کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست چهل وهشتم:
دانای کل:
سیاوش باعجله از در عمارت به همراه اشکذر رفتن بیرون.
سوزی نگران مدام میرفت سمت بالکن و برمیگشت سورج نگران به سوزی نگاه میکرد حتی چندباری هم میخواست بره دنبال سیاوش واشکذر ولی به خاطر حال خراب سوزی نرفت وپیشش موند.
سیاوش واشکذر به همراه آراز ورغمان رفتند سمت باغ متروکه ای دخترها اونجا زندانی شده بودند.
آراز بدون اینکه خبر داشته باشه چه چیزی درانتظارش به دستور هرمز دنبال پدرش راه افتاد.
وقتی به اون باغ متروکه رسیدند هوا تاریک بود
رغمان به خوبی میدونست دخترها درکدوم سمت باغ مخفی شدند چون دوتا از نوچه هاش توی خونه خرابه مخفی شده بودند جوری مخفی شده بودند که به عقل جن هم قد نمیداد.
آراز بادیدن ماشین دلنواز لحظه ای حس ترس به سراغش اومد ولی دیر شده بود رو کرد سمت پدرش"
-بابا چه خبره اینجا؟ماشین دلنواز اینجا چی کار میکنه؟چه بلایی سرش اوردین؟"
رغمان وسط راه ایستاد وروی پاشنه پا چرخید سمت پسرش ،اخم هاش رو به طور وحشتناکی کشیده بود توی هم"
-باید تاوان پس بده ،نباید میزد زیرقولش"
آراز با ترس آب دهنش رو قورت دادچون به خوبی میدونست چه کارهایی ازدست پدرش برمیاد"
-اخه مگه تقصیر خودشون بود؟خانواده هاشون نذاشتن بیان"
رغمان نفسش رو کلافه بیرون فرستاد"
-اگه یک بار دیگه بخوای ازاین دختر طرفداری کنی خودتم میکشم"
آراز ترسیده خودش رو جمع وجور کردو دنبال پدرش واشکذرو سیاوش به راه افتاد.
اشکذر وسیاوش تازه متوجه شده بودند که چه غلطی کردند ولی چه فایده داشت پیشمونی وقتی تا وسط های راه رو آومده بودند؟.
رغمان آمده اسلحه اش رو از جیب کت نوک مدادی رنگش بیرون اورد.
سیاوش واشکذر هم اسلحه هاشون رو بیرون اوردن.
رغمان به دوتا ازنوچه هاش دستور داد که ازپشت سر دخترها برن تا مبادا بتونن فرارکننه که البته کار بیهودیه فرار کردن از باغی که دورتادورش دیوار های بلند کشیدندکه مطئمنن با پریدن از روی اون دیوار ها چیزی ازت باقی نمی مونه.
فقط آراز بود که دل تو دلش نبود،نگران بود که دلنوازش درموردش غلط فکرکنه نمی دونست چه کار انجام بده.
وقتی به خودش اومد اروشا رو دید که از ترس ازحال رفته ،پروانه ازترس به سک سکه کردن افتاده بود.
فقط دلنواز بود که داشت با چشم های اشکیش آراز رو نگاه میکرد.
آراز از پشت سرسیاوش بیرون اومد روکرد سمت دلنواز"
-اروم باش خو..."
قبل ازاینکه حرف آراز تموم شه یکی از نوچه های رغمان با دستور رغمان اسلحش رو گرفت سمت اروشا.
رغمان با پوزخند آراز رو پرت کرد کنار درختی که باعث شد آراز با شونه سمت راست به زمین خاکی برخورد کنه،آراز بادرد چشم هاش رو بست و دستش رو گذاشت روی شونش،با چشم های نگران که اشک توش موج میزد داشت پدرش رو نگاه میکرد که با اسلحه روبه روی دلنواز نشسته.
فاصله آراز ودلنواز شاید تنها بیست قدم بود.
سیاوش واشکذر هم پشت سر رغمان ایستادند انگار فقط آراز رو اورده بودن تا زجر کشش کنند.
رغمان با لبخند کریحی رو کرد سمت دلنواز"
-فکرنمی کردم انقدر زرنگ باشی که بخوای هرمز پهتاش رو دور بزنی بچه جون"
پروانه از ترس زبونش بند اومد ومدام برمیگشت سمت اروشا،دلنواز ترسیده روکرد سمت رغمان"
-چی ازجونمون میخوای؟چرا دست از سرم نمیداری؟بگم غلط کردم عتیقه ات رو شکوندم بس میکنی؟"
هوا کاملا تاریک بود،فقط خدا بود که نذارگربود،آراز ودلنواز فقط امیدشون به همونی بودکه داشت نگاهشون میکرد.
رغمان جلوی دلنواز زانو زده بود "
-واقعا کردی اونی که شکستی عتیقه بود؟حیف شد ترگل مرد وگرنه بایک لمس کردنه ساده میتونست تشخیص بده که واقعا اون شیء عتیقه اس یانه؟!"
دلنواز بدون سرو صدا آب دهنش رو قورت داد حرف های رغمان براش گنگ بود،از طرفی دل نگران اروشا وپروانه بود ازطرفی هم نمی تونست وجود آراز رو اینجا حضم کنه،مدام سوال هایی که حتی خودش هم جوابش رو نمیدونست توی ذهنش رژه میرفتن" یعنی چی که اون ظرف عتیقه نبوده؟اگه اون ظرف عتیقه نبود چرا افتادن دنبالم،چی ازجونم میخوان؟"
رغمان که به خوبی متوجه ترسیدن دلنواز شده بود خیلی سعی کرد تا لبخندش رو پنهون کنه.
اروشاهم هی به هوش میومد وازهوش میرفت وضع خیلی بدی بود دلنواز نمی دونست چیکار کنه فقط این رو میدونست که نباید ازحال بره چون ممکنه رغمان هربلایی سرشون بیاره با اینکه میدونست برای رغمان فرق نمیکنه بی هوش باشی یا به هوش، ولی بازهم خودش رو دلداری میداد.
دلنواز که اشک هاش باهم مسابقه گذاشته بودند روکرد سمت اسمونی که پوشیده از ابربود.
نگران بود،نگران فکرهایی که خانوادش درموردش می کنند،نگران حال ارشین وشاهرخی که وجود این دو خواهر براش معنی نداشت.
نگران حال پدر مادر پروانه بود،تنها نگرانی که نداشت حال خراب خودش بود.
واقعاچه به روز این دختر اومده که فقط نگران خودش نیست؟
سیاوش با اشاره رغمان سمت پروانه رفت که جیغ دلنواز به آسمون رفت"
-دستش بهش بخوره خودت میدونی"
رغمان که منتظر همین واکنشه دلنواز بود اشاره کرد که نزدیک تر بره دلنواز هم دست هاش رو محکم تر دور پروانه واروشا میگرفت تا با این کار ازشون محافظت کنه،آراز نزدیک پدرش شد"
-بابا تروبه هرکی میپرستی به دخترا کاری نداشته باش"
رغمان خونسرد برگشت سمت پسرش"
-الان میخوای با این کارهات ازاین سه تا مواظبت کنی؟"
آراز که دید راه دیگه ای نداره با اینکه میدونست بودو نبودش برای پدرش مهم نیست ولی بازهم به امید اینکه پدرش کمی کوتاه بیاد رو کرد سمت پدرش"
-یاخودم میکشم یا کاری به این سه تا نداری."
رغمان ازاین حرف احمقانه ی پسرش سرش روبه سمت آسمون پوشیده از ابر گرفت به قهقه زدن افتاد طوری که اشک ازچشم هاش میومد،بعداز اینکه خندیدنش تموم شد با مشت کوبید توی صورت پسرش"
-پسره احمق فکرکردی من با این کارهاو حرف های بچه گانه کوتاه میام؟خیلی دلت میخواد بمیری خودم میکشمت"
دوتا نوچه های رغمان با پوزخند داشتند به بال بال زدن هایی آراز رونگاه میکردند هرلحظه منتظربودند تا رغمان بهشون دستور بده تا این دوتا هم برن سمت این سه دختر بی گـ ـناه.
دلنواز داشت مقاومتش میکشست قبل ازاینکه ازهوش بره باصدایی که ازفرط گریه کردن گرفته بود روکرد سمت رغمان"
-چیکارم داری که ولم نمیکنی؟"
رغمان باقدم های آهسته خودش رو رسوند سمت دلنواز"
-طبق گفته پدرم میایی توی باند ما،با پسر غباز ازدواج میکنی یا مرگ برادرهات رو به چشم میبنی،راه دوم اطلاعاتی که از پدر وبرادر احمقت دریافت میکنی دراختیارمامیذاری."
دلنواز با اخم های توهم روکرد سمت رغمان"
-حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم"
اشکذر که اماده شلیک بود روکرد سمت دلنواز"
-چه بهتر یک نفر کمتر اکسیژن بیشتر،خیلی میخوای خودم میکشمت ولی حیفی به این زودی بمیری"
سیاوش پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد"
-فکرنمی کردم انقدر عوضی باشی اشکذر".
با اشاره دست رغمان اشکذر ماشه اسلحه رو کشید"
- حیف که دستور ازبالاست"
همون لحظه ابرها طوری بهم برخوردکردند که باعث آتیش سوزی توی اون باغ متروکه شد.
آراز بادیدن اشکذر خودش رو پرت کرد جلوی دلنواز.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    سلام به همگی:)
    امیدوارم همیشه خوب وخوش باشید
    برای مطلع شدن از پست جدید لطفا "پیگری موضوع"رو بزنید
    هرنقدیا پیشنهادی داشتین در صفحه پروفایلم در خدمتم:)
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل ونهم:
    دانای کل:
    رضا بااعصاب خورد از اتاق باز جویی بیرون اومد و کلافه به سمت اتاق مافوققش قدم برداشت
    بازهم پرونده و مهتم تکراری دیگه نمی دونست چه کاری باید انجام بده تا ازدست این پرونده و ادمهای تکراری خلاص شه.
    بارسیدن به اتاق مافوقش سرهنگ ایمانی؛ بعد از در زدن وارد شد.
    سرهنگ در حال صحبت کردن با تلفن بود.
    بعد از چند دقیقه که تلفن کردنش تموم شد عصبی از روی صندلی چرخ دار سبز رنگش بلند شدو رو کرد سمت رضا
    "_باید بریم بیمارستان"
    با این حرف سرهنگ رضا دلشوره بدی به جونش افتاد مخصوصا که دو روزی هم بود که خبری از دلنواز نداشت.
    برای بار هزارم به خودش بدو بیراح میگفت که چرا زودتر حرف دخترش رو قبول نکرده.
    بعد از تیر اندازی اشکذر به سمت دلنواز که آراز خودش رو جلو انداخت تا سدمه ای به دلنواز وارد نشه.
    دلنوازهم به خاطر ترس از اتش سوزی که توی باغ راه افتاده بود هم به خاطر صدای شلیک گولوله از حال رفت.
    رغمان متعجب ازاین حرکت پسرش داشت نگاهش میکرد که چجور غرق در خون جلوی دلنواز افتاد.
    نوچه های رغمان ترسیده اسلحه هاشون رو روی زمین رها کردند
    با دادی که رغمان زد رفتند قسمتی که اتیش سوزی شده بود
    چون کم کم اتش داشت شعله میگرفت
    در همون حین با رعدو برق بعدی چند درختی که نزدیک دختر هابود به زمین افتاد
    سیاوش و اشکذر هرجوری بود دختر هارو به همراه جسم غرق در خون اراز رو بیرون اوردندو به سمت ماشین ها رفتند.
    رغمان که اوضاع وخیم میدید سریع خودش رو به اشکذر و سیاوش رسوند.
    باغ توری داشت توی اتش میسوخت که هیچ جوری نمیشد اتیش رو محار کرد دوتا نوچه های رغمان توی اتش سوزی سوختند.
    در حالی که داشتند ماشین هارو از باغ متروکه خارج میکردند بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.
    آراز توی ماشین سیاوش بود.دخترها توی ماشین اشکذر
    سوزی هم ازشدت نگرانی حالش بهم خورده بود سورج نمیدونست باید چه کاری انجام بده سریع به همراه عسل سوزی رو به نزدیکترین درمانگاه رسوندند.
    نوشین هم با پیدا کردن شناسنامه المثنای اشکذر باچشم های اشکی داشت اسمی که توی شناسنامه بودرو نگاه میکرد.
    باورش نمیشد اشکذر به عشقشون خــ ـیانـت که وقتی نگاهش به تاریخ کنار اسم افتاد نفسش برای لحظه ای قطع شد.
    هنوزهم باور نمیکرد که عشقش بعداز یک سال زندگی مشترکشون بخواد ازدواج مجدد کنه .
    باورش نمیشد عشقش به خاطر بچه دار نشدنش بخواد همچین بلایی سرش بیاره.
    باورش نمیشد اشکذر به خاطر بچه بخواد باهاش سرد رفتارکنه انقدر گریه کرد که ازحال رفت.
    رضا هم با سرهنگ ایمانی و سرهنگ اریانفر به سمت بیماستان راه افتادن.
    رضا وامین با دیدن اشکذر وسیاوش دنیاروی سرشون خراب شد
    هرمز نگران ازخریتی که رغمان انجام داده بود خودش رو به بیمارستان رسوند.
    توی ذهنش هم فکرنمیکرد رغمان بخواد همچین کاری انجام بده
    فقط به رغمان گفته بود دخترهارو کمی بترسونه نه اینکه راهی بیمارستانشون کنه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاهم:
    انوشیروان:
    مبهوت داشتم به اشکذر نگاه میکردم که چطور خونسرد نشسته بود روی صندلی های ابی رنگ پلاستیکی بیمارستان.
    طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ،دست هام رو مشت کردم سرم رو پایین انداختم،دست هام رو بردم داخل جیب شلوارم،ازهمه بدتر حضور هرمز بود.
    بدترازاون حضور رضا وامین بود،کلافه بودم زودتر میخواستم برگردم خونه تا کمی آرامش به دست بیارم.
    باورم نمیشد اشکذر ادم کشته باشه وانوقت انقدر خونسرد نشسته باشه روی صندلی پاهاش رو بنداز روی هم،البته تعجبی هم نداشت.
    اروشا وپروانه به همراه دلنواز قسمت مراقبت های ویژه بودند.
    آراز هم توی اتاق عمل به خاطر تیری بود که اشکذر به سمت قلبش نشونه گرفته بود البته تیر به سمت دلنواز نشونه رفته بود.
    هرمز مدام توی راه رو جلوی اتاق مراقبت های ویژه راه میرفت ،کم کم داشت میرفت روی اعصابم.
    رضا هم پشت شیشه ایستاده بود داشت دلنواز رو نگاه میکرد.
    رغمان وسیاوش وامین جلوی اتاق عمل ایستاده بودند.
    قبل ازاینکه حرفی به هرمز بزنم،هرمز به سمت رضا هجوم برد اون رو کوبید به دیوار پشت سرش:
    -خیلی احمقی رضا،خیلی....
    رضا هم باپوزخند داشت هرمز رو نگاه میکرد،اشکذر خونسرد نقش تماشاگر رو داشت،اروم رفتم نشستم روی یکی ازصندلی ها،رضا روکرد سمت هرمز:
    -اگه من احمقم توچی هستی؟
    -بس کن رضا،میخوای دخترت روبه کشتن بدی؟چرا حرفش رو قبول نداری؟
    -چون دخترخودمه.
    -رضا؛بهت قول میدم پشیمون میشی،همونطور که من پشیمون شدم.
    قبل ازاینکه رضا حرفی بزنه خودم رو دخالت دادم:
    -بس کنید جفتتون،الان موقعش نیست.
    هرمز با نیش خند داشت نگاهم میکرد:
    -کاملا درست می فرمایید جناب آریانفر،بزرگتون کجا تشریف دارن؟مشغول کشتن ادم های بیگناه که به نظرخودش گناهکارن؟
    بدون توجه به نیش کلامش از روی صندلی بلند شدم رو ایستادم روبه روش:
    -بهتر پات رو دراز ترازگلیمت نکنی هرمز.
    -من پام توی گلیم خودم بود،تا اینکه سروکله تو کیان اون خسرو عوضی پیداشد.
    باصدای اشکذر روکردم سمتش:
    -یعنی چی که سروکله آقاجون خسرو پیداشد؟مگه شما کمکشون نکردید تا ازمرگ نجات پیداکنند؟
    فقط همین رو کم داشتم توی این موقعیت خدابگم چیکارت نکنه کیان.
    هرمز باچشم های گرد شد داشت اشکذر رو نگاه میکرد:
    -بنظرت من سنم به آقاجونت،میخوره که بخوام ازمرگش نجاتش بدم؟
    به لحن مسخره مانندش توجهی نکردم روکردم سمت اشکذر:
    -الان جای این حرفا نیست اشکذر.
    -قبول آقاجون،فقط یه چیز،ازماهاهم توقع نداشته باشیم تاباهتون روراست باشیم.
    بدون اینکه بذار حرفی بزنم به راه کشیدو رفت.
    [/HIDE-THANKS]

    :biggfgrin::NewNegah (2):سلام به تمام خوانندگان عزیزBokmal
    Hapydancsmilباید خدمتون عرض کنم که رمان درحال حاضر ادامه جلد اول رو داره،:NewNegah (2):به همین خاطر روی شخصیت های اصلی مانور نمیدمHapydancsmil:)
    بازهم ممنون که همراهیم میکنید:NewNegah (7)::aiwan_light_curtsey: لطفا اگه نقد یا پیشنهادی دارید صحفه پروفایل وصحفه نقد به روی شما باز هست:):aiwan_light_gamer2:
    ممنون :aiwan_light_give_heart2:
    meli770:NewNegah (2):
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه ویک:
    دانای کل:
    دخترها بعداز دو ،سه هفته به هوش اومدند.
    سه تاشون توی یک اتاق مشترک بستری شده بودند،تنهاکسی که بدون هیچ نگرانی فقط باخشم نذارگر بود رضا بود.
    تنها شخصی هم که بعداز رضا دنبال مقصر میگشت شاهرخ بود،شاهرخ تنها یک نفرو مقصر حال بده خواهرش میدونست واتفاقاتی که افتاده واون شخص کسی نبود به جزء دلنواز.
    انگار دلنواز واقعا جای رضوان رو پرکرده بود که همه،فقط اون رومقصرمیدونستن.
    هرمز نگران پشت دراتاق ایستاده بود وتوی ذهنش رغمان رو هزاربار کشته بود به خاطرحماقتی که کرده.
    شاید هرمز پهتاش ادم بدی بوده باشه،ولی قسم خورده خون نریزه،قسم خورده کسی رونکشه ولی پسربزرگش گندزده بود به همه چیز، به نظرخودش الان هیچ فرقی بایک ادم کش حرفه ای نداشت.
    درحال حاضر نگرانی هرمز فقط وفقط به خاطر دلنواز وپروانه بودنکه نگران اروشا نباشه نه،ولی پروانه وبعد دلنواز فرق داشتند.
    چندباری عزمش روجزب کرد تا بره داخل وهمه چیز رو از نزدیک ببینه ولی هردفعه یک چیزی این وسط مانع میشد ونمیذاشت به داخل بره ،نفسش روکلافه بیرون فرستادو دست هاش رو داخل جیبش برد.
    باقدم های آروم به سمت درخروجی بیمارستان به راه افتادکه شخصی اون روز صدازد:
    -هرمز؟
    باشنیدن صداش اون هم بعدازچندسال،چشم هاش روبست نفسش رو اروم بیرون فرستاد،ضربان قلبش روی هزار رفته بود،اروم برگشت سمت صدا،بعداز چندسال قطره اشکی ازچشمش چکید.
    سرش روپایین انداخت،باصدایی گرفته ادامه داد:
    -به همونی که میپرستی.....نمی خواستم این اتفاق بیوفته،نمی دونم باورمیکنی یانه!ولی...واقعا این ازدستم در رفت،خودم رغمان روادم میکنم،قول میدم دیگه ازاین اتفاق ها نیوفته.
    بعداز تموم شدن حرفش سریع ازبیمارستان بیرون اومد.
    ***********
    نوشین با چشم های اشکی برای باهزارم به اسم داخل شناسنامه خیرشد،تصمیمش روگرفته بود تاکی میتونست سکوت کنه و هیچ چیزی نگه!
    وقتی فکرمیکرد به گذشته،مطمئن ترمیشد که علاقه اشکذر فقط یک حس زودگذربوده.
    وقتی که اشکذر سرمراسم عقددیراومد باید متوجه میشد که اون رونمیخواد.
    ولی انقدر عاشق ودیونه اش بودکه به این چیزها اهمیت نمیداد،ولی الان دیگه نمی تونست تحمل کنه.
    ساک کرم رنگی رو که موقع خرید جهاز ؛خرید بود رو از داخل کمد دیواری کنج اتاق بیرون کیشدو همه لباس هاش رو داخلش گذاشت.
    لباس های توخونه ایش رو با یک شلوار لی،مانتو خاکستری عوض کرد،آخر سرهم یک شال خاکستری سرش انداخت.
    موقعی که داشت ازپله های چوبی ای که طبقه بالا روبه طبقه پایین وصل میکرد پایین میرفت،اشکذر روبالباسی که رد خون روش نمایان بود دید ،ساک از دستش رها شد.
    اشکذر ترسید به خودش اومد؛ تازه نوشین رو همراه باساکی که روی زمین افتاده بود دید.
    متعجب داشت نوشین رونگاه میکرد،اون هم با چشم های اشکی که ردی از خودشون روی صورتش گذاشته بودند داشت اشکذر رونگاه میکرد.
    اشکذر زودتر ازنوشین به خودش اومد چند پله ای که فاصله انداخت بودن بینشون رو روطی کرد
    "-کجابه سلامتی؟"
    نوشین بدون توجه به لحن خشک وجدی اشکذر دستش رو گذاشت روی قسمتی که خونی شده بود
    "-خونیه،چرا؟"
    اشکذزکه حوصله بحث کردن بانوشین رونداشت ازکنارش گذشت.
    "-اشکذر.
    -میشه بگی کجابودی؟"
    بدون اینکه برگرده سمت نوشین.
    "-کارداشتم،راستی...جایی میخوای بری؟"
    اروم طوری اشک های روی صورتش رو پاک کرد
    "-خونه مامانم"
    اشکذر متعجب ازصدای گرفته نوشین ازنردها که بهشون تکیه دادبود دل کند وبه سمت نوشین پاتندکرد
    "-با اجازه کی؟"
    "-با اجازه خودم".
    اشکذر با چشم های گرد شد ازلحن دلخور نوشین به رفتنش نگاه کرد بدون ذره ای تلاش برای نگه داشتنش،بعدازرفتن نوشین اروم به سمت اتاق خواب مشترکشون رفت.
    نوشین پشت درایستاد بود تاببین اشکذر میاد دنبالش یانه!
    بعداز نیم ساعت ایستادن خسته به دیوار تکیه دادو چشم دوخت به منظر محوطه خونه.
    باورش براش سخت بود که اشکذر حتی به خودش زحمت ندادو تادم در نیومده،ناراحت وعصبی به سمت ماشینش رفت،تصمیم گرفت تاببین اشکذر بعدازاینکه ازخونه بیرون اومد کجامیره.
    ماشین رو ازمحوطه خارج کرد وپشت چندماشین پارک کرده ومنتظراشکذر موند.
    بعدازسه ساعت که به طور وحشتناکی اروم میگذشت اشکذر ازخونه همراه ماشین بیرون اومد.
    بعدازحدود نیم ساعت تعقیب کردن،جلوی خونه بانمای سنگ ایستاد.
    بعدازپنج دقیقه اشکذر روبه همراه یک بچه توی بغـ*ـل ویک خانوم دید که بادیدن زن دوم اشکذر دنیا روی سرش خراب شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه ودوم:
    دانای کل:
    نوشین با حالی داغون راهی خونه پدریش شد،توی راه چندباری نزدیک بود تصادف کنه ولی هرجوری بود خودش رو به خونه پدرش رسوند.
    حتی فکرش روهم نمیکرد که اشکذر بخواد ازدواج مجدد کنه اون هم به خاطر بچه دار نشدن.
    فقط دوسال از زندگی مشترکشون میگذشت که اشکذر همون سال اول زندگیشون همچین بلایی سرش اورد.
    اردوان بادیدن دخترش که اشک هاش تمام صورتش رو دربرگرفته با یک ساک دستی بزرگ توی دست هاش مطمئن شد که اختلاف بین نوشین واشکذر خیلی جدی هست.
    اروم دخترش رو توی اغوش کشید روی سرش رو نوازش کرد،نوشین هم سرش رو گذاشت روی سـ*ـینه پدرش واروم اشک ریخت برای مصبیتی که سرش اومده بود.
    اشکذر که خیالش از بابت نوشین راحت شده بود ازخونه بیرون زد قبل ازاینکه راه بیوفته تماس گرفت
    "-سلام اشکذر جان.
    -علیک سلام خوبی گلم؟اماده شید دارم میام باهام بریم بیرون.
    -باشه ولی نوشین چی؟"
    اشکذر بیخیال ادامه داد
    "-رفت خونه عمو"
    بعداز قطع تماس نفسش رو بیرون فرستاد بدون کمترین دلتنگی برای کسی که دیوانه وار عاشقشه.
    بدون هیچ عذاب وجدانی بعدازکشتن یک ادم بیگناه.
    واقعا که ثابت کرده بود یک اریانفره.
    ****
    اشکذر به همراه همسر جدیدو دختر کوچولوش که چهارماه بیشتر نداشت ازرستوران بیرون اومدن وبه سمت ماشین اشکذر حرکت کردند.
    هنوزهم متوجه نشده بود چه بلایی سرش اومد وباکی ازدواج کرده.
    سعیدو عسل متعجب داشتن نوشین رو نگاه میکردند،سعید هنوز نتونسته بود حرف های نوشین رو حضم کنه.
    بنظرش اشکذر حماقت بزرگی کرده که عشقش رو ازدست داد اون هم بعد سختی هایی که کشیدن.
    عسل نمی دونست چیکارکنه،نمی دونست چی به بهترین دوستش بگه تاکمی اروم شه.
    توی دلش ول وله ای به پا بود.
    از طرفی نگران سوزی بود که الان گیر ادم هایی هرمز افتاده ،ازطرفی هم نگران نوشین بودو زندگی خودش.
    شاید بهترین زندگی رو درحال حاضر سعیدو عسل داشتند.
    کیارش و دادمهر بعداز مدت های برگشت بودند به عمارت.
    باشنیدن اخبار جدید شوک زده داشتند ساعت ها به حرف های انوشیروان وامین فکرمیکرند.
    مدام سوال هایی که جواب هاشون هم خیلی هم سخت نبود در ذهنشون رژه میرفتن.
    "چطور این همه اتفاق درنبود ما رخ داده بود؟
    یعنی چی که ارسلان وترگل کشته شدند؟
    چرا اشکذر باید همچین حماقتی بکنه؟
    برای چی سوزی وسیاوش ازهم جداشدن؟".
    اخر سرهم طاقت نیوردن ورفتن سراغ کیان تا شاید جواب های واضحی اون ها بده.
    دراخر هم به جواب درستی نرسیدن،تنها جوابی که ازکیان دریافت کردند"شما دخالت نمی کنید،باید این اتفاق ها میوفتاد"
    ****
    هرمز با اعصابی داغون وارد عمارتش شد،با اعصبانیت سمت اتاق رغمان رفت درب اتاق رو انقدر محکم باز کرد که دست گیر در ازجاش دراومد.
    رغمان ترسیده از روی تخت پایین اومد به هرمز که باصورت برافروخته داشت نگاهش میکرد چشم دوخت.
    هرمز باقدم های بلند خودش رو به پسرش رسوند
    "-انقدر احمقی که نمی دونی چه کاری رو باید کی انجام بدی،انقدر بی عقلی؟انقدر بی فکری؟
    اصلا نمی دونم من احمق چرا تو روفرستادم تا این کار رو انجام بدی،"
    رغمان باوحشت داشت پدرش رونگاه میکرد که چطور سرش دادوبیداد میکنه توی این چهل وپنج سال سن شاید دفعه دوم یا سوم بود که اینطوری پدرش رو عصبانی میدید.
    اروم عقب عقب میرفت تا جایی که پشتش به میز توالتی که توی اتاق بود برخورد کرد.
    یک اتاق چهل متری که یک تخت دونفر بزرگ وسط اتاق قرارداشت با یک دست مبل راحتی که گوشه اتاق چیده شده بودند.
    باشنیدن حرف پدرش سرش رو تا جایی که میشد بالا اورد،نمی دونست پدرش چطور اون رو با علیرضا
    مقایسه میکرد.
    "اون علیرضا دست پاچلفتی ازتو عقلش بیشترکارمیکنه.رغمان میخوام خودم بادست های خودم بکشمت،کارت به جایی رسیده که نوه من رو میکشی؟کارت به جایی رسیده که بچه داداش منو میترسونی؟"
    بابهت داشت به پدرش نگاه میکرد،دختر برادرش؟یعنی دخترعموش.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه وسه:
    دانای کل:
    دخترها بعداز سه هفته از بیمارستان مرخص شدند.
    تنها دلنواز بود که نمی تونست با مرگ عشقش کناربیاد،حتی نتونسته بود توی مراسم های عشقش شرکت کنه واین بیشتر عذابش میداد.
    ازطرفی هم شک رضا نسبت به دلنواز روز به روز بیشتر میشد ودلنواز روبیشترازقبل اذیت می کرد چون یکی دیگه ازمامورهای مخفی که فرستاده بودند به طور فجیعی کشته شده بود ومهراد معتقد بودکه خواهرش این اخبار رو میرسونه وتنها یک دلیل برای این حرفش داشت"دلنواز با گروهشون هم کاری میکنه؛چطور میتونه اطلاعات ماروبهشون نرسونه؟"
    مهراد خبر نداشت که با این حرف ها چه بلایی ممکنه سرتنها خواهرش ودوستانش بیاره.
    توی این بین فقط مادرش ومهرداد بودند که کمی هوای دلنواز رو داشتند.
    پروانه بعداز مرخص شدن به هیچ وج حق بیرون اومدن از خانه رو نداشت حتی چندباری که برای پیاده روی بیرون ازخانه رفته بود توسط چندین نفربازور به خانه برگشته بود،وقتی این موضوع رو با پدرو پدربزرگش درمیون گذاشت فقط عصبانیت پدرش وسکوت پدربزگش رو دیده بود.
    اروشا هم با ارشین توی خانه تنهابودندو معلوم نبود شاهرخ بعداز مرخص کردن اروشا کجاغیبش زده.
    البته این موضوع برای اروشا تازگی نداشت، چون به کارهای شاهرخ عادت کرده بود.
    ازطرفی هم سعید وسیاوش اشکذر سرشون به کارهای خودشون گرم بود.
    طوری که به هیچ وج متوجه اتفاق هایی که اطرافشون درحال وقوع بود رو حس نمی کردند.
    سعیدو افشین به همراه سه نفر راه افتادن سمت مرز بین ایران وترکیه تا ازاون سمت بارهایی که به ظاهر عتیقه بودند به سمت یکی از شهرهای ایران که بیشتر انبارها اونجا قرار داشت.
    بدون هیچ درگیری بعدازیک هفته به محل انبارها رسیدند،درحالی که داشتند بارهارو توی انبار جاسازی میکردند یکی از سه نفری که همراه سعید وافشین بود به شدت زخمی شد طوری که هیچ راهی برای نجات دادن جونش نبود.
    افشین که زودترازهمه متوجه این خطرشد به همه اخطار داد قبل ازاینکه دیربشه وکل افرادشون بمیرن.
    سعید ترسیده خودش رو پشت یکی ازماشین ها قایم کرد که با سردی اسلحه برگشت،ازچیزی که میدید چشم هاش گرد شدند ونفسش برای لحظه ای رفت.
    "-نو...نوشین..تو..اینجا؟"
    :)
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه چهارم:
    دانای کل:
    نوشین مضطرب توی خونه راه میرفت وافتاده بود به جون ناخن های دستش،انقدر ناخن هاش رو خورده بود که دیگه اثری ازشون نبود.
    اردلان ازآشپزخونه که به حال دید داشت،نظارگر کارهای نوشین بود.
    کلافه سرش رو بین دست هاش گرفت ونفسش رو کلافه بیرون فرستاد نمی دونست باید چیکارکنه تا دخترش اروم وقرار پیداکنه.
    اروم از روی صندلی بلند شد وبه طرف تنهادخترش رفت ومجبورش کرد تا روی مبل دونفر کرم رنگ که گوشه سالن بود بشینه.
    "-نوشینم،چی شده بابا؟چرا مثل اسپند رو آتیشی؟چرا نمیخوای حرف بزنی؟
    -چی بگم اخه؟"
    اردلان به خوبی متوجه بغض دخترش شده بود،بغضکه سعی در پنهان کردنش داشت.
    اروم دخترش رو توی اغوش کشید
    "-بگو بابا،بگو چی شده؟بااشکذر دعواکردی؟"
    نوشین نمی دونست چه جوابی به اردلان بده،مطمئنن اگه میگفت اشکذر رفت زن گرفته والان یک بچه سه یا چهارماه دارن،مطمئنن زندش نمیذاشت.
    ترجیح دادسکوت کنه،مثل این چند روز که سکوت کرده بود.
    قبل ازاینکه اردلان بتونه حرفی بزنه گوشی نوشین شروع کرد به زنگ خوردن.
    نوشین هم با عجله به سمت تلفنش که روی اپن آشپزخانه قرار داشت رفت وتماس رو سریع وصل کرد.
    بعداز قطع تماس بدون هیچ حرفی با استرس زیاد به سمت اتاقش که طبقه دوم قرارداشت رفت ولباساهاش روبایک دست مانتو شلوار مشکی عوض کرد ودرآخر یک شال مشکی هم سرش کرد بعداز برداشتن کوله ای مشکی که همیشه آماده بود،ازاتاق بیرون رفت وازپله ها سریع پایین اومد.
    اردلان بادیدن نوشین نگهش داشت
    "-کجا؟"
    نوشین بدون اینکه به چشم های پدرش نگاه کنه.
    بعداز گفتن:
    "-باچندتا ازبچه ها قراردارم باید برم،فعلا"
    سریع ازخونه بیرون رفت.
    وقتی سوار ماشین شد یک نفس راحت کشید وگوشیش خاموش کرد،بعدازچند دقیقه راه افتادبه سمت مقصد که فقط یک روز باتهران فاصله داشت.
    بعدازیک روز بدون هیچ استراحتی به مقصد رسید.
    *****
    بعداز رسیدن به مقصد به دستور مهراب همه سرجای خودشون قرارگرفتند،با اشاره دست مهراب یکی از تیرانداز ها تیری نشونه رفت که یکی از افراد افشین رو به کشتن داد.
    بعداز شلیک اولین تیر بقیه افراد اماده تیراندازی بودند.
    نوشین با اشاره مهراب پشت یکی از کامیون های حمل بار رفت،وقتی رسید پشت کامیون همون لحظه سعید هم اونجا سنگر گرفت بود و نظارگر بود.
    نوشین با دیدن سعید باچشم های گرد داشت نگاهش میکرد،سعید که هنوز متوجه حضورنوشین نشده بود با برگردوند سرش لحظه ای نفسش رفت.
    "-نو...نوشین..تو..اینجاچه غلطی میکنی؟"
    نوشین عصبی بدون توجه موقعیتی که داشتند روکرد سمت سعید.
    "-یکی این روباید ازخودت بپرس"
    قبل ازاینکه سعید بتونه حرفی بزنه یکی از افراد مهراب تیری به سمت سعید که ازکامیون فاصله گرفته بود شلیک کرد،اما قبل ازاینکه تیر به سعید اصابت کنه خورد به بدن کامیون،که باعث ترسیدن نوشین وسعید شد.
    نوشین روکرد سمت سعید.
    "-فعلا سعی کن زنده بمونی تا بعد دعواکنیم".
    سعید که موافق حرف نوشین بود با تکون دادن سرش حرفش رو تایید کرد.
    نوشین رفت سمت جای گاه راننده کامیون،وسعید هم اروم از کامیون فاصله گرفت.
    افشین که مواظب بود کسی حتی یکدون ازکامیون هارو نبره بادیدن نوشین که قسط سوار شدن رو داشت تیری به سمتش شلیک کرده که باعث شد نوشین از پشت به زمین برخورد کنه واز زور درد از هوش بره.
    سعید که متوجه اتفاقی که افتاده نشده بود به سمت یکی از افراد مهراب تیراندازی کرد که باعث کشته شدن اون فردشد.
    مهراب با دیدن نوشین که خونی روی زمین افتاده به سمت نوشین پاتند کرد.
    وقتی مهراب به سمت نوشین رفت تنها پنج نفر ازاون همه ادم باقی مونده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه وپنجم:
    دانای کل:
    بعداز منتقل کردن نوشین به بیمارستان سعید به اشکذر وسیاوش خبر داد تا بلکه چاره ای پیدا کنندو به بزرگترها فعلا خبری ندن،ولی قافل ازاینکه تیرخوردن نوشین هم جزءی از نقشه بود.
    نقشه ای که انوشیروان وکیان ازش مطلع نبودن.
    سعید کلافه توی راه رو قدم میزدو منتظر دکتر بود تا ازاتاق عمل بیرون بیادو خبری بهش بده.
    هنوزهم نمی تونست باورکنه که افشین ازعمد به سمت نوشین شلیک کرده.
    هنوزهم نمی تونست باورکنه که مهراب نمی خواست بذاره نوشین رو به بیمارستان بروسون.
    کلافه نشست روی یکی از صندلی های پلاستیکی آبی رنگ وسرش رو بین دست هاش گرفت.

    چند ساعت قبل:
    سعید ناباور به مهراب وافشین نگاه انداخت.
    -چرا نمیذاری زنگ بزنم اورژانس؟بفهم مهراب اگه دیربرسه بیمارستان ممکنه بمیره.
    افشین خونسرد روکرد سمت سعید.
    -نگران نباش نمیمیره....یعنی هنوز وقتش نشده.
    سعید عصبی ازجاش بلند شدونوشین رو روی دست هاش بلند کرد وبه سمت ماشینش راه افتاد.
    دیگه طاقت این یکی رونداشت،ترگل وارسلان بس بودن،حتی ازفکرکردن به اینکه نوشین نباشه هم رعشه به تنش می انداخت.
    افشین عصبانی به سمت سعید رفت روبه روش ایستاد.
    -اگه یک قدم دیگه برداری خودم میکشمت سعید.
    -بکش؛فقط بذار برسونمش بیمارستان،نمی خوام بلایی که سر ترگل وارسلان اومد سر نوشین هم بیاد،افشین گمشو کنار چون داره ازش خون میره.
    سعید هرجوری بود خودش رو رسوند به ماشین قبل ازاینکه راه بیوفته افشین در جلو رو باز کردو نشست مهراب هم عقب پیش نوشین طوری که پاهای نوشین روی پاهای مهراب بود.
    سعید بدون هیچ حرفی فقط به سمت بیمارستان روند،نمی دوست باید چطوری برونه تا بیشترازاین وقت رو ازدست نده،فقط خداروشکر میکرد که جاده خلوت و زودتر میتونه نوشین رو برسونه.
    ولی هنوزهم نمی دونست چرا افشین ومهراب مخالفت میکردند وچطورشده الان همراهش اومدن؟.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه وششم:
    انوشیروان:
    هرجوری بود خودم رو به بیمارستان رسوندم.
    بلافاصله بعداز وردم به سمت اتاق عمل پاتند کردم،بادیدن کیان واشکذر به سمتشون رفتم که همون موقع دراتاق عمل بازشد ومرد مسنی با لباس سبزکه معلوم بود جراح هستش از اتاق خارج شد.
    اشکذر پریشون به سمت دکتر پاتند کرد:
    -دکترحال خانومم چطوره؟
    -عمل خوب پیش رفت ولی...باید دید کی به هوش میان،خطر ازبیخ گوشتون گذشت.
    بارفتن دکتر نفس حبس شدمو بیرون فرستادم.
    وقتی شنیدم نوشین تیرخورده نفهمیدم چطور خودم روبه بیمارستان رسوندم طاقت این یکی رو نداشتم که نوشین هم ازپیشمون بره.
    وقتی به خان عمو خبر دادم تنها یک جمله گفت"باید زنده بمونه؛هنوز وقتش نشده بمیره"
    باشنیدن جمله خان عمو لرز به تنم افتاد درست مثل چند سال پیش که خبر فراموشی گرفتن رویا رو شنید"باید میمیرد نه اینکه فراموشی بگیره،دادمهر به هیچ وچه نباید بفهمه رویا زندس"
    دانای کل:
    سعید بعداز رسوندن نوشین به بیمارستان باعسل تماس گرفت تاخودش رو به بیمارستان برسونه .
    ولی بعداز دوساعت که هیچ خبری از عسل نشد با نگرانی به سمت خونه راه افتاد.
    وقتی رسید خونه هیچ اثری از عسل نبود بعدازچندباری که باعسل تماس گرفت تنها یک جمله شنید.
    "مشترک مورد نظرخاموش میباشد"
    باعجله به سمت خونه بزرگ نیا روند تابلکه اون ها خبری از عسل داشته باشند
    نردیک خونه بزرگ نیا سیاوش تماس گرفت وسعید ودرجریان حال نوشین گذاشت.
    موقعی که جلوی خونه بزرگ نیا پارک کرد بازنگ خوردن مجدد گوشیش عصبی اون رو جواب داد.
    "-بله!"
    عسل ترسیده نمی دونست چطور ماجرای دزدیده شدن ماشین رو برای سعید توضیح بده
    ولی هرجوری بود بایک نفس تمام اتفاقات رو برای سعید تعریف کردکه چطور وقتی برای نوشین میره گل بخره ماشین رو میدزن تا وقتی که خودش رو به باجه تلفن رسونده با اون سبد گل بزرگ نصفه.
    سعید با شنیدن حرف های عسل یک نفس راحت کشید وبعداز پرسیدن آدرس مورد نظر حرکت کرد.
    [/HIDE-THANKS]
    سلام به همگی واقعا معذرت میخوام که انقدر طولانی شد فاصله بین پست ها:)
    واقعا حس نوشتن نبود.
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه وهفتم:
    دانای کل:
    یک ماهی میشد که نوشین از بیمارستان مرخص شده بود.
    اشکذر که خیالش ازبابت نوشین جمع بود ،برگشت سرکارهای قبلیش.
    ازطرفی هم سوزی ماه های اخر باردرایش رومیگذروندوحساس ترازقبل،سورج هرکاری میکرد تا سوزی احساس آرامش کنه.
    عسل وسعید هم سرشون گرم کارهای خودشون بود.
    ******
    یک ماه ونیم از بستری بودن دلنواز میگذشت ولی هنوزرضا ومهراد باهاش سرسنگین بودن وازطرفی بهش اجازه نمیدادن ازاتاقش بیرون بیاد.
    مهرداد هم باشاهرخ دنبال حقیقت درمورد پدر ومادر شاهرخ میگشتن،ازاونجایی که متوجه شده بودن تصادف چندسال پیش پدرومادرش ودزدیده شدن ارشین همش نقشه بوده،داشتند دنبال مقصرمیگشتن.
    اروشا وارشین هم روابطشون خیلی صمیمی ترازقبل شدبود واروشا کمتر احساس تنهایی میکرد ولی همچنان ازتنهایی وتاریکی میترسید با اینکه هرشب پیش ارشین میخوابید ولی بازهم نبود شاهرخ به خوبی احساس میشد مخصوصا توی چند شب اخیر که چندباری نزدیک بود اتفاقات ناگواری بیوفته.
    وقتی اروشا باشاهرخ درمورد چند شب پیش که چند نفر سعی داشتند وارد خونه بشن گفت،شاهرخ درکمال خونسردی بعداز گوش کردن به حرف های اروشا تلفن رو قطع کرد.
    ارشین متعجب ازاین حرکات شاهرخ به عموش خبر داد ومنتظرشدن تا عموش برای صرف ناهار به اونجابره وباهام صحبت کنند.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا