- عضویت
- 2017/09/08
- ارسالی ها
- 116
- امتیاز واکنش
- 2,135
- امتیاز
- 336
- سن
- 22
((از زبان تویا))
هم خسته بودم،هم میترسیدماون دوتا اشتباه کنن،مجبوری بیدار شدم و رفتم زیرزمین؛وقتی وارد زیرزمین شدم دیدم همه پخش شدن،یکی کنار اسلحه ها،یکی کنارطلسم ها،یکی هم درحال گشتن لای اشیائ جنگی،رفتم جلو و گفتم.
من:شما چیکار میکنید؟.
کانون:راست میگه،بیاین اینجا.
من:چیکار کردی؟.
کانون:بیا اینجاست،این دندان اژدها(یه شمشیر کا از راه دور هم آتیش شلیک میکنه).
من:یوکینا بیا این سلاح مخصوص تو سفارش دادم.
یوکینا:اوه، ممنون.
کانون:اینم تومور جادو(توموری که همه جادو ها توش هست).
من:بیا اینم بیگیر،به روشی که میگه تمرین کن.
کانون:اینم آخری،طلسم قدرت(طلسم کم یابی که روی هر شخص یکبار کار میکنه و خیلی کم یابه).
من:ناتسوکی این برای توئه،خیسش کن وبکش روی پیشونیت.
یوکیناو ناتسوکی درگیر بودن با چیزایی که بهشون دادم،کانون هم داشت خنده میکرد؛منو کانون دوستای صمیمی بودیم،پارسال تبدیل به یه خون آشام شد،منم تنها کمکی که بهش میتونستم بکنم،این بود که از مادر بخوام بهش آموزش بده که راحت تر زندگیش رو ادامه بده،خیلی خوش حال بودم که به حالت اول برگشته،از صمیم قلب خوش حالم.
یه حس بدی بهم دست داد،حس خون،حس کشتار،حس قتل عام؛خائنین ما رو پیدا کرده ،اگه وارد جنگل ممنوعه بشن،همه رو قتل عام میکنن،موجودات افسانه ای تارتاروس، اجنه،هومنکلوس ها،جادوگرهای شیطانی
من:باید زود بریم قصر،خائنین می خوان حمله کنن.
با تمام سرعت در حال دویدن بودیم،از بین درخت ها رد شدیم و وارد جاده اصلی که به قصر میرسید شدیم،دیگه راهی نمو نده بود،و بلاخره رسیدیم،وارد تلار اصلی شدم.
من:شاه روکورو،خائنین در راهن،می خوان به جنگل حمله کنن.
شاه:همه نیرو ها رو آماده کنید و با تمام قوا بهشون حمله کنید.
من:یوکینا ،از پشت از من حمایت کن و با نیزه مقدس بجنگ،سعی کن فقط چهار دروازه باز کنی،ناتسوکی تو جادو های زیادی بلدی ولی مانات کامل نیست،طلسم قدرت رو فعال کن و پا به پای من بجنگ،یوکینا دندان اژدها رو آزاد کن،و با دست دیگت ازش استفاده کن،توی چشم گورگون ها نگاه نکن؛حالا دنبالم بیاین.
وارد شهر شدیم،تقربا نصف شهر ویران شده بود،سرباز ها در حال جنگ بودن کانون هم پا به پاشون میجنگید،من و ناتسوکی هم دویدیم سمتشون،یوکینا هم داشت،نیزه پرتاب میکرده،دیگه حرفه ای شده بود.
من:حالا.
طلسم سرعت رو فعال کردم و خنجرم رو بیرون کشیدم،ضربه میزدم و رد میکردم،ضربه میزدم و رد میکردم،ناتسوکی هم کارش خوب بود،از جادو های حرفه ای استفاده میکرد؛سرباز ها دوام نیاوردن و به دست خائنین کشته شدند،و از یه شهر فقط مقدار اندکی از اهالی و مقداری از درباریان زنده موندن،حتی وزیر دفاع هم کشته شد،از بین اجساد کانون رو دیدم،دنیا دور سرم چرخید،سرم گیج رفت،دیگه صدای هیچ کس رو نمیشنیدم،فقط رفتم بالای سر کانون،خودم رو روی دو زانو انداختم.
من(با فریاد و رو به آسمون):کانون.
بهترین دوستم که از دوران کودکی میشناختمش،الان بالای جسد تکه تکه شدش بودم،ناگهان سرم گیج رفت و دنیا تار شد.
***
((از زبان یوکینا))
الان دو روزه تویا بیهوش شده و بهوش نمیاد،نکنه اتفاقی براش بیوفته،شاه چهره ای غمناک وارد شد .
شاه:حالش چطوره؟.
ناتسوکی:فرقی نکرده.
شاه:من به دخترم گفتم بیاد، اون میتونه با روح تماس بر قرار کنه،فردا میرسه لطفا نگران نباشید.
گفتن نگران نباشید آسونه،ولی عملش سخته،خود شاه روکورو هم نگران بود،مثل ناتسوکی و من،زمان به سرعت سپری میشد،شب از نیمه گذشته،تومور و دندان اژدها رو برداشتم و رفتم توی محوطه قصر،تومور رو باز کردم و با تعجب بهش نگاه کردم،خالی بود هیچی توش ننوشته بود.
ناگهان نوشته ای ضاهر شد،نوشته بود،برای فعال سازی طلسم سرعت،ورد را کامل بخوانید،یه نگاه به ورد انداختم،با سرعت فرا نور،یه طلسم غیر عنصری بود(طلسم غیر عنصری طلسمیه که،از عنصر خاصی بدست نمیاد و وردش هم خیلی کوتاه هستش).
من:با سرعت فرا نور.
یه حس عجیبی داشتم،انگار می خواستم بدوم،به سمت خونه کانون چان دویدم،ده ثانیه هم طول نکشید،شاید پنج ثانیه،ولی تویا سرعتی تر بود،شاید باید قوی تر بشم تا سرعتی تر هم بشم.
طلسم رو غیر فعال کردم و وارد خونه شدم،کلا فضا تاریک بود و چشم چشم رو نمی دید،کانون چان دیگه اینجا نیست،نمیدونم چرا خواستم بیا اینجا،یهو اشک از چشمام خارج شد دست خودم نبود انگار خودش روان شده بود.
به قصر برگشتم و رفتم به اتاقی که تویا توش بود،با دیدن تویا دلم بد تر آشوب شد،شده بود مثل یک جسدم تنها تفاوتش با جسد این بود که نفس می کشید،دیگه نتونستم تحمل کنم،کنار در روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند،ناتسوکی چان اومد رو به روم نشست و اونم شروع کرد به گریه کردن،دستاش رو محکم گرفتم و با هم بلند گریه کردیم.
هم خسته بودم،هم میترسیدماون دوتا اشتباه کنن،مجبوری بیدار شدم و رفتم زیرزمین؛وقتی وارد زیرزمین شدم دیدم همه پخش شدن،یکی کنار اسلحه ها،یکی کنارطلسم ها،یکی هم درحال گشتن لای اشیائ جنگی،رفتم جلو و گفتم.
من:شما چیکار میکنید؟.
کانون:راست میگه،بیاین اینجا.
من:چیکار کردی؟.
کانون:بیا اینجاست،این دندان اژدها(یه شمشیر کا از راه دور هم آتیش شلیک میکنه).
من:یوکینا بیا این سلاح مخصوص تو سفارش دادم.
یوکینا:اوه، ممنون.
کانون:اینم تومور جادو(توموری که همه جادو ها توش هست).
من:بیا اینم بیگیر،به روشی که میگه تمرین کن.
کانون:اینم آخری،طلسم قدرت(طلسم کم یابی که روی هر شخص یکبار کار میکنه و خیلی کم یابه).
من:ناتسوکی این برای توئه،خیسش کن وبکش روی پیشونیت.
یوکیناو ناتسوکی درگیر بودن با چیزایی که بهشون دادم،کانون هم داشت خنده میکرد؛منو کانون دوستای صمیمی بودیم،پارسال تبدیل به یه خون آشام شد،منم تنها کمکی که بهش میتونستم بکنم،این بود که از مادر بخوام بهش آموزش بده که راحت تر زندگیش رو ادامه بده،خیلی خوش حال بودم که به حالت اول برگشته،از صمیم قلب خوش حالم.
یه حس بدی بهم دست داد،حس خون،حس کشتار،حس قتل عام؛خائنین ما رو پیدا کرده ،اگه وارد جنگل ممنوعه بشن،همه رو قتل عام میکنن،موجودات افسانه ای تارتاروس، اجنه،هومنکلوس ها،جادوگرهای شیطانی
من:باید زود بریم قصر،خائنین می خوان حمله کنن.
با تمام سرعت در حال دویدن بودیم،از بین درخت ها رد شدیم و وارد جاده اصلی که به قصر میرسید شدیم،دیگه راهی نمو نده بود،و بلاخره رسیدیم،وارد تلار اصلی شدم.
من:شاه روکورو،خائنین در راهن،می خوان به جنگل حمله کنن.
شاه:همه نیرو ها رو آماده کنید و با تمام قوا بهشون حمله کنید.
من:یوکینا ،از پشت از من حمایت کن و با نیزه مقدس بجنگ،سعی کن فقط چهار دروازه باز کنی،ناتسوکی تو جادو های زیادی بلدی ولی مانات کامل نیست،طلسم قدرت رو فعال کن و پا به پای من بجنگ،یوکینا دندان اژدها رو آزاد کن،و با دست دیگت ازش استفاده کن،توی چشم گورگون ها نگاه نکن؛حالا دنبالم بیاین.
وارد شهر شدیم،تقربا نصف شهر ویران شده بود،سرباز ها در حال جنگ بودن کانون هم پا به پاشون میجنگید،من و ناتسوکی هم دویدیم سمتشون،یوکینا هم داشت،نیزه پرتاب میکرده،دیگه حرفه ای شده بود.
من:حالا.
طلسم سرعت رو فعال کردم و خنجرم رو بیرون کشیدم،ضربه میزدم و رد میکردم،ضربه میزدم و رد میکردم،ناتسوکی هم کارش خوب بود،از جادو های حرفه ای استفاده میکرد؛سرباز ها دوام نیاوردن و به دست خائنین کشته شدند،و از یه شهر فقط مقدار اندکی از اهالی و مقداری از درباریان زنده موندن،حتی وزیر دفاع هم کشته شد،از بین اجساد کانون رو دیدم،دنیا دور سرم چرخید،سرم گیج رفت،دیگه صدای هیچ کس رو نمیشنیدم،فقط رفتم بالای سر کانون،خودم رو روی دو زانو انداختم.
من(با فریاد و رو به آسمون):کانون.
بهترین دوستم که از دوران کودکی میشناختمش،الان بالای جسد تکه تکه شدش بودم،ناگهان سرم گیج رفت و دنیا تار شد.
***
((از زبان یوکینا))
الان دو روزه تویا بیهوش شده و بهوش نمیاد،نکنه اتفاقی براش بیوفته،شاه چهره ای غمناک وارد شد .
شاه:حالش چطوره؟.
ناتسوکی:فرقی نکرده.
شاه:من به دخترم گفتم بیاد، اون میتونه با روح تماس بر قرار کنه،فردا میرسه لطفا نگران نباشید.
گفتن نگران نباشید آسونه،ولی عملش سخته،خود شاه روکورو هم نگران بود،مثل ناتسوکی و من،زمان به سرعت سپری میشد،شب از نیمه گذشته،تومور و دندان اژدها رو برداشتم و رفتم توی محوطه قصر،تومور رو باز کردم و با تعجب بهش نگاه کردم،خالی بود هیچی توش ننوشته بود.
ناگهان نوشته ای ضاهر شد،نوشته بود،برای فعال سازی طلسم سرعت،ورد را کامل بخوانید،یه نگاه به ورد انداختم،با سرعت فرا نور،یه طلسم غیر عنصری بود(طلسم غیر عنصری طلسمیه که،از عنصر خاصی بدست نمیاد و وردش هم خیلی کوتاه هستش).
من:با سرعت فرا نور.
یه حس عجیبی داشتم،انگار می خواستم بدوم،به سمت خونه کانون چان دویدم،ده ثانیه هم طول نکشید،شاید پنج ثانیه،ولی تویا سرعتی تر بود،شاید باید قوی تر بشم تا سرعتی تر هم بشم.
طلسم رو غیر فعال کردم و وارد خونه شدم،کلا فضا تاریک بود و چشم چشم رو نمی دید،کانون چان دیگه اینجا نیست،نمیدونم چرا خواستم بیا اینجا،یهو اشک از چشمام خارج شد دست خودم نبود انگار خودش روان شده بود.
به قصر برگشتم و رفتم به اتاقی که تویا توش بود،با دیدن تویا دلم بد تر آشوب شد،شده بود مثل یک جسدم تنها تفاوتش با جسد این بود که نفس می کشید،دیگه نتونستم تحمل کنم،کنار در روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند،ناتسوکی چان اومد رو به روم نشست و اونم شروع کرد به گریه کردن،دستاش رو محکم گرفتم و با هم بلند گریه کردیم.
آخرین ویرایش: