رو بهم می‌زد.
امیر: بقیه رو هم که می‌شناسی.
قیافه‌های تک تکشون رو از نظرگذروندم.
- خب، حالا چیکار کنیم؟
مثل همیشه امیر شروع به صحبت کرد. بقیه انگار لال بودند.
امیر: اول می‌ریم یه ساندویچ به رگ می‌زنیم تا جون بگیریم. دهنم کف کرد این قدر حرف زدم. بعد یه استراحت حسابی، از وسایل بازی بهره می‌بریم.
یاسی با پوزخند صدادارش توجه همه رو به خودش جلب کرد.
یاسی: معمولاً اول انرژی رو تخلیه می‌کنند. اون وقت تو نرسیده می‌خوای خستگی درکنی؟
گوشه‌ی لبم بالا رفت. امیرم که اصلاً انگار نه انگار که چیزی شنیده باشه. بالاخره کار خودش رو کرد و ساندویچ‌ها رو خرید. ما هم تعارف نکردیم و یه جا واسه نشستن پیدا کردیم.
حس خوبی نسبت به امیر نداشتم. فکر می‌کرد رئیسه، پرو! (خب تو بگو از کی خوشت میاد؟) ندای درونه دیگه. همیشه دوست داره اعلام حضور کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    شروین: خب، ساندویچ‌ها که تکلیفشون مشخص شد. پس این آب معدنی واسه کیه؟
    با دقت بیشتری نگاه کردم و دیدم راست می‌گفت. یه بطری هم بین ساندویچ‌ها بود. انتظار داشتم امیر هم لبخندی بزنه و بگه خب معلومه واسه منه. امّا در کمال تعجب گفت:
    امیر: آها خوب شد یادم انداختی!
    در بطری و باز کرد و تمام محتویاتش رو روی چمن‌ها خالی کرد. با حسرت به آب رفته نگاه کردم. دیوونه بود؟ نمی‌دونم. یعنی قیافه‌هامون عین علامت سوال شده بود. امیر با شیطنت نگاهمون کرد و گفت:
    امیر: نگین که تا به حال جرئت حقیقت بازی نکردید؟
    دو هزاریم افتاد. نه، خوشم اومد. تازه داشت جالب می‌شد. بطری رو چرخوند. به حرکت بطری نگاه کردم. تو اون فاصله سپهر ساندویچ‌ها رو پخش کرد و ما هم بی تعارف شروع به خوردن کردیم. بطری ایستاد. سرش به شروین چشمک می‌زد.
    شروین: جرئت!
    تهش هم به طور ناجوانمردانه‌ای دقیقاً بین الی و رها ایستاده بود.
    رها: المیرا جون تو بپرس.
    الی متفکرانه به شروین نگاه کرد. شروین چشاش رو درشت کرد و عین مادر مرده‌ها به الی زل زد. وقتی دید زل زدن فایده نداره صداش رو نازک کرد و گفت:
    شروین: المیرا خانوم!
    همه زیر خنده زدیم. حتی من که ازش بدم می‌اومد. همه به جز الی همچنان مشغول فکر کردن بودند.
    الی: خر نشدم.
    خنده‌ها شدت گرفت. دستم رو روی دلم گذاشتم. ناخودآگاه چشم گردوندم. یه خانوم داشت رد می‌شد. به ما که رسید یه چش غره نثارمون کرد و راهش رو کشید و رفت. لا به لای صدای قهقهمون صدای نازک یه دختر به گوشم رسید.
    الی: ای کوفت، تازه یه چیزی به ذهنم رسید. ببینم می‌تونید یه کاری کنید یادم بره.
    نیشمون بسته شد. الی جهت نگاهش رو به شروین تنظیم کرد.
    الی: ببین اون بادکنک‌ها رو می‌بینی؟
    انگشت اشارش رو دراز کرد. همه ی سرها چرخید. یه نفر داشت بادکنک می‌فروخت. لابد می‌خواست بگه برو بادکنک‌ها رو بترکون!

    الی: برو همه‌ی بادکنک‌ها رو بخر. بعدم تا آخر بازی خودت باید همشون رو بفروشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    همه یه صدا هو کشیدیم. شروین با اعتماد به نفس پا شد رفت. من موندم این پسره با اون تیپ و قیافه چه جوری می‌خواد بادکنک بفروشه. بادکنک‌ها رو خرید و دست پر برگشت.
    الی: خوبه، حواست باشه تا آخر بازی وقت داری. تازه حق ترکوندن هیچ کدومشون رو نداری. حواسم بهت هست. تقلب بی تقلب!
    به جای خالی شروین اشاره کرد و گفت:
    الی: همون جا وایستا و بفروش. اگر هم بطری به جای خالیت اشاره کرد یعنی تو رو نشون داده. خب؟
    شروین دستش رو روی بادکنک‌ها کشید.
    شروین: باشه بابا. قربان امر دیگه‌ای نیست؟
    الی پشت چشمی نازک کرد و قری به گردنش داد. صدای شکستن قلنج گردنش توی صدای خودش گم شد.
    الی: فعلا نه.
    شروین: حالا واقعاً باید این همه رو خودم تنهایی بفروشم؟!
    این دفعه من بودم که جواب دادم:
    - پ ن پ!
    شروین: آخه من روم نمیشه. خب، نمی‌تونم.
    خندیدم و گفتم:
    - چرا نمی‌تونی؟ یه بار بگو ببینم چه جوری مشتری جذب میکنی.
    شروین بادی به گلوش انداخت و داد زد
    شروین: بادکنک بادکنک!
    پقی زیر خنده زدیم. سپهر بطری رو دوباره چرخوند و تیکه تیکه گفت:
    سپهر: نه، خوشم اومد. استعداد داری.
    شروین بیشعوری نثارش کرد و با نا امیدی به بادکنک‌ها خیره شد. آخرین گاز و به ساندویچم زدم. بطری ایستاد. طرف من بود. کم مونده بود لقمه بپره به گلوم ولی وقتی تهش رو دیدم که به من اشاره می‌کرد، خیالم راحت شد. این یعنی من باید سرنوشت تعیین کنم؟ ولی واسه کی؟
    سپهر: جرئت!

    نگاهم از بطری کنده شد و آروم آروم بالا اومد. به صورت سپهر که رسید، آب دهنم رو قورت دادم. من باید واسه این تعیین می‌کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    امیر: زود باش.
    با صدای امیر به خودم اومدم. نگاهی به اطراف انداختم. کشتی صبا، صدای جیغ و... کاسه‌ی چشمام چرخید. ترن هوایی! احساس هیجان! بازم چرخید و آروم آروم به کوچک‌ترین قسمت شهر بازی یعنی قسمت بپر بپر واسه بچه ها رسید. چراغ بالای سرم روشن شد. لبخند مرموزی زدم و بلافاصله نگاهم رو به نزدیک‌ترین نقطه دوختم. همه به من زل زده بودند.
    سپهر: خب؟
    یه لحظه دلم واسش سوخت.
    - خب...
    علامت سوال‌های بالا سرشون گنده‌تر شد. صدام رو صاف کردم و به محل مورد نظرم اشاره کردم.
    - باید بری اون جا بپر بپر کنی.
    علامت سوال‌ها به علامت تعجب تبدیل شد. البته من این جوری حس کردم. همه ساکت بودند. یه لحظه حس کردم حرف بی‌خودی زدم. ولی با صدای دست و هو کشیدنشون قوت قلب گرفتم.
    رنگ از رخ سپهر پرید ولی چیزی نگفت. صدای رها نزدیک گوشم پیچید.
    رها: فکر کن سپهر با اون همه دبدبه کبکبه و اهم و اوهوم بره بپر بپر کنه.
    از ته دلم خندیدم. با شنیدن صدای پر التماس شروین خنده‌ام شدت گرفت.
    شروین: آقا بادکنک نمی‌خواید؟ کره ای، اصلِ اصله.
    دیگه از زور خنده قرمز شده بودم. همه باهم بلند شدیم و سریع به سمت محل محاکمه‌ی سپهر به راه افتادیم. سپهر هم غرغرکنان و کشون کشون دنبالمون می‌اومد. با کلی خواهش و التماس مسئول رو راضی کردیم که سپهرم وارد محل بازی بشه. بالاخره راضی شد. آهنگ دوبسی دوبسی خفنی در حال پخش بود. آهنگ بی کلام بود و بچه ها هماهنگ باهاش بالا و پایین می‌پریدند.
    سپهر کفشش رو در آورد. نرده که کنار رفت، خرامان خرامان وارد شد. همه ی حرکاتش رو زیر نظر داشتیم. یک دفعه صدای آهنگ قطع شد. بچه ها از حرکت ایستادند. حتی پدر و مادر‌ها هم از پشت نرده‌ها با تعجب نگاه می‌کردند. بیچاره سپهر خودشم هنگ کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم. اختیار از دستم در رفت. صدای نامفهومی که از دهنم خارج شد، به بقیه هم جرئت خندیدن داد. صدای آهنگ بلند شد. بچه‌ها دست سپهرو گرفتن تا روی تشک کشیدند. مجبورش کردند که بپر بپر کنه. الی جیغ زد:
    الی: اینه، ایول!
    هماهنگ با آهنگ دست می‌زدیم و می‌خوندیم.
    - سپهر خره، گاوه نره، سپهر خره، گاوه نره!
    سپهر هم انگار خوشش اومد. دستش رو بالا برد و هنرنمایی کرد. تن صدام رو بالا بردم و با هیجان بیشتری خوندم.
    - سپهر خره، گاوه نره!
    بچه ها دستش رو کشیدند و با کله روی زمین انداختند. دونه دونه از روش رد می‌شدند. سپهرم که انگار از دستشون عاصی شده بود، تو یه حرکت بچه هارو کنار زد. پشتش به ما بود. بلند شدن بی محاباش همانا و جر خوردنه پشت شلوارش همانا. جای حساس شلوارش قشنگ از وسط دو نیم شد و صحنه‌ی اسف باری رو به نمایش گذاشت. وای، ببخشید. نگم می‌ترکم، فکر کنم زیریه آبی راه راه بود.
    یه لحظه سکوت، کل شهر بازی ترکید. حالا نخند کی بخند.
    سپهر جفت دستش رو حفاظ پشتش کرد و با کلی ادا اصول بیرون اومد. آخه بیچاره هر چهار طرفشم پر آدم بود و پشتش رو از آدمای هر طرف قایم می‌کرد، طرف دیگه از خنده می‌ترکیدند.
    امیر بدو بدو رفت و واسش شلوار جور کرد. یاسی دم گوشم گفت:
    یاسی: معلوم نیست کدوم بدبختی رو عـریـ*ـان کرده تا واسه سپهر این شلوار رو پیدا کنه!
    دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و پخش زمین شدم. یاسی هم رسماً زمین و گاز می‌زد.
    و امّا شروین، همچنان به کارش ادامه می داد.
    شروین: بادکنک دارم. آهای مردم!
    الی: ای کوفت، تو هم مخمون رو با این بادکنک‌ها خوردی. اصلاً پشیمون شدم. نمی‌خواد بفروشی.
    شروین آخیش از ته دلی گفت و نخ بادکنک‌ها رو رها کرد. بادکنک‌های رنگی آروم و بی سر و صدا به پرواز در اومدند. اطرافمون شلوغ بود. همه ی نگاه‌ها به آسمون کشیده شد. بچه‌ها و بزرگتر‌ها بالا و پایین می‌پریدند و بادکنک‌ها از دست آسمون می قاپیدند.
    نگاهم به بادکنک‌های رنگی آسمون بود. سفید، آبی، بنفش، صورتی و...
    چشمم که به قرمز خورد، طاقت نیاوردم. دست دراز کردم تا بگیرم. اما انگار کسی پیش دستی کرد. دستام رو هوا خشک شدن. بادکنک زبون درازی کرد و از مقابل چشمام پایین اومد. بادکنک پایین رفت و چهره‌ی آشنایی نقش بست. یه جفت چشمای جادویی، خودش بود. سپهر!
    لبخند قشنگی زد و بادکنک رو نزدیکم آورد. این یعنی بگیرم؟ لبخندی زدم. بادکنک رو از دستش گرفتم و روی زمین گذاشتم. نفری یک عدد لگد نصیبش کردیم و صدای جیغ بادکنک در اومد. نگاهم گشت و گشت و آخر سر توی چشمای طوسیش، قفل شد. لبخند زد. لبخندم جون گرفت.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    کمی گوشی رو به گوشم نزدیک‌تر کردم.
    - وای یاسی دیوونم کردی درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
    -- مامان وبابام…
    وسط حرفش پریدم.
    - اتفاقی واسشون افتاده؟
    از بیرون یه سر وصداهایی می‌اومد. روی تخت نشستم. فعلا یاسی واجب‌تر بود.
    - نه، می‌خوای حرفم رو بزنم یا نه؟
    بی‌اختیار گفتم:
    - بگو جون به لبم کردی.
    - مامان و بابام از دستم شاکی هستند به خاطر...
    کمی مکث کرد وگفت:
    - همین قضیه‌ی امیر، بهت نگفتم فهمیدند؟
    در حالی که پوست لبم رو می‌جوییدم گفتم:
    - نه!
    - هیچی دیگه همین چند روز پیش که شهربازی بودیم؛ چه قدر سر اینکه از خونه در رفتم، باهام دعوا کردند. آخر هم گفتند تو آدم نمیشی.
    بی‌اختیار خندیدم و گفتم:
    - خب راست گفتند دیگه، فقط همین بود؟
    سرو صداها شدت گرفتند. صدای مامان، رها و رهام می‌اومد.
    - بابام گفت یا با پسر عموت ازدواج می‌کنی یا اسمت رو از شناسنامم خط می‌زنم. اَه، دیوونم کرده، من اصلاً از آریا خوشم نمیاد. نمی‌دونم چه اصراری دارند فکر می‌کنند با ازدواج می‌تونند من رو آدم کنند. ولی من می‌خوام مردم رو خودم انتخاب کنم می‌دونی چیه؟ حس می‌کنم یه جورایی از امیر خوشم میاد.
    چه خبر بود؟ اون بیرون جنگ جهانی بود؟ در حالی که به طرف در حرکت می‌کردم گفتم:
    - حالا این که نگرانی نداره، عصبانی بودند یه چیزی گفتند، اصلاً ازدواج مگه زوری میشه؟
    پوف کلافه‌ای کرد و گفت:
    - والا چی بگم.
    - خب، حالا اصلاً اون پسر عموت ازت خواستگاری کرده که بابات می‌خواد تو رو به اون بیچاره بندازه؟
    گوشم رو به در چسبوندم.
    - چه طرز صحبت کردنه؟ خیلی هم دلش بخواد. تازه خیلی وقته که خواستگاری کرده، ولی من که بهش رو نمیدم. امیر از هر لحاظ از اون بهتره!
    صدای گریه می‌اومد سر چی دعوا می کردند؟ گوشی رو دست به دست کردم.
    - یاسی من بعداً بهت زنگ می‌زنم ،فعلاً بای.
    - بای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    گوشی رو روی تخت پرت کردم و در و باز کردم. با عجله بیرون رفتم. اولین چیزی که دیدم چهره‌ی گریون رها بود.
    رها: نمی‌خوام، نمی‌خوام، نمی‌خوام به چه زبونی بهتون بگم که بفهمید؟ همون یه دفعه که نامزد کردم برای هفت پشتم کافی بود. چند بار بگم من از اون پسر خوشم نمیاد. از هیچ کس خوشم نمیاد.
    مامان پشتش به من بود.
    مامان: یعنی چی که نمی‌خوام؟ می‌خوای تا آخر عمرت پای یه مُرده بشینی؟ می‌خوای خودت و من رو بدبخت کنی؟
    رهام سعی داشت مامان رو آروم کنه.
    بی‌اختیار زمزمه کردم:
    - مامان؟
    مامان برگشت. تا من رو دید چشماش از حدقه بیرون زد. ترسیدم! یه قدم عقب رفتم.
    مامان: زهرمار و مامان! تا حالا کجا بودی؟
    دستش رو تو هوا تکون می‌داد به طرفم خیز برداشت. عقب‌تر رفتم.
    مامان: کجا بودی؟ ها؟ تو هم مثل اون خواهرت خود سر شدی؟ خودت واسه خودت تصمیم می‌گیری و هر جا بخوای میری؟
    رها مامان رو از پشت گرفت. عقب نشینی کردم.
    - مامان، توی اتاقم بودم.
    مامان یه لحظه بهم خیره موند. یهو بازوهاش رو تکون داد و سعی کرد رها رو از خودش جدا کنه.
    مامان: ولم کن! دختره‌ی نمک نشناس، به من دست نزن.
    از شدت حرص صورتش قرمز شده بود. می‌ترسیدم بلایی سرش بیاد. این دفعه من بودم که سعی داشتم مامان رو آروم کنم.
    رها: مامان، مامان!
    صدای برخورد چیزی شبیه سیلی به گوشم رسید. سرم رو بلند کردم.
    رها: مامان!
    رها دستش رو روی صورتش گذاشته بود. اولین باری بود که این صحنه رو می‌دیدم. دست مامان رو هوا معلق بود. رها با بهت زمزمه کرد:
    رها: مامان!
    رها عقب گرد کرد. به در اتاقش که رسید با سرعت وارد شد و در رو بست. همه چیز در کمتر از یه ثانیه اتفاق افتاد. نمی‌دونستم چی بگم. مامان و رهام ساکت بودند. همه جا غرق در سکوت بود. و این هق هق رها بود که سکوت خونه رو شکست!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    سر خورده به طرف اتاقم حرکت کردم و در رو با شدت بستم.
    هوا تاریک شده بود. چرا متوجه نشدم؟ پنجره رو باز کردم. دلم پر بود. دلم گریه می‌خواست.
    آسمون فقط تاریک نبود، ابری بود. انگار دل آسمون هم گرفته بود. روی تختم نشستم. گوشی رو برداشتم و دراز کشیدم. گوشی رو روشن کردم.2 پیام جدید. بازشون کردم.
    (فکر کردی خیلی زرنگی؟ هرجا باشی پیدات می‌کنم!)
    از مخم دود بلند شد این دیگه کی بود؟ فرستنده‌اش ناشناس بود.
    (همونطور که شماره تو رو پیدا کردم خودت هم پیدا می‌کنم. انتقام خواهرم و ازت می‌گیرم.)
    آسمون نعره کشید، تمام بدنم رو به رعشه انداخت. فقط برای یه لحظه ترسیدم. لابد مزاحم بود. شاید هم شماره رو اشتباه گرفته بود. گوشی زنگ خورد. همون شماره بود. دروغ چرا ولی ترسیدم. قطعش کردم. دوباره زنگ خورد. این دفعه خاموشش کردم. سعی کردم مغزم رو از همه چی خالی کنم تا بتونم بخوابم.
    اتاق تاریک بود فقط هاله کم‌رنگی از رنگ خاکستری آسمون، از پنجره روی زمین افتاده بود. صدای شرشر بارون و رعد و برقی که هر از گاهی موهای تنم رو سیخ می‌کرد، هیچ کدوم اجازه نمی‌دادند خواب به چشمام بیاد. پتو رو تا روی سینم بالا کشیدم.
    یاد شهربازی افتادم. یاد سپهر، اون روز چقدر بیچاره رو مسخره کردیم. پسر خوبی بود. نبود؟ غلتی زدم. من باید می‌خوابیدم. ناسلامتی فردا می‌خواستم دانشگاه برم. نباید به چیزی فکر می‌کردم. مخصوصاً به سپهر! سپهر چه اسم قشنگی! و قشنگ‌تر از اسمش چشماش بود حضورش رو روبه‌روم توی خیالم حس کردم. درست در نزدیک‌ترین نقطه قلبم! مگه اجازه می‌داد که من بخوابم؟ چشمام رو به روی صورت قشنگش بستم تا ذهنم رو منحرف کنم. اما صداش توی گوشم پیچید. این رو دیگه باید چیکارش می‌کردم؟

    دیگه صدای رعد و برق نمی اومد. آسمون آروم شده بود. بارون نم نم و کم کم می‌بارید. قلبم دیوانه وار برای کی می‌زد؟ شاید برای اونی که پیش خدا، پیش دلم، خودم آروم و یواشکی گفته بودم که دوستش دارم!
    غرق در آرامش بودم ولی عمر این آرامش با صدای باز شدن در به پایان رسید.
    در با صدای وحشتناکی باز شد. یاد اون اس ام اس افتادم. یعنی می‌تونست حقیقت داشته باشه؟ از استرس نیم خیز شدم. حال خوبم پر زد و رفت. شاید رفت که خبر عاشق شدنم رو به همه برسونه ولی من و تنها گذاشت.
    من و با وحشتی که به جونم افتاده بود تنهای تنها گذاشت.
    حالا من بودم و دری که با سیلی باد بسته شد و کسی که توی اون تاریکی ایستاده بود. چشمام رو بستم. محکم فشردم. اما از جام تکون نخوردم. انگار تمام تنم خشک شده بود.

    کسی جلو اومد. نزدیک شدنش رو حس کردم. هم زمان با از کار افتادن قلبم، صدای جیر جیر تخت بلند شد. نشسته بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    عضلات پام منقبض شد. سرش رو روی پام گذاشته بود؟ از فکرش، نفسم رفت. آب دهنم رو قورت دادم و با احتیاط چشمام رو باز کردم. چهره‌ی آشنایی به چشمم خورد. رها؟ به یک باره آروم گرفتم. ضربان قلبم به حالت اولیش برگشت و حس وحشت جاش رو به عصبانیت داد.
    - دختره‌ی دیوونه، من و ترسوندی.
    درخشش اشک رو گوشه‌ی چشمش حس کردم. قطره‌های اشک سر خوردند و مهمون گونه‌هاش شدند.
    دستم رو روی گونش کشیدم و نم اشک و حس کردم. عصبانیت رفت و نگرانی اومد. لب زد:
    - چرا؟ چرا این کار و باهام کردند؟
    دقیق‌تر نگاهش کردم تره‌ای از موهای لختش روی پیشونیش افتاده بود. عرق کرده بود. چشماش قرمز بود. دروغ چرا؟ دلم واسش سوخت. خواهرم بود. دوستش داشتم.
    - چرا تو این دنیا هیچ کس به فکر من نیست؟ چرا همه به خودشون فکر می‌کنند؟ قلبم شکسته آبجی، دلم گرفته!
    دستاش رو گرفتم. سرد بود. سردم شد. نه به خاطر سرمای دستش؛ از استرسی که به جونم افتاده بود. مامان دلش اومد اون طوری باهاش رفتار کنه؟ شاید هم حق داشت، خب اون مادر بود. به فکر بچش بود.
    - فرهاد عشق اول و آخرم بود. چرا بود؟ می‌مونه. ولی اونا نمی‌ذارند. نمی‌خواهند باور کنند که من فقط متعلق به فرهادم و تمام. همه می‌گفتند اون مرده ولی زندست. قسم می‌خورم که زندست. گاهی وقتا می‌بینم، حسش می‌کنم. اون توی قلبم زندست.
    میگن فقط عاشقا حال هم و درک می‌کنند. درکش کردم. دلم واسش سوخت. آروم آروم نوازشش کردم.
    - یادمه اون روز همه بودند تو، مامان، بابا، خودم، همه. ولی اون نبود. همه بودند ولی جای اون خالی بود. اطرافم پر آدم بود ولی تنها بودم چون اون نبود. رفته بود. قول داده بود برگرده ولی بر نگشت. منتظرش بودم ولی زیر قولش زد.
    هق زد. یکی، دوتا، سه تا، نوازشش کردم. یه بار دو بار سه بار! فایده نداشت هق هقش تبدیل به اشک‌هایی شد که گلوله گلوله می‌ریخت.
    - همه می‌گفتند رفته و دیگه نمیاد. می‌گفتند پر کشیده و تنهام گذاشته. همه گریه کردند، توی سرشون زدند. ولی من خندیدم. می‌خندیدم چون دروغ می‌گفتند. چون دیوونه شده بودند. همشون دیوونه شده بودند.
    لبخند زد از همونا که از هزار تا گریه غم انگیزتره! همونا که از صد تا زجه دردناک‌تره!
    - می‌گفتند دختره خل شده، داره می‌خنده به سرش زده!
    خسته بود صداش ولوم نداشت. انرژیش ته کشیده بود.
    - این زندگی خیلی نامرده. همه چیزت و ازت می‌گیره. آبجی هیچ وقت عاشق نشو. هیچ وقت دل به کسی نبند.
    عاشق نشم؟ دیر گفتی خواهر، خیلی دیر.
    دیگه صدایی نمی‌اومد. نگاهش کردم. انگار خوابیده بود. خواهرم خوابش بـرده بود. به چهره‌ی غرق در خوابش نگاه کردم. چه قدر معصومانه خوابیده بود. منم خسته بودم. فردا روز بزرگی بود. اولین روز دانشگاه! اون قدر محو تماشاش بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    مقنعه رو جلو کشیدم و موهام رو مرتب کردم. دستی به مانتوم کشیدم و کولم رو برداشتم. پله ها رو دوتا یکی کردم تا به پایین رسیدم. رهام و مامان تو آشپزخونه بودند. رهام با دهن پر شروع به حرف زدن کرد.
    رهام: صبح بخیر.
    لقمه‌ی توی دهنش رو قورت داد. با دقت سر تا پام رو دید زد.
    - می‌بینم که خاله سوسکه شال و کلاه کرده.
    مامان زود‌تر از من با کلی ذوق و شوق گفت:
    - بچم داره دانشگاه میره.
    در حالی که به سمت میز می‌رفتم رو به رهام گفتم:
    - خاله سوسکه عمته.
    یه سیب از کنارمامان کش رفتم و مشغول خوردنش شدم. مامان نگاهش رو دورو برم چرخوند. با نگرانی گفت:
    - پس رها باهات نمیاد؟
    - نه، سرش درد می‌کرد.
    رهام نگاهی نثارم کرد و گفت:
    - باهوش جون، عمه‌ی من عمه‌ی توام میشه دیگه.
    با بی‌خیالی یه گاز دیگه به سیبم زدم.
    - خب، دراکولا جونته.
    مامان ریز خندید.
    رهام: دست مریزاد مامان خانم، عوض این که این سوسکه و ادب کنی بهش می‌خندی؟
    صداش رو نازک کرد و ادامه داد:
    - به آقامون میگه دراکولا!
    خنده مامان شدت گرفت. یه لحظه دلربا رو با ریش و سیبیل کنار رهام تصور کردم. از فکر خودم خندم گرفت.
    مامان: خدا نکشتت بچه تو با نامزد این چیکار داری؟
    لبخندی زدم و فقط گفتم:
    - هیچ کار.
    اما تو دلم هزار تا دلیل و مدرک واسه خودم آوردم. قیافه ی لونـ*ـد و جذابش مثل اسمش دلربا بود. ولی دختره، همچین بگی نگی یه جای کارش می‌لنگید. یعنی کلا می‌لنگید. دختره‌ی جلف!
    آخرین گاز و به سیب زدم و از جام پا شدم.
    - اوم مامان من برم الان یاسی دنبالم میاد.
    خم شدم و گونش و یه ماچ آبدار کردم. صدای پر از حسرت رهام لبخندی به لبم آورد.
    رهام: پس من چی؟
    با دیدن قیافه‌ی مظلومش خندم گرفت. می‌دونستم شوخیه. منم می‌خواستم سر به سرش بذارم.
    - مال تو رو دراکولا جونت بهت میده.
    زیر لب پررویی نثارم کرد. خندیدم با عجله از خونه بیرون زدم. یاسی توی ماشینش نشسته بود همین که سوار شدم یه خمیازه‌ی جانانه کشید. لب تر کردم و گفتم:
    - زیاد که منتظر نموندی؟
    - نه، وگرنه الان زنده نبودی.
    اولش فکر کردم شوخیه ولی وقتی قیافه‌ی جدیش رو دیدم، نیشم بسته شد.
    مثل این که اعصاب نداشت. آب دهنم رو قورت دادم و بی صدا مشغول دید زدن اطراف شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا