رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
***
فصل ششم
آزمون‌ها، متحدان، دشمنان
پاریس، مارس۲۰۱۸ (فروردین۹۷)
به زحمت روی تردمیل پزشکی دکتر احمد می‌ایستم و دست‌هایم را دو طرف ریل برقی آن می‌گیرم. پرستارهای موبور پیراهن آبی، از دو طرف، سیم‌های برقی را به بدنم وصل می‌کنند تا واکنش ماهیچه‌هایم را ببینند.
نگاهم را از روی خطوط کج‌ومعوج مانیتور مقابلم می‌گیرم و به دیزاین شیک مطب هم‌وطنم می‌دوزم. یک کلینک تخصصی حرکتی با نورپردازی آرامش‌بخش آبی و دکوراسیون خاص پزشکی‌اش.
آلا با کت چرم مشکی‌اش کنارم می‌آید و عینک دودی‌اش را بالا می‌زند.
- اجازه بده کمکت کنم.
به ناچار دست‌هایش را می‌گیرم و با اشاره‌ی دکتر احمد از اتاق فرمان چند قدمی به زحمت بر می‌دارم.
درد شدیدی در ناحیه‌ی کمر و ستون فقراتم می‌پیچد و نفسم را حبس می‌کند. صدای بوق ممتد خطر، احمد را با عجله از زیر هدفون گوشی و اتاق شیشه‌ای بیرون می‌کشد. به ثانیه‌ای مقابلم می‌ایستد.
- حالت خوبه جهاد؟
تردمیل زیر پایم از کار می‌افتد. سرم را به‌نشانه‌ی نفی تکان می‌دهم.
آلا: بیا یه خورده استراحت کن.
و صندلی پلاستیکی را کنارم می‌گذارد.
به کمک پرستارها می‌نشینم و عرق سردی تمام بدنم را می‌گیرد. آلا بطری آبی را از کیفش در می‌آورد و با یک بسته قرص به دستم می‌دهد.
دکتر احمد مقابلم زانو می‌زند و برای دل‌خوش‌کردن من می‌گوید:
- پیشرفتت فوق‌العاده بود جهاد! من می‌دونستم تو آدم قوی‌ای هستی و به‌زودی سلامتیت رو به دست میاری.
قرص را بالا می‌اندازم و یک قُلُپ آب رویش پایین می‌دهم. با پشت دست، لب و دهانم را پاک می‌کنم و جواب می‌دهم:
- دیگه به حالم فرق نمی‌کنه دکتر! یعنی خیلی وقته که به حالم فرق نمی‌کنه. این روزها جهاد بدون‌ پا با جهاد دو پا از نظر من یکیه.
نگاهم روی صفحه ال.ای.دی مطب میخ‌کوب می‌شود. همچنان مجذوب تیپ‌های فشن اسما در مقابل دوربین‌ها هستم و حضور یک مزاحم همیشگی به اسم راغب از درد ستون فقرات برایم سنگین‌تر است.
دکتر احمد رَد نگاه من را دنبال می‌کند و سر تکان می‌دهد.
- اما من جدی گفتم. نشونه‌های پزشکی به ما میگه که تو باز هم می‌تونی راه بری.
پوزخندی می‌زنم و به بـ..وسـ..ـه‌ی راغب بر گونه‌ی اسما خیره می‌شوم.
- هر آدمی بهتر از بقیه به حال خودش آگاهه دکتر! لازم نیست برای دلداری‌دادن به من این حرف‌ها رو بزنین.
اشک در چشم‌های آلا جمع می‌شود. با اشاره‌ی احمد هر دو از اتاق بیرون می‌روند. نمی‌دانم چرا اما عجیب حِس دلتنگی دارم. ای کاش محمد تمرینش را لغو کرده و خودش من را به کلینیک آورده بود.

این روزها از امثال آلا و سلبریتی‌بازی‌هایشان خسته شده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    قاهره، ژوئن۲۰۱۰: خرداد۸۹
    از ویژگی‌های آب‌وهوای مدیترانه‌ای، بارش‌های مقطعی شدیدی بود که گاهی خیال می‌کردی برای لحظاتی سیل شهر را فرا گرفته است. آن شب هم چیزی جز این نبود.
    وقتی در تویوتای عبدالله نشسته بودیم و به موزیک لایت و آرام داخل ماشین گوش می‌دادیم، پیوسته از داخل شیشه حواسم به اسمایی بود که با زیبایی منحصربه‌فرد خودش، عجیب تمرکز را از من و راغب گرفته بود.
    راغب با همه‌ی کینه‌توزی‌ها و دشمنی‌هایش قلب صافی داشت و هر چه از آدم به دل می‌گرفت، خیلی سریع بروز می‌داد و این در مقایسه با نفاق سایر اطرافیان قابل ستایش بود. هرچند رقیب عشقی‌ات باشد و از او دل خوشی نداشته باشی.
    نم باران شدت گرفته و ترافیک سنگینی در ورودی خیابان «قصر نیل*» به پا شده بود. قاهره آن شب آبستن حوادثی بود که هر ساله از آن با عنوان جشن تاجگذاری دیکتاتور یاد می‌شد و مردم شهر به رسم معمول همیشه کارناوال‌های خیابانی برگزار می‌کردند و سور و ساط بزن و بکوب هم جاری بود.
    تمامی ورودی‌های منتهی به کاخ عابدین* بسته شده بود و مأمورین امنیتی با چک‌کردن دعوتنامه‌ها و یک بازرسی سطحی اجازه‌ی ورود به ماشین‌های پلاک دولتی را می‌دادند و این بازرسی لحظه‌به‌لحظه شدیدتر می‌شد.
    وقتی سرگروهبان با پانچوی آغشته به بارانش تابلوی ایست را مقابل ما بالا گرفت، راغب راهنما زد و کناری پیچید. عبدالله پنجره‌ی سمت شاگرد را پایین داد و افسر نگهبان با دیدن ژنرال در آن ابهت همیشگی‌اش درجا پا کوبید و بدون بازرسی و با سرعت مسیر منتهی به قصر نیل را برای ما باز کرد.
    برای لحظه‌ای نگاهم با نگاه اسما گره خورد. با به آتش کشیده‌شدن سیگار عبدالله، چشم‌های شکارچی راغب را دیدم که از داخل آینه با اخم نگاهم می‌کرد.
    سرفه‌ی مصلحتی‌ای در پاسخ به لبخند اسما کردم و به حرف‌های ژنرال گوش دادم.
    - ای کاش پیتر و سیسی هم اینجا بودن تا می‌دیدن چطور بدون گرفتن دعوت‌نامه راه رو برای ما باز کردن.
    سیگارش را قهرمانانه پک می‌زد و به مدال‌هایش می‌نازید.
    راغب: چطور مگه عمو جان؟
    صورت صاف و تیغ‌خورده‌ی عبدالله در زیر نور ماه درخشندگی خاصی داشت.
    عبدالله: آخه اون دو تا می‌گفتن مبارک دیگه احترام ما رو نمی‌گیره و میده تا حسابی بگردنمون؛ اما من می‌دونستم به سگ‌های پاسبانش ادب رو خوب یاد داده.
    سپس دستی به صورتش کشید و جای زخم روی صورتش را سایید.
    - البته این هم بگم از سیاستشه که با ما محترمانه برخورد می‌کنه وگرنه کیه که دشمنی ما رو ندونه. همیشه و از روز اول هم در دانشکده‌ی نظام با هم مشکل داشتیم. اون خودباخته و نگاهش به دست اجنبی بود؛ اما من و سیسی به مصری‌بودنمون اعتماد داشتیم.
    اسما دست‌هایش را به هم کوبید و سرش را از بین دو صندلی جلو آورد.
    - مبارک از اعتراضات ترسیده و اخبار واصله از درون قصر به ما میگه قراره طرح آشتی ملی راه بندازه.
    ژنرال ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و در جواب به احترام نظامی‌ها تنها به بلندکردن دستی بسنده کرد.
    عبدالله: باید ببینیم حرف حسابش چیه. من پیتر و سیسی رو جلوتر فرستادم تا با مبارک رایزنی‌هایی بکنن.
    نگاه معناداری به اسما انداختم.
    اسما: اما شما قول دادین پدر! قول دادین دیگه خام حرف‌های دیکتاتور نشین.
    عبدالله: تو هنوز بچه‌ای اسما! با جهان سیاست آشنا نیستی. گاهی اوقات باید از دیکتاتور امتیاز بگیری.
    راغب هم برای جانماندن از ماجرا اظهار نظری کرد.
    - حق با عموئه. حالا که مبارک حاضر به امتیازدادن شده، باید فرصت رو غنیمت بشماریم.
    اسما با دلخوری عقب نشست و افکار انقلابی‌اش را پس زد. عبدالله برگشت و نگاهی به من انداخت.
    - تو چرا امشب روزه‌ی سکوت گرفتی جهاد؟
    به‌سختی روی صندلی پشت ژنرال جابه‌جا شدم و گفتم:
    - والا چی بگم؟ داریم از اظهار نظر دوستان استفاده می‌کنیم.
    و با چشم‌هایم از داخل آینه به راغب خیره شدم.
    عبدالله همچنان چرخیده بود و من را نگاه می‌کرد.
    - نه خب، من دوست دارم نظر تو رو بدونم. تو آدم فهمیده و با کمالاتی هستی و به این دلیل تو رو به سِمت مشاورین جوانم انتخاب کردم.
    معذب شده بودم و در آن کت‌وشلوار هدیه‌ی آلا احساس خفگی می‌کردم که شکر خدا اسما نجاتم داد.
    - جهاد هم با من هم نظره.
    ژنرال که آن شب از دنده‌ی چپ با دخترش بلند شده بود، به طرفش غرید:
    - خودش زبون داره اسما خانم! می‌خوام از دهن خودش بشنوم.
    اسما با ناراحتی رو به پنجره کرد و نم باران را به تماشا نشست.
    من: خب من چی بگم؟
    راغب: نظرت رو بگو.
    حواسم به نگاه‌های زیرچشمی اسما بود. آن روزها زیرچشمی‌هایش زیاد شده بود. زیرچشمی‌هایی که با هر کدام، بند دلم را پاره می‌کرد و قلبم را می‌ریخت.
    وقتی نگاه‌های منتظر دیگران را روی خودم حس کردم، نمی دانم چرا، واقعاً نمی‌دانم چرا اما فقط دوست داشتم برای لحظاتی دل اسما را شاد کنم. آن شب را فراموش نمی‌کنم؛ چراکه برای اولین بار نظر غیرتخصصی‌ام را آن هم برای خوشحال‌کردن دل یک دختر گفتم.
    - جسارتاً من هم با اسما خانم موافقم. از نظر من این امتیازدادن‌های دیکتاتور ظاهریه و به‌محض اینکه سروصداها بخوابه، قول‌وقرارهاش رو فراموش می‌کنه و می‌زنه زیر همه چی.
    اخم‌های ژنرال در هم رفت؛ اما مهم نبود. مهم دل دختری بود که با فاصله‌ی نه چندان دور از من و پشت صندلی راغب نشسته بود.
    عبدالله: خب اگه قول‌وقرارهاش رو یادش رفت، ما دوباره اعتراضات رو از سر می‌گیریم.
    نگاه از لبخند جذاب اسما گرفتم و بی‌اعتنا به خشم راغب ادامه دادم:
    - مسئله به همین سادگی‌ها که فکر می‌کنیم نیست؛ چون وقتی موج اعتراضات بخوابه، دوباره به خروش‌اومدن ملت کار سختیه و از عهده‌ی هرکسی ساخته نیست.
    ژنرال روی صندلی‌اش جابه‌جا شد. راغب با سرعت بیشتری به رانندگی ادامه می‌داد. من نفس آسوده‌ای کشیدم. به این فکر می‌کردم که این واقعاً من بودم که برای دیدن لبخند یک دختر این‌طور اختیار زبانم را از دست داده بودم؟

    -----------------------------------------------------------------------------------------
    توضیحات:
    ۱: کاخ عابدین: کاخ ریاست جمهوری کشور مصر و اقامتگاه خاندان سلطنتی از گذشته تا کنون.
    ۲: قصر نیل: نام خیابان مرکزی شهر قاهره که به کاخ عابدین منتهی می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    کم‌کم ابرها کنار رفت و ماه شروع به تابیدن کرد. در شبی که مبارک در کاخ ریاست‌جمهوری‌اش در کنار خانواده تاجگذاری می‌کرد، آسمان صاف شد و دیگر خبری از بارش‌های شدید ساعاتی قبل نبود.
    اما اینجا و در تالار اعیانی قصر، تمامی سران لشکری و کشوری به‌خط شده و انتظار تشریف‌فرمایی خاندان سلطنتی را می‌کشیدند.
    لوسترهای سقفی آویزان و جام‌های پر از نوشیدنی به همراه فرش‌های زرین و قرمز تنها و تنها بخشی از هزاران جلوه‌ی رنگارنگ دنیا بود که در آن شب برای مهمانان قصر هنرنمایی می‌کرد.
    برای لحظاتی مجذوب زرق و برق و تجملات کاخ عابدین بودم که پرده‌های حریر قرمزرنگ سِن کنار رفت و مجری مرد نه‌چندان خوش‌تیپ و مشکی‌پوش در پشت میکروفن سکو قرار گرفت و برای نمک‌ریختن در مجلس دکمه آن را زد و یک‌ودوی خنده‌داری گفت.
    حضار که تا آن لحظه دوبه‌دو و سه به سه دور هم جمع شده بودند با خنده‌های بلندی به‌سمت جایگاه چرخیدند. مجری مشکی‌پوش، پاپیونش را سفت‌تر کرد و گفت:
    - خیلی خوش اومدین. مقدم تمامی میهمانان عزیز رو از طرف خاندان سلطنتی گرامی می‌داریم.
    سکوت معناداری بر فضای قصر حاکم شد. مجری ادامه داد:
    - من جبرائیل جَبران، سخنگوی کاخ عابدین، هستم و تا شما از خودتون پذیرایی کنین، شما رو به شنیدن یه موزیک از بانوی ناشناس دعوت می‌کنم.
    با شنیدن کلمه‌ی بانوی ناشناس، مثل صاعقه‌زده‌ها از جا پریدم و نگاهی به یاسین‌ها انداختم.
    اسما با لبخند معناداری از راغب و پدرش جدا شد و با رقـ*ـص گوشواره‌هایش به‌سمت من آمد.
    - خواننده‌ی جدید و جذابیه. تا حالا صداش رو شنیدی؟ بدجور تو دل همه جا خوش کرده.
    برای لحظاتی زانوهایم سست شد و روی صندلی نشستم. رنگ از چهره‌ی اسما پرید و کنارم نشست.
    - چی شد جهاد خان؟
    نگاهم به قدم‌های آلا که در زیر پوشیه پنهان شده بود، افتاد. زیرچشمی به شیخ عدنان نگاه کردم که با شکم برآمده و چشم‌های پف‌کرده، چانه به عصا گذاشته بود و به صحبت اطرافیانش گوش می‌داد.
    می‌دانستم تا او حکم ریاست‌جمهوری مجدد دیکتاتور را امضا نکند، این تاجگذاری در پارلمان مصر رسمیت پیدا نمی‌کند.
    با واردشدن آلا به صحنه، شیخ و اطرافیانش بنا به حکم دین از مجلس خارج شدند. بازی کثیفی راه انداخته بودند. همسر شیخ در جلویش راه می‌رفت و عدنان بی‌خبر از همه جا، فتوای دینی اجرا می‌کرد.
    آب دهانم را داخل سطل انداختم و با صدای راغب به خودم آمدم.
    - جهاد حالت خوبه؟ صدای ما رو می‌شنوی؟
    سیاهی چشمانم جای خودش را به سفیدی داد و اسما را دیدم که مضطرب دست‌هایش را به هم می‌مالید.
    اسما: برو یه خورده براش آب بیار.
    به زحمت لب باز کردم:
    - نه، نیازی نیست برادر! برگرد. من حالم خوبه.
    راغب که آهنگ رفتن کرده بود، ایستاد و کنارم زانو زد.
    - مطمئنی حالت خوبه؟
    دست راغب را به گرمی فشردم و به اسما خیره شدم. محبت‌های یاسین‌ها اگرچه لحظه‌ای اما بی‌ریا بود.
    من: آره فقط یه لحظه فشارم افتاد.
    به کمک راغب سر پا ایستادم و نگاهم محو اجرای بی‌نظیر آلا شد. حرکات منظم دست و پا، چرخش کمر و رقـ*ـص ابروها، همه و همه مهمانان سلطنتی را میخ‌کوب کرده بود.
    گویا پنهان‌بودن چهره‌اش به او اعتمادبه‌نفس عجیبی می‌داد. تماشاچی‌ها مدام به عشقش می‌ایستادند و کف و سوت نثارش می‌کردند.
    بالاخره اجرای آلا به پایان رسید و با تعظیم او در برابر طرفدارانش، درب اصلی تالار برای ورود خاندان سلطنتی باز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    مبارک با صدای شیپورهای سلطنتی و موزیک خاص رژه، آهنگین و ملایم قدم بر می‌داشت. سوزان مبارک، همسرش، در سمت راست او و علا و جمال، فرزندانش، در سمت چپ او قدم بر می‌داشتند.
    ژنرال‌های ارتش یک‌به‌یک در مقابل آن‌ها خم شده و دست‌هایشان را می‌بوسیدند. ما به گفته‌ی عبدالله و سیسی یک خط عقب‌تر ایستاده بودیم تا با آنها چشم‌درچشم نشویم.
    وقتی مقابل ما رسیدند، دیکتاتور زیر چشمی نگاه مغرورانه‌ای به عبدالله انداخت و سری به حالت فخرفروشی تکان داد.
    عبدالله فحش‌های رکیک زیر لبی می‌داد و سیسی او را آرام می‌کرد.
    خانواده ی مبارک روی تخت پادشاهی نشستند و پیش‌خدمت‌ها سینی تاج و شمیشر را به طرف آن‌ها آوردند. با ورود مجدد شیخ به مجلس، صدای موزیک قطع شد و صوت عبدالباسط در قصر طنین‌انداز شد.
    نمی‌دانم چه سرّی در صوت او بود که هر وقت خوانده می‌شد، اشک شوق را به چشم‌های حضار می‌آورد. حسین می‌گفت شبی در عالم رویا او را ملاقات کرده و عبدالباسط به او گفته جای من در بهشت است؛ اما هر روز عصر عقربی سیاه من را می‌گزد و تمام خوشـی‌ و نوشم را زهر مار می‌کند.
    عدنان با سلام و صلوات از پله‌ها بالا رفت. مطمئناً من را در میان تماشاچی‌ها نمی‌دید. مریدانش زیر بغـ*ـل‌های او را گرفته بودند و تا کنار تخت پادشاهی همراهی‌اش می‌کردند. خانواده‌ی دیکتاتور سرتاپا به احترام او ایستادند.
    پدربزرگ جلو رفت و تاج را از داخل سینی برداشت. صدای صلوات اَبتر جمعیت در تالار پخش شد. مهمانان خارجی در مراسم کم حضور نداشتند و با حیرت این صحنه‌ها را نگاه می‌کردند.
    تاج روی سر مبارک جا خوش کرد و پدربزرگ بار دیگر پیشانی شیطان را بوسید. پلک زدم و عرق سرد پیشانی‌ام را پاک کردم. ژنرال طنطاوی، فرمانده‌ی ارتش، به پیروی از دیکتاتور جلو آمد و شمشیر فرماندهی را از دست‌های شیخ گرفت و پا کوبید.
    آرام و بی‌صدا از جمع جدا شدم و راه روشویی قصر را پیش گرفتم. اشک راه چشمانم را گرفته بود و صحنه‌ی آخر ملاقات با حسین را فراموش نمی‌کردم.
    " اگر مـسـ*ـت حوضچه‌ی دنیا رو ببینی به مراتب پست‌تر از مـسـ*ـت جام نوشیدنی هست"
    پیشگویی‌هایی که مدام به حقیقت تبدیل می‌شد و شک من را به یقین تبدیل می‌کرد.
    شیر آب را باز کردم و چند مشتی به صورتم پاشیدم. بخار دهانم روی آینه می‌نشست. لحظه‌ای بعد چهره‌ی اسما در قاب آن نقش بست.
    - خلوت کردی با خودت!
    دستی به چهره‌ی او در آینه کشیدم و به طرفش برگشتم.
    - تعقیبم می‌کردی؟
    معذب شد و سرش را پایین انداخت.
    - ناخودآگاه دنبالت کردم.
    چند وقتی بود که حرف‌هایش دوپهلو شده بود. با دست پس می‌زد و با پا پیش می‌کشید. شاید لمس گونه‌ی او از داخل آینه تا این حد بی‌پروایش کرده بود.
    من: نتونستم صحنه رو تحمل کنم.
    به دیوار مقابلم تکیه داد.
    اسما: به نظرم وقتش رسیده به حکومت نحسشون پایان بدیم.
    آب از مژه‌هایم می‌چکید و راه گلویم را پیش گرفته بود.
    - آره؛ ولی مسئله به همین سادگی‌ها هم نیست اسما خانوم!
    جلو آمد و با چشم‌های زلالش نگاهم کرد.
    - اگه با هم باشیم، میشه. فقط کافیه که پشت هم باشیم جهاد...
    و با مکث کلمه‌ی خان را به آن اضافه کرد.
    نگاهی به در خروجی کردم.

    من: وقتی شیپور جنگ زده بشه، مرد از نامرد شناخته میشه. به داد و بیداد معترضین نگاه نکن؛ بیشترشون طبل تو خالی هستن. سیلی اول رو نخورده، همه رو تو زندان لو میدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    سکوت کرد. ادامه دادم:
    - دیدم که میگم. شما تجربه‌ی زندان رو داشتی اسما خانوم! جسارت نمی‌کنم؛ اما شما شکنجه نشده دووم آوردی. چند نفر رو دیدی که شوکرنخورده همه چیز رو اعتراف کردن؟
    زیر لبی نالید:
    - خیلی.
    سرم را تکان دادم.
    - پس حرفتون چیه؟ با این جماعت سست‌عنصر و مـسـ*ـت دنیا، چطور می‌خواین انقلاب کنین؟ ندیدین چطور برای جلال و جبروت دیکتاتور به‌به و چه‌چه می‌زدن؟ با وجود اینکه نصف جمعیت امشب از احزاب مخالف مبارک هستن.
    نفس حسرتی کشید و گفت:
    - متأسفانه پدر من هم اون اراده‌ی قبلی رو برای کودتا نداره.
    خندیدم:
    - نگفته بودین قصد کودتا دارین؟
    تلخ‌خندی کرد.
    - نگفتم چون اگه می‌گفتم، ما رو تنها می‌ذاشتین.
    - اما کودتا جنبه‌ی قانونی نداره و حکومتی که با کودتا تشکیل بشه، شرعی نیست.
    دست‌هایش را سپر چشم‌هایش کرد.
    - پس میگی چی کار کنیم؟ دست روی دست بذاریم تا مردم از خواب غفلت بیدار بشن؟
    - به‌هرحال ما نباید جای مردم تصمیم بگیریم.
    اسما: شاید تا قیامت نخواستن از خواب بیدار بشن.
    زهرخندی زدم.
    - پس شاید به همین شرایط راضی هستن.
    کنارم آمد و به کاسه‌ی روشویی تکیه داد.
    = ما وظیفه‌ی آگاه‌کردن نداریم؟
    مقابلش ایستادم.
    - با کودتا؟
    سرش را پایین انداخت.
    - من دیگه بریدم جهاد خان! به تئوری هیچ احدی هم اعتقاد ندارم، حتی پدرم. برای همین دست کمک به‌سمت شما دراز کردم. می‌گین کودتا غیرشرعیه؟ قبول. می‌گین فتوای الازهر اعتباری نداره؟ قبول. پس شما بگین چی کار کنیم؟ من حاضرم...
    حرفش را خورد و نیمه‌کاره قطع کرد.
    من: شما حاضرین چی؟
    - من حاضرم تمام امکاناتم رو در اختیار شما بذارم.
    دوست‌داشتنی‌تر جلوه می‌کرد. نمی‌توانستم وگرنه سرش را بالا می‌آوردم تا راحت‌تر حرفش را بزند.
    - که چی بشه؟
    اسما: من حتی به تئوری‌های خودم هم اعتمادی ندارم.
    - عجب! پس حالا چه کنیم؟
    بالاخره سرش را بالا آورد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد.
    - شما فقط جنبش ما رو تنها نذار. هر امری بکنین ما اطاعت می‌کنیم.
    مات و مبهوت به چهره‌اش زل زده بودم. اشک می‌ریخت و این طبیعی نبود.
    - باشه حالا چرا گریه می‌کنین؟
    اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - می‌ترسم.
    - از چی؟
    بغضش را پس زد و گفت:
    - شما تو این مملکت خیلی دشمن دارین جهاد خان! می‌ترسم دسیسه‌های دشمن، شما رو از ما بگیره.
    یعنی جان من تا این حد برای او مهم شده بود؟
    اسما: رسانه‌ها دربه‌در دنبال شما هستن. اعترافات شما می‌تونست حلقه‌ی گمشده‌ی مبارزه رو برای نیروهای امنیتی فاش کنه؛ اما...
    - اما چی؟
    اسما: هادی می‌گفت سکوت شما زیر شکنجه، باعث شده این مبارزه همچنان ادامه داشته باشه.

    با گفتن این جمله در سالن باز شد و راغب در چارچوب در قرار گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    پشت سر راغب و در کنار اسما وارد جمعی شدم که در گوشه و کنار کاخ خلوت کرده بودند و هر از گاهی صدای قهقهه‌های آن‌ها سکوت قصر را در هم می‌شکست.
    هرچند می‌دانستم دلایل بچگانه‌ای که برای راغب آوردیم، به‌هیچ‌وجه او را متقاعد نکرد و تردیدهایش نسبت به ما دو برابر شده بود؛ اما با این حال و بنا به ظاهر پشت سر او می‌رفتیم تا حسّ رهبری در او شدت بگیرد و چند لحظه پیش را فراموش کند.
    مردی آبله‌رو کتفش را بسته و دستش را از گردنش آویخته بود. عبدالله، سیسی و پیتر دور او را گرفته بودند و با او خوش‌وبش می‌کردند.
    با واردشدن ما به جمع آنها، عبدالله سرفه‌ای مصلحتی کرد و به طرف ما چرخید.
    - دخترم و راغب رو که یادته؟
    فرد ناشناس مخاطبش بود.
    آبله‌رو: این همون اسما کوچولوی خودمونه؟ ماشاالله! ماشاالله! برای خودش خانمی شده.
    و با راغب دیده‌بوسی کرد.
    سیسی: ایشون هم جهاد ماهر یکی از جوون‌های انقلابی مصر هستن.
    وقتی دست‌هایم به دست‌های شخص ناشناس گره خورد، لبخند آبله‌رو محو شد. پیتر عِنان صحبت را به دست گرفت.
    - ایشون هم ژنرال علی مکتوم، از سپه‌سالارها و فرماندهان ارشد ارتش مصر هستن.
    برای لحظه‌ای به هم زل زدیم. ذهنم به سال‌های دوران نوجوانیم رفت؛ زمانی که با ضرب گلوله، کتف ژنرالی را نشانه رفتم و حالا با فاصله‌ای نه‌چندان دور، مقابلم ایستاده بود.
    پیتر پوزخند معناداری زد و چشمکی حواله‌ام کرد.
    - علی رو که می‌شناسی جهاد جان؟
    عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست.
    - ب... بله. کیه که فرمانده‌های ارتش رو نشناسه؟
    علی مکتوم در صورتم دقیق شد.
    - ما همدیگه رو می‌شناسیم جناب ماهر؟
    آب گلویم را به زحمت قورت دادم و به چشم‌های مضطرب اطرافیانم خیره شدم.
    - ن... نمی‌دونم. یعنی شاید!
    عبدالله که متوجه گند بالا آمده شده بود، با ترفند خاصی بحث را عوض کرد.
    - این حرف‌ها رو ول کنین. دستت چطوره علی جان؟
    مکتوم دستی به شانه‌اش کشید و چشم‌هایش را از شدت درد بست.
    - نمی‌دونم این درد لعنتی چی از جونم می‌خواد؟ خواب و خوراک رو ازم گرفته.
    سیسی سیگار برگش را روشن کرد و قبل از آن، لبی به جام در دستش زد.
    - دکترها چی میگن؟
    مکتوم دستی به مدال‌های لباس نظامی‌اش کشید و نگاه از زنان رقاصه‌ی اطرافش گرفت.
    - والا اخیراً پیش یه پزشک مصری تو پاریس رفتیم، اون هم جوابم کرد.
    پیتر که عادت به پوشیدن لباس نظامی نداشت و عاشق کت‌وشلوار طوسی‌اش بود، گفت:
    - حرف حسابش چی بود؟
    مکتوم: دکتر احمد میگه گلوله به مهره متصل به بازوت خورده و شانس آوردی که نمردی.
    عبدالله ته‌مانده‌ی سیگار سیسی را گرفت و کشید.
    - یعنی دیگه خوب نمیشه؟
    علی مکتوم برای ژنرال طنطاوی* دستی تکان داد و گفت:
    - نهایتش اینه که وبال گردنم نباشه و رها بشه ولی به‌هیچ‌وجه کارایی نداره.
    پیتر کروات قرمزرنگش را تنگ‌تر کرد و پرسید:
    - هیچ وقت نتونستی ضاربت رو ببینی؟
    قلبم از حرکت ایستاده بود، وقتی مکتوم جواب داد:
    - سازمان امنیت میگه تو درگیری با نیروهای حکومتی کشته شده؛ ولی من باور نمی‌کنم.
    سیسی مضطرب نگاهم کرد و پرسید:
    - چرا باور نمی‌کنی علی؟
    مکتوم: چون جای قبرش رو بهم نشون ندادن.
    عبدالله من را عقب زد و گفت:
    - خودت بهتر می‌دونی که نشون‌دادن جای قبر ضارب به مضروب، طبق قوانین کشور مصر ممنوعه.
    علی مکتوم پوزخندی زد و جواب داد:
    - آره ولی خودت که بهتر می‌دونی، قانون همه جا اجرا نمیشه و تو این مورد به‌خصوص...
    پیتر: تو این مورد به‌خصوص چی؟
    علی مکتوم: من تحقیق کردم طرف از نزدیک‌های شیخ عدنان بوده و آزادش کردن. مبارک داره سر من رو شیره می‌ماله.
    همه سکوت کردیم. من و اسما از جمع آن‌ها جدا شدیم. خوب می‌دانستم عبدالله و سیسی دل خوشی از علی مکتوم ندارند و او را مزدور حکومت می‌دانستند؛ اما وساطت علی پیش مبارک برای عبدالله و سیسی، ترس من را برای افشای رازم بیشتر می‌کرد.
    -----------------------------
    توضیحات:
    ۱) طنطاوی:
    فیلدمارشال (مشیر) محمدحسین طنطاوی سلیمان (زادهٔ ۳۱ اکتبر ۱۹۳۵)؛ فیلدمارشال ارتش مصر، فرماندهِ سابق
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و رئیس سابق
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بود و در فاصلهٔ استعفای
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و ریاست جمهوری
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به‌عنوان رئیس جمهور موقت مصر تعیین شده و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    را به‌عنوان نخست وزیر تعیین نمود. طنطاوی از سال ۱۹۹۱ تا زمان بازنشستگی در ۱۲ اوت ۲۰۱۲ وزیر دفاع و تولیدات نظامی دولت مصر هم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    فلش بک: زندان
    نیمه‌های شب با صدای مهیبی از جا پریدم. خون روی صورتم خشک شده و لباس‌هایم پاره بود. نگاهی به چپ و راستم انداختم؛ اما کسی را ندیدم. درب سلول نیمه‌باز بود و خبری از حسین نبود.
    مضطرب از روی تخت پایین آمدم. بوی نامطبوع پتوها حالم را بد می‌کرد. مشخص نبود چند سال شسته نشده‌اند. این خودش یکی از روش‌های شکنجه‌ی زندانیان بود.
    از سلول بیرون آمدم و لامپ‌های راهرو را خاموش دیدم. به جز چند مهتابیِ نیم‌سوزِ انتهای سالن، نور دیگری پیدا نمی‌شد. ناخودآگاه به‌سمت روشنایی کشیده شدم.
    درب سالن دستشویی را باز کردم و با پیرمرد گوژپشت خودم مواجه شدم. در آن سرما و با موهای ژولیده مشغول وضوگرفتن بود. برای اولین بار لباس سیاهش را در آورده و سفید تموزمانندی به تن کرده بود.
    آستین‌های عبایش را بالا داده بود و با نعلین زرد راه می‌رفت. به طرفم آمد و در حالی که هیچ اثری از ضرب و شتم روی صورتش نبود، لبخندی زد.
    حسین: سحر خیز شدی جهاد!
    چهره‌اش بسان ماه شب چهارده می‌درخشید.
    من: چطور از سلول بیرون اومدی؟
    شادابی‌اش جلوه‌ی خاصی داشت و از حزن همیشگی خبری نبود.
    - از در اومدم. چطور مگه؟
    برگشتم و ناباورانه به عقب نگاه کردم و گفتم:
    - اما اون در قفل بود.
    لبخندی زد و به راه افتاد.
    - مگه نشنیدی خداوند تو سوره‌ی یوسف به پیامبرش گفت به طرف قفل‌ها برو و اون‌ها رو بازشده خواهی یافت؟
    قدم تند کردم و شانه‌اش را گرفتم.
    - اما نه تو یوسفی و نه من زلیخا!
    دوباره به راه‌رفتن ادامه داد. عصبی مسیرش را بستم.
    - تو آدم عادی نیستی حسین و همش سعی داری گذشته‌ات رو از من پنهان کنی. قضیه‌ی تو چیه؟
    سرش را پایین انداخت؛ اما پیشانی‌اش می‌درخشید.
    - هر بنده‌ای داستانی داره جهاد و از من نخواه رازم رو برات فاش کنم.
    حرفش چنان در من اثر کرد که با او رقیق‌القلب شدم.
    - حتی اگر بخوام هدایت بشم؟
    آرام قدم بر می‌داشت و من مشایعتش می‌کردم.
    حسین: تو واقعاً طالب هدایتی؟
    به درب سلول رسیدم؛ اما همچنان زنجیر قفل تکان می‌خورد.
    - آره طالبم!
    آهسته‌آهسته رفت و جانمازش را پهن کرد.
    - ادعای بزرگی می‌کنی.
    سـ*ـینه سپر کردم و زنجیر داغ قفل را گرفتم.
    - حاضرم ادعام رو ثابت کنم.
    هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که ماری افعی داخل سلول شد. وحشت‌زده به دیوار زندان تکیه دادم و قلبم شروع به تپیدن کرد.
    حسین: بیا کنار من بشین.
    مار دور سجاده‌ی حسین می‌چرخید و جان من را به لب رسانده بود.
    - تو دیوونه شدی حسین؟ این دیگه چی بود؟
    خندید و تسبیحش را به طرف مار گرفت.
    - مگه نمیگی حاضری ادعات رو ثابت کنی؟ بیا و کنار من بشین. این مار به جویندگان حقیقت کاری نداره.
    وحشت‌زده داد زدم:
    - تو مرتاضی مگه نه؟
    لب گزید.
    - نه. صدات رو هم بیار پایین تا همه بیدار نشدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    عرق تمام بدنم را گرفته بود و با آنکه سیستم سرمایشی زندان را برای شکنجه‌ی بیشتر روشن کرده بودند؛ اما عطش وحشت تشنگی‌ام را افزایش داده بود.
    - پس این مار رو از کجا آوردی؟
    دوباره خندید و من را بیشتر عصبی کرد.
    - نگفتم این مار مال منه؛ گفتم با پیروان حق کاری نداره!
    گنگ و نامفهوم به چهره‌اش خیره شدم. ادامه داد:
    - اذان صبح من از پیشت میرم.
    مار روی پاهای او نشسته بود و به من نگاه می‌کرد.
    - کجا میری؟
    - نمی‌دونم شاید به جایی نامعلوم!
    سکوت کرده و به زبان بیرون‌آمده‌ی افعی خیره شده بودم.
    حسین: و اما داستان این مار... این افعی رو نیروهای حکومتی برای سربه‌نیست‌کردن من داخل سلول فرستادن؛ اما غافل از اینکه حیوانات شعور دارند و تحت سیطره‌ی شیاطین نیستن.
    آب گلویم را به زحمت فرو فرستادم.
    - خب؟
    ادامه داد:
    - اگه واقعاً طالب حقیقتی، جلو بیا؛ چرا که این مار جویندگان حقیقت رو نمی‌گزه؛ اما اگه به خودت شک داری، از جات تکون نخور.
    لحظه‌ای به درون خودم رجوع کردم. آیا من واقعاً طالب حق بودم؟ قدم جلو گذاشتم. یا فارس‌الحجاز را لب زدم. مار تکان نخورد و هچنان نگاهم می‌کرد.
    جلوتر رفتم و کنار حسین نشستم. لبخندی زد و پیشانی‌ام را بوسید.
    - تبریک میگم جهاد! اَسعد الله اَیّامَک!
    هنوز وحشت زده بودم.
    - عید؟ چه عیدی؟
    دستم را به گرمی فشرد.
    - فردا نهم ربیع‌الاوله.
    از حرف‌هایش سر در نمی‌آوردم.
    حسین: با اذان صبح من از تو جدا میشم؛ اما یادت باشه هیچ وقت از جست‌وجوی حقیقت ناامید نشی؛ چراکه حقیقت درست در جایی پنهان شده که تو گمان نمی‌بری و وقت مناسب، خودش رو بهت نشون میده.
    مار از ما دور شد و پشت در سلول رفت. اشک در چشم‌هایم حلقه زد و عبایش را گرفتم.
    - من تازه تو رو شناختم حسین! نمیشه نری؟
    سرم را در آغـ*ـوش گرفت.
    - دست من نیست برادر! من منتظر اَمر هستم. مشیت الهی بر اینه که من در حال حاضر از تو جدا بشم.
    با این حرفش دلم آرام گرفت.
    - یعنی ما باز همدیگه رو می‌بینم؟
    - اگه پیوسته به دنبال حقیقت باشی، چرا که نه! فقط یادت باشه دائماً روحت رو حق‌جو و حق‌طلب تربیت کنی.
    با صدای اذان، حسین از جا بلند شد و قامت بست. به دقیقه نکشید که نیروهای امنیتی وارد سلول شدند؛ اما با دیدن پیکر سالم حسین خشکشان زد.
    - مار؟ مار کجاست؟
    ناگهان افعی خوش‌خط‌وخال از پشت در بیرون جهید و خونشان را نقش بر دیوار کرد. از شدت وحشت پاهایم سست شد و مقابل سجاده‌ی حسین زانو زدم.
    دو نیروی امنیتی روی زمین افتادند و از شدت درد به خودشان می‌پیچیدند. از تمام سلول‌ها بیرون ریختند و پشت در اتاقک ما تجمع کردند. آژیرهای خطر به صدا در آمد و مأمورین امنیتی با باتوم‌های خودشان جمعیت را متفرق می‌کردند.
    حسین سلام نمازش را داد و به مار اشاره کرد.
    - موت قبل اَن یُمیت. بمیر قبل از اینکه کشته بشی!
    و افعی بی‌جان مقابل سجاده‌اش افتاد. نیروهای امنیتی وارد سلول ما شدند و با دیدن محشر به پا شده صاعقه‌زده به هم نگاه می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    قاهره، ۲۰۱۰

    از نبیل جدا شده و راه خانه را پیش گرفتم. نمی‌دانم چه مدت سربه‌هوا و پرسه‌زنان در کوچه و پس‌کوچه‌های فقیرنشین قاهره قدم زدم تا خودم را مقابل درب خانه‌ی شیخ پیدا کردم. فقط زمانی به خودم آمدم که کلید انداخته و تا وسط حیاط پیش رفته بودم.
    اصرارهای عبدالله و اسما را هم مبنی بر رساندنم، نادیده گرفتم و قدم‌زدن را بر هر چیزی ترجیح دادم. آن روزها و در آن دل‌آشوبه‌های قاهره هیچ چیز مثل پیاده‌روی و تفکر آرامم نمی‌کرد. دو عنصری که بی‌شک، بدون وجودشان جهاد ماهری در کار نبود.
    آن روزها قطار انقلاب مصر دستی رها کرده بود و خلاصی می‌رفت و منتظر یک جرقه بود تا سرعت بیشتری بگیرد. از طرفی فشار فقر و بیکاری امثال نبیل را آزار می‌داد و چندین بار جلوی خودم تهدید کرده بود که اگر بار دیگر پلیس چرخ دستی‌اش را توقیف کند، این بار جلوی کاخ عابدین خودش را به آتش می‌کشد. از طرفی با سوءاستفاده‌های امثال آلا مواجه بودیم؛ سلبریتی‌هایی که از شلوغی باز جراید استفاده کرده و خوراک مطبوعات زردنویس مصر شده بودند.
    از بازی شیوخ الازهر و روشن‌فکرهایی چون عماد و نوال هم که سخن نگویم بهتر است. کاهنان معبد آمون بار دیگر در لباس دین ظاهر شده بودند و چوب خرافه‌پرستی‌شان را به سر مردم می‌کوبیدند. در این بین دلم فقط یک چیز را طلب می‌کرد و آن حسین بود و بس!
    بعد از چند قدمی در کنار نیل و صحبت با نبیل، وارد حیاط خانه شدم. آلا در تراس نشسته بود و صندلی‌اش را تکان‌تکان می‌داد. شومیز گلبهی به تن داشت و آشفته‌بازار موهایش دست کمی از شلوغی‌های قاهره نداشت. انگشتر هنری به سبابه کرده بود و لبخند جذابی به لب داشت.
    کتم را در آوردم و یقه‌ی کرواتم را شل‌تر کردم. متعجب بودم که چطور با این سرعت خودش را از کاخ به کوخ رسانده بود و از عابدین به ساجدین* آمده بود. اما بی‌حوصله‌تر از آن بودم که سر صحبت را با او باز کنم. از ایدئولوژی‌هایم بگویم و از ایدئولوژی‌هایش بگوید؛ اما خوب می‌دانستم در قاعده‌ی بازی امشب مهره‌ی مهمی به شمار می‌آمد؛ به‌خصوص زمانی که با رقـ*ـص پایش توجه خانواده‌ی سلطنتی از جمله جمال مبارک را به خود جلب کرده بود.
    آستین پیراهنم را بالا دادم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم. از بالای تراس خم شد و موهایش شبیه به اَجنّه آویزان ماند.
    - داد و بیدادت فقط برای ماست؟ خوب شونه‌به‌شونه‌ی دختر عبدالله گل می‌گفتین و گل می‌شنیدین!
    لااله‌الا‌اللهی زیر لب گفتم. اگر من حالش را نداشتم اما او خوب دل و دماغ جدل داشت.
    - عدنان کجاست؟
    شانه‌ای بالا انداخت و به آسمان شب اشاره کرد.
    - تو یه مسجدی زیر آسمون این شهر!
    کفش‌هایم را کندم و از راه‌پله بالا رفتم؛ اما قبل از آنکه وارد اتاقم شوم، راهم را سد کرد.
    - جوابم رو ندادی؟
    - برو کنار حوصلت رو ندارم آلا!
    کمی ادا و اطوار ریخت و دست به کمر گذاشت.
    - حوصله‌هات رو برای اسما جونت خرج می‌کنی و تیر و ترکشت نصیب ما میشه.
    او را کنار زدم و وارد اتاقم شدم؛ اما دست‌بردار نبود و دنبالم آمد.
    - چیه؟ حقیقت تلخه؟ هشدار و تذکرت برای ماست و خودت با دختر فرمانده‌ی ارتش جیک‌توجیک لاو می‌ترکونی؟
    کتم را در آوردم و روی تخت انداختم. برق‌ها خاموش و سایه‌ی مخوف آلا روی دیوار افتاده بود.
    - میشه دست از سرم برداری آلا؟ من وظیفه ندارم برای کارهام به تو توضیح بدم.
    داخل شد و کلید لامپ را زد.
    - نه، جالب شد. اون وقت من باید همه چیز رو از سیر تا پیاز بذارم کف دست جناب‌عالی؟
    شروع به مالیدن شقیقه‌ام کردم تا بلکه این میگرن لعنتی دست از سرم بردارد.
    - دست پیش می‌گیری که پس نیفتی؟ اونی که باید از سیر تا پیاز زندگیت رو بهش بگی همسرته نه من! من که گفته بودم دارم به مهمونی کاخ میرم؛ این تو بودی که با پوشیه جلوی همسرت رقصیدی.
    -------------------------
    توضیحات:

    ۱) ساجدین: نام محله‌ی فقیرنشین قاهره که عُبّاد و زُهّاد در آن زندگی می‌کنند. ( ساخته‌ی خیال نویسنده در بهار سرد)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    سرخ شد و دست‌هایش را مشت کرد.
    - اگه نبیل بدونه اسطوره‌ی مبارزه با دیکتاتوری با دختر یکی از ژنرال‌ها رو هم ریخته، به نظرت باز هم باهات درد دل می‌کنه؟
    داد زدم:
    - خفه شو! گم شو از اتاقم بیرون. دیگه نمی‌خوام ریخت نحست رو ببینم.
    پوزخندی زد و عقب‌عقب رفت.
    - چیه؟ حرف حق جواب نداره؟ فقط تو حق داری با گنده‌ها بپری و من نباید با تامر و بزرگان رفت‌وآمد کنم؟ کلاهت رو بذار بالاتر جهاد خان! تمام روزنامه‌های شهر از رابـ ـطه‌ی تو و دختر عبدالله خبر دارنن و روزبه‌روز داره از محبوبیتت پیش انقلابی‌ها کم میشه.
    از جا بلند شدم و به طرفش حمله‌ور شدم. فرار کرد و کنج دیوار گیرش انداختم. یقه‌اش را گرفتم و دهانش را باز کردم.
    آلا: ولم کن دیوونه! چی کارم داری؟
    دندان به هم ساییدم و غریدم:
    - من تا این لحظه به‌خاطر حرف‌های مفت دیگران زندگی نکردم و نخواهم کرد؛ پس شِرووِرهای نشریات رو برای من نشخوار نکن که خودم همه رو از حفظم. من فقط دنبال عقایدم میرم. حالا ها کن ببینم.
    - چی؟
    فریاد زدم:
    - نفس بکش لعنتی!
    بغض راه گلویش را بسته بود.
    - می‌خوای چی رو بدونی؟ اینکه چیزی زدم یا نه؟
    خنده‌ای عصبی کردم.
    - اون رو که می‌دونم زدی. می‌خوام بفهمم چقدر زدی؛ چون واقعاً داری زر می‌زنی آلا! کَله‌ت داغه و نمی‌فهمی چی از دهنت در میاد.
    دوباره خنده‌های مشکوکی کرد و گفت:
    - اتفاقاً بی‌عقلی بهترین حال دنیاست؛ چون تنها حالیه که حرف‌های دلت رو به زبون میاری. حرف‌های راست...
    واقعاً ناخوش‌احوال بود. یقه‌اش را ول کردم و به دیوار تکیه دادم. صحنه‌های جشن به‌قدری پریشانم کرده بود که سُر خوردم و روی زمین نشستم.
    - به نظرت طراح این سناریو کیه آلا؟
    کمی عقل به سرش آمده بود.
    - کدوم سناریو؟
    به تخته‌ی دارت مقابلم خیره شدم و ادامه دادم:
    - اینکه همسری جلوی شوهرش برقصه و بزرگ شهر از ترس گـ ـناه مجلس رو ترک کنه!
    سکوت کرد. ادامه دادم:
    - بدتر از اون اینکه نوه‌اش بین جمعیت باشه و اون نفهمه.
    آلا: قاهره شهر عجیبیه جهاد! وقتی بچه بودم پدرم همیشه می‌گفت این شهر تنها جاییه که به دیده‌هات هم نباید اعتماد کنی.
    به طرفش چرخیدم و لب زدم:
    - به نظرت کارگردان این بازی یه نفره...
    جمله‌ام تمام نشده بود که صدای پیامک موبایلم در آمد.
    (( اسما: پدر میگن فردا شب برای شام‌ منتظریم))
    نگاه از موبایلم گرفتم و متوجه‌ی آلا شدم که سر خم کرده بود تا پیامکم را بخواند. به طرفش برگشتم و بحث را عوض کردم.
    - شام چی داریم؟
    از اتاق خارج شد. صدای دیلینگ‌دیلینگ پابندش حکایت از حساب بانکی پُرَش داشت.
    - بترکی تو جهاد! تو مراسم اون همه غذا بود.
    اما من از غذای شبهه‌دار استفاده نمی‌کردم و آلا از آن بی‌خبر بود.
    من: ضعف کردم بس که باهات بحث کردم.
    پوزخندی زد و جواب داد:
    - تو که راست میگی. حالا کُبّه می‌خوری برات سرخ کنم؟
    با صدای بسته‌شدن درب و واردشدن شیخ به حیاط، هر دو به طرف تراس برگشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا