#پارت_چهل_سومـــــــــــــــ
انقدر گریه کردم که چشام جاییو نمیدید.
اخه چرا؛چرا این اتفاق باید برای عزیزترین کسم بیوفته.
یهو ینفر بغلم کرد نگاه کردم دیدم ارتینه؛
تو بغلش زار زدم ارتین فقط سوکت کرده بود حرفی نمیزد.
وقتی دید گریه هام تموم شده ساکت شدم،صدام کرد.
ارتین:مسـ*ـتانه؟؟؟
ارتین:چیشده مسـ*ـتانه چرا انقدر گریه میکنی چی باعث ناراحتیت شده؟؟
از بغلش اومدم بیرون،
نشستم لبه سنگ که اونم نشست بغلم،
-از کجا فهمیدی من اینجام؟؟
ارتین:اوا و پری بهم گفتن؛ نمیخوای بگی موضوع گردنبندو این گریه ها چیه ؟؟؟
ایندفعه دلم میخواست بعد چندسال سفره دلمو باز کنم اونم واسه یه پسر ؛
(هـــــــه)
ارتین که سکوت منو دید گفت :
پری و اوا هم میخواستن بیان ولی گفتم اگه اوناهم الان بیان قراره بازم حتما سه تاتون گریه کنید.
منم نزاشتم بیان گفتم خودم میام دنبالت، تا ببینم چیشده.
به قیافم که نگاه کرد گفت:قول میدم وسط حرفت نپرم.
یه لبخند کم جون زدم و شروع کردم به گفتن حرفایی که بعد این همه مدت تودلم سنگینی کرده بود
#پارت_چهل_چهارمـــــــــــــــــــ
-ما چهارتا دخترای شیطونو بلا یی بودیم که از دیوار راست بالا میرفتیم.
انقدر مغرور بودیم که تو راه مدرسه کسی حق نداشت بیاد جلو.
انقدر پسرارو ضایع کرده بودیم که هیچکدومشون طرفمون نمیومدن.
ولی ی پسر بود که خیلی پاپیچه دوستم بود نفره چهارم.
نفس؛ اره نفر چهارم نفس بود که اکیپمونو کامل میکرد.
اون پسرم اسمش کامران بود.
پسره خوشگلی بود نفسو کامران خیلی دعوا میکردن که بعد یه مدت فهمیدم کامران به نفس ابراز علاقه کرده.
دیدم نفسم همچین بی میل نیست که قبول کرد رفیق بشن اون موقع ۱۶سالمون بود یعنی دوم دبیرستان
نفسو کامران عاشقه هم شده بودن ولی امان ازاون روز نحس؛
از اولشم بد شروع شد نفس بهم گفته بود که پسر عموش از خارج اومده که بیاد خواستگاریه نفس
نفسم گفته بود جوابه رد داده ولی پسرعموش بیخیال نشده بود؛
اومد دمه مدرسمون دوسال از رفاقت نفسو کامران گذشته بود اونروزم از شانسه گندمون کامرانم اومد دمه مدرسه.
وقتی نفسو با پسرعموش تو ماشین دید قاطی کرد ادمه خونسردی بود فقط به نفس گفت خوب شد تموم کردنش از طرف توشد چون منم ینفردیگرو دوست داشتنم.
میترسیدم که عذاب وژدان بگیرم.
نفس گریه میکردو میگفت که سؤء تفاهم شده داری زود قضاوت میکنی.
انقدر گریه کرد که از هوش رفت با کمک پسرعمویه عوضیش بردیمش بیمارستان.
به مامانشم زنگ زدم یه جوردیگه ماجراروپیچوندم بهش گفتم فردای اون روز..........
انقدر گریه کردم که چشام جاییو نمیدید.
اخه چرا؛چرا این اتفاق باید برای عزیزترین کسم بیوفته.
یهو ینفر بغلم کرد نگاه کردم دیدم ارتینه؛
تو بغلش زار زدم ارتین فقط سوکت کرده بود حرفی نمیزد.
وقتی دید گریه هام تموم شده ساکت شدم،صدام کرد.
ارتین:مسـ*ـتانه؟؟؟
ارتین:چیشده مسـ*ـتانه چرا انقدر گریه میکنی چی باعث ناراحتیت شده؟؟
از بغلش اومدم بیرون،
نشستم لبه سنگ که اونم نشست بغلم،
-از کجا فهمیدی من اینجام؟؟
ارتین:اوا و پری بهم گفتن؛ نمیخوای بگی موضوع گردنبندو این گریه ها چیه ؟؟؟
ایندفعه دلم میخواست بعد چندسال سفره دلمو باز کنم اونم واسه یه پسر ؛
(هـــــــه)
ارتین که سکوت منو دید گفت :
پری و اوا هم میخواستن بیان ولی گفتم اگه اوناهم الان بیان قراره بازم حتما سه تاتون گریه کنید.
منم نزاشتم بیان گفتم خودم میام دنبالت، تا ببینم چیشده.
به قیافم که نگاه کرد گفت:قول میدم وسط حرفت نپرم.
یه لبخند کم جون زدم و شروع کردم به گفتن حرفایی که بعد این همه مدت تودلم سنگینی کرده بود
#پارت_چهل_چهارمـــــــــــــــــــ
-ما چهارتا دخترای شیطونو بلا یی بودیم که از دیوار راست بالا میرفتیم.
انقدر مغرور بودیم که تو راه مدرسه کسی حق نداشت بیاد جلو.
انقدر پسرارو ضایع کرده بودیم که هیچکدومشون طرفمون نمیومدن.
ولی ی پسر بود که خیلی پاپیچه دوستم بود نفره چهارم.
نفس؛ اره نفر چهارم نفس بود که اکیپمونو کامل میکرد.
اون پسرم اسمش کامران بود.
پسره خوشگلی بود نفسو کامران خیلی دعوا میکردن که بعد یه مدت فهمیدم کامران به نفس ابراز علاقه کرده.
دیدم نفسم همچین بی میل نیست که قبول کرد رفیق بشن اون موقع ۱۶سالمون بود یعنی دوم دبیرستان
نفسو کامران عاشقه هم شده بودن ولی امان ازاون روز نحس؛
از اولشم بد شروع شد نفس بهم گفته بود که پسر عموش از خارج اومده که بیاد خواستگاریه نفس
نفسم گفته بود جوابه رد داده ولی پسرعموش بیخیال نشده بود؛
اومد دمه مدرسمون دوسال از رفاقت نفسو کامران گذشته بود اونروزم از شانسه گندمون کامرانم اومد دمه مدرسه.
وقتی نفسو با پسرعموش تو ماشین دید قاطی کرد ادمه خونسردی بود فقط به نفس گفت خوب شد تموم کردنش از طرف توشد چون منم ینفردیگرو دوست داشتنم.
میترسیدم که عذاب وژدان بگیرم.
نفس گریه میکردو میگفت که سؤء تفاهم شده داری زود قضاوت میکنی.
انقدر گریه کرد که از هوش رفت با کمک پسرعمویه عوضیش بردیمش بیمارستان.
به مامانشم زنگ زدم یه جوردیگه ماجراروپیچوندم بهش گفتم فردای اون روز..........
آخرین ویرایش: