کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
نمیدونم کی آمبولانس اومد نمیدونم کی جسم بی جون عزیزترین کسم رو توی آمبولانس گذاشتن نمیدونم کی من سوار آمبولانس شدم و کی رسیدیم به بیمارستان و نمیدونم چجور شد که سریع بردنش اتاق عمل...فقط میدونم هر دیقه که میگذشت برام قد یکسال بود چشم از در اتاق عمل گرفتم زل زدم به فخری و سارینا و سلینا که مثل ابر بهار گریه میکردن و هادی که کلافه و عصبی راهروهای بیمارستان رو طی میکرد اگه بفهمن من مسبب این همه اتفاقم چه بلایی سرم میوردن دوباره برگشتم و با چشمای اشکی به در اتاق عمل زل زدم ،خدایا الان فقط تو رو دارم خدایا سامیارم از در این اتاق عمل سالم بیاد بیرون ؛خدایا فقط سامیار سالم باشه به خودت قسم، میشم همون بنده ای که تو میخوای بقرآن هرکاری بگی میکنم فقط سامیار از این اتاق سالم بیاد بیرون ،به ساعت روی دیوار خیره شدم سه ساعت بود که همه جون به لب شده بودن چشمام بین ساعت و در اتاق در نوسان بود که مرد میانسالی با لباس سبز رنگی از اتاق بیرون اومد و همگی به سمتش دوییدیم هادی تند تند گفت:آقای دکتر چی شد؟حال مریضمون چجوره؟
متاسف سرش رو پایین انداخت و گفت:براش دعا کنید توی وضع مناسبی نیستن متاسفانه بیمارتون در حالت کما هستن
صدای یا ابوالفضل گفتن هادی و گریه های سارینا و سلینا و فخری امونم رو برید عقب عقب رفتم و تکیه ام رو دادم به دیوار ،گلوم خشک شده بود و سرم گیج میرفت آدمای رو به روم رو تار میدیدم و هر لحظه دلم میخواست این آخرین دید من باشه ،خدایا اگه میخوای سامیار نباشه منم تموم کن حداقل این لطف رو در حق این بنده ی حقیرت کن خواهش میکنم ؛پاهام شل شد و روی زمین افتادم و بعد سیاهی محض...
با حس درد شدیدی که توی سرم بود کم کم چشمام رو باز کردم کم کم نگاهم از حالت تاری دراومد و شهناز بالای سرم رو واضح دیدم همینجور که نگران چشمش بهم بود گفت:خوبی؟
خوب؟هه چه کلمه ی مضخرفی ؛به سختی روی تخت نشستم و به سرم کنار دستم خیره شدم شهناز صدام کرد:آهو
بی حال برگشتم سمتش که گفت:من نمیدونم چی بین تو و آقا بوده و چرا دعواتون شد فقط اینو بدون که من راجب دعواتون چیزی به فخری خانم نگفتم و به بقیه هم اجازه ندادم فعلا حرفی بزنن ولی تا وقتی که...
سرش رو پایین انداخت که گفتم:تا وقتی که چی شهناز؟
سرش رو آورد بالا و اشکاش سرازیر شدن همینجور که با گوشه ی روسریش اشکاش رو پاک میکرد گفت:شرمنده ام اگه یه وقت آقا بلایی سرشون بیاد عذاب وجدان منو میکشه اگه طوریشون بشه من همه چیز رو به فخری خانم میگم
زهر خندی زدم و سری تکون دادم ،بدون هیچ حرفی سوزن رو از توی دستم درآوردم که سوخت ولی نه به اندازه ی دلم ؛از تخت پایین اومدم و بدون اینکه به شهناز نگاه کنم از اتاق بیرون زدم و هادی رو دیدم تکیه اشو داده بود به دیوار و نگاهش به سقف بود چشماش قرمز بود و موهای سرش ژولیده ،به سمتش رفتم و بی رمق صدا کردم:هادی
از دیوار جدا شد و نگاهم کرد و گفت:خوبی؟
چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:سام...
بغض امونم رو برید و نتونستم حرفم رو کامل بگم کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:توی ICU
با هر بدبختی بود بغضم رو قورت دادم و گفتم:دکترش کجاست؟
هادی:دکترش رو واسه چی میخوای؟
-میخوام باهاش حرف بزنم
اخماش رو کرد داخل همو گفت:الآن وقتش نیست آهو
صدام رو بردم بالاتر و گفتم:من لعنتی باید دکترشو ببینم
خواست دهن باز کنه که همون مرد میانسال رو دیدم که به ایستگاه پرستاری رفت تند و تیز به سمتش رفتم که هادی صدا کرد:آهو
اهمیتی بهش ندادم و روبه روی دکتر وایسادم و بی مقدمه گفتم:من باید باهاتون حرف بزنم
دکتر نگاه از روی کاغذهای توی دستش گرفت و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد لبخند مهربونی زد و گفت:دخترم حالت خوب شد؟
-الان حال من مهم نیست میخوام باهاتون حرف بزنم
سری تکون داد و برگه ها رو به دست پرستار زنی داد و گفت:من برمیگردم
و بعد رو کرد به من و گفت:با من بیا
پشت سرش راه افتادم مدتی بعد جلوی در یه اتاقی وایسادیم که در اتاق رو باز کرد و داخلش شد و منم پشت سرش وارد شدم و در اتاق رو محکم پشت سرم بستم ؛برگشت سمتم و گفت:حالا هر حرفی داری بگو
اشکام دونه دونه جاری شدن و با انگشت اشاره به در اشاره کردم و گفتم:اون بیمارتون که چند ساعت پیش عملش کردین
با صبوری سری تکون داد و گفت:خب
اشکام تندتر پایین ریختن و با دستای لرزون به خودم اشاره کردم و گفتم:همه چیز من بود
قلبم تند تند میزد و انگار میخواست از جاش کنده بشه دستم رو روی قلبم گذاشتم و یکم ماساژ دادم و با قدمای خیلی آروم نزدیکش شدم قدم اول رو برداشتم:شما فقط متاسف شدید برای کی؟
خودم جواب خودم رو دادم و گفتم:برای همه دارایی من از این دنیا نکبت بار
قدم دوم:چرا نجاتش ندادین هوم؟
قدم سوم:چرا وقتی از اتاق عمل بیرون اومدین نگفتین حال بیمارتون عالیه نگرانش نباشید
قدم چهارم:چرا نگفتین اون همه اشک و دعا پشت در اون اتاق لعنتی بی فایده نبوده چرا نگفتین خدا جواب دعاهاتونو داد جواب چشمای اشکی تون رو داد
قدم پنجم:چی میخوایید چقدر میخوایید چقدر میخوایید که از اون کمای لعنتی بکشینش بیرون چی میخوای که سامیار من از اون در زنده بیاد بیرون سالم بیاد بیرون هرچی میخوای بگو آهو نیستم اگه انجامش ندم
قدم ششم روبه روش بودم ؛داشتم با طلبکاری باهاش حرف میزدم ،نکنه باهاش بد حرف بزنم هوای سامیارمو نگیره نکنه لج کن با سامیارم و زنده اش نکنه ناخودآگاه روی زانوم نشستم و سرم رو گذاشتم روی کفشاش و با صدای بلند هق هق کردم و گفتم:آقای دکتر تورو به هرکی میپرستین نجاتش بدین آقای دکتر اونی که روی اون تخت خوابیده یه بچه بی مادر داره جان بچه اتون نزارین بی پدرم بشه تورو به هرکی دوست دارین قسمتون میدم یه عمر مفت و مجانی نوکری زن و بچه ات رو میکنم فقط تو رو به علی نزار از دست بره نفس من به نفسش بنده نزار نفس منم...
پاهاش رو از زیر دستم درآورد و کنارم روی زمین نشست و صدا کرد:دخترخانوم
هنوز سرم پایین بود و اشک میریختم چند دقیقه فقط صدای گریه من سکوت اتاق رو شکسته بود باز صدا کرد:دخترم
با چشمای اشکی سرم رو بالا آوردم و به چشماش زل زدم لبخند تلخی زد و گفت:چرا کفر میگی دخترم نمیگی خدا قهرش میگیره عوض اینکه بری از اون بخوای از خودش طلب کنی اومدی سراغ من که چی بشه؟
با انگشت اشاره اش به بالا اشاره کرد و گفت:بهترین دکترا هم پیش اون بالا سری دست و پا چلفتی ترین آدما هستن ما فقط یه وسیله ایم اینو یادت باشه، فقط خدا که قادر یه مرده رو زنده کنه یا یه آدم خیلی سالمی که همینجور راست راست داره توی خیابون راه میره رو درعرض چند صدم ثانیه از پا دربیاره برو از خدا بخواه از همونی که قادر به یه کارایی هست که نه توی عقل من میگنجه نه توی عقل تو و نه توی عقل هیچکس دیگه ؛خدا نزدیکتر از فاصله ای که الان بین من و توعه خیلی نزدیکتر به قول خودش نزدیکتر از رگ گردن
سرم رو پایین انداختم و چشمام رو روی هم فشار دادم کلمه ی خدا چند بار توی مغزم اکو شد مگه التماس خدا رو نکرده بودم؟مگه التماسش رو نکردم سامیار از قضیه سهیل بویی نبره ولی برد مگه وقتی پشت سر سامیارم دوییدم التماسشو نکردم که بهش برسم؟رسیدم؟الآن فاصله امون یه دنیا بود التماسشو کرده بودم که الآن توICU بود؟نکنه کم التماس کرده بودم؟نکنه کم دعا کرده بودم؟حتما همین طور بود از جام بلند شدم و بدون اینکه به دکتر نگاه کنم از اتاق بیرون زدم به سمت یکی از مستخدمای بیمارستان رفتم و گفتم:دسشوویی کجاست؟
به صورت طلبکارم با تعجب نگااه کرد و آدرس دسشویی رو بهم داد ؛آره من طلب داشتم از همه دنیا حتی از خدا ،طلب داشتم اونی رو که روی تخت بیمارستان خوابیده بود طلبم زیادی سنگین بود ولی من میخواستم این طلبم رو ؛داخل دسشویی شدم و یه راست به سمت شیر آب رفتم تند تند وضو گرفتم و از دسشویی بیرون زدم اینقد گشتم تا نمازخونه رو پیدا کردم و داخلش شدم چادر و مهری برداشتم و روبه قبله وایسادم چشمام رو روی هم فشار دادم خدایا میخوام التماست کنم میخوام به پات بیوفتم میبینی؟خدایا چی نیت کنم هرچی میخوای بگو تعارف معارف که نداریم دوتا دستام رو به سمت گوشم بردم و زیر لب و با حرص نیت کردم دو رکعت نماز التماس رو ؛با حرص کلمه به کلمه سوره ها رو میخوندم با حرص میرفتم رکوع و نا آرومتر از قبل از سجده بلند میشدم کل بدنم یواش یواش شروع به لرزش کرد همینطور که دندونام میخورد سرهم با دق و دلی زیاد سلام رو خوندم و نماز رو تموم کردم به سقف نمازخونه زل زدم و از لای دندونای بهم چفت شدم گفتم:فقط ازت یه چیز میخوام خودت خوب میدونی
اشکام برای بار هزارم جاری شدن و ناخودآگاه مثل دیونه ها سجده کردم ،نمیدونستم با خدا قهر بودم یا آشتی فقط میدونستم من از اون اتاق لعنتی سامیارم رو میخواستم گریه هام هر لحظه شدت میگرفت و هرلحظه بیشتر سبک میشدم اینقد گریه کردم که سر سجده کم کم خوابم برد...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    سرم رو به شیشه ی سرد اتاق چسبوندم و به تصویرش بین اون همه دم و دستگاه کوفتی زل زدم یک هفته بود که میگذشت و وضعیتش هیچ تغییری نکرده بود یک هفته بود که خورد و خوراکم شده بود اشک و تمام حرفم ختم میشد به خوب شدن سامیار ؛دستی روی شیشه کشیدم و زمزمه کردم:یه هفته شد پاشو دیگه چقد میخوابی قبلا که اینقد تنبل نبودی بودی؟پاشو که مطبت شلوغه باید بری سرکار
    یه قطره اشک از چشمم چکید و باز گفتم:اگه بلند بشی برات شام میارم بخدا اگه بلند بشی قول میدم دیگه حتی یه قاشق از شامت نخورم فقط یه لیوان آب میخورم معده ام خالی نمونه ؛پاشو دیگه بی وفایی نکن تو خوابی اذیت میشم پاشو حالم خوب نیست توروخدا پاشو
    -آهو
    با صدای هادی سرم رو از شیشه جدا کردم و منتظر بهش زل زدم نزدیکتر شد و گفت:باید ببرمت خونه
    سرم رو به نشونه ی نه بالا بردم که نرم تر گفت:به خدا فردا میارمت،فخری خانم رو به زور بردم خونه بس که فشارش بالا و پایین میشد توام باید ببرم خودم پیشش میمونم رها هم به تو احتیاج داره میگن خیلی اذیت میکنه تو نیستی
    برگشتم و دوباره به اونور شیشه که سامیار خوابیده بود زل زدم و با بغض گفتم:من فردا برمیگردم توروخدا تا فردا بلند شو جان آهو
    خسته تر از قبل پشت سر هادی قدم برداشتم و از بیمارستان بیرون زدیم سوار ماشین شدیم و هادی ماشین رو حرکت داد قطره های بارون به شیشه ی ماشین میخورد ،شیشه رو کشیدم پایین و صورتم رو از پنجره بیرون بردم و اهمیت ندادم به بارونی که میخورد به صورتم ؛هوای خنک شهریورو با تمام وجودم نفس کشیدم...
    -آهو
    همینجور که هنوز صورتم بیرون از پنجره بود گفتم:بله
    هادی:تو فقط اینقد سامیارو دوست داری یا اونم اینقد...
    برگشتم سمتش و نگاهش کردم که حرفش رو خورد همینجور که به روبه روش خیره بود گفت:ببخشید نمیخواستم فضولی کنم
    -ما باهم بودیم هادی
    با تعجب برگشت و نگاهم کرد صداش رو صاف کرد و گفت:از کی؟
    -از بعد شمال
    سرش رو تکون داد که گفتم:تو ناراحت نشدی؟
    هادی:نه واسه چی؟
    -واسه ی اینکه سامیار یه زمان شوهر خواهرت بوده و حالا چندوقت پنهونی با من بوده؟
    هادی:هرکس توی زندگیش حق انتخاب داره من نمیتونم واسه کسی تعیین تکلیف کنم که چون خواهر من دیگه نیست زندگی نباید جریان داشته باشه
    -مادر و پدرتم مثل تو فکر میکنن؟
    هادی:مادر و پدرم؟
    -توی این چند وقت که سامیار بیمارستانه همه اومدن ولی مادر و پدر تورو ندیدم مگه سامیار دام...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:من مادر و پدر ندارم
    چند دقیقه خشک شده نگاهش کردم که زهر خندی زد و گفت:فقط من از نسلشون باقی موندم انگار، اول پدرم فوت شد و بعدش خیلی زود مادرم، من و هانیه نوجوون بودیم که تنها شدیم بعدشم دوستی من با سامیار و خواستگاری اون از خواهرم،وقتی هانیه رو شوهر دادم خیالم راحت شد که سر و سامون پیدا کرده که دست تقدیر اونم ازم گرفت،توی این دنیا من فقط سامیار و رها رو دارم که سامیار هم...
    حرفش رو خورد و فرمون توی دستش رو فشار داد چقد سختی کشیده بود کل خونوادشو با دست خودش راهی خاک کرده بود همیشه فکر میکردم هادی که اینقد خندونه هیچی دردی توی زندگیش نداره ولی هیچ چیز رو نمیشد از چهره ی آدما خوند ،آدما خوب بلد بودن جوری نقاب بزنن به چهرشون که تا خودشون نطقشون باز نشه نفهمید که چی توی دلشون میگذره ناراحت سرم رو پایین انداختم و گفتم:نمیخواستم ناراحتت کنم فقط برام سوال شده بود متاسفم خدا رحمتشون کنه
    چیزی نگفت که دوباره پرسیدم:از راننده اون ماشینی که با سامیار تصادف کرده چخبر؟
    اخماش توی هم رفت و گفت:مرتیکه الاغ مـسـ*ـت بوده ،فکر کنم به خاطر مستیش جرمش سنگین تر بشه فردا باید بیوفتم دنبال کاراش
    -مرسی
    سری تکون داد و ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت و گفت:فردا دوباره بهتون سر میزنم
    از ماشین پیاده شدم و باهاش خداحافظی کردم و به سمت خونه قدم برداشتم...
    با رها از پله ها پایین اومدم و به سمت سالن رفتم ؛سارینا و سلینا غمبرک زده روی مبل نشسته بودن ،روی یکی از مبلای نزدیکشون نشستم که سلینا رها رو از دستم گرفت و بـ..وسـ..ـه ای روی سرش نشوند و با بغض گفت:عمه به فدات بشه که از هیچ جا شانس نیوردی
    عذاب وجدان بود که کل وجودم رو گرفت اگه اتفاقی برای سامیار میوفتاد من چه غلطی میکردم سعی کردم فکرای منفی رو دور بریزم و بحث رو عوض کنم واسه همین پرسیدم:فخری خانم کجان؟
    سارینا بی حال گفت:میخواست بره بیمارستان ما گفتیم حالش بدتر میشه چند تا آرامبخش قاطی آب کردیم دادیم بهش بلکم بخوابه کمتر بی قراری کنه طفلی مامانم چقد حالش بده
    سلینا همینجور که اشکاش پایین میریخت گفت:توی این یه هفته همه چیز این خونه بهم ریخته همه چیز عوض شده
    سارینا پوزخندی زد و به گوشیش زل زد و گفت:حتی سهیل هم عوض شده،جواب تلفنامو پیامو یکی در میون میده،فقط یبار ازم پرسید داداشت خوب شده یا نه اینجا هم که نمیاد یه وقت بگه چه مرگتونه چه دردتونه
    درد بدی توی سرم پیچید ؛نمیدونستن همه ی این آتیشا از گور سهیل بلند میشه ؛میدونست اگه اینورا آفتابی بشه با دستای خودم خفه اش میکنم من لعنتی بهش گفته بودم دست از سرم برداره ولی اون احمق حالیش نشد آخر کار خودش رو کرد میترسیدم از بلایی که مثل آوار به سرمون اومد و تا حدودی وقتی سهیل رو توی این خونه دیدم پیش بینیش کرده بودم دیگه به حرفای سارینا و سلینا توجه نکردم و به تی وی روبه روم زل زدم تصاویری از حرم امام رضا رو پخش میکرد و یه عالمه زائر که اونجا بودن ،از ته دلم آهی کشیدم و به کبوتراش خیره شدم ؛یا امام رضا حاجت منو تو از خدا بخواه بگو شفا بده سامیارمو تو رو به اون عظمتت قسم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    از جام بلند شدم و به اتاق رفتم و لباسای بیرونم رو پوشیدم ،هادی قول داده بود امروز بیاد سراغم ولی نیومده بود از خونه بیرون زدم و ترجیح دادم یکم پیاده روی کنم ؛این روزا کارم شده بود دعا کردن و خون جیـ*ـگر خوردن شبا سه و چهار خوابم میبرد و شیش صبح با کابوس از دست دادن سامیار از خواب میپریدم کاش من جای سامیار روی اون تخت لعنتی آروم میخوابیدم و چند سال بلند نمیشدم بخدا قسم که راضی بودم به این کار ؛کنار خیابون وایسادم که تاکسی بگیرم قبل از اینکه دستم رو بلند کنم برای تاکسی کاغذی که به دیوار چسبونده بودن نظرمو جلب کرد دونه دونه نوشته هاش رو با دقت خوندم کاروان برای مشهد بود و چند روز دیگه هم حرکتشون بود دست و دلم لرزید و با یاد حرمش اشک توی چشمام جمع شد دست دراز کردم و کاغذ رو از روی دیوار کندم و چپوندمش داخل کیفم ،واسه ماشینی دست بلند کردم و گفتم:دربست
    ماشین نگه داشت و سوار شدم و آدرس بیمارستان رو دادم ،نفسی گرفتم و ناخودآگاه دست کردم توی کیفمو کاغذ مچاله شده رو درآوردم و به آدرسی که برای ثبت نام بود زل زدم روبه راننده گفتم:آقا مسیر رو تغییر بدین
    و بلافاصله آدرسی که روی کاغذ نوشته شده بود رو براش خوندم...
    ساک کوچکم رو توی دست گرفتم و از اتاق رها بیرون زدم و به طبقه ی پایین رفتم شهناز و مهناز و فاطمه و فروزان و سلینا جلوی در وایساده بودن ؛رفتم رو به روشون وایسادم و ساکم رو روی زمین گذاشتم رها رو از بغـ*ـل شهناز گرفتم و سفت بغلش کردم و چند بار بوسیدمش چقد دلم براش تنگ میشد نمیدونم ؛فقط اینو میدونم به خدای خودم قول داده بودم اگه سامیار خوب شد دیگه به این خونه برنگردم رها رو بغـ*ـل شهناز برگردوندم و گفتم:جون شما و جون رها
    با اطمینان سری تکون داد که رو کردم به سلینا گفتم:خبری شد به من حتما زنگ بزن سلینا من چشم انتظارم،فخری خانم و سارینا هم از بیمارستان برگشتن از طرف من ازشون خداحافظی کن
    فروزان گفت:نمیخوای بری که برنگردی آهو
    لبخند تلخی زدم و توی دلم گفتم از کجا معلوم از همشون خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم و سوار آژانس شدم ،آهی کشیدم و به خونه ای که پر از خاطر بود برام خیره شدم ،خونه ای که پر بود از تلخی ها و شیرینی ها ؛خونه ای که پر بود از سامیار...از غد بازیاش از عاشقانه هاش ،اینقد خیره شدم تا از اونجا دور و دورتر شدیم ،چند دقیقه بعد ماشین نگه داشت و پولش رو حساب کردم و از ماشین به سرعت پایین اومدم ،سر کاروان که اسمش خانم مظاهری بود با دیدنم اخماش رو توی هم کرد و گفت:پس کجایی خانم سرمدی ده دیقه الاف شماییم همه اومدن سوار شدن الا شما
    -معذرت میخوام
    مظاهری:زود باش سوار شو میخواییم راه بیوفتیم
    همراه مظاهری سوار اتوبوس شدیم و من رو به وسطای اتوبوس برد که یک صندلی خالی کنار یک زن تقریبا پنجاه ساله بود ،از جاش بلند شد که من کنار پنجره نشستم مظاهری ساکم رو از دستم گرفت و بالای اتوبوس جا داد وبعد رفت جلوی اتوبوس و گفت:یه صلوات بفرستین تا به امید خدا حرکت کنیم
    صدای صلوات کل اتوبوس رو گرفت و مظاهری هم سر صندلی نشست و اتوبوس حرکت کرد سرم رو به شیشه اتوبوس چسبوندم و به بیرون خیره شدم کاش برای آخرین بار میرفتم بیمارستان ،ولی اگه میرفتم مطمئن بودم نمیتونستم از تهران دل بکنم ،اگه دوباره میدیدم اون زخم و زیلی های صورت قشنگش رو اون دم و دستگاه و اون چیزایی که بهش وصل بود غیر ممکن بود بتونم ازش جدا بشم اشکام دونه دونه پایین چکیدن ،این روزا اینقد گریه میکردم که گاهی حس میکردم چشمام ضعیف تر شده گمونم آخرسر سرنوشت منم بشه مثل یقعوب و کور بشم بیوفتم یه گوشه ی خونه ؛کاش کور میشدم و هیچوقت سامیارو اونجوری روی تخت بیمارستان نمیدیدم...
    شب اتوبوس واسه ی شام و نماز نگه داشت همه از اتوبوس پیدا شدیم و منم که غذا از گلوم پایین نمیرفت واسه همین یه گوشه روی یه نیمکت نشستم گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و شماره ی سلینا رو گرفتم بعد از چندتا بوق بی حوصله جواب داد:الو
    -الو سلام خوبی؟
    -سلام ممنون کجایید؟
    نگاهی به اطرافم کردم و گفتم:نمیدونم کجاییم اتوبوس واسه شام و نماز نگه داشته اوضاع در چه حاله؟
    -اوضاع همونجوری مضخرف و مضخرفتر هم میشه الان بیمارستانم
    بغض کرده گفتم:ایشاالله همه چی درست میشه من دلم روشنه با سامیار حرف زدی؟
    متعجب گفت:حرف؟
    -آره دکتر گفت شاید صداتون رو بشنوه براش موسیقی بزارین باهاش حرفای مثبت بزنید اینا ممکن دخیل باشه توی بهوش اومدنش
    -من با این حال خرابم بخوام مثبتم حرف بزنم تهش ختم میشه به گریه ولی باز سعی خودم رو میکنم
    -سلینا
    -بله
    آهی از ته دل کشیدم و گفتم:میشه بهش یه چیز دیگه هم بگی؟
    -چی؟
    اشکام رو تند تند پاک کردم و گفتم:بگو آهو خیلی دوست داره بهش بگو بخاطر تو داره میره مشهد
    چند لحظه سکوت کرد که صدای بالا کشیدن دماغش رو شنیدم داشت گریه میکرد اونم ؛با صدای گرفته گفت:باشه میگم حتما، خدا کنه بشنوه
    -هرچی شد با من تماس بگیر توروخدا من دل نگرونم کاری نداری؟
    -نه عزیزم برو خداحافظ
    -خداحافظ
    تماس رو قطع کردم همینجور که نگاهم به گوشی بود حس کردم یکی کنارم نشست و بعد صدای پسرونه لاتی رو شنیدم:عروس ننه ام چرا گریه میکنه؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    سرم رو آوردم بالا و نگاهی به سر تا پاش انداختم روی نیمکت نشسته بود و یه پاش رو خمیده روی نیمکت گذاشته بود و زنجیری هم هی دور دستش میچرخوند ،به صورتش نگاه کردم سیبیلای بنا گوش در رفته و قیافه ی خیلی مردونه شاید بیست و خورده ای به زور سنش بود ولی اون سیبیلاش یکاری کرده بود سنش بیشتر بخوره تیپشم که از چیزایی که گفتم مشخص بود که کاملا لاتی بود ،یکی از ابروهای کلفتشو بالا انداخت و صدام کرد:عروس ننه ام؟
    اخمام رو کشیدم توی همو گفتم:بزار برو حوصلتو ندارم
    خندید و گفت:اهکی تازه داشت ور زدنمون گل مینداخت
    جوابشو ندادم و فقط با اخم نگاهش کردم ،به اتوبوسی که ازش پیاده شده بودم اشاره کرد و گفت:بینم تو واسه این اتوبوسی؟
    خودش جواب خودشو داد و گفت:آره دیدمت از اون اتوبوس پیاده شدی منم واسه ی همونم
    دستشو آورد جلو و گفت:کوچیک شوما مهدی و شوما؟
    نگاهی به دستش کردم و از جام بلند شدم و پشتمو کردم بهش و همینجور که میرفتم داد زد:آبجی خوبیت نداره اینجوری رفتار کردن از ما گفتن بود ما که نیتمون خیر بود ولی اینجور نباس رفتار کنی چون جا خونه شوهر باس بری وسط سفره به جا ترشی
    خدایا دمت گرم الآن وقتش بود با این خل و چلا گیرمون بندازی...پوفی کشیدم و رفتم نزدیک اتوبوس وایسادم ،راننده که داشت ساندویچی رو لپ میزد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:شام خوردی خانمی
    حالم داشت از نگاهش بهم میخورد مرتیکه بی شرف ؛اون پسر سگش شرف داشت به این حداقل میگفتی جوونه جاهله چیزی نمیفهمه نه آخه تو پیر سگ ،مرتیکه چرک رو آنچنان بزنیش مثه چی پخش زمین شه ته ساندویچش رو به سمتم گرفت و گفت:بیا از اینجاش که دهن نزدم یه تیکه بخور والا ما وسواس نداریم
    چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:آخه پیری من به تو چی بگم؟
    خنده ی داغون و مضخرفی کرد و گفت:بگو عشقم جونم
    اومدم دهن باز کنم و چهارتا فحش نون و آبدار نثارش کنم که همون پسر که اسمش مهدی بود اومد و دست گذاشت روی شونه ی یارو یکم فشارش داد ؛راننده با ترس برگشت و بالاسرش رو نگاه کرد پسر با اخم همینجور که شونه مرتیکه رو ماساژ میداد و هرچند لحظه یبار یه فشار محکم میورد گفت:عمویی حواست به کار خودت باشه و اینقد چشمت پشت سر ناموس مردم نباشه وگرنه بعد کلاهمون میره توی هم
    راننده هم که فکر کرد پسر با من نسبتی داره سرش رو انداخت پایین و سوار اتوبوسش شد پسر اومد نزدیکمو گفت:بینم تو تنها اومدی؟
    با پرخاش گفتم:به تو ربطی نداره
    پسر:ببین دختر خوب تو این دوره زمونه دختر به سن تو نباس تنها بره اینور اونور حالا چه میخواد حرم امام رضا باشه چه میخواد آنتالیا باشه خوبیت نداره جون تو،من واس خاطر خودت میگم حواست جمع باشه یه عالمه گرگ پیدا میشه تو اینجور جاها
    خواستم حرفی بزنم که همون موقع خانم مظاهری اومد و گفت:سوار میشیم
    در اتوبوس که باز شد با دو رفتم و اولین نفر سوار شدم ،کم کم بقیه مسافرها هم سوار شدن و منم سرم رو طبق عادت همیشگی چسبوندم به شیشه ؛چند دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد و منم سعی کردم یکم بخوابم...
    با تکون خوردنم توسط کسی چشمام رو کم کم باز کردم زنی که کنارم نشسته بود با نگرانی گفت:حالت خوبه دختر؟
    گیج نگاهش کردم که گفت:از دیشب تا حالا همینجور خوابیدی یه ذره تکونم نخوردی ترسیدم گفتم نکنه طوریت شده
    دستم رو محکم روی چشمام فشار دادم و گفتم:میبخشید ساعت چنده؟
    زن:دوازده و ربع
    چشمام به آنی گشاد شد ؛یعنی من تا دوازده ظهر خوابیده بودم؟صاف سرجام نشستم و گفتم:کی میرسیم؟
    دست کرد توی کیفشو کیکی بیرون آورد و گرفت به سمتم و گفت:بیست دیقه دیگه اینا
    به کیک توی دستش نگاه کردم که گفت:بخور ضعف میکنی از دیشب که هیچی نخوردی رنگتم پریده تا برسیم اونجا ناهار بخوری
    -ممنون سیرم
    همون لحظه صدای قار و قور شکمم بلند شد ،خجالت زده سرم رو پایین انداختم که کیک رو گذاشت روی پامو گفت:بخور دیگه نزدیک برسیم
    سری تکون دادم و گفتم:مرسی
    -نوش جان
    کیک رو باز کردم و شروع به خوردن کردم ،از زور گشنگی اینقد بهم چسبید که نگو ،به زن خیره شدم که دیدم با دونفر جلویی که همسن و سال خودش بودن هی داره حرف میزنه اینم تنها نیومده با این سنش اونوقت من نمیدونم فازم چی بوده تنها پاشدم اومد یه شهر دیگه ؛مگه راهی هم برات مونده بود آهو؟مگه میتونستی ببینی سامیارت داره جلوی چشمات ذره ذره آب میشه؟میتونستی و نموندی؟نمیتونستی ،من اونقد قوی نبودم که قبول میکردم همچین چیزی رو ؛خمیازه ی بلند بالایی کشیدم و چند دقیقه بعد اتوبوس نگه داشت ،همه ی مسافرا بلند شدن و وسایلاشونو جمع کردن و دونه دونه از ماشین پیاده میشدن منم ساکم و کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم چشمم خورد به اون پسر مهدی نام که دیدم زل زده بهم ؛خودم رو زدم اون راه و چند دیقه بعد همه پشت سر مظاهری راه افتادیم یخورده راه رو پیاده رفتیم که نزدیک حرم جلوی در یه هتل آپارتمان وایسادیم داخل شدیم که مظاهری گفت:هر سویتی چهارنفر
    همون زن که توی اتوبوس کنارم نشسته بود دستمو گرفت و بردم جلو و گفت:ما چهار نفریم خانم مظاهری
    با چشمای گشاد زل زدم بهش ،مظاهری یه کلید از مسئول اونجا گرفت و گفت:خوب پس شما برید اتاق شماره ی 8 طبقه ی دوم
    چهارتایی باهم سوار آسانسور شدیم و به طبقه ی دوم رفتیم ،وارد سوییت شدیم که یه پذیرایی بود و دوتا اتاق خواب و آشپزخونه و یه حموم و دسشویی جدا ،توی یه اتاق یه تخت دونفره بود و توی اون یکی یه تخت یک نفره ،داخل اتاقی که تخت یه نفره داشت شدم و وسایلامو زیر تخت گذاشتم لباسام رو با لباس توی خونگی عوض کردم و رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم یکی از زنـ*ـا از اتاق بیرون اومد و روبه من با خنده گفت:فکر نمیکردم اینقد زود جا پیدا کنیم
    لبخند زورکی زدم و سری تکون دادم که گفت:تنها اومدی؟
    -آره
    دیگه سوالی نپرسید که اون دوتای دیگه هم لباساشونو عوض کردن و اومدن توی هال ؛اینقد صمیمی و گرم باهات حرف میزدن انگار یه عمری میشناختنت ،ازشون خوشم اومده بود با اینکه سنشون خیلی بیشتر از من بود ولی کم کم داشت یخم باز میشد چند دقیقه بعد در سوییت رو زدن و غذاهامونو دادن ،سفره انداختیم و شروع کردیم من که نصف غذام رو بیشتر نتونستم بخورم از جام بلند شدم و به اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم و دوباره مثل خرس خوابم برد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    وارد صحن انقلاب شدم و روبه روی گنبد طلاییش سر خم کردم و سلام دادم همینطور که آروم آروم جلو میرفتم زیر لب زمزمه کردم:
    آمده ام ای شاه پناهم بده/خط امانی ز گناهم بده
    ای حرمت ملجا درماندگان/دور مران از در و راهم بده
    بغضم شکست و اشکام دونه دونه پایین ریخت ،یا امام رضا میبینی اومدم که تو پناهم بشی یا امام رضا منو ببین یه بنده ی بیچاره ای بیش نیستم فقط یه چیز میخوام میدونم که میدونی، میدونم که رومو زمین نمیندازی درموندم توی کار خودم تورو به عزیزت نجاتم بده دوباره زمزمه کردم:
    لایق وصل تو که من نیستم/اذن به یک لحظه نگاهم بده
    آرومتر از قبل زمزمه کردم:رضا جان
    کفشام رو درآوردم و روی فرشا روبه روی گنبدش نشستم ،سجده کردم و همینجور که اشکام تند تند پایین میریخت گفتم:یا امام رضا شنیدم میگن تو ضامن آهویی بیا و ضامن منم بشو ،بیا و ضمانت منو پیش اون بالا سری بکن بهش بگو آهو درسته بنده ی بی خطای تو نیست ولی بنده ات که هست ،بنده اش که بودم نبودم؟مگه همون بالا سری نمیگه مشکل داشتین بیایید و از من بخوایید مگه نمیگه یکسر دعا کنید من که به پاشم افتادم پس چرا چیزی که نباید میشد شد ،چرا سامیارم از روی اون تخت بلند نمیشه، من که قول داده بودم که دیگه به اون خونه برنمیگردم ،یا امام رضا اون جون منه بهش بگو جونمو ازم نگیره بهش بگو اون بمیره منم میمیرم بهش بگو کاسه ی صبرم لبریز شده بهش بگو آهو سامیارو از تو میخواد چون خودت گفتی هرچی میخوایید از من بخوایید
    دستام رو مشت کردم و چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم:د آخه ازش دارم میخوام دیگه پس چرا نمیشه چرا؟خدایا میبینی حالمو؟میبینی ذره ذره آب شدنمو؟میبینی و هیچ کاری نمیکنی؟یعنی اینقد از من بدت میاد؟یعنی...
    با صدای زنگ گوشیم سرم رو بلند کردم و به گوشیم زل زدم که اسم سلینا رو نشون میداد سریع تماس رو وصل کردم و با اضطراب گفتم:الو سلینا
    با گریه گفت:آهو
    یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:چی شده
    همینجور پشت تلفن گریه میکرد که عصبی گفتم:لعنتی چی شده؟
    بالاخره زبونش باز شد و گفت:اون دستگاه لعنتی اسمش چیه داشت خطش صاف میشد دکترا با کلی شوک به حالت قبل برگردوندنش مامانم غش کرد،کاش اینجا بودی آهو خیلی بهت احتیاج دارم
    درد بدی توی قلبم پیچید ؛بی اختیار گوشی رو قطع کردم سرم رو گرفتم به سمت آسمون که داشت یواش یواش تاریک میشد خدایا غلط کردم بد حرف زدم من زر مفت زدم ،تو رو خدا با سامیار بازی نکن اگه میخوای همینجا منو خشک کن همین جا جزغالم کن همینجا بدترین دردا رو نسیبم کن ولی با اونی که گوشه ی بیمارستان افتاده کاری نداشته باش خدایا تورو خدا التماستو میکنم به پات میوفتم ،من بیشعوری کردم من نفهمی کردم غلط کردم از جام بلند شدم و داخل حرم شدم ،اون تو غلغله بود از دور به ضریحش زل زدم ،یا امام رضا تو به خدا بگو من اشتباه کردم خطا کردم بگو سامیارم سالم باشه بخدا غلط کردم ،بهش بگو جوونه احمقه بیشعوره نادونه اشتباه کرد یه زری زد همون دردی که توی قلبم پیچیده بود حالا توی سرم پیچید دردش اینقد شدید بود که حس میکردم یکی داره تند تند با یه چیز سنگین محکم میزنه توی سرم ؛دستم به سمت سرم رفت و همینجور که به ضریحش خیره بودم پاهام شل شد و با زانو روی زمین افتادم چشمام هر لحظه تار تر میدیدن اون جمعیت رو ،خادمی داشت بهم نزدیک میشد قبل از اینکه دستش بهم برسه همه جا جلوی چشمام سیاه شد...
    با حس چیز خنکی که توی صورتم ریخته میشد چشمام رو باز کردم باز همون درد شدید توی سرم توی حیاط حرم بودیم چشمام رو یکبار محکم روی هم فشار دادم که خادم زنی رو با چندتا زن دیگه بالا سرم دیدم یکی از زنـ*ـا که گوشیم رو به گوشش چسبونده بود گفت:بهوش اومد خانم
    -
    -بله چشم
    گوشی رو به سمتم گرفت و گفت:دختر خانم میتونی حرف بزنی؟
    گوشی رو گرفتم که همون خادم گفت:پاشو ببریمت دکتری چیزی ببینت
    سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و به زور از جام بلند شدم و گوشی رو از دست زن گرفتم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:الو
    سلینا نگران گفت:آهو خوبی؟چت شد یهو؟کاش بهت خبر نمیدادم چرا هوای خودتو نداری چ...
    پریدم وسط حرفشو گفتم:داداشت چطوره؟
    سلینا:همون جور وضعیتش
    ناامیدتر از قبل گفتم:باشه خدافظ
    قبلا از اینکه جوابم رو بده قطع کردم ؛برگشتم و ملتمس به گنبدش نگاه کردم...
    دوتا لقمه صبحونه خوردم که یکی از زنـ*ـا که فهمیده بودم اسمش نسرین چادرش رو روی سرش مرتب کرد و روبه اون دوتا گفت:بریم؟
    اون دوتا هم که اسمشون معصومه و ساجده بود از جاشون بلند شدن که سریع گفتم:وایسید منم بیام
    نسرین با تعجب گفت:دختر یکم بگیر بخواب دیشب تا نماز صبح اونجا بودی هیچی هم که نمیخوری حداقل یکم استراحت کن
    بی حال گفتم:من دوساعت خوابیدم بسمه میخوام بیام حرم
    سری تکون دادن و منم چادر مشکی که از فاطمه گرفته بودم رو تندی سرم کردم و از اتاق بیرون زدیم رفتم جلو و دکمه آسانسور رو فشار دادم که بعد از چند دیقه نگه داشت و درباز شد و همون پسر و رفیقش رو باز دیدم ،سرش رو آورد بالا زل زد بهم ؛نسرین زیر گوشم گفت:دختر چرا سوار نمیشی؟
    برگشتم سمتشون و گفتم:چیزه شما سوار بشین من از پله میام مثل اینکه جا نیست
    نسرین:جانم تو مگه چقد جا میگیری که میخوای از پله بیای
    هولم داد توی آسانسور که دقیقا افتادم کنار پسر ؛با اخم زل زدم بهش که ابرویی بالا انداخت و با دست اشاره کرد چته ،صورتم رو به سمت مخالفش گرفتم و چند لحظه بعد آسانسور نگه داشت و اون سه تا پیاده شدن و من موندم و اون پسر و رفیقش ،یه نگاه بهشون انداختم و ازآسانسور بیرون زدم همینجور که پشت سرم میومد روبه دوستش گفت:داش این بچه ژیگولا چی میگن ،ها میگن درسته مقدم ترن خانما ولی باس بگم ادبم تو اینجور جاها حکم میکنه تعارف معاروفی بزنی
    برگشتم سمتش و گفتم:اینقد خوشمزه نباش بقول خودت داش، چیزای خوشمزه سالم نمیمونن
    خندید و گفت:آبجی مگه ما خدایی نکرده با شوما بودیم
    -نه پس لابد داشِ ت یهو تغییر جنسیت داد شد خانم تو با اون بودی
    خواست حرفی بزنه که نسرین دستم رو کشید و گفت:دختر بیا بریم چرا با غریبه ها بحث میکنی
    اخمی کردم و گفتم:آخه ببین هرچی من هیچی نمیگم
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    لبش رو به حالت زشته گاز گرفت و باهم بیرون رفتیم وارد صف شدیم و بعد از اینکه گشتنمون داخل حرم شدیم دوباره سر خم کردم و سلام دادم یه خورده آب از سقا خونه خوردیم و بعد از اینکه زیارت کردیم به زیر زمینش رفتیم و یه گوشه کنار ستونا نشستیم ،آخ که چقد اینجا خنک بود گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و رفتم توی گالریم ؛فقط عکسای من و سامیار بود همون سلفی هایی که اونشب توی ماشین گرفتیم چشمام رو بستم و خاطرات اونشب برام مرور شد: کی به تو گفته مجبوری مثل من بشی یا مثل من غذا بخوری؟
    آهی کشیدم و چشمام رو باز کردم و دوباره به عکسش زل زدم: من تورو همونجوری که هستی میخوامت سعی کن هیچوقت خودتو تغییر ندی نه بخاطر من نه بخاطر هیچکس دیگه
    دوباره و دوباره فقط بغض بود که عجین میشد با خاطرات ؛پس چرا بیدار نمیشی مگه منو نمیخواستی ،مگه عاشقم نبودی مگه نمیگن عاشق هر کاری برای معشوقش میکنه؟پس چرا تو نمیکنی؟چرا تو بلند نمیشی از روی اون تختی که شده کابوس شب و روزم چرا؟اشکام پایین ریختن و اون تصویر قشنگ و مردونه و مغرورش جلوی چشمای اشکیم تار شدن ،اشکام رو پس زدم و سرم رو بلند کردم که دیدم سه تاشون بی حرف دارن به من نگاه میکنن ساجده همینطور که تسبیح رو با انگشتاش میچرخوند گفت:دختر تو چرا اینقد بی قراری میکنی مشکل خاصی داری؟
    زهر خندی زدم و گوشیمو به سمتش گرفتم و گفتم:اینو میبینی
    گوشی رو از دستم گرفت و یه نگاه به عکس و بعد یه نگاه به من کرد و گفت:نامزدته؟
    سرم رو به نشونه نه بالا گرفتم و گریه ام شدت گرفت و گفتم:نه به اونجاها نرسید
    ساجده با چشمای گشاد نگاهم کرد که گفتم:تصادف کرد رفت توی کما حالا هم بلند نمیشه همه ی کس من از این دنیا بیدار نمیشه و اینا همه تقصیر منه
    اشکام تند تند میومدن و کنترل از دستم خارج شده بود ،معصومه که کنارم نشسته بود دست روی شونه ام گذاشت و گفت:ایشاالله که بهوش میاد دخترم تو چرا اینقد خودتو زجر میدی ما هممون براش دعا میکنی مطمئنا هنوز امیدی هست
    نسرین تند تند گفت:راست میگه دختر ما یه فامیل داشتیم تصادف کرد اووووف وضعش خیلی وخیم بود هیچ امیدی اصلا بهش نبود ولی بعد شش ماه بهوش اومد تو چرا اینقد ناامیدی والا تو حرم امام رضاییم ازش بخوا شفای عزیزتو از خدا بخوا
    ساجده:آره والا دختر صبر داشته باش من براش از امشب شروع میکنم قرآن خوندن چطوره؟
    لبخند تلخی زدم و گفتم:ممنون
    بعد از اینکه نماز ظهر رو خوندیم برگشتیم هتل و ناهارمون رو خوردیم و همگی رفتیم به اتاقا که یه چرتی بزنیم ،من که سرم به بالشت نرسیده از زور خستگی خوابم برد...
    آخرین روزی بود که اینجا بودیم و قرار بود امروز حرکت کنیم به سمت تهران ،فقط دو ساعت مونده بود به حرکتمون ؛اینقد شب و روزم شده بود به حرم اومدن که تقریبا حفظش شده بودم روی فرشا نشستم و به گنبد طلاییش زل زدم و آهی کشیدم این بار فقط دوست داشتم بی حرف نگاهش کنم ،بی حرف نگاهش کنم و آرامش بگیرم ؛آرامش بگیرم مثل تمام این سه روزی که آرامش گرفتم امیدوارتر شدم خیلی برام سخت بود خداحافظی با همچین منبع آرامشی ؛با حس نشستن کسی کنارم چشم از گنبد گرفتم و به کنارم نگاه کردم بازم همون پسر که نمیدونستم چی از جونم میخواست اشکام رو پاک کردم و با اخم نگاش کردم که گفت:ماهم که هروقت تورو میبینیم در حال آبغوره گرفتنی چته تو؟
    عصبی گفتم:به تو ربطی نداره
    پسر:د آبجی اینقد بد دهن نباش دیه ما که کاری به کارت نداریم
    با حرص چشمام رو روی هم فشار دادم که آهی کشید و گفت:دیدم اینجا تنها نشستی گفتم بیام یه سلامی عرض کنم و برم
    از جام بلند شدم و به سمت سقاخونه رفتم و یکم آب خوردم و خواستم از صحن انقلاب بیام بیرون که همون لحظه گوشیم زنگ خورد اسم سلینا که روی صفحه گوشیم ظاهر شد سرجام خشکم زد ،قلبم تند تند میزد ؛برگشتم و به گنبدش نگاه کردم همون جور که خیره به گنبد طلاییش بودم تماس رو وصل کردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم و با تردید گفتم:الو
    صدای گریه های بلند سلینا، جون رو از پاهام برید اشک توی چشمام حلقه زد و زیر لب زمزمه کردم:یا امام رضا
    میون گریه هاش میخندید دیوانه شده بود ،قلبم داشت از جاش کنده میشد با صدای لرزون گفتم:سلینا
    میون گریه ها و خندهاش گفت:آهو دیدی دعاهامون و گریه هامون بی جواب نموند دیدی
    تمام بدنم مور مور شده بود و هنوزم به گنبد روبه روم خیره بودم دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:سلینا راست میگی یا داری شوخی میکنی؟
    سلینا:چه شوخی دیونه همین الآن بهوش اومد آهو باورت میشه خدا یه بار دیگه بهمون بخشیدش
    لبخند عمیقی نقش بست روی لبام ؛اینقد عمیق بود که حس میکردم همه ی مردمی که اونجا بودن حسش کردن اشکام تند تند پایین میریختن که سلینا نگران صدا زد:آهو
    بی معطلی گفتم:سلینا خیلی خوشحالم خیلی
    سلینا:آهو منو اگه بدونی چه حالیم کم مونده پاشم برقصم توروخدا زودتر بیا باهم جشن بگیریم
    لبخند از روی لبام کم کم محو شد ،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سلینا
    سلینا:جانم؟
    -یه کاری ازت بخوام انجام میدی برام؟
    سلینا:معلومه که انجام میدم
    صدام رو صاف کردم و گفتم:من دیگه برنمیگردم به اونجا،داداشت اگه از من پرسید
    مکثی کردم و گفتم:بگو مرده
    چند دیقه پشت خط سکوت بود که صدا کردم:سلینا
    عصبی گفت:معلوم هست چی میگی آهو واسه چی همچین حماقتی کنم
    -واسه خاطر خود داداشت، ببین سامیار همه چیز منه اگه من میگم اینو بگو به صلاحشه من واسه سامیار به هر حال مردم تو هم بهش همینو بگو که با خیال راحت به زندگیش ادامه بده اگه هم هیچوقت نپرسید هیچی بهش نگو هوای رها هم داشته باشید خداحافظ
    قبل از اینکه حرف بزنه تماس رو قطع کردم و خطم رو از توی گوشی بیرون اوردم و خوردش کردم و انداختم داخل سطل زباله...واسه من همین که سامیار نفس میکشید کافی بود ،با لبخند به گنبدش نگاه کردم و گفتم:فدایی داری آقا
    بلافاصله به آسمون نگاه کردم و گفتم:خدایا خیلی مخلصتم دمت گرم حقا که بزرگی
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    کرایه رو دادم و از تاکسی پیاده شدم روبه روی خونه وایسادم خونه ای که یه زمان منو از اونجا بیرون انداختن ،برگشته بودم به همینجا چون که دلم نمیخواست توی این شهر پر از گرگ دوباره اعتماد کنم به کسی مثل شهرام برای بی پناهیم و مطمئن بودم این بار نمیتونستم از همچین فاجعه ای فرار کنم بابام هرچی بهم گفته بود حداقلش این بود که بابام بود ،شاید منم دیگه اون آهوی سابق نمیشدم ،محکم جلو رفتم و زنگ در رو فشار دادم که صدای نازک آیدا رو شنیدم:کیه؟
    چشمام گشاد شد این اینجا چکار میکرد؟حتما اومده به بابا سر بزنه...صدام رو کلفت کردم و گفتم:مامور آب
    چند لحظه مکث کرد و در با تیکی باز شد داخل حیاط کوچکمون شدم الان میفهمیدم چقد دل تنگ اینجا بودم ،در رو بستم و با قدمای بلند جلوی در ورودی وایسادم ،دستگیره رو فشار دادم و داخل شدم ،بابا که روی کاناپه نشسته بود برگشت و با دیدن من خشکش زد این بابای من بود واقعا؟چرا اینقد شکسته شده بود؟دلم براش هری ریخت و بغض توی گلوم رو قورت دادم ،صدای آیدا از آشپزخونه میومد که داد زد:بابا بیا ناهار
    بابا اما خشک شده فقط به من خیره بود آب دهنم رو قورت دادم و جلوتر رفتم و منم داد زدم:ناهار برا یه مسافره خسته هم دارین؟
    چشم از بابا گرفتم و به درآشپزخونه زل زدم که به ثانیه نکشید آیدا توی چارچوب در نمایان شد چشماش گشاد شد و با تته پته گفت:آ آ هو
    با دو اومد به سمتم و پرید توی بغلم ،منم سفت بغلش کردم و با صدای بلند گریه میکردیم ،سرم رو فرو کردم توی گردنش و بو کشیدم خواهری رو که بازم بوی مادرم رو میداد آیدا میون گریه اش گفت:خواهری میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟
    سفت تر بغلش کردم و گفتم:منم بیشتر لعنتی
    چند دقیقه توی بغـ*ـل هم گریه کردیم تا بالاخره از بغلش جدا شدم و باز به بابا زل زدم ،اونم داشت گریه میکرد قلبم فشرده شد نمیدونم چرا نمیتونستم گریه یه مرد رو ببین ،دوباره روی کاناپه نشست و سرش رو انداخت پایین و با صدای بلند گریه کرد طاقتم سر شد و رفتم کنارش نشستم و دست روی شونه اش گذاشتم با صدایی که میلرزید گفتم:تورو خدا گریه نکن من طاقتشو ندارم
    سرش رو بلند کرد و گفت:بعد از تو من تاوان زیاد پس دادم منو ببخش
    نزدیکتر شدم و بغلش کردم که آیدا هم اومد و سه تایی توی بغـ*ـل هم گریه کردیم...
    با تکون خوردنم چشمام رو کم کم باز کردم ،آیدا جلوی موهام رو بهم ریخت و گفت:پاشو دیگه چقد میخوابی شب شد
    چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و روی تخت نشستم و گفتم:بیدار شدم بیدار شدم
    از جاش بلند شد که صدا کردم:آیدا یه دیقه بشین باهم حرف بزنیم
    سرجاش نشست و منتظر نگاهم کرد که گفتم:این جن و پری کجاست نمیبینمش
    خندید و گفت:دیگه هیچوقت نمیبینیش
    با چشمای گشاد نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی؟
    آیدا:یعنی طلاق گرفتن
    چشمام گشادتر شد و داد زدم:چـــــی؟
    آیدا:میگم طلاق گرفتن اینقد هضمش سخته؟
    -آخه چجوری اصلا چی شد اونا که باهم خیلی خوشبخت بودن
    آهی کشید و گفت:بزار از اول ماجرا برات بگم از همونجایی که اومدی خونه منو بعد ناپدید شدی
    مکثی کرد و ادامه داد:اونروز که از نونوایی برگشتم،دیدم تو توی خونه نیستی و هرچی از محسن میپرسیدم چی شد کجا رفت، یکی درمیون جواب میداد،من شوهرمو خوب میشناختم مطمئن بودم یه حرفی به تو زده، بحثمون بالا گرفت تا دوباره حرصش گرفت و شروع کرد به زدن من و گفت که به تو هم چی گفته ؛آهو بخدا حالم خیلی بد شد همه جا رو دنبالت گشتم هزاربار به گوشیت زنگ زدم ولی اونم خاموش بود ،کابوس هرشبم شده بود که تو کجا میخوابی چی میخوری اصلا چه بلایی سرت اومده هرروز توی خیابون میگشتم و هروقت برمیگشتم خونه با محسن دوباره دعوام میشد و دوباره دوباره کتک میخوردم ولی حرصم خالی نمیشد از حرفایی که به تو زده بود ،هرکاری میکردم نمیتونستم دیگه با محسن زندگی کنم یاد تو که میوفتادم تمام وجودم آتیش میگرفت تا یه روز طاقتم سر شد و اومدم اینجا و به بابا همه چیزو گفتم ،اوضاع زندگی بابا هم وقتی تو رفته بودی بد بهم ریخته بود اونم هر روز با پریسا جنگ داشت و وقتی منم قهر کردم اومدم دعوای پریسا و بهونه گیریاش بیشتر شد هرروز و هرشب میخواست با دوستا و فامیلاش این مهمونی و اون مهمونی باشه ولی بابا نمیذاشت تا اونم رفت دادخواست طلاق داد بابا هم از یه طرف دنبال کارای طلاق من بود و از طرف دیگه هم دنبال کارای طلاق خودش ،من که مهرم رو بخشیدم و بابا هم با پریسا چندتا سکه توافق کردن و خیلی طول نکشید که جفتمون تقریبا همزمان جدا شدیم ،یعنی اول من جدا شدم و دوسه روز بعد هم بابا
    تمام این مدت که داشت تعریف میکرد با دهن باز نگاش میکردم دستش رو آورد جلو و دهنم رو بست و گفت:پشه میره
    دستشو کنار زدم و گفتم:عجب طلاق توی طلاقی شده ها
    آیدا:اینم سرنوشت ماست خواهرجونم
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:فکر کن یه خانواده چهارنفره چهارتاشونم مجرد چیزه باحالیه
    چشماش رو ریز کرد و گفت:اگه خدا بخواد بابا رو باز متاهل میکنیم
    اخمام رو توی هم کردم و گفتم:واقعا که آیدا کم من با اون جن و پری سر و کله زدم حالا یکی دیگه رو میخوایید بیاری که چی بشه والا دیگه من مخم نمیکشه نقشه بکشم
    آیدا:مخت بکشه عزیز من چون باید نقشه رو باهم بکشیم، مامان داره برمیگرده ایران
    ناخودآگاه داد زدم:چــــــــــــی؟
    آیدا:والا خوب موقعی اومدی چون من به مامان چیزی از تو نگفتم هروقت زنگ میزد میگفت گوشی رو بده با آهو صحبت کنم من میگفتم تو دلت نمیخواد صحبت کنی کلی دروغ براش میبافتم بلکم ول کنه حالا میخواد برگرده بیاد ما رو ببینه ولی ما دیگه نباید بزاریم بره
    زهر خندی زدم و گفتم:چقد دلم براش تنگ شده کی میاد؟
    آیدا:احتمالا هفته ی دیگه
    خواستم چیزی بگم که بابا صدا زد:دخترا بیایید براتون چایی ریختم
    آیدا:یالا پاشو بعدا باهم صحبت میکنیم بابا شک میکنه
    دوتایی باهم رفتیم پایین و روی مبلا نشستیم که بابا گفت:منو تنها گذاشتید بالا چی پچ پچ میکنید
    آیدا خندید و گفت:بابا جون میدونی چندوقته همو ندیدیم
    بابا ناراحت به من نگاه کرد و گفت:منم خیلی وقته ندیدمش ولی با من اونجوری صحبت نمیکنه که با تو میکنه
    فنجون چایی رو برداشتم و گفتم:آیدا زیاد سوال میپرسه منم جوابشو میدم شما هم بپرس جواب میدم
    چاییم رو سر کشیدم که بی مقدمه پرسید:این نه ماه کجا بودی؟
    چایی شکست توی گلوم و شروع کردم به سرفه های بلند کردن آیدا چندتا مشت محکم زد پشتم که یه لحظه جلوی چشمام تار شد دستش رو گرفتم و گفتم:بسه
    فنجون رو برگردوندم روی میز و گفتم:واقعا دلتون میخوایید بدونید؟
    آیدا پرید وسط و تند تند گفت:آره خیلی
    دوباره خاطرات سامیار برام زنده شد یعنی الآن داشت چکار میکرد؟هنوزم منو دوست داشت؟آهی از ته دل کشیدم و گفتم:خدمتکار یه خونه بودم
    بدون اینکه نگاهشون کنم از جام بلند شدم و دوباره به اتاقم پناه بردم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    هوا خیلی گرم بود و منم داشتم میپختم خیر سرم رفتم به سایه سر بزنم کاش خونشون میموندم این موقع ظهر برنمیگشتم توی این گرما ؛عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و همینطور که به طرف خونه میرفتم صدای یه نفر رو از پشت سرم شنیدم:خانم خانم
    برگشتم سمت صدا که دیدم یه پسر بچه تپل داره دنبالم میدوعه سرجام وایسادم که با انگشت اشاره کرد به سمت راستش و گفت:اون آقاهه گفت به شما بگم بیایید پارک اونور خیابون منتظرتونه
    مسیر انگشتش رو گرفتم و با سهیل روبه رو شدم که داشت بر و بر نگاهم میکرد ،حرص تمام وجودم رو گرفت ؛برگشت و به سمت پارک رفت که شکلاتی از جیبم درآوردم و به پسر بچه دادم ،اونم تشکر کرد و رفت کیفم رو روی شونه ام جا به جا کردم و منم پشت سرش به سمت پارک رفتم روی یکی از نیمکت ها نشسته بود ،نگاهی به اطرافم کردم که بغیر از دو سه تا بچه کسی اونجا نبود با اخم به سمتش رفتم و روبه روش وایسادم ؛همینطور که دندونام رو روی هم می سابیدم گفتم:تو چه جور آدمی هستی ها؟اصلا بویی از انسانیت بردی؟چی میخوای از جونم هااا؟ببین سهیل من همه چیمو وقتی اون خونه و آدماش رو ترک کردم باختم پس سعی کن با من بازی نکنی
    از جاش بلند شد و دستش رو داخل جیبش کرد و گفت:منظورت از خونه و آدماش فقط یه نفره اونم سامیار هووم؟
    داد زدم:آره
    نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:ببین آهو من نمیدونستم شما همو دوست دارین آخه من از کجا میدونستم بین شما چیزی هست من میخواستم بدستت بیارم فقط همین
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:میخواستی بدست بیاری سهیل آره؟آخه به چه قیمتی؟به قیمت جون اون آدم که جون منم بود با خودت فکر کردی اگه بهوش نمیومد چه بلایی سر من میومد
    چشماش رو بست و باز کرد و گفت:آهو دارم میگم بخدا من نمیدونستم بین شما چیه
    عصبی داد زدم:الآن که میدونی...میدونی مگه نه؟دست از سرم بردار پس ،حالا که خیالت راحت شد مارو از هم جدا کردی دیگه ولم کن راحتم بزار دیگه هرروز یه بازی درنیار
    دوتا دستشو گذاشت روی بازوهامو گفت:آروم باش
    خودم رو محکم کشیدم کنار و همینجور که اشکام میومد داد زدم:به من دست نزن به من دست نزن
    عصبی شده بودم تمام بدنم میلرزید دستش رو به حالت تسلیم گرفت بالا و گفت:خیل خب خیل خب دست نمیزنم بیا بشین حالت خوب نیس
    روی نیمکت نشستم که با فاصله کنارم نشست و گفت:ببین آهو من خودم خیلی احساس گـ ـناه میکنم هرغلطی کردم بخاطر دوست داشتن تو بوده من نمیخواستم همچین اتفاقاتی بیوفته ،باشه تو درست میگی من آشغال من کثافت تو درست میگی هر کاری بگی انجام میدم فقط تو ببخشم همین
    سرم رو بلند کردم و اشکام رو پاک کردم و گفتم:هرکاری بگم انجام میدی؟؟؟
    سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد که گفتم:خونتونو از اینجا ببرید هیچ ردی ازتون نباشه با سارینا هم یه جور بهم بزن نمیدونم خط خودتو و مادرتو هرکسی که فکر میکنی میشه سرنخی از من برای سامیار عوض کن ،چشمم هیچوقت دیگه به چشم تو نخوره اگه این کارا رو کنی سعی میکنم وقاحتت رو فراموش کنم
    آب دهنش رو قورت داد و همینطور که با انگشتای دستش بازی میکرد گفت:اینطور میخوای؟
    از جام بلند شدم و کنترلم رو دوباره از دست دادم و داد زدم:آره
    برگشتم و بدون اینکه نگاهش کنم از پارک بیرون زدم...
    آیدا رفت جلوی آیینه و روسریش رو مرتب کرد و گفت:مطمئنی نمیخوای بیای
    نفسم رو پوف کردم بیرون و گفتم:آیدا میگم من باید ننه من غریبم بازی دربیارم که مامان بمونه یا نه؟
    قیافه اش رو کج و کوله کرد که گفتم:اگه گفت آهو کجاست بگو گفته میخوایی ببینیم میتونی تشریف بیاری خونه
    لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:هرچند خیلی دلم میخواد بیام ولی نمیشه توام سعی کن بیاریش خونه
    آیدا:خیله خب من میرم اگه مامان خواست بیاد بهت اس میدم
    سری تکون دادم که از اتاق بیرون زد ،به سمت بالکن رفتم و نفسی گرفتم و به روبه روم زل زدم سهیل داشت به کمک چندتا کارگر دیگه یخچال رو داخل کامیونی جا میکردن ،درست یه هفته بود که از حرف زدنمون توی پارک میگذشت مطمئن بودم کلی روی مخ مامان و باباش کار کرده تا بتونن از اینجا برن سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد خوب بود که هنوز یه ذره مرد بود و سرحرفش میموند ،هرچند زیاد خوشحال نبودم از این وضعیت ولی حس میکردم با رفتن سهیل دلم خنک میشد کارتونها یکی یکی داخل کامیون میشدن برگشتم داخل اتاقم و طاق باز روی تخت خوابیدم از زیر تخت ادکلنی که سامیار بهم داده بود رو برداشتم و با تمام وجودم بو کشیدمش ،هنوزم وقتی بو میکشیدمش ریتم قلبم نامنظم میشد هنوزم وقتی بو میکشیدمش حس میکردم کنارمه هنوزم وقتی بو میکشیدمش هزار بار با خودم میگفتم ای کاش و روزی هزار بار میمردم و زنده میشدم هنوزم وقتی بو میکشمش...
    یک ساعت بعد صدای پیام گوشیم بلند شد که آیدا بود:آهو ما داریم میاییم خونه
    دومتر از جام پریدم و با دو به طبقه ی پایین رفتم و داد زدم:بابا بابا
    همینجور که روی مبل لم داده بود گفت:چیه بابا
    بی مقدمه گفتم:مامان برگشته ایران
    با چشمای گشاد گفت:هــا؟
    -ها نداره میگم مامان برگشته ایران
    بابا:آخه کی چجوری چرا؟
    با استرس گفتم:الآن ایناش مهم نیست الآن این مهمه که داره میاد اینجا
    چشماش گشاد تر شد و گفت:داره میاد اینجا؟
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:آره میاد منو ببینه
    مثل فنر از جاش بلند شد دستاش رو از هم باز کرد و نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت:آهو من چجورم؟
    -چی چجوری بابا؟
    -تیپ و قیافه امو میگم دیگه
    چشمام رو ریز کردم و مشکوک گفتم:چطور؟واسه مامان میگی؟
    به خودش اومد و با لحن ماست مالی کننده ای گفت:نه جانم همینجوری گفتم میدونی که من کلا مهمونم بیاد دوست دارم مرتب باشم
    بلافاصله سرجاش نشست و ادای این بیخیالا رو درآورد و گفت:حالا کجان؟
    -پنج دیقه ده دیقه دیگه میرسن
    دوباره نتونست خودش رو کنترل کنه و مثل فنر از جاش پرید و گفت:چـــی؟
    قبل از اینکه من حرفی بزنم به سمت پله ها دویید و لبخند زورکی زد و گفت:آدم باید یکم تمیز باشه جلوی مهمونش بنظرم
    مسخره سری تکون دادم و گفتم:آره مخصوصا جلوی همسر سابقش
    چیزی نگفت و از پله ها با دو بالا رفت پوفی کشیدم و آروم گفتم:آخ پدر ضایع من
    ده دقیقه دیگه با تیپ خفن از پله ها پایین اومد فقط یه عینک دودی کم داشت بلند شدم و به سمتش رفتم که گفت:چطور شدم؟
    یقه ی لباسش رو مرتب کردم و گفتم:مثل همیشه خیلی خوب
    خوشحال گفت:راست میگی
    خواستم بگم آره که صدای زنگ خونه بلند شد ،ابرویی بالا انداختم و گفتم:مثل اینکه اومدن
    استرس رو به وضوح توی چشماش دیدم در رو باز کردم و روبه بابا گفتم:چهارتا نفس عمیق بکش
    باهم دیگه نفسامون رو دادیم داخل و فوت کردیم بیرون ؛دو بار دیگه این کار رو انجام دادیم که در ورودی باز شد و مامان و آیدا توی چارچوب در ظاهر شدن ،چقد دلم برای اون صورت خوشگلش تنگ شده بود یادمه آخرین حرفمون نفرینی بود که من کرده بودم ؛دلم لرزید...آخه من چطور تونسته بودم همچین زنی رو نفرین کنم زنی که هنوزم معصومیت خاصی توی چهره اش بود اشکاش پایین چکید و داخل خونه شد و دستاش رو باز کرد و میون گریه اش گفت:آهو
    طاقتم تموم شد و محکم بغلش کردم ،چقد دلم تنگ بود برای این آغـ*ـوش مادرانه و این بوی مادرانه که با هیچ چیز توی این دنیا عوض شدنی نبود ،منو از بغلش جدا کرد و دوتا دستاشو روی گونه های خیسم گذاشت و صورتش رو آورد جلو و چند بار روی گونه هامو بوسید و گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود
    همون لحظه بابا گفت:خوش اومدی
    مامان نگاه از صورتم گرفت و به بابا زل زد ،ای ننه بابای بیچاره ام میخواست اعلام وجود کنه مامان با اخم سرش رو تکون داد که بابا اشاره ای به مبلا زد و گفت:نمیشینی؟
    خیلی سرد و خشک جواب داد:نه کار دارم باید برم
    نگاهی به آیدا کردم که با چشم و ابرو بهم اشاره کرد یه حرکتی بزن سری تکون دادم و دست مامان رو گرفتم و همینجور که به سمت مبلا میبردم گفتم:مگه من میزارم مامان خوشگلم جایی بره میدونی چندوقت ندیدمت
    دست روی دستم گذاشت و لبخندی زد و گفت:آهو جان اصرار نکن کار دارم
    سیمای اعصابم داشت دوباره قاط میزد که بابا با ناراحتی گفت:من میرم بیرون شبم برنمیگردم با دخترات وقت بگذرون
    بلافاصله از خونه بیرون زد و درو محکم بست ،آهی کشیدم و با مامان رفتیم و روی مبلا نشستیم آیدا هم همینطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت:مامان شب شام چی میخوری برات بزارم
    مامان:دخترم زحمت نکش حالا یه چیزی میخوریم
    دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:یعنی اینقد غریبه شدیم مامان که باهامون تعارف میکنی
    سرم رو روی سـ*ـینه اش گذاشت و گفت:دختر خوشگلم این حرفا چیه شماها جون منین چرا باید غریبه بشین فقط شب باید برم چون وسایلام توی هتله
    آیدا از آشپزخونه داد زد:بیخود برنامه ریزی نکن مامان جان از لباسای خودمون میدیم بپوشین ماشاالله از ما خوش هیکل تر و باربی ترین
    مامان خندید و گفت:ببین چه هندونه ای زیر بغلم میزاره
    لبخندی زدم و به صورتش و خنده ی قشنگش زل زدم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    بابا جلوی رستوران نگه داشت و گفت:بچه ها شما برید من نمیام
    اخمی کردم و گفتم:بابا باز شروع نکن دیگه
    بابا:من نمیخوام شب مامانتون رو خراب کنم بزار با دختراش خوش بگذرونه چند روز دیگه میخواد دوباره برگرده شما رو دیگه شاید نبینه تا چندماه دیگه
    آیدا:ما نمیزاریم برگرده فقط شما یکم همکاری کن
    بابا با چشمای گشاد یه نگاه به آیدا و بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:یعنی چی؟
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:اگه من آهوام شده خودمو از پنجره آویزون کنم نمیزارم مامان پاشو از تهران بزاره بیرون
    بابا خندید و شونه ای بالا انداخت و گفت:خیله خب ببینم چکار میکنید
    سه تایی از ماشین پیاده شدیم و به داخل رستوران رفتیم ؛مامان سمت راست رستوران پشت میزی نشسته بود و با دیدن ما از جاش بلند شد و لبخند زد و وقتی بابا رو دید لبخندش کم کم از روی لباش محو شد باهم سلام و علیک کردیم و روی صندلی نشستیم بابا دقیقا روبه روی مامان نشست و زل زد بهش اما مامان سعی میکرد نگاهش نکنه ،گارسون اومد سفارشامون رو گرفت و رفت و چند دقیقه بعد غذاهامون رو آوردن ،مشغول غذا خوردن بودیم و همه ساکت ؛چند دقیقه بعد آیدا یکی محکم از زیر میز زد به پام و یهو روبه هممون گفت:من میرم دسشویی
    با چشمای گشاد بهش زل زدم ،دختر روان پریش چرا اینجوری کرد فکر کنم میخواست من از همه بیشتر بفهمم دسشویی داره ،با چشم و ابرو بهم اشاره کرد و رفت ؛وا خل شده این کارا چیه ؟یکی طلبت کوبیدی به پام ،یهو صدای اس ام اس بلند شد و که دیدم آیداس:پس چرا نمیای؟
    با چشمای گشاد تند تند تایپ کردم:کجا ایشاالله
    آیدا:بیا دسشویی
    -من که دسشویی ندارم
    آیدا:آهو گیج بازی درنیار پاشو بیا دسشویی تنهاشون بزار
    یهو از دهنم بلند پرید:آهــــــان
    مامان و بابا با چشمای گشاد نگام کردن اومدم ماست مالی کنم دوباره گفتم:آهــــــان چه غذای خوشمزه ای
    مامان مثه اینایی که دیگه حرفی واسه گفتن ندارن نگاهم کرد و بابا هم سری از تاسف برام تکون داد ،خدا لعنتت کنه آیدا با این نقشه کشیدنت حالا چه بهونه ای گیر میاوردم پا میشدم میرفتم؟یه خورده نگاه مامان و یه خورده نگاه بابا کردم و گفتم:اینقد غذا خوشمزه اس که چیزه
    مامان:چیزه؟
    دستی به گلوم کشیدم و گفتم:من یکم حالم ناخوشه میرم و برمیگردم
    قبل از اینکه حرفی بزنن سریع از جام بلند شدم و به سمت دسشویی رستوران رفتم ،آیدا با دیدنم گفت:پس چرا اینقد طولش میدی؟
    -والا من نمیدونم جنابعالی اینقد مخه
    نزدیک نیم ساعت دسشویی رو طولش دادیم و دوباره برگشتیم که دیدم بدجور گرم صحبتن چندتا سرفه کردم و گفتم:اگه میشه بریم
    مامان سریع از جاش بلند شد و تند تند گفت:بریم بریم
    ***
    صدام رو تا جایی که میتونستم بردم بالا و داد زدم:مامان بری بخدا خودمو با کش مو دار میزنم
    مامان عصبی یه قدم جلو اومد و گفت:آهو تمومش کن این حرفا چیه
    چندتا سرفه کردم و صدام رو صاف کردم و دوباره با تمام توانم داد زدم:خودم رو با خفت میکشم
    نگاهی به آیدا کردم و همینجور که خندش رو کنترل کرده بود دستش رو به نشونه خاکبرسرت به سمتم تکون داد ،چشم غره ای براش رفتم و تمرکز کردم با تمام زوری که توی خودم داشتم به خودم فشار آوردم چندتا چیکه اشک از چشمام دراومد ؛وقتی مطمئن شدم اشکام میاد با بغض دستام رو توی هوا تکون میدادم و نعره میزدم:ای الله الله بی مادری خیلی سخته
    دستام رو محکم میکوبیدم روی زانوهامو حالا د گریه کن ،مامان به سمتم اومد و گفت:آهو دختر اینجوری نکن اینقد اعصاب منو خورد نکن تو دیگه بزرگ شدی این کارا چیه یکم درک داشته باش
    از تخت پایین پریدم و رفتم شال رو از روی سر آیدا برداشتم و انداختم گردنم ؛دو طرف شال رو گرفتم و دور گردنم فشار دادم و گفت:بری منم میرم بای
    آیدا هم اومد کمکم و یه طرف شال رو از دستم گرفت و اونم کشید و گفت:آره خواهرم بمیری بهتره تا بخوای این روزا رو ببینی
    چنان اون فشار میداد و من فشار میداد که رگ تیر شده روی پیشونیم رو حس میکردم ،دست آزادم رو به زور آوردم بالا و یه چنگول ریز از آیدا گرفتم و همینجور که زبونم مثل این سگای تشنه بیرون بود گفتم:یکم یواشتر خیر ندیده
    مامان تندی به سمتم اومد و شال رو به زور از گردنم بیرون کشید و با عصبانیت گفت:واقعا که همه دختر دارن منم دوتا احمقشو دارم
    یه طرف شال رو گرفتم و حالا من میکشیدم مامان میکشید عین مسابقه طناب کشی ،آیدا اومد وسط و مثل این گزارشگرا گفت:حالا هر دو دلاور در تلاشن که شال آیدای بزرگوارو نسیب خودشون کنن ،آخر این مسابقه به کجا ختم میشه خدا داند
    داد زدم:آیدا خفه شو
    مامان:راست میگه
    آیدا دوباره با همون لحن گزارشگریش گفت:و اینک هردو بازیکن با هم در خفه بودن آیدا تفاهم دارن
    همون لحظه شال جــ ر خـ ـورد و دوتایی تلپ افتادیم روی زمین که آیدا گفت:بله جــ ر خـ ـورد
    به نصف شال توی دستم نگاه کردم و که در اتاق زده شد و بعد بابا در رو باز کرد و داخل شد و گفت:چخبرتونه؟
    مامان سریع از جاش بلند شد که با اخم به سمت بابا رفتم و گفتم:بابا اگه بره من خودمو میکشم بهتون گفته باشم
    مامان همون لحظه زد زیر گریه و دوباره کف اتاق نشست با تعجب یه نگاه به مامان و یه نگاه به بابا کردم ،بابا چپ چپ نگاهم کرد و کنارم زد و رفت کنار مامان روی زمین نشست ،دستی داخل موهاش کشید و درمونده گفت:نوشین من دیگه اون نادر سابق نیستم به جان آهو و آیدا خیلی تغییر کردم توی این چندماه که نبودی خیلی به کارای اشتباهم فکر کردم بهت قول میدم اینبار دیگه همچین اتفاقی نمیوفته قسم میخورم هیشکی واسه من تو نمیشی
    مامان سرش رو بلند کرد و با چشمای اشکیش نگاهش کرد ،بابا با صدای خش دار همونجور که توی چشماش خیره بود آروم گفت:من هنوز دوست دارم
    و این جمله چه جادویی با یک زن میکرد خدا داند ،به آیدا خیره شدم که با لبخند چشمکی بهم زد ؛مامان به خودش اومد و از جاش بلند شد و همینطور که سرش پایین بود گفت:باید فکر کنم
    و بلافاصله قبل از اینکه ما حرفی بزنیم کیفش رو برداشت و از اتاق بیرون زد...
    چهارنفری توی پذیرایی نشسته بودیم و مضطرب بهم خیره بودیم بابا با پاهاش بدجور روی زمین ضرب گرفته بود درست سه روز بود از پیشنهاد ازدواج دوباره بابا گذشته بود و ماهممون چشممون به لبهای مامان خشک شده بود چند دقیقه بعد مامان با تته پته گفت:من م ن
    آیدا که کنارم نشسته بود دستمو توی دستاش فشرد که مامان نگاهش از دستای ما به صورتمون کشیده شد اشکاش رو پس زد و گفت:من عاشق شما دوتا...
    بغض امونش رو برید و حرفش رو قطع کرد و هق هق کرد برگشت سمت بابا گفت:نادر بخدا اگه بخوای کارای گذشتت رو تکرار کنی دیگه قید دخترام هم میزنم و میرم و هیچوقت برنمیگردم
    ناباور داد زدم:جوابت مثبت مامان؟
    برگشت سمتم و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد که با آیدا پریدیم سمتش و بـ*ـوس بارونش کردیم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    راوی
    روی تخت دراز کشیده بود و جملات را در سرش ردیف میکرد ،در اتاق زده شد و منتظر به در خیره شد در باز شد و سلینا در چارچوب در قرار گرفت و گفت:با من کاری داشتی داداش
    سری تکان داد و به سلینا اشاره کرد که داخل شود ،سرجمع یک هفته بود که درست و حسابی حافظه اش را به دست آورده بود و سوالهایی در ذهنش داشت که حس میکرد تنها سلینا جواب آنها را بداند ؛پای تازه از گچ درآورده اش را تکانی داد و روی تخت نشست...سلینا باز پیگیر پرسید:داداش با من چکار داری؟
    دستی به صورتش کشید و گفت:سلینا
    سلینا:جانم داداش جان
    با دست اشاره کرد که به جلوتر برود ،سلینا با تردید دو قدم جلو رفت و منتظر به لبهای برادرش خیره شد به چشمان مضطرب خواهرش نگاه کرد...چشم از او گرفت و همانطور که با انگشتان دستش باز بازی میکرد گفت:من چند وقته از کما دراومدم؟
    سلینا:سه ماه و خورده ای
    بی معطلی همان جملاتی که در ذهنش بود را ردیف کرد:پس چرا توی این سه ماه اون دختر رو ندیدم
    سلینا پوست لبش را با دندان کند و گفت:کدوم دختره؟
    در چشمان خواهرش میخواند که خوب میداند کدوم دختر را میگوید با این حال باز گفت:همون دختره
    سلینا:من واقعا نمیدونم از کی صحبت میکنی داداش
    سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند ؛چشمانش را یکبار روی هم فشار داد و خیلی آروم و خش دار گفت:آهو
    و باز این اسم غوغایی در دلش کرد که فقط خدا میدانست حال و روز دلش را ؛سلینا به سمت در رفت و گفت:داداش تو استراحت کن به این چیزا هم فکر نکن من فردا امتحان دارم فعلا
    با لحن محکمش سلینا در جایش خشک شد:سلینا
    درمونده برگشت و گفت:بله
    دستی به گردنش کشید و گفت:جواب منو میدی بعد از این در میری بیرون فهمیدی؟
    سلینا مضطرب سری تکان داد ،چه میگفت به برادرش؟راستش را میگفت یا حرفای آهو را؟در اینکه آهو برادرش را دوست داشت شکی نبود ولی واقعا به گفته ی آهو آن حرفا به نفعش بود؟کمتر ضربه میخورد؟کاش میشد تمام این سوالها را از یکی پرسید و مطمئن جواب گرفت ؛با صدای برادرش به خودش آمد:کجاست؟
    دوباره خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:کی؟
    با حرص گفت:سلییینا
    سلینا ترسیده به جلو رفت و گفت:داداش بنظرم این موضوع رو فراموش کنید نه تو...
    میان حرفش آمد و دوباره پرسید:کجاست؟
    سلینا آهی کشید و گفت:واقعا میخوای بدونی
    منتظر به لبهایش نگاه کرد که با صدای لرزون شروع کرد:وقتی توی کما بودی آهو رفت مشهد
    قلنج دستانش را شکاند و گفت:با اتوبوس رفت
    دندان هایش را به روی هم فشار داد و به سرتا پای لرزون خواهرش نگاهی انداخت و برای اینکه کمک کند در ادامه ی حرفش گفت:خب
    سلینا:بعد روز آخر که میخواست برگرده باز سوار همون اتوبوس شد
    -خب
    سلینا:بعد چیز شد
    سلینا مکثی کرد که اینبار داد زد:خـــب
    چشمانش رو بست و باز کرد و گفت:اون اتووبوسشون توی راه برگشت چیز شد یعنی چجوربگم چیز شد یعنی چپ کرد اتوبوسشون
    همون لحظه صدای آهو در مغزش اکو شد: واسه خاطر خود داداشت، ببین سامیار همه چیز منه اگه من میگم اینو بگو به صلاحشه من واسه سامیار به هر حال مردم تو هم بهش همینو بگو که با خیال راحت به زندگیش ادامه بده
    آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت و گفت:همه ی اونایی که سوار اون اتوبوس بودن
    سرش را بلند کرد و به برادرش خیره شد و آروم گفت:فوت شدن یعنی همون اتوبوسی که آهو توش بود
    به چهره ی ناباور برادرش خیره شد و خواست دوباره به سمت در برود که سامیار با عصبانیت داد زد:وایسا
    از روی تخت بلند شد و به سمت سلینا رفت ،دستش را روی شانه ی خودش گذاشت و محکم فشار داد و گفت:داری با من بازی میکنی سلینا مگه نه؟
    قبل از اینکه سلینا حرفی بزند دوباره گفت:داری با من بازی میکنی میدونم
    به اشک داخل چشمان خواهرش توجه ای نکرد و گفت:تو بازی میکنی ولی خودت خوب میدونی من بازی کردن رو دوست ندارم پس راستشو بگو
    اشکای سلینا فرو ریختن و با بغض گفت:داداش به جان خودم راست میگم
    با حرص و عصبانیت بلند بلند میخندید ،همانطور که قدم به قدم نزدیک میشد سلینا هم قدم به قدم عقب میرفت درآخر سلینا به دیوار برخورد کرد و سامیار در چند سانتی متری روبه رویش قرار گرفت سرش را به سمت سلینا خم کرد و گفت:فقط یکبار دیگه ازت میپرسم کجاست؟
    بغضش را با آب دهنش فرو داد و همانطور که با چشمای اشکی به برادرش خیره شده بود گفت:داداش
    با چشمان قرمز نگاهش کرد که لب باز کرد و گفت:مرده
    دستانش مشت شدند چرا نمیتوانست حرفای خواهرش را هضم کند...گویی که انگار آن دخترک حق مردن نداشت ؛نداشت داشت؟ناخودآگاه دستای مشت شده اش را بالا آورد و محکم به دیوار کوبید و فریاد زد:دروغ میگی
    مشت های متعدد و پشت سرهمی که به دیوار میخورد و خواهری که دروغگو خطاب میشد سلینا با تمام توانش از زیر دستش بیرون آمد و ترسیده به برادر دیوانه شده اش خیره شد ؛به برادری که هرچیزی به دستش می آمد به زمین میکوبید و خورده های آیینه و لیوان و چراغ خواب ها و لپ تابی که در وسط اتاق خیلی زیاد در ذوق میزد ،در اتاق باز شد و همه به داخل اتاق ریختن ؛فخری ترسیده و متعجب به سمت پسرش رفت ولی قبل از آنکه به او برسد همه را کنار زد و از اتاق با قدم های بلند بیرون رفت...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا