[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست چهل وهشتم:
سوزی نگران مدام میرفت سمت بالکن و برمیگشت سورج نگران به سوزی نگاه میکرد حتی چندباری هم میخواست بره دنبال سیاوش واشکذر ولی به خاطر حال خراب سوزی نرفت وپیشش موند.
سیاوش واشکذر به همراه آراز ورغمان رفتند سمت باغ متروکه ای دخترها اونجا زندانی شده بودند.
آراز بدون اینکه خبر داشته باشه چه چیزی درانتظارش به دستور هرمز دنبال پدرش راه افتاد.
وقتی به اون باغ متروکه رسیدند هوا تاریک بود
رغمان به خوبی میدونست دخترها درکدوم سمت باغ مخفی شدند چون دوتا از نوچه هاش توی خونه خرابه مخفی شده بودند جوری مخفی شده بودند که به عقل جن هم قد نمیداد.
آراز بادیدن ماشین دلنواز لحظه ای حس ترس به سراغش اومد ولی دیر شده بود رو کرد سمت پدرش"
-بابا چه خبره اینجا؟ماشین دلنواز اینجا چی کار میکنه؟چه بلایی سرش اوردین؟"
رغمان وسط راه ایستاد وروی پاشنه پا چرخید سمت پسرش ،اخم هاش رو به طور وحشتناکی کشیده بود توی هم"
-باید تاوان پس بده ،نباید میزد زیرقولش"
آراز با ترس آب دهنش رو قورت دادچون به خوبی میدونست چه کارهایی ازدست پدرش برمیاد"
-اخه مگه تقصیر خودشون بود؟خانواده هاشون نذاشتن بیان"
رغمان نفسش رو کلافه بیرون فرستاد"
-اگه یک بار دیگه بخوای ازاین دختر طرفداری کنی خودتم میکشم"
آراز ترسیده خودش رو جمع وجور کردو دنبال پدرش واشکذرو سیاوش به راه افتاد.
اشکذر وسیاوش تازه متوجه شده بودند که چه غلطی کردند ولی چه فایده داشت پیشمونی وقتی تا وسط های راه رو آومده بودند؟.
رغمان آمده اسلحه اش رو از جیب کت نوک مدادی رنگش بیرون اورد.
سیاوش واشکذر هم اسلحه هاشون رو بیرون اوردن.
رغمان به دوتا ازنوچه هاش دستور داد که ازپشت سر دخترها برن تا مبادا بتونن فرارکننه که البته کار بیهودیه فرار کردن از باغی که دورتادورش دیوار های بلند کشیدندکه مطئمنن با پریدن از روی اون دیوار ها چیزی ازت باقی نمی مونه.
فقط آراز بود که دل تو دلش نبود،نگران بود که دلنوازش درموردش غلط فکرکنه نمی دونست چه کار انجام بده.
وقتی به خودش اومد اروشا رو دید که از ترس ازحال رفته ،پروانه ازترس به سک سکه کردن افتاده بود.
فقط دلنواز بود که داشت با چشم های اشکیش آراز رو نگاه میکرد.
آراز از پشت سرسیاوش بیرون اومد روکرد سمت دلنواز"
-اروم باش خو..."
قبل ازاینکه حرف آراز تموم شه یکی از نوچه های رغمان با دستور رغمان اسلحش رو گرفت سمت اروشا.
رغمان با پوزخند آراز رو پرت کرد کنار درختی که باعث شد آراز با شونه سمت راست به زمین خاکی برخورد کنه،آراز بادرد چشم هاش رو بست و دستش رو گذاشت روی شونش،با چشم های نگران که اشک توش موج میزد داشت پدرش رو نگاه میکرد که با اسلحه روبه روی دلنواز نشسته.
فاصله آراز ودلنواز شاید تنها بیست قدم بود.
سیاوش واشکذر هم پشت سر رغمان ایستادند انگار فقط آراز رو اورده بودن تا زجر کشش کنند.
رغمان با لبخند کریحی رو کرد سمت دلنواز"
-فکرنمی کردم انقدر زرنگ باشی که بخوای هرمز پهتاش رو دور بزنی بچه جون"
پروانه از ترس زبونش بند اومد ومدام برمیگشت سمت اروشا،دلنواز ترسیده روکرد سمت رغمان"
-چی ازجونمون میخوای؟چرا دست از سرم نمیداری؟بگم غلط کردم عتیقه ات رو شکوندم بس میکنی؟"
هوا کاملا تاریک بود،فقط خدا بود که نذارگربود،آراز ودلنواز فقط امیدشون به همونی بودکه داشت نگاهشون میکرد.
رغمان جلوی دلنواز زانو زده بود "
-واقعا کردی اونی که شکستی عتیقه بود؟حیف شد ترگل مرد وگرنه بایک لمس کردنه ساده میتونست تشخیص بده که واقعا اون شیء عتیقه اس یانه؟!"
دلنواز بدون سرو صدا آب دهنش رو قورت داد حرف های رغمان براش گنگ بود،از طرفی دل نگران اروشا وپروانه بود ازطرفی هم نمی تونست وجود آراز رو اینجا حضم کنه،مدام سوال هایی که حتی خودش هم جوابش رو نمیدونست توی ذهنش رژه میرفتن" یعنی چی که اون ظرف عتیقه نبوده؟اگه اون ظرف عتیقه نبود چرا افتادن دنبالم،چی ازجونم میخوان؟"
رغمان که به خوبی متوجه ترسیدن دلنواز شده بود خیلی سعی کرد تا لبخندش رو پنهون کنه.
اروشاهم هی به هوش میومد وازهوش میرفت وضع خیلی بدی بود دلنواز نمی دونست چیکار کنه فقط این رو میدونست که نباید ازحال بره چون ممکنه رغمان هربلایی سرشون بیاره با اینکه میدونست برای رغمان فرق نمیکنه بی هوش باشی یا به هوش، ولی بازهم خودش رو دلداری میداد.
دلنواز که اشک هاش باهم مسابقه گذاشته بودند روکرد سمت اسمونی که پوشیده از ابربود.
نگران بود،نگران فکرهایی که خانوادش درموردش می کنند،نگران حال ارشین وشاهرخی که وجود این دو خواهر براش معنی نداشت.
نگران حال پدر مادر پروانه بود،تنها نگرانی که نداشت حال خراب خودش بود.
واقعاچه به روز این دختر اومده که فقط نگران خودش نیست؟
سیاوش با اشاره رغمان سمت پروانه رفت که جیغ دلنواز به آسمون رفت"
-دستش بهش بخوره خودت میدونی"
رغمان که منتظر همین واکنشه دلنواز بود اشاره کرد که نزدیک تر بره دلنواز هم دست هاش رو محکم تر دور پروانه واروشا میگرفت تا با این کار ازشون محافظت کنه،آراز نزدیک پدرش شد"
-بابا تروبه هرکی میپرستی به دخترا کاری نداشته باش"
رغمان خونسرد برگشت سمت پسرش"
-الان میخوای با این کارهات ازاین سه تا مواظبت کنی؟"
آراز که دید راه دیگه ای نداره با اینکه میدونست بودو نبودش برای پدرش مهم نیست ولی بازهم به امید اینکه پدرش کمی کوتاه بیاد رو کرد سمت پدرش"
-یاخودم میکشم یا کاری به این سه تا نداری."
رغمان ازاین حرف احمقانه ی پسرش سرش روبه سمت آسمون پوشیده از ابر گرفت به قهقه زدن افتاد طوری که اشک ازچشم هاش میومد،بعداز اینکه خندیدنش تموم شد با مشت کوبید توی صورت پسرش"
-پسره احمق فکرکردی من با این کارهاو حرف های بچه گانه کوتاه میام؟خیلی دلت میخواد بمیری خودم میکشمت"
دوتا نوچه های رغمان با پوزخند داشتند به بال بال زدن هایی آراز رونگاه میکردند هرلحظه منتظربودند تا رغمان بهشون دستور بده تا این دوتا هم برن سمت این سه دختر بی گـ ـناه.
دلنواز داشت مقاومتش میکشست قبل ازاینکه ازهوش بره باصدایی که ازفرط گریه کردن گرفته بود روکرد سمت رغمان"
-چیکارم داری که ولم نمیکنی؟"
رغمان باقدم های آهسته خودش رو رسوند سمت دلنواز"
-طبق گفته پدرم میایی توی باند ما،با پسر غباز ازدواج میکنی یا مرگ برادرهات رو به چشم میبنی،راه دوم اطلاعاتی که از پدر وبرادر احمقت دریافت میکنی دراختیارمامیذاری."
دلنواز با اخم های توهم روکرد سمت رغمان"
-حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم"
اشکذر که اماده شلیک بود روکرد سمت دلنواز"
-چه بهتر یک نفر کمتر اکسیژن بیشتر،خیلی میخوای خودم میکشمت ولی حیفی به این زودی بمیری"
سیاوش پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد"
-فکرنمی کردم انقدر عوضی باشی اشکذر".
با اشاره دست رغمان اشکذر ماشه اسلحه رو کشید"
- حیف که دستور ازبالاست"
همون لحظه ابرها طوری بهم برخوردکردند که باعث آتیش سوزی توی اون باغ متروکه شد.
آراز بادیدن اشکذر خودش رو پرت کرد جلوی دلنواز.
[/HIDE-THANKS]
پست چهل وهشتم:
دانای کل:
سیاوش باعجله از در عمارت به همراه اشکذر رفتن بیرون.سوزی نگران مدام میرفت سمت بالکن و برمیگشت سورج نگران به سوزی نگاه میکرد حتی چندباری هم میخواست بره دنبال سیاوش واشکذر ولی به خاطر حال خراب سوزی نرفت وپیشش موند.
سیاوش واشکذر به همراه آراز ورغمان رفتند سمت باغ متروکه ای دخترها اونجا زندانی شده بودند.
آراز بدون اینکه خبر داشته باشه چه چیزی درانتظارش به دستور هرمز دنبال پدرش راه افتاد.
وقتی به اون باغ متروکه رسیدند هوا تاریک بود
رغمان به خوبی میدونست دخترها درکدوم سمت باغ مخفی شدند چون دوتا از نوچه هاش توی خونه خرابه مخفی شده بودند جوری مخفی شده بودند که به عقل جن هم قد نمیداد.
آراز بادیدن ماشین دلنواز لحظه ای حس ترس به سراغش اومد ولی دیر شده بود رو کرد سمت پدرش"
-بابا چه خبره اینجا؟ماشین دلنواز اینجا چی کار میکنه؟چه بلایی سرش اوردین؟"
رغمان وسط راه ایستاد وروی پاشنه پا چرخید سمت پسرش ،اخم هاش رو به طور وحشتناکی کشیده بود توی هم"
-باید تاوان پس بده ،نباید میزد زیرقولش"
آراز با ترس آب دهنش رو قورت دادچون به خوبی میدونست چه کارهایی ازدست پدرش برمیاد"
-اخه مگه تقصیر خودشون بود؟خانواده هاشون نذاشتن بیان"
رغمان نفسش رو کلافه بیرون فرستاد"
-اگه یک بار دیگه بخوای ازاین دختر طرفداری کنی خودتم میکشم"
آراز ترسیده خودش رو جمع وجور کردو دنبال پدرش واشکذرو سیاوش به راه افتاد.
اشکذر وسیاوش تازه متوجه شده بودند که چه غلطی کردند ولی چه فایده داشت پیشمونی وقتی تا وسط های راه رو آومده بودند؟.
رغمان آمده اسلحه اش رو از جیب کت نوک مدادی رنگش بیرون اورد.
سیاوش واشکذر هم اسلحه هاشون رو بیرون اوردن.
رغمان به دوتا ازنوچه هاش دستور داد که ازپشت سر دخترها برن تا مبادا بتونن فرارکننه که البته کار بیهودیه فرار کردن از باغی که دورتادورش دیوار های بلند کشیدندکه مطئمنن با پریدن از روی اون دیوار ها چیزی ازت باقی نمی مونه.
فقط آراز بود که دل تو دلش نبود،نگران بود که دلنوازش درموردش غلط فکرکنه نمی دونست چه کار انجام بده.
وقتی به خودش اومد اروشا رو دید که از ترس ازحال رفته ،پروانه ازترس به سک سکه کردن افتاده بود.
فقط دلنواز بود که داشت با چشم های اشکیش آراز رو نگاه میکرد.
آراز از پشت سرسیاوش بیرون اومد روکرد سمت دلنواز"
-اروم باش خو..."
قبل ازاینکه حرف آراز تموم شه یکی از نوچه های رغمان با دستور رغمان اسلحش رو گرفت سمت اروشا.
رغمان با پوزخند آراز رو پرت کرد کنار درختی که باعث شد آراز با شونه سمت راست به زمین خاکی برخورد کنه،آراز بادرد چشم هاش رو بست و دستش رو گذاشت روی شونش،با چشم های نگران که اشک توش موج میزد داشت پدرش رو نگاه میکرد که با اسلحه روبه روی دلنواز نشسته.
فاصله آراز ودلنواز شاید تنها بیست قدم بود.
سیاوش واشکذر هم پشت سر رغمان ایستادند انگار فقط آراز رو اورده بودن تا زجر کشش کنند.
رغمان با لبخند کریحی رو کرد سمت دلنواز"
-فکرنمی کردم انقدر زرنگ باشی که بخوای هرمز پهتاش رو دور بزنی بچه جون"
پروانه از ترس زبونش بند اومد ومدام برمیگشت سمت اروشا،دلنواز ترسیده روکرد سمت رغمان"
-چی ازجونمون میخوای؟چرا دست از سرم نمیداری؟بگم غلط کردم عتیقه ات رو شکوندم بس میکنی؟"
هوا کاملا تاریک بود،فقط خدا بود که نذارگربود،آراز ودلنواز فقط امیدشون به همونی بودکه داشت نگاهشون میکرد.
رغمان جلوی دلنواز زانو زده بود "
-واقعا کردی اونی که شکستی عتیقه بود؟حیف شد ترگل مرد وگرنه بایک لمس کردنه ساده میتونست تشخیص بده که واقعا اون شیء عتیقه اس یانه؟!"
دلنواز بدون سرو صدا آب دهنش رو قورت داد حرف های رغمان براش گنگ بود،از طرفی دل نگران اروشا وپروانه بود ازطرفی هم نمی تونست وجود آراز رو اینجا حضم کنه،مدام سوال هایی که حتی خودش هم جوابش رو نمیدونست توی ذهنش رژه میرفتن" یعنی چی که اون ظرف عتیقه نبوده؟اگه اون ظرف عتیقه نبود چرا افتادن دنبالم،چی ازجونم میخوان؟"
رغمان که به خوبی متوجه ترسیدن دلنواز شده بود خیلی سعی کرد تا لبخندش رو پنهون کنه.
اروشاهم هی به هوش میومد وازهوش میرفت وضع خیلی بدی بود دلنواز نمی دونست چیکار کنه فقط این رو میدونست که نباید ازحال بره چون ممکنه رغمان هربلایی سرشون بیاره با اینکه میدونست برای رغمان فرق نمیکنه بی هوش باشی یا به هوش، ولی بازهم خودش رو دلداری میداد.
دلنواز که اشک هاش باهم مسابقه گذاشته بودند روکرد سمت اسمونی که پوشیده از ابربود.
نگران بود،نگران فکرهایی که خانوادش درموردش می کنند،نگران حال ارشین وشاهرخی که وجود این دو خواهر براش معنی نداشت.
نگران حال پدر مادر پروانه بود،تنها نگرانی که نداشت حال خراب خودش بود.
واقعاچه به روز این دختر اومده که فقط نگران خودش نیست؟
سیاوش با اشاره رغمان سمت پروانه رفت که جیغ دلنواز به آسمون رفت"
-دستش بهش بخوره خودت میدونی"
رغمان که منتظر همین واکنشه دلنواز بود اشاره کرد که نزدیک تر بره دلنواز هم دست هاش رو محکم تر دور پروانه واروشا میگرفت تا با این کار ازشون محافظت کنه،آراز نزدیک پدرش شد"
-بابا تروبه هرکی میپرستی به دخترا کاری نداشته باش"
رغمان خونسرد برگشت سمت پسرش"
-الان میخوای با این کارهات ازاین سه تا مواظبت کنی؟"
آراز که دید راه دیگه ای نداره با اینکه میدونست بودو نبودش برای پدرش مهم نیست ولی بازهم به امید اینکه پدرش کمی کوتاه بیاد رو کرد سمت پدرش"
-یاخودم میکشم یا کاری به این سه تا نداری."
رغمان ازاین حرف احمقانه ی پسرش سرش روبه سمت آسمون پوشیده از ابر گرفت به قهقه زدن افتاد طوری که اشک ازچشم هاش میومد،بعداز اینکه خندیدنش تموم شد با مشت کوبید توی صورت پسرش"
-پسره احمق فکرکردی من با این کارهاو حرف های بچه گانه کوتاه میام؟خیلی دلت میخواد بمیری خودم میکشمت"
دوتا نوچه های رغمان با پوزخند داشتند به بال بال زدن هایی آراز رونگاه میکردند هرلحظه منتظربودند تا رغمان بهشون دستور بده تا این دوتا هم برن سمت این سه دختر بی گـ ـناه.
دلنواز داشت مقاومتش میکشست قبل ازاینکه ازهوش بره باصدایی که ازفرط گریه کردن گرفته بود روکرد سمت رغمان"
-چیکارم داری که ولم نمیکنی؟"
رغمان باقدم های آهسته خودش رو رسوند سمت دلنواز"
-طبق گفته پدرم میایی توی باند ما،با پسر غباز ازدواج میکنی یا مرگ برادرهات رو به چشم میبنی،راه دوم اطلاعاتی که از پدر وبرادر احمقت دریافت میکنی دراختیارمامیذاری."
دلنواز با اخم های توهم روکرد سمت رغمان"
-حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم"
اشکذر که اماده شلیک بود روکرد سمت دلنواز"
-چه بهتر یک نفر کمتر اکسیژن بیشتر،خیلی میخوای خودم میکشمت ولی حیفی به این زودی بمیری"
سیاوش پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد"
-فکرنمی کردم انقدر عوضی باشی اشکذر".
با اشاره دست رغمان اشکذر ماشه اسلحه رو کشید"
- حیف که دستور ازبالاست"
همون لحظه ابرها طوری بهم برخوردکردند که باعث آتیش سوزی توی اون باغ متروکه شد.
آراز بادیدن اشکذر خودش رو پرت کرد جلوی دلنواز.
[/HIDE-THANKS]