- عضویت
- 2017/01/07
- ارسالی ها
- 246
- امتیاز واکنش
- 911
- امتیاز
- 266
پاییز چشمهایت...
بخش71
به قلم : فاخته
عقب رفتم تا ببینم به چی خوردم که با امیرمسعود مواجه شدم گفتم : وای ببخشید تروخدا حواسم نبود
لبخندی زد و گفت : اشکال نداره
_ خب فعلا
رفتم کنار مامانمینا نشستم یه عده داشتن اون وسط برا خودشون میرقصیدن اسما اومد کنارم گفت : نمیای برقصیم فاخته ؟
_ نه عزیزم مختلطه اینطوری اصلا راحت نیستم
_ باشه پس منم نمیرم امیرمسعود ببینه دارم میرقصم حسابی دعوام میکنه
خانواده پارسا میز کناری ما نشسته بودم مهران هی برمیگشت به من خیره میشد اصلا از این نگاه هاش خوشم نمیومد گوشیم روی میز لرزید ورداشتم نگاش کردم دیدم اون ناشناس دوباره پیام داده : عشق يعنی كودتای چشم تو در قلب من ❤️
جان !!!! این چی میگه دیگه
دوباره پیام اومد : میخوای بدونی من کیم ؟
نوشتم : مگه شما کی هستی ؟؟
چند دقیقه بعد پیام داد : اگه میخوای بدونی من کیم ده دقیقه دیگه بیا پشت ساختمون همونجایی که توش مراسم نامزدیه
وای حالا باید چیکار کنم یعنی این کی میتونه باشه اگه بخواد بلایی سرم بیاره چی یعنی اون ادم ناشناس الان توی این جمع حضور داره ، دودل بودم که چیکار کنم اما امان از حس فضولی داشتم میترکیدم بفهمم اون کی میتونه باشه بلند شدم برم که مامانم پرسید : کجا
_ برمیگردم الان
خداروشکر دیگه چیزی ازم نپرسید چون واقعا خودمم نمیدوستم کجا و برا چی دارم میرم فقط یه حسی منو به اون سمت میکشوند برای رفتن به پشت خونه غزاله اینا باید ساختمون رو دور میزدم اون قسمت کاملا خلوت بود و همین باعث شد چند لحظه مکث کنم اگه اون آدم توی خلوتی اینجا بخواد بلایی سرم بیاره .... کسی هم نیست به دادم برسه ... خواستم برگردم اما یه حسی مانعم شد همون حس کنجکاوی زیر لب بسم الله ... گفتم و گردنبند الله توی گردنم رو با دستم فشردم با یاد خدا کمی آروم شدم رفتم جلوتر الان دقیقا پشت ساختمون بود از دور سایه یه شخصی رو دیدم هر چی نزدیک تر میشدم واضح تر میشد البته نمیتونستم چهرشو تشخیص بدم چون پشت به من ایستاده بود کمی با فاصله ازش وایستادم
بخش71
به قلم : فاخته
عقب رفتم تا ببینم به چی خوردم که با امیرمسعود مواجه شدم گفتم : وای ببخشید تروخدا حواسم نبود
لبخندی زد و گفت : اشکال نداره
_ خب فعلا
رفتم کنار مامانمینا نشستم یه عده داشتن اون وسط برا خودشون میرقصیدن اسما اومد کنارم گفت : نمیای برقصیم فاخته ؟
_ نه عزیزم مختلطه اینطوری اصلا راحت نیستم
_ باشه پس منم نمیرم امیرمسعود ببینه دارم میرقصم حسابی دعوام میکنه
خانواده پارسا میز کناری ما نشسته بودم مهران هی برمیگشت به من خیره میشد اصلا از این نگاه هاش خوشم نمیومد گوشیم روی میز لرزید ورداشتم نگاش کردم دیدم اون ناشناس دوباره پیام داده : عشق يعنی كودتای چشم تو در قلب من ❤️
جان !!!! این چی میگه دیگه
دوباره پیام اومد : میخوای بدونی من کیم ؟
نوشتم : مگه شما کی هستی ؟؟
چند دقیقه بعد پیام داد : اگه میخوای بدونی من کیم ده دقیقه دیگه بیا پشت ساختمون همونجایی که توش مراسم نامزدیه
وای حالا باید چیکار کنم یعنی این کی میتونه باشه اگه بخواد بلایی سرم بیاره چی یعنی اون ادم ناشناس الان توی این جمع حضور داره ، دودل بودم که چیکار کنم اما امان از حس فضولی داشتم میترکیدم بفهمم اون کی میتونه باشه بلند شدم برم که مامانم پرسید : کجا
_ برمیگردم الان
خداروشکر دیگه چیزی ازم نپرسید چون واقعا خودمم نمیدوستم کجا و برا چی دارم میرم فقط یه حسی منو به اون سمت میکشوند برای رفتن به پشت خونه غزاله اینا باید ساختمون رو دور میزدم اون قسمت کاملا خلوت بود و همین باعث شد چند لحظه مکث کنم اگه اون آدم توی خلوتی اینجا بخواد بلایی سرم بیاره .... کسی هم نیست به دادم برسه ... خواستم برگردم اما یه حسی مانعم شد همون حس کنجکاوی زیر لب بسم الله ... گفتم و گردنبند الله توی گردنم رو با دستم فشردم با یاد خدا کمی آروم شدم رفتم جلوتر الان دقیقا پشت ساختمون بود از دور سایه یه شخصی رو دیدم هر چی نزدیک تر میشدم واضح تر میشد البته نمیتونستم چهرشو تشخیص بدم چون پشت به من ایستاده بود کمی با فاصله ازش وایستادم
دانلود رمان های عاشقانه