[HIDE-THANKS]همه جا پر از روک بود که سفیدی موهای بلند و چهره بی رنگ مشخصشان بود .
نفسی کشیدم و راه ام را ادامه دادم که فردی تند و سری می رفت و می گفت:
ـ کنار برید ... کنار برید !
تند با کلی برگ به دست می رفت ، با او دویدم ؛انگار فهمیدم که او من را به میکسا میرساند ، با اینکه نگران مارسا و عاقبتش بودم ، اما هنوز خودم نمی دانستم کجام چرا آنجام !؟
به سمت در ی رفت و تعظیمی کرد و بعد داخل شد و منم همراه اش تند داخل شدم که در بسته نشود ، با اینکه فهمیدم که می توانم ازش رد شوم اما نمی خواستم آن طور داخل شوم صدایی میکسا پر غرور آمد :
ـ بوی بدی می دی ... امیدوارم که دلیل خوبی برای مزاحمتت داشته باشی ..مولس !
به سمت صدا برگشتم روی تختش نشسته بود و دوتا دختر که هر دو معلوم بود چرا آنجا ساقی او بودند ، نمی دانستم چرا به مغزم خورد که امکان ندارد او میکسا من باشد ، جام عجیب و چوبی شکلش رارا بالا برد و با بالا دادن ابرو سفیدش به مولس دستور گفتن داد ، اما نگاه من به آن دو دختر که یکی موهای قرمز با شاخ و دم گوزنی رنگ داشت و از چهره بسیار زیبا می زد ، دومی موها و طلایی با شاخ و دم زرد .
می دانستم که آنها دختر ها روک نیستند ، اما نمی دانستم چی هستند ، نفسی کشیدم و ترجیع دادم ساکت و ناظر باشم .
ـ سرورم ... شاهزاده من ... خبر خوبی دارم ... خبر خیلی خوب ... یه درمانگر به زودی به دنیا میاد ...!
هریس متعجب بلند شد :
ـ درمانگر کجا ... نگو این بار توی قلمرو پری هاست ... بگو که این بار خدا هم با ماست ...!
مولس من من کرد ، هریس جامش را به سمتش پرت کرد و دیدم که نگاهش به یکباره سفید با برقی نقره ی شد ، قدمی عقب رفتم دستش را بالا آورد و صدایی مولس گرفته و خس خس کرد :
ـ سرورم ... سرورم ...!
سری تکان داد :
ـ تو باید اون بکشی ... پری ها نباید بهش برسن ... نذار ...!
مولس نالید :
ـ متاسفانه این بار ساکن زمینه !
جیغ دختر ها من را متوجه آنها کرد ، گیج بودم و نمی فهمیدم که دارد چه اتفاقی می افتد :
ـ زمین ... اونم درمانگر ... مگه میشه !؟
ـ بله سرورم وقتی که پدرش خون روک داشته باشه چرا نشه !
هریس ابروهاش به هم نزدیک شد ، او هم مثل من توضیح می خواست .
مولس تعظیم کرد و دفاتری که به دست داشت را به سمت هریس گرفت و برگ ها به سمتش پرواز کردند ؛ نگاه خشمگین او به مولس برخورد کرد :
ـ این یعنی چی ... کدام درمانگری اینقدر رگ فرعی داشته !؟
مولس ناراحت سر به زیر شد و گفت :
ـ متاسفانه درگاه ها به سختی محافظت میشن ... به این دلیل واضح نمی دانیم چه کسی هستن ... اما تولدشون نزدیکه ... پیشنهاد میدم قبل از پری ها به زمین برید و اون و به دنیا ما بیارید ...!
هریس متفکرانه به سمت تختش رفت و دست زیر چانه برد :
ـ درمانگری که خون پری و روک داره ... ساکن زمین باشه ... نسلی پر از آرامش رو تقدیم می کنه ...!
رو به مولس کرد :
ـ اسامی تمام هر چند که باشند رو کهای مهاجر رو می خوام ... نه صبر کن ... مهاجر ها نمی تون همچین قانونی رو زیر پا بزارن ... دنبال پری های اخراجی که با یک روک اخراجی ازدواج یا رابـ ـطه داشتن رو تا فردا عصر می خوام ... در ضمن به قصر شاهزاده امیر خبر بده که خواهرش دستگیر شده ... می خوام بیاد اینجا ... در ضمن کاری کن این موضوع در تمام قلمرو های پری مخصوصا امپراطوری(مالمون ) بپیچه ... مرخصی !
چشمی گفت و رفت بعد از آن هریس آن موجودات را مرخص کرد و به برگ خیره ماند و زمزمه کرد :
ـ درمانگر از پری و روک ... قلمروی از آرامش ... ساکن زمین ... !
سرش را تکیه به تخت داد و گفت :
ـ آخر چرا اینقدر نزدیک شدیم و بعد اون از نسل من نباش و خون کثیف و نجـ*ـس یه پری رو داشته باشه ... لعنتی !
***
تا وقتی که خورشید طلوع کرد ، من کنار مارسا نشستم ، هلن هر چند دقیقه ناله می کرد و مارسا به سمتش می رفت .
وقتی خورشید طلوع کرد خیلی چیزها تغییر کرد ؛ متوجه مارسا و رنگ موهاش شدم که قرمز تند شدند ، نگاهش هم رنگ سبز گرفت ، بی شباهت با من نبود ، تنها تفاوت ما این بود که او پری بود و من یک نیمه پری .
تعجب هم نکردم زیرا فهمیده بودم از ساکنین قصر و پدرم هم امپراطور است .
در سیاهچال باز شد و سرباز های روک ها بازوی مارسا که سعی می کرد رهایش کنند را گرفتند و بیرون رفتند ، منم دنبالش رفتم ، در سالن هریس روی تخت قرار داشت و سرباز ها او را پرت کردند که باعث شد روی زمین بی افتد .
ـ روز خوبی در راه شاهزاده خانم ... برادرت قرار بیاد و تو رو ببره ... یادت نره که من ازت گذشتم !
داشت مسخره اش می کرد ، مارسا هم متوجه شد و با خشم و انزجار به او خیره شد .
طولی نکشید که چند نفر با پوشش متفاوت با روک های سیاه پوش؛ رنگ قرمز با لب دوزهای طلایی، آمدند :
ـ خوش اومدی شاهزاده ... باعث افتخار منه شما به قصر ما اومدید !
همان لحظه مردی که پیش تر از آن دو نفر دیگر بود کلاه شنلش را از روی چهره و سرش برداشت بی شباهت به مارسا نبود فقط چهره اش و نگاه اش متفاوت بود نگاه اش سورمه رنگ بود ، موهای بلند و قرمز رنگی داشت که میان موهاش رد های از طلایی بود ، هیکل تنومند و چهار شانه ی داشت ، تاجش مثل تمام پری ها روی پشانیش بود که به رنگ طلا و یاقوت قرمز رنگی مرکز پیشانیش بود .
به یک باره یاد حرف های میکسا افتادم گفت که" زندگیش این دو رنگ و دارن" سیاه روک ها و قرمز از نسل این پری ها .
شاهزاده به خواهرش که داشت گریه می کرد نگاه کرد و نگاهش روشن تر شد نگاهش انگار پر از شعله های نور بود .
ـ نترس کاری باهش نکردم !
نگاه تند شاهزاده به سمت هریس رفت :
ـ می دونی می تونم قبل از رسیدن سربازت بکشمت !
هریس از تختش پایین آمد :
ـ می تونی !؟
و خندید :
ـ شاهزاده جوان ... مغرور به قدرت 200 سالت نباش ... هریس مثل بقیه روک ها نیست ... بردگی تموم شده ... صبح جدید ببین ... من هیچ علاقه ی به شما نجـ*ـس ها ندارم ...!
شاهزاده پوزخندی زد :
ـ صبح جدید !؟ ... منظورت تولد درمانگرئه ... حتی نمی تونی تصور کنی اون کیه ... حتی نمی ذارم سایه ات بهش برسه ... !
ـ نترس می رسه ... می دونی چرا ... چون از نسل منه ... خون یه روک و داره ... تو بخواهی هم نمی تونی باهش باشی ... چه کنیم خدا قاضی ماست ... اگه تو رو سپر پری کرده ... مطمئن باش درمانگر رو مخصوص روک ها آفریده !
ـ زمان نشون می ده ... درضمن مطمئن باش ... خدایی که بنیاد تو رو از بهشتش اخراج کرده می تونه دوباره قلاد ه به گردنت بده !
برگشت و بازوی خواهرش را گرفت قبل از رفتنش گفت :
ـ یه مهمون هرگز هـ*ـوس نمی کنه جای میزبان باشه ... نسل نالفور ها گذاشتند اینجا باشی پس درست رفتار کن ... تا باشی نه از هم بپاشی !
و هر دو از قصر خارج شدند ، هریس هنوز پوزخندش را نگه داشته بود نمی دانستم به چه چیزی فکر می کرد .
خواستم همراه مارسا بروم که هریس روی به مشاورهش گفت :
ـ زمان رفتن شاهزاده امیر کیه !؟
ـ قرار بود امشب برند !
می خواهم بری و ببینی درمانگر و چطور پیدا می کنه !
مرد چشمی گفت و من هم بیرون رفتم ، نمی دانستم چرا حس خوبی به هریس نداشت او اصلا مثل میکسا نبود خیلی بدجنس بود .
شاهزاده در حالی که خواهرش را بغـ*ـل کرده بود و دلداریش می داد گفت سوار اسب شود و بعد اسب های سفید تاختند ، گردی نقره ی به پا شد و مجبور شدم چشم ببندم وقتی چشم باز کردم ، در یک قصر متفاوت بودم ، همه جا سفید و براق بود ، متفاوت با قصر هریس پارچی روی دیوار نصب شده بود که نشانش بی شباهت با نشان روی لباس شاهزاده و تاجش نبود به همین دلیل حدس زدم کجام .
صدایی مارسا من را به خودم آورد او می دوید و من هم دنبالش کردم وقتی به تاریکی جنگل رسید افی کشیدم این دختر دست بردار نبود .
ـ شاهزاده ام !
و به بغـ*ـل شاهزاده رفت .
ـ مارسا ... لطفا مراقب خودت باش ... !
ـ شما بیشتر مراقب خودتون باشید ... معشوق شما یه درمانگره ... ممکن زودتر از شاهزاده بعد... متوجه شما بشه !
شاهزاده لبخندی زد و گفت :
ـ مهم نیست ... می دونم که می فهمه ... اما سعی می کنم راضیش کنم ...من باید برم ![/HIDE-THANKS]
نفسی کشیدم و راه ام را ادامه دادم که فردی تند و سری می رفت و می گفت:
ـ کنار برید ... کنار برید !
تند با کلی برگ به دست می رفت ، با او دویدم ؛انگار فهمیدم که او من را به میکسا میرساند ، با اینکه نگران مارسا و عاقبتش بودم ، اما هنوز خودم نمی دانستم کجام چرا آنجام !؟
به سمت در ی رفت و تعظیمی کرد و بعد داخل شد و منم همراه اش تند داخل شدم که در بسته نشود ، با اینکه فهمیدم که می توانم ازش رد شوم اما نمی خواستم آن طور داخل شوم صدایی میکسا پر غرور آمد :
ـ بوی بدی می دی ... امیدوارم که دلیل خوبی برای مزاحمتت داشته باشی ..مولس !
به سمت صدا برگشتم روی تختش نشسته بود و دوتا دختر که هر دو معلوم بود چرا آنجا ساقی او بودند ، نمی دانستم چرا به مغزم خورد که امکان ندارد او میکسا من باشد ، جام عجیب و چوبی شکلش رارا بالا برد و با بالا دادن ابرو سفیدش به مولس دستور گفتن داد ، اما نگاه من به آن دو دختر که یکی موهای قرمز با شاخ و دم گوزنی رنگ داشت و از چهره بسیار زیبا می زد ، دومی موها و طلایی با شاخ و دم زرد .
می دانستم که آنها دختر ها روک نیستند ، اما نمی دانستم چی هستند ، نفسی کشیدم و ترجیع دادم ساکت و ناظر باشم .
ـ سرورم ... شاهزاده من ... خبر خوبی دارم ... خبر خیلی خوب ... یه درمانگر به زودی به دنیا میاد ...!
هریس متعجب بلند شد :
ـ درمانگر کجا ... نگو این بار توی قلمرو پری هاست ... بگو که این بار خدا هم با ماست ...!
مولس من من کرد ، هریس جامش را به سمتش پرت کرد و دیدم که نگاهش به یکباره سفید با برقی نقره ی شد ، قدمی عقب رفتم دستش را بالا آورد و صدایی مولس گرفته و خس خس کرد :
ـ سرورم ... سرورم ...!
سری تکان داد :
ـ تو باید اون بکشی ... پری ها نباید بهش برسن ... نذار ...!
مولس نالید :
ـ متاسفانه این بار ساکن زمینه !
جیغ دختر ها من را متوجه آنها کرد ، گیج بودم و نمی فهمیدم که دارد چه اتفاقی می افتد :
ـ زمین ... اونم درمانگر ... مگه میشه !؟
ـ بله سرورم وقتی که پدرش خون روک داشته باشه چرا نشه !
هریس ابروهاش به هم نزدیک شد ، او هم مثل من توضیح می خواست .
مولس تعظیم کرد و دفاتری که به دست داشت را به سمت هریس گرفت و برگ ها به سمتش پرواز کردند ؛ نگاه خشمگین او به مولس برخورد کرد :
ـ این یعنی چی ... کدام درمانگری اینقدر رگ فرعی داشته !؟
مولس ناراحت سر به زیر شد و گفت :
ـ متاسفانه درگاه ها به سختی محافظت میشن ... به این دلیل واضح نمی دانیم چه کسی هستن ... اما تولدشون نزدیکه ... پیشنهاد میدم قبل از پری ها به زمین برید و اون و به دنیا ما بیارید ...!
هریس متفکرانه به سمت تختش رفت و دست زیر چانه برد :
ـ درمانگری که خون پری و روک داره ... ساکن زمین باشه ... نسلی پر از آرامش رو تقدیم می کنه ...!
رو به مولس کرد :
ـ اسامی تمام هر چند که باشند رو کهای مهاجر رو می خوام ... نه صبر کن ... مهاجر ها نمی تون همچین قانونی رو زیر پا بزارن ... دنبال پری های اخراجی که با یک روک اخراجی ازدواج یا رابـ ـطه داشتن رو تا فردا عصر می خوام ... در ضمن به قصر شاهزاده امیر خبر بده که خواهرش دستگیر شده ... می خوام بیاد اینجا ... در ضمن کاری کن این موضوع در تمام قلمرو های پری مخصوصا امپراطوری(مالمون ) بپیچه ... مرخصی !
چشمی گفت و رفت بعد از آن هریس آن موجودات را مرخص کرد و به برگ خیره ماند و زمزمه کرد :
ـ درمانگر از پری و روک ... قلمروی از آرامش ... ساکن زمین ... !
سرش را تکیه به تخت داد و گفت :
ـ آخر چرا اینقدر نزدیک شدیم و بعد اون از نسل من نباش و خون کثیف و نجـ*ـس یه پری رو داشته باشه ... لعنتی !
***
تا وقتی که خورشید طلوع کرد ، من کنار مارسا نشستم ، هلن هر چند دقیقه ناله می کرد و مارسا به سمتش می رفت .
وقتی خورشید طلوع کرد خیلی چیزها تغییر کرد ؛ متوجه مارسا و رنگ موهاش شدم که قرمز تند شدند ، نگاهش هم رنگ سبز گرفت ، بی شباهت با من نبود ، تنها تفاوت ما این بود که او پری بود و من یک نیمه پری .
تعجب هم نکردم زیرا فهمیده بودم از ساکنین قصر و پدرم هم امپراطور است .
در سیاهچال باز شد و سرباز های روک ها بازوی مارسا که سعی می کرد رهایش کنند را گرفتند و بیرون رفتند ، منم دنبالش رفتم ، در سالن هریس روی تخت قرار داشت و سرباز ها او را پرت کردند که باعث شد روی زمین بی افتد .
ـ روز خوبی در راه شاهزاده خانم ... برادرت قرار بیاد و تو رو ببره ... یادت نره که من ازت گذشتم !
داشت مسخره اش می کرد ، مارسا هم متوجه شد و با خشم و انزجار به او خیره شد .
طولی نکشید که چند نفر با پوشش متفاوت با روک های سیاه پوش؛ رنگ قرمز با لب دوزهای طلایی، آمدند :
ـ خوش اومدی شاهزاده ... باعث افتخار منه شما به قصر ما اومدید !
همان لحظه مردی که پیش تر از آن دو نفر دیگر بود کلاه شنلش را از روی چهره و سرش برداشت بی شباهت به مارسا نبود فقط چهره اش و نگاه اش متفاوت بود نگاه اش سورمه رنگ بود ، موهای بلند و قرمز رنگی داشت که میان موهاش رد های از طلایی بود ، هیکل تنومند و چهار شانه ی داشت ، تاجش مثل تمام پری ها روی پشانیش بود که به رنگ طلا و یاقوت قرمز رنگی مرکز پیشانیش بود .
به یک باره یاد حرف های میکسا افتادم گفت که" زندگیش این دو رنگ و دارن" سیاه روک ها و قرمز از نسل این پری ها .
شاهزاده به خواهرش که داشت گریه می کرد نگاه کرد و نگاهش روشن تر شد نگاهش انگار پر از شعله های نور بود .
ـ نترس کاری باهش نکردم !
نگاه تند شاهزاده به سمت هریس رفت :
ـ می دونی می تونم قبل از رسیدن سربازت بکشمت !
هریس از تختش پایین آمد :
ـ می تونی !؟
و خندید :
ـ شاهزاده جوان ... مغرور به قدرت 200 سالت نباش ... هریس مثل بقیه روک ها نیست ... بردگی تموم شده ... صبح جدید ببین ... من هیچ علاقه ی به شما نجـ*ـس ها ندارم ...!
شاهزاده پوزخندی زد :
ـ صبح جدید !؟ ... منظورت تولد درمانگرئه ... حتی نمی تونی تصور کنی اون کیه ... حتی نمی ذارم سایه ات بهش برسه ... !
ـ نترس می رسه ... می دونی چرا ... چون از نسل منه ... خون یه روک و داره ... تو بخواهی هم نمی تونی باهش باشی ... چه کنیم خدا قاضی ماست ... اگه تو رو سپر پری کرده ... مطمئن باش درمانگر رو مخصوص روک ها آفریده !
ـ زمان نشون می ده ... درضمن مطمئن باش ... خدایی که بنیاد تو رو از بهشتش اخراج کرده می تونه دوباره قلاد ه به گردنت بده !
برگشت و بازوی خواهرش را گرفت قبل از رفتنش گفت :
ـ یه مهمون هرگز هـ*ـوس نمی کنه جای میزبان باشه ... نسل نالفور ها گذاشتند اینجا باشی پس درست رفتار کن ... تا باشی نه از هم بپاشی !
و هر دو از قصر خارج شدند ، هریس هنوز پوزخندش را نگه داشته بود نمی دانستم به چه چیزی فکر می کرد .
خواستم همراه مارسا بروم که هریس روی به مشاورهش گفت :
ـ زمان رفتن شاهزاده امیر کیه !؟
ـ قرار بود امشب برند !
می خواهم بری و ببینی درمانگر و چطور پیدا می کنه !
مرد چشمی گفت و من هم بیرون رفتم ، نمی دانستم چرا حس خوبی به هریس نداشت او اصلا مثل میکسا نبود خیلی بدجنس بود .
شاهزاده در حالی که خواهرش را بغـ*ـل کرده بود و دلداریش می داد گفت سوار اسب شود و بعد اسب های سفید تاختند ، گردی نقره ی به پا شد و مجبور شدم چشم ببندم وقتی چشم باز کردم ، در یک قصر متفاوت بودم ، همه جا سفید و براق بود ، متفاوت با قصر هریس پارچی روی دیوار نصب شده بود که نشانش بی شباهت با نشان روی لباس شاهزاده و تاجش نبود به همین دلیل حدس زدم کجام .
صدایی مارسا من را به خودم آورد او می دوید و من هم دنبالش کردم وقتی به تاریکی جنگل رسید افی کشیدم این دختر دست بردار نبود .
ـ شاهزاده ام !
و به بغـ*ـل شاهزاده رفت .
ـ مارسا ... لطفا مراقب خودت باش ... !
ـ شما بیشتر مراقب خودتون باشید ... معشوق شما یه درمانگره ... ممکن زودتر از شاهزاده بعد... متوجه شما بشه !
شاهزاده لبخندی زد و گفت :
ـ مهم نیست ... می دونم که می فهمه ... اما سعی می کنم راضیش کنم ...من باید برم ![/HIDE-THANKS]