کامل شده رمان به کسی نگو... | niloofar.® کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان( به کسی نگو) در چه سطحی هستش؟؟

  • عالی

    رای: 23 59.0%
  • خوب

    رای: 12 30.8%
  • متوسط

    رای: 3 7.7%
  • بد

    رای: 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

®.niloofar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
121
امتیاز واکنش
2,904
امتیاز
416
محل سکونت
omghe oghyanos
نیم ساعتی که گذشت قرصمو خوردم و کم کم احساس کردم پلکام سنگین شد انگار داروی خواب اور بود .
فضای اتاق سرد بود پتورو کشیدم روی خودم وچشامو بستم
پانیذ : میخوای بخوابی؟
-اره خیلی خوابم گرفته .
-منم خوابم میاد روی این تخت بغـ*ـل میخوابم کاری داشتی صدام کن.
-باشه دوستم.
سمت تخت کنار پنجره رفت وبعداز در اوردن کتونی هاش روی تخت دراز کشید و خوابش برد منم نفهمیدم کی خوابیدم اصلا......
صدای زنگ موبایل پانیذ بلند شد...
- ال ...لو
یهو بلند شد و توجاش نشست وصداشو صاف کرد
-سلام عمو بهزاد خوبین!!
نه خونه نیستیم ..چیزه میدونین ، نگران نشیدا نیلا فشارش پایین اومد اوردمش بیمارستان بهش سرم زدن.
اره اره حالش خوبه نگران نباشین باشه بیاید بیمارستانِ س .....
من : بابام بود ؟؟
-اره زنگ زد میگه اومدیم خونه شما نبودین نگران شدیم کجایین منم گفتم بهشون اینجاییم دارن میان .
-ساعت چنده ؟؟
-ببین دیگه چشاتم کور شده مگه روبه روت ساعته ، تنبل خانوم یه ساعتم....
-پااااانیذ غلط کردم بسه .
ساعت ۱۱ بود . شکمم به قارو قور افتاده بود انگار یه دسته غورباقه داشتن توش تمرین خوانندگی میکردن...
-پانیذ خیلی گشنمه میری یه چیزی بخری ؟
- اره الان میرم ، خودمم خیلی گشنمه.
کمی بعد پانیذ رفت .
روی تخت نشسته بودم وپلاستیک کمپوت هارو برداشتم یه کمپوت اناناس گرفتم وبازش کردم ، یه تیکشو با چنگال پلاستیکی کوچیکی که روی ظرفش بود برداشتم وگذاشتم توی دهنم طعمش بی نظیر بود شاید چون گشنه ام بود اینجوری حس میکردم دوباره یه تیکه دیگه خوردم ....
یهو در اتاق باز شد ولی کسی داخل نیومد.
کمپوت رو گذاشتم روی میز وصدا زدم :
پاااانیذ تویی؟
رهاااان ، ماماااان شما اومدین؟؟
اما کسی جواب نمیداد بیخیال شدم. شاید یکی از پرستارها درو باز کرده
چشمم افتاد به سرم تموم شده بود وچند قطره خون توش رفته بود ـ
چسب های کاغذی روی دستمو باز کردم وخیلی سریع وبا یه حرکت انژیکت رو از دستم در اوردم ویکی دوقطره خون دستمو مرطوب کرد
یه دستمال برداشتم وخون هارو پاک کردم ...
اروم از تخت اومدم پایین و واستادم سرم داشت گیج میرفت ضعف کرده بودم مخصوصا الان که همون دو سه تا قطره خونو دیده بودم .
دستمو گذاشتم روی تخت واروم اروم سمت سطل زباله رفتم پدالشو فشار دادم ودستمال وسرم رو انداختم توش ودرشوبستم رفتم سمت در و وارد سالن شدم کسی توش نبود، یعنی چی !! توی بیمارستان به این بزرگی حتی یه نفرم نباشه!!
دستمو گذاشتم روی دیوار واروم اروم جلو رفتم هیچ کس نبود نه پرستار نه دکتر نه بیمار نه خدمتکار ، در یه اتاقو باز کردم رفتم داخل ونگاهی بهش انداختم کسی توش نبود ، ای بابااااا اینجا چرا اینجوریه چرا همه جا ساکته ....
رفتم جلوتر در یه اتاق دیگه رو باز کردم بازم کسی نبود ، ترس توی وجودم راه خودشو پیدا کرد احساس کردم چشام هیچ جارو نمیبینه دستمو روی دیوار سرد بیمارستان فشار دادم خم شده بودم وچشامو بسته بود حالم خیلی بد شده بود زیرلب میگفتم یکی کمکم کنه ....
نمیدونم چقد گذشت تا حالم به حالت طبیعی رسید..
دوباره سمت اتاق خودم حرکت کردم و رفتم توش و روی تخت دراز کشیدم حتی جرعت اینو نداشتم که بخوام به اتفاقای این دوسه روز فک کنم ، حداقل الان که تنهام نمیخوام بهش فک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    حس ترس وشجاعتم باهم در حال نبرد بودن. نمیدونستم قراره الان چه اتفاقی واسم بیوفته .
    پانیذ وارد اتاق شد با دیدنش نورامید تو وجودم جوونه زد.
    یه عالمه شیرینی وبیسکویت توی پلاستیک دستش بود ....
    -نیلااااا نمیدونی چقد راه رفتم که ااااخخ خسته شدممم چقد گرمههه...
    هم زمان با تموم شدن جمله ی پانیذ در اتاق باز شد ومامان و بابا ودایی وزندایی وعرشیا اومدن تو ...
    ای خداااااا کم بود جن وپری تو هم از پنجره میپری !!
    مامان با دیدن من سریع بطرفم اومد ومحکم بغلم کرد :
    -سلاممم دخترقشنگممم حالت خوبه مامان !!چت شد اخه الهی بمیرم که تورو اینجوری مریض نبینم ....
    اینقد گفت واشک ریخت که حس کردم سرطان دارم وچند دیقه ی دیگه میمیرم.
    اروم از خودم جداش کردم :
    -سلام مامانم ببین حالم خوبه چرا گریه میکنی!!
    -نیلاااااا الهی بمیرممممم واست.
    -ای بابا مامان بس کن دیگه من حالم خوبه چرا اینجوری میکنی...
    مامان که انگار موقعیت خودشو درک کرده بود اشکاشو پاک کرد واروم ازم جدا شد ورفت کنار زندایی هانیه .
    بعد از سلام احوال پرسی باهمه بابا گفت :
    -من برم ببینم کی میتونیم بریم خونه .
    دایی : منم میام صبرکن
    بعد از رفتن باباشون عرشیا اومد کنار تخت من واستاد و گفت : نبینم مریض شدی خانوم کوچولو.
    -فعلا که میبینی حالم خوب نیست.
    سرشو اورد جلو واروم دم گوشم گفت:
    -میخوای خوبت کنم ؟؟
    - ببند دهنتو.
    -نیلا.
    -کوفت
    -میدونی وقتی عصبانی میشی چقد خوردنی میشی؟؟
    باحرص دندونامو روی هم فشار میدادم ودستامو مشت کرده بودم پانیذو که داشت با مامان و زندایی حرف میزد صدا زدم :
    -جانم نیلا.
    -میشه به باباشون بگی زودتر بیان منو ازاین خراب شده ببرن !!!
    -وااااا نیلا تازه رفتن بیچاره ها صبرکن دیگه .
    اینو گفت ودوباره مشغول حرف زدن با مامانشون شد با حرص نفسمو فوت کردم .
    -اخییییی نیلای من عصبانی شده .
    -خفه شووووو عرشیا خفه شو فقطططط.
    رهان وارد اتاق شد .
    مامان با دیدن رهان گفت :
    -ببخشید اشتباه اومدید.
    پانیذ : نه اشتباه نیومدن ایشون اقا رهان دوست امیر هستن تو این مدت خیلی بهمون کمک کردن .
    رهان چند تاظرف غذایی که توی دستش بود و گذاشت روی میز پایین تخت :
    -سلام خانوم، خیلی خوشحالم از اشناییتون .
    مامان که دیگه فهمیده بود رهان کیه با لبخند گفت :
    سلام حالتون چطوره !!
    -خوبم ممنون
    توی این مدتی که رهان با مامانشون حرف میزد عرشیارو زیر نظر داشتم که با حرص داره به رهان نگاه میکنه .
    ازاین فرصت استفاده کردم تا حرص عرشیارو در بیارم .
    من : رهاااان
    - بله نیلا جان
    - تو گفتی زود میرم غذا میگیرم میام این زود بود؟اگه میگفتی دیرمیام فک کنم باید یه هفته منتظر می موندیم؟
    -هههه نه بابا هرچی گذشتم غذا پیدا نکردم که ، هیچ رستورانی باز نبود خودمم که بلد نبودم مجبور شدم برم خونه به مامانم بگم واست غذا درست کنه تا بیارم .
    -مرسی واقعا خیلی زحمت کشیدی.
    - تا باشه ازاین زحمتا.
    رهان نگاهی به عرشیا انداخت دستشو دراز کرد وسمت عرشیا اومد :
    -سلام اقای...
    عرشیا با بی میلی دستشو دراز کرد وگفت:
    -عرشیا هستم
    -خوشبختم منم رهان هستم .
    -بعله میدونم .
    باباشون اومدن ، روبه مامان گفت:
    -دکتره گفته فشار عصبیه الان حالش خوبه میتونیم بریم .
    بدش روبه رهان گفت:
    -سلام شما باید نامزد پانیذ جان باشید درسته ؟؟
    -خیر بنده دوست نامزدشون هستم ـ
    پانیذ دوباره توضیحات لازمو برای بابا داد .....
    همگی بعد از جم وجور کردن وسایل و ترخیص بطرف خونمون حرکت کردیم
    حتی رهان هم همراهمون اومد.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    وقتی رسیدیم خونه ، مامان وبابا خرت وپرت های سفرو گذاشتن توی اشپزخونه تا بعدمامان بره وجابه جاشون کنه...
    با کمک پانیذ که دستموگرفته بود روی مبل نشستم مامان اب جوش وگذاشت روی اجاق تا جوش بیاد وچای دم کنه ، همگی نشستن ومشغول گفتگو شدن ....
    بابا: خب آقا رهان شنیدم تواین مدت که ما نبودیم حسابی افتادین تو زحمت !!
    -نه بابا چه زحمتی وظیفه بود.
    عرشیا : فک نمی کردم غریبه ها هم نسبت به نیلا وظیفه داشته باشن.
    بابا : اقا رهان غریبه نیستن عرشیا جان همین که مورد تأیید اقا امیروپانیذ باشن ینی اشنان.
    رهان : ممنونم اقای نامی.
    پانیذ: شما لطف دارین عمو بهزاد.
    بابا:حقیقته دخترم من تورو مثل دختر خودم میدونم .
    عرشیا درحالی که دستاشو روی پاش مشت کرده بود وقیافش کاملا معلوم بود حرصش در اومده با لبخند مرموزی گفت:
    -اقا بهزاد حالا که همگی دور هم جمع شدیم نمیخواید راجع به اون مسئله حرف بزنید؟؟
    -کدوم مسئله!!
    -همون که بابا بهتون گفت و توی مسافرت دربارش حرف زدیم ....
    -اهااااان اره فکر خوبیه ، حالا که همه هستیم این موضوع رو مطرح میکنم.
    بدش نگاهش رو از عرشیا گرفت و به پشتی مبل تکیه داد، پای راستشو روی پای چپ انداخت وبا انگشت اشاره عینکشو دادعقب.
    همه به لبای بابا چشم دوخته بودن وانگار خبر داشتن چی میخواد بگه .
    فقط من وپانیذ و رهان از تعجب دهنمون وا مونده بود.
    بابا با دیدن لبخند دایی شروع کرد:
    -خب راستش نمیدونم از کجا شروع کنم اما کسی که میخوام راجبش حرف بزنیم امروز اینجاست و باید بگم من نیلا رو خیلی دوست دارم و خوشبختی نیلا واسم از هرچیزی مهم تره ...
    شصتم خبر دار شد که موضوع راجع به عرشیاست .حسااابی کلافه شده بودم وداشتم با دندونام پوست لبامو می جویدم بدنم از عصبانیت داغ شده بود واخمام توی هم گره خورد ....
    بابا ادامه داد :
    نیلا دخترم دیروز دایی مهدی از علاقه ی عرشیا نسبت به تو با من حرف زد وبهم گفت که قصد داره با تو ازدواج کنه ،منم خیلی خوشحال شدم از این بابت ، خب چه کسی بهتر از عرشیا که هم اشناست هم از موقعیت اجتماعی خوبی برخورداره ....
    دیگه نمیخواستم هیچ کدوم از حرفای بابارو بشنوم ، چشامو چندثانیه محکم بستم ودندونامو روی هم فشار دادم ویه نفس عمیق کشیدم
    نگاهم افتاد به پانیذ ورهان که کمی اون طرف تر من نشسته بودن
    پانیذ دهنش باز مونده بود وزل زده بود به بابا وبا دقت به حرفاش گوش میداد.
    رهان هم دستاش مشت شده بود ومعلوم بود اعصابش بهم ریخته ولی نمیتونست کاری بکنه قفسه ی سـ*ـینه اش تند تند بالاوپایین میرفت و نگاهش بین من وبابا وعرشیا در حال گردش بود.
    نگاهمو ازش گرفتم
    زندایی و شمیلا دستای همو محکم فشار میدادند ولبخند از لباشون کنار نمیرفت.
    مامان لبخند محوی روی لب داشت چون میدونست من از عرشیا خوشم نمیاد .
    عرشیاهم با پوزخند به چهره ی مظلوم رهان نگاه میکرد وخوشحال بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    رهان از جاش بلند شد و گفت :
    خب فک کنم این یه بحث خانوادگیه موندن من اینجا جایز نیست با اجازتون مرخص میشم....
    بابا :این چه حرفیه رهان جان تشریف داشتی ...
    -ممنون .
    بعد از دست دادن به بابا، یه خداحافظی سرسری با همه کرد وبدشم برگشت سمت من لبخند زورکی زد وگفت :
    -کاری ازم برمیومد بهم خبربده...
    -حتما.
    سمت در خروجی رفت و تا میخواست دستگیره رو بچرخونه پانیذ گفت:
    -رهاااان منو هم تا خونه میرسونی؟؟
    -اره میتونی بیای.
    پانیذ با عجله از جاش پاشد وکیفشو برداشت اومد بهم دست داد وصورتمو بوسید :
    -ببخشید تو این مدت مزاحمت شدم عشقم مواظب خودت باش.
    دستشو محکم توی دستم فشار دادم ولبخند کمرنگی زدم :
    -مرسی که بودی ، توهم مواظب خودت باش.
    بعد از خداحافظی با همه پانیذ ورهان رفتن .
    منم ازجام بلند شدم که برم توی اتاقم هنوز چندتا پله رو بیشتر بالا نرفته بودم که بابا صدام زد:
    -نیلاااا کجا میری؟
    بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم جوابشو دادم :
    -دارم میرم بخوابم.
    -مثل اینکه ما داریم راجع به اینده ی تو حرف میزنیما !!
    -مهم نیست راحت باشین.
    محکم پاهامو روی پله ها کوبیدم ورفتم بالا ، چشمم به گوشیم افتاد خم شدمو برش داشتم و به راهم ادامه دادم تا اینکه رسیدم به اتاقم....
    پرده ی اتاقمو کشیدم تا نور نیاد تو ...
    خودمو روی تخت انداختم و گوشیمو چک کردم ،میسکال های دیشب همش از رهان بود، رفتم تو باکس sms :
    سلام خوشگل خانوم چطوری!!
    رهان بود ، اروم از گوشه ی چشمم اشک اومد
    نمیدونستم چه حسیه ، یه احساس سردر گمی ، هرچی بود میدونستم نمیتونه حس خوشحالی باشه .
    یاد اون روز که رفته بودم خونه دایی افتادم:
    کلاس دانشگاه تموم شد سر راه باید میرفتم خونه ی دایی تا کارت تولد نیلیا رو که پس فردا بود بهشون میدادم .
    قبلش مامان زنگ وگفت دایی شون رفتن بیرون یه کاری داشتن و خونه نیستن اما عرشیا خونست ومن باید برم کارتو به اون بدم.
    اون روز ماشین مامان دست من بود چون باید چندتا خریدم میکردم.
    بعد ازاینکه ماشین وپارک کردم زنگ آیفون رو زدم خیلی طول کشید تا در باز شد....
    رفتم داخل وجلوی در ورودی واستادم داشتم کلید زنگ و فشار میدادم که در بازشد وعرشیا با بالاتنه ی بدون لباس درحالی که یه شلوار گپ مشکی پاش بود درو باز کرد....
    -سلام عرشیا این کارت تولد...
    نزاشت حرفمو کامل کنم معلوم بود هول شده لرزش دستشو دیدم ..
    کارتو ازم گرفت وگفت:
    -ممنون نیلا نمیای داخل؟؟
    -نه ممنون فقط اومدم این...
    صدای یه دختر جوون اومدکه داشت عرشیا رو صدا میزد...
    -عرشیییی عرشی جووونمم کجارفتییییی!!
    بدون هیچ حرفی از خونه اومدم بیرون وسوار ماشین شدم وبه طرف خونه حرکت کردم ....
    بیچاره دایی فک میکنه چه پسر دسته گلی داره مرتیکه ی بیشعور نفهم....
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    خودمو روی تخت جابه جا کردم سرم خیلی درد گرفته بود سعی کردم بخوابم.....
    اتاق تاریک بود ونور مهتاب کمی اتاقو روشن کرده بود ساعت ۳/۱۵ نمیه شب بود چشمای قرمز عروسک قرمز توی تاریکی می درخشید پاهامو توی شکمم جمع کردم وپتوروکه تا روی گردنم بود توی مشتم فشار میدام ...
    اب دهنمو با صدا قورت میدادم در اتاق اروم اروم باز شد ، نگاهمو دوختم به در .
    دوباره اومده ، دوباره میخواد اذیتم کنه صدای ترسناکش توی گوشم پیچید ، به کسی نگووووو .....
    به هیچچچچ کسسسس....
    جسم سیاهش توی در نمایان شد موهای بلندش دور وبرش ریخته بود چشماش می درخشید و دستاش هم ردیف شونه هاش بود وانگار میخواست حمله کنه به طرفم ....
    از خواب پریدم اتاق تاریک بود ونور مهتاب کمی روشنش کرده بود ، سریع توی تختم نشستم ، روی پیشونیم عرق نشسته بودوتند تند نفس میکشیدم، نفسمو محکم فوت کردم وبا پشت دستم عرقامو پس زدم خداروشکر همش خواب بود....
    نگاهی به عروسک انداختم جابه جاشده بود ولی غیر عادی به نظر نمی رسید....
    چشمم افتاد به ساعت ۳/۱۵ رو نشون میداد و در با صدای ارومی باز شدددد....
    چشام از حدقه زد بیرون درست همه چیز عین خوابم بود
    داشت اروم بطرفم میومد از ترس زبونم بند اومده بود حتی جرعت جیغ کشیدن نداشتم ....
    هر لحظه به من نزدیک میشد ‌ رفتم گوشه ی تخت ، پشتم چسبید به دیوار پاهامو جمع کردم و دستامو گذاشتم روی صورتم و اشک تموم صورتمو بی وقفه خیس میکرد.
    سردی دستاشو روی گردنم حس کردم ...
    -به کســـــــــــــــــــی نگـــــــــــــــــــــووووو
    دستاشو روی گردنم فشار میداد احساس خفگی بهم دست داده بود حس میکردم خون توی بدنم داره یخ میزنه ....
    یه دستشو از روی گردنم برداشت و بااون دستش گردنمو عین طناب توی مشتش گرفته بود
    در حالی که به سرفه افتاده بودم زبونم توی دهنم چرخید:
    -ووو....وووووللل ممم کنننننن
    از شدت فشارش روی گردنم کم شد. احساس کردم گردنم داره میسوزه انگار ناخنای بلندش توی گردنم فرو رفته بود
    دوباره صداش توی گوشم طنین انداز شد اما اینبار وحشی تر وترسناک تر:
    به کسی نگوووووووووو
    از زور ترس تند تند اشکامو پاک میکردم وسعی میکردم نگاهمو ازش بدزدم تا نبینمش برید بریده گفتم:
    -دسسسست ...دس از سَ سَرمم بر...دار
    چیییی چی می...خوای از...از جونم.
    دوباره با صدای بلندش که شبیه جیغ کشیدن بود گفت:
    رووووووووح ،روح توباید تسخیر من بشهههه...
    دستامو گذاشتم روی گوشم با تموم وجودم جیغ کشیدمممم......
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    (فصل ششم)
    با صدای جیغ من طولی نکشید که نیلیا اومد توی اتاقم روبه روی من واستاد دست راستشو گذاشت روی سرش و اون دستشم روی کمرش بود :
    -واییی سررررمم ، چی شده نیلا سوسک دیدی؟؟
    چشامو دوخته بودم به در وهیچ حرفی نمیزدم...
    دستشو جلوی صورتم تکون داد
    -نیلااااا نیلااا لالی !! میگم چی شده !!چرا الکی جیغ میکشی؟
    بازهم چیزی جز سکوت نشنید....
    شونه هاشو بالا انداخت وگفت:
    -من دارم میرم این دفه جیغ بکشی به مامان میگم بندازت تو حیاط بخوابی .
    بدشم بدون توجه به اوضاع وحالِ بد من از اتاق رفت بیرون...
    زانوهامو بغـ*ـل زدم و سرمو گذاشتم روش چشامو بستم،یاد خوابی که دیدم فتادم... عروسک قرمز ، چشای براقش،اتفاق های این چند روز....
    همش زیرسر این عروسکه از وقتی اوردمش اینجا این اتفاق ها واسم افتاده اره درست ازهمون روز همه چی شروع شد باید از بین ببرمش بایدددد...
    سریع ازجام پاشدم و با عجله سمت کلید برق رفتم وچراغو روشن کردم.
    اب دهنمو با صدا قورت دادم هنوز دستام میلرزید خیلی اروم وبااحتیاط سمت عروسک رفتم چند لحظه بهش خیره شدم ، دودل بودم بهش دست بزنم یا نه ..
    اما باید تموم بشه باید پای این موجود ترسناک از زندگیم بریده بشه ....
    چشامو بستم وعروسکو گرفتم وارد راه روی تاریک شدم بازهم مثل همیشه چراغش خاموش بود ، دستمو روی دیوار گذاشتم واروم اروم سمت کلید برق رفتم کف دستام عرق کرده بود به محض رسیدن به کلیدای برق معطل نکردم و لوستربزرگ بین راه پله رو روشن کردم نورزیادی تو فضای طبقه ی بالا وپایین پخش شد...
    با عجله ازپله ها پایین رفتم
    از توی اشپزخونه فندکو برداشتم و سوئیچ ماشینوهم از روی آویزکلیدا گرفتم ورفتم سمت در، حیاط تاریک بود وباد ملایمی لابه لای شاخه ی درختای سربه فلک کشیده می چرخید، لامپ روی تراس رو روشن کردم، استرسم زیاد شدودلشوره گرفتم یه حس بدی بهم داده بود و ...
    پله ی تراسو رفتم پایین .
    نگاهی به اطراف انداختم وهمه جارو از زیر نظرم گذروندم
    یواش سمت ماشین بابارفتم ودرصندوق عقب و بازکردم
    خرت پرت زیاد بود مثل اینکه هنوز وقت نکردن کاملا وسایلو جابه جا کنن.
    کمی گذشت تا تونستم ژل اتیش زا رو پیداکنم وعروسک وروی زمین گذاشتم وتموم ژل رو روش ریختم، اتیش فندک رو بهش نزدیک کردم و طولی نکشید که عروسک اتیش گرفت...
    اروم اشک روی گونه های لطیفم سرخورد.
    ناگهان با سوختن عروسک صدای جیغ ترسناکی تو کل فضا پیچید لرزش دستام هر لحظه بیشترمی شد، صدای واق واق سگ یه لحظه قطع نمیشد، بادشدید شده بود لابه لای درختای بلند می پیچید انگار داشتن از ریشه در میومدن.....
    حسابی ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکارکنم خواستم برم توی خونه ولی انگار پاهام قفل شده بود .از ترس اینکه دوباره ببینمش و اذیتم کنه چشامو محکم روی هم فشار میدادم و تودلم به خودم امیدواری میدادم اما دریغ ازاینکه حتی یک درصد اروم بشم....
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    همش سرمو می چرخوندم تا چیزی از نظرم پنهون نمونه .
    توی اون همه سروصدا صدای نفسامو خیلی واضح می شنیدم
    صدای بلند بسته شدن در منو به خودم اورد.
    بابا دستشو گذاشته بود جلوی صورتش تا گرد وخاک نره توی چشمش
    درحالی که ازپله ها میومد پایین بلند داد زد:
    -نیلا بابااااا این وقت شب اینجا چیکارمیکنی!
    با شنیدن صدای دلنشین بابا ارامش عجیبی توی دلم حاکم شد ولی اون حس عجیب بازهم وجود داشت
    سعی کردم به ترسم غلبه کنم و طبیعی باشم ولی آیا میتونستم؟؟
    -سَ ..سلام بابا
    بابا دستشو به سمت من دراز کرد وگفت:
    -پاشو بریم تو .
    بدش زل زد به عروسک در حال سوختن:
    -نیلی من چرا دیونه شدی عروسکاتو میسوزونی اونم این وقت شب!!
    من که دلیل قانع کننده ای نداشتم تا جواب بابا رو بدم سریع یه بهونه بنی اسرائیلی اوردم:
    -ازش خوشم نمیومد.
    -عجـــــــــــــب ، خب می دادیش به نیلیا.
    -باهاش قهرم.
    -ههههه باشه پاشو بریم هوا بدجور طوفانیه خطرناکه اینم باشه خودش میسوزه .
    دلم میخواست بمونم ومطمعن بشم که تااخرش میسوزه ولی به ناچار دست بابارو گرفتم و رفتم توی خونه.
    روی مبل سه نفره ی کنار اشپزخونه نشستم ومشغول بازی با مجسمه ی کوچیک طلایی رنگ روی میز شدم.
    درحالی که بین انگشتام می چرخوندمش گفتم:
    -بابا؟؟
    -جانم دخترم.
    -چی شد اومدی توحیاط !!
    -هیچی بی خوابی زد به سرم پاشدم دیدم همه چراغاروشنه اومدم روی تراس دیدم وسط حیاط نشستی .
    - اهان .
    -نیلا باید باهات حرف بزنم فک میکنم الان فرصت خوبیه.
    دندوناموروی هم فشار دادم وگفتم:
    -اگه راجبع عرشیاست لطفا چیزی نگو بابا.
    -چرا؟؟
    -چون چ چسبیده به را .
    -بی تربیت ، این چه طرز حرف زدنه!!
    اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست کمی لبامو اویزون کردم وبا حالت بچگونه ای گفتم:
    -خب من از عرشیا خوشم نمیاد.
    بدش سرمو انداختم پایین وانگشتای شصتمو دور هم تاب میدادم .
    بابا: عرشیا پسر خوبیه نیلا من هم میشناسمش از بین تموم خاستگارایی که اومده واست تاحالا عرشیا معقول ترین فرده تازه مورد اعتماد من هم هست.
    - ولی .من. دلم. نمیخواااااد اگه خیلی مشتاقین به این که عرشیا دومادتون بشه میتونین نیلیا جونتونو بهش بدین.
    بابا اخماشو تو هم کشید وبا صدای پراز تحکم گفت:
    -تمومش کن نیلا.
    -باشه تمومش میکنم زنگ میزنم به دایی میگم دست از سرم بردارین زنگ میزنم به دایی میگم پسرش چه غلطایی میکنه اینجوری خوبه ؟؟
    بعدش درحالی که دستامو از شدت خشم مشت کرده بودم خیلی سریع تموم پله ها رو بالا رفتم وبه صدا زدن های بابا هم توجهی نکردم .
    در اتاقمو بستم وپشتش نشستم :
    - کاش میمردم و نمی دیدم بابا هم با این ازدواج موافقه .
    دوباره هق هق هام اوج گرفت روی زمین دراز کشیده بودم وبه خدا التماس میکردم که یه راهی پیش پام بزاره دیگه بریده بودم از همه چی...
    صبح شده بود چشامو که بخاطر گریه ی زیاد ورم کرده بود به زور باز کردم.
    دستمو روی زمین گذاشتم و به کمکش نشستم . هنوز گیج بودم نگاهی به درو دیوار انداختم دیگه واسم جذاب نبود .
    اروم از جام پاشدم و روی تختم نشستم
    نگاهی به جای خالی عروسک انداختم .
    نباید دیگه بهش فک کنم اما....اما اگه بازم بیاد واصلا ربطی به عروسک نداشته باشه چی.
    باعجله پنجره ی اتاقمو باز کردم عروسک کاملا سوخته بود وخاکسترش توی حیاط پخش شده بود.
    هیچی کارم در اومد باید سه روز غر زدنای مامانو تحمل کنم
    بیخیال امروز میتونه یه روز جدید باشه...
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بدون اینکه احساس گرسنگی بکنم
    فک کنم حدود دوساعت مشغول مرتب کردن اتاقم شدم
    دلم میخواست خودمو با یه چی سرگرم کنم تا فکر عرشیا واون جن لعنتی از ذهنم بیرون بره.
    بعد از مرتب کردن اتاقم حولمو برداشتم ورفتم حموم
    از اینکه تنها توی حموم باشم می ترسیدم ولی خب چاره ای هم نداشتم بخاطر همین تا جایی که تونستم زود کارمو تموم کردم واومدم بیرون.
    با همون حوله روی تخت دراز کشیدم
    اخیشششش خنک شدم ، بعد از موندن توی بیمارستان خیلی به این حموم احتیاج داشتم.
    یاد رهان افتادم، حتی از دیروز تا حالا یه زنگم نزده چقد دلم واسش سوخت ، همش تقصیر اون عرشیای مارموزه...
    گوشیمو از روی پاتختی برداشتم وشماره ی رهان رو اوردم
    زنگ زدن به رهان کار درستیه !!
    بدون اینکه جواب سوالمو بدم گزینه ی تماسو زدم بعد از یه دونه بوق صداش توی گوشی پیچید.
    -الو نیلا
    -سلام رهان پشت گوشی خوابیده بودی؟
    -نه داشتم به یکی از دوستام اس میدادم .
    - دوستات ؟
    -اره ، نیما.
    -اهان، چطوری؟
    - حالم خوب نیست سرم خیلی درد میکنه .
    سر جام یه قَلت زدم و گوشیو جابه جا کردم .
    - راستششش... راستش زنگ زدم ازت عذرخواهی کنم رهان ، واسه دیروز.
    -مهم نیست نیلا پیش میاد.
    -اهوم ، بازم امیدوارم منو ببخشی. خدافظ
    بدون اینکه منتظر جوابی بمونم گوشیو قطع کردم ، چند دیقه نگذشته بود که این پیام از طرف رهان واسم اومد:
    منو ببخش واسه سردی رفتارم ، خیلی واسم سخته ببینم کسیو که بعد این همه مدت توجهمو جلب کرده به این سادگی از دستم بره ، نیلا میدونم تو وپانیذ به این فک میکنین چرا من اینقد زود به تو عزیزم و....گفتم اما باید بدونی توی مهمونی اونشب تو با همه فرق داشتی واسم ، من به نیما گفته بودم میخوام ازدواج کنم ونیماهم به من گفته بود پانیذ یه دختر عمه داره که همه جوره شرایطش به من میخوره اما من اصلا لونـ*ـد بازیای اون دختر خوشم نیومد وعاشق تو شدم
    اما انگار قسمت من نبودی خدافظ....
    عرشیااا عرشیاااا دلم میخواد خفت کنم .
    گوشیمو پرت کردم وبا خوردنش به دیوار میشه گفت به چهار قسمت مساوی تبدیل شد.
    خیلی عصبانی شده بودم پاشدم لباس پوشیدم ورفتم پایین
    مامان داشت توی اشپزخونه ناهار درست میکرد با حرص جلوی تلوزیون نشستم وپاهامو تکون میدادم وبا دست راستم سعی میکردم پوست لبمو بکنم.
    مامان هنوز متوجه من نشده بود.
    طولی نکشید که نیلیا اومد پایین وبا ذوق گفت :
    وایییییی مامان یعنی ازاین به بعد شمیلا همیشه پیش من میمونه !!
    مامان جوابشو نداد و فقط نگاش کرد.
    چشام گرد شد در حالی که گوشمو تیز کرده بودم تو دلم گفتم:
    چی ! شمیلا!! مگه باباشون میخوان به فرزند خوندگی قبولش کنن که میخواد پیش این گودزیلا بمونه.
    غرق افکار خودم بودم که نیلیا اومد کنارم نشست انگار یادش رفته بود هنوز باهم قهریم دستشو برد بالا و محکم زد روی پام و گفت:
    -چطوری عروس خانووووومم!!
    - ااااااخ عوضي پام درد گرفت .
    -باشه باشه ببخشید.
    یاد حرفش افتادم با تعجب پرسیدم:
    - چی گفتی الان؟؟
    -گفتم ببخشیددیگه.
    -قبلش.
    - اهان گفتم چطوری عروس خانوم.
    - نیلیا عین ادم بگو منظورت چیه !!
    نیلیا دستشو از روی پام برداشت وبه صورتم نگاهی انداخت بدش گفت:
    -مگه نمیدونی؟؟ بابا امروز زنگ زد به دایی گفت اخر هفته بیان خاستگاری خیلی هم عصبانی بود ، واسه همین مامان الان ناراحته وبا هیشکی حرف نمیزنه اخه میدونی مامان بهش گفت نیلا باید درسشو بخونه بدشم از عرشیا خوشش نمیاد ولی بابا گفت از عرشیا خوشش نمیاد بقیه چه ایرادی داشتن که ردشون میکرد !بدشم من عرشیا رو قبول دارم اصرار منم واسه همینه ....
    دستامو گذاشتم روی گوشم دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم .
    - بسه نیلیا تمومش کن .
    -باووش جنی شدیا.
    -نیلیاااااااا بس کن
    از جاش پاشد ودرحالی که سمت پله ها می رفت زیرلبش غرمیزد:
    مارو شغلمم حساب ندارن تا میخوای بهشون خوبی کنی چماق میگیرن میوفتن به جونت اه خانواده نیستن که یه مشت زامبی ان....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    توی تموم این روزا که گذشت با هیچ کدومشون حتی یه کلمه هم حرف زدم تموم زندگیم خلاصه شده بود توی اتاقم حتی وقتایی که می ترسیدم بازم سعی میکردم قوی باشم ....
    پانیذ هم یکی دوبار زنگ زد خونمون که خبرمو بگیره میگفت وقتی رهان دید گوشیت خاموشه نگران شده بود و به من گفت بهت زنگ بزنم ببینم چیکار میکنی منم تموم ماجرارو برای پانیذ تعریف کردم.....
    بایه چشم به هم زدن اخر هفته اومد ، امشب قرار بود عرشیا وخانوادش بیان خاستگاری .
    وقتی قرار بود یه مهمونی خاصی برگزاربشه مامان، گیتی خانوم و میاورد که هم خونه رو برق بندازه هم کمکش کنه
    بنابراین طبق عادت امروز هم از صبح گیتی خانوم اومده بود کمک مامان...
    انواع میوه وشیرینی ، دوسه مدل شام گل های رنگی وخوشبو که روی میز بود انگار همه چیز محیا بود واسه بدبخت شدن من....
    مامان وارد اتاقم شد.
    یه کت شلوار زنونه ی مشکی طلایی تنش بود که اندامشو به خوبی نشون میداد یه دست لباس نباتی وکرم رنگ هم توی دستش بود معلوم بود تازه خریده چون مارکش هنوز کنده نشده .
    لباسارو گذاشت روی تخت وکنارم نشست
    منم به دیوار تکیه داده بودم وبه میز ارایشم خیره شده بودم
    چند ثانیه نه چندان طولانی سکوت بینمون حاکم بود تااینکه مامان گفت:
    -نیلایی این لباسارو ببین چقد قشنگن .
    بدش لباسارو از توی کاور در اورد یه شلوار چسبون کرم رنگ بود با یه پیرهن نباتی که مطمعنم وقتی میپوشیدمش کمر باریکمو به خوبی نشون میداد
    روش سنگ کاری شده بود ووقتی مامان تکونش میداد برق خاصی میزد جوری که توجه هرکسیو جلب میکرد استینش تا زیر ارنج بود وسراستین وپایین لباس با تور تزئین شده بود.
    مامان ادامه داد:
    -نیلای من ، دخترگلم ، پاشو برو دوش بگیر اینارو بپوش یه دستی به سرو صورتت بکش الان دایی اینا پیداشون میشه ها پاشو قربونت برم من.
    -نمیخواااااامم نمیخواممممم دست از سرم بردارین چرا حالیتون نمیشههه.
    مامان دستای نرمشو نوازشگر صورتم کرد وگفت:
    -اروم باش نیلا من مطمعنم این ازدواج سر نمیگیره وامشب تموم میشه من به حرفای تو اعتماد دارم میدونم تا ازچیزی مطمعن نباشی راجبش حرف نمیزنی الانم وقتی میگی عرشیا پسرخوبی نیست ینی واقعا نیست
    فقط جون مامان یه امشب ابروی منو پیش زندایی هانیه نبر خواهش میکنم.
    -قول میدی که تموم شه ؟؟
    -اره دخترم قول میدم.
    بعدش صورتمو بوسید لبخند کمرنگی زد و رفت.
    من هم حوصله ی دوش گرفتنو نداشتم واسه همین توی تختم دراز کشیدم و به رهان فک کردم ..
    این عشقی بود که رهان ازش حرف میزد؟؟
    اگه عاشقمه پس چرا نمیخواد جلوی این ازدواجو بگیره چرا کاری نمیکنه چرا اینقد زود پاپس کشید و کم اورد مگه یه عاشق نباید واسه بدست اوردن عشقش بجنگه مگه یه عاشق نباید واسه بدست اوردن عشقش تو روی همه وایسته وقتی میخوان عشقشو ازش بگیرن چرا باید منتظر بمونه وکاری نکنه .....
    تموم این فکرا داشت آزارم میداد تا اینکه دوباره صدای در اومد....
    -نیلاااات بیام تو؟؟
    صدای نیلیا بود که از پشت در شنیده میشد.
    جوابی ندادم تااینکه خودش اومد تو.
    -ععععععع نیلا توکه هنوز خوابیدی پاشو داییشون اومدن مامان که سه ساعت پیش این لباسارو اورد واست تو چقد بیخیالی دختر من اگه بودم از صبح لباس میپوشیدم تازه زنگم میزدم که بدونم چرا دیر کردن.
    -نیلیا؟؟
    -هوم ، چیه خب شوهر دوس دارم.
    -برو بیرون کار دارم .
    -باشه زود لباس بپوش منتظرتیم پایین.
    اینو گفت وازاتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بلندشدمو سمت ایینه رفتم روبه روش وایستادم وبه صورتم نگاهی انداختم
    موهام حسابی بهم ریخته بود شونه رو از روی میز برداشتم وموهامو شونه زدم وبا یه گیره پشت سرم جمعشون کردم .
    لباس هایی رو که مامان اورده بودو از روی تخت برداشتم و تنم کردم ، واقعا خیلی بهم میومد یه شال کرم رنگ هم از توی کمدم برداشتم وسرم کردم ، حوصله ی ارایش کردن نداشتم فقط ادکلنو برداشتم وروی مچ دستام زدم بهم مالیدمشون، چشامو بستم وریه هامو با بوی ملایمش پر کردم.
    رفتم سمت تختم کفش روفرشی موکه کنار تخت بود، پوشیدم وازاتاق رفتم بیرون ، بالای پله ها ایستادم دستمو گذاشتم روی نرده ، صدای بگو بخند وقهقه های دایی وبابا توکل خونه پیچیده بود سعی کردم خودمو عادی نشون بدم عرشیا نباید بفهمه که موفق شده منو شکست بده من باید قوی باشم باید با عرشیا مقابله کنم تا پیروز شم اینو مطمعنم که اگه تا اخر عمرم مجرد بمونم حاضر نیستم ننگ زندگی با عرشیا رو به دوش بکشم.
    اروم ومتین داشتم پله هارو پایین میرفتم صدای کفشم که با پله برخورد میکرد توجه بقیه رو جلب کرد تا حدی که وقتی به اخرین پله رسیدم وسرمو اوردم بالا همه داشتن به من نگاه میکردن .
    لبخند ی زدمو ورفتم سمت دایی :
    -سلام دایی مهدی .
    -به به ســــــــــــــــــــــلام عروس گلـــــــــــــــم.
    ازاینکه دایی منو عروس خودش خطاب کرد خوشم نیومد ولی چاره چیه فعلا نمیتونم کاری کنم .
    -خیلی خوش اومدی.
    -مرسی دایی جان .
    بعد از دایی با زندایی هانیه حال واحوال کردم وروی مبل یه نفره که کنار مامان بود نشستم .
    مامان درحالی که سعی میکرد کسی نبینه اروم دم گوشم گفت:
    -مرسی که اومدی نیلا .
    پوزخندی زدمو گفتم :
    -قابلی نداشت به شرطی که روقولت بمونی.
    بدش سرمو چرخوندم وبه عرشیا نگاه کردم .
    یه کت شلوار سرمه ای پوشیده بود با یه پیرهن مردونه ی سفید توی جیب بالای کتشم یه دستمال سه گوش گذاشته بود ویه کراوات مشکی هم دور گردنش بود.
    به محض اینکه دید دارم نگاش میکنم خنده ی پهنی رو لباش نشست وگفت :
    -نمیخوای چایی بیاری واسمون عروس خانوم؟؟
    من که انتظار این سوالو نداشتم با چشایی گردشده داشتم عرشیا رو نگاه میکردم که زندایی پا پیش گذاشت وگفت:
    -بیچاره بچم اینقده هوله که نمیدونه چیکار بکنه .
    دایی: خب ماکه غریبه نیستیم چایی رو گیتی خانوم میاره حالا که نیلا هم اومد بهتربریم سر اصل مطلب ...
    بابا: اره مهدی جان در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست منم موافقم .
    دایی : پس بسم الله .
    زندایی : خب میدونین راستش مازیاد تواینجور مراسما نبودیم اولین کسی هم که عرشیا عاشقش شده نیلاست واسه همین شما شروع کنید.
    تودلم گفتم : اره جون خودت عرشیا عاشق من شده ، هه اون منو نمیخواد ولی اینو هم نمیدونم واسه چی اینقد تلاش میکنه منو بدست بیاره ...
    بابا به پشتی مبل تکیه داد ودستشو انداخت پشت گردن دایی وگفت:
    -نیلا دختر چشم ودل سیریه ، خودتونم که میدونین از بچگی هیچی واسش کم نزاشتم وهرچی خواسته به یه روز نرسیده واسش فراهم کردم اما مهریه چیزیه که رسم هر ازدواجیه منتهی اندازه ی مهریه دست خودتون .
    زندایی: واااا این چه حرفیه بهزاد خان مهریه رو کی داده کی گرفته!!
    دایی : نه هانیه ، مهریه حق نیلاست
    به نظر من چهارصدتا سکه باشه خوبه شما چی میگین ؟؟
    بابا: من که گفتم هرچی خودتون بگین من که نمیخوام نیلارو بفروشم .
    زندایی : خب خداروشکر پس از خان اول گذشتیم .
    مامان که تو تموم مدت فقط به بقیه نگاه میکرد و چیزی نمیگفت لب باز کرد وگفت:
    -نظر نیلارو نمی پرسید؟؟
    دایی: حتما که می پرسیم ، نیلا دایی نظرتو بگو .خوبه یا نه ؟
    سرمو انداختم پایین و داشتم با گوشه شالم بازی میکردم که مامان گفت :
    -نیلااا دایی مهدی با تو بودا حرفتو بزن خجالت نکش.
    من: راستشش ... من این مهریه رو قبول ندارم .
    همهمه ها شروع شد ، زندایی که معلوم بود ناراحت شده خم شد جلو و پرسید :
    -نکنه بیشتر میخوای؟
    - نه ، بیشترنمیخوام .
    با شنیدن این جمله ازمن نفسی از سر اسودگی کشید.
    عوضی فک کرده پول واسه من مهمه نشونتون میدم.
    انگشتامو توی هم گره زدم و لب پایینمو گاز گرفتم ، همه منتظر این بودن ببینن من چی میخوام بگم
    عرشیا که طاقتش تموم شده بود دوباره خاله زنک بازی در اورد و پرسید:
    - چی میخوای نیلا بگو ؟؟
    لبخند شیطونی رو لبام نشست :
    - توکه اینقد مشتاقی بدونی مطمعنی از پسش برمیای؟؟
    همه چشماشونو به دهن من دوخته بودن :
    -من نه سکه میخوام نه ماشین نه خونه نه طلا ونه هیچ چیز دیگه ای.
    شمیلا که معلوم بود اگه یه روز خواهر شوهر بشه از اونایی میشه که پدر زنداششو در میاره ، با پوزخند ولحن کش داری گفت:
    -اهـــــــــــــــــــــان فهمیدم جدیدن مدشده عروس یکی از اعضای بدن دومادومیخواد هه نیلا هم یاد گرفته .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا