کامل شده رمان اسپرسو شیرین | نگین چیت فروش کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درمورد رمانم ممنون...

  • عالیه!

    رای: 8 66.7%
  • خوبه!

    رای: 2 16.7%
  • افتضاحه!

    رای: 0 0.0%
  • کدوم قست بیان رمان رو دوست دارین؟ (آرشام،آیرین)

    رای: 1 8.3%
  • آرشام

    رای: 1 8.3%
  • آیرین

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین چیت فروش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
46
امتیاز واکنش
780
امتیاز
231
[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]
نام رمان : اسپرسو شیرین
نام نویسنده : نگین چیت فروش کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: shaparak20
ژانر : عاشقانه،پلیسی
رمان در مورد پسری به اسم آرشام اصلانی است که خونوادش رو از دست داده،دلش سنگ شده، مغروره و کل زندگیش شده کارش ... دنیا، بلا خیلی سرش آورده؛ جوری که از همه چیز بدش میاد،خلافکار شده،شده ور دست دشمن پدرش که انتقام خودش رو از دنیای اطرافش بگیره![/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]از عشق بیزاره،ازش فراریه،درکش نمی کنه اما همه چیز طبق قوانین آدما پیش نمی ره....[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]آیرین پارسا یهو سر و کلش تو زندگیه آرشام پیدا میشه،الکی الکی می شه منشیش!!!! اونم چه کسی....آیرین که بدجوری شیطون و شوخه...حالا آرشام چجوری قبول کرده این دختر که درست نقطه مقابل خودشه بیاد بشه منشیش رو باید در ادامه رمان بخونین![/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)][/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]زبان بیان:از زبان دوتا شخصیت اول (آرشام و آیرین)[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(252, 252, 255)]رمان قشنگیه خودم که عاشقشم امیدوارم شمام خوشتون بیاد ^_^ [/BCOLOR]

25542
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی اولین پست خدمت شما...
    مقدمه
    گاهی اوقات زندگی بازی هایی رو باهات شروع میکنه که آمادگیشو نداری....اون جاست که مشکلات سرت هوار میشه و دنیا برگ برندشو واست رو میکنه....اما...اما اون کسی برندس که برگ آسشو روی برگ شاه زمونه بزنه و برنده بشه!!!!
    (لازم به ذکره که شاید فکر کنین رمان من یه کپی از رمان گناهکار باشه اما این طور نیست و به جز تشابه اسمی دو تا شخصیت اول پسرش هیچ شباهت دیگه ای باهم ندارن. امیدوارم لـ*ـذت ببرید)
    ***************************************************************
    رمان اسپرسو شیرین_قسمت اول
    [آرشام]
    سیاوش:آرشام مطمئن باشم،کارا درست انجام میشه؟
    من:سیاوش میشه انقدر سفارش نکنی؟ تو مگه منو نمیشناسی؟ تا حالا شده کاری رو انجام ندم یا مشکلی واسه کارم پیش بیاد؟
    سیاوش:نه واقعا!!!
    من:پس دیگه سفارشاتت رو تموم کن!
    سیاوش:باشه میتونی بری.
    من:خودمم همین قصدو داشتم!
    بعدم بدون حرف با قدم های محکم و مغرورانه از دفترش بعدم از شرکتش رفتم بیرون. تو پارکینگ سوار ماشینم شدم و با سرعت به سمت محل قرارم رانندگی کردم.
    بازم یه روز دیگه و یه ماموریت دیگه...برای کی؟ برای سیاوش کامفر بزرگترین خلافکاری که میشناسم، کسی که تاحالا کسی گیرش ننداخته. هرچند اگه به خاطر من نبود تا الان صد دوباره گرفته بودنش و الان داشت تو زندان آب خنک میخورد!
    چند سالی میشد که با سیاوش کار میکردم،تقریبا 11،12 سال پیش.... دقیقا همون زمان که راز پدرم رو فهمیدم!! هه... پدر؟!
    چی شد من به اینجا کشیده شدم؟! به اینجا که بشم همکار دشمن پدرم...
    بشم کسی که نابود میکنه زندگیه کسایی رو که خوشایندش نیستن...دارم نابود میکنم چون دنیا زندگیمو نابود کرد،نابود میکنم بدون اینکه بدونم خودم رو به نابودیم...
    وقتی 18 سالم بود تصوری که از 30 سالگیم داشتم این بود که یه زن که دوسش دارم و بچه...اما حالا همدمم شده این اسلحه که هیچ وقت ازم جدا نمیشه...حتی موقع خواب!!!
    رسیدم به محل مورد نظر، جنسارو تحویل گرفتم و به انبارهای اطراف منتقل کردم،بعد از با خبر کردن سیاوش از روال کار راهی خونه شدم.
    درو با کلید باز کردم و با کفش وارد خونه شدم،خودمو پرت کردم روی نزدیکترین مبل و صورتم رو با دستام پوشوندم و زیر لب زمزمه کردم
    من:خسته شدم از زندگی...خسته شدم از این روزای تکراری، خدایی که نمیدونم هستی یا نه، اگه هستی یه کاری کن دیگه نمیکشم.
    دیدم اگه یکم دیگه تو خونه بمونم دیوونه میشم واسه همین بلند شدم و از خونه زدم بیرون.
    بی هدف و با سرعت بالا تو خیابونا رانندگی میکردم و اطرافو نگاه میکردم که یه دختر که کنار خیابون ایستاده بود نظرمو جلب کرد، به نظر نمیومد از اوناش باشه!!
    قده نسبتا بلندی داشت که احتمالا به خاطر کفش پاشنه بلند بود،چون کفشاش معلوم نبود. شلوار لی مشکی و مانتوی کوتاه طوسی و شال طوسی و مشکی.
    رنگ چشماش از این فاصله معلوم نبود،موهاشم مشخص نبود اما آرایش ملایمی داشت.
    نمیدونم چرا اما به سمتش جذب شدم و به خودم اجازه دادم کنار پاش ترمز کنم و پیشنهادای بی شرمانه بدم!!
    من:برسونمت!!
    دختر:مزاحم نشید لطفا.
    سرشو از خجالت پایین انداخته بود، گفتم این کاره نیست ولی بازم دست برنداشتم و پافشاری بیشتر کردم.
    من:آخی خجالت میکشی؟ آخه زیادی جذاب به نظر میرسی آدم خوشس میاد.
    دختر:عه؟! بد نگذره؟
    من:نه نترس بد نمیگذره میخوام یه فیضی ببرم.
    دختر:ببر...خب نه نبر خاک بر سرم...اصن ببر چه میدونم
    خندم گرفت.معلوم بود هول شده چون قشنگ داشت چرت و پرت جوابمو میداد.
    من:تو که معلوم نیست با خودت چند چندی،بالاخره خونه رو اوکی کنم یا نه؟
    البته اصلا همچین قصدی نداشتم فقط میخواستم یکم دختره بیچاره رو دست بندازم.
    انگار تازه منظورمو از حرفام فهمید چون یهو سرشو آورد بالا و گفت
    دختر:برو بابا چی میگی تو؟؟!!
    بعدم راهشو کشید و رفت سمت مخالف ماشین،منم با ماشین دنبالش. نمیدونم چرا بهش گیر داده بودم،هیچ جذابیت چشمگیر آنچنانی هم نداشت، الانم که رنگ چشماش معلوم بود فهمیدم حتی چشماشم رنگی نیست، مشکی خالص ولی یه برق شیطنت توی چشماش بود که آدمو جذب میکرد!!
    من:بابا کاریت ندارم که چرا قهر میکنی؟ میخوام باهم آشنا بشیم.
    با بی حوصلگی گفت
    دختر:خب آیرینم آشنا شدیم خوبه؟ ولم کن دیگه.
    من:نه خوب نیست، بیا باهم بریم یه دوری بزنیم تجربم زیاده راضیت میکنم.
    نمیدونم کلافه شده بود یا واقعا نرم شده بود چون گفت
    آیرین:حالا ببینیم چی میشه!!
    من:یعنی راه نیومدی هنوز؟
    آیرین:تا حدودی راه اومدم
    من:خب چیکار کنم بقیشم راه بیای؟
    پوزخندی زد و گفت
    آیرین:شما که با تجربه ای هرکاری میدونی درسته امتحان کن.
    یه نگاهی به خیابون انداختم و گفتم
    من:والا اونایی که بودن با دیدن تیپ و قیافه و ماشینم خودشون اومدن جلو.
    نگاه نافذمو بهش انداختم و ادامه دادم
    من:تو با اونا همچین یه نم فرق میکنی!!!
    آیرین:خب یه راه جدیدو امتحان کن،البته قیافت جذابه،تیپتم همینطور!!!
    عه؟! نه بابا؟!
    من:خودشیفته نیستما اما این حرفارو خودم میدونم یه چیز جدید بگو!! خب پس پول روت تاثیر نداره،باید محبت رو امتحان کنم؟!
    آیرین:خب امتحان کن.
    اه بابا خسته شدم نیم ساعته کنار خیابون داریم فک میزنیم واسه همین گفتم
    من:خب شما سوارشو بریم یه کافی شاپی جایی حرف بزنیم باهم کنار میایم!
    دره ماشین رو باز کرد و نشست.
    آیرین:واسه زنگ تفریح بد نیست بریم.
    همونطور که استارت میزدم و حرکت میکردم با اخم و جدیت گفتم
    من:عه؟!...زنگ تفریح؟! اگه قراره زنگ تفریحت باشم ترجیح میدم چیزی بینمون نباشه.
    آیرین:مگه من برای تو همین نیستم؟! تجربتم که زیاده.
    داشت تیکه مینداخت،نمیدونم چرا اما گفتم
    من:نه همین نیستی،میخوام یه مدت باهم باشیم اما مثل اینکه تو نمیخوای و پسرا واست زنگ تفریحن.
    آیرین:میخوام ولی فکر کردم شاید منم به تجربت و گذشتت بپیوندم اگه اینطور نیست میخوام به چه مدت؟!
    بیخیال گفتم
    من:4 ماه خوبه؟!
    مثل اینکه ناراحت شد چون با دلخوری گفت
    آیرین:پس تاریخ انقضا دارم!!
    من:خودت پرسیدی به چه مدت گفتم شاید نخوای مدت زیادی باهم باشیم.
    انگار خیالش راحت شد چون یه نفس عمیق کشید!! وااااااااا.....
    آیرین:آهان از اون لحاظ که به خودت بستگی داره!
    یه پوزخند مهمون لبام کردم و گفتم
    من:به چیه خودم بستگی داره؟!
    آیرین:به اینکه چقدر منو بخوای دیگه!
    بعدشم خندید،این بشر چقدر خوش خندس!
    من:آهان خوبه! جالبه ولی حتی اسمم رو نپرسیدی!
    آیرین:عه...راست میگیا خودتو معرفی کن!
    من:اسمم آرشامه...آرشام اصلانی.
    آیرین:خب آقا آرشام چیکاره هستی حالا؟!
    یه لبخند جذاب که مخصوص ماموریت های خاص بود تحویلش دادم و گفتم
    من:با اجازتون مهندسم.
    آیرین:مهندس چی هستی حالا؟ ببخشید راحت حرف میزنم.
    من:مهندس کامپیوترم،نه راحت باش.
    آیرین:آهان...نرسیدیم؟! آقا آرشام چقدر سرعتت کمه!!
    من:سرعتم کم نیست مسیرمون دوره!
    آیرین:نمیشه تندتر برونی؟! سرعت زیاد دوست دارم، مگه داریم کجا میریم؟ آقا آرشام.
    من:میخوایم بریم برج میلاد، باشه تندتر میرم
    دنده رو عوض کردم و سرعتمو از 100 تا به 180 تا رسوندم و گفتم
    من:میشه انقدر نگی آقا آرشام؟ اعصابم خورد میشه راحت باش.
    آیرین:آخ جون داری کم کم پسر خوبی میشی.
    یه پوزخند زدم و گفتم
    من:یعنی قبلا پسر بدی بودم؟!
    خنده دندون نمایی کرد و گفت
    آیرین:تا حدودی!
    اخم محوی روی پیشونیم نشست و گفتم
    من:چرا؟
    آیرین:همین طوری،ناراحت شدی آرشام؟
    زل زده بود بهم،یه لحظه تو شب چشماش غرق شدم، ولی به خودم نهیب زدم و نگاه ازش گرفتم.
    من:نه ناراحت نشدم.
    سکوت کردم،تو فکر بودم،امشب...یهویی... یه دختر سر راهم اومد و من سوارش کردم؟! آخه چرا؟!
    رسیدیم دره ورودی برج میلاد،رفتم تو پارکینگ و ماشین رو پارک کردم.
    من:بیا پایین رسیدیم مطبق.
    بعدم خودم پیاده شدم و منتظر موندم آیرین پیاده بشه،وقتی پیاده شد قده بلندش باعث تعجبم شد واسه همین گفتم
    من:کفشت پاشنه بلنده؟!
    آیرین:نه میبینی که کتونیه.
    نگاهم رفت روی کتونیای آل استار مشکیش.
    من:راست میگیا،آخه قدت واسه یه دختر بلنده چند سالته؟
    همونطور که سوار آسانسور بودیم و میرفتیم بالا داشتیم حرف میزدیم.
    آیرین:22 سالمه.
    من: بهت نمیخوره ها!
    با دلخوری گفت
    آیرین:هیچیم که به من نمیخوره نه قدم نه سنم،خوبه والا.
    آسانسو ایستاد و رفتیم بیرون
    من: آیرین ناراحت شدی؟
    رسیدیم به دره رستوران، بازش کردم و گفتم
    من: بفرمایید لیدیز فرست!!!
    رفتیم داخل.
    آیرین: نه ناراحت نشدم، این رستوران به کلاسم میخوره یا نه؟ اگه نمیخوره برم؟!
    لحنش کاملا تیکه آمیز بود اما چیزی نگفتم و در عوضش گفتم
    من: آره میخوره، جاش فوق العادس.
    آیرین:آره خوبه.
    رسیدیم به میز مورد نظر من که یه جای دنج بود.
    من: بفرمایید بشینین.
    بعد از نشستن منورو باز کردم و یه نگاه بهش انداختم و گفتم
    من:خب چی میخوری؟
    آیرین: هرچی برای خودت سفارش میدی،شما تجربه دارین.
    عجب غلطی کردم این دختره رو آوردما،حرفا و تیکه هاش اعصابمو خورد میکرد، اخمام رو توهم کشیدم و با لحن محکمی گفتم
    من:آیرین میشه انقدر تیکه نندازی؟!
    گارسون رو صدا زدم و غذا رو سفارش دادم اونم بعد از نوشتن سفارشاتمون و گفتن((الان میارم خدمتتون)) رفت.
    برای اینکه منم رو اعصاب آیرین برم گفتم
    من:خب چنتا my friend داری؟
    آیرین:2 تا الانم که با آرمین جونمم،تیکه هامم باشه بابت اینکه از ظاهر آدم تعجب میکنی.
    چند لحظه سکوت کرد بعد کلافه گفت
    آیرین:اعصابم خورد شد آرشام من عیبی دارم؟!
    خواستم حرفی بزنم که گارسون غذارو آورد و با سلیقه روی میز چید و با گفتن کلمه((نوش جان)) رفت.
    با تیکه و پوزخند جواب آیرین رو دادم
    من: نه چطور؟ کسی گفته به خاطر ایرادی چیزی باهات رفیق نمیشه؟!
    آیرین:نه آرمین تاحالا چیزی نگفته بقیه هم نگفتن..آخی آرمین عشقم!! ولی تو...
    ینی نظر من واسش مهمه؟! چرا؟!
    من:من چی؟
    آیرین: از قدم تعجب کردی سنمم که بهم نمیخوره.
    یه قلوپ از دلسترم خوردم و گفتم
    من: سنت شاید به خاطر آرایشت باشه،قدتم خب...هرکی من تاحالا دیدم قدش کوتاه بوده.
    آیرین:ینی بیشتر بهم میخوره؟ آرایشم که ملایمه،آرمینم دوست داره، پس خیلی خوبم؟!
    این قدر آرمین آرمین میکرد داشت میرفت رو اعصابم،دست به غذام نزده بودم فقط خودمو با دلسترم مشغول کرده بودم.
    من:آره بیشتر بهت میخوره،اوهوم خوبی.
    وقتی داشت غذا میخورد سعی داشتم توجهشو به خودم جلب کنم واسه همین گفتم
    من:به من چند میخوره؟
    یکم فکر کرد و گفت
    آیرین:27
    بعدم با لحن با مزه ای ادامه داد
    آیرین: اصلا حالا که به من بیشتر میخوره تو 50 سالته
    بعدم به شوخیه خودش خندید!!
    من:نه 27 سالمه نه 50، 30 سالمه.آرمین چند سالشه؟
    آیرین:عشقم 25 سالشه.
    حرصم میگرفت وقتی میگفت عشقم،ولی چرا؟
    من:آهان چیکاره هست حالا؟
    وقتی داشت راجع به آرمین حرف میزد چشماش برق میزد و این منو بیشتر عصبی میکرد.
    آیرین:دانشجوی پزشکیه ولی الان تو شرکت باباش کار میکنه.
    من:به سلامتی!!عکسشو داری ببینم؟
    خیلی دلم میخواست این آرمین رو که اینجوری آیرین دوسش داشت ببینم.
    آیرین:اوهوم رو صفحه گوشیمه،ببینش آرشام.
    بعدم گوشیشو گرفت روبه روم،یه پسر با پوست تقریبا برنزه با چشمای طوسی،بینی استخونی و لبای گوشتی،موهاشم قهوه ای بود و همه رو داده بود بالا. تو عکس یه تیشرت جذب مشکی تنش بود با شلوار سفید! بد نبود اما اون قدرام که آیرین واسش غش و ضعف میکرد فوق العاده نبود!!!!
    نمیدونم چرا اما باحرص گفتم
    من:آخی نازی...خب تو که انقدر دوسش داری چرا 2 تا my friend دیگه ام داری الانم نشستی با من شام میخوری؟
    مثل اینکه بهش برخورد، اخماش جمع شد و گفت
    آیرین:آرشام مثل اینکه منظورمو بد متوجه شدی،قبل از آرمین 2 نفر بودن که تموم شد و رفت و الانم فقط آرمین تو زندگیمه،من و تو هم که یه دوستی عادی داریم،غیر از اینه؟؟!!
    من:اوه...پس من درست نفهمیدم! فکر کردم علاوه بر آرمین با دو نفر دیگه ام هستی، من و توهم که نه چیزی بینمون هست و نه قراره باشه.
    آیرین:اوهوم!
    بعد از چند دقیقه دیدم دست از غذا کشیده پرسیدم
    من:غذاتو خوردی؟بریم؟
    آیرین:آره ممنون،خیلی خوب بود.
    گارسون رو صدا زدم و کارتمو دادم بهش که ببره حساب کنه.
    آیرین: میخواستی به راهم بیاری چیشد؟ دلتو زدم؟
    من: نه نمیخوام بین 2 تا عاشق که تو و آرمین باشین قرار بگیرم. ولی میتونم به عنوان یه دوست شمارتو داشته باشم؟؟
    آیرین:آره بزن تو گوشیت.
    خلاصه شمارشو گرفتم و شمارمو دادم.گارسون کارتمو آورد و رفت.
    آیرین:خب بریم دیگه آرشام.
    بدون حرف بلند شدم و از رستوران بیرون رفتیم. تو مسیری که تا پارکینگ باید میرفتیم
    به این فکر میکردم که امشب کلا یه آرشام جدید خودشو درونم نشون داده، من عمرا آدمی نبودم که دختری رو به شام دعوت کنم، یا شماره دختری رو تو گوشیم سیو کنم!!
    من چم شده؟!
    رسیدیم داخل پارکینگ،سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
    من: خب آدرس بده برسونمت.
    آیرین: راهت دور نشه؟ مزاحمت نمیشم؟
    من: نه نمیشی البته اگه نخوای خونتون رو یاد بگیرم بحثش جداست.
    پرسشگرانه نگاهش کردم که گفت
    آیرین:نه اتفاقا فقط نخواستم مزاحمت بشم.برو سمت فرمانیه.
    تو مسیر به جز مواقعی که آیرین آدرس میداد حرفی رد و بدل نشد،دم دره خونشون که یه خونه ویلایی بود ایستاده بودم.
    من:شب خوبی بود خوش گذشت،مرسی که اومدی.
    آیرین: بابت امروز ممنون آرشام جان.به منم خوش گذشتگ مراقب خودت باش،شب بخیر.
    بعدم پیاده شد.
    من:شبت بخیر به آرمین سلام برسون!
    و حرصی که به خاطر آوردن اسم آرمین داشتم رو سر پدال گاز خالی کردم.
    10 دقیقه بعد رسیدم خونه،دروبا کلید باز کردم و رفتم داخل. بدون اینکه چراقو روشن کنم وارد اتاقم شدم.
    کت و پیراهنمو درآوردم و پرت کردم روی تخت،چراقو روشن کردم و رو به روی آینه قدی ایستادم و به خودم نگاه کردم.
    قده بلند و هیکل ورزشکاری که کلی روش کار کرده بودم، موهای مشکی که حالتش همیشه یه جور بود،یه حالت فرق کج که همه موهام رو به بالا بود،پوست گندمی،بینی متناسب با صورتم، چشمای قهوه ای که روشن بود اما نه خیلی و البته غرور و اعتماد به نفس توشون بیداد میکرد، با لبای گوشتی!
    من میتونستم آرزوی هر دختری باشم اما خودم تمایلی بهشون نداشتم،اما امشب قضیه فرق میکرد،از آیرین خوشم اومد،دختر جالبی بود اما خب حیف که کسی رو تو زندگیش داشت!!!
    دستم کنار بدنم مشت شد و یه نفس عمیق کشیدم.از جلوی آینه کنار رفتم و روی تختم دراز کشیدم. خسته بودم اما طبق معمول خوابم نمیبرد!
    بلند شدم و از کشوی میز عسلی کنار تختم یه قرص خواب بدون آب خوردم و روی تخت دراز کشیدم، 2،3 ساعت غلت زدم تا بالاخره نزدیک صبح خوابم برد!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همه و ممنون از کسایی که رمانمو میخونن و دنبال میکنن ^_^ اینم پست دوم...
    رمان اسپرسو شیرین_قسمت دوم
    [آرشام]
    دو ، سه هفته ای از قرارم با آیرین میگذره اما خبری ازش نیست.
    گوشیم رو درآوردم و رفتم روی اسمش و یه sms واسش تایپ کردم
    من: سراغی از ما نمیگیری!!!
    چند بار خواستم ارسالش کنم اما نکردم،آخر سر دلو به دریا زدم و ارسالش کردم.
    به دو دیقه نکشید جواب داد.
    آیرین: آرشام میشه ببینمت؟
    حس کردم اتفاق بدی افتاده برای همین سریع نوشتم
    من:چیزی شده آیرین؟ بیام دنبالت؟
    آیرین: بهت میگم، بیا.
    بدون اینکه جواب بدم بلند شدم و با سرعت رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشینم شدم و پرواز کردم سمت خونه آیرین.
    وقتی رسیدم ایستاده بود جلوی در،وقتی ترمز کردم بدون حرف سوار شد.
    من: سلام چی شده؟
    بعدم استارت زدم و راه افتادم و منتظر بودم جواب بده.
    آیرین: سلام عزیزم چشمام قرمز نیست؟ امروز فکر کنم با این قیافم آبروت بره!
    بعدم یه لبخند تلخ زد.به قیافش دقت کردم،چشمای قرمز و پف کردش نشون میداد کم کم 3،4 ساعت گریه کرده.واسه همین گفتم
    من:آیرین بگو چیشده؟ قیافت چرا اینجوریه؟ گریه کردی؟
    آیرین: آره زیادی تابلوام نه؟
    بعدم ساکت شد و بعد از یه مکث چند لحظه ای کاملا بی مقدمه گفت
    آیرین: آرمین منو نخواست آرشام.
    بعدم زد زیر گریه و عین ابر بهار گریه میکرد. منم که کاملا شوکه شده بودم با گیجی گفتم
    من: هان؟ چی؟ یعنی چی؟
    با گریه جواب داد.
    آیرین: یعنی تموم شد.دیروز بهم زنگ زد و از اول تا آخر راجع به دختر خالش حرف زد و گفت جدیدا از اون خوشش اومده،بهم گفت باید از زندگیش برم بیرون،آرشام خیلی سخته.
    بعدم دوباره بنای گریه رو گذاشت.
    راستشو بگم خوش حال شدم که آرمین از زندگیش بیرون رفته، اما اشکای آیرین اذیتم میکرد.رسیدیم به یه پارک،ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و گفتم
    من: پیاده شو یکم هوا بخور.
    آیرین: نمیخواد سرم داره گیج میره،آرشام تو راست میگفتی همه چیز من تعجب آوره. حتما عیبی داشتم که منو نخواست.
    دیدم دیگه داره چرت و پرت میگه واسه همین اخم کردم و با لحن جدی گفتم
    من: بیا پایین حالت بهتر میشه بعدم اون احمق لیاقت تورو نداشته به تو چه ربطی داره؟
    آیرین: باشه الان پیاده میشم،ازم ناراحتی؟ ببخشید اگه باهات درد و دل کردم و ناراحت شدی.
    من: نه ناراحت نیستم، تا تو پیاده میشی من الان برمیگردم.
    بعدم پیاده شدم و رفتم اون سمت خیابون و از مغازه یکم شکلات و آبمیوه خریدم و برگشتم پیش آیرین.
    رفته بود داخل پارک و نشسته بود روی نیمکت و با حال بدی به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود.
    رفتم رو به روش ایستادم و یه آبمیوه از توی پلاستیک برداشتم و نی رو توش فرو کردم و گرفتم سمتش.
    من: بیا اینو بخور دیگه سرت گیج نره.
    بعدم با فاصله کنارش نشستم.
    آیرین: میلم نیست.
    اخمام هنوز تو هم بود، عصبی بودم که آیرین به خاطر یه بی سر و پا انقدر خودشو اذیت میکرد.
    دستشو گذاشت رو شونم و با صدای آرومی گفت
    آیرین: اخماتو باز کن دیگه آرشام جان.
    تعجب کردم که دستشو گذاشت روی شونم و انقدر مهربون حرف زد اما تعجبیم نداره الان حالش بده متوجه نیست داره چیکار میکنه. حالش که بهتر بشه باز شروع میکنه به تیکه انداختن و حرص دادن من!!!
    برای همین اخمام جمع تر شد و دستشو کنا زدم و با تشر گفتم
    من: نکن این کارارو الان میان میگیرنمون. اینم بخور میلم نیست نداریم.
    بعدم آبمیوه رو به زور دادم دستش،یکم ازم فاصله گرفت و با دلخوری گفت
    آیرین: ببخشید فقط خواستم اخماتو باز کنم منظوری نداشتم! بخورمش اخماتو باز میکنی؟!
    من: حالا بخور تا ببینیم چی میشه.
    شروع کرد به خوردن. منم با پام روی زمین ضرب گرفتم.اصلا چرا من باید ناراحت بشم که آیرین به خاطر آرمین ناراحته؟! اصلا به من چه؟! چرا من باید نگران آیرین بشم؟!
    خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟! من نمیخوام عاشق بشم خدا...من اصلا عشقو درک نمیکنم، من از عشق فراریم...چرا داری منو عاشق این دختر میکنی؟!
    نمیدونم چرا ولی یهو گفتم
    من: میخوای بیای خونه من تا راحت باشی؟! فکر بد نکن قصد کمک دارم.
    من الان چرا این حرفو زدم؟! من تا الان هیچ بنی بشر مونثی رو به خونم نبردم الا لیلا خانوم که دو هفته یکبار میاد واسه تمیز کاری.
    چشماش گرد شد و با هول گفت
    آیرین: نه نه نه....مزاحمت نمیشم.
    اون لحظه که چشماش گرد شده بود واقعا خواستنی به نظر میومد،صورتش کلا عروسکی و با نمک بود مخصوصا چشماش که مشکی بود و مژه های بلند و مشکیش قابشون گرفته بودن، لبای کوچولوی قلوه ای که بدون آرایش قرمز خداداد بودن، بینیشم متناسب با صورتش بود، پوست سفیدشم که بدون هیچ کرم پودری صاف بود.
    من چرا الان یک ساعته زل زدم به این دختره و دارم قیافشو واسه خودم تجزیه و تحلیل میکنم؟!
    تک خنده ای کردم و گفتم
    من: چرا میترسی؟! کاریت ندارم که....خب بیا بریم یه مکان عمومی....
    آیرین: باشه بریم.
    بعدم بلند شد و راه افتاد سمت ماشین،منم پشت سرش.
    توی ماشین داشت آروم آروم گریه میکرد،یه صدای هق هق آروم میومد که داشت روانیم میکرد.
    کاملا بی مقدمه پرسیدم
    من: خیلی دوسش داشتی؟
    سعی کرد صداشو صاف کنه ولی زیاد موفق نبود،با همون صدای بغض آلود و خشدار گفت
    آیرین: آره فراموش کردنش سخته.
    دوباره اخمام جمع شد و گفتم
    من: کمکی از من برمیاد؟!
    آیرین: فکر نکنم.چرا دوباره اخم کردی؟ آرشام جونم اخماتو باز کن دیگه.
    دختر اینجوری نگو آرشام جونم دلم میلرزه!
    من: من همیشه اخمام تو همه تازه منو شناختی نمیدونی. خب کجا بریم؟
    آیرین: بام تهران بریم؟ میخوام کلی سره این دنیای نامرد داد بزنم. بریم؟ آقای ناظم بریم؟!
    اعصابم خورد شد و اخمام بیشتر گره خورد با حرص دنده رو عوض کردم و سرعتمو بردم بالا و با حرصی که کاملا تو صدام مشهود بود گفتم
    من: اینقدر میخواستیش؟
    با صدای آرومی گفت
    آیرین: آخه فکر میکردم به هم میرسیم.
    بعدم ساکت شد و رفت تو فکر.
    وای خدا دارم از حرص و عصبانیت دیوونه میشم، با این حال که ولش کرده....سرعتم سر به فلک میکشید.
    آیرین: آرشام تو چته؟ اصن نمیخواد بریم من پیاده میشم.
    بدون اینکه اخمام میلی متری جا به جا بشه گفتم
    من: چرا؟
    آیرین: من همین جوریش حالم بده تو هم اخم میکنی،سرم داد میزنی،منم برم بهتره. اصن هیشکی منو نمیخواد.
    بدون توجه به ماشینایی که با سرعت از پشت سر میومدن،وسط بزرگراه زدم رو ترمز و برگشتم رو به آیرین و گفتم
    من: چی میگی؟ چرا چرت میگی؟ من کی داد زدم؟
    آیرین: راست میگی داد نزدی ولی معلومه اعصابت خورده برم شاید بهتر بشی.
    صدای بوق ممتد که از پشت سر بود اعصابمو خورد کرده بود،واسه همین سرمو از پنجره بردم بیرون و با داد گفتم
    من: زهر مار با بوقش خریدی؟!
    خواستم بلند بشم و برم دعوا کنم که آیرین دستمو گرفت و گفت
    آیرین: آرشام جان ترو خدا دعوا نکن.
    نگاه جفتمون زفت روی دستامون که آیرین به خودش اومد و سریع دستشو کشید و دوباره گفت
    آیرین: آرشام جان آیرین نرو
    اعصابم بیشتر خورد شد که جونشو قسم داد برای همین گفتم
    من: چرا قسم میدی نمیبینی یارو داره قلدری میکنه؟
    آیرین با التماس گفت
    آیرین: آخه الان خیلی عصبانی هستی میری یه بلایی سرش میاری!
    دیدم یارو دستشو گذاشت رو بوق و برنمیداره واسه همین گفتم
    من: نترس کاریش ندارم.
    بعدم بدون اینکه مهلت حرف زدن به آیرین بدم پیاده شدم و عصبی رفتم سمت پسره که از اون پهلوون پنبه ها بود.اعصاب خورد شدمو سره پسره خالی کردم و حسابی از خجالتش در اومدم.
    آیرین سراسیمه از ماشین پیاده شد و اومد سمت من.
    آیرین: آرشام چیکار کردی؟ چرا از کنار لبت خون میاد؟
    یه دستمال از تو کیفش درآورد و همزمان با اینکه دستمالو به لبم نزدیک میکرد گفت
    آیرین: بزار برات پاکش کنم.
    با اخمی که به خاطر دعوا با اون پسره بود دستمالو از دستش کشیدم و گفتم
    من: بدش من خودم پاکش میکنم.
    بعدم با عصبانیت سره اون پسره داد زدم
    من: تن لشتو جمع کن برو تا یه بلایی سرت نیاوردم.
    آیرین گوشه کتمو کشید و برد سمت ماشین
    آیرین: بیا سوار بشیم الان میری میکشیش.
    سوار ماشین شدیم و منم دستمال آیرین رو گذاشتم توی جیبم و خون گوشه لبم رو با دستم پاک کردم و استارت زدم و حرکت کردم.
    آیرین: من برم قول میدی دوباره دعوا نکنی و بلایی سره خودت نیاری؟
    با دادی که از جا پروندش گفتم
    من: میشه بس کنی؟!
    اشک تو چشماش جمع شد دلم سوخت ولی اخمام همچنان تو هم بود!
    آیرین: باشه نمیرم. آرشام یه سوال بدت میاد بهت دست بزنم؟!
    جا خوردم اما حالتمو عوض نکردم و گفتم
    من: چرا اینو میپرسی؟
    آیرین: آخه اومدم لبتو پاک کنم...ولش کن بیخیال کلا ناظم به دنیا اومدی!!
    بعدشم خندید.
    من: وسط خیابون خوشم نمیاد بهم دست بزنی!! هه.....باشه من ناظم.
    معلومه دروغ گفتم.من همین جوریش گرفتار این دختر شده بودم،نمیخواستم با تماس بیشتر باهاش وضع رو از اینی که هست بدتر کنم. دلیل تغییر رفتارمم از آرشام خوب به آرشام اصلانی اصلی که بد و مغروه همینه!
    آیرین: هستی دیگه...قبول کردی آفرین.حالا کجا بریم؟ راستی آرشام چرا حس میکنم رو آرمین حساسی؟!
    من: نه من رو اون....نه حساس نیستم.داریم میریم یه جایی که بری سره این دنیای "نامرد" داد بزنی!
    فکر کردم الان بام تهران شلوغه.چرا نبرمش پناهگاه خودم،جایی که هروقت دلم میگیره میرم تا یکم سبک بشم،جایی که آسمون به زمین نزدیک میشه....
    آیرین: مسخرم نکن.جدی گفتم.اگه دوست نداری سره تو داد بزنم اصلا.
    من: بعدا اگه بخوام تلافی کنم که کر میشی بیچاره!!
    با یه لحن بامزه و مثلا ترسیده گفت
    آیرین: نه من گفتم داد میزنم؟! من که نبودم! تلافی نکن.
    رسیدیم به محل مورد نظر،ماشین رو پارک کردم و گفتم
    من: هه...نترس کاریت ندارم! بیا پایین رسیدیم.
    آیرین: باشه الان پیاده میشم.
    من زودتر پیاده شدم و جلو جلو شروع کردم به قدم زدن که یهو آیرین جیغ زد.
    آیرین: آرشـــــــــــــــــــــــــــام......
    ترسیدم،برگشتم ولی وقتی دیدم حالش خوبه و خواسته مسخره بازی دربیاره گفتم
    من: چته جیغ میزنی؟!
    خیلی مظلوم گفت
    آیرین: هیچی ببخشید.
    بعدم رفت چند متر اونطرف تر ایستاد و بعد از چند لحظه شروع کرد به داد زدن و گریه کردن،چند باری بین گریه هاش اسم آرمین رو آورد که اعصابم رو خورد کرد ولی کاری نکردم.بین گریه هاش روی زمین نشست و آروم آروم اشک ریخت.
    رفتم کنارش و روی زمین نشستم،با لحن آروم و آرامش بخشی گفتم
    من: خوبی؟ آروم شدی؟
    بین هق هقاش گفت
    آیرین: آره خوبم.
    خودم بلند شدم و رو به آیرین گفتم
    من: پاشو آیرین،پاشو کشتی خودتو...
    آیرین: خستت کردم نه؟
    بعدم بلند شد و رو به روم ایستاد.
    من: نه خسته نشدم فقط داری خودتو اذیت میکنی.
    یه خنده ای کرد که از صدتا گریه بدتر بود.
    دستشو کرد توی جیب مانتوش معلوم بود دنبال دستمال میگرده،دستمال خودشو از تو جیبم درآوردم و گفتم
    من: نمیخواد بگردی،بیا اینو بگیر.
    خواست دستمال رو از دستم بگیره،خیلی مواظب بود که دستش به دستم نخوره.
    آیرین: ممنون.
    من: اینقدرام مراقبت لازم نیست،حالام دیگه اگه نمیخوای داد بزنی بریم.
    آیرین: آخه حساسی گفتم اذیت نشی،باشه بریم.
    بعدم جلوتر از من شروع کرد به راه رفتن سمت ماشین.منم طی یک حرکت کاملا نابخردانه یه داد خیلی بلندی زدم
    من: آیــــــــــریــــــــــــن.....
    یه دفعه برگشت و گفت
    آیرین: هـــــــــــیــــــــن.......الان تلافی کردی؟!جانم؟...
    ببین تورو خدا تو زمانی که ترسیده هم میگه جانم! دختر داری با این کارات دلمو تیکه پاره میکنی.نکن اینکارارو!!!!!
    من: تلافی نبود واسه تلافی دادم زیادی آروم بود.
    خندیدم و گفتم
    من‌‌‌‌‌‌‌: چیزی که عوض داره گله نداره!!! کاری نداشتم فقط مرض داشتم همین!!!!
    آیرین که از حرفای من داشت میخندید گفت
    آیرین: این یواش بود؟؟!! من از ترس بیوفتم بمیرم جواب خانوادمو تو میدی؟!
    خندیدم و گفتم
    من: نترس تا حالا کسی با یه داد زهره ترک نشده!!
    دیگه رسیده بودیم به ماشین که گفت
    آیرین: یهو دیدی من استثنا بودم.
    سوار ماشین شدیم و بدون حرف حرکت کردم سمت خونم!!!
    آیرین: ممنون حالم خیلی بهتره آرشام.
    من: میدونم من کلا عین ژلوفنم.همه میگن!!
    من این حرفارو از کجا میارم؟ آرشام چرا چرت و پرت میگی؟ تو همون آرشامی؟؟ همونی که بدون لحظه ای تردید ماشه رو میکشید و به زندگیه بقیه خاتمه میداد؟! چرا جلوی این دختر میشم آرشام 12 سال پیش؟! اووووف خدا خل شدم!!
    آیرین: راستی تو زیاد از خودت حرف نزدی،نمیخوای بگی؟
    من: بپرس جواب بگیر اهل حرف زدن نیستم زیاد.
    آیرین: خب...چنتا دوس دختر داری؟ خونت کجاست؟ چیکار میکنی؟
    یه پوزخند زدم و گفتم
    من: هه....my friend که ندارم.خونه ام که الان داریم میریم خودت میفهمی کارم که...صبحا شرکتم،بقیه روز بیکارم.
    انگار ترسید چون با تردید پرسید
    آیرین: خونه تو برای چی؟!
    من: میخوام ناهار دستپخت سرآشپز آرشامو بخوری!
    من برای اولین بار تو عمرم میخوام یه دختر رو ببرم خونم،تازه میخوام واسش آشپزی هم بکنم.من چم شده؟ چه بلایی داره سرم میاد؟!
    آیرین: پس آقا ناظم آشپز هم هست؟! میتونم شرکتتم ببینم؟! راستی آرشام خانوادت ناراحت نشن منو داری میبری خونه؟!
    با این حرفش تو فکر فرو رفتم...خانواده،من خیلی وقته با این کلمه بیگانه ام!
    من: خانواده؟! ندارم! آره میتونی میخوای اول بریم شرکت رو ببینیم؟!
    از حرفم تعمب کرد و گفت
    آیرین: خانواده نداری؟! بریم،تو اونجا چیکاره ای؟ نکنه آبدارچی ای؟!
    بعدم خندید،یه لبخند زدم و گفتم
    من: نه ندارم،مردن.با اجازتون شرکت مال منه!!!
    آیرین که به خاطر "فوت" خانوادم ناراحت شده بود گفت
    آیرین: من واقعا متاسفم. چه باحال آقای رئیس منشی نمیخوای؟!
    من: متاسف نباش! اتفاقا یه منشی دارم هی میخواد بره مرخصی نمیزارم کارام عقب میمونه!
    با شک پرسید
    آیرین: چرا متاسف نباشم؟
    من: متاسف نباش چون همون بهتر که مردن دیگه ام سوال نکن در این مورد چون جواب نمیدم!
    لحنم تند تر از اونی بود که میخواستم ولی دست خودم نبود سر مسئله به اصطلاح "خانواده" اعصابم بهم میریخت!
    آیرین: باشه! خب سوال بعد....چرا my friend نداری؟!
    چه گیری داده ها....
    من: چون زیادی سرم شلوغه به my friend دیگه نمیرسم!
    آیرین: خوبه امروز واسه من وقت داشتی.یعنی الان میتونیم بریم شرکت آقای آشپز ناظم رئیس؟!
    اوووووه چه صفات زیادی...
    دیگه رسیده بودیم دم شرکت ولی اون که نمیدونست.
    من: آره...آ...آه رسیدیم بپر پایین!
    آیرین: باشه الان میپرم.
    تازه یادم افتاد بهش بگم مراقب باشه ولی فکر کنم دیر شده بود.
    من: فقط مراقب باش این جوبه جدولش بلنده!
    آیرین: آخ...دیر گفتی،فکر کنم پام پیچ خورد.آی آی آی...
    سریع پیاده شدم و رفتم سمتش
    من: چیشد؟ خوبی؟
    بدون توجه به اینکه این کارا از من بعیده خم شدم و مچ پاشو گرفتم تو دستم و یکم ماساژ دادم.
    آیرین با این حال که صورتش از درد جمع شده بود اما گفت
    آیرین: آره خوبم
    پاشو ول کردم و گفتم
    من: آره معلومه...راه برو ببینم میتونی یا نه؟
    داشت راه میرفت،کاملا لنگ میزد ولی گفت
    آیرین: میتونم بیام چیزی نیست که.
    من بدون اینکه حتی فکر کنم ممکنه کسی ببینتمون بغلش کردم،یه دستم زیرکمرش بود و یه دستم زیر زانوش و به سمت ماشین میرفتم.
    من: میریم بیمارستان شاید شکسته باشه!
    آیرین که از تعجب چشماش گرد شده بود گفت
    آیرین: آرشام نمیخواد بزارم زمین،بابا قانون خودت اصلا وسط خیابونیما! اصلا دم شرکتته،زشته!!
    بدون حرف گذاشتمش تو ماشین و گفتم
    من: نه زشت نیست.
    بعدم سریع خودم سوار شدم و راه افتادم سمت نزدیکترین بیمارستان.
    من: خیلی درد داری؟
    آیرین: نه چیزی نیست.
    سرعتم انقدر زیاد بود که به 10 دقیقه نکشید که رسیدیم به بیمارستان،ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.آیرینم میخواست پیاده بشه که سریع بغلش کردم و دره ماشینو با پام بستم و شروع کردم به دوییدن به سمت بیمارستان. نگرانی واسه یه دختر اولین تجربم بود ولی نمیخواستم اتفاقی واسه آیرین بیوفته،بیش از اندازه نگران بودم.
    آیرین: آرشام بزارم زمین زشته به خدا،بابا تو که حساس بودی چیشد؟
    من: خب درد داری،گـ ـناه داری،چیکار کنم؟
    رسیده بودیم رو به روی پذیرش،همونطور که آیرین تو بغلم بود گفتم
    من: خانوم ایشون پاشون پیچ خورده!
    زنه که به خاطر حالت ما دو نفر کپ کرده بود گفت
    پرستار: بفرمایید دومین اتاق انتهای راهرو!
    بدون حرف راه افتادم.
    آیرین: تو چرا این قدر هولی؟ گلوله نخوردم که،پام پیچ خورده!!! چرا میدویی؟!
    من: خب میخوام زودتر معاینه بشی،بده؟
    آیرین: نه ولی میترسم دوتایی بخوریم زمین! اگه ناراحت نمیشی بازم بگم زشته ها واسه خودت میگم!!
    بدون اینکه سرعتم رو کم کنم گفتم
    من: نترس انقدرام شل نیستم!
    رسیدیم به اتاق مورد نظر،درش باز بود.بدون حرف رفتم داخل و آیرین رو گذاشتم روی صندلی بعدم رو به دکتر که یه مرد میانسال بود گفتم
    من: سلام آقای دکتر،ایشون پاشون پیچ خورده!
    دکتر: سلام پسرم،بشین الان معاینشون میکنم.
    بلند شد و آیرین رو معاینه کرد،خدارو شکر پاش نشکسته بود،ولی ضرب دیده بود، بهش مسکن تزریق کرد و رو به من گفت
    دکتر: پسرم خانومت چیزیش نیست،یه ضربه ی سادس که با استراحت خوب میشه.
    خانومم؟! آیرین؟! خانوم من؟! کاش میشد ولی...
    با یه تشکر از اتاق اومدیم بیرون.
    آیرین: دیدی چیزی نبود الکی دیدن شرکتتم از دست دادم.
    من: آخه 4 تا میز و صندلی دیدین داره؟!
    آیرین: خب نریم اصن جا قحطه مگه؟! منو برسون خونمون اه...
    مثل اینکه دلخور شد،به عنوان دلجویی گفتم
    من: چرا زود قهر میکنی؟ اینطوری گفتم که فکر نکنی چیز خاصی رو از دست دادی!
    آیرین: خب پس بریم؟ بریم،بریم دیگه!!
    عین بچه ها حرف میزد،خندم گرفته بود ولی جمعش کردم و گفتم
    من: باشه بریم چه قدر هولی!!
    آیرین: آخه برام جالبه!!
    من: خب بریم میتونی بیای یا دوباره وسیله نقلیه بشم؟!
    آیرین: نه نه نه زحمت نمیدم،یکم درد میکنه خوب میشه!
    خندم گرفت و گفتم
    من: تعارف میکنی؟
    از خجالت سرشو انداخت پایین و گفت
    آیرین: نه بابا
    تو دلم یه ((فدای خجالتت)) گفتم و رو به آیرین گفتم
    من: ای بابا...ای بابا...
    بعدم بغلش کردم و تا تو ماشین بردمش. تو مسیر بیمارستان تا شرکت حرفی زده نشد.جلو در شرکت دوباره بغلش کردم که گفت
    آیرین: همین جوری میخوایم بریم تو شرکت؟!
    من: آره مشکلی هست؟
    آیرین: نه...فقط...کارمندات چی؟
    من: عــــــی بــــابــــا.....
    بعدم با احتیاط گذاشتمش زمین،انگار یه وسیله قیمتیه با ارزش بود.
    من:بیا،خوبه؟!
    آیرین همونطور که میرفت سمت آسانسور گفت
    آیرین: واسه خودت میگم آی آی خوبه آسانسور هست.
    بهش چشم غره رفتم و با لحنی که بین شوخی و عصبانیت بود گفتم
    من: برو تو حرف نزن تا نکشتمت!!!
    وارد آسانسور شدیم و دکمه طبقه دهم رو زدم.
    آیرین: بکشی؟! مامان کجایی که دخترتو کشتن!!!!
    دره آسانسور باز شد و چشم ما به جمال این منشی عشـ*ـوه روشن شد!
    رحیمی(منشیم): سلام آقای اصلانی خوب هستین؟!
    بعد وقتی چشمش به آیرین افتاد اخماشو کشید تو هم و گفت
    رحیمی: ایشون کی باشن؟
    با اخم و لحن جدی و خشکم که مخصوص کار بود گفتم
    من: ایشون یکی از دوستان نزدیک من هستن درضمن حد خودتون رو بدونین خانوم!!مفهومه؟!
    با یه حالت دلخوری گفت
    رحیمی: بله،از دیدنتون خوش حالم.
    آیرین: همچنین.
    من: خب آیرین جان بریم دفتر من.
    بعدم رو به رحیمی خیلی جدی گفتم
    من: شما هم دوتا قهوه بیارین تو دفترم.
    بعدم آیرین رو راهنمایی کردم به سمت اتاقم.همین که پامو گذاشتم تو دفتر و دروبستم لبخندم تبدیل شد به یه خنده بلند،یاد رحیمی و قیافش میوفتادم خندم شدت میگرفت.
    من: وای خدا...دختره ی روانی!!
    آیرین با صدای آرومی که رگه هایی از خنده توش بود گفت
    آیرین: همیشه بخند آرشام خیلی بهت میاد.این چرا اینجوری بود؟! قبلا دوست دخترت بوده؟
    به خودم اومدم و خندمو جمع کردم و گفتم
    من: نه بابا،my friend کجا بود؟! طرف عاشق دل خستمه،بهمم گفته خواستم اخراجش کنم اشک ریخت گفت زندگیش نمیچرخه منم گذاشتم بمونه.
    صدای تقه خوردن به در اومد.
    من: بفرمایید.
    رحیمی اومد تو و قهوه رو گذاشت رو میز و رفت بیرون.آیرین با خنده گفت
    آیرین: به ماهم کار بدین رئیس!
    من: میخوای بشو مدیر کل شرکت،چطوره؟!
    یه قیافه متفکر به خودش گرفت و گفت
    آیرین: بدم نیستا راجع بهش فکرامو میکنم.
    من: ای روتو برم،بشین قهوتو بخور سرد شد!
    خندید و گفت
    آیرین: ممنون بالاخره مدیر کلی گفتن!
    لبخند زدم و گفتم
    من: آیرین میگیرم میزنمتا.
    قیافه مظلوم به خودش گرفت و گفت
    آیرین: نه آقای رئیس بهم رحم کنید وگرنه زندگیم نمیچرخه!
    لحنش و حرکاتش خیلی خنده دار بود،منم سعی در جمع کردن خندم داشتم.
    من: بس کن بچه این قدر منو نخندون!تا الان تو این 30 سال زندگی این قدر نخندیده بودم!
    آیرین: وا،مگه بده؟! واقعا آرشام؟! چرا؟!
    من: نه بد نیست من عادت به خنده ندارم! همینطوری دلیل خاصی نداره!
    آیرین: پس واجب شد خودم دلقک آقا ناظممون بشم،باید عادت کنی یعنی چی؟! پسرم از این به بعد اگه نخندی دیگه نه من نه تو!
    عین مامانا شالشو کشیده بود جلو و مسخره بازی درمیاورد،ایستاده بود و با سر و دست حرف میزد.
    آیرین: به عنوان مدیر کل نمیام شرکتت اون وقت ورشکست میشی!
    بلند شدم و روبه روش با فاصله کمی ایستادم و گفتم
    من: ببخشیدا مادربزرگ ولی من هنوز قبول نکردم مدیر بشی فقط پیشنهاد دادم پس فعلا من رئیسم!!
    بی پروا رفتم تو صورتش و گفتم
    من: محض اطلاع!
    عین لاک پشت سرشو کشید عقب و گفت
    آیرین: خب آقای رئیس بنده رو نکشین اصلا میرم آبدارچی میشم شرکتتون مال خودتون!!!
    نمیدونم چرا ولی دوست داشتم اذیتش کنم،برای همین بازم رفتم جلو و گفتم
    من: آبدارچی نمیخوام،یه چیز دیگه میخوام!!
    آب دهنشو به زور قورت داد و رفت عقب و گفت
    آیرین: چی؟!
    من میرفتم جلو و اون میرفت عقب،این قدر این حرکت تکرار شد که آیرین خورد به در بسته اتاقم و دیگه جا برای عقب رفتن نداشت،منم که خدای کرم ریختن کامل خم شدم روی صورتش،جوری که نفساش به صورتم میخورد!!
    من: نمیدونی؟!
    بعدم پرسشگرانه زل زدم به چشمای گرد شدش!
    آیرین:.....نه.....
    یه لبخند جذاب زدم و دستمو از کنار بدنش رد کردم که یهو چشماشو بست و خودشو جمع کرد منم بدون اینکه حتی نوک انگشتم باهاش تماس پیدا کنه درو باز کردم که اگه خودشو نگه نداشته بود پرت میشد تو بغلم بعدم گفتم
    من: میخوام منشیم بشی!!
    بعدم از کنارش که عین مجسمه با دهن باز ایستاده بود رد شدم و روبه روی میز رحیمی قرار گرفتم و گفتم
    من: خانوم رحیمی،شما اخراجین!!
    رحیمی اول شوک زده شد اما بعدش سیل اشک و آه و ناله هاش شروع شد!
    رحیمی: آقای رئیس خواهش میکنم من فقط امیدم به این کاره!
    با اخم و جدیت جواب دادم
    من: سفارش میکنم جای دیگه بهتون کار بدن،حرف دیگه ای هم میمونه؟
    رحیمی: نه...
    بعدم همراه گریه و عصبانیت به آیرین نگاه کرد و زیر لب گفت البته من شنیدم!
    رحیمی: همش تقصیر توئه!!
    من: من کارامو خودم با تصمیمات خودم انجام میدم تحت تاثیر کسی نیستم خانوم.
    رحیمی: بله...
    بعدم با عصبانیت کیفشو برداشت و پا کوبان رفت سمت در! وقتی رفت تازه حواسم به آیرین جمع شد که هنگ کرده بود.
    یه بشکن جلوی صورتش زدم و با لبخند گفتم
    من: تو چته؟!
    آیرین که به خودش اومده بود گفت
    آیرین: هان؟!...هیچی،فکر نمیکردم اخراجش کنی!
    من: چرا؟ من تو کار با کسی شوخی ندارم،تا الانم اگه اخراجش نکرده بودم به خاطر این بود که کسی رو نداشتم جایگزینش کنم.
    آیرین: اوه اوه پس از اون سخت گیرایی! البته بعیدم نبود آقای ناظم.پس امروز آیرین دلقکه استخدامه؟!
    من: اگه خودت یا خونوادت مشکلی نداشته باشین!
    آیرین یکم فکر کرد و گفت
    آیرین: خودم که مشکلی ندارم،اجازه اونا شرطه،امشب بهشون میگم.امروز یه توضیح مختصر میدی البته اگه حوصله داری!
    من: درمورده؟!
    آیرین: عه،آرشام حواست کجاست؟ کارم دیگه.
    حواسم جای دیگه بود،به این که آیرین نباید بفهمه من خلافکارمو باید از این چیزا دور بمونه،اما ذهنمو متمرکز کردم و گفتم
    من: آهان...کارت...امممم....فقط منشی منی،کارای محرمانه و بزرگ دست کس دیگه ایه به اسم آقای زند،از هیچ کسم جز من دستور نمیگیری،کارای اصلی رو هم فردا بهت میگم!
    آیرین: خب اگه خانوادم قبول نکردن کسی رو داری بزاری جای من؟
    من: پیدا میکنم.
    آیرین: بزار یکم پشت این میزه بشینم!
    بعدم صندلی رو کشید عقب و نشست پشت میز.مثلا داشت با سیستم کار میکرد،چقدرم بهش میومد،فکر کن من هرروز بخوام تو شرکت ببینمش!
    آیرین: بهم میاد؟
    من: اوووووف چجورم،پاشو جاهای دیگه رو هم نشونت بدم بعد بریم خونه.
    از پشت میز بلند شد و مطیعانه دنبالم اومد.بردمش و تمام شرکت و کارمندا و اتاقارو نشونش دادم و همینطوریم درموردشون واسش توضیح میدادم اونم مشتاقانه گوش میکرد.
    من: خب چطور بود؟
    آیرین که ذوق کرده بود گفت
    آیرین: چه قدر باحاله کاش بشه بیام.
    من: تازه اینجا فقط شرکت و کاغذ بازیه کارخونه هم جای دیگس!
    آیرین مظلوم نگام کرد و گفت
    آیرین: نمیشه اونجام بریم؟
    من: نه چون خارج از شهره و جای شما نیست،الانم برو زنگ بزن به مامانت بگو واسه ناهار نمیری.
    باشه ای گفت و رفت اون طرف با گوشیش صحبت کرد و برگشت.
    آیرین: بریم.
    توی ماشین یه دکلمه که دلنوشته خودم بود و خودم گفته بودمش رو گذاشته بودم،یهو آیرین گفت
    آیرین: این صدا چقدر آشناس...نکنه...نکنه شادمهر عقیلیه؟
    اخمام جمع شد و گفتم
    من: نه بابا شادمهر کجا بود؟! اصلا خواننده نیست.
    یهو دستاشو زد بهم و گفت
    آیرین: آهان فهمیدم بازیگره!
    چشام گرد شد و گفتم
    من: نه بابا،یه آدم ناشناش خونده!
    آیرین لبخند دلنشینی زد و گفت
    آیرین: فهمیدم از اول آقای آرشام اصلانی خونده،از خودمونه،ناشناش کجا بود!
    من: چون کسی نشنیده گفتم
    آیرین: بله بله میگم چقدر صداش نخراشیدس!
    بدون حرف ضبط رو خاموش کردم که جیغ جیغ آیرین رفت آسمون.
    آیرین: عه...آرشام قشنگ بود.
    بعدم ضبط رو روشن کرد و ادامه داد
    آیرین: بزار گوش بدم دیگه،عصبانی نشو آقا ناظم قول میدم بچه خوبی باشم،قول میدم!
    از لحن بچگونه و با مزش خندم گرفت و گفتم
    من: عین بچه 2 ساله ها میمونی به خدا!
    آیرین: مگه بده عمو؟!
    خندم بیشتر شد!
    من: نه بد نیست ولی من عادت ندارم!
    آیرین: عادت میکنی،اگه خدا بخواد میخوام ترفیع بگیرم شرکتو بخرم!!
    ترسم از همینه دختر که به بودنت،به شوخی ها و شینطات،حتی به زنگ صدات عادت کنم!
    من: راستی آیرین یه چیز دیگه اگه شد و اومدی شرکت نباید انقدر با من راحت برخورد کنیا حواست باشه!
    آیرین: میدونم بالاخره تو زیر دستمی عمو ناظم!
    من: کتک میخوای؟
    با یه لحن بچگونه و شیرینی که دل آدمو میبرد گفت
    آیرین: دلت میاد عمو؟ هــــــــــیــــــــن.....میخوای بزنی؟!
    رسیده بودیم دم خونه،منم داشتم تحت تاثیر قیافه و لحن آیرین قرار میگرفتم برای همین ماشین رو همونجا توی کوچه پارک کردم و گفتم
    من: فعلا بیا پایین تا بهت بگم!
    بعدم خودم پیاده شدم.آیرینم پیاده شد،دزدگیر ماشین رو زدم و رفتم جلوی در.درو باز کردم و باهم وارد شدیم،شونه به شونه هم از حیاط بزرگ و درندشت گذشتیم تا رسیدیم به در اصلی،درو با کلید باز کردم و گفتم
    من: خب بفرمایید،لیدیز نه ببخشید بچه ها فرست!
    وارد خونه شد و گفت
    آیرین: اتاق شکنجس فکر کنم نه؟! قراره یه کتک حسابی بخورم؟!
    خودمم رفتم تو و درو بستم،کتمو درآوردم و انداختم روی مبل و گفتم
    من: شاید بدتر باشه!
    نمیدونم چرا اما از اذیت کردنش لـ*ـذت میبردم من حتی فکر دست درازی یا آزارشو نداشتم اما چه میشه کرد آدم وقتی مرض داره،داره دیگه!
    شروع کردم دکمه های پیراهن جذب مشکیمو باز کردن!
    آیرینم که وسط سالن ایستاده بود و داشت با چشمای گرد شده نگام میکرد گفت
    آیرین: آرشام نمیخوای بری توی اتاق؟!
    با بیخیالی گفتم
    من: چرا؟!
    آیرین: آخه اینجا که جاش نیست...
    بعدم سریع رفت و روی مبل نشست و ادامه داد
    آیرین: نکنه میخوای با کمربندت سیاه و کبودم کنی؟!
    سه تا دکمه بالای پیراهنمو باز کردم و آستینامم دادم بالا و همونطور که میرفتم تو آشپزخونه گفتم
    من: نترس کاریت ندارم،ناهار چی میخوری؟!
    خمیازه ای کشید و گفت
    آیرین: امممم.....یه چیز سخت،قرمه سبزی!
    انگار اصلا نترسیده و این خصلتش بدجور منو مجذوب خودش کرده،میترسه اما به روی خودش نمیاره و خیلی خونسرد برخورد میکنه!
    من: آماده نمیشه که، اون باشه یه روز دیگه،یه چیز بگو زود آماده بشه.
    آیرین: باشه...املت!
    بدون حرف دست به کار شدم و یه املت کامل با فلفل دلمه ای و قارچ و سوسیس،با سیب زمینی و پنیر درست کردم.
    دستپختم خوب بود اما تا حالا واسه یه دختر آشپزی نکرده بودم،با آیرین داشتم خیلی از اولین هارو تجربه میکردم!
    بعد از چیدن میز توی آشپزخونه،آیرین و صدا کردم!
    من: بیا ببین،آرشام چه کرده!!
    اومد و نشست سر میز و گفت
    آیرین: زنگ زدی به اورژانس؟! خدایا توکل به خودت!
    من: هرکی خورده عاشق دستپختم شده اون وقت تو میگی اورژانس؟!
    آیرین: بخوریم و تعریف کنیم،البته اگه زنده موندم،خوبه از شکنجت گذشتی،حالا چیزی نریخته باشی توش!!
    من: نترس نمیمیری!
    ولوم صدام یکم بالا رفته بود،دست خودم نبود نمیدونم چرا ولی رفتارم ضد و نقیض بود انگار آرشام واقعی با آرشام شوخ و شیطون پیش آیرین دعوا داشت!
    آیرین: خب چرا داد میزنی؟!
    یکم از غذاش خورد ولی حرفی نزد.
    من: خب؟؟؟
    صورتش جمع شده بود و گفت
    آیرین: چقدر...
    از مسخره بازیاش عصبی شدم و گفتم
    من: خب؟!
    آیرین: خوش مزس!
    یه نفس عمیق کشیدم و با لحن آرومتری گفتم
    من: مطمئنی؟!
    آیرین: آره...
    به خوردن ادامه داد و بین غذاش گفت
    آیرین: اعصاب نداریا...
    همونطور که با غذام بازی میکردم گفتم
    من: نه ندارم...
    با صدای آرومی که آرامش رو به وجود آدم تزریق میکرد گفت
    آیرین: معذرت میخوام امروز اذیتت کردم!
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
    من: خواهش میکنم،تکرار نشه!!!
    از سره میز بلند شد و گفت
    آیرین: خب دیگه من باید برم،شب بهت sms میدم بدونی منشیت میشم یا نه،البته شاید افتخار ندم!!
    بدون اینکه به غذام دست زده باشم بلند شدم و با پوزخند گفتم
    من: باشه،بریم برسونمت.
    آیرین: آرشام ازم ناراحتی؟
    من: نه چرا؟!
    چشمکی تحویلم داد و گفت
    آیرین: آخه از شیطنتت کم شد!
    با صدای آرومی گفتم
    من: خودت دوست داری روت کرم بریزما،ببین من آروم شدم خودت شروع کردی!
    آیرین با هول گفت
    آیرین: اصلا شروع نشده تموم میکنیم!
    بعدم دویید سمت در!!! منم سلانه سلانه دنبالش راه افتادم و گفتم
    من: تو که میترسی چرا آخه شروع میکنی؟!
    برگشت سمتمو گفت
    آیرین: ترس که نه...
    با حالت با نمکی سرشو خاروند و گفت
    آیرین: دیرم شده!!!
    من: آره میدونم...
    سرش پایین بود منم ادامه دادم
    من: بیا بریم الان یه کاری میکنم دیگه از اذیت کردن من پشیمون بشی!
    بعدم از در رفتم بیرون،آیرینم پشت سرم اومد.بعد از چند لحظه زد رو شونم و گفت
    آیرین: عموووووووووو!!
    بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم گفتم
    من: هووم؟!
    آیرین: چه قدر بداخلاق! هیچی عمو مهربون باش یه ذره!
    با لحن قاطعی گفتم
    من: مهربونی بهم نمیاد....
    آیرین: روز اول که خوب بودی...
    بعدم قهر کرد و جلوتر از من راه افتاد!!! ای بابا چرا این دخترا زرت و زرت قهر میکنن؟!دنبالش رفتم،خوبه هنوز هیچی نشده مجبورم میکنه ازش منت کشی کنم!!
    من: آیرین...آیرین وایسا...
    روبه روش ایستادم و راهشو سد کردم!
    آیرین: چیه؟!
    من: چیه یعنی چی بی ادب؟! بگو جانم!
    این چه حرف چرتی بود الان من زدم؟!
    آیرین: نه که تو گفتی!! هووم چیه تندیس ادب!
    من: چرا قهر میکنی آخه؟
    آیرین: هیچی بریم.
    وقتی داشت از کنارم رد میشد گفت
    آیرین: فقط روز اول واسه مخ زنی خوبید!!
    این الان چی گفت؟! یعنی من میخواستم مخشو بزنم؟! انقدر رفتارم خودمونی و صمیمانه بوده؟! پس بهتره جمعش کنم!
    بدون حرف سوار ماشین شدیم اما قبل از اینکه حرکت کنم گفتم
    من: اگه میخواستم مختو بزنم و کاری بکنم الان اینجا نبودی!
    بعدم صدای جیغ لاستیکای آ او دی مشکیم دراومد!
    تو سکوت کامل با اخمایی که بدجور گره خورده بود و با سرعت بالا رانندگی میکردم و لایی میکشیدم! هه...من؟! من بخوام مخ دختری رو بزنم و ازش سواستفاده کنم؟! منی که با یه اشارم دختر واسم ریخته؟! منی که از وقتی وارد این کار شدم حتی با یه دختر تماس فیریکی هم نداشتم چه برسه بخوام....
    میخواستم دنده رو عوض کنم که دست آیرین نشست روی دستم و با صدای آرومی گفت
    آیرین: آرشام...
    سوالی نگاهش کردم اما اخمام همچنان تو هم بود.
    آیرین: میدونم ناراحتی،پس واسه جبران بخندونمت؟ دعوام نمیکنی؟
    با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفتم
    من: حوصله ندارم آیرین بعدا حرف میزنیم.
    دستشو برداشت و گفت
    آیرین: باشه...
    منم با حرص دنده رو عوض کردم و سرعتم بالاتر بردم.تا جلوی در خونشون حرفی زده نشد.
    دم خونشون جوری درجا زدم رو ترمز که فکر کنم یه خط ترمز حسابی روی آسفالت افتاد! منتظر بودم آیرین پیاده بشه.
    پیاده شد، میخواستم برم که خم شد و سرش رو از پنجره آورد داخل و گفت
    آیرین: مواظب خودت باش،انقدرم تند نرو آیرین فقط آرشامو داره.شب بهت خبر میدم خدافظ.
    بدون حرف تیک آف کشیدم و رفتم.
    تا شب بی هدف توی خیابونا رانندگی میکردم و به تنها زن زندگیم فکر میکردم،مادرم!
    زنی که بینهایت دوسش داشتم ولی این دنیای لعنتی ازم گرفتش و باعث شد اون آرشام همیشگی تبدیل بشه به این مجسمه سنگی که الان هست!
    تازه رسیده بودم خونه و رو مبل دراز کشیده بودم که واسم sms اومد.گوشیم رو از جیبم درآوردم و نگاه کردم،آیرین بود.
    آیرین: آقای اصلانی،خانوم پارسا رو استخدام میکنی؟
    پس نتونسته بود رضایت خونوادشو بگیره،با بی حوصلگی نوشتم
    من: پارسا دیگه کیه؟
    آیرین: حالا فردا میبینیش،نشد من بیام ولی گفتم یه نفرو بهت پیشنهاد بدم.فردا ببین قبولش میکنی.
    من: اگه خودت نمیای کسی رو نفرست.
    آیرین: فردا بیام شرکت ببینمت؟ صبح ساعت چند میری اونجا؟
    دوست داشتم اما با حرفی که زد...تازه بهترم بود ازش دور باشم.
    من: وقتی نمیخوای بیای سرکار دلیلی نداره بیای شرکت.
    آیرین: یعنی نمیخوای آیرین پارسا واست کار کنه؟
    یهو سر جام نشستم و متنو یکبار دیگه خوندم،بعد نوشتم
    من: آیرین پارسا؟ پارسا فامیلی خودته؟
    آیرین: آره حالا خانوم پارسا استخدام میشه؟
    یه لبخند نشست روی لبم اما حرفش یادم اومد و لبخندم جاشو به یه اخم داد.
    من: اگه فکر نمیکنی میخوام مختو بزنم بیا،استخدامی.
    آیرین: باشه میام.هنوزم دلخوری؟
    نمیخواستم جواب بدم برای همین گفتم
    من: کاری نداری؟
    آیرین: نمیخوای بگی؟ باشه آقای رئیس اصلانی فردا ساعت چند بیام.
    من: شرکت 8 صبح باز میشه،و شمام باید اولین نفر حاضر باشین!
    آیرین: من 7 و نیم اونجام.
    من: باشه،آقا کریم 7 درو باز میکنه.خدافظ
    آیرین: خدافظ رئیس.
    گوشی رو انداختم روی میز کنار مبل و یه نفس عمیق کشیدم.از توی جیب کتم سیگار وینستونم رو برداشتم و یه نخ روشن کردم.
    یاده پدرم افتادم،اصلانی بزرگ،چقدر زور زد تا من سیگار نکشم ولی گاهی اوقات فقط سیگار آرومم میکنه.
    فقط یه اسم از ذهنم میگذشت؛ آیرین...آیرین پارسا...باید از خودم دورش کنم،واسش خطرناکه،به خودم کاری نداشته باشه و کارشو بکنه،حتی سیاوشم نباید ببینتش...اما من فردا با سیاوش قرار دارم،دفعه های قبل با رحیمی میرفتم الان چیکار کنم؟!
    سیاوش فکر میکنه من یه خلافکار خورده پام که زیر دست اون کفتار کار میکنم و کسی واسه من کار نمیکنه،ولی حتی نمیدونه که من از خودشم کلی مدرک دارم که نابود کردنش 24 ساعتم کار نمیبره!
    سیاوش حتی از بادیگاردای منم خبر نداره...پس،فردا باید آیرینو ببرم اما...
    سیگار بعدیمو روشن کردم،پک محکمی بهش زدم....
    میبرمش و خودم ازش محافظت میکنم!!!
    ادامه دارد.....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی و خیلی خیلی ممنون بابت قوت قلبایی که بهم میدین! قربونتون بشم،فداتون برم الهی ^_^
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت سوم
    [آیرین]
    از تاکسی پیاده شدم و روبه روی شرکت آرشام وایسادم.اولین بار که با خودش اومدم حواسم به ظاهر ساختمون نبود،چقدر بزرگ و با ابهته!!! ابهت گفتنم تو حلقم واقعا!!!
    نگام روی تابلوی شرکت موند((شرکت صادراتی قطعات کامپیوتر آرشانا)) وا،چه اسم عجیبی!
    رفتم داخل و سوار آسانسور شدم و دکمه طبقه دهم رو زدم و منتظر شدم که برسم.
    وقتی آسانسور وایساد ازش اومدم بیرون و وارد شرکت شدم،طبق گفته آرشام که در بازه،در باز بود و یه پیرمردی داشت سالن رو تی میکشید.
    سلام کردم و جواب گرمی شنیدم بعدم رفتم سراغ میزم.یعنی کل این میز مال منه؟!
    یاد دیروز افتادم که با خانوادم راجع به کار تو شرکت آرشام حرف زدم.بابام که مخالفتی نکرد چون دوست داشت یه ذره هم که شده دخترش طعم استقلالو بچشه.
    مامانمم که دید بابام اجازه داد چیزی نگفت و بیشتر تشویقم کرد.حتی صبح واسم قرآن گرفت و گفت
    مامانم: روز اول کاریته بهتره با یه پشت و پناه محکم شروع کنی.
    منم با خیال راحت راه افتادم.
    حالا که حرف از خانواده شد یادم افتاد که آرشام برعکس من خونواه نداره،وقتیم که متاسف شدم با یه حالت تند و اخمویی مجبورم کرد که دیگه ازش سوال نپرسم.منم نپرسیدم شاید پدر و ماد خوبی نداشته که انقدر روی این قضیه حساس بود ولی من خونوادمو دوست دارم.یه خونواده 3 نفری که به قول بابام هیچی کم نداریم.راستم میگفت،خودش که پلیس بود و با وجود کار سختش و مشغله هایی که داشت بازم نمیذاشت نبودش حس بشه و همیشه به فکرمون بوده.
    مادرمم که یه زن همه چی تموم بود و بابام با تمام وجود دوسش داشت.
    چقدرم از خدا خواستم یه دوماد اینجوریم گیر مادر خونه دار من بیاد!!!ولی با وجود زندگی خوب و مرفهی که داشتیم همیشه از نداشتن خواهر و برادر کفری بودم،گاهی اوقات نبودشون بدجور حس میشه،بالاخره هرچقدرم پدر و مادر خوب باشن بازم جای اونارو که نمیگیرن!!
    اوه اوه اومد،درست سر ساعت 8 چه به موقع!! چقدر این بشر خوشتیپه،چقدرم دلخوره از اون اخم تو صورتش معلومه!!
    آیرین لال بشی ایشالا،حرف بود به پسر مردم زدی؟ چیکارت داشت مگه بدبخت؟ خوبه حالا کارنامه درخشان تورو جوری به رخت میکشید که آب بشی بری تو زمین؟!
    البته اون دوتا پسری که قبل آرمین بودن به صورت مجازی باهاشون حرف میزدم،فقط آرمین حضوری بود که مرده شورشو ببرن،بعد از 6 ماه دوستی گفت دختر خالشو میخواد.ده بارم بیشتر ندیدمش،تو این ده بار حرفای عاشقانه زیاد زد ولی نباید به اون کثافت دل میبستم،بدجوریم وابستش شدم جوری که هنوز عکسش رو صفحه گوشیمه اما آرشام....این بشر اگه نخوای هم سمتش کشیده میشی،اولین پسریه که انقدر زود بهش اعتماد کردم،ولی با اون حرفایی که ازم شنید...الهی خفه شی آیرین!!!
    تو همین گیر و دار خوددرگیری و خود لعنتی بودم که خودمو جمع کردم و بهش سلام کردم،سرحال و با لبخند
    من: سلام رئیس.
    اگه جلوی کارمنداش آرشام صداش میکردم هم زشت بود هم حجلم دم خونمون بود!! ای خدا باز کن اون اخماتو!
    آرشام: سلام خانوم پارسا.
    رفت تو دفترش و منم نشستم روی صندلیم،یکی،دو دیقه بعد زنگ زد.
    آرشام: خانوم پارسا یه قهوه برای من بیارین،بدون شیر و شکر،تلخ باشه مرسی.
    من: چشم رئیس.
    از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه شرکت تا دستور آقامونو انجام بدم،چی گفتی آیرین؟! آقامون؟! خفه شو این حرفا به تو نیومده اونم با کی؟ با کسی که حتی بدش میاد دستت بهش بخوره،پس ببند مرسی! نگاه کن تورو خدا یه فسقل وجدان چجوری مارو خفه میکنه.
    قهوشو ریختم و رفتم سمت دفترش و در زدم.
    آرشام: بفرمایید
    رفتم داخل و فنجونشو گذاشتم روی میزش.اصلا نگاهمم نکرد،حقته آیرین جون حقته، بکش...
    برای اینکه یه نیم نگاه بهم بندازه گفتم
    من: بفرمایید آقای رئیس،با من کار دیگه ای ندارید؟
    بدون اینکه نگام کنه گفت
    آرشام: چرا باید یه قراردادی امضا بشه پس...
    یه قرارداد گذاشت جلومو گفت
    آرشام: امضاش کنید من قبلا امضا کردم.
    یه خودکار از روی میزش برداشتم و قرارداد رو امضا کردم،بازم نگام نکرد ولی خیلی جدی گفت
    آرشام: یه نگاهی به پرونده ها بندازین دستتون بیاد که کار ما اینجا چیه،در ضمن...
    سرشو آورد بالا و با اخم نگام کرد و گفت
    آرشام: شما زبان بلدین؟
    نه پس تو بلدی فقط! جرئت داری اینو بگو،عوض اون حرفم گفتم
    من: بله بلدم چطور؟
    آرشام: آخه شرکت ما شرکت صاداتی هم هست گفتم اگه بلد نیستین باید مترجم بگیرم.
    برو عمه نداشتتو مسخره کن،مترجمم واسه خودت بگیر!! مردی اینو بگو از اون جایی که زنم گفتم
    من: نه لازم به مترجم نیست
    با یه قیافه ی حق به جانب و اعصاب خورد از دست اخماش گفتم
    من: میتونم برم؟
    آرشام: یه لحظه...پس مترجم شرکت هم حساب میشین..
    با بی حوصلگی تمام گفتم
    من: خب؟!
    آرشام: من نیازی به مترجم ندارم ولی هستن کسایی که به مترجم نیاز داشته باشن باید کمکشون کنین.
    چه پزیم میده حالا،خیلی کوتاه گفتم
    من: چشم رئیس.
    آرشام: خب میتونین تشریفتونو ببرین.
    دق و دلیتو خالی کردی؟ اول صبحی حالمو گرفتی خوب شد؟ داشتم میرفتم سمت در که گفتم
    من: با اجازه.
    رفتم و پشت میزم نشستم.یه دو ساعتی میشد که داشتم با پرونده ها ورمیرفتم که یکدفعه تلفن روی میز زنگ خورد،گوشیرو برداشتم که رئیس اخمومون گفت
    آرشام: خانوم پارسا آماده بشید،باید بریم جایی.
    من: چشم.
    گوشیرو گذاشتم و یکم سر و وضعمو مرتب کردم. رفتم سمت دفترش و در زدم و داخل شدم و روبه روش ایستادم و گفتم
    من: کجا باید بریم رئیس.
    آرشام: یه قرار کاریه،باید بریم ملاقات کسی،شماهم باید اونجا باشین که اگه لازم شد اطلاعاتو بنویسید.
    نمردم و میرزا بنویس آقا هم شدم! خیلی حرصم گرفته بود ولی به هر حال منشیش بودم،گفتم
    من: بله،بریم؟
    آرشام: بریم.
    رفتیم و سوار ماشینش شدیم،بوی عطرش تو ماشین بیشتر بود،یه نفس عمیق کشیدم که ریه هام حال بیان!
    من اصلا سر آرمین این جوری نبودم،یا حضرت عباس،چم شده؟! وابسته این بشر نشم صلوات!!
    ساکت بود و داشت با سرعت زیاد رانندگی میکرد.
    میخواستم از دلش دربیارم،دیروز خیلی ضایع حرف زده بودم،حرف ناحقم زده بودم.دلو به دریا زدمو گفتم
    من: آرشام میشه چند لحظه باهات حرف بزنم؟
    همونطور که با اخم خیره به خیابون بود گفت
    آرشام: میشنوم
    من: نمیشه دلخوریو بزاری کنار؟
    یه نگاه چپ چپکی بهم انداخت و گفت
    آرشام: دلخور نیستم.
    من: دروغ نگو،جون آیرین ببخش،نمیخوام از دستم ناراحت باشی.
    به حالت زمزمه گفتم
    من: آخه هومم شد جواب؟
    آرشام: اولا شنیدم چی گفتی،دوما ناراحت نیستم،نمیخوام رفتاری داشته باشم که فکر کنی دارم مختو میزنم!
    با دلخوری و حق به جانبی گفتم
    من: جون منم که این وسط مو!
    با گوشیم که تو دستم بود میخواستم ساعتو ببینم که یکدفعه صدای دندونای آرشامو شنیدم،بعدشم گفت
    آرشام: با این که ولت کرده هنوزم عکسش رو صفحه گوشیته؟
    من: اون منو دوست نداشت،من که دوسش داشتم،سختمه فراموشش کنم هنوز یک هفته هم نشده.
    آرشام: آهان باشه.
    سرعتشو بیشتر کرد و دم به دیقه هم دستشو میکشید گوشه لبش!! این چش شد؟! همینو کم داشتیم.
    من: چته؟ چرا عصبانی میشی؟ آرشام چرا حس میکنم حرفتو میخوری؟
    یکبار دیگه دستشو کشید گوشه لبش و گفت
    آرشام: نه حرفی ندارم بزنم.
    من: پس چیشده؟
    خیلی خشک جواب داد
    آرشام: هیچی
    من: مطمئن باشم به خاطر من نیست؟
    پوزخندی زد و گفت
    آرشام: چرا باید به خاطر تو باشه؟!
    من: آخه از دیروز تا حالا باهام سرسنگینی!
    اخم غلیظی کرد و گفت
    آرشام: گفتم که نمیخوام بد برداشت کنی که دارم مختو میزنم.
    دیگه داغ کردم.حالا هی این حرف مفت منو به روم بیار باشه؟؟!! یکدفعه گفتم
    من: آرشام بس کن حالا من یه چیزی گفتم
    اونم داغ کرده بود،عصبانی و با داد گفت
    آرشام: چیو بس کنم؟ هان؟ من یکبا اومدم مهربون باشم،با یه دختر خوب برخورد کنم اما تو فکر کردی دارم مختو میزنم.تصمیم گرفتم همون آدم بداخلاقه باشم که بد برداشت نشه.
    من: قبل از اینکه این حرفو بزنم بهت گفتم یکم مهربون باش گفتی مهربونی بهت نمیاد،وقتی دیروزت با روز اولت فرق میکنه چه انتظاری از "برداشت" من داری؟!
    برداشتو با یه لحن خاص گفتم.بس که برداشت برداشت میکرد.اونم نه گذاشت نه برداشت گفت
    آرشام: شاید من یه مشکلی داشته باشم،اعصابم خورد باشه واسه همون فرق داشته باشم،بعد تو حتما باید فکر کنی داشتم مختو میزدم؟! فکر نکردی اگه بخوام مختو بزنم و بلایی سرت بیارم،نمیارمت سرکار،نمیبرمت خونم،میبرمت هتل،کارم که تموم شد ولت میکنم.
    من: چرا منو درک نمیکنی؟ با اون حال بدم یه چیزی گفتم توهم به دل گرفتی.
    گریم گرفت و با بغض گفتم
    من: اصلا باید همین روز اول کاری استعفا بدم اگه من نباشم انقدر کنارم اذیت نمیشی.
    آرشام: آیرین بس کن پیاده شو رسیدیم.
    من: آخه صورتتو ببین،لبت پوست انداخت تقصیر منه دیگه توهم بدجور به دل گرفتی دیگه.
    از ماشین پیاده شدم.عوض اینکه از دلش دربیاد کلافه هم شده بود چون دوباره دستشو کشید گوشه لبش و گفت
    آرشام: راه بیا هیچی نگو.
    خیلی مظلومانه نگاهش کردم و گفتم
    من: تو برو جلو منم پشت سرت میام.
    بدون حرف راه افتاد،منم پشت سرش. از موقعی که رسیدیم اونجا یه حس بدی داشتم، مخصوصا وقتی رسیدیم پیش صاحبش.
    آرشام: سلام.
    مرد: سلام آرشام جان خوبی؟
    بعد با یه لبخند و نگاه خورنده روبه من گفت
    مرد: معرفی نمیکنی؟
    آرشامم خیلی جدی و خشک و با اخم جوابشو داد
    آرشام: همکارم خانوم پارسا،دوست دخترم نیست اونجوری نگاه نکن.
    مرده لبخندی زد و گفت
    مرد: میدونستم تو تمایلی به خانوما نداری و این عجیبه که یه آدم مثل تو که 30 سالشه و همه چیز داره علاقه ای به ایجاد رابـ ـطه با دخترا نداشته باشه!!
    این چی میگه؟! یعنی چی که تمایل نداره؟ این مثلا قراره کاریه؟ نگام هی بین جفتشون رد و بدل میشد که بالاخره گفتم
    من: سلام
    جوابمو با خنده ترسناک و همون نگاه هیز داد.
    مرد: سلام خانوم جوان!
    بعدم دستشو آورد جلو،جوری ترسیده بودم که منی که فقط تا حالا به آرمین دست داده بودم میخواستم به اینم دست بدم.دستمو بردم جلو که یکدفعه نگاه غضب آلود آرشام نگهم داشت! دستمو آوردم عقب. آرشام آروم گفت
    آرشام: میخواستی با این عوضی دست بدی؟
    من: آرشام میترسم ازش،نگاهش یه جوریه.اینجا چخبره؟ این که داره با نگاهش منو میخوره!
    یکدفعه بازوشو گرفتم ولی چون خوشش نمیومد سریع ولش کردم.الانه که بکوبونه تو دهنم!! آرشام غلط کردم!! خدایا خودت نجاتم بده!! چشمامو بستم و منتظر واکنش آرشام بودم که یهو یه احساس آرامش عجیب سر تا پامو گرفت،آرشام دستمو گرفته بود!!! متعجب برگشتم طرفش اما اون بدون اینکه نگام کنه یا اخماش باز بشه فشار خفیفی به دستم آورد،من این فشارو واسه خودم اینجوری تعبیر کردم((نترس آیرین،من کنارتم!))
    لبخندی زدم و با اشاره اون مرده روی مبل دونفره که پشت سرمون بود نشستیم،بدون اینکه دستمو ول کنه! دیگه نمیترسیدم چون الان حامی من آرشام بود!
    مرده نگاهش رفت رو دستامون،دست بردارم نیست عوضی!!
    مرد: خب چخبرا؟ کار و بار چطوره؟
    آرشام: هیچی،خبری نیست،تو قرار بود کارارو اوکی کنی.
    مرد: اون که اوکیه اینارو ببین.
    چنتا برگه گرفت سمت آرشام،آرشامم بدون اینکه نگاهی بهشون بندازه برگه هارو گرفت و گذاشت کنارش.
    مرده: نگاشون نمیکنی؟
    آرشام: لازم نیست.
    آروم کنار گوش آرشام گفتم
    من: آرشام نمیگی این کیه؟
    آرشام: سیاوش کامفر،همکارم،یه جورایی استاد سابقم!
    اون مرده که حالا فهمیدم اسمش سیاوشه گفت
    سیاوش: خب مشکلی نیست،میتونی انجامش بدی؟
    آرشام: تا حالا دیدی من کاریو نتونم انجام بدم؟!
    سیاوش که خندش گرفته بود گفت
    سیاوش: نه معلومه چون من رئیستم!
    هرچی میگذشت بیشتر گیج میشدم.این سیاوشم که جز مسخره کردن آرشام و خوردن من کار دیگه ای نداشت!
    انگار آرشام از حرفش خیلی عصبانی شد چون یکدفعه با صدای بلندی گفت
    آرشام: چی؟! رئیس؟! تو یه مدت فقط استادم بودی همین و بس وگرنه یادت نره که من از هیچ کس دستور نمیگیرم.کارت تموم شد؟
    سیاوش که دیگه از اون خنده اولش خبری نبود گفت
    سیاوش: آره میتونیم بریم یه چیزی بخوریم.
    آرشام: باید بریم.
    بلند شد که منم به تبعیت ازش بلند شدم،سیاوشم بلند شد و گفت
    سیاوش: خانوم شما مارو تحویل نگرفتیا.
    آرشام اخم غلیظی کرده بود و زل زده بود به سیاوش.دوباره بازوی سیاوش رو گرفتم و بهش گفتم
    من: نمیشه زودتر راه بیوفتیم؟
    از کارا و نگاه های سیاوش و جو اونجا کلافه شده بودم.آروم به آرشام گفتم
    من: امیدوارم دفعه آخری باشه که منو میاری اینجا.
    خیلی خونسرد رو به سیاوش گفتم
    من: دلیلی واسه تحویل گرفتن نمیبینم!
    سیاوشم خیلی ترسناک و چندش آور خندید و گفت
    سیاوش: آرشام کسایی که باهاشون کار میکنی هم مثل خودت اعصاب ندارنا!
    آرشام خیلی خشک جوابشو داد
    آرشام: مشکلی داری؟
    سیاوش: من با تو حرفی ندارم!
    دباره به من نگاه کرد و در کمال پررویی گفت
    سیاوش: افتخار میدین تو شرکتم ملاقاتتون کنم بانو!!
    منم این سری قاطع و محکم جوابشو دادم.
    من: نخیر!
    روبه آرشامم با همون لحن ادامه دادم.
    من: بریم!
    خودم راه افتادم سمت ماشین آرشام ولی شنیدم که به سیاوش گفت
    آرشام: خوردی سیاوش جان؟!
    بعدم از صدای قدماش فهمیدم داره دنبالم میاد که یکدفعه گفت
    آرشام: خوب کاری کردی اونطوری جوابشو دادی!
    ایستادم و برگشتم سمتش،هنوزم اخماش توهم بود.گفتم
    من:آرشام...
    آرشام: بله؟
    من: هیچی بریم.
    بعدم قدمامو تندتر کردم و به ماشینش تکیه دادم تا برسه که گفت
    آرشام: آیرین حرفتو نخور چیشده؟
    من: آخه میخوام سوال بپرسم ولی گفتم دخالت نکنم تو کارات.
    دیگه بهم رسیده بود،دستشو کنار سرم گذاشت روی ماشین و اومد جلو و گفت
    آرشام: بپرس.
    منم که ترسیده بودم سرمو چسبوندم به ماشین و گفتم
    من: مطمئنی که کارت فقط قطعات کامپیوتره و این یه قراره کاری بود؟!
    آرشام: آره مگه تو شک داری؟!
    من: من...من نه فقط....فقط این آقائه خیلی ترسناک بود.
    از لحنم خندش گرفت و اون اخم جذابش جاشو داد به یه خنده جذاب،دستشو برداشت و گفت
    آرشام: خدایی عین بچه ها میمونی!سوار شو بریم،سوال داشتی تو راه بپرس!
    سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم که من یه قسمت کوچیک از سوالامو به صورت رگباری و یه نفس پرسیدم
    من: آرشام چرا اون آقائه راجع به تو این جوری حرف زد؟ مگه نگفتی رئیس خودتی؟ سیاوش استاد چیت بوده؟ چرا بهم اونجوری نگاه میکرد؟ بار اولش بود که منو میدید ولی چرا انقدر زود پسر خاله شد؟!
    آرشام یهو پرید وسط حرفمو گفت
    آرشام: یه نفس بگیر
    من: راست میگی.
    بعدشم یه نفس عمیق کشیدم که با قیافه خندون آرشام روبه رو شدم.
    من: چرا میخندی خب سوال دارم!
    آرشام: خب دونه دونه بپرس جواب بگیر.
    من: آرشام چرا سیاوش در مورد تو اونجوری حرف زد؟ مگه خودت رئیس نیستی؟
    آرشام: خب معلومه من رئیسم،شک داشتی؟ بعدشم مگه چجوری گفت؟
    حرف سیاوش رو واسش بازگو کردم
    من: یعنی چی که یه پسر 30 ساله علاقه ای به رابـ ـطه با دخترا نداره؟ سیاوش استاد چیته؟
    آرشام: منظورش این بود که رابـ ـطه من با دخترا فقط کاریه نه بیشتر! استاد...چجوری بگم...12 سال پیش راه و رسم کارو بهم یاد داده.
    من: چرا بهم اونجوری نگاه میکرد؟ بار اولی بود که منو میدید ولی چرا انقدر زود خودمونی شد؟
    آرشام تک خنده ای کرد و گفت
    آرشام: این جناب کامفر عادتشه همیشه به دخترا مثل یه جنس نگاه میکنه و پسر خاله میشه!
    با عصبانیت گفتم
    من: بد عادتی داره!
    دیگه چیزی نگفتم بعد یاد آرامشی که آرشام بهم داده بود افتادم و یهو گفتم
    من: ممنون که جلوی نگاه های هیز اون آرومم کردی!
    آرشامم یه لبخند جذاب زد و گفت
    آرشام: خواهش میکنم.
    خودمم دیگه حرفی نزدم و بیرونو نگاه کردم.به شرکت که رسیدیم گفت
    آرشام: در مورد قرار امروز با هیچ کدوم از کارمندا حرف نزن!
    من: چشم رئیس!
    آرشام: آیرین اگه خود سیاوش یا از طرف سیاوش باهات تماس گرفتن،بیا پیش من جواب بده.
    من: باشه،من دیگه میرم سراغ کارام آقای رئیس!
    آرشام خندش گرفت،خوبه والا دلقک آقا هم شدیم!
    آرشام: باشه برو!
    خودمم خندم گرفت از این تغییر یهویی!
    من: جلو کارمندا آرشام صدات کنم چیکار میکنی؟
    آرشام: میکشمت!!!
    یه خنده شیطنت آمیز کردم و گفتم
    من: امتحان میکنیم.
    آرشام: باشه پس عواقبشم خودت بپذیر!
    بیخیال گفتم
    من: میپذیرم،مگه غیر از کشتن چیز دیگه ای هم هست؟
    بهش چشمک زدم که آرشام گفت
    آرشام: آره،میرسی دست سیاوش!!!
    میدونستم شوخی میکنه اما بازم از ترس خشکم زد و گفتم
    من: آرشام میشه دیگه منو اونجا نبری؟
    پوزخندی زد و گفت
    آرشام: بستگی به خودت داره!
    منم خندیدم و گفتم
    من: من از امتحانم نمیگذرم!!
    آرشام: باشه!!!
    بالاخره بعد از کلی کل کل و شوخی وارد شرکت شدیم و آرشامم رفت تو دفترش. بزارید خودمو دوباره براتون معرفی کنم،کرم خاکی 22 ساله،میخوام آرشامو اذیت کنم! ولی ای کاش نمیکردم چون همون اول سوتی دادم! تا درو بست دوییدم و درو باز کردم و داد زدم
    من: آرمیــــــــــــــن....امممم چیزه یعنی همون آرشام...
    آرشامو آروم گفتم وگرنه منو میکشت!
    اوه اوه یکدفعه برگشت و یه دستشو گذاشت پشت سرم یه دستشم گذاشت جلوی دهنم بعدم چسبوندم به در بسته دفترش!! نفسم بند اومد!!! آرشام با لحن تهدیدآمیزی گفت
    آرشام: چیزی گفتی؟!
    سرمو به سختی تکون دادم،اومدم حرف بزنم این صدا دراومد!!!
    من: اوهوم!
    دستشو از جلوی دهنم برداشت ولی اون یکی دستش هنوز پشت سرم بود،با حالت عصبی گفت
    آرشام: چی گفتی؟
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم
    من:آرمـــ....آرشام...من که آروم گفتم
    بعدش سرمو انداختم پایین.آرشامم با صدای خشداری که برام عجیب بود گفت
    آرشام: یه سوال،اگه الان بلایی سرت بیارم چی میشه؟
    یه دفعه سرمو آوردم بالا و زل زدم به چشمای جذابش،چشماش یه حالت خاصی داشت درسته غرور توشون بیداد میکرد اما یه حس عجیب دیگه داشت که من درکش نمیکردم!!
    این همه نزدیکی به آرشام واسم خوشایند بود!!! عطرش مـسـ*ـت کننده ترین بویی بود که تاحالا به مشامم خورده بود!! با صدای خیلی آرومی گفتم
    من: هیچی!
    سرشو آورد جلو و به لبام خیره شد!! این چشه؟! این کارا از آرشام بعیده ها!! با همون صدا و لحن قبلی گفت
    آرشام: مطمئنی؟!
    یکم ذهنمو متمرکز کردم و گفتم
    من: منظورم اینه که کسی متوجه نمیشه ولی من اجازه نمیدم!
    زل زد به چشمام و گفت
    آرشام: چرا؟!
    برای اینکه جو بینمون رو عوض کنم لبخند مصنوعی زدم و گفتم
    من: داری خطرناک میشیا،الان یکی میاد تو.بعدشم چرا باید اجازه بدم؟!
    آرشام اومد جلوتر و صورتشو نزدیک صورتم کرد.ای خدا این چشه؟! آروم گفت
    آرشام: من نمیخوام کاری بکنم،فقط میخواستم ببینم چه جور دختری هستی وا میدی یا نه!!!
    بعدشم رفت عقب و ادامه داد
    آرشام: حالام میتونی بری!
    از این کارش دلخور شدم.مگه از من چی دیده بود؟ یه اخمی کردم و گفتم
    من: یعنی منو نشناختی؟
    آرشام: چرا ولی میخواستم مطمئن بشم!
    با لحنی که کاملا دلخوریمو نشون میداد گفتم
    من: باشه،من رفتم آقای رئیس!
    خواستم برم که دستمو گرفت و گفت
    آرشام: آیرین...
    اون لحظه خیلی مظلوم شده بود،ولی هنوز یکم دلخور بودم.
    من: بله؟ آهان باید مودب باشم!
    یه چشمک زدم و گفتم
    من: جانم...
    آرشام: ازم ناراحتی؟
    من: یه ذره،توچی؟ هنوزم دلخوری؟
    آرشام: اهل معذرت خواهی نیستم اما...
    حرفشو نیمه تموم گذاشت.اون حالت از آرشام بعید بود،هم مظلوم بشه هم بعد از اون همه اخم و دلخوری ناراحتی منم براش مهم باشه.
    من: اما؟ جوابمو ندادیا هنوزم دلخوری؟
    یه لحظه نگران شدم،اون یکی دستمو روی دستش که دستم توش بود گذاشتم و گفتم
    من: چیزی شده؟
    آرشام: نه چیزی نشده دیگه ام دلخور نیستم،میتونی بری!
    خوش حال شدم که دلخور نیست گفتم
    من: پس مهربون میشی عمو؟ اما هم بقیشو نگفتیا.
    آرشام: ولش کن مهم نیست.
    منم عین بچه ها گفتم
    من: بگو دیگه بگووووو.....
    آرشام: میخواستم عذرخواهی کنم که منصرف شدم!
    من: پس نمیبخشمت چون اون سری خیلی معذرت خواهی کردم!
    آرشام: باورت میشه تا حالا معذرت خواهی نکردم؟!
    از حرفش تعجب کردم و گفتم
    من: پس این دفعه رو معذرت خواهی کن یاد بگیری بگو!
    آرشام: نمیتونم آیرین گیر نده!
    من: باشه آقا ناظم با اجازه!
    دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و خواستم برم که فکر کنم عصبانی شد چون گفت
    آرشام: ای بابا خب ببخشید!
    برگشتم سمتشو آروم گفتم
    من: بخشیده بودم حق میدم امتحانم کنی!
    با دست بهش اشاره کردم و گفتم
    من: هرچی باشه آبدارچی ای گفتن!
    یهو جو دادم و گفتم
    من: الانم از اتاقم برو بیرون!
    بهش چشمک زدم،بعدش یه چیزی گفت که خیلی جا خوردم!
    آرشام: میدونستی خیلی از اولین هارو با تو تجربه کردم؟!
    من: مثلا چیا؟؟!!
    خسته شده بودم بس که رو پا ایستادم و گفتم
    من: وای خدا پام درد گرفت
    آرشام: بشین خب!! مثلا همین عذر خواهی کردن،دعوت کردن از یه دختر واسه شام، نگران شدنم برای یه دختر،بردن یه دختر به خونم،حتی بغـ*ـل کردن یه دختر!!!!
    رفتم سمت مبل و گفتم
    من: همش بار اولت بود؟! راست میگی؟!
    نشستم رو مبل و مثل بچه ها گفتم
    من: آخیش....
    آرشام: آره بار اولم بود.
    نمیدونم چرا داشت اعتراف میکرد،امروز خیلی رفتارش فرق کرده.
    من: چه باحال! منم بار اولم بود رفتم رو هوا،یا حتی رفتم خونه یه پسر.
    منم بهش اعتراف کردم خداییم راستشو گفتم چون همه قرارم با آرمین بیرون بود.خدایا دارم بیشتر جذب آرشام میشم،همه چیزش حتی اخم کردناش هم جذابه!!!
    یعنی اونم اینطوری هست که جذب من بشه؟!
    وسط فکرم گفت
    آرشام: آهان...
    گوشیم زنگ خورد شمارش آشنا نبود،به آرشام گفتم
    من: آرشام نا آشناس جواب بدم؟
    آرشام اومد رو به روم نشست و گفت
    آرشام: آره،بزن رو اسپیکر!
    به حرفش گوش کردم و جواب دادم.
    من: بله بفرمایید.
    یه مرد پشت خط بود که گفت
    مرد: سلام خانوم خانوما!!!
    آرشام یکدفعه اخماش جمع شد و فکشم منقبض شد،هنوز اون مرد رو نشناخته بودم گفتم
    من: ببخشید شما؟
    مرد: سیاوشم خوشگله!!
    من: کاری دارید که به رئیسم بگم؟
    ترسیده بودم ولی بهتر بود سیاوش نفهمه،هی داشت پسرخاله تر میشد!!!
    سیاوش: نه عزیزم با خودت کار دارم!
    آرشام بلند شد و عصبی شروع کرد توی اتاق قدم زدن،منم به سیاوش گفتم
    من: ولی من با شما کاری ندارم.
    سیاوش: من کارت دارم تو که نمیدونی چقدر خواستنی هستی!!
    دیگه قاطی کردم و با لحن تندی گفتم
    من: میشه خواهش کنم دیگه مزاحم نشید؟
    سیاوشم با پررویی تمام گفت
    سیاوش: من میخوام باهات وقت بگذرونم بده؟
    خواستم یه جواب دندون شکن بدم که آرشام به سمتم خیز برداشت و گوشیو از دستم کشید و از اسپیکر خارجش کرد و خودش شروع کرد به حرف زدن.
    آرشام: چی میگی تو؟......نه دوست دخترم نیست ولی فرق داره واسم......مزاحمش نشو سیاوش منو میشناسی واست بد میشه!!!!
    بعدم گوشیو قطع کرد و بدون معطلی با مشت زد تو دیوار!! خیلی نگران شدم گفتم دستش حتما شکست!! خیلی عصبانی بود اینو از نفسای تندش میفهمیدم!!
    سیاوش چی بهش گفته بود معلوم نبود ولی خیلی عصبانیش کرده بود.ترسمم بیشتر شده بود،دوییدم سمتش و گفتم
    من: آرشام نکن توروخدا....
    گریم گرفت بهش گفتم
    من: اگه امشب زنگ بزنه جواب بابامو چی بدم؟بابام منو میکشه آرشام
    راستم گفتم چون اگه شب تو خونه مزاحمم میشد بابام کلی داد و قال راه مینداخت،رو اینجور مسائل بدجور حساس بود،گریم بیشتر شد.
    آرشام: دیگه زنگ نمیزنه،نگران نباش.
    من: مطمئنی؟ آرشام من اصلا بهش شماره ندادم،این از کجا شمارمو گیر آورده؟
    یهو یاد دستش افتادم و بهش گفتم
    من: دستتو ببینم.
    دستشو گرفتم تو دستم و نگاه کردم،دستش قرمز قرمز شده بود روی استخون انگشتشم آثار کبودی دیده میشد!!!
    من: هـــــیـــــــــن......این که هم قرمز شده هم کبود شده،آرشام دیگه نزنیا.
    آرشام: میدونم تو شماره ندادی خودش پیدا کرده! ولش کن دستم عادت داره به ضربه خوردن!
    دستشو از تو دستم درآورد،بعد برد پشت کمرش و دوباره آورد کنار بدنش!!! وا...این چه کاری بود؟! امروز چند دفعه مشکوک زده ها!!! سیاوش و کاراش،اعترافاش،
    حرفای سیاوش،الانم معلوم نیست چیکار کرد.
    با یه قیافه مظلوم گفتم
    من: قول میدی دیگه نزنی؟
    یکدفعه شیطون شدم و گفتم
    من: چیکار کردی ناقلا؟؟!!
    یه چشمک زدم،آرشام گفت
    آرشام: قول نمیدم چون عصبانی بشم همینه!! هیچی!
    با ترس و بغض گفتم
    من: اگه دوباره زنگ زد چیکار کنم؟فکر نکنم به راحتی ازم بگذره!
    دوباره زدم تو خط شیطنت و گفتم
    من: باید برم تو کار یه my friend!
    آرشام: زنگ نمیزنه،نترس!
    بعدشم با حرص گفت
    آرشام: my friend؟! چرا؟
    من: دلم غیرتی شدن میخواد! البته دوست پسرو همین جوری گفتم بیخیال.
    آرشام: هه....غیرتی شدن؟! باشه خب برو سرکارت دیگه.
    نمیدونم چرا ولی میخواستم بیشتر پیشش بمونم و باهم حرف بزنیم.آرشام یکدفعه به شوخی گفت
    آرشام: خجالت نمیکشی دم به دیقه تو اتاق رئیستی؟!
    نمیدونم چرا ولی خودمو لو دادم و حرف دلمو زدم،با دلخوری گفتم
    من: دوست دارم بمونم نمیخوای؟
    آرشام یه جور خاصی نگام کرد و گفت
    آرشام: من که میخوام ولی پشتت حرف درنیارن؟؟
    اخمی کردم و گفتم
    من: غلط کردن،اونا گـ ـناه خودشونو زیاد میکنن،اگه ناراحتی برم؟
    آرشام: من ناراحت نیستم،به فکر خودتم همین.
    یکم فکر کردم دیدم بیراهم نمیگه،برخلاف خواسته قلبیم بیخیال موندن شدم و گفتم
    من: پس بعدا باهم حرف میزنیم.
    آرشام: باشه برو.
    از جام بلند شدم و رفتم بیرون و نشستم پشت میزم.چشمامو بستم و یکم افکارمو جمع و جور کردم اما ذهنم همش میرفت سمت دوتا چشم جذاب با همون حالتای خاص و خواستنیش!
    چشمامو باز کردم و سرمو تکون دادم که از فکرش بیرون بیام اما نمیشد به خاطر همین به چنتا پرونده نگاه انداختم تا سرم گرم چیز دیگه ای بشه و به آرشام فکر نکنم.
    از بعضیاشون سر درنیاوردم و گذاشتمشون کنار،بعد از حدود یکی،دو ساعت بلند شدم که برم از آرشام سوال کنم اما دروغ چرا سوال بهونه بود میخواستم پیشش باشم!!!
    بدون در زدن درو باز کردم و همونطور که نگاهم به پرونده های توی دستم بود رفتم داخل.
    من: آقای رئیس....
    سرمو آوردم بالا که دیدم آرشام پشت میزش نشسته و داره با یه اسلحه ور میره!!!
    آرشام....اس...اسلحه داره؟! نکنه...نکنه خلافکاره؟!....فکر کنم برم بهتر باشه،تازه فکر کردم میتونم روش حساب کنم اما الان....با دیدن این اسلحه....
    ادامه دارد.....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی،قبل از نوشتن پست بعدی میخواستم یه توضیح مختصر بدم.
    درسته عشق آرشام و آیرین خیلی زود پا گرفت اما اتفاقاتی که بعدش میوفته رمان رو جذاب میکنه.و یه چیز دیگه اینکه توی این پست یکم خودمونی شدن چون تازه بهم عشقشونو اعتراف کردن،تو بقیه پستا اینحوری نیست! امیدوارم لـ*ـذت ببرید. ^_^
    ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت چهارم
    [ آرشام ]
    از دست حرفای سیاوش اعصابم خورد بود،خیلی!!! حرومزاده میگه یه لعبتی گیر آوردم میخوام ازش استفاده کنم!!! مرد نیستم اگه بذارم دست سیاوش به آیرین برسه!!
    واسه این اعصاب داغونم ور رفتن با اسلحم خوب بود،آرومم میکرد.
    یاده اولین اسلحم افتادم،یه کلت کمری مشکی که اسم من روش حک شده بود!! کادو از طرف "پدرم"!!! بنده خدا فکر میکرد قراره بشم همکاره خودش تا سیاوش رو زمین بزنیم ولی....
    من از اون اسلحه فقط یکبار استفاده کردم،البته هنوز دارمش ولی دیگه دست بهش نزدم و اما این یکی اسلحه رو خودم خریدم،زیادی خاص بود.از این مدل کلا یک دونه تو کل ایران بود!!! یه کلت نقره ای_طلایی که خیلی خوش دست بود و تا حالا جون خیلیارو گرفته بود....تو فکر آمار آدمایی که کشته بودم سیر میکردم که در بی هوا باز شد و آیرین اومد تو....
    آیرین: آقای رئیس....
    نگاهش که رفت روی اسلحه تو دستم خشکش زد و ساکت شد.
    منم در کمال خونسردی گفتم
    من: بله؟
    اگه یک درصد دستپاچه میشدم خودمو لو داده بودم،برای همین سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم!
    آیرین: یه لحظه باهاتون کار داشتم ولی اگه کار دارید....
    نگاهش دوباره میخ اسلحه تو دستم شد!
    آیرین: برم بهتره!
    من: چرا اینطوری شدی؟
    بعدم از پشت میزم بلند شدم و همونطور که میرفتم سمت آیرین اسلحمو گذاشتم پشت کمرم.
    آیرین: آرشام همیشه همراهته؟!
    من: آره چطور؟
    آیرین: چرا؟ پس بگو چرا سیاوش انقد خطرناکه....
    باید ذهنشو منحرف میکردم برای همین گفتم
    من: به سیاوش چه ربطی داره؟
    با لکنت گفت
    آیرین: آخه....شک کردم که تو...
    با اخم و سوالی نگاهش کردم و گفتم
    من: که من؟!
    آیرین: که تو...تو خلافکاری؟
    یه پوزخند زدم و گفتم
    من: نه،چرا این فکرو کردی؟
    آیرین: پس چرا اسلحه همراهته؟ نکنه همدمه!
    بعدم خندید،خب خدارو شکر یکم فضا تلطیف شد!!! منم طبق معمول که در مواقع کاری به آیرین دروغ میگم،دروغ گفتم
    من: واسه امنیت همین! نه همدم نیست!
    آیرین: امنیت؟ مگه تو خطری؟
    تو ذهنم گفتم:(( هه...خطر؟! من خوده خطرم دختر!!!))
    من: نه کلی گفتم!
    آیرین: آهان...
    بعدم عین دختر بچه های مظلوم سرشو انداخت پایین،با خنده گفتم
    من: تو سرت پره سواله نه؟؟!!
    آیرین: اوهوم....ولی جرات ندارم بپرسم،توهم خطرناک شدی دیگه!
    با بی حوصلگی و به حالت عصبی گفتم
    من: بپرس،نترس نمیکشمت!!!
    آیرین که یکم رنگش پریده بود گفت
    آیرین: هرکاری از دستت برمیاد،کاری نیست که نتونی انجام بدی،به سیاوشم گفتی ازت بعید نیست!!
    عصبی شدم و رفتم نزدیکش و گفتم
    من: ازم میترسی؟
    آیرین: از این به بعد...آره..
    اسلحمو درآوردم و با تن صدای نسبتا بلندی گفتم
    من: به خاطره این؟؟؟
    آیرین: هم این هم از وقتی سیاوش و دیدم!
    با نا امیدی گفتم
    من: یعنی هنوز منو نشناختی؟
    آیرین: نه...آرشام اصلانی بودی دیگه؟
    عصبی شدم،ولوم صدام دست خودم نبود،با داد بلندی گفتم
    من: آیرین....
    عصبانیت صدام کاملا مشهود بود،نفسای سریع میکشیدم و ضربان قلبم بالا رفته بود!
    آیرین بدون توجه به عصبانیت من گفت
    آیرین: مثل اینکه باید برم،اسلحه ام که داری،دیگه هیچی.
    بعدشم بلند شد و با لرزش محسوس دستاش رفت سمت در که با داد من سر جاش ایستاد اما پشتش به من بود.
    من: وایسا...
    بعد با صدای آرومی ادامه دادم،صدام آروم بود اما لحن عصبی و قاطع خودمو داشتم
    من: واقعا ازم میترسی؟
    روشو کرد سمت منو با لبخند گفت
    آیرین: نه چون تاحالا که مراقبم بودی،کاریم نداشتی،هرچی نباشه آقا ناظمی گفتن!!
    خوش حال شدم اما میخواستم امتحانش کنم،بدونم اگه تو شرایط مرگ و زندگی قرار بگیره میترسه یا بازم به روش نمیاره،برای همین گفتم
    من: حتی اگه سر این بیاد روی شقیقت؟
    به اسلحم اشاره کردم.
    آیرین: اون موقع جیغ میزنم و میگم تو جراتشو نداری!
    بعدم به شوخی خودش خندید!
    من: مطمئنی؟
    آیرین: اوهوم!
    من: خودت خواستی!
    بعدم خیلی ناگهانی از پشت بغلش کردم و اسلحمو گذاشتم روی سرش!!! اصلا قصد آسیب رسوندن یا ترسوندنش رو نداشتم فقط میخواستم امتحانش کنم!
    از این همه نزدیکی به آیرین حالم رو به دگرگونی بود اما مثل هروقت دیگه بی تفاوت بودم و خودمو کنترل کردم!
    آیرین: هـــــیــــــن.....آرشام...
    با صدای تهدیدآمیز و خشداری که تا حدی،یه حد کم،به خاطر حال درونیم بود گفتم
    من: خب؟
    آیرین: یعنی الان ماشه رو میکشی؟
    من: بکشم چی میشه؟
    یکدفعه طی یک حرکت انتحاری آیرین کاری کرد که حتی فکرشم به مخیلم خطور نمیکرد،با آرنج کوبید توی شکمم که البته من دردم نیومد اما ضربش قوی بود!
    آیرین: این میشه!!
    بعدم دست به سـ*ـینه روبه روم ایستاد.
    من: نه خوشم اومد،توام بلدیا!!
    یه ابروشو بالا انداخت و گفت
    آیرین: ما اینیم دیگه!!
    بعدم چشمک زد و ادامه داد
    آیرین: دردت که نیومد؟
    خندیدم و گفتم
    من: نه بابا! ضربت ضعیف نبود،من زیادی سفتم!!
    آیرین: راست میگیا!!
    بعدم اومد جلو و دستشو دور بازوم حلقه کرد و فشار داد،خندم گرفت.
    من: اونجارو امتحان نکن.
    دکمه های پیرهنم رو که یه پیرهن جذب سرمه ای بود باز کردم و دست آیرین رو گرفتم و گذاشتم روی عضله های شکمم که کلی روش کار کرده بودم که بشه یه سیکس پک درست و حسابی!!
    من: اینجارو امتحان کن!
    یه دفعه دستشو کشید و گفت
    آیرین: توام داری پسر خاله میشیا!!!
    بعدم جوری خندید که دلم لرزید!
    من: چرا؟ خب امتحان کن مگه چیه؟
    یه لبخند زدم و که شاید سال ها بود به خودم حروم کرده بودم؛ شیطون و جذاب!
    آیرین: عه؟! پس بیام؟
    دستاشو گرفته بود توی هوا و میخندید!!
    من: بیا!
    آیرین: آبدارچی میاما!
    من: خب بیا!
    یکدفعه اومد نزدیک اما تو فاصله چند سانتی متری برگشت که خندیدم و گفتم
    من: چیشد کوچولو ترسیدی؟
    آیرین: من؟! نه نترسیدم دیگه دختر خالگی بسه،اسلحه داری!
    یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
    من: پووووووف،تو حالا هی این اسلحه رو بکش وسط خب؟
    آیرین: خب عصبانی گشو،میام.
    من: بیا،من که راهو باز گذاشتم!!
    به دکمه های باز پیراهنم اشاره کردم.اومد نزدیکم و دستشو کشید رو عضله هام،حس خوش آیندی بهم دست داد که داشت حالمو خراب میکرد!
    آیرین: نه معلومه خوب کار کردیا!
    برای اینکه خودمو از اون حال خلاص کنم گفتم
    من: شما اینجوری عضله امتحان میکنین؟
    این دفعه سعی کرد محکم فشار بده،اما بدن من الکی نبود که همین جوری شل باشه و بره تو!!!
    آیرین: این چقدر سفته...اصلا تو نمیره!!!! ااااااااااه.....
    از واکنش آیرین خندم گرفت و با خنده گفتم
    من: تا حالا این قدر سفت ندیدی،اینجوری تعجب کردی؟
    آیرین با لحن با مزه ای گفت
    آیرین: خب ندیدم دیگه!!! اگه تو اینی آرنولد چیه؟
    هنوز داشت ور میرفت و حال منم داشت خرابتر میشد،اما من تو کنترل کردن خودم استاد بودم!
    آیرین با صدای آرومی گفت
    آیرین: چه بالش سفتی بشه ها!!!
    بعدم دستشو برداشت و یه چشمک بهم زد منم با کمال پررویی گفتم
    من: عه؟ خوشت اومده؟ امتحانش مجانیه ها!!!
    حرفی زد که حتی فکرشم نمیکردم!
    آیرین: نه بابا،فقط خوش به حال دوست دخترت! کوفتش بشه اصلا،البته نداری ولی شاید پیدا کنی!
    حرفاش واسم جالب بود،این حساسیت فقط یه معنی اینکه آیرینم به من بی میل نیست و این وسط یه احساسی نسبت به من هست،شاید به اندازه من نباشه اما هست!
    به خاطر همین دلمو به دریا زدم و گفتم
    من: آره شاید...
    بعدم زل زدم به آیرین که با دلخوری گفت
    آیرین: تو گلوش گیر کنی اصلا
    اخم مصلحتی کردم و گفتم
    من: اینجوری نگو بعدا پشیمون میشیا.
    با حرص عجیبی که تو صداش بود گفت
    آیرین: الهی بره زیر تریلی اصلا،پشیمون چی؟ اصلا اسلحتو برمیدارم میکشمش!!
    جاااااان؟! خودشو میخواست بکشه؟!
    دستمو گذاشتم جلوی دهنشو و گفتم
    من: دیگه این حرفو نزن،خب؟؟!! من دوسش دارم!
    نمیدونم چرا داشتم خودمو لو میدادم،ولی با حرفای سیاوش دست و دلم لرزیده بود،پس باید میفهمید دوسش دارم که بهم بیشتر اعتماد کنه تا راحت تر بتونم ازش محافظت کنم!
    دستمو از روی دهنش برداشتم که با دلخوری و غم زیادی که تو چشماش بود گفت
    آیرین: کیه؟ تو که گفتی نداری،نشونم میدیش؟
    لبخندی زدم و گفتم
    من: آره،چشماتو ببند!
    آیرین: با این حال که اصلا چشم ندارم ببینمش ولی حرفتو گوش میکنم.
    بعدم چشماشو بست.دستاشو گرفتم و بردمش رو به روی آینه قدی و آروم کنار گوشش گفتم
    من: چشماتو باز کن!
    چشماشو باز کرد و با تعجب گفت
    آیرین: کسی نیومد که،سرکار گذاشتی آرشام؟
    برای اولین بار تو زندگیم،با کل احساسم از پشت بغلش کردم و سرم رو گذاشتم روی شونش و گفتم
    من: ایناهاش،توی آینه.
    بعدشم سفت کمرشو گرفتم و منتظر واکنشش شدم!
    با تعجب و جویده جویده گفت
    آیرین: تو...توکه گفتی...تو که به سیاوش گفتی دوست دخترت نیستم ناقلا!
    تو بغلم چرخید و با همون لبخند قشنگش نگاهم کرد،منم با صراحت تمام گفتم
    من: هنوزم دوست دخترم نشدی فقط...اینکه دوست دارم عزیزم همین!!
    ##################################################
    [ آیرین]
    این چی گفت؟! منو دوست داره؟! ایهاالناس آب قند بیارین...ولی اسلحش....
    خندیدم و گفتم
    من: راست میگی؟
    آرشام: نه دروغ گفتم!
    منم با یه قیافه خشک و جدی برای شوخی گفتم
    من: عه؟ منم میخواستم بگم دوست ندارم!
    آرشامم خیلی جدی گفت
    آرشام: واقعا!! آره معلومه تو آرمینو دوست داری!!
    میمردی اسم آرمین عوضی رو نیاری؟! نتونستم بهش دروغ بگم،گفتم
    من: دوست دارما ولی هنوز نتوستم با قضیه اون کنار بیام،اگه ناراحتی گوشیتو بده.
    گوشیشو از جیب شلوار کتون مشکیش درآورد و گرفت سمتمو گفت
    آرشام: بیا.
    منم گوشیشو گرفتم و گفتم
    من: عکس از خودت داری؟ البته قبلش یه خواهشی بکنم؟
    اخم کرد و خیلی رسمی گفت
    آرشام: بفرمایید
    من: میدونی که سخته فراموشش کنم،دوسش ندارم اما خب 6 ماه باهاش دوست بودم. میخوام همون خاطراتم فراموش کنم کمکم میکنی؟ از الان شروع میکنم که با توام. میتونم عکستو داشته باشم؟
    خدا کنه عکسشو بده،این جوری عوض عکس اون مارمولک یک و نیم متری عکس آرشامو دارم. به به وجدانمم که خفه شده خدارشکر.
    آرشام جوابی داد که خشکم زد.
    آرشام: نه نمیتونی!
    کاملا نا امید شدم و گفتم
    من: چرا؟ اها فهمیدم حتما نظرت عوض شد.
    باید میرفتم چون حتما تا آخر عمرم سر آرمین با آرشام دعوا میکردیم.الهی با ماشین عروسیش صاف بخورن تو دیوار.
    گونه آرشامو بـ*ـوس کردم و خواستم برم که گفت
    آرشام: صبر کن!
    وایسادم و همونجور که پشتم بهش بود گریه کردم و چند قطره اشک چکید روی گونم.
    آرشام دوباره گفت
    آرشام: من گفتم دوست ندارم که میخوای بری؟؟ نگام کن.
    برگشتم سمتش که تا دید صورتم خیسه محکم بغلم کرد.چقدر دوست داشتم ساعت ها تو همون حالت بمونیم.آرشام این عطرت کار دستم داد،الانم که کاملا تو بغلش حل شدم.چه آرامشی!!! صدای کوبش قلبش که الان میدونستم برای من میزنه آرامش بخش ترین صدا تو کل عمرم بود!!!
    آرشام: نباید گریه کنی،وقتی با منی حتی نباید یه قطره اشک بریزی!
    یاد حرفش افتادم گریم بیشتر شد.
    من: آخه گفتی نمیتونم عکستو داشته باشم.
    سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم،چشماش غرور داشت اما مهربون بود،حالا معنی اون حالت خاص تو نگاهشو میفهمیدم،اون حالت محبت بود،عشق بود!
    عین بچه ها شدم و پرسیدم
    من: یه سوال،رو آرمین حساسی؟ اگه حساسی قول میدم زود فراموش کنم ولی تنهایی نمیتونم.
    آرشامم یه دونه از اون لبخندای نادر اما جذابشو تحویلم داد و گفت
    آرشام: معلومه حساسم،فکر کن یک درصد و عشق سابق تو حساس نباشم.عکسم به خاطر این گفتم که دوست ندارم تو عکسی باشم.
    تعجب کردم یعنی چی که دوست نداره تو عکسی باشه.مظلوم شدم و گفتم
    من: یعنی از خودت عکسی نداری؟
    آرشام: دارم حالا بعدا بهت میدم!
    حالا که بهم اعتراف کرده بودیم و دستمون رو شده بود که همدیگه رو دوست داریم، خواستم یکم با آرشام شوخی کنم.گفتم
    من: یکم اذیتت کنم؟
    شیطون شدم و یه مشت زدم تو شکمش!! چقد سفته!!! گفتم
    من: دردتم نمیاد بدبختی!
    یهو آروم گفتم
    من: یعنی اینم مال خودم شد؟!
    هر سری فکر میکنم میخوام بال دربیارم،مخصوصا وقتی بهم گفت دوسم داره.واااااای خدایا شکرت،پسر مردمو مال خودم کردم!!! خوش حال بودم خیلی،ما خیلی وقت نیست که باهم آشنا شدیم اما من از همون شب اول که دیدمش ازش خوشم اومد،دوسش دارم و از احساسم مطمئنم!!! درسته خوش حال بودم ولی اینم نمیتونم انکار کنم که نسبت به زندگی آرشام اطلاعات کاملی ندارم.از موقعیم که اسلحشو دیدم...ولی فعلا از داشتنشو کنارش بودن لـ*ـذت میبردم.
    خندیدم و آرشام گفت
    آرشام: آره مال خود خودته!
    یهو میخ لبام شد،خدایا!!!! آرشام بیا و بگذر،یکدفعه ای گفت
    آرشام: پس اینام مال منه دیگه؟!
    منم موقعیتو ناجور دیدم،ولی به روی خودم نیاوردم و از بغلش اومدم بیرون و در رفتم!!!
    رفتم سمت در و گفتم
    من: نچ!!!
    اون از من زرنگ تر بود،بدبختانه در دفترش ریموت داشت!! یا صاحب صبر!! هرچی پیامبر داریم صدا میزنم فقط به دادم برسین!! در قفل شد کجا برم حالا؟! آرشامم که خطرناک شده بود گفت
    آرشام: کجا؟! بودیم در خدمتتون!
    فرصتو غنیمت شمردم و نشستم روی مبل و برای تغییر جو حاکم گفتم
    من: از همون دم در در خدمتم باش!!!
    آرشامم شیطون گفت
    آرشام: د ن د
    خدایا این داره زیادی خطرناک و شیطون میشه!!! این روی آرشامو ندیده بودیم!! خدایا به دادم برس!!!! البته میدونستم،یه جورایی ته قلبم مطمئن بودم که کاری نمیکنه و فقط دلش میخواد منو اذیت کنه!
    در کمال ناباوری پیرهنشو که دکمه هاش باز بود رو در آورد!!! جوووووووون عجب هیکلی!!! چی بود اون آرمین مارمولک،اینو بچسب،به گمونم از شاگردای آرنولد بوده عشقم!!!
    داشتم تو همین فکرای منحرفانه خودم سیر میکردم که گفت
    آرشام: چه قدر هوا گرمه نه؟!
    همونطوری که حرف میزد و میخندید اومد نزدیکم،منم همش سعی میکردم ذهن اونو منحرف کنم ولی با اون تیپ وهیکل خودم داشتم منحرف میشدم!
    با این حال گفتم
    من: نه هوا خوبه!!
    اونم که مشخص بود حسابی داره از اذیت کردن من کیف میکنه خندون اومد کنارم نشست! برادر نکن این کارارو دختر مردم از دست میره!
    با یه لحن با مزه ای گفت
    آرشام: بیا بغـ*ـل عمو ببینم!
    من: قول میدی عموی خوبی باشی؟ عمووووی خوبی باش!
    لحنم عین این بچه های لوس بود.یه دونه از اون پوزخندای جذابش زد و گفت
    آرشام: تو بیا بهت بد نمیگذره،سفتم که هستم دوست داری!
    دیگه دست گذاشت رو نقطه ضعفم که وا دادم و گفتم
    من: راس میگیا
    بعدشم خودمو انداختم تو بغلش.همونطوری که تو بغلش بودم و اونم داشت موهامو از روی شال نوازش میکرد گفت
    آرشام: راستی شالتو دربیار رنگ موهاتو ببینم!
    چشام داشت میرفت که گرد بشه که خودمو کنترل کردم و گفتم
    من: خوابم میاد،باشه یه وقت دیگه!
    بعدشم الکی خمیازه کشیدم و پشت سرش یه زبون درازی برای آرشام جان کردم!!! تو این فکر بودم که آرشامو بیشتر اذیت کنم که یهو حس آرامش و هیجان و همه چیزو باهم حس کردم.چیشد؟! این الان منو بـ*ـوس کرد؟! خاک بر سرت آیرین تو الان نباید بذاری!!! برو بابا وجدان بذار با عشقم راحت باشم!!! بدون توجه به وجدانم که داشت جیغ و داد میکرد با آرشام همراه شدم.
    بعد از حدود یکی،دو دیقه از هم جدا شدیم و آرشام با لحن آروم و صدای بم و خش داری که دو چندان جذاب بود گفت
    آرشام: دیگه این کارو نکن چون نفست قطع میشه!!!
    منم که خدای کرم ریختن بدون فکر کردن گفتم
    من: قول نمیدم.
    بعدشم دوباره زبون درازی کردم که ای کاش نمیکردم چون جوری پرید و لپامو کشید که اشک تو چشمام جمع شد آی آی آی!!!
    آرشامم بدون اینکه لپمو ول کنه گفت
    آرشام: بسته یا بازم میخوای؟!
    من که بدجوری دردم اومده بود گفتم
    من: نه من دیگه غلط بکنم،آخ آخ ول کن لپمو کنده شد!!!
    بالاخره لپمو ول کرد و عین آدم سرجاش نشست،آی خدا لپم کنده شد!!! حیف که دلم نمیاد وگرنه نفرینت میکردم آرشام...اول عین آدم ازش فاصله گرفتم تا دوباره لپمو نکشه بعدم گفتم
    من: زشته من منشیتما،چه خبرته آقا؟ آقای رئیس خوبیت نداره!!
    آرشامم با پررویی تمام گفت
    آرشام: اتفاقا منشیمی که بهتره،مگه نشنیدی همه رئیسا با منشیشون رفیق میشن و با همن؟!
    حرصم گرفت اصلا نباید به این بشر رو داد.
    من: پس با قبلیه هم بودی!!! تا الان چنتا منشی داشتی؟
    یکم فکر کرد و گفت
    آرشام: من کلا دو تا منشی دختر داشتم یکی تو یکی همونی که دیدی! وگرنه منشی نداشتم کلا همه کارای منو آقای زند میکرده!
    خوبه خوبه،بازجویی داره به جاهای قشنگی میرسه!!
    من: پس تا اینجا دوتا! دیگه؟! غیر از شغل شریف منشی گری؟!
    آرشام: از سیاوش شنیدی که من با دخترا کاری نداشتم و تمایلی هم بهشون نداشتم تو حالا این وسط استثنا دراومدی و من یهو عاشقت شدم دیگه....
    وای خدا الان وا میرم از خوش حالی!!! بعدم نوک بینیمو کشید. کاش این خوش حالیا دائمی باشه و به هم برسیم.خدایا دوباره قضیه آرمین پیش نیاد؟ نمیخوام دوباره شکست بخورم،خدایا آرشام برام مهمتر از آرمینه اگه آرشامم از دست بدم....
    یکدفعه دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونش،بغض کرده بودم و گفتم
    من: قول میدی همیشه باشی؟ قول میدی بعد از من از کسی خوشت نیاد؟ جون آیرین قول میدی؟
    اشکام یکدفعه سرازیر شد،دست خودم نبود نتونستم جلوی گریمو بگیرم.
    آرشام سرمو بلند کرد و گفت
    آرشام: یه چیزی میگم خوب گوش کن.وقتی با منی نباید گریه کنی حتی یه قطره.
    اشکامو با سر انگشتاش پاک کرد و ادامه داد
    آرشام: در ضمن من زمانی تورو میذارم کنار که مرده باشم!!! اوکی؟!
    حرف مردن نزن بابا طاقت ندارم.
    من: خدانکنه آرشام یه قول ازت خواستما.
    بعدم ادامه دادم
    من: آقای رئیس نیم ساعته بابت حضور من کاراتو کنار گذاشتیا،درم که بستس!
    آرشام: کسی تو شرکت نیست!
    برای اینکه ساعتشو نشونم بده تقریبا ساعتشو کرد تو بینیم!!! بعدشم گفت
    آرشام: تایم اداری تموم شده!
    من: خیلخب بابا رفت تو بینیم،پس باید بریم خونه دیگه دیرم میشه.
    یاد این اسلحه هم راحتم نمیذاشت،به خاطر همین ازش پرسیدم
    من: آرشام تو مجوز داری واسه اسلحت؟
    آرشام: آره دارم نگران نباش.
    باید بهش خبر میدادم که بابام قراره بیاد محل کارمو ببینه،پس گفتم
    من: واسه این پرسیدم که فردا بابام قراره بیاد محل کارمو ببینه.
    آرشام با بی تفاوتی گفت
    آرشام: خب بیاد چه ربطی به اسلحه من داره؟
    نمیدونم چرا ولی براش کامل توضیح دادم،ترس از اسلحش دست از سرم برنمیداشت.
    من: آخه بابام سرهنگه گفتم بدونی تیزبین و دقیقه واسه همین گفتم
    یهو با شیطونی زیادی عین خودش رفتم تو صورتش و گفتم
    من: محض اطلاع!!!
    یهو جوری داد زد که فکر کنم گوشم کر شد!! وحشی!!
    آرشام: چی؟! بابات چیکارس؟! تو چه دایره ای؟!
    من که از واکنش آرشام تعجب کرده بودم گفتم
    من: گوشم کر شد،منشی کر به دردت نمیخوره ها،مبارزه با مواد مخـ ـدر!!!!!!!!!!
    ادامه دارد.....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی و ممنون بابت دنبال کردن رمانم ^_^ اینم پست بعدی....
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت پنجم
    [ آرشام ]
    چی؟؟؟؟؟ بابای آیرین سرهنگه؟؟؟؟!!!! تازه مبارزه با مواد؟؟!!! بدبخت شدم که.....
    با حواس پرتی گفتم
    من: آهان....حالا فردا میخواد بیاد اینجا چیکار؟
    آیرین از حواس پرتی و سوالم تعجب کرد و گفت
    آیرین: وا؟! نباید خبر داشته باشه بچش کجا کار میکنه؟!
    من: نه منظورم این نبود...آخه یهویی گفتی بابات میخواد بیاد....
    بعدشم کم کم صدام آروم و بعدم ساکت شدم و رفتم تو فکر....من چیکار کنم؟ اگه بفهمه؟ اگه بویی ببره؟ آیرین....اونو از دست میدم...بدست نیاورده ازم متنفر میشه!!
    چیکار کنم؟
    آیرین: چیزی شده؟ چرا رفتی تو فکر؟ آرشام...
    داشت صدام میزد و دستشو جلوی صورتم تکون میداد که حواسم اومد سرجاش و گفتم
    من: هان؟...هیچی...خوبم پاشو...پاشو برسونمت دیرت نشه.
    آیرین: چیزی شده؟ چرا دستپاچه شدی؟
    لبخند مسخره ای زدم و گفتم
    من: نه دستپاچه نشدم بابا!
    بلند شدم و پیرهنم رو پوشیدم،داشتم دکمه هامو میبستم که درم با ریموت باز کردم و گفتم
    من: برو وسایلتو جمع کن تا من بیام.
    آیرین: باشه ولی قبلش...
    اومد جلوتر و دستمو گرفت و با لحن آرومی گفت
    آیرین: اگه برات خطری داره میخوای یه جوری نذارم بیاد؟ اگه آقای رئیس بخواد میشه ها!!
    با لحنی که سعی میکردم آروم و اطمینان بخش باشه گفتم
    من: آخه چه خطری؟ مگه من چیکاره ام که خطر داشته باشه؟ فقط تعجب کردم همین!
    یه لبخند دلنشین زد و گفت
    آیرین: باشه آقای رئیس،بیرون منتظرم!
    قربون اون دل مهربون و سادت برم که همه چیزو زود باور میکنی!!!
    آیرین از در رفت بیرون و منم طبق معمول اسلحمو گذاشتم پشت کمرم و کت اسپرت مشکیمو پوشیدم و رفتم بیرون.
    من: خب بریم؟ وسایلتو برداشتی؟
    آیرین کیفشو روی شونش جا به جا کرد وگفت
    آیرین: آره بریم.
    داخل آسانسور بودیم که گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم،حامد بود یکی از بچه ها که امروز با سهند و بقیه رفته بودن انبارارو خالی کنن و جنسارو ببرن واسه بسته بندی.
    من: بله؟
    حامد: سلام آقا...آقا لو رفتیم!
    ناخودآگاه اخمام جمع شد و گفتم
    من: یعنی چی؟
    حامد: آقا پلیسا ریختن اینجا،فعلا عقب نشینی کردن ولی نرفتن.
    من: مگه میشه؟ پس شما چه غلطی میکردین اونجا؟
    حامد: آقا ما...به خدا آقا...
    من: بسه...من تا 20 دیقه دیگه اونجام،بیام ببینم چه گندی زدین.
    گوشیو قطع کردم و با قدمای بلند پارکینگو طی کردم رسیدم دم ماشین که آیرین گفت
    آیرین: چیزی شده؟ اگه کار برات پیش اومده خودم میرم،تو کارخونه اتفاقی افتاده؟
    من: نه تو کارخونه چیزی نشده،میرسونمت بعد میرم.بشین تو ماشین تا بریم.
    آیرین که معلوم بود فقط به فکر منه گفت
    آیرین: آخه دیر به کارت میرسی،بذار خودم میرم،تو به کارت برس.
    اعصابم از جای دیگه خورد بود ولی سر آیرین بیچاره خالی کردم،با اخمای تو هم و با تحکم گفتم
    من: آیرین،بشین،بریم!
    بعدم خودم سوار شدم و آیرینم با لبای آویزون نشت.
    با سرعت بالا رانندگی میکردم، میخواستم زودتر آیرینو برسونم،بعدم برم ببینم بچه ها چه گندی زدن!
    آیرین: آرشام خبر بدی بهت دادن؟ خب بگو چیشده؟
    تا اومدم جوابشو بدم دوباره گوشیم زنگ خورد،سیاوش بود.
    من: بله؟
    سیاوش: آرشام بچه ها گیر افتادن؟
    من: سیاوش بچه هات گند زدن،اون سهند احمق مثلا بالا سرشون بوده؟
    سیاوش: آره،سهند رو همراهشون فرستادم.گفتم حداقل تو این کار کمکت کنه!
    عصبی گفتم
    من: من تا حالا از کسی کمک گرفتم؟ ببین سیاوش اگه گیر بیوفتین تقصیر سهنده،منو قاطی نکنین...
    بعدم گوشیو قطع کردم و با مشت کوبیدم روی فرمون.
    من: لعنتی...
    آیرین خیلی بی مقدمه گفت
    آیرین: چی؟! گیر بیوفتین؟ آرشام نگهدار...
    واااای خدا سوتی دادم،اصلا حواسم به آیرین نبود!!! واسه اینکه بندو آب ندم خیلی خونسرد گفتم
    من: چیشده؟ چرا نگهدارم؟
    آیرین که معلوم بود بدجوری عصبیه گفت
    آیرین: نگه نداری همین الان درو باز میکنم و خودمو پرت میکنم پایین.
    این دختره خله؟! میخواست درو باز کنه که وسط خیابون زدم رو ترمز!
    من: چته دیوونه؟ چیشده میگم؟
    صدای آیرین هم عصبی بود هم حالت جیغ داشت!
    آیرین: تو معلومه چیکاره ای؟! این شرکتم الکیه حتما نه؟
    من: مگه چیشده؟ چیکاره ام یعنی چی؟ شرکت الکیه؟ چی میگی تو؟
    خب بنده خدا راست میگفت،البته شرکتم الکی نبود و اون کار هیچیش خلاف نبود،اما من باید یه جورایی سر و ته قضیه رو هم میاوردم یا نه؟!
    آیرین: اون از اسلحت،اون از سیاوش،حالام که سهند اضافه شده،داری گیر میوفتی!!!
    ماشین رو روشن کردم و بردم کنار خیابون پارک کردم.کامل برگشتم سمت آیرین و گفتم
    من: چی میگی؟ کی داره گیر میوفته؟ سهند خواهر زاده سیاوشه...چه ربطی داره آیرین؟ چرا همه چیزو میچسبونی بهم؟
    آیرین: پس چرا گفتی منو قاطی نکنین؟! دیدی ربط داشت!!
    بعدم انگار مچمو گرفته زل زد بهم!! حالا من آیرینو کجای دلم بذارم؟! با لحن آروم و قاطعی گفتم
    من: آیرین...از چیزی خبر نداری الکی شلوغش نکن...من الان عجله دارم،فردا باهم حرف میزنیم قبول؟
    آیرین: باشه.
    بعدم پیاده شد و درو کوبید،سرشو از پنجره آورد داخل و گفت
    آیرین: حالام برو آقا سهند تو خطره!
    بعدشم رفت،سریع پیاده شدم و دنبالش رفتم
    من: آیرین کجا میری؟ آیرین صبر کن...
    دیدم جواب نمیده برای همین از آخرین سلاحم استفاده کردم و گفتم
    من: اگه الان برم شاید دیگه منو نبینی...
    یهو ایستا و برگشت سمت منو با حالت تهدیدی گفت
    آیرین: خودت گفتی فردا باهم حرف میزنیم،پس باید بیای فهمیدی؟
    راهمو کج کدم و رفتم سمت ماشینم و همونطور که میرفتم گفتم
    من: قول نمیدم زنده برگردم!
    بعدم سوار شدم و درو کوبیدم.خواستم حرکت کنم که در باز شد و آیرین نشست کنارم
    آیرین: پس منم میام،حرفم نباشه وگرنه دیگه نه من نه تو!!
    یه نفس عصبی کشیدم و گفتم
    من: برو پایین آیرین!!!
    آیرینم با غیض برگشت سمتم و گفت
    آیرین: پس حاضری کات کنیم؟ من...پیاده...نمیشم!!!
    با عجز و ناتوانی گفتم
    من: آیرین برو پایین،مگه نمیگی من واست مهمم؟ مرگ من برو پایین،نمیخوام از دستت بدم!
    آیرین: چرا قسم میدی؟ نمیخوای دیگه باهم باشیم؟ چون مهمی واسم دارم میام،اگه منو نبری تو همین خیابون رو سنگ جدول میشینم تا برگردی.بازم مخالفت کنی میرم خودمو میندازم جلوی ماشین!!!
    چون مطمئن بودم رضا با ماشین پشت سرمه و با دستور من میاد آیرین رو میبره با خیال راحت گفتم
    من: باشه برو پایین بشین رو جدول تا برگردم.
    آیرین که معلوم بود داره حرص میخوره گفت
    آیرین: اصلا تو که گفتی معلوم نیست برگردی،پیاده نمیشم.اگه بشینم رو جدول هرماشینی نگه داشت سوار میشما!!!
    با گوشی به رضا sms دادم که بعد از رفتن من بیاد دنبال آیرین و ببرتش،بعدم رو به آیرین گفتم
    من: باشه سوارشو برو،اشکال نداره!
    انگار آیرین از این همه خونسردی من در حال انفجار بود! و تعجبم کرده بود گفت
    آیرین: اگه یکی دیگه منو خواست چی؟ا اصلا اگه دزدیدنم چی؟ بدم نیستا،شاید یکی بهتر از تو پیدا شد،توام که نیستی آدم راحته!!
    میخواست اعصاب منو خورد کنه که موفق هم بود،با عصبانیت و ولوم صدای بالا گفتم
    من: آیرین انقدر رو اعصاب من نرو فقط برو پایین!
    با درمونگی گفت
    آیرین: قول بده سالم برگردی اونوقت من پیاده میشم.
    با صدای آرومی گفتم
    من: قول نمیدم سالم برگردم،قول میدم زنده برگردم!
    بغضی که تو گلوش بود و سعی میکرد جلوشو بگیره شکست و شروع کرد به گریه کردن،دلم آتیش گرفت. اگه میدونستی اشکات چی به روزم میارن اینجوری اشک نمیریختی دختر!
    آیرین: آره دیگه تو قول نده برگردی،خودم زندت نمیذارم.
    بعدم گونمو بوسید و پیاده شد.منم بعد از نگاه کردن به آیرین با سرعت حرکت کردم تا برسم به محل قرار!
    تو فاصله یکی،دو کیلومتری مسیر اصلی بودم که ماشینای پلیس رو از دور دیدم!! چشمام تلسکوپ نیستا،با دوربین دیدم!!
    مسیرو دور زدم و افتادم تو جاده خاکی و تخته گاز رفتم تا برسم به انبارا.
    رسیدم و ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم که حامد خودشو بهم رسوند.
    حامد: سلام آقا...چیشد؟دستور چیه؟
    من: سهند کو؟
    حامد: آقا سهند اونطرفن.
    با دستش به سمت پشت انبارا اشاره کرد.
    رفتم اونطرف که دیدم سهند عین این خاک برسرا نشسته بود روی زمین و عین بید میلرزید،معلوم بود خیلی ترسیده!!!! احمق!!!
    من: تو اینجا چه غلطی میکنی؟! بیا برو بچه هاتو سازمان دهی کن!
    سهند با من من جواب داد.
    سهند: من....م...من نمیتونم!
    خواستم جوابشو بدم که صدای شلیک شنیدم! کلتم رو از پشت کمرم برداشتم و آماده گرفتم تو دستم و برگشتم پیش بچه ها!
    وقتی رسیدم پیششون درگیری اصلی شروع شده بود،کارمون خوب بود،میتونستیم از پسشون بربیایم اما چند نفر زخمی شدن،درگیری واقعا سخت و سنگین بود!!
    یه لحظه کنارم و نگاه کردم تا ببینم حامد در چه حاله که متوجه شدم تیر خورده و افتاده روی زمین،حواسم پرت اون شد که حس کردم پهلوم سوخت!!!
    دستم رفت سمت جایی که گلوله خورده بود،عین آبشار خون میومد!!
    سعی میکردم با فشار دستم خونو بند بیارم ولی نمیشد.
    پس مجبور بودم نقشه B رو پیاده کنم، پلیسا نزدیک دو تا انبار کوچیک جلویی بودن.به خاطر نجات خودمون و بقیه جنسا باید از خیر اون انبارهای جلویی میگذشتیم.
    خوبه فکر اینجاشو کرده بودم!
    بچه هارو با بیسیم خبر کردم و کشیدمشون عقب،پلیسا هم که فکر میکردن ما داریم فرار میکنیم جلوتر اومدن و درست تو فاصله ی دو تا انبار جلویی قرار گرفتن.
    بعد از اینکه مطمئن شدم هیچ کدوم از بچه هامون جلو نیستن،ریموت بمب های جاساز شده توی انبارارو گرفتم دستم و...
    من: سه...دو....بنگ...
    همون لحظه بمبا منفجر شدن،ماهم بدون معطل کردن،سریع حرکت کردیم به سمت کانتینر ها و ماشینا.
    با هر بدبختی بود جنسای باقی مونده رو بار زدیم و بردیم واسه بسته بندی.
    منم که از خونریزی رو به هلاکت بودم،البته خدارو شکر خون خشک شده روی زخم یه جورایی مثل پانسمان شده بود و زخمم دیگه خونریزی نداشت!
    تو ماشین،نزدیک خونه زنگ زدم به رضا.
    رضا: بله رئیس؟
    من: رضا آیرینو رسوندی؟
    رضا: بله رئیس.
    من: خب برو دنبال دکتر صالحی و بیارش خونه.
    رضا: چشم رئیس.
    دکتر صالحی تنها دکتر قابل اعتمادی بود که میشناختم.
    رسیده بودم خونه و روی مبل ولو شده بودم،درارو باز گذاشته بودم که مجبور نباشم از جام بلند بشم.
    بالاخره رضا و صالحی رسیدن و اومدن داخل.
    صالحی: باز که تو سوراخ شدی!!!
    خندیدم که از درد اخمام جمع شد.
    من: دیگه عادت کردم!
    اومد و کنارم نشست،رضا هم که همون دم در ایستاده بود.دکتر نگاهی به زخمم انداخت و گفت
    صالحی: من داروی بیهوشی ندارم آرشام چیکار کنم؟
    من: اشکال نداره تحمل میکنم.
    صالحی کیفشو گذاشت روی میز و بازش کرد و تمام وسایلاشو چید روی میز،پیرهن خونیمو درآورد و بعد از پوشیدن دستکشای لاتسکش آماده بود.
    صالحی: آماده ای؟
    با سر جواب مثبت دادم. اونم با دقت تمام کارشو شروع کرد، منم شروع کردم به فشار دادن دندونام روی هم که مبادا صدام بره بالا!! هر آن احتمال میدادم دندونام خورد بشه و توی لثم فرو بره!! دردش طاقت فرسا بود!!
    بالاخره کارش تموم شد و زخمو بخیه زد و پانسمان کرد. بعد از درآوردن دستکشاش و جا به جا کردن عینک طبیش رو به من با لبخند گفت
    صالحی: تا حالا آدمی به سرسختی تو ندیدم!!! فعلا باید مایعات بخوری،حواست باشه.
    وسایلاشو جمع کرد و وقتی داشت میرفت یه بسته قرص گذاشت روی اپن و رو به پن گفت
    صالحی: اینا آنتی بیوتیکه باید بخوری!
    من: باشه،وقتی رفتی دره خونه رو ببند.
    سرشوتکون داد و با یه خداحافظی مختصر به همراه رضا از خونه بیرون رفتن.
    منم با کلی بدبختی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم،درسته بهم مسکن زده بود ولی هنوز اثر نکرده بود و درد داشت پدرمو درمیاورد!
    با بدبختی شلوارمو با یه شلوار ورزشی مشکی عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
    گوشیمو گرفتم دستم زنگ زدم به آیرین.بعده 2،3 تا بوق برداشت.
    من: الو آیرین....
    صدام خسته تر و گرفته تر از چیزی بود که میخواستم،دوست نداشتم آیرین نگران بشه ولی دست خودم نبود،حالم واقعا بد بود!
    آیرین: الو....آرشام...چیشده؟ صدات چرا انقدر گرفته؟ الان کجایی؟ خوبی؟ چرا انقدر طول کشید؟
    نگرانی تو صداش موج میزد،ولی از این که داشت رگباری سوال میکرد یه خنده بیجون کردم و گفتم
    من: یواش تر دختر،یکی یکی بپرس! چیزی نشده خوبم!
    آیرین: خب نگران شدم،چیشده که صدات انقدر گرفته؟
    من: چیزی نشده عزیزم،واسه خستگیه،خودت خوبی؟ کجایی؟
    آیرین: خوبم،خونه ام، تو چی؟ کاش میشد ببینمت من اینجوری تا صبح دق میکنم!
    دلم واسش تنگ شده بود و این اولین دلتنگی من برای یه نفر غیر از مادرم بود!
    من: من خونه ام میخوای توام بیا اینجا.
    صدای خندش تو گوشی پیچید و گفت
    آیرین: بیام؟
    من: آره اگه دوست داری و نمیترسی!!
    آیرین: دلم واسه بالشم تنگ شده،بدون بالشم خوابم نمیبره!!!
    منظورش از بالش شکم من بود که امروز تو شرکت تو کف سفتیش مونده بود!!! کجایی که ببینی بالشت سواخ شده!
    من: خب پس بیا! فقط مامان و بابات چی؟
    آیرین: اونارو یه جوری راضی میکنم.
    بعدم ولومش یکم رفت بالا و گفت
    آیرین: چیه پشیمون شدی؟ میخوای نیام؟
    وای این دخترا چرا اینجورین؟!
    من: کی پشیمون شد؟ چرا جو میدی؟ فقط اومدی زیر یه گلدون مثلثی شکل جلوی در کلیده خودت درو باز کن،دره حیاطم بازه.
    بعد یادم افتاد امروز صبح رکس و جولی و جانی رو باز کرده بودم تو باغ بچرخن برای همین ادامه دادم
    من: فقط یه چیزی تو باغ سه تا سگ دارم،ولی نترس کاریت ندارن!!!
    آیرین عصبی گفت
    آیرین: اینه وضع پذیرایی از مهمونت؟ خودم درو باز کنم؟
    با بیحوصلگی تمام گفتم
    من: آیرین چقدر غر میزنی،بیا دیگه اه بای!!!
    بعدم بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع کردم و گوشیو پرت کردم رو میز عسلی کنار تختم و سعی کردم بخوابم اما خوابم نمیبرد،پس به جاش به آیرین فکر کردم تا خودش بیاد!!
    ادامه دارد.......
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلاااااااااااام......پست بعدی انتظار چشمای خوشگل شمارو واسه خوندنش میکشه!!!! ^_^
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت ششم
    [ آیرین ]
    آرشام رفت منم با کلی فکر و خیال تنها موندم.چی بهش گفتن که انقدر قاطی کرد؟! بعدشم با کلی من میمیرم و قسم گذاشت رفت.
    حدود یک دقیقه بعد یه ماشین مشکی مدل بالا که اسمشم نمیدونستم جلو پام ترمز کرد.
    مرد: خانوم تشریف بیارید سوار شید.
    باز مزاحم،باز مزاحم...ای بابا.
    من: آقا لطفا مزاحم نشین خواهش میکنم.
    یه چیزی گفت مخم سوت کشید.
    مرد: مزاحم چیه خانوم؟ آقا دستور دادن ببرمتون!
    خدایا آرشام چیکارس؟! یعنی چی دستور داده؟! کدوم رئیس شرکتی کسیو میفرسته دنبال منشیش؟! مگه من راننده شخصی میخوام؟! البته الان که باید بخوام وگرنه آرشام دوباره داد و بیداد میکنه.
    به ناچار در عقب رو باز کردم و سوار شدم و گفتم
    من: خیلخب،باشه.
    همونجور که رانندگی میکرد،منم از نگرانی چنتا سوال ازش پرسیدم.
    من: شما خبر ندارین آرشام میخواد کجا بره؟
    مرد: خبر دارم خانوم ولی نمیتونم بهتون بگم.
    چقدر آرشام کاراش مشکوکه ها!!!! دهن اینم که بسته!! صد در صد از خودش میپرسم ولی الان نگران سلامتی آرشامم شدید!! پرسیدم
    من: تا کی کاراش طول میکشه؟ نمیتونید بگید هر موقع رسید خونش بهم زنگ بزنه؟
    مرده که هنوز نمیدونستم کیه گفت
    مرد: خودشون گفتن هروقت برگشتن خبرتون میکنن.
    من: خوبه.
    وقتی منو رسوند اسمشو پرسیدم،بازم جواب نداد و رفت.
    در خونه رو باز کردم و داخل خونمون شدم.
    من: سلام به اهل خونه.
    بابام که روی مبل نشسته بود با لبخند جوابمو داد.
    بابام: سلام دختر گلم،خسته نباشی.
    مامانم هم از آشپزخونه با یه سینی چایی اومد بیرون.
    مامانم: سلام دخترم،خسته نباشی.
    من: مرسی.
    مامانم روی مبل نشست،منم با همون لباسای بیرون نشستم که بابام با آب و تاب شروع کرد خیلی جدی و پر هیجان ماموریت امروزشو تعریف کردن.
    بابام: عملیات سختی بود،تا موفقیت کاملمون چیزی نمونده بود.آخه یکی از باندای بزرگ مواد مخـ ـدر بودن.یه مقدار از جنساشونو ضبط کردیم،البته من جزو گروه عملیاتی نبودم و فقط از اداره سازمان دهی میکردم. چند نفر از اوناهم زخمی شدن ولی واسه بچه های خودمون اتفاق خاصی نیوفتاد.معلوم بود رئیس باهوش و زبده ای داشتن چون همه کاراش با حساب و کتاب بود.
    ای بابا دوباره این بابای ما شروع کرد معرکه گیری کردن!!! ولی خودمونیما قضیه گیر افتادن و مواد مخـ ـدر و تعجب آرشام از شغل بابای من،اسلحه آرشام.....
    خدایا هرچی بیشتر میگذره دارم گیج تر میشم.
    بی حوصله بلند شدم و رفتم تو اتاقمو درو بستم.لباسامو عوض کردم و روی صندلی جلوی میز توالتم نشستم و آرایش ملایمم که فقط یه ریمل و یه رژ بود پاک کردم.
    خدایا هم نگرانشم هم دارم بهش شک میکنم.
    نمیدونم چقدر گذشته بود که داشتم اتاقو متر میکردم که گوشیم زنگ خورد که پریدم رو کیفم و گوشیمو از توش برداشتم که دیدم آرشامه،سریع جواب دادم.
    آرشامم با یه صدای خیلی ضعیف گفت
    آرشام: الو آیرین....
    این چرا صداش اینجوری شده؟ آیرینت بمیره.دوباره رگبار سوالام شروع شد.
    من: الو آرشام.چیشده؟ چرا انقدر صدات گرفته؟ الان کجایی؟ خوبی؟ چرا انقدر طول کشید؟
    پشت تلفن خندش گرفته بود.
    آرشام: یواش تر دختر! یکی یکی بپرس.چیزی نشده خوبم.
    من: خب نگران شدم.چیشده که صدات انقدر گرفته؟
    دست بردار نبودم،حالام که صداش اینجوری بود نگرانیم دو چندان شده بود.
    آرشام: چیزی نشده عزیزم،واسه خستگیه.خودت خوبی؟ کجایی؟
    من: خوبم،خونه ام،تو چی؟ کاش میشد ببینمت من اینجوری تا صبح دق میکنم!
    آرشام: من خونه ام،اگه میخوای بیا اینجا.
    خندم گرفت.فکرشو بکن من و آرشام تو خونش تنها!!! دیگه چیزی از من نمیزاره بمونه!!!
    با خنده گفتم
    من: بیام؟
    آرشام: آره اگه دوست داری و نمیترسی.
    ترس که خدایی میترسیدم.با کارای امروزش تو شرکت...ولی باید از حالش و کاراش خبردار بشم.
    به شوخی گفتم
    من: دلم واسه بالشم تنگ شده!! بدون بالشم خوابم نمیبره!!
    آرشام: خب پس بیا فقط مامان و بابات چی؟
    من: اونارو یه جوری راضی میکنم!
    تخصصی داشتم در زمینه راضی کردنشون!! خوب شد خدا دوستای با وفای مارو آفرید باید به یکیشون بسپرم هوامو داشته باشه!
    یهو جو دادم و گفتم
    من: چیه پشیمون شدی؟ میخوای نیام؟
    با جیغ و دلخوری الکی بهش گفتم!!
    اونم با کلافگی گفت
    آرشام: کی پشیمون شد؟ چرا جو میدی؟ فقط اومدی زیر یه گلدون مثلثی شکل جلوی در کلیده خودت درو باز کن،دره حیاطم که بازه.
    خواستم یه چیزی بهش بگم که دوباره ادامه داد
    آرشام: فقط تو باغ سه تا سگ دارم ولی نترس کاریت ندارن!
    دلخور شدم و گفتم
    من: اینه وضع پذیرایی از مهمونت؟ خودم درو باز کنم؟
    آرشام با بی حوصلگی گفت
    آرشام: آیرین چقدر غر میزنی،بیا دیگه اه بای!!!
    بعدشم گوشیو قطع کرد!!! این رو من گوشی قطع میکنه؟! به حسابت میرسم آرشام!!!
    خیلخب بریم دنبال راضی کردن پدر و مادر گرامی و در جریان گذاشتن نازی که دوستم بود!
    اول یه sms به نازی دادم و بهش گفتم اگه مامانم زنگ زد خونشون بگه من اونجام!! کلا بچه پایه ای بود!
    از اتاقم بیرون رفتم و دیدم بابام داره با تلفن صحبت میکنه،پس رفتم تو آشپزخونه که مامانم مشغول غذا درست کردن بود!
    من: مامان من دارم میرم خونه نازی اینا،شبم میمونم! میشه دیگه؟
    با کلی اداهای دلبرانه گفتم بلکه نرم بشه!!
    مامانمم یه نگاه به من کرد و با لبخند گفت
    مامانم: این اداهارو واسه شوهرت بیا!!! باشه برو!
    خندیدم و گفتم
    من: عاشقتم مامان.
    گونه بــ..وسـ...ید و دوییدم تو اتاقم.یه تاپ که البته خیلی باز نبود به رنگ ارغوانی پوشیدم،با شلوار لی لوله تفنگی مشکی.مانتوی بلند و مشکیمم تنم کردم و شال زرشکیمو روی سرم انداختم و کیف به دست اومدم پایین.
    بعد از خداحافظی از مامان و بابا حرکت کردم به سمت خونه آرشام!!!
    کرایه آژانس رو حساب کردم و اونم رفت.طبق گفته آرشام در باز بود.وارد حیاط شدم و درو بستم.
    محو بزرگیه باغش شدم که سه تا سگ گنده مشکی با قلاده های نقره ای که برق میزدن دیدم!!!!
    یـــــــــا علـــــــی!!!!!!!! من میترسم!!!!! مـــــــــامــــــــان.....بـــــــابـــــا
    آرشـــــــــــــــــــــــام.......کــــمــــــکـــــ........
    جمع کن خودتو چرا کولی بازی درمیاری؟ خوبه خودش گفت کاریت ندارن!!
    یکم خودمو جمع و جور کردم،بعدم با سلام و صلوات از جلوشون رد شدم!! آخیش....
    رسیدم جلوی در و همونطور که گفته بود کلیدو از زیر گلدون برداشتم و درو باز کردم و داخل شدم.
    همه جا تاریک بود،بی حواس داشتم جلو میرفتم و محو جمال خونه آرشام شده بودم که صدای آرشامو شنیدم.
    آرشام: بیا اینجا من تو اتاقم.
    راهمو کج کردمو از یه راهرو عریض و طویل رد شدم که کلی اتاق توش بود که همشون درشون بسته بود.
    رسیدم به اتاق آخر که درش باز بود و واردش که شدم اول بزرگی اتاق توجهمو جلب کرد،بعدشم رنگش.
    ست مشکی،همه چیز مشکی بود از سقف تا دیوارا و پارکت کف!!!
    همینطوری داشتم نگاه میکردم که نگاهم رفت روی تخت بزرگ و مشکی وسط اتاق!
    هیییییییییییین....آرشام چرا این شکلیه؟! نیم تنه بالاش عـریـ*ـان بود و یه باند دور شکمش پیچیده شده بود!!!
    الهی آیرینت بمیره،چی شدی تو؟؟؟؟؟ دست خودم نبود اشکام سرازیر شد و رفتم سمتش.
    من: تو..تو چرا اینجوری شدی؟ چیکار کردن باهات؟!
    آرشام میخواست منو آروم کنه برای همین گفت
    آرشام: چته بابا؟ آروم باش چیزی نشده که....چرا گریه میکنی؟
    با هق هق گفتم
    من: دیگه میخواستی چی بشه؟ حالت اصلا خوب نیست.
    لبه ی تختش نشستم.
    من: بابا من خوبم،یه تیر کوچولو بود که درش آوردن تموم شد،رفت.دیگه گریه کردن نداره که!!
    با پشت دستم اشکاشمو پاک کردم و گفتم
    من: بریم پیش پلیس شکایت کنیم؟ اصلا پاشو اول بریم بیمارستان.
    نمیدونم چرا تا اسم پلیس اومد رنگش پرید و گفت
    آرشام: نمیخواد گفتم که تیرو درآوردن،نیازی به پلیسم نیست قبلا هماهنگی شده رفتن شکایت!
    خیالم راحت نشد ولی دوباره شیطون شدم و گفتم
    من: راستی بالشم کو؟ من فقط به خاطر اون اومدم!!
    آرشام با حالت تاسف ظاهری گفت
    آرشام: بالشت سوراخ شده دیگه،البته کنارش سوراخ شده نه وسطش!!!
    منم خواستم یکم خوش مزگی کنم و حرصش بدم و گفتم
    من: فقط همین یه بالش رو داشتم،اشکال نداره حالا یکی دیگه پیدا میکنم!!!
    عصبانی شد و یهو تو جاش نیم خیز شد و گفت
    آرشام: تو بیخود میکنی!!
    صورتش از درد جمع شد.
    آرشام: آخ....
    دوباره خودشو انداخت رو تخت...
    واسه دلجویی کردن گفتم
    من: من فقط تورو دوست دارم آبکش من!!
    یه جوری نگام کرد که معلوم بود هنوز دلخوره!!! چاره ای نیست با گفتن حل نمیشه! خیلی خیلی کوتاه بوسیدمش!!! صد در صد لپام قرمز شده بود،سرمو خاروندم و به سقف نگاه کردم.بعدم برای تغییر جو گفتم
    من: چیزی میخوری برات درست کنم؟
    آرشام با لحن دوست داشتنیش گفت
    آرشام: خجالتی من!!! اگه میشه یه سوپ درست کن گرسنمه دکترم گفته باید سوپ بخورم،فعلا از غذا خبری نیست.
    از جام بلند شدم و گفتم
    من: چشم آقا ناظم تو استراحت کن حاضر شد برات میارم.
    آروم از جاش بلند شد.بابا تو نمیخواد تکون بخوری کسی از آبکش انتظار نداره!!!
    آرشام: مگه میدونی وسایل من کجاست؟ بذار پاشم کمکت کنم!
    خیلی تهدیدی گفتم
    من: نمیخواد!!! خودم پیدا میکنم فوقش آشپزخونت بازار شام میشه دیگه!!
    آرشام: اشکال نداره زنگ میزنم لیلا جون بیاد تمیز کنه!!
    این چی گفت؟! لیلا جون؟! با عصبانیت گفتم
    من: لیلا جون دیگه کیه؟!
    آرشام دستشو گذاشت پشت کمرم و همونطور که منو میبرد سمت آشپزخونه با صداش که توش خنده هم بود گفت
    آرشام: لیلا جون یه خانومیه میاد خونمو تمییز میکنه!!
    کیفمو گذاشتم توی میز کوچیک آشپزخونه و همونطور که وسایل مورد نیازم رو آماده میکردم گفتم
    من: همین فقط؟؟
    آرشامم با عصبانیت گفت
    آرشام: پ ن پ باهاش....پوووووف آخه من با یه زن 55 ساله چیکار میتونم داشته باشم؟؟؟
    چنتا هویج از توی یخچال برداشتم و مشغول خورد کردنشون شدم و گفتم
    من: کاری نداری؟! آخیش!!! شوخی کردم بابا،تو چرا دوست داری الکی حرص بخوری؟
    همینجوری داشتم حرف میزدم و هویجارو خورد میکردم که حواسم نبود و انگشتمو بریدم.
    من: آخ....
    انگشتمو که بریده بود با دستم گرفتم البته آرشامم از خجالتم دراومد و کلی داد و بیداد راه انداخت.
    آرشام: چیشد؟ ببینم دستتو؟ حواست کجاست؟ نمیتونی بدون اینکه بلایی سر خودت بیاری کاری بکنی؟
    آروم و خیلی مظلوم گفتم
    من: حواسم به تو بود خب،چیزی نشده که.
    چاقورو از دستم کشید. ای بابا من ونقدرام دست و پا چلفتی نیستم که،حالا تا عمر دارم دست میگیره حتما.
    آرشام: بده من برو اونور خودم درست میکنم.
    من: نمیخواد تو پاشو برو استراحت کن.
    آرشام: نمیخواد،درست میکنم تو نگاه کن یاد بگیر!!
    همینم مونده یه آبکش به من کار یاد بده،کلافم کرد بابا.
    من: خودم بلدم تو حواسمو پرت کردی.حالت خوب نیست انقدر رو پا واینستا.
    آرشام لبخندی زد و گفت
    آرشام: خب رو دست وایسم؟! اصلا بیا باهم درست کنیم.
    با دلخوری گفتم
    من: خودتو مسخره کن!
    حواسم نبود دستمو گذاشتم روی پهلوش که بره اونطرف. کلی زور زدم،بعدشم عین این برنامه آشپزیا گفتم
    من: مانع آشپزی را کنار زده و به کار خود ادامه میدهیم.
    واااای خدا....زخمش باز شد و باندش خونی شده بود،آرشام دستشو گذاشت روشو گفت
    آرشام: آخ یواشتر بچه،ببین چیکار کردی خانوم آشپز!!
    وای حالا حالش بدتر نشه؟خدا رحم کنه!!! با کلی ترس گفتم
    من: الهی بمیرم،ببخشید حواسم نبود پهلوون پنبم آبکش شده!!
    همونطور که زخمشو فشار میداد و صورتش جمع میشد گفت
    آرشام: نمیخواد بمیری حالا حواس پرت!! من پهلوون پنبم دیگه؟!
    حالا من نگرانشم اینم بهش برمیخوره! ولی من که نمیتونم جواب ندم.
    من: اوهوم!!!
    بعدش با نگرانی صد چندان گفتم
    من: میخوای بریم بیمارستان؟ حالت بدتر نشه آرشام؟
    آرشام رفت و نشست روی صندلی و گفت
    آرشام: نترس بدتر از این نمیشه!!! اون نمک رو بده به من!
    حالا واسه من شجاع شده،فکر میکنه روشای عهد دقیانوس حالشو خوب میکنه!!!یکی نیست بگه پسر شجاع بریم بیمارستان که بهتره!! دوباره اصرار کردم
    من: چرا نمیخوای بری بیمارستان؟ اصلا سوئیچ ماشینتو بره خودم میبرمت!
    آرشام: نمیخواد.نمک بریزم روش درست میشه.
    واااااااااای خدا صبرم بده،چقدر یک دنده و لجبازه!
    من: این جوری که جیغت درمیاد،حداقل بیمارستان بی حسش میکنن!
    آرشام پوزخندی زد و گفت
    آرشام: نترس شما دخترایین که فقط جیغ میزنین! من صدام در نمیاد!گلوله رو بدون بی حسی و بیهوشی درآوردن کجای کاری!!!!
    دیگه داشتم از دستش آب روغن قاطی میکردم!!!
    من: حاضری انقدر درد بکشی ولی بیمارستان نری؟ بیا بگیر بابا اصلا به من چه!!!
    نمک رو با حرص دادم بهش.آرشامم اول باند دور شکمش روباز کرد و بعد از اینکه یه نگاه به زخمش انداخت نمک رو ریخت روش!!!
    خدایا نمکو ریخت،واقعا ریخت....من دارم جای آرشام از حال میرم.
    زخمشو فشار داد و از درد زیاد اخماش جمع شد،چقدر تحملش زیاده!!!
    همونطور که نشسته بود خم شد و از کشوی کناریش یه باند جدید برداشت و بست دور شکمش!
    با عجز و درموندگی گفتم
    من: چرا با خودت اینجوری میکنی آخه؟
    بعدم یه دفعه شیطون شدم...اصلا واسه آرشام شیطون نشم واسه کی شیطون بشم؟! بقال محل!!!! وجدان خودتو مسخره کن!!!
    من: عمووووووو بوست کنم خوب میشی؟؟؟
    با یه لحن بچگونه گفتم،بعدشم یه چشمک زدم.اونم با کمال پررویی گفت
    آرشام: آره معلومه خوب میشم فقط بوسش باید خاص باشه!!!
    ای رو تو برم بشر!! کاش نگفته بودم!!!
    من: دیگه پررو نشو،یه بار بوست کردم دیگه!
    همونطور که داشتم تو آشپزخونه میچرخیدم و سوپشو آماده میکردم گفتم
    من: اصلا عمو بیخیال!!!
    آرشامم عین کسایی که به آرزوشون نرسیدن گفت
    آرشام: میذاری تو خماری؟!
    منم خیلی محکم و قاطع گفتم
    من: اوهوم!!!
    بعدشم زبون درازی کردم!!! اوه اوه دوباره بهم حمله نکنه مثه تو شرکت!!!
    آرشام: یه کاری نکن با همین حالم پاشم کار دستت بدما!!!
    من غلط بکم کاری بکنم!! مثل اینکه مریضی و غیر مریضی نداره،تهدید کردن و هجوم و حملش سرجاشه!!!
    دوباره لحن بچگونه رو به کار بردم
    من: نه دیگه عموی خوبی باش! امروز به چشم پرستار بهم نگاه کن!!!
    آرشام یه نگاه عمیق بهم انداخت و گفت
    آرشام: بخوامم نمیتونم!
    یکبار دیگه سوپ رو هم زدم و گفتم
    من: غذات حاضره،بذار بکشم بخوری که جون داشته باشی!!!!
    یهو خشکم زد،آرشامم که سرش پایین بود یهو سرشو آورد بالا و با چشمای گرد شده زل زد به من!!!
    یا حضرت عباس!! این چی بود من گفتم؟ آیرین الهی خفه شی!! سوتی دادی اساسی!!
    آرشام کاری نکنه!!....خدایا بدجور کمک لازمم...سوتی بود آخه دادی دختر؟؟!!!....
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی اینم قسمت جدید ^_^
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت هفتم
    [ آرشام ]
    این دختر الان چی گفت؟! چرا سوتی میده؟! اونم آنچنانی....نمیگه من یه بلایی سرش میارم بعد کسی نیست به دادش برسه؟!
    خیلی آروم و با وجود درد زیادم از جام بلند شدم و با یه لبخند خاص رفتم سمتشو گفتم
    من: من برای عملیات های دونفره همیشه جون دارم!!!
    با حواس پرتی و با حالت با نمکی سرشو خاروند و گفت
    آیرین: باید برم دیرم شده!! تو غذاتو بخور خیالم راحت بشه!!
    منم فرصت خوبی واسه شیطونی و اذیت کردن آیرین گیر آورده بودم ول کن نبودم
    من: دارم میام غذامو بخورم دیگه!!
    بعوم رسیدم بهش و شونه هاشو گرفتم و چسبوندمش به دره بسته یخچال که پشت سرش بود!!! تقلا میکرد،منم سفت گرفته بودمش که گفت
    آیرین: نه مثل اینکه واقعا حالت خوب نیست!! ولم کن پرس شدم،بابا غذاتو اشتباه گرفتی!!!
    خم شدم روی صورتشو گفتم
    من: نه اتفاقا درست گرفتم!! آیرین پارسا،درسته دیگه!!
    آیرین با لحنی که انگار میخواد ساده ترین مسئله رو واسه یه بچه توضیح بده گفت
    آیرین: غذات سوپه قربونت برم!!
    با خواستن وصف ناپذیری که مطمئن بودم تو چشمام معلومه خیره شدم به لباش و گفتم
    من: نه،فقط تو غذای منی!!
    یکدفعه چشماش گرد شد که قیافشو خواستنی تر کرد،خدایا این بندت چه کرده با دل من؟؟ من هیچ وقت جلوی هیچ دختری کم نمیاوردم،حتی اونایی که خودشون میخواستن با من باشن.ولی آیرین....آیرین با همه فرق میکنه....با همه...
    تو همین فکرا بودم که گفت
    آیرین: بذاز برم سوپتو برات بیارم!!
    یکم وول خورد و خواست در بره که نذاشتم و با خنده شیطونی گفتم
    من: کجا با این عجله؟ بودیم درخدمتتون!! ولی جالبه ها من هنوز رنگ موهاتو ندیدم، شالتو دربیار!!
    آخه همیشه شالش جلو بود و موهاشو پوشونده بود به خاطر همین نمیدونستم موهاش چه مدل و چه رنگه.
    آیرین: چیکاره موهای من داری؟ ولم کن ببینم!!
    من: بیین خودت یه کاری میکنی وحشی بشم!
    بعدم شالشو درآوردم که موهای فر و مشکیش ریخت دورش!! دستم رو کردم تو موهاش و شروع کردم به بازی کردن باهاشون.
    من: آخی موهات فره؟! چه قدر خوشگله!!
    واقعا هم خوشگل بودن و چهره زیباشو،زیبا تر میکردن! همچنان داشتم با موهاش ور میرفتم که گفت
    آیرین: مامانت برات اسباب بازی نخریده که به من ور میری؟ عمو اذیتم نکن دیگه!
    دستمو کشیدم و این اسم تو ذهنم طنین انداز شد...مامانم...
    من: مامانم؟!
    کنار رفتم و روی صندلی نشستم،یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
    من: نه نخریده.
    آیرین انگار فهمید حرفی رو که نباید میزده رو زده،برای همین گفت
    آیرین: ببخشید منظوری نداشتم،تورو خدا ببخشید.
    یه لبخند تلخ زدم و گفتم
    من: باشه بابا چیزی نشده که حالا.
    بعدم برای عوض کردن بحثمون گفتم
    من: حالا این سوپتو بیار بخوریم که بوش خیلی خوبه!
    آیرین: چشم قربان حتما!
    اما اومد جلو و دستمو گرفت و با لحن آرومی گفت
    آیرین: ازم ناراحت نیستی؟
    دوباره لبخند زدم و گفتم
    من: نه بابا.
    برای اینکه حواسشو پرت کنم گفتم
    من: لیمو از تو یخچال بردار بریز توش،برای خودتم بریز حتما.
    آیرین رفت سمت یخچالو لیمو رو برداشت قاچ کرد و گذاشت توی یه سینی،یه بشقاب و قاشقم گذاشت و شیطون خندید و گفت
    آیرین: مواظب باش همینو فقط بخوری!
    بعدم یه چشمک خوشگل زد و ادامه داد.
    آیرین: کنار سینی غذات لیمو گذاشتم،میخوای کمکت کنم بخوری؟
    بعدم سینی محتوی بشقاب و قاشق و لیمو رو گذاشت جلوم.
    من: نه بابا دستم که سالمه میخورم خودم.
    بعدم یه قاشق خوردم! واااای طعمش عالی بود!! عین سوپایی که مامانم درست میکرد اما دوست داشتم اذیتش کنم برای همین قیافمو جمع کردم که گفت
    آیرین: چیشد؟ بدمزس؟ شرمنده به خدا من تمام تلاشمو کردم!
    برای اینکه بکشونمش پیش خودم گفتم
    من: بیا جلو اینو بچش خدایی! بیا خودم بزارم دهنت!
    اومد جلو و گفت
    آیرین: بذار ببینم خیلی بد شده؟
    کامل خم شده بود که سوپو بخوره ولی در کمال پررویی بوسیدمش و بعد از چند لحظه که ازش جدا شدم با خنده گفتم
    من: خیلی خوشمزس مرسی!
    آیرینم خندید و گفت
    آیرین: ترسوندیم بابا،گفتم چیشده! خواهش میکنم!
    از این اخلاق آیرین خوشم میاد،مغروره ولی نه تو احساس!
    من: خب خودت چی پس؟ بیا باهم بخوریم.
    آیرین: نمیخواد میترسم منو سوپه باهم تموم بشیم!
    بیا باز سوتی داد!!! خودشم فهمید سوتی داده چون بالارو نگاه کرد و گفت
    آیرین: چقدر هوا خوبه!!
    از حالتش خندم گرفت و گفتم
    من: نترس کاریت ندارم بیا!
    با لحن بچگونه که میخواستم پاشم،بچلونمش گفت
    آیرین: میخوام روپات بشینم میشه؟! عمووووو بشینم؟؟؟
    من: بشین بچه!!! عین این دوساله ها میمونی به خدا،بابا این کارا از من بعیده! من دیگه پیر شدم!
    میخواستم باهاش شوخی کنم ولی مثل اینکه بهش برخورد و گفت
    آیرین: وا؟ چرا؟ خب نمیشینم چرا بهونه الکی میاری؟؟!!
    بعدم به حالت قهر روشو برگردوند!
    من: بهونه الکی چیه؟ بابا من 30 سالمه ها! حالا چرا قهر میکنی؟
    آیرین: خیلخب " پیرمرد " کاریت ندارم!
    از قصد پیرمرد رو با لحن خاصی گفت که گفتم
    من: باشه بابا اصلا من پسر 14 ساله! خوبه؟
    با خنده گفت
    آیرین: آفرین عمو وگرنه میرم عروسک یکی دیگه میشما!
    بعدم بدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده نشست رو پام که کل موهاش پخش شد تو صورتم و حالمو عوض کرد،برای همین گفتم
    من: بکش کنار این خرمنو!
    آیرین: بذار ببندمش اذیت نشی.
    بعدم کامل موهاشو جمع کرد و با کشی که دور مچش بود پشت سرش بست و گفت
    آیرین: خوبه؟
    من: آره خوبه!
    داشتیم با هم سوپ میخوردیم،یه قاشق خودم میخوردم،یه قاشق میذاشتم دهن آیرین، پرسیدم
    من: به پدرت چی گفتی اومدی اینجا؟
    آیرین قاشق سوپی که گذاشته بودم دهنش رو قورت داد و گفت
    آیرین: گفتم میرم خونه یکی از دوستام میمونم،چون حالت بد بود اومدم فکر بد نکنی!!!
    خندیدم و گفتم
    من: نترس من فکر بد نمیکنم!! سختت نیست با مانتو نشستی؟ میخوای درش بیار!!
    لحنم کاملا عادی و بی منظور بود،حس میکردم با مانتو سختشه برای همین گفتم.
    آیرین: انقدر حالت بد بود یادم رفت مانتومو عوض کنم.بذار برم تو اتاق برمیگردم،تو غذاتو بخور سرد میشه!
    من: اوکی برو.
    از روی پام بلند شد و با تردید گفت
    آیرین: میرم،خیالم راحت باشه دیگه؟
    انگار بهم اعتماد نداشت،درسته اذیتش میکردم ولی فقط در همون حده اذیت بود،یکم بهم برخورد برای همین گفتم
    من: آره برو نترس نمیام سروقتت!!!
    آیرین: آفرین!
    بعدم رفت.منم دستمو تکیه گاه سرم کردم و سرمو گذاشتم روی میز.خسته بودم این جریانات امروز و درگیری با پلیس خستم کرده بود.تو فکر بودم که از صدای پای آیرین سرم رو آوردم بالاو خیره شدم بهش!! اووووووووه یه تاپ ارغوانی تنش بود با همون شلوار خودش که یه شلوار لوله تفنگی مشکی بود!! بابا نکن این کارارو با جوون مردم!! من قلبم با باطری کار میکنه!!! همونطوری زل زده بودم بهش که گفت
    آیرین: تو که هنوز شامتو تموم نکردی،عزیزم بخور دیگه!
    آب دهنم رو قورت دادم و با حواس پرتی گفتم
    من: منتظر بودم توام بیای!
    آیرین: حالا که اومدم بخور دیگه.
    با حالت معذبی گفت
    آیرین: کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم،اونجوری نگام نکن دیگه.
    دیدم خیلی تابلو و ضایع دارم قورتش میدم،خودمو جمع و جور کردم و گفتم
    من: میخوای از لباسای خودم بدم بپوشی؟
    آیرین: آره بده،البته فکرکنم گشاد باشه.
    بعدم یه قیافه شیطون به خودش گرفت و گفت
    آیرین: تو غذاتو بخور منم میرم اتاقتو بهم بریزم!!!
    بعدم داشت میرفت که بلند شدم و بهش رسیدم و گفتم
    من: کجا؟ بذار بیام بهت لباس بدم.
    بعدشم دستشو گرفتم و با خودم کشیدمش تو اتاق.به سمت کمدم رفتم و رمزشو زدم و درشو باز کردم،بعدم کنار رفتم و رو به آیرین گفتم
    من: خب انتخاب کن!
    آیرین که به خاطر رنگ تیره بودن تمام لباسام تعجب کرده بود گفت
    آیرین: اووووووه مگه میخوام برم مجلس ختم؟ ولی فعلا چاره ای نیست،به خاطر نگاه خورنده بعضیا!!!
    بعدم چشمک زد و زبون درازی کرد!! پررو!
    من: ختم نمیخوای بری ولی من لباس رنگ روشن ندارم.
    یه تیشرت خاکستری تیره برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم
    من: بیا اینو بپوش.
    لباسو ازم گرفت و گفت
    آیرین: اینم خوبه بد نیست،چرا رنگ روشن نمیپوشی؟
    من: از رنگ روشن خوشم نمیاد!
    آیرین: چرا؟
    من: دلیل خاصی نداره.
    آیرین: آهان باشه...
    قشنگ معلوم بود که منتظره من برم بیرون ولی من پررو پررو ایستادم و گفتم
    من: خب عوض کن دیگه.
    آیرین: خب برو من عوض کنم،هنوز سوپت مونده ها!
    بعدشم چشمک زد و زبون درازی کرد! نمیگه با این کاراش منو دیوونه میکنه!
    من: من جایی نمیرم،همینجوری عوض کن!
    با حرص گفت
    آیرین: آرشام....خیلخب من میرم بیرون.
    دوییدم سمت در و قفلش کردم و کلیدو برداشتم و خیلی حق به جانب و البته شیطون گفتم
    من: تونستی برو!!!
    کرمم گرفته یود شدییییید!!
    آیرین: آرشام،اذیتم نکن،میرم خونمونا!! اذیتت میکنما!!
    به در تکیه دادم و دست به سـ*ـینه گفتم
    من: اذیت کنی جوابشو میگیری،درضمن تو از این اتاق نمیتونی بری چه برسه بری خونتون!!!
    ترسیده بود ولی به روش نمیاورد،بعدم گفت
    آیرین: اصلا میرم تو کمدت لباس عوض میکنم.
    بعدم راه افتاد سمت کمدم که خندیدم و گفتم
    من: کمد من قفلش رمزیه!!!
    انگاز کلافه شده بود.
    آیرین: من حاضرم لباسم همین باشه،بیخیال عوضش نمیکنم!
    بعدشم روی تخت نشست و چشماشو مالید معلوم بود خستس!
    آیرین: تو گشنت نیست؟کم خوردیا!! نکنه بد مزه بود؟
    من: نه خوب بود ممنونم سیر شدم.
    بعدم رفتم کنارش نشستم و گفتم
    من: خوابت میاد؟
    یه خمیازه کشید بعدشم گفت
    آیرین: آره خیلی،راستی یادم رفت ازت بپرسم،چی شد تیر خوردی؟ چرا هی میگفتی زنده برنمیگردی؟ با سیاوش و سهند مشکل داری؟ میخوای به بابام بگم کارتو زودتر راه بندازه؟
    اووووف باز این آیرین رگبار سوالاشو شروع کرد،همشم ختم میکنه به باباش که بره دنبال کارای من!!! خب دختر خوب اگه به بابات بگی که اولین کسی که میبره پای اعدام منم!!!
    من: جواب سوالات رو بعدا میدم،اگه الانم بگم نمیفهمی چون خوابت میاد،به باباتم نمیخواد چیزی بگی.بگیر بخواب من میرم اتاق بغلی.
    آیرین: بشین بیخود به فردا ننداز،میخوام بدونم!
    من: نه آیرین بعدا میگم!
    آیرین: اه...چه اصراریه بگو دیگه چه فرقی میکنه؟
    من: فرق میکنه بگیر بخواب مگه خسته نبودی؟
    آیرین: نمیخوای بگی بهونه نیار باشه میخوابم!!
    من: شبت بخیر!
    آیرین: شب شما هم بخیر آقای رئیس!
    بعدم رفت زیر پتو قایم شد!! ببین من میخواستم آدم باشم برم اون یکی اتاق،خودش نمیخواد!!!
    من: پس منم همینجا میخوابم!
    بعدم رفتم کنارش دراز کشیدم،البته با فاصله، که قشنگ خودشو با پتو باند پیچی کرد.واسه همین گفتم
    من: من چی پس؟ منم سردم میشه ها،تازه مریضم مثلا!
    سرشو از زیر پتو آورد بیرون و گفت
    آیرین: برو یه پتو واسه خودت بیار.
    بعدم زبون درازی کرد و دوباره رفت زیر پتو! دست به سـ*ـینه شدم و تو همون حالت گفتم
    من: من از اینجا تکون نمیخورم!!
    آیرینم کلافه از جاش بلند شد و گفت
    آیرین: پس من میرم اتاق...
    انگار یادش افتاد در قفله،واسه همین حرفشو عوض کرد و گفت
    آیرین: پیرمرد مریض بخواب رو تخت نصفشو واسه من بذار!
    جامو روی تخت راحت کردم و گفتم
    من: خب بیا بخواب!
    آیرین یهو اومد بالا سرم و خم شد روی صورتم و عین این بازپرسا پرسید.
    آیرین: تو حالت خوبه؟ بهتر شدی؟ نمیخوای بریم بیمارستان؟ خیالم راحت باشه؟
    من: آره بابا،چرا عین آل میای بالا سره آدم؟
    آیرین: خب نگرانتم بفهم!
    واسم خیلی جالب بود اما همونطور که من تو این مدت کم دیوونه آیرین شدم،اونم دوسم داره و نگرانمه!!
    اومد نشست لبه تخت و پتو رو کشید روم بعدم همونطور که دستشو میکرد لای موهام گفت
    آیرین: تو بخواب خیالم راحت بشه،حالت بد شد صدام بزنیا!
    بعدشم عین این مامانا لپمو کشید!
    من: باشه بابا دفعه اولم نیست که به قول تو آبکش میشم.
    یهو چشماش گرد شد و با لحنی که خیلی متعجب و با مزه بود گفت
    آیرین: دفعه چندمته؟! نگرانیمو درک نمیکنی لا ادراک؟! من بار اولمه میبینم تیر خوردی! اگه این جوری به درد نخور شدی باید برم تو کاره....
    بهو از جام بلند شدم و نشستم که درد بدی تو وجودم نشست که اهمیت ندادم و با اخمای تو هم گفتم
    من: تو کاره؟؟؟....آیرین میشه انقدر منو حرص ندی؟
    بعدم بلند شدم و کلافه تو اتاق راه رفتم.
    آیرین: اینجوری پانشو دوباره زخمت باز میشه،نکنه دوباره باید تکرار کنم کیو دوست دارم؟ من حرفی از my friend جدید زدم؟ باید برم تو کاره یه عایق که دیگه چیزیت نشه،آبکش تر نشی!!
    بعدم بلند شد و اومد روبه روم ایستاد و دستاشو حلقه کرد دور گردنم و گفت
    آیرین: آرشام آبکش من،رو این حرفام حساس نباش،من فقط پهلوون پنبم رو دوست دارم.البته چون فقط نقش بالش رو داره ها!!!
    بعدشم برای بار دوم پیش قدم شد و خیلی خیلی کوتاه بوسیدم! دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم
    من: توام بدت نمیاد روی من کرم بریزیا!!! الان اگه نذارم بری،ولت نکنم چی میشه؟ نمیتونی جلومو بگیری که!!!
    دستاشو از دور گردنم باز کرد و به حالت التماس گرفت جلوشو با لحن ناله مانندی گفت
    آیرین: رحم کنید آقای رئیس!
    حلقه دستامو تنگ تر کردم و گفتم
    من: رحم نکنم؟!
    با حالت بچگونه ای که بدجور دل منو میبرد گفت
    آیرین: تو که خوبی، تو که مهربونی، عمووووو خواهش، رحم کن دیگه، اگه رحم نکنی....
    بعدم دستشو گذاشت رو جای گلوله که گفتم
    من: بعدش از خونریزی میمیرم خودت عروس نشده بیوه میشی!!
    در یک حرکت ناگهانی محکم بغلم کرد و با حالت بغض گفت
    آیرین: اینجوری نگو دیگه.
    سرش روی سـ*ـینه برهنم بود که حس کردم سینم خیس شد،خواستم حرفی بزنم که آیرین گفت
    آیرین: میشه مواظب خودت باشی؟ یکبار دیگه این اتفاق بیوفته که من دق میکنم،از موقعی که رفتی تا موقعی که دیدمت از نگرانی داشتم سکته میکردم.نمیشه بگی چیشد؟
    سرشو آورد بالا و با چشمای بارونیش زل زد بهم،همونطور که اشکاشو پاک میکردم گفتم
    من: گیر دادیا! نه نمیشه الان بگم کوچولو!
    بعدشم لپشو کشیدم
    آیرین: فردا نگی قهر میکنم دیگه ام آشتی نمیکنما!
    من: باشه بابا فضول کوچولو!
    آیرین: من کنجکاوم!
    تک خنده ای کردم و گفتم
    من: آره فقط یکم درجاتش از کنجکاوی زده بالاتر!
    آیرین: دوست دارم بدونم خب!! عمو ولم میکنی؟ له شدم!
    یکم دستامو شل تر کردم ولی ولش نکردم و گفتم
    من: عوارضی باید بدی!
    آیرین: نمیدم!
    بعدم زبون درازی کرد!! ای خداااااااا....
    من: به زور میگیرما!!
    خندید و گفت
    آیرین: نه دیگه بزار مفتکی برم!
    من: نچ اصلا راه نداره!
    خودشو لوس کرد و گفت
    آیرین: راه داره،من که دوست دارم،من که اومدم پیشت بزار برم!
    بعدم عین این بچه های مظلوم سرشو انداخت پایین!
    من: من که میگم عوارضیتو بده برو من که کاریت ندارم!
    آیرین: یکبار بوست کردم دیگه،بسته!
    من که تازه شیطوکیم گل کرده بود گفتم
    من: د ن د،یکبار دیگه!
    سرشو آورد بالا و با یه اخم کمرنگ گفت
    آیرین: برو بخواب ببینم پررو!
    عین این بچه های تخس ابروهامو براش بالا انداختم و گفتم
    من: نچ نمیرم!
    آیرین: ای خدا چه گیری کردم،منم تا صبح تو همین حالت وایمیستم،عوارضیم نمیدم!!
    دوباره زبون درازی کرد!
    من: باشه وایمیستیم!
    دست به سـ*ـینه گفت
    آیرین: باشه وایسا،خودت حالت بد میشه،اصلا عوارضی من هیچی خودت حالت بد میشه!
    من: نچ،گیر دادم ولم نمیکنم!
    آیرین با کلافگی گفت
    آیرین: چه غلطی کردم پاشدم!
    یهو گردنمو به حالت خفه کردن گرفت و تو همون حالت گفت
    آیرین: خستم میفهمی؟ خسته!!!
    بعدم خودش خندش گرفت،منم که مرده بودم از خنده ولی جمعش کردم و گفتم
    من: به من چه؟!
    یهو لپامو کشید و گفت
    آیرین: بخند دیگه،بخند،جمع نکن قشنگ میشی!!
    بیشتر خندمو جمع کردم و گفتم
    من: کندی لپمو بچه!!!
    آیرین: تا عین آدم نخندی عوارضی نمیدم،جون آیرین یکبار کامل بخند!
    اعصابم خورد شد،آخه چرا الکی جون خودشو قسم میخوره؟اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم
    من: چرا سر هر چیز بی ارزشی جون خودتو قسم میدی؟
    آیرین: آخه میخوام خندتو ببینم،خندت کجاش بی ارزشه؟ بخند دیگه حرف من واست مهم نیست؟
    من: الان اعصابم رو خورد کردی خندم نمیاد!
    آیرین با حالت تهدیدی گفت
    آیرین: میخندی یا بکشمت؟ مگه جونمو قسم ندادم؟ پس بخند.
    من: خب خندم نمیاد،عهه!!
    آیرین: باید بیاد مگه عوارضی نمیخوای؟
    این دخترم نقطه ضعف گیر آورده!!! با پررویی گفتم
    من: معلومه که میخوام!!
    آیرین: پس بخند!
    کلافه گفتم
    من: خب الان به ترک دیوار بخندم؟
    آیرین: اگه الان من پیشتم و خوش حالی،حداقل یه لبخند که میتونی بزنی؟نمیتونی؟ از کجا معلوم اصلا شاید خوش حال نباشی! بجنب آرشام! منتظرم.
    بعد منتظر نگاهم کرد منم باالجبار یه لبخند نصفه نیمه و نیم بند زدم و گفتم
    من: بیا خندیدم،راضی شدین خانوووووم؟
    آیرین: نچ قشنگ بخند!
    یکم لپامو کشید!
    آیرین: اینجوری!یادبگیر وقتی با منی حداقل اینجوری بخندی!
    بعدم خیلی کوتاه بوسیدم که خندم گرفت،ایندفعه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و عین آدم خندیدم و گفتم
    من: ببین ما مردا چقدر بدبختیم،با یه بـ*ـوس خر میشیم!!
    آیرین: بیا بگیریم بخوابیم بسته دیگه!! راستی یادم باشه ازت یه عکس بگیرم!
    یهو دستشو گذاشت روی پیشونیم و با حالت مضطربی گفت
    آیرین: آرشام چقدر داغی!
    دستمو گذاشتم روی صورتم،راست میگفت عین کوره بودم،اما گفتم
    من: داغم؟! نه بابا!!
    بعدم دستشو از روی پیشونیم برداشتم و پشت دستشو بوسیدم!
    آیرین: انقدر سر پا وایسادی حالت داره بدتر میشه،تبم داری! هذیون نگی خوبه!! درو وا کن حداقل تبتو بیارم پایین.
    خیلی شیک گفتم
    من: تو اتاق حموم دارم میخوای بریم اونجا!
    با کف دست زد به پیشونیش و گفت
    آیرین: هذیونم داری میگی!! ولم کن یه دیقه برو استراحت کن.حالشم بده باز دست بردار نیست!
    من: هذیون کجا بود بابا! میگی تبتو بیارم پایین میگم بریم تو حموم،خودت نمیخوای من حالم خوب بشه.من مردم تقصیر توئه!!!
    چه ربطی داشت آخه؟!
    آیرین با ترس و لرز مشهودی نگام کرد که خندم گرفت.با خنده گفتم
    من: چقدرم میترسه! بابا آدمم هیولا که نیستم!
    از توی بغلم بیرون رفت و دستمو گرفت و کشید،در همون حالت گفت
    آیرین: میای بریم یا نه؟ من نگران حالشم این منو مسخره میکنه!
    دوباره خندیدم و گفتم
    من: بریم!
    یه چشم غره بهم رفت و گفت
    آیرین: خوبه زورش میومد بخنده،حالا من شدم دلقک آقا
    بعدم خودش شروع کرد به خندیدن!
    جلوی دره حموم بودیم،درو باز کرد و وارد شد.
    من: الان من چی بگم؟ میخندم میگی چرا میخندی؟ اخم میکنم میگی اخم نکن،چیکار کنم خب؟
    آیرین: به تو شوخیم نیومده!
    بعدم دویید سمت دوش متحرک و بازش کرد و گرفت سمت من،همونطور که میخندید گفت
    آیرین: چه حالی میده فردا سرما بخوری صدات در نیاد دستور بدی!
    بعدم دوشو گرفت کنار.کل هیکلم خیس شده بود،همونطور که آب روی صورتم رو پاک میکردم گفتم
    من: روانی،دیوانه،این چه کاریه آخه؟
    بعدم بی هوا هولش دادم که از پشت افتاد تو وان پر از آب!! مثل خودش خندیدم و گفتم
    من: چیزی که عوض داره گله نداره!
    آیرین شروع کرد به ناله کردن،نگران شدم اما به روم نیاوردم.
    آیرین: آخ کمرم بابا.آااااااااااای!!!
    یهو با اخم از جاش بلند شد و گفت
    آیرین: اینجا حوله داری؟ اگه داری بردار چون میخوام یه تشت آبو خالی کنم روت، بعدش خودتو خشک کنی!
    دستامو بردم بالا و گفتم
    من: به اندازه کافی خیسم کردی،زخمم عفونت کنه تو جواب میدی؟!
    با جیغ گفت
    آیرین: ستون فقرات منو عین پله کردی!! طلب کارم هستی؟!
    یهو با یه صورت خیلی اخمو اومد سمتم که گفتم
    من: چیه؟ نکنه میخوای منو بخوری؟
    تو همون حالت عصبانیت گفت
    آیرین: آره لباساتو دربیار!!!!!!!
    انگار تازه فهمید چی گفته چون ساکت شد!! الان من به این چی بگم؟! سوتی نمیده،ســــــــــــــــوتــــــــی میده اساسی!!!!!!!! یه چیزی میگه بعد نمیشه جمعش کرد آخه!!!!!
    خدایا خودت به دادش برس تقصیر خودشه!!!!!
    ادامه دارد......
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی،قبل از اینکه قسمت بعد رو بذارم یه چیزی بگم اونم اینه که اگه میبینین آیرین خیلی میگه آرشام جذابهو این صحبتا بدتون نیاد که چقدر رویاییش کرده داستانو،آرشام یه قیافه خیلی خوبه رو به عالی داره اخلاقشم جذابش کرده اما تعاریف آیرین بیشتر به خاطر اینه که عاشق آرشامه و هر چیزی که مربوط به آرشام میشه واسش خیلی جذابه.پس فکر نکنین رمان منم مثل بعضی از رمانای دم دستیه که دو تا حور و پری بهشتی عاشق هم بشن و این حرفا.به هرحال مرسی که دنبال میکنین رمانم رو،قربونتون بشم،فداتون برم الهی ^_^
    ##################################################
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت هشتم
    [ آیرین ]
    واااااای خدا،دوباره یه سوتی دیگه...امشب چم شده؟ آرشامم خیلی جدی گفت
    آرشام: عه؟ لباسمو دربیارم؟ بالا تنه که آمادس میمونه شلوار!
    عه عه عه،داره شلوارشو واسه من درمیاره آقا.آرشام بیخیال سوتی های من،با کلی خواهش وتمنایی که تو لحنم جا دادم گفتم
    من: آرشام توروخدا،من یه سوتی دادم حالا،تو بگذار و بگذر باش.من که پرستارتم...
    آرشام: نه دیگه خودت گفتی!!!
    چه حرف گوش کن شده واسه من!!! یا حضرت عباس بند شلوارشم باز کرد،فرارو به قرار ترجیح دادم و دوییدم بیرون،با سرعت رفتم سمت کنج اتاقش که صاف با کمر خوردم به دیوار،چه دردی...الهی بگم چی نشی پسر آخه جا بود مارو پرت کردی؟؟؟ آخ و وای منم دراومد و گفتم
    من: آخ..اوه اوه
    آرشام از حموم اومد بیرون و گفت
    آرشام: چیکار میکنی بابا یواشتر!
    من دارم از درد میمیرم اینم هی اخطار الکی میده!! اومد سمتم و گفت
    آرشام: برگرد ببینم چه بلایی به سر کمرت آوردی!!
    چه زود یادش رفت.بابا تو منو پرت کردی تو وان،حالا هم دردش تشدید شد.این چی گفت؟ برگردم؟! بیخیال!
    من: من بلا سرش نیاوردم کار شماست،به همین زودی یادت رفت پرتم کردی تو وان؟
    آرشام: الان که خودت رفتی تو دیوار!!!
    بعد از حرفش سریع منو برگردوند و تاپمو زد بالا!!! آرشام بیخیال یه کاری دستم میدی تو امشب!! سوتیم که دارم میدم اساسی...امشب خاطره ای خوش بشود صلوات!!!
    آرشام یکدفعه گفت
    آرشام: اوه اوه کبود شده آیرین!!
    با وجود درد زیادی که داشتم لباسمو درست کردم و گفتم
    من: اشکال نداره بیخیال.
    و باز هم دست به دامن قیافه مظلوم شدم و برگشتم،زل زدم تو چشماش و گفتم
    من: عمو اذیتم نکنیا.
    آرشام: کاریت ندارم بابا صبر کن برم یخ بیارم.
    بابا به پیر به پیغمبر خودتم حالت بده،بیا بخواب.
    قفل درو باز کرد و رفت بیرون،جوری که بشنوه گفتم
    من: چیزی نیست بابا،بیا بخواب خودتم تب داری،حالت خوب نیست،بیا!!!!!
    آرشام اومد توی اتاق و یه پلاستیک یخ هم دستش بود گفت
    آرشام: خوبم بابا،رو شکمت دراز بکش رو تخت!
    منم از حرفش کلی تعجب کردم،آقا بیخیال تا صبح خوب میشه.یکدفعه گفتم
    من: چی؟ ها؟ نمیخواد آرشام.
    من تو اون حالت اونم پیش کی؟ آرشام!!! خب معلومه خجالت میکشیدم.سرمو انداختم پایین و گفتم
    من: آرشام تب داری استراحت کن.
    البته اینو واسه تغییر جو گفتم،معلوم بود گوش نمیده آروم گفتم
    من: آخه اونجوری دراز بکشم؟
    آرشام: به جان آیرین کاریت ندارم،بذار این یخو بذارم حداقل کبودی کمرت بهتر بشه!
    دست بردار نبود،سرمو آوردم بالا و گفتم
    من: قول میدم آخ و وای نکنم فقط اونجوری رو تخت نخوابم.
    اینو که گفتم انگار خیلی بهش برخورد،اخمی کرد و چپ چپ نگام کرد و گفت
    آرشام: اعتماد نداری؟
    اعتماد که داشتم ولی سوتیای درخشانم چی؟ یکم فکر کردم دیدم طفلک قصدش فقط کمک کردنه با یه لحن دلجویانه گفتم
    من: ناراحت نشو دیگه قبول میکنم.
    رفتم روی تخت و روی شکمم دراز کشیدم که آرشامم لبه تخت نشست و گفت
    آرشام: لباستو بده بالا.
    تاپو یکم زدم بالا که یخو گذاشت روی کمرم.دردش بدتر شد.
    آرشام: آخه مگه میخواستم چیکارت کنم که درمیری؟ تازه تو میخواستی منو بخوری نه من تورو!!!
    منم با ترس و لرز گفتم
    من: آخه میخواستی شلوارتو...
    درد امون حرف زدن بهم نمیداد.
    من: آاااای برش دار خواهشا بدتر شد.
    آرشام از حرفم که گفته بودم شلوارش میخواسته دربیاره خندش گرفت.حالا من حالم بده تو هی بخند آقا آرشام خب؟؟ به هم میرسیم.یه حسابی باهات تسویه کنم.
    آرشام: شوخی کردم بابا واقعا که نمیخواستم شلوارمو دربیارم.
    بعدشم خیلی با صبوری و آرامش گفت
    آرشام: تحمل کن بهتر میشه.
    از درد زیاد دندونامو رو هم فشار میدادم،آرشام جان مادرت بردار اونو دارم میمیرم.از بابت شوخیم که کرده بود خیالم راحت شد و گفتم
    من: خب پس شوخی کردی،آخیش.
    بالاخره یخ رو برداشت،خدا عمرت بده پسر میمردی زودتر برداری.بعدش دستشو کشید روی کمرم.چه دکتر خوبی بالا سرمه! کاش تا صبح همینجوری کمرمو میمالید،درد داشت ولی حسی که داشت خوب بود.آیرین خفه شو،وجدان ببند!!! پسر مردم خود درگیری هامو افزایش داده به طور ناخودآگاه!!!
    آرشام وسط این درگیری ها گفت
    آرشام: نه بهتر شد،دیگه مثل قبل کبودیش مشخص نیست.
    چقدر خوبه یکی اینجوری به فکر آدم باشه ها.
    من: ممنون آرشام.
    بعدشم آروم جا به جا شدم که هم کمرم دردش بیشتر نشه،هم بتونم از اون حالت ضایع خلاص شم!! بد موقعیتی بود!!!!
    آرشام که دید نشستم رو تخت گفت
    آرشام: دراز بکش،منم میرم اون یکی اتاق،راحت باش!
    آروم خوابوندم روی تخت،بعدشم پتورو کشید روم.خم شد روی صورتم و پیشونیم رو بوسید.خودمونیم کنارش چه آرامشی دارما.درد کمرمو بیخیال شدم،نگران حال خودش بودم،بازم اذیتش کردم.کلی با خودم کلنجار رفتم که بهش بگم پیشم بمونه،بالاخره گفتم
    من: میشه پیشم بمونی؟ میخوام اگه حالت بد شد بفهمم اینجوری خوابم نمیبره.
    آرشام: اگه مشکلی نداری،من تو همین اتاق بخوابم البته روی کاناپه!!
    طفلک انقدر کولی بازی درآورده بودم کاناپه رو با این دردش به تخت ترجیح داد.
    من: چرا کاناپه؟ بخواب رو تخت دیگه.
    آرشام: مشکلی نداری؟
    با خیال راحت گفتم
    من: نه راحت بخواب!!
    اومد رو تخت نشست و بعد آروم آروم و با فاصله از من دراز کشید.آخی پسر مردم همین اول کاری داره ازم حساب میبره!!!
    آرشام: پس بگیر بخواب که صبح باید بریم شرکت!
    دیدم میلی متری لبه تخت خوابیده!! بابا راضی به زحمت نبودم به خدا!!
    من: اینجوری که یه غلت بزنی میخوری زمین که.بهتر بخواب،بیا این ورتر بابا.
    آخ گفت شرکت! امروز کلی خسته شده بودم چاره ای هم جز رفتن نداشتم ولی غر هم نمیتونستم نزنم!
    من: شرکت؟ من کلی خوابم میاد،ساعت چنده آرشام؟
    حرفمو گوش کرد و یکم از لبه تخت فاصله گرفت و به رو به روش که ساعت بود نگاه کرد و گفت
    آرشام: تو بخواب،من باید برم شرکت،ساعت سه و نیمه،بخواب عزیزم!
    داشت با موهام بازی میکرد! چه حس خوبی داشت!!! به پهلو خوابیدم که بهتر بتونم ببینمش و گفتم
    من: منم میام دیگه ناسلامتی منشیتما.
    آرشام: نه دیگه نمیخواد بیای.
    بعد از حرفش زد رو بینیم،با لحن بانمکی گفت
    آرشام: یه روز بدون منشی باشم اتفاقی نمیوفته!
    نه مثل اینکه آلزایمر داره.دوباره باید اومدن بابام رو به شرکت یادآوری کنم.
    من: مگه بابامو یادت رفته که میاد؟
    با کف دست زد به پیشونیش.نکن پسر همون یه جو حواسم که داری از بین میره!!
    آرشام: عی باااااااابااااااا!!! حواسم نبود.بابات ساعت چند میاد؟
    منم حرفای بابامو بازگو کردم که با خبر بشه،البته اگه یادش نره دوباره!
    من: گفت هرموقع مرخصی ساعتی بهش دادن اس میده.چرا اینجوری میکنی؟
    دوباره حواس پرت شد.خدایا...این خیلی مشکوک میزنه.
    آرشام: ها...هیچی...گفتم اگه دیر میاد توام یکم بیشتر بخوابی فردا دیرتر بیای سرکار.
    من: اگرم بابام نمیومد باید میومدم چون بهشون گفتم فقط شب میمونم خونه دوستم که مثلا شما باشی.
    بعدشم خندیدم.
    آرشام: حالا اسم اون دوستت چی هست؟ میخوام ببینم بهم میاد یا نه؟
    خوبه والا آقا راست راست تو چشمام نگاه میکنه و حرف از یه دختر دیگه میزنه.بعدم بهم میخنده.باشه باشه!!!!!
    خیلی بی تفاوت گفتم
    من: اسمش نازیه اگه میخوای عکسشو بهت نشون بدم،خیلی بهم میاید.
    باز خندید.عه عه عه پسره پررو.همچنین افزود!!!
    آرشام: چرا بهت بر میخوره بابا؟ مگه من الان نقش اون دوستتو ندارم؟ خب میخواستم ببینم اسمش بهم میخوره یا نه!!!
    پس دوباره نمک شده بود،منم منظورشو بد فهمیده بودم،دستمو دراز کردم،لپشو کشیدم و گفتم
    من: آره نازی جون!
    بعدم با لحن مسخره ای گفتم
    من: آخی،نازی!
    متعجب و با خنده گفت
    آرشام: خدا عقلت بده! بگیر بخواب بابا از خستگی زیاد داری هذیون میگی!!!!!
    من: راست میگی،زیادی خندوندمت پررو شدی!
    بعدشم زبون درازی کردم.اوه اوه صد در صد وقت حملس!!! صاف خوابید و خیره شد به سقف!!!!! وا!!!! مگه من چیکار کردم؟؟؟؟؟!!!!!
    آرشام: بخواب بچه با اعصاب من بازی نکن!
    اوه اوه قاطی کرد.نکنه ناراحت شد؟ خم شدم روش و زل زدم تو چشماش و گفتم
    من: ناراحت شدی؟
    منو کنار زد.پس بدجور رفتم رو اعصابش،بعدش گفت
    آرشام: نه ناراحت نشدم،بخواب!
    برای اینکه خیالم راحت بشه دوباره خم شدم روش و گفتم
    من: مطمئنی؟
    ایندفعه شونه هامو محکم گرفت و منو خوابوند،اینبار اون خم شده بود رو من!! شمرده شمرده و با تحکم گفت
    آرشام: آره مطمئن.بگیر...بخواب!
    وقتی منو کوبوند روی تخت دوباره کمرم درد گرفت.وقتی بلند شدم روبه آرشام گفتم
    من: آخ.نخواستم بابا.
    بعدشم رفتم بیرون.صدای قدماشو از پشت سرم شنیدم ولی برنگشتم،یکدفعه دستمو گرفت و دوباره برم گردوند تو اتاق.خودشم رفت بیرون و درو قفل کرد،زورگوی متقلب!!!! چه ربطی داشت؟؟؟!!!! اعصابم خورده یه چیزی گفتم،به تو چه وجدان جان!!!!
    صدای آرشام اومد
    آرشام: بگیر بخواب آیرین وقت زیادی واسه خوابیدن نداری!
    منم دوباره شروع کردم به غر زدن و گفتم
    من: کاری جز قفل کردن در نداری؟
    بعدشم با دست کوبیدم به در به نشانه اعتراض!!!! من....عقب.....نمیکشم.بخواب بابا وجدان میزنم چپ و راستت میکنما!!!
    آرشامم واسه درآوردن حرص من گفت
    آرشام: نچ ندارم!! بگیر بخواب!!!
    منم خوابیدم هیچی نگفتم.والا دوبار بهش میخندی پررو میشه!!!!
    **************************************************************
    تازه داشتم خوابای قشنگ قشنگ میدیدم که یکی صدام زد،کسی هم نبود جز آرشام ولی تو خواب توهم زده بودم مامانمه!!!!!
    آرشام: آیرین...آیرین پاشو صبح شده.آیرین...
    من: مامان تورو خدا بیخیال خوابم میاد.
    بالا سر من قهقهه میزنه!!! آقا خب خوابم میاد درک کن!!!
    آرشام: مامان چیه بچه؟؟ منم آرشام،پاشو بریم شرکت!
    یاد آرشام و بابام و شرکت منو از جا پروند! بعدشم گفتم
    من: باشه بریم.
    اومدم از تخت بیام پایین که آرشام گفت
    آرشام: دیشب چه شب خوبی بود آیرین ممنونم!!!!!
    این چی گفت؟؟؟؟؟؟ شب خوب؟؟؟؟؟؟ یعنی..... با جیغ گفتم
    من: ها؟ چی؟ مگه در قفل نبود؟؟؟؟؟
    آرشام: آره ولی من بازش کردم و اومدم تو،توام با کمال میلت قبول کردی!!!
    از تعجب چشمام گرد شد!!!! اگه کاری کردیم چرا یادم نمیاد؟؟؟؟ با وحشت و ترس و لزر زیاد گفتم
    من: من قبول کردم....ما که....
    آرشام: آیرین واقعا یادت نمیاد؟؟؟؟!!!!!!!
    من: آخه من تا قبل از خوابم یادم میاد....
    سرمو خاروندم و دوباره فکر کردم،هیچی یادم نمیومد.دوباره گفتم
    من: بعدش چیزی یادم نمیاد.
    بلند شدم و جلوی تخت،رو به روی آرشام ایستادم،آرشامم سرش رو انداخت پایین،دیگه واقعا دارم به خودم شک میکنم.
    آرشام: ما....ما دیشب....ما دیشب با همدیگه.....
    با این حرف نصفه و نیمش تیر خلاص رو بهم زد.پاهام جون نداشتن که بتونم وایسم ، سرجام نشستم و دوباره با جیغ گفتم
    من: چی؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
    آرشام داشت میخندید!!!!! اگه کاری کردیم این نباید خجالت بکشه؟؟؟؟؟ نه دیگه!!! اون که اتفاقی واسش نمیوفته،من بدبخت شدم.
    اومد کنارم نشست و همینجوری که میخندید گفت
    آرشام: آخه خل و چل یک درصد احتمال بده اتفاقی افتاده باشه،تو لباسات تنته؟! من چی؟! آخه بچه یکم فکر کن بعد بترس!!!!! یه شوخی بود همین!!!!!
    یه نگاه به خودم انداختم حتی بند تاپم جا به جا نشده بود!!!! آرشامم که عین دیشب بود!!!
    یه شوخی بود همین؟؟؟؟؟!!!!!! اول صبحی اعصاب آدمو خورد میکنه بعد میگه همین!!!!
    از جام بلند شدم و گفتم
    من:خیلخب حاضر میشم بریم.
    این کم بود براش باید ادب بشه،اخم کردم و با عصبانیت گفتم
    من: بپا رو سیب زمینی آب پز نریزنت نمک!!!! با اون شوخی بیخودت.
    بعدشم رفتم سمت جا لباسی که وسایلمو بردارم تا حاضر بشم. هنوزم داره میخنده!!! ای رو تو برم بشر،اومد سمت منو گفت
    آرشام: خب تو فکر نمیکنی جوگیر میشی به من چه؟!
    با یه قیافه و لحنی که کاملا دلخوریمو نشون میداد گفتم
    من: بریم؟
    شالمو انداختم روی سرم و حاضر شدم.
    دیگه نمیخندید و وایساده بود بر و بر منو نگاه میکرد. دید ناراحتم اومد رو به روم ایستاد و دستمو گرفت و گفت
    آرشام: آیرین...ناراحت نباش دیگه یه شوخی بود،قبول دارم بی مزه بود ولی خب تموم شد دیگه.
    بخشیده بودم ولی خوشم میومد منت کشی کنه!!!! آخه نمیدونید چه حالی میده حتما امتحان کنید!!!
    من: باشه حالا.
    آرشام: حتما باید بگم ببخشید که بیخیال بشی؟؟؟
    من: نه بابا برو حاضر شو.
    دیگه انقدرام لازم نبود غرورشو کنار بذاره.
    آرشام: عه،آیرین؟!
    چشمک زدم و گفتم
    من: جانم؟
    بعدم با لحن بچگونه گفتم
    من: عموووو حاضر شو دیگه،لباستم که هنوز....
    آرشامم انگار خیالش راحت شده بود گفت
    آرشام: خب معلومه بخشیدی!!!! خب به نظرت اسپرت بپوشم یا رسمی؟!
    چه باحال.چقدر خوب که ازم نظر میپرسید!!
    من: اسپرت بپوش.
    بعد یاد بابام افتادم که میخواست بیاد،پس اسپرت خوب نبود،نظرمو عوض کردم.
    من: البته بابام میخواد بیاد رسمی بپوشی بهتره.آرشام بهتری؟
    دوباره نگرانیم زیاد شد.رفت سمت کمدشو ، با لحنی که خیالم رو راحت کنه گفت
    آرشام: آره بابا خوبم.
    یه دست کت و شلوار خوش دوخت مشکی با یه پیراهن براق مشکی جذب،با کفش مردونه نشونم داد.یه لحظه تصورش کردم با همین لباسا،چی بشه ها!!!! چجوری جلوی خودمو بگیرم؟؟؟!!!! واااای ذهن منحرفم تو حلق وجدان جان!!!!
    آرشام وسط انحرافیاتم گفت
    آرشام: اینا خوبه بپوشم دیگه؟
    من: اوهوم چه تمیز!!
    خیلی آروم حرف دلمو زدم
    من: و البته خوردنی میشی.
    انگار شنید،یه لبخند جذاب زد و گفت
    آرشام: شنیدم چی گفتی!!! بپا پسر مردمو نخوری!!!!!!
    باز پررو شد،چشام گرد شد و گفتم
    من: تو؟! هه...چشم حتما،من خودم یکی دیگه سراغ دارم!!!!
    خودشو میگفتم ولی میخواستم اذیتش کنم بالاخره شیطونم دیگه!! بیا اخم کرد،پس تاثیر داشت!!!
    آرشام: باشه برو بیرون من لباس بپوشم.
    ناراحت شد؟؟؟!!!!! چیکار کنم خب شیطونم دست خودم نیست!!! رفتم رو به روش ایستادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
    من: تو که نمیدونی کیه چرا اخم میکنی؟
    آرشام: همینجوری.نمیخوام بدونم برو من لباس عوض کنم دیر شد.
    پس براش مهم نبود،البته اعصابشو خورد کردم.با یه قیافه مظلوم زل زدم تو چشماش و گفتم
    من: نمیخوای بدونی؟
    با یه اخم غلیظ گفت
    آرشام: نه نمیخوام بدونم.
    بغض کردم،نه مثل اینکه واقعا براش مهم نیست.حلفقه دستامو از دور گردنش باز کردم و گفتم
    من: باشه.
    از اتاقش رفتم بیرون تا راحت لباس بپوشه،چه روزی بشه امروز!!!!! این از اول صبحش خدا به خیر بگذرونه بقیشو!!!
    چند دقیقه بعد حاضر و آماده از اتاق اومد بیرون.چقدر جذاب شده بود،حتی با وجود اون اخم غلیظ!!!! خودمونیما بدجور زدم تو حالش!!!!!
    آرشام: بریم؟
    منم که زل زده بودم به قد و بالاش،خودمو جمع کردم و گفتم
    من: بریم.
    از خونش اومدیم بیرون و سوار ماشینش شدیم.طبق معمول تو ماشین ساکت ساکت داشت با سرعت بالا رانندگیشو میکرد.یعنی واقعا براش مهم نبود؟! از حرفی که زدم پشیمون شدم.
    با همون اخم گفت
    آرشام: حالا کیو داری؟ ببینم خوب هست که بخوام تورو بسپرم دستش یا نه!!!!
    حالا که پرسید خوش حال شدم و عین بچه ها گفتم
    من: اوهوم،اسمش آرشامه،فامیلیش اصلانیه،هم عموئه،هم عشقمه،هم نقش نازیو بازی میکنه!!!!
    برگشت سمتمو نگام کرد و گفت
    آرشام: مرض داری با اعصاب آدم بازی میکنی؟؟؟!!!
    پس آقا براشون مهم بوده.از داشبورد یه پاکت سیگار برداشت و یه نخشو روشن کرد. خدایا نه الانه که از سرفه خفه شم.با یه لحن حق به جانب گفتم
    من: تو نخواستی بدونی.خاموشش کن.
    آرشام: اول تو شروع کردی!!!!
    یه پک عمیق به سیگارش زد،نکن پسر نکن اینجوری با خودت.این از کی سیگاری شده؟
    آرشام: چرا؟
    من: دیگه اذیتت نمیکنم خب! دودش اذیتم میکنه،خودتم خوب نیست واست آخه.
    آرشام: من 10_12 سالی هست که سیگار میکشم،ولی به خاطر تو....
    سیگارو از پنجره انداخت بیرون.آخیش...با لحنی که پر از خواهش و تمنا بود گفتم
    من: ممنون.میشه دیگه نکشی؟
    آرشام: نه نمیشه چون بهم آرامش میده.
    دوباره اصرار کردم اما ایندفعه با روشی که اون دوست نداشت،چاره ای نداشتم.
    من: جون من نکش.آخه خوب نیست برات.یه راه دیگه واسه آرامشت پیدا کن.
    عصبانی شد و گفت
    آرشام: خب حالا قسم نده.
    بعدشم با یه لحن تهدیدی گفت
    آرشام: درضمن آیرین یکبار دیگه قسم بدی،من میدونم و تو،میدونی که شوخی ندارم!!!
    من: آخه تنها راهیه که پیدا کردم.
    رسیدیم به شرکت.ماشینو پارک کرد و اسلحشو از داشبورد برداشت،خوبه مجوز داره وگرنه جلوی بابام آبروریزی بود.
    آرشام: پیاده شو.
    اسلحه رو پشت کمرش گذاشت و پیاده شد.منم پیاده شدم،یاده حرفای دیشبمون افتادم و گفتم
    من: راستی آرشام امروز برام تعریف میکنی؟
    آرشام: آره تعریف میکنم.
    وارد شرکت که شدیم آرشام گفت
    آرشام: فقط بابات بهت خبر داد به منم بگو که در جریان باشم.
    من: هر موقع sms داد،بهت خبر میدم.
    گوشیمو از کیفم درآوردم و چک کردم،فعلا که sms نیومده بود.به آرشام گفتم
    من: فعلا خبری نیست.
    آرشام: باشه پس من میرم تو اتاقم.با اجازه خانوم پارسا!!!
    بعدم یه چشمک زد. نکن پسر!!! الان یه کاری دست جفتمون میدم جلوی مردم!!! با پررویی تمام گفتم
    من: اجازه نمیدم.
    آرشام: چرا؟
    من: فقط بگو کی تعریف میکنی؟ اگه کاری نداری الان تعریف کن.
    آرشام: الان که کار دارم.تایم ناهار میریم بیرون واست تعریف میکنم اوکی؟
    من: باشه اجازه میدم.
    زبون درازی کردم،این باشه تلافی تیپش که دل من بدبختو بـرده!!!
    آرشام: شانس آوردی تو شرکتیم!!!
    رفت تو دفترشو درو بست.
    یک ساعتی میشد که داشتم به کارام میرسیدم که بابام sms داد تو راهه و ده دقیقه دیگه میرسه.
    رفتم سراغ دفتر آرشام و درو زدم،بالاخره باید درجریان میذاشتمش.
    آرشام: بفرمایبد.
    رفتم تو و درو بستم
    من: آرشام بابام ده دقیقه دیگه اینجاست.
    آرشام: چه زود!!! باشه،حالا بابات چجور آدمی هست؟
    من: فقط سر کارش سخت میشه باهاش حرف زد،وگرنه الان بیاد میبینی با آدم زود میجوشه و شوخ هم هست!! بچش منم دیگه!!!
    یه چشمک بهش زدم.
    آرشام: بله....
    حس کردم یه چیزی زیر لب زمزمه کرد،ولی دقیق نفهمیدم.
    من: چیزی گفتی؟
    آرشام: هان؟!...نه
    من: من برم که اگه بابام اومد راهنماییش کنم.
    آرشام نفس عمیقی کشید و به حالت فوت داد بیرون و گفت
    آرشام: پووووف باشه برو.
    این چرا هر دفعه میگم بابام قاطی میکنه؟؟؟!!!!
    من: چیزی شده؟ خوبی؟
    یکدفعه شیطون شدمو گفتم
    من: عموووو حالتو خوب کنم؟
    حواسم نبود توی اتاقشم و زبون درازی کردم.اوه اوه خدا رحم کنه.
    آرشامم با کمال پررویی گفت
    آرشام: اگه اونجوری که من میخوام حالمو خوب کنی،بابات میاد تو یه حالت های نافرم مچمون رو میگیره!!!!
    اوه اوه چه برنامه ای واسه خودش چیده،ولی نمیشد خوردنی بودنش رو انکار کرد. آروم گفتم
    من: آخه الان خیلی خوردنی شدی!!!!!
    دوباره شنید!!! چه گوشای تیزی هم داره!!!!
    آرشام: عه؟؟؟؟ جدی؟؟؟؟!!!!
    خندید،خدایا چرا انقدر این مخلوقتو جذاب آفریدی که دل من بدبخت اینجوری با یه خنده به تاپ تاپ بیوفته؟؟؟؟؟؟
    خدایا دوباره دارم منحرف میشم.
    آرشام: خب بیا ولی جواب باباتو خودت بده.
    دیگه در این حدم سست عنصر نبودم!!!
    من: نه بابا.
    خیلی عادی رفتم سمت در بدون انجام فعل دویدن!!!! ای وای بلند شد!!!! با یه ژشت باحال اومد سمتم و گفت
    آرشام: مگه نگفتی خوردنی شدم؟
    منم خودمو زدم به کوچه علی چپ،که از شانس گندم پر بود،زدم به کوچه علی راست!!!! و گفتم
    من: نه کی گفتم؟؟!!
    خندیدم و زبون درازی کردم.خودشو سریع بهم رسوند و دستاشو گذاشت دوطرفم روی در!!! منم برای اینکه خیلی بهش نچسبم چسبیدم به در کم مونده بود با در یکی بشم دیگه!!!! خدایا خودت رحم کن این که رحم و مروت حالیش نیست!!!!
    آرشام: که تو نگفتی؟
    من: نه دیگه.
    آرشام جان مادرت برو اونور!!! باز اون عطر مـسـ*ـت کنندتو زدی منو دیوونه کنی؟؟!!! کاملا دارم به خودم شک میکنم!!!! کار دست دوتاییمون ندم صلواااااااااااات!!!!!
    دستمو زدم تخت سینش که ماشالا اورستیه واسه خودش میلی متری هم جا به جا نشد!!!!
    من: برو اونور بابا.
    آرشام پیروزمندانه گفت
    آرشام: الکی خودتو خسته نکن تو با این یه ریزه زور نمیتونی منو تکون بدی!!!! باشه پس اگه منو نمیخوای میرم پیش ساحل!!!
    ساحل دیگه کیه؟؟؟؟؟؟ خوبه والا!!!!!!!! با اخم غلیظی گفتم
    من: ساحل کیه؟
    آرشام: عاشق دل خستم که منتظره یه نیم نگاه از طرف منه!!! خواهر سهند!!!!
    من: عاشق دل خسته؟؟؟؟
    اومدم اذیتش کنم وسط کار ول کردم.
    من: البته من....آهان قرار بود اذیتت نکنم!!!
    تو چشماش زل زدم و به طور عملی اذیتش کردم،بله درست حدس زدید! زبون درازی کردم!!!!!!
    آرشام: میدونم چی میخواستی بگی.
    بعدم با حرص جوری که حتی صدای دندوناشم شنیدم گفت
    آرشام: آرمین درسته؟
    اوه اوه پس فهمید.
    من: اوهوم....ولی من الان عمومو دارم.
    برای این که حرصش دربیاد دوباره زبون درازی کردم ولی بعدش خیلی جدی گفتم
    من: در حده اذیت بودا!!!
    آرشام: اتفاقا امروز با ساحل و سهند و سیاوش قرار دارم!!!!
    خوبه والا،هوو هم پیدا کردم.دم به دیقه ساحل ساحل میکنه،دوباره اخم کردم.
    من: ساحل چرا؟؟
    آرشام: آخه مهمونی دوستانه گرفتن میخوای تورم ببرم؟!
    من: آره اتفاقا،با ساحل جون باید آشنا بشم نازی جون.
    و باز هم زبون درازی کردم!!! شیطونم دیگه!!!
    آرشام: مهمونی ساعت یک نصفه شبه!!! چجوری میخوای بیای؟؟؟؟
    اوه اوه چقدر دیر!!!!
    من: آهان،دیروقته.توام که چشم منو دور میبینی.
    سرمو انداختم پایین.از حسادت و عصبانیت میخواستم بکشمش ولی جرئت نداشتم اونم پررو پررو گفت
    آرشام: اگه الان حسابتو باهام تسویه کنی به ساحل کاری ندارم!!!!
    دوباره این میخ لبام شده.خیلی کوتاه بوسیدمش و بعدم دستمو دور گردنش حلقه کردم و زل زدم به چشماش و خیلی خواهش و تمنایی گفتم
    من: قول بده با ساحل کاری نداشته باشی؟؟؟
    آرشامم پررو پررو گفت
    آرشام: کم بود!!! شاید کار زیادی باهاش نداشته باشم ولی کار دارم!
    داشت فاصلمونو تموم میکرد که بابام صدام زد.
    بابا: آیرین....آیرین....
    من: آرشام اومدا.
    آرشام: عی بااااااباااااا......برو بیرون خب!!!
    دستاشو برداشت و فاصله گرفت.درو باز کردم و رفتم بیرون.بابام پشت در وایساده بود .داشت خندم میگرفت که خودمو جمع کردم.فکر کن یک درصد درو باز میکرد!! با چه صحنه ای رو به رو میشد!!!!!!!
    من: سلام بابا.
    بابا: سلام عزیزم،پیش رئیست بودی؟
    من: بله کار پیش اومد،ببخشید.
    بابام: نگفتی کی معرفیش کرده ها.
    من: یکی از دوستام پیشنهاد داد.
    به اندازه سه روز فشرده فکر کردم،این جواب دراومد!!!!
    بابا: خیلخب پس بریم تو.
    در دفتر آرشامو زدم.صدای عشقم اومد.
    آرشام: بفرمایید.
    بابام رفت تو بعدم من رفتم.
    بابا: سلام آقای اصلانی.
    منم خیلی ظاهری معرفی کردم وگرنه آرشام که میدونست کیه.
    من: رئییس پدرم هستن.
    آرشام بلند شد و با بابام دست داد.واااااااای فکر کن دومادش بشه وااااااای!!!!!!! جمع کن خودتو! خفه وجدان جان!!!!!
    آرشام: سلام خیلی خوش بختم.بفرمایید بشینید.
    دوتاییمون نشستیم،بعد از ماهم آرشام نشست.
    بابا: شرکت جالبی دارین،راجع به کارتون توضیح میدین؟
    آرشام خونسرد بود ولی من نگران بودم،فکر اسلحه و هر قضیه مشکوکی که تا الان دیده بودم راحتم نمیذاشت.
    آرشام: والا شرکت ما یه شرکت صادراتیه و قطعاتی که توی کارخونه خودم ساخته میشه رو هم داخل کشور هم خارج از کشور پخش میکنیم.
    بابام: از دختر من راضی هستین؟
    حالا من نگام رو آرشام ثابت بود و کاملا نگران!!! آرشام یه نگاه به من کرد و گفت
    آرشام: بله کاملا.درسته تجربه ای ندارن اما کار رو سریع یاد گرفتن،پیشرفت خوبی داشتن!!
    خوبه خدارو شکر آقا راضین!!!
    بابام: ببخشید من به خاطر کارم باید زودتر رفع زحمت کنم.خوش حال میشم،اگه قابل بدونید خونه ما تشریف بیارید،درخدمتتون باشیم.
    آرشام: بله حتما مزاحمتون میشم.خانوم پارسا بهم گفتن شما سرهنگید،کارتونم حساس و سنگینه راحت باشید.
    بابا: با اجازه.
    بعدم بابام از جاش بلند شد و منم بلند شدم.آرشام و بابام به هم دست دادن و بابام اومد بیرون،منم همراهش رفتم،بابا خداحافظی کرد و رفت.
    منم دوباره رفتم سراغ آرشام که نظرشو راجع به بابام بپرسم.
    بدون در زدن در اتاقشو باز کردم و رفتم تو که دیدم تو فکره،گفتم
    من: اجازه هست؟
    نگاهم کرد و گفت
    آرشام: بیا تو.
    من: چطور بود؟
    آرشام: خوش اخلاق تر از اونی بود که فکر میکردم.خب کی بیام خونتون؟؟!!
    اخماش از درد جمع شد.خب وول نخور تو جات برادر!!!!!!
    خیلی مشتاق گفتم
    من: امشب،البته اگه میخوای!چیشد خوبی؟
    رفتم سمت میزش که گفت
    آرشام: امشب که خیلی پررو بازیه،بذار یکی دو روز بگذره بابا.
    دستشو گذاشت روی زخمش.الهی آیرینت بمیره.
    آرشام: چیزی نیست تکون میخورم درد میگیره!!!
    با خنده گفتم
    من: خوب بابام جلوتو گرفتا.کاری از دستت برنیومد.
    با شیطنت زبون درازی کردم،دستمو گرفت و منو نشوند روی پاش و گفت
    آرشام: الان که برمیاد!!!
    ترسیدم و گفتم
    من: هیییییین الان یکی میاد تو،زشته به خدا...
    آرشام: نترس نمیاد...
    گوشیش زنگ تورد،نگاه کرد و خندید و گفت
    آرشام: ساحله!
    خیلی مظلوم گفتم
    من: جواب نده.
    آرشام: مجبورم.
    اخم کرد و جواب ساحل رو داد.
    آرشام: بله....آره قرار امشب سرجاشه؟....خیلخب...فعلا.
    گوشیو قطع کرد و گفت
    آرشام: اه نکبت.
    من: مجبوری؟ چرا نکبت؟ امشب کاریش نداشته باشیا.
    با یه لحن مظلوم گفتم.روی پاش راحت نبودم بشینم،دم به دیقه وول میخوردم.
    آرشام: نکبت چون ازش خوشم نمیاد،باشه بابا کاریش ندارم.راحت نیستی وول میخوری؟
    من: عمو عصبانی نباش دیگه.
    یه وری روی پاش نشستم که بتونم ببینمش.
    من: الان میتونم ببینمت دیگه وول نمیخورم.آخه حسودیم میشه.
    با یه لحنی که دلم قنج رفت گفت
    آرشام: خانوم حسود من!!!!! اون به من کار داره که همیشه هم ضایع میشه پس نگران نباش.
    بعد حرفش بینیمو کشید
    من: چشم آقایی!!!
    خندیدم و دوباره زبون درازی کردم،کرمم گرفته بود!!! یکدفعه یکی درو زد و صداش اومد! یهو با ترس و لرز پاشدم.
    من: آرشام من برم.
    از حالتم خندش گرفته بود و گفت
    آرشام: اوکی برو،بفرمایید.
    یکی از کارمندا بود که اومد داخل تا یه سری گذارش کار به آرشام بده.
    منم از دفترش رفتم بیرون.
    ادامه دارد....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا