کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS]_ من بهتر از توام. تو با وجود اینکه شوهر داشتی، با یکی دیگه هم بودی. اینو یادم نرفته مونا خانم. بعدشم من کاری نکردم. دلیل اینکه فهمیدم و چیزی نگفتم، فقط و فقط به خاطر عمه فاطمه بود. وگرنه من و چه به پنهون کاری؟ معلوم نیست چقدر جانماز آب کشیدین که دیگه رفتین اونور آب. شما بوی پول به مشامتون خورده. وگرنه دیروز کجا بودین؟ عمه انقدر حالش بد بود. هیچکس کنارش نبود. پس اینارو به خودت بگو، نه من. من فقط گفتم زیر بار زور نمیرم. به شما هم مربوط نمیشه کجا بودم و چیکار میکردم. شما که همیشه چشمتون به جیب پدربزرگ بوده، تا قرون قرون براتون خرج کنه. حالا که رفته، ترسیدین تنها بمونین؟ آخه شما فقط پدربزرگو دارین. راستی پدرت کجاست؟ نمیبینمش.
پوزخندی زدم. مونا و مینا چنان عصبانی شده بودن که رنگشون به جای قرمز و سفید، سیاه شد. پدرشون قاتل بود برای همین چندین سال پیش اعدام شد. با عصبانیت رفتن.
دریا_ آجی زبونت خیلی دراز تر شده. چی خوردی؟
خندیدم. ولی انگار جدی گفته بود. نگاهم به غزل و نگار و نفس افتاد. چقدر دیروز دنبالشون گشتم؛ نبودن.
رفتم جلو و از پشت دست گذاشتم رو چشم غزل.
نگار و نفس برگشتن و با بهت نگاهم کردن و زیر لب اسممو تکرار کردن.
غزل سریع دستمو کنار زد و برگشت. زل زد تو چشمام.
غزل_ ساحل خودتی؟
_ پس کی میخوای باشه؟
پرید بغلم.
غزل_ وای دختر. چقدر دلم برات تنگ شده بود.
نفس دستشو برد بالا و چنان زد تو سرم، برق از کلم پرید. از وقتی یادمه، با زدن ابراز علاقه میکرد. این یعنی دلم برات تنگ شده بود.
نگار به بازوم زد.
به فکر فرو رفت و چند بار زد.
_ چته دیوونه؟ دستم شکست.
نگار_ باشگاه میری؟ بابا چرا اینقدر ماهیچه ای شدی؟ سفت و محکم شدی.
رفت عقب و هیکلمو برانداز کرد.
نفس_ آره. مثل ورزشکارا شدی.
_ خب ورزشکارم.
غزل_ چی؟
_ فوتبال.
چشماشون گرد شد.
دریا_ نمیخواین بشینیم؟ پام درد گرفت.
رو تاب بزرگ نشستیم و دریا رو مجبور کردیم هلمون بده. خخخخ.
نفس_ خب برنامت چیه؟ میمونی همینجا؟
سریع جواب دادم.
_ نه. نه.
دریا_ چی نه نه؟ کجا میخوای بری؟
_ هرجا دو سال پیش بودم. پیش خواهرام، دنبال آرزوهام، تنها، باشگاه.
نگار_ یعنی نمیمونی؟
چیزی نگفتم.
دریا زد زیر گریه و دیگه هل نداد.
پاهامونو کشیدیم رو زمین و وایسادیم.
_ دریا چته؟
دریا_ مگه نمیخوای بری؟ برو دیگه. همین الآن برو.
لبخندی زدم. این از صدتا نرو تو رو خدا، بدتر بود.
_ ببین آبجی. من تو این دو سال خودمو پیدا کردم. برمیگردم. قول میدم یه روزی برگردم. اما اون روز، امروز نیست. من هنوز به بابا ثابت نکردم میتونم. یه روز، با موفقیتم برمیگردم و پیشتون میمونم. خواهرامم با خودم میارم.
به فکر فرو رفتم. ادامه دادم.
_ شاید موقعیتی پیش اومد که با عشقم اومدم. هیچ چیز معلوم نیست.
نفس_ عشقت؟ خاک بر سرت.
خندیدم و چیزی نگفتم. دریا آروم شده بود. خودمم میخواستم یه روز برگردم. اما وقتی که موفق بشم و بتونم به طور کامل بابا رو ببخشم. با غزل و نگار و نفس کلی حرف زدیم. دختر عموهام بودن. نگار و نفس، خواهر بودن. خیلی با هم جیک تو جیک بودیم و همین موضوع، همیشه باعث حسادت مینا و مونا میشد.
اون روز رو، کلا با دختر عموهام بودم و شب هم رفتیم سرخاک پدربزرگ. خیلی گریه کردیم. شامم رو خوردم و بلند و ریلکس گفتم:
_ من فردا میرم.
اخمای همه رفت تو هم.
مامان_ کجا؟
_ میرم جایی که این دو سال بودم. ولی اگر بهم اجازه بدین، گاهی اوقات بهتون سر میزنم.
پدرم سری تکون داد.
بابا_ بزرگ شدی‌. میتونی واسه خودت تصمیم بگیری. فقط فردا رو تا عصر بمون.
_ چرا؟
بابا_ وکیل پدربزرگ میاد. میخوان ارث پخش کنن.
_ بابا من نیاز...
بابا_ میدونم. ولی باید باشی.
بلند شدم و با شب به خیری به سمت اتاقم رفتم. نگاهی به گوشیم انداختم. وای خاک بر سرم. اصلا دو روزه به کل بچه هارو فراموش کردم.
یه عالمه میس کال داشتم. به مارال زنگ زدم. انگار رو گوشی خوابیده بود. سریع جواب داد.
مارال_ ساحل گور به گور شده، دستم بهت نرسه که گورتو میکنم! گوریل انگوری.
_ چه واج آرایی باحالی!
مارال_ زهر مار. میبینم حالت از منم بهتره. چرا نمیای؟
_ میام. فردا عصر میام.
مارال_ راستی من و ترانه امروز یه سری رفتیم باشگاهت.
با یادآوری باشگاه، زدم تو سر خودم. به کل یادم رفته بود.
مارال_ نگران نباش. غیبتت موجه شد. فقط یادت باشه فردا حرکت میکنید.
_ کجا؟
مارال_ مثل اینکه برای مسابقات باید برید تبریز. نه؟
_ آره‌ ولی به این زودی؟
مارال_ نمیدونم. فقط بگم فردا زود بیا. ما چمدونتو میبندیم.
_ ممنون. به بچه ها سلام برسون.
مارال_ سلامت باشی. خداحافظ.
_ خداحافظ.
چقدر خسته بودم. این مسابقات هم شده قوز بالا قوز. ای خدا.
[/SPOILER][/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]دلم آرامش میخواست. آرامشی مثل... مثل بودن آروین. مثل آرامش بعد از نماز اول وقت.
    دلم، نماز میخواست. بعد از مدت ها، دلم خدا رو خواست.
    سریع وضو گرفتم و وایسادم برای نماز.
    خدایا. رو سیاهم. شرمندم. میدونم تو پرونده اعمال من پر از گناهه ولی ببخش. ببخش و کمکم کن. خدایا دستمو ول نکنیا. گم میشم. میفتم پایین. درسته حجاب ندارم، نماز نمیخونم، با نامحرم دست میدم، ولی دلم همیشه با توهه.
    خداجون نوکرتم.
    نمازمو که خوندم، یکمم گریه کردم.
    از همه چیز گله کردم. از خانوادم، از دوستام، از آروین.
    مثل بچه ای که واسه باباش ناز میاد و چغلی همه رو میکنه.
    خدایا بهم صبر بده.
    نفهمیدم چقدر گریه کردم تا خوابم برد.
    صبح با سر و صدای دریا از خواب پریم.
    _ دریا چی شده؟ چرا داد میزنی؟ خونه رو گذاشتی رو سرت.
    دریا_ دانشگام دیر شده، جورابم نیست. مامااااااان.
    تاسف وار سر تکون دادم. خواب از سرم پریده بود. رفتم بیرون. صبحانمو خوردم و یکم تلوزیون نگاه کردم.
    به مادرم کمک کردم تا نهار بپزه. عاشق فسنجونای مامانم بودم.
    همونجور که داشتم برنج درست میکردم، اخبار ورزشی شروع شد. یه چیزی مثل آبی پوشان شنیدم. مثل فشنگ پریدم بیرون.
    آبی پوشان در مصاف با... با نتیجه چهار بر یک پیروز شدند و به مرحله بعد صعود کرد. پریدم بالا. جانمی جان. خدایا شکرت. با خوشحالی غذارو حاضر کردم. چطور یادم رفت بازی استقلالو ببینم.
    وجدان_ تو آخرین باری که بازی استقلالو دیدی یادت میاد؟
    نه. واقعا یادم نمیومد. نهارو با میـ*ـل خوردم و با کمک دریا ظرفارو شستیم.
    بابا_ برید حاضر شید.
    همه بی حرف به سمت اتاقاشون رفتن.
    یه مانتو بلند مشکی با شال و شلوار مشکی پوشیدم و بیرون اومدم. با هم به سمت ساختمان مرکزی پدربزرگ راه افتادیم. همه جمع بودن. اینطور که شنیده بودم، بهزاد، ارمنستان طب ایرانی اسلامی میخونه. ماشالله.
    وکیل پدربزرگ اومد و بعد از یه عالمه مقدمه چینی، وصیت نامه رو خوند. باور کن پدرش در اومده تا تقسیم کنه. خیلی زمین و خونه داشت.
    به سه تا عمو هام و عمم یه دانگ از خونه. ولی پدرم چون پسر اولی بود، دو دانگ خونه رسید. البته جدا از اون یه عالمه زمین و زار دیگه تو جای جای کشور به هر کسی رسید. شروع کرد و اسم دخترعموها و پسرعموهام رو خوند. به هرکدوم، یه واحد آپارتمان و یه عالمه زمین دیگه داد.
    چیزی که باعث تعجبم شد، این بود که اسم من اصلا داخل وصیت نامه ننوشته بود. یعنی چی؟
    همه یه جور خاصی نگاهم میکردن. حتی به دخترِ پسر عموم هم ارث رسیده بود. من بزرگترین نوه دختری بودم.
    من نیازی به مال و اموال نداشتم ولی چرا پدربزرگ منو فراموش کرد؟
    بعد از اون جلسه لعنتی، از خونه زدم بیرون که یه نفر صدام زد.
    برگشتم. عه. این که وکیل پدربزرگه.
    _ بفرمایید.
    وکیل_ میتونم باهاتون حرف بزنم؟
    _ درمورد؟
    وکیل_ عرض میکنم.
    سری تکان دادم و رفتیم با پشت باغ که اصلا رفت و آمد نداشت.
    نگاهی بهش کردم. یه پاکت بهم داد.
    _ این چیه؟
    وکیل_ پدربزرگتون قبل از مرگش، واسه شما نوشته.
    نامه رو با دستای لرزون ازش گرفتم.
    وکیل_ پدربزرگتون وصیت کردن شما رو پیدا کنم و یه ویلا شمال، که هیچکس ازش خبر نداره رو، به نامتون بزنم. ایشون دلشون نخواست کسی این موضوعو بدونه چون اون خونه خیلی بزرگ و گرون قیمته.
    باورم نمیشد.
    _ حالا من باید چیکار کنم؟
    وکیل_ اون ویلا برای شماست. طی یه مدت کوتاه به نامتون میزنم. فقط کسی بو نبره.
    سری تکون دادم و بعد از خداحافظی، رفت.
    با چشمای اشکی نامه رو باز کردم.
    (ساحل جان سلام.
    اگر بدونی این روزا، چقدر دلم برات تنگ شده، هیچوقت نیرفتی. باباجان از من دلگیر نباش. من فقط وصیت پدرمو اجرا میکردم. میدونستم تو روم وایمیستی و زیر بار زور نمیری. من موقع عصبانیت اون حرفو زدم و وقتی به خودم اومدم، دیدم واقعا رفتی. بدتر از اون، پدرت با سکوتش منو شرمنده تر کرد. بابا جان با آقای پناهی حرف زدم. یه ویلا تو شمال دارم که هیچکی ازش خبر نداره. اونجا مال توهه. منو ببخش. نمیدونم وقتی داری این نامه رو میخونی، من کجام. فقط میدونم دوستت دارم و ازت میخوام منو حلال کنی.)
    اشکامو پاک کردم. پدربزرگ ای کاش بود. دلم برات یه ذره شده. تو باید منو ببخشی.
    از خانوادم خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم.
    به سوی دفتر آقای پناهی روندم...
    [/SPOILER][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]کلیدو تو دستم چرخوندم. ای کاش چند روزی تعطیلی بود، با دخترا میرفتیم. لبخندی زدم.[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    ماشینو روشن کردم و به سمت خونه روندم. ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و با آسانسور رفتم طبقه چهارم.
    زنگ درو فشردم. در سریع باز شد و یکی بغلم کرد. ترانه ی اوسگل بود.
    ترانه_ کجا بودی اینهمه وقت؟
    _ اینهمه وقت کجا بود؟ خوبه سه روز نبودما.
    اومدم تو و درو بستم. با دخترا سلام و احوالپرسی کردم.
    _ پانی تو کار و زندگی نداری؟
    پانیذ_ بردیا خسته بود، خوابید. منم که بیکار بودم خواب نرفتم اومدن پایین.
    حالا خوابیده؟ مگه مرغه؟
    رفتم تو اتاقم. لباسامو خیلی قشنگ آماده کرده بودن.
    الناز_ چقدر دیر کردی؟ ساعت نه شبه.
    _ آره. رفتم دفتر وکیل بابام.
    مارال_ چرا؟
    _ بین خودمون بمونه. ولی پدربزرگم یه ویلا تو شمال بهم داده.
    پانیذ_ دمش گرم. آتیش کن بریم.
    _ چیچیو آتیش کن بریم؟ مثل اینکه یادت رفته شوهر داری. با شوهرت آتیش کنین برین. دیوونه.
    پانیذ_ خب حالا. ولی چه کیفی میده ها.
    _ آره. خیلی هم میخوام ببینم.
    نباید میگفتم؟
    _ بچه ها ولی هیچکس نفهمه ها. حتی پدر من هم خبر نداره.
    الناز_ باشه بابا. خیالت راحت.
    سری تکان دادم.
    مارال_ دخترا پاشید بریم بیرون شام بخوریم مهمون من.
    _ دست و دل باز شدی.
    پشت چشمی نازک کرد. پانیذ رفت بالا بقیه هم پریدن تو اتاقاشون تا حاضر بشن ولی من همونجا موندم. لباسام خوب بودن.
    لبخند تلخی از آینه به لباسای مشکیم زدم.
    دخترا سریع اومدم. سوار ماشین شدیم. یه رستوران لاکچری نگه داشت. پیاده شدیم.
    همه کوبیده سفارش دادیم. انقدر در حین شام مسخره بازی در آوردیم که نزدیک بود از اونجا بیرونمون کنن. همه مثل فیلم سینمایی زل زده بودن به ما.
    _ بسه دخترا. آروم. همه دارن بهمون نگاه میکنن.
    بلند شدیم. مارال حساب کرد و برگشتیم. خدارو شکر خیلی خوش گذشت.
    ساعت دوازده بود که همه خوابیدیم.
    صبح ساعت هفت با سر و صدای مارال بیدار شدم.
    مارال_ بلند شو ببینم. الآن از پرواز جا میمونی.
    آخ جون. پس با هواپیماست. چه بهتر.
    الناز_ پانیذ سفارش کرد تیپ خانمانه میزنی و به این آروین محل نمیدیا.
    _ باشه بابا.
    یه تیپ سر تا پا مشکی خانمانه زدم. دخترا منو تا فرودگاه رسوندن.
    _ ای کاش این بار هم میومدین.
    ترانه_ چیچیو این بارم میومدین؟ رئیسمون گفته مرخصی بی مرخصی.
    خداحافظی کردم و به سمت دختر پسرای باشگاه رفتم.
    آسو_ وای ساحل چرا این شکلی شدی؟
    چه شکلی شدم؟
    سپهر اومد جلو.
    سپهر_ بهت تسلیت میگم.
    یکهو یادم افتاد. سرمو انداختم پایین و تشکر کردم.
    آروین به سمتم اومد.
    آروین_ ساحل تسلیت میگم.
    _ ممنون.
    از سردی کلامم، متعجب شد ولی چیزی نگفت و همونجور کنارم موند. پروازمونو اعلام کردن. ماهم سریع سوار شدیم.
    این بار هم آروین کنارم بود.
    چیزی نمیگفتم. اونم چیزی نمیگفت. ولی سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم.
    آروین_ ساحل.
    نگاهش کردم.
    آروین_ چیزی شده؟ چرا اینجوری میکنی؟
    _ چجوری میکنم؟
    آروین پوفی کرد و چیزی نگفت. تا رسیدن به تبریز، سرمو به پشت تکیه دادم و چشمامو بستم ولی خواب نمیرفتم.
    خلاصه وقتی رسیدیم، سریع با یه اتوبوس به یه هتل رفتیم. خیلی بی حوصله بودم. نمیدونم چم شده بود ولی دلم عجیب شور میزد. میترسیدم یه اتفاقی بیفته.
    شش تا بازی در پیش داشتیم. اگر این شش تارو میبردیم، چی میشد. بازی اول با یه حریف خیلی قدرتمند افتادیم اما اونقدر دخترا هماهنگ شده بودن که به زور یک هیچ بردیم.
    تو تموم بازیا، مثل چیز میدرخشیدم. تبدیل شده بودم به یه مهاجم زهردار که یکهو زهرشو میریزه.
    پنج تا بازی کردیم. پنج تا بازی که نفسمون رفت، اما نباختیم. سپهر نمیدونست چیکار کنه.
    متاسفانه تیم پسرای گروهمون تو مسابقه چهارم، شکست خورده بودن و حذف شده بودن.
    با استرس وارد زمین شدم. بـ..وسـ..ـه ای به زمین زدم و بلند شدم.
    آسو_ چه حسی داری؟
    _ احساس میکنم قلبم تو گوشم میزنه.
    _ احمق اون نبض گوشته.
    _ مگه گوش نبض داره؟
    خندید و زد تو سرم.
    آسو_ نمیدونم. من انسانی خوندم.
    _ من که تجربی خوندم هم نمیدونم.
    خدایا چرا این دلشوره عجیب تموم نمیشه؟
    پوفی کردم. حدود یه هفته دیگه عید بود. تعطیل بودیم.

    نگاهم به سکو تماشاچیا افتاد. فقط دنبال یه نفر بودم. آروین.[/SPOILER][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]نگاهم که بهش افتاد، تو دلم لبخند زدم. اما با دیدن شخصی کنارش، کم کم لبخندم محو شد.
    این کیه؟
    این دختر کیه؟
    یه دختر فوق العاده خوشگل، کنار آروین وایساده بود.
    شوکه شده بودم.
    دختره دست آروینو گرفت و کشید و بردش بیرون. از دیدم خارج شدن.
    بی توجه به صدا زدنای سپهر، رفتم تو رختکن. از پله ها اومدم بالا.
    در خروجیو باز کردم و چشم چرخوندم تا ببینمشون.
    خودشونن. آروین دستشو دور دختره حلقه کرده بود و یه چیز در گوشش میگفت و اون ریز میخندید.
    اشکام ریخت رو گونم. خدایا. دارم تقاص چیو پس میدم؟
    فکر کنم نفرینای زنموم گرفت. دارم زجر میکشم.
    آروین چنان میخندید که هیچوقت اینجوری ندیده بودمش.
    آروین چرا؟ چرا با احساساتم بازی کردی؟ مگه چیکارت کردم؟ چرا کاری کردی توهم بزنم دوسم داری؟
    یکهو دختره یه چیز گفت که آروین پرید گونشو بوسید.
    خدای من.
    نفس کشیدن برام سخت شده بود.
    باشه آروین...
    باشه عشقم...
    فقط تو شاد باش...
    همین برام مهمه...
    اومدم تو و درو بستم. جواب هیچکسو نمیدادم. ای کاش میتونستم گریه کنم. شوکه شده بودم و بغض داشتم که شکسته نمیشد.
    سپهر که دید حالم خوب نیست، یه نفر دیگه رو وارد زمین کرد.
    پسرا اسممو صدا میزدن و تشویقم میکردن که برم تو زمین و مرتب میپرسیدن که چرا نمیری؟ ولی اصلا جواب نمیدادم.
    نمیدونم چقدر گذشت که با صدای سپهر به خودم اومدم.
    سپهر_ ساحل. ده دقیقه دیگه مونده. اگر بری و حداقل یه گل بزنی، صعود میکنیم. خواهش میکنم.
    نمیخواستم زحماتش به هدر بره.
    وارد زمین شدم. با وارد شدنم به زمین، صدای تشویق پسرا بلند شد. پنج دقیقه گذشت. چرا نمیتونم تمرکز کنم؟
    خدایا یه گل. فقط یه گل.
    دویدم سمت محوطه جریمه که داور سوت زد. با بهت به سمتش برگشتم. ایول پنالتی.
    وایسادم پشت توپ. از شدت استرس تنم میلرزید. خدایا. سرمو تکون داد. ساحل آروینو فراموش کن. اشک تو چشمام حلقه شد. نمیتونستم توپ و دروازه رو ببینم ولی زدم. هرچی بود با تمام وجود زدم زیر توپ.
    با بهت به توپ نگاه کردم. به طور عجیبی رفت تو آسمون. زانو زدم و نشستم. خدایا.
    سپهر داد میزد و اسممو صدا میکرد.
    بلند شدم. سپهر دوباره منو برگردوند بیرون.
    نشستم رو نیمکت.
    سحر_ معلوم هست چیکار کردی دختره احمق؟ یه پنالتی بلد نبودی بزنی؟ اگر گل بخوریم، من همه ی اینارو از چشم تو میبینم.
    میخواستم گریه کنم ولی اجازه نداشتم. غرورم، عقلم، هیچکدوم اجازه چنین کاری رو بهم نمیدادن.
    وقتی صدای دست زدن تو ورزشگاه پیچید، فقط به نتیجه نگاه کردم. پوزخندی نشست گوشه لبم. دقیقا نود گل خوردیم.
    ساناز عصبانی به سمتم اومد.
    ساناز_ همه اینا تقصیر توهه. بیشعور.
    واسم مهم نبود. بلند شدم و رفتم تو رختکن. هیچکس حواسش به من نبود.
    لباسمو عوض کردم و از در خروجی خارج شدم.
    سرمو آوردم بالا و چشمم تو یه جفت چشم مشکی ثابت موند.
    نگاهمو ازش گرفتم و خواستم برم که صدام زد.
    توجهی نکردم. فقط میخواستم یه جا خودمو خالی کنم.
    مچ دستمو گرفت و منو برگردوند.
    آروین_ معلوم هست داری کجا میری؟
    _ به تو مربوط نیست.
    جوری اینو گفتم که خودمم ترسیدم.
    آروین_ ولی به سپهر مربوط میشه.
    منظور این بود که چون اون سرمربیه، بهش مربوط میشه. ولی جوری وانمو کردم انگار یه جور دیگه فکر میکنم.
    _ آره اون عشقمه! عزیز دلمه! دوستش دارم! هرجا برم هم واسش مهمه. پس به اون مربو...
    با کشیده که خورد تو صورتم، ساکت شدم. صورتم داغ شد.
    خدای من. آروین... آروین منو زد؟ اونم جلوی این دختره؟
    اشکام جوشید و ریخت رو گونم.
    آروین کلافه دستی به موهاش کشید و خواست چیزی بگه که عقب عقب رفتم.
    نگاهی به دختره، بعد نگاهی به آروین کردم. زمزمه کردم:
    _ آروین هیچوقت نمیبخشمت. هیچوقت.
    اجازه حرکتی بهش ندادم و شروع کردم به دویدن. سریع یه دربست گرفتم و آدرس هتلو دادم. رفتم تو اتاقم. وسایلمو جمع کردم. خدایا منو میبینی؟
    واسه امروز پر پُرَم. کافیه. همین الآن منو بکش.
    من تا حالا از بابام کتک نخوردم. اونوقت عشقم منو زد؟
    چمدونمو کشیدم و سریع از هتل بیرون زدم. یه دربست گرفتم و آدرس ترمینالو دادم. باید میرفتم. کجا؟ تهران؟ نه اونجا هم نمیخواستم برم.
    فقط میخوام برم جایی که هیچکس نتونه پیدام کنه. شمال. آره اونجا بهترین جاهه...
    نگاهی به آدرس توی دستم انداختم. سرمو آوردم بالا و نگاهی به کل خونه کردم. کلید انداختم و درو باز کردم.
    [/SPOILER]
    [/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]به معنای واقعی کپ کردم.
    خیلی قشنگ بود.
    ویلا خیلی بزرگ بود. درختا تازه رنگ گرفته بود. دو طرف، پر از درخت بود. میون درختا، یه استخر بزرگ و یه عالمه بوته گل بود. سمت چپ هم، یه اتاق شیشه ای. وسط، راه داشت و در آخر به یه حوض بزرگ که یه فواره شکل ماهی توش بود، میرسید. بعد از حوض، دوباره جاده میخورد و به ساختمون اصلی وصل بود‌ به نظر من که عالی بود.
    کلید انداختم و وارد ساختمانش شدم. خونه دوبلکس بود. سمت راست آشپزخونه و سمت چپ پذیرایی. یه اتاق هم میخورد که وسطش، یه میز بزرگ غداخوری بود. از پله های گرد بالا رفتم. یه عالم هاتاق خواب داشت. توی همشون هم، یه حموم و دستشویی جدا.
    چقدر بزرگه.
    یعنی اینجا واقعا مال منه؟
    با یادآوری شب گذشته، همه چیز یادت رفت. لبخند رو لبم ماسید.
    دستامو مشت کردم و زدم زیر گریه. خدایا بسمه. خدایا دیگه نمیکشم. کافیه.
    انقدر گریه کردم تا خواب رفتم...
    پنج روز از اومدنم به اینجا میگذره. اونقدر تو این چند روز گریه کردم که احساس سبکی میکنم.
    گوشیم از همون روز تا الآن خاموشه. نمیخوام هم روشنش کنم. کسی نگرانم نمیشه.
    طبق معمول، حاضر شدم تا برای غروب خورشید به ساحل برم.
    هوا گرم شده بود.
    با یادآوری اینکه دو روز دیگه عیده، نیشخندی زدم. اصلا برای عید نوروز هم اشتیاق نداشتم.
    یه تونیک مشکی با شلوار و کلاه مشکی پوشیدم.
    تنها بدی این ویلا این بود که ساحل خصوصی نداره.
    درو باز کردم و رفتم بیرون. از خونه تا دریا چند دقیقه بیشتر راه نبود.
    نشستم و به دریا چشم دوختم.
    خدایا. یاد آروین افتادم.
    زیر لب زمزمه کردم: آروین خیلی نامردی.
    اشکام ریخت رو گونم.
    از جام بلند شدم. کفشمو بیرون آوردم و یکم شلوارمو زدم بالاتر. رفتم تو آب.
    نمیخواستم بیشتر برم ولی انگار یه چیز منو میکشوند به سمت دریا. رفتم جلوتر. تا کمر تو آب بودم.
    خواستم برم جلوتر که دستم از پشت کشیده شد.
    تا اومدم جیغ بکشم، دهانم قفل شد.
    چشمامو باز کردم و با بهت به آروین نگاه کردم. اون اینجا چیکار میکرد.
    چشماشو باز کرد.
    اخمی کردم و خودمو ازش جدا کردم. به سمت ساحل رفتم. اونم دنبالم میومد.
    آروین_ ساحل.
    جواب ندادم. رو تخته سنگی نشستم. تمام این پنج روز رو خودم کار کردم ولی با دیدنش همه چیز یادم رفت.
    آروین کنارم نشست.
    آروین_ دختره ی کم عقل، نه. بی عقل. نمیدونی چقدر همه نگرانت شدیم؟ کجا ول کردی رفتی؟
    جواب ندادم.
    آروین_ زبونتو موش خورده؟
    _ اومدی اینجا چیکار؟ چجور منو پیدا کردی؟
    آروین_ مثل اینکه منو دست کم گرفتیا خانم کوچولو.
    دستامو گرفت.
    آروین_ چقدر دستات سرده.
    سریع دستشو دورم حلقه کرد.
    آروین_ حالا اینجور گرم میشی.
    ساکت شد.
    _ آروین.
    آروین_ جانم.
    چشمام گرد شد. قلبم تند میزد.
    _ از اینجا برو.
    آروین_ منو بکشی هم از کنارت جم نمیخورم.
    _ چرا اومدی اینجا؟
    آروین_ خب دلم برات تنگ شده بود.
    ته دلم قند میسابیدن.
    _ اذیت نکن. کارتو بگو و برو.
    پوزخندی زدم.
    _ یادم نرفته چطور بهم سیلی زدی.
    آروین پشیمون نگام کرد. از چشماش غلط کردم میبارید.
    آروین_ منو ببخش. یکهو عصبانی شدم نفهمیدم چیکار کردم.
    چیزی نگفتم.
    آروین_ ساحل.
    خواستم بگم جانم ولی نگفتم.
    _ بله.
    آروین_ دوستت دارم.
    با بهت نگاهش کردم.
    آروین_ قیافتو اونجوری نکن.
    چیزی نگفتم.
    آروین_ میدونی تو اولین کسی هستی که به خاطرش حاضرم از تمام معیارام و خط قرمزای زندگیم، دست بکشم. تو جون منی.
    جوری بغلم کرد که داشتم له میشد. بار قبل، بابام اینجوری منو بغـ*ـل کرده بود.
    _ نکن آروین.
    آروین_ چرا اینقدر سردی؟
    _ تو منو زدی.
    آروین_ جبران میکنم عزیزم.
    این آروینو نمیشناختم. انگار تو حال خودش نبود.
    آروین_ چرا اتفاقا امروز بیشتر تو حال خودمم. دلم برا خانم کوچولوم که پنج روزه در به در دارم دنبالش میگردم، تنگ شده. فقط همین.
    فکرمو بلند گفتم؟ خاک بر سرم.
    شب شده بود.
    آروین_ میخوای منو همینجوری نگه داری؟ نمیخوای ببری خونت؟
    خونم؟ اون از کجا میدونه؟
    با عجز گفتم:
    _ آروین برو.
    آروین_ میرم. فقط بعد از اینکه همه حرفامو شنیدی. باشه؟
    سرمو تکون دادم و به سمت خونه راه افتادم.
    میرفتم. اونم مثل جوجه اردک زشت دنبالم میومد. کلید انداختم و درو باز کردم.
    با کنجکاوی اطراف نگاه کرد.
    آروین_ ساحل تو شبها تو خونه به این بزرگی، نمیترسی؟
    _ نه. باید به تنهایی عادت کنم.
    آروین_ بهتره عادت نکنی. چون من قرار نیست تنهات بگذارم.
    دلم گرم شد. یعنی میشد؟ نشستم رو مبل و منتظر بهش چشم دوختم.
    [/SPOILER][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]آروین_ بار اولی که تو ورزشگاه آزدی دیدمت، یه جورایی برام عجیب بود. یه پسر که مثل دخترا فضول بود و حرص میخورد و برام زبون در میورد. نگاهم که به عکس زمینه گوشیت افتاد، فهمیدم بعله. پسر نیستی، دختری. وقتی اونجور از تیمت دفاع کردی، خوشم اومد. تو منو کتک زدی فقط به خاطر این که گفته بودم تیمت، خوب بازی نمیکنه.
    با یادآوری اون روزا لبخندی زد و ادامه داد.
    آروین_ بهت گفتم بری باشگاه فوتبال. خودم یه دو سالی میرفتم. اونجا همه بهم میگفتن کاپیتان. از همشون بهتر بودم. تا اینکه تو رو دیدم. اوایل زیاد ازت خوشم نمیومد. یه دختری که مثل پسرا تیپ میزنه و میره بیرون. ولی بعدش کم کم خوشم اومد. وقتی اون روز دیریبلت زدم، مثل چیز زل زده بودی به من. معلوم بود داری سعی میکنی یاد بگیری. من از قصد همشو پیچیده میرفتم.
    تک خنده ای کرد و ادامه داد.
    آروین_ ولی تو، با استعداد تر از این حرفا بودی. وقتی تعطیلمون کردن، فکر نمیکردم کسی بره کلاس. اما مثل اینکه یه نفر بود که خیلی ذوق و شوق فوتبال داشت. خودمم نمیدونم چرا یه بار باهات مهربون بودم، یه بار اذیتت میکردم. تا اینکه تو اونجوری منو دیریبل زدی. تا حالا هیچکس نتونسته بود منو اینقدر دیریبل بده‌ برای همین خیلی برام گرون تموم شد. از حرص یه لگد زدم به پات. نمیدونستم اینقدر ظریفه که زود در بره. وقتی اونجوری نگاهم کردی، یه چیز ته دلم لرزید. برای همین چند بار رسوندمت و ماشینتو درست کردم. یه جورایی بهت وابسته شده بودم. خودمم اینو درک میکردم. برای همین مرتب ازت دوری میکردم. وقتی رفتیم مسابقه، باورم نمیشد که ستاره زمین مسابقه باشی. یه جورایی، بهت افتخار میکردم. وقتی مهدی یه جوری نگاهت میکرد، ناخوداگاه دکوراسیون صورتشو میوردم پایین. میگفتم این دختر پسر نما، فقط باید مال من باشه. اون چند روزی که اینقدر باهات سرد بودم، داشتم دیوونه میشدم. نمیدونستم عاشقت شدم. بلاتکلیف مونده بودم. وقتی دیدم بهم توجه میکنی، نمیتونستم بهت بی توجهی کنم. ولی یکهو رفتارت تغییر کرد. اون وقت بود که باور کردم میخوامت. گفتم هرجور شده باید باهات حرف بزنم. به دنبال موقعیتی میگشتم تا باهات حرف بزنم ولی جور نمیشد. برگشتیم، همش با خودم کلجار میرفتم کجا ببینمت. آخه باشگاه جدا شده بود. از طریق کوهیار فهمیدم چند روزه باشگاه نمیری. خیلی نگرانت شدم. کوهیار رو مجبور کردم از آسو بپرسه و ته و توی قضیه رو در بیاره. فهمیدم پدربزرگت فوت کردن. تو تبریز هم، هرچی بهت توجه میکردم، انگار نه انگار. تا اینکه اون حرفو زدی و یکهو ناخودآگاه دستم اومد بالا و بهت سیلی زدم.
    آروین_ وقتی یکهو غیب شدی، کل شهرو دنبالت گشتم. کلافه شده بودم. نمیتونستم چیکار کنم. برگشتیم تهران. رفتم سراغ دوستات. نگرانت بودن و میگفتن تلفنت خاموشه. در به در دنبالت میگشتیم. انگار آب شده بودی رفته بودی تو زمین. تا اینکه یکی از دوستات گفت ممکنه اینجا باشی. آدرسی نداشتیم. رفتیم سراغ پدرت و با هزار تا بهونه، آدرس وکیل پدربزرگتو گرفتیم و با هزار زور و ضرب، آدرس اینجا رو گیر آوردم. اومدم اینجا. دیدم نیستی. گفتم حتما رفتی لب دریا. وقتی دیدمت، انگار دنیا رو بهم دادم. دیگه نمیگذارم از دستم در بری.
    با بهت بهش نگاه کردم. نمیتونستم حرف بزنم.
    ولی هنوز یه جای قضیه گنگ بود. اون دختره. چیزی درمورد اون نگفت.
    اخمی کردم.
    _ یادمه تو مسابقه آخری یه دختر همراهت بود.
    با چشمای گرد نگاهم کرد. پوزخند حرصی زدم. یکهو پق زد زیر خنده. اونقدر خندید که اشک از گوشه چشمش میومد.
    _ زهر مار. نگفتم که بخندی.
    کنارم نشست و دستشو دورم حلقه کرد.
    آروین_ قربون خانم کوچولوی حسودم برم من. اون آوینا، خواهر من بود که برای تفریح یه روز اومده بود تبریز. نمیدونستم خانمم اذیت میشه وگرنه نمیوردمش.
    بی اختیار لبخندی زدم.
    آروین_ ساحل.
    _ جانم.
    لبخندی زد.
    آروین_ جانت بی بلا.
    _ چی میخواستی بگی؟
    آروین_ جوری جواب دادی به کل یادم رفت.
    زدم به بازوش.
    _ آروین.
    آروین_ جانم.
    _ دوستت دارم.
    با تعجب نگاهم کرد. کم کم یه لبخند عمیق نشست رو لبش.
    آروین_اونوقت اگر من ازت خواستگاری کنم، زنم میشی؟
    قیافمو متفکر کردم. لبامو غنچه کردم و گفتم:
    _ باید فکر کنم.
    آروین_ توله زبون نریز.
    خندیدم.
    آروین نگاهی به خونه انداخت.
    آروین_ تواین خونه چیزی پیدا نمیشه خورد؟ بابا روده بزرگه روده کوچکه رو جا خورد.
    لبمو غنچه کردم.
    _ چشم آقامون. شوما جون بخواه.
    [/SPOILER][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]چشماش گرد شد آب دهانشو فرو داد.
    ریز خندیدم.
    آروین_ برو کنار قیافتو اونجوری نکن.
    ابرو بالا انداختم.
    _ دوش دالم.
    آروین_ حواست هست داری زبون میریزی؟
    _ آله.
    چشمکی زدم که طی یه حرکت مچ دستمو گرفت و کشوندم طرف خودش و منو خوابوند.
    _ پاشو ببینم.
    آروین_ حالا زبون بریز.
    _ پاشو. مگه گرسنت نیست. پاشو.
    آروین_ اگر جرات داری زبون بریز ببینم. توله سگ.
    چند تا سرفه ساختگی کردم که بلند شد.
    آروین_ بازم زبون میریزی؟
    آب دهانمو قورت دادم.
    آروین_ خوبه. حالا برو غذاتو بپز ضعیفه.
    مشتی به بازوش زدم که ککشم نگزید. نگاهی سرسری به یخچال انداختم. چی بپزم؟
    سریع یه سوسیس بیرون گذاشتم و همونجور تو رب گوجه سرخش کردم.
    _ آروین.
    چند بار صداش زدم. جواب نمیداد. از آشپزخونه اومدم بیرون. نگاهم به آروین افتاد که خواب رفته بود.
    معلومه چقدر خستست. لبخندی زدم. رو مبل کنارش نشستم. دست بردم لای موهاش و یکم به همشون ریختم.
    چقدر تو خواب مظلوم بود بچمون.
    _ آروین.
    یه چشمشو باز کرد. لبخندی زد و دوباره خوابید.
    ماهیتابه و سفره رو آوردم تو هال و دونه دونه لقمه گرفتم.
    با چشمای بسته میخورد و غر میزد.
    _ ببین چقدر خوبه آدم زن داشته باشه؟
    چشماش گرد شد. عه. چشماش که الآن بسته بود و به زور باز میشد.
    آروین_ زن گرفتم؟ خاک بر سرم. خر شدم. خر.
    با اخم نگاهش کردم که زل زد تو چشمام.
    کم کم لبخندی زد.
    آروین_ تو زن منی؟ چه زن با نمکی.
    دست بردم و یکم موهاشو کشیدم.
    _ آروین منو مسخره کردی یا خودتو؟ خواب بودی یانه؟
    آروین_ بابا خواب بود اسم زن آوردی برق از سرم پرید.
    سرشو خاروند و ادامه داد.
    آروین_ حالا نه که خیلی موجودات خوبی هستن.
    _ مگه چشونه؟
    آروین_ من که چیزی نمیگم. فقط میگم فضول نیستن. مثل بعضیا لجباز نیستن. مثل بعضیا زبون دراز نیستن. کرم نمیریزن.
    _ هی هی. من کی لجبازی کردم؟
    انگار یادش اومده باشه، لبخند دندون نمایی زد.
    آروین_ مثل اینکه یادت رفته رفته بودیم بازار؟ رژ به اون پررنگی زده بودی.
    لبخندش عمیق تر شد.
    پشت چشمی نازک کردم.
    _ بیشعور بدجنس.
    شیطون خندید. منم همونجور که رو مبل بودم، غذامو میخوردم. البته چه خوردنی هم. یه لقمه واسه خودم و ده تا لقمه واسه اون میگرفتم و میدادمش. ای کاش اس اسی بازی داشت. دلم خیلی هواشو کرده بود. وقتی فوتبال میدیم، همه مشکلاتم یادم میرفت به خصوص اگر فوتبال تیم کبیر تاج بود.
    سیر که شد، بلند شد.
    آروین_ خب دیگه. من برم بخوابم.
    _ راستی ماشینت کجاست؟
    آروین سرشو خاروند.
    آروین_ تو رو دیدم همه چیز یادم رفت. کنار ساحله. فردا میرم میارمش. راستی...
    چشمکی زد و ادامه داد.
    آروین_ هستی عید رو دوتایی همینجا بمونیم؟ بریم تهران چیکار؟ یکم میگردیم بعد برمیگردیم.
    خندیدم و سرمو تکون دادم.
    آروین_ چقدر کار دارم بعد از عید.
    _ چیکار؟
    چشماش شیطون شد.
    آروین_ میخوام برم خواستگاری.
    پشت چشم نازک کرد و رفت.
    داشتم به حرکتش میخندیدم که برگشت یه بـ*ـوس رو هوا فرستاد و رفت تو یه اتاق و درو بست.
    خدایا شکرت. نمیدونم چطور ازت تشکر کنم.
    سفره را جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
    مسواک زدم. رفتم تو اتاقم. اتاقی که یه شب نبوده که توش گریه نکرده، خوابم ببره.
    لبخندی زدم و زود خواب رفتم.
    با عطسه ای که کردم، سیخ تو جام نشستم.
    چشمام گرد شد. مثل چیز ترسیده بودم. نگاهم به آروین افتاد که شیطون میخندید و ابرو بالا مینداخت.
    مشکوک نگاهش کردم که نگاهم به ظرف فلفل تو دستش افتاد.
    مثل گاوی که پارچه قرمز نشونش داده باشن، جوری بلند شدم که فکر کنم کمرم رگ به رگ شد.
    _ آروین میکشمت.
    چنان میخندید که منم خندم گرفت. ولی به روی خودم نیوردم.
    رفت پشت مبل.
    _ جرات داری بیا بیرون.
    آروین_ نوچ نوچ. خانمم الآن وحشی شده. سرمو از تنم جدا میکنه.
    با کلمه خانمم، یکم آروم شدم ولی هنوز از دستش عصبانی بودم.
    سریع پریدم و تا اومد فرار کنه، پامو گذاشتم جلوش و خورد زمین.
    جوری لبخند زدم که ردیف دندونام معلوم شد. دستمو گرفت و منم رو انداخت رو زمین.
    پریدم و یه گاز محکم از لپش گرفتم که فقط فحشم میداد.
    آروین_ ساحل عنتر. فقط من بگیرمت.
    _ تا تو باشی اذیتم نکنی.
    پریدم تو آشپزخونه، اونم دنبالم.
    سریع در یخچالو باز کردم و قوطی سس رو بیرون آوردم و گرفتم سمتش.
    [/SPOILER][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]_ جلو بیای فشارش میدم بپاشه روت.
    دستاشو آورد بالا.
    آروین_ بابا من تسلیم. ولی خدایی خیلی ناز خوابیده بودی.
    چشم غره ای رفتم.
    _ حالا چرا به این زودی بیدارم کردی؟
    آروی_ نوچ نوچ. ساعت دو نیمه شب سال تحویله. یه عالمه کار داریم.
    به سمت هال راه افتاد و ادامه داد.
    آروین_ بپر حاضر شو خرید کنیم. سفره هفت سینم نچیدیم.
    لبخندی زدم و پریدم تو اتاقم.
    نمیخواستم آروینو ناراحت کنم. برای همین همون مانتو بلند و مقنعمو پوشیدم. لبخندی به خودم زدم و یکمم آرایش کردم.
    آرایشم زیاد معلوم نبود.
    با برداشتن کیفم، از اتاق زدم بیرون.
    آروین سرش تو گوشیش بود.
    _ خب بریم؟
    آروین برگشت و اومد چیزی بگه که نتونست. دهانش مثل ماهی باز و بسته میشد ولی صدایی در نمیومد.
    _ آروین خوبی؟
    آروین_ چقدر حجاب بهت میاد.
    سرمو انداختم پایین. اولین بار خدارو به خاطر دختر بودنم شکر کردم. اگر پسر بودم که نمیتونستم با آروین ازدواج کنم.
    آروین دستمو گرفت و با خودش کشوند. بین راه لقمه هایی که برام گرفته بود رو مجبورم میکرد بخورم.
    تا ساحل پیاده روی کردیم.
    آروین سوئیچ ماشینو به سمتم گرفت.
    _ چیه؟
    آروین_ دوست دارم بدونم زن آیندم دست فرمونش چجوریه.
    چشمکی زد. دیوونه ای نثارش کردم و سوئیچو گرفتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
    مثل پدرا که زل میزنن به بچه هاشون که دارن ماشین میبرن، زل زده بود به من.
    دست و پامو گم کرده بودم و چند بار نزدیک بود تصادف کنیم.
    از کنار یه ماشین لایی کشیدم و محکم زدم رو ترمز که آروین با مخ رفت تو شیشه.
    _ وای. خوبی؟
    آروین همونجور که سرشو میمالید گفت:
    آروین_ اون داد تو چرا گرفتی؟
    چشمام گرد شد. چی میگه؟
    _ آروین خوبی؟ فکر کنم یه چیزیت شد.
    آروین_ میگم اون داد، تو چرا گرفتی؟
    _ چی؟
    آروین_ گواهینامه.
    چشم غره توپی بهش رفتم و دوباره راه افتادم. کوچه کنار بازار پارک کردم. آروین زودتر پیاده شد.
    آروین_ میگم عزیزم میخوای یکم وسط تر پارک کنی؟
    نگاهی به ماشین انداختم. وسط تر؟ این به اندازه کافی به خاطر تنبلی بنده وسط بود.
    _ چطور؟
    آروین_ آخه میگم یه ماشین دیگه جا بشه کنارش پارک کنه.
    نگاه خشمگینی بهش انداختم. یعنی اینقدر از دیوار فاصله داشت که جای یه ماشین دیگه هم بود؟ بابا قمپز در کرد. لبخندی زد و دستشو گرفت سمتم. دستشو گرفتم و وارد بازار شدیم.
    با آروین خرید کردیم. بهترین و قشنگ ترین خریدی بود که تو عمرم رفته بودم. وقتی با ذوق به ویترینا نگاه میکردم، آروین به جای زل زدن به ویترین، فقط به من نگاه میکرد و لبخند میزد.
    وارد خونه شدم. پشت سرم آروین با صورتی وحشتناک و دستایی پر از خرید وارد شد.
    آروین_ ساحل خسته نشیا. فقط اون تنگ ماهیو دست گرفتی اومدی. بابا زن اولم خیلی با معرفت تر بود.
    چشمامو ریز کرد.
    _ چی گفتی؟
    آروین سرشو خاروند.
    _ آروین.
    چنان با حرص صداش کردم که لبخند زد.
    آروین_ جان آروین. حرص نخور خانمی شیرت خشک میشه بچمون گرسته میمونه.
    چپ چپ نگاهش کردم. پسره پررو.
    با هم سفره هفت سینو چیدیم. خیلی ناز و خوجمل شده بود.
    ذوق کردم و به سفره چشم دوختم.
    ظرفای سفالی آبی رنگ، تنگ ماهی که مثل حوض بود و یه عالمه سنگای رنگی و سه تا ماهی توش بود. هرچی وسایل تزیینی داشتم هم انداختم تو سفره.
    خدا رو شکر ظرف ها آبی بود. آبی، رنگ آرامشه. رنگ عشقه. رنگ احساس و زندگی منه.
    آروین نشست رو مبل‌. منم با سینی چای برگشتم.
    آروین با دیدن چای، گل از گلش شکفت.
    آروین_ دست خانمم درد نکنه که اینقدر زحمت میکشه.
    لبخندی زدم و کنارش نشستم.
    سریع خوابید و سرشو گذاشت رو پام منم موهاشو هم میریختم.
    نگاهی به صورتش کردم.
    جرقه ای تو ذهنم زده شد. بشکنی زدم.
    _ ایول خودشه.
    آروین با تعجب نگاهم کرد‌‌. الآن با خودش میگه دختره دیوونست.
    _ آروین تو یکم شبیه یکی هستی.
    چه جمله ای. کیف کنین.
    آروین_ کی؟
    _ سعید عزت اللهی.
    آروین اخمی کرد.
    آروین_ اونوقت سعید عزت اللهی خوشگله یا زشت؟
    به معنای واقعی کلمه، نه راه پس داشتم، نه راه پیش. سرمو خاروندم. میگفتم خوشگله کلمو میکند. میگفتم زشته هم بدتر.
    _ شبیه توهه دیگه.
    آروین_ اونوقت خوشگله یا نه؟
    مظلوم نگاهش کردم.
    _ خوشگله.
    وحشتناک نگاهم کرد.
    آروین_ غلط میکنی که اون خوشکله.
    لب ورچیدم.
    _ نه زشته.
    آروین_ یعنی منم زشتم؟
    وای خدایا.
    _ آروین گیر دادیا.
    چاییشو دادم دستش.
    _ پاشو الآن میریزی تو خودت.
    بلند شد و چاییشو خورد. باید یه فکری برای نهار میکردم. بلند شدم.
    آروین_ کجا؟
    _ میرم نهار یه چیز بپزم.
    آروین_ نمیخواد. از بیرون یه چیز میگیریم. بشین با هم حرف بزنیم.
    نشستم.
    _ درمورد؟
    آروین_ خانوادت.
    جا خوردم.
    آروین_ حق ندارم بدونم؟
    جواب ندادم. یکم فکر کردم. داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم.
    نمیدونم کی شروع کردم به حرف زدن. همه رو گفتم. از دو سال پیش، تا یه هفته پیش. حرفام که تموم شد، نگاهش کردم.
    آروین ساکت بود و حرف نمیزد.
    _ به چی فکر میکنی؟
    آروین_ به اینکه اگر با اون بهزاد ازدواج میکردی، چه بلایی سرش میوردم.
    خندم گرفت.
    _ در اون صورت که منو نمیدیدی.
    آروین_ حالا هرچی.
    چقدر این پسر دیوونست.
    _ آروین.
    آروین_ جونم ساحلم.
    _ یه چیزی رو میدونی؟
    آروین_ نه.
    _ منم نمیدونم.
    یکم فکر کرد. انگار هزاریش افتاد سر به سرش گذاشتم. چشماشو ریز کرد و دماغمو کشید.
    _ خب تو بگو. از خانوادت.
    سری تکان داد.[/SPOILER]
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]آروین_ هجده سالم بود که با خانوادم همگی رفتیم آمریکا. یه چند سالی موندیم. انگار قصد برگشتن نداشتن. تصمیم گرفتم برگردم ایران.
    آروین_ تنها تو اون خونه زندگی میکنم. مامانم گاهی میاد و بهم سر میزنه. وقتی میاد اینجا، میره خونه خودمون. برای همینم اون روز سرزده اومد و تو رو دید. یه خواهر دارم، همسن توهه. با یه برادر بزرگتر از خودم که با همسر و دخترش تایلند زندگی میکنن. پدرم کارخونه داره. منم همونجا کار میکنم.
    لبخندی زدم.
    نهارو کباب سفارش داد. در حین نهار انقدر سر به سر همدیگه میگذاشتیم که دل درد گرفته بودیم از خنده.
    آروین رفت تا استراحت کنه. منم گوشیمو روشن کردم و به دخترا زنگ زدم. کلی فحش خوردم در آخرم بدون خداحافظی قطع کردن.
    خرن دیگه. خر. بی تربیتا. اصلا کی میاد اینا رو بگیره؟
    بیچاره شوهراشون.
    رفتم تو آشپزخونه و مشغول کیک پختن شدم.
    تو درست کردن کیک، استاد بودم.
    کیکو تو فر گذاشتم تا بپزه.
    رفتم بالا تا آروینو بیدار کنم.
    مثل پسرای دو ساله خوابیده بود.
    پریدم و یه گاز از لپش گرفتم که جیغش رفت هوا.
    آروین_ چرا گاز میگیری. توله سگ، کتی سگ، پدر سگ، خود سگ!
    خندم گرفت. اینم تلافیت. دویدم سمت اتاقم که بین راه منو گرفت.
    مثل چیز داشتم تو بغلش له میشدم. یکهو پامو بردم پشت پاشو و حرکتش دادم که باز پشت خورد زمین.
    لبخندی زدم.
    کشتی میگیرفتیم، موهاشو میکشیدم، گاشش میگرفتم، اونم نامردی نمیکرد و خیلی قشنگ قلقلکم میداد.
    نزدیک بود خودمو خیس کنم. نمیدونم چقدر گذشت که یکهو آروین منو ول کرد. یکم بو کشید.
    آروین_ بوی سوختنی نمیاد؟
    واااای کیکم سوخت.
    مثل جت پریدم تو آشپزخونه. فرو باز کردم. کیکم سوخته بود.
    آروین_ چی شد؟
    با بغض به کیکم نگاه کردم.
    _ همش تقصیر تو بود.
    آروین_ حالا چیزی نشده که. دوباره درست میکنیم. منم کمکت میکنم.
    _ حوصله ندارم.
    آروین_ حرف نباشه.
    با کمک آروین، یه کیک دیگه درست کردم. یه عالمه پودر کیک هم ریختم تو سر و صورتش.
    اون کیک عالی شده بود. یه عالمه پف کرده بود.
    کیکو با چاقو برش دادم و با قهوه رفتم تو هال.
    آروین_ به به. چی شد.
    نشستم رو پاش و دوتایی عصرونه خوردیم.
    خدایی این شادیا رو از ما نگیر...
    آروین برای بار هزارم صدام زد.
    آروین_ ساااحل.
    _ اومدم.
    رژ لبمو زدم و نگاهی به خودم انداختم. یه شلوار اسلش آبی با تاپ تنگ مشکی.
    یه تل نگین دار هم به موهام زده بودم. صندلامو پوشیدم و دویدم پایین.
    آروین خواست برای بار هزار و یکم صدام بزنه که با دیدنم، دهانش باز موند.
    دستشو گرفتم و نشوندمش کنار سفره.
    _ آرزو کن.
    چشماشو بست.
    منم چشمامو بستم.
    خدایا فقط دلم میخواد به آروین برسم.
    همون لحظه صدای تانک اومد و آهنگ سال نو پخش شد. ای جان.
    آروین پرید سمتم. عمیق منو بوسید.
    آروین_ خانمم عیدت مبارک.
    _ همچنین آقامون.
    بینیمو کشید.
    آروین_ خوشگل شدی.
    خندیدم. همون لحظه آروین رفت پشت سرم.
    _ چی کار میکنی؟
    آروین_ تکون نخور.
    چند دقیقه که گذشت، سردی فلزی را روی گردنم حس کردم. با ذوق به گردنبندم نگاه کردم. چقدر ناز بود.
    _ وای ممنون. راستش من یادم رفت واست عیدی بگیرم.
    دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش.
    آروین_عیدی نمیخواد. همین که کنارم باشی بسمه.
    _ آروین. قول بده تنهام نگذاری.
    انگشتشو گذاشت رو لبم.
    آروین_ این حرفارو نزن. من تا آخر عمرم از کنارت جم نمیخورم.
    بی اختیار لبخندی زدم.
    آروین_ پاشو.
    _ کجا؟
    آروین_ پاشو بریم لب دریا.
    جوری ذوق کرده بودم انگار اولین باره میرم دریا.
    یه چیز سرسری پوشیدم. نیمه شب بود و خلوت.
    رو تخته سنگی نشستیم.
    آروین آهی کشید و به دریا چشم دوخت.
    _ نبینم آقامون ناراحت باشه.
    آروین همینطور که به دریا چشم دوخته بود، گفت:
    آروین_ میدونی؟ فکر میکنم خوابم. باورم نمیشه پیدات کردم. انقدر تو این چند روز زجر کشیدم که بودنت برام قابل هضم نیست. میترسم چشمامو باز کنم ببینم همه چیز خواب بوده. میدونی؟ چیزی که بیشتر از همه متعجبم میکنه، اینه که تو هم بهم علاقه داری. جوری رفتار میکردی انگار من برات مهم نیستم. اگر میدونستم زودتر از اینا میومدم جلو.
    _ آخه تو اذیتم میکردی.
    مثل بچه ها این حرفو زدم که باعث شد یه جوری نگاهم کنه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]سرمو گذاشتم رو شونش. یکهو انگار چیزی یادش اومده باشه، از جاش پرید. با تعجب نگاهش کردم.
    آروین_ بیا از چیزایی که دوست داریم بگیم.
    با لبخند سرمو تکون دادم.
    آروین_ خب اول من شروع میکنم. اممم. از بین غذا ها، عاشق فسنجونم. از بین رنگ ها، قرمز و مشکی رو دوست دارم. گل رز سفید رو خیلییی دوست دارم. از بین حیوونا هم، سگ.
    خندیدم. چه با جزئیات.
    آروین_ غذا؟
    با تعجب نگاهش کردم. منظورش این بود کدوم رو بیشتر دوست دارم.
    _قورمه سبزی و فست فود.
    آروین_ رنگ؟
    _ آبی.
    آروین_ گل؟
    _ رز آبی.
    آروین_ حیوون؟
    _ زیاد با جک و جونور جور نیستم. ولی اسبو خیلی دوست دارم.
    آروین شیطون خندید.
    آروین_ تیم؟
    پشت چشم نازک کردم.
    _ تاج کبیر آسیا.
    آروین_ پرسپولیس؟
    چشمام گرد شد من کی گفتم؟
    _ نه. استقلال.
    آروین انگار گوشاش نمیشنوید.
    آروین_ چی میگی؟ پرسپولیس؟ آهان فهمیدم.
    داد زدم.
    _ نه خیر استقلال.
    آروین_ باشه بابا چرا داد میزنی؟ ارتش سرخ آسیا. فهمیدم.
    با غیض نگاهش کردم.
    _ آروین.
    خندید.
    _ سر به سر من نگذار. میزنم تو سرتا.
    یکهو به یاد دو سال پیش افتادم.
    _ میدونی؟ بزرگترین شرطم برای ازدواج این بود که طرف استقلالی باشه.
    آروین پق زد زیر خنده.
    آروین_ دیوونه مگه زندگی و ازدواج الکیه؟ اوسگل.
    _ جدی میگم.
    آروین_ حالا که اشکال نداره شوهرت قراره پرسپولیسی باشه؟
    ریلکس گفتم:
    _ نه ولی حق نداره جلوی من بازی پرسپولیسو ببینه. روزای دربی هم جلوی چشمم نباشه!
    آروین_ چیییی؟ یعنی تو خونه خودم حق ندارم فوتبال ببینم؟
    شونه ای بالا انداختم.
    _ میخوای زن نگیر. با دوست دخترت با هم فوتبال ببینین.
    حرصی نگاهم کرد.
    آروین_ بچه؟
    _ چی؟
    آروین_ بچه چی دوست داری؟
    _ پسر.
    آروین_ چند تا؟
    _ دو تا.
    آروین_ چیچیو دوتا؟ من یه جین بچه میخوام.
    _ تو غلط میکنی. بچه پررو.
    آروین_ همشونم باید دختر باشه.
    رفت تو هپروت. لبخندی زد.
    آروین_ همشونم باید شبیه مامانشون بشن.
    دوباره لبخندی زد.
    آروین_ دخمل بابا.
    متعجب نگاهش کردم. خاک تو سرش. خودش بچه تره.
    آروین_ ببین خوبه به مامانش بره ها. ولی از همون نوزادی تو گوشش میخونم پرسپولیسی باشه!
    _ شما بیجا میکنی. بچمم مثل خودم باید استقلالی باشه وگرنه من شیرش نمیدم.
    آروین دیوونه ای نثارم کرد.
    خلاصه تا طلوع آفتاب اونجا موندیم. بعد برگشتیم ویلا.
    هر کدوممون رفتیم بخوابیم. خیلی خسته بودیم.
    وقتی بیدار شدیم، همه وسایلو جمع کردیم و پیش به سوی تهران.
    بین راه اینقدر مسخره بازی در آوردم که نزدیک بود تصادف کنیم. مرتب تو جام وول میخوردم و آهنگو عوض میکردم.
    این آهنگاشم به درد عمش میخورد.
    سلیقه نداره که.
    آروین_دِ اگر سلیقه داشتم که عاشق تو نمیشدم.
    چشم غره ای رفتم.
    _ خیلی دلتم بخواد.
    آروین_ کیه که این دختر دوست داشتنی ریزه میزه و بغلی رو نخواد؟
    ذوق کردم.
    _ مخلصیم.
    وقتی رسیدیم، با ناراحتی نگاهش کردم.
    آروین_ اینجوری نکن قربونت برم. همین امروز فردا میایم خواستگاری.
    _ نه.
    آروین چشماش گرد شد.
    آروین_ چرا نه؟
    _ آخه هنوز دو هفته از فوت پدربزرگم نگذشته.
    آروین_ باشه گلم. خودتو ناراحت نکن. مرتب بهت زنگ میزنم. باشه؟
    _ باشه.
    دستی براش تکون دادم و چمدونمو ازش گرفتم و رفتم تو ساختمون.
    همین که کلیدو انداختم و رفتم تو، دخترا مثل چیز ازم بازجویی میکردن.
    ترانه_ کصافت کدوم گوری بودی؟ هان؟
    خیلی از دستم عصبانی بودن. خب حق هم داشتن.
    _ بچه ها بگذارید بیام تو. همه چیو واستون تعریف میکنم.
    چمدونمو بردن. رو مبل نشستم. همون لحظه الناز با یه سینی شربت برگشت.
    دکوراسیون خونه عوض شده بود. خیلی بهتر شده بود. خونه رو بزرگتر نشون میداد.
    منتظر بهم چشم دوختن. شربتمو خوردم و همه چیزو براشون تعریف کردم. چشماشون هر لحظه گرد و گردتر میشد.
    مارال_ وای یعنی یه عروسی افتادیم.
    الناز_ ولی دم این پانیذ گرم.
    _ کجاست؟
    ترانه_ خونش. کجا میخوای باشه؟ هر روز خونه مادرشوهرشه. من میدونستم این دختر از همون اول چاپلوس و چای شیرینه.
    خندیدیم و بعد از خوردن شام خوابیدیم.
    صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. بدون نگاه کردن به شماره جواب داد.
    _بله؟
    آروین_ سلام عزیزم. خواب بودی؟
    _ آروین تویی؟
    آروین_ واقعا خوابی هنوز. خوبی؟ امروز میای بریم بیرون؟
    _ کی؟
    آروین_ عصر یا شب.
    _ باشه.
    آروین_ برو عزیزم. به ادامه خوابت برس. بداخلاق شدی. مراقب خودت باش. خداحافظ.
    _ خداحافظ.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا