کامل شده رمان پژواک سیاه(جلد دوم انجمن شب) | parya***1368کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
[HIDE-THANKS]همه جا پر از روک بود که سفیدی موهای بلند و چهره بی رنگ مشخصشان بود .
نفسی کشیدم و راه ام را ادامه دادم که فردی تند و سری می رفت و می گفت:
ـ کنار برید ... کنار برید !
تند با کلی برگ به دست می رفت ، با او دویدم ؛انگار فهمیدم که او من را به میکسا میرساند ، با اینکه نگران مارسا و عاقبتش بودم ، اما هنوز خودم نمی دانستم کجام چرا آنجام !؟
به سمت در ی رفت و تعظیمی کرد و بعد داخل شد و منم همراه اش تند داخل شدم که در بسته نشود ، با اینکه فهمیدم که می توانم ازش رد شوم اما نمی خواستم آن طور داخل شوم صدایی میکسا پر غرور آمد :
ـ بوی بدی می دی ... امیدوارم که دلیل خوبی برای مزاحمتت داشته باشی ..مولس !
به سمت صدا برگشتم روی تختش نشسته بود و دوتا دختر که هر دو معلوم بود چرا آنجا ساقی او بودند ، نمی دانستم چرا به مغزم خورد که امکان ندارد او میکسا من باشد ، جام عجیب و چوبی شکلش رارا بالا برد و با بالا دادن ابرو سفیدش به مولس دستور گفتن داد ، اما نگاه من به آن دو دختر که یکی موهای قرمز با شاخ و دم گوزنی رنگ داشت و از چهره بسیار زیبا می زد ، دومی موها و طلایی با شاخ و دم زرد .
می دانستم که آنها دختر ها روک نیستند ، اما نمی دانستم چی هستند ، نفسی کشیدم و ترجیع دادم ساکت و ناظر باشم .
ـ سرورم ... شاهزاده من ... خبر خوبی دارم ... خبر خیلی خوب ... یه درمانگر به زودی به دنیا میاد ...!
هریس متعجب بلند شد :
ـ درمانگر کجا ... نگو این بار توی قلمرو پری هاست ... بگو که این بار خدا هم با ماست ...!
مولس من من کرد ، هریس جامش را به سمتش پرت کرد و دیدم که نگاهش به یکباره سفید با برقی نقره ی شد ، قدمی عقب رفتم دستش را بالا آورد و صدایی مولس گرفته و خس خس کرد :
ـ سرورم ... سرورم ...!
سری تکان داد :
ـ تو باید اون بکشی ... پری ها نباید بهش برسن ... نذار ...!
مولس نالید :
ـ متاسفانه این بار ساکن زمینه !
جیغ دختر ها من را متوجه آنها کرد ، گیج بودم و نمی فهمیدم که دارد چه اتفاقی می افتد :
ـ زمین ... اونم درمانگر ... مگه میشه !؟
ـ بله سرورم وقتی که پدرش خون روک داشته باشه چرا نشه !
هریس ابروهاش به هم نزدیک شد ، او هم مثل من توضیح می خواست .
مولس تعظیم کرد و دفاتری که به دست داشت را به سمت هریس گرفت و برگ ها به سمتش پرواز کردند ؛ نگاه خشمگین او به مولس برخورد کرد :
ـ این یعنی چی ... کدام درمانگری اینقدر رگ فرعی داشته !؟
مولس ناراحت سر به زیر شد و گفت :
ـ متاسفانه درگاه ها به سختی محافظت میشن ... به این دلیل واضح نمی دانیم چه کسی هستن ... اما تولدشون نزدیکه ... پیشنهاد میدم قبل از پری ها به زمین برید و اون و به دنیا ما بیارید ...!
هریس متفکرانه به سمت تختش رفت و دست زیر چانه برد :
ـ درمانگری که خون پری و روک داره ... ساکن زمین باشه ... نسلی پر از آرامش رو تقدیم می کنه ...!
رو به مولس کرد :
ـ اسامی تمام هر چند که باشند رو کهای مهاجر رو می خوام ... نه صبر کن ... مهاجر ها نمی تون همچین قانونی رو زیر پا بزارن ... دنبال پری های اخراجی که با یک روک اخراجی ازدواج یا رابـ ـطه داشتن رو تا فردا عصر می خوام ... در ضمن به قصر شاهزاده امیر خبر بده که خواهرش دستگیر شده ... می خوام بیاد اینجا ... در ضمن کاری کن این موضوع در تمام قلمرو های پری مخصوصا امپراطوری(مالمون ) بپیچه ... مرخصی !
چشمی گفت و رفت بعد از آن هریس آن موجودات را مرخص کرد و به برگ خیره ماند و زمزمه کرد :
ـ درمانگر از پری و روک ... قلمروی از آرامش ... ساکن زمین ... !
سرش را تکیه به تخت داد و گفت :
ـ آخر چرا اینقدر نزدیک شدیم و بعد اون از نسل من نباش و خون کثیف و نجـ*ـس یه پری رو داشته باشه ... لعنتی !
***
تا وقتی که خورشید طلوع کرد ، من کنار مارسا نشستم ، هلن هر چند دقیقه ناله می کرد و مارسا به سمتش می رفت .
وقتی خورشید طلوع کرد خیلی چیزها تغییر کرد ؛ متوجه مارسا و رنگ موهاش شدم که قرمز تند شدند ، نگاهش هم رنگ سبز گرفت ، بی شباهت با من نبود ، تنها تفاوت ما این بود که او پری بود و من یک نیمه پری .
تعجب هم نکردم زیرا فهمیده بودم از ساکنین قصر و پدرم هم امپراطور است .
در سیاهچال باز شد و سرباز های روک ها بازوی مارسا که سعی می کرد رهایش کنند را گرفتند و بیرون رفتند ، منم دنبالش رفتم ، در سالن هریس روی تخت قرار داشت و سرباز ها او را پرت کردند که باعث شد روی زمین بی افتد .
ـ روز خوبی در راه شاهزاده خانم ... برادرت قرار بیاد و تو رو ببره ... یادت نره که من ازت گذشتم !
داشت مسخره اش می کرد ، مارسا هم متوجه شد و با خشم و انزجار به او خیره شد .
طولی نکشید که چند نفر با پوشش متفاوت با روک های سیاه پوش؛ رنگ قرمز با لب دوزهای طلایی، آمدند :
ـ خوش اومدی شاهزاده ... باعث افتخار منه شما به قصر ما اومدید !
همان لحظه مردی که پیش تر از آن دو نفر دیگر بود کلاه شنلش را از روی چهره و سرش برداشت بی شباهت به مارسا نبود فقط چهره اش و نگاه اش متفاوت بود نگاه اش سورمه رنگ بود ، موهای بلند و قرمز رنگی داشت که میان موهاش رد های از طلایی بود ، هیکل تنومند و چهار شانه ی داشت ، تاجش مثل تمام پری ها روی پشانیش بود که به رنگ طلا و یاقوت قرمز رنگی مرکز پیشانیش بود .
به یک باره یاد حرف های میکسا افتادم گفت که" زندگیش این دو رنگ و دارن" سیاه روک ها و قرمز از نسل این پری ها .
شاهزاده به خواهرش که داشت گریه می کرد نگاه کرد و نگاهش روشن تر شد نگاهش انگار پر از شعله های نور بود .
ـ نترس کاری باهش نکردم !
نگاه تند شاهزاده به سمت هریس رفت :
ـ می دونی می تونم قبل از رسیدن سربازت بکشمت !
هریس از تختش پایین آمد :
ـ می تونی !؟
و خندید :
ـ شاهزاده جوان ... مغرور به قدرت 200 سالت نباش ... هریس مثل بقیه روک ها نیست ... بردگی تموم شده ... صبح جدید ببین ... من هیچ علاقه ی به شما نجـ*ـس ها ندارم ...!
شاهزاده پوزخندی زد :
ـ صبح جدید !؟ ... منظورت تولد درمانگرئه ... حتی نمی تونی تصور کنی اون کیه ... حتی نمی ذارم سایه ات بهش برسه ... !
ـ نترس می رسه ... می دونی چرا ... چون از نسل منه ... خون یه روک و داره ... تو بخواهی هم نمی تونی باهش باشی ... چه کنیم خدا قاضی ماست ... اگه تو رو سپر پری کرده ... مطمئن باش درمانگر رو مخصوص روک ها آفریده !
ـ زمان نشون می ده ... درضمن مطمئن باش ... خدایی که بنیاد تو رو از بهشتش اخراج کرده می تونه دوباره قلاد ه به گردنت بده !
برگشت و بازوی خواهرش را گرفت قبل از رفتنش گفت :
ـ یه مهمون هرگز هـ*ـوس نمی کنه جای میزبان باشه ... نسل نالفور ها گذاشتند اینجا باشی پس درست رفتار کن ... تا باشی نه از هم بپاشی !
و هر دو از قصر خارج شدند ، هریس هنوز پوزخندش را نگه داشته بود نمی دانستم به چه چیزی فکر می کرد .
خواستم همراه مارسا بروم که هریس روی به مشاورهش گفت :
ـ زمان رفتن شاهزاده امیر کیه !؟
ـ قرار بود امشب برند !
می خواهم بری و ببینی درمانگر و چطور پیدا می کنه !
مرد چشمی گفت و من هم بیرون رفتم ، نمی دانستم چرا حس خوبی به هریس نداشت او اصلا مثل میکسا نبود خیلی بدجنس بود .
شاهزاده در حالی که خواهرش را بغـ*ـل کرده بود و دلداریش می داد گفت سوار اسب شود و بعد اسب های سفید تاختند ، گردی نقره ی به پا شد و مجبور شدم چشم ببندم وقتی چشم باز کردم ، در یک قصر متفاوت بودم ، همه جا سفید و براق بود ، متفاوت با قصر هریس پارچی روی دیوار نصب شده بود که نشانش بی شباهت با نشان روی لباس شاهزاده و تاجش نبود به همین دلیل حدس زدم کجام .
صدایی مارسا من را به خودم آورد او می دوید و من هم دنبالش کردم وقتی به تاریکی جنگل رسید افی کشیدم این دختر دست بردار نبود .
ـ شاهزاده ام !
و به بغـ*ـل شاهزاده رفت .
ـ مارسا ... لطفا مراقب خودت باش ... !
ـ شما بیشتر مراقب خودتون باشید ... معشوق شما یه درمانگره ... ممکن زودتر از شاهزاده بعد... متوجه شما بشه !
شاهزاده لبخندی زد و گفت :
ـ مهم نیست ... می دونم که می فهمه ... اما سعی می کنم راضیش کنم ...من باید برم ![/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]پیشانی خواهرش را بوسید و در یک چشم بر هم زدن غیب شد .
    مارسا نفسی کشید و به سمت قصر رفت .
    با خودم گفتم کاش من را می دیدند ، کاش می دانستم این درمانگر که می گفتند یعنی چی !
    ***
    این بار مارسا و چند خدمه درجنگلی سر سبز در حال قدم زدن بودند ، مارسا ناراحت بود و می ترسید ، ترسش را به زبان آورد و به هلن گفت :
    ـ هلن من می ترسم ... اگه شاهزاده ام موفق نشه ... ما نابود می شیم ... پدرم خیلی نگران هستن ... می دونی دیروز وقت که داشتیم نهار می خوردیم پدرم گفت که من تا وقتی که فرزند اول شاهزاده ام به دنیا نیامده باید مراقب باشم که هیچ پیوندی نداشته باشم ... می بینی که چقدر سرباز مراقب منن !
    هلن غمگین نگاهش کرد و منم درک کردم ، که چه می کشد ، این را وقتی میکسا من تحت نظر داشت و می گفت که هیچ کاری نکنم درک کردم مخصوصا با اوج حس های که درست مثل قایق طوفان زده به این ور آن ور می بردنم.
    سرباز ها با فاصله ایستاده بودند و روی شان هم آن طرف بود هلن شنلش را گرفت و روی بازویش گذاشت و مارسا داخل آب و مشغول شنا شد .
    بالا آمدنش خیلی طول کشید اما هیچ کدام ناراحت نبودند و انگار همه چیز آرام بود ، اما من می دانستم مشکلی پیش آمده است .
    تردید را کنار زدم و داخل آب رفتم و بعد هم در تاریکی آب متوجه نوری شدم ، وقتی دقیق تر نگاه کردم فهمیدم چیزی مانع شده که مارسا بالا بیاد؛ به سمتش شنا کردم اما انگار چیزی شبیه به انفجار شکل گرفت .
    وقتی دقیق شدم هریس با شنا خودش را به مارسا رساند و اون را بالا آورد ، از تعجب شاخ در آوردم و به سطح آب آمدم هریس در حالی که هلن و نگهبان های مارسا را از او دور می کرد نوری سیاه به قلب مارسا فرستاد و باعث شد سرفه بکند و آرام چشم باز کند .
    نفس راحتی کشیدم ، آنقدر ها هم که فکر می کردم بد نبود .
    مارسا با دیدن هریس سعی کرد از او دور شود هلن شنل را به روی مارسا گذاشت و دستور داد که هریس را دستگیر کنند .
    هیچ مقاوتمی نکرد هیچی چیزی نگفت ، فقط نگاهش به مارسا بود .
    ***
    می خواستم بدانم چرا ، چرا دشمنش را نجات داده بود ، چرا تلاش نکرد آزاد شود!
    آنطور که من دیدم که او شجاع بود ، آن ها سر جمع سه پری نگهبان بودند ، اما هریس اگر ذره ی از قدر میکسا را داشت می توانست فرار کند ، یا حتی در این فرصت مناسب مارسا را می کشت .
    هریس در سیاهچال به دیوار تکیه داده بود و به دستهای گره کرده اش خیره بود .
    سرش را روی دیوار گذاشت ، واقعا دوست داشتم افکارش را بخوانم اما نمی شد ، فهمیده بودم من یک ناظرم و هیچ کاری نمی توانم بکنم .
    شب از نیمه گذشته بود که در سیاهچال باز شد و مارسا داخل شد .
    هریس به او نگاه کرد ، می توانستم ترس نگاه مارسا را ببینم ، شاید او هم کنجکاو بود که چرا دشمنش جانش را نجات داده بود .
    هر دو به هم خیره بودند ولی هیچ کدوم تمایل نداشتند چیزی بگویند .
    در آخر هریس پورخندی زد و بلند شد :
    ـ چرا تعجب کردی شاهزاده خانم ... فکر کردی چون نجاتت دادم دلیل خاصی داشتم !؟
    مارسا قدمی عقب رفت :
    ـ آره تو همیشه سیاهی یه قلب سیاه دلیلی جز خودکامگی نخواهد داشت !
    ـ پس می تونم بپرسم ... شما توی سیاهچال دشمن فطریت چکار می کنی !؟
    مارسا من من کرد :
    ـ درست که از دل تاریکی ولی ...من نیستم بخاطر نجاتم خواستم کمکت کنم قبل از محاکمه از اینجا فراریت بدهم ...!
    هریس دستش را به علامت ایست دراز کرد و مارسا کلمات آخرش را جویده جویده بیان کرد :
    ـ اولا خطایی نکردم که فکر کنم مجرمم ... دوم ... یادت نره شاهزاده خانم من شاهزاده روک هام پدر ضعیف شما نمی تونه منو محاکمه کنه ...سوما که از همه مهم ترئه ... ( پوزخندی زد ) من دوست ندارم کسی کمکم کنه ...چون سرنوشت نشون داده که کمک کردن به من اعتیاد میشه برای طرف !
    قدمی جلو تر آمد و مارسا عقب تر رفت :
    ـ اگه منجی مثل تو به تور برادرت می خورد چکار می کرد ... پس خداتو شکر کن که من یه روکم !
    سپس دستش را سمت در گرفت و گفت که برود .
    مارسا هم انگار منتظر همین دستور بود و پا به فرار گذاشت و لب های هریس لبخند زدند .
    منم با مارسا رفتم ، مارسا بغـ*ـل هلن پرید ترسیده بود و نفس های عمیق می کشید ، هلن هم مدام می پرسید" چی شده !؟ "اما تنها جواب مارسا این بود " شاهزاده ام ...باید ببینمش "
    اما دلیلی به هلن نگران نداد و همه چیز دوباره محو شد و باد سردی به صورتم خورد که بی شباهت به نسیم و عطر خاک زمینی نبود.
    چشم که باز کردم متوجه شدم در عالم خودم هستم مارسا پشت درختی پنهان شده بود شال بلندی سرش بود و صورتش را مخفی کرده بود؛ مسیر نگاهش را نگاه کردم که متوجه شدم به یک خانه حیاط دار خیره است و منتطر.
    هوا گرگ و میش بود و داخل ساختمان هم اثری از روشنی نبود .
    ـ بانوی من ... !
    هر دو برگشتیم سمت صدا متوجه جنی شدم که در تاریکی درخت ها پنهان شده :
    ـ می خواهم شاهزاده ام رو ببینم !
    ـ امکانش نیست ... شاهزاده به دیدن بی بی رفتند چند روزیست که بی بی رو بردند !
    ـ فقط چند دقیقه... باید مطمئن بشم که سالمه ...!
    نگران نباشید بانوی من ... ایشون از همیشه خوشحال ترن ... بی بی هم دختر فوق العاده باهوشیه ... همون چیزی که پیش بینی شده ... !
    مارسا قدمی به سمت خانه رفت ولی پشیمان شد و در کسر ثانیه از نگاه ها دور شد تقریبا غیب شد .
    آن جنه هم با رفتن مارسا جهشی به سمت درخت کرد و دیگر من بودم و آن حیاط و آن ساختمان .
    نمی دانستم چرا حس می کردم آنقدرها این ساختمان برای من بیگانه نیست .
    به هر دلیلی که بود توقف آن تصاویر دلیلی خاص داشت دلیلی که خود من نمی دانستم .
    دوباره تونل زمان من را بلعید و من در جای دیگری متوقف شدم .
    مارسا روی تخت شاهانه اش بود و هلن کنارش صورتش درست مثل شیشه شده بود ، نمی دانستم این یعنی چی ...قفط این را در وجودم حس کردم که خوب نیست .
    زنی قد بلند با موهای بلند سیاه داخل شد از چهره به قدری زیبا بود که ماتم بـرده بود ، همان قدر که زیبا بود به ملاقت کننده اش خوف و ترس منتقل می کرد شاید بخاطر هیبت و عظمتش بود .
    لبی تخت مارسا نشست و دستی به چهره او کشید و رو به هلن پرسید :
    ـ چه بلای سر دخترم اومده !؟
    هلن دستپاچه گفت :
    ـ ملکه من ... نمی دونم ... به طبیشان خبر دادم ایشون تو راه هستند !
    ملکه سری تکان داد و پیشانی دخترش را بوسید دیری نگذشت که طبیبی که حرفش بود آمد و به سمت مارسا رفت و معاینه اش کرد رو به ملکه گفت :
    ـ ملکه من ... خبرم خوش نیست شاهزاده خانم طلسم شدند !
    هر سه برای دقایقی گیج و منگ به طبیب نگاه کردیم مکله پرسید :
    ـ ط....طلسم ... !؟ چه طلسمی ... چه کسی همچین جرعتی داشته !؟
    هلن دستپاچه گفت :
    ـ شاهزاده هریس ... دیدم وقتی که بانوم رو نجات داد نوری سیاه به قلبش زد ...!
    طبیب حرفش را قطع کرد و گفت :
    ـ خیر این طلسم مال دنیای زمین ئه ... کسی که این طلسم رو کرده قصدش صدمه زدن به شاهزاده بوده ... از اونجای که پیونده شاهزاده به سلامتی شاهزاده خانم هستش می تونم بگم که مقصد این طلسم ختم به شاهزاده هست !
    ملکه در اتاق قدم زد :
    ـ یعنی پسرم روی زمین در خطرئه !؟
    مرد سری تکان داد :
    ـ متاسفانه بله !
    ملکه به سمت مرد رفت :
    ـ چاره چیه ... هر طلسمی یه چاره داره مخصوصا طلسم های زمینی ...!
    مرد سرش را پایین گرفت و ملکه بهش تشر زد :
    ـ چرا ساکت شدی !؟
    ـ متاسفانه ...چطور بگم ... درمان شاهزاده خانم توسط روک ها امکان داره ...می دونید که ...!
    ـ چی داری می گی ... اونم الان ... توی این موقعیت ... امکان نداره !
    نمی دانستم ملکه داشت با آن طبیب حرف می زد یا خودش زیرا جمله هایش ناقص و بی توضیح بودند .
    طبیب تعظیم کرد و رفت ، ملکه نگران به دخترش نگاه کرد ، نالید :
    ـ خدایا ...این چه مصیبتی بود ...!
    هلن ترسیده گفت :
    ـ ملکه من ... نمی دونم بگم یا نه ... اما شاهزاده هریس ...یک بار جان بانوی رو نجات دادند ...حتی به پادشاه چیزی نگفتند ...مطمئنم اگه ازش کمک بخواهیم کمک می کنه !
    ملکه بدون جواب بیرون رفت هلن دست مارسا را به دست گرفته بود و موهایش را نوازش کرد .[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS] واقعا دوست داستم در آن موقعیت حال هریس را بدانم ، وقتی این را در ذهنم گفتم در قصر تاریک هریس بودم .
    هریس گوهی تازه از جنگ برگشته بود ، زیرا لباس رزم پوشیده بود ، به یکباره یاد چیزی افتادم ، دستم به سمت دهنم رفت ، آن جنگ، آن درگیری که من و میکسا دیدیم و آن عشق ، نکند آن دو هریس و مارسا بودند .
    هریس شمشیر براقش را قلاف کرد و روی تختش لم داد وپوزخندی زد :
    ـ بیا ... !!!
    برگشتم سمت در و دیدم که طبیب مارسا در شنلی سیاه رو به رویم قرار دارد .
    برگشتم سمت هریس ، هریس با لبخندی بلند شد :
    ـ من امر شما رو اجرا کردم ... لطفا خانواده ام رو آزاد کنید !!!
    هریس به سمتش رفت :
    ـ هنوز که شاهزاده خانم به قصر من نیومده ... هر وقت اومد اون موقع شاهزاده خانم شما تسلیم شماست ... !!!
    ـ اما ...!!!
    ـ می تونی بری !!!
    داشتم از درون می سوختم ، هریس به حدی بد بود که نمی توانستم ثانیه دیگر نگاهش کنم .
    از اینکه آن دو عاشق های نزدیک به خود و میکسا را به هریس ربط دادم حس حماقت کردم .
    مارسا چشمایی خمارش را باز کرد و ناله ضعیفی کرد :
    ـ شاهزاده ام !!!
    هلن دلداریش داد و من هم خیلی دلم برایش می سوخت ، او نمی دانست که هریس بدجنس چه خواب های برای او دیده بود .
    ساعت و روزها از کنارم به تندی می گذشت و من در اتاق مارسا گوشه ی زانوانم را بغـ*ـل کرده بودم و به او خیره بودم .
    بالأخره در اتاقش باز شد و ملکه با لباس سراسر سیاه داخل شد گوهی که عزا دار بود ، هلن بلند شد و به ملکه نگاه کرد .
    ـ سرورم ... این کار نکنید ... !!!
    هلن داشت داد و بیداد می کرد و به پای ملکه افتاده بود ، که کاری را نکند که من نمی دانستم چه است .
    ملکه به سمت تخت رفت و به چهره معصوم دخترش خیره شد .
    قطره اشکش روی گونه ی مارسا نشست و بعد داد زد :
    ـ بیاین ...!!!
    هلن با جیغ داد گفت :
    ـ نه ... نه ... بانوی من لطفا ...شاهزاده ام هنوز زنده ست ... لطفا ... لطفا این کار رو نکنید ...!!!
    اما ملکه به حرفش گوش نکرد و به آن دو مرد دستور بردن مارسا را داد و مارسا بی خبر از دنیا، چشمانش بسته بود و توسط آن دوتا مرد حمل شد و بیرون رفت .
    هلن توسط نگهبان ها نگه داشته شده بود اما می توانستم همراه مارسا بروم .بیرون قصر هم بی شباهت به عزای ملکه نبود همه جا پارچه های سیاه زده بودند .
    آن دو مرد مارسا را روی ارابی از طلا و گل های نیلوفر آبی خواباندند و اسب های سیاه ی ارابه ؛ آرام حرکت کردند .
    همه به جنازه زنده شاه دختشان احترام گذاشتند و بر روی او گل برگ های از گل یاس سفید می پاشیدند .
    غم از هر سمت و سو میامد ، می توانستم حس کنم که همه چیز از دست رفته ست .
    منتظر بودم که شاهزاده با خبر از حال خواهرش به آسمان بیاد و این نمایش را پایان بدهد .
    اما چشمان منتظرم ردی از شاهزاده ی که مارسا همیشه نگرانش بود ؛ ندیدند و مارسا تنها و غریب از قصر توسط سه اسب سیاه خارج شد و صدایی ناله به فضا رفت ؛ اگر می توانست شاید قدرت آسمان ها را می شکافت و به بالاتر هم می رفت .
    تنها همراه مارسا من بودم؛ اسب ها گوهی می دانستند مقصدشان کجاست زیرا سر به زیر و آرام به سمت جنگل می رفتند .
    کاش ناظر نبودم و می توانستم به مارسا کمک کنم ، یا قبل هر چیز نقشه هریس را به آنها می گفتم ، یا به شاهزاده قدر نشناسشان خبر می دادم .
    همانگونه که کنار ارابه مارسا را همراه ی می کردم داشتم از درون می سوختم و به همه آن ها که مارسا با قلب مهربانش نگرانشان بود بد و بیراه می گفتم ، خودم هم نمی دانستم چرا اینقدر با مارسا حس همدردی می کنم .
    بالاخره وسط جنگل تاریک ایستادیم ؛بی شباهت به قبرستان نبود ،فقط مقبره و قبری در آنجا نبود ، اما همانقدر به آدم حس بدی را منتقل می کرد و من حس کردم هزاران چشم دارند ما را می بینند .
    اسب ها زانو زدند و ارابه به صورت خودکار از اسب ها جدا شد و اسب ها گوهی فهمیدند ،ماموریتشان را انجام دادند و اکنون وقت برگشت است .
    با دور شدن اسب ها حس کردم تاریکی بیشتر شد ، دیر نگذشت که فهمیدم ابری های سیاه دارند به سمتمان می آیند .
    ترسیده خیره به اطراف بودم ، نمی دانستم چه چیزی می تواند این سانحه را از ما دور کند ، کنار ارابه مارسا زانو زدم و به آن چسبیدم .
    آن دود که دور و اطرافمان را گرفته بود خیلی ترسناک وهم آور بود به طوری که فراموش کردم که من یک ناظرم و می توانم از آنجا غیب شوم .
    ناگهان میان تاریکی و دود سیاه ، شیء برق زد برقی نقره ی که چشم های بستم آن را حس کرد ، اسبی که به سمتمان می تاخت و نقری شمشیرش لبخند به لب هام آورد ، شاهزاده بالاخره خبر ظلم ملکه را شنیده و به کمک خواهرش آمد .
    اما با نزدیک تر شدنش ، تمام خوشحالیم پر کشید ، هریس به سمت ارابه آمد و گفت :
    ـ بازم به هم رسیدیم شاهزاده خانم !!!
    مات به چهره خوشحال هریس و بی حس مارسا نگاه کردم ، نمی دانستم هریس چه در سر دارد ولی هر چه که بود نوید خوبی نمی داد .
    هریس مارسا را بغـ*ـل گرفت و بر روی اسب گذاشت و بعد به تاخت از آنجا دور شد .
    تا خواستم واکنشی به تعجبم بدهم فضای اطرافم تغییر کرد و من در اتاقی قرار داشتم که همه چیزیش به من فهماند که در قصر هریس هستم ، مارسا روی تخت دراز کشیده بود ، همان طوری که در ارابه قرار داشت ، در به در ، در مغزم دنبال این می گشتم که بدانم هریس چرا مارسا را به قصرش آورده ، آیا بخاطر دشمنی او و شاهزاده امیر یا نقشه ی به مراتب بدتر .
    هنوز در فکر بودم که هریس داخل اتاق شد و به تخت مارسا نزدیک تر ،صورتش را نوازش کرد و لبخند ی زد ، چهره خبیث هریس ، رنگ بوی از عشق و مهربانی میکسا را به یادم آورد .
    اما نمی توانستم قبول کنم که هریس قلب سیاهش مثل میکسایی من حتی به اندازه ذره ی محبت او را داشته باشد .
    ـ به زودی خبر های خوبی می شنوی شاهزاده خانم !!!
    ابروهای قرمز رنگ مارسا به هم نزدیک شدند و انگشت هریس از گونه های مارسا به سمت پایین تنش حرکت کرد و روی قلب او ایستاد ، و همان غبار سیاه عجیب از بدن مارسا بیرون آمد و در هوا بخار شد ؛ بدن ضعیف مارسا رعشه خورد و همزمان هریس بلند شد و به سمت پنجره رفت ، زمزمه مانند گفت :
    ـ قراره خیلی چیزها تغییر کنه ... اگه من نتونم به درمانگر برسم کاری می کنم که امیر هم بهش نرسه !!!
    برگشت به مارسا نگاه کرد و از اتاق خارج شد .
    من داشتم به حرف های هریس فکر می کردم که متوجه بیدار شدن مارسا شدم؛ روی تخت نشست و دستش را روی قلبش گذاشت ، و ناله ی کرد، وقتی به دور اطراف نگاه کرد ، شاید فهمید که کجاست ، زیرا هراسان بلند شد و به سمت در رفت ، اما قبل از بیرون رفتن گوهی چیزی به یاد آورد که عقب گرد کرد و روی زمین نشست و با صدا گریه کرد ، منم نمی دانستم دقیقا چه شده که مارسا دارد این طور گریه می کند.
    هریس در را باز کرد و از چارچوب در به مارسا که با صدا گریه می کرد خیره شد ، وقتی مارسا متوجه او شد سرش را بالا آورد و به او خیره شد :
    ـ چرا داری گریه می کنی ... از اینکه نجات دادم پشیمونی ... یا می ترسی که تو قصر منی !!!؟
    مارسا همراه با هق هق گفت :
    ـ چرا نجاتم دادی ... چرا نذاشتی که بمیرم ... چرا ... چرا !!!؟
    هریس پوزخندی زد :
    ـ دلیل خاصی نداشت ... فقط خواستم نجاتت بدم چون می دونستم دشمن قدیمی من به تو احتیاج داره !!!
    مارسا بلند شد و رو در روی هریس ایستاد و با خشم بی سابقه از مارسا آرامی که شناختم گفت :
    ـ دورغ می گی ... تو یه فرصت طلبی ... شاهزاده من درست که دوقلوی منه ... اما خاص ... می تونه با اولین پیوندش نسل تو رو نابود کنه ... !!!
    هریس پوزخندی زد و صورتش را نزدیک تر آورد :
    ـ شاید !!!
    دوباره صاف ایستاد گفت :
    ـ اگه پشیمونی ... برو راه رو که بلدی ... برو جلوت تو نمی گیرم !!!
    مارسا خواست از کنارش رد شود که ایستاد و زانو زد :
    ـ ازت متنفرم ... ازت متنفرم !!!
    هریس چشم بست و باز کرد :
    ـ خانواده ات تو رو کشتند اون وقت از من متنفری ... مادرت اقدام جانشین تو کرده اون وقت از من متنفری... برادرت داره واسه جایگاهش با یه درمانگر خوش می گذرونه اون وقت از من متنفری ...پدرت برای حفظ جایگاهش تو رو داده به دست جلاد ها اون وقت از من متنفری ...!!!؟
    ـ برگشت سمتش و جلوش زانو زد و گفت :
    ـ شاهزاده خانم جنگ شروع شده ... تو باید تاوان پس بدی ... می دونی چرا... می دونی اگه خانواده و قبایل روک ها متوجه حضور تو توی قصر من بشن ... بجای تو من نابود میشم ... می دونی مجازاتم می کنن ... اما تو از من متنفر باش ... همیشه ازم متنفر باش !!!
    و بلند شد و رفت گریه مارسا شدید تر شد و من هم همراه اش اشک ریختم .
    وقتی مارسا گریه اش فقط اشک شده بود به دیوار تکیه داده بود و از پنجره به بیرون خیره بود نفس هاش را فوت کرد و لباسش را چنگ زد و بلند شد و در را باز کرد و به سمتی دوید که خوب می شناختم همان اتاق هریس بود .
    هریس انگار منتظرش بود مارسا با عصبانیت به او نزدیک شد و به صورتش زد ، هریس لبخندی زد و مارسا بار دیگر به او سیلی زد .
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]داد زد :
    ـ خفه شو ... خفه شو... خفه شو ... خفه شو !!!
    هریس گفت :
    ـ چرا ... به چه دلیل ... من تو رو نجات دادم اما دشمنی من و شاهزاده پا برجاست ... از مرگش ناراحت نمی شم !!!
    مارسا جیغ مانند گفت :
    ـ نه اون نمی میره ... تو پست نمی تونی اون بکشی ... نمی ذارم ... نمی ذارم ... نمی ذارم !!!
    هریس صورت مارسا رارا قاب گرفت و مارسا متعجب نگاهش کرد :
    ـ من نمی کشمش ... هرگز ... مارسا ... اون خودش خودش رو می کشه ... می خواهی بدونی چرا ... می خواهی بدونی به چه علت ...بپرس بپرس که چطور می میره !!!؟
    مارسا فقط نگاهش کرد و سرش را تکان داد ، هریس گفت :
    ـ بخاطر درمانگر یکی باید قربانی بشه ... یا تو یا برادرت !!!
    مارسا نالید "نه" هریس موهای پریشون مارسا را نوازش کرد و گفت :
    ـ تقدیر این رو نوشته نه ما ... تو به همین علت مردی ...الان خیال همه راحته که شاهزاده زنده می مونه !!!
    مارسا نالید :
    ـ پس چرا نذاشتی بمیرم ... بخاطره شاهزادم باید می مردم ... باید ...!!!
    ـ نمی ذارم ...عشقم بخاطر سیاست پری ها بمیره !!!
    هم من و هم مارسا از تعجب شاخ در آوردیم ، مارسا عقب رفت و قدمی از هریس دور شد :
    ـ دروغ ... تو نمی تونی ... یه قلب سیاه نمی تونه عشق ...!!!
    هریس تقریبا داد زد :
    ـ عشق من شبیه به شما پری ها نیست ...مطمئن باش اگه بود الان تو دوشیزه نبودی !!!
    مارسا نفسی کشید و گفت :
    ـ تو عمدا من آوردی ... هر چی نباشه تو یه روکی ... یه ظالم ... یه شیطان زاده !!!
    هریس پشتش را به مارسا کرد :
    ـ هر چه دوست داری فکر کن ... اما خودت می تونی بفهمی که حرف هام رنگ و بوی از دروغ نداشت !!!
    مارسا عقب گرد کرد و از اتاقش بیرون آمد و پا به فرار گذاشت و انقدر دوید که خسته کنار برکه ی از گل های نیلوفری نشست و به آب خیره شد نمی دانستم به چی فکر می کند .

    ***
    دراز کشیده بود و با دستش با آب بازی می کرد و بی صدا اشک می ریخت ، وقتی نشست و به پشت سرش نگاه کرد منم نگاه کردم ؛ هریس از اسبش پیاده شد و به سمت مارسا آمد .
    مارسا بلند شد و داد زد :
    ـ چی از من می خواهی !!!؟
    هریس نزدیک تر شد :
    ـ سلامتی تو برام مهمه ...نمی خوام حماقت کنی و بخاطر امیر خودتو بکشی !!!
    مارسا پوزخندی زد :
    ـ بگو نگرانی که من بمیرم و برادرم زنده بمونه !!!
    هریس نزدیک تر شد و مارسا عقب رفت ، متوجه نبود که پشت سرش آب است و ممکن بیافتد در آب ، هریس به او نزدیک تر شد و مارسا عقب تر رفت :
    ـ هیچ وقت نمی تونی درک کنی با وجود تیریگی ، من قلب دارم ... برام مهم نیست که سر اون شاهزاده چی میاد ولی برام مهمه سر این شاه دخت چی میاد ... تو برام خیلی از دشمنی و نفرتی که به امیر دارم مهم تری ... اما حیف با اینکه می تونی و می دونی منو باور نمی کنی ...!!!
    مارسا یک قدم دیگر در آب می رفت و هریس یک قدم با او فاصله داشت و داشت با تمام احساسی که در چشم و حرف هاش بود با مارسا حرف می زد و براش مهم نبود که مارسا بپذیردش یا نه؛ فقط انگار داشت حسش را به بیرون پرتاب می کرد .
    مارسا قدم آخر را برداشت ولی قبل از آن هریس او را گرفت و مارسا در بغـ*ـل هریس قرار گرفت ، هر دو به هم خیره بودند نگاه مارسا به دستش که روی قلب هریس بود کشیده شد و هریس لبخندی زد و گفت :
    ـ حسش کن تا بدونی که مرگ و زندگی من دست توئه ... می تونی همین الان منو بکشی ... یا دردم و تسکین بدی ...مارسای من !!!
    لب های مارسا تکان خوردند :
    ـ این ...این امکان نداره !!!
    ـ می بینی که داره !!!
    مارسا نگاهش کرد و گفت :
    ـ چرا ...من ... چرا بخاطر من ... !!!
    هریس سرش را عقب برد و به چشمایی مارسا خیره شد و لبخندی زد و گفت :
    ـ نمی دونم ....شاید چون ما مثل شما با برنامه عاشق نمی شیم !!!
    مارسا لبخندی زد و این بار خودش هریس را بوسید و دیر نگذاشت که آنها یکی شدند .
    ***
    مارسا سرش را روی سـ*ـینه هریس گذاشته بود
    ـ می ترسم ... نباید این طوری می شد ... هریس ما دشمنیم !!!
    هریس که به آسمان شب خیره بود گفت :
    ـ نمی دونم یه روز حتما ازش می پرسم !!!
    ـ از کی !!؟
    هریس پیشانی مارسا را بوسید :
    ـ از اونی که ما رو متفاوت خلق کرد بعد گذاشت سر راه هم ... قلب من رو عاشق تو کرد و الان ما رو یکی کرد ... بعدش رو نمی دونم !!!
    مارسا گوهی چیزی رل به یاد آورد و نشست :
    ـ خدایی من شاهزاده ام ... معشـ*ـوقه اش ... من چکار کردم ... نباید ...!!!
    هریس او را به آغـ*ـوش گرفت :
    ـ عشقم تو نباید بخاطر خوشبختی برادر ت خودت رو بسوزونی ... چرا اون فدایی تو نشه ... در ضمن نگران نباش ... من می دونم که برادرت میخش رو محکم کوبیده اون دختر انسان ازش سیر نمی شه ...!!!
    ـ دختر انسان ... معشـ*ـوقه شاهزاده ام درمانگره !!!
    هریس به او نگاه کرد :
    ـ شاید نباشه ... ما که نمی دونیم !!!
    مارسا زانوانش را بغـ*ـل کرد :
    ـ از این بازی ها خسته شدم ... گاهی وقت ها آرزو می کنم کاش انسان بود ... با تمام بدی هاشون وقتی می تونن اون طوری باشن که می خوان رو دوست دارم ... اینکه سرنوشت شون مهر موم براشون خیلی خوشایند تر از این که بدونی چی به سرت میاد ... کجا و چه کسایی برات ممنوع هستن!!!
    هریس سر شانه اش را بوسید و گفت :
    ـ پس شکر کن که من و تو این شانس رو داشتیم !!!
    مارسا لبخندی زد و همه چیز محو شد و من در اتاقی قرار داشتم که صدایی جیغ و گریه بود ، نمی دانستم چی شده بود ، به سمت اتاق و صدا رفتم وقتی رسیدم مارسا را دیدم که داشت با دست و پا به در می زد که در را باز کنند ولی نمی دانستم چه شده بود :
    ـ خواهش می کنم ... پدر ... لطفا باز کنید ... خواهش می کنم !!!
    در باز شد و ملکه عصبی به سمت مارسا که عقب می رفت، رفت و با نوری که از دست هاش خارج شد ، به سمت مارسا رفت مارسا زانو زد و التماس کرد :
    ـ باز منو بکش ... نمی خوام بدون هریس زندگی کنم ... نمی خوام بدون بچه ام زندگی کنم .... منو بکش ... منو بکش !!!
    ملکه به سمتش رفت و فکش را گرفت :
    ـ خائن ...کاش هیچ وقت تو رو به دنیا نمی اوردم ... بخاطر تو شاهزاده ام مرده ... بخاطر تو پدرت سر افکنده شده ... بخاطر تو تخت پدرت بی وارثه ... لعنت به تو و روزی که به دنیات آوردم !!!
    مارسا گریه اش شدت گرفت و آخر سر زانو زد و زمزمه مانند گفت :
    ـ خطای من چیه ...چون عاشق شدم ... چون عشقم یه روکه !!!؟
    ملکه زانو زد و با خشونت دست هاش را روی گونه های اشکی مارسا گذاشت و از کیپ دندان هایش گفت :
    ـ گـ ـناه تو بدتر از اون روک ئه ...چون اون دشمن خونی ماست ... چون تولد اون بچه تمام ما رو نبود می کنه ... یکم فکر کن ... اون روک از میون این همه پری و روک های مثل خودش چرا تو رو انتخاب کرد ... چون می دونست که مرگ برادرت به تو بستگی داره ... چون می دونست که تولد فرزندی از تو وخودش شروع تاریکی نسل ماست ...!!!
    مارسا در حالی که حس کردم هیچ انرژی برای حرف زدن ندارد گفت :
    ـ اما برادر زاده ام زنده ست ... فرزند من هیچ مشکلی برای اون به وجود نمیاره ... تو رو به روح برادرم قسم بزارید که برم پیش فرزند و ...!!!
    سیلی ملکه که ازش نوری خارج شد باعث شد مارسا به عقب پرت شود و از حال برود ملکه با اخم بیرون رفت .
    چند لحظه بعد در اتاقی قرار داشتم که ملکه هم آنجا بود و مرد جوان و خوشچهره ی که می توانستم اون رو به چهره شاهزاده امیر نزدیک کنم ، لباس بلند قرمز و سیاه رنگی به تن داشت و تاجی از نوری قرمز رنگ که بی شباهت به رنگ شعله های آتش نبود .
    مرد که می دانستم پادشاهست به ملکه رنجور نزدیک تر شد و او را به آغـ*ـوش کشید ، ملکه نالید :
    ـ متاسفم ... متاسفم نمی دونم چطور نگاهت کنم ... گذشته تکرار شده ... !!!
    پادشاه با صدا آسمانیش گفت :
    ـ نمی تونم تو رو مقصر بدونم ... سرنوشت دست من و تو نیست ... عشق من ...بیا به بعدش فکر کنیم ... باید هرچه زودتر مارسا با یه پری پیوند بخوره ... من وارثی دیگری ندارم ... همه در ها به رومون بسته شده ... به نظرم فرد لایقی هست که مرسا رو به خودش جذب کنه !!!
    ـ چطور راضیش کنیم !!!؟
    پادشاه ملکه را از خودش جدا کرد و با لبخندی گفت :
    ـ اون و بزار به عهدی من تو فقط کافی فردا اون رو به باغ شرقی ببری و مواظبش باشی ... یادت نره این تنها شانس ماست !!!
    همان لحظه صدای آمد و ملکه اجازه دخول داد ، پری داخل شد و تعظیم کرد و بعد از دستور پادشاه گفت :
    ـ شاهزاده راول اینجان !!!
    ملکه با خوف به همسرش نگاه کرد و پادشاه با لبخند او را آرام کرد و اجازه داد و روی تختش نشست و شاهزاده جوانی داخل شد و با لبخند سری به تعظیم تکان داد :
    ـ سلام به برادر عزیزم !!!
    پادشاه اخم کرد اما سلام داد و ملکه هم تعظیم کرد و خارج شد شاهزاد نزدیک تر شد و گفت :
    ـ بابت مرگ شاهزاده خیلی غمگین شدم ... بهت گفته بودم که فقط اسم اون مال امپراطور امیرئه نه چیز دیگری ... تو به حرفم گوش نکردی ... به هرحال نمی خواهم نمک روی زخم باشم ... اما شنیدم شاه دخت کاری کرده که از یه پری زاد بر نمی یاد ... چقدر مایه تاسفه که به بلوغ نرسید با یک روک هم(...)شده ... برادری جای خود حتی مردم ما مخالف رهبری تو هستن ... می دونی فرزند دخترت یه روک خاص شده ... تو به این فکر کردی که شاهزاده تنها برگ برنده ما و تمام عالم پری ها مرده ... هنوز آروم اینجا نشستی ... منم که وظیفه ام شده محافظت مرزی تو ... از همان لحظه می دونستم که نمی تونی پادشاه خوبی بشی ... بهتر ه که من رو وارث معرفی کنی و خودت از تخت پایین بیای !!!
    پادشاه لبخندی زد :
    ـ من هنوز دخترم رو دارم ... نسل اون می شینه روی تختم ...!!!
    شاهزاده روال پوزخندی زد :
    ـ اون که به تاریکی پیوسته ...!!!
    ـ پس گوش کن مارسا گول خورده ... الان هم حاضر با شاهزاده هم سطح و هم نوع خودش پیوند بخوره ... در ضمن من جایگام و مشخص نکردم تو هیچ تولد زمینی نداشتی و تخت به من رسید و بعدش رو بهتر هست چیزی نگم ... مرخصی !!!
    شاهزاده اخمی کرد و بیرون رفت و پادشاه دستش را ستون پشانیش کرد .
    در یک لحظه وسط اتاق مارسا بودم که با لباس سفیدی روی تراس بود و به بیرون به شهر و مردمانش خیره بود و اشک می ریخت .
    هوا تاریک بود و چشم بست و زانو زد :
    ـ هریس من رو نجات بده نمی خوام ... نمی خوام از دستت بدم ... لطفا کمکم کن از اینجا دور بشم ... می خوام پیش تو باشم ...فقط تو و پسرم !!!
    در صدا داد و ملکه داخل شد و همان حرف های پادشاه رو گفت بدون جوابی از مارسا بیرون رفت .
    ***
    مارسا لبی حوض آب نما نشسته بود و داشت با آب بازی می کرد ، فضا آنجا کمتر از بهشت و رویا نبود ، اما انگار برای مارسا این طور نبود ، تمام دنیا او آبی بود که با دست های لطیف او دچاره شکست می شدند .
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]ـ بانوی من ...!!!
    مارسا بدون اینکه برگرده به زن نگاه کند گفت :
    ـ برام آوردی !!!؟
    زن سر به زیر سکوت کرد :
    ـ متاسفم ... نمی تونم همچین خیانتی بکنم لطفا از من بگذرید ... !!!
    مارسا سری تکان داد :
    ـ اما خبر خوبی دارم که شما رو به زندگی امیدوار می کنه !!!
    مارسا نیشخندی زد و آب با خشونت پرت کرد و گفت :
    ـ خبر خوب من مرگ منه ... رفتن پیش عشق و پسرم !!!
    زن نزدیک تر شد و گفت :
    ـ شاهزاده هریس نمردند ... و نه فرزنده شما !!!
    گوهی در رگ های مارسا اسید ریختند مثل فشنگ بلند شد و بازو های زن را محکم چسبید :
    ـ یه بار دیگر بگو چی گفتی ... هریس و میکسا من زنده ن ... بگو درست شنیدم !!!؟
    فریادکشید که زن گفت :
    ـ آره درست شنیدید بانوی من !!!
    ـ کجان ... گفتن که مردن ...گفتن ...!!!
    ـ دروغ گفتند ... ایشان زنده اند ... الان هم در سرزمین خود هستند ... فقط نمی دونم چقدر مجروح شدند ...!!!
    مارسا رو به او گفت که تغییر لباس بدهند و بعد دست روی شانه زن گذاشت و چهره ها تغییر کردند و مارسا از جلوی ملکه رد شد و تعظیم کرد :
    ـ صبر کن ...!!!
    مارسا ایستاد و با نگرانی گفت :
    ـ با من بودید ملکه من !!!؟
    ملکه رو به مارسا قلابی کرد که به آن دو خیره بود :
    ـ توانستی راضیش کنی !؟
    ـ مارسا لبخندی زد و گفت :
    ـ تمام تلاشم رو کردم ... بخاطر اینکه بانو خیلی غمگین هستند نمی دونم چه واکنشی نشون می دهند !!!
    ملکه با اشاره دست او را مرخص کرد و مارسا با سرعت از آنجا دور شد و به سمتی رفت و من هم دنبالش دویدم گوهی بال در آورده بود ، می دانستم که سرعتش با قدرت پری که دارد بر می گردد اما من هم همان قدرت را انگار داشتم ؛ وقتی به مرز رسید ایستاد ؛ تکان قلبش را با بالا و پایین شدن قفسه سـ*ـینه اش حس می کردم ، بی شک عشق او بی مثال بود و تمام تلاش پادشاه و ملکه نمی توانست مانعه این دیدار شود .
    نفسی کشید و شال نازک سرش را زمین انداخت ، گره شال گردن را باز کرد ، مو هاش را تکان داد و شکل خودش شد ، قدم گذاشت به مرز ممنوعه .
    به قصر هریس خیره شد و لبخند از لب های سرخش نمی رفت به سمتی رفت که سرباز ها او را ببین و همان طور که خواست اسیر شد و به نزد پادشاه تیرگی یعنی هریس بـرده شد ، هریس وقتی مارسا را دید به سمتش آمد و او را در آغـ*ـوش گرفت .
    ـ شاه دخت من ... فکر کردم هیچ وقت نمی ببینمت ...هیچ وقت !!!
    ـ هریس باورم نمی شه زنده ی... باورم نمیشه که هستی خدایا شکرت ...پسرم کجاست !!!؟
    سکوت هریس باعث شد از آغـ*ـوش هریس خارج شود:
    ـ هریس میکسام کجاست ...!؟ نگو اون ... نه اون نمرده ... بگو که زنده است ... لطفا بگو ... بگو ... !!!
    مارسا اشک می ریخت و هریس فقط نگاهش می کرد :
    ـ اون به انجمن زمینی دادم ... فکر کردم بهتر اونجا بزرگ بشه تا اینجا ... اگه تو با یه پری می رفتی چطور بهش می گفتم که مادرش تنهاش گذاشت ... بهترین راه این بود !!!
    مارسا از او دور شد :
    ـ انجمن شب ... چرا همچین کاری کردی ... اون فرزند منه ... این اجازه رو کی به تو داد ...!!!؟
    ـ مارسا عشقم ...تنها راه ام بود ... اون مثل من و یا مثل تو نبود ... اون یه روک خاصه ... نمی تونم اون اینجا بزرگ کنم ... زمین بهترین جا ست ... کسی از اصلیت اون خبر نداره جز دوستم که مدیر انجمنه من بهش سر می زنم !!!
    مارسا داد زد :
    ـ ولی من نمی تونم ... نمی تونم ...نمی تونم !!!
    هریس دوباره او را بغـ*ـل کرد و گذاشت هر چه می تواند از قدرتش برای خالی کردن خشمش استفاده کند .
    اما هریس تکان نخورد ، مارسا تقریبا در حال بی هوش شدن بود که هریس او را گرفت و روی تختش گذاشت و به چهره معصوم و نورانی او خیره شد ، لبخندی زد و پیشانی مارسا را بوسید و از اتاق خارج شد .
    بین دور های مانده بودم رفتار هریس حس خوبی به من نمی داد ، می دانستم مارسا مادر و هریس پدر میکسا من بودند ، اما از حرف های میکسا درک کرده بودم که همچین دلخوشی از هر دو نداشت ، و این را هم می دانستم که پدر میکسا یعنی هریس دوست مدیر نیست ؛بلکه خود او هم جز مدیر های انجمن شب بود ، اکنون دقیقا نمی دانستم کی و چطور وارده انجمن شده بود ، با دشمنی شدیدی که از هریس نسبت به پری ها درک کردم
    و از آن طرف می دانستم پدرم در همان انجمن درس خوانده متعجب بودم .
    هنوز تو فکر بودم که هریس در حالی که نمی دانستم در افکار این مرد مرموز چه می گذرد ، داخل شد و به سمت بالکون قصرش رفت موهای بلند و سفیدش با نسیم تکان خوردند ، منم گیج و دو دل به او خیره شده بودم ،هریس چشم بست و بعد قدمی عقب رفت و بعد از آن شاهد چیزی بودم که تقریبا باعث جیغ خفم شد ، جن زانو زد سر بلند کرد و با صدای خش دارش گفت :
    ـ سلام به پادشاه دنیای تیرگی ...با من امری داشتی !!!؟
    هریس نگاهی به مارسا کرد و بعد رو به جن شبیه به صاعقه کرد تنها تفاوت او با صاعقه قدش و لبخند بسیار پلیدش بود .
    هریس لبه تخت مارسا نشست و موهاش را نوازش کرد :
    ـ پسرم ...همون درمانگر ... یا نه !!!؟
    جن در حالی که قد می کشید که بیستد گفت :
    ـ سرورم ... !!!
    هریس سر برگرداند سمت جن تنها نوری آتش گونه دیدم که به سمت جن رفت و او هم حتی جاخالی نداد و دوباره با درد زانو زد :
    ـ از کی نافرمان من شدی ... تو مگر یادت رفته تو رو من از اسارت دیزارها(قلمرو هایکا ) نجات داد م ...انگار دوست داری دوباره به بند بکشنت !!!
    ـ البته که هیچ وقت فراموش نکردم ... هفت نسل من خدمت گذار هفت نسل تو ...!!!
    ـ پس زودتر از بر باد رفتن نسل اولت بنال !!!
    برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد زمزمه مانند گفت :
    ـ متاسفانه درمانگر از نسل شما نیست ...!!!
    و بعد توماری از نور به سمت هریس رفت و هریس به نوشته نگاه کرد و لبخندی زد :
    ـ پس امیر تاجش رو سرش کرد و مرد ...!!!
    بلند شد و به سمت آن جن رفت :
    ـ از این به بعد وظیفه جدیدی داری ... برو پیش معشـ*ـوقه امیری ... شنیدم بد جور به نسل تو بها می ده ... کاری کن درمانگر رو نجـ*ـس کنه ... تا پری ها نتون از خونش استفاده کند !!!
    جن تعظیم شکستی کرد و غیب شد ، هریس دوباره به مارسا نگاه کرد و لب زد :
    ـ متاسفم ... ولی سرنوشت میکسا نوشته شده ... نمی تونم بزارم دوباره ببینیش ... هر چی نباشه تو پری احساست از قلبت نمیاد از لمس بدنت میاد !!!
    و بلند شد و رفت ، گوشه اتاق نشسته بودم و به مارسا خیره بودم ، که چشم باز کرد و به سقف خیره شد و مثل جن زده ها نشست و به اتاق خیره شد و ذهنش کمکش کرد و بلند شد و به سمت در رفت .
    منم پشت سرش دویدم و هر دو در اتاق مخصوص هریس بودیم ، مارسا با دیدن هریس دوباره اشک ریخت هریس از روی تختش بلند شد و رو به سمت تاریک اتاقش کرد و گفت :
    ـ من هر چه باشم فریبکار نیستم ... می تونی دخترت رو ببری !!!
    مارسا به آن قسمت نگاه هم نمی کرد فقط به هریس خیره بود و اشک می ریخت ، پادشاه رو به مارسا کرد و هریس دوباره جای خودش نشست و پادشاه بازوی مارسا را گرفت و خواست از اتاق خارج شونند که مارسا به سمت هریس رفت و گفت :
    ـ نمی تونی ....با من همچین کاری کنی ... نمی تونی بزاری مال یکی دیگر بشم !!!
    هریس بلند شد و رو به روش ایستاد ، دستش گذاشت روی سـ*ـینه مارسا و گفت :
    ـ من کاری با تو نمی کنم ... تو خودت به من خــ ـیانـت می کنی ... یه پری تا ابد پری ئه ... خواهــش نـفس و عشق تو همیشه در جنگه ... نمی تونم بخاطر ماهیتت سر زنشت کنم ... ولی من حتی با تاریکی تمام دنیام قلب دارم و مطمئن باش برای همیشه برای تو می تپه ... می تونی بری !!!
    مارسا با هق نالید :
    ـ بهت ثابت می کنم که اشتباه می کنی ... شاهزاده تاریکی با قلب !!!
    و با دو از سالن خارج شد ، پادشاه در حالی که پشتش به هریس بود و سر به زیر گفت :
    ـ برای این لطفت ممنونم ... پسرت تا ابد نوه من می مونه ... و صد البته اگر بخواد وارث من ...!!!
    هریس نیشخندی زد و گفت :
    ـ پسر من روک خاصه ...پادشاه نالفورها می خواد یه روک و روی تختش بنشونه ... !!!؟ این امکان نداره ... اما بهت قول می دم ...طوری تربیتش کنم که تمام عالم پری ها حتی از اسمش خوف کنند !!!
    پادشاه خارج شد و من حرفش رو تایید کردم زیرا میکسا لرزه به تن همه می انداخت .
    ***
    به یکباره فضا و مکان تغییر کرد و من در همان جنگلی بودم که از آنجا از آن برکه نیلوفری حس و احساس نیلوفری رنگ مارسا و هریس شروع شده بود؛ تنها تفاوتش این بود که برکه خشک شده بود ، به یکباره چیزی به مغزم خورد ، این برکه همانی بود که در افکار و رویای میکسا دیدم ، کل ماجرا را خواستم به یاد بیارم اما انگار همه چیز پرواز کرده بود .
    بغیر از برکه و نیلوفرهای مرده و جنگل سیاه که در اطرافم بود ، صدایی گریه شنیدم که به سمتش رفتم ، مارسا بالای درختی بود و داشت گریه می کرد و با خودش حرف می زد :
    ـ خدایا ... چرا منو پری کردی ... چرا از بین این همه مخلوقت هریس و عشقم قرار دادی چرا طراوت زندگی منو ازم گرفتی ... تو اون بالا صدام رو می شنویی ... می بینی چه حالی دارم ... می بینی که منم قلب دارم یه قلب عاشق ... قلب یه مادر ... یه قلب متنفرم از همه چیز از همه چیز ... از همه چیز ... !!!
    موهای بلندش مثل شاخ و برگ های درخت های دیگر تکان می خوردند .
    نمی دانستم چکار کنم فقط به درد و دل او گوش کنم ، می دانستم چاره ی جز این ندارم ولی یه حس لعنتی عمیقی من را فرا گرفته بود ، یک نوع دلشوره عجیب .
    دوباره محیطم تغییر کرد و من در نبرد بودم ، نمی دانستم چرا چیزی دیدم که شبیه به گذشته بود؛ چیزی که دیده بودم ، به زودی فهمیدم که بله این هم همان نبردی بود که دیدم ، متوجه هریس شدم که داشت با پری ها می جنگید ، خشم چهره و بی رحمی او وقتی سر می زد ، وقتی دقت کردم همه را از سمت راست می زد ، جای شاهرگ پری ها برعکس ما بود ،راست ، وایستا ببینم وقتی من و رسا رابـ ـطه داشتیم وقتی او را از همین ناحیه بوسیدم چنان دردش آمد که انگار تیغ زدم روی شاهرگش .
    در تفکراتم بودم که دوباره دنیام تیره شد و حس کردم وارد یک گودال شدم ، گودالی سیاه و سرد که من را می بلعید و صدا های که هرچه بیشتر پایین می رفتم واضح تر می شدند :
    ـ چیزش نیست ... یکم تب داره !!!
    ـ مطمئنی ... چند روز بی هوش ئه ... بهتر ببریمش بیمارستان !!!
    ـ جوون من می دونم چیزش نیست ... الان تشخیص من غلطه ...یاالله ...!!!
    انگار کسی مجبورم می کرد چشم باز کنم و نفس بکشم .
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]چشمانم را آرام باز کردم و به سقف و چوب های لختش خیره شدم ؛هنوز تمام دیده هایم در ذهنم زنده زنده بودند ، تنها چیزهای که به تصورم خواب و خیال بودند ، چهره شعیب و پریسا وشیخ بودند ؛انگار آنها خواب و توهم بودند و مارسا و هریس واقعی تر از نرمی زیرم بودند.
    شعیب ـ خدا رو شکر چشمات تو باز کردی !
    پریسا حرفش را قطع کرد و گفت :تو که ما رو کشتی دختر خل ... می دونی چقدر ترسیم ...!؟
    و پرید بغلم کرد :
    ـ خیلی خب پریسا خفم کردی !
    صدایی گریه اش را شنیدم ، یعنی اینقدر دوستم داشت ، هیچ وقت فکر نمی کردم پریسا اینقدر نگرانم بشود .
    رو به شیخ کردم :
    ـ ببخشید که با این حالتون مزاحم شدیم !
    لبخند کجی زد و گفت :
    ـ یه استاد خوب... همیشه نگران شاگردش میشه ... خب پسرم ...من دیگه برم !
    ـ استاد من موتر دارم ... می برمتنون !
    شیخ در حالی که داشت به در نزدیک می شد ، عصایش را زمین زد :
    ـ برو عقب ... می خواهی آخر عمری منو سوار چرخ شیطون کنی ... هنوز پاهام جون رفتن دارن ... بهتر یه چیزی درست کنی ...بخوره ... فریما از یه مسافرت طولانی برگشته !
    شعیب دست روی سـ*ـینه اش گذاشت و گفت "چشم" ، شیخ نگاه ی به من کرد و گفت :
    ـ امشب نمی خواد بیای ... استراحت کن !
    و رفت من ماندم حال و احوال گیجم از رفتار استاد ی که به دروغ استادم بود ، می دانستم که شیخ خودش استاد انجمن است؛ اما او انسان بود و فقط شاگردهای او افراد خاصی بودند که سال آخر برای یاد گرفتن وردهای خاص زمینی می رفتند و مهر تایید آزادی از دست او می گرفتند .
    با وراجی های پریسا و خجالت و وقار شعیب حالم یکم بهتر شده بود ، مخصوصا وقتی پریسا غذای دلچسبی از خانه آورد و گفت که من به یک خرید حسابی نیاز دارم .
    متاسفانه نگرانی آن ها به قدری بود که ترجیح دادند شب را پیشم بمانند ، تنها شعیب بود که بیرون رفت و برای خودش جا باز کرد ، خیلی اصرار کردم این کار را نکند و در اتاقم بخوابد اما او حاضر به این کار نبود ، از آنجایی که شوهر پریسا رفته بود سه ماه دریا و چند روز دیگر بر می گشت و سه ماه تابستون ور دلش قرار می گرفت ، مدام از تدارکات زنانه اش می گفت که چه ها می کند ، میان حرف هایش فهمیدم که نورا و مادرش رفتن شهر چون ظاهرا قرار است نورا هم عروس شود.
    البته صد بار تاکید کرد که فعلا به کسی چیزی نگویم زیرا چیزی هنوز مشخص نیست .
    ***
    کسی در آغوشم گرفت که مجبور شدم چشم باز کنم از آنجا که می دانستم پریسا پایین تختم خواب است ، ترسیدم ؛ ولی زود با اولین جرقی که روی سـ*ـینه ام حس کردم فهمیدم صاعقه است .
    نگاهی بهش کردم و لبخند زدم :
    ـ متاسفم ... من مراقبت نبود !
    آرام طوری که مهمان خانه ام نشنود و از ترس نمیرد گفتم :
    ـ من خوبم ... میکسا چرا نیومد دیدنم ... فکر کردم اولین نفری که نگران حالم میشه میکساست !؟
    بیشتر سمتم خزید و دستهایش را دور کمرم حلقه کرد :
    ـ معلمومه که نگرانت بود و است ...ولی شرایطش پیش نیومد که بیاد !
    لبخندی روی لبم نشستم و آرام بلند شدم صاعقه گفت "کجا!؟ "
    با لبخند اما آرام گفتم :
    ـ دنبال ایجاد شرایط !
    با چشمای گرد شده بهم خیره بود و من با لبخند اما آرام و پاورچین از سرایچه ام خارج شدم ؛شعیب با مزه و طاق باز خواب بود ، بی چاره .
    به دور و بر خیره شدم؛ همه جا تاریک تاریک بود و فقط چراغ های کم سوی خانه ها از دور مشخص بودند .
    از پله های ایوان پایین آمدم و رفتم سمتی که می دانستم بخواهند هم نمی تواند من را ببیند .
    چیزی برق آسا کمرم را گرفت و به دیوار سرایچه ام چسبیدم :
    ـ پس منتظرم بودی !؟
    از میان تاریکی رنگ گرفت :
    ـ مگه نگفتم استراحت کن ...چرا اومدی بیرون اون وقتی که ...!

    لبخندی زدم پس شیخ خودش بود تا خواست چیزی بگویدفرصتش ندادم ؛حرفش را خورد و به چشمانم خیره شد و قدمی عقب رفت تعجب کردم
    ـ میکسا... چی شد ... ببخشید ولی خیلی دلم می خواست ببینمت ...انگار صد ساله ندیدمت ...!
    به سمتش رفتم و دستم را روی گونه اش گذاشتم :
    ـ تو دلت برام تنگ نشده ... میکسای من !
    دستم را پس زد و سری تکان داد و خود واقعیش شد ، چشمام گرد شد؛ نور وجودش تمام فضا را روشن کرده بود :
    ـ میکسا ...!
    داد زد :
    ـ فریما ... از اینجا برو ...لطفا برو ... نمی خوام بهت صدمه بزنم ... برو الان !
    نگر ان جلو رفتم و او عقب می رفت ، گوهی هر دو می خواستم بر حس خودمان پیروز شویم من می خواستم به حس دو دلی و نگرانیم و میکسا نمی دانستم او چه حسی دارد ، اما هر چه بود شدید داشت اذیتش می کرد .
    ـ میکسا ... چی شده ... تو رو خدا ...!؟
    بهم فرصت نداد و پنجه دستش گلویم را گرفت و به دیوار کوبید ، برایم جالب بود دردی حس نکردم ، انگار که دیوار نرم تر از پر بود ، حسم بیشتر این بود که رفتار میکسا را تجزیه و تحلیل کنم ، او هرگز روی زمین و میان مردم رخ تغییر نمی داد؛ ولی حال آن هم بی هیچ دلیلی داشت سعی می کرد من را بکشد !
    زانو زد و نور به سرعت محو شد و موهاش هم با حرکتی ملایم روی شانه هاش خوابیدند ، چشم بسته بود با تمام وجود نفس می کشید ، منم ماتم بـرده بود .
    روی زمین نشستم و مچ بسته شدش را گرفتم و بوسیدم :
    ـ میکسا ...!
    بغلم کرد و به خود فشرد .
    پریسا ـ فریما ...!
    هر دو با سرعت از هم جدا شدیم و به پریسا خیره ماندیم ، میکسا بلند شد و زمزمه مانند گفت:
    ـ می تونم درستش کنم ...ولی نمی خوام !
    با تعجب نگاهش کردم ، پریسا با اخم به ما خیره بود .

    ***
    پریسا درست مثل یک بازرس داشت با نگاهش شکنجم می داد ؛ سرانجام لب باز کرد و گفت :
    ـ تو داری عالم می شی یا عاشق !؟
    لبخندی زدم :
    ـ هر دو !
    پریسا بلند شد و دور اتاق رژه رفت :
    ـ فریما ... تو رو خدا بگو دارم توهم می زنم ... آخه تو و این ...اصلا نمیاد بهت ... اون پسر کیه ... من تا به حال ندیدمش ...جواب مردم چی می دی ... آبرومون بردی !
    ـ می خوام باهش ازدواج کنم... فرض کن نامزدمه ... در ضمن مگر چکار کردم ...عشق از کی ممنوع شده که خبر ندارم !؟
    ***
    می دانستم اخبار آن شب به سرعت به دست خانواده ام خواهد رسید و دایی وسیم با توپ پر سراغم میاید .
    از شرم سرم پایین بود و دایی وسیم نگاه سنگینش روی من قفل شده بود .
    ـ اومدی اینجا ...فریما من و نگاه ... این چه حرف و حدیث های که دربارت شنیدم ...دخترم تو که خیلی ...!
    ـ دایی وسیم ... من دوستش دارم ... بابابزرگ می دونست که چه پسر نمونه ی هستش !
    از حرفم خنده ام گرفت :
    ـ پس فقط من بی خبر بودم ...دستت درد نکنه !
    ـ مگه قرار نیست یه روز ازدواج کنم ... خب من شریکم رو پیدا کردم ... دوستش دارم دایی ...نمی خوام از دستش بدم ... لطفا ...لطفا یکم تعصب رو کنار بزارید و ببیند که من چطور خوشحال می شم ... نه چند تا مردم حراف و بیکار ...دایی من مهمترم یا مردم ...بگید ...کدوم مهم ترن !؟
    اشک و گریه ام نذاشت بیشتر اصرار کنم ، دایی بغلم کرد و موهایم را نوازش کرد و گفت :
    ـ معلومه که تو برای من مهم تر از همه چیزی ... می دونم که عشق و دردی که تحمل می کنی چطور و چیه ... نمی خوام حسرت به دل بشی ... قولم رو تا پای کفن زیر پا نمی ذارم ... می تونه بیاد رسمی خواستگاریت .. اگه شرایط خانوادگیمون قبول کنه من مخالفت نمی کنم دخترم !
    ***
    اگر بگم که پر در آورده بودم ، اغراق نیست ، استرس دوست داشتنی تمام وجودم را پر کرده بود ، نه فقط من انگار هوا ،زمان و فضا همه در پیچ و تاب بودند ، باران به شدت می بارید و خانه دایی وسیم در تکاپو برای پذیرای از مهمانانی بود که قرار بود برای زندگی من و میکسا تصمیم بگیرند ، کنج اتاق نشسته بودم و امیدوار بودم ، شرط های که دایی گفت مخالف با باور میکسا نباشد و من به عشقم برسم .
    حمیرا در را باز کرد ، خیره شدم به چشمانش ، می ترسم شدید می ترسم که خواسته های دایی قبول نشوند و دایی یک کلمه بگوید " پس می تونید تشریفتون رو ببرید "
    از این فکر بدنم رعشه خورد ، حمیرا بر خلاف مامان ماریه خیلی شدید مغرور و از خود راضی بود ، نمی گویم زیبا نبود ، شاید هر کسی او را می دید ، بی برو برگشت عاشقش می شد ؛ چشمان درشت و سیاه با مژه های پر پشت لب و دهان کوچک و متعادل با چهره برفی که از مامان به ارث بـرده بود ، ابروهای کشیده و پرش شرقی بودنش را به رخ می کشید ، نمی دانستم شاید باید با این زیبای منحصر فرد شرقی باید هم در مقابل منی که متفاوت بودم، مغرور باشد .
    رو در رویم روی تختم نشست و با نیشخند گفت :
    ـ شنیدم مامانت هم خیلیا رو تا لب چشمه بـرده ... مامان بزرگ خدا بیامرز م می گفت از روزی که به دنیا اومد انگار نحسیت رو هم با خودش آورد ... از اون روز تا الان هیچ آرامشی نداریم ...مامانت که هیچ تو از اون هم نجـ*ـس تری ...رفتی با یه مسیحی ریخت رو هم !؟
    حرف هاش برام تازگی نداشت ، می دانستم چه خودش و مادربزرگش چه خاله از من و مادرم متنفرند ؛ این تنفر را نمی دانم از کجا می آوردند .
    حرف هایش را سبک سنگین کردم ، ابرو هام به هم نزدیک شدند :
    ـ مسیحی !؟
    لبخند کجی زد :
    ـ نگو که نمی دونستی ... نگو که تازه دو روزئه که باهش آشنا شدی !؟
    بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، خاله و مامان ماریه در آشپزخانه بودند و در حالی که شاهد کار زهره و سنا بودند به آنها امر هم می کردند .
    مامان ماریه را بغـ*ـل گرفتم ، نمی خواستم هیچ وقت باعث بشم که سر به زیر شوند ، اما میکسا داشت چکار می کرد ، او که مسیحی نبود .
    مامان ماریه موهایم را نوازش کرد :[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]ـ چی شده دختر خوشگلم ... باز که پریشونی !؟
    من رانشاند روی صندلی و جلوم نشست ؛ دست هایم را گرفت ، برای یک لحظه نگاه خاله را ابری دیدم؛ وقتی دید نگاهش می کنم از آشپزخانه زد بیرون ، نفسی کشیدم و به مامان ماریه خیره شدم .
    ـ مامان ... من نمی دونستم ... باور کن ...!
    حمیرا ـ آره جون خودت !
    به حمیرا که تکیه داده بود به چار چوبه در آشپزخانه نگاه کردم .
    نمی دانستم چم شده بود، قبلا اگر ناآرام می شدم ، بغـ*ـل مامان ماریه ، دایی یا بابابزرگ آرام می شدم ، اما امشب دوای درد من جایی دیگری بود، به فاصله زیادی، در شهری به اسم ساری ، نمی دانستم چطور مثل آن شب که بغلش کردم و روح سرکشم را رام کردم ، بروم و آرام شوم.
    مامان ماریه تشری به حمیرا زد و گونه ام را نوازش کرد :
    ـ می دونم دخترم ...تو هیچ وقت دروغ نمی گی ... وسیم وقتی فهمید نگفت نیان ... گفت اگه تو رو دوست داره برای چند روز اون می بره که با دین ما آشنا شه ... اگه خواست مسلمون بشه تو رو بدون هیچ چشم داشت و شرط و شروطی به عقدش در میاره ...!
    حمیرا حرفش را قطع کرد :
    ـ البته اگه بشه ... ولی اگه نشه ...خواهر دروغین من باید حتی اسمش رو هم نیاره که هیچ ...به خواستگار بعدیت حتما باید جواب مثبت بدی !
    سر به زیر هق هق می کردم ، نفسم داشت کند میامد ، نمی دانستم میکسا چرا داشت اذیتم می کرد ، چرا دروغ گفته بود که مسیحی است ، در صورتی که من می دانستم نبود ، چرا داشت خودش سد رسیدنمان می شد .
    بلند شدم و شالم را درست کردم ، صدای نرم مامان را می شنیدم که صدام می زد ، می دانستم به علتی که در خانه مهمان نامحرم داریم آهسته صدام می کرد، اما توجه نکردم و از حیاط بیرون زدم و داخل کوچه شدم .
    می دانستم کجا بروم ، می دانستم کجا توانی دارم که داد بزنم ، فاش کنم رازی را که میکسا مخفی کرده بود ، آرام کنم وجودی را که ناآرومیش دوباره برگشته بود .
    در را باز کردم و به حیاط بی حیاتش خیره شدم ، سرم داشت می ترکید ، هیچ کس در شب جرعت نمی کرد به اینجا بیاید آن هم با این باران که داشت شلاقش را به رخ می کشید ، نفسم داغ می آمد و من لرزان و بی حس جلو می رفتم؛ در را باز کردم و داخل شدم ، در را بستم و بهش تکیه دادم .
    همان طور که گریه می کردم نشستم و صدای گریه ام کل فضایی خالی آنجا را پر کرده بود.
    نا خواسته همه چیز به یادم آمد ، مادرم آن الهه ی که دیدنش نفس را می گرفت ، پدرم که دیدنش تنها ترس دوباره من بود ، برادری که لبخند به لبم میاورد ، علاقه و رفتار شاهزاده امیر و مارسا ، من و آویر شانس نداشتیم که با هم بزرگ شویم ، اما آویر خیلی خوشبخت تر از من بود زیرا او با مادر و پدرم بزرگ می شد ، چشم ازش بر نمی داشتند .
    اما من چه همیشه هویتم پشت دروغی قرار داشت ، دروغی که باعث محکم تر شدن رابـ ـطه های همه بود ، من اما گسسته بودم .
    (مایا )
    صدای زنگ در، باعث شد دست از غذا بکشم و به ساعت نگاه کنم ، نمی دانستم چرا این پسر یاد نمی گیرد که چیزی به اسم کلید در جیب چپ شلوارش گذاشتم .
    به سمت آیفن رفتم و در را باز کردم ، و دوباره مشغول کارم شدم .
    آویر با صدا وارد شد :
    ـ مادر خوشگلم دارم می میرم ...!
    نگاهش نکردم می دانست که دیگر حنایش برایم رنگی ندارد ، دست هاش را دور گردنم حلقه کرد و گونه ام را بوسید :
    ـ مامان خوشگلم من که صبح معذرت خواستم ... می دونی وقتی نگاهم نمی کنی انگار که داری به قلبم خنجر می زنی !
    در دلم داشتم می گفتم خدا نکند پسرم من بخاطر تو زنده ام ، اما این را هم نمی خواستم که تمام تلاشم پوچ شده و بر باد رود :
    ـ چند بار بگم ...!
    رو به رویم نشست و دست هایش را به گوش گرفت :
    ـ غلط کردم ... دیگه تکرار نمی کنم ...قسم می خورم ...!
    وقتی نگاهش اینقدر مظلوم می شد ، همیشه باعث خنده ام می شد و ناخواسته لبخند می زدم ؛ دست هایم را باز کردم ، پرید بغلم .
    ***
    به ماه کامل خیره بودم ، چشمانم پر اشک بودند ، مجیر نمی ذاشت که فریما را حتی از دور ببینم ، امروز روز تولد دخترم بود و من مثل همیشه فقط حسرتش را می خوردم ، به چهره مجیر که خواب بود خیره شدم ، گاهی واقعا فکر می کردم او بلایی سر فریما آورده باشد ، اما بعد خودم را راضی می کردم که نه هر چه باشد حکومتش به فریما بستگی دارد .
    دوباره به ماه خیره شدم هر جا بود فقط می خواستم سالم و شاد باشد ، به دور از هر چه پری و موجوداتی که زندگی من را از معمولی خارج کردند .
    دستی دور شکم آمد و من به سـ*ـینه اش چسبیدم :
    ـ باز که بی خوابی زد به سرت ... معمولی خانمم !
    اشک هایم جوشیدن می دانستم بار هزارم بود که قول می دادم ولی نمی توانستم انگار قلبم هیچ وقت نمی تواند فریما را فراموش کند .
    برم گرداند و به چهره اشکیم خیره شد ، افی کشید ، پنجه هاش مشت شده بودند ، عصبی بود :
    ـ مایا ... چرا نمی فهمی که ...!
    نالیدم :
    ـ تو نمی تونی قلب منو از عشق به دخترم خالی کنی ... نمی تونی !
    خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت ، سوزش دستم باعث شد به چهره اش نگاه کنم :
    ـ من به تو یه پسر دیگه دادم ... زندگی که خواستی دادم ... ولی تو همیشه باز بر می گردی عقب ... فریما باید تو قلبت... توی ذهنت بمیره ... مگه نگفتم ... مگه نگفتم که فکر کن تو تازه متولد شدی و گذشتت گذشتی که به اسم مانیا صالح ساختیم هستش ... کاری می کنی که من عصبی بشم ... کاری می کنی که فراموش کنم که چقدر دوستت دارم ...!
    نفسم از درد بند آمده بود ، پوستم از حرارتش می سوخت ، خدایا چرا نمی فهمید که منم نمی خواهم آرامشم را بازم بگیرد ولی چکار کنم بعضی وقت ها به یاد دخترم هم نیفتم !؟ این امکان نداشت .
    بغلش کردم و سـ*ـینه داغش را بوسیدم ، این را می دانستم چطور آرامش کنم ، حرارتش از بین رفت و دستم را ول کرد؛ نالیدم :
    ـ معذرت می خوام ... ما خوشبختیم !
    لبخندی زد و من را بوسید ؛ به این فکر کردم به اینکه همه چیز را می دانست ولی باز هم به دروغم لبخند می زد و آرام می شد .
    ***
    شب تلخ هر سال، باز صبح شده بود ، همان طور که قول داده بودم ما هیچ گذشته ی از قبل نداشتیم ، تنها بدی که این بود که پسرم انسان نبود ، شوهرم امپراطور تمام پری های سرزمینش بود و من هر ماه یک بار باید همراهش می رفتم آسمان و شب آسمانی داشته باشیم .
    این ها هیچ کدام ناراحتم نمی کرد ، تنها چیزی که عذابم می داد این بود که پسرم دارد 13 ساله می شود و این یعنی اوج مصیبت ، البته پدرش هم حمایتش می کرد .
    هر روز با سر درد این مسئله را رد می کردم و از آویر در خواست می کردم نرمال باشد ، همان قدر که پدرش می خواست او پری بودنش را درک و تجربه کند؛ من می خواستم انسان بودن را به پسری آموزش بدهم که کپی برابر اصل پدرش بود .
    مجیر در حالی که موهایش را خشک می کرد ، به من که هنوز روی تختم بودم نگاه کرد و با لبخند به سمتم آمد ، گونه ام را نوازش کرد :
    ـ نگران نباش من رو قولم هستم ... آویر نمی تونه رو زمین فعلا رابـ ـطه داشته باشه !
    نگاهم به چشماش خورد :
    ـ ولی تو به اون حقیقت رو گفتی ... اون تشنه کردی !
    روی تخت ول شد و به چشمام خیره شد :
    ـ فکر می کنی اگه نمی گفتم ...خودش نمی فهمید ... بی خیال مایا اینقدر سخت نگیر !
    بلند شدم و به سمت حمام رفتم :
    ـ تو سختش کردی !
    در را بستم و به آن تکیه دادم ، مجیر تقریبا ضربان تغییر روحیم را می دانست ؛ می دانست چکار کند که این نگرانی ها از بین بروند ، اما انجام نمی داد ، با تمام قدرتی که داشت فقط داشت اذیتم می کرد که مثلا من درک کنم که نمی تواند آویر را فعلا وارد دنیایش نکند .
    از آنجای که تنها چیزی که باعث آرامشم می شد رفتن میان مردمانی بود که دیگر واقعا من مثل آنها نبودم، بود بیرون رفتم .
    همسایه جدیدمان وقتی در را بستم و عینک دودیم را زدم با لبخند به سمتم آمد و گفت :
    ـ سلام ...من تارا هستم ... تازه به اینجا اومدیم خونه ما اونجاست ...!
    به اشاره انگشتش که انتهای کوچه را نشان می داد نگاه کردم :
    ـ منم مانیا هستم ...خوشبختم !
    دستش را دراز کرد اما چون من ممنوع شده بودم گفتم :
    ـ ببخشید من کار واجب دارم ... خوشحال شدم دیدمتون !
    و به سمت خروجی کوچه رفتم ، نمی خواستم با ماشین بروم ،می خواستم در این هوای بهاری راه بروم .
    مغازه ها ، مردم ، شور و شوق و بازار و خیابان دوباره و هزار بار باز من را مشتاق ادامه زندگی کرد ، هر چند که من نمی توانستم مثل آنها باشم ولی می توانستم با آنها باشم همین مهم بود .
    مجیر بنا به خواسته من روز ها مثل همه مرد ها خانه را ترک می کرد ؛ برام مهم نبود کجا می رفت ، فقط نمی خواستم همسایه ها کوچیک ترین شکی بکند .
    آویر هم می رفت مدرسه و روزی یک ماجر داشت ، تنها من بودم که تمام وقتم را بیرون و میان مردم می خواستم بگذرانم ، هیچ تمایلی نداشتم که دوباره به جشن ها و رفت و آمدم با خانواده مجیر ادامه بدم .
    آنها همه تبدیل شده بودند ، تنها کسانی که می توانستم هنوز باهشان در تماس باشم تانیا و عرشیا بودند .
    که متاسفانه حال در ترکیه زندگی می کنند .
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]شب شده بود و منم از راه رفتن خسته شده بودم ، به آسمان نگاه کردم، مثل همیشه ابری بود و اخمو ، هوا زودتر از تصورم تاریک شده بود ، و حال پسرم و مجیر برگشتند و من آنجا نیستم .
    داخل کوچه شدم ؛ چراغ نارنجی داشت سو سو می زد ، نفس هم گرفت ، حسش کردم ، قدم هام ایست کردند ، اما نمی توانستم برگردم ، نمی توانستم باور کنم دوباره اینجاست به فاصله ی کم از من .
    این اواخر بیشتر از همیشه حسش می کردم ، اما می ترسیدم که منم قدمی سمتش بردارم ، از آنجای که مجیر در ذهن خواندن استاد بود ، نمی خواستم متوجه شود و نذارد بیرون بروم ، به همین علت همیشه او را مثل سایه ی رد می کردم .
    ولی این بار گوهی داشت تمام تلاشش را می کرد که من برگردم و نگاهش کنم .
    ـ پس چرا بر نمی گردی !؟
    نفسم گرفت امشب صدایش را هم شنیدم ، صبر نکردم با دو به سمت در خانه ام دویدم ، اما قبلش دستی بازویم را گرفت و من را به دیوار تکیه داد؛ چنان جیغ می کشیدم که فکر کردم حال تمام همسایه ها بیرون می ریزند.
    ـ هیش ... مایا منم !
    چشم باز کردم ، مجیر در حالی که عرق کرده بود و نفس نفس می زد با نگرانی نگاهم می کرد؛ پرسیدم :
    ـ چی شده ... چرا عرق کردی ...!؟
    بازوم را گرفت و مجبورم کرد بریم خانه تا در کوچه نباشیم .
    وقتی دستم را رها کرد ، چشمانش کاملا سورمه رنگ شده بودند و در تاریکی می درخشیدند :
    ـ مایا تو باز که شروع کردی ...مگه نگفتم بیرون نرو ... اونم الان که صدتا توی کمین نشستن که بهت حمله کنن!
    در حالی که بازویم را نوازش می کردم ، اخم کردم و گفتم :
    ـ فقط رفتم یکم هوا بخورم همین ... اگه تو اون طوری من نمی گرفتی... جیغ نمی کشیدم !
    نمی خواستم بداند چه چیز باعث ترسم شده بود ، او حتی در خانه خودم ، در قلمرو مجیر می آمد ، گاهی فکر می کردم توهم خودم است ، اما بیشتر که خودش را نشان داد ، بیشتر درک کردم که نه وهم، نه خیال است ؛ یکی دارد قدم به قدم تعقیبم می کند ؛ چرا و به چه علت را نمی دانستم .
    شاید قصدش بد نباشد ، شاید اگر مثل قبل مجیر من را حصار بندی نمی کرد ، هر چه که بود، زودتر از این جلو می آمد.
    با قهر داخل شدم ، مجیر روی کاناپه نشسته بود و داشت حرص می خورد ، به سمت اتاق آویر رفتم :
    ـ بیرون رفت ...!
    برگشتم سمتش و با اعصاب خراب گفتم :
    ـ تو اجازه دادی بره ... اونم شب !؟
    بلند شد و کاپشنش را در آورد جواب داد:
    ـ مایا بس کن خودم به قدر کافی دارم عذاب می کشم ... لطفا درک کن آویر یه پسر عادی نیست ... اون تمایلش ...علایقش ... همه با یه آدم فرق می کنه ...اینم باید من بگم که می تونم ببینم کجاست ...!؟ پس نگرانش نباش ... داره درس تجربی یاد می گیره !
    کسل و خسته بود ، نمی دونم چرا صدایش کردم :
    ـ مجیر ...!؟
    ایستاد ، متوجه لحنم شده بود ، سرش را به سمتم خم کرد :
    ـ چی شده ... چرا اینقدر گرفته ی... میشه یکم حرف بزنیم !؟

    پاسخ داد:
    ـ بالا منتظرتم !
    این را گفت و رفت اتاقمان ، می ترسیدم تنها باشم ، مخصوصا اگر دوباره انقدر به من نزدیک شود ، چکار باید بکنم .
    این را همه می دانستند که من از ناشناخته ها می ترسیدم .
    شال و مانتوم را در آوردم و به سمت اتاقمان رفتم مجیر لبی تخت نشسته بود و موهایش را به چنگ گرفته بود ، نگران کنارش نشستم و صورتش را به سمت خودم برگرداندم :
    ـ مجیر ...عزیزم چی شده ... حالت خوبه !؟
    لبخند پژمرده ی زد و انگشت های دستم را بوسید و بلند شد و گفت :
    ـ چیزی نیست ... فقط یکم درگیر کار های قصر اولم !
    ـ تقصیر تو که نبود ... !
    لبخند کجی زد گفت :
    ـ حماقت خودم بود ... نباید به روک ها اعتماد می کردم ... نباید فکر می کردم اون ها صلح و به جنگ ترجیح می دن... اشتباه من بود ... تاوانش رو هم فقط من باید پس بدم !
    بلند شدم و از پشت بغلش کردم، نالیدم :
    ـ نباید بهت پیشنهاد صلح می دادم ... منو ببخش !
    روی موهایم را بوسید و لبخندم زنده شد ، بازوم را گرفت و من در آغوشش قرار گرفتم :
    ـ تو چیزی رو گفتی که خودم توی فکرش بودم ... جنگ داشت همه قلمرو ها رو نابود می کرد ... برای همین گفتم الان که هر دو حسابی خون دادن بهتر صلح کنیم ... اما اشتباه بود ... نباید صلح می کردیم ...مایا !؟
    نگاهش کردم :
    ـ می دونم باز از کوره در می ری ... اما من مجبورم ... آویر باید زودتر ولعیدم بشه ... لطفا از فاز معمولی شدن بیا بیرون !
    نگاهم ابری شده بود و خیره به نگاه معصوم شده اش بودم ناخواسته گفتم :
    ـ اگه فریما ازدواج کرده و حامله باشه چی !؟
    با خشم بهم خیره بود ، خودم از بغلش خارج شدم ، می ترسیدم ، واکنشش دست خودش نبود ، وقتی عصبی می شد دیگه مجیر نبود .
    سر به زیر شدم و خواستم اشتباهم را پاک کنم گفتم:
    ـ یهو از ذهنم گذشت ... یه ...!
    از کنارم رد شد ، قبل خارج شدن گفت :
    ـ برام مهم نیست من فقط نگران شاهزاده خودمم ... فریما هیچ دخلی تو سرنوشت ما نداره !
    باز بی احساس حرف زد آن هم درباره ی دخترش ، درباره ی دختری که حاصل عشق زیادمان بود .
    به پنجره خیره شده بودم ، به سمت کمدم رفتم ، درش را باز کرد م و به خنجر نگاه کردم ، باید کاری کنم ، دیگر خسته شده بودم ، نمی خواستم همیشه حرف و قدرت مال مجیر باشد ، اگر پسرم نجـ*ـس شود، دیگر امیدی به زندگی ندارم .
    با دست های لرزان جنجر را لمس کرده و برش داشتم ؛ به خنجر خیره شدم، به برق خاصش، به لحظه مرگ مایا نگاه کردم ؛ به تولد مانیا خیره ماندم ، می خواستم خودم باشم ، همانی که خیلی ها منتظرش بودند .
    ***[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]مجیر خیره به سمیر بود و گفت :
    ـ مطمئنی !؟
    سمیر در حالی که ناآرام به بالا خیره شده بود مثل فشنگ به طبقه بالا رفت ؛ مجیر زودتر از او جسم نیمه جان مایا را گرفت ، به سمیر خیره شد :
    ـ متنفرم از اینجا متنفرم که به حرفش گوش کردم ... آویر پیدا کن در هر حالی بود بیاد خونه ... این یه دستور نه درخواست یه پدر !
    سمیر تعظیمی کرد و رفت ، مجید ناله کرد :
    ـ مایا چرا ... چرا منو اذیت می کنی ... من می تونم با خواسته هات کنار بیام تو چرا نمیای ...!؟ لعنتی ... لعنتی !
    مایا را روی تخت گذاشت و به سمت پنجره رفت ، و از کنار پنجره کنار رفت :
    ـ می تونی بیای تو !
    یوحنا کنار تخت مایا زانو زد ؛ غـ*ـریـ*ــزه و خون مایا داشت روی ذهنش راه می رفت ، دست روی پیشانیش گذاشت و به اطراف نگاه کرد ، خنجر را زیر کمد دید ، مجیر مسیر نگاه آبی یک تیکه ی یوحنا را گرفت و به خنجر خیره شد ، تازه فهمید که مایا خودکشی نکرده بود ؛ هر دو متعجب به هم خیره شدند ، قدرت خاص مجیر داشت ظاهر می شد ، یوحنا از ترس داشت عقب می رفت ، می دانست که کسی نمی توانست خاصیت مجیر را تحمل کند ، هیچ کس جز خدا قدرتش را نمی توانست کنترل کند، حتی خود مجیر هم نمی توانست .
    انگار که شیری وحشی از پوست مجیر می خواست بیرون بیاید و این برای دختر روی تخت اصلا خوب نبود .
    مجیر به سمت مایا رفت ، دهان یوحنا چند بار باز و بسته شد ، اما توجه کامل قدرت مجیر روی مایا بود ، عصبی بود ، می خواست مایا را بخاطر این جسارت تنبیه کند، مجیر مانعش شد ، قلب مجیر نمی ذاشت قدرت مطلق و آتشین اش صدمه ی به عشقش بزند اما توانش به قدری کم بود که باد رو به روی آب رودخانه را بگیرد که سیل نشود.
    اشک های مجیر قطره شدند و با قدرت آزادیش خواست کاری بکند و آتش خشم خاصیتش را خاموش کند ، در صورتی که قدرت موقت و نو پا و ضعیف اجاره ایش مثل یک قطر آب بود و قدرت آزادی هم تراز خاصش در وجود دخترش بود ؛ پس چکار کند چکار کند ، آنجا کسی نبود که حواس خاصیتش را از مایا پرت کند.
    ناجیش را هم فرستاد پیش آویر ، ترس و غم مجیر دربرابر قدرت ویرانگرش قرار گرفته بود ، به همین دلیل هرگز نمی خواست مایا و فریما یک جا کنارش باشند ، مطمئن بود که مایا را نجات می داد و دخترش به دست خودش کشته می شد تا قدرتش برگرد سمت خودش .
    از همان شب که به جانش افتاد و او را زد فهمید که قدرتش او را سد می داند چراش را هنوز نمی دانست .
    قدم آخر آنقدر دردناک بود که زانو زد تا مانعه شود بلکه سمیر برسد ، اما فایده نداشت ، یوحنا فقط در حالی که می دید مجیر دارد با چیزی از درونش می جنگد به سمت مایا می رود؛ گاهی طوری قدم می گذاشت که انگار پای هایش به زنجیر کشیده شدند .
    مایا روی تخت به یک باره نشست و سرش را خم کرد چشمانش خاکستری یک تکیه شده بودند ، مجیر گوهی رقیب می دید ،لبخند کجی زد و صاف ایستاد .
    (مایا)
    نمی دانم چه شد ، فقط همین را فهمید که به یک بار چیزی در من دستور می داد و من بی تمرکز اجرا می کردم ؛ مجیر داشت با نگاه نورانیش به من نگاه می کرد .
    درونم آشوب شد ، مجیر باز داشت بی اختیار می شد؛ قدرتش بر او تمرکز داشت ، حال می توانست این خانه را داغون کند در کمتر از چشم بر هم زدن .
    اما انگار قصدش من بودم ، من را می خواست نابود کند ، با صدایی دروگی گفت :
    ـ بیدار شدی درمانگر ... حصار منو شکستی ... می خوام ببینم کی می تونه تو رو از من بگیره ... حتی خودت نمی تونی !
    لبانم تکان خوردند ، اما صدام گوهی چند صدا روی یک کلمه قرار می گرفت که هم زن و هم مرد بودند :
    ـ می ...تونی ...امتحان... کنی !
    خودم متعجب بودم ؛ جسم را حس می کردم؛ اما نه صدام و نه حرف هام از مغز من نمی آمدند ، من هرگز به مجیر صدمه نمی زدم ، اخم کرد و خواست بهم حمله کند که دستم بالا رفت و نوری خاکستری حایل بین ما شد درست مثل یک پرده .
    ـ مامان ...!
    به سمت آویر برگشتم و خیره شدم به او ، دستم آرام پایین آمد و حس ضعف کردم؛ ضعفی بی سابقه، به مجیر نگاه کردم ، می دانستم قدرتش، آویر را به شدت می خواست ، آویر از وجود خالص خودش بود .
    آویر بغلم پرید و من نوازشش کردم :
    ـ کجا بودی عزیزم ... !؟
    با گریه جواب داد :
    ـ مامان... خوبی ... عمو گفت حالت بد شده ... تو رو خدا بگو خوبی ...بگو تنهام نمی ذاری !؟
    پیشانیش را بوسیدم و خاطر جمعش کردم :
    ـ معلومه که تنهات نمی ذارم ... !
    نگاه ام به مجیر خورد که دست هاش مشت شده بودند و کم کم غیب شد ، بعد هم سمیر و یوحنا که این مدت زیاد دور خانه دیدم اش .
    وقتی آویر آرام تر شد گفتم :
    ـ آویر تو به من قول دادی ...چرا بی خبر رفتی ... می دونی من نمی تونم دوریتو تحمل کنم !؟
    محکم تر بغلم کرد گفت :
    ـ متاسفم دیگه تکرار نمیشه ... قول می دم ... قول مردونه !
    آویر هنوز بچه بود ، لحنش ، حرف زدنش، چطور می توانست ترکم کند چطور می تواند نجـ*ـس شود ؛ حتی بخواهد من نمی زارم ؛ دیگر مایای ساده نیستم من درمانگرم .
    بغلم خوابش بـرده بود و منم موهای طلایش را نوازش می کردم و به چیزی که شنیدم از درون خودم ، حرف خاصیت مجیر گفت بیدار شدی درمانگر .
    خیلی وقت بود که مجیر من را پشت حصار گذاشته بود ، نمی ذاشت که هیچ موجود شبی را، جز آنان که از صافی خودش رد شدند، را ببینم .
    حس کردم مایا گذشتم ، یک حس عجیب و دوست داشتنی می گفت که دیگر نمی توانم به حرف های مردی گوش کنم که شدیدا می خواستمش .
    پنجره باز بود و نسیم پرده ها را تکان می داد ، امشب تنها شبی بود که دوست داشتم زودتر تمام شود ، صدای در باعث شد به در خیره شوم .[/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]ـ بیا تو !
    سمیر جلوم ظاهر شد و با سرش ادای احترام کرد :
    ـ می دونم که کارم اشتباه بود ... نباید رو زمین اون مجبور کنم قدرتش فرمان بده ...!
    سمیر کنارم نشست و بازویم را نوازش کرد ، حس بدی بهم داد؛ حس کردم دوست ندارم نوازشم کند، اما نمی دانستم چرا؟ سمیر متوجه نمی شد ، شاید چهره ام ریلکس بود ، اما درونم عصبی بود ، سمیر نگاهی به عمق چشمانم کرد و لبخند کجی زد و ازم فاصله گرفت :
    ـ نگران نباش من و یوحنا مواظبیم ... مجیر به آسمون نیاز داشت تا کنترلش کنه !
    ناخواسته نشستم ، انگار گفته بود که مجیر را ازم گرفتند ، آشوبم هزار برابر شده بود ، سمیر شانه هایم را گرفت و مجبورم کرد برگردم حالت قبلم و گفت :
    ـ یکم صبر کن ... مایا چرا رگت رو زدی ... می دونی که جسم تو کاملا انسانی نیست ... چرا بهش فرصت دادی که از حصارت بیاد بیرون ... مگه نمی دونی مجیر رو زمین ضعیفه !؟
    نالیدم :
    ـ من چکار کردم .... بهش صدمه زدم !؟
    ناخواسته اشک هایم سرازیر شدند ، حسی در من بود که می گفت گریه نکنم ، می گفت که قوی باش تو قدرت من هستی ، اما قلبم سرکش تر بود ، می گفت که خطا کردم ، به عشقم به آرامشم صدمه زدم ، پسر و مجیرم را آزردم .
    سمیر بغلم کرد و گفت:
    ـ چیز نیست ، به هر حال وجود تو هم لازم بود ، فقط کافی بتونی کنترلش کنی نه اون تو رو !
    دوباره نالیدم :
    ـ من بهش صدمه زدم ... دوباره دورش کردم ... می خوام ببینمش ...نمی تونم بدون اون باشم ... منو ببر پیشش !
    سمیر بهم خیره شد و گفت :
    ـ نمیشه ... باید صبر کنی !
    و بلند شد و قبل رفتن گفت :
    ـ آروم باش... مجیر زودتر از خورشید بر می گرده !
    سرم را روی بالشت گذاشتم و چشم بستم و خوابیدم ، خستگی و آشوب وجودم باعث شد بیشتر از تصورم بخوابم .
    وقتی چشم باز کردم به مجیر که داشت موهایم را نوازش می کرد خیره شدم ، لبخند زد ، بالبخندش حس گناهم سرکش تر وجودم را پر از درد کرد ، مجیر من را بوسید و من در آغوشش گم شدم :
    ـ نمی خواستم ... باور کن من نبودم ...خوبی !؟
    دکمه های پیرهنش را باز کردم وقتی پوست سالمش را دیدم نفسی کشیدم .
    مجیر لبخندی زد ، من را بیشتر به خودش نزدیک کرد و من دوباره خوشحال شدم؛ انگار افکارم ، رفتارم حتی با دیروز یکی نبود ، خواستن مجیر به قدری در من جدید می زد که انگار همان دختر بچه ی بودم که بار اول کسرا را دیدم و تنم در آغـ*ـوش او بزرگ تر از سنم شد .
    هر لحظه عطشم بیشتر می شد ، زمان و مکان را هر دو فراموش کرده بودیم ، مجیر لبخند می زد راضی تر از همیشه بود و من درد ی که داشتم را بیشتر از همیشه می خواستم ، دلتنگی و خالی بودنی که در درونم بود را انگار بعد از سال ها به دست آورده بودم .
    مجیر در گوشم گفت :
    ـ خواستنت سرکش تر شده ... مایا ... مایا کاری کن تمومش کنم ...!
    نگاه ای به چشماش که داشت نورانی تر می شدند خیره شدم ، اما درونم نمی خواستم تمام شود ، می دانستم اگر قدرتش بالا بیاید کمتر از دیشب نخواهد شد .
    اما سرکشی درونم ، لجاجت می کرد و تمایل داشت که بیاید ، می خواست مجیر خود واقعیش باشد.
    مجیر چشم بست و باز کرد و به نگاهم خیره شد :
    ـ مایا ...خوبی ...!؟
    بوسیدمش ، می دانستم کار را بدتر می کنم ، اما تمایل نداشتم ازش جدا شوم .
    ***
    آویر در حالی که به من نگاه نمی کرد با اخم داشت نهار ش را می خورد ، مجیر گونه ام را نوازش کرد و من ناخواسته نگاهش کردم ، انگار دیگر فقط او بود که دیده می شد .
    ـ ممنون مامان ... می خوام برم خونه دوستم درس بخونم !
    خواست بلند شود که مجیر گفت :
    ـ بشین ... باید حرف بزنیم !
    نگاهم به لب های مجیر بود تکان خوردنشان را می دیدم ، کلمات را می شنیدم ، اما جادو شده بودم ، این جادو را حس می کردم .
    آویر دمغ نشست :
    ـ از تنهای نمی ترسی !؟
    به آویر نگاه کردم ، سرش را به جواب نه تکان داد :
    ـ من و مامان قرار بریم سفر ... دو روز طول می کشه !
    ـ باشه !
    ـ حرفم تموم نشده !
    آویر این بار ایستاد :
    ـ هوا خوبه... رفتن به جنوب برای مامان هم خوبه ... من تنهای نمی ترسم ... نگران هم نباشید ...کار خبتی نمی کنم !
    و کاپشن و کلاسورش را برداشت و رفت .
    بوسی روی گونه ام باعث شد به مجیر خیره شوم :
    ـ مسافرت چرا ... تو این فصل!؟
    مجیر من را کشید بغلش گفت :
    ـ قرار یه فرد خاص را ببینی ... یه فرد خیلی خاص !
    سرم را روی سـ*ـینه اش گذاشتم :
    ـ آویر صدامون رو شنیده ... ولی من که ناله نکردم ... کردم !
    مجیر محکم تر بغلم کرد :
    ـ حس می کنه فقط مال اونی ... مثل من که فکر می کنم تنها مال منی ...فقط مال من !
    تاکید کردم :
    ـ فقط مال تو !
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا