کامل شده رمان بنام سپیده | fatemeh.a کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
193
امتیاز واکنش
2,537
امتیاز
336
سن
23
محل سکونت
mashhad
کوروش بدجور توی فکر بود؛از اول تااخر؛هیچی ازم نپرسید.حتی یه کلمه!بعداز چند دقیقه با تامل گفت:واقعا برات متاسفم؛تو خیلی سختی کشیدی.اخه اینهمه مصیبت برای یه دختر؛توخیلی خاصی!هرکس دیگه ای به جای توبود؛حتما جا میزد کم می اورد؛یا به فکر خودکشی می افتاد.تو خیلی قوی بودی؛من این شجاعت ودرایتت رو تحسین می کنم!
لبخندی زدم.حرفای کوروش عین واقعیت بود.یکم فکر کردم وگفتم:ممنون!
یهو از کنارش؛یه گیتارارود بالا؛روبه من؛با سرخوشی گفت:خب خب!گذشته ها گذشته؛حالا یه اهنگ میخوام برات با گیتار بخونم؛دوست داری که؟
سری تکون دادم.معلومه که دوست داشتم.من عاشق گیتارزدن بودم.گیتارش رو توی دستش گرفت؛با مهارت شروع به نواختن کرد.به غروب دریا خیره شد؛با صدای قشنگش؛شروع به خوندن کرد
دوست دارم نگات کنم؛تا که بی حال بشم
توازم دل ببری؛منم اغفال بشم
دوست دارم برای تو؛با همه فرق کنم
خودمو تویه چشات؛یه تنه غرق کنم
با تو باشم غم چیه؟با تو مرگم اسونه
اخه دیوونه میشم؛وقتی میگی دیوونه
دیوونه......اخ دیوونه..........
حال میده ناز کنی؛تا نوازشت کنم
بی خودی قهر کنی؛غرق خواهشت کنم
دل بدم به خنده هات؛سپر بلات بشم
الهی تصدقت؛الهی فدات بشم.......
مگه می تونم تورو؛با کسی عوض کنم؟
لعنتی صدام بزن؛هی بگو تا حظ کنم.
دیوونه....دیوونه.....اخ دیوونه.......
تو حصار بغلت؛زندگی به کاممه
همه چیت مال منه
سندش به ناممه
وقتی میخندی برام؛خونه افتابی میشه
گلدونا گل می کنن؛اسمون ابی میشه
گلهای نسترن رو؛بذار پشت پنجره
زل بزن تویه چشام؛تا دلم ضعف بره
دیوونه......دیوونه........
دیوونه........اخ دیوونه.........

کوروش نفس عمیقی کشید؛وبا لبخند به سمتم برگشت.بلند بلند شروع به دست زدن کردم.با ذوق گفتم:وای کوروش!خیلی عالی خوندی!صدات حرف نداره.چقدر خوب گیتار میزدی؛چه اهنگ قشنگی بود....
کوروش لبخند رضایتی اومد روی لبش؛با تواضع گفت:خواهش می کنم.خوشحالم که خوشت اومده.قابل تورونداشت سپیده جان!
وای خدایا!ذوق مرگ شدم من.یعنی این اهنگ ر وبرای من خونده؟الهی بگردم!واسه همین اینقدر به دلم نشست.....
رفتم داخل خونه.میخواستم با حنانه یکم صحبت کنم.نشسته بود؛ تلویزیون نگاه می کرد.رفتم کنارش نشستم؛با من من گفتم:حنانه میشه باهات حرف بزنم؟
حنانه به صفحه خیره بود؛وبی توجه گفت:چی گفتی؟درباره چی؟
یه ساعته حرف می زنم تازه میگه؛چی گفتی؟کنترل رو برداشتم؛تلویزیون رو خانوش کردم؛حنانه باحرص گفت:ا دارم نگاه می کنم ها!
سری تکون دادم وکلافه گفتم:حنانه میخوام درباره یه چیزی باهات حرف بزنم.
حنانه توی چشمام خیره شد وگفت:بگو ؛حرفت رو بگو.
یکم فکر کردم؛خوابم رو براش تعریف کردم.حنانه رفت توی فکر وگفت:خب تواون مرده رو نمی شناختی؟تا حالا ندیدیش؟
سری تکون دادم وگفتم:نه!همین منو ازار میده.میگفت باباتم ولی بابا ارشم نبود.
حنانه یکم فکر کرد؛وگفت:ولش کن.بهش فکر نکن؛حتما جات عوض شده خواب های پریشون دیدی.بی خیال!
سری تکون دادم وساکت شدم.حنانه باشیطنت گفت:حالا قضیه ای دیگه ای هم هست که بهم بگی؟
با تعجب پرسیدم:منظورت چیه؟
با خنده ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:بین تو کوروش چه قضیه ایه؟
حرصی شدم.جوابش رو ندادم ورفتم توی اتاقم.قرار شد فردا صبح با بچه ها بریم جنگل.صبح از همه زودتر بلند شدم.رفتم طبقه بالا؛چندتا تقه به در اتاق حنانه زدم؛اما جوابی نشنیدم.
ای بابا!خودش برنامه ریزی کرده؛تا لنگ ظهرم میخواد بخوابه.حرصی پامو گذاشتم روی اولین پله.یهو یه صدایی از پشت سرم گفت:پخخخخخخ......
برگشتم ببینم کیه؟یهو پام لیز خورد؛تعادلم رواز دست دادم واز پله ها پرت شدم پایین!دقیقا روی پله اخر؛سرم خورد به گوشه پله؛افتادم محکم روی زمین.حالم خیلی بد بود؛صدای داد وبیداد کوروش؛جیغ وداد حنانه؛همه توی سرم اکو میشد.همه با نگرانی بالای سرم جمع شده بودند؛صدای کوروش رو نمی شنیدم؛فقط لباش رو میدیم که تکون می خوره.کم کم دیگه لباش رو هم نمی دیدم.سرم گیج می رفت؛دنیاجلوی چشام سیاه شد؛همه جا رو تاریکی مطلق گرفت.دیگه هیچی نفهمیدم......
کوروش
هر چی توی صورت سپیده زدم؛جوابم رو نداد.نبضش هم خیلی ضعیف میزد.اون رو سریع بغـ*ـل کردم.گذاشتمش توی ماشین.خیلی نگرانش بودم.حتی یه لحظه هم چشماش رو باز نکرد.از گوشه پیشونیش؛داشت خون می اومد.داشتم از ترس ونگرانی می مردم.رنگش مثه دیوار سفید شده بود.به محض اینکه یه بیمارستان دیدم؛زدم کنار.دوباره بغلش کردم.به سمت پرستارا رفتم؛با نگرانی گفتم:توروخدا یه کاری بکنید.زنم داره از دست میره.
گذاشتنش روی تخت؛بردنش سی سی یو.پشت روی صندلی ها نشستم.دیگه رمق واستادن نداشتم.مرد گنده؛فکر کنم فشارم افتاده بود.دستام از نگرانی می لرزید........
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    از پشت شیشه؛نگاهم رو به چهره رنگ پریده وبی حال سپیده دوختم.چشمای قشنگش رو روی هم گذاشته بود؛اروم وبی دغدغه خوابیده بود.لبخند نمی زد؛باهام حرف نمی زد.دکتر گفت خدارو شکر ضربه خیلی محکم نبوده که بره توی کما؛یا اسیب جدی ببینه؛فقط باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد؛از دیروز تا حالا کارم همین بود؛خیره شدن از پشت شیشه به سپیده....مهرداد داشت برای حنانه؛اب قند درست می کرد؛اب قند رو داد دستش؛اومد کنارم واستاد.به سپیده خیره شد؛اهی کشید اروم گفت:دلت پیشش گیره؛مگه نه؟
    اهی کشیدم.دیگه وقت کتمان نبود.من عاشقانه سپیده رو دوست داشتم.سری تکون دادم؛با غم گفتم:بدجور.....
    نفس عمیقی کشید؛دستش رو گذاشت سر شونه ام؛برادرانه گفت:غم به دلت راه نده.همه چیز درست میشه!معجزه عشق رو دست کم نگیر....
    به سختی نفس می کشیدم؛چون حالم خوش نبود؛از بچگی همین طور بودم؛ازهوای بیمارستان متنفر بودم؛شاید این تنفر از بچگی توی وجودم ریشه دوانده بود؛همون شب لعنتی وقتی سه سالم بود؛شبی که مادرم مرد.....به حیاط بیمارستان رسیدم.یکم قدم زدم؛هوا ابری شده بود.روی چمن هایی که؛تازه ابیاری شده بودن نشستم.زانوهام رو بغـ*ـل گرفتم؛چشمامو بستم.همش کارها ورفتارهای سپیده؛صورت قشنگش؛لبخندهای مهربونش همه همه؛جلوی چشمم رژه می رفت.به این فکر کردم اگر الان زن عمو اینجا بود؛چیکار می کرد؟کاش راهی جلوی پام میگذاشت؛اون همیشه این جور وقتا به دادم می رسید.حس کردم یه قطره بارون؛پشت دستم چکید.سرم رو اوردم بالا؛دیدم قطره های بارون پراکنده روی زمین فرود می اومدن.یهو یاد زن عمو ستاره افتادم.یادمه چند سال پیش؛وقتی نوجوان بودم؛میخواستم مسابقه شکرت کنم زن عمو گفت؛اول دوم سوم تلاش کن ودر اخر حالا که بارون میاد؛برو زیر بارون دعا کن.از حضرت محمد حدیث داریم وقتی بارون میاد؛درهای رحمت الهی به روی همه بازه؛بهترین وقت برای استجابت دعاست.از جام بلند شدم.این بار هم حرف های پربار زن عموی خوبم؛به دردم خورد.دستم رو یکم گرفتم بالا؛به اسمون خیره شدم؛زیر لب واروم گفتم:خدایا میدونم من بنده خطاکار وریاکارت بودم.می دونم دل های زیادی رو شکستم.می دونم بار گناهم خیلی سنگینه؛اما خدایا من عاشق سپیده ام.خدایا به بزرگیت قسم اون رو به خاطر گـ ـناه های من؛مجازات نکن.خدایا هر بلایی میخوای سرمن بیار؛اما سپیده رو سالم نگه دار.....
    قطره های بارون سرد بود؛اما چرا صورت من داغ شده بود؟وای نه!یعنی من اشکام جاری شده وخودم نفهمیدم؟سری تکون دادم.عاشقیه دیگه!مغموم به سمت داخل بیمارستان رفتم.تموم لباسام خیس بود.روی صندلی درست روبه روی سی سی یو نشستم؛سرم رو به دیوار تکیه دادم؛چشمام رو گذاشتم روی هم وخوابم برد.
    نمی دونم چند دقیقه؛یا ساعت گذشته بودکه با صدای کسی که؛با هیجان اسمم رو می گفت؛چشمام رو باز کردم.با چشمای نیمه بازم؛چهره خندون مهرداد رد دیدم؛با صدای خواب الود گفتم:چی شده؟چرا اینقدر خوشحالی؟
    مهرداد سری تکون داد؛با خنده گفت:ممی پرسی چرا خوشحالم؟پاشو اقای عاشق پیشه...پاشو ببینم.
    پوفی کشیدم؛داشت قصه برام می بافت؛با کلافگی گفتم:درست حرف بزن ببینم چی شده؟
    مهرداد دستم رو کشید؛که مجبور شدم از جام بلند شم.با سرخوشی گفت:سپیده دیشب به هوش اومد؛الانم منتقل شده به بخش.
    به گوشام شک کردم.واقعا داشتم درست می شنیدم؟ازجام بلند شدم؛با التماس پرسیدم:جون مهرداد راست میگی؟
    مهرداد با خنده گفت:به جون کوروش راست میگم.برو اتاق 211.
    پدرم در اومد تا به اتاق 211رسیدم.درو باز کردم با ناباوری؛سپیده که اروم خوابیده بود خیره شدم.سرم رو گرفتم بالا وزیر لب خدارو شکر کردم.حنانه بالاسر سپیده نشسته بود؛منم رفتم بالاسرش واستادم.حنانه با لبخند یه نگاه انداخت به سپیده روبه من گفت:هنوز یک ساعت از اومدنت نگذشته بود؛که خبردادن سپیده به هوش اومده.واقعا دعات در حق سپیده مستجاب شد...
    از دستش ناراحت وعصبی بودم؛واسه همین جوابش رو ندادم.اخه به خاطر کار بچگونه اون؛سپیده این بلا سرش اومد.سپیده سرش رو به چپ وراست تکون میداد؛عرق کرده بود؛زیر لب داشت با خودش توی خواب حرف میزد؛فکر کنم بازم دلشت کابوس می دید.حنانه رفت پرستارارو خبر کنه؛یهو سپیده با ترس از خواب پرید؛با جیغ گفت:سعید.....سعید.....
    به نفس نفس افتاده بود.با نگرانی به سمتش خیز گرفتم وگفتم:سپیده جان خوبی؟چی شده کابوس دیدی؟
    اما جوابم رو نداد.انگار سردش بود.ملافه رو توی مشتش جمع کرده بود؛داشت از ترس می لرزید.پرستارا دورش جمع شده بودن.جواب هیچ کس رو نمی داد.پرستارا براش ارامبخش زدن؛وسپیده دوباره خوابش برد.

    سپیده
    همین که از بیمارستان مرخص شدم پامو کردم تویه کفش؛که باید برگردم تهران.با ضربه ای که به سرم خورده بود؛پرده ای از خاطرات گذشته برام تداعی شده بود.بخشی از حافظه ام رو بدست اورده بودم.حالا دیگه اون مردی که کابوسش رو دیده بودم؛خوب می شناختم.می دونستم اسمش سعیده.یه زن هم چهرش توی ذهنم بود.میخواستم برم اهواز؛پیش مهشید تا گذشته رو برام مو به مو تعریف کنه؛هر
    چند دلخوشی ازش نداشتم؛اما مجبور بودم.سوال های زیادی داشتم که فقط اون جوابش رو می دونست.با کوروش برگشتم تهران.برام بلیط هواپیما گرفته بود؛به مقصد اهواز.توی فردوگاه همه کارامو انجام داد؛نفس عمیقی کشیدم؛حالا دیگه اسم حسی رو که بهش داشتم رو پیدا کرده بودم.اما باید اول گذشته رو پیدا می کردم تا بتونم اینده ام رو بسازم.کوروش اروم ومهربون گفت:برو به سلامت.مواظب خودت باش.امیدوارم با خبرهای خوش برگردی....
    سری تکون دادم.باقدر شناسی گفتم:بابت همه چیز ممنون.امیدوارم بتونم جبران کنم.مواظب خودت باش.من حتما برمی گردم!
    سری تکون داد.از پشت شیشه ها براش دست تکون دادم؛وسوار هواپیما شدم.دقیقه ها خیلی کند می گذشتن وهمین منو خیلی عصبی می کرد.با صدای خلبان که می گفت میخواد فرود بیاد؛به خودم اومدم.کمربندم رو بستم.هواپیما فرود اومد.نمی دونم چرا قدم هام لرزون شده بود؟چرا ترسی به جونم افتاده بود؟با تاکسی رفتم یه مسافر خونه وبرای خودم اتاق گرفتم.
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    تاکسی منو دم خونه مهشید پیاده کرد.خداکنه ادرس رو درست اومده باشم.به در اهنی بزرگ مشکی رنگ روبه روم خیره شدم؛نفس عمیقی کشیدم؛به سمت زنگ در رفتم.خودم رو عقب کشیدم؛تا چهره ام معلوم نباشه؛اخه شاید مثه چند سال پیش درو به روم باز نکنه.زنگ رو فشار دادم یه خانوم میانسال گوشی رو برداشت وپرسید:کیه؟
    سعی کردم صدام رو تغییر بدم:ببخشید مهشیدخانوم هستن؟
    خانومه یکم فکر کرد؛دوباره پرسید:بله خانوم تشریف دارن؛شما؟
    یکم فکر کردم؛چی می گفتم؟اگه می فهمید منم درو برام باز نمی کرد؛واسه همین گفتم:از دوستانشون هستم.شمادرو باز کنید.منو می شناسن خانوم.
    نفس عمیقی کشیدوگفت:بفرمایید داخل.
    وبه دنبال حرفش درو برام باز کرد.رفتم داخل یه حیاط بزرگ مربعی شکل پیش روم بود؛سمت راست همه باغچه ودارودرخت بود؛دوتا ماشین هم پارک شده بود؛سمت چپ یه استخر نسبتا بزرگ که توش پراز برگ ولجن بود.یه میز ودوتا صندلی کنار استخربود.با صدای زنی که گفت:بفرمایید امرتون؟
    از فکر انالیز در اومدم.برگشتم به سمتش؛هردومون از دیدن همدیگر سخت متعجب شده بودیم.مهشید لباس های شیک وجواهرات مختلف داشت؛چندسال جوونتر شده بود.یه نگاه به سرتاپام انداخت؛با تعجب پرسید:تو اینجا چیکار میکنی؟
    پوزخندی زدم وگفتم:برای کار مهمی به اینجا اومدم!
    سری تکون داد؛پوفی کشید وگفت:ببین سپیده اگه اومدی اینجا که ازم پول بگیری یا مشکل مالیت رو بگی؛باید بهت بگم که ادرس رواشتباه اومدی!
    بدجور از حرفش بهم ریختم.دلم میخواست توی صورتش تف بندازم.تموم نفرتم رد توی چشمام ریختم وثاف بهش زل زدم؛عصبی از لای دندونام غریدم:پولت رو برای خودت نگه دار.من برای کار دیگه ای به اینجا اومدم.
    شونه هاش رو انداخت بالا وبی توجه به عصبانیت من گفت:حالا هرچی!بیا بریم داخل کارتو بگو.
    پوزخندی زدم وبا طعنه گفتم:همین جا خوبه...یکم تامل کردم وگفتم:من حافظه ام رو بدست اوردم....اومدم اینجا تا ازت توضیح بخوام....
    یهو رنگ نگاهش عوض شد؛به من من افتاد.حالا دیگه بی خیال نبود؛واز شدت استرس تند تند لباش رو می جویید؛با لحنی که سعی داشت عادی خودش رو جلوه بده گفت:خب که چی؟به من چه ربطی داره؟
    حرصم گرفت.اون همه چیو می دونست وقصد کتمان داشت.با تهدید گفتم:نه دیگه نشد!اگه همه چیو بهم نگی میرم پیش پلیس وازت شکایت می کنم.
    رفت توی فکر انگار داشت با خودش دو دوتاچارتا می کرد؛بعداز چنددقیقه نفس عمیقی کشید؛به سمت میز وصندلی های کنار استخر رفت؛روی صندلی نشست ورومن گفت:بیا بشین.باشه همه چیو برات تعریف می کنم....
    رفتم روبه روش نشستم.سرش رو انداخت پایین؛وبه زمین خیره شد؛اروم گفت:بعداز اینکه کیارش به دنیا اومد؛رحمم اسیب جدی دید؛طوری که دیگه نمی تونستم بچه دار بشم.ارش عاشق دختر بود وحالا فکر می کرد؛این ارزو رو با خودش به گور می بره.
    ارش توی اوقات فراغتش عکاسی می کرد؛اخه رشته تحصیلیش بود..کم کم داشت با این قضیه کنار می اومد؛یه روز که رفت از منظره های جاده چالوس عکاسی کنه؛بعداز تموم شدن کارش رد خون روی زمین دیده بود؛رد خونه رو دنبال کرده بود؛رسیده بود به یه دختر بچه که با سروصورت خونی روی زمین افتاده.وقتی می بینه هنوز نبض داره ؛اون رو سریع می بره بیمارستان وبستری می کنه.
    سرش رو اورد بالا وبا غم گفت:اون دختر بچه توبودی سپیده.....
    از حرفی که شنیدم هین بلندی گفتم؛اما مهشید دوباره ادامه داد:توکه بیهوش بودی دکترا ازش پرسیدن چه اتفاقی برات افتاده؛اونم گفته از پله های خونه پرت شدی پایین.توی مدتی که کما بودی ؛چندبار بهت سرزدم.ارش اگهی گمشده رو توی روزنانه داد؛بعداز چندروز عموت اومد پیش ارش.اون گفته بود تو با پدر ومادرت داشتین می رفتین شمال مسافرت؛که یه کامیون ترمز بریده بوده؛پدرت نتونسته ماشین رو کنترل کنه؛ماشین چپ شده وافتاده توی دره.تو خیلی دورتر پرت شده بودی.پلیس ها تورو پیدا نکرده بودن.پدرت در جا می میره؛مادرت هم قطع نخاع میشه.پدرتو خیلی پولدار بوده؛بعداز اون همه چی می رسیده به تو؛ولی با نبود تو همه چی می رسیده به عموی اس وپاس وبی پولت!واسه همین عموت با ارش سرحضانت تومعامله کرد؛چند وقت بعد خبر رسید که داییت از کانادا اومده؛عزمش رو جزم کرده برای پیدا کردن خواهر زاده اش.ماهم مجبور شدیم بریم خرمشهر که دست کسی بهمون نرسه....
    اسم تو سپیده اریا منشه.اسم پدرت سعید واسم مادرت هم ستاره اس.من نشونه ای ازش ندارم.اگر پیدا کردیش می تونی از عموت به خاطر غصب اموالت شکایت کنی.منم توی دادگاه بر علیه اش شهادت میدم......
    با شنیدن هر کلمه از حرفاش؛قلبم به درد می اومد.صدای مهشید توی سرم می پیچید؛پس این هنه سال من دور ازمادرم بودم.شاید اگه پیش مادر واقعی ام بودم؛اینهمه بلا سرم نمی اومد.خدایا؟چقدر منه بدبخت روعذاب میدی؟این تازه اول بدبختی بود؛توی شهر به اون بزرگی چطور با یه اسم؛مادرم رو پیدا می کردم؟این همه سال من ازهمه دروغ شنیدم؟
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    چطور بابا ارش حاضر شده بود؛همچین کاری باهام بکنه؟اخه چرا؟؟؟؟؟
    زانوهام تحمل وزنم رو نداشت.سرم داشت گیج می رفت؛کنار جوب نشستم یه زن میانسال؛داشت از کنارم رد میشد با مهربونی دستش رو پشت سرم گذاشت وگفت:چی شده دخترم؟حالت خوبه؟
    سرم رو گرفتم بالا؛گنگ بهش نگاه کردم.یه بطری اب از کیفش در اورد وبا نگرانی گفت:بیا عزیزم اینو بگیر.یه قلپ ازش بخور؛یکم اب بپاش توی صورتت حالت جا بیاد.
    همین کارو انجام دادم؛به سختی اب رو قورت دادم اخه یه بغض توی گلوم جا خوش کرده بود.سرم رو گرفتم بالا که تشکر کنم ؛اما هیچ کس نبود...
    توی خیابونا راه افتادم.عین این دیوونه ها گریه می کردم؛فکر وخیال توی سرم می چرخید.حالم خوش نبود،نمی دونستم باید چیکار کنم؟دق ودلی مو سر کی خالی کنم؟از کی گلایه داشته باشم؟از بابا ارش که این همه سال حقیقت رو ازم مخفی نگه داشت؟از خودم که اینهمه بلا سرم اومد؟حالا دلیل کارای مهشید وکیارش رو می فهمم.من دختر واقعی اش نبودم به همین خاطر؛از عذاب دادنم لـ*ـذت می برد....چقدر ناراحت بودم که توی بیمارستان؛دیدنم نیومده!هه بچه زوری بودم دیگه.
    اونقدر راه رفتم که شب شد.یه تاکسی گرفتم ورفتم مسافر خونه.با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد؛دلم برای کوروش تنگ شده بود.....
    فردای اون روز رفتم سر خاک بابا ارش.خیلی ازش گلایه کردم.کلی باهاش دعوا وناراحتی کردم.بهش گفتم به خاطر کاری که باهام کرده؛نمی بخشمش....اون منو از نعمت مادرمحروم کرد.یاد حرف اون قران خونه افتادم که گفت؛سرنوشتت تغییر می کنه.همین طور هم شد...........
    کوروش
    بگین به دادم برسه/این همه بغضو کم کنه
    به غم بگین یکی دوروز/منو فراموشم کنه
    یکی اینجا شب وروز /خیلی بی قرارته
    نمی دونی این دیوونه/چقد چشم به راهته
    روزاکارمن شده هی مرور خاطرات
    بگو این دل دیگه چقد بمیره برات
    شبو این دیوونه با عشق تو
    تو تنهایی هاش سر کرده
    نم بارون وخیابون خاطراتو
    دوبرابر کرده
    گاهی وقتا زود به زود
    این دله من واسه دلت تنگ میشه
    تنها راه عشق وابراز علاقم
    همین اهنگ میشه
    شبو این دیوونه با عشق تو
    تو تنهایی هاش سر کرده
    نم بارون خیابون خاطراتو
    دوبرابر کرده
    گاهی وقتا زود به زود
    این دله من وایه دلت تنگ میشه
    تنها راه عشق وابراز علاقم
    همین اهنگ میشه
    دوریتو نمی تونم
    دیگه طاقت بیارم
    می دونی که من چقد دوست دارم
    دوست دارم
    کاش بدونی که چقد
    بی تو پریشونم وبد
    نرو میگی می دونی
    باورش سخته چقد.....
    شبو این دیوونه با عشق تو
    تو تنهایی هاش سر کرده
    نم بارون وخیابون
    خاطراتو دوبرابر کرده
    گاهی وقتا زود به زود
    این دله من واسه دلت تنگ میشه
    تنها راه عشق وابراز علاقم
    همین اهنگ میشه.....
    (اهنگ شبهای دیوونگی؛از محسن ابراهیم زاده)
    فکر کنم این اهنگ رو برای بار هزارم پلی کردم.یه نخ سیگار از توی پاکت در اوردم؛سیگاررو روشن کردم.پک محکمی بهش زدم؛ودودش رو دادم بیرون.با فنک طلایی ام بازی می کردم.زمان ومکان برام بی معنی شده بود.دلم خیلی هوای سپیده رو کرده بود.دلم برای صورت قشنگ وچشمای مهربونش؛بدای لبخنداش تنگ شده بود.حیف که ازم خواهش کرده بود بهش زنگ نزنم؛وگرنه تا الان صدبار بهش زنگ زده بودم.از طرفی نگرانشم هستم.دیگه واقعا به خودم شک داشتم.هیچ وقت فکر نمی کردم ؛اینطوری دلباخته یه دختر بشم؛که به خاطرش خونه نشین بشم!توی این چندروز پامو از اتاق بیرون نذاشتم.موبایلم رو باز کردم.عکس هایی که یواشکی از سپیده گرفته بودم رو نگاه می کردم؛که چندتا تقه به در خورد.سریع موبایلم رو قایم کردم.زن عمو اومد داخل؛با دیدن من که سیگار می کشیدم اخماش رو کشید توی هم.عصبی سیگار رو از دستم گرفت؛انداخت توی جاسیگاری...با ناراحتی وصدای بلند گفت:کوروش توچت شده؟چهار روزه مثه ادمای افسرده از اتاقت نیومدی بیرون.مدام صدای یه اهنگ میاد وبوی گند سیگار.بهم بگو چت شده؛من تورو بزرگت کردم پسر جان!
    وای خدایا!زمان ومکان از دستم رفته بود.یعنی واقعا من چهار روزه توی اتاقمم؟از روی تخت بلند شدم.سرم رو گذاشتم رو پای زن عمو.حالا که با خودم به نتیجه رسیدم؛وقت حرف زدن بود.اروم وبا حیا گفتم:زن عمو من....عاشق شدم!
    زن عمو لحن صداش عوض شد.سرم رو با دستاش گرفت بالا با سرخوشی گفت:الهی قربون پسرم برم.فدات بشم من که عاشق شدی.حالا این دختر خوش بخت کی هست؟
    سری تکون دادم ونفس عمیقی کشیدم وگفتم:دختر خوبیه.فعلا رفته مسافرت.وقتی برگشت قراره خواستگاری بذارم؟
    زن عمو یکم فکر کرد؛بعد با ذوق گفت:من به سلیقه تو اطمینان دارم پسرم.همین که برگشت خبربده که میخوایم بریم خواستگاری.حالا هم پاشو خودتو جمع وجور کن.یه ابی به دست وروت بزن.
    سری تکوت دادم وعین بچه های حرف گوش کن گفتم:چشم زن عمو خوبم.هرچی شما بگی.
    زن عمو لبخند رضایتی زد؛با اندوه گفت:خداروشکر که می تونم تورو توی لباس دامادی ببینم.دخترم رو که نتوستم ببینم....
    یه غم کهنه که بازم سر باز کرد.حرف های زن عمو از همه جا اخرش به این غم ختم میشد............
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    توی این یه هفته پامو از اتاق مسافرخونه؛بیرون نگذاشتم فقط از صبح تا شب؛گریه کردم!کوروش فکر همه جارو کرده بود؛بلیط رفت وبرگشت برام گرفته بود.داشتم از پله های هواپیما می اومدم پایین؛شاید اگر زمان به عقب برمی گشت؛هیچ وقت برای دونشتن حقیقت نمی رفتم پیش مهشید؛حاضر بودم توی همون بی خبری بمونم؛اما اینهمه بلاتکلیف وسردرگم نباشم.چمدونم رو تحویل گرفتم؛اطرافم رو نگاه کردم.هیچ کس به استقبالم نیومده بود.چمدونم رو دنبال خودم کشوندم؛حس کردم بارم سبک شده،برگشتم ببینم چی شده؟با دیدن کوروش که دسته چمدونم رو گرفته بود؛با لـ*ـذت داشت نگاهم می کرد؛نا خوداگاه لبخندی اومد روی لبم.به سرتاپاش نگاه کردم؛وای چقدر دلم براش تنگ شده بود؛هیچ وقت فکر نمی کردم اسیر نگاه مهربون یه مرد بشم!
    با خنده گفت:سلام خانوم!چه عجب شما برگشتی!نمی گی شاید یکی منتظرت باشه؟
    خندیدم با اندوه سر تکون دادم.فکر کرده از دل خوشم ؛یه هفته اونجا موندم.اگه حال وروزم رو می دید هیچ وقت همچین حرفی نمی زد.با خنده گفتم:ببخشید این چندروزه خیلی ذهنم درگیر بود.امیدوارم منو درک کنی!
    سری تکون داد وخیلی مهربون گفت:خواهش می کنم.حالا بیا بریم.
    با هم سوار ماشینش شدیم.من که اونقدر تو فکربودم؛که نفهمیدم راهی که داریم می ریم راه خونه نیست.توی بالاترین نقطه شهر تهران ماشین رو نگه داشت.شب شده بود وهوا خنک؛از اینجا همه شهر زیرپای ادم بود.شهر نورانی وقشنگ بود.از ماشین پیاده شد؛کلافه دستی توی موهاش کشید؛ودر سمت منو باز کرد.با کلافگی گفت:پیاده شو سپیده کارت دارم!
    با تعجب پرسیدم:اینجا کجاست منو اوردی؟چرا منو نبردی خونه؟
    سری تکون داد؛با اضطراب گفت:حالا تو بیا پایین.خودت می فهمی.
    پوفی کشیدم؛که باعث شد بخار از دهنم بیاد بیرون.کوروش چند قدم جلوتر رفت؛منم رفتم کنارش واستادم.دستاش روتوی جیبش کرد؛برای فرار از استرسی که داشت؛نفس عمیقی کشید واون رو از دهان داد بیرون.کلی بخار از دهنش اومد بیرون.اخه این منطقه کوهستانی بود واز بقیه جاها خنک تر...
    کوروش اروم وشمرده شمرده گفت:یه روزی یه جایی؛تویه دستایی دلم رو جا گذاشتم!
    همون وقتی که اروم بالاسر یه بچه خوابش بـرده بود؛شاید شب تولدم؛که یه ادکلن خیلی خوش بو برام خریده بود؛که ازترس تموم شدن،ازش استفاده نمی کنم.شاید وقتی حیرون وسرگردون توی خیابون ها می چرخید ومن؛نا محسوس تعقیبش می کردم.شایدم وقتی خیلی بامزه داشت؛پاستیل می خورد.یا اون شبی که برام سبزی پلو با ماهی پخته بود؛وخیلی هم خوشمزه بود.نه نه نه!اون شبی که کابوس دیده بودومن اون رو با میـ*ـل توی اغوش کشیدم؛اره همون موقع بود؛همون وقتی که هرم نفسهامون باهم تلاقی شده بود؛ضربان قلبم رفت روی هزار........
    توی بیمارستان که بیهوش بود؛زیربارون برای سلامتی اش دعا کردم؛من براش زیر بارون گریه کردم.
    نفس عمیقی کشید؛ودوباره گفت:من خونه دارم ؛ماشین وپول دارم؛اما اینا یه زمانی حال دلم رو خوب می کرد.حال دلم بده سپیده!چون حالا حال دلم بنده به خنده های یه دختر کوچولو؛که اگه بخنده دلم خوب میشه واگر نخنده بد!تو این یه هفته که ازت دور بودم؛نمی دونم چند پاکت سیگارو کشیدم؟؛نمی دونم یه اهنگ غمگین رو چندبار پلی کردم؟درست عین ادم های افسرده وبدبخت؛پامو از خونه واتاقم بیرون نگذاشتم.اخه عاشقم....
    با صدای بلند وفریاد گونه گفت:اهای...ایهاالناس!من دیوونه این دختر شدم.من می میرم براش!من عاشقش شدم....عاشق....
    به سمتم برگشت؛با مهربونی گفت:اره خانومی!من عاشقت شدم....به همین سادگی.....حاضرم جونم رو بدم؛فقط ازت یه بله بگیرم همین!
    ازته دل لبخندی زدم؛بلاخره لب به اعتراف باز کرد.خیلی خوشحال بودم؛یکم خوشبختی ازاین دنیا سهم من بود.من سند قلبم رو به نام کوروش زدم؛درست از همون شب که خودش می گفت!اون حالا مالک قلب وروح من بود.منم صدام رو صاف کردم؛با هیجان وسرخوشی فریاد زدم:اهای...ایها الناس!منم قلبم رو به نام یکی زدم.اسمش کوروشه کوروش.....منم عاشقشم....جونم رو براش میدم.....
    به سمت کوروش برگشتم درحالی که ؛گونه هام از سرما وخجالت قرمز شده بود؛گفتم:اره من عاشقتم عزیزم....
    کوروش خنده ای سرداد.بایه حرکت منو بغـ*ـل کرد؛منو محکم گرفته بود ومی چرخوند؛شال از سرم افتاد موهام توی با ملایم به رقـ*ـص در اومده بود؛با مهربونی وسرخوشی با خودش زمزمه می کرد:اهای دنیانگرد!!!!!!خودم دورش می گردم.........
    صدای خنده هامون؛به اسمون رسید.....
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    کوروش خیلی اصرار داشت؛هر چه زوتر بیان خواستگار با خانواده اش اما من؛ازش خواهش کردم یه ماه بهم فرصت بده تا شاید بتونم؛رد ونشونی ازمادرم پیدا کنم.یه تیکه روزنامه خیلی قدیمی با یه ادرس کلانتری؛تنها نشونه هایی بود که از مادرم داشتم.اونقدر گشتم وگشتم تا توی همون کلانتری؛از بین پرونده های بایگانی شده؛یه پرونده سرقت دختر بچه پیدا شد که مربوط به من میشد.ظاهرا این پرونده رو داییم برام باز کرده بود.با کلی خواهش وتمنا تونستم یه ادرس نصف ونیمه؛از توی پرونده برای خودم در ارم.خداکنه از این خونه نرفته باشن!با کلی اضطراب زنگ درو فشار دادم؛یه خانوم گوشی برداشت وگفت:بله بفرمایین؟
    سعی کردم اروم باشم؛اروم گفتم:سلام.منزل اقای اریا منش؟
    خانومه یکم فکر کرد؛بعد گفت:اره اینجاست.شما؟
    ضربان قلبم رفت بالا واسترسم شدت گرفت.در حالی که اب دهنم رو قورت میدادم پرسیدم:ببخشید ستاره خانوم هستن؟من باهاشون کار دارم.
    بعد از چندلحظه مکث گفت:نه ما اینجا ستاره خانوم نداریم!
    قلبم گرفت.خدایا نه!یعنی از اینجا رفتن؟با استرس پرسیدم:خانوم توروخدا راستش رو بگو.مگه نگفتی
    اینجا منزل اریا منشه؛پس حتما ستاره خانومم اینجاست.
    زنه کلافه شد؛پوفی کشید وگفت:دخترجان بهت گفتم؛که ما اینجا ستاره نداریم.برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه....
    عصبی شدم وداد وبیداد کردم.اما اون گوشی رو گذاشت؛هر چی هم زنگ زدم کسی جوابم رو نداد.اینم از بخت سیاه منه؛که هرجا میرم کسی برام درو باز نمی کنه...امیدم نا امید شد..حالا دیگه از همین ادرسم نا امید شدم.اما دلم می خواست چندبار دیگه هم؛بیام اینجا وسربزنم شاید مامان ستاره دروبرام باز کرد.یعنی توی این سال ها دنبالم نگشته؟یعنی اصلا منو یادشه؟شونه هام رو انداختم بالا.نمی دونستم دیگه باید چیکار کنم؟توی این یک ماه به هر جایی سرزدم.همه جارو گشتم؛اخرشم به بن بست رسیدم!
    دیگه حوصله رفتن به شیرخوارگاه رو نداشتم؛قبلا دلم برای اون بچه ها خیلی می سوخت؛اخه فکر می کردم بی کس وکارن.هه حالا فهمیدم بی پدر ومادر خوده منم.تازه اونا منو دارن؛اما من هیچ کس رو ندارم که دلش برام بسوزه.....
    تا کسی گرفتم رفتم کیلومتر 45جاده چالوس.همون جایی که اون تصادف اتفاق افتاد؛همون جایی که سرنوشتم عوض شد....از ماشین پیاده شدم.کنار جاده یکم خاکی بود؛بعدش یه دره عمیق سرسبز...اما چه فایده؟روی همون زمین خاکی نشستم.حالا اون دره نفرین شده؛درست روبه روم بود.حالا دیگه حافظه ام رو کامل بدست اوده بودم.
    یادم از اون روزهایی اومد که ؛من ویولن می زدم وباباهم اهنگ سلطان قلبهارو برای مامان می خوند.
    چشمام رو گذاشتم روی هم؛رفتم به لحظه ها وخاطرات قشنگ گذشته....
    بی توجه به اطرافم؛شروع کردم به خوندن...
    یه دل میگه برم برم
    یه دلم میگه نرم نرم
    طاقت نداره دلم دلم
    بی توچه کنم؟
    پیش عشق ای زیبا زیبا
    خیلی کوچیکه دنیا دنیا
    با یاد توام هر جا هرجا
    ترکت نکنم....
    سلطان قلبم تو هستی هستی
    دروازه های دلم رو شکستی
    پیمان یاری به قلبم تو بستی
    با من پیوستی
    اکنون اگر از تو دورم به هرجا
    سرشارم از ارزو وتمنا
    بر یار دیگر نبندم دلم را
    ای یار زیبا.....
    سلطان قلبم کجایی کجایی؟
    رفتی که برمن گشایی گشایی
    دروازه های بهشت طلایی
    اما صدافسوس!
    رفتی وبرد از کفم زندگانی
    عشق وامید مرا در جوانی
    رفتی کجا؟ای که دردم ندانی
    دردم ندانی......
    اصلا نفهمیدم کی اشک هام؛صورتم رو خیس کرد.های های وبلند بلند گریه می کردم.اخه حس می کردم ته خطم!دیگه دستم به هیچ جا بند نبود.تو دلم به خودم وبخت سیاهم؛به مهشید که برام مادری نکرد؛به ارش که با خودخواهی من رو از خانواده ام جدا کرد...به همه وهمه لعنت فرستادم!
    گریم دیگه داشت به هق هق تبدیل میشد!با صدای دورگه فریاد زدم:مامان ستاره کجایی؟کجایی؟منم سپیده دختر کوچولوت...من دربه در دارم دنبالت می گردم؛کجایی که برات از دردای دلم بگم؟مامانی مامان خوبم...هرجا رفتم هرجا گشتم؛توروپیدا نکردم...شهر به این درندشتی؛من کجا دنبالت بگردم؟؟؟؟؟
    مامان........
    داشتم خفه میشدم.به هق هق افتادم.یه لحظه حس کردم یه دستی لرزون سرشونه ام قرار گرفت؛برگشتم به سمت کسی که دستش رو گذاشته بود؛یه زن که روی ویلچر بود؛وپشت سرهم اشک می ریخت.چهره اش برام اشنا بود...این همون زنی بود که من بهش می گفتم مامان ستاره..اما اون تصویر جوان وخوشگل بود اما این صورت؛پیر وشکسته بود؛کلی چین وچروک داشت...در حالی که لباش می لرزید با گریه گفت:من اینجام سپیده جان!دخترکم من اینجام....مامان ستاره اینجاست.......
    به گوشام شک کردم؛خدایا خوابم یا بیدار؟نکنه خوابم؟پشت سرهم با دست توی صورتم زدم؛اما نه!من بیدار بودم.خودم رو انداختم توی بغلش؛همون اغوشی که سال ها از داشتنش محروم بودم...تند تند نفس می کشیدم؛میخواستم بوی مادرم رو تویه ریه هام بفرستم.عطر تنش رو داشته باشم.اون هم نفس های عمیق می کشید؛انگار داشت گمشده اش رو بو می کرد....دلم خیلی بی قرار بود.به اندازه همه این سال ها؛ازش محبت ومهربونی میخواستم.دوست داشتم تا ابد همین طوری توی اغوشش می موندم.
    بین اشک هام لبخند پراز حسرتی به روش زدم.یه مرد ساکت بالاسرمون واستاده بود.سرم رو گرفتم بالا؛با دیدن کوروش چشمام از تعجب گرد شد.از جام بلند شدم با تعجب پرسیدم:تو اینجا چیکار می کنی؟
    اونم مثه من با تعجب پرسید:تو اینجا چی کار می کنی؟
    تا خواستم حرفی بزنم روبه مامان ستاره گفت:زن عمو یعنی سپیده دختر شماست؟
    چی زن عمو؟یعنی کوروش پسرعموی منه.یعنی مسبب تموم این اتفاقات پدر کوروشه؟وای خدایا!باورم نمیشه.مامان ستاره لبخندی زد وگفت:اره پسرم.سپیده دختر منه.همونی که این همه سال اومدم اینجا ومنتظرش شدم.
    کوروش سری تکون داد وبا ناباوری گفت:شوخی نی کنی زن عمو؟دختر شما مرده....
    حرصم گرفت.اونم داست حرفای پدرش رو تکرار می کرد.با ناراحتی گفتم:این ذهنیت رو پدر تودرست کرده.من همه این سال ها زنده بودم؛اما حافظه ام رو از دست داده بودم....حالا هم اون رو بدست اوردم.من برگشتم تا پدرتو تاوان کاراش رو پس بده....مامان ستاره با تعجب روبه کوروش گفت:تو سپیده رو از کجا می شناسی؟
    کوروش سری تکون داد واروم گفت:سپیده همون دختریه که من ازتون خواستم؛بریم خواستگاریش....
    مامان ستاره لبخندی اومد روی لبش؛اروم گفت:خداروشکر که هردوتون رو توی لباس بخت می بینم.روبه من گفت:مبارکه دختر گلم....
    روبه کوروش گفت:مبارکه پسرم....
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    به اصرار زیاد مامان وکوروش؛قرار شد تا زمانی که جواب ازمایش دی ان ای حاضر میشه؛من برم پیش اونا زندگی کنم.یه خونه بزرگ ویلایی توی زعفرانیه داشتن.اول که در باز میشد یه حیاط نسبتا بزرگ بود؛بعد چندتا پله می خورد ویه در قهوه ای رنگ بود.در که باز میشد یه ساختمان دوبلکس بود؛اشپزخونه وهال وپذیرایی همه پایین بود؛از کنار اشپزخونه یه راه پله می خورد به سمت طبقه بالا.اتاق کوروش ومامان طبقه بالا بود.بالاهم همین طوری یه پذیرایی بود.طبقه پایین دو دست مبل سلطنتی کرم رنگ چیده شده بود؛اما طبقه بالا یه دست مبل راحتی قهوه ای.یه صیغه محرمیت بین منو کوروش خونده شد؛توی این مدت هم هرروز با حنانه وبعضی اوقات با کوروش می رفتم برای مراسمم خرید می کردم.اما هنوز یه چند قلمی مونده بود.
    با مامان وکوروش روی صندلی های؛ازمایشگاه نشسته بودیم.با استرس پاشنه کفشم رو به سرامیک های کف زمین؛می کوبیدم ومنتظر بودم مسئول ازمایشگاه اسمم رو صدا بزنه.با شنیدن اسمم از بلند گو؛قلبم به تپش افتاد واز جام بلند شدم.اما کوروش گوشه مانتوم رو گرفت ومنو مجبور کرد بشینم.منم نا خواسته سرجام نشستم.کوروش به سمت خانومی که مسئول جواب ها بود رفت.یکم باهاش صحبت کرد؛جواب ازمایش هارو گرفت وامد به سمت ما.سریع ازجام بلند شدم وبا استرس پرسیدم:چی شد کوروش؟زنه داشت چی می گفت؟
    بی توجه به من؛دسته های ویلچر مامان رو گرفت؛وکلافه گفت:بیا بریم بهت همه چیو بهت می گم.
    مامان نگران به مادونفر چشم دوخته بود.از ازمایشگاه اومدیم بیرون؛دوباره گفتم:کوروش جون به سر شدم.جواب اون از مایش کوفی چیه اخه؟
    کوروش دستی توی موهاش کشید.منو مامان به ل*ب*هاش خیره شده بودیم؛اروم گفت:جوابش منفیه.....
    دنیام فرو ریخت.خدایا اخه چرا؟اشک توی چشمای منو مامان حلقه زد؛کوروش با دیدن من زد زیر خنده.بلند وبا سرخوشی گفت:جواب ازمایش مثبته مثبت.....
    روبه مامان گفت:تبریک می گم زن عمو...بلاخره به ارزوت رسیدی ودخترت رو پیدا کردی....
    خودم رو انداختم توی بغـ*ـل مامان.هق هق اجازه حرف زدن بهم نمی داد.....
    *******************************************
    مامان توی اتاقش داشت استراحت می کرد؛منم روی مبل ها نشسته بودم ومنتظر کوروش بودم.قرار بود بریم باغ برای عروسی ببینیم ووقت ارایشگاه بگیرم.
    یه نگاه به ساعت روی دیوار انداختم؛الان دیگه کوروش می رسه.یه لحظه حس کردم؛کسی روبه روم نشست.سرم رو گرفتم بالا؛با دیدن مردی که روبه روم نشسته بود؛مردی که تموم سالهای عمرم رو تباه کرده بود؛رومو با تنفر ازش برگردوندم.
    نفس عمیقی کشید؛سری تکون داد وگفت:اره حق داری روتو ازم برگردونی.هر کس دیگه جای تو بود؛اینکارو می کرد.
    خیلی دلم می خواد یه حرف تپل بارش کنم؛اما جلوی خودم رو گرفتم؛چون به خودم قول دادم باهاش هم کلام نشم.
    اما اون بی توجه به من دوباره گفت:از روزی که اومدی توی این خونه؛یک بار شد که بیای پیشم؛ازم توضیح بخوای؛ازم بخوای دلیل کارام رو بهت بگم هان؟
    خیلی تیز سرم رو به سمتش چرخوندم.عصبی بهش نگاه کردم وگفتم:چی داری میگی؟من دلم نمی خواست یک کلمه هم باهات حرف بزنم.من ازت متنفرم!این خونه وشرکت وزمین ها؛همه وهمه دلیل کارهای توئه.تو یه ادم پول پرست وپستی.
    سری تکون داد؛با پوزخند گفت:من برای کارهام دلیل دارم.پدرتو از من چندسال کوچیک تر بود؛اما روزبه روز به پول هاش واملاکش اضافه میشد.چندبار ازش خواستم به منم توی تشکیلاتش یه کاری بده؛اما اون ابروی منو جلوی همه برد.بهم گفت پاپتی می فهمی؟با مرگش میدون رو خالی دیدم؛گفتم حالا دیگه دوره منه.اما تو سرراه من بودی.وقتی دیدم ارش اونجوری برات پرپر می زنه؛باهاش معامله کردم؛بهم حق بده سپیده.من گفتم اینهمه سال باید به پای مادر فلجت بسوزی بهتره که توی یه خانواده دیگه بزرگ بشی.
    هر کلمه از حرفاش یه تیر به قلبم می زد.اون تموم گند کاری هاش رو ؛داشت توجیه می کرد.خیلی از حرفاش حرصم گرفت.تموم نفرتم رو توی چشمام ریختم؛وباانزجار گفتم:دهنت رو ببند.کارهای کثیعت رو توجیه نکن.من برگشتم اینجا؛که تقاص همه کارهاتو پس بدی.کاری می کنم که با خاک یکسان بشی.تاوان همه سختی هایی که من کشیدم رو؛خواهی داد!
    ازجام بلند شم؛داشتم می رفتم که دوباره صدام زد.اهی کشید وگفت:سپیده به حرفام گوش کن.من دیگه وقتی ندارم؛که توبخوای منو عذابم بدی.من دیگه مهلتی ندارم.یه تومور بدخیم توی سرم دارم.شاید خدا صدات رو شنیده؛وحالا من دارم تقاص پس میدم.فقط یه خواهش ازت دارم.به پسرم چیزی نگو؛من براش پدر خوبی نبودم ؛دلم میخواد حداقل اون رو توی لباس دامادی ببینم.عروسی تون رو هرچه زود تر بگیرید.ازت خواهش می کنم.
    حرفاش خیلی منو درگیر کرد.میگن کارای خدا بی حکمت نیست.منو بگو تازه خودم رو داشتم اماده می کردم؛که دریت وحسابی اون رو عذاب بدم.اما اون وقتی برای این چیزا نداره.سرم رو برگردوندم؛با بی مهری گفتم:چقدر وقت داری؟
    اهی کشید وگفت:فقط دوماه....
    بی توجه به حرفش رفتم توی حیاط.همون موقع کوروش هم رسید.
    یه سلام ساده کردم که باعث تعجب شدید کوروش شد.سرم رو به شیشه تکیه دادم؛بدجور توی فکر بودم.شاید از پدر کوروش متنفر بودم؛شاید خیلی ازش کینه به دل داشتم؛اما به مرگش راضی نبودم.طفلک کوروش ! اگه بفهمه چه حالی میشه!دلم به حالش می سوخت.اما من دوبار این غم تجربه کردم.با صدای کوروش به خودم اومدم:خانومی کجایی؟دوساعته صدات می زنم!
    سرم رو به سمتش برگردوندم؛واز فکر اومدم بیرون.با لبخند مهربونی گفتم:جانم عزیزم؟ببخشید.داشتم به کارهای مراسممون فکر می کردم.
    با لبخند سری تکون داد وگفت:غصه این چیزا رو نخور.تا منو داری غم نداری!
    به روش لبخند عاشقانه ای زدم.رفتیم چندتا باغ دیدیم؛اما قرارشد یه بارم با مامان برم وباغ ببینم.باهم رفتیم بیرون شام خوردیم.اخر شب اومدیم خونه.رفتم توی اتاق ولباسام رو عوض کردم.کوروش اومد پشت سرم واستاد؛از توی اینه لبخندی به روم زد.دستاش رو دور کمرم حلقه کرد؛چونه اش رو گذاشت سرشونه ام.چشماش رو بست ونفس عمیقی کشید.اروم منو بوسید.روی تخت دراز کشیدم.اونم دراز کشید ودستش رو از زیر گردنم رد کرد.سرم رو به سـ*ـینه اش چسبوندم؛قلبش دیگه بی قراری نمی کرد.اروم اروم بود.انگار دیگه خیالش راحت بود که منو بدست اورده.سرم رو اوردم بالا؛دیدم خوابیده گونش رو بوسیدم.یهو چشماش رو باز کرد؛با لبخند شیطونی بهم نگاه کرد.با خجالت سرم رو دوباره چسبوندم به سـ*ـینه ستبرش؛چشمام روبستم ویکم ارامش گرفتم.....
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    خیلی با خودم کلنجار رفتم؛سعی خودم رو کردم؛تا بالاخره موفق شدم؛وتونستم با پدر کوروش کنار بیام.یعنی حداقل وجودش رو؛می تونستم سرمیز شام تحمل کنم وازش متنفر نباشم.اما مامان نه!هیچ جوره نمی تونست با ظلمی که در حق ما کرده؛کنار بیاد ولام تا کام با هاش حرف نمی زد.حتی سرش رو بالا نمی گرفت تا مبادا؛چشماشون به هم بیفته.مامان سکوت کرده بود؛پدر کوروش همه مال واموال رو به نامم زد.اما من همون قدر که مادرم رو داشتم؛برام از این دنیا کافی بود.
    *******************************************
    بالاخره شب عروسی فرا رسید.توی اینه به خودم نگاهی انداختم.موهام رو هایلایت کردم.ارایشمم زیاد غلیظ نبود.با رژ قرمز خیلی زیباتر به نظر می رسیدم.موهامو شنیون کرده بود.ناخن هام رو لاک قرمز هم رنگ رژ برام زده بود.شنلم رو تنم کردم؛یکی از ارایشگر ها بدوبدو اومد وبا شیطونی روبه من گفت:عروس خانوم خوشگل؛اقا دوماد عاشق منتظرته!
    شنلم رو جلوتر کشیدم.لباسم استین های بلندی داشت؛یقه اش هم قایقی بود.دامنش پف دار بود؛وتمام تور.پارچه لباس از جنس گیپور بود؛که تمامش پراز مروارید سفید ونگین هایی به شکل اشک بود.تور مم اونقدر بلند بود؛که روی زمین کشیده میشد.کفشامم پراز مرواریر سفید بود؛با بیست سانت پاشنه.تازه یکم هم قد کوروش شده بودم.با اون پاشنه ها خرامان خرامان از پله ها رفتم پایین.کوروش توی کت شلوار مشکی؛واقعا خوشتیپ شده بود!موهاش رو با حالت قشنگی روبه بالا زده بود؛وریشش رو از ته زده بود.پیاده رو خلوت بود؛کوروش کلاه شنل رو گرفت بالا؛با دیدن من لبخند رضایتی اومد روی لبش.با مهربونی گفت:چقدر ماه شدی خانومم!
    فقط به یه لبخند عاشقانه اکتفا کردم.سوار ماشین شدیم.دامنم رو جمع کرد ودرو بست.رفتیم اتلیه.کلی عکس گرفتیم.یه عکس هم رو شاسی زدیم.وارد باغ شدیم.تا جایی که می تونست ماشین رو برد جلو؛که من راه کمتری رو پیاده برم.
    از ماشین پیاده شدم.دست توی دست هم وارد شدیم.یه اهنگ ملایم دی جی گذاشته بود.اولین کسی رو که دیدم مامان بود؛که چشماش هم از خوشحالی می خندید.بی توجه به بقیه خودم رو انداختم بغـ*ـل مامان.مامان محکم منو به خودش فشارداد.بعداز من کوروش با مامان روبوسی کرد.رفتیم نشستیم.همه برامون دست وسوت می زدن.
    دی جی اهنگ رو پلی کرد.منم برای اولین بار؛جلوی چشمای کوروش شروع به رقصیدن کردم.کوروش یه کنار واستاد وفقط برام دست می زد.
    تویی همه چیزمو همه کس
    بهتره بگی نفس
    اره دله من هر جوری که هس
    دوست داره
    اخه کم که نه خیلی هم زیاد
    عاشقه تورومیخواد
    اون که جونشم واسه تو میداد
    دوست دارم
    اخه غیرتو دیگه نمی شد
    عاشق کسی بشم
    چقد خوبه که دیگه حسابی
    عاشق تو بشم
    همین جوریه که نمی تونم
    دور شم یه لحظه ازت
    کی نمی دونه؟کی نمی دونه؟
    شدم دیوونه شدم دیوونه....
    اره تو جزو خوبایی
    برای من یه دنیایی
    خوبه که دوباره اینجایی
    دلم میخواد فقط باشی
    همیشه عاشقم باشی
    اینو کسی میگه که دنیاشی
    که دنیاشی.....
    کی نمی دونه؟کی نمیدونه؟
    شدم دیوونه شدم دیوونه
    (اهنگ کی نمی دونه از شهاب تیام)
    کوروش تموم اهنگ رو زیرلب برام زمزمه می کرد؛وبا نگاه عاشقونه اش بهم خیره شده بود.
    با کوروش واستاده بودیم واز مهمونا خداحافظی می کردیم.با حنانه داشتم حرف می زدم؛با شنیدن صدای کسی به سمتش برگشتم.با دیدن سه نفری که روبه روم واستاده بودن؛از تعجب چشام گرد شد.کیارش وسیاوش ومهشید اون سه نفر بودن.سیاوش رو من با لبخند گفت:چقدر خانوم شدی!مبارکه.
    فقط لبخند زدم وگفتم:ممنون
    کیارش یه قدم اومد جلوتر.چقد قیافه اش عوض شده بود.سرش رو انداخت پایین وبا شرمساری گفت:سپیده میدونم خیلی در حقت بدی کردم؛می دونم اذیتت کردم.امشب بهترین شب زندگیته ؛میشه منو ببخشی؟
    سکوت کردم.مهشید اومد روبه روم واستاد.دستام رو توی دستاش گرفت؛یه نگاه به سرتاپام انداخت؛اهی کشید وگفت:خداروشکر.اگه ارش زنده بود وتورو توی این لباس میدید؛خیلی خوشحال میشد.به حرمت سالهایی که جای مادرت بودم؛گرچند جای اون رو برات پر نکردم.منو ببخش!
    کوروش سرش رو اورد کنار گوشم واروم گفت:عزیزم امشب بهترین شب زندگیته.اونارو ببخش بذار بار گناهشون کم بشه.
    یکم فکر کردم.دیگه نمی تونستم بار کینه رو توی دلم نگه دارم.اروم گفتم:باشه همتون رو بخشیدم.
    همه ماشینا برای عروس کشون راه افتادن.صدای خنده های کوروش وبوق بوق کردن ماشینا؛مسخره بازیای مهرداد وحنانه همه خیابون روبرداشته بود.
    پدر کوروش به اروزیی که داشت رسید؛وپسرش رو توی لباس دامادی دید.اما از دیدن دختر تنها پسرش؛محروم شد!
    ما ادم ها همه عمرمون رو صرف بدست اوردن خوشبختی می کنیم؛وقتی به خودمون میایم می بینیم پیر شدیم وکار از کار گذشته!نه زندگی کردیم ونه اون خوشبختی رو که می خواستیم؛بدست اوردیم.برای من خوشبختی معنای سخت وپیچیده ای نداره؛همین که مادرم رو کنارم داشتم؛شوهر عاشقم وساناز کوچولو دختر قشنگ ونازم؛رو کنار خودم دارم یعنی



    " اوج خوشبختی"
    پایان

    1397/2/3
    به قلم:fatemeh.a
     

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    واقعا زیبا بود فاطمه‌ی عزیزم.
    خسته نباشی:aiwan_lggight_blum:
    به امید آثار و موفقیت‌های درخشان بعدیت.
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا