فصل چهارم: ملاقات با استاد ( مرگ رفیق)
" پاریس- مارس 2018: فروردین ۹۷"
از صبح در خانه نشسته ام و شبکههای خبری فرانسه را بالا و پایین میکنم، در حالیکه چند روز بیشتر به انتخاب مجدد سیسی به عنوان رئیس جمهور مصر نمانده، محمد با باشگاه پی اس جی برای یک سال دیگر تمدید میکند و آلا همچنان با پوسترهای قدی اش در سطح شهر، تبلیغات کنسرت جدیدش را میکند.
این روزها دلم از همه چیز و همه کس گرفته و حتی بارانهای اسیدی پاریس هم آرامم نمیکند، گاهی در تراس، گاهی در خیابان شانزه لیزه و گاهی هم در میدان باستیل قدم میزنم...
قدم میزنم و مدام با دل بی قرارم صحبت میکنم، در این چند سال اخیر سابقه نداشته تا این حد دلتنگ مصر و قاهره شوم، محمد میگوید " اثر دوباره دیدن اسماست" اما منی که بی قرار سرنوشت سیـاس*ـی کشورم هستم میدانم انتخاب مجدد دیکتاتور به عنوان رئیس جمهور مصر، یعنی چهار سال متوالی فخر خاورمیانه را در یوغ استثمار یک نظامیدیگری کنیم که دست کمیاز مبارک ندارد!
دوباره از تراس و زیر باران به اتاقم میآیم و شبکه ی عربی تلویزیون فرانسه را انتخاب میکنم. امروز مناسبت دیگری هم دارد و آن تجلیل از اسما یاسین به عنوان فعال مدنی و حقوق بشر مصر است.
برق فلشر دوربینها روی اسما و راغب میچرخد و آن دو نوید یک آینده ی درخشان سیـاس*ـی را به مصریهای مقیم فرانسه میدهند. وقتی خبرنگار از یاسین درباره ی انتخاب مجدد سیسی به عنوان رئیس جمهور قانونی مصر میپرسد اسما در جوابش فقط لبخندی میزند و سکوت میکند و برای چند لحظه به لنز دوربینها خیره میشود.
نمیدانم شاید نگاه کردن به لنز دوربینها نگاه کردن به چشمهای من است، منی که این روزها فقط و فقط با خاطرات آن سالها زندگی میکنم، منی که از آن روزها فقط یک آلبوم عکس دو نفره ای دارم و هر از گاهی مزاحمتهای راغب را به عنوان نفر سوم در آن حس میکنم.
وقتی خبرنگار از اسما راجع به مرسی سوال میکند یاسین به عنوان حامیحقوق بشر جواب میدهد:
- ما پیگیر سلامت آقای مرسی در زندان هستیم و مطمئن باشید فارغ از هرگونه گرایش سیـاس*ـی ابتدا انسانیت رو در نظر میگیریم.
اسما این را گفت اما هیچ وقت به رسانهها اعلام نکرد که روزگاری بر سر همین دولت متکبر مرسی با من چه دعواها که نکرد، آری این را گفت اما نگفت همین دولت به اصطلاح قانونی مصر با یک کودتای نظامیبر سرکار آمد و حالا ژست اپوزوسیون هم برای ما میگیرد.
مجدداً به زیر باران برمیگردم و نفسهایم را آزاد میکنم. حرکت با ولیچر به قدری برایم عادی شده که انگار واقعاً عضوی از بدن من است. صورتم را سخاوتمندانه زیر آسمان میگیرم و چند قطره ای روی عینکم مینشیند.
منظره ی غروب خورشید از این زاویه ی شهر دیدن دارد، به خصوص حالا که ابرها کنار رفتند و باران عزیزم، رنگین گمان زیبایی را به شهر بخشیده است. عینکم را بر میدارم و به خورشید پشت آسمان خراشها نگاه میکنم، نمیدانم کی وقت بیرون آمدن آن میرسد؟
برج بزرگی که بی شباهت به دوقلوهای آمریکایی نیست مسیر نورش را تار کرده است، دنیای اطراف من عجیب به زندگی این روزهایم شباهت دارد.
اسما برای گرفتن جایزه ای پا به پاریس گذاشته است که من در شب کودتا پاهایم را برای حفظ دموکراسی آن از دست داده بودم.
از گوشه و کنار شنیده ام میخواهد من را ببیند حتی دورادور به محمد و آلا پیغام داده است تا آدرسم را بگیرد اما همه میدانند تا وقتی نخواهم به کسی اجازه ی ملاقات نمیدهم.
اصلاً قرار گرفتن من و او در یک قاب مشترک دیگر امکان پذیر نیست، در این سالهای اخیر به همان اندازه که او از خط انقلاب فاصله گرفته، ماهیچه ی پاهای من ضعیف و ضعیف تر شده است و هر اندازه که در برابر زندانی شدن دولت محبوبش سکوت کرده به همان اندازه از نظر من منفور شده است.
من و او دست در دست هم، تاج دیکتاتوری کسی را شکاندیم که سالهای سال رنگ جمهوری را از نظر مردم دزدیده بود و ماه عسل نامزدی ما اولین رئیس جمهور غیر نظامیمصر یعنی محمد مرسی بود.
خورشید غروب میکند و هوا تاریک میشود. صدای اذان موبایل، دلم را از تراس میکَند و به اتاق برمیگردم صدای زنگ در بلند میشود. نگاهی به ساعت شش عصر میاندازم، دیگر وقت آمدن محمد است.
صدبار به او گفتم کلید با خودش ببرد اما بی فایده است، وقتی با عجله از خانه به سمت باشگاه میرود حتی گاهی کفشهایش را هم جا میگذارد.
بدون اینکه نگاه به تصویر آیفون بیندازم، دکمه را میزنم و در سالن را باز میکنم، به طرف روشویی میروم و وضویی میگیرم. سجاده ام را پهن میکنم و به فکر میروم، واقعاً نمیدانم دست بسته نماز بخوانم یا به یاد حسین دستهایم را از این قید و بند رها کنم؟
نگاهم به چکمههای زنی سیاه پوش میافتد که بوی عطرش تمام فضا را پر میکند. روی سجاده خشکم زده و نمیتوانم سرم را بالا بیاورم، در دلم بد و بیراهی بار خودم میکنم که چرا محض احتیاطم شده تصویرش را نگاه نکردم؟
روی صندلی مقابلم مینشیند:
- حتماً باید اینجوری غافل گیرت کنم؟
سرم را بالا میآورم و با چهره ی جدید آلا رو به رو میشوم:
- با کفش تو خونه ی ما نیا آلا، ما اینجا نماز میخونیم.
توضیحات:
۱: اپوزوسیون: مخالفت
" پاریس- مارس 2018: فروردین ۹۷"
از صبح در خانه نشسته ام و شبکههای خبری فرانسه را بالا و پایین میکنم، در حالیکه چند روز بیشتر به انتخاب مجدد سیسی به عنوان رئیس جمهور مصر نمانده، محمد با باشگاه پی اس جی برای یک سال دیگر تمدید میکند و آلا همچنان با پوسترهای قدی اش در سطح شهر، تبلیغات کنسرت جدیدش را میکند.
این روزها دلم از همه چیز و همه کس گرفته و حتی بارانهای اسیدی پاریس هم آرامم نمیکند، گاهی در تراس، گاهی در خیابان شانزه لیزه و گاهی هم در میدان باستیل قدم میزنم...
قدم میزنم و مدام با دل بی قرارم صحبت میکنم، در این چند سال اخیر سابقه نداشته تا این حد دلتنگ مصر و قاهره شوم، محمد میگوید " اثر دوباره دیدن اسماست" اما منی که بی قرار سرنوشت سیـاس*ـی کشورم هستم میدانم انتخاب مجدد دیکتاتور به عنوان رئیس جمهور مصر، یعنی چهار سال متوالی فخر خاورمیانه را در یوغ استثمار یک نظامیدیگری کنیم که دست کمیاز مبارک ندارد!
دوباره از تراس و زیر باران به اتاقم میآیم و شبکه ی عربی تلویزیون فرانسه را انتخاب میکنم. امروز مناسبت دیگری هم دارد و آن تجلیل از اسما یاسین به عنوان فعال مدنی و حقوق بشر مصر است.
برق فلشر دوربینها روی اسما و راغب میچرخد و آن دو نوید یک آینده ی درخشان سیـاس*ـی را به مصریهای مقیم فرانسه میدهند. وقتی خبرنگار از یاسین درباره ی انتخاب مجدد سیسی به عنوان رئیس جمهور قانونی مصر میپرسد اسما در جوابش فقط لبخندی میزند و سکوت میکند و برای چند لحظه به لنز دوربینها خیره میشود.
نمیدانم شاید نگاه کردن به لنز دوربینها نگاه کردن به چشمهای من است، منی که این روزها فقط و فقط با خاطرات آن سالها زندگی میکنم، منی که از آن روزها فقط یک آلبوم عکس دو نفره ای دارم و هر از گاهی مزاحمتهای راغب را به عنوان نفر سوم در آن حس میکنم.
وقتی خبرنگار از اسما راجع به مرسی سوال میکند یاسین به عنوان حامیحقوق بشر جواب میدهد:
- ما پیگیر سلامت آقای مرسی در زندان هستیم و مطمئن باشید فارغ از هرگونه گرایش سیـاس*ـی ابتدا انسانیت رو در نظر میگیریم.
اسما این را گفت اما هیچ وقت به رسانهها اعلام نکرد که روزگاری بر سر همین دولت متکبر مرسی با من چه دعواها که نکرد، آری این را گفت اما نگفت همین دولت به اصطلاح قانونی مصر با یک کودتای نظامیبر سرکار آمد و حالا ژست اپوزوسیون هم برای ما میگیرد.
مجدداً به زیر باران برمیگردم و نفسهایم را آزاد میکنم. حرکت با ولیچر به قدری برایم عادی شده که انگار واقعاً عضوی از بدن من است. صورتم را سخاوتمندانه زیر آسمان میگیرم و چند قطره ای روی عینکم مینشیند.
منظره ی غروب خورشید از این زاویه ی شهر دیدن دارد، به خصوص حالا که ابرها کنار رفتند و باران عزیزم، رنگین گمان زیبایی را به شهر بخشیده است. عینکم را بر میدارم و به خورشید پشت آسمان خراشها نگاه میکنم، نمیدانم کی وقت بیرون آمدن آن میرسد؟
برج بزرگی که بی شباهت به دوقلوهای آمریکایی نیست مسیر نورش را تار کرده است، دنیای اطراف من عجیب به زندگی این روزهایم شباهت دارد.
اسما برای گرفتن جایزه ای پا به پاریس گذاشته است که من در شب کودتا پاهایم را برای حفظ دموکراسی آن از دست داده بودم.
از گوشه و کنار شنیده ام میخواهد من را ببیند حتی دورادور به محمد و آلا پیغام داده است تا آدرسم را بگیرد اما همه میدانند تا وقتی نخواهم به کسی اجازه ی ملاقات نمیدهم.
اصلاً قرار گرفتن من و او در یک قاب مشترک دیگر امکان پذیر نیست، در این سالهای اخیر به همان اندازه که او از خط انقلاب فاصله گرفته، ماهیچه ی پاهای من ضعیف و ضعیف تر شده است و هر اندازه که در برابر زندانی شدن دولت محبوبش سکوت کرده به همان اندازه از نظر من منفور شده است.
من و او دست در دست هم، تاج دیکتاتوری کسی را شکاندیم که سالهای سال رنگ جمهوری را از نظر مردم دزدیده بود و ماه عسل نامزدی ما اولین رئیس جمهور غیر نظامیمصر یعنی محمد مرسی بود.
خورشید غروب میکند و هوا تاریک میشود. صدای اذان موبایل، دلم را از تراس میکَند و به اتاق برمیگردم صدای زنگ در بلند میشود. نگاهی به ساعت شش عصر میاندازم، دیگر وقت آمدن محمد است.
صدبار به او گفتم کلید با خودش ببرد اما بی فایده است، وقتی با عجله از خانه به سمت باشگاه میرود حتی گاهی کفشهایش را هم جا میگذارد.
بدون اینکه نگاه به تصویر آیفون بیندازم، دکمه را میزنم و در سالن را باز میکنم، به طرف روشویی میروم و وضویی میگیرم. سجاده ام را پهن میکنم و به فکر میروم، واقعاً نمیدانم دست بسته نماز بخوانم یا به یاد حسین دستهایم را از این قید و بند رها کنم؟
نگاهم به چکمههای زنی سیاه پوش میافتد که بوی عطرش تمام فضا را پر میکند. روی سجاده خشکم زده و نمیتوانم سرم را بالا بیاورم، در دلم بد و بیراهی بار خودم میکنم که چرا محض احتیاطم شده تصویرش را نگاه نکردم؟
روی صندلی مقابلم مینشیند:
- حتماً باید اینجوری غافل گیرت کنم؟
سرم را بالا میآورم و با چهره ی جدید آلا رو به رو میشوم:
- با کفش تو خونه ی ما نیا آلا، ما اینجا نماز میخونیم.
توضیحات:
۱: اپوزوسیون: مخالفت
آخرین ویرایش: