[HIDE-THANKS]_ من بهتر از توام. تو با وجود اینکه شوهر داشتی، با یکی دیگه هم بودی. اینو یادم نرفته مونا خانم. بعدشم من کاری نکردم. دلیل اینکه فهمیدم و چیزی نگفتم، فقط و فقط به خاطر عمه فاطمه بود. وگرنه من و چه به پنهون کاری؟ معلوم نیست چقدر جانماز آب کشیدین که دیگه رفتین اونور آب. شما بوی پول به مشامتون خورده. وگرنه دیروز کجا بودین؟ عمه انقدر حالش بد بود. هیچکس کنارش نبود. پس اینارو به خودت بگو، نه من. من فقط گفتم زیر بار زور نمیرم. به شما هم مربوط نمیشه کجا بودم و چیکار میکردم. شما که همیشه چشمتون به جیب پدربزرگ بوده، تا قرون قرون براتون خرج کنه. حالا که رفته، ترسیدین تنها بمونین؟ آخه شما فقط پدربزرگو دارین. راستی پدرت کجاست؟ نمیبینمش.
پوزخندی زدم. مونا و مینا چنان عصبانی شده بودن که رنگشون به جای قرمز و سفید، سیاه شد. پدرشون قاتل بود برای همین چندین سال پیش اعدام شد. با عصبانیت رفتن.
دریا_ آجی زبونت خیلی دراز تر شده. چی خوردی؟
خندیدم. ولی انگار جدی گفته بود. نگاهم به غزل و نگار و نفس افتاد. چقدر دیروز دنبالشون گشتم؛ نبودن.
رفتم جلو و از پشت دست گذاشتم رو چشم غزل.
نگار و نفس برگشتن و با بهت نگاهم کردن و زیر لب اسممو تکرار کردن.
غزل سریع دستمو کنار زد و برگشت. زل زد تو چشمام.
غزل_ ساحل خودتی؟
_ پس کی میخوای باشه؟
پرید بغلم.
غزل_ وای دختر. چقدر دلم برات تنگ شده بود.
نفس دستشو برد بالا و چنان زد تو سرم، برق از کلم پرید. از وقتی یادمه، با زدن ابراز علاقه میکرد. این یعنی دلم برات تنگ شده بود.
نگار به بازوم زد.
به فکر فرو رفت و چند بار زد.
_ چته دیوونه؟ دستم شکست.
نگار_ باشگاه میری؟ بابا چرا اینقدر ماهیچه ای شدی؟ سفت و محکم شدی.
رفت عقب و هیکلمو برانداز کرد.
نفس_ آره. مثل ورزشکارا شدی.
_ خب ورزشکارم.
غزل_ چی؟
_ فوتبال.
چشماشون گرد شد.
دریا_ نمیخواین بشینیم؟ پام درد گرفت.
رو تاب بزرگ نشستیم و دریا رو مجبور کردیم هلمون بده. خخخخ.
نفس_ خب برنامت چیه؟ میمونی همینجا؟
سریع جواب دادم.
_ نه. نه.
دریا_ چی نه نه؟ کجا میخوای بری؟
_ هرجا دو سال پیش بودم. پیش خواهرام، دنبال آرزوهام، تنها، باشگاه.
نگار_ یعنی نمیمونی؟
چیزی نگفتم.
دریا زد زیر گریه و دیگه هل نداد.
پاهامونو کشیدیم رو زمین و وایسادیم.
_ دریا چته؟
دریا_ مگه نمیخوای بری؟ برو دیگه. همین الآن برو.
لبخندی زدم. این از صدتا نرو تو رو خدا، بدتر بود.
_ ببین آبجی. من تو این دو سال خودمو پیدا کردم. برمیگردم. قول میدم یه روزی برگردم. اما اون روز، امروز نیست. من هنوز به بابا ثابت نکردم میتونم. یه روز، با موفقیتم برمیگردم و پیشتون میمونم. خواهرامم با خودم میارم.
به فکر فرو رفتم. ادامه دادم.
_ شاید موقعیتی پیش اومد که با عشقم اومدم. هیچ چیز معلوم نیست.
نفس_ عشقت؟ خاک بر سرت.
خندیدم و چیزی نگفتم. دریا آروم شده بود. خودمم میخواستم یه روز برگردم. اما وقتی که موفق بشم و بتونم به طور کامل بابا رو ببخشم. با غزل و نگار و نفس کلی حرف زدیم. دختر عموهام بودن. نگار و نفس، خواهر بودن. خیلی با هم جیک تو جیک بودیم و همین موضوع، همیشه باعث حسادت مینا و مونا میشد.
اون روز رو، کلا با دختر عموهام بودم و شب هم رفتیم سرخاک پدربزرگ. خیلی گریه کردیم. شامم رو خوردم و بلند و ریلکس گفتم:
_ من فردا میرم.
اخمای همه رفت تو هم.
مامان_ کجا؟
_ میرم جایی که این دو سال بودم. ولی اگر بهم اجازه بدین، گاهی اوقات بهتون سر میزنم.
پدرم سری تکون داد.
بابا_ بزرگ شدی. میتونی واسه خودت تصمیم بگیری. فقط فردا رو تا عصر بمون.
_ چرا؟
بابا_ وکیل پدربزرگ میاد. میخوان ارث پخش کنن.
_ بابا من نیاز...
بابا_ میدونم. ولی باید باشی.
بلند شدم و با شب به خیری به سمت اتاقم رفتم. نگاهی به گوشیم انداختم. وای خاک بر سرم. اصلا دو روزه به کل بچه هارو فراموش کردم.
یه عالمه میس کال داشتم. به مارال زنگ زدم. انگار رو گوشی خوابیده بود. سریع جواب داد.
مارال_ ساحل گور به گور شده، دستم بهت نرسه که گورتو میکنم! گوریل انگوری.
_ چه واج آرایی باحالی!
مارال_ زهر مار. میبینم حالت از منم بهتره. چرا نمیای؟
_ میام. فردا عصر میام.
مارال_ راستی من و ترانه امروز یه سری رفتیم باشگاهت.
با یادآوری باشگاه، زدم تو سر خودم. به کل یادم رفته بود.
مارال_ نگران نباش. غیبتت موجه شد. فقط یادت باشه فردا حرکت میکنید.
_ کجا؟
مارال_ مثل اینکه برای مسابقات باید برید تبریز. نه؟
_ آره ولی به این زودی؟
مارال_ نمیدونم. فقط بگم فردا زود بیا. ما چمدونتو میبندیم.
_ ممنون. به بچه ها سلام برسون.
مارال_ سلامت باشی. خداحافظ.
_ خداحافظ.
چقدر خسته بودم. این مسابقات هم شده قوز بالا قوز. ای خدا.[/SPOILER][/HIDE-THANKS]
پوزخندی زدم. مونا و مینا چنان عصبانی شده بودن که رنگشون به جای قرمز و سفید، سیاه شد. پدرشون قاتل بود برای همین چندین سال پیش اعدام شد. با عصبانیت رفتن.
دریا_ آجی زبونت خیلی دراز تر شده. چی خوردی؟
خندیدم. ولی انگار جدی گفته بود. نگاهم به غزل و نگار و نفس افتاد. چقدر دیروز دنبالشون گشتم؛ نبودن.
رفتم جلو و از پشت دست گذاشتم رو چشم غزل.
نگار و نفس برگشتن و با بهت نگاهم کردن و زیر لب اسممو تکرار کردن.
غزل سریع دستمو کنار زد و برگشت. زل زد تو چشمام.
غزل_ ساحل خودتی؟
_ پس کی میخوای باشه؟
پرید بغلم.
غزل_ وای دختر. چقدر دلم برات تنگ شده بود.
نفس دستشو برد بالا و چنان زد تو سرم، برق از کلم پرید. از وقتی یادمه، با زدن ابراز علاقه میکرد. این یعنی دلم برات تنگ شده بود.
نگار به بازوم زد.
به فکر فرو رفت و چند بار زد.
_ چته دیوونه؟ دستم شکست.
نگار_ باشگاه میری؟ بابا چرا اینقدر ماهیچه ای شدی؟ سفت و محکم شدی.
رفت عقب و هیکلمو برانداز کرد.
نفس_ آره. مثل ورزشکارا شدی.
_ خب ورزشکارم.
غزل_ چی؟
_ فوتبال.
چشماشون گرد شد.
دریا_ نمیخواین بشینیم؟ پام درد گرفت.
رو تاب بزرگ نشستیم و دریا رو مجبور کردیم هلمون بده. خخخخ.
نفس_ خب برنامت چیه؟ میمونی همینجا؟
سریع جواب دادم.
_ نه. نه.
دریا_ چی نه نه؟ کجا میخوای بری؟
_ هرجا دو سال پیش بودم. پیش خواهرام، دنبال آرزوهام، تنها، باشگاه.
نگار_ یعنی نمیمونی؟
چیزی نگفتم.
دریا زد زیر گریه و دیگه هل نداد.
پاهامونو کشیدیم رو زمین و وایسادیم.
_ دریا چته؟
دریا_ مگه نمیخوای بری؟ برو دیگه. همین الآن برو.
لبخندی زدم. این از صدتا نرو تو رو خدا، بدتر بود.
_ ببین آبجی. من تو این دو سال خودمو پیدا کردم. برمیگردم. قول میدم یه روزی برگردم. اما اون روز، امروز نیست. من هنوز به بابا ثابت نکردم میتونم. یه روز، با موفقیتم برمیگردم و پیشتون میمونم. خواهرامم با خودم میارم.
به فکر فرو رفتم. ادامه دادم.
_ شاید موقعیتی پیش اومد که با عشقم اومدم. هیچ چیز معلوم نیست.
نفس_ عشقت؟ خاک بر سرت.
خندیدم و چیزی نگفتم. دریا آروم شده بود. خودمم میخواستم یه روز برگردم. اما وقتی که موفق بشم و بتونم به طور کامل بابا رو ببخشم. با غزل و نگار و نفس کلی حرف زدیم. دختر عموهام بودن. نگار و نفس، خواهر بودن. خیلی با هم جیک تو جیک بودیم و همین موضوع، همیشه باعث حسادت مینا و مونا میشد.
اون روز رو، کلا با دختر عموهام بودم و شب هم رفتیم سرخاک پدربزرگ. خیلی گریه کردیم. شامم رو خوردم و بلند و ریلکس گفتم:
_ من فردا میرم.
اخمای همه رفت تو هم.
مامان_ کجا؟
_ میرم جایی که این دو سال بودم. ولی اگر بهم اجازه بدین، گاهی اوقات بهتون سر میزنم.
پدرم سری تکون داد.
بابا_ بزرگ شدی. میتونی واسه خودت تصمیم بگیری. فقط فردا رو تا عصر بمون.
_ چرا؟
بابا_ وکیل پدربزرگ میاد. میخوان ارث پخش کنن.
_ بابا من نیاز...
بابا_ میدونم. ولی باید باشی.
بلند شدم و با شب به خیری به سمت اتاقم رفتم. نگاهی به گوشیم انداختم. وای خاک بر سرم. اصلا دو روزه به کل بچه هارو فراموش کردم.
یه عالمه میس کال داشتم. به مارال زنگ زدم. انگار رو گوشی خوابیده بود. سریع جواب داد.
مارال_ ساحل گور به گور شده، دستم بهت نرسه که گورتو میکنم! گوریل انگوری.
_ چه واج آرایی باحالی!
مارال_ زهر مار. میبینم حالت از منم بهتره. چرا نمیای؟
_ میام. فردا عصر میام.
مارال_ راستی من و ترانه امروز یه سری رفتیم باشگاهت.
با یادآوری باشگاه، زدم تو سر خودم. به کل یادم رفته بود.
مارال_ نگران نباش. غیبتت موجه شد. فقط یادت باشه فردا حرکت میکنید.
_ کجا؟
مارال_ مثل اینکه برای مسابقات باید برید تبریز. نه؟
_ آره ولی به این زودی؟
مارال_ نمیدونم. فقط بگم فردا زود بیا. ما چمدونتو میبندیم.
_ ممنون. به بچه ها سلام برسون.
مارال_ سلامت باشی. خداحافظ.
_ خداحافظ.
چقدر خسته بودم. این مسابقات هم شده قوز بالا قوز. ای خدا.[/SPOILER][/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: