من اول از تعجب چشمام گرد شد ، قطب نما رو از دستش قاپیدم و گفتم:
- ایول
به خنده قطب نما رو از دستم گرفت و به طرف شمال حرکت کردیم
نه ساعت داشتیم، نه چیز دیگه ای، زمان از دستمون در رفت؛ خیلی راه رفتیم، شب شد و گشنگی بدجور فشار می اورد آرشا هم فقط این ماس ماسک رو دستش گرفته و راه میره. منم مثل اردک پشت سرش حرکت می کردم.
کلافه میگم :
- بسه دیگه خسته شدم .
دستش رو بالا میاره بالا و به صخره ای که در فاصله نه چندان دور هست اشاره می کنه.
و میگه :
- اون صخره رو می بینی؟
مکث کرد و ادامه داد :
- اونجا باید یه غاری باشه ؛ اونجا می خوابیم.
سرم رو تکون میدم، دوباره راه میره.
هوا با این که آفتاب داره غروب می کنه خیلی گرمه.
آفتاب زیادی به سرم خورد، وجدان بیدار می شه و میگه:
-هه چون فکر می کنم عاشقت هست.
حوصله بحث کردن با وجدان رو ندارم،
به صخره نزدیک می شیم، غار نسبتا کوچکی بود، اندازه ی یک اتاق سه در چهار
وارد غار شدیم، گوشه ای نشستیم. آرشا از داخل کیف پتو مسافرتی رو بیرون آورد و بازش کرد: روی پای من و خودش انداخت. چند چوب کنار غار بود، بلند شد و اون ها رو برداشت.
من هم با تعجب بهش خیره شده بودم. از دستاش آتش بلند شد و آتش کوچکی درست کرد.
دوباره اومد و کنار من نشست، گفت:
- صبح های کویر گرم و شب هاش خیلی سرده.
همین طور که به آتش خیره شده بودم، پرسیدم:
- نقشه چیه؟
گفت:
بعد از این که از آزمون هاشون نجات پیدا کردیم، ما رو می برن پیش جوکر...اون موقع من دخل جوکر و ابتین رو میارم.
لبخندی زد و گفت:
- می دونستی آملیا شیشه عمر داره؟
خندیدم و با صدایی که هنوز خنده توش موج می زد گفتم:
- شوخی باحالی بود.
ادامه دادم:
- می دونستی من هم روحم
و بعد خودم خندیدم اما اون هنوز ساکت بود .
وقتی خوب خندم رو کردم، بهش نگاه کردم هیچ شوخی یا خنده ای توی صورتش پیدا نکردم!وقتی از صورت و چشماش فهمیدم راست میگه تازه دو هزاریم افتاد، گفتم:
- اهه واقعا؟
بعد از کمی مکث گفتم:
- خب بشکونش.
گفت:
_خودم هم توی همین فکر بودم.
به آتش خیره شد و گفت:
- انقدر باید بهش نزدیک بشم تا اون رو بشکونم.
منظورش چی بود؟شونه هام رو بالا انداختم. هوا واقعا سرد بود، باور نمی کردم که روز انقدر گرم باشه و حالا شبش سرد؛ انگار مثل یخچال بود. اگه مواد غذایی رو شب ها اینجا می ذاشتن من خودم تضمین می کنم تا چهار هفته سالم بمونه!با وجود آتش و پتو هنوز سرد بود. پتو که خیلی نازک بود مثل یه تیکه پارچه؛ نمی دونم چرا یک دفعه شروع به لرزیدن کردم.
آرشا بهم نگاه کرد و گفت:
- سردت نیست؟
اخه این هم سواله که می پرسه؟
با این وجود جواب دادم:
- نه خیر
همونطور که سعی داشتم جلوی خوردن دندون هام رو بگیرم، گفتم:
- تو سردت نیست؟
گفت:
- من شاه آتشم توی فریزرم باشم گرم می مونم.
گفتم:
- فعلا اینجا با فریزر فرقی نداره
آخرین ویرایش: