کامل شده رمان صلیب و تسبیح | مهتا سیف الهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Seifollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/11
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
1,049
امتیاز
246
محل سکونت
... From dream...
نام رمان: صلیب و تسبیح
نویسنده: م.(مهتا) سیف الهی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
ناظر: @دختران من
خلاصه:
″صلیب و تسبیح″
روایتگر جدالی از عشـق و انتقـام میان دختری از تبار مسیح، با مردی از تبار علی. که در این میان وارد بازی کثیف می شوند؛ بازی آمیخته از عشق، انتقام و حقایق کهنه و دردناک. حقایقی که فقط مرگ را به یغما می برند.
مرگ و مرگ...


4rg4_img_20200111_175651.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    کاور ناظر.jpg
    168838

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    (فصل اول)
    دستانش را به روی کمر قلاب کرد و نگاه دریایی اش را به عکس مقابلش دوخت و درحالی که تمام اجزای صورتش را در ذهنش حک می کرد، زمزمه کرد:
    _بالاخره اون روز رسید.
    دستانش را از کمر جدا کرد و انگشتان کشیده اش را به روی عکس کشید و تیغه ی فک او را لمس کرد.
    _روزی که برای رسیدنش خودمو قربانی کردم و... البته آبروی تو رو.
    چشمان شرقی مرد را در ذهنش حک کرد و با لبخندی که او را بیش از همیشه مرموز می کرد نام مرد را بر زبان آورد:
    _امیرسام کیانفر.
    انگشت اشاره اش را چندین بار به روی عکس زد.
    _امیدوارم قاعده ی بازی رو‌خوب بلد باشی تا نبازی.
    صورتش را جلوتر برد و چینی به ابروهای نازکش داد و غرید:
    _که اگه ببازی، زندگی من، از اینی که هست خراب تر میشه.
    صورتش را عقب کشید و نگاهش را از روی تابلو بالا کشید تا به عکس خودش رسید. چند قدم به عقب برداشت و درحالی که خودش را مورد خطاب قرار می داد به روی مبل جای گرفت.
    _باید خوب بازی کنی کاترین؛ طوری که همه حتی خودتم باور کنی که تو یه دختر مهربون و مظلومی و قصدت فقط کار کردنه ... فقط کار کردن.
    دستانش را در آغـ*ـوش کشید و پرسید:
    _متوجه که هستی؟
    و ابرویی به نشانه ی پرسش بالا انداخت. به سرعت حالت چهره اش تغییر کرد و چشمان دریایی اش رنگ ‌مهربانی گرفتند و با لبخند پاسخ خود را بیان کرد:
    _متوجهم.
    سرش را به سمت قاب عکس بزرگی که در دل دیوار قرار داشت، برگرداند. با دیدن لبخندهای شان جان و دلش باهم به آتش کشیده شدند. چشمانش به سوزش افتادند‌ و قلب نیمه جانش بی تاب تر از همیشه به حصار استخوانی اش کوبید. دندان های ردیفش را به روی هم فشرد و مرد درون عکس را مورد خطاب قرار داد:
    _انتقامت رو می گیرم؛ از همه شون... خیلی زود با اون امانتیت برمی گردم.
    حرصش را به جان دستانش خالی کرد و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
    _قسم می خورم
    با یادآوری آن نگاه مهربان و زمزمه های عاشقانه ای که از زبانش نمی افتادند، قلبش تیر کشید و آتش خشم و انتقامش بیشتر شد. چرا؟ چطور؟ و چگونه توانسته بودند او را از کاترین بگیرند. او قسم خورده بود که تک به تک شان را سلاخی می کند و نمی گذارد هیچکدام شان از آن بازی سالم بیرون بروند. بازی، بازی مرگ بود و بس...
    نگاهی به عقربه های ساعت انداخت و چشمانش را به روی هم قرار داد و زمزمه کرد:
    _بازی شروع شد.
    و شروع به شمارش کرد:
    _۳-۲-۱
    با پیچیدن صدای زنگ، در گوشش، لبخندش عمیق تر شد و چشمانش را باز کرد و به سمت ثانیه شمار برگشت. درست طبق برنامه ریزی اش پیش رفته بود. از جای برخاست و دستی به لباس هایش کشید و مقابل آینه ایستاد.
    _به زندگی جدیدت خوش اومدی کاترین ایلیچ.
    شال حریر مشکی را از روی آینه ی قدی برداشت و به روی موهای مواجش رها کرد. نگاه شرورش را در پشت سرش جای گذاشت و ماسک جدیدش را به روی صورت نشاند. ماسکی که حتی خود او را فریب خواهد داد و آینده ای عجیب را برایش رقم خواهد زد... کاترین ایلیچ... این اسم غوغایی در زندگی مرد شرقی ایجاد خواهد کرد که هیچکس از پسش بر نخواهد آمد... غوغایی از جنس ویرانی
     
    آخرین ویرایش:

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    ****
    دسته ی چمدانم را محکم تر میان انگشتانم فشردم و روی صندلی های انتظار جای گرفتم. اطرافم را از نظر گذراندم. هنوز هم برای این مردم عجیب بودم؟ بعد از آن همه رفت و آمد به ایران و رعایت فرهنگ ایرانیان، هنوز هم نگاه های زیادی من را شکار می کرد و این آزارم می داد؛ از مرکز توجه بودن خوشم نمی آمد. شاید دلیل اصلی ام برای سفرهای پیاپی همین گریز از نگاه ها و توجهات توخالی بود؛توجهاتی که در باطن توخالی بودند و بس.
    نگاهم را میان جمعیت گرداندم؛ به لبخند کودکانه ی دخترک مقابلم پاسخ دادم که دندان های ردیف ریزش را نشانم داد. دستی برایم تکان داد و به همراه مادرش قدم برداشت و دور شد.
    با دیدن مردی که سراسیمه بیرون می رفت، به یادش افتادم. مرد شرقی من... مردی که آرزوها و خیالات زیادی برایش داشتم. باید خوب بازی کنم. باید بازی کردن را به او یاد بدهم.
    -کجایی تو، دختر؟
    نگاهم را به سمت راست کشیدم و با دیدن قامت زیبا و چهره ی مهربانش، لبخند روی لب هایم آمد. از صندلی جدا شدم و خودم را در آغـ*ـوش خواهرانه اش رها کردم. دست هایش را به دورم حلقه کرد.
    -دلم برات تنگ شده بود.
    صادقانه زمزمه کرد:
    -منم عزیزم
    از او جدا شدم و انگشتانم را میان انگشت های کشیده اش قفل کردم و گفتم:
    -خوشحالم که می بینمت.
    لبخند مهربانی زد.
    -من بیشتر کاترین، من بیشتر
    در مقابل مهربانی اش لبخند مهمان لب هایم شد. آرام انگشتانم را بیرون کشیدم و خم شدم و دسته ی چمدان را بالاتر کشیدم و راه افتادیم؛ حینی که از میان جمعیت رد می شدیم و سالن شلوغ را ترک می کردیم، من را خطاب قرار داد:
    -اذیت نشدی؟
    نگاهم را از اطراف گرفتم و به جلو دوختم و پرسیدم:
    -اذیت؟
    قدم تند کرد و از درِ ورودی بیرون زد و من هم به دنبالش.
    -آره دیگه، سفر ناگهانی و هواپیما.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -عادت دارم کِلارا، تو که میدونی من دائم در سفرم.
    ریموت ماشین را زد و جعبه عقب را باز کرد. به دنبالش رفتم و چمدان را درون جعبه قرار دادم و عقب کشیدم.
    در جعبه را بست وپاسخ داد :
    -آره؛ اما نه سفری که از قبل برنامه ریزی نشده باشه.
    روی صندلی جای گرفتم و کِلارا دکمه استارت را فشرد و ماشین را به حرکت در آورد.
    به جمله اش فکر کردم. آره، من همیشه با برنامه پیش می رفتم. او خبر نداشت که من برای آمدنم سال ها برنامه چیدم و شب ها خوابش را دیدم.
    سرم را به شیشه تکیه دادم و نگاهم را به خیابان دوختم.
    صدای کِلارا باعث شد به سمتش برگردم:
    -گفتی برای کار میایی، مگه اونجا کار نبود؟
    سرم را به صندلی تکیه دادم و گفتم:
    -بود؛ اما دلم اینجا بود
    با صدایی که مملو از ابهام بود پرسید:
    -دلت؟
    لبخند کمرنگی کنج لب هایم جا خوش کرد. دلم پیش قرارم با پدر بود؛ دلم پیش تنها دلیل زنده ماندنم بود؛ دلم پیش آتش انتقامم بود.
    -کاترین؟ اینجا کسی رو داری که...
    میان کلامش پریدم و با خنده سعی کردم فریبش بدهم:
    -دلم پیش تو بود. پیش درخواست کاریم؛ نه هیچ چیز دیگه
    "آهانی" گفت و در یک خیابان پیچید و نگاه گذرایی به من انداخت و پرسید:
    -از شرکتی که میخوایی براش کار کنی، برام میگی؟
    -شرکت تولید پوشاک ققنوس. فکر کنم بشناسیش. آخه برندش معروفه.
    کمی فکر کردوگفت:
    -آره، می شناسم... چی شد که قبول کردی؟
    به خاطر امیرسام؛ باید این را می گفتم؛ اما پاسخ دادم:
    -شرایط خوبی داشت.
    -چه شرایطی؟
    نفس عمیقی کشیدم و با درد و رنجی عمیق پاسخ دادم:
    -دور بودنش از پاریس.
    سکوت کرد. گویی جمله ام کامل متقاعدش کرد که ترجیح داد ادامه ندهد. چشمان خسته ام را به روی هم انداختم و پرسیدم:
    -هنوزم توی همون خونه زندگی می کنی؟
    صدایش گوشم را نوازش کرد:
    -آره عزیزم.
    -بازم مدتی باید تحملم کنی.
    -کاترین؟ این چه حرفیه که میزنی؟
    ماشین از حرکت ایستاد؛ چشمانم را باز کردم و بی توجه به کلامش از ماشین پیاده شدم.
    -با تواَم کاترین
    به سمت آسانسورِ داخلِ پارکینگ رفتم و بی حوصله پاسخ دادم:
    -شوخی کردم
    -مسخره
    و با اخم های درهم کنارم جای گرفت و چمدان را کنارم گذاشت. اوه چمدان را از یاد بردم!
    از لطفش، لبخندی زدم و گفتم:
    -ممنون
    نگاهی گذرا به سمتم انداخت و پاسخ داد:
    -خواهش می کنم.
    دکمه ی آسانسور را فشرد و دلخور پرسید:
    -یعنی نمی خوایی پیش من بمونی؟
    مدتی سکوت کردم. آسانسور که از حرکت ایستاد، چمدانم را برداشتم و بیرون زدیم.
    -فعلا که هستم.
    -دیگه اذیت نکن، باهم زندگی می کنیم.
    کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد. کنار کشید و با لبخند ادامه داد:
    -مثل قبل.
    به اجبار لبخندی زدم و سری به نشانه ی مثبت تکان دادم. داخل واحدش شدم و یک راست به سمت پذیرایی قدم تند کردم و روی مبل جای گرفتم. مانتوی کوتاهم را از تن بیرون کشیدم و به همراه شالم روی دسته ی مبل انداختم.
    در جواب کلام سابقش، پوزخند عصبی زدم و گفتم:
    -قبلاها خیلی فرق داشت.
    صدایش از داخل آشپزخونه آمد که من را خطاب قرار داد:
    -چه فرقی؟
    قلبم به سوزش افتاد از یادآوری گذشته.
    -پدر بود؛ مادر بود؛ منو تو و کارولین.
    آهی کشیدم و زمزمه کردم:
    -همه با هم.
    صدای قدم هایش آمد و چندی بعد قامت بلندخودش. سینی حاوی فنجان های قهوه را روی میز گذاشت و روی مبل مقابلم جای گرفت و گفت:
    -الانم می تونیم باهم باشیم.
    -الان دیگه دیره کِلارا.
    -چرا دیره؟هنوزم وقت هست.
    کلافه و گرفته لب هایم را به روی هم فشردم و پاسخ دادم:
    -دیره واسه جبران تنهایی های من.
    سکوت کرد؛ همانند تمام وقت هایی که حق با من بود. لبخندی کمرنگ به روی لب هایم نشاندم و فنجان را برداشتم و با تشکر به لب هایم چسباندم. مقداری قهوه مزه مزه کردم و فنجان را درون سینی گذاشتم و گفتم:
    -من میرم استراحت کنم،با اجازه.
    سری تکان داد و گفت:
    -باشه عزیزم. همون اتاق همیشگی رو برات آماده کردم.
    چمدان و لباس هایم را برداشتم و با تشکر به سمت اتاق قدم برداشتم؛ وارد شدم و چمدانم را روی تخت گذاشتم و لباس هایم را کنارش جای دادم. شلوارک و تاپم را از چمدان بیرون آوردم و به همراه حوله ام وارد حمام شدم تا خستگی این مدت را از تنم بیرون ببرم.
    ***
    دستی برای کلارا تکان دادم وهمین که دور شد وارد ساختمان شدم. برای آرام کردن استرس و اضطراب آغاز فاجعه، دسته ی کیفم را محکم تر میان پنجه هایم فشردم و با قدم هایی که سعی در محکم بودن شان داشتم، در مقابل نگاه های خیره خودم را به آسانسور رساندم و وارد شدم. دکمه ی موردنظر را فشردم. نفس عمیقی کشیدم و خودم را آماده کردم؛ آماده برای هدفم؛ خواسته ی پدر؛ دیدن تنها دلیل آمدنم.
    در آسانسور که باز شد لبخندی روی لب هایم نشاندم و بیرون زدم. به تابلوی کوچک مقابلم خیره شدم که نوشته بود: "بخش طراحی و مدیریت" باز هم نفس عمیق دیگری کشیدم و وارد بخش شدم و فلش مورد نظر که قسمت مدیریت را نشان می‌داد دنبال کردم. با کنجکاوی اطرافم را از نظر گذراندم. با شرکت های فرانسوی خیلی فرق داشت؛ اما به مرتبی و منظمی آنجا بود و...
    با شنیدن صدای جوان و گرمی رشته ی افکارم پاره شد و به سرعت به سمت صدا برگشتم.
    _امری داشتید؟
    به دخترجوان خیره شدم. قیافه اش شبیه شرقی ها بود با چشمانی خیلی زیبا تر...
    با صدایش که من را "خانم" خطاب می کرد به خودم آمدم و صاف ایستادم.
    _ببخشید. متوجه اطرافم نبودم.
    لبخندی زد و گفت:
    _مشکلی نیست. حالتون خوبه؟
    -ممنون. خوبم
    نگاهی دقیق به صورتم انداخت و با نگاهی مرموز گفت:
    -فکر نمی کنم شما از پرسنل باشید!
    دستی به شالم کشیدم و با استرسی عجیب گفتم:
    -درسته. من...
     
    آخرین ویرایش:

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    صدایی مانع از ادامه ی کلامم شد. صدایی گرم و آرامش دهنده:
    -چیزی شده دلارام؟
    هر دو به سمت صدا برگشتیم. دلم فرو ریخت از دیدن آن مرد شرقی خوش پوشی که با ژست خاصی به درِ اتاق مدیریت تکیه داده بود. خودش بود. همان امیرسام معروف‌
    دلارام لاقید شانه ای بالا انداخت و گفت:
    -مثل این که خانم اشتباهی اومدن.
    نگاهم را به سختی از مرد گرفتم و با لبخندی اجباری گفتم:
    -نه. درست اومدم.
    جلوتر رفتم و مقابل مرد قد بلند ایستادم. در آن فاصله بیش تر از عکس هایش جذاب بود و حتی قد بلندتر. عضلات قلبم درهم شد. او و انتقامم را درمقابل هم گذاشتم. پدر، پروفسور، رئیس خطرناک، امیرسام و همه و همه در مقابلم ایستادن. کدامیک برنده ی نهایی بود؟
    لب گشودم تا خودم را معرفی کنم، که فرد دیگری جای من صحبت کرد:
    -خانم ایلیچ‌ خوش اومدین.
    صاحب صدا کنارم جای گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
    -ممنونم آقای محمدی.
    ابروهایش بالا پرید و متعجب پرسید:
    -منو می شناسید؟ ما فقط تلفنی صحبت کردیم.
    -بله. از صداتون متوجه شدم.
    -که این طور
    آقای محمدی رو کرد به دلارام و امیرسام و گفت:
    -خانم کاترین ایلیچ. طراح درجه یک فرانسه.
    در مقابل سخاوتمندی اش سری کوتاه خم کردم و گفتم:
    -شما خیلی لطف دارید.
    دلارام با خوشرویی جلو آمد و دستش را دراز کرد که دست دادم.
    -از دیدنت خوشبختم عزیزم. من دلارام نیازی هستم؛ معاون شرکت.
    -منم همین طور.
    با صدای امیرسام به سمتش چرخیدم.
    -خیلی خوش اومدید خانم ایلیچ‌. بفرمایید داخل.
    و با دستش به اتاق مدیریت اشاره کرد و در را باز کرد؛ تشکری کردم و وارد اتاق شدم؛ اتاقی ساده و زیبا. روی مبل چرم جای گرفتم و مابقی نیز وارد اتاق شدند و امیرسام و آقای محمدی روبه روی من و دلارام جای گرفتند. امیرسام لبخند مردانه ای به احترام من زد و دستانش را درهم قفل کرد و برای تسلط بیشتر روی کلامش کمی به سمتِ جلو مایل شد و گفت:
    -خیلی خوشحالم که در جواب درخواست ما نهایت لطف رو به خرج دادید؛ از این که باعث شدیم سفر ناگهانی داشته باشید عذر میخوام. امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
    اخم هایم را جمع کردم. نمی دانم چرا از لحظه ی دیدنش، آن اتفاق کذایی مدام در جلوی چشمانم رژه می رفت. آب دهانم را نامحسوس فرو دادم و دستانم را درهم گره کردم.
    -خیلی ممنونم. منم امیدوارم همکار خوبی برای شما باشم آقای کیانفر.
    دلارام لب باز کرد و خطاب به آقای محمدی پرسید:
    -مهراب؟ بهتر نیست کاترین جان توی جلسه ی امروز حضور داشته باشن تا با همه آشنا بشن؟
    آقای محمدی یا همان مهراب سری تکان داد و گفت:
    -خوبه. چطوره امیر؟
    و نگاهش را به امیرسام دوخت. امیرسام نگاهی کوتاه به سمتِ من انداخت و گفت:
    -خوبه؛ اما تا اون موقع منو خانم ایلیچ باهم حرف داریم.
    مهراب و دلارام از جای برخاستند و با عذرخواهی کوتاهی ما را تنها گذاشتند. امیرسام از جای برخاست و به سمت کتابخانه اش رفت و پوشه ای را بیرون آورد و به همراه پوشه به جای اولش بازگشت. پوشه را روی میز مقابلم قرار داد و گفت:
    -من در مورد یه چندتا نکته مهم باید بهتون تذکر بدم.
    نگاه خیره ام را از دستانش گرفتم و زمزمه کردم:
    -بفرمایید.
    نفس عمیقی کشید و لب باز کرد:
    -برای من توی کار، نظم و علاقه خیلی مهمه. دوست دارم با دل و جون کار کنید و به همکاراتون روحیه بدید؛ دوست دارم سر ساعت توی شرکت حضور داشته باشید و سر ساعت هم شرکت رو ترک کنید.
    سری به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم:
    -حتما. من عاشق کارمم آقای کیانفر.
    لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
    -خوبه.
    به تمام گفته هایش با جان و دل گوش سپردم؛ آن قدر صدایش گرم و دوست داشتنی بود که اگر ساعت ها هم صحبت می کرد گوش هایم احساس خستگی نمی کرد. تمام قوانین شرکت را مؤدبانه بیان کرد و در آخر پرسید:
    -شما شرایط خاصی ندارید؟ و یا مشکلی؟
    دستانم را در هم قلاب کردم و پاسخ دادم:
    -من مشکلی ندارم. فقط... لطفا کاترین صدام کنید.
    قدم اول برداشته شد.
    سری تکان داد و گفت:
    -هر طور شما بگید... شما قراره سرپرست بخش طراحی باشید. اوقات کاری شما با تمامی بخش ها متفاوته؛ از شنبه تا سه شنبه 8 صبح الی 2 بعدازظهر.
    -ببخشید، طرح های تایید شده به وسیله ی من کجا باید تحویل داده بشن؟
    -بله یادم رفت بگم؛ طرح ها فقط مورد تایید من قرار می گیرن. حیطه ی کاری من طراحی و حیطه ی کاری آقای محمدی تبلیغات و فروش.
    در مقابل حرف هایش لبخند زدم.
    -پس میشه قراداد رو ببندیم؟
    -البته.
    به جلو مایل شد و پوشه را باز کرد و به سمت من برگرداند. خودم را جلوتر کشیدم و پوشه را به سمت خودم کشیدم و مورد مطالعه قرار دادم. بعد از این که شرایط را مطالعه کردم از داخل کیفم مدارکم را بیرون آوردم و داخل پوشه گذاشتم و با خودنویس خودم قراداد را امضاء کردم. امیرسام نیز بعد از این که از تکمیل بودن مدارک مطمئن شد، مدارک را داخل پوشه گذاشت.
    نفسی از روی آسودگی خاطر کشیدم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
    -امیدوارم بتونم شما رو راضی کنم.
    -حتما که می تونید.
    کیفم را روی دوش انداختم و ایستادم. امیرسام هم متقابلا مقابلم قامت راست کرد. به رسم ادب دست پیش بردم که نگاهش را به دستم دوخت و آرام زمزمه کرد:
    -متأسفم
    سریع دستم را عقب کشیدم و کنار بدنم مشت کردم.
    اولین شکست.
    لبم را گزیدم و گفتم:
    -من متأسفم.
    سری تکان داد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
    -خب، دیگه وقت جلسه ست.
    با دستش به در اشاره کرد. به سمت در قدم برداشتم و هر دو از اتاق بیرون زدیم. اتاق جلسات در سالن دیگر واقع شده بود که با کمی قدم زدن به اتاق می رسیدیم. به عنوان اولین نفرات در اتاق حضور پیدا کردیم و امیرسام یکی از صندلی هایی که نزدیک خودش بود را عقب کشید؛ با تشکر روی صندلی جای گرفتم. چندی بعد اتاق پر شد از جمعیت بیست نفره و جلسه آغاز شد؛ ابتدای جلسه گزارشات و نحوه ی تولید و فروش مورد بررسی قرار گرفت. در ساعات آخر جلسه بودیم که مهراب با خودکارش روی میز ضرب گرفت و باصدایی رسا سخنانش را آغاز کرد:
    -امروز یک عضو جدید داریم. قبل از آشنایی تذکر بدم که ایشون از احترام زیادی پیش ما برخوردار هستن و از شما هم توقع میره که با ایشون محترمانه برخورد کنید.
    نگاهی کوتاه به من انداخت و ادامه داد:
    -خانم کاترین ایلیچ.
    با آوردن نامم به رسم ادب از جا برخاستم و کمی سرم را خم کردم.
    -روز بخیر. کاترین ایلیچ هستم؛ طراح لباس از فرانسه... می تونید منو کاترین صدا کنید. ممنون.
    همهمه ای درون اتاق به پا شد که صداها قابل فهم نبود؛ با ضرب گرفتن دوباره ی مهراب همه به اجبار سکوت کردند و به نوبت خوش آمد گفتند. روی صندلی ام جای گرفتم و نگاهم را میان جمعیت چرخاندم که با نگاه امیرسام تلاقی کرد؛ نگاه گرم و خوش رنگش را بی توجه به نگاه مشتاق من برگرداند. دستانش را در هم قفل کرد و با سرفه ای کوتاه توجه همه را به خودش جلب کرد.
    -موضوع اصلی جلسه ی امروز چی بود؟
    هنگامی که کسی پاسخ نداد، امیرسام با اخم های فراوان اما با آرامشی که سر می برید گفت:
    -ازتون ناراضیم. خیلی هم ناراضی... این ماه تولید و فروش کاهش پیدا کرده؛ چون شماها علاقه ای به کار نشون نمیدید؛ چون همه چی شده یه بازی... من مضحکه شماهام؟آره؟؟... اگه اینطور پیش برید، مجبورم همه تونو اخراج کنم و با نیروی جدید کار کنم.
    تا همه لب باز کردند که اعتراض کنند با عصبانیت گفت:
    -فقط سه روز مهلت دارید تا ضرر این ماه رو جبران کنید... فقط سه روز.
    مهراب ابروهایش را درهم کشید و ادامه ی کلام امیرسام را به دست گرفت:
    -واقعا چتون شده؟ چرا طراحی ها این همه اُفت کرده؟ چرا شماها این همه بی ذوق شدید؟
    از تنش ها و جو متشنجی که بر فضا حاکم شده بود، تمام حضار سر به زیر انداختند و مهراب ادامه داد:
    -فکر می کنید حقوق شماها حلاله؟ درصورتی که براش زحمت هم نمی کشید؟!
    از جَو به وجود آمده و حقارت حضار، احساس بدی تمام وجودم را دربرگرفت. همیشه از سرافکندگی مردم زحمت کش و بی دفاع ناراحت می شدم؛ برای همین سرفه ی کوتاه و مصلحتی برای صاف کردن صدایم کردم و نگاهی به امیرسام و مهراب انداختم.
    -آقایون! خواهش می کنم آرامش خودتونو حفظ کنید.
    نگاهی به همه ی پرسنل اصلی انداختم و ادامه دادم:
    -ما برای بهترین شدن تمام تلاشمون رو می کنیم و از شما می خواییم اعتمادتونو نسبت به ما از دست ندید.
    به نگاه های پرسش وارشان لبخندی اطمینان بخش زدم و پرسیدم:
    -درست نمیگم؟
    همه به سرعت نور کلامم را تایید کردند. امیرسام از جا برخاست و گفت:
    -امیدوارم همین طور باشه.
    و اتاق را به سرعت ترک کرد و به دنبال او مهراب.
    از روی صندلی برخاستم و گفتم:
    -همگی برید با تمام توان به کارتون ادامه بدید و هرکجا که خسته شدید، به کسایی فکر کنید که هرروز منتظر شما توی خونه نشَستن؛اونا به شماهاایمان دارن.
    لبخند روی لب های آن ها به من هم آرامش داد. چندی بعد از جا برخاستند و عزم رفتن کردند که سریع گفتم:
    -گروه طراحی اینجا بمونن. ممنون.
    تعدادی اندک از جمعیت حاظر باقی ماندند ومابقی اتاق را ترک کردند. روبه روی آنان نشستم و پرسیدم:
    -نمی خوایید خودتونو معرفی کنید؟
    به ترتیب شروع کردند به معرفی کردن خودشان:
    (طناز تیموری، آریا میرزایی، آرش صادقی)
    ابراز خوشبختی کردم و گفتم:
    -از امروز باید شروع کنیم؛ اول یه گزارش از آخرین محصولات تولید شده می خوام؛ دوم برنامه ی طراحی ماه های اخیر؛ سوم این که طراح یکِ بخش کیه؟
    آرش پاسخ داد:
    -منم.
    سری برایش تکان دادم.
    -ممنون میشم توی شناخت بخش کمکم کنید.
    -حتما.
    طناز از روی صندلی برخاست و گفت:
    -من گزارش رو تهیه می کنم.
    آریا هم متقابلاً برخاست.
    -منم برنامه ی طراحی ها رو از بایگانی بخش میارم.
    تشکری کردم و هردو باعذرخواهی کوتاهی اتاق را ترک کردند. من نیز به همراه آرش اتاق را ترک کردم و به بخش طراحی رفتم و وارد اتاق موردنظر شدم. یک اتاق نسبتا بزرگ با چندین میز و صندلی فانتزی و زیبا که هر کدام به یک رنگ بودند. از آرش درخواست کردم که بهترین طرحی های اخیر را برایم بیاورد که درخواستم را اجرا کرد و طرح ها را روی میز چید؛ با دقت شروع به بررسی طرح ها کردم و حین تصحیح آن ها با مداد مخصوصم پرسیدم:
    -سرپرست قبلی تون کی بود؟ الان کجاست؟
    -خانم دلیری. اخراج شد.
    نگاهم را بالا کشیدم و با آن که می دانستم، خود را به تعجب زده و پرسیدم:
    -چرا؟
    به نشانه ی ندانستن شانه ای بالا انداخت و پاسخ داد:
    -نمی دونم به خدا. یهویی شد.
    سری به نشانه ی فهمیدن تکان دادم و طرح ها را مرتب کردم و با تعجب پرسیدم:
    -چرا طراحی هاتون شبیه به همه؟ طرح گروهی می کشید؟
    از کلامم متعجب شد و حرفم را تکرار کرد:
    -شبیه هم؟
    حرفش را تایید کردم و گفتم:
    -بله. شبیه همدیگه ن؛ انگار همه از یک الگو استفاده کردن.
    سکوت کرد و جلوتر آمد و طرح ها را موردبررسی قرار داد و پرسش وار زمزمه کرد:
    -چطور متوجه نشدیم؟!
    کیفم را روی میز گذاشتم و پرسیدم:
    -چرا افکارتون شبیه به همه؟ چرا تغییر ایجاد نمی کنید؟
     
    آخرین ویرایش:

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    به آرامی نگاهش را بالا کشید و پاسخ داد:
    -من هیچ وقت دقت نکردم. گفتید تغییر؟
    -بله، توی همه چی.
    نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
    -مثلا تغییر مکان آریا.
    به سمتم بازگشت.
    -چطوره؟
    سری به نشانه ی مثبت تکان دادم.
    -اینم میتونه باشه.
    برگه ای به همراه مداد مخصوصی جلویش گرفتم و درخواستم را به زبان آوردم:
    -می تونی یه طرح برای من بکشی؟
    برگه و مداد را گرفت و پاسخ داد:
    -البته.
    لبخندی زدم که به سمت یکی از میزها رفت؛ میزش بی نهایت شلوغ بود و این یعنی طرح بد، طرح شلوغ. پس سریع گفتم:
    -اونجا نه!
    به سمتم بازگشت و متعجب پرسید:
    -چرا؟
    اتاق را از نظر گذراندم.
    -یه جای آرامش دهنده رو انتخاب کن.
    چشمم به پنجره ی سرتاسری افتاد. لبخند روی لب هایم جا خوش کرد؛ بهترین مکان برای آرامش؛ مخصوصاً فضای سبزی که پشت ساختمان بود و هوای خوبی هم داشت. به سمت پنجره رفتم و بازش کردم.
    -اینجا طراحی کن.
    -بله. چشم.
    به همراه صندلی پایه بلندی کنارم جای گرفت و روی صندلی نشست و مشغول شد... به سمت تلویزیون گوشه ی سالن رفتم و گوشی ام را متصل کردم؛ موزیک ملایم پیانویی که کِلارا نواخته بود به هوا خواست و اتاق را سرشار از آرامش کرد. به سمت طرح ها رفتم و همه را گلوله کردم و یک صندلی برداشتم و گوشه ای گذاشتم؛ از داخل کیفم برگه و وسایل مخصوص به خودم را برداشتم و روی صندلی جای گرفتم. یکی از زانوهایم را خم کردم و تخته شاسیِ کوچکم را رویش گذاشتم؛ برگه را روی تخته جای گذاری کردم و مدادم را برداشتم تا طراحی کنم؛ اما صدای قدم هایی که خیلی ناگهانی در سرم اکو می شد، ضربان قلبم را تند کرد. با تعجب سرم را بلند کردم و به اطراف خیره شدم... دریغ از یک رهگذر! تمام زوایای اتاق را از نظر گذراندم: یک اتاق نسبتا بزرگ که چهار میز و صندلی مختلف داشت، یک میز شش نفره نیز در وسط اتاق ، تلویزیونی هم که گوشه ی اتاق بود نسبتاً بزرگ بود، قهوه ساز و چایی ساز زیبایی هم گوشه ای دیگر قرار داشت با لیوان هایی که اسم هرکس روی آن لیوان ها قرار داشت؛ اما باز هم کسی نبود. با ندیدن شخصی به غیر از خودم و آرش خیال توهم به سرم زد که سری به اطراف تکان دادم و سپس به زیر انداختم. مداد طراحی را روی برگه سوق دادم و با عشقی خاص مشغول طراحی شدم...
    نمی دانم چه مدت گذشته بود؛ اما می دانم آن قدر مشغول شده بودم که هیچ چیزی هم نمی توانست حواسم را پرت کند؛ اما ناخودآگاه آن تپش و صداهای اکو شده در سرم را که حس کردم، به سرعت سرم را بلند کردم. لبخندی به صورتم زد که کمی هول شدم و قصد بلند شدن کردم، که با حرکت دستش مانع شد و من به حالت اولیه بازگشتم. نگاهی کوتاه به اطراف انداخت و نفس عمیقی کشید؛ به سمت میز وسط اتاق رفت و یکی از صندلی ها را برداشت و کنار من قرار داد و روی صندلی جای گرفت. با ابروهای بالا پریده خیره اش شدم که نزدیک تر آمد و نگاه دقیقی به برگه انداخت.
    صدای گرمش من را خطاب قرار داد:
    -ادامه بده.
    نفسم را کلافه و سرگردان بیرون فرستادم و آب دهانم را فرو دادم. پای راستم را کمی جابه جا کردم و مداد را روی خط های کمر کشیدم؛ولی اصلا حواسم سرجایش نبود و وسط کار بلاتکلیف ماندم، که دست امیرسام بالاتر از دستم قرار گرفت و ملایم مداد را حرکت داد؛ از عمل غیرمنتظره اش لبخندی روی لب هایم آمد و آرامشی وجودم را در بر گرفت که تا به حال حس نکرده بودم. دستانم نیرو گرفت و مغزم شروع کرد به کار کردن. هر دو باهم به طراحی ادامه دادیم؛ نمی دانم چه جوری و چطور؟ اما درست مثل یک زوج هنری ذهن یک دیگر را می خواندیم و حرکت بعدی را پیش بینی می کردیم؛ انگار او خوب می دانست که چه در فکر من می گذرد! بعد از اتمام پایه ی کار، هردو همزمان دست کشیدیم. جعبه ی مداد رنگی های مخصوصم را بیرون آوردم؛ دستم را سمت مداد آبی آسمانی بردم که دست او هم روی مداد نشست. به آرامی دستم را عقب کشیدم و نگاهم را بالاتر کشیدم و به سمت چشمانش سوق دادم؛چشمانی که برق عجیبی داشت. همان برق آشنا که سال ها در عکس هایش می دیدم. نگاهم را دزدیدم و سر انگشتانم را به روی مداد ها کشیدم و آبی کاربنی را انتخاب کردم. باز هم هردو و با هم ادامه دادیم و تنها قسمت هایی که باید رنگ آمیزی می‌شد را مشخص کردیم.
    دست از رنگ آمیزی کشید و گفت:
    -کافیه.
    بدون نگاه کردن به صورتش سری تکان دادم و مدادها را درون کیفم جای دادم. نگاهم را که به طرح دوختم؛ انگشت های کشیده ی امیرسام را دیدم که روی خطوط کشیده می شدند و گویی از این عملِ خود لـ*ـذت می برد. نگاهم را از انگشت های کشیده اش بالاتر بردم. از دکمه های طلایی لباسش ردکردم و از گردن کشیده و برنزش گذشتم و به صورتش رسیدم؛ نگاهم میخ چشمانش شد که روی طرح ثابت مانده بود...
    این مرد کلید انتقام من بود. کلید رهایی و نجات همه ی اطرافیانم؛ اما چشمان براق و لبخند مضحکش مرا به شک می انداخت که او هیچ اطلاعی در مورد آن امانتی ها ندارد. و این یعنی سخت شدن کار من.
    -الووو؟ اینجایی؟
    به سرعت خودم را عقب کشیدم و به سمت درِ ورودی بازگشتم که مهراب را دیدم؛ به در تکیه داده و دست هایش را در آغـ*ـوش کشیده و خیره ی امیرسام شده بود.
    صدای امیر سام خطاب به مهراب بلند شد:
    -نه. الان تو خونه نشستم؛ روحم با شماصحبت می کنه.
    مهراب خنده ی دروغینی سر داد و گفت:
    -گوله ی نمک!
    از خنده ی دروغین مهراب، آرش به خودش آمد و از جایش برخاست که امیرسام متوجه شد و گفت:
    -ادامه بده آرش.
    آرش سری تکان داد و با همان نگاه متعجب مشغول ادامه ی کارش شد.
    امیرسام به سمت مهراب برگشت و پرسید:
    -چی شده؟
    سرم را پایین انداختم و به طرح مقابلم خیره شدم؛ یک لباس پرنسسی زیبا با ریزه کاری های حرفه ای و رنگی زیباتر که می توانستم بگویم یکی از بهترین طرح هایم بود.
    -کاترین؟
    به ناگهان کوبش قلبم اوج گرفت و سرم نبض گرفت. آب دهانم را به سختی فرو دادم و سعی کردم حفظ ظاهر کنم. به آرامی سربلندکردم و زمزمه کردم:
    -بله؟
    -بریم برای صرف ناهار؟
    نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاید و بعد با لبخندی کمرنگ پاسخ دادم:
    -ممنون. قبل از اومدنم میل کردم. شما بفرمایید. نوش جان
    با ورود طناز و آریا به اتاق، به سرعت از جا برخاستم و به سمت میز رفتم که هردو پوشه هایی را روی میز گذاشتند.
    آریا نفس زنان جلو آمد و گفت:
    -دقیقا از چند ماه پیش اُفت داشتیم.
    پوشه را باز کردم و پرسیدم:
    -از چه نظر؟
    -نمی دونم.
    نگاه کوتاهی به صورتش انداختم.
    -نمی دونی؟ چطور نمی دونی؟
    پوشه را ورق زدم و پرسیدم:
    -سرپرست قبلی تون کِی رفت؟
    -یک ماه پیش.
    به آرامی زمزمه کردم:
    -پس مشکل پیدا شد.
    صدای طناز با موجی از خنده آمد:
    -یعنی مشکل از دلربا بود؟
    روی صفحه ی مورد نظرم ایست کردم.
    -دلربا کیه؟
    -همون خانم دلیری. سرپرست قبلی
    "اوهومی″گفتم و به جدول دیگری که باز کرده بودم خیره شدم و دوباره نگاهم را روی گزارشِ طرح ها انداختم و باز روی جدول بازگشتم... ابروهایم را در هم کشیدم و در حالی که اعداد را تطبیق می دادم پرسیدم:
    -اینجا، چیزی بدون تایید به بخش تولید فرستاده میشه؟
    طناز پاسخ داد:
    -اصلاً
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -این دلربا، چقد دغل باز بوده!
    صدای "چی″ گفتن شان که بلند شد، احساس کردم کلمه ی نامناسبی را به کار بردم؛ اما کلارا همیشه همین را می گفت! یعنی دروغگو، حیله گر...
    سر انگشتم را روی جدول ها زدم و گفتم:
    -تاریخ ها اصلا تطابق ندارن. چیزی که اون به همه نشون میداد طرح اصلی نبوده؛ طرح های اون با هزینه ای دوبرابر برای تولید میرفته. تازه! از چند طرح کپی استفاده میکرده و تنها تغییرات جزئی توشون ایجاد می کرده.
    -از کجا می دونی کپی بودن؟ .. کاترین
    صدای امیرسام بود که از فاصله ای اندک شنیده می شد. گمان می کردم که رفته باشد. نمی دانم چرا نتوانستم سر بلند کنم. منی که همه چی برایم راحت بود. حتی حضور مردهای مختلف در کنارم؛ اما این مرد چه داشت؟ این چرا وقتی صدایم کرد حالم دگرگون شد!؟ با وجود این که خودم این درخواست را داشتم که با نام کوچک مرا صدا بزنند.
    صدایم را صاف کردم و در همان حالت پاسخ دادم:
    -طرح شماره 13 طرحی بوده که اولین بار توسط شرکت سوئیسی ارائه شده و سال گذشته تولید شده.
    دستش کنار دستم جای گرفت و برگه ها را بررسی کرد:
    -خب؟ دیگه؟
    نگاهم را بالا کشیدم که رو برگرداند و در چشمانم خیره شد و ادامه داد:
    -دیگه چیا بلدی؟
    ابروهای ظریفم را درهم کشیدم و با جدیت پاسخ دادم:
    -اگر تولید پایین اومده به خاطر هزینه های متغیر سال گذشته است که افزایش تولید منجر به افزایش بی رویه ی اونا شده؛ مگه شما به همین دلیل اون خانوم رو اخراج نکردین؟
    قاطعانه پاسخ داد:
    - نه.
    متعجب ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم:
    -یعنی متوجه اینا نشدید؟
    -شدم.
    -پس دلیل اخراج چیز دیگه ای بوده؟
    -بله
    از این کوتاه پاسخ دادنش کلافه شدم و پرسیدم:
    -چی بوده؟
    چشمانش را ریز کرد و با صدایی سنگین و گرفته پاسخ داد:
    -خــ ـیانـت.
    نگاهم میخ اخم هایش شد. خـیانت؟ آخ که چه ضربه ی سختی به آدم وارد می کند این کلمه ی ننگین و دردناک.
    نگاه لرزانم را دزدیم و زمزمه کردم:
    -که این طور... احتمالا زیادی به این خانوم اعتماد کردید که...
    -یک مرد به همسرش همیشه اطمینان داره.
    از شنیدن کلامش، چشمانم گرد شد و مغزم از کار افتاد. چی گفت؟یعنی همسرش این زن خیانتکار بود؟ نه نه نه او نباید ازدواج می کرد. با ازدواج او نزدیکی من خیلی سخت تر می شد و با توجه به زمان برنامه ریزی شده این یعنی فاجعه.
    ناخودآگاه با هول و تشویش پرسیدم:
    -همسر...تون ؟
    پاسخی نداد و نگاه معنی دارش را دزدید و به سرعت از اتاق بیرون زد؛ به دنبال او هم مهراب با لبخندی کمرنگ اتاق را ترک کرد. ابروهایم بیش از پیش درهم شد و نگاهم را پایین کشیدم و مشغول بررسی مابقی پرونده ها شدم...
    -تموم شد.
    نگاهم را بالا کشیدم و به آرش دوختم؛ طرح را مقابلم قرار داد:
    -چطوره؟
    نگاهم را به طرح دوختم و در همان لحظه ی اول لبخندی روی لب هایم جا خوش کرد. خیلی زیبا و عالی شده بود؛ کت و شلوار مردانه ی زیبایی که مطمئناً به تنِ خودش محشر می شد.
    -خیلی زیباست. این طور نیست کاترین؟
    رو به طناز کردم و سری به نشانه ی مثبت تکان دادم و پاسخ دادم:
    -درست میگی. خیلی زیباست.
    سمت آرش چرخیدم و گفتم:
    -عالی کار کردی آرش.
    خوشحالی را که در چشمان آرش مشاهده کردم، به خلاقیتش ایمان آوردم؛ احساس می کردم کار کردن کنار این آدم ها مرا خیلی مشغول می کند و لبخند به روی لب هایم می آورد. درسته که این یک بازی ست؛ اما عشق و علاقه ی من به طراحی در هیچ شرایطی از بین نمی رفت.
    مشتم را بالا آوردم و گفتم:
    -ما موفق می شیم؛ ما یک گروه عالی هستیم و بهترین می شیم. این طور نیست؟
    هر سه همزمان گفتند:
    -همین طوره.
    دستی برایشان زدم و وسایل روی میز را مرتب کردم. طرح آرش و خودم را داخل کیف استوانه ای جای دادم و کیفم را به دست گرفتم و گوشی ام را نیز از اتصال خارج کردم. نگاهی به ساعتم انداختم و رو به جمع گفتم:
    -خب دیگه، از آشنایی با همه تون خیلی خوشحال شدم... امروز روز کاری من نیست؛ اما از شنبه کار رو با هم شروع می کنیم. به امید دیدار
    قبل از هرچیزی طناز کنارم جای گرفت و پرسید:
    -می تونم شماره شما رو داشته باشم؟
    -البته.
    شماره ی همراهم را دادم و این بار بعد از تشکر گفت:
    -پس میشه همدیگه رو بیرون ملاقات کنیم؟
    -با کمال میل؛ آدرس رو برام بفرست.
    -حتماً.
    -پس خداحافظ همگی.
    جوابم را که گرفتم از اتاق زیبا و آرامش دهنده ی طراحی بیرون زدم و به سمت مدیریت قدم برداشتم... مقابل ایستگاه کوچکی که مخصوص منشی بود ایستادم و رو به خانم جوان پرسیدم:
    -آقای کیانفر داخلن؟
    از روی صندلی بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد و با مهربانی گفت:
    -یاسمین هستم.
    به گرمی دستش را فشردم‌
    -خوشبختم عزیزم.
    با دستش به اتاق اشاره کرد و گفت:
    -بفرمایید داخل.
    -اجازه ورود نمی گیرید؟
    -از قبل اجازه دادن.
    -آها، ممنونم.
    به سمت اتاق رفتم و با تقه ای کوتاه در را باز کردم و وارد شدم؛ پشت میزش جای گرفته بود و با نگاه خاصی خیره ی من شده بود؛ نگاهی که ابهت یک اشرافی را در برداشت.
    دل از برانداز کردنش کندم و قدمی به جلو برداشتم.
    -طرح آرش رو همراهم می برم خونه تا بررسی کنم؛ از شنبه طبق قرار قبلی مشغول کار میشم.
    -می خوایی با ماشین بفرستمت خونه؟
    -ممنون؛ طی مسافرت هام به ایران، خیابون ها و مسیر ها رو خوب یاد گرفتم.
    اخمی کرد و قاطعانه گفت:
    -با راننده شرکت میری.
    نمی دانم این احساس کلافگی چه بود که در وجودش حس می شد؟! اصلاً چرا اصرار کرد من با ماشین بروم؟ نکند من را شناخته بود؟ وای خدای من! امیدوارم که این طور نباشد؛ به گونه ای با من رفتار و صحبت می کند گویی من را خیلی وقت است می شناسد و من از آشنایان یا فامیلش هستم. شاید هم به قول کلارا این جور برخوردهای ایرانی ها از مهمان نوازی آن هااست؛ به گونه ای با آدم برخورد می کنند تا احساس غریبی و تنهایی نکنی؛ اما باز هم این رفتار عجیب بود و حتی از مهمان نوازی هم به دور.
    -سلام. خسته نباشید. میایی دفتر من؟
    تلفنش را پایین آورد و خطاب به من پرسید:
    -همراهت چنده؟
    ابرویی بالا انداختم و متعجب پرسیدم:
    -بله؟
    نگاهش را به چشمانم دوخت.
    -شماره تلفنت رو بهم میدی؟ با توجه به کارمون نیاز می شه.
    سری کوتاه تکان دادم و شماره ام را دادم که به آن زنگ زد و گفت:
    -این شماره شخصی منه و هر کاری داشتی می تونی روی من حساب کنی. درمورد کار یا کمک های دوستانه.
    لبخندی به صورتش زدم و گفتم:
    -خیلی ممنونم. حتما.
    حتما آقای کیانفر... حتما... من خیلی روی تو حساب باز کردم.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    صدای در آمد و چندی بعد مرد نسبتاً مسنی وارد اتاق شد.بعد از سلام و احوالپرسی رو به امیر سام کرد و پرسید:
    -جانم آقا؟
    امیر سام سوئیچی را به سمتش گرفت و گفت:
    -با ماشین من خانوم رو به خونه ببر، یا هرجایی که میخوام برن.
    -چشم آقا.
    نگاهی گذرا به آن لبخند جذابش انداختم و سربه زیر از امیرسام خداحافظی کردم. به همراه آقای راننده از اتاق خارج شدم و به پارکینگ رفتیم و سوار ماشینی که در گوشه ی پارکینگ پارک شده بود، شدیم. آقای راننده که خودش را ″کریم″ معرفی کرد آدرس را پرسید و ماشین را به حرکت در آورد.
    ******
    - معلومه که دوست دارم داریان!
    - ....
    -نمی تونم. کاترین هم الان با من زندگی میکنه.
    - ...
    -نمیشه
    - ...
    -چرا تو نمیایی؟
    -...
    -پس به من حق بده.
    -...
    -داریان؟
    -...
    -الو؟ الو ؟
    گوشی را از گوشش فاصله داد و با عصبانیت روی مبل پرت کرد؛ خودش هم همانند گوشی پرت کرد روی مبل و زیر لب زمزمه هایی سر داد که من متوجه نمی شدم. سر جایم نشستم و جعبه ی شکلات را روی میز گذاشتم.
    -فطع کرد؟
    با نگاهی خیره ام شد که یعنی سوال بی نهایت مسخره ای پرسیدی. خب قطع کرد دیگر!
    صدایم را صاف کردم و سوالی دیگر پرسیدم:
    -چی می گفت؟
    سرش را میان دستانش گرفت و نالید:
    -به من میگه برو به جهنم؛ به من میگه...
    ادامه ی جمله اش بغضی شد درون گلو و زد زیر گریه... پوف کلافه ای کشیدم و برخاستم. کنارش جای گرفتم و دستم را به دور شانه هایش حلقه کردم که کمی جابجا شد و سرش را روی سـ*ـینه ام گذاشت. روی موهایش را نوازش کردم و گفتم:
    -بهش حق بده، کلارا.
    بینی اش را بالا کشید.
    -میدم.
    -پس چرا به خواهش و تمناهاش پاسخ درستی نمیدی؟
    از بغلم بیرون آمد و با لب هایی آویزان خیره ام شد:
    -کاترین؟ من چطور تورو، کارم رو، دوستای اینجام رو راحت بذارم و برم؟ چرا اون به خاطر من از زندگیش دست نمی کشه؟ خودت میدونی که پاریس برای ما یک کابوس شده.
    دستانش را دردستانم گرفتم.
    -من همه ی اینا رومی دونم؛ اما می تونی اونو راحت متقاعد کنی و...
    بغضش را به سختی فرو داد و نالید:
    -آخه چه جوری؟ دارم دیوونه می شم به خدا.
    -خب رو در رو باهم صحبت کنید.
    چشمانش را درشت کرد و غرید:
    -اون اینجا نمیاد؛ یعنی حاضر نیست یه روزم به خاطر من از کارش دست بکشه.
    با تعجب خیره اش شدم و پرسیدم:
    -کلارا؟ باید یادت بیارم شغل داریان چیه؟
    اشکی که روی صورتش غلتید را با پشت دست پاک کرد و من ادامه دادم:
    -کار اون خیلی حساسه؛ رشته ای که داریان ازش فارغ التحصیل شده می تونه امنیتی بشه.
    همانند بچه های یک دنده دستانش را از دستانم جدا کرد و روی سـ*ـینه گره زد و با یک دندگی گفت:
    -خب... کارش رو ول کنه.
    -کلارا؟ تو از من بزرگتری و نیازی نیست نصیحتت کنم؛ اما خوب میدونی این امکان نداره. داریان سالیان سال سختی کشیده تا به اینجا رسیده. اون الان یک خلبان عالی و استاد دانشگاه توی رشته ی هوافضاست... اینا کم چیزی نیست.
    -میگی چیکار کنم خب؟
    -تو برو پیشش.
    -اما...
    چشمی چرخاندم و میان کلامش پریدم:
    -کار تو چیه کلارا؟ استاد پیانو و یه هنرمند عالی. برای تو توی فرانسه هم کلی کار وجود داره؛ اما داریان نمی تونه. این همه بهش فشار نیار.
    نفس عمیقی کشید و تا لب به اعتراض باز کرد، گفتم:
    -تو میتونی برای تعطیلات بیایی اینجا، داریان هم برای مسافرت کوتاه مدت می تونه بیاد؛پس نه نگران من باش، نه کار، نه دوستان و خاطراتت.
    با صدای لرزانی اسمم را به زبان آورد:
    -کاترین؟
    لبخند زدم.
    -جانم؟
    -آخه چطور تنهات بذارم؟ میدونی که برام سخته.
    -میدونم؛ اما دوتایی به این تنهایی ها عادت داریم. تازه! میدونی که من حتما به فرانسه میام؟!
    لب هایش لرزیدند و پرسید:
    -قول میدی هروقت تونستی بیایی؟
    -قول.
    -اما تو اینجا تنهایی و غریب.
    -چه غریبی؟تو مدتی که تو اینجا بودی من هرماه به دیدنت میومدم و خیلی خوب اینجا رو میشناسم.
    -خوب نمی شناسی. اصلا... من نمی تونم تنهات بذارم، باید ازت مراقبت کنم. من خواهر بزرگترتم.
    ابرو درهم کشیدم.
    -من دیگه بزرگ شدم کلارا. من خیلی وقته تنهایی زندگی میکنم.
    -اما تو اونجا اقوام مونو داشتی.
    -اینجا هم دوستان جدیدی پیدا میکنم.
    غد و یک دنده گفت:
    -بازم نمی تونم... من می ترسم کاترین.
    - از چی؟
    -از این که باز برم و برای تو اتفاقات بدی بیوفته.
    -دیگه نمی افته کلارا.
    -باید بهم قول بدی. اصلا باید قسم بخوری.
    خنده ای کردم و پرسیدم:
    -چه قولی بدم؟
    -قول این که نذاری کسی اذیتت کنه؛ هیچ وقت اعتماد به نفست رو از دست ندی؛ همیشه مراقب خودت باشی؛ همیشه منو از حالت باخبر کنی.
    سری تکان دادم و گفتم:
    -قسم میخورم؛ به مسیح قسم.
    و یک صلیب روی سـ*ـینه ام کشیدم. دستم را دنبال کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت.
    -دوست داشتم بیشتر کنار هم باشیم. فکر می کردم دیگه جدایی تموم شد.
    نفس عمیقی کشیدم.
    -بالاخره تموم میشه.
    -آخه کِی؟ اصلا تو چرا اومدی ایران؟ کارت رو ول کن کاترین. بیا باهم بریم پاریس.
    چشمانم را درون کاسه چرخاندم و گفتم:
    -چی میگی کلارا؟ من از پاریس فرار کردم، حالا برگردم؟
    آهی کشید و نالید:
    -منه نامرد بازم دارم تورو تنها میذارم.
    از آن همه صحبت های بی فایده کلافه شدم و غریدم:
    -بس کن کلارا! من دارم میگم راحت میتونی بری و به زندگیت برسی اونوقت تو هِی...
    دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و میان کلامم پرید:
    -خیلی خب. عصبی نشو توهَم! انگاری منتظری تا من زودتر برم آ.
    خنده ی بلندی کردم و گفتم:
    -دیوونه شدی رفت.
    بینی اش را بالا کشید.
    -دلم ناراضیِ واسه رفتن.
    -دلت ناراضی نیست. اتفاقاً دلت پیش داریانه و داری خودتو گول می زنی.
    اخمی کرد و پرسید:
    -یعنی میگی تو برام مهم نیستی؟
    -من میگم تو داری خودتو گول میزنی. تو باید بری پس این همه بهانه نیار... برو زندگیت رو نجات بده.
    به فکر فرو رفت که قبل از هر اعتراضی پرسیدم:
    -به داریان زنگ نمی زنی؟
    سرش را بلند کرد و با ابروهایی درهم پاسخ داد:
    -بهم گفت برم به جهنم؛ گفت که نمی خواد...
    -اون از عصبانیت یه چیزی گفت. تو هم کوتاه بیا و برو بهش زنگ بزن و بگو میری پاریس.
    نوچی کرد و ابرویی بالا انداخت.
    -گوشیو روم قطع کرد.
    پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
    -کلافه ام کردی کلارا.
    و بلند شدم و ادامه دادم:
    -بلیت گرفتی خبرم کن.
    و به سمت اتاق قدم تند کردم و خودم را روی تخت انداختم. گوشی ام را از کنار چراغ خواب برداشتم و وارد یکی از برنامه هایم شدم که پیامی از طناز برایم بالا آمد، که آدرسی را فرستاده و از من درخواست کرده تا هم دیگر را بیرون ملاقات کنیم. بعد از آن که جوابش را دادم میان مخاطب هایم به گردش پرداختم. به اسم امیرسام کیانفر که رسیدم لبخندی که روی لب هایم بود، پر کشید و به یاد حرف هایش افتادم و کلافگی اش. پوف کلافه ای کشیدم و با انگشتم پروفایلش را لمس کردم؛ عکس یک دختر بچه بود با چشم هایی درشت و زیبایی که خیره کننده بود. حتماً دخترش بود. زیاد شبیه نبودند؛ اما می شد فهمید که از آشنایان او بود و من ناخودآگاه احساس می کردم این دختر، دختر خودش بود.
    برای بیرون کردن فکر و خیالش از ذهنم، سرم را به طرفین تکان دادم و از برنامه بیرون آمدم. موزیکی را پلی کردم و گوشی را روی پاتختی گذاشتم و چشمانم را بستم و به موزیک گوش سپردم...
    -برای فردا ظهر بلیت داشت.
    چشمانم را به آرامی باز کردم و به طرف در برگشتم؛ غمگین و گرفته بین چهارچوب ایستاده بود.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -خوبه. خوشحالم.
    -از این که بازم تنها میشی؟
    -از این که تو و داریان کنار هم باشید.
    لبخندی زد و چند قدم برداشت و به تخت که رسید، کنارم دراز کشید و مرامیان بازوانش کشید. از محبت خواهرانه اش حرکت خون درون رگ هایم شدت گرفت. چشمانم را بستم و طولی نکشید که با صدای موزیک ملایم هردو به خواب عمیقی فرو رفتیم...
    ****
    -مراقب خودت باش. مثل همیشه.
    از بغلش جدا شدم و گفتم:
    -تو هم مراقب خودت باش. رسیدی بهم خبر بده.
    -حتماً.
    گونه ام را بوسید و زمزمه کرد:
    -دوست دارم.
    آب دهانم را به همراه بغضم فرو دادم و زمزمه اش را صادقانه پاسخ دادم:
    -منم.
    چند قدم به عقب برداشت و دستی برایم تکان داد که دستم را بالا آوردم. با صورتی درهم و گرفته رو برگرداند و قدم تند کرد و از من دور شد... دور شد... دور شد... تا این که دیگر کلارا رفته بود و هواپیما هم حرکت کرده بود.
    آهی کشیدم و زمزمه کردم:
    -بازم تنهایی.
    با نفس های عمیق و نشاندن لبخندی بی جان به روی لب هایم، مانع از ریختن هر اشکی شدم و به سرعت سالن را ترک کردم. خودم را به ماشین رساندم و آن قدر تند رفتم که زودتر از آنچه که فکرش را می کردم به کافی شاپی که طناز دعوتم کرده بود رسیدم؛ به درِ کافی شاپ خیره شدم و قبل از هرکاری برای آرام گرفتن قلب فشرده شده ام چندین نفس عمیق کشیدم. باز هم به زندگی قبل بازگشتم و نیازی به این همه ناراحتی نبود. درسته، بازهم از خواهرم جدا شدم؛ اما من عادت داشتم به این تنها بودن ها؛ تنهایی کشیدن و ترسیدن های نصف شبی...
    سرم را به طرفین تکان دادم و دستی به شالم کشیدم؛ از ماشین پیاده شدم و ریموت را زدم و به سمت کافی شاپ رفتم و وارد شدم. نگاهی میان جمعیت حاضر گرداندم؛ اما فرد آشنایی را ندیدم. تصمیم گرفتم به طناز زنگ بزنم که صدایی مردانه من را خطاب قرار داد:
    -میتونم کمک تون کنم خانوم؟
    به سمت صدا بازگشتم که یکی از خدمه ی کافی شاپ را دیدم. لبخندی زدم و پاسخ دادم:
    -امروز با فردی قرار داشتم؛ ولی ایشون رو نمی بینم.
    -میز رزرو کردن؟
    -نمیدونم.
    -فامیل شون رو به من بگید تا توی لیستِ رزروی نگاه کنم.
    یعنی به اسم چه کسی رزرو کرده بود؟ آخر قرار بود آرش و آریا هم بیایند. کمی به ذهنم فشار آوردم تا فامیل هر سه را بیاد بیاورم؛ اما یادم نیامد. با شرمندگی، عذرخواهی کوتاهی کردم و گوشی ام را بیرون آوردم و گفتم:
    -آقایون صادقی، میرزایی، خانم تیموری... باید یکی از اینا باشه.
    سری کوتاه خم کرد و محترمانه گفت:
    -چند لحظه منتظر بمونید، خدمت میرسم.
    -خیلی ممنونم.
    فاصله گرفت و به سمت پیشخوان رفت و بعد از این که نگاهی گذرا به دفترچه اش انداخت به سمتم آمد.
    -بله. میز رزرو شده به اسم آقای میرزایی... طبقه ی بالا میز شماره 33.
    تشکری کردم و به سمت پله ها راهم را کج کردم و از پله ها بالا رفتم؛ نگاهم را در سالن چرخاندم و هرسه را که مشاهده کردم به سمت شان رفتم و طناز که زودتر متوجه ی من شد دستی برایم تکان داد. لبخندی زدم و دستی تکان دادم و نزدیک شان ایستادم. هر سه از جا برخاستند و سلام کردند، که با خوشرویی پاسخ دادم و روی صندلی ها جای گرفتیم.
    نگاهم میان شان چرخید و پرسیدم:
    -چه خبرا؟
    آرش دستی به صورتش کشید و گفت:
    -اصلا به نظر نمیاد فرانسه بزرگ شده باشی.
    با تعجب پرسیدم:
    -چطور مگه؟ قیافه ام...
    میان کلامم پرید و پاسخ داد:
    - نه. از لحاظ لهجه؛ خیلی خوب فارسی صحبت میکنی.
    -آها. من دوستای زیادی توی کالج داشتم که ایرانی بودن. جدا از اونا با اومدن خواهرم به ایران دیگه راحت تر شدم.
    طناز با کنجکاوی کمی به جلو خم شد و پرسید:
    -خواهرت اینجا زندگی میکنه؟
    به نشانه ی منفی سری به طرفین تکان دادم.
    -امروز صبح برگشت به فرانسه.
    -اوه چه بد.
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    -از چه لحاظ؟
    -تنهایی.
    نفس عمیقی کشیدم.
    -من عادت دارم به تنهایی.
    -عادت داری؟ مگه تنها زندگی میکردی؟
    -از بعد مرگ پدر و مادرم، بله.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    "متاسفمی″که هر سه گفتن را نشنیده گرفتم و پرسیدم:
    -چه خبر از شرکت؟همه چی مرتبه؟
    آریا خندید و پاسخ داد:
    -طبق معمول، با یک اخم مدیرعامل موتور همه روشن شد.
    خنده ی کوتاهی کردم.
    -شماها چطور؟
    آرش پاسخ داد:
    -ماهم تغییراتی تو خودمون ایجاد کردیم.
    سری تکان دادم و نگاهی به لباس هایش انداختم و گفتم:
    -مثل لباسات؟رنگ سفید برای روحیه ات خیلی خوبه.تازه!جوون تر نشونت میده.
    -جداً؟
    -جداً.
    -خودم هم احساس کردم امروز سرحال ترم.
    لبخندی زدم و رو به هر سه نفر پرسیدم:
    -هیچ کدوم از شما ازدواج نکرده؟
    آریا پاسخ داد:
    -منو طناز چندماهی میشه که ازدواج کردیم.
    نگاهی به هردو انداختم و با شوق و اشتیاق گفتم:
    -چه عالی. خیلی بهم میایید.
    طناز لبش را گزید و پس از مکثی کوتاه گفت:
    -خیلی ممنونم کاترین جون. لطف داری.
    -اتفاقاً من مثل شما ایرانی ها تعارف و لطف سرم نمیشه. من همه چیو راحت بیان می کنم.
    آرش سری خم کرد و گفت:
    -همون رک بودن ما.
    -دقیقا... خب؟ تو چی؟
    -من چی؟
    -ازدواج
    -آها... اتفاقاً منم ازدواج کردم و...
    طناز با اشتیاق ادامه ی کلام آرش را به زبان آورد که:
    -یه دختر خیلی خوشگل و نازنین هم داره که اسمش هم مثل خودشه.
    -وای! چه عالی... من عاشق بچه هام.
    با نهایت عشق رو به هرسه گفتم:
    -خیلی خوشحال شدم که قراره با شماها کار کنم؛ بیایین از این به بعد مثل یک خونواده کنار هم کار کنیم و از هیچ چیزی برای پیشرفت شرکت کم نذاریم. قول؟
    دستم را بالا آوردم و برگرداندم و خیره شان شدم. اول از همه دست های لطیف طناز روی دستم قرار گرفت و گفت:
    -قول.
    بعد از او آریا و آرش هم این عمل را تکرار کردند. دستانمان را از هم جدا کردیم و من وفاداری را درون چشمانشان دیدم.
    -خب؟ چی بخوریم؟ من که بس حرف زدم دهنم خشک شد.
    طناز خندید و گفت:
    -منم.
    آریا پیش خدمت را صدا کرد که من سفارش یک قهوه و کیک شکلاتی دادم. مدتی طول نکشید که سفارش ها را آوردند و من با اشتیاق مشغول خوردن کیک شدم.
    -راستی؟
    همان طوری که مشغول بودم سرم را بلند کردم و به طناز چشم دوختم تا ادامه ی کلامش را به زبان آورد.
    -دیدین آقای کیانفردر مورد دلیری چی گفت؟
    آریا قهوه اش را مزه مزه کرد و پرسید:
    -این که دلیری بهش خــ ـیانـت کرده؟
    -وای! آره... من که از همون روز اول گفتم این دختر خوبی نیست.
    آرش به سرعت جبهه گرفت:
    -چی میگی طناز؟ اون فقط یه مثال بود.
    طناز چشمی چرخاند و گفت:
    -مثال نکته داری بود.
    آریا مداخله کرد:
    -حالا هرچی که...
    صدای گوشی ام که بلند شد نگاه از آن ها گرفتم و کیک درون دهانم را به زور فرو دادم. دستم را پیش بردم و گوشی ام را بیرون آوردم و به صفحه اش چشم دوختم.
    چی؟امیرسام کیانفر؟ابروهایم بالا پرید و با تعجب سرم را بلند کردم و عذرخواهی از هرسه کردم. فلش سبز را کشیدم و گنگ و گیج گوشی را کنار گوشم قرار دادم.
    -سلام آقای کیانفر.
    -سلام. می تونی طرح ها رو برام بفرستی؟ آماده شدن؟
    -بله آماده ان؛ ولی کجا بیارم شون؟
    -تو بگو کجایی تا من بیام بگیرم.
    از لحن غیر رسمی اش لبخند روی لب هایم آمد و لب باز کردم تا مشتاقانه آدرس بدهم؛ اما با یادآوری این که او متعهد و متأهل است، به خودم نهیب زدم و گفتم:
    -خودم میارم. هرجا شما بگید.
    -من توی خیابون کار داشتم الان هم بیرونم. آدرس بده بیام.
    -آخه باید از خونه بیارمشون.
    -باهم میریم میاریم.
    باهم؟ قبل از این که فکری به سرم بزند به سرعت آدرس را دادم.
    -تا چند دقیقه دیگه اونجام.
    -باشه.
    -فعلا.
    -فعلا.
    تماس را خاتمه دادم و گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم:
    _الان باید در آغـ*ـوش یار باشی، چکار به طرح داری؟
    صدای خنده ی بچه ها که بلند شد سرم را بلند کردم و از حواس پرتی ام لبم را گزیدم و گفتم:
    -ببخشید. حواسم نبود.
    طناز با لبخند پرسید:
    -باید بری؟
    -بله. به طرح ها نیاز داره.
    از جا برخاستم و عذرخواهی کردم بابت رفتن سریعم. بعد از خداحافظی، از آن ها جدا شدم و از کافی شاپ بیرون زدم. داخل پیاده رو کنار درختی ایستادم و به درخت تکیه دادم تا امیرسام برسد و...
    -ای جانم! چقد تو نازی خانومی.
    به سمت صدا برگشتم و پسر خوش پوش؛ اما بدنگاهی را دیدم. از آن نگاه خیره و خریدانه اخم غلیظی روی پیشانی ام نشاندم که گفت:
    -چه اخم زیبایی! بفرما در خدمت باشیم.
    از آن جوان های مـسـ*ـت و بی ادب در کوچه های خلوت پاریس هم پیدا می شدند؛ ولی در آن جا حتی افراد مـسـ*ـت هم می دانستند حق نزدیکی به من را ندارند؛ اما این جوان، مـسـ*ـت نکرده در دنیای دیگری سِیر می کرد که آخر چوبش را می خورد.
    کارتی مقابل دیدم را گرفت و باز صدای نحس آن پسر:
    -شاید نیازت بشه.
    ای خدا! شماره ی این منحوس به چه درد من می خورد؟ مگر من زمانی داشتم که با او بگذرانم؟ من حتی دوستانم را گاهی فراموش می کردم و نمی توانستم از آن ها احوالی بگیرم یا حتی وقتم را با آن ها بگذرانم و این می‌شد دلیل قطع رابـ ـطه مان.
    کلافه چشمی چرخاندم و پرسیدم:
    -شما پلیسی؟
    خنده ای کرد و پاسخ داد:
    -بهم می خوره؟ معلومه که نه.
    نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    -پس دکتری؟
    -خودم نه؛ اما برادرم آره.
    و باز هم خنده ی بی نمکی کرد.
    پوف کلافه ای کشیدم.
    -پس آتش نشانی؟
    این دفعه او هم کلافه شد و گفت:
    -نه عزیزم. من توی شرکت بابام کار میکنم. حالا فهمیدی؟
    دستانم را درهم گره زدم و حق به جانب گفتم:
    -اگه هیچ کدوم از اینا نیستی، پس چرا به شماره ت نیاز داشته باشم؟
    و دستم را زیر کارت زدم که روی زمین افتاد. لبخند از روی لب هایش کنار رفت و اخم کرد و لب باز کرد تا چیزی بگوید که صدایی مانع شد:
    -شاید دلش یه گوشمالی حسابی میخواد.
    هردو به سمت صدا برگشتیم؛ اوه! چه زیبا! رنگ مشکی چقدر به او می آمد. مخصوصاً با آن عینک زیبایی که چشمانش را قاب گرفته و برق نگاهش را از همگان دریغ کرده. پسر چیزی زیر لب زمزمه کرد و سریع راهش را کج کرد و از ما دور شد. من که به او حق می‌دادم برای آن فرارِ سریع. واقعاً امیرسام از آن پسر هیکلی تر بود و مسلماً پسر با ماندنش کتک مفصلی نوش جان می‌کرد.
    امیرسام عینکش را به لباسش آویزان کرد و جلوتر آمد.
    -عصر بخیر.
    نگاهی کوتاه به آسمان انداختم و گفتم:
    -همچنین.
    -می تونیم بریم؟
    نگاهی به ماشینم انداختم.
    -من خودم ماشین دارم.
    -با ماشین من میریم. باید یه جای دیگه هم بریم.
    -خب با ماشین خودم میام.
    کلافه گفت:
    -با من میایی. میگم راننده بیاد ماشینت رو ببره خونه ات.
    چقدر این بشر زور می گفت؟حتما باید می گفتم کنارت حس یک منحرف را دارم که مدام نگاهش به همسر یک زن دیگر است؟ می گفتم که با گفتن نسبتت با آن زن برنامه های مرا به هم ریختی؟ در اطلاعات من سخنی از همسر و فرزند به میان نیامده بود.
    -بفرمایید.
    نمی دانم چه شد که برخلاف میل باطنی ام قبول کردم. از این که زبانم با فکرم هم دست نبود کلافه شدم و طبق عادت چشمی درون کاسه چرخاندم که متعجب خیره ام شد؛ ولی اعتنایی نکردم و به سمت ماشینش قدم تند کردم و سوار شدم. امیرسام نیز سوار شد و پشت رول قرار گرفت. ماشین را به حرکت در آورد و پرسید:
    -کجا برم؟
    -دوتا خیابون پایین تر.
    سری تکان داد و فرمان را در مشتش فشرد. نگاهم به حلقه ی سفید رنگش افتاد که انگشت مردانه و کشیده اش را جلوه می بخشید. قلبم بهم پیچید و اخم هایم بیشتر درهم شد.
    او تنها دلیل آمدن من به ایران بود و حالا او کسی را کنارش داشت که من نبودم. با این حال احساس می کردم فکر کردن به او یعنی خــ ـیانـت به یک زن که دوست نداشتم زنی دیگر همانند من مزه ی تلخ خــ ـیانـت را بچشد؛ اما اهدافم چه؟ آن ها مهم تر از احساسات زنانه بودند.
    کلافه دستی به پیشانی عرق کرده ام کشیدم و کف دستم را به شلوارم کشیدم. صدایش مرا به خود آورد:
    -چیزی شده؟
    چه باید می گفتم؟می گفتم تنها دلیل زندگی من هستی و خودت خبر نداری؟ می گفتم این فکر لعنتی مدام به سمت تو می آید؟ تویی که زن داری، بچه داری!... می گفتیم با این فکر های مداوم و دردناک به زنت خــ ـیانـت می کنم؟ که همان دردی که چندین سال پیش کشیده ام او نیز آن را حس کند؟ می گفتم چاره ای دیگر ندارم جز نادیده گرفتن همسر و فرزندت؟ آه خدای من! چه می گفتم؟
    سری تکان دادم و کلافه پاسخ دادم:
    -نه. چیزی نیست.
    -اما شده.
    نگاهم را به نیمرخش دوختم و پرسیدم:
    -مثلاً چی؟
    -از همراهی با من ناراضی هستی؟
    به سرعت و قاطع پاسخ دادم:
    -نه !
    نگاهی کوتاه به چشمانم انداخت.
    -اما هروقت کنار منی، کلافه ای.
    از تیزبینی اش خوشم آمد و ناخودآگاه لبخندی زدم و او ادامه داد:
    -شایدم از لحن غیر رسمی من ناراحتی؟!
    لبخندم پر کشید و با اخم پاسخ دادم:
    -نخیر. همچین چیزی نیست.
    -ببین کاترین. اگر سعی میکنم باهات راحت صحبت کنم واسه ی اینه که تو همکار منی و این درخواست خودت بود. و این که توی کشور من غریبی و من میخوام به عنوان یک دوست، یا یک حامی با من یا مهراب احساس راحتی کنی تا اینجا کمتر صدمه ببینی... درست مثل چند لحظه پیش!نمیدونم چرا ؟! اما احساس می کنم خیلی وقته تو رو می شناسم و هر دفعه که میخوام مؤدبانه رفتار کنم نمی تونم. حس میکنم تو یک دوست قدیمی یا یه آشنا باشی.
    دستانم را در هم گره کردم و با نگاهم خیره ی آن ها شدم.
    -ممنونم که این همه به من لطف دارید. من هیچ وقت از لطف شما ناراحت نشدم. تازه! باعث میشه کمتر احساس تنهایی کنم... نه! ما همدیگه رو نمی شناسیم؛ یعنی همچین چیزی امکان نداره! اما خب، از این به بعد می تونیم مثل دوستای خونوادگی باشیم.
    و لبخند کمرنگی زدم.
    امیدوارم کلامم را باور کرده باشد! دوست خانوادگی!؟
    -حتما. دوست خانوادگی!... پس مشکل از چیه؟
    به آرامی زمزمه کردم:
    -یه مشکل شخصیه که دیر یا زود رفع میشه آقای کیانفر.
    -امیدوارم. در ضمن...
    -بله؟
    -این آقای کیانفر اسم داره، خانم.
    خانم!؟ چه لفظ زیبا و کشیده ای! مجذوب و سرمست خیره اش شدم که پرسید:
    -چی شد ؟
    به خودم آمدم و زمزمه کردم:
    - بله. آقای...
    نوک زبانم را گاز گرفتم و گفتم:
    -آقا امیرسام.
    و لبخندی زدم و سرم را برگرداندم. لبخندم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم آرام شود؛ اما باعث شد ریه ام پر شود از بوی گرم و ملایم ادکلن امیرسام. شیشه را پایین دادم تا تمام بوی ادکلنش بیرون روَد و من به سرفه نیوفتم و هوای تازه وارد ریه ام شود. بوی خوبی می داد؛ اما می ترسیدم.حتی نفس های عمیقی که می کشیدم باعث می شد حس خــ ـیانـت به سراغم آید. خــ ـیانـت به آن زن!
    -کجا برم؟
    آدرس دقیق را دادم که چندی بعد جلوی ساختمان نگه داشت. مرتب نشستم و رو کردم به امیرسام و طبق تعارفات ایرانی ها پرسیدم:
    -نمایین داخل؟
    ابروهایش بالا پرید و به آرامی به سمتم برگشت. با خواندن معنی نگاهش شرمسار لب گزیدم و گفتم:
    -متأسفم.
    و حینی که از ماشین پیاده می شدم ادامه دادم:
    -نباید همچین چیزی رو به یه مرد متأهل می گفتم.
    در را محکم بستم و این ناشی از عصبانیتی بود که به سراغم آمده بود.

    مرد متأهل؟ اصلا متأهل باشد، مگر من آدم خوار بودم و قرار بود او را درسته بخورم؟ خب کارم را انجام دادم برمی گردم به پاریس و دیگر کاری به زندگیش ندارم. مگر چه می شود مدتی زنش مرا تحمل کند؟ معلوم است چه می گویی کاترین؟حواست هست چه چیزی درون ذهنت می گذرد؟
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    ″لعنتی" به خودم و امیرسام فرستادم و به سمت ورودی ساختمان رفتم؛ وارد لابی شدم و خودم را به آسانسور رساندم و دکمه را لمس کردم؛ با ایستادن آسانسور به سرعت وارد واحد شدم و وسایلم را جمع کردم و به همان سرعت خودم را به لابی رساندم. سرعت گرفته بودم تا مانع از هر فکر چرت و مضخرفی در مورد خودم و امیرسام بشوم؛ ولی باز هم گاهی ذهنم به سمتش کشیده می شد. از لابی بیرون زدم و به سمت ماشین رفتم و سوار شدم و این دفعه ناخودآگاه در را محکم بستم که ناگهان فوران کرد و غرید:
    -دِهَه! مگه در طویله است؟ ها؟
    از ترس به در چسبیدم و چشمانم تا آخرین حد ممکن باز شد.
    چشمانش را برایم در آورد و ادامه داد:
    -مثل آدمیزاد در رو ببند، فهمیدی؟
    لب هایم را روی هم فشار دادم تا حرفی به زبان نیاورم. چشم غره ای دیگر به من رفت و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. از رفتار بی ادبانه اش همانطور مات و مبهوت مانده بودم تا این که بعد از مدتی سکوت، به خودم آمدم و صورتم را به سمت شیشه برگرداندم.
    اِ! از خانه دور شده بودیم.کجا می رفت؟
    به سمتش برگشتم و پرسیدم:
    -کجا میرید؟ از خونه م دور شدین.
    -نترس. نمی خوام بدزدمت.
    به آرامی زمزمه کردم:
    -تو زن داری؛ من به چه دردت میخورم آخه؟
    -لا الله الا الله.
    این جمله را که عصبی گفت متعجب خیره اش شدم. چرا عربی حرف زد؟ چرا از خدا گفت؟
    -بهت نیاز دارم.
    این بار دیگر کُپ کردم و با تعجب پرسیدم:
    -چه نیازی؟
    حالتِ صورتم را که دید گوشه ی لبش به نشانه ی لبخند بالا رفت. با شصتش به گوشه ی لبش کشید و پاسخ داد:
    -هیچی. فقط باید یه چیزایی رو بررسی کنی.
    -این موقع شب؟ خارج از ساعت کاری؟
    -هنوز تازه شب شده.
    با لجبازی گفتم:
    -من نمی تونم.
    -چرا اون وقت؟
    -این موقع شب، با تو کجا بیام آخه؟
    -خونه م.
    تقریبا داد زدم:
    -چی؟
    دنده را عوض کرد و با خونسردی پرسید:
    -چرا داد می زنی؟
    اخم پررنگی روی ابروهایم نشاندم.
    -منو ببر خونه م.
    پوف کلافه ای کشید.
    -فکر بدی نکن کاترین. باید بیایی و بهم کمک کنی. مثل انتخاب طرح های برتر و بررسی گزارش ها. توی شرکت دیدم که استعدادت توی این مسائل عالیه. تازه! خونواده مم هستن و تنها نیستیم. کمکم میکنی؟
    متأسف شدم برای خودم با آن افکار منفی. سری از تأسف برای خودم تکان دادم و به سمت امیرسام برگشتم و برای نزدیکی بیشتر به او و اهالی آن خانه، بی درنگ درخواستش را قبول کردم:
    -البته.
    -ممنونم.
    -وظیفه است.
    باید قلعه را از داخل فتح کرد تا همه چیز آسان شود.
    سرم را به شیشه تکیه دادم و خیره ی بیرون شدم. مدتی بعد ماشین که از حرکت ایستاد. نگاهم را گرفتم و به روبه رو دوختم. با زدن ریموتی که به دست امیرسام بود، درِ بزرگ مشکی ویلا باز شد و وارد محوطه شدیم. با کنجکاوی به فضای اطراف خیره شدم که پر بود از درخت و گل و گیاه.
    محوطه ی زیبا و چشمگیری که من را به یاد همان عمارت پر سر و صدای بچگی هایم می انداخت؛ عمارتی که حالا آن قدر بی روح و ترسناک شده بود، که جرأت وارد شدن به آنجا را نداشتم. ماشین که از حرکت ایستاد نگاهم را به روبه رو دوختم؛ یک خانه ی دو طبقه با نمای سفید رنگ که روزنه هایِ نورِ برخاسته از چراغ هایِ کم نورِ محوطه، باعث درخشش آن ها می شد.
    -بفرمایید.
    به سمتش برگشتم که با نگاهش به ساختمان اشاره کرد و از ماشین پیاده شد. وسایلم را در آغـ*ـوش کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در را با شانه ام بستم. امیرسام کنارم ایستاد و دستش را پیش آورد.
    -بده من بیارم.
    -نه، ممنون. خودم میارم.
    -بذار کمکت می کنم.
    ابرویی بالا انداختم که اخمی کرد و دستش را جلوتر آورد و کیف استوانه ای و کیف دستی ام را گرفت و گفت:
    -خیلی لجبازی دختر.
    به چند دفترچه ی درون دستم نگاهی انداختم و گفتم:
    -خب به کمک نیاز نداشتم.
    و نگاهم را بالا کشیدم. سری از تأسف تکان داد و زیر لب زمزمه ای کرد که متوجه نشدم. بی توجه به زمزمه اش لاقید شانه ای بالا انداختم و به دنبالش قدم برداشتم و همین حین اطراف را از نظر گذراندم؛ از کنار تاب و سرسره ی کودکانه گذشتیم و به برکه ی کوچک مصنوعی رسیدیم. لبخندی روی لب هایم جا خوش کرد و نسیم ملایمی که از جانب گل ها به صورتم خورد، به لبخندم روح بخشید.
    -خونه ی خودتونه؟
    -بله.
    نگاهم را از درختان گرفتم و صادقانه زمزمه کردم:
    -قشنگه.
    و نفس عمیقی کشیدم و از پله های عریض بالا رفتم.
    -چشمات قشنگ می بینه، خانوم.
    باز هم این کلمه که قلبم را به تپش می انداخت. لبم را گزیدم و تشکری زیر لب کردم. درِ چوبی بزرگ را به داخل هول داد و همین حین رو به من کرد و گفت:
    -قابل تو رو نداره.
    لبخند معناداری روی لب هایم نشاندم و چشمی چرخاندم.
    -بازم تعارفات ایرانی؟!
    لبخند عریضی زد و به داخل اشاره کرد. از کنارش گذشتم و با تشکر کوتاهی وارد ساختمان شدم و عقب گرد کردم و لب باز کردم تا کلامی بگویم که صدایی آمد:
    -سلام عزیزم.
    به سرعت از حرکت ایستادم. اخم های امیرسام باعث شد با کنجکاوی به سمتِ صدایِ ظریف و کشیده برگردم. در نگاه اول مژه های بلند و لب های سرخش جلب توجه می کرد. صورت زیبایی داشت؛ اما به عنوان یک زن نمی توانست لباس مناسبی برای خودش انتخاب کند. مانتوی نازک سفید رنگی به تن داشت با شلوار لی کوتاهی. لباس های زیبایی داشت؛ اما طرح و مدل آنها به هیکل و زیبایی این زن نمی آمد. این زن، همسر امیرسام کیانفر بود؟ پس چرا این لباس ها را به تن داشت؟ شاید قصد بیرون رفتن داشتند؟
    وقتی پاسخِ بی روحی از سویِ امیرسام شنید و نگاه خیره ی من را روی خود دید رو به من پرسید:
    -ببخشید، شما؟
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    -شما؟
    جا خورد از جسارتم؛ اما به روی خودش نیاورد و با لحن مغروری پاسخ داد:
    -من دلربا دلیری هستم؛ طراح درجه یک.
    ناخودآگاه از کلامش خنده ای کردم و نگاهی کوتاه به امیرسام انداختم. هنوز هم اخم داشت و نگاه سنگینش روی من بود.
    نگاهم را به دلربا دوختم و به سمتش رفتم.
    -خیلی خوشبختم خانم دلیری؛ اما در طراح بودنتون شک کردم! اصولاً هر طراح درجه یکی بنده رو میشناسه.
    سوالی نگاهم کرد که لبخند پررنگی زدم و گفتم:
    -کاترین ایلیچ هستم از فرانسه.
    به وضوح جا خوردنش را دیدم؛ ولی باز هم همانند قبل به رویِ خودش نیاورد و من را نادیده گرفت و رو به امیرسام کرد.
    -امیر؟ اومدم تا باهم صحبت کنیم.
    آمده بود؟ کجا؟ یعنی قهر کرده بود؟
    صدای امیر سام باعث شد متعجب به سمتش برگردم:
    -خانم دلیری، مهمان حبیب خداست؛ اما اگر شما قصد داری بازم گذشته رو پیش بکشی، مجبورم شما رو بیرون کنم.
    -امیر؟
    با عصبانیت از میان دندان های کلید شده اش غرید:
    -کیانفر هستم.
    نگاهم مدام میان دلربا و امیرسام در گردش بود و هر لحظه بیشتر متعجب می شدم.
    چرا این جوری صحبت می کردند؟
    دلربا جلوتر آمد و من را کنار زد که تلو تلو خوردم و برای این که نیوفتم دستم را به دیوار گرفتم. مقابل امیرسام ایستاد و با صدایی که پر بود از بغض گفت:
    -برام پاپوش درست کردن. باورت نمیشه؟
    با وجود بهت و تعجب ناخوداگاه از حرفش خنده ی بی صدایی سر دادم.
    دلیری! وقتی که به ذهنم فشار آوردم، به یاد آودم که من این زن را خوب می شناختم؛ پس رقیب من او بود؟ همان دلیری که مرا خیلی به زحمت انداخت؛ اما من فکر می کردم او یه طراح ساده باشد، نه همسر امیرسام و سرپرست شرکت ققنوس. مثل این که این دفعه درست تحقیق نکردم. با کمی تحقیق بیشتر می توانستم کاری کنم که کاملاً از اطراف امیرسام گم بشود.
    -تو چرا می خندی؟
    با صدای مضخرفش از تفکراتم بیرون افتادم. پوفی کشیدم و دست به سـ*ـینه مقابلش ایستادم و پرسیدم:
    -چیزی گفتی؟
    -تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا به من می خندی؟
    عین بچه ها بهانه گیر شده بود. جلوی خنده ام را گرفتم و پاسخ دادم:
    -آخه حرفای زیبایی میزنی.
    اخم هایش که درهم شد ادامه دادم:
    -پاپوش؟!
    خنده ی کوتاهی کردم که سریع جلویش را گرفتم. صدای عصبی امیرسام مانع از ادامه ی صحبت ما شد:
    -خوش اومدید.
    هر دو به سمت امیرسام برگشتیم که در را باز کرد و خود را کنار کشید و منتظره شد تا دلربا بیرون برود؛ یعنی به راحتی و کاملاً واضح می گفت: "زیادی حرف زدی. بفرما برو بیرون″
    دلربا به سمتم برگشت و از میان دندان های کلید شده اش غرید:
    -مطمئنم همه ی اینا زیر سر توئه.
    با چشمان گرد شده ام خیره اش شدم که امیرسام صدایش زد:
    -خانم دلیری.
    به سرعت رو برگرداند و به سمت امیرسام رفت و گفت:
    -وقتی تونستم ثابت کنم بی گناهم، برمیگردم.
    ولی امیرسام پاسخی نداد و دلربا خداحافظی کوتاهی کرد و از ساختمان بیرون زد. با بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم که بوی تند ادکلن دلربا باعث سوزش سـ*ـینه ام شد، که سرفه ای کوتاه کردم و زیر لب گفتم:
    -چه بوی تندی!
    سرفه ی امیرسام باعث شد از خجالت گوشه ی لبم را به دندان بگیرم و عذرخواهی کوتاهی کنم.
    -من واقعا معذرت میخوام.
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    -بابت؟
    -حضور دلربا.
    لبخند کمرنگی زدم و با حرص گفتم:
    -اینجا خونه ی اونه، چرا عذر خواهی؟
    -امیرجان؟
    به سمت صدا برگشتم. خانم خوش چهره ای متعجب به ما خیره شده بود. مدتی را در نگاه هم غرق شده بودیم که با قدم پیش گذاشتنش، به خود آمدم و به رسم ادب در سلام دادن پیشی گرفتم:
    -سلام. شب تون بخیر.
    لبخندی زد و جلوتر آمد و پاسخ داد:
    -سلام. خوش اومدی عزیزم.
    رو کرد به امیرسام و با لحنی مرموز پرسید:
    -معرفی نمی کنی، پسرم؟
    با شوک تکرار کردم:
    -پسرم؟
    به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد. دستی به صورتم کشیدم و با لبخند مسخره ای گفتم:
    -اصلا بهتون نمی خوره!
    عضلات صورتش از هم باز شد و گونه هایش گل انداخت.
    -ممنونم عزیزم. لطف داری.
    دستم را به سمتش دراز کردم.
    -خیلی خوشبختم. کاترین هستم.
    دستم را به گرمی فشرد و گفت:
    -خوشبختم. منم فاطمه ام.
    امیرسام سرفه ای مصلحتی کرد و توجه ما را به خود جلب کرد و گفت:
    -کاترین همکار بنده اس؛ از فرانسه اومدن.
    فاطمه خانم در مقابل سخن امیرسام سری تکان داد و با خوش رویی من را به داخل راهنمایی کرد که تشکر کردم و هر سه به سمت سالن رفتیم. امیرسام و فاطمه خانوم زودتر از من وارد سالن شدند، که ناگهان همهمه ای ایجاد شد و من متعجب وارد سالن شدم. جمعیت نه چندان زیادی ایستاده بودند و امیرسام با تک به تک آنها صحبت می‌کرد و جویای احوالشان می شد. با تمام شدن خنده های امیرسام و بقیه، بالأخره متوجه ی حضور من شدند و سکوت شد. امیرسام به سمت من برگشت و با دیدن نگاه سوالی من و آن ها لبخندی زد و کنارم جای گرفت و به معرفی من پرداخت:
    -کاترین، یکی از همکاران من هستن و از فرانسه اومدن.
    سرم را خم کردم و سلامی کوتاه دادم؛ ولی جواب های بلند و بالایی نصیبم شد.
    حضور در محفل های بزرگ و پرجمعیت برایم تازگی نداشت هرچند که آن ها از فرهنگی دیگر بودند. پس خیلی عادی به نگاه های پرسش وارشان پاسخ دادم و قدمی پیش گذاشتم. به دعوت فاطمه خانوم روی یک مبل تک نفره جای گرفتم. دستی به شالم کشیدم و موهایم را به داخل فرستادم و دستانم را درهم گره کردم تا همانند همیشه صلابت یک اشرافی را در مقابل چشمان همه نقاشی کنم. صدای متعجب فاطمه خانم باعث شد به آرامی به سمتش برگردم.
    -چرا با دلربا اینجوری رفتار کردی؟
    اخم های امیرسام درهم شد و پرسید:
    -مگه چکار کردم؟ اصلا چرا اومده بود اینجا؟ شما گفتید؟
    -وا! حالا یه بار از خوشگلیش تعریف کردم، دلیل نمیشه ازش خوشم بیاد.
    اخمی کرد و صورتش را برگرداند و زمزمه کرد:
    -پسره ی غد و مسخره.
    جلوی خنده ام را گرفتم و دستی به دهانم کشیدم تا در محفل شان ادب را رعایت کرده باشم؛ اما با حرف امیرسام چشمانم گرد شد و به سرعت به سمتش برگشتم.
    -همه جا چو انداخته زنه منه.
    خنده ی همه بلند شد و فاطمه خانم گفت:
    -چه باحاله این دختر.
    به سرعت اعتراض کرد:
    -مامان؟
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    فاطمه خانم سرفه ای کرد و سکوت اختیار کرد. اگر اون زنش نبود پس چه کسی زن امیرسام بود؟ معلوم نیست آن جا چه خبر است؟
    صدای گوشی ام که بلند شد کلافه پوفی کشیدم و گوشی را بیرون آوردم. با دیدن پیش شماره ی فرانسه قلبم از جا کنده شد. کلارا که نیست! پس چه کسی است؟ نکند...
    سرم را به طرفین تکان دادم و با دستی لرزان صفحه را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم و به فرانسوی پاسخ دادم:
    -سلام. بفرمایید؟
    -سلام.
    وای خدای من! خودش بود... طوفان...
    -کار خودتو کردی؟ هاا؟
    با صدایی لرزان گفتم:
    -من...
    -با اولین پرواز برمی گردی.
    آب دهانم را فرو دادم و با صدایی ضعیف گفتم:
    -نه. نمی تونم.
    -کاترین؟
    انگشتانم را به دور گوشی محکم کردم و نق زدم:
    -خواهش می کنم با من اینجوری رفتار نکنید.
    ناله اش به هوا خواست که بغض به گلویم چنگ انداخت.
    -کاترین؟ اگر بلایی سرت بیاد، من چکار کنم آخه؟
    بغضم را قورت دادم.
    -روح پدر و مادر مراقب منن.
    -دخترم؟ خواهش می کنم برگرد.
    -نمی تونم.
    -تو کلارا رو فرستادی و خودت در غیاب من فرار کردی؟
    با چشمانی گردشده و صدایی متعجب پرسیدم:
    -کدوم فرار؟
    -خیلی خب! هرچی تو بگی... من میگم لُرد و پسرش نیان برای خواستگاری.
    خنده ی بی جان و پر از بغضی کردم.
    -من برای کار اومدم.
    -تو دیوونه ای دختر؟ اون همه ثروت رو ول کردی رفتی که چی بشه؟ اونجا چی داره که بهش پناه بردی؟
    نفس عمیقی کشیدم و ابرو درهم کشیدم.
    -من کارم رو دوست دارم. برای کار اومدم ایران.
    -و دیگه؟ این که تکراریه.
    ابروهایم بیشتر درهم شد. گویی که در مقابلم بود و من قصد داشتم با اخم هایم ناراضایتی ام را اعلام کنم.
    -بذارید از پاریس دور باشم.
    -چرا؟
    -اونجا منو یاد خاطرات بدم میندازه. خــ ـیانـت، درد، غم و تنهایی.
    صدایش تحلیل رفت و گفت:
    -کاترین؟ اونجا تنها تری.
    با نهایت نامهربانی گفتم:
    -با غریبه ها راحت ترم.
    به سرعت واکنش عصبی نشان داد:
    -این چه حرفیه که میزنی؟
    تنها نفس عمیقی کشیدم. صدای پر از نگرانی اش قلبم را به درد آورد:
    -اگر بلایی سرت بیاد من خودمو نمی بخشم.
    تا قصداعتراض کردم، گفت:
    -از دولت ایران میخوام مواظبت باشن.
    -دوست دارم بی حاشیه زندگی کنم.
    صدای نفس عمیق و پر دردش را که شنیدم از خودم دلخور شدم. من همیشه این مرد را اذیت می کردم و قلبش را به درد می آورم.
    -چرا این همه شبیه پدرت شدی؟ لجباز.
    خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
    -عاشقتم.
    -من بیشتر.
    -مراقب سلامتی تون باشید.
    -تو بیشتر. غذای سالم بخور.
    -چشم.
    -کلارا پیغام رسوند که سالم رسیده.
    -ممنونم که گفتید.
    -می بوسمت.
    -می بوسمتون.
    تماس را خاتمه داد. نفس عمیقی کشیدم و از خدا و مسیح خواستم تا من را ببخشند؛منی را که این همه این مرد بزرگ را اذیت می کردم.
    سرم را بلند کردم و به نگاه های زیبایشان لبخندی زدم. حتما از لهجه ام خوششان آمده بود که دل از صورتم نمی کندند و خیره ی حرکاتم بودند.
    رو کردم به امیرسام و پرسیدم:
    -کارمون رو شروع کنیم؟
    نگاه خیره اش را برداشت و پاسخ داد:
    -شروع کنیم.
    لبخندی زدم و بلند شدم و وسایلم را هم به دست گرفتم. امیرسام کمکم کرد و با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کردیم و من به دنبال او از سالن بیرون زدم.
    به انتهای سالن که رسیدیم در را باز کرد و کنار ایستاد.
    -بفرمایید.
    وارد اتاق شدم و نگاهم را دور تا دور اتاق گرداندم؛ درست شبیه اتاق کار پدرم بود. کتابخانه ی نسبتاً بزرگی داشت که هر قفسه اش پر بود از کتاب های رنگی با موضوعات متنوع که آدم را وسوسه می کرد برای لمس تک به تک کاغذ های چاپی و ساعت ها مطالعه ی لـ*ـذت بخش؛ یک دست مبلمان راحتی و یک تلویزیون نیز در گوشه ای از اتاق قرار داشت. وقتی نگاهم انتهای اتاق را شکار کرد، از آن شباهت قلبم به درد آمد و به یاد روزهایی افتادم که پدر ساعت ها برایمان می نواخت؛ ویالن طلایی رنگ زیبایی که روی میز بود، درست شبیه ویالن پدر بود؛ حتی سه پایه و دفترچه ی نت ها.
    -کاترین؟
    همانند پرت شدن از یک بلندی، از افکارم به بیرون پرت شدم که باعث بریده شدن نفسم شد. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و همین که آرام تر شدم، به عقب برگشتم. پشت میز ایستاده بود و منتظر من. با قدم هایی که حالا لرزش خفیفی داشتند به سمت میز رفتم و روی صندلی جای گرفتم و وسایلم را روی میز قرار دادم. دستانم را روی زانو هایم گذاشتم و محکم فشردم تا مانع از این لرزشش شوم؛ اما لرزش دستانم نیز به آن ها اضافه شد.
    آرام باش کاترین؛ آرام باش. باید با گذشته کنار آمد؛ باید جنگید؛ به حرف پدر گوش کن و آرام باش.
    -چیزی شده؟
    نفس بریده شده ام را با شدت بیرون فرستادم و سرم را بلند کردم. چه چیزی در نگاهم مشاهده کرد را نمی دانم! فقط نگرانی را در نگاه شرقی اش حس کردم.
    -کاترین؟ خوبی؟
    برای تایید حال خوبم، سرم را تکان دادم و پاسخ دادم:
    -خوبم... خوبم.
    از میز فاصله گرفت.
    -الان برمی گردم.
    و از اتاق بیرون زد. نگاهم را به دست های لرزانم دوختم؛ از فشار زیادی که متحمل شده بودند سفیدی پوستم به سرخی می زد. فشارِ روی دستانم را کم کردم و کف هر دو دست را روی زانوهایم کشیدم تا خیسی ناشی از عرق سرد را بگیرم.
    -بفرمایید.
    کمی هول خوردم و نگاهم را به سمت صدای گرم امیرسام کشیدم؛ سینی را روی میز گذاشت و لیوان را برداشت و مقابلم گرفت.
    -فکر کنم فشارت افتاده؛ کمی از این بخور.
    همیشه از مردهایی که به زن ها اهمیت می‌دادند و با او مثل یک جنتلمن برخورد میکردند، خوشم می آمد. همین طور خیره ی چشمان قهوه ای اش شده بودم که باز هم صدایم کرد. لبخندی زدم و با تشکر کوتاهی لیوان را گرفتم و به لب هایم چسباندم؛ مقداری از مایع خنک و شیرین داخل لیوان نوشیدم. خنکای نوشیدنی که درون تمام تار و پود بدنم رسوخ کرد، همانند یک نسیم زمستانی تنم را لرزاند. لیوان را روی میز گذاشتم و خودم را در آغـ*ـوش کشیدم و نگاهم را بالا کشیدم.
    -خیلی ممنونم.
    -مامان رو صدا کنم؟
    متعجب پرسیدم:
    -چرا؟
    -مامان دکتره. بیاد ببینه که...
    میان کلامش پریدم و گفتم:
    -نه، نیازی نیست.
    کف دستانم را روی بازوهایم سوق دادم و نفس عمیقی کشیدم.
    -شروع کنیم؟
    -مطمئنی خوبی؟
    لبخند پررنگی روی لب هایم آمد و سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. ″باشه ای" زیر لب گفت و پشت میز جای گرفت. دستانم را روی زانوهایم گذاشتم؛ لرزش شان از بین رفته بود و تنم کم کم گرم تر می‌شد و از عرق سرد هم خبری نبود.
    سرم را بلند کردم و به امیر سام خیره شدم که گفت:
    -ازت می خوام این گزارش ها رو بررسی کنی و چندتا از طراحی ها رو اصلاح کنی.
    سری تکان دادم و دستم را پیش بردم و گزارش ها را گرفتم و روی میز گذاشتم؛ اولین دفترچه ی گزارش را باز کردم که مربوط به فرآیند تولید طی دوره بود. وقتی از برگشت حالت تعادل به بدنم خیالم راحت شد، مشغول بررسی و تصحیح گزارش ها شدم...
    دفترچه ها را مرتب چیدم و برگه های A4 را با دستگاه منگنه به هم متصل کردم و کنار گزارش ها قرار دادم. طرح های اصلاح شده را نیز مرتب چیدم و در آخر گزارشی که مربوط به گندکاری های سرپرست بخش طراحی بود و عملکردش. نفس عمیقی کشیدم و برای تسکین درد کمرم، کش و قوسی به بدنم دادم که صدای فریاد استخوان های کمرم بلند شد. از درد ناگهانی و کوتاه مدتش "آخ" کوچکی گفتم و خود را روی صندلی رها کردم. نگاهم را به سختی بالا آوردم که با جای خالی امیرسام و طرح ها و گزارشات مرتب شده اش مواجه شدم. چه به سرعت!
    امیرسام کجا رفته بود؟ یعنی خیلی وقت بود که کارش به اتمام رسیده؟ چرا من را تنها گذاشت و رفت؟
    نگاهی به اطراف اتاق انداختم؛ اما کسی به جز خودم را در اتاق ندیدم. شانه ای بالا انداختم و به سینی روی میز چشم دوختم. دستم را پیش بردم و شیرینی درون بشقاب را برداشتم و به دهان بردم.
    اووووم چقدر لذیذ! درست باب میل من. بدون خامه؛ اما شیرین، نرم و لذیذ.
    -بابایی، یواش!
    به سرعت به سمت صدا برگشتم. درِ اتاق باز بود و سالن به خوبی قابل آنالیز بود. مابقی شیرینی را درون بشقاب گذاشتم و دستم را با دستمال پاک کردم و از جا برخاستم. به سمت در رفتم و همان طور که شیرینی درون دهانم را فرو می دادم به چهارچوب تکیه دادم و به صحنه ی مقابلم خیره شدم. کودک زیبایی که در آغـ*ـوش امیرسام بود و آزادانه و از ته دل می خندید، لبخند را به روی لب هایم آورد. مرا به یاد کودکی خودم می انداخت که شادترین برهه ی زندگی ام بود. امیرسام سرش را میان خرمنِ موهای بلند دختر فرو کرد و خنده ی دختر بیشتر شد و با صدایی شاکی اما مملو از خنده گفت:
    -اذیتم نکن!
    امیرسام سرش را عقب کشید و گونه ی دختر را محکم و پدرانه بوسید و او را روی زمین گذاشت. اگر این دختر، دختر امیرسام بود باید گفت"دختر زیبایی داشت". موهای بلندش من را وسوسه می کرد برای لمس و نوازش. با قفل شدن نگاه مان لبخند به سرعت از روی لب هایم پر کشید که از چهارچوبِ در فاصله گرفتم و به سمت میز رفتم. خودم را با مرتب کردن برگه ها و گزارشات سرگرم کردم. برایم عجیب بود و نمی دانستم دلیل آن گریز چه بود؟! چرا باید از یک دختر بچه می ترسیدم؟
    -سلام.
    دوباره آن حس پرت شدن و لرزش خفیف بدن. دستانم که روی برگه ها قفل شده بود را سوق دادم و کنارم قرار دادم و آرام به سمتش برگشتم. سراسر صورتم را از نظر گذراند و ابرو درهم کشید‌.
    -بابا میگه:جواب سلام واجبه.
    چه دختر شیرین زبانی! بله، به دور از ادب بود که پاسخ سلام یک شخص را ندهی! به سمتش رفتم و مقابل پایش روی پای راستم زانو زدم و سرفه ی کوتاهی کردم تا صدایم صاف بشود. دستانم را به سمتش بردم و بازو های ظریف و کوچکش را گرفتم و گفتم:
    -سلام. چه دختر زیبایی!
    لبخندی زد که دندان های سفید ردیفش نمایان شد. با همان لبخند گفت:
    -ممنونم... اسمت چیه؟
    احساس ترس و درماندگی از وجودم پر کشید و جای خود را به احساسات شیرین کودکی داد.
    -کاترین.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا