کامل شده رمان آب در آغـ*ـوش آتش | yeganeh.n.t کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.DORNA.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/03
ارسالی ها
1,069
امتیاز واکنش
10,247
امتیاز
606
محل سکونت
پایتخت پارازیت ایران

من اول از تعجب چشمام گرد شد ، قطب نما رو از دستش قاپیدم و گفتم:
- ایول
به خنده قطب نما رو از دستم گرفت و به طرف شمال حرکت کردیم

نه ساعت داشتیم، نه چیز دیگه ای، زمان از دستمون در رفت؛ خیلی راه رفتیم، شب شد و گشنگی بدجور فشار می اورد آرشا هم فقط این ماس ماسک رو دستش گرفته و راه میره. منم مثل اردک پشت سرش حرکت می کردم.
کلافه میگم :
- بسه دیگه خسته شدم .
دستش رو بالا میاره بالا و به صخره ای که در فاصله نه چندان دور هست اشاره می کنه.
و میگه :
- اون صخره رو می بینی؟
مکث کرد و ادامه داد :
- اونجا باید یه غاری باشه ؛ اونجا می خوابیم.
سرم رو تکون میدم، دوباره راه میره.
هوا با این که آفتاب داره غروب می کنه خیلی گرمه.
آفتاب زیادی به سرم خورد، وجدان بیدار می شه و میگه:
-هه چون فکر می کنم عاشقت هست.
حوصله بحث کردن با وجدان رو ندارم،
به صخره نزدیک می شیم، غار نسبتا کوچکی بود، اندازه ی یک اتاق سه در چهار
وارد غار شدیم، گوشه ای نشستیم. آرشا از داخل کیف پتو مسافرتی رو بیرون آورد و بازش کرد: روی پای من و خودش انداخت. چند چوب کنار غار بود، بلند شد و اون ها رو برداشت.
من هم با تعجب بهش خیره شده بودم. از دستاش آتش بلند شد و آتش کوچکی درست کرد.
دوباره اومد و کنار من نشست، گفت:
- صبح های کویر گرم و شب هاش خیلی سرده.
همین طور که به آتش خیره شده بودم، پرسیدم:

- نقشه چیه؟
گفت:
بعد از این که از آزمون هاشون نجات پیدا کردیم، ما رو می برن پیش جوکر...اون موقع من دخل جوکر و ابتین رو میارم.
لبخندی زد و گفت:
- می دونستی آملیا شیشه عمر داره؟
خندیدم و با صدایی که هنوز خنده توش موج می زد گفتم:
- شوخی باحالی بود.
ادامه دادم:
- می دونستی من هم روحم
و بعد خودم خندیدم اما اون هنوز ساکت بود .
وقتی خوب خندم رو کردم، بهش نگاه کردم هیچ شوخی یا خنده ای توی صورتش پیدا نکردم!وقتی از صورت و چشماش فهمیدم راست میگه تازه دو هزاریم افتاد، گفتم:
- اهه واقعا؟
بعد از کمی مکث گفتم:
- خب بشکونش.
گفت:
_خودم هم توی همین فکر بودم.
به آتش خیره شد و گفت:
- انقدر باید بهش نزدیک بشم تا اون رو بشکونم.
منظورش چی بود؟شونه هام رو بالا انداختم. هوا واقعا سرد بود، باور نمی کردم که روز انقدر گرم باشه و حالا شبش سرد؛ انگار مثل یخچال بود. اگه مواد غذایی رو شب ها اینجا می ذاشتن من خودم تضمین می کنم تا چهار هفته سالم بمونه!با وجود آتش و پتو هنوز سرد بود. پتو که خیلی نازک بود مثل یه تیکه پارچه؛ نمی دونم چرا یک دفعه شروع به لرزیدن کردم.
آرشا بهم نگاه کرد و گفت:
- سردت نیست؟
اخه این هم سواله که می پرسه؟
با این وجود جواب دادم:
- نه خیر
همونطور که سعی داشتم جلوی خوردن دندون هام رو بگیرم، گفتم:
- تو سردت نیست؟
گفت:
- من شاه آتشم توی فریزرم باشم گرم می مونم.
گفتم:
- فعلا اینجا با فریزر فرقی نداره
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    گفت:
    - می خوای گرمت کنم؟
    پرسیدم:
    - چه جوری؟
    - بیا تو بغلم تا گرم شی!
    چشمام گرد شد ولی خیلی می لرزیدم،
    از خودم پرسیدم:
    -این عقل داره؟
    این حرف مساوی با بیدار شدن وجدان بود ، جواب داد:
    - بدبخت، داره برات مهربونی می کنه تو ردش می کنی؟
    جواب دادم:
    - گم شو ببینم. از سرما هم بمیرم نمیرم توی بغلش.
    با نیشخندی وجدان جواب داد:
    - از سرما بمیر.
    بعد حس کردم توی هوا معلقم و توی بغـ*ـل آرشا فرود اومدم.
    اومدم بلند شم که با دستاش من رو روی پاش نشوند.
    داد زدم:
    - داری چی کار می کنی؟
    - هر چی صدات زدم فایده نداشت، بعد گفتم اگه جواب ندادی یه کاری می کنم.
    به این جا که رسید آروم زمزمه کرد :
    - خب خدا رو شکر نشنیدی، بعد هم تو جواب ندادی.
    گفتم:
    خیلی خب حالا جواب میدم.
    فریاد زدم:
    -بله
    گوش هاش رو با دو تا دستاش گرفت .منم ازاین فرصت استفاده کردم و از توی بغلش بلند شدم، اما اون سریع دستم رو کشید و دوباره توی بغلش افتادم. من رو به سـ*ـینه اش چسبوند و آروم زمزمه کرد:
    - گرم شو بعد بلند شو.
    دیگه هیچ کاری نکردم، واقعا یه گرمای وصف نا پذیر همه وجودم رو گرفت و صدای آرامش بخش قلبش که برای من مثل لالایی بود.خوابیدم و دیگه چیزی نفهمیدم؛ صبح شده بود، من هنوز توی بغـ*ـل آرشا بودم.بلند شدم و کنارش نشستم، اومدم صداش کنم با چیزی که رو به روم دیدم
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    خشکم زد، دستم رو آروم بلند کردم و آرشا رو تکون دادم تا بیدار شه و یه دستم روی دهنم بود که جیغم بلند نشه.
    آرشا طبق معمول یکی از چشم هاش رو باز کرد، وقتی من رو دید خواست بلند شه که با دستام که هم سرد شده بودن و هم می لرزیدن نگهش داشتم.
    هر حرکتی می تونست مار خوش خط و خال و بزرگ رو به روم رو جدی تر کنه.
    اشک ریختم.
    می لرزیدم و آرشا با تعجب به من نگاه می کد که با چشمام اشاره کردم.
    مار رو که دید زمزمه کرد:
    - هیچ کاری نکن.
    مار حرکت کرد و از روی پام رد شد.
    بیشتر گریه کردم اما بی صدا؛ بالا روی شکمم اومد، هر موقع ممکن بود جیغم بالا بره.
    چنبره زد، بعد هم دوباره همون جای قبلیش برگشت.
    هی زبون درازش رو بیرون می آورد،
    صداش سوهان روحم شده بود.
    بعد هم از غار بیرون رفت،باز هم تکون نخوردیم.
    وقتی مطمئن شدم از غار بیرون رفته.
    دستم رو از روی دهنم برداشتم و جیغ زدم.
    زانو هام رو جمع کردم و سرم رو روش گذاشتم و شروع به هق هق کردن و لرزیدن کردم؛ آرشا سریع کنارم اومد و بغلم کرد و گفت:
    - هیش تموم شد رفت.
    ب*و*س*ه های ریزی روی موهام می نشوند،دل داریم می داد.
    از یه چیز، نه دوتا چیر توی زندگیم می ترسم .
    یکی آرشا یکی مار !
    دیگه گریه نمی کردم، بلند شدم و اشک هام رو پاک کردم و با آبی که درست کردم، دست و صورتم رو شستم.
    با صدایی که از گریه دو رگه شده بود گفتم:
    - بهتره بریم.
    و بدون این که منتظر جواب اون بمونم از غار بیرون اومدم.
    هوا واقعا گرم بود.
    خورشید گرم تر از همیشه می تابید؛ این واقعا اتاق شبیه سازی شده بود؟
    خورشید اش واقعا طبیعی بود، از دور دونفر رو دیدم.
    به سمت شون دویدم ولی وقتی بهشون رسیدم محو شدند و رفتند.
    آرشا نفس نفس زد و گفت:
    - این... یه ...سراب بود .
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    نا امید گفتم:
    - قطب نما که همرات هست، ببین کجا باید بریم؟
    قطب نما رو از توی کوله ای که پشتش بود در آورد و دوباره کوله رو روی شونه هاش انداخت و گفت:
    - همین طرفی که تو داشتی می رفتی درسته


    راه افتادم، این دفعه من جلو بودم و اون عقب.
    هوا واقعا گرم بود. ما هم هی آب سر و صورت مون می زدیم.
    یه لحظه پیش خودم فکر کرد اون 20 نفری که هیچ قدرتی ندارن چه طوری زنده می موندن؟
    این کار اون ها حتما چند تا کشته می داد.
    برگشتم و روبهش گفتم :
    - امروز روز دومه نه؟
    - نه خیرخانم شما طبق معمول یه روز بی هوش بودی .
    با خوشحالی گفتم:
    - یعنی امروز دیگه تمومه.
    بالا و پایین می پریدم و داد می زدم :
    - هورا
    یه دفعه پایین اومدم و دیگه نتونستم بالا بپرم.
    توی باتلاق گیر کرده بودم، از ترس داد زدم:
    - آرشا
    همین طور دست و پا می زدم، تا کمر (داخلش بودم)؛ آرشا تا من رو دید سریع کیف رو زمین گذاشت و طناب رو در آورد، داد زد:
    - دست و پا نزن بیشتر فرو میری.
    تا سـ*ـینه توش رفته بودم.
    طناب رو انداخت،اما طناب کوچیک بود.
    داد زدم :
    - آرشا کمک آرشا کمکم کن.
    همین طور این جمله رو می گفتم، سریع طناب رو به تخته سنگ کنار باتلاق بست .
    بعد هم طناب رو دور کمر خودش بست:
    تا گلو توی باتلاق رفته بودم.
    داد زدم:
    - آرشا کمک...
    آرشا از تخته سنگ بالا رفت و با یه پرش توی باتلاق پرید.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    به زور قدم برمی داشت تا زانو داخل باتلاق بود
    دستم رو گرفت، من هر لحظه بیشتر توی باتلاق فرو می رفتم.
    دستم رو گرفت و می کشید.
    تا سـ*ـینه بالا اومدم .
    ولی هنوز می گفتم:
    - آرشا کمکم کن.
    خودش تا کمر فرو رفته بود، منم تا کمر آزاد شده بودم؛ کمر باریکم رو توی دستاش گرفت و گفت:
    - من رو سفت بگیر.
    محکم آویزونش شدم و گردنش رو گرفتم. با دستاش طنابی که دور سنگ بود می کشید؛حالا هر دو، تا سـ*ـینه فرو رفته بودیم.
    نالیدم :
    - فایده ای نداره
    آرشا گفت:
    - لعنتی
    ادامه داد:
    - دوست دارم.
    بین اون همه هیاهو لبخندی زدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
    - منم دوستت دارم.
    یک دفعه طنابی بین مون افتاد و آبتین که سوار یک بالگرد بود، گفت:
    - خیلی خب آزمون تموم شد.
    خندید و گفت:
    - بپرید بالا

    آرشا طناب رو گرفت و با دستاش کمرم رو گرفت و بالگرد بالا رفت.
    یک دفعه بالگرد روی یک زمین سنگی که بین کویر بود، ایستاد؛ هم من و هم آرشا برگشتیم و با تعجب نگاهش کردیم.
    بالگرد و آبتین بلند شدن؛ آرشا طرفش دوید و داد زد:
    - لعنتی کجا می ری؟
    و اون لبخند مزخرف روی صورت آبتین حالم رو به هم زد.
    یک دفعه زیر پامون خالی شد و بی هوشی!
    وقتی بلند شدم روی یه صندلی بودم.
    آرشا هم کنارم داشت به حرف های آملیا و آبتین گوش می کرد؛ آرشا تا من رو دید گفت:
    - تانیا حالت خوبه؟
    سرم رو تکون دادم. اون دو تا هم با حرف آرشا حرفشون رو قطع کردن.
    آبتین دوباره اون لبخند دلقکیش رو زد.
    آملیا هم با حسادت بهم نگاه می کرد؛ آبتین یه تیشرت مشکی با شلوار جین مشکی پوشیده بود.
    و آملیا هم یه شورتک جین با نیم تنه!
    به نظر من چیزی نمی پوشید، سنگین تر بود.
    آبتین گفت:
    - حالا که تانیا بیدار شد شروع می کنیم
    و دوباره اون لبخند دلقکی مزخرفش روی صورتش ایجاد شد؛ ادامه داد:
    - تبریک، فقط شما تونستید از اون کویر جون سالم به در ببرید، بقیه یا از گرما مردن یا از سرما، بعضی هام به خاطر جانور و باتلاق.
    آملیا گفت:
    - دنبال مون بیاید.
    خودش و آبتین از اتاق بیرون رفتند،
    من و آرشا هم پشت سرشون می رفتیم؛
    از چند راهرو پیچ در پیچ رد شدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    به یه اتاق که مثل آزمایشگاه بود رسیدیم، آبتین شروع به حرف زدن کرد:
    - توی این کارگاه ما دارو ها رو دست کاری می کنیم.
    ادامه داد:
    - اینجا پرمصرف ترین دارو های دنیا رو دست کاری می کنیم!
    آملیا با اون لبخند مسخره اش که با غرور به آرشا نگاه می کرد، .
    گفت:
    - دارو هایی مثل استامینوفون یا دارو های لاغری یا چاقی رو یه تغییراتی توش ایجاد می کنیم، می فرستیم به کشور های جهان سوم یا در حال توسعه!
    چقدر این ها کثیف بودن، با این کارشون جون هزاران نفر گرفته می شه.
    آبتین گفت:
    - شما لیاقت خودتون رو ثابت کردید؛ باید روی این دارو ها نظارت داشته باشین.
    از فردا می تونید کارتون رو شروع کنید،
    آملیا گفت:
    - همراهم بیاین.
    به دوتا اتاق که رو به روی هم بودند، رسیدیم، گفت:
    - خب این اتاق های شماس با هم به توافق برسید که کدوم اتاق مال دیگری باشه.
    بدون حرف سمت اتاق سمت چپی حرکت کردم، وارد شدم و در رو بستم. اتاقی با دکوراسیون مشکی، تخت بزرگ یه نفره و کنسول مشکی و یه کمد دیواری؛ روی تخت افتادم تا چشمام رو بستم سفر به دنیای خواب سفر کردم!
    دو هفته بعد

    توی این دوهفته فقط نظارت می کردیم،
    اصلا قراره ما رو ببرن پیش اون پیرمرد به اصطلاح جوکر!
    آرشا هم خیلی داره با آملیا جون دوست می شه، حتی چند بار بغلش کرد و اون موقع بود که فهمیدم، همه اون حرف ها، همه ی اون حس ها، همه ی اون کار ها یه دروغ بیش نبود.
    آبتین هم همش من رو به خودش می چسبوند.
    الان ساعت 12 شب هست، روی تختم هستم و دارم به آینده نامعلومم فکر می کنم، در اتاق باز می شه سریع می شینم که آرشا رو بیبینم، دوباره می خوابم،
    گفت:
    - امشب با آملیا قرار دارم.
    چشمام پر از اشک می شه و بغض می کنم ولی دم نمی زنم.
    ادامه داد:
    - گفتم باید بهش نزدیک شم و شیشه عمرش رو بشکونم درسته؟
    با کمی مکث ادامه داد:
    _این بهترین فرصته !!
    ته دلم یکم خوشحال می شم، یه کم نه خیلی خوشحال می شم. حداقل فهمیدم آرشا برای تموم اون کارها دلیل داره.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    و از اتاق بیرون رفت.من هم خوابم برد.

    آرشا
    به سمت اتاقش حرکت کردم، دیگه داره خیلی پرو میشه.
    در زدم و وارد شدم؛ آملیا با لباس خوابی نازک روی تخت افتاده بود.
    تا من رو دید ایستاد و گفت:
    - عزیزم فکر کردم نمی یای!
    همین طور داشت زرزر می کرد، می دونستم شیشه عمرش مثل گردنبند توی گردنشه،ولی نیست؛
    همین طور که داشت بغلم می کرد؛ با چشمام دنبال شیشه گشتم، روی کنسول بود.
    گفتم:
    - عزیزم بیا بریم بخوابیم.
    بالبخند مزخرفی دستم رو گرفت؛
    کنسول کنار تخت بود.
    گردنبند رو برداشتم و جلوی چشماش گرفتم.
    لبخند روی لبش ماسید؛ اجازه هیچ حرکتی رو بهش ندادم.
    محکم شیشه رو که کوچیک بود روی زمین انداختم که هزار تیکه شد و آملیا بی جون روی زمین افتاد. باید برمی گشتم تا کسی من رو ندیده. آروم در رو باز کردم و نگاهی توی راهرو انداختم، پاورچین پاورچین توی اتاق خودم رفتم و زیر پتو خزیدم، راحت خوابیدم.


    تانیا
    الان ساعت نه صبح هست و ما پیش آبتین داریم گزارشات هفتگی رو تحویل می دیم.آبتین هی زیر لب می گفت:
    - آملیا چرا دیر کرده؟
    کلافه بود.
    محکم صدا زد:
    - گندم
    یه پیرزن اومد وگفت:
    - بله آقا
    آبتین عصبی گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    - برو ببین آملیا چرا انقدر دیر کرده؟
    گندم سریع از اتاق خارج شد.آبتین برگه ها رو زیر و رو می کرد؛ به آرشا نگاه کردم خودش رو عصبی نشون می داد . همه این ها فیلم بود، احتمالا یه بلایی سر آملیا آورده!
    نکنه، نکنه...؟
    نه آرشا همچین کاری نمی کنه.
    ولی دیگه چی.
    همون موقع گندم با صورتی زرد از ترس بین در اومد و گفت:
    - آملیا خانم... آملیا خانم
    آبتین سریع از پشت میز کنار رفت، با دو از اتاق خارج شد؛ ما هم دنبالش رفتیم. جلوی اتاق آملیا ایستاد و ابتین وارد شد، تا املیا رو بی جون روی زمین دید بالای سرش نشست.آرشا هم آملیا رو بغـ*ـل کرده بود و داد می زد نرو
    من رو تنها نزار، واقعا بازیگر ماهری بود .من اگه خبر نداشتم باور می کردم که آرشا آملیا رو دوست داره.
    من هم باید خودم رو ناراحت نشون می دادم. پس جلوی در زانو زدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم؛آبتین با بغض گفت:
    - باید خاکش کنیم
    آرشا، آملیا رو در آغـ*ـوش گرفت و از اتاق بیرون رفت؛ تازه چشمم به لباس های آملیا افتاد؛ لباسی فوق العاده باز و قرمز، ابتین دستش رو جلوی صورتم می گیره؛ دستم رو روی دستش می ذارم و بلند می شم. توی باغ زیر یه درخت بید می ریم؛ آرشا خاک رو با بیل می کنه.
    میگم:
    - من برم همه خدمتکار ها رو خبر کنم.
    آبتین مچ دستم رو می گیره؛ آرشا هم دست از کارش می کشه و به ما دوتا نگاه می کنه.از چشم های آبتین می ترسم انگار همه چیز رو می دونه ولی رفتارش این رو نمیگه.
    آبتین گفت:
    - اون ملکه تاریکی هست.
    ادامه میده:
    - باید خودم خاکش کنم شما برید.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    چی آملیا ملکه تاریکی هست!
    (( رسم هست که توی مراسم خاکسپاری ملکه تاریکی، فقط یه نفر می تونه شرکت کنه!))
    راستش یکمی ترسیدم.
    اگه...
    آرشا اشاره کرد که باهاش برم: پشت سرش راه افتادم.
    وارد اتاق شدم و در رو بستم.
    نشست روی تخت؛ بانگرانی گفتم:
    - نکنه می دونه ما کی هستیم؟ نکنه...
    پرید توی حرفم و گفت :
    -اهه انقدر نکنم نکنم نکن.
    ادامه داد:
    - نمی دونم ولی حس خوبی نسبت به آبتین ندارم.
    زمزمه کردم :
    - منم همین طور
    یک نفر در زد. در باز شد و آبتین با چشمانی سرخ وارد شد و گفت:
    - میشه بیاین تالار؟
    هر دو رضایت مون رو با تکون دادن سر اعلام کردیم.
    وقتی رسیدیم تالار، آبتین گفت :
    - بچه ها می دونین چیه...
    سریع دستم رو کشید و من رو به خودش چسبوند.
    سردی اسلحه رو روی سرم احساس کردم.
    شاید همه این ها توی دو ثانیه اتفاق نیافتاده باشه!
    من با چشمانی گرد، آرشا رو نگاه می کردم.
    آرشا سریع از پشتش اسلحه ای بیرون آورد و سمت آبتین گرفت.
    آبتین قهقه ای زد و گفت:
    - احمق ها من جوکرم!
    خدای من، دومین شوک هم بهم وارد شد.


    آرشا

    باید حدس می زدم.
    از لبخند های مزخرفش معلوم بود؛
    همون طور که اسلحه رو سمتش گرفته بودم
    یه قدم جلو اومدم.
    آبتین یا بهتره بگم جوکر، اسلحه رو به سمت سقف گرفت و شلیک کرد.
    تانیا جیغ زد؛ با التماس نگام می کرد.
    دوباره اسلحه رو به سمت تانیا گرفت، همون طور که کمر تانیا توی دستش بود، گفت:
    - تا حالا با چیزی به نام دوربین آشنا شدید؟
    قهقه ای زد و گفت:
    - اتاق شبیه سازی شده؛ اتاق های شما پر بود از شنود و ردیاب.
    چهره اش غمگین شد و گفت:
    - ولی اتاق خواهرم ...نه
    خشمگین شد و داد زد:
    - اتاق آملیا دوربین نداشت!
    قهقه ای زد، مطمئنم این مرد موجی بود.
    گفت:
    - منم بدم نمی یاد تانیا مال من بشه!
    گوش تانیا رو به دندون گرفت، تانیا از ترس جیغی کشید، می لرزید.

     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    هیچ کاری از دستم برنمی آمد.
    داد زدم:
    - اون رو ولش کن، بس نبود مادرش پدرش، هوراد... همه رو کشتی؟!
    چشماش حالت تعجبی پیدا کرد، انگاربراش جک گفتم!خندید و رو به تانیا که اون رو محکم به خودش چسبونده بود،گفت:
    - می دونستی هوراد عاشقت بوده؟


    تانیا

    - می دونستی هوراد عاشقت بوده؟
    انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن .
    باورم نمی شد من اون رو به عنوان برادر دوست داشتنم؛ نه، نه یک...
    صدای نحسش توی سالن اکو شد.
    - موقعی که من حمله کردم، تو افتاده بودی کنار دیوار ...خواستم بهت حمله کنم، یه گلوله آتشین پرت کردم طرفت اما ...اما هوراد خودش رو جلوی تو انداخت.
    ادامه داد:
    - قدرتم تحلیل رفته بود ...موقتی بود.این شازده شروع کرد جنگیدن با من!
    دوباره خندید و گفت:
    - چه جوری بهت نگفت؟
    همون طور که کمرم رو توی دستاش گرفته بود، من رو سپر خودش قرار داد؛
    ب*و*س*ه ریزی کنار گوشم نشوند. سردم شد،لرزیدم.
    دوباره به آرشا نگاه کردم؛اما انگار هیچ کاری از اون برنمی اومد.
    با ب*و*س*ه دوم اون آرشا جدی تر شد
    و صدای شلیک گلوله رو شنیدم؛ روی زمین افتادم.
    بلند شدم و به جسم بی جون و پر خون جوکر نگاه کردم.
    مُرد مُرد بالاخره انتقامم رو گرفتم.
    به آرشا نگاه کردم، با بهت به من نگاه می کرد به سمتش دویدم؛ من رو در آغـ*ـوش کشید.
    دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم.
    من رو از خودش جدا کرد و دوید سمت میکروفن و گفت:
    - توی ساختمون بمب کار گذاشته شده ...همه برن بیرون... سریع
    دوباره این روتکرار کرد و از کمد رو به رویی یه چیز مثل کتاب با کلی سیم در آورد و روی 10 دقیقه تنظیمش کرد.
    همون شی یا بهتره بگم بمب رو روی تن آبتین گذاشت و دست من رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم.
    همون طور که می دویدیم؛
    گوشی اش رو از توی جیبش در آورد و گفت:
    - الومیلاد جلوی در ساختمون باش ما داریم میایم.
    و همون طور که می دوید گوشی اش رو توی جیبش گذاشت.
    دیگه به باغ پشتی رسیده بودیم.
    همین طور که پشت سر آرشا می دویدم، پام به ریشه یه درخت تنومند گیر کرد وبه زمین خوردم.
    ولی آرشا متوجه من نشد و همچنان می دوید.
    از درد نالیدم که آرشا برگشت و تا من رو دید، داد زد :
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا