کامل شده رمان دور زدن ممنوع | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا مایل به خواندن ادامه رمان و دنبال کردن داستان هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    38
وضعیت
موضوع بسته شده است.

'maede'

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
291
امتیاز واکنش
4,819
امتیاز
441
سن
22
وارد کافی شاپ شدیم. صدای اس ام اس گوشیش بلند شد. همون طور که با بی‌خیالی قدم برمی‌داشت، با گوشیش مشغول شد.
- وا من با امیر قرار دارم اون وقت تو استرس داری؟
- نمی‌دونم ولی حسه خوبی ندارم.
- اَه، سالی یه بار یه اس ام اس میاد که اونم تبلیغاتیه.
- حس می‌کنم قراره اتفاق بدی بیفته.
- لعنت به این تبلیغات!
ایستادم و با تندی تشر زدم:
- دارم با تو حرف می‌زنم الاغ!
ایستاد و گوشیش رو توی کیفش انداخت با هیچ حرفی دستم رو کشید و روی یه صندلی نشوند. کیفش رو روی میز گذاشت و کنار من نشست. نگاهی به ساعت مچی دست چپش انداخت و گفت:
-- فک کنم ده دقیقه زود‌تر اومدیم.
دستم رو زیر چونم گذاشتم و گفتم:
- حالا که نیومده، یکم از این my friend عتیقه بگو.
- خوب ، از چی بگم؟
- خیلی چیزا مثلاً قیافه.
- قیافش رو نمی‌دونم چه شکلیه یعنی فقط می‌دونم اسمش امیره و22 سالشه و...
عجب آدمیه ها! یعنی نمی‌دونست چه شکلیه؟ حرفش رو قطع کردم.
- وایستا ببینم ندیدیش و باهاش دوست شدی؟
- سخت نگیر دیگه، امروز اولین قرارمونه. فوقش خوشم نمیاد، کات می‌کنیم.
- به همین سادگی؟

- بله، به همین سادگی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    چنان نیشگونی از بازوم گرفت که بی اختیار لبم رو گزیدم. اخمی کردم. خواستم قشنگ از خجالتش در بیام. امّا با شنیدن صدای بم مردونه‌ای کفم برید.
    - به به! سپهر ببین کیا این جا هستند!
    سرم رو بلند کردم. دو تا چهره‌ی آشنا. یعنی کجا دیده بودم؟ نگاهم بین چهره‌هاشون گشت و گشت و بالاخره روی پوزخند مسخرشون ثابت موند. با این که جهت نگاهم تغییر نکرده بود ولی مطمئن بودم فک یاسی رسماً زمین رو جارو می‌کرد. مثله این که اون زودتر از من خودش رو جمع کرد و گفت:
    یاسی: آقایون کاری داشتید؟
    تحکم تو صداش موج می‌زد. اون پسری که فک کنم اسمش سپهر بود. اون روز تو کوه؛ اون روز نحس، رو یادم افتاد که نزدیک بود بمیرم.
    سپهر: کار خاصی که نه. فقط از دیدار مجددتون خوشحالم.
    هنوزم اون پوزخند مسخره اش روی لباش بود. نمیدونم چرا ولی بدجوری دلم می‌خواست سر فرصت حالش رو بگیرم. منتظر نگاهم می‌کرد. گلوم رو صاف کردم و توی اون چشمای طوسی بی نظیرش زل زدم.
    - ببخشید، شما؟
    اخم تصنعیش بیشتر از پوزخندش اعصابم رو خورد کرد.
    سپهر: حالا دیگه به اسم عزرائیلم نمی‌شناسیم؟
    صدای پوف کلافه‌ی یاسی رو شنیدم.
    یاسی: چرا ما رو تعقیب می‌کردید؟
    چشمای پسره رفته رفته گشاد شدند. خنده‌ام گرفت. عین دلقک‌های سیرک شده بود!
    امیر: اوه، خانوم رو باش. ما شما رو تعقیب کردیم؟ اون وقت میشه بگید از کجا به این نتیجه رسیدید؟
    یاسی: نمی‌دونم والا لابد همون روز تو کوه مارو تعقیب کردید تا خونمون رو پیدا کنید الانم طوری وانمود می‌کنید که انگار کاملاً شانسی...

    صدای قهقهه‌هاشون گوشمون رو پر کرد و اجازه نداد یاسی حرفش رو کامل کنه. گیر عجب آدمایی افتادیما!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    سپهر زودتر از امیر خودش رو جمع و جور کرد.
    سپهر: خانوم صبر کن. پیاده شو با هم بریم. اتفاقاً چرا شانسی؟ کاملاً از پیش تعین شده.
    امیر دستش رو به نشانه‌ی سکوت بالا برد و گفت:
    - بذار بقیه‌اش رو من بگم.
    به یاسی رو کرد و ادامه داد:
    چرا ننه من غریبم بازی در میاری؟ من رو مسخره کردی؟ مگه اولین قرارمون تو همین کافی شاپ نشد؟
    کاملاً گیج شده بودم. طرف یاسی برگشتم. اون هم کم از من نداشت. دهن باز کردم تا ازش توضیح بخوام که زودتر از من گفت: چی؟!
    تازه مغزم لود شد. آخه خداجونم؟ آدم قحط بود؟ این همه آدم، چرا این یاسی خنگ باید با این پسره‌ی شارلاتان دوست بشه؟ البته بدم نیستا. خنگ و شارلان، به هم دیگه شبیه هستند.
    یاسی: خب زودتر می‌گفتید.
    چه قدر ریلکس بود. انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش قهوه‌ای شده بود.
    ولی خودمونیما، پسره قیافش خوب بود. موهای بور، بینی گوشتی و چشای آبی داشت. ولی نمی‌دونم چرا رفتارش اصلاً به دلم ننشست.
    امیر: این دوستی ما چه دوستی بشود! هنوز شروع نشده دعوا پیش اومده. خدا بقیه‌اش رو به خیر کنه.

    سپهر ریز خندید و گفت: خدا بهت صبر بده داداش!
    یاسی کیفش رو از روی میز برداشت. نگاهی به من انداخت. دستم رو کشید و به زور بلندم کرد. معلوم نبود چشه.
    یاسی: بیا بریم. اینجا جای ما نیست.
    امیر سریع بلند شد و با اون هیکل هرکولش راهمون رو سد کرد.
    امیر: خانوم کجا؟ تازه با هم آشنا شدیم. نیومده می‌خوای بری؟
    سپهر: وایستا برسی بعد ناز کن.

    امیر چش غره‌ای به سپهر رفت که فکر کنم بیچاره رسماً شلوارش رو آبیاری کرد! بعدم یه نگاه خریدارانه به یاسی انداخت که حالم رو بهم زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    یاسی: ولم کن. اصلاً پشیمون شدم.
    سپهر با بی‌خیالی، پا روی پا انداخت. همون طور که زیر چشمی ما رو می‌پایید، گفت:
    - ولشون کن. از اولشم معلوم بود ترسو هستند.
    (نظرت چیه کلا لال شی؟) باز این ندای درونم حرف زد. محلش نذاشتم.
    لبم رو با زبون تر کردم. ساکت موندن دیگه بس بود. باید یه چیزی می‌گفتم.
    - ما ترسوایم؟
    قربون خودم برم با این حرف زدنم. مخصر و مفید بود. سپهر جهت نگاهش و رو به امیر تنظیم کرد و شونه‌ای بالا انداخت. این یعنی آره؟ بدجور فلفلی شده بودم. از این که کسی بهم بگه ترسو خیلی بدم می‌اومد. چتری‌هام رو با حرص عقب دادم و با بی قیدی نشستم. یاسی هم به تبعیت از من نشست. زیر چشمی نگاهی به اون دو تا کردم. معلوم نبود چی در گوش هم بلغور می‌کردند که نیششون تا بناگوش باز بود. سرفه‌ی مصلحتی کردم تا ادامه ندهند.
    - خب، میشه خودتون رو معرفی کنید؟
    یاسی هم که خدای اعتماد به نفس با همون لحن همیشه محکمش شروع کرد.
    یاسی: یاسمن سعیدی هستم. ۲۱سالمه.
    - روشا آسایشم و 18 سالمه.
    بعد از من نوبت امیر بود.
    امیر: امیر 22 تهران.
    سپهر: داداش مگه داری اصل میدی؟ خب، منم سپهر کیانیم. 21 سالمه. در حال حاضر که سینگلم ولی بعد یه ساعت دیگر و نمی‌تونم پیش بینی کنم.
    زیر چشمی نگاهی به من انداخت. منم که اصلا به خودم نگرفتم. میگما، این کوچه علی چپم عجب آب و هوایی داره!
    گارسون: چی میل دارید؟
    عه! این کی اومد من نفهمیدم؟ (وقتی تو محو جمال یارت بودی!) ندا جان شما خفه شو!
    سپهر: هر چی خواستید سفارش بدید امیر حساب می کنه.
    و نگاه خبیثش و رو به امیر تنظیم کرد.
    امیر: همتون آب معدنی می‌خواید دیگه؟
    یاسی هم نامردی نکرد و گفت:
    یاسی: طالبی بستنی.
    امیر رو به یاسی چشمکی زد و سریع گفت:
    امیر: منم هر چی ایشون گفتند.

    حالا نوبت من بود. فکر کردن لازم نبود. همون انتخاب همیشگی!
    - کیک شکلاتی با قهوه.
    سپهر رو به گارسون گفت:
    سپهر: منم هر چی ایشون گفتند.

    با چشم و ابرو به من اشاره کرد. اهمیتی ندادم. سرم رو پایین انداختم و با خونسردی با لبه‌ی میز ور رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    امیر: کجا؟
    با تعجب سرم رو بالا بردم. اولش فکر کردم با منه ولی وقتی جهت نگاهش رو تشخیص دادم، علامت تعجبم گنده تر شد. یاسی از جاش بلند شده بود. همون طور که داشت می رفت، گفت: میرم دستام رو بشورم.
    با چشمام مسیر رفتنش رو دنبال کردم. ای یاسی خدا بگم چیکارت نکنه... حالا من تنهایی بین این دوتا چیکار کنم؟ امیر که با گوشیش مشغول بود، من و سپهرم بر و بر همدیگر و تماشا می‌کردیم. مونده بودم چیکار کنم که وقتی کیک شکلاتی و جلوم دیدم، همه‌ی فکرهای مزاحم و دور ریختم. دوباره تو جلد همون روشای شیطون برگشتم. با شیطنت دستام رو به هم مالوندم. یه تیکه‌ی گنده از کیک خوشگلم رو کندم و بی توجه به اطرافم مشغول شدم. چنان با اشتها کیک رو می خوردم که خودمم به خودم شک کردم. خب، عاشق کیک شکلاتیم دیگه، چیکار کنم. اصلاً وقتی می‌بینمش، دیگه هیچی و نمی‌فهمم.
    سپهر: تو رو خدا یکم آروم‌تر بخور. فقط ماله خودته!
    (دمت گرم روشا خانوم، عجب کاری کردی!) ندای درونم بود که بیدار شده بود. تازه فهمیدم چه گندی بالا آوردم. خب حالا این سپهر حرف نمی زد، نمی‌شد؟؟؟ با عجله کیک توی دهنم رو قورت دادم. چشم از کیک خوشگلم گرفتم و سرم رو بلند کردم. باید یه جواب دندون شکن می دادم که قشنگ تو کفِش بمونه. اما یهویی هنگ کردم. جای امیر خالی بود. یعنی کجا رفته بود؟
    سپهر: اون جوری نگاه نکن. بالاخره هر کفتر عاشقی نیاز داره که با عشقش تنها باشه.
    با گوشه‌ی چشم به سمت چپش اشاره کرد. چشم چرخوندم و مسیر اشارش رو دنبال کردم.
    - عجب! اینجا که پره از پرنده های عاشق، دو تا طوطی که اون گوشه نشستند. دو تا کبوترم اون سمت دارند حرف می‌زنند. یه گله گاو نرم که با ماده‌هاشون مشغول‌اند. ولی کفتر کجاست؟
    یه لحظه گیج و منگ نگاهم کرد. بعد که انگار چیزی یادش افتاده باشه پقی زیر خنده زد. عجب گیرنده‌های ضعیفیم داره. شانس ما رو می‌بینی؟ ببین با کی سر یه میز افتادیم. سپهر به زور خندش رو جمع کرد و در حالی که از زور خنده قرمز شده بود، گفت:
    -این قدر دنبالشون نگرد. اون جا هستند. نمی بینی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    بالاخره بین اون همه جمعیت پیداشون کردم. این یاسی کی دستاش رو شست و رفت سر یه میز دیگه نشست؟ پوف کلافه‌ای کردم و چشمای منتظرم رو روی سپهر زوم کردم.
    - حالا باید چیکار کنیم؟ صبر کنیم تا کارشون تموم بشه؟
    با صدایی که رگه های خنده‌اش کاملاً قابل تشخیص بود گفت:
    - چه کاری؟ من که نمی‌بینم کاری بکنند. اصلاً مگه تو ملا عام هم میشه کاری کرد؟
    خیلی خونسرد جواب دادم:
    - تو منحرفی من چیکار کنم؟ من دارم مثل آدم حرفم رو می زنم.
    نمی دونم چرا یهویی لحنش جدی شد.
    - باشه حالا، بیا بحث رو عوض کنیم. دیگه درباره‌ی اون‌ها حرف نزن.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و به روش خودش پوزخند زدم.
    - اون وقت، در چه مورد حرف بزنیم؟
    یه جرعه از قهوش رو خورد. سرم رو چرخوندم. نگاهم روی یاسی میخ شد. بی توجه به اطراف مشغول خوش و بش بود.
    - خودمون!
    برگشتم و با یه اخم تصنعی نگاهش کردم
    - ما چه حرفی درباره‌ی خودمون داریم که بخوایم بزنیم؟
    متقابلاً اخم کرد. با نگاه تند و تیزم مردمک چشماش رو نشونه رفتم.
    - سخت نگیر دیگه. یکم از خودت بگو! گفتی 18 سالته، یعنی تازه کنکور دادی؟
    حوصلم سر رفته بود. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و به زور جواب دادم:
    - منتظرم جوابش بیاد.
    تمام حواسم پی یاسی بود که اصلا حواسش به من نبود. یکم مکث کرد و گفت:
    - بذار من از خودم بگم. اسم و فامیلم رو که می‌دونی، دانشجوی گرافیکم، یه برادر بزرگترم دارم که اسمش...
    دیگه به ادامه‌ی حرفش توجهی نکردم و تو یه حرکت از جا پاشدم. کیفم رو از روی میز برداشتم. یه نگاه به سپهر انداختم. کپ کرده بود. بایدم می‌کرد!
    - چی شده؟ من چیزی گفتم که شما رو ناراحت کرد؟
    اصلا حوصلش رو نداشتم. فقط می‌خواستم یه جوری بپیچونمش. تند و بی وقفه گفتم:
    - ببخشید. جایی کار دارم. دیرم شده باید برم.
    بدون این که منتظر جوابش بمونم از کافی شاپ بیرون زدم. دلم از یاسی پر بود. بدجور دلخور بودم. من رو با خودش بـرده بود که چی بشه؟ اصلاً من چرا رفتم؟ خب اگه می‌خواست تنهایی حرف بزنه و من مزاحم بودم، نباید دعوتم می کرد! (خب تقصیر اون پسره چی بود؟ نباید باهاش اون طوری رفتار می کردی!) طبق معمول ندا خانم حرف منطقی زد، که جوابی براش نداشتم.


    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    با صدای نفرت انگیز گوشی لای چشمام رو باز کردم. این جا هم که تاریکی مطلقه، پلک‌هام روی هم رفتند. گوشی دیوانه وار صدا می‌داد و من دیوونه‌تر از اون دستم رو روی میز می کشیدم. بالاخره پیداش کردم. بدون این که چشمام رو باز کنم دستم رو روی صفحش کشیدم و کنار گوشم گذاشتم.
    - الو
    صدای دو رگم مو به تنم سیخ کرد. بی اختیار نیم خیز شدم.
    - سلام
    از حرکات خودم خنده‌ام گرفته بود. با صدای طرف به خودم اومدم.
    - الو
    از قرار معلوم یاسی بود. با تشر گفتم:
    - چیه؟
    بدتر از من تشر زد.
    - دختره‌ی پرو! من گفتم حالا می‌خواد به خاطر رفتار دیروزش ازم عذر خواهی کنه. معذرت خواهی بخوره تو سرت طلبکارم هستی؟
    بهش توپیدم!
    - چه معذرت خواهی‌ای؟ نصفه شبی زنگ زدی واسه خودت چی میگی؟
    بدتر از من توپید!
    - خجالت نمی‌کشی؟ آبروی من و پیش مردم بردی اون وقت میگی چه معذرت خواهی‌ای؟ حالا پیش خودشون فکر می‌کنند چه دوست املی داشته!
    نه مثل اینکه واقعاً توپش پر بود! سعی کردم کمی با ملایمت صحبت کنم.
    - بزار همین جوری فکر کنند. تو چرا حرص می‌خوری؟
    لحنش آروم‌تر شد.
    - اصلاً اونا رو ولشون کن. من یه تار موی گندیده‌ی توی امل و به صد تا پسر نمیدم. اصلاً تقصیر خودم بود تو رو با خودم بردم.
    لبخند زدم. ولی ته دلم شکست. به من می‌گفت امل؟
    - بگو ببینم جواب کنکورت اومد؟
    تا اسم کنکور اومد امل و این حرفا یادم رفت. پتو رو کنار زدم و سریع چراغ و روشن کردم.

    - وای! خوب شد گفتی یادم نبود. وایستا الان نگاه می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    پشت میز نشستم و کامپیوتر و روشن کردم. صدای خنده‌اش توی گوشم پیچید.
    - عاشق همین بی‌خیالیتم دیگه!
    قلبم تا دهنم اومد ولی کامپیوتر بالا نیومد. یاسی هم ریلکس مشغول حرف زدن بود.
    - وای روشا نمی‌دونی چیشد. اون روز بعد این که تو رفتی...
    عجب دل خوشی داشتا من به چی فکر می‌کردم اون به چی! کامپیوتر بالا اومد. گوشی و دست به دست کردم و مودم و روشن کردم. یاسی همچنان صحبت می‌کرد.
    - یه پسره گیتار داشت می‌زد. نمی دونی چه قدر خوب می زد که! البته خودش نمی خوندا یکی دیگه می‌خوند. اسم آهنگه چی بود؟
    سایت شلوغ بود. چند بار ارور داد ولی بالاخره صفحه ی شخصیم و باز کرد.
    - حالا آهنگه رو ولش کن. پسر و نگو عجب جیگری بود!
    نگاهم روی مانیتور چرخید. رشته‌ی گرافیک! همون دانشگاهی که می‌خواستم! همونی که رها و یاسی و الی هم اون جا بودند. جیغ خفیفی کشیدم. صدای معترض یاسی توی گوشم پیچید.
    - چته گوشم رو کر کردی؟ چی شد؟ قبول نشدی؟ می‌دونستم تو هیچی آخر قبول نمیشی.
    جیغ زدم.
    - گرافیک قبول شدم.
    جیغ زد.
    - دیدی گفتم تو آخر قبول میشی!
    در با شدت باز شد و همه‌ی اعضای خونه توی اتاق اومدند. گوشی و رها کردم و خودم و تو بغـ*ـل مامان پرت کردم. صدای نگران مامان توی گوشم پیچید.
    مامان: چی شده دخترم؟
    - وای مامانی قبول شدم!
    نفس راحتی کشید.گره‌ی دستاش شل شد.
    مامان: فکر کردم چی شده! دختر تو من و ترسوندی.
    بابا به طرف در حرکت کرد و در حالی که می‌رفت گفت:
    بابا: آفرین دخترم ولی بهتر بود یکم آروم‌تر خوشحالیت رو بروز می‌دادی!
    رها و مامان بی هیچ حرفی رفتند. صدای اعتراض رهام باعث شد کمی از شوک در بیام.
    رهام: حالا انگار پزشکی مهندسی چیزی قبول شده. تو که از اولم مثل رها می‌خواستی دانشگاه هنر بری. دیگه این همه داد و فریادت چی بود؟ موشک هوا کردی؟
    اون هم رفت. دوباره نگاهی به مانیتور انداختم. اینم خانواده ما داریم؟ نفسم رو با صدا بیرون دادم.
    - تو این جامعه هیچ کس ما هنرمندها رو درک نمی‌کنه!

    صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. یاسی بود: حالا که قبول شدی، فردا ساعت 6، چهار تایی شهر بازی می‌ریم به رها هم بگو. شب خوش.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    در حالی که پسرها رو می‌پاییدم، کمی تنم رو به سمت یاسی مایل کردم.
    - آخه مگه خودت نگفتی خودمون چهارتایی پس این...
    طلبکارانه وسط حرفم پرید.
    یاسی: آخه چند بار بگم، من بیچاره که کف دستم رو بو نکرده بودم. گفت بیا بریم بیرون گفتم نه با دوستام قرار دارم. پرسید کجا و با کی؟
    کلماتش رو تند و بی وقفه پشت سر هم ردیف می‌کرد. اما من چهار چشمی قیافه سوژه هام رو آنالیز می‌کردم. سپهر و که قبلاً می‌شناختم. پس می‌موند اون قد بلنده و اون یکی که موهاش رو سیخ کرده بود. دومی یکم سوسول می‌زد.
    یاسی: تازه فهمیدم چه گندی زدم. گفت پس منم میام. دیگه نمی‌تونستم بهش بگم نیا یا به شما زنگ بزنم.
    وراجی می‌کرد. کف دستم رو جلوی دهنش گرفتم.
    - باشه باشه
    دستم رو پس زد.
    - دارم حرف می‌زنم! بعدشم فکر می‌کردم فقط خودشه نمی دونستم که یه گله آدم و ور می‌داره با خودش میاره!
    می‌خواستم یه جوری این بحث و تمومش کنم از شر زر زراش خلاص بشم. ولی با این جمله پشیمون شدم.
    - اون‌ها هم هر کسی نیستند همکلاسی‌های چند ترم پیشمون هستند.
    دهنم کف کرد. کمی مکث کرد و گفت:
    - راستی، می‌دونستی ما همه‌مون همکلاسی بودیم؟
    پس همشون همدیگه رو می‌شناختند؟
    - ولی اونا ترم بالایی بودند ما ترم اولی بودیم.
    خم شد و کل آب سرد کن رو اشغال کرد. آروم سرش رو بالا آورد و دور دهنش رو پاک کرد.
    - می‌دونی اولین روز قرارمونم همین جوری غافلگیر شدم. فک نمی‌کردم همون امیری که من می‌شناختم باشه. همونی که باهم لج بودیم. هی، یادش به خیر!
    به نقطه‌ی نامعلومی زل زد. گمونم به سالهای پیش رفت. اما یهو جهت نگاهش تغییر کرد. تو چشمام زل زد. نگاش رنگ استفهام گرفته بود.
    - وایستا ببینم من قبلاً می‌شناختمش. تو چرا اون روز تعجب کردی؟
    تازه یادش افتاده بود بپرسه؟ لبم رو با زبون تر کردم ولی صدای بلند الی نذاشت که جوابش رو بدم.
    الی: بچه‌ها پس نمی‌آید؟
    آخ الهی خدا خیرت بده. منم که دنبال فرصت بودم دمم روی کولم گذاشتم و فرار و بر قرار ترجیح دادم. آخه جوابی واسه دادن نداشتم. شایدم از دیدن سپهر تعجب کردم. آخه یه بار تو کوه جونم رو نجات داده بود. نمی‌دونم. واقعاً نمی‌دونم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    صدای قدم‌های یاسی رو پشت سرم می‌شنیدم. برگشتم و نگاهش کردم. با اون چشمای وزغیش داشت قورتم می‌داد. موشکافانه نگاهم می‌کرد. معلوم نبود با خودش چی فکر می‌کرد. سرم رو برگردوندم و تمام فاصله رو با قدم‌های بلندم طی کردم و به جمع پیوستم. اون پسر سوسوله نگاهی به ما انداخت و گفت:
    - اوه خانوم خوشگلا، فکر نمی‌کردم دوباره ببینمتون، کمی
    مکث کرد و ادامه داد:
    -- همکلاسی‌های قدیمی!
    آبی روشن چشماش برق می‌زد. رنگش خیلی غیر عادی بود. مطمئناً لنز بود. رها دست به سـ*ـینه ایستاد جلوش و گفت:
    رها: حالا که دیدید. پس زیارتتون قبول باشه!
    حرف رها در جواب من بود امّا اون متفکرانه به من زل زده بود. دلم می‌خواست برم اون چشماش رو از حدقه در بیارم. می‌دونستم دردش چیه!
    - این دختره دیگه کیه؟
    همون سوالی که حدس می‌زدم. دوست داشتم برم خفش کنم.
    - روشا هستم. آبجیه رها. مشکلی وجو داره؟
    با این حرفم امیر که مشغول ل*ـاس زدن با یاسی جونش بود، توجهش جلب شد. برگشت طرفمون و لبخند مزخرفی زد.
    امیر: اوه خانوم کوچیکه، ببخشید یادم رفت. باید شما رو به بزرگتر‌ها معرفی می‌کردم.
    از لفظ کوچولوش خوشم نیومد. رو به جمع ادامه داد:
    امیر: ایشون روشا خانوم هستند. به گفته‌ی یاسی خانوم قراره دانشگاه ما بیاد.
    دانشگاه اونا؟ خدا به دادم برسه.
    امیر: دوست دارید این خانوم کوچولو رو باهاتون اشنا کنم؟
    همه به هم نگاه کردن و با علامت سر تایید کردند. احساس خوبی نداشتم. حس اضافی بودن من و اذیت می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا