نمیدونم کی آمبولانس اومد نمیدونم کی جسم بی جون عزیزترین کسم رو توی آمبولانس گذاشتن نمیدونم کی من سوار آمبولانس شدم و کی رسیدیم به بیمارستان و نمیدونم چجور شد که سریع بردنش اتاق عمل...فقط میدونم هر دیقه که میگذشت برام قد یکسال بود چشم از در اتاق عمل گرفتم زل زدم به فخری و سارینا و سلینا که مثل ابر بهار گریه میکردن و هادی که کلافه و عصبی راهروهای بیمارستان رو طی میکرد اگه بفهمن من مسبب این همه اتفاقم چه بلایی سرم میوردن دوباره برگشتم و با چشمای اشکی به در اتاق عمل زل زدم ،خدایا الان فقط تو رو دارم خدایا سامیارم از در این اتاق عمل سالم بیاد بیرون ؛خدایا فقط سامیار سالم باشه به خودت قسم، میشم همون بنده ای که تو میخوای بقرآن هرکاری بگی میکنم فقط سامیار از این اتاق سالم بیاد بیرون ،به ساعت روی دیوار خیره شدم سه ساعت بود که همه جون به لب شده بودن چشمام بین ساعت و در اتاق در نوسان بود که مرد میانسالی با لباس سبز رنگی از اتاق بیرون اومد و همگی به سمتش دوییدیم هادی تند تند گفت:آقای دکتر چی شد؟حال مریضمون چجوره؟
متاسف سرش رو پایین انداخت و گفت:براش دعا کنید توی وضع مناسبی نیستن متاسفانه بیمارتون در حالت کما هستن
صدای یا ابوالفضل گفتن هادی و گریه های سارینا و سلینا و فخری امونم رو برید عقب عقب رفتم و تکیه ام رو دادم به دیوار ،گلوم خشک شده بود و سرم گیج میرفت آدمای رو به روم رو تار میدیدم و هر لحظه دلم میخواست این آخرین دید من باشه ،خدایا اگه میخوای سامیار نباشه منم تموم کن حداقل این لطف رو در حق این بنده ی حقیرت کن خواهش میکنم ؛پاهام شل شد و روی زمین افتادم و بعد سیاهی محض...
با حس درد شدیدی که توی سرم بود کم کم چشمام رو باز کردم کم کم نگاهم از حالت تاری دراومد و شهناز بالای سرم رو واضح دیدم همینجور که نگران چشمش بهم بود گفت:خوبی؟
خوب؟هه چه کلمه ی مضخرفی ؛به سختی روی تخت نشستم و به سرم کنار دستم خیره شدم شهناز صدام کرد:آهو
بی حال برگشتم سمتش که گفت:من نمیدونم چی بین تو و آقا بوده و چرا دعواتون شد فقط اینو بدون که من راجب دعواتون چیزی به فخری خانم نگفتم و به بقیه هم اجازه ندادم فعلا حرفی بزنن ولی تا وقتی که...
سرش رو پایین انداخت که گفتم:تا وقتی که چی شهناز؟
سرش رو آورد بالا و اشکاش سرازیر شدن همینجور که با گوشه ی روسریش اشکاش رو پاک میکرد گفت:شرمنده ام اگه یه وقت آقا بلایی سرشون بیاد عذاب وجدان منو میکشه اگه طوریشون بشه من همه چیز رو به فخری خانم میگم
زهر خندی زدم و سری تکون دادم ،بدون هیچ حرفی سوزن رو از توی دستم درآوردم که سوخت ولی نه به اندازه ی دلم ؛از تخت پایین اومدم و بدون اینکه به شهناز نگاه کنم از اتاق بیرون زدم و هادی رو دیدم تکیه اشو داده بود به دیوار و نگاهش به سقف بود چشماش قرمز بود و موهای سرش ژولیده ،به سمتش رفتم و بی رمق صدا کردم:هادی
از دیوار جدا شد و نگاهم کرد و گفت:خوبی؟
چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:سام...
بغض امونم رو برید و نتونستم حرفم رو کامل بگم کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:توی ICU
با هر بدبختی بود بغضم رو قورت دادم و گفتم:دکترش کجاست؟
هادی:دکترش رو واسه چی میخوای؟
-میخوام باهاش حرف بزنم
اخماش رو کرد داخل همو گفت:الآن وقتش نیست آهو
صدام رو بردم بالاتر و گفتم:من لعنتی باید دکترشو ببینم
خواست دهن باز کنه که همون مرد میانسال رو دیدم که به ایستگاه پرستاری رفت تند و تیز به سمتش رفتم که هادی صدا کرد:آهو
اهمیتی بهش ندادم و روبه روی دکتر وایسادم و بی مقدمه گفتم:من باید باهاتون حرف بزنم
دکتر نگاه از روی کاغذهای توی دستش گرفت و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد لبخند مهربونی زد و گفت:دخترم حالت خوب شد؟
-الان حال من مهم نیست میخوام باهاتون حرف بزنم
سری تکون داد و برگه ها رو به دست پرستار زنی داد و گفت:من برمیگردم
و بعد رو کرد به من و گفت:با من بیا
پشت سرش راه افتادم مدتی بعد جلوی در یه اتاقی وایسادیم که در اتاق رو باز کرد و داخلش شد و منم پشت سرش وارد شدم و در اتاق رو محکم پشت سرم بستم ؛برگشت سمتم و گفت:حالا هر حرفی داری بگو
اشکام دونه دونه جاری شدن و با انگشت اشاره به در اشاره کردم و گفتم:اون بیمارتون که چند ساعت پیش عملش کردین
با صبوری سری تکون داد و گفت:خب
اشکام تندتر پایین ریختن و با دستای لرزون به خودم اشاره کردم و گفتم:همه چیز من بود
قلبم تند تند میزد و انگار میخواست از جاش کنده بشه دستم رو روی قلبم گذاشتم و یکم ماساژ دادم و با قدمای خیلی آروم نزدیکش شدم قدم اول رو برداشتم:شما فقط متاسف شدید برای کی؟
خودم جواب خودم رو دادم و گفتم:برای همه دارایی من از این دنیا نکبت بار
قدم دوم:چرا نجاتش ندادین هوم؟
قدم سوم:چرا وقتی از اتاق عمل بیرون اومدین نگفتین حال بیمارتون عالیه نگرانش نباشید
قدم چهارم:چرا نگفتین اون همه اشک و دعا پشت در اون اتاق لعنتی بی فایده نبوده چرا نگفتین خدا جواب دعاهاتونو داد جواب چشمای اشکی تون رو داد
قدم پنجم:چی میخوایید چقدر میخوایید چقدر میخوایید که از اون کمای لعنتی بکشینش بیرون چی میخوای که سامیار من از اون در زنده بیاد بیرون سالم بیاد بیرون هرچی میخوای بگو آهو نیستم اگه انجامش ندم
قدم ششم روبه روش بودم ؛داشتم با طلبکاری باهاش حرف میزدم ،نکنه باهاش بد حرف بزنم هوای سامیارمو نگیره نکنه لج کن با سامیارم و زنده اش نکنه ناخودآگاه روی زانوم نشستم و سرم رو گذاشتم روی کفشاش و با صدای بلند هق هق کردم و گفتم:آقای دکتر تورو به هرکی میپرستین نجاتش بدین آقای دکتر اونی که روی اون تخت خوابیده یه بچه بی مادر داره جان بچه اتون نزارین بی پدرم بشه تورو به هرکی دوست دارین قسمتون میدم یه عمر مفت و مجانی نوکری زن و بچه ات رو میکنم فقط تو رو به علی نزار از دست بره نفس من به نفسش بنده نزار نفس منم...
پاهاش رو از زیر دستم درآورد و کنارم روی زمین نشست و صدا کرد:دخترخانوم
هنوز سرم پایین بود و اشک میریختم چند دقیقه فقط صدای گریه من سکوت اتاق رو شکسته بود باز صدا کرد:دخترم
با چشمای اشکی سرم رو بالا آوردم و به چشماش زل زدم لبخند تلخی زد و گفت:چرا کفر میگی دخترم نمیگی خدا قهرش میگیره عوض اینکه بری از اون بخوای از خودش طلب کنی اومدی سراغ من که چی بشه؟
با انگشت اشاره اش به بالا اشاره کرد و گفت:بهترین دکترا هم پیش اون بالا سری دست و پا چلفتی ترین آدما هستن ما فقط یه وسیله ایم اینو یادت باشه، فقط خدا که قادر یه مرده رو زنده کنه یا یه آدم خیلی سالمی که همینجور راست راست داره توی خیابون راه میره رو درعرض چند صدم ثانیه از پا دربیاره برو از خدا بخواه از همونی که قادر به یه کارایی هست که نه توی عقل من میگنجه نه توی عقل تو و نه توی عقل هیچکس دیگه ؛خدا نزدیکتر از فاصله ای که الان بین من و توعه خیلی نزدیکتر به قول خودش نزدیکتر از رگ گردن
سرم رو پایین انداختم و چشمام رو روی هم فشار دادم کلمه ی خدا چند بار توی مغزم اکو شد مگه التماس خدا رو نکرده بودم؟مگه التماسش رو نکردم سامیار از قضیه سهیل بویی نبره ولی برد مگه وقتی پشت سر سامیارم دوییدم التماسشو نکردم که بهش برسم؟رسیدم؟الآن فاصله امون یه دنیا بود التماسشو کرده بودم که الآن توICU بود؟نکنه کم التماس کرده بودم؟نکنه کم دعا کرده بودم؟حتما همین طور بود از جام بلند شدم و بدون اینکه به دکتر نگاه کنم از اتاق بیرون زدم به سمت یکی از مستخدمای بیمارستان رفتم و گفتم:دسشوویی کجاست؟
به صورت طلبکارم با تعجب نگااه کرد و آدرس دسشویی رو بهم داد ؛آره من طلب داشتم از همه دنیا حتی از خدا ،طلب داشتم اونی رو که روی تخت بیمارستان خوابیده بود طلبم زیادی سنگین بود ولی من میخواستم این طلبم رو ؛داخل دسشویی شدم و یه راست به سمت شیر آب رفتم تند تند وضو گرفتم و از دسشویی بیرون زدم اینقد گشتم تا نمازخونه رو پیدا کردم و داخلش شدم چادر و مهری برداشتم و روبه قبله وایسادم چشمام رو روی هم فشار دادم خدایا میخوام التماست کنم میخوام به پات بیوفتم میبینی؟خدایا چی نیت کنم هرچی میخوای بگو تعارف معارف که نداریم دوتا دستام رو به سمت گوشم بردم و زیر لب و با حرص نیت کردم دو رکعت نماز التماس رو ؛با حرص کلمه به کلمه سوره ها رو میخوندم با حرص میرفتم رکوع و نا آرومتر از قبل از سجده بلند میشدم کل بدنم یواش یواش شروع به لرزش کرد همینطور که دندونام میخورد سرهم با دق و دلی زیاد سلام رو خوندم و نماز رو تموم کردم به سقف نمازخونه زل زدم و از لای دندونای بهم چفت شدم گفتم:فقط ازت یه چیز میخوام خودت خوب میدونی
اشکام برای بار هزارم جاری شدن و ناخودآگاه مثل دیونه ها سجده کردم ،نمیدونستم با خدا قهر بودم یا آشتی فقط میدونستم من از اون اتاق لعنتی سامیارم رو میخواستم گریه هام هر لحظه شدت میگرفت و هرلحظه بیشتر سبک میشدم اینقد گریه کردم که سر سجده کم کم خوابم برد...
متاسف سرش رو پایین انداخت و گفت:براش دعا کنید توی وضع مناسبی نیستن متاسفانه بیمارتون در حالت کما هستن
صدای یا ابوالفضل گفتن هادی و گریه های سارینا و سلینا و فخری امونم رو برید عقب عقب رفتم و تکیه ام رو دادم به دیوار ،گلوم خشک شده بود و سرم گیج میرفت آدمای رو به روم رو تار میدیدم و هر لحظه دلم میخواست این آخرین دید من باشه ،خدایا اگه میخوای سامیار نباشه منم تموم کن حداقل این لطف رو در حق این بنده ی حقیرت کن خواهش میکنم ؛پاهام شل شد و روی زمین افتادم و بعد سیاهی محض...
با حس درد شدیدی که توی سرم بود کم کم چشمام رو باز کردم کم کم نگاهم از حالت تاری دراومد و شهناز بالای سرم رو واضح دیدم همینجور که نگران چشمش بهم بود گفت:خوبی؟
خوب؟هه چه کلمه ی مضخرفی ؛به سختی روی تخت نشستم و به سرم کنار دستم خیره شدم شهناز صدام کرد:آهو
بی حال برگشتم سمتش که گفت:من نمیدونم چی بین تو و آقا بوده و چرا دعواتون شد فقط اینو بدون که من راجب دعواتون چیزی به فخری خانم نگفتم و به بقیه هم اجازه ندادم فعلا حرفی بزنن ولی تا وقتی که...
سرش رو پایین انداخت که گفتم:تا وقتی که چی شهناز؟
سرش رو آورد بالا و اشکاش سرازیر شدن همینجور که با گوشه ی روسریش اشکاش رو پاک میکرد گفت:شرمنده ام اگه یه وقت آقا بلایی سرشون بیاد عذاب وجدان منو میکشه اگه طوریشون بشه من همه چیز رو به فخری خانم میگم
زهر خندی زدم و سری تکون دادم ،بدون هیچ حرفی سوزن رو از توی دستم درآوردم که سوخت ولی نه به اندازه ی دلم ؛از تخت پایین اومدم و بدون اینکه به شهناز نگاه کنم از اتاق بیرون زدم و هادی رو دیدم تکیه اشو داده بود به دیوار و نگاهش به سقف بود چشماش قرمز بود و موهای سرش ژولیده ،به سمتش رفتم و بی رمق صدا کردم:هادی
از دیوار جدا شد و نگاهم کرد و گفت:خوبی؟
چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:سام...
بغض امونم رو برید و نتونستم حرفم رو کامل بگم کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:توی ICU
با هر بدبختی بود بغضم رو قورت دادم و گفتم:دکترش کجاست؟
هادی:دکترش رو واسه چی میخوای؟
-میخوام باهاش حرف بزنم
اخماش رو کرد داخل همو گفت:الآن وقتش نیست آهو
صدام رو بردم بالاتر و گفتم:من لعنتی باید دکترشو ببینم
خواست دهن باز کنه که همون مرد میانسال رو دیدم که به ایستگاه پرستاری رفت تند و تیز به سمتش رفتم که هادی صدا کرد:آهو
اهمیتی بهش ندادم و روبه روی دکتر وایسادم و بی مقدمه گفتم:من باید باهاتون حرف بزنم
دکتر نگاه از روی کاغذهای توی دستش گرفت و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد لبخند مهربونی زد و گفت:دخترم حالت خوب شد؟
-الان حال من مهم نیست میخوام باهاتون حرف بزنم
سری تکون داد و برگه ها رو به دست پرستار زنی داد و گفت:من برمیگردم
و بعد رو کرد به من و گفت:با من بیا
پشت سرش راه افتادم مدتی بعد جلوی در یه اتاقی وایسادیم که در اتاق رو باز کرد و داخلش شد و منم پشت سرش وارد شدم و در اتاق رو محکم پشت سرم بستم ؛برگشت سمتم و گفت:حالا هر حرفی داری بگو
اشکام دونه دونه جاری شدن و با انگشت اشاره به در اشاره کردم و گفتم:اون بیمارتون که چند ساعت پیش عملش کردین
با صبوری سری تکون داد و گفت:خب
اشکام تندتر پایین ریختن و با دستای لرزون به خودم اشاره کردم و گفتم:همه چیز من بود
قلبم تند تند میزد و انگار میخواست از جاش کنده بشه دستم رو روی قلبم گذاشتم و یکم ماساژ دادم و با قدمای خیلی آروم نزدیکش شدم قدم اول رو برداشتم:شما فقط متاسف شدید برای کی؟
خودم جواب خودم رو دادم و گفتم:برای همه دارایی من از این دنیا نکبت بار
قدم دوم:چرا نجاتش ندادین هوم؟
قدم سوم:چرا وقتی از اتاق عمل بیرون اومدین نگفتین حال بیمارتون عالیه نگرانش نباشید
قدم چهارم:چرا نگفتین اون همه اشک و دعا پشت در اون اتاق لعنتی بی فایده نبوده چرا نگفتین خدا جواب دعاهاتونو داد جواب چشمای اشکی تون رو داد
قدم پنجم:چی میخوایید چقدر میخوایید چقدر میخوایید که از اون کمای لعنتی بکشینش بیرون چی میخوای که سامیار من از اون در زنده بیاد بیرون سالم بیاد بیرون هرچی میخوای بگو آهو نیستم اگه انجامش ندم
قدم ششم روبه روش بودم ؛داشتم با طلبکاری باهاش حرف میزدم ،نکنه باهاش بد حرف بزنم هوای سامیارمو نگیره نکنه لج کن با سامیارم و زنده اش نکنه ناخودآگاه روی زانوم نشستم و سرم رو گذاشتم روی کفشاش و با صدای بلند هق هق کردم و گفتم:آقای دکتر تورو به هرکی میپرستین نجاتش بدین آقای دکتر اونی که روی اون تخت خوابیده یه بچه بی مادر داره جان بچه اتون نزارین بی پدرم بشه تورو به هرکی دوست دارین قسمتون میدم یه عمر مفت و مجانی نوکری زن و بچه ات رو میکنم فقط تو رو به علی نزار از دست بره نفس من به نفسش بنده نزار نفس منم...
پاهاش رو از زیر دستم درآورد و کنارم روی زمین نشست و صدا کرد:دخترخانوم
هنوز سرم پایین بود و اشک میریختم چند دقیقه فقط صدای گریه من سکوت اتاق رو شکسته بود باز صدا کرد:دخترم
با چشمای اشکی سرم رو بالا آوردم و به چشماش زل زدم لبخند تلخی زد و گفت:چرا کفر میگی دخترم نمیگی خدا قهرش میگیره عوض اینکه بری از اون بخوای از خودش طلب کنی اومدی سراغ من که چی بشه؟
با انگشت اشاره اش به بالا اشاره کرد و گفت:بهترین دکترا هم پیش اون بالا سری دست و پا چلفتی ترین آدما هستن ما فقط یه وسیله ایم اینو یادت باشه، فقط خدا که قادر یه مرده رو زنده کنه یا یه آدم خیلی سالمی که همینجور راست راست داره توی خیابون راه میره رو درعرض چند صدم ثانیه از پا دربیاره برو از خدا بخواه از همونی که قادر به یه کارایی هست که نه توی عقل من میگنجه نه توی عقل تو و نه توی عقل هیچکس دیگه ؛خدا نزدیکتر از فاصله ای که الان بین من و توعه خیلی نزدیکتر به قول خودش نزدیکتر از رگ گردن
سرم رو پایین انداختم و چشمام رو روی هم فشار دادم کلمه ی خدا چند بار توی مغزم اکو شد مگه التماس خدا رو نکرده بودم؟مگه التماسش رو نکردم سامیار از قضیه سهیل بویی نبره ولی برد مگه وقتی پشت سر سامیارم دوییدم التماسشو نکردم که بهش برسم؟رسیدم؟الآن فاصله امون یه دنیا بود التماسشو کرده بودم که الآن توICU بود؟نکنه کم التماس کرده بودم؟نکنه کم دعا کرده بودم؟حتما همین طور بود از جام بلند شدم و بدون اینکه به دکتر نگاه کنم از اتاق بیرون زدم به سمت یکی از مستخدمای بیمارستان رفتم و گفتم:دسشوویی کجاست؟
به صورت طلبکارم با تعجب نگااه کرد و آدرس دسشویی رو بهم داد ؛آره من طلب داشتم از همه دنیا حتی از خدا ،طلب داشتم اونی رو که روی تخت بیمارستان خوابیده بود طلبم زیادی سنگین بود ولی من میخواستم این طلبم رو ؛داخل دسشویی شدم و یه راست به سمت شیر آب رفتم تند تند وضو گرفتم و از دسشویی بیرون زدم اینقد گشتم تا نمازخونه رو پیدا کردم و داخلش شدم چادر و مهری برداشتم و روبه قبله وایسادم چشمام رو روی هم فشار دادم خدایا میخوام التماست کنم میخوام به پات بیوفتم میبینی؟خدایا چی نیت کنم هرچی میخوای بگو تعارف معارف که نداریم دوتا دستام رو به سمت گوشم بردم و زیر لب و با حرص نیت کردم دو رکعت نماز التماس رو ؛با حرص کلمه به کلمه سوره ها رو میخوندم با حرص میرفتم رکوع و نا آرومتر از قبل از سجده بلند میشدم کل بدنم یواش یواش شروع به لرزش کرد همینطور که دندونام میخورد سرهم با دق و دلی زیاد سلام رو خوندم و نماز رو تموم کردم به سقف نمازخونه زل زدم و از لای دندونای بهم چفت شدم گفتم:فقط ازت یه چیز میخوام خودت خوب میدونی
اشکام برای بار هزارم جاری شدن و ناخودآگاه مثل دیونه ها سجده کردم ،نمیدونستم با خدا قهر بودم یا آشتی فقط میدونستم من از اون اتاق لعنتی سامیارم رو میخواستم گریه هام هر لحظه شدت میگرفت و هرلحظه بیشتر سبک میشدم اینقد گریه کردم که سر سجده کم کم خوابم برد...
آخرین ویرایش: