کامل شده رمان جادوگر نادان | سیدمظفر حسینی کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت خوشت میاد؟

  • تویا

  • یوکینا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سیدمظفر حسینی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/08
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
2,135
امتیاز
336
سن
22
((از زبان تویا))
هم خسته بودم،هم میترسیدماون دوتا اشتباه کنن،مجبوری بیدار شدم و رفتم زیرزمین؛وقتی وارد زیرزمین شدم دیدم همه پخش شدن،یکی کنار اسلحه ها،یکی کنارطلسم ها،یکی هم درحال گشتن لای اشیائ جنگی،رفتم جلو و گفتم.
من:شما چیکار میکنید؟.
کانون:راست میگه،بیاین اینجا.
من:چیکار کردی؟.
کانون:بیا اینجاست،این دندان اژدها(یه شمشیر کا از راه دور هم آتیش شلیک میکنه).
من:یوکینا بیا این سلاح مخصوص تو سفارش دادم.
یوکینا:اوه، ممنون.
کانون:اینم تومور جادو(توموری که همه جادو ها توش هست).
من:بیا اینم بیگیر،به روشی که میگه تمرین کن.
کانون:اینم آخری،طلسم قدرت(طلسم کم یابی که روی هر شخص یکبار کار میکنه و خیلی کم یابه).
من:ناتسوکی این برای توئه،خیسش کن وبکش روی پیشونیت.
یوکیناو ناتسوکی درگیر بودن با چیزایی که بهشون دادم،کانون هم داشت خنده میکرد؛منو کانون دوستای صمیمی بودیم،پارسال تبدیل به یه خون آشام شد،منم تنها کمکی که بهش میتونستم بکنم،این بود که از مادر بخوام بهش آموزش بده که راحت تر زندگیش رو ادامه بده،خیلی خوش حال بودم که به حالت اول برگشته،از صمیم قلب خوش حالم.
یه حس بدی بهم دست داد،حس خون،حس کشتار،حس قتل عام؛خائنین ما رو پیدا کرده ،اگه وارد جنگل ممنوعه بشن،همه رو قتل عام میکنن،موجودات افسانه ای تارتاروس، اجنه،هومنکلوس ها،جادوگرهای شیطانی
من:باید زود بریم قصر،خائنین می خوان حمله کنن.
با تمام سرعت در حال دویدن بودیم،از بین درخت ها رد شدیم و وارد جاده اصلی که به قصر میرسید شدیم،دیگه راهی نمو نده بود،و بلاخره رسیدیم،وارد تلار اصلی شدم.
من:شاه روکورو،خائنین در راهن،می خوان به جنگل حمله کنن.
شاه:همه نیرو ها رو آماده کنید و با تمام قوا بهشون حمله کنید.
من:یوکینا ،از پشت از من حمایت کن و با نیزه مقدس بجنگ،سعی کن فقط چهار دروازه باز کنی،ناتسوکی تو جادو های زیادی بلدی ولی مانات کامل نیست،طلسم قدرت رو فعال کن و پا به پای من بجنگ،یوکینا دندان اژدها رو آزاد کن،و با دست دیگت ازش استفاده کن،توی چشم گورگون ها نگاه نکن؛حالا دنبالم بیاین.
وارد شهر شدیم،تقربا نصف شهر ویران شده بود،سرباز ها در حال جنگ بودن کانون هم پا به پاشون میجنگید،من و ناتسوکی هم دویدیم سمتشون،یوکینا هم داشت،نیزه پرتاب میکرده،دیگه حرفه ای شده بود.
من:حالا.
طلسم سرعت رو فعال کردم و خنجرم رو بیرون کشیدم،ضربه میزدم و رد میکردم،ضربه میزدم و رد میکردم،ناتسوکی هم کارش خوب بود،از جادو های حرفه ای استفاده میکرد؛سرباز ها دوام نیاوردن و به دست خائنین کشته شدند،و از یه شهر فقط مقدار اندکی از اهالی و مقداری از درباریان زنده موندن،حتی وزیر دفاع هم کشته شد،از بین اجساد کانون رو دیدم،دنیا دور سرم چرخید،سرم گیج رفت،دیگه صدای هیچ کس رو نمیشنیدم،فقط رفتم بالای سر کانون،خودم رو روی دو زانو انداختم.
من(با فریاد و رو به آسمون):کانون.
بهترین دوستم که از دوران کودکی میشناختمش،الان بالای جسد تکه تکه شدش بودم،ناگهان سرم گیج رفت و دنیا تار شد.
***
((از زبان یوکینا))
الان دو روزه تویا بیهوش شده و بهوش نمیاد،نکنه اتفاقی براش بیوفته،شاه چهره ای غمناک وارد شد .
شاه:حالش چطوره؟.
ناتسوکی:فرقی نکرده.
شاه:من به دخترم گفتم بیاد، اون میتونه با روح تماس بر قرار کنه،فردا میرسه لطفا نگران نباشید.
گفتن نگران نباشید آسونه،ولی عملش سخته،خود شاه روکورو هم نگران بود،مثل ناتسوکی و من،زمان به سرعت سپری میشد،شب از نیمه گذشته،تومور و دندان اژدها رو برداشتم و رفتم توی محوطه قصر،تومور رو باز کردم و با تعجب بهش نگاه کردم،خالی بود هیچی توش ننوشته بود.
ناگهان نوشته ای ضاهر شد،نوشته بود،برای فعال سازی طلسم سرعت،ورد را کامل بخوانید،یه نگاه به ورد انداختم،با سرعت فرا نور،یه طلسم غیر عنصری بود(طلسم غیر عنصری طلسمیه که،از عنصر خاصی بدست نمیاد و وردش هم خیلی کوتاه هستش).
من:با سرعت فرا نور.
یه حس عجیبی داشتم،انگار می خواستم بدوم،به سمت خونه کانون چان دویدم،ده ثانیه هم طول نکشید،شاید پنج ثانیه،ولی تویا سرعتی تر بود،شاید باید قوی تر بشم تا سرعتی تر هم بشم.
طلسم رو غیر فعال کردم و وارد خونه شدم،کلا فضا تاریک بود و چشم چشم رو نمی دید،کانون چان دیگه اینجا نیست،نمیدونم چرا خواستم بیا اینجا،یهو اشک از چشمام خارج شد دست خودم نبود انگار خودش روان شده بود.
به قصر برگشتم و رفتم به اتاقی که تویا توش بود،با دیدن تویا دلم بد تر آشوب شد،شده بود مثل یک جسدم تنها تفاوتش با جسد این بود که نفس می کشید،دیگه نتونستم تحمل کنم،کنار در روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند،ناتسوکی چان اومد رو به روم نشست و اونم شروع کرد به گریه کردن،دستاش رو محکم گرفتم و با هم بلند گریه کردیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    ***
    صبح که بیدار شدم،دیدم یه دختر کنار تختی که تویا روش خوابیده بود نشسته،چشماش بسته بود و تکون نمی خورد،یه جور حاله زرد هم اطرافش احاطه شده بود(حاله یه جور سایه های رنگیه که دور جسمی جمع میشن)،چشماش رو باز کرد و بر و بر منو نگاه میکرد،بعد یه دفعه گفت.
    دختره:تو یوکینا هستی،یا اونکه خوابه.
    من:خودمم.
    دختره:اوه،من کرین هستم،به هرحال تویا برنمیگرده،توی خاطراتش خوندم که با چند وقت پیش با تو آشنا شده،پس بیا برم یه سر دنیای ارواح،برش گردونیم.
    من:تویا که نمرده، برای چی دنیای ارواح.
    کرین:مگه نمیدونی؟،وقتی کسی توی کما میره،روحش از بدن جدا میشه.
    من:خب حالا باید چیکارکنیم؟.
    کرین:فقط چشمات رو ببند.
    چشمام رو بستم،وقتی باز کردم توی یه فضای تاریک بودم،اطراف معلوم نبود،یهویی یه کورسوی نوری دیدم،نزدیک که شدم انگار انسان بود،نزدیک تر که شدم دیدمش خودش بود،تویا بود غمگین و داغون.
    من:تویا،چرا اینجایی؟پاشو بیا بریم؟.
    تویا:چرا؟برای چی؟همه دارن میمیرن!چیار میتونیم بکنیم؟.
    این تویا نبود،تویا قوی بود،تویا تغیر کرده،اما نباید میکرد.
    من:بیا مردم رو نجات بدیم،بیا کمکشون کنیم.
    تویا:بی فایدس،همه چیز بی فایدس.
    خیلی ناراحت شدم،اشک از چشمام جاری شد،رفتم رو به روش و یه سیلی محکم زدم تو گوش و گفتم.
    من(با فریاد):مگه نمی خواستی دنیا رو نجات بدی،مگه تو نبودی که بخاطر کمک به مردم جونتو میدادی،کانون برای چی جونشو داد،اگه انقدر ناراحتی زنده بمون،زنده بمون و انتقامش رو بگیر.
    دستش رو آورد بالا و اشکام رو پاک کرد،مثله اینکه به حالت خودش برگشته بود.
    تویا:دیگه هیچ وقت گریه نکن،بیا برگردیم.
    ((از زبان تویا))
    وقتی چشمام رو باز کردم،یوکینا رو دیدم که کنار تخت خوابش بـرده بود،خوشحال بودم که کمک کرد تا چشمام باز بشه،یوکینا رو روی تخت گذاشتم و پتو رو دادم روش،باید یکم مشورت کنم بخاطر همین باید،اژدهای سرخ رو احضار کنم.
    رفتم توی محوطه قصر،خالی و تاریک بود(اون چند لحظه که توی دنیای ارواح بودن برابر بود با ساعت ها و الان شب شده)،دروازه احضار رو باز کردم،اژدهای سرخ از دروازه بیرون اومد.
    من:سلام،ممنون که افتخار دادید،حاکم سرخ.
    اژدها:کار دارم زود بگو ببینم جریان چیه؟.
    من:بله،درباره اتفاق های اخیر می خوام بدونم.
    اژدها:ولی میتونستی بری پیش فرمانروای خرد،همه میدونن داره کمکت میکنه.
    من:آره، ولی خب تازه از خواب بیدار شدم،دوست ندارم فعلا بخوابم.
    اژدها:باشه،سفر درازی در پیش داری،باید سخت تمرین کنی و حسابی قوی تر بشی،یوکینا استعداد داره و به اندازه تو قوی میشه،به ناتسوکی نزدیک شو در آینده نچندان دور کمکت میکنه،آخرین راه مادر زمینه(گایا اولین فرمانروا به عنوان مادر زمین یاد میشه)،من باید برم،امید وارم موفق بشی،جادوگر نادان.
    من:اینجوری صدام نکن.
    اژدها:ولی این لقبیه که پشتش اعتبار جنگ هاست.
    من:ساحره عنکبوتی،منو ساحره عنکبوتی صدا کن(لقب دوم تویاست،انگلیسی ها اسپایدر ویچ صداش میکردن که معنیش میشه ساحره عنکبوتی).
    اژدها:ولی این لقب فقط یک جنگ کوچک اعتبار داره،ولی چون خودت اینو می خوای باشه،به امید دیدار،ساحره عنکبوتی.
    من:به امید دیدار،حاکم سرخ.
    باید آماده میشدم،کانون چان کلی وسیله بدردبخور داره،الان دیگه به اونا احتیاج نداره،پس شاید چندتاش رو بردارم،باید قوی تر بشم،انقدر قوی که بتونم آوازه مرگ رو بخونم(یه نوع طلسمه که ورد فعال شدنش بصورت آوازه،البته آوازش بهم ریخته است و از ادبیات بویی نبرده،آوازه مرگ افراد پلید رو که در نیمکره ای که آوازه مرگ مرکزش هستش،باشند رو میکشه،آوازه مرگ آخرین طلسم هستش و مانای خیلی زیادی رو میبره).
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    داشتم میرفتم تو قصر که یهو یه دختر سر راهم قرار گرفت،همونی بود که توی دنیای ارواح اومده بود دنبالم،یه دختر قد کوتاه،لاغر،با موهای بلند،یه عینک هم زده بود و یه کتاب بزرگ دستش بود.
    من:تو کی هستی؟
    دختره:کرین هستم،از آشناییتون خوشبختم آکاتسکی سنپای.
    من:نه،نه منو اونجوری صدا نکن،فقط بگو تویا نمی خواد پسوند بزاری.
    کرین:باشه،تویا.
    من:بله.
    کرین:می خوام ببری،پس تلاشت رو بکن.
    من:منظورت چیه؟.
    چندتا دروازه بعدی باز شد و یه کاپر(غول هایی که از درون یه درخت خیلی بزرگ بیرون میان)،یه هیدرا(اژدهایی صد سر به رنگ سبز که تا وقتی سر اصلی رو قطع نکنی نمیمیره)،دو تا هم سربروس(سگ سه سر)بیرون اومد.
    چشم بصیرت،نیزه های مقدس،شمشیر نور،شعله مرگ،تاریکی مطلق،سرعت فراتر از نور.
    من:حالا.
    هیولا ها با هم حمله ور شدن سمت من،هیرا اومد بهم حمله کنه که جاخالی دادم،یه سربروس دهن سر وسطیش رو باز کرد و نزدیک سرم هم رسید،ولی با شعله مرگ سوزوندمش،کاپر خواست با دست غول آساش بکوبه رو سرم،جا خالی دادم و با صدها نیزه مقدس تکه تکش کردم،هیرا از داشت به سمتم گوله آتیش پرت می کرد،با تمام سرعت از روی بدنش بالا رفتم تا رسیدم به سرهاش،تیغه شمشیر نور رو بزرگ کردم و همه سر هاش رو یه جا زدم.
    من(با فریاد کر کننده):معلوم هست چه غلتی میکنی.
    کرین:متاسفم،ولی خواسته حاکم سرخ بود،ازم خواست تا هر شب ساعت یازده موجودات قوی رو برات بفرستم،البته توهم بود و قرار هر شب بیشتر و قوی تر از دیشب باشه پس آماده باش.
    یهویی قیب شد،از جادوی نامرئی ساز استفاده کرد،به لطف چشم بصیرت راحت میدیدمش،جلو روم وایساده بود و با لبخند بر و بر منو نگاه میکرد.
    من:برو دیگه.
    کرین:ها؟منو میبینی؟.
    من:آره چشم بصیرت رو موقع دوئل فعال کردم،حسش خیلی سادس چطور متوجه نشدی؟.
    کرین:خب،جادوگرا هم محدودیت دارن دیگه.
    بعد دوید و رفت توی قصر،منم رفتم توی،یه اتاق دیگه و گرفتم خوابیدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    ناتسوکی:پاشو،چقدر می خوای بخوابی؟
    من:باشه،باشه.
    با بی حالی تمام وارد سرویس بهداشتی شدم،چقدر از بیرون سروصدا میاد،باید برم ببینم چه خبره؛وارد محوطه شدم دیدم می خوان جشن برگزار کنن،رفتم پیش یه پیشخدمت و ازش جریان ها رو پرسیدم.
    من:ببخشید خانوم،به چه مناسبتی قراره جشن برگزار بشه؟
    خانم پیشخدمت یه سینی کیک سلطنتی(مخصوص درباریا که کم گیر بقیه مردم میاد و پر از انرژیه)جلو روم گرفت و گفت.
    خانم پیش خدمت:بفرمایید.
    یک تیکه برداشتم و گفتم.
    من:ممنون.
    خانم پیشخدمت:شاهزاده خانم داره پس از سالها برمیگرده.
    من:آها پس رویداد مهمیه،مزاحم کارهاتون نمی شم،خدانگهدار.
    خانم پیشخدمت:خدانگهدار.
    من تاحالا شاهزاده خانم رو ندیدم،ولی شنیدم یکی از قویترین جادوگر های ژاپنه(همسر شاه یه جادوگره و بچه هاشون هم الف هستن و هم جادوگر)،به هرحال من باید کار هایی رو انجام بدم؛آماده شدم بزنم بیرون که یکی صدام زد.
    شاه:تویا،کجا میری.
    من:درود بر شاه روکورو،یه سری کارا هستن که باید انجام بدم.
    شاه:دختر من داره میاد اونوقت تو می خوای بری پی کار،فردا برو پی کارات،برو یه دست لباس شیک بپوش،می خوام خوش تیپ ببینمت.
    من:باشه حتما.
    یا خدا،حالا چیکار کنم،من استعداد شیک شدن ندارم،ولی مثل اینکه چاره نیست،باید همون کت شلوار چرمی که یوهان داد بپوشم(یوهان دختر خاله تویاست)،اه اصلا راه نداره من اون تریپی نیستم،ولی نمیتونم یا این لباس ها هم برم،با اینکه وابسته به گرمکنم هستم.
    کت شلوار رو پوشیدم کروات هم بستم،تو آیینه که به خودم نگاه کردم،انقدر ضایع شده بودم که نگو،ناگهان در به صدا در اومد.
    من:بیا تو.
    یوکینا و ناتسوکی با لباس مجلسی وارد شدن.
    یوکینا:وای،تویا،چه خوش تیپ شدی.
    من:مصخرم نکن،چیکار کنم میگی فقط همین لباس رو داشتم.
    ناتسوکی:راست میگه خوش تیپ شدی،اگه نمی خواستی اون کت و شلوار رو بپوشی،میتونستی به شاه بگی لباس مجلسی نداری.
    من:دیگه پوشیدمش،شما برید من بهتون ملحق میشم.
    یوکینا:باشه.
    یوکینا با ناتسوکی رفتن،کفشام رو پوشیدم و منم حرکت کردن؛رفتم یه گوشه نشستم،کرین هم اون بالا وایساده بود و به من می خندید،یهو همه ساکت شدند و کرین بلند گفت.
    کرین:ممنون که اومدین،لطفا از جشن لـ*ـذت ببرید.
    خواهش میکنم حتما لـ*ـذت میبریم،لـ*ـذت ببرم که یه ساعت دیگه با اون غولا دهنمو سرویس کنی،رفتم بیش دربان.
    من:سلام،خسته نباشید.
    دربان:ممنون.
    من:اون دختر چیکارس.
    دربان:حق میدم ندونید اون کم تو جنگل ممنوعه بود،ولی تصمیم گرفته دیگه بیشتر بمونه،اون شاهزاده خانمه.
    باورم نمیشه،کرین شاهزاده بود،می خواستم وقتی موجوداتش رو میفرسته،بگیرم دهنشو سرویس کنم،شانس که پرسیدم.
    رفتم سر جام نشستم،دوباره همه ساکت شدن.
    کرین:جادوگر نادان،آکاتسکی تویا،من تورو به دوئل دعوت میکنم.
    ورجه و ورجهمردم بالا زد،همه میگفتن جادوگر نادان،کجاست؟.
    من:ردش میکنم.
    همه برگشتن طرف من،می گفتن پس این جادوگر نادانه،چقدر جوانه و از این حرفا.
    کرین:خودت میدونی راه انتخاب نداری،پس آماده باش.
    ایندفعه خنجر مرگرو آماده کرده بودم و همراهم آووردمش،فقط ده دقیقه به یازده مونده بود،رفتم و وارد محوطه شدم،کرین هم پشت سرم اومد،آماده بودم،آماده یه جنگ بودم،نه نمیشه گفت جنگ،آماده دعوا بود،و زنگ ساعت به صدا در اومد و ساعت یازده شد.

    ایندفعه دوازده دروازه باز شده،چهارتا کاپر،پنج تا سربروس،سه تا هیدرا،شیش تا خفاش خون آشام(خفاش های غول آسا که بدن رو تکه تکه میکنن و گوشت و خون رو می خورن و افسانه اش اینه و گرنه خیلی کوچیکه)برون اومدن.
    سرعت فرای نور،چشم بصیرت،خنجر مرگ.
    می دویدم خنج رو تاب میدادم و به نقطه ضعف میزدم.
    همه رو نابود کردم ولی خون آشام ها مونده بودن،آخرین جادویی که میتونم انجام بدم رو باید فعال کنم وگرنه اونا هم قوین هم سرعتی،زره مرگ حالا(زرهی برای دوبرابر شدن قدرت ها و جابه جا شدن توی زمان و مکان استفاده میشه،البته راه های دور فایده نداره و پرواز هم میکنه).
    توی دروازه های زمان حرکت میکردم و پشت خون آشام ها بیرون میومدم و ضربه میزدم،چند بار اینکار رو تکرار کردم تا تموم شد.
    جادو ها رو غیر فعال کردم و رفتم پیش کرین،با اخم تو صورتش نگاه کردم و گفت.
    من:بسه دیگه،من حوصله این بچه بازی ها رو ندارم،بیخیال شو.
    کرین:چی میگی،حاکم سرخ به من... .
    حرفش رو قطع کردم و گفتم.
    من:خودم با حاکم سرخ حرف میزنم،من با این مبارزه های مصخره قوی نمیشم.
    کرین:خیلی مغروری.
    من:دنیا داره نابود میشه،دوست صمیمیم چند روز پیش مرد،
    مردم دارن به دست خائنین نابود میشن
    و تو داری منو بازیچه دوئل های مصخرت میکنی که قوی بشم،من با این مصخره بازی ها قوی نمیشم.
    رو کردم به یوکینا و ناتسوکی و گفتم.
    من:آماده باشید فردا صبح زود میریم،یوکینا بیا اینجا.
    یوکینا نزدیک شد،کتم رو در آوردم و دادم دستش و گفتم.
    من: اینو ببر بزار تو گرمکنم و گرمکنم رو بردار بیار خونه کانون من اونجام یه سرعی کارا هست باید قبل رفتن انجام بدم.
    توی تاریکی شب حرکت کردم سمت خونه کانون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    یکم طول کشید ولی یوکینا رسید.
    من:دیر کردی،گرمکن رو بده به من.
    یوکینا:قل قله به پا شده بود،بیا.
    رفتم طرف زیر زمین.
    در زیر زمین رو باز کردم،و پریدم زیر و بعد یوکینا پرید زیر.
    من:خب،یه جادو هست اسمش چشم بصیرته این جادو ... .
    یوکینا:بلدم،ازش رد کردم.
    من:فکر کنم ظرف سه سال تموم کنی هفت سال رو.
    یوکینا:ممکن نیست.
    من:جادو هم ممکن نیست،ولی میبینی که ما داریم جادو میکنیم،پس غیر ممکن،ممکن میشه.
    یوکینا:خب حالا،چشم بصیرت،چشمانم را باز و روشن کن،خب حالا چی؟.
    من:هرچی حاله زرد رنگ داره بردار،باشه.
    یوکینا:باشه،فقط... .
    من:فقط چ... .
    حاکم سرخ بود، اینجا چی میخواست.
    حاکم سرخ:تویا،شاگردم رو ناراحت کردی.
    من:به من چه،دو روز بود چندتا موجود چرت و پرت می فرستاد که من بزنم لهشون کنم،که به حساب قوی بشم.
    حاکم سرخ:باشه میگم اینکار رو نکنه،ولی در عوضش،می خوام بعد که کار خائنین رو ساختی،به شاگردم آموزش بدی.
    من:تا اون موقع،یکاری میکنم.
    حاکم سرخ:من دیگه میرم،ولی قبلش یه چیزی بهت میگم،آکاتسکی کوکو و آکاتسکی رورو توی آل سیتین.
    بعد حاکم سرخ رفت،منم با تعجب منجمد شدم،تا اینکه یوکینا گفت.
    یوکینا:کوکو و رورو کین؟.
    من:دختر عمو(کوکو)وپسر عموی من(رورو)،هیولا های ال سیتی،کوکو آروم و خشن و همیشه پی سخت ترین راه ها،رورو به خون اتقاد داره بخاطر همین،مخالف من و برادرمه،چون ما ییتیم بودیم و مادر مارو بزرگ کرد،خب بی خیال بریم وسایل رو جمع کنیم.
    چند ساعت طول کشید تا وسایل رو جمع کنیم،ولی جمع کردیم،باید بریم دنبال ناتسوکی تا حرکت کنیم به آل سیتی.

    من:ناتسوکی،پاشو می خوایم بریم.
    ناتسوکی:باشه،شما آماده بشید تا من کارام انجام میدم.
    نیم ساعت طول کشید تا ناتسوکی آماده بشه.
    رفتیم کنار رود اصلیه جنگل ممنوعه(رود های اصلی جریانشون میبره به آل سیتی)،یکی از قایق ها رو برداشتیم و زدیم به آب.
    حدودا بعد یک ساعت به دریا رسیدیم(آل سیتی ژاپن یه جزیرس)،آفتاب هم تو صورتمون.
    یوکینا:دیگه چقدر مونده؟.
    من:نزدیکیم.
    ناتسوکی خم شده بود سمت آب و توی آب رو نگاه میکردم.
    من:ناتسوکی چیکار میکنی؟.
    ناتسوکی:دارم دنبال پری دریای میگردم.
    من:اونا که زیر آل سیتی زندگی میکنن.
    ناتسوکی:من خودم موقعه ای که داشتم از آل سیتی میرفتم دیدم.
    یوکینا خشکش زده بود و داشت به من نگاه میکرد،نه نه داشت به پشت سرم نگاه میکرد.
    به پشت سرم نگاه کردم و یه پری دریایی با نیزه ای که طرف من گرفته بود دیدم.
    من:حرفم رو پس میگیرم،ما از شهروند های آل سیتی هستیم و ایشون هم دستیار منن.
    پری دریایی:چون شهروند نیست باید عوارض بده.
    من:میشه من به جاش عوارض بدم.
    پری دریایی:البته.
    من:خب باید چه چیزی پرداخت کنم.
    پری دریایی: مایع ای که توش حیات جریان داره،یک قطره بریز توی دریا.
    پری دریایی به سرعت رفت،دندان اژدها رو از یوکینا گرفتم و شصتم رو بریدم،یک قطره ریختم توی دریا،بعد از پرداخت عوارض،تلپورت شدیم به اسکله آل سیتی.
    از قایق بیرون آومدیم،یه نگاه به شهر انداختم هنوز هم سرزنده و شاد بود با طبیعتی پاک و مردمی دوست داشتنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    یوکینا:حالا کجا باید بریم؟.
    من:جنگله غربی.
    ناتسوکی:من میرم پیش پدرم،شاید بعدش رفتم قصر ملکه.
    من:باشه،فعلا خداحافظ شاید بعدا همو دیدیم،چون مقصد ما هم همونجاست.
    ناتسوکی:خدانگهدار.
    یوکینا:خداحافظ.
    با یوکینااز توی بازار میگذشتیم،یوکینا جلوی ویترین یه مغازه وایساد،داشت یه گرمکن صورتی رو نگاه میکرد،با لبخند رفتم پیشش و گفتم.
    من:اولش،اولین کار باید بریم پیش رورو و کوکو قبل اینکه منو بکشن،دومش معمولیه،جادویی نیست،یه جا میشناسم جادویی داره،بعدا میایم برات می خریم.
    یوکینا:اوه،باشه.
    بلاخره رسیدیم به جنگل،دیگه راهی نمونده بود،از قیافه یوکینا معلوم بود خسته شده.
    من:خسته نشو،تازه شروع کاریم.
    یوکینا:میدونم.
    من:خب بگو ببینم به کجا رسیدی؟.
    یوکینا:از چه لحاظ؟
    من:مثلا،مانا،طلسم ها،قدرت بدرنی،بهتره همرا با اینا دفاع شخصی یاد بگیری،کوکو استادشه،بهش میگم آموزشت بده،البته منم از کوکو یاد گرفت.
    یوکینا:واقعا؟چه مدل دختری.
    من:آره واقعا،نمیشه تفصیرش کرد،فقط بدون بدترین روزای عمرم با کوکو بود.
    یوکینا:چه دختر خاصی.
    من:آره خاصه،وقتی می خواستم توی پانزده سالگی فرار کنم کوکو کمکم کرد،آدم خوبیه.
    بلاخره رسیدیم کلبه چوبی و دو طبقه ای که توش با خواهر و برادرم بزرگ شدم،دوسال میشد نیومدم اینجا،جایی که طلسم ها رو یاد گرفتم.
    رفتم جلو و چند بار به در کوبیدم،کوکو در رو باز کرد.
    من(خیلی جدی،با کمی ترس،همراه با نگرانی):سلام کوکو چان.
    کوکو(با قیافه ای بی حوصله):سلام،چه عجب دو ماهه با رورو منتظرتیم؛اون کیه؟.
    یوکینا جلو اومد و گفت.
    یوکینا:من کاناجی یوکینا هستم،از آشنایی با شما خرسندم.
    کوکو قیافه اش عوض شدم و با خنده ای ترسناک دست یوکینا رو گرفت و گفت.
    کوکو:خوش بختم،خیلی دوست داشتم یه کاناجی ببینم،خیلی معروفین،واقعا خوش حالم که با پسر عموم ازدواج کردی.
    من(با فریاد):هاا،آول بپرس بعد حرف بزن.
    کوکو:یعنی باهم ازدواج نکردین.
    یوکینا که سرخ شده بود،اول یکم ته ته پته کرد بعد فریاد زد.
    یوکینا:ن،ن،نهه.
    با کوکو یکم بحثمون شد،اما بعد که فهمیدم دستیارمه و تازه کاره ول کرد و قبول کرد از امشب آموزشش بده.
    وارد کلبه شدم،آه واقعا هیچ جا خونه خود آدم نمیشه،می خواستم یه سر به اتاق قدیمی بزنم که رورو رو دیدم و به سمتش رفتم.
    من(خیلی خونسرد و آروم):سلام،رورو چان.
    رورو(با خشم):اولش به من نگو چان،دومش چرا انقدر دیر کردی؟،سومش یه خبر میدادی که می خوای ازدواج کنی بد نبود.
    من:اولش بی خیال شو و بیا دوست باشیم چرا انقدر خشمگینی،دومش کسی به من نگفته بود زود بیا،سومش به خدا یوکینا دستیارمه،من ازدواج نکردم.
    رورو یه اخم آتش دهنده کرد و رفت،ای خدای یکتا یاریم کن خشمش رو بخوابونم.
    رفتم سمت اتاق قدیمی خودم و ایدا(ایدا برادر تویاس)،در رو باز کردم و دیدم ایدا هم اینجاست،رفتم طرف تختش و نگاهش کردم،خیلی دلم براش تنگ شده بود،هنوز وقتی می خوابه صورتش کج میشه.
    رفتم طرف تختم و روش دراز کشیدم،به دوران خوش کودکی فکر کردم عجب دورانی بود،یادش خوش.
    چشمام رو روی هم گذاشتم و وارد جهان موازی شدم
    (جهان موازی منظورش اینه که خوابش برد،منظورش بعد دیگه نیست).
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    ***
    یه جسم سنگینی روم افتاد و باعث شد از خواب بیدار بشم.
    ایدا:چطوری تویا،برادر عزیزم دو ساله ندیدیمت.
    من:منم ندیدم برادر گلم،فقط ستون فقراتم پودر کردی ولم کن.
    ایدا:باشه،بی احساس.
    من:مصخره،حالا بگذریم ناگیسا هم قراره بیاد(خواهر تویا که در آکادمی جادوگری در مجارستان درحال تحصیله).
    ایدا:نه، امتحانات ترم اولشون شروع شده.
    من:ای بابا دلم براش تنگ شده بود.
    ایدا:نامرد دلت به من تنگ نشده بود،اصلا اگه توهشت سال پیش خائنین منو گرفته بودن،میومدی نجاتم بدی،صادقان جواب بده.
    من:دو نوع جواب میدم دل خوشکنکی و واقعیت،اول دل خوشکنکی،حتما برادر عزیزمو از دست اون ظالما نجات میدادم،حالا واقعیت،برو بابا نجاتت بدم که چی بشه.
    ایدا:دلم رو شکستی،دل شکستن هنر نیستا.
    من:خو دیوانه ی روانی معلومه نجاتت میدم،بیا بغـ*ـل داداشی.
    با لبخندی پرید که بیاد بغلم کنه،توی یک سانتی متری جاخالی دادم و از اتاق زدم بیرون،خسته و کشون کشون خودم رو رسوندم به سرویس بهداشتی.
    وقتی کارم تموم شد زدم بیرون که دیدم از بیرون سروصدا میاد،آخه الان ساعت نه شب چیکار میکنن.
    رفتم بیرون رو نگاه کردم که دیدم،کوکو یوکینا رو مجبور کرده با تمام قدرت به درختی بزرگ که از وقتی یادم میاد اینجا بود مشت بزنه ،دقت که کردم مشت های یوکینا خونریزی میکرد.
    ضدعفونی کننده و باند برداشتم و رفتم بیرون.
    من:کوکوچان،گفتم یوکینا تازه کاره،یوکینا بسه بیا اینجا.
    کوکو:چون هر لحظه ممکنه برین خواستم زود زود برم سر اصل کاری.
    من:لطفا یواش یواش برو.
    کوکو:تمام سعیم رو میکنم،ولی قول نمیدم.
    یوکینا اومدم،دستاش رو گرفتم و با ضدعفونی کننده تمیزشون کردم.
    من:چون خودت صدمه زدی،جادوی التیام کارایی نداره.
    کوکو:اوه،تویا چه با احساس دستای یه دختر رو بانداژ میکنی.
    من(با عصبانیت):بسه دیگه.
    کوکو:باشه،باشه.
    من:یه بار بگی بسه.
    کوکو:باشه،باشه.
    یوکینا سرخ شده بود و توی فکر بود،احتمالا از این بحث ازدواج خجالت زده شده بود،از دست کوکو وقتی به منم آموزش میداد همین کار رو میکرد.
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    همه خوابیده بودن،منم که صبح خوابیده بودم تا شب،
    حالا هم که نصف شبه بیدارم،البته ایدا هم بیداره،اما داره چند تا عکس نگاه میکنه.
    یهویی یوکینا اومد،فکر میکردم خوابه،اومد پیشم و گفت.
    یوکینا:تویا سان،امروز دیدم مردم داشتن از جادو برای کار های متفاوت استفاده میکردن،اما من فقط طلسم های دفایی یا حمله ای آموزش میبینم.
    من:خب اون جادو ها درک میخواد،باید انرژی که اطراف هستن رو جمع کنیم و ازش از چیزی که می خوایم استفاده کنیم،
    مثل یه شعله معمولی از کف دست بیرون بیدیم،
    یا تله کنیزی انجام بدیم(تله کنیزی به جابه جا کردن اجسام با ذهن گفته میشه)،
    الان انرژی ها رو توی دستت جمع کن و تبدیل به آب کن.
    یوکینا:اوه ،باشه.
    یوکینا چشماش رو بست و ذهنش رو متمرکز کرد،
    خیلی طولش داد،ولی بلاخره تونست و آب از دستش فواره زد،
    وقتی فواره زد یوکینا شروع کرد به خندیدن،توی این مدت خیلی کم خندیده بود،شایدم اصلا نخندیده بود.
    رفتم توی اتاقم و دیدم ایدا خوابیده،منم رفتم روی تخت خودم و دراز کشیدم،
    خدایا یعنی چی میشه،تاحالا خائنین انقدر قوی و زیاد نشده بودن،چشمام ناخودآگاه سنگین شد و به خواب فرو رفتم.
    ((عالم خواب))
    دوباره آتنا بود،ایندفعه خیلی ناگهانی بود،رفتم جلو و گفتم.
    من:اتفاقی افتاده؟.
    آتنا:آره،باید سرعتی تر پیش بری،اونا دارن قوی تر میشن.
    من:ولی نمیتونم،باید ملکه رو راضی کنم،حتما خودت اخلاق گندش رو میشناسی.
    آتنا:در اون باره کاری از من ساخته نیست،فقط بدون آخرین راهکار گایاس.
    ((عالم بیداری))

    از خواب بیدار شدم،باید هرچه زود تر میرفتم پیش ملکه.
    وارد آشپزخونه شدم،املت درست کردم و شروع کردم به خوردن،زیاد جالب نشده بود ولی خوب بود،یوکینا رو دیدم کا می خواست از خونه بره بیرون،صداش زدم که بیاد اینجا.
    من:یوکینا،لطفا بیا اینجا.
    یوکینا وارد آشپز خونه شد و گفت.
    یوکینا:بله.
    من:آماده شو می خوایم بریم بیرون.
    یوکینا:اوه، باشه.
    یوکینا رفت و نیم ساعت بعد اومد.
    من:خب،بریم.
    از جنگل زدیم بیرون و حرکت کردیم سمت شهر.
    من:خب،دستات چطوره.
    یوکینا: یکم بهتره شده.
    من:خوبه.
    بعد تقربا یک ساعت حرکت رسیدیم،از مغازه های مختلف گذشتیم و رسیدیم به مغازه کوروها.
    وارد مغازه شدیم،کوروها نبود.
    من(بافریاد):کوروها،کجایی؟.
    کورورها از پشت مغاز بیرون اومد و گفت.
    کوروها:اومد،دودقیقه صبر کن،اوه،خدای من،چطوری رفیق.
    و پرید بغـ*ـل من،منم تعادلم رو از دست دادم و فرش شدم زمین،کوروها دستش رو دراز کرد،دستش رو گرفتم و گفتم.
    من:خوبم،فقط یه مورد سفارشی می خوایم.
    مارو برد پشت مغازه،یه کت معمولی و سیاه نشونمون داد.
    کوروها:این کت دوبرابر گرمکنت جا داره،تازه دیگه مرد شدی زشته این گرمکن رو بپوشی.
    من:بازم می خوای سرم کلاه بزاری؟.
    کوروها:نه بابا،اصلا مجانی برا خوت.
    من:بسه،کم چاپلوسی کن.
    کت رو خریدم،برای یوکینا هم یه گرمکن صورتی خریدم،رفتیم یه مغازه دیگه که لباس های معمولی داشت،من یه پیراهن زرد رنگ با یه شلوار جین سیاه برداشتم،یوکینا چیزی برنداشت نمیدونم چرا؟.
    لباس های جدیدم رو پوشیدم و حرکت کردیم سمت قصر،به قصر که رسیدیم درخواست ورود دادم و دوساعت طول کشید که جواب بیاد.
    رسیدیم به تلار اصلی و وارد شدیم،همه وزرا بودند،ملکه هم به تختش تکیه داده بود و دختر خونده اش میرا کنارش ایستاده بود،جلو رفتم و به ناچار احترام گزاشتم(تعظیم کرد)و شروع کردم به حرف زدن.
    من:ملکه،چند وقتیه که،موجوداتی که متعلق به جاهای دیگه هستن به جادوگران،انسانها،جادوگران تازه کار و...حمله میکنن و حمله شون توی قلمرو انسان هاست،خائنین دارن با استفاده از هومنکلوس هایی با قدرت جادویی در ها بعدی و سفر در مکان ایجاد میکنن.
    وقتی اسم خائنین رو آوردم،هم همه ای وحشت ناک ایجاد شد،به حرف ها ادامه دادم.
    من:اونا می خوان سلاح های جادویی ما رو ازمون بگیرن،ارتش اونا خیلی زیاد شده،میشه گفت الان یک سوم این کره خاکین،ما باید جلوشون رو بگیریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    ملکه:آکاتسکی تویا،خودت میدونی خائنین ضعیفن و نمیتونن جلوی ما بایستند و... .
    حرفش رو قطع کردم و گفتم.
    من:اما الان قوین،حتی بیشتر از ما،تا قوی نشدن باید جلوشون رو بگیریم.
    ملکه(بانفرت):تو چقدر گستاخی که حرف منو قطع میکنی،تو جنون داری به خاطر همین لقبت جادوگر نادانه،تو درک و فهم و تئوری نداری تو ... .
    دوباره حرفش رو قطع کردم.
    من(با فریاد):من به فکر مردمم،
    نه فقط شهروندان آل سیتی،بلکه همه مردم دنیا،
    من لقب جادوگر نادان رو گرفتم فقط به خاطر اینکه خواهرم رو ازت دست اون پستا نجات دادم،
    آره شاید لقبم نادان باشه،ولی مردم معنی نادان رو تغییر دادن،
    جوری این لقب رو بچه ها صدا میزنن که مثل اینکه بگن قهرمان یا شجاع یا قوی،
    وقتی خائنین می خواستن حمله کنن،
    من دویست نفر از افراد مهم خائنین رو کشتم،
    تو و افرادت جند نفر کشتین،
    من توی این راه دویست طلسم مرگ گذاشتم و بخاطر اینکه زیاد از مانام استفاده کرده بودم سه روز نتونستم از تخت تکون بخورم و خون بالا میدادم،
    بعدش تو منو نادان صدا زدی،تو به فکر مردم نیستی،
    من بفکر مردمم،تو فقط روی اون تخت میشینی یا میخوابی یا می خوری،من از این ور کره زمین میرم اونور کره زمین و مشکلات رو حل میکنم ولی تو چی؟،
    تو به مشلات اجازه میدی جلو بیان.
    ملکه(با خشم):بندازینش توی سیاه چال و این دختر همراهش رو بیرون کنید.
    ((از زبان نویسنده))
    چند تن از نگهبانان قصر تویا را با طلسم های قفل کننده(طلسم هایی که بدن رو قفل میکنن و اجازه حرکت نمیدن)به سمت سیاه چال بردند،و یوکینا را از قصر بیرون کردند.

    درحالی که تویا در سیاه چال نشسته بود،یوکینا در حال دویدن به سمت کلبه ی درون جنگل بود و همواره رعب و وحشت در چشمانش در حال رقصیدن بود،سردرگم بود که چه کند.
    وارد کلبه شد و دید همه مشغول کاری هستند،فریادی پر از ترس کشید.
    یوکینا(با ترس و وحشت در حالی که نفش نفس میزد):تویا...تویا رو انداختن توی سیاهچال.
    همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند،رورو با خشم گفت.
    رورو:اون احمق دوباره چیکار کرده.
    ایدا:نرسیده شروع کرد.
    کوکو به سمت یوکینا رفت و یوکینا را که درحالت منگی بود به داخل کشید،یوکینا نگاهی سوال به کوکو انداخت،کوکو که متوجه شده بود به او پاسخ داد.
    کوکو:سری قبل که تویا اومده بود، بخاطر توهین به وزیر عظم انداختنش توی سیاه چال،ما باید روی دفاع شخصیت کار کنیم،حداقل یه هفته وقت میبره فنون ابتدایی رو یاد بگیری،پس تا یه هفته نمیتونیم تویا رو فراری بدیم،چون اگه زود فراری بدیم،سرباز ها میان و پیداش میکنن و ما رو هم میندازن توی سیاه چال،پس لطفا تحمل کن.
    یوکینا نمی توانست تحمل کند که تویا یک هفته در سیاه چال باشد،اما تصمیم گرفت تمام تلاشش رو بکند.
    تویا در سلولی در سیاه چال نشسته بود،رو به هم سلول خود کرد و گفت.
    تویا:تو یوشی پیر نیستی که به خاطر استفاده از جادوی سیاه افتادی اینجا.
    یوشی(با صدایی خشکیده و پیر):آره خودمم،ولی من از جادوی سیاه برای کار های مفید استفاده کردم ولی ملکه باورم نکرد.
    تویا در فکر بود که چگونه ملکه یک کشور،باعث نابودی مردمش میشود،حتی اگر احتما هم باشد،رفع خطر احتمالی اولویت اول است.
    تویا دست در کتی که تازه خریده بود برد و خنجر مرگ را در آورد،به تیغه سیاه و درخشان خنجر نگای انداخت و گفت.
    تویا:مثله اینکه خیلی کارا هست که باید انجام بدیم.
    و یک بـ..وسـ..ـه به بدنه خنجر زد و دوباره گفت.
    تویا:پس باهام راه بیا و تیزی تو از دست نده.
    و دوبار خنجر را در کت فرو کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    یوکینا با صورتی پر از خستگی نشسته بود،ناگهان رو به ایدا کرد و گفت.
    یوکینا:ایدا سان،لقبتون چیه.؟.
    ایدا:لطفا با من راحت حرف بزن،اگه بگم نمیخندی یا تعجب نمی کنی.
    یوکینا:تمام تلاشم رو میکنم
    ایدا:جادوگر احمق.
    یوکینا نگاهی منگ به ایدا کرد و گفت.
    یوکینا:جریان چیه؟،نکنه فقط به خانوانده شما این لقب ها رو میدن؟.
    ایدا:نه بابا،لقب مادرم،آذرخش مرگه،و به این دلیل اسمش اینه که وقتی از جادو استفاده میکنه به اوج میرسه و جسم به حالتی طلایی درمیاد و میدرخشه.
    یوکینا:خب چرا ایین لقب رو به تو دادن؟.
    ایدا:خب داستانش طولانیه.
    یوکینا:مشکلی نیست یه هفته وقت دارم.
    ایدا:باشه،باشه،وقتی نوزده سالم بود،توی آکادمی جادو زیاد خودمو نشون نمیدادم(منظورش توانایی هاشه)و سعی میکردم توی دید نباشه،
    یک روز توی سالن غذاخوری،یه دختر وقتی حواسش نبود به رتبه اول آکادمی برخورد کرد،
    و باعث شد غذاش از دستش بیوفته،پنج رتبه اول همیشه به هم بودن و خیلی مغرور بودن،
    گروهی شروع کردن به مصخره کردن و تحقیر کردن دختره،
    من عصبانی شدم اونا خیلی زیاده روی میکردن،من با فریاد اونا رو به دوئل دعوت کردم،
    بعد اونا شروع کردن به مصخره کردن من و حرف های نامربوط،
    و من خیلی جدی بهوشن گفتم یعنی انقدر میترسید شکستتون بدم،
    اونا عصبانی شدن و دوئل رو قبول کردن،من تک اونا پنج نفر،یه قرارداد نوشتیم که هر طرف چیزیشون شد،
    طرف مقابل بی تقصیره،منم با تمام توانم جنگیدم،خیلی صدمه دیدم و دوهفته رفتم کما،
    البته بخاطر استفاده زیاد از مانا رفتم کما،اون پنج نفر هم شیش ماه طول درمان خوردند،
    مدیر آکادمی بهم لقب جادوگر احمق رو داد،به این خاطر که،برای یه دختر که نمی شناسمش جونمو به خطر انداختم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا