کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
پاییز چشمهایت...
بخش71
به قلم : فاخته

عقب رفتم تا ببینم به چی خوردم که با امیرمسعود مواجه شدم گفتم : وای ببخشید تروخدا حواسم نبود

لبخندی زد و گفت : اشکال نداره

_ خب فعلا

رفتم کنار مامانمینا نشستم یه عده داشتن اون وسط برا خودشون میرقصیدن اسما اومد کنارم گفت : نمیای برقصیم فاخته ؟

_ نه عزیزم مختلطه اینطوری اصلا راحت نیستم

_ باشه پس منم نمیرم امیرمسعود ببینه دارم میرقصم حسابی دعوام میکنه

خانواده پارسا میز کناری ما نشسته بودم مهران هی برمیگشت به من خیره میشد اصلا از این نگاه هاش خوشم نمیومد گوشیم روی میز لرزید ورداشتم نگاش کردم دیدم اون ناشناس دوباره پیام داده : عشق يعنی كودتای چشم تو در قلب من ❤️

جان !!!! این چی میگه دیگه

دوباره پیام اومد : میخوای بدونی من کیم ؟

نوشتم : مگه شما کی هستی ؟؟

چند دقیقه بعد پیام داد : اگه میخوای بدونی من کیم ده دقیقه دیگه بیا پشت ساختمون همونجایی که توش مراسم نامزدیه

وای حالا باید چیکار کنم یعنی این کی میتونه باشه اگه بخواد بلایی سرم بیاره چی یعنی اون ادم ناشناس الان توی این جمع حضور داره ، دودل بودم که چیکار کنم اما امان از حس فضولی داشتم میترکیدم بفهمم اون کی میتونه باشه بلند شدم برم که مامانم پرسید : کجا

_ برمیگردم الان

خداروشکر دیگه چیزی ازم نپرسید چون واقعا خودمم نمیدوستم کجا و برا چی دارم میرم فقط یه حسی منو به اون سمت میکشوند برای رفتن به پشت خونه غزاله اینا باید ساختمون رو دور میزدم اون قسمت کاملا خلوت بود و همین باعث شد چند لحظه مکث کنم اگه اون آدم توی خلوتی اینجا بخواد بلایی سرم بیاره .... کسی هم نیست به دادم برسه ... خواستم برگردم اما یه حسی مانعم شد همون حس کنجکاوی زیر لب بسم الله ... گفتم و گردنبند الله توی گردنم رو با دستم فشردم با یاد خدا کمی آروم شدم رفتم جلوتر الان دقیقا پشت ساختمون بود از دور سایه یه شخصی رو دیدم هر چی نزدیک تر میشدم واضح تر میشد البته نمیتونستم چهرشو تشخیص بدم چون پشت به من ایستاده بود کمی با فاصله ازش وایستادم
 
  • پیشنهادات
  • fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخخش72
    به قلم: فاخته

    _ تو کی هستی ؟

    جوابی نداد

    _ ببخشید شما کی هستید ؟

    بازم جوابی از جانب اون شخص نشنیدم کم کم داشتم میترسیدم که آروم به سمتم برگشت از کسی که رو به رو میدیدم حسابی تعجب کرده بودم وای خدای من !!!...

    _امیرمسعود !!!...

    _ آره امیرمسعودم

    _ اون شخص ناشناس ... اون پیام های عجیب غریب رو شما برام میفرستادی ؟

    _ آره من برات میفرستادم

    _چرا ؟

    _ هنوزم میگی چرا ؟

    گیج و منگ به امیرمسعود نگاه میکردم و همش فکرم درگیر این بود که همه معماهای حل نشده زندگیم به امیرمسعود برگشت داده میشد اما چرا ؟؟چطور ؟؟؟

    _ فاخته من باید یه چیزی رو بهت بگم

    تو چشماش نگاه کردم و منتظر شدم ادامه حرفشو بگه

    _ من ...

    _ شما چی

    _ من خیلی تو رو ...

    _ فاخته ...اینجا چه خبره

    برگشتم دیدم مهران با اخم به ما خیره شده وای خدا اومد جلو و عصبی امیرمسعود رو نگاه کرد یه دفعه مچ دستمو محکم گرفت که امیرمسعود هولش داد و گفت : تو حق نداری دستشو بگیری

    _ پس تو حق داری ؟؟هان ؟؟

    با ترس اون دوتا رو نگاه میکردم ای خدا من چیکار کنم مهران یه مشت تو دهن امیرمسعود زد که همین باعث شد خون جلوی چشاشو بگیره و مهرانو زیر مشت و لگد گرفت روی مهران خیمه زده بود و داشت در حد کشت میزدش اگه همین طوری پیش میرفت یه بلایی سرش میاورد

    _امیرمسعود

    _ چیزی نگو فاخته ..

    _ امیرمسعود تروخدا ... ولش کن

    دست از سر مهران برداشت و با اخم به من نگاه کرد . بلند شد و کلافه دستی به موهاش کشید و از اونجا دور شد مهران آروم بلند شد از کنار لبش خون میومد خون کنار لبشو پاک کردو گفت : ازت نمیگذرم آقا امیر ، کارت اصلا درست نبود هنوز منو نشناختی در افتادن با مهران پارسا عواقب بدی داره ...
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش73
    به قلم: فاخته
    با ترس به مهران که خیلی وحشتناک شده بود نگاه میکردم عقب عقب رفتم اونجا موندنم درست نبود بهش پشت کردم و به سمت جمعیت دویدم نفس نفس میزدم ... صبر کردم تا یکم به حالت نرمال برگردم بعد رفتم سرمیزمون نشستم فکرم حسابی درگیربود با چشم دنبال امیرمسعود گشتم ولی ندیدمش یعنی کجا رفته بود.

    تا آخر مراسم وضعم همین بود ... اصلا حواسم به اطراف نبود همش فکرم درگیر امیرمسعود بود . آخر شب وقتی اکثر مهمونا رفتن و فقط خودمونیا و آشنا ها بودن غزاله و فانی و اسما پریدن وسط و حسابی رقصیدن اما من دیگه حس و حال نداشتم به بهونه سردرد نشستم سر جام وقتی برگشتیم خونه با گفتن شب بخیر رو به بقیه خونواده به اتاقم پناه بردم احساس خفگی میکردم بغض گلومو فشار میداد اما جاری نمیشد ناچار در پنجره رو باز کردم سرمو بیرون بردم سعی کردم نفس بکشم چشمم به رو به رو افتاد پنجره اونم باز بود و صدای گیتار میومد سرمو اوردم داخل همونجا کنار پنجره سر خوردم و به دیوار تکیه دادم صدای گیتار امشب واضح تر از همیشه بود بعد از چند لحظه که به خودم اومدم دیدم گونه هام از اشک خیس شده انگار گیتار زدن امیرمسعود تلنگری بود برای سرباز کردن بغضم ...

    صدای گیتار قطع شد بلند شدم و جلوی پنجره وایستادم که همون موقع امیرمسعود هم اومد کنار پنجره گوشیشو از جیبش دراورد یه لحظه باهاش ور رفت دوباره گذاشت تو جیبش و به من نگاه کرد صدای پیامک موبایلم بلند شد برداشتم نگاه کنم ببینم چیه که امیرمسعود پیام داده : اشکاتو پاک کن خانومی مگه بهت نگفته بودم دوست ندارم پاییز چشماتو بارونی ببینم ؟

    سرمو بلند کردم نگاهش کردم دستشو به نشونه پاک کردن اشک رو گونه هاش کشید ، اشکامو پاک کردم که لبخند زد یهو از دور یه چیزی لب زد نفهمیدم چی گفت براش نوشتم : متوجه نشدم چی گفتید میشه دوباره بگین

    موبایلشو که دید لبخندی زد بعد منو نگاه کرد چشمامو ریز کردم و سرمو جلو تر بردم تا متوجه بشم چی میگه لب زد : دوستت دارم

    از چیزی که دیدم باورم نمیشد یعنی واقعا ....

    هنوز تو شوک بودم اما روبه رومو که نگاه کردم امیرمسعود رو ندیدم اصلا شاید توهم بوده

    با همین افکار قشنگ خوابم برد .

    ****
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش74
    به قلم: فاخته
    تعطیلات عید هم رو به پایان بود همه دیگه کم کم داشتن خودشونو برای شروع فعالیت هاشون توی سال جدید آماده میکردن توی اتاقم نشسته بودم و داشتم سعی میکردم چهره امیرمسعود رو بکشم که چند تقه به در اتاقم خورد سریع از جام بلند شدم و نقاشی رو توی کشوی میزم گذاشتم و درو باز کردم که مامانمو رو به روم دیدم اومد داخل کنارم نشست دستامو تو دستاش گرفت و گفت : فاخته تو دیگه بزرگ شدی درسته ؟

    _ نه مریم جون من کجا بزرگم سنمو بالا میبری

    خندید و گفت : نه منظورم این نبود تو پیرزن هم بشی بازم همون فاخته کوچولوی خودمی ، اما خب نمیتونی که تا آخر عمرت ور دل من بمونی بالاخره باید شوهر کنی

    _ یعنی تو این خونه زیادیم ؟

    صورتم رو ناز کرد و گفت : نه دختر گلم کی همچین حرفی زده خب دیگه از حاشیه خارج شیم امشب قراره برات خواستگار بیاد

    _ چی ؟؟؟

    _ چته چرا داد میزنی گفتم خواستگار نگفتم دیو دوسر

    _ خب همون مامان یعنی چی امشب قراره بیاد چرا به من نگفتین آخه ؟ اصلا مگه نگفته بودم ردش کنین

    _ اینقد ناله نکن دختر تو رودروایستی گیر کردم نتونستم نه بگم تازشم فکر کنم این یکی به مذاقت خوش بیاد و دوسش داشته باشی

    _ چطور ؟

    _ حالا ...

    _ کی هست ؟

    _شب میفهمی

    _بگو دیگه

    _ همونی که دیشب برای دیدنش رفته بودی

    _ جان ؟

    _ فکر کردی نفهمیدم خب حالا هم برو حاضر شو

    بلند شد و سرمو بوسید و از اتاق بیرون رفت یعنی مامانم دیشب فهمیده بود من رفتم دیدن امیرمسعود وای خدا ...

    سرخ شدم و گونه هام داغ شده بود با فکر امیرمسعود لبخندی روی لبم جا خوش کرد رفتم سمت کشوی اتاقم طرح نیمه تموم چهره امیرمسعود رو تمومش کردم و زیرش نوشتم :

    دوستت دارم ...
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش75
    به قلم: فاخته
    بعد رفتم حاضر شم اول یه دوش گرفتم بعد موهامو سشوار کشیدم و یه کت و دامن صورتی خوشگل پوشیدم . یه شال صورتی هم روی سرم انداختم طره ای از موهامو روی پیشونیم ریختم و کمی هم به صورتم رسیدم البته کمی بیشتر از همیشه یه رژ لب صورتی به لبام زدم که پشیمون شدم اومدم پاکش کنم که در اتاق باز شد و پشت بندش غزاله اومد تو : به به عروس خانوم چه به خودش رسیده خوش به حال این آقا داماد خوشبخت

    خندیدم و با غزاله رفتیم پایین نشسته بودیم و متین داشت مسخره بازی درمی اورد و بقیه هم بهش میخندیدن که زنگ درو زدن مامانم به من گفت برم آشپزخونه هر وقت باید برم توی سالن صدام میکنه نزدیک نیم ساعت بود تو آشپزخونه نشسته بودم و داشتم از استرس میمردم که غزاله اومد تو گفت : واقعا به این مراسم راضی هستی

    منظورشو نفهمیدم و گنگ نگاش کردم که گفت : مامانت گفت چایی ببری جعبه شیرینی کجاست منم کمکت شیرینی هارو تعارف میکنم

    باشه ای گفتمو چایی هارو توی فنجون ها ریختم و سینی رو برداشتم و باغزاله بیرون رفتم به جمع سلام کردم سرمو بلند کردم و دنبال امیرمسعود گشتم اما ندیدمش به جز خانواده خالم و لاله خانوم دیگه هیچکی نبو اصلا متوجه نمیشدم غزاله اومد کنارم و گفت : چرا خشکت زده دختر بیا چایی هارو تعارف کن

    از آقای پارسا شروع کردم و بعد بابام و ... به لاله خانوم که رسیدم با لبخند چایی رو برداشت و گفت : هزارماشاالله به عروس گلم مثل ماه میمونی

    اینو که گفت سینی توی دستم لرزید این یعنی چی من عروس لاله خانوم ... معنی این حرف چی بود به زور سینی رو توی دستم نگه داشتم به بقیه هم تعارف کردم تا به مهران رسیدم آروم گفت : دیدی گفتم ازت نمیگذرم و بالاخره مال من میشی

    دندونامو روی هم فشار دادم و سینی رو بردم آشپزخونه غزاله دنبالم اومد حسی توی دست و پام نمونده بود همونجا نشستم سرمو توی دستام گرفتم که صدای غزاله باعث شد نگاهش کنم : نمیای تو سالن مامانت گفت بیای اونجا بشینی
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش76
    به قلم: فاخته

    با بغض گفتم : که چی بشه ؟ غزاله حالا چیکار کنم

    اومد کنارم سرمو تو آغوشش گرفت و گفت : گریه نکنیا چیزی نشده که وقتی نظرتو خواستن بگو دوسش نداری

    سرمو تکون دادم که گفت :حالا هم پاشو بریم تو سالن تا مامانت نیومده کله جفتمونو نکنده

    با هم دیگه رفتیم تو سالن یه گوشه کنار غزاله نشستم اصلا حواسم به جمع نبود غزاله دستشو رو دستم گذاشت آروم گفت : لاله خانوم با توئه حواست کجاست

    سرمو بالا آوردم به لاله خانوم نگاه کردم لبخندی زد و گفت : دخترم عاشقیا حواست نبود چی میگم

    تو دلم گفتم آره عاشقم اما شما ...

    _ ببخشید حواسم نبود میشه دوباره بگین

    _ گفتم تو و مهران برین باهم هر صحبتی دارین بکنین و شرط و شروط هاتونو به هم بگین تا انشالله بعد از ازدواج مشکلی براتون پیش نیاد .

    پوزخندی زدم بعد از ازدواج چه دل خوشی دارن اینا با اشاره مامانم بلند شدم و به حیاط رفتم مهرانم دنبالم اومد رفتیم توی آلاچیق نشستیم . بی هیچ حرفی به رو به رو خیره شده بودم که مهران سکوت رو شکست : نمیخوای چیزی بگی ؟

    _ چی بگم

    _ از عقایدت از علایقت ... بالاخره باید علایق همسر آیندمو بدونم دیگه

    با حرص گفتم : پس برید یه جای دیگه دنبال این همسر آیندتون بگردین ، قبلا هم گفته بودم که علاقه ای به شما ندارم و شما هم هر حسی که دارینو فراموشش کنین

    یه دفعه مچ دستمو محکم گرفت

    _ مچ دستمو ول کنید شما حق ندارین...

    _ فاخته جان منو عصبی نکن باشه

    همچنان دستمو فشار میداد دیگه داشت اشکم در میومد ادامه داد

    _ ولت کنم ؟؟فراموشت کنم که بری زن اون پسره عوضی بشی ؟ کورخوندی فاخته خانوم تو یا مال من میشی یا هیچ کس
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش77
    به قلم: فاخته

    مچ دستمو به زور از توی دستش دراوردم و گفتم : شما نمیتونی منو مجبور به کاری کنی که دوست ندارم الانم همه چی به جوابی که من میگم بستگی داره همین الان به همه میگم که جوابم چیه

    دندوشاشو روی هم سایید و عصبی گفت : اگه میخوای اون پسره سالم بمونه و جونش برات مهمه همچین کاری نمیکنی

    برگشتم سمتش و با تعجب گفتم : چی ؟

    _ همون که شنیدی یا امشب میری رو به همه میگی که جوابت بله هستو منو دوست داری یا با اون پسره اسمش چی بود ؟؟؟آها امیرمسعود برای همیشه خداحافظی کن

    حالم خیلی خراب بود خدایا چیکار باید بکنم !!!

    باهم دیگه وارد سالن شدیم که تا لاله خانوم مارو دید کل کشید و با خنده گفت : خب عروس گلم جوابت چیه ؟ دهنمونو شیرین کنین

    تا اومدم جواب بدم مهران گفت : جوابش بله هست چون فاخته جان خجالتیه گفت من جوابو به همه بگم

    هم حرصم گرفته بود هم گریه ... هیچ راهی برام نمونده بود

    مامانم گفت : نمیتونه هم نه بگه پسر به این گلی و مهم تر از همه اینه که همدیگه رو دوست دارن

    توی دلم نالیدم ندارم مامان من دوسش ندارم من دیشب رفته بودم دیدن امیرمسعود نه مهران ...آخ امیرمسعود رفتم سر جام نشستم لاله خانوم بلند شد اومد کنارم یه انگشتر از توی جعبه مخملی دراورد و دستم کرد و صورتم رو بوسید و گفت :مبارکت باشه عروس گلم

    دیگه طاقت جمعو نداشتم غزاله رو نگاه کردم با تعجب به من نگاه میکرد فرهاد و متینم تقریبا وضعیت غزاله رو داشتن اما چون از ماجرای منو امیرمسعود خبر نداشتن کم کم براشون عادی شد اما من چی با قلبم چیکار کنم دلم میخواست هران بلند شم و از ته دل فریاد بزنم من نمیخوام ازدواج کنم من امیرمسعود رو دوست دارم اما یه لحظه فکر کردن به اینکه بلایی بخواد سر امیرمسعود بیاد یا اینکه نباشه مانعم میشد مهمونا رفتن غزاله که متوجه حال بد من شده بود گفت شب کنارم میمونه رفتیم اتاقم.

    روی تخت نشستم غزاله هم کنارم نشست بی هیچ حرفی داشتم با ریشه های شالم بازی میکردم و سعی میکردم اشکام سرازیر نشه

    غزاله : نمیخوای بگی چی شد ؟

    نمیتونستم حرف بزنم اگه چیزی میگفتم اشکام جاری میشد

    _ فاخته با تو ام ...

    همچنان سکوت کردم که شونه هامو محکم گرفت و منو برگردوند سمت خودش و گفت : منو نگاه کن ... مگه باتو حرف نمیزنم ...

    _ چی میخوای بشنوی غزاله ؟؟چی بگم وقتی خودمم اصلا باورم نمیشه چه بلایی داره سرم میاد

    _ تو حیاط چه اتفاقی افتاد ؟ اون مهران چی بهت گفت که نظرتو عوض کردی و عاشق و دلباختش شدی
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش78
    به قلم : فاخته

    دیگه نمیتونستم طاقت بیارم اگه حرف نمیزدم خفه میشدم

    _غزاله من مهرانو دوست ندارم ، اگه به من بود اصلا تن به این ازدواج کوفتی نمیدادم اما ...

    _اما چی ؟

    _ اون تهدیدم کرد غزاله گفت اگه نه بگم امیرمسعود رو میکشه

    _ فاخته دیوونه تو هم باور کردی ؟ اخه اون مرتیکه چه کاری ازش برمیاد ؟

    _ اون خیلی جدی حرف میزد من نمیتونم حتی یه لحظه فکر کنم امیرمسعود بلایی سرش بیاد

    منو تو آغوشش گرفتو گفت : پس اگه طاقت نبودش تو این دنیارو نداری میتونی نبودش کنار خودتو تحمل کنی ؟

    با گریه گفتم

    _ نه نمیتونم !!! اما تو میگی چیکار کنم الان من نامزد مهران به حساب میام

    صدای هق هقم بلند شد و رو به غزاله گفتم : تازه دیشب امیرمسعود بهم گفت دوستم داره حالا امشب ...

    غزاله هم پا به پام گریه کردو وقتی به خودمون اومدیم ساعت سه نصف شب بود دیگه اشکامونم ته کشیده بود گرفتیم خوابیدیم صبح با تکونای دستی رو شونم از خواب بیدار شدم مامانم بود

    چشمامو به سختی باز کردم هنوز خوابم میومد گفتم : چی شده مامان خوابم میاد بذار بخوابم

    _پاشو مهران اومده دنبالت

    با اخم پرسیدم : برای چی اومده ؟ چیکار داره ؟

    _اولا این چه طرز حرف زدنه دوما اون دیگه ناسلامتی نامزدته

    اه نامزدم بخوره توسرم غزاله رو بیدار کردم که همونطور که چشماش بسته بود گفت : هان ؟ چته ؟

    _ پاشو آماده شو بریم

    _کجا ؟

    _آزمایشگاه

    _ که چی بشه

    یکی زدم پس کلش که سیخ سر جاش نشست و گفت : چته روانی چرا اول صبحی میزنی

    _ مهران اومده

    _چی چی اورده

    _ زهرمار

    _بی تربیت لیاقت نداری
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش79
    به قلم: فاخته
    با نگرانی گفتم : غزاله اومده بریم آزمایش خون چرا همه چی اینقدر زود میگذره

    غزاله با همون حالت خواب آلود گفت : آره اینقدر زود میگذره دوروز دیگه از خواب پا میشی میبینی زن مهرانی

    با یاداوری این موضوع آهی کشیدم و گفتم : باهام میای ؟

    چشماشو باز کردو گفت : جهنم و ضرر یه فاخته بیشتر نداریم که میام باهات

    با غزاله حاضر و اماده از پله ها پایین رفتیم مهران داشت با فرهاد صحبت میکرد منو که دید بلند شد و با لبخند گفت : سلام خانومی صبح بخیر

    _سلام

    _ بریم ؟

    _ اره بریم

    سوار ماشین شدیم و رسیدیم ازمایشگاه بعد از یکم معطل شدن نوبتمون شد.گفتن هفته دیگه برا گرفتن جواب باید بریم بعد از اینکه از ازمایشگاه بیرون اومدیم مهران گفت : خب کجا بریم خانوما

    با سردترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم : بریم خونه

    سوار ماشین شدیم یکم که رفتیم دیدم مسیری که داره میره یه سمت دیگه هست، پرسیدم : کجا داریم میریم ؟

    لبخندی زد و گفت : صبر کن میفهمی

    نیم ساعت بعد جلوی یه کافی شاپ شیک و خوشگل نگه داشت و گفت : بریم تو

    دنبالش راه افتادیم که غزاله در گوشم گفت : این مهرانم آدم بدی نیستا

    بد نگاش کردم که خودش فهمید چی گفته و ساکت شد سر یه میز نشستیم یه اقایی اومد سفارش بگیره غزاله یه نسکافه با کیک شکلاتی سفارش داد مهرانم آب پرتقال و کیک فقط من مونده بودم رو به گارسون گفتم : قهوه تلخ

    مهران گفت : قهوه تلخ ؟ اول صبحی میخوای بخوری ؟؟ حداقل یه چیز شیرین بخور الان ازمایش دادی

    از وقتی تو وارد زندگیم شدی همیشه کامم تلخه و میمونه ...

    _ همون قهوه خوبه

    _دختره لجباز
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش80
    به قلم: فاخته

    بدون توجه به من رو به گارسون گفت : برای ایشون معجون تقویتی بیارین با کیک ...

    دیگه مهلت حرف زدن به من نداد ، هممون تو سکوت داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم که مهران گفت : غزاله خانوم زنگ بزنین آقا متین هم بیاد تا باهم بریم گردش

    غزاله گفت : اون الان شرکته

    مهران گفت : بابا یه روز کارو بارو تعطیل کنه چقدر کار میکنه الان بهش زنگ میزنم

    _ نه خب اخه فکر کنم سرش شلوغ باشه نتونه بیاد

    _ حالا من بهش زنگ میزنم ...

    شماره متینو گرفت

    _ الو سلام متین جان

    _

    بعد از چند دقیقه حرف زدن موبایلو قطع کرد و گفت : خب اینم حله گفت تا نیم ساعت دیگه خووشو میرسونه

    گارسون سفارش هارو اورد اصلا اشتها نداشتم مخصوصا اون معجون سفارشی مهران که ازش متنفر بودم ، کاش امیرمسعود بود حداقل میتونست ذهنمو بخونه چی دوست دارم بخورم ... با یاد اوری امیرمسعود قلبم فشرده شد اگه این ماجرا رو بفهمه ...

    مهران : چرا نمیخوری فاخته ؟

    _ سیر شدم دیگه نمیتونم بخورم

    _تو که هنوز چیزی نخوردی !!!...

    اوف سوتی از این ضایع تر ناچار یه ذره از کیکم با یه قلوپ از معجون رو خوردم که همون موقع متین زنگ زد و گفت که دم در کافی شاپه مهران حساب کرد و رفتیم بیرون . بعد از سلام و احوال پرسی متین گفت : خب برو بچ کجا بریم ؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا