رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
فصل چهارم: ملاقات با استاد ( مرگ رفیق)
" پاریس- مارس 2018: فروردین ۹۷"
از صبح در خانه نشسته ام و شبکه‌های خبری فرانسه را بالا و پایین می‌کنم، در حالیکه چند روز بیشتر به انتخاب مجدد سیسی به عنوان رئیس جمهور مصر نمانده، محمد با باشگاه پی اس جی برای یک سال دیگر تمدید می‌کند و آلا همچنان با پوسترهای قدی اش در سطح شهر، تبلیغات کنسرت جدیدش را می‌کند.
این روزها دلم از همه چیز و همه کس گرفته و حتی باران‌های اسیدی پاریس هم آرامم نمی‌کند، گاهی در تراس، گاهی در خیابان شانزه لیزه و گاهی هم در میدان باستیل قدم می‌زنم...
قدم می‌زنم و مدام با دل بی قرارم صحبت می‌کنم، در این چند سال اخیر سابقه نداشته تا این حد دلتنگ مصر و قاهره شوم، محمد می‌گوید " اثر دوباره دیدن اسماست" اما منی که بی قرار سرنوشت سیـاس*ـی کشورم هستم می‌دانم انتخاب مجدد دیکتاتور به عنوان رئیس جمهور مصر، یعنی چهار سال متوالی فخر خاورمیانه را در یوغ استثمار یک نظامی‌دیگری کنیم که دست کمی‌از مبارک ندارد!
دوباره از تراس و زیر باران به اتاقم می‌آیم و شبکه ی عربی تلویزیون فرانسه را انتخاب می‌کنم. امروز مناسبت دیگری هم دارد و آن تجلیل از اسما یاسین به عنوان فعال مدنی و حقوق بشر مصر است.
برق فلشر دوربین‌ها روی اسما و راغب می‌چرخد و آن دو نوید یک آینده ی درخشان سیـاس*ـی را به مصری‌های مقیم فرانسه می‌دهند. وقتی خبرنگار از یاسین درباره ی انتخاب مجدد سیسی به عنوان رئیس جمهور قانونی مصر می‌پرسد اسما در جوابش فقط لبخندی می‌زند و سکوت می‌کند و برای چند لحظه به لنز دوربین‌ها خیره می‌شود.
نمی‌دانم شاید نگاه کردن به لنز دوربین‌ها نگاه کردن به چشم‌های من است، منی که این روزها فقط و فقط با خاطرات آن سال‌ها زندگی می‌کنم، منی که از آن روزها فقط یک آلبوم عکس دو نفره ای دارم و هر از گاهی مزاحمت‌های راغب را به عنوان نفر سوم در آن حس می‌کنم.
وقتی خبرنگار از اسما راجع به مرسی سوال می‌کند یاسین به عنوان حامی‌حقوق بشر جواب می‌دهد:
- ما پیگیر سلامت آقای مرسی در زندان هستیم و مطمئن باشید فارغ از هرگونه گرایش سیـاس*ـی ابتدا انسانیت رو در نظر می‌گیریم.
اسما این را گفت اما هیچ وقت به رسانه‌ها اعلام نکرد که روزگاری بر سر همین دولت متکبر مرسی با من چه دعواها که نکرد، آری این را گفت اما نگفت همین دولت به اصطلاح قانونی مصر با یک کودتای نظامی‌بر سرکار آمد و حالا ژست اپوزوسیون هم برای ما می‌گیرد.
مجدداً به زیر باران برمی‌گردم و نفس‌هایم را آزاد می‌کنم. حرکت با ولیچر به قدری برایم عادی شده که انگار واقعاً عضوی از بدن من است. صورتم را سخاوتمندانه زیر آسمان می‌گیرم و چند قطره ای روی عینکم می‌نشیند.
منظره ی غروب خورشید از این زاویه ی شهر دیدن دارد، به خصوص حالا که ابرها کنار رفتند و باران عزیزم، رنگین گمان زیبایی را به شهر بخشیده است. عینکم را بر می‌دارم و به خورشید پشت آسمان خراش‌ها نگاه می‌کنم، نمی‌دانم کی وقت بیرون آمدن آن می‌رسد؟
برج بزرگی که بی شباهت به دوقلوهای آمریکایی نیست مسیر نورش را تار کرده است، دنیای اطراف من عجیب به زندگی این روزهایم شباهت دارد.
اسما برای گرفتن جایزه ای پا به پاریس گذاشته است که من در شب کودتا پاهایم را برای حفظ دموکراسی آن از دست داده بودم.
از گوشه و کنار شنیده ام می‌خواهد من را ببیند حتی دورادور به محمد و آلا پیغام داده است تا آدرسم را بگیرد اما همه می‌دانند تا وقتی نخواهم به کسی اجازه ی ملاقات نمی‌دهم.
اصلاً قرار گرفتن من و او در یک قاب مشترک دیگر امکان پذیر نیست، در این سال‌های اخیر به همان اندازه که او از خط انقلاب فاصله گرفته، ماهیچه ی پاهای من ضعیف و ضعیف تر شده است و هر اندازه که در برابر زندانی شدن دولت محبوبش سکوت کرده به همان اندازه از نظر من منفور شده است.
من و او دست در دست هم، تاج دیکتاتوری کسی را شکاندیم که سال‌های سال رنگ جمهوری را از نظر مردم دزدیده بود و ماه عسل نامزدی ما اولین رئیس جمهور غیر نظامی‌مصر یعنی محمد مرسی بود.
خورشید غروب می‌کند و هوا تاریک می‌شود. صدای اذان موبایل، دلم را از تراس می‌کَند و به اتاق برمی‌گردم صدای زنگ در بلند می‌شود. نگاهی به ساعت شش عصر می‌اندازم، دیگر وقت آمدن محمد است.
صدبار به او گفتم کلید با خودش ببرد اما بی فایده است، وقتی با عجله از خانه به سمت باشگاه می‌رود حتی گاهی کفش‌هایش را هم جا می‌گذارد.
بدون اینکه نگاه به تصویر آیفون بیندازم، دکمه را می‌زنم و در سالن را باز می‌کنم، به طرف روشویی می‌روم و وضویی می‌گیرم. سجاده ام را پهن می‌کنم و به فکر می‌روم، واقعاً نمی‌دانم دست بسته نماز بخوانم یا به یاد حسین دست‌هایم را از این قید و بند رها کنم؟
نگاهم به چکمه‌های زنی سیاه پوش می‌افتد که بوی عطرش تمام فضا را پر می‌کند. روی سجاده خشکم زده و نمی‌توانم سرم را بالا بیاورم، در دلم بد و بیراهی بار خودم می‌کنم که چرا محض احتیاطم شده تصویرش را نگاه نکردم؟
روی صندلی مقابلم می‌نشیند:
- حتماً باید اینجوری غافل گیرت کنم؟
سرم را بالا می‌آورم و با چهره ی جدید آلا رو به رو می‌شوم:
- با کفش تو خونه ی ما نیا آلا، ما اینجا نماز می‌خونیم.
توضیحات:
۱: اپوزوسیون: مخالفت
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    سلام می‌دهم و نماز مغرب را تمام می‌کنم. کفش‌هایش را کنده و کش موهایش را باز کرده و آبشاری روی شانه‌هایش ایجاد می‌کند. صدایی جز سین استغفارهای من به گوش نمی‌رسد و آلا همچنان در حال براندازی در و دیوار خانه ی ماست و من هم کنجکاو نگاهش می‌کنم:
    آلا- خوبه، از آخرین باری که اینجا اومدم کلی تغییر و تحول حاصل شده، بازم دم محمد گرم، اگه به تو بود که می‌گفتی برید تو مسجد زندگی کنید.
    تقریباً به نیش و کنایه‌هایش عادت دارم، آلای این روزها تفاوت چندانی با روزهای قاهره اش ندارد، همان طور تند و گزنده و صد البته معطر و شیک تر که به قول خودش این مورد را مسائل کاری اش ایجاب می‌کند:
    آلا- چرا اینجا انقدر تاریکه؟ تو هنوز دست از این عادت مزخرفت بر نداشتی؟ حتماً باید تو این ظلمت نماز بخونی؟
    تُنِ دو رگه ی صدایش کاملاً نشان می‌دهد حسابی از دستم عصبانی است، لحن کلامش را کنار بگذاری، لپ‌های سرخش هم حرفم را تایید می‌کند.
    دست می‌برم و لوستر بالای سرش را روشن می‌کنم:
    - من بر عکس تو از تاریکی نمی‌ترسم.
    دست روی قلبش گذاشته است و نفس‌های سنگینی می‌کشد، خوب می‌دانم محیط بی نور او را خفه می‌کند:
    - حالا که اومدی تو، زودتر حرفتو بزن و برو چون نمیخوام محمد اینجا ببینتت.
    پالتوی عسلی اش را در آورده و تاپ آستین حلقه ای پوشیده است، هوای پاریس به قدری سرد نیست که او پالتو بپوشد اما خب سلبریتی بازی اش به او اجازه ی پوشیدن لباس عادی را نمی‌دهد:
    - تو چته جهاد؟ چرا مثل سگ باهام رفتار می‌کنی؟
    سجاده را جمع می‌کنم و بدون اینکه نگاهش کنم به طرف پنجره ی آشپزخانه می‌روم:
    - من چند ماهی میشه تو رو ندیدم اونوقت چطور باهات بد رفتار کردم؟
    اعتراض می‌کند:
    - همینکه جواب تلفنا و پیامامو نمیدی، همینکه پست‌های اینستامو لایک نمی‌کنی این کارا یعنی چی؟
    پرده را کنار می‌زنم و لیموزین مشکی رنگش زیر نور چراغ‌های خیابان و هوای بارانی نمای خاصی دارد:
    - معنای خاصی نداره فقط حوصلتو ندارم آلا، یعنی حوصله ی هیچکسو ندارم مفهومه؟
    سکوت می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد:
    - تنها اومدی؟
    سرش را به معنای تایید حرفم تکان می‌دهد:
    - آره منم و رانندم، نگران نباش خبرنگاری در کار نیست!
    از حساسیت‌هایم به خوبی آگاه است و می‌داند از رسانه ای شدن بیزارم:
    من- خواهشاً منو تو پیجت تگ نکن و از فالووراتم حذفم کن.
    - چرا؟
    دست به پیشانی می‌گذارم:
    - چون‌ من و تو هیچ سنخیتی با هم نداریم سرکار خانوم، شما از من توقع لایک کردن رقصا و کنسرتاتو داری و منم به این کارا اعتقادی ندارم مفهومه یا بازم بگم؟
    صدایم بالا رفته است و موج اضطراب را در چهره اش می‌خوانم، سریع به آشپزخانه می‌آید و یک لیوان آب خنک دستم می‌دهد:
    آلا- بگیر اینو بخور، غلط کردم اصلاً هرچی تو بگی فقط جوش نیار.
    مطمئناً دکتر احمد از حمله‌های عصبی شبانه ام به او هم سفارش کرده که اینطور نگران حال من است، لیوان را یک نفس سر می‌کشم و پوزخندی می‌زنم:
    - تو که فالوورات میلیونیه تو دیگه چرا دنبال لایک منی؟
    آلا- اذیتم نکن‌ جهاد، همه ی این طرفدارها یه طرف و تو هم یه طرف دیگه، باز کفه ی تو سنگینی میکنه.
    پقی زیر خنده می‌زنم:
    - واقعاً؟ نگفته بودی! اگه می‌دونستم حتماً یه سر به کنسرتات می‌زدم.
    کنارم می‌ایستد و سر به دیوار می‌گذارد:
    - نمیای که لعنتی، اگه بدونی هربار که روی سِن میرم و چشم می‌چرخونم، چقدر منتظرتم تا بین هوادارام ببینمت.
    سکوت می‌کنم و از پنجره به لیموزینش خیره می‌شوم:
    آلا- حداقل مراسم تولد امسالمو بیا به خدا چیزی ازت کم نمیشه.
    در این چند سال اخیر مراسم تولدش را نمی‌رفتم چون روز تولد من و او یکی بود و مطمئناً با رفتن من می‌خواست سورپرایزم کند:
    - ‌اگه مشکل تو با اومدن من به مراسمات حل میشه اشکالی نداره هم خودم میام و هم محمد رو میارم ولی تا حالا فکر کردی چرا از تاریکی می‌ترسی؟
    رنگ عوض می‌کند و می‌پرسد:
    - چرا؟
    - چون وقتی میذارنت تو قبر اونجا هم تاریکه.
    نفس عمیقی کشید:
    من- البته به مراتب تاریک تر از اینجا.
    آرام قدم بر می‌دارد و کنار پنجره می‌آید، کنار من:
    من- اگه از الان تاریکی رو تمرین کنی اونجا دیگه نمی‌ترسی.
    دست روی شانه ام می‌گذارد:
    - گـ ـناه من چی بود این وسط جهاد؟
    شانه ام را تکانی می‌دهد:
    - اینکه دنبال آرزوهام رفتم و خواننده شدم یا اینکه تار میزنم و از نظر اسلام مردوده؟
    نگاهش نمی‌کنم و به راننده ی با کلاهش خیره می‌شوم:
    - هیچ کدوم آلا، تو سلبریتی هستی و محمدم ستاره هست. اما تو کجا و محمد کجا؟
    تلخ خندش را حس میکنم:
    آلا- چون رفیقته اینجوری میگی؟
    زهر خندی زدم:
    - یادته مجری برنامه ی سیسی شدی؟
    روی ویلچر و پشت به او نشسته ام:
    آلا- خب؟
    - اگه پس فردا بچت ازت سوال کنه چی شد که جزایر تیران و صنافیر رو به سعودی‌ها واگذار کردیم تو چی میگی؟
    همان طور که پشتم ایستاده است دست از شانه ام بر می‌دارد:
    - من فقط مجری برنامه شدم!
    - می‌تونستی نشی.
    سکوت می‌کند و ادامه می‌دهم:
    - تو هم تو جشن پیروزی مرسی خوندی و هم تو جشن پیروزی سیسی درسته؟
    آلا- خب من هنرمندم.
    - آره اما باید همه جا هنرنمایی کنی؟ اینه تعریف تو از هنر؟
    اما محمد چیکار کرد؟ شب تیربارون شدن مردم با بازوبند مشکی به زمین رفت.
    آلا- میخوام جبران کنم.
    - چجوری؟
    آلا- میخوام تو یه مناظره ی تلویزیونی از تو و اسما دعوت کنم!
    [/HIDE-THANKS]
    توضیحات:
    تیران و صنافیر: دو جزیره ی مصری که توسط رئیس جمهور سیسی در سال ۲۰۱۷ به سعودی‌ها واگذار شد.
     
    آخرین ویرایش:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    قاهره- آوریل2010: فروردین ۸۹"
    صبح آن روز وقتی به میدان تحریر و دفتر نشریه رسیدم با صحنه ی هولناکی مواجه شدم. یک تیپ زرهی از نیروهای امنیتی با ماشین‌های ضدِّ شورش به همراه چند شبکه ی خبری و خبرنگار مقابل صبح قاهره خیمه زده بودند، شیشه‌های ساختمان شکسته و نیروهای امنیتی مسیر عبور و مرور آن قسمت را مسدود کرده بودند.
    با عجله جمعیت را کنار زدم و خودم را مقابل درب ورودی ساختمان رساندم، این بار هم بی توجه به صدای فلش دوربین عکاسان، یقه ی یکی از نیروهای پلیس را گرفتم:
    - معلوم هست اون تو چه خبره؟
    پلیس ضد شورش که کلاه آهنی سفتی به سر داشت برگشت و با اخم نگاهم کرد:
    - مراقب رفتارتون باشید آقا، بهتون اخطار میکنم فاصله بگیرید!
    ناگهان به یاد تذکرات اسما مبنی بر طبیعی رفتار کردن در برابر لنز دوربین‌ها افتادم، یقه اش را رها و آن را مرتب کردم:
    - معذرت میخوام، آخه می‌دونید من از کارمندای نشریه هستم و همکارام تو ساختمونن، بخاطر همین نگران شدم و کنترلمو از دست دادم.
    هنوز اخم میان ابروهایش باز نشده بود:
    - کارت شناسایی لطفاً؟
    مضطرب همه ی وسایل جیبم را بیرون ریختم و کارت استخدامم را نشانش دادم:
    - بفرمایید.
    آن را گرفت و از دستگاه لیزرینگ برقی در دستش عبور داد:
    - می‌تونید داخل شید اما تا بعد ازظهر باید کل ساختمون تخلیه بشه.
    قلبم به دهانم آمده بود، می‌دانستم سازی که اسما و راغب به کمک‌هادی زده بودند صدایش تازه در آمده بود:
    - می‌تونم بپرسم چه اتفاقی افتاده سرکار؟
    پوزخند تمسخر آمیزی زد:
    - برید بالا خودتون‌ متوجه میشید جناب، تا اطلاع ثانوی صبح قاهره پلمپه!
    این را گفت، از من فاصله گرفت و به طرف جمع همکارانش رفت. مات و مبهوت به قیامت مقابلم نگاه می‌کردم و گروهی که به طرفداری از دیکتاتور شعارهای سرسختی علیه یاسین‌ها به خصوص شخص اسما می‌دادند، تشنج حادثه را بالاتر می‌بردند.
    آرام و بی صدا از نوار قرمز رنگ خطر نیروهای پلیس گذشتم و آن طرف خط قرمز با یک خبرنگار سمج برخورد کردم:
    خبرنگار- میشه خودتون رو معرفی کنید؟
    میکروفونش را پس زدم:
    - من میلی به مصاحبه ندارم!
    خبرنگار زن با موهای‌هایلایتش اصرار کرد :
    - مگه شما از نزدیکان خانوم یاسین نیستید؟
    چپ‌چپ نگاهش کردم که ادامه داد:
    - اما ما شما رو بارها و بارها کنار ایشون دیدیم!
    خدای من! از جانم چه می‌خواستند؟ این خبرنگارها موجودات عجیبی بودند، هنوز جواب سوال اولش را نداده بودم، از روی نگاهم پاسخم را خوانده و سوال دوم را می‌پرسید؟!
    کلافه چنگی به موهایم زدم و دست روی لنز دوربینش گذاشتم.
    تا چند دقیقه ی دیگر ادامه پیدا می‌کرد، در سیل جمعیت خفه می‌شدم، با هزار بدبختی از میانشان فرار و پله‌های منتهی به طبقه ی بالا را دوتا یکی کردم.
    شیشه‌های شکسته، گلدان‌های ریخته و پاشیده و کاغذهای پاره تنها بخشی از محشر به پا شده بود...
    خودم را با عجله به طبقه ی مدیریت رساندم، چندتا از کارمندها زخمی‌و خونی شده بودند و لیزا هم با سر بانداژ شده آن وسط می‌چرخید و آب قند برای این و آن می‌برد.
    خودم را به عمو رجب رساندم و در حالیکه پیراهنش تا زیر شکم جر خورده و لب‌هایش شکافته شده بود نالید:
    - کجا بودی جهاد؟ کجا بودی وقتی این از خدا بی خبرا ریختن و بردن و غارت کردن!؟
    درست مثل صحنه ی جنگ اعراب و اسرائیل بود، انگار پهبادهای یهودی، صحرای سینا را هدف گرفته و صبح قاهره را بمباران کرده بودند.
    دستی به موهای کم پشتم کشیدم و فریاد زدم:
    - چی شده عمو؟ من فقط نیم ساعت خواب موندم.
    پلک‌هایش تَرَک برداشته و ابروهایش شکسته بود:
    - نیروهای مبارک ریختن و خاک اینجا رو به توبره بستن.
    فکر آنکه صدمه ای به اسما رسیده باشد قلبم را از جا می‌کَند:
    - یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
    با چشم‌هایش به بالای سرم اشاره کرد و برگشتم، با دیدن پیراهن آغشته به خون راغب که بالای سرم مثل برج زهر مار ایستاده بود به لکنت افتادم:
    - س...سلام...چ چی...شده؟
    نگاه معنا داری به تیم پزشکی و پرستارهای آلاخون والاخون سالن انداخت:
    - لو رفتیم...لو رفتیم جهاد. همه چیز خراب شد!
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم


    ***
    دوباره همان اتاق، دوباره همان میز و دوباره همان جمع اما این بار همگی با چهره ای مغموم روی صندلی‌های سالن سمینار نشسته بودند و به لیوان‌های مقابلشان خیره شده بودند.
    ناگهان نگاهم به جای خالی اسما و‌هادی افتاد و دیواره ی قلبم فرو ریخت:
    - خانوم...یاسین...کجان؟
    سیسی با همان مدال‌های چسبیده به سـ*ـینه اش نگاهم کرد:
    - اسما رو گرفتن و‌هادی هم متواری شده.
    گوش‌هایم به آنچه می‌شنید اعتمادی نداشت:
    - یعنی چی؟
    بارانی پوش با یک تیپ متفاوت و یک شلوار جین حاضر شده بود:
    - یعنی چی نداره جناب ماهر، شبنامه‌ها لو رفته،‌هادی به عنوان متهم اصلی فرار کرده، اما این بی پدر مادرها اسما رو گرو گرفتن تا‌هادی برگرده.
    روی شانه ی راغب زدم و آب گلویم را به زحمت قورت دادم:
    - اینا چی میگن؟
    راغب مثل مرده‌های متحرک شده بود و حرفی نمی‌زد فقط لب‌هایش را تکانی داد:
    - معلوم‌ نیست کدوم مادر به خطایی آمار شبنامه‌ها رو به حکومت داده، صبح امروز نیروهای سازمان امنیت مصر ریختن اینجا رو شخم کردن و اسما رو با خودشون بردن!
    نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد، سیسی به طرف جین پوش آبی رنگ چرخید:
    - تو نفوذ خوبی تو کاخ مبارک داری پیتر، نمی‌تونی اسما رو آزاد کنی؟
    پیتر پیپش را روشن کرد و جواب داد:
    - حرفشم نزن سیسی جان، این دیکتاتور با دیکتاتورهای دیگه فرق میکنه، این یکی گردنش زیادی کلفت شده، از کسی هم حرف شنوی نداره به خصوص اگه تاج و تختش رو تو خطر ببینه به صغیر و کبیر هم رحم نمیکنه.
    سیسی یک سیگار نازک آمریکایی روشن کرد و سرش را به معنای تایید حرف‌های پیتر تکان داد:
    - راست گفتی، این اژدهایی که من می‌بینم حالاحالاها آتیشش خاموش نمیشه، حالا خوبه با حمایتای ما به سلطنت رسید.
    پیتر پیپش را کشید و گل ارکیده ی خوشبوی کنار جیبش را بو کرد:
    - فعلاً که مبارک سواره و ما پیاده.
    سیسی چانه روی عصای طلایی رنگش گذاشت:
    - ولی چرخ و فلکه پیتر جان، میاد اون روزی که کابین ما بره بالا و کابین دیکتاتور سقوط کنه.
    پیتر- آره ولی دعا کن تا اون موقع کنار اون یه میلیون قبرخواب قاهره دراز نکشیده باشیم.
    ژنرال عبدا...که تا آن زمان سکوت کرده بود و خودخوری می‌کرد فریاد زد:
    - دِ بسه دیگه، دختر من اون تو گرفتار شده اونوقت شما دارید حسرت پست و مقامتون رو می‌خورید؟
    هردوی آنها سکوت کردند، عبدالله با کت و شلوار مشکی رنگش از جا بلند شد و عرض سالن را رژه رفت، همان طور شق و رق، اتو کشیده و نظامی.
    از گوشه و کنار شنیده بودم به دست خود مبارک خلع درجه شده بود و عاقبت، آتش این کینه، دخترش را هم گرفتار کرد:
    عبدا...- تقصیر منه احمقه از بس از بچگی اسما راست رفتم و چپ اومدم به این نامبارک فحش دادم انقدر گفتم و گفتم تا دخترم هم مثل من کینه ای شد و مبارزه جو، اینم شد آخر و عاقبتش، حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟
    بیچاره ژنرال که اسما را بزرگ کرده بود اما به خوبی از افکار دخترش خبر نداشت وای که اگر این جمعیت از جمهوری خواهی اسما مطلع می‌شدند، به جز من و راغب کسی از این ماجرا با خبر نبود.
    پیتر- زیادی شور میزنی عبدالله، حکومت جرئت اذیت کردن اسما رو نداره، الکی که نیست ما همه پشتشیم، یه چند روز بازداشتش میکنن تا آبا از آسیاب بیفته، بعدشم با یه تعهد آزادش میکنن.
    عبدالله برگشت و به او توپید:
    - اگه آزادش نکردن چی؟ اگه بلایی سرش آوردن چی؟ تو ضمانت میکنی اتفاقی نیفته؟
    پیتر پیپش را گوشه ی لبش گذاشت و دوباره فندک زد:
    - آره من ضمانت میکنم اتفاقی پیش نیاد اصلاً سفارش میکنم بازجوهای خودی بزارن براش، خوبه؟
    عبدالله دستی به هوا پرت کرد:
    - برو بابا! همش تقصیر این تخم سگ‌هادیه، صدبار گفتم تو دربار میری میای آمارشو به این دختر نده، اسما باباییه و دلش به حال من میسوزه و منتظر فرصته تا به دشمنای پدرش ضربه بزنه اما به گوشش نرفت که نرفت، آخرشم خودش فرار کرده و دخترک منو گرفتار کرده!
    سیسی از جا بلند شد و شانه‌های دوست قدیمی‌اش را گرفت:
    - ترس به خودت راه نده رفیق، هنوز که اتفاقی نیفتاده، تو هم قبول کن ما زیادی به این بچه‌ها اعتماد کردیم و نظارت رو کاراشون نداشتیم، اینا هم که جوونن و جویای نام، بی گدار به آب زدن، راه و رسم مبارزه بلد نیستن آخه!
    جالب آنجا بود که حضرات تاب یک قطره خون هم نداشتند و زرد می‌کردند آن وقت صحبت از تغییر سلطنت می‌کردند، زندان، مبارکت باشد اسما، تو اول جاده ای هستی که من در ایستگاه آخرش زانو زدم:
    عبدالله- حالا میگی چه غلطی کنم سیسی؟ دست روی دست بذارم دخترمو پر پر کنن؟
    بیچاره پیرمرد دست به کمر گذاشت و قدش خمیده شد، خواستم یک کشیده ی نر و ماده به راغب بزنم تا زبان باز کند، خوب آن روز در کنار نیل با من سر نوع حکومت معامله می‌کردند انگار نوع قهوه یا چای را انتخاب می‌کردند اما حالا که پای عمل رسیده بود، ماست‌ها را کیسه کرده و کاسه ی چه کنم به دست گرفته بودند!؟
    در افکار خودم غوطه ور بودم که پیتر به طرف من چرخید:
    - راستی جهاد خان، این حقیقت داره پدر بزرگ شما همون شیخ عدنان معروفه؟
    ربطش را با اتفاقات آن روز نمی‌فهمیدم:
    - بله، چطور مگه؟
    پشت به من کرد، به طرف عبدالله و سیسی چرخید و سری تکان داد، برق امید را در چشم‌های دو ژنرال دیدم. عبدالله قد بلند کرد و آرام به طرفم آمد:
    - تو می‌تونی کمکم کنی پسرم؟
    نگاهی به پشت سرم کردم تا از مخاطب بودنش مطمئن شوم:
    من- چه کمکی؟
    پدر اسما دست روی شانه‌هایم گذاشت:
    - امروز، جون دختر من کف دستای توست!
    متوجه منظورش نمی‌شدم:
    - ولی آخه چه کمکی از دستم برمیاد؟
    سیسی- تو دستای جهاد نه عبدالله تو دستای پدربزرگشه.
    کم‌کم شاخک‌هایم فعال شد و چراغ‌های ذهنم به نوبت روشن می‌شد:
    پیتر- یا بهتره اینطور بگیم؛ وابسته به نامه ی شیخ عدنانه.
    اشک در چشم‌های عبدالله جمع شد:
    - شنیدم دیکتاتور، حرف شنوی خوبی از عدنان داره.
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم


    ***
    بعد از ظهر آن روز، با راغب و لیزا به جمع و جور کردن دفتر پرداختیم و عمو رجب زخمی‌هم مدام برایمان چای عربی می‌ریخت تا خستگی از تنمان بیرون برود، هرچند صبح قاهره تا اطلاع ثانوی پلمپ بود اما رها کردن نشریه آن هم در این وضعیت کاری به دور از انصاف و اخلاق بود‌.
    بعد از مرتب کردن ساختمان، کلید آن را به مامورین امنیتی تحویل دادیم و هرکدام مان با حسرت به نوار قرمز رنگ دور ساختمان نگاه می‌کردیم، نمی‌دانستم چرا؟ اما حس می‌کردم نخستین جرقه‌های مبارزه ی مجدد در ما از آن روز زده شد و به واقع اگر می‌خواستیم صبح قاهره را به دو قسمت تقسیم کنیم باید می‌گفتم حادثه ی پلمپ شدن نشریه یکی از تاریخ ساز ترین حوادث مصر بود طوریکه صبح قاهره را درست به دو نیمه ی متفاوت تقسیم کرد.
    از این رو صبح قاهره بعد از پلمپ شدن، وارد نیمه ی پنهان خودش شد، نیمه ی پنهانی که تمام کارمندهای آن حالا بیشتر قدرش را می‌دانستند و به قول معروف چهره ی مبارزاتی به خودش گرفته بود.
    و اما من...شاید باورش سخت باشد اما من بیشتر نگران خود اسما بودم تا راه مبارزه، هرچند قدم به قدم تغییرات صبح قاهره را حس می‌کردم و می‌فهمیدم اولین شرط انقلاب، دستگیری و پلمپ شدن است اما چون آخرش را دیده بودم بنابراین علاقه ای به راهشان نشان نمی‌دادم و فقط به فکر لرزیدن شانه‌های پدری بودم که عاجزانه دخترش را از من طلب کرده بود.
    سوار بر موتور شدم و هندلی به آن زدم، می‌دانستم از فردا نشریه ای در کار نخواهد بود و صبح قاهره دست کم تا آزادی اسما به تاریخ معاصر مصر خواهد پیوست اما راضی کردن پدربزرگ هم به همین سادگی‌ها نبود، عبداالله از من انتظار کاری را داشت که شیخ آن را برای نزدیک ترین کسانش هم انجام نداده بود؛ یعنی نامه زدن و پارتی بازی؟!
    با همین افکار وارد کوچه ی خودمان شدم و درجا خشکم زد، این بار بی ام دبلیوی مشکی رنگ، درست مقابل خانه ی شیخ پارک کرده بود و چراغ اتاق آلا روشن بود.
    موتور را خاموش کردم و نگاهی به ساعتم انداختم، نزدیک اذان مغرب بود و طبق معمول خبری از شیخ نبود، تازه یادم افتاد به آلا گفته بودم امشب را تا صبح در نشریه می‌مانم تا به اوضاع درهم آنجا سر و سامان دهم اما به دلیل پلمپ بودن با مخالفت شدید نیروهای مبارک مواجه شدم و یادم رفت به آلا خبر برگشتم را بدهم.
    دستی به پیشانی گذاشتم و از موتور پیاده شدم، آرام و بی صدا آن را زیر نور تیر چراغ برق پارک کردم و از در خانه بالا رفتم، باید برای یک بار هم که شده می‌فهمیدم در این خانه چه می‌گذشت؟ باید می‌فهمیدم آلا چه غلطی می‌کرد که اینطور زیرآبی می‌رفت و حاشا می‌کرد؟
    پاهایم را لبه ی دیوار گذاشتم و کمرم را استادانه به حلبی روی آن تکیه دادم، گربه ای جیغ کشید و از کنارم فرار کرد. خدا خدا می‌کردم آلا و مهمانش متوجه حضورم نشده باشند، خودم را به لوله ی گاز آویزان کردم و داخل حیاط پریدم. درب کوچه را آرام باز کردم، موتور را داخل آوردم و کنار حوض پارک کردم، تازه یادم افتاد دسته کلید را زیر صندلی موتور قایم کرده بودم اما آلا گوش‌هایش برای شنیدن صدای تقه ی قفل زیادی تیز بود.
    درب توری راه پله را باز کردم، صدای موزیک تند عربی با بوی سیگار و نوشیدنی ترکیب شده بود، چندباری می‌خواستم راه آمده را برگردم اما غیرتم قبول نمی‌کرد کور بودن چشم‌های پدربزرگم راه گریزی برای تیز شدن چشم‌های دیگران به ناموسش باشد.
    پاگرد پله‌ها را دور زدم و نگاهم به هردوی آنها افتاد، آلایی که با یک تیپ نه چندان جالب روبه روی پسری نشسته بود و عاشقانه می‌نواخت و چشم‌های پسری که به من افتاد و شوکه شد... اما آلای احمق همچنان تار می‌زد و می‌خندید.
    ناگهان دست از گیتارش کشید، روی شانه ی دوست پسرش زد و گفت:
    - تو چت شد یهو؟ چرا دیگه نمی‌خونی؟
    پله‌ها را به سمتشان بالا رفتم و پسر جوان با چشم و ابرو من را نشان داد، آلا به طرفم چرخید و جیغ کشید:
    - اسم الله...
    در چهار چوب در قرار گرفتم و گفتم:
    - نکنه من باز خیالاتی شدم و تو با زن همسایه خلوت کردی؟
    رنگش مثل گچ سفید شد و به لکنت افتاد:
    - تُ...تو...کی...او...اومدی؟
    قبل از اینکه جوابش را بدهم سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    ***
    کم‌کم به هوش آمد، این را می‌شد از صدای قرچ و قورچ فنرهای زوار در رفته ی تخت خوابش فهمید و پلک‌هایی که به زحمت روی گونه‌هایش فرود می‌آمد...
    آرام لب زد:
    - تامر...تامر...
    پس اسمش تامِر بود؟ پسره ی جوعلَّقِ بچه مزلف! وقتی نگاهش به چشم‌هایم افتاد دوباره پلک روی هم گذاشت و نالید:
    - تشنمه جهاد!
    به آشپزخانه رفتم، ابتدا شیر آب را روی بساط کثافت کاریشان باز کردم، مصیبت‌های اسما کم بود، مصیبت‌های آلا هم به آن اضافه شده بود، آن روزها به کلی خودم را از یاد بـرده بودم و ماله به دست، گنده کاری اطرافیان را صاف می‌کردم.
    با یک لیوان آب خنک کنارش برگشتم، سعی کرد بنشیند اما نتوانست و دوباره روی تخت افتاد، کنارش نشستم و دست، پشت کمرش گذاشتم، خوب می‌دانستم اثر مُسکِرات است اما می‌خواستم از زبان خودش بشنوم.
    لب تر کرد و با چشم‌هایش اتاق را وجب زد:
    من- دنبالش نگرد رفت.
    پنچر شد و بی فروغ نگاهم کرد:
    - رفت؟
    لیوان آب را از دستش گرفتم:
    - توقع داشتی بمونه تا شیخ بیاد؟
    سرش را به نشانه ی تاسف تکانی داد و روی زانوهایش گذاشت:
    - خیلی بد شد جهاد، پاک آبروم جلوش رفت!
    خون خونم را می‌خورد وقتی لیوان را روی طاقچه ی کنار دستش گذاشتم:
    - چقدر بی چشم و رویی تو آلا، آبروت جلوی اون رفت یا من؟ هیچ فکرشو کردی اگه شیخ سر می‌رسید چه قیامتی می‌شد؟
    صدای هق هق گریه اش بلند شد:
    - برو بابا، عدنان که کور بود.
    اگر به این حال و روز نیفتاده بود حسابی ادبش می‌کردم تا به فکر خــ ـیانـت نیفتد اما داغون تر از آنی بود که ظرفیت تنبیه داشته باشد.
    به طرف پنجره رفتم و نگاهم ماشین مدل بالای تامِر را دنبال کرد تا از کوچه خارج شد:
    - حالا طرف کی بود؟
    سرش را بالا آورد و اشک‌هایش را پاک کرد:
    - تامِر معلم موسیقیمه، میگه من استعداد دارم و یه روزی خواننده ی بزرگی میشم، خودشم عضو موزیسینای اُپرای قاهره هست تو این مدتی که تو زندان بودی کلی حمایتم کرد و هوامو داشت.
    پوزخندی زدم:
    - تو هم باور کردی؟
    از روی تخت پایین پرید و به طرفم آمد:
    - نه نه...نه به خدا، تا حالا باهاش اُپرا هم رفتم، آدم معروفیه همه اونجا میشناسنش، حتی با نانسی و هیفا و الیسا هم عکس داره.
    از افکار کودکانه اش خنده ام گرفت:
    - شیخ هم از فعالیت‌هات با خبره؟
    سرش را پایین انداخت...
    - چرا فکر می‌کنی هرکسی با معروفا عکس داشته باشه پس آدم مهمیه؟
    آلا- اما تو موسیقی مصر پسر با نفوذیه، میگه تا انتشار اولین آلبومم حمایتم میکنه!
    نگاهی به لباس‌های نامناسبش انداختم:
    - اونوقت به چه قیمتی؟
    تازه متوجه شد و کمی‌خودش را پوشاند:
    - میگه من فقط استعداد یابم و تو لیاقتشو داری!
    - یعنی میخوای باور کنم این گربه داره محض رضای خدا موش میگیره؟
    اخم کرد:
    - آبا و اجدادی بدبین هستید، مخصوصاً تو که یک دهه زندانم بودی. چرا نمی‌تونی قبول کنی یه نفر آدم به درد بخور پیدا بشه و ما رو از این گدا خونه نجات بده؟
    لبخندی زدم:
    - و اون یه نفرم نصیب تو شده؟
    - مگه من چمه؟
    - چت نیست منتها این همه سریال خوشبختی برای خانواده ی ما بعیده!
    دیگر از حال و اوضاع وخیمش خبری نبود، از اول هم فیلم بازی می‌کرد تا دل من را به رحم بیاورد:
    آلا- گفتم که شماها زیادی بدبین هستید.
    کلافه دستی به ریش‌های کم پشتم کشیدم:
    - اما اگه تو نمی‌فهمی‌من می‌فهمم آلا، این روزا همه چیز زیادی عجیبه، زیادی مشکوکه، همش حس میکنم تحت تعقیبم، اصلا نمی‌دونم شیخ با کیا سر و کار داره؟ الانم که برگشتم سرکارخانوم رو جیک تو جیک با یه بچه خوشتیپ پیدا کردم.
    روبه روی آینه ی قدی اتاقش قرار گرفت:
    - درست حرف بزن جهاد، احترامتو دست خودت نگهدار.
    من- چرا تا حالا از تامر به من چیزی نگفته بودی؟
    موهایش را پشت سرش ریخت و دکمه‌های لباسش را بست:
    - چون می‌دونستم مثل پدر بزرگت کله شقی و باهام مخالفت میکنی.
    من- مگه وقتی ساز و گیتارتو دیدم به شیخ چیزی گفتم؟
    شروع به پاک کردن آرایشش کرد:
    - نگفتی ولی خیلی هم مشوقم نبودی و مشکوک نگاهم می‌کردی.
    - مشکوک نگاهت می‌کردم چون می‌دونستم داری یه چیزیو ازم پنهون میکنی.
    سرش را گرفت و چشم‌هایش را بست:
    - میشه تمومش کنی جهاد؟ خواهش میکنم.
    جلو رفتم و دست‌هایش را گرفتم:
    - چیو تمومش کنم آلا؟ معلوم هست چی داری میگی؟ توقع داری دستی دستی تباه کردنتو تماشا کنم؟
    دست‌هایش را نجات داد و تخت سـ*ـینه ام کوبید:
    - من میخوام پیشرفت کنم.
    به آشپزخانه رفتم و با بطری‌های نوشیدنی و باکس سیگار برگشتم:
    - آخه به چه قیمتی لعنتی؟
    دست روی گونه‌هایش گذاشت و گفت:
    - وای از دست تو، شما تندروها چرا میخواید مردمو به زور ببرید بهشت؟ من میخوام یه خواننده ی بزرگ بشم حالا به هر قیمتی.
    بطری و باکس سیگار را روی زمین انداختم:
    - چرا فکر میکنی برای مشهور شدن باید دودی بشی و بنوشی آلا؟ این فکر غلط رو تامِر تو ذهنت کرده؟
    هر ازگاهی باد پنجره، لباسش را تکان می‌داد و فکر آنکه با تاپ و شلوارک جلوی تامر چرخیده روانم را می‌آزرد:
    آلا- اون بهتر از من و تو میدونه برای ستاره شدن باید چیکار کرد، حالا هم زودتر برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم و خونه رو تمیز کنم تا عدنان نیومده.
    عصبی نگاهش کردم:
    - جالبه که تامر به تو مَحرم تره تا من!
    - خفه شو جهاد.
    به طرف در خروجی رفتم و گفتم:
    - میدونم دوس داری پیشرفت کنی و آدم بزرگی بشی ولی باور کن این راهش نیست آلا.
    آلا- فعلا که باید برای موفق شدن از این کثافت‌ها عبور کنیم.
    سرجایم ایستادم و به طرفش برگشتم:
    - من کمکت میکنم قول میدم، تو فقط دست از تامر و این کارا بردار.
    آلا- برو بابا، شما‌ها همه حواستون به خودتونه، دیر بجنبم جوونیم تموم شده و تو این دَخمه مُردم.
    در چشم‌هایش ریز شدم:
    - اما پسره از خودش این همه تعریف نمی‌کرد مطمئنی این همه مهم و با نفوذه؟
    خندید:
    - فکر کردی همه مثل ماهرها مغرور و پر اِفاده هستن؟
    سرم را تکان دادم و از در خارج شدم که صدایم کرد:
    آلا- امروزو به شیخ گزارش میدی؟
    دست به پیشانی گذاشتم:
    - باید فکر کنم آلا.
    سکوت کرد و ادامه دادم:
    - کجا باهاش آشنا شدی؟
    آلا- فیس بوک!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    ***
    با صدای قرآن مسجد از خواب پریدم، چند دقیقه ای درجا نشستم و درست مثل کسی که چیزی را گم کرده باشد شروع به گشتن رختخوابم کردم، با یادآوری کابوس دیروز خشکم زد و به دیواره ی تخت تکیه دادم.
    فکر آنکه اسما زیر شلاق‌های کرواتی جان دهد خواب و خوراک را از من گرفته بود و چشم‌های بی قرار عبدالله بی تاب ترم می‌کرد.
    ملحفه را کنار زدم و پاهایم از تخت آویزان شد، برای لحظاتی به سایه ی خودم شک کردم و ترسیدم، اگر همینطور ادامه پیدا می‌کرد بی شک دیوانه می‌شدم، تازه چهره ی تامِر و حمام‌های گاه و بیگاه آلا هم مقابل چشم‌هایم جان گرفته بود.
    از روی تخت پایین آمدم و از ترس، چراغ اتاقم را روشن کردم اما بی فایده بود، شدت استرس و خفگی من را وادار به ترک اتاق و هجوم آوردن به حیاط کرد.
    بی محبا خودم را داخل حوضچه آب پرت کردم و سرم را تا گردن زیر آب بردم، انقدری نگه داشتم تا احساس خفگی واقعی بهم دست داد و ناگهان سرم را بالا آوردم. تپش، نتیجه ی فشاری بود که آن روزها احساس می‌کردم و می‌خواستم برای یک بار هم که شده زودتر از سرنوشت خودم را به دست آن بسپارم و بمیرم.
    پلک‌های خیسم را با رکابی تنم خشک کردم و موهای کم پشت سرم را با کف دست صاف کردم، تا همان زمانش هم در رابـ ـطه با اسما دچار دوگانگی عشق و نفرت بودم اما فکر آنکه جان کسی به پا درمیانی من وابسته بود روح و روانم را به هم می‌ریخت، به خصوص که راغب گاه و بیگاه به قهوه خانه می‌آمد و به التماس می‌افتاد، راستش آن روزها بود که فهمیدم راغب واقعاً عاشق اسماست.
    با روشن شدن چراغ‌های راه پله و نفس زدن‌های شیخ خودم را جمع و جور کردم، هر روز چاق تر و فربه تر می‌شد و روز به روز لپ‌هایش بیشتر گل می‌انداخت.
    با دشداشه ی خنک بهاری به طرف حوض آمد و عصای سفیدش را برای پیدا کردن راه جلوی پایش می‌کوبید، آستینِ دست‌های تپلش را بالا زد و آبی به صورت گرد و قلمبه اش پاشید، چشم‌های پف کرده اش بیشتر از طول روز باد کرده بود و خوب می‌دانستم تا لحظاتی دیگر به همراه مریدانش راهی پیش نمازی مسجد می‌شود پس هرچه می‌خواستم باید همین الان از او می‌گرفتم.
    با بینی سرخش بو کشید و به طرف من چرخید:
    - کی اونجاست؟
    من که تا آن لحظه مثل موش آب کشیده ای زیر نخل خانگی شیخ ایستاده بودم گفتم:
    - نترسید، منم پدربزرگ.
    لبخند رضایت به روی لب‌هایش نشست:
    - تویی پسرم؟ حالا چرا اونجا ایستادی؟ بیا جلو...بیا جلو پسرم.
    آهسته و نرم به طرفش رفتم و کنارش نشستم:
    عدنان- چیزی شده که این وقت صبح اینجایی؟
    سکوت کردم و دست‌هایش را دور گردنم انداخت:
    - یعنی نمی‌خوای مشکلتو به من بگی؟
    تا حالا به این حجم از صمیمیت با شیخ فکر نکرده بودم، آن هم در یک سحر بهاری و در آغـ*ـوش پدربزرگ.
    عدنان با همان رایحه ی تند بندری اش و چشم‌های بسته و نگاه رو به مقابلش منتظر جواب من بود اما من واقعاً نمی‌توانستم به او چیزی بگویم یعنی اصلاً نمی‌دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم؟
    با تکان‌های شیخ به خودم آمدم و گفت:
    - زود باش دیگه جهاد من وقت زیادی ندارم، الان اذان میدن.
    قفل زبانم باز شد:
    - راستش برای یکی از دوستام یه مشکلی پیش اومده و می‌خواستم شما کمکم کنی.
    دست‌های مهربانش شل شد:
    - چه مشکلی؟ کدوم دوستت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    و باز هم این زبانِ زبان نفهم من لال مونی گرفته بود:
    شیخ- با تو ام جهاد چرا هیچی نمیگی؟ داری نگرانم میکنی.
    چشم‌های اشکی یاسین در پشت میله‌های زندان سخت ترین صحنه ی عمرم بود حتی سنگین تر از روزهای زندانم:
    - راستش پدربزرگ من تا حالا از شما چیزی نخواستم و اگه هم کمکی بهم کردید از لطف و بزرگواری خودتون بوده اما امروز برای اولین بار یه درخواستی از شما دارم.
    دست‌هایش کاملاً از روی شانه‌هایم افتاده بود و حالا شده بود همان شیخ عدنان همیشگی، همان شیخ عدنان معروف، دیگر از پدر بزرگ و نوه ای خبری نبود:
    - با کمال میل جهاد جان، اگه کاری از دستم بربیاد چرا که نه؟ من محل رجوع مردم یه شهر هستم و این خیلی بده که به خانواده ی خودم کمک نکنم!
    با دست پس می‌زد و با پیش می‌کشید؟ یک بام و دو هوایش را چه می‌کردم؟ دلم را به دریا زدم:
    - اسما یاسین افتاده زندان.
    به وضوح رنگ چهره اش تغییر کرد:
    - خب؟
    - خب میخوام کمکم کنی.
    تسبیحش را در آورد و زیر لب ذکر گفت:
    - سبحان الله، اسما یاسین افتاده زندان و من باید به تو کمک کنم؟
    - آره.
    ابرو درهم کشید:
    - من نمی‌فهمم...زندانی شدن این دختره چه دخلی به تو داره جهاد؟
    مِن و مِن کردم:
    - آخه...آخه...
    عدنان- آخه چی؟
    - آخه رئیس منه!
    - اسما، دختر عبدالله رئیس توئه؟ یعنی چی؟
    دست روی شقیقه‌هایم گذاشتم، خدا به جوانی آلا رحم می‌کرد، پدر بزرگ واقعاً آدم را دیوانه می‌کرد:
    - آره آره...پدربزرگ وقتو تلف نکنید و کمکم کنید، من آبدارچی نشریه ی صبح قاهره بودم و حالا دفترمون پلمپ شده.
    عدنان، چانه روی عصایش گذاشت و به فکر رفت:
    - عجب، پس شغل شغل می‌کردی این بود شغلت؟ می‌دونستم به حرف گوش نمیدی و وارد سیاست میشی.
    با شرمندگی لب زدم:
    - بله.
    - اونوقت اسما دوستته یا رئیسته؟
    - دوست؟ کدوم دوست؟ من کی گفتم دوست؟
    شیخ نفس عمیقی کشید:
    - راست میگن دروغگو کم حافظه هم هست.
    دست به پیشانی گذاشتم:
    - حالا چه فرقی میکنی پدربزرگ؟ جواب من یه کلمه هست، کمکم می‌کنید یا نه؟ آره یا خیر؟
    - حالا شما بفرمایید چه کمکی از دست من برمیاد جهاد خان؟
    این خانش از هزارتا فحش پدر برایم بدتر بود:
    - می‌دونم اگه شما بخواید می‌تونید با یه تلفن وکیل و وزیر جابه جا کنید یا حتی نخست وزیر.
    دستش را بالا برد:
    - البته به وقتش!
    - اما من چیز زیادی نمیخوام...
    جای خالی را پر کرد:
    - اینکه اسما رو برات آزاد کنم؟
    - برای من نه؟
    - پس برای کی؟
    - اَه چه فرقی میکنه پدربزرگ؟ شما فکر کن میخوای یه بـرده ای رو در راه خدا آزاد کنی حله؟
    قهقهه ای زد:
    - دِه نشد دِ...صادق باش جهاد، اگه بگی دلم پیش این دختره گیره برات آزادش میکنم ولی اگه بخوای پشت نقاب مبارزه ی مردمی‌قایم بشی نوچ از آزادی خبری نیست!
    - دلم پیشش گیر نیست.
    - پس گلوت پیشش گیر کرده.
    یاد حرف محمد افتادم:
    - هیچ کدوم پدربزرگ.
    با صدای اذان، صدای زنگ خانه هم بلند شد:
    - پس تو بدو آهو بدو!
    بغض راه گلویم را سد کرد:
    - حتی اگه عبدالله ازت خواهش کرده باشه؟
    برای لحظه ای ایستاد، اما برنگشت، چشم‌هایم را بستم و خدا خدا می‌کردم دلش نرم شده باشد:
    عدنان- شرط من همون بود که گفتم، گلوت پیش دختر ژنرال گیر کرده یا نه؟
    سکوت کردم و به طرفم چرخید، سرم پایین بود، مریدهای شیخ در را از جا درآورده بودند:
    پدربزرگ- اصلاً فراموشش کن جهاد، مگه من منومم که بتونم زندانی سیـاس*ـی آزاد کنم؟
    - شما منوم رو میشناسی؟
    دوباره قهقهه ای زد:
    - نوال تو بچگی برات افسانه منوم رو نخونده تا خوابت ببره؟
    - نه، چطور مگه؟
    - آخه مادرا آخرشبا برای بچه‌هاشون خرس مهربون میخونن و نامادری‌ها منوم میخونن.
    به طرف راه پله حرکت کردم و صدایم زد:
    - خیلی دوس دارم بدونم‌چی شده که یه چریک و ضارب ژنرال حالا شده طرفدار پر و پا قرص این جماعت؟
    لحظه ی ا خر، نگاهم‌ به آلایی افتاد که از ایوان بالا شاهد مناظره ی من و شیخ بود!


    توضیحات:
    ۱: تو بدو آهو بدو: ضرب المثلی عربی و استعاره از فراری بودن معشوق، عرب زبان آهو را به معشوق تشبیه می‌کند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    "فلش بک: زندان"
    بعد از ظهرهای هر روز، حدود دو ساعت، زمان هواخوری به هر بند می‌دادند و ساعت چهار تا شش عصر مربوط به بند سیـاس*ـی بود.
    اکثر اوقات با حسین در حیاط گپ می‌زدیم و او از گذشته اش می‌گفت و من از آینده ام، او راه آمده را غلط می‌دانست و من همچنان با سری پر شور خواستار ادامه ی جرقه ی انقلابی بودم که سال‌های بعد آتش آن قاهره را سوزاند و به قول منوم تنور انتخابات به قدری داغ شد که خودی و غیر خودی را برشته کرد.
    روزانه، قدم زدن در حیاط زندان با آن برجک‌های بلند و دیوارهای پر سیم خاردارش برای همه و به خصوص سیـاس*ـی‌ها اجباری بود. بندهای عمومی‌معمولاً بخاطر عدم افسردگی و به تجویز پزشک این کار را می‌کردند و در بندهای سیـاس*ـی هم به دلیل اَشدِّ شکنجه و جلوگیری از خون مردگی در رگ‌ها پیاده روی الزامی‌بود.
    یادم می‌آید وقتی با حسین پیاده راه می‌رفتیم، عالَم و آدم ما را به هم نشان می‌دادند و پچ پچ‌های در گوشی شان حداقل من یکی را آزار می‌داد، هرچند حسین می‌گفت خداوند بنده‌های عزیزش را انگشت نما می‌کند اما در کَتِ من فرو نمی‌رفت و معمولاً سرنگاه‌های معنادارشان با آن‌ها دعوای حسابی می‌کردم و از آخر سر هم یکی دو روز مهمان انفرادی بودم.
    بیشتر به دلیل هیئت و لباس حسین و دیدگاه انقلابی من تعجب می‌کردند که یک عالِمِ از سُنَّت برگشته با یک چریک بزن بهادر چه سَر و سِرّی دارد؟ حتی چندباری هم در بازجویی‌ها من را تحت فشار گذاشتند تا چیزهایی از حسین لو بدهم، شاید در مورد اطلاعات خودم می‌لغزیدم اما جرئت خــ ـیانـت به حسین را نداشتم. حسین یک زندانی سیـاس*ـی نبود و بیشتر برای آنکه او را تحت فشار بگذارند با ما هم بند شده بود و نمی‌دانستند بابت اخلاق خوبش همه عاشق او می‌شوند.
    در یک روز گرم تابستانی و درحالیکه شدت ضربات کابل برق با کف پاهای ما در طول شکنجه من و حسین را آزار داده بود به قدم زنی اجباری رفتیم. خورشید به طور عمود، حیاط زندان را هدف گرفته بود و آسفالت داغ کف زندان هم دست کمی‌از شکنجه‌های کرواتی نداشت.
    خون‌ از پاهای ما می‌چکید اما حسین همچنان تسبیح به دست، عبایش را روی دوشش انداخته بود و شانه‌های من را ماساژ می‌داد تا از حال نروم.
    روی سَکّوهای دور حیاط نشسته بودیم و استفاده از آب شُرب هم بعد از شکنجه ممنوع بود، حکومت این کار را برای عطش بیشتر مبارزین می‌کرد، شیرآب‌های روشویی هم قطع بود و تنها چند آفتابه برای رفع حاجت در محل ورودی به دست شویی‌ها گذاشته بودند.
    مرد تقریباً فربه ای با قدِّ متوسط وارد حیاط زندان شد و اکثر سیـاس*ـی‌ها دورش را گرفتند. عینک طبی نازکی زده بود و ریش‌های پرپشتش او را از بقیه متمایز کرده بود. خوب که دقت کردم فهمیدم دور چانه اش را رنگ زده تا سن بالایش کمتر مشخص شود واگرنه نزدیک به شصت سالگی را پر می‌کرد.
    وقتی نگاهش به من و حسین افتاد با اطرافیانش مشورتی کرد و به طرف ما آمد. وحشت زده خودم را جمع کردم و دست‌های حسین دلداری ام داد، آن روز‌ها همش توهم شکنجه داشتم:
    - نترس جهاد، طرف خودشم زندانیه!
    اما با زندانی‌های دیگر تفاوت داشت، نوعی صلابت در چهره اش بود انگار که زندانی بودنش اعتباری نداشت:
    - میشناسیش؟
    حسین خون پاهایش را با دستمال پاک کرد و گفت:
    - یعنی میخوای بگی تو نمیشناسیش؟
    بچه تر از آنی بودم که مبارزین تراز اول مصر را در آن روزها به خوبی بشناسم شاید اسمشان را شنیدم بودم اما هرگز از نزدیک با آن‌ها ملاقاتی نداشتم:
    حسین- چطور مُرسی رو نمیشناسی؟ اون الان نماینده ی حزب آزادی و عدالت تو مصره.
    بد اوضاعی شده بود، دیکتاتور به صغیر و کبیر رحم نمی‌کرد و همه را به بند کشیده بود:
    - از نظر تو چجور آدمیه؟
    حسین ذکری زیر لب گفت و ادامه داد:
    - میگه درد مردم دارم.
    - به نظر تو داره؟
    حسین- الله و اعلم، فقط امیدوارم قبلش درد دین داشته باشه.


    توضیحات:
    ۱) محمد مرسی: اولین رئیس جمهور مصر که در سال ۲۰۱۲ و از طریق یک رفراندوم دموکراتیک بعد از مبارک انتخاب شد.
    ۲) پزشکی: وقتی خون زیادی از بدن انسان بره تشنگی اون شدید می‌شه چرا که آب بدنش کم شده، حکومت وقت برای فشار عطش، بعد از شکنجه، شیرهای آب رو قطع می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    کنارم‌ نشست و حسین از ما فاصله گرفت. با علامت دست‌های او حتی محافظینش هم از ما فاصله گرفتند، به قدری مشهور بود که دیکتاتور برای حفاظت از جانش حتی در زندان هم بادیگارد بگذارد چرا که هر لحظه امکان داشت مخالف‌های حکومت به بهانه ی خون او، خیابان‌ها را به اِشغال خود در آورند:
    مُرسی- منو شناختی؟
    آن روزها همه درد دیده نشدن داشتند، از آلای علاقه مند به خوانندگی گرفته تا مرسی عاشق ریاست جمهوری، هرچند چهره اش در زندان با عکس‌های دوران دانشجویی اش در آمریکا زمین تا آسمان تفاوت داشت:
    - بله خب شما نماینده ی حزب آزادی و عدالت هستید.
    قهقهه ای زد و دست روی شانه ام گذاشت:
    - و همچنین نماینده ی اخوان المسلمین و پدربزرگت شیخ عدنان!
    لبخندی زدم و فهمید تمایل زیادی به فرقه ی آنها ندارم:
    - شما برای مبارزه خیلی جوونی پسرم، اما خب خون عماد و نوال تو رگای تو می‌جوشه و کمتر از این ازت انتظار نمیره.
    نمی‌فهمیدم خون نوال در رگ‌های من چه غلطی می‌کرد فقط همین قدر یادم هست که سرتاپایش را ورانداز کردم و گفتم:
    - مثل اینکه زیاد اذیتتون نکردن.
    اثری از شکنجه در ظاهر او نبود و خوب کنایه ام را متوجه شد:
    - تو چی فکر کردی جهاد؟ کلِّ اِخوان پشت سر منه، حکومت مگه جرئت داره به من دست بزنه؟ به خصوص که شیخ از من حمایت کرده.
    کف پاهایم را به طرفش بالا آوردم:
    - اما فعلاً که خوب جرئت کرده به من دست بزنه و بیانیه‌های شیخ در مورد من بی تاثیره!
    رنگ چهره اش به وضوح تغییر کرد و ادامه داد:
    - تقصیر خودته جهاد؟ بالاخره باید یه راهیو انتخاب کنی، یا کنار شیخ وایسا و از ما حمایت کن یا برو تو گروه عماد و نوال که در اون صورت باز هم باید حامی‌ما باشی چون دکتر عماد هم طرفدار ماست.
    خوب می‌دانستم آزادی و عدالت تنها حزبیست که هم حمایت‌های پدربزرگ را داشت و هم از حمایت‌های پدرم بی بهره نبود و در واقع پل اعتدالیون برای همبستگی بیشتر این دو گروه به حساب می‌آمد و به همین دلیل از طرفداری قریب به یقین اکثر مصری‌ها حتی مسیحی‌ها سود می‌برد.
    مرسی- در ضمن؛ از این رافضی‌ها فاصله بگیر، حسین شُحّاته پرونده ی سنگینی داره و اگه تا الان زنده هست فقط و فقط بخاطر حمایت‌های البرادعی و همسرش از اونه.
    نگاه به چشم‌های منتظر حسین انداختم و قلبم از مظلومیتش ایستاد:
    - شُحاته چه کاری جز تغییر مذهب انجام داده؟ شما که ادعای آزادی و عدالت دارید چرا اینطور قضاوتش می‌کنید؟
    عصبی شد و غرید:
    - تو از دموکراسی چی سرت میشه جهاد؟ شُحاته دست از صحابه کشیده و به خدا مشرک شده اونوقت تو دم از آزادی و عدالت میزنی؟ از پدر بزرگت راجع بهش بپرس تا فتوای رافضی شدنو برات بخونه؟
    بلند شدم و مقابلش ایستادم:
    - کدوم شیخ؟ کدوم عالِم؟ شما دم از چه فقیهی می‌زنی؟ عدنان کسیه که اگه یه شب شامش دیر بشه قاهره رو رو سر آلا خراب میکنه اونوقت شما صحبت از حکم فقهی ایشونم میکنی؟
    به فکر رفت و پرسید:
    - آلا دیگه کیه؟
    - آهان، آلا همون نعمتیه که پدرش به دلیل بی پولی نذر شیخ کرده تا کنیزیشو بکنه.
    انگار تازه خون به مغزش رسیده و صورتش سرخ شده بود، حال خودم را نمی‌فهمیدم و برای اثبات حقیقت، حقایقی را فاش کردم که بدون شک برایم گران تمام می‌شد:
    - حالا شما به من بگو شیخی که جلوی شکمو زیر شکمشو نمی‌تونه بگیره فتواش برای ما حجته؟
    از روی سکو بلند شد و مقابلم ایستاد:
    - پدرت چی؟ اون مغز متفکر مبارزات ماست، نظریات سیـاس*ـی اون تا سال‌های سال توی رسانه‌ها و دانشگاه‌های اون طرف آبی تدریس شده، همین دکتر عماد، رافضی‌ها رو نجـ*ـس می‌دونه.
    پوزخندی زدم و اخمی‌کرد:
    - چرا میخندی؟
    پوزخندم عمیق تر شد و لبخند رضایت را به روی لب‌های حسین دیدم:
    - شما واقعاً فکر کردی اون نظریات خُزَعبلو عماد صادر میکنه؟
    جا خورد و پرسید:
    - پس کی صادر میکنه؟
    - نوال!
    خوب می‌دانستم مرسی بارها و بارها اعلام کرده بود حکومت باید به جمهوری تبدیل و رئیس جمهور باید با یک رفراندوم قانونی و برای مدت پنج سال انتخاب شود اما فقط خواستم به او بفهمانم گروهشان از کجا و از چه کسانی خط و ربط می‌گیرد و این برای کسی که ادعای ریاست دولت می‌کرد خیلی زشت بود که از تفکرات هم‌ مسلک‌هایش چیزی نداند!


    ۱) البرادعی:محمد مصطفی البرادعی (به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    : محمد مصطفى البرادعي) (۱۷ ژوئن، ۱۹۴۲) دیپلمات و سیاستمدار مصری، دارنده
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    در سال ۲۰۰۵ می‌باشد. وی بین سال‌های ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۹ مدیر کل
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بود.
    ۲) به گفتهٔ خود برادعی، وی از نظر عقیدتی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    است. او دفاع‌های زیادی از شیعیان در مصر داشته‌است. همسرش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نیز ایرانی و شیعه است -گرچه در درستی این انتساب تردید هست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا