کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست دهم»
ماشین رو جلوی خونه ی دایی نگه داشتم ،نمی دونستم پیاده بشم یا همون بوق ، بوق های ریتمیک و مخصوص خودم کافیه.ولی بالاخره پیاده شدن و زنگ زدن رو به توی ماشین نشستن و منتظر موندن ترجیح دادم.
زن دایی آیفون رو جواب داد.
-بیا داخل طناز جون،مهتا هنوز لباس نپوشیده.
-سلام مریم جون خوبین؟خوشین؟سلامتین؟دایی و ماهان خوبن؟من هم خوبم.مامان و بابا هم خیلی سلام رسوندن.نه ممنون توی ماشین منتظرش می مونم؛این کفش ها هم دراوردن و پوشیدنش ، یکم مشکله.
خندید.
-چه کاریه دختر خوب؟بفرما داخل یه لیوان شربت خنک بهت بدم تا مهتا هم آماده بشه.بهانه هم نیار دختر خوب،تنبلی هم نکن،خودم موقع رفتن پات می کنم!
لبخند زدم.
-استغفرالله زن دایی ،این چه حرفیه؟این وظیفه ی منه،چشم،هر چی شما بگین،مزاحمتون می شم.
-مراحمی خوشگلم.
در باز شد و رفتم داخل،یه حیاط نسبتا بزرگ و با صفا داشتن؛یه باغچه ی کوچیک پر از گل،یه درخت بزرگ و سبز که از وقتی یادم می اومد، همون جا بود و ظاهرا 50 سال رو ،رد کرده بود و شاخ و برگ هاش از حیاط به کوچه هم رسیده بود،یه تخت سنتی که جون می داد برای شب نشینی های تابستونی و غیبت کردن.سه تا پله ای رو که به بالا و در اصلی خونه می خورد ، بالا رفتم که زن دایی در رو باز کرد و به استقبالم اومد.مثل همیشه گرم باهام سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد.با هم و دستش رو پشت کمرم قرار داده،وارد خونه ی قشنگشون شدیم،نگاهی به اطراف انداختم.
-دایی و ماهان نیستن؟
-نه عزیزم ، سرکارن.
دستش رو پشت کمرم کشید.
-اگه دوست داری برو توی اتاق مهتا ؛ من براتون شربت می آرم.
-اصلا زحمت نکشین، نیازی نیست. دیگه ما کم کم می ریم.
-چه زحمتی دختر خوب؟برو عزیزم.منتظرته.
لبخندی زدم و با زمزمه کردن "با اجازه"، پله ها رو بالا رفتم .طبقه ی بالا هم، یه پذیرایی کوچیک و گرد بود با سه تا اتاق که یکی اش اتاق کار و مطالعه ی دایی و ماهان بود و سمت چپ اتاق مهتا و سمت راست اتاق ماهان بود.یه دست مبل ال بنفش، پذیرایی رو پر کرده بود،طبق عادت یه تقه ی کوچیک به در زدم و قبل از اینکه چیزی بگه، خودم رو توی اتاق پرت کردم.داشت کمربند پهن شلوار جین روشن اش رو می بست؛یه تاپ بندی سورمه ای هم تنش بود که به شدت،به پوست سفید و شفافش می اومد.شوکه به طرفم برگشت و با دیدنم ،نفسش رو با خیال راحت بیرون داد.
-خدا کی می خواد تو رو یه شفای کوچیک بده؟
خودم رو ، روی تخت نامرتب اما مرتب تر از تخت من پرت کردم.
-برو بابا؛ این حال شفا یافته امه،اصلا دلتو صابون نزن که شفا مفایی در کار نیست.کجای کاری تو؟مگه من نگفتم ساعت 5 اینجا هستم ،پس چرا این قدر دیر داری آماده می شی؟تا خونه اشون کمه کم یه ساعت راهه.
موهای عـریـ*ـان قهوه ای تیره اش رو باز کرد و جلوی آیینه ایستاد تا دوباره ،اون ها رو ببنده.
-حالا دیر نمی شه،من به رانندگی خرکی تو اعتماد دارم؛تو اراده کنی ربع ساعته هم می رسیم.
-رفتی اون ور زبونت دراز شده ها؛روسفیدم کردی.قبلا روم نمی شد بگم شاگرد محضرمی.
خندید.
-گم شو،می گم زشت نبود مهرناز جون گفت ما بریم اون جا؟درستش این بود رونیکا بیاد.
-نه مهرناز جون عاشق الاغ بازی های ماست ،به قول خودش ؛دلش برای سر و صداهای سه نفریمون تنگ شده بود،منم خیلی وقته شب برای موندن نمی رم اونجا.بدون تو نه فیلم ترسناک دیدن کیف می ده، نه غیبت کردن تا 5 صبح و بعدش یه ساعت خواب و 6 صبح بیدار شدن برای مدرسه اونم با گریه ؛البته گریه به تنهایی و خوبی وضعیتو توصیف نمی کنه، باید بگم عرعر.
تقه ای به در خورد و زن دایی با یه سینی حاوی دو لیوان بزرگ شربت پر از یخ وارد اتاق شد ،از بی رنگی و عطرش معلوم بود که چیزی جز شربت بهار نارنج نمی تونه باشه.توی این فصل واقعا می چسبید؛فقط دیدنش کافی بود تا آب از لب و لوچه ام راه بیفته و رسوام کنه.سینی رو گذاشت روی میز آرایشی و با گفتن "راحت باشین "از اتاق بیرون رفت.
-زود بخوریم تو هم سریع آماده شو بریم که الان زنگ زدن های رونیکا، شروع می شه.
طبق حدسم تا سوار ماشین بشیم، گوشی هر دومون به نوبت هزار بار زنگ خورد و چند تایی هم مسیج فوق عاشقانه(!) از رونیکا برامون اومد،صدای آهنگ بلند بود و با نهایت سرعت رانندگی می کردم؛ اگه بابا این وضع رو، می دید دیگه رنگ ماشینم رو هم نمی دیدم،سرعتی که برام مجاز کرده بود ؛کجا و این کجا؟
مهتا که همیشه می ترسید، حالا عین خیالش نبود و با تعجب بیرون رو نگاه می کرد؛سرش رو به طرفم چرخوند برگردوند وگفت:
مهتا:دو سال نبودم ها ،همه چیز چقدر عوض شده.انگار نه انگار همون جاییه که بزرگ شدم.
-نه بابا، خیلی چیز ها سر جاشه .دو سال اونور بودی ها هندیش نکن که پایه نیستم،همیشه قدرت تخیلتو توی انشاهایی که می نوشتی، می ستودم.
خندون نگاهش کردم،پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت،دوباره با سرعت بیشتری،سرش رو مثل جن زده ها،با سرعت به طرفم چرخوند و باعث شوکه شدنم و خنده ی اون شد.
-راستی از مامان شنیدم دو تا مهمون خارجی دارین؛اون ها هم از کانادا اومدن درسته؟
-آره،می گم اون ور چه خبر هایی بود که چهار تایی و توی تاریخ های نزدیک به هم قصد برگشت کردین و آرامشمونو بهم زدین؟چه قشنگ داشتیم زندگیمونو می کردیم ها.یعنی اگه خبر خاصی ، جنگی چیزی هست بگو آماده باشیم؛پناهندگی ای چیزی لازم دارین؟
با کیف سنگین اش با حرص توی سرم زد و صدام رو در اورد.
-چته وحشی؟دارم رانندگی می کنم خبر مرگ کیاراد،اون پسره رو هم با همین حرکاتت پروندی؟
برام پشت چشم نازک کرد.
-نخیر؛اتفاقا عاشق همین حرکاتم بود.
-دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.حالا اسم قزمیتش چیه ؟
با هیجان و شیفتگی نیشش رو، مثل اسب باز کرد.
-آروین؛آروین ملکی!
فک ام افتاد؛آروین خره ی خودمون رو می گفت که!
بی توجه به حالت مشکوکم در عالم خیال با هیجان ادامه داد:
-نمی دونی چقدر پسر خوب و بانمکیه طناز،کل دخترهای دانشگاه برای یه خنده اش جون می دادن.ترم بالایی بود .ترم آخری که اونجا بودم، اون درسش تموم شده بود، اون ترم اینقدر بهم سخت گذشت که نگو.تنها دوستم بود_با خجالت و لپ های گل انداخته ادامه داد_راستش یکی از دلایلی که درسمو تموم نکرده، برگشتم اون بود،بدون اون نه درس خوندن کیف می ده نه دانشگاه رفتن،بعدش هم که دیگه تماسی با هم نداشتیم؛ نه اون زنگ زد نه من دیگه سراغی ازش گرفتم ظاهرا که شماره اشو عوض کرده.خونشو هم که بلد نبودم ،کاش می گذاشت فقط یه بار دیگه قبل از رفتنم ببینمش تا باهاش خدافظی کنم،یکم بی رحمانه خودشو ازم محروم کرد.
آروین و بی رحمی؟اون با همچین کلمه ای، هیچ آشنایی نداشت؛بی رحمی این بود که همچین کلمه ای رو بهش نسبت بدی!
این همه تصادف رو باورم نمی شد .
دهانم با ذوق باز شد تا بهش بگم یکی از مهمونامون همونه ولی دوست داشتم سوپرایزش کنم ؛این هم از همون کادویی که برای مهتا تدارک دیدم،فقط یه روبان قرمز کم داره که دور آروین ببندم.ولی باید یه موقعیت خاص ایجاد کنم،به آروین هم قرار نبود چیزی بگم،لبخند پهن روی لب هام جمع نشدنی بود.
مهتا:وا!خدا شفات بده،کیفمو زدم تو سرت همون یه ذره عقلو هم پروندم؟چرا الکی الکی با خودت می خندی، آدمو می ترسونی دیوونه؟
با خنده جواب دادم:
-هیچی، یاد سوپرایزی که برات آماده کردم افتادم.
-سوپرایز برای من؟تو آماده کردی؟
شونه هام رو بالا انداختم؛شاید رونیکا رو هم شریک می کردم،به نظرم دیدن اون، تنها چیزی بود که واقعا و از صمیم قلب ،خوشحالش می کرد.ارزش مادی نداشت اما ارزش معنوی اش بالا بود؛البته از نظر مهتا!
-بهم نمی آد؟
-چرا؛یعنی نمی دونم والا،بستگی داره چی باشه.
با لبخند شیطونی، نگاهش کردم و بعد دوباره حواسم رو به جلو دادم و دنده رو عوض کردم.
-توی تولدم رو می کنم.فعلا وقتش نیست.
بیستم تیر ماه بهترین فرصت بود؛عجب شبی بشه.لبخند مرموز و خبیثی زدم،همین امشب به مامان و بابا می گم ؛امسال که مهتا هم بود ،می خواستم یه جشن مفصل بگیرم و همه رو دعوت کنم؛تولد من بود ولی سوپرایزش برای اون دو تا جفنگ !
-چرا این قدر دیر؟
چراغ سبز شد و دوباره با سرعت به راه افتادم.
-چون همین الان فهمیدم می خوام چی کار کنم،باید بیشتر روش فکر کنم ؛روش یکم کار بشه تا قشنگ تر از آب در بیاد.
-تو که دیگه گفتی می خوای سوپرایز کنی؛ خوب بگو چه کوفتیه دیگه.
-ببینم وقتی اون روز برسه بازم بهش می گی کوفت.اصلا ولش کن ،تو لیاقت سوپرایز منو نداری.
-نه غلط کردم، شکر خوردم.ببخشید، ببخشید.
شیطون ادامه داد:
-می گم این کیا هم خوب چیزی شده ها،اصلا دیدمش هنگیدم.
دست هاش رو زد زیر چونه اش و با شیفتگی ادامه داد:
-چه دست های گرمی داشت،اینقدر حس خوبی بهم داد که نگو.صداشم جذاب و خاص بود؛حق داره زیاد ازش استفاده نکنه!
با تاسف براش سر تکون دادم.
-یعنی این عشق و عاشقیت دو بامبی بخوره تو سر همون آروین که تا یکی دیگه دیدی؛ مثل الـ*کـل پرید ،کج سلیقه،اون پسره ی زرد هم جز غرور و ادعا هیچی نیست؛یعنی هر ویژگی که ازش خوشم نمی آد رو داره ها،یه چیز دیگه ازش بگی همین جا پیاده ات می کنم !
بلند زد زیر خنده.
-حالا چرا اینقدر دلت ازش پره؟
با حرص بیشتر پا روی پدال گاز فشردم و غریدم:
-از همون بچگی بود،مال یکی دو روز نیست که.
شونه هاش رو با لبخند بالا انداخت.
-من که چیز بدی ازش ندیدم؛ فقط رفتارش سرد و خشکه که اون هم دیگه باید بهش عادت کرده باشی.
-پس قصد داری بله رو بهش بدی.
-چرا که نه،موقعیتش که خوبه ،دکتره ،خوش تیپه ،جذابه ،جلفم نیست ، جدی و محکمه؛می شه روش حساب کرد!
پوزخند زنان گفتم:
-دو دقیقه ای آروینو بهش فروختی ها،خوبه همین دیروز دیدیش چجوری با یه خوش آمد گفتنش ،زیر و بمشو فهمیدی؟
-نه دیوونه فروختن چیه؟ولی دیگه قرار نیست اونو ببینم ؛تازه با آروین که قول و قراری نداشتیم ،به نظر اون هم فقط دو تا همکلاسی ساده بودیم که توی درس ها بهم کمک می کرد و گاهی برای اینکه تنهایی و وقت خالیمونو پر می کردیم، با هم می رفتیم بیرون.وقتی دیگه قرار نیست ببینمش خوب؛می شه روی کیارش فکر کرد،اون هم چیزی اش عوض نشده و همونطوری که بوده، مونده واسه همین شناختش کار سختی نیست.
-فقط خدا کنه اون جا نباشه که وقتی می بینمش اصلا خوش گذرونی کردنو یادم می ره.
لبخندی زد و چیزی نگفت.با تک بوقی که زد در توسط نگهبان باز شد و ماشین رو داخل بردم.با هم ، پاکت های کادوها رو از صندلی عقب و صندوق بیرون اوردیم و بعد از طی کردن مسیری طولانی داخل رفتیم.
مهتا لبخند زنان به اطراف نگاه می کرد.
-هر جا خیلی عوض شده باشه؛ ولی خونه ی عمو امیر خیلی تغییر نکرده هنوز همونقدر قشنگ و با صفاست.
کلافه و حرصی غریدم:
-به جای لبخند زدن برای دار و درخت و گل و بلبل، بیا بریم تو،دستم شکست.
در باز شد و مثل همیشه مهرناز جون و رونیکا به استقبالمون اومدن ،بعد از یه سلام و احوالپرسی مفصل دو تا از خدمتکار ها رو صدا زد تا بیان وسایل رو از دستمون بگیرن،با هم وارد خونه شدیم .کیاراد داشت تند تند از پله ها پایین می اومد ،با دیدن ما لبخند عریض و پهنی روی لب هاش نشست،دست به جیب و سوت آهنگین و کشدارسوت زنان گفت:
-به، به !کیا رو می بینم؟بار دیگر این گونه های جانوری کم یاب و جالب، گرد هم اومدن.
باقی پله ها رو با سرعت بیشتری طی کرد و از نرده خودش رو به پایین پرت کرد،مهرناز جون با گفتن "ببخشید"تنهامون گذاشت و به طرف آشپزخونه رفت.
اعتراض کنان و با غر،غر رو به رونیکا گفتم:
-تو که می دونستی ما داریم می آیم ؛ چرا این وراجو بیرون نکردی؟
رونیکا:نمی ره بابا ؛چی کارش کنم؟100 کیلو وزنشه رو کولم بندازمش پرتش کنم بیرون؟
نگاهش به مهتای هنوز در هپروت برانداز کردن اطراف،افتاد و با تعجب دست هاش رو،روی دهانش قرار داد.
-اوه مای گاد!این مهتای خودمونه؟شنیده بودم داره به آغـ*ـوش وطن برمی گرده اما کسی نگفت برگشته.
براش دست تکون داد.
-های.کَن یو اسپیک پرشین؟!
مهتا با دهان کجی جوابش رو داد:
-کافر همه را به کیش خود پندارد؛مگه همه مثل تو هستن که دو روز می رن اون ور؛ خودشونو گم می کنن؟
پشت چشم نازک کنان گفتم:
-کاش راه اینجا رو گم می کرد نه خودشو.
کیاراد با حاضر جوابی همیشگی اش گفت:
-عزیزم مطمئن باش به عشق این همه هلوی وطنی که این همه چشم انتظار دیدنم هستن، هر جور شده راه برگشتو پیدا می کردم.
رونیکا:بیاین بریم بالا که اگه به اینه تا شب همین جا با گلوی خشک سر پا نگهمون می داره،شما برید من الان می آم.
کیاراد با نیش باز شده گفت:
-آره آره، برید ،ما الان خدمت می رسیم،برید که حرف واسه گفتن زیاده و گوش مفت هم که کم نیست.
-باز تو my friend هات از وجود هم باخبر شدن ولت کردن چسبیدی به ما؟
چپ چپ نگاهم کرد.
-بله به لطف شما.
رونیکا با تعجب گفت:
-چرا به لطف طناز؟
چشم هاش رو بیشتر چپ کرد.
-اسم هفت تا دوست دخترمو با هم عوض کرده ؛منم نفهمیدم و شماره ها رو هم حفظ نبودم،بندو آب دادم.هر چند مهم نیست،تکراری شده بودن،فدای سرم!
رونیکا :دستش درد نکنه، برید توی اتاق، در اتاقم قفل کنین بچه ها.من همینجا می گیرمش نمی گذارم بیاد،برید ،برید خودتونو نجات بدین.
دست های کیاراد رو رسوند به پشتش و محکم چسبید و ما هم رفتیم بالا،صدای داد و بیدادشون از پایین می اومد.
مهتا با خنده گفت:
-هر دفعه برنامه اتون همینه؟
شالم رو یکم شل کردم .
-همیشه ی همیشه که نه،بیشتر وقت ها که شانس می آریم و نیستش ولی امروز از شانس ما خونه مونده و ظاهرا حالش خیلی خوبه.
در یکی از اتاق ها باز شد و کیارش ازش بیرون اومد ؛لباس هاش مثل همیشه شیک و مرتب بود،بلوز جذب آستین بلند طوسی که آستین هاش رو بالا زده بود و یه دست بند چرم مشکی به مچ راستش و ساعت استیل مارکی به مچ دست چپش بسته بود و یه جین مشکی تنش بود.موهاش رو هم بالا زده بود و یه تیکه از موهاش روی پیشونی اش سر خورده بود،مهتا با دیدنش لبخند شیطونی زد و سرش رو به گوشم نزدیک کرده گفت:
-کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودی.
پوزخندی زدم و رو بهش سلام کوتاهی کردم و بدون منتظر موندن برای گرفتن جواب توی اتاق رفتم و مهتا هم چند دقیقه ی بعد اومد،خدمتکار ها از قبل پاکت های کادو رو اورده بودن و گوشه ی اتاق قرار داده بودن،با صدای در بلند شدم و قفل در رو باز کردم.رونیکا بود با یه سینی که داخلش سه لیوان پایه بلند، آب پرتقال بود و نی های پیچ پیچی با رنگ های مختلفی توی هر کدوم بود،دوباره برای جلوگیری از هر خطر احتمالی در رو قفل کردم تا کسی جمع دخترونه امون رو خراب نکنه،چیز هایی رو که روی میز سفید کنار تختش بود با سینی کنار زد و سینی رو، همونجا گذاشت .
با ذوق زودتر از همه، چهار زانو روی موکت صورتی طرح دار کف اتاق نشستم،خوشحال کف دست هام رو به هم کوبیدم.
-خوب زودتر کادو ها رو بریز وسط که بیشتر از این نمی تونم صبر کنم،خسته شدم اینقدر الکی باهات گفتم و خندیدم،دیگه وقت رونماییه.
خندید و تک تک پاکت ها رو از گوشه ی اتاق اورد و وسط اتاق، روبروم گذاشت.
-همه اش مال منه؟بیخیال بابا !دیگه راضی به این همه زحمت هم نبودم!
رونیکا هم کنارم روی دو پا نشست و چپ چپ نگاهم کرد.
-نخیر خوش اشتها، بالاخره ما هم از این دو سال یه سهمی داریم.
با پررویی بادی به غبغب انداختم.
-اگه تو سهم داری، من حق آب و گل دارم.
پشت چشمی نازک کرد و ایش کنان نگاهش رو به پاکت ها داد.از پس کل کل کردن باهام برنمی اومد ؛به همین قانع می شد و دلش رو با همین یه کلمه،خنک می کرد.یکی از پاکت های بزرگ رو که روش شکلک های قلب و رژلب و چیز های دخترونه بود و تماما از سه رنگ سفید و مشکی و قرمز استفاده شده بود، جلوی من گذاشت،با ذوق تشکر کردم و گونه اش رو بوسیدم،همین که دستم رو بردم جلو تا داخلش رو نگاه کنم، صدای گوشی ام که صدای خنده ی مسخره ی بچه ای بود، از توی کیفم بلند شد.
پوفی کردم و بلند شدم.گوشی ام رو از توی کیفم که روی تخت رونیکا بود برداشتم؛تلما بود،چه عجب!دیگه داشتم به معرفتش شک می کردم.روی تخت نشستم و پر از گلایه جواب دادم.
-دیر شد، ولی بالاخره یادت افتاد یه دوستی به اسم طناز هم داری.
صداش خسته و بی جون به گوشم رسید.
-مگه می شه تو رو یادم بره؟اسم و عکستو می بینم، کل بدبختی هام یادم می آد.
-این که خوبه ؛با گفتن این که من چی ها یادم می آد سرتو درد نیارم.سر کاری؟چرا صدات این جوریه؟
-بیخیال ،چیزی نیست ،از خستگیه .
-برو بچه،من خودم تو رو بزرگت کردم،فقط همین نیست.
با زاری نالید:
-طناز حالم خوب نیست الان دو ساعته توی بیمارستان زیر سرمم؛ تک و تنها ،می دونی که کسیو جز تو و مامان بزرگم ندارم،اونم که بدتر از منه و بیشتر به مراقبت احتیاج داره منم تنهاش گذاشتم.می تونی بیای اینجا پیشم؟واقعا شرمنده ام ولی ...
شوکه و مضطرب ،هول کرده بلند شدم.
-بیمارستان؟بعد تو اینو الان باید بهم بگی؟معلومه که با کله می آم .
دو تاشون کله هاشون با تعجب به سمتم چرخید.
رونیکا :کی توی بیمارستانه؟
-فقط اسم بیمارستانو بگو ؛من الان راه می افتم.
اسم رو که گفت قطع کردم تا برای رفتن،آماده بشم.گرچه ؛هنوز مانتو و شالم رو در نیورده بودم و نیازی نبود وقت صرف کنم ،فقط برداشتن کیفم کافی بود.
رونیکا:کجا می ری طناز؟کی توی بیمارستانه؟
جلوی آینه ایستادم و موهای فرم رو بیشتر توی شال مشکی ام فرو بردم ،آرایشم هم محو بود و نیازی به پاک کردن نداشت.
-تلما ؛ببخشید ولی بهم نیاز داره،اگه زود مرخص شد، می رسونمش خونه و برمی گردم اگر هم دیدم به مراقبت نیاز داره و شبو نگهش می دارن که فکر نکنم همچین چیزی بشه، پیشش می مونم،اما فکر نکنم برگردم چون اگه خونه هم برسونمش باید همون جا بمونم و هم حواسم به خودش باشه و هم به مادربزرگش.
برگشتم سمتشون،قیافه هاشون توی هم رفته بود؛حق هم داشتن،اما من بیشتر و از دو طرف، بهم ضدحال خورده بود .
مهتا:ا چرا امشبمونو خراب می کنی؟یعنی اون خودش نمی تونه مراقب خودش باشه؟
لبخند زدم.
- از آدم مریض چه توقعی داری؟حالا وقت واسه شب نشینی زیاده،اگه شبو همینجا می مونی که هیچی اگه نه که زنگ می زنی ماهان، بیاد دنبالت .دوست داشتم خودم برگردم اما دیگه فکر نکنم وقت بشه،خوش بگذره بچه ها.
کیف زرد رنگ مربع شکلم م رو از روی تخت برداشتم و زنجیر طلایی رنگش رو روی شونه ام انداختم.
مهتا با چهره ای مغموم و در هم گفت:
-کادوهات یادت نره،کادوی عمه و عمو هم داخلشه روشون نوشتم، مشخصن.
خم شدم و برش داشتم.
-باشه، مرسی،بهتون زنگ می زنم.فعلا.
آروم و با دلخوری خدافظی کردن،بوسی روی هوا براشون فرستادم و در رو باز کردم و بیرون اومدم.پله ها رو تند تند و با عجله پایین رفتم،عمو امیر و مهرناز جون و کیارش و کیاراد، پایین توی پذیرایی نشسته بودن.
با دیدنم همگی توجهشون بهم جلب شد.
با عمو امیر که موقع اومدن ندیده بودمش، سلام و احوالپرسی کردم.مهرناز جون با تعجب پرسید:
-جایی می ری طناز جان؟
-دوستم بیمارستانه،بهم نیاز داره،باید برم پیشش .
کیاراد :مگه خودش ننه بابا نداره که به توی لندهور نیاز داره؟
سه تاییشون جوری نگاهش کردن که دیگه نیازی نشد من به زبونم زحمت اضافه بدم ؛ از ترس و خجالت توی خودش جمع شد و با من و من گفت:
-منظورم این بود که پدر و مادر گرامی اش کجا تشریف دارند که تو ای دلبر زیبا روی لطیف و گرم و مهربان را از محفل گرم دوستان بیرون کشیده و به سوی خود فراخوانده است؟!
لحن مسخره و حرف هاش، همه به جز کیارش که فقط لب هاش پوزخند مانند کج شد و تاسف بار سرش رو تکون داد رو، وادار به خنده کرد.
-فوت کردن،مادربزرگشم پیره و خیلی وقته مریضه و از تخت پایین نمی آد ،پس فقط من رو داره و وظیفه ی منه بهش برسم.
گاز بزرگی به سیبش زد و سرش رو تکون داد،انتظار نداشتم درک کنه؛چون اون دوست هاش رو فقط توی مهمونی و پارتی و دور دور سواری برای تور کردن دخترها می دید .
عجله داشتم؛ اما باید آدرس بیمارستان رو هم می پرسیدم،اسمش رو چند باری شنیده بودم اما گذرم به اون جا نیفتاده بود و نمی دونستم کجاست و نمی خواستم هم بیشتر از این و سر آدرس پرسیدن از مردم و دنبالش گشتن، معطل بشم.تا همین جا هم زیادی لفتش داده بودم.
-راستی کیاراد، تو می دونی بیمارستان.... کجاست؟
با انگشت به کیارش که کنارش،درست سمت راستش نشسته بود و خودش رو به اون راه زده بود اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست یازدهم »
    -کیارش بهتر می دونه، هر چی نباشه از شنبه قراره کارشو اون جا شروع کنه.
    به حالت پرسشی،نگاهم رو از چشم های قهوه ای اش سوق روی صورت جدی و چشم های خوش رنگ ولی بی روح کیارش،سوق دادم که بدون این که کلمه ای به زبون بیاره بلند شد .
    - خودم می رسونمت!
    جا خوردم اما به روی خودم نیوردم،فعلا کارهای مهم تر از تعجب کردن واسه این توجه و لطف بی دریغ و بی کرانش داشتم.
    - ممنون، ماشین هست تو رو توی زحمت نمی اندازم.
    -زحمتی نیست ،جایی کار داشتم، می خواستم برم مسیرم همون جاست.
    کیاراد با کنایه گفت:
    -اِ تو از این خوش خدمتی ها هم بلد بودی؟براوو!اصلا نمی دونستم.
    برای اینکه دیگه کسی برداشت اشتباهی نکنه جوابش رو دادم:
    - خودم می تونم پیداش کنم،ممنون.خودم از پسش برمیام.
    بی حرف نگاهی که هم گوشی دست کیاراد اومد و هم بقیه، انداخت و کلی چیز بهش فهموند،مثلا این که دهنش رو ببنده و این قدر خزعبل به هم نبافه.
    مهرناز جون:آره این جوری خیال منم راحت تره که تنها نیستی ،رنگت پریده دست هاتم که داره می لرزه ،ماشینتو شب خودمون می فرستیم خونه ،سوییچو بذار همینجا.
    مهرنازجون هم دیگه داشت کمی شلوغش می کرد؛شاید هول کرده بودم اما رنگم به همین راحتی ها نمی پرید،به هرحال دوست نداشتم باهاش برم و به طعنه هاش گوش بدم و سرم منت بذاره.
    عمو امیر هم حرفش رو تایید کرد و کیارش از جا بلند شد.
    -بذارش و دنبالم بیا.
    با کلی تشکر،معذب سوییچ رو روی میز گذاشتم و بعد از یه خدافظی عجله ای به دنبالش از ساختمون بیرون اومدم،بینمون سکوت مطلق بود،می دونستم اهل تعارف و تشکر و این حرف ها نیست و بهترین راه برای ارتباط برقرار کردن با همچین آدمی ،فقط سکوت بود!
    ریموت مازراتی مشکی رنگی رو زد و پشت فرمونش نشست و من هم کنارش جا گرفتم،عقب نشستن یکم پررویی می شد .انگار که من رییس باشم و اون راننده ام،برای من شاید چیز قشنگی بود؛ اما درباره ی اون نمی تونستم به همین اندازه مطمئن باشم.دنده عقب گرفت و بوقی برای نگهبان زده، در چهار طاق باز شد و از عمارت بیرون اومدیم.سرعتش زیاد و یکم ترسناک بود اما اونقدر مسلط و با مهارت می روند که ذره ای احساس ترس و ناامنی نداشتم،برعکس خوشم هم اومده بود.امیدوار بودم خیلی از اینجا دور نباشه،به اندازه ی کافی با تعارف و عذرخواهی از مهرناز جون و رونیکا و مهتا و بقیه وقت تلف کرده بودم،از استرس مدام انگشت هام رو توی هم می پیچیدم.عادت به این همه سکوت نداشتم و برام زیادی سنگین و غیر قابل تحمل بود،اون قدر هم باهاش احساس غریبی می کردم که نمی دونستم اگه بخوام حرف بزنم هم،از چی باید بگم؟!بیخیال نگاه کردن به بیرون شدم و سرم و به طرفش چرخوندم.نه!همون مجسمه ای که بوده،مونده.اما از حق نگذریم؛نیمرخ جذابی هم داشت،ملت عجب چیزهایی گیرشون می آد!هر چند مهتا خیلی باید خر باشه از آروین به اون خفنی و جفنگی و باحالی، به خاطر این عتیقه بگذره.یعنی من باشم همچین حماقتی نمی کنم و همون منگول رو، دو دستی می چسبم!ولی خب بالاخره باید به سلیقه ی بقیه هم احترام گذاشت.وقتی علف به دهن بزی شیرین اومده ؛من کی هستم که نظر بدم؟
    عجب حرص دربیاره ها!هر کی بود تا الان بالاخره یه چیز هایی می پرسید و یه دلداری ای، ،چیزی می داد ولی این...
    البته من از هر کی توقع داشتم از همون بچگی با همون نیمچه عقلم، فهمیده بودم از کسایی مثل اون ،توقع و انتظار داشتن بیجاست،یعنی فقط مایه ی رنج و عذاب دادن خودت می شه و سود و منفعتی نداره.حالا هم معلوم نبود یهو چرا به این نتیجه رسیده بود که بزرگواری کنه و خودش من رو برسونه،دلسوزی که اصلا به تیپ و قیافه اش نمی خوره،احترامش هم که باید فقط واسه بزرگتر ها و مامان باباها باشه،وظیفه اش هم که نیست؛اگر هم بخوام بگم توی همون نگاه اول، عاشق چشم و چالم شده که جایزه ی جوک سال و به خودم افتخار می دم.هرچند صاحب هر جفتش بودم ولی این پسر،مال این غلط ها نیست!لابد واقعا همین جاها کار داشته دیگه.
    ماشین رو نگه داشت .سرش رو به جانبم چرخوند و جدی نگاهم کرد،این جدیت،از زیر عینک دودی اش هم،واضح و قابل تشخیص بود.
    کیارش:رسیدیم،همینجاست.
    به اطرافم نگاه کردم و چیزی ندیدم که متوجه شدم منظورش همین روبروئه،تلمای خوش اشتها گشته بود بیمارستان پیدا کرده بود!واسه یه سرم وصل کردن لازم بود این همه راه رو بیاد؟
    واقعا بزرگ بود و نمای چشم گیری داشت و امکان نداشت توی همچین جایی خبری از اصغر آمپول زن باشه،سرم رو تکون دادم و بعد از اینکه کمربندم رو باز کردم دستم رو به سمت دستگیره بردم و
    قدرشناسانه نگاهش کردم.
    -ممنون،لطف کردی.
    نگاهی به ساختمون انداخت و بی مقدمه گفت:
    -اون اینجاست؟
    منظورش رو از "اون"خوب فهمیدم.
    سرم رو تکون دادم.
    -مشکلت باهاش چیه؟من که گفتم...
    -من به دفاع تو و پشتیبانیت ازش کاری ندارم؛چون همونطور که احتمالا می دونی تجربه شون نکردم اما فرق احترام یه طرفه و دو طرفه رو خوب می فهمم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -مثل همون چیزی که بین ما اصلا نیست؟!
    اخمی کرد و جواب داد:
    -اگه می خوای به حماقتت ادامه بدی دیگه چیزی نمی گم.
    شونه ای بالا انداختم.
    -می شنوم؛فقط کنجکاوم که چرا برات مهمه؟
    -جوابش ساده است؛چون از آدمای احمق خوشم نمیاد.
    بی تربیت.اول خودش باید احترام دو طرفه رو یاد می گرفت و بعد به من درس می داد.اصلا از لجش هم که شده بیشتر تلاش می کنم و پاش رو به اونجا باز می کنم!
    چشم غره ای بهش رفتم و حین باز کردن در با حرص گفتم:
    -بازم بابت رسوندنم ممنون!
    نگاه سرسری و کوتاهی بهم انداخت و با لحنی به سردی و سوزندگی بیشتر از یخ که برام حسابی سنگین و غیر قابل تحمل بود ، گفت:
    -نیازی به تشکر نیست،دیگه بهتره بری داخل.مطمئنم خیلی بهت نیاز داره!
    بی اهمیت به کنایه اش خداحافظی کردم و پیاده شدم و همین که در رو بستم پاش رو روی گاز گذاشت و دور از جون گاو، مثل گاو رفت.گاوه دیگه چی می خواستی باشه؟وقتی در جواب این همه تشکر و قدردانی اون جوری می گـه،چه لقب دیگه ای می تونم بهش بدم؟
    پوفی کردم و با حرص،کیفم رو روی دوشم انداختم و با قدم های تند و بلند به طرف ساختمان غول پیکر و دیدنی بیمارستان به راه افتادموارد شدم داخلش قشنگ تر از بیرونش بود،همه جا از تمیزی برق می زد .دکتر ها و پرستار ها لباس های فرم شیک و متفاوتی به تنشون از این طرف، به اون طرف می رفتن و از اتاق ها خارج و یا بهشون وارد می شدن،بوی الـ*کـل و مواد ضد عفونی کننده ی مختلف هم چیزی از جبروتش ،کم نمی کرد.یعنی می شد منم یه روزی پام به همچین جایی باز بشه و بتونم این جا کارم رو شروع کنم؟
    به طرف استیشن پرستاری رفتم و اسم و فامیل تلما رو بهش گفتم و بعد از این که توی کامپیوترش سرچ کرد و شماره ی اتاق رو با عشـ*ـوه بهم گفت،سوار آسانسور شدم.
    والا آدم مریض پاش رو اینجا می گذاشت؛ حالش خوب می شد از دیدن این همه دکتر و پرستار جیـ*ـگر،بیمارستان نبود که، جیگرکی بود!اکثر پرسنلش جوون بودن.
    در اتاقش باز بود؛یه اتاق سه تخته بود ،یه خانم میانسال که یه دختر،پیشش نشسته بود و بهش سوپ می داد و تخت وسط خالی بود و آخرین تخت که تلما روش دراز کشیده بود و چشم هاش باز مونده، به سقف زل زده بود،رنگ اش زرد شده بود و لب هاش سفید.اصلا اون تلمای همیشه شاد و سرحال و آرایش داشته ای که می شناختم نبود،کنارش روی تخت نشستم.
    -چه ات شد یهویی؟بعد این همه روز بی خبری، فکر نمی کردم ملاقات بعدیمون توی بیمارستان باشه.
    چشم های درشت مشکی اش رو، به صورتم دوخت و لبخند بی جونی زد.
    -بده خواستم یه تنوعی ایجاد کنم؟
    -تا باشه از این تنوع ها،اصلا این دکترای جیگرشو دیدم این قدر حسرت خوردم که هیچی ام نیست،ایشاالله این سرم بهشتی کوفتت بشه.
    بی جون خندید.
    -دیوونه .
    -نگفتی چی شده؟
    -هیچی، چیز مهمی نیست،
    -تو بگو من مهمش می کنم،دکترت کیه ؟من به تو اعتماد ندارم باید با خودش حرف بزنم.
    داشت می خندید که خنده اش به ناله تبدیل شد.
    - وضع معده ام یکم بهم ریخته بود از این همه آشغال خوردن،همه که مثل جنابعالی مامان کدبانو ندارن هر روز زرشک پلو با مرغ روبه روشون بذاره و دور هم بخورن و به به و چه چه کنن.
    دستم رو، روی دست سردش گذاشتم و دلسوز نگاهش کردم.حق داشت شکایت کنه؛زندگی توی هیچ موردی روی خوش بهش نشون نداده بود ، همیشه حسرت داشت ، همیشه حسادت می کرد ، به همه .حتی منی که نزدیکترین و تنها دوستش بودم!وقتی ما از مامان و باباهامون، شاکی می شدیم که چرا این قدر بهمون گیر می دن و برای زمان خونه برگشتنمون ساعت تعیین می کنن؛ اون حسرت یه پدر و مادر سالم و سختگیر رو داشت تا بگن شب زود بیا خونه،لباس گرم بپوش،زیاد بیرون نمون،فلان ساعت وظیفته خونه باشی.
    با تعجب نگاهی به لباس ها و سر و وضعم انداخت.
    -وقتی زنگ زدم خونه نبودی نه؟بد موقع زنگ زدم؟
    -خونه ی رونیکا اینا بودم،مهتا هم بودش دیروز برگشت؛اون جا بودیم ،مهرناز جون شام دعوتمون کرده بود.
    شرمنده نگاهم کرد.
    -وای ببخشید تو رو خدا،منم عجب وقتیو پیدا کردم واسه بیمارستان رفتن.ولی واقعا کس دیگه ای رو نداشتم طناز.
    -بیخیال بابا،مگه دیگه نمی بینمشون؟
    دستم رو که روی تخت گذاشته بودم،با دست سالمش فشرد.
    -حتما تا حالا کلی فحشم دادن.
    -نمی گم نه غلط کردن پشت سر دوست من حرف بزنن؛ چون اولا می دونم به من این شکر خوری ها نمی آد ، بعدشم امکانش صد در صده.
    با قهر و حرص دستم رو پس زد.
    -همه دوست دارن ما هم دوست داریم.
    لبخند زدم.
    -چه قدر مونده سرمت تموم بشه؟
    نگاهی بهش انداخت.
    -دیگه قطره های آخرشه،دکتر گفت تموم شد،می تونم برم.
    -الان بهتری؟لازم نیست شب بمونی؟
    -نه بابا، یه مسمومیت که دیگه این حرف ها رو نداره.
    بلند شدم .
    -پس من برم یکیو صدا بزنم بیاد این سرمتو در بیاره بعدش هم بریم خونتون، براتون یه سوپ مشت درست کنم بفهمی سوپ یعنی چی؟تسویه هم کنم برمی گردم تو هم تا اون موقع لباس هاتو بپوش تا بریم.
    بی حال گفت:
    -کیفم توی این کمده،کارت اعتباری ام داخلشه اونو بردار رمزشم «...»
    -خودم می دم بابا ،یعنی به من نمی آد دو قرون پول داشته باشم؟!
    -به جای این که اینقدر از مریض حرف بکشی، کاری که گفتم رو بکن ،بردار وگرنه تا 10 سال انتظار داری برات خرحمالی کنم.
    نیشم در ابعاد بزرگ باز شد.
    -خوب زهر چشمی ازت گرفتم ها.
    کیف پولش رو توی کیفم گذاشتم و رفتم.
    کار ها یکم زیادی طول کشیده بود،دیگه هوا تاریک شده بود و حسابی خسته بودم.مامان هم احتمالا از طریق مهرناز جون باخبر شده بود اون جا نیستم و تند تند زنگ می زد تا از آخرین اخبار مطلع بشه و بفهمه کی قصد خونه رفتن دارم؟
    بعضی وقت ها وجدانم رو نادیده می گرفتم و فکر می کردم کاش گوشی ام روی سایلنت یا اصلا خاموش بود و متوجه تلما و تماسش نمی شدم و امشب رو که می تونست بهترین شب این چند سال باشه، خراب نمی کردم،چه قدر قشنگ می تونستیم بدون خستگی خوش بگذرونیم!اما نمی تونستم این قدر بی معرفت باشم.پس دوستی مون به چه درد می خورد؟طبقه ی پایین بودیم و می خواستیم به خونه اشون بریم؛در واقع خونه ی مادربزرگ تلما.خیلی از خونه ی خودمون دور نبود و اختلافمون فقط دو کوچه ی ناقابل بود،بعد از اینکه با تعجب ،اطراف رو از نظر گذروند بهم نگاه کرد.
    تلما:ماشینت کجاست پس؟با ماشین نیومدی؟
    خونسرد شونه بالا انداختم.
    -خونه ی اونا موند، من با کیارش اومدم.
    ابروهاش رو بالا انداخت و معنادار نگاهم کرد.
    -با کیارش؟لرد بزرگو می گی دیگه؟ جالبه؛خبریه؟
    شیطون چشمک زد.
    به بدترین شکلی که بلد بودم،چپ چپ نگاهش کردم.
    -نخیر ،بین من و اون چه خبری می تونه باشه؟خدا نکنه،بلا به دور.
    لبخند خبیثی زد که نشون می داد ،حالش خوب خوب شده .
    -یعنی توی راه سعی نکرد مختو بزنه؟یه شماره ای چیزی.
    -اصلا اون مال این حرفا نیست،یه کلمه هم حرف نزد ؛این غلطای بچه سوسولی به اون نمی خوره.
    لبخند مخصوصش رو تحویلم داد.
    -چه جالب،پس باید آدم خاصی باشه که از دختری مثل تو گذشته.یعنی یه پسر هر چقدر هم سفت و مغرور باشه؛ بالاخره با دیدن تو یه تلاشی می کنه، شانسشو یه امتحانی می کنه.
    بی حوصله پوفی کردم.
    -ولش کن بابا،مگه نسل آدم منقرض شده که گیر دادی به اون ؟همون داخل زنگ زدم به تاکسی دیگه الان می آد.
    خودم هم آمادگی اش رو نداشتم بگم همونیه که با هم دیدیمش و اتفاقا توی همون یه بار دیدار ازت متنفر شده!وگرنه بدتر پیله می کرد و جفتمون رو بدبخت می کرد!
    با لبخند بی حالی سرش رو تکون داد.
    -اصلا از این که بخاطر خودم، از اونجا اوردمت بیرون خوشحال نیستم.تو رو اول برسونه خونه ی رونیکا اینا ،بعد منو ببره خونه ،حداقل یه شامو با هم بخورین؛منم می رم خونه ،یه دوش می گیرم و می خوابم.گرسنه هم نیستم همین سرم کافی بود به مامان جونم غذای دیروزو گرم می کنم، بهش می دم .
    دهانم برای مخالفت باز شد که ویبره ی گوشی ام که توی دستم گرفته بودمش، بلند شد.
    چه حلال زاده بودن!
    جواب دادم:
    -الو؟
    صدای دلخور مهتا با تاخیر به گوشم رسید.
    -هنوز بیمارستانین؟حالش چطوره؟
    تاکسی اومد و سوار شدیم ،در همون حین جوابش رو دادم:
    -همین الان سوار ماشین شدیم،میریم خونه ی تلما.
    سرش رو روی شونه ام گذاشته بود.
    - نخیر ،تو می ری مهمونیتو ادامه می دی.
    رونیکا صداش رو شنیده خرذوق شده گفت:
    -واقعا؟داری برمی گردی اینجا؟
    -نه بابا،جدی نگیر هذیون می گـه،به تلافی امروز یه روز دعوت من می ریم بیرون ؛می برمتون شهربازی ،براتون بستنی هم می خرم،شامم با یه بندری در خدمتتون هستم.وسط ماهه به همین قانع باشین فعلا.
    -گمشو بپر بیا دیگه،ما هم به امید اینکه معجزه ای بشه و برگردی هنوز شام نخوردیم،مامان غذاهای مورد علاقه اتو درست کرده حداقل دل اونو نشکن.
    این ها هم چه شیفته ی من از آب در اومدن.
    -از طرف من تشکر و عذرخواهی کن و کلی ببوسش ولی خیلی خسته ام؛ اگه بیام شب همه رو خراب می کنم،ولی جبران می کنم.
    -جبرانی نداره،خیلی دلمونو شکوندی.
    حرف از دهانم در نیومده، گوشی رو قطع کرد .اون قدر خسته و بی حوصله بودم که تلاشی برای نازشون رو کشیدن نکنم،بمونه برای فردا.آخرش هم نتونستم حریف تلما بشم و من رو به خونه ی خودمون پست کرد؛ولی قول داد فردا رو کلا خونه بمونه و استراحت کنه و ناهار رو هم راضی شد سوپ درست کنم و با غذایی که مامان می خواد درست کنه براشون ببرم.
    بی سر و صدا وارد خونه شدم و در رو آروم بستم و فقط لحظه ی آخر موقع بسته شدن یه صدای تق خیلی خفیف داد،توی آشپزخونه دور هم نشسته بودن و شام می خوردن.صدای برخورد قاشق و چنگال رو واضح می شنیدم،اما مامان و بابا ظاهرا فقط با تله پاتی از غذا تعریف می کردن و حرف می زدن ،آریو و آروین هم که عصر داشتن می گفتن عصر رو به گردش می رن و شام رو هم بیرون می خورن تا مامان به زحمت نیفته.بو های فوق العاده ای بلند شده بود که آدم رو هیپنوتیزم کرده، به طرف خودش می کشید.صدای مامان با شک بلند شد.
    -تویی طناز؟
    بابا:جز اون کی می تونه باشه خانمم؟
    -قرار نبود این قدر زود بیاد که.
    آخه دزدی هم وجود داره ساعت 9 شب کلید بندازه بره تو خونه ی مردم؟این مامان و بابا ها هم یه وقت هایی فازشون عوض می شه ها!
    همون جور که می رفتم سمت آشپزخونه با صدای ترسناکی که اختراع خودم بود و حاصل تلاش و کوشش شبانه و بی وقفه ام گفتم:
    -نه من یه لولوی گوگولی مگولیم که اومدم کشک بادمجوناتونو دو لپی...
    با دیدن چهار جفت چشم گرد شده ،حرفم رو خوردم.
    خونسرد رو به آریو و آروین گفتم:
    -اِ شما هم اینجایین؟گفته بودین امشب نیستین،اگه ترسوندمتون شرمنده.
    صدای پق خنده اشون رو شنیدم ولی به روی خودم نیوردم و رفتم یه بشقاب از توی جا ظرفی برداشتم و روی صندلی کنار مامان نشستم و از ظرف بزرگ کشک بادمجونی که وسط بود، یه عالمه برای خودم کشیدم و سبد نون رو هم از کنار دست آریو که مقابلم نشسته بود برداشتم.
    آروین شوکه گفت:
    -والا ما به هوای اینکه تو امشب نیستی گفتیم مامان و باباتو تنها نذاریم که خیلی بهشون سخت نگذره.
    تند،تند سر تکون دادم وبا دهان پر جواب دادم:
    -کار خوبی کردین.
    مامان با حرص گفت:
    -یکمم آب بخور، خفه نشی.
    بیخیال یه لقمه ی مشتی دیگه گرفتم.
    -بادمجون بم در هیچ دوره ای از تاریخ آفت نداشته،نگران نباشین.
    بابا سرزنشگر نگاهم کرد.
    -طناز خانم شما نباید اول لباساتو عوض می کردی، دست هاتو می شستی، بعد سر میز می نشستی؟مثل اینکه از بیمارستان برگشتی.
    با شرمندگی،لقمه ای رو که هنوز به دهان نبرده بودم روی میز گذاشتم و دستمال کاغذی ای از جعبه ی وسط میز برداشته،دست هام رو پاک کردم.
    -ببخشید ،خیلی گرسنه ام بود حواسم نبود،الان می رم.
    آریو با خنده گفت:
    -حالا که دیگه نشستی و همه جا رو هم آلوده کردی دیگه چه فایده ای داره؟غذاتو بخور،نوش جان.
    بلند شدم.
    -نه ،من هیچ وقت از این عادتا نداشتم،برم بشورم راحت ترم.
    کیف و پاکت اهدایی مهتا رو برداشتم و با دو بالا رفتم.
    5 دقیقه ای پایین بودم و میز رو در سرعت کمی آب و جارو کردم،بابا و آروین توی پذیرایی بودن و مامان داشت چای دم می کرد،آریو چون توی غذا خوردن سرعتش کم بود، همیشه آخرین نفری بود که بلند می شد.
    مامان:حالا حالش بهتر بود؟لازم نبود بری خونشون بهش برسی؟
    -خیلی اصرار کردم خودش نخواست ،منم که دیدم نرم راحت تره دیگه چیزی نگفتم،ولی فردا ظهر ناهار می برم اونجا با هم بخوریم.یکم سوپم براش درست می کنم می برم.
    -باشه ،خودم ترتیبشو می دم تو نمی خواد کاری کنی ،حالش بدتر می شه خدای نکرده دیگه سرمم خوبش نمی کنه.
    آریو با خنده سرش رو توی بشقابش فرو کرد.
    با دلخوری چنگالم رو توی بشقاب خالی انداختم و گفتم:
    -اگه فردا از این حرفتون پشیمونتون نکردم هر چی خواستین صدام کنین ولی به کمتر از سمندون راضی نیستم!
    آریو:پس از همین حالا شروع کنیم به گفتن تا زبونمون زودتر عادت کنه.
    بیخیال شونه هام رو بالا انداختم،مامان خوشش نمیومد با پسرها کل کل کنم وگرنه جواب زیاد تو آستین داشتم.
    یه جمله برای تموم کردن بحث کافی بود.
    -باشه، ولی از فردا یاد می گیرین که از روی ظاهر کسیو قضاوت نکنین.
    این دفعه حتی مامان هم چیزی نگفت.از مامان بابت شام تشکر کردم و ظرفم رو برداشته بلند شدم.ظرف رو گذاشتم توی سینک روی بقیه ظرفهای روی هم تلنبار شده.مامان سه تا چایی ریخت و با شکلات خوری توی سینی گذاشت و رفت.
    -طناز من شوخی کردم ولی اگه به دل گرفتی من ...
    -نه بابا، چه به دل گرفتنی؟
    با خوشحالی و هیجان ادامه دادم :
    -یه چیزی می خواستم بهت بگم.
    متعجب نگاهم کرد.
    -می شنوم.
    سرکی به پذیرایی کشیدم تا ببینم آروین حواسش بهمون هست یا نه که دیدم بیخیال تر از این حرفاست.تلویزیون می دیدن و حین چای خوردن حرف می زدن و هر چند دقیقه صدای خنده های هیولا وارش بالا می رفت.
    هیجان زده و با ذوق گفتم:
    -آروین که دانشجو بود یه همکلاسی به اسم مهتا ستوده داشت؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست دوازدهم»
    چشمهاش رو باریک کرد.
    -تو از کجا می دونی؟خودش بهت گفت؟
    -اینو آخر سر بهت می گم،رابـ ـطه شون در چه حد بود؟منظورم عشق و علاقه و این چیزاست.
    -ما از این لحاظ توی کار هم دخالت نمی کنیم فقط می دونم وقتی با اون بود خیلی خوشحال بود؛آروین به مامان و بابا و مخصوصا مامان خیلی وابسته بود وقتی فوت کردن بیشتر از من بهم ریخت،افسرده شده بود ،زیر نظر روانشناس و روان پزشک بود و قرص مصرف می کرد،با من یه کلمه هم حرف نمی زد . فقط برای دانشگاه رفتن از اتاقش در میومد .وقتی حالش یکم بهتر شد که با مهتا آشنا شد،مهتا یه جورایی دکترش بود و دلیل حال خوبش.خیلی براش مهم شده بود،از همون موقع رابـ ـطه ش با منم بهتر شد،چند بارم با هم بیرون رفتن ،اون دخترو نمی دونم ولی از بابت آروین مطمئنم که یه علاقه ای بود.ولی خوب وقتی درسش تموم شد زود وارد شرکت پدریمون شد و به یه دلایلی از مهتا دور شد و دیگه تماسی با هم نداشتن،حالا چرا اینا رو پرسیدی؟
    آخیش خیالم راحت شد.
    با نیش باز گفتم:
    -می دونم یکم عجیب و فیلم هندیه ؛منم از فیلم هندی متنفرم ولی مهتا دختر داییمه ،همونی که اون روز رفتیم فرودگاه استقبالش.امروز سر یه بحثی اسم آروینو اورد و منم فهمیدم آروین خودمونو می گـه ،فقط می مونه روبرو کردنشون .ولی تو بهش چیزی نگو تا سوپرایز بشه چون من با اینکه خیلی سخت بود به مهتا نگفتم.
    قیافه اش شده بود مثل من موقعی که اسم آروین ملکی رو از زبون مهتا شنیدم؛همون بهت همراه با شادی.
    خندید.
    -از بابت من خیالت راحت باشه به خاطر شغلم همیشه دهنم قرصه،حالا منم توی این سوپرایز شریکم یا نه؟
    -وقتی بهت گفتم یعنی هستی،به تو هم نمی گفتم می ترکیدم.چقدر سخته این راز نگه داری،با خودم ده بار تکرار می کردم اینقدر خوشحال و راحت نمی شدم.آخیش.
    یه نفس راحت هم گذاشتم تنگش و به پشتی صندلی تکیه دادم یا در اصل ولو شدم روی صندلی.
    چقدر قشنگ می خندید؛نگاهش روم ثابت مونده بود و ل*ب*هاش به خنده ی جذابی از هم باز بود و سرش رو تکون می داد؛شاید با تاسف!
    دوباره صاف نشستم و بی توجه به نگاه خاص و زلالش گفتم:
    -چای می خوری؟من خودم می خوام نسکافه بخورم ،گفتم شاید تو هم دلت بخواد؛ فقط برای خودم درست نکنم توی گلوم گیر کنه،بعدش خدای نکرده جلوی مامان و بابام شرمنده بشی.
    با خنده سرش رو تکون داد.
    -اگه خیلی توی زحمت نمی افتی منم نسکافه رو ترجیح می دم.
    در کابینت رو باز کردم تا دنبال پودر نسکافه بگردم.
    -نه بابا، یه نسکافه که دیگه این حرفا رو نداره،تو برو پیش بابا اینا منم زود درست می کنم می یارم.
    توی کتری آب جوش گذاشتم و توی دو تا لیوان بزرگ سرامیکی دو بسته پودر خالی کردم و سرخوش همون جا ایستاده، گرم خیالپردازی منتظر شدم تا آب جوش بیاد تا برای کوزتی و شستن این همه ظرف جون داشته باشم.
    چند روزی گذشته بود و همه چیز خوب و آروم بود،آسه می رفتم و می اومدم،دو سه روزی بود جز تلما و مامان اینا هیچ کس رو نمی دیدم،با مهتا و رونیکا و بعضی وقت ها هم کیاراد، فقط تلفنی یا از طریق چت حرف می زدیم.مهتا و رونیکا رو فردای همون روز با چرب زبونی راضی کرده بودم و مورد بخششون قرار گرفته بودم؛ اما خوب فرصتی برای با هم بودن جور نمی شد،تا این که زن دایی زنگ زد و گفت می خواد یه جشن به مناسبت برگشتن مهتا بگیره و همه رو دعوت کنه و اگه تا حالا صبر کرده بخاطر ناز و مخالفت مهتا بوده وگرنه زودتر از این ها ترتیبش رو می داده.جشن رو می خواستن توی سالن یه هتل برگزار کنن،خود مهتا هم گفته بود زیاده رویه و نیازی به این همه ریخت و پاش نیست و من هم باهاش موافق بودم اما دایی و زن دایی سر حرفشون بودن ،همون جشن رو می تونستن توی عمارت عمو امیر برگزار کنن و دیگه احتیاجی به رزرواسیون و این همه خرج اضافه نبود و این پیشنهاد مهرناز جون هم بود اما اون ها براشون جالب که این همه زحمت رو، روی دوش بقیه بندازن و خودشون دست روی دست بذارن و فقط به تماشا بشینن و امروز هم همون روز خاص بود.
    بعد از ناهار توی پذیرایی نشسته بودیم.مامان سرش رو کرد توی گوشم و آهسته گفت:
    -من یه ساعت دیگه می رم آرایشگاه،تو نمی یای؟
    -نه، من که چند روز پیش رفتم؛موهامو هم خودم یه کاری اش می کنم.
    فنجونش رو از روی میز پایه بلند کنار دستش برداشت و قبل از این که اون رو به لبش نزدیک کنه و جرعه ای ازش بنوشه گفت:
    -خودت می دونی.
    -نگران نباشین، من کارمو بلدم.
    -امیدوارم.
    چنگال رو برداشتم و یک تکه کیک تر شکلاتی جدا کردم و خوردم و رو به آروین که روبروم نشسته بود گفتم:
    -شما هم می یاین دیگه نه؟زن داییم شما رو هم دعوت کرده خیلی دوست داشت بیاین ببینتتون،راه فراری ندارین .دیگهتا کی می خواین خودتونو قایم کنین؟
    بابا :راست می گـه؛دیگه از اینجا راه فرار نیست، همه هستن ،مطمئن باشین بهتون خوش می گذره.
    نگاهی از سر دو دلی به هم انداختن،آریو لبخند شرمنده ای زد.
    -واقعا دلمون می خواست اما ...
    مامان: دیگه اما نداره،همه با هم می ریم،یه شبم بیرون از خونه همه با هم باشیم .
    سرم رو تکون دادم و رو بهشون گفتم:
    -دیگه آفتاب و مهتاب ندیدگی هم حدی داره(با شیطنت ادامه دادم)شاید خدا خواست همین جا امشب بختتون باز شد،دخترامون بد چیزی نیستن! نیارین که اصلا قبول نمی کنیم ،امشب همه با هم خوش می گذرونیم.
    بابا با خنده سر تکون داد .دیگه فرصتی بهتر از این عمرا گیر می یومد،با نگاهی چپ چپی گوشی رو دست آریو دادم تا قصدم رو از این همه اصرار و تعارف متوجه بشه و این قدر طاقچه بالا نگذاره،امشب همون شب بود ؛دیگه بیشتر از این نمی تونستم صبر کنم .
    لبخند معنی دار روی لب آریو هم نشون می داد که منظورم رو از این همه اصرار، خوب فهمیده.در اتاقم قفل بود و صدای آهنگ و باند هایی که به لپ تاپ وصل کرده بودم؛ بلند .آهنگ شاد و قر داری در حال پخش بود.موهام رو فر درشت کردم و می خواستم همه رو روی شونه ی چپ بریزم .با اینکه فر یکم کوتاهش کرده بود اما باز هم بلندی اش تا پایین تر از شونه بود.برای آرایش ، بیشتر روی چشم هام کار کردم،با سایه ی ذغالی، رنگ طوسی چشم هام بیشتر خودش رو نشون داده بود،خط چشم و ریمل رو هم فراموش نکردم.جلوه ی چشم هام بیشتر شده بود.قبل از اون صورتم رو با کرم پودر یکدست کرده بودم و رژگونه ی صورتی ام رو هم تا حد امکان محو کرده بودم با یه رژلب خیلی مات و رنگ لب ؛بهم می اومد و حالت لب هام رو جذاب تر از قبل نشون می داد.لباسم به رنگ آبی نفتی بود،خیلی ساده و در عین حال شیک.یقه اش بسته بود و آستین هاش حلقه ای و اندازه اش تا روی زانوهام .برهنگی پاهام رو با جوراب شلواری ضخیم مشکی پوشوندم،کفشهام هم پاشنه بلند مشکی بود.شیشه ی عطرم رو هم که کادوی مهتا بود،از سر تا پا روی خودم خالی کردم؛بوی معرکه ای داشت.مطمئن بودم همین عطر به تنهایی،خدا تومن قیمتشه.یه مانتوی مشکی که اندازه اش تا مچ پاهام می رسید پوشیدم تا دیگه به شلوار نیازی نباشه و یه شال مشکی هم روی سرم انداختم،یکم لوازم آرایش با سوییچ و پول گذاشتم توی کیف مستطیلی ست لباسم و گوشی رو هم از شارژر بیرون کشیدم و کنارشون گذاشتم و کیف رو بستم.
    چراغ اتاق رو خاموش کردم و بیرون اومدم و در رو بستم،همزمان با من از اتاقشون خارج شدن.آریو جین تیره با کت اسپرت آبی آسمانی شیکی تنش بود و زیرش یه تیشرت جذب سفید و آروین تیشرت جذب سفید که جلوش نوشته های انگلیسی داشت و جین و گردنبند های عجق و وجقش رو هم روی تی شرتش انداخته بود و کلی دستبند توی هر دو دستش.
    با دیدنم سر تا پام رو برانداز کرد و سوت بلندی کشید.
    -خیلی به خودت رسیدی! خبریه؟
    با نیش باز چشمک زد،نگاه بی تفاوتی به لباس هام انداختم و بی توجه به نگاه خیره و مبهوت آریو روی خودم، دوباره به چشم هاش خیره شدم و شونه بالا انداخته جوابش رو دادم:
    -خیلیم عادیه!
    به سر و وضعش اشاره کردم.
    -این جوری می خوای بیای؟مگه جادوگری اینقد زلم زیمبوهای عجیب غریب به خودت آویزون کردی؟والا من که دخترم یه گوشواره بیشتر ننداختم.
    دستش رو بی حوصله توی هوا تکون داد.
    -آریو به اندازه ی کافی گیر داده تو دیگه ول کن .
    از درون حرص می خوردم اما نفس عمیقی کشیدم و مثلا خونسرد شونه بالا انداختم.
    -لگد به بخت خودت می زنی،من چه کاره ام؟
    آریو با شیطنت گفت:
    -اونم چه بختی و چه لگدی؟! دیگه وقتشه یکم سنگین باشی.
    ادامه دادم:
    -الان مثل این زن هایی شدی که دست هاشون تا بازو پر النگوه، اصلا برازنده ات نیست.
    شونه هام رو بالا انداختم.
    -ولی بازم خود دانی.
    پله ها رو پایین رفتم ،همین قدر دخالت بس بود،مامان و بابا آماده و حسابی تیپ زده پایین منتظرمون بودن.بابا داشت با گوشی اش حرف می زد و مامان پا روی پا انداخته روی مبل نشسته بود و مجله ورق می زد.آخرین پله رو هم پایین اومدم.
    -من آماده ام،دیگه سوار شیم که بیشتر از این قشنگ نیست دیر کنیم .
    سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد.
    -ما که خیلی وقته آماده ایم منتظر شماییم،آریو و آروین کجان؟هنوز آماده نیستن؟
    صدای آروین از پشت سرم بلند شد.
    -چرا زن عمو حاضریم، بریم.
    سرم رو چرخوندم تا ببینم برای حرف و نظرم ارزشی قائل شده یا با همون سر و شکل اومدن رو ترجیح داده،حالا بهتر شده بود ؛فقط یه زنجیر نقره دور گردنش بود که پلاکش رو زیر تی شرت عوض شده اش پنهون کرده بود .این بار سفید پوشیده بود و بیشتر بهش می اومد،دو تا دستبند توی دستش راستش و یه ساعت شیک به مچ چپش بسته بود.
    با مسخرگی دستی زیر موهاش کشید و گفت:
    -چطوره؟به اندازه کافی دلبر شدم ؟
    با دهن کجی گفتم:
    -آره. خیلی ، اصلا تویی که به کلمه دلبری معنا می دی.
    مامان و آریو خندیدن.خندید و با لحنی اعصاب خورد کن گفت:
    -می دونم ،تو هم بد نشدی!
    بابا که از تماس فارغ شده بود در حین قرار دادن گوشی توی جیب کتش سرحال به طرفمون اومد.
    بابا:خوب اینم از این ،دیر شد خانم،نمی ریم؟
    مامان بلند شد و همه به طرف در به راه افتادیم،ریموت رو زدم تا سوار ماشین خودم بشم.مامان که در جلو رو باز کرده بود تا سوار ماشین بابا بشه،با تعجب به طرفم برگشت.
    -مگه تو با ما نمیای طناز؟
    -نه دیگه ، جا نیست .من پشت سرتونم.
    آروین فوری از ماشین بابا پیاده شد .
    -عمو جون اگه ناراحت نمی شین من با طناز میام؛تنها نمونه بهتره.
    لبخند بابا انگار زورکی بود ؛شاید هم به نظر من این طور می اومد،از بس در گوشم از فاصله گذاشتن خونده بود.
    -نه عمو، چه ناراحتی؟راحت باشین.
    حس می کردم این اواخر خیلی از بگو و بخند های زیادمون راضی نیست ،نمی خواستم حساس و دلخورش کنم ؛ من قول داده بودم.آریو هم ظاهرا دو دل بود و می خواست پیاده بشه و با من بیاد که تند گفتم:
    -اصلا چطوره زنونه مردونه اش کنیم؟مامان جون شما بیاین این ور بهتر نیست؟
    بابا با لبخندی رضایت مندانه گفت:
    -نه دخترم، شما جوونا با هم باشین .
    به مامان نگاه کرد.
    -منم با خانومم یکم اختلاط می کنیم.
    این یعنی من تا ابد به دخترم اعتماد دارم و می دونم رو سفیدم می کنه و نمی ذاره سر افکنده بشم؛تفسیر پر اعتماد به سقف رو داشتین؟!با لبخند خدافظی کردم و سوار شدیم اول از همه ضبط رو روشن کردم ،این بار آریو جلو نشست و آروین هم عنق عقب و وسط ما بین صندلی ها نشست،اول بابا ماشین اش رو خارج کرد و پشت سرش من.
    آریو: باید کادو می خریدیم ؛این جوری درست نیست،کاش از دیروز گفته بودین.
    -بگیم که هر جور شده یه برنامه برای نیومدن جور کنین ؟
    با لبخند و شیطنت به آروین از توی آینه نگاه کردم.
    -بعدشم دلبر دلبرا رو داریم می بریم نیازی به کادو نیست.
    آریو بلند خندید،آروین از توی آینه با عشـ*ـوه و مسخرگی پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.
    نگاه کوتاهی از آینه بهش انداختم و با خباثت گفتم:
    -آروین قلبت که ضعیف نیست جنبه ی سوپرایز داری که انشاالله؟
    با تعجب گفت:
    -سوپرایز ؟برای من؟؟به چه مناسبت ؟؟نه تولدمه نه جشن فارغ التحصیلی نه چیز دیگه ای.
    آریو با لبخند جواب داد:
    -بَده دوستت داریم ؟
    -اگه خرکی نباشه آره ،جنبه اشو دارم.
    -تشخیص اون دیگه با خودته،دیگه بیشتر از این نمی تونم راهنمایی کنم.
    آریو خیره به نیم رخم گفت:
    - فکر کنم زیادم راهنمایی کردیم.
    چشم های باریک شده اش رو از توی آینه اول به من و بعد به آریو دوخت.
    -چی توی سرتونه؟
    -چیزای خوب خوب.
    -به این جایی که می ریم ربط داره؟
    آریو: شاید؛کی می دونه؟
    -شما ،می دونین که تحملم کمه، اذیت نکنین بگین دیگه.
    -بگیم که دیگه سوپرایز نمی شه.
    -سوپرایز نمی خوام، بگین.
    آریو لبخند زنان گفت:
    -این همه صبر نکردیم که نیم ساعت مونده بهش بگیم و همه چیزو خراب کنیم
    گوشی اش رو از جیبش بیرون کشید.
    -نگین، از عمو می پرسم.
    با لبخند پیروز مندانه ای بادی به غبغب انداختم و گفتم:
    -اونا خبر ندارن ،زحمت نکش .
    آریو با لبخند نگاهم کرد.
    -این یه چیزیه بین من و طناز،یکم صبر کن خرابش نکن،هیجان ما رو هم نپرون.
    صدای گوشی ام از توی کیفم بلند شد؛از آریو خواستم از توی کیفم دربیاره و به دستم بده،تشکر کردم و از دستش گرفتم.
    صدای شیطون و خندون رونیکا توی گوشم پیچید.
    -محموله رو اوردی؟
    نگاهی از آینه بهش انداختم،داشت مناظر بیرون رو نگاه می کرد.
    -پیش منه،جاش امنه.
    -از دهنت که چیزی نپرید؟
    -خیلی سخت بود ولی نه.
    -کی میاین حالا؟
    -نزدیکیم.
    -به نظرت تنها روبروشون کنیم بهتر نیست؟می ترسم فرهنگ غرب روشون اثر گذاشته باشه همون وسط ماچی موچی کنن دیگه نتونیم سرمونو بلند کنیم.
    با خنده گفتم:
    -مگه بده؟واسه ما هم آموزش می شه،آینده به دردمون می خوره؛بالاخره هیچی بهتر از مشاهده ی مستقیم نیست می دونی که؟قطع کن،می خوام ماشینو تو پارکینگ هتل پارک کنم.
    تند گفت:
    -وای اومدین؟پس من منتظرتونم.
    قطع کرد.ماشین رو بین بقیه ماشین های شیک و گرون قیمتی که اونجا بود و ماشین من کنارشون وصله ی ناجوری بود، پارک کردم که مازراتی آشنای مشکی رنگی با سرعت پشت ماشینم توقف کرد،کیفم رو برداشتم و گوشی به دست پیاده شدم .می خواستم به مامان زنگ بزنم تا ببینم کجا هستن و باید منتظرشون بمونیم یا بریم توی سالن؟ما که با هم راه افتاده بودیم پس کجا مونده بودن؟
    تماسم با هردوشون بی جواب موند.
    آروین: چی شد؟نمی ریم بالا سوپرایز جالبتونو ببینیم؟
    -منتظر مامان و بابام،بیان، با هم بریم.
    آریو : آره،درستشم همینه.
    آروین نگاهش به اون طرف بود.
    با شیطنت گفت:
    -به به کیو دارم می بینم؟چه عجب این بارو افتخار داد پیاده بشه؟فکر کردم انتظار داره بقیه مهمونا بیان استقبالش .
    با این چیز هایی که گفت حدس زدن این که این ماشین مال کیه و منظورشون کیه کار سختی نبود.من که اصلا فکر نمی کردم حاضر بشه بیاد؛ولی انگار مهتا براش همچین بی اهمیت هم نبود!
    خندیدم و آریو پوزخند زد.
    جواب دادم:
    -این مهمونی اون نیست که همچین انتظاری داری.
    آروین:فکر می کردم وضع مالیشون خیلی توپ باشه ولی عجیبه که براش از این کارا نکردن.
    -حتما خودش نخواسته،یا خودشون هم فهمیدن که میزبان خوبی نیست!
    کت و شلوار مشکی مارک داری با پیراهن مشکی تنش بود ،رنگ های تیره پوستش رو تیره تر نشون می داد.موهای خرمایی و خوش حالتش رو بالا زده بود و صورتش صاف و یک دست بود و از 36 تیغی برق می زد،مورچه راحت می تونست روش اسکی کنه.هیچ وقت از 6 تیغ خوشم نمی اومد؛حتی چهره ی مردونه رو مثل بچه ها نشون می داد و این قشنگ نبود.
    بی توجه و نگاهی به ما ریموت ماشینش رو زد و وقتی از قفل شدن درها مطمئن شد راه افتاد و تازه متوجه ما شد.
    سلام زیر لبی کردم که همون قدر آروم و خشک تر از همیشه جواب شنیدم ،با اون ها هم رفتاری بهتر از من نداشت و به طرف آسانسور رفت.
    از این رفتارش خون، خونم رو می خورد.واقعا که نفرت انگیز بود.به چی اش می نازید؟چی رو می خواست نشون بده؟بزرگ تر بودن و برتری اش رو؟
    راحت تر از دوست داشتنش که حتی به این مورد فکر هم نمی کردم،می شد ازش متنفر بود یا متنفر شد.
    آروین:خوب عمو و زن عمو هم که نیومدن ،کاش دوباره بهشون زنگ می زدی طناز من دیگه طاقت ندارم.خیلی کنجکاوم کردین.
    سرم رو تکون دادم و دوباره شماره ی مامان رو گرفتم،این بار جواب داد و گفت توی پمپ بنزین همین نزدیکی هستن و یکم شلوغه و منتظر نمونین.ما هم گوش دادیم و به طبقه ی بالا رفتیم،در سالنی که قرار بود مهمونی اونجا باشه، باز بود و وارد شدیم.
    رونیکا که داشت با چند تا دختر حرف می زد، با دیدنمون سرخوش به سمتمون اومد و شروع کرد تند تند سلام و احوالپرسی کردن.
    یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل پوشیده بود و موهاش رو فر نسبتا ریز کرده دورش ریخته بود و با یه آرایش ملایم می درخشید.بعد از احوالپرسی با پسرها و نشوندشون سر یه میز درجه یک،من رو به اتاقی که خانم ها آماده می شدن و لباسه اشون رو اونجا می گذاشتن برد،مانتو و شالم رو در اوردم و به چوب لباسی گوشه ی اتاق آویزون کردم،موهام مرتب بود و با وجود براق کننده حسابی می درخشید.همه رو روی شونه ام جمع کردم،آرایشم هم که فعلا نیازی به تجدید نداشت،دست به سـ*ـینه روبروم کنار آینه ی قدی به دیوار تکیه داده بود.
    -این مهتا هم آب نمی دید ها چه ماهی گنده و ت پ لی تور کرده،پسر خوب و بانمکیه،به هم میان.
    -یکم مشنگه ولی بچه ی بدی نیست؛به هرحال مشکلی نیست چون مهتا با زبونش آشناست بهرحال 22 ساله، داره با ما و امثالمون سر و کله می زنه.
    خندید و خواست چیزی بگه که در باز شد و یه خانمی که نمی شناختیمش وارد شد،فقط اومده بود مانتو و شالش رو بگذاره، گویا توی همون راهروی منتهی به اتاقک درشون اورده بود،کت کوتاه مشکی ام رو که آستین هاش سه ربع و مدل دار بود روی پیراهنم پوشیدم ،اینجوری راحت تر بودم؛اگه تا آخر شب خلوت می شد و فقط خودی ها می موندن، اون موقع می تونستم درش بیارم .
    یعنی الان هم دیگه رو دیدن؟خدا کنه چیزی رو از دست نداده باشم وگرنه مجبور می شن دوباره از اول اجرا کنن ،هرچند بدون وجود من که نویسنده و تهیه کننده و تدوین گر و مهمتر از همه کارگردان این صحنه بودم، عمرا از این غلط ها به فکرشون می رسید،البته با این جمعیتی که من دیدم همچین فکری نمی کنم ؛آریو هم بهش نمی یاد خیانتکار باشه.از این عرضه ها هم نداره خدا رو شکر.
    از اتاق بیرون اومدیم،از چیزی که فکر می کردم شلوغ تر بود،بیشترشون رو نمی شناختم ،ما که فامیل چندانی نداشتیم .اکثریت از خانواده ی زن دایی و دوست ها و همکار هاشون بودن و حسابی کلاس بالا که سرشون به تنشون می ارزید،معلوم بود دایی حسابی خرج کرده.همه چیز به عالی ترین شکل ممکن عالی بود و لبخند روی لب های اکثر مهمون ها این موضوع رو ثابت می کرد که حسابی دارن لـ*ـذت می برن.
    یه سالن دایره مانند بود و لوستر های شیک و بزرگی حسابی اونجا رو روشن کرده بود و وسط و اطراف سالن با میز و صندلی یا میزهای پایه بلندی که چند نفری پشتش می ایستادن پر شده بود،موسیقی لایتی که پخش می شد سر و صدا ها رو بیشتر کرده بود،سر هر میز و میز بزرگ گوشه سالن ، هر نوع خوراکی که دلت بخواد دیده می شد،نوشیدنی های خنک،میوه،انواع و اقسام شیرینی و کلی چیز دیگه؛دیگه جوون ها هم باید به یمن وجود سرپرست مجلس،دایی ام که سرهنگ بود به همین نوشیدنی های مجاز قناعت می کردن.بابا و آریو و آروین سر میزی نشسته بودن و حرف می زدن،پس بالاخره مامان و بابااومدن؛هرچند مامان رو ندیدم.حتما همین دور و بر ها بود،عمو و مهرناز جون و کیاراد هم سر یه میز دیگه نزدیک بابا این ها نشسته بودن.ماهان و کیارش هم با چند تا کیس توپ و متشخص دیگه گوشه ای پشت میزی ایستاده، مشغول حرف زدن بودن،خاله این ها هم هنوز که پیداشون نبود.تعجب نکردم؛چون عادتشون بود و دیر اومدن رو کلاس می دونستن.
    کلافه پوفی کردم.
    -د بیا،حالا که من بدبخت در نقش سکینه بخت باز کن ظاهر شدم ،این مهتای نکبت نمی ذاره .کجاست پس این دختره؟یعنی می خوام بگم هیجانم پرید می خوام برم خونه اما این هلوها که پیش داداشای قناصتون ایستادن مانع می شن؛این مهتای تک خورم هیچی نمی گـه ها وگرنه ملیجک بازیامو جلوی زن دایی بیشتر می کردم.بالاخره مگه شانس چند بار در خونه ی آدمو می زنه؟
    رونیکا با حرص غرید:
    -اگه دو دقیقه زبون به دهن بگیری، پیداش می کنم.
    -برو بابا تو اگه بیل زن بودی که...من می گم از همین کناره ها که این سیخ جیـ*ـگر ایستادن بریم .
    با دیدن ابروهای خوش فرم و کشیده اش حرفم رو تصحیح کردم.
    -به استثنای عشقت و داداش قراضه ات،بالاخره پیداشون می کنیم ،دایی رو همون جاها دیدم مهتا هم حتما پیششه دیگه پیششم نباشه می دونه کجاست راحتمون می کنه. جشن خوش آمدگویی که نیست جیگرکیه ! ولی من الان وظیفه ی مهم تری دارم،واسه خوشـی‌ و نوش دیر نمی شه ولی ترشی مهتا خیلی خوشمزه نمی شه نه؟به نظر منم همین طور،عجله کنیم بهتره.
    دستش رو گرفتم و کشوندمش همون طرفی که می خواستم.نیشم رو که کل مدت حرف زدن با رونیکا باز بود، بستم که قیافه ام ابله جلوه نکنه،خودش می دونست همه ی حرف هام، فقط واسه شوخی و از سر شیطنت و تفریح بود و واقعا قصدی از این حرفام نداشتم،ماهان که روبرومون کنار کیارش دست به جیب ایستاده بود، با دیدنمون لبخند شاد و مهربونی روی لبش نشست.
    -به، به طناز خانم!زودتر از اینا منتظرتون بودیم.
    کناری هاشون هم که متوجه ام شده بودن، همه تک، تک ،باهام سلام و احوالپرسی و اظهار خوشبختی کردن ؛گرچه خوشحالی شون که از چشم های پروژکتور شده ی این بابا ها معلوم بود !
    رو کردم سمت ماهان و با طعنه گفتم:
    -جدی؟من که چیزی نفهمیدم؛کلا بعد از شرف یاب شدن بعضیا ما رو تحویل نمی گیری.
    کیارش هم که خوب متوجه منظورم شده بود و سرش پایین بود،صدای پوزخندش رو شنیدم و آتیشی شدم.اما بلد بودم به روی خودم نیارم.پسر شرقی و خوش تیپی که جذابیت چشم گیری داشت به جای ماهان جواب داد:
    -حتما اشتباه می کنین،در نظر گرفتن بانویی مثل شما کار هیچ کس نیست!
    به سختی ابعاد نیشم رو کم کردم و تمام سعی ام رو کردم تا لبخند سنگینی تحویلش بدم و تشکری بابت مخ زنی اش کرده دوباره رو به ماهان گفتم:
    -زن دایی و مهتا کجان؟هر چی می گردیم نمی بینیمشون.
    نگاهی به دور و بر انداخت.
    -مامان که همینجاها بود تا چند دقیقه پیش ولی مهتا رو نمی دونم،باید پیش بابا باشه،اتفاقا تعجب کردم با هم ندیدمتون.
    رونیکا:باشه پس بیشتر از این مزاحمتون نمی شیم،خودمون حلش می کنیم. فعلا،با اجازه تون.
    یکی دیگه اشون هم که جذاب تر از بقیه شون بود و چشم و ابروی سیاهش بدجور دلبری می کرد با لبخند جذابش اول نگاه کوتاهی به رونیکا و بعد چشم هاش رو قفل چشم هام کرد.
    -خوشحال می شدیم حداقل با یه نوشیدنی خنک در خدمتتون باشیم؛البته اگه قابل بدونید.
    عجب جرئت و جسارتی داشت ؛جلوی ماهان رسما داشت نخ می داد ،البته از نوع محترمانه و زیر زیرکی اش .
    با زدن لبخند محو و تشکری زیر لبی تعارف نوشیدنی خنکش رو توی جیبش گذاشتم.
    والا.با پول داییم آب پرتقال سن ایچ مهمون کردن دیگه چه صیغه ایه؟!
    مهتا داشت به طرفمون می اومد ،پیراهنی به رنگ کله اردکی خیلی خوشکل و شیک پوشیده بود و حسابی خانمانه شده بود ،موهاش رو هم یه مدل شینیون شلوغ درست کرده بود و آرایش نه خیلی ملایم و نه خیلی غلیظ و حرفه ای داشت؛دیگه حسابی قرار بود خوش به حال آروین بشه.
    -پس شما کجایین دو ساعته دنبالتونم؟
    با حرص بهش چشم غره رفتم.
    -همون جایی که توی جفنگ نکبت نمی تونی پیدا کنی؛آدمو از هر چی کار خیره پشیمون می کنی.
    خندید.
    -تو و کار خیر؟! حالا چرا این قدر توپت پره؟
    خدا رو شکر یه جای شلوغ بودیم و توی دید آروین نبودیم،می دونستم آریو هم خیلی وقته منتظره و احتمالا حوصله اش سر رفته،دلخوری و عصبانیتم رو فراموش کردم .دستش رو گرفتم و کشیدم و گفتم.
    -دنبالم بیا ،می فهمی.
    هر چه قدر گفت صبر کن،چی کار می کنی؟من و کجا داری می بری؟باید برم پیش مهمون ها و ...به خرجم نرفت .همین که دو قدم جلوتر رفتیم آروین رو جلوی خودمون دیدیم ؛هرچند مهتا هنوز نگاهش به من بود و در تقلا برای آزاد شدنش؛خدا رو شکر کسی حواسش نبود وگرنه فکر می کرد من خوبی کردن بهم نیومده قصد خاک بر سری دارم.آروین گوشی بابا توی دستش بود ؛با دیدنم با قدم های تندتر به سمتم اومدو روبروم ایستاد.
    کلافه و سردرگم گفت:
    آروین: طناز، عمو کجاست؟گوشی شون خیلی وقته داره زنگ می خوره ،فکر کنم از سر کارشون..با...شه..
    چشمش به مهتا افتاده بود که حرف زدن رو یادش رفته بود.مهتا هم دهنش اندازه ی اسب باز مونده بود و با چشم های عسلی آرایش شده اش گیج، به آروین مبهوت نگاه می کرد،با اینکه خارج از نقشه بود ولی بهتر و هیجان انگیز تر شد.بالاخره دیدار تصادفی یه چیز دیگه است.آریو هم بلند شده بود و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرده با لبخند گوشه ای ایستاد؛هر دوشون مثل آدم ندیده ها با دهن باز به هم زل زده بودن.
    رونیکا که مثلا از چیزی خبر نداشت بلند گفت:
    -یکی بگه اینجا چه خبره ما هم بفهمیم،شما همدیگه رو می شناسین که این جوری به هم زل زدین؟
    این قدر غرق بودن که هیچی نشنیدن و صداشون در نیومد.
    مهتا شوکه گفت:
    -آروین خودتی؟با...باورم نمی شه.
    آروین هم شیفته عین برنج شفته که توی درست کردنش مهارت خاصی داشتم گفت:
    -کاش منم فقط باورم نمی شد؛این خوابه یا رویا؟
    با دهن کجی نگاهشون می کردم،اگه می دونستم وقتی روبرو می شن؛ این قدر چندش می شن این قدر خودم رو به زحمت نمی انداختم.رونیکا دست هاش رو با ذوق به هم کوبید.
    -آی چه رمانتیک ،کاش دوربینم همراهم بود .
    دست به سـ*ـینه با دهن کجی گفتم:
    -کاش سطل ماستی همراهم بود!
    -وای نگو دلت میاد؟به این رمانتیکی.ببین چطوری به هم نگاه می کنن؟کی می شه قسمت ما بشه؟
    -می خوام نشه،من حوصله ی این چندش بازی ها ولوس بازی ها رو دارم آخه؟
    -سراغت که بیاد حال و حوصلشو هم پیدا می کنی.اینجوریم که گفتی خدا از همین حالا خوابای خوبی برات می بینه.
    جاهل اندر سفیه نگاهش کردم.
    -همین که قسمت تو و مهتا شد کافیه.
    هول شده گفتم:
    -بیا تا دیر نشده صحنه رو ترک کنیم که از این غرب زده ها هیچی بعید نیس،اینا می رن تو کار هم کتکشو ما می خوریم.این قدر فیلم دیدم دیگه می فهمم معنی این نگاه ها رو،والا طاقتشو ندارم ببینم دو نفر جلو چشمم اسلامو به خطر بندازن.
    خندید .
    - چی شد پس خانم مشاهده ی مستقیم؟
    آریو با لبخند نزدیک شد و کنارم ایستاد.
    خیره خیره نگاهم کرد و آروم گفت:
    -خوشگل شدی؛در واقع همیشه خوشگل هستی،ولی امشب یه جور دیگه.متفاوت تر خوشگلی،بهتره بگم فوق العاده و بیشتر از این با کلمات بازی نکنم.
    لبخند زدم؛بیشتر از این نمی تونستم عکس العمل نشون بدم.متعجب تر از این حرف ها بودم ،تعریف از خود نباشه گوشم پر از این حرفها بود ولی نه از طرف آریویی که معمولا توی خودش بود و دو سه روزی بود رادارهاش روشن شده بود و عجیب و غریب حرف می زد.
    -ممنون،لطف داری.
    -لطف نیست،حقیقته.
    با همون لبخند کمرنگ شده نگاهم رو به روبرو و مهمون ها دوختم.چند وقتی بود که متوجه تغییراتش شده بودم ،آروم و گوشه گیر شدنش،نگاه های یواشکی اش بهم ،اخم و عصبانیتش موقع شوخی های من و آروین .واسه همین بهتر بود اهمیت ندم و فرار کنم تا اون م فراموش کنه،حالا هم که این تعریف و حرف هاش و خیرگی نگاه آبی براقش.
    -چرا نمی شینی؟از وقتی اومدیم همه اش سرپایی.
    دست پاچه جواب دادم:
    -می رم گوشی بابا رو می دم بعد می یام می شینیم .
    سرش رو تکون داد.
    گوشی رو از بین دست های آروین منگ و مبهوت که چشم هاش برای ثانیه ای از چشم های مهتا کنده نمی شد و محو حرف زدنش بود، کشیدم بیرون و از جمعشون جدا شدم.مامان و بابا پیش دایی و زن دایی و یه آقا و خانم دیگه که نمی شناختمشون طرف دیگه ی سالن ایستاده بودن ،سر به هوا راهم رو می رفتم و توجهی به اطرافم نداشتم و در اصل به فکر رفتارهای آریو بودم که حس کردم دستم به جایی گیر کرده و من رو هم گیر انداخته و نمی تونم راهم رو ادامه بدم.
    مسیر گیر افتادگی رو دنبال کردم و تا نگاهش که بالا اومدم ابروهای در هم گره خورده و نگاه طلبکارش توجهم رو جلب کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست سیزدهم»
    مسیر گیر افتادگی رو دنبال کردم و تا نگاهش که بالا اومدم ابروهای در هم گره خورده و نگاه طلبکارش توجهم رو جلب کرد.
    ای بابا،فقط همین رو کم داشتم!
    آدم تر از این نبود بهش گیر کنم؟
    چرا این چشم و ابرو مشکی جیگره نه؟!
    دستبندم که کادوی تولد پارسالم از طرف تلما بود، به دکمه ی سر آستین کت کیارش گیر کرده بود و اون هم حالا داشت با حالت بدی نگاهم می کرد،وقتی من که خونسرد ترین عالم بودم می گم بد و همچنین ترسناک!دیگه خودتون به عمق فاجعه پی ببرین!
    مثل خودش تند اخم کردم و حق به جانب گفتم:
    -چیه؟نکنه فکر کردی عمدی بود؟
    چیزی نگفت ولی اخم هاش رو هم باز نکرد و به همون تندی و قوت خودش باقی بود،مشغول بازی با دستبند شدم تا بدون آسیب زدن به کتش و خسارت زدن ، خودم رو خلاص کنم،البته اگه بوی عطرش می گذاشت راحت تمرکز کنم!فوق العاده بود ؛یه چیز خاص و کمیاب،شاید هم نایاب!دلم می خواست یه نفس عمیق بکشم تا این بو رو برای همیشه توی مشامه ام حفظ کنم ولی خوب این جوری یه فکر دیگه می کردکه البته معلومه که غلط می کرد!اما از این نزدیکی راضی نبودم،اون هم پا به پای من تلاش می کرد تا خودش رو زودتر از این وضعیت خلاص کنه،بقیه اطرافیانمون هم مات این صحنه و درگیری ما مونده بودن و سکوت رو ترجیح داده بودن،بالاخره ماهان با صدایی که ته مایه های خنده توش بود گفت:
    -چرا این قدر با خشونت؟آرومتر هم می شه تلاش کرد؛بالاخره در می یاد ،نیازی به این همه عصبانیت نیست.
    سرش رو بالا گرفت و بی توجه به حرف ماهان در حین کلنجار رفتن با دستبند، عصبی نگاهم کرد و با خشمی فراوون غرید:
    -اگه دستتو برداری، درش می یارم.
    با دیدن چند جفت چشمی که ما رو هدف گرفته بودن،عصبی تر شده درگیری ام با کتش و دستبند مظلومم بیشتر شد.
    -خودم گیرش انداختم خودمم درستش می کنم،تو دخالت نکنی کارم راحت تر می شه و زودتر خلاص می شیم.
    دست از حرکت کشید و دست آزادش رو بین موهاش کشید؛می دونستم از اینکه توجه ها بهمون جلب شده عصبی شده اما منم کلافه بودم و سعی داشتم سرکوبش کنم تا زودتر از این وضعیت خلاص بشیم.
    -سریع تر.
    از لحن دستوری اش حرصم گرفت،شیطونه می گـه همچین بکشمش از کتش چیزی جز نخ نمونه!ولی فایده نداشت.زیر نگاه غضب آلودش که همه حرکاتم رو زیر نظر داشت، نمی تونستم کاری از پیش ببرم،رونیکا و آریو هم متوجه شده بودن و اومده بودن سمتمون.
    رونیکا:می خواین یه چاقویی قیچی چیزی پیدا کنم بیارم جفتتونو خلاص کنم؟
    عصبی تر از قبل شده بود،با خشم نگاهش کرد و با تند ترین لحن ممکن گفت:
    -لازم نکرده.
    تکه موی بلند فر توی صورتش رو بالا زد و با دلخوری گفت:
    -باشه بابا،بیا و خوبی کن.
    با تمسخر و دهن کجی گفتم:
    -چه کت با ارزشی هم بوده!نگران نباش ایشالا که کار به اونجا نمی رسه،به شرطی که بذاری جفتمون آرامشمونو حفظ کنیم و اینقدر چشم غره نری تا تمرکزم به هم بخوره.
    انگار نه انگار حرفی زده باشم،همچنان نگاه سرد و خشمگینش من رو نشونه رفته بود.
    -اگه متوجه بی عرضگی ات شدی بیشتر از این ادامه نده من درش می یارم.
    عجب بی شخصیتی بودها!اول احمق؛حالا هم بی عرضه؟!
    با خشم مثل خودش جوابش رو دادم:
    -بی عرضگی بهتر از مثل ماست و منتظر تلاش بقیه ایستادنه اگه می خواستم منتظر تو وایسم که تا دم مرگ باید منتظر می موندم اون موقعم که دیگه جونی برات نمی موند و با کلی حسرت باید می مردیم؛هرچند الانم با یه پیرمرد تنبل غرغرو هیچ فرقی نداری ؛اصلا اون موقع دیگه بهش نیازی نداشتم چون بهترش رو داشتم.
    رونیکا برای حرص دادن کیارش پقی زیر خنده زد و آریو هم با لبخند معناداری سرش رو زیر انداخت.
    دستم رو به تندی پس زد و با یه حرکت دستبند رو بدون آسیب به کتش کشید که همه محتویات دستبندم و زنجیر پاره شده اش روی زمین افتاد.وحشی بی تربیت،چه قشنگ داشتم موفق می شدم ها.چی می شد یکم دیگه صبر می کرد؟
    با دهن باز و حسرت به دستبند از هم پاشیده ام خیره شده بودم،رونیکا سرزنش بار گفت:
    -آخه اینم کار بود تو کردی؟
    حق به جانب و دست به جیب نگاخش کرد و پوزخند به لب گفت:
    -فقط می خواستم نشون بدم نیازی به صبر زیاد و منتظر موندن تا اون دنیا نیست و همه چیز به یه تلاش کوچیک من وابسته ست نه با ظرافت رفتار کردن !
    بیشعور رو ببین ها! زبون دراز!حسابی به خونش تشنه ام کرد .الان اگه یه چاقو ، حتی میوه خوری دستم بود اصلا درنگ نمی کردم،با پررویی و بی رحمی تمام ادامه داد:
    -بهرحال خیلی چیز گرون قیمتی هم نبود!
    آریو با تاسف سری تکون داد و با ناراحتی به طرفداری از من جوابش رو داد:
    -گرون قیمت نبودنش دلیل نمی شه براش عزیز نباشه..
    تندترین اخم زندگی ام رو تحویلش دادم.
    -آریو تو خون خودتو کثیف نکن ،همه مثل تو اونقدر باشعور نیستن که بخوان این چیزا رو متوجه بشن؛برای اینکه دست روی چیزی بذارن کافیه صفرهای جلوی قیمتشو بشمرن.
    قبل از این که بذارم از خودش دفاع کنه و چیز دیگه ای تحویلم بده، به سمت مامان و بابا راه افتادم و گوشی بابا رو بهش تحویل دادم،با دایی و زن دایی هم روبوسی و سلام و احوالپرسی کردم و سر میزمون برگشتم ،مهتا و آروین هم که معلوم نبود کجا غیبشون زده بود،خودم رو از حرص و عصبانیت بسته بودم به خوراکی های روی میز و هر چند دقیقه یه بار نگاه قاتلی به طرفش که خونسرد و دست توی جیب ایستاده بود و به حرفای ماهان گوش می داد ،می انداختم،آریو لبخند به لب اومد و کنارم نشست.بسته ی کوچیکی هم توی دستش بود.
    -نمی دونی آروین و مهتا کجا رفتن؟هر جا رو نگاه می کنم اثری ازشون نیست.
    آریو: بذار راحت باشن ،تازه همدیگه رو پیدا کردن،حرف واسه گفتن زیاد دارن.
    پنچر و بی حوصله شونه هام رو بالا انداختم.
    -کاری باهاشون ندارم ،اصلا هم دلم نمی خواد توی فیلم هندیشون شرکت کنم!
    خندید.
    -اینو خوب اومدی،ولی یکم عجیبه که مهمونی به افتخار مهتاست و خودش غیبش زده.
    -فقط کافیه جایی باشه شکماشونو سیر کنن دیگه مهم نیست صاحب مهمونی کجا باشه.
    با لبخند سرش رو تکون داد و دستهاش رو روی میز گذاشته و انگشت هاش رو لابه لای هم قفل کرده به روبرو و جمعیت شاد و در حال بگو و بخند چشم دوخت،نتونستم جلوی کنجکاوی ام رو بگیرم و به بسته ی کنار دستش اشاره کردم.
    -اون چیه؟
    مهربون خندید.
    -از این نگاه هات که یه بار به من بود و چهار بار به این، فهمیدم نمی تونی جلوی خودتو بگیری و بالاخره می پرسی اما نمی خواستم بگم ؛سوپرایز بود.
    شیطون گفتم:
    -گفتی سوپرایز دیگه فکر کردی بهت امون می دم؟تا لو ندی ول کنت نیستم.
    با یه جور محبت خاصی نگاهم کرد.
    -نباش،کیه که اعتراض کنه؟!
    نیشم بسته شده و لبخندم محو شده مات نگاهش می کردم،بی توجه به حالت چهره ام گفت:
    -ولی بازم نمی تونم بگم،تا فردا باید صبر کنی.
    بیخیال یه زرد آلوی نرم و گنده گذاشتم توی دهنم و با دهن پر گفتم:
    -باشه ،منم صبر کردم.
    -به خاطر خودت می گم وگرنه برای من فرقی نمی کنه.
    بیشتر اصرار نکردم.
    -سخته ولی تحمل می کنم،امیدوارم غیرممکن نباشه.
    لبخند مهربونی به روم زد.
    -مطمئن باش ارزششو داره.
    چند دقیقه بعد رونیکا و مهتا و آروین و کیاراد هم بهمون ملحق شدن،ما دخترونه یه طرف میز گرد راه انداخته بودیم و اون ها مردونه یه طرف دیگه،کلافه و بی حوصله رو به مهتا کردم و گفتم:
    -مهتا ناراحت نشی ها ولی جشنت خیلی بی روحه،بابا یه رقصی دستی سوتی شیش و هشتی جیغی قراره تا آخرش همینجوری مثل اقدس خانم اینا بشینیم ؟حداقل می گفتی چند تا فشفشه ای ترقه ای چیزی باخودم میوردم آتیش بازی راه می انداختیم.چند وقته خودتو آپدیت نکردی؟از آخرین ورژنت چند سال می گذره دلبندم؟اصلا اونجا بودی یه سر به دیسکو زدی؟
    -وا خوب برو وسط، کی جلوتو گرفته؟
    -بیخیال ،بعدا.با این آروین به کجا رسیدین؟ماچی،موچی،شماره ای؟یا تو خلوتم فقط نگاه بزبزی رد و بدل می کنین؟
    سرخ شده نگاهم کرد.
    -وا تو درمورد ما چی فکر کردی؟فقط حرف زدیم،این که دیگه پرسیدن نداره.
    بیخیال گفتم:
    -حالا از کجا بوست کرد؟منم سوالا می پرسما اون وریا که به زبونم لال کمتر از لب و لوچه راضی نیستن،حالا خوشمزه بود؟از اون نمی پرسم چون از رژلبت که یه جا پاک شده یه جا سر جاشه معلومه.
    با گونه های گل انداخته چپ چپ نگاهم کرد.
    -بی تربیت،آروین آقا تر از این حرف هاست که تو همون دیدار اول...حتی دستمو هم نگرفت،فقط شمارشو داد.
    با محبت و سپاسگزارانه نگاهم کرد و دستش رو روی دستم گذاشت .
    -طناز واقعا ازت ممنونم که اوردیش و یه شانس دوباره به هر دومون دادی.
    -خواهش می کنم عزیزم ولی بیشترین هدفم این بود از دست اون غول بی نزاکت نجاتت بدم؛ در واقع با یه تیر دو نشون زدم.
    رونیکا با حرص گفت:
    -بی نزاکتو خوب اومدی ،به جای عذرخواهی می گـه خیلیم گرون قیمت نبود ولی تو هم خوب جوابی گذاشتی تو کاسه اش ،کاش بعدش می موندی و قیافشو می دیدی صد تا هم کارد می زدی خونش در نمی یومد ؛از بی محلی واقعا متنفره.
    شونه هام رو با بی قیدی بالا انداختم.
    -خلایق هر چه لایق!
    مهتا:به یه زبونی حرف بزنین منم بفهمم؛من نبودم انگار یه چیزی شده آره؟
    حتی از یادآوری اش هم عصبی می شدم؛رونیکا با هیجان و پیاز و نعنا داغ اضافه براش تعریف کرد.
    مهتا:کاری که کرد و حرفش قشنگ نبود ولی کیارشه دیگه،باید عادت کنین .ولی سر به سرش نذارین بهتره.
    با شیطنت گفتم:
    -ولی منو که می شناسین؛ سرم برای اذیت کردن اینجور آدما درد می کنه.
    رونیکا خندان گفت:
    -کرم داری دیگه،دست خودت نیست.
    بحث رو عوض کردم.
    -حالا کی می خوای بهش زنگ بزنی؟
    بدون هیچ مکثی با لبخند گفت:
    -همین امشب.
    رونیکا:نه تو رو خدا !عین این از خدا خواسته ها!
    -اول و آخرش همین منگول مجبوره بگیرتت دیگه چه عجله ایه؟تو شماره تو بهش دادی یا نه؟
    -نه گوشی ام پیشم نبود شمارمو هم حفظ نبودم بابا تازه خطمو گرفت ،اونم شماره اشو توی کاغذ نوشت بهم داد.
    با دهن کجی گفتم:
    -کاغذ؟توی کدوم قرن گیر کردین شما؟خوبه از هولش شمارشو با پای یه کفتر بدبخت که اتفاقی از محل خلوتتون عبور می کرد نبست و نفرستاد در پنجره ی اتاقت که مبادا برای حمل کردنش خسته بشی.حالا بگذریم؛خدا رو شکر، بالاخره یه جا این گوشی نبردنت به کارمون اومد،ولی امشب حق نداری زنگ بزنی،یکم کلاستو ببر بالا ،بذار یکم بیفته دنبالت ،این قدر تو استرس و ناراحتی کشیدی و براش صبر کردی حالا نوبت اونه .باید بفهمه تو کم کسی نیستی و ما به همین راحتی دخترمونو نمی گذاریم تو سینی تقدیمش کنیم،پسرا دخترای دست نیافتنیو دوست دارن. دوسش داری درست ولی نباید دم دستی و سهل الوصول خودتو نشون بدی،بذار بدوه دنبالت.
    رونیکا زیرلب مثلا خواست من نشنوم گفت:
    -دو کلامم بشنویم از دکترای روابط انسانی که به همه مشاوره می ده، ولی خودش 20 ساله در جا می زنه!
    -بقیه دوست دارن خودشونو بندازن تو چاه دلیل نمی شه منم خودمو با مغز پرت کنم اون تو،هنوز دو گرمی عقل برام مونده،همون دو گرمم نمی گذاره خودمو بدبخت کنم.این نره خرا که بلند شدن اون کارتو می دی دست من ،بهت اطمینان ندارم می دونم حالا که دیدی اش شیش دستی می چسبی اش.
    -وای این یه قلمو بیخیال شو دیگه ،بذار حداقل دست خطشو داشته باشم.
    سرم رو با تاسف تکون دادم.
    -حالا دست خط قزمیتش چه دردی ازت دوا می کنه؟
    خندید و شونه بالا انداخت.
    عطای قر دادن رو هم که به لقاش بخشیدیم و بست همون جا نشستیم .کم نبود پیشنهاد از پسرهایی که می شناختیم یا نمی شناختیمشون و نگاه های به ماخیره شده ؛ولی دلیلی نداشت توی مهمونی که بیشتری ها رو نمی شناختم خودم رو تکون بدم،همین خانم وار نشستن بیشتر بهم می یومد و برازنده ام بود.به غیر از یه ساعت اول بقیه ی جشن به خوبی سپری شد و چیزی کم و کسر نبود.
    **
    همون جور که با حوله موهام رو خشک می کردم وارد اتاق شدم و در رو بستم و قفل کردم،جلوی آینه ایستادم دست و پاهام رو لوسیون بزنم که چشمم به بسته ی خوشگل و شیکی روی میز کنسول افتاد.
    ولی تولدم که پس فردا بود ،مامان و بابا هم که از این عادت ها نداشتن .جعبه ی طوسی رنگ رو برداشتم و روبان صورتی دورش رو باز کردم که چشمم به دستبندم افتاد ولی جنازه اش نبود و سالم سالم بود؛حتی از روز اولش هم قشنگ تر بود،من که همون دیشب بلایی رو که سرش اومد فراموش کرده بودم،زیرش هم یه چیز کارت مانند به چشم می خورد،دستبند رو با احترام برداشتم و روی میز گذاشتم و اینبار کارت رو برداشتم و بازش کردم.با دست خط قشنگ و شیکی وسطش نوشته شده بود.
    "این هم از همون سوپرایزی که دیشب بهت گفتم،تا جایی که می شد دیشب چیز هایی رو که ازش ریخته بود جمع کردم و درستش کردم.اگه چیزی اش کم بود ببخش،اما به هر حال هنوز می تونی استفاده اش کنی.امیدوارم مثل روز اول از دیدنش خوشحال شده باشی.
    آریو"
    باورم نمی شد؛با این که وظیفه اش نبود و اصلا به اون ربطی نداشت برام درستش کرده بود،واقعا هم بهتر از اولش شده بود.مهمتر این که عزیزتر شده بود و ارزشش هزار برابر،چون بعد از پاره شدنش تازه دلتنگش شدم و قدرش رو دونستم.
    چه قدر خوب بود که با اینکه من یادم رفته بود و فکرم درگیر چیزهای دیگه شد، اون توی فکر من و خوشحال کردنم بوده.با ذوق دستم کردم،لبخندم جمع نشدنی بود،تند موهام رو سشوار کشیدم و تونیک و ساپورت مناسبی پوشیدم و موهای جنگلی ام رو هم برس کشیده، آدمیزادانه دورم ریختم و یه هد صورتی همرنگ تونیکم زدم ،رژلب ماتی هم زدم و راه پایین رو در پیش گرفتم،هنوز تا رسیدن تلما چند ساعتی وقت بود.بابا رو ندیدم و فقط مامان توی پذیرایی بود و همزمان که داشت سبزی پاک می کرد ، سریالش رو هم دنبال می کرد،آروین هم نشسته بود و هر چند ثانیه یه بار گوشی اش رو چک می کرد و پیدا بود حسابی کلافه است.دلم براش سوخت ولی حقش بود این جوری بیشتر قدر عافیت رو می دونست.
    می خواستم برای وقتی که تلما میاد لیموناد درست کنم،هوا به اندازه کافی گرم بود وگرنه نسکافه رو که درست کردنش راحت تر بود ترجیح می دادم.سرم با آماده کردن نوشیدنی گرم بود که آروین کلافه وارد شد و خلوت و خیالبافی ام رو به هم زد،همون جا رو به من به کانتر تکیه داد و بعد از یکم این پا و اون پا کردن با تردید گفت:
    -امروز با مهتا حرف زدی؟
    لبخند مرموزی که می خواست روی لبم بیاد رو جمع کردم و به جاش با خونسردی گفتم:
    -نه ،چطور؟
    -می خوام بدونم چرا تا الان تماس نگرفته؟
    نگاه زیرچشمی بهش انداختم و با بدجنسی گفتم:
    - باید تماس می گرفت؟ مگه بهش شماره دادی ؟
    چشم هاش رو ریز کرد.
    -یعنی می خوای باور کنم بهت نگفته؟
    لبخند خبیث و گشادی تحویلش دادم.
    -نه نگفته،بحثای جذابتر از این چیزا واسه حرف زدن داشتیم،توام خیلی خودتو دسته بالا می گیری ها.
    بیچاره دیشب که اومدیم خونه اومد توی اتاقم کلی تشکر و قدرانی کرده بود ولی خوب منم باید کلاس خانواده ی دختر رو حفظ می کردم!هرچند اون مهتا که اصلا این آداب رو بلد نبود و از خدا خواسته ی خدایی بود.
    با التماس گفت:
    -طناز تو رو خدا اینقد اذیت نکن، من قلبم ضعیفه.ازش بپرس چرا زنگ نمی زنه؛نمی خوام حالا که دوباره پیداش کردم از دستش بدم.
    -اه اه خودتو جمع کن. مرد اینقد شل و ول؟لابد سرش شلوغه،آخرین بار که زنگ زدم گوشی اش خاموش بود.
    -خوب شمارشو بده من تماس می گیرم.
    -بدون اجازه؟نمی شه،وجدان حرفه ایم اجازه نمی ده!
    آره جون خودش .چه شماره هایی که بی اجازه توسط من رد و بدل نشده و چه تن هایی که در قبر روی ویبره نرفته،در حین درست کردن لیموناد بدون نگاه کردن بهش گفتم:
    -یکم صبر کن.بخواد خودش زنگ می زنه.
    تاکیدی و با بدجنسی ادامه دادم:
    -اگه بخواد .به هرحال مجبور نیست.
    سرم رو بالا گرفتم و به چهره ی مغموم و ناامیدش چشم دوختم.
    - ولی گمونم آخرین بار یه کاغذ که شماره روش بود رو روی میز دیدم که همون موقع یکی از خدمه ها که اومد آشغالا رو جمع کنه انداختش دور ،یعنی منظورم اینه که انتظار همیشه هم نتیجه ی مثبت نمی ده.تا خدا چی براتون بخواد،ولی تو بازم از لطف و معجزه ی خدا ناامید نشو.
    مطمئنم که اون موقع تنها خواسته ی قلبی اش جدا کردن سرم از تنم بود!مخصوصا با اون لبخند پهن و تند ،تند، پلک زدنی که می دونستم حسابی روی اعصاب اسکی می ره.دستش رو با حرص و تهدیدوار جلوی صورتم تکون داد.
    -تو که بالاخره یه روز کارت به من گیر می کنه اون موقع اشکات اصلا دلمو نمی سوزونه.
    با تمسخر خندیدم.
    -فعلا که کار تو به من گیره،بعدشم تو اون ته مهای صفی بخوای هم دلت بسوزه نوبتت نمی رسه؛ولی اگه بازم کمک خواستی در خدمتم، قول می دم دریغ نکنم ،برو خدا رو شکر کن لطف بی کرانش شامل حالت شده دسته گلی مثل من کنارته بی منت و توقع اینقد قشنگ سوپرایزت می کنه.جای ناله سر دادن برو چهار رکعت نماز شکر به جا بیار.
    کارد می زدی خون اش در نمی یومد ،شانس اوردم حواسش به گلدون روی میز که مامان توش گل طبیعی گذاشته بود و روی کانتر گذاشته بود، نبود وگرنه بی شک روی سرم تیکه تیکه اش می کرد.جای مهتا خالی بود این بال بال زدن هاش رو ببینه،همون جوری که عصبی زیرلب حرف می زد و بدون شک عمه،دختر عمه،پسر عمه،شوهر عمه ،خواهر و برادر شوهر عمه ،دختر برادر /پسر برادر /دختر خواهر/پسر خواهر شوهر عمه و بقیه مشتقات ، روحشون رو گلبارون می کرد بیرون رفت.شربت رو گذاشتم توی یخچال که صدای آیفون رو شنیدم،مامان می خواست بلند شه که گفتم:
    -تلماست،من باز می کنم.
    سرش رو تکون داد و دوباره نشست،آیفون رو زدم و مثل همیشه سرخوش و با سر و صدا وارد شد ؛این عادتش رو هم از من داشت ،یه ذره ابتکار نداشت که.مرجع تقلیدی بهتر از من در دسترسش نبود!اما دور از شوخی شخصیت مشابهی داشتیم و برای همین هم راحت با هم جور شدیم.مثل همیشه گرم و صمیمی با مامان سلام و احوالپرسی کرد اما مامان خیلی خودش رو جلوش گرم و صمیمی نشون نداد،چند باری هم گفته بود رفت و آمدم رو باهاش کمتر کنم و بهش نمی یاد دختر خوب و سر به راهی باشه؛ دیگه نمی دونست دست پرورده ی خودمه که!البته حق داشت چند بار پسرهایی رو دیده بود که تلما رو با ماشین های گرون قیمت می رسونن خونه یا سوارش می کنن،ولی این ها دلیل نمی شد که تلما کلا دختر بد و منفی ای باشه .بالاخره بدترین ها هم یه چند تا ویژگی خوب دارن و من هم بخاطر همون ویژگی های نه چندان کم که مامان قادر به دیدنشون نبود، حاضر نبودم رابـ ـطه ام رو باهاش کم کنم.اصلا دلیلی نداشت ؛خودم اینقدر عقل داشتم که بفهمم نباید هر کاری که برای اون انجام دادنش صلاح و راحته رو من نباید تکرار کنم،به طبقه ی بالا و توی اتاقم رفتیم و در رو بستم.روی تختم نشست و شال اش رو در اورد.
    -خونه نیستن نه؟بفرما اینم از شانس من.
    -بزرگه رو نمی دونم ولی اون یکی خونه است تا یه ربع پیش پایین بود ،حالا برای دیدنشون دیر نمی شه،دو تا آدم معمولی ان دیگه دو تا چشم دارن دو تا ابرو یه دماغ و یه دهن.من که تا حالا در موردشون به مورد عجیب و خارق العاده ای برنخوردم،دو تا اسکلن مثل من و تو ،اینقدر گنده کردن نداره که.تازه فکر می کردم برای دیدن من اومدی نگو نیت قبلی و شومی داشتی.
    پشت چشمی برام نازک کرد.
    -معلومه که همین طوره،حالا وضع مالیشون چجوریه؟
    -تو هم که فقط تو فکر مدل ماشین و جیب طرفی.
    پوزخند زد.
    -مگه چیز ارزشمند دیگه ای هم دارن؟ به هرحال من لیاقت عشق و عاشقیو ندارم،اینو خیلی وقته فهمیدم!


     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست چهاردهم»
    متعجب خواستم بپرسم منظورش چیه که کف دستش رو به معنی سکوت جلوم گرفت.
    -لطفا نخواه توضیح بدم ،چون حتی نمی خوام یاد اون روزا بیفتم.
    با اینکه واقعا کنجکاو شده بودم و حس فضولی بدجور قلقلکم می داد شونه هام رو بالا انداختم و از روی صندلی کنسول بلند شدم.
    -باشه،همین جا بشین من برم یه چیزی بیارم بخوریم.
    -اوکی،کادوهای مهتا رو نشونم نمی دی؟
    به طرف در اتاق رفتم و بازش کردم،در همون حالت جوابش رو هم دادم:
    -پایین کمدمه،همه اش توی یه پاکته،دربیار ببین.
    وقتی با دست پر از طبقه ی پایین برگشتم آروین تبلت به دست توی پذیرایی طبقه ی بالا نشسته بود ،با دیدنم باز حرصش شعله ور شد.
    با خنده سینی به دست طرفش رفتم.
    -اوه چه کینه شتری هستیا .یه چند روز صبر کن هر وقت صلاح دونست زنگ می زنه دیگه نه تو قراره حالا حالا جایی بری نه اون،چه عجله ایه؟
    صفحه ی تبلت رو خاموش کرده ،روی مبل انداخت و بعد از نفس عمیقی که به آه بیشتر شبیه داشت کشید گفت:
    -فقط امیدوارم خیلی منتظرم نذاره.
    سینی رو به طرفش گرفتم.
    -فعلا اینو بخور ،شیرینی آشتی کنونه.
    با چشم های ریز شده نگاهم کرد.
    - خیر باشه مهربون شدی،منت کشی و شیرینی و لبخند و .مرگ موش ریختی داخلشون؟
    -آخه واسه این هیکل گنده مرگ موش کفایت می کنه؟حالا شترو بگی یه چیزی که اونم به این سادگیا گیر نمی یاد.اینم واسه این اوردم چون وجدانم خفتم کرد وگرنه من کوفتم دست تو نمی دم.
    چپ چپ نگاهم کرد و لیوانی رو که پر تر بود برداشت.
    صدای در اومد و بعدش صدای تلما.
    -تو اینجایی پس چرا نمی یای تو اتاق؟
    چون جلوی آروین ایستاده بودم،نمی تونستن همدیگه رو ببینن.چرخیدم سمتش .آروین هم بلند شده بود و کنارم ایستاده بود.فقط این وسط معنی نگاه های عجیب غریبه اشون رو متوجه نمی شدم.نگاه تلما غیر از تعجب بیشتر حالت ترس و استرس و وحشت داشت و آروین بیشتر عصبانیت و خشم.تا حالا پیش نیومده بود اینجوری ببینمش و حسابی تعجب کرده بودم.این ها دیگه از کجا همدیگه رو می شناختن؟
    با احتیاط و آروم پرسیدم:
    -شما همدیگه رو از...
    تلما بدون جواب دادن لباسی رو که مهتا واسم اورده بود و بین دست هاش بود انداخت روی مبلی که کنارش بود و هول و تند گفت:
    -من می رم طناز،بهت زنگ می زنم .
    این دیگه چه اش شد؟مثل این که سالم ترین آدم !اینجا منم،اما وقت داشتم بهش برسم،بهتر بود از خودش همه چی رو بپرسم؛یعنی پای گذشته ای وسط بود؟چیزی که تلما به من نگفته باشه؟اون هم با آروین؟آروینی که این همه مدت خارج از کشور بوده؟یعنی قبل از مهتا؟
    بی توجه به آروین، سینی رو روی میز وسط گذاشتم و تند رفتم توی اتاقم،مانتوی به رنگ سبز ارتشی رنگ و شال مشکی رنگی بیرون کشیدم و دوون، دوون همون جور که دکمه های مانتو رو می بستم پله ها رو پایین رفتم و در جواب سوال های مامان "زود برمی گردم"ی بلغور کردم و از خونه خارج شدم،مامان بیچاره هاج و واج با نگاهی متعجب وسط پذیرایی خشکش زده بود.
    کفشهای اسپورتم رو بدون بستن بند هاش پوشیدم و وسط کوچه پریدم.تند، تند داشت راهش رو می رفت،با دو خودم رو بهش رسوندم،نفسم به زور بالا می اومد و قفسه ی سـ*ـینه ام درد گرفته بود،بازوش رو گرفتم و مجبور شد بایسته.
    با گریه گفت:
    -ولم کن طناز،الان اصلا تو موقعیتی نیستم که بتونم چیزیو توضیح بدم،پس بیخیال.
    -باشه، باشه فعلا نگو !بیا بریم بشینیم توی این پارکه آروم که شدی می ری خونه؛اگرم دلت خواست و خودت صلاح دونستی توضیح می دی.
    با بغض سرش رو تکون داد،صورتش سرخ و از اشک خیس شده بود.یه آب معدنی و دو تا آب میوه خریدم و رفتم روی نیمکتی که روش نشسته بود کنارش نشستم.ساکت به روبروش زل زده بود و منم نخواستم مزاحم سکوت و خلوتش بشم.می دونستم بالاخره طاقت نمیاره و می گـه چیزایی رو که روی دلش سنگینی می کرده و تا الان ازم پنهون کرده.بعد از چند دقیقه که برای من چند سال گذشت آهی کشید و همون جور خیره به کفش هاش بی مقدمه گفت:
    -اون موقع هنوز با تو دوست نشده بودم؛شونزده سالم بود،اونا هم هنوز ایران بودن .توی یه پارتی آشنا شدیم آریو پسر واقعا جذابی بود !جذاب و تا حدی مغرور ولی منم هر دختری نبودم؛ اون بود که اومد طرفم و سر صحبتو باز کرد.دانشجو بود اون موقع .منم اون موقع گوشی نداشتم هر چی به بابام اصرار می کردم می گفت برات زوده و این چرت و پرتا منم موقع هایی که شرایطو مناسب می دیدم از گوشی آشنا ها و بیشتر خاله ام،باهاش حرف می زدم یا پیام می دادم .بعضی وقتا هم با دوستام که گوشیاشونو مخفیانه می اوردن حرف می زدیم.بعد خودش برام به گوشی ساده و سیم کارت خرید و دیگه راحت تر بودم .البته گوشی مخفی هم دردسرای خودشو داشت ولی من کارمو بلد بودم؛حسابی بهش وابسته شده بودم و اگه یه روز باهاش حرف نمی زدم و صداشو نمی شنیدم، مریض می شدم و می مردم .یه سال گذشت و رابـ ـطه ی پنهانی ما همینطور ادامه داشت،بیشتر موقعا به بهانه کلاس تقویتی و کلاس زبان میپیچوندم و می رفتم؛ مامان بابام هم اون قدر گرفتار مشکلا و دعواهاشون بودن که به کل از من غافل شده بودن و زیاد پاپیچم نمی شدن .صداش می لرزید؛مثل مغز من که داشت تکون می خورد و از پایان این داستان نا آشنا،وحشت داشت.
    -گفت دیگه رابطمونو اینجوری و پنهانی نمی خواد و می خواد رسمی اش کنه و بیاد خواستگاری؛خیلی بچه بودیم؛خیلی.از یه طرف خوشحال بودم و از یه طرف دیگه هم می ترسیدم که اگه مامان و بابام بپرسن چجوری آشنا شدیم چی بگم؟اون موقع تنها دغدغه ی فکری ام همین بود،قبل از عید اومدن خواستگاری و مامان و بابام خیلی راحت قبول کردن !اون قدر خونواده ی محترم و خوبی بودن و از اون مهم تر پولدار بودن که مخالفتی نکنن؛همون شب نامزد اعلام شدیم ،حالمونم که دیگه گفتن نداشت رسما روی ابرا بودیم .تعجب نکن؛من اون موقع 17،18 سالم بود.اون قدر ها هم بچه نبودم.به هر حال ازت یکی دو سال بزرگترم.
    بغضش سنگین تر شده بود و لرزش صداش واضح تر.
    -دیگه آزاد تر شده بودیم و راحت با هم می رفتیم این ور و اون ور ،کم کم زمزمه هاشون برای خارج رفتن شروع شد.بیشتر به خاطر عمل باباش که قلبش مشکل داشت، می خواستن برن .هر وقت هم برای رفتنش گریه و بی تابی می کردم توی نرفتنش تاثیری نداشت ؛می گفت مامانم تنهاست و من که پسر بزرگشم باید کنارش باشم.
    با بغض و اشک و آه از هم جدا شدیم،شماره ی دوستش رو داد تا اگه کاری داشتم و خواستم ازش خبر بگیرم با اون تماس بگیرم ،چون خودش زیاد نمی تونست در دسترس داشته ولی سعید همون دوستش مرتب اینترنتی باهاش صحبت و چت می کرد ؛چند باری دیده بودمش ،جذاب و خوش سر و زبون..با اون زبون چرب و نرمی که داشت مار رو از لونه اش می کشید بیرون.روزی یه my friend عوض می کرد!کم کم فاصله ام از آریو بیشتر و بیشتر شد و به طرف اون جذب شدم،دیگه جواب سلام آریو رو هم به زور می دادم،وقتی گفت عمل باباش موفقیت آمیز بوده و دارن برمی گردن هیچ حسی بهم دست نداد !اون روز خونه ی سعید بودم و...
    بغضش ترکید.
    -اون کلید خونه اش رو داشت،صمیمی تر از این حرفها بودن و آریو هم دیگه تنها جایی رو هم که داشت خونه ی اون بود ؛اومد داخل و ما رو با هم دید ،توی بدترین وضع ممکن.خودمم اصلا نمی دونم چی شد که کار به جاهای باریک کشید و دعوای شدید و خونینی بینشون در گرفت.گفتن نداره چون فقط باعث شرمم می شه،تازه می دونی وقتی آریو توی صورتمون تف انداخت و رفت و سعید بی همه چیز کارشو تموم کرد،چی گفت؟گفت فقط می خواستم ثابت کنم تو لیاقت آریو رو نداری و فقط به درد همین 1 ساعته باهات سر کردن می خوری!خدا رو شکر خودشم اینو به چشم دید و نیازی به دیدن فیلمش نیست!اینجا بود که فهمیدم اون پست فطرت از اومدنش خبر داره و فقط من بودم که سوپرایز شدم.
    دستش رو جلوی صورتش گرفته بود و صدای گریه اش بلند بود؛نمی دونستم دلداری اش بدم یا نصیحتش کنم و به حالش تاسف بخورم .دو راهی بدی بود.کاری جز سکوت و این که بگذارم راحت گریه کنه ازم بر نمی اومد،باورم نمی شد همچین دوستی داشته باشم.طفلی آریو،چه زجری کشیده.واقعا از تلما دل چرکین شده بودم ؛انگار که به خودم خــ ـیانـت کرده باشه،آریوی بیچاره که تقصیری نداشت.تمام ذهنیتم نسبت به تلما عوض شد،خودش رو انداخت توی بغلم و شروع کرد به زار زدن ،به ناچار دست هام رو بالا اوردم و روی سرش کشیدم ولی در حقیقت دلم می خواست با همون ناخون هام مثل کلم ریز، ریزش، کنم.
    -آروم باش،حالا که همه چی تموم شده،دیگه گریه چه فایده ای داره؟
    گند هاش رو زده، کیفش رو کرده تازه اشک تمساح هم برام می ریزه؛می دونم بدجنسیه ولی اگه آروین همونجا یه کتک مشتی بهش می زد هم حقش بود!
    سرش رو بالا و با دست هام صورتش رو قاب گرفتم.
    -بعدش چی شد؟
    هق هق کرد.
    -چی؟...می خواس..تی ..بشه؟نامزدی بهم خورد و یه هفته بعد سعید یه مسیج خشک و خالی داد که برای همیشه از ایران رفتن.
    کمش هم بود؛آروین هم با نگاه کردن تو صورتش واقعا در حقش لطف کرده بود،من واقعا این مدت با همچین دختری دوست بودم؟یکی که خــ ـیانـت کردن براش از آب خوردن هم راحت تر بود؟هرچند کار اون پسر هم غلط محض بوده و تلما نباید از خدا خواسته رفتار می کرده و باید بلند می شده می رفته اما کاری بود که شده بود. گذشته ها گذشته بود؛گذشته ای که به من ربطی نداشت ولی ممکن بود روی آینده ی من تاثیر داشته باشه؟!
    شاید هم!کی می دونه؟!
    پیاده و قدم زنان برگشتیم خونه،نه من چیزی می گفتم و نه اون حرفی می زد.به این سکوت نیاز داشت و من هم مانعش نمی شدم.جلوی در خونه امون بودیم،به اجبار گونه اش رو بوسیدم.فعلا به محبت نیاز داشت نه به سرزنش.
    -می خوای تا خونه باهات بیام؟
    لبخند بی حالی زد.
    -نه عزیزم،من نمی رم خونه،بهت زنگ می زنم.
    سرم رو تکون دادم و بعد از خدافظی آیفون رو زدم و مامان که جواب داد و در رو باز کرد وارد خونه شدم،فقط امیدوار بودم آروین توی این مدتی که من نبودم، هـ*ـوس نکرده باشه این ها رو برای مامان و بابا تعریف کرده .وگرنه نمی گذاشتن دیگه اسم تلما رو هم بیارم.توی حیاط روی تخت نشسته بودن و بساط هندونه خورونشون به راه بود،همه ی اتفاق ها و حرفایی که شنیده بودم رو، پشت در جا گذاشتم و با صدای بلند و شاد و شنگول مثل همیشه سلام کردم.فقط بابا بلند و با محبت همیشگی اش جوابم رو داد،مامان آروم و زیر لب سلام کوتاهی گفت و اون دوتا فقط کله هاشون رو تکون دادن؛پس آروین طاقت نیورده بود و به آریو گفته بود که حالا اینقدر توی خودش بود.البته حقش بود بدونه ؛چیز قابل پنهون کردنی نبود،به هرحال امکان داشت روبه رو بشن و آریو باید آمادگی اش رو پیدا می کرد.
    بابا:چه زود برگشتی،حالا حالا وقت داشتی .
    نمی شد بگم حالش بد بود و تا همین حالا هم به زور داشتم تحملش می کردم،شونه هام رو همینطور که به طرفشون می رفتم بالا انداختم.
    -باید می رفت سر کار.
    آریو با پوزخند زیرلب گفت:
    -پس دو شیفته کار می کنه ،قبلا شیفت شبو بیشتر دوست داشت !
    خودم رو به نشنیدن زدم،از چیزی که فکر می کردم عصبی تر و حرصی تر بود.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -من می رم بالا.
    مامان:هندونه نمی خوری ؟برات قاچ کنم لباساتو که عوض کردی بیای بخوری؟
    لبخند زدم .

    -نه،من بعد می خورم خودم،نوش جونتون.
    وارد شدم و یکراست به طرف پله ها رفتم.
    فعلا بهتر بود همین جا می موندم و از هر برخوردی باهاشون جلوگیری می کردم،الان همکلام نمی شدیم بهتر بود؛نه من حوصله داشتم و نه اون ها فعلا اعصاب درست و حسابی.سر و ته روی تختم افقی خوابیده بودم و بازی ام رو با تموم حرصم ادامه می دادم،موهام از تخت آویزون بود و پاهام رو به دیوار چسبونده بوم.بیشتر از سه ساعت بود توی اتاق بودم و حسابی داشتم خسته می شدم،باز هم به معرفت رونیکا و مهتا و رها و سارا (دوست های دانشگاهم)که زنگ زدن و نگذاشتن دیوونه بشم،وگرنه استعداد و قابلیتش رو زیاد داشتم.
    دو تا تقه به در خورد و با "بفرمایید" ی که گفتم در باز شد.
    این قدر که این جوری خوابیده بودم، دیگه خون به مغزم نمی رسید و نمی گذاشت طرفی رو که مثل خفاش برعکس می دیدمش رو ببینم و تشخیص بدم کیه.
    آروین:زن عمو گفت صدات کنم برای شام.
    بلند شدم و مثل آدم نشستم ،سرم رو تکون دادم.
    -باشه مرسی، الان میام.
    منظورم رو که "برو بیرون تا بیام" نفهمید و همون جا ایستاده بود،با چشم و ابرو اشاره ای به در کردم و وقتی دیدم گیرنده اش زیادی ضعیفه،
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -رفتی بی زحمت در رو پشت سرت ببند.
    نفس عمیقی کشید.
    -تا میز شامو می چینن یکم حرف بزنیم؟
    موهام رو دادم عقب و بی حوصله گفتم:
    -واقعا حوصله ندارم درباره ی خراب کاری تلما حرف بزنیم؛اصلا به من ربطی نداره ،یه چیزی بین اونا بوده و تموم شده رفته.
    اومد و لبه ی تخت نشست.
    -می دونم ،به منم خیلی ربطی نداره،الان ناراحتی و کلافگی آریو از پیدا شدن تلما و یاد گذشته ها افتادن نیست.دردش تویی که اینا رو فهمیدی !آره تلما مقصر بود ولی خود آریو هم خیلی پاک نبود؛خودشم همون موقع با دخترای کمی نبود!می دونم گفتن اینا به تو درست نیست ؛فقط می خوام بگم هوای دلتو داشته باش،الان یه مدتیه اینجا هستیم و همین مدت کافی بود تا خیلی چیزا عوض بشه ؛ولی تو عوض نشو،همین جوری دور از ما باشی امن تری خیال منم راحت تره که اون چیزی که ازش می ترسم اتفاق نمی افته!
    منگ و گیج نگاهش می کردم،حرف هاش برام قابل درک نبود؛چی می خواست بگه؟منظورش چی بود؟کلافه و بی حوصله همونطور که دستم رو توی هوا تکون می دادم گفتم.
    -در حد سوم ابتدایی حرف بزن بابا فکر کردی چون پزشکی می خونم، خیلی هوشم سرشاره؟این همه معمایی چرا؟
    لبخند زد.
    -من که فهمیدم چی می گم،تو هم خوب فهمیدی .اگه عمل نمی کنی یا نمی تونی حداقل بهش فک کن.
    -می دونم ،حواسم هست،هم فکر می کنم هم عمل.ممنون از نگرانی ات.
    لبخند مهربونش رو بی جواب نگذاشتم،با هم سر میز شام رفتیم .حرف هاش کلمه به کلمه توی سرم تکرار می شد و نمی گذاشت خوب از خجالت شکمم دربیام،ظرف های شام با من بود؛طبق معمول.آریو هم پا به پای من داشت ظرف ها رو جمع می کرد و توی سینک می گذاشت،یه دفعه یاد بعد از ظهر و جعبه و دستبند افتادم و یادم افتاد هنوز ازش تشکر نکردم.
    لبخند به لب ،سپاسگزار نگاهش کردم.
    -راستی بابت دستبند ممنون،فکرشم نمی کردم سوپرایزت این باشه؛من همون شب فراموشش کرده بودم ولی تو یادت نرفت.
    با محبت و لبخند جذابی روی لب هاش خیره به چشم هام گفت:
    -قابل چشم ها و لبخند قشنگتو اصلا نداره،این که چیزی نیست من برای خوشحال کردنت حتی کارهاییم که ازشون سر در نمی یارم انجام می دم؛اینو همیشه یادت باشه.
    چیزی نتونستم بگم؛جوابش رو فقط با یه لبخند زورکی و کمرنگ دادم.
    -بقیه اشو خودم انجام می دم ،تو برو بشین .
    -عجله ای برای نشستن ندارم،بعدشم مزه ی دونفری ظرف شستن اون شبمون بدجور زیر دندونمه،بدم نمی یاد دوباره تکرارش کنیم.
    این هم امشب یه چیزی اش می شه ها!بابا من نخوام تو بهم بچسبی کی رو باید ببینم؟لابد کیارش رو!ایش! کی می خواد اون و ببینه؟یعنی این قدر خوب و لطیف بوده که نخواستن عزراییل باشه و بهش تخفیف دادن آدمش کردن؟!
    -نه ممنون،مامان عادت نداره از مهمون کار بکشه.منم دستم تنده،زود تمومشون می کنم.
    خندید.
    -زن عمو آره ولی تو که همون روز اول شروع کردی به کار کشیدن نه.
    اگه رفته بود تا حالا ده بار شسته بودم و خشک کرده بودم ها،اگه بخواد می تونه سر دسته ی صنف شیشه پاک کن های زحمت کش و سمج و سیریش بشه ها،من این توانایی رو در آریو می بینم.
    خندیدم.
    -چه چیزایی رو یادت می مونه ،اگه ناراحت شدی هنوز برای عذرخواهی کردنم دیر نشده.
    -برای عذرخواهی نگفتم،برعکس؛ این بی پروا بودنتو دوست دارم.
    لحن و صداش آروم تر شد.
    -طناز؟
    حسابی کلافه شده بودم ،خسته و بی حوصله.چرا نمی رفت؟چرا راحتم نمی گذاشت؟بالا و پایین رفتن سیب گلوش و بعد جدی شدن یهویی اش رو متوجه شدم.حس عجیبش داشت به من هم منتقل می شد.
    -فردا شب ..با یه شام دو نفره..فقط من و تو ...موافقی؟مهمون من...
    تعجبم رو زیاد نشون ندادم.
    -به چه مناسبت؟
    -لازمه که یه چیزاییو بدونی ،اگه سوء تفاهمی باشه اونا رو برطرف کنیم؛در مورد خودم و تلما!
    -این موضوع بین شما بوده،چه ربطی به من داره؟من کنجکاو گذشته ی شما نیستم.
    -من می خوام که باشی،کاش باشی!
    -متاسفم ولی دلیلی برای شام دو نفره نمی بینم.
    تند گفت:
    -قول می دم ارزششو داشته باشه،پشیمون نمی شی.
    -باشه،فقط برای جبران کاری که برام کردی،الانم اگه ممکنه بذار تنها باشم تا کارمو زودتر تموم کنم.
    با خوشحالی که سعی داشت خیلی واضحش نکنه و بیشتر از این غرورش رو خورد نکنه تشکر کرد و رفت،من موندم و تصمیمی که نمی دونستم درسته یا نه.حدس زدن چیز هایی که می خواست بگه سخت نبود حرف هایی که آروین امشب مقدمه و خلاصه اش رو گفته بود و خواسته بود بچه نباشم و بچگونه تصمیم نگیرم؛حالا از شنیدنشون واهمه داشتم.با ذهنی درگیر کار هایی که لازم بود انجام دادم و زودتر از همیشه شب بخیر گفتم ،ولی از یه چیزی مطمئن بودم؛اون هم این که من فردا شب تنها به اون قرار مسخره نمی رم!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست پانزدهم»
    لباس هام شیک و مرتب بود و آرایشم ملایم و مقبول.ظهر خودم پیشنهاد داده بودم امشب شام رو بیرون و توی دربند بخوریم و مامان و بابا هم استقبال کرده بودن و در جواب اخم و تخمش، لبخند ژکوند و روی مخی تحویلش دادم و غذا رو کوفتش کردم،بعد از اون هم نگذاشتم تنها گیرم بیاره و حرف های بیخود بزنه و اعتراض کنه؛یه کاری برام انجام داده بود و ممنونش بودم ولی جایزه اش همچین چیزی نبود.این که تا گفت در دسترسش قرار بگیرم و حرفش رو گوش کنم.موهام رو هم ویو کرده، دو طرف صورتم ریختم و شال قهوه ای سوخته ام رو روی سرم انداختم،با اعتماد به نفس از اتاق بیرون اومدم و یه راست پله ها رو پایین رفتم.همه آماده پایین بودن،اخم روی پیشونی اش حسابی سر حالم اورد و وجدانم رو از کارم راضی تر و مطمئن تر.آروین هم که همه چیز رو می دونست، با نگاه ها و لبخند های پی در پی اش بیشتر حالم رو خوب می کرد و عذاب وجدانم رو کم،تیپ هاشون مثل همیشه جذاب و سنگین بود.من و آروین با ماشین من رفتیم و آریو اومدن با مامان و بابا رو ترجیح داد ؛ترجیح من هم همین بود!میونه های راه و وسط اون شهر شلوغ بودیم که آروین با شیطنت گفت:
    -حالا من اون شب گفتم خودتو دور بگیر و نگذار به هدفش برسه دیگه نگفتم دق اش بده که.
    -حقشه،حتی اگه تو هم اون حرفا رو نمی زدی بازم من آریو رو نمی دیدم و تن به حرف هاش نمی دادم،ولی بازم ممنون که گفتی و چشم هامو بیشتر باز کردی.
    لبخند مهربونی زد.
    -آریو بد نیست طناز؛اون اتفاق هم حقش نبود چون داشت خودش رو تغییر می داد.فکر کنم یکم توی حرف هام و هشداری که بهت دادم زیاده روی کردم؛با این که یکم زود اتفاق افتاد از علاقه اش بهت مطمئنم اما تو لیاقت عشقو داری. فقط حس می کنم حالا که فهمیده تلما این قدر بهمون نزدیکه و صمیمی ترین دوست توئه می خواد جلوی چشم هاش تو رو متعلق به خودش کنه تا مثلا اونو هم آتیش بزنه و از یه طرف دیگه که طرف مهمترشه به تو برسه که این قدر براش مهم و عزیزی.
    چیزی برای گفتن نداشتم؛شاید هم راست می گفت،چیزی که توی چشم های آریو بود همین رو می گفت.اون همه محبت و نگاه های گرم و خالص رو جز عشق چیز دیگه ای نمی شد تعبیر کرد؛ولی چیزی که مهم بود و ازش مطمئن بودم، بی اعتمادی من به حسی بود که داشت .بی اعتمادی و بی حسی !از اینکه دوسش نداشتم مطمئن بودم،برام با آروین یا کیاراد یا ماهان یا هر پسر دیگه ای که اطرافم می شناختم هیچ فرقی نداشت،اون کسی نبود که بخوام توی نگاه و حرف های عاشقانه اش و احساس خالصش غرق بشم،حتی اگه پررنگ تر می شد و شک و ترسم هم از بین می رفت. حتی پای احساس مبهمی هم که به "عشق" بودنش شک داشته باشم در میون نبود!
    اون هم کم کم این رو می فهمید!
    پیاده شدیم،تقریبا با بابا این ها همزمان رسیدیم.آخر هفته بود و شلوغ،انگار کل تهران امشب فقط این جا رو برای خوشگذرونی پیدا کرده بودن. به سختی یه تخت خالی پیدا کردیم و نشستیم،لبه ی تخت کنار بابا نشستم،گارسون کنار تختمون ایستاده بود و می خواست سفارش بگیره ،بابا می دونست چی می خورم و نیازی نبود چیزی بگم،چند تا نخ که تعدادشون هم کم نبود به طرفم باز شده بود، ولی حاضر نبودم دستم رو برای گرفتنشون دراز کنم!دیگه پدر و مادر و خانواده هم حالی اشون نیست که!نخ رو ول می کنن بیاد!آریو هم که متوجه شده بود اونجور که زیر چشمی نگاهم بهش افتاد داشت بهشون چشم غره می رفت؛پس غیرتی هم بود.همین جور چشمم می چرخید که افتاد به رونیکا و کیاراد و کیارش که داشتن بالا می یومدن؛هر سه خوش تیپ و چشم گیر. این گلابی از خود متشکر هم که همه جا هست،ولی حالا که دستبندم صحیح و سالم و بهتر از قبل توی دستم بود،می شه گفت خشم و حرصم نسبت بهش کمتر شده بود!حداقل فعلا. با ذوق گفتم:
    -اِ رونیکا اینا اومدن.
    بلند شدم و با شادی و هیجان با قدم های تند راه افتادم سمتشون ، اول از همه رونیکا متوجهم شد و ذوق زده گفت:
    -تو هم این جایی؟با کی اومدی؟
    با چشم اشاره ای به تختمون کردم.
    -با مامان اینا .
    کیاراد با حالت چپ، چپ بامزه ای نگاهم کرد.
    -یه وقت خدای نکرده به ما سلام نکنی ها.از زبونت کم می شه فردا پس فردا شرمنده ات می شیم.
    خندون و سرحال سری به معنای "سلام"تکون دادم.
    کیارش هم که اصلا به سلام کردن من نیازی نداشت و کشته مرده اش هم نبود،به عادت خودش کله ای تکون دادم و همون طور هم جواب گرفتم، قدم زنان راه افتادیم.رو به رونیکا گفتم:
    -چرا عمو و مهرناز جون نیومدن؟
    -بهشون گفتیم ولی ترجیح دادن خونه بمونن و تو آرامش شام بخورن،امشبم خیلی شلوغه؛حق داشتن.
    کیاراد :ما هم والا شانسی اومدیم وگرنه اصلا دلمون نمی خواست کانون گرم خانواده رو ترک کنیم،کیارش اون قدر اصرار کرد و زار زد و جز و ناله کرد و صورتشو چنگ زد که دیگه ما گفتیم پیشگیری بهتر از درمانه .الان جلوشو بگیریم خدای نکرده خودشو نکشه بهتر از اینه که خرج رگ زدن و قرص خوردن و شستشوی معده اشو بدیم ،اینه که این افتخارو نصیبش کردیم و راضی شدیم تشریف بیاریم باهاش شام بخوریم.
    ما خندیدیم و اون پوزخند به لب پشت سر ما به راهش ادامه می داد و در اصل اسکورتمون می کرد.
    رونیکا:نه بابا ،داشت می رفت خونه ی خودش این (به کیاراد اشاره کرد)نذاشت؛ گفت به تنبیه این همه سکوت و کم توجهی به خواهر و برادر کوچیکت امشب شکممونو تو باید سیر کنی.
    لبخند کوچیکی زدم،دیگه به تختمون رسیده بودیم.مامان این ها با دیدنشون بلند شدن و سلام و احوالپرسی ها گل انداخت،این بشر حتی توی سلام و احوالپرسی هم صرفه جو بود؛محال بود بیشتر از دو سه کلمه حرف بزنه و بگذاره صداش رو بشنوی؛گرچه خیلی هم مشتاق شنیدنش نبودم!اما زیادی سنگین و پخته بود و از این لحاظ واقعا به مهتا می خورد!
    غذاهامون هم دیگه کم کم داشتن می اوردن،هر چی مامان و بابا اصرار کردن پیش ما بشینن قبول نکردن و با گرفتن اجازه، رفتن و چند تخت اون ور تر نشستن.اما رونیکا ازم قول گرفت وقتی به قول خودش لمبوندنم تموم شد و به مرز انفجار رسیدم برم پیششون و از آروین و آریو هم محترمانه دعوت کرد اگه دوست داشتن بهمون ملحق بشن.کنار بابا نشستم و مشغول شدم.
    باید می رفتم دستهام رو می شستم، اما باید منتظر می شدم تا مامان که توی غذا خوردن زیادی کند و صحنه آهسته بود غذاش رو تموم کنه و با هم بریم،آریو هم تموم کرده بود اما نصف بیشتر غذاش رو گذاشته بود،خونسرد رو کرد بهم و خونسرد تر گفت:
    -طناز جان می شه لطف کنی دستشوییو نشونم بدی؟
    من هم که بیشتر از این نمی تونستم تحمل کنم غیر از شستن دست باید رژلبم رو هم تمدید می کردم توی دلم گفتم "مرگ یه بار شیون یه بار"بهرحال باید یه وقتی تنها می شدیم تا دق و دلی اش رو خالی کنه پس چرا اون موقع حالا نباشه و زودتر خلاص نشم؟
    مثلا بی تفاوت نگاهش کردم .
    -اتفاقا خودمم می خواستم برم.
    محو،پوزخند زد.
    -چه عالی،با اجازه عمو جون.
    از تخت پایین اومدم و کفش هام رو پوشیدم و بند هاش رو تند بستم،قدم زنان راه افتادیم،گذاشتم فعلا به سکوتش ادامه بده.اون رفت طرف مردونه و من زنونه.تند دست هام رو شستم و برق لبی هم روی لب هام کشیدم،همین قدر بس بود،همون جا منتظرم ایستاده بود.هیچ استرسی نداشتم،دیر یا زود باید می فهمید اون برای من هیچی نیست و نسبت بهش حسم خالیه خالیه؛تعارف که نداشتم.
    نگاهی به نیمرخم انداخت.
    -می شه قبل از رفتن یکم همینجا حرف بزنیم؟
    خونسرد شونه بالا انداختم.
    -بزنیم.
    به تخت کوچیکی که خالی بود، رسیدیم و همون جا رو برای نشستن انتخاب کردیم.چند لحظه ای به سکوت و دید زدن اطراف گذشت ؛تازه متوجه شدم که دقیقا در تیررس رونیکا این ها هستیم ولی دیگه برای تغییر جا دیر شده بود ،هرچند حواسشون به اطراف نبود و سرگرم خوردن بودن.با تک سرفه اش نگاهم رو بهش دوختم.
    -خودت خوب می دونی چی می خوام بگم؛ پس فقط یه دلیل بهم بگو ،یه دلیل قانع کننده .چرا نخواستی تنها باشیم؟
    -دلیلی نداشت؛چرا تنها؟مگه نسبتمون چیه؟گذشته از این ها چه جوری می خواستی به مامان و بابام توضیح بدی؟چه بهونه ای می خواستی برای بردن دخترشون به دعوت شام ببری؟
    -دلیل واقعیشو می گفتم ،من ترسی از جار زدن عشقم همه جا ندارم،اون ها هم فکر نکنم ناراحتی از این بابت داشته باشن.
    چه از خود راضی!اصلا کی وقت کرد برای احساسش اسم بذاره؟چند بار رفتیم بیرون ،خوش گذروندیم ،آره منکرش نمی شم .با هم خوشیم؛می گیم ؛می خندیم؛ولی این ها برای یه احساس همیشگی پیدا کردن کافیه؟
    سعی کردم آروم باشم و کنترلم رو از دست ندم.
    -اون ها شاید اما ممکنه من داشته باشم؛فقط تو نیستی آریو،تو یه سرشی.گذشته از این؛من به چیزی که می گی اعتقاد ندارم.فهمیدی تلما دوست صمیمیمه،رفت و آمد داریم ،حالا هم می خوای با زدن این حرف ها از اون انتقام بگیری و دل خودتو خنک کنی و غرور شکسته اتو ترمیم.
    کمی به طرفم خم شد و چشم های مهربونش رو بهم دوخته، با لحن گرم و آروم و صدای لرزونی گفت:
    -چی باعث شده همچین فکری کنی ؟من اونو حتی لایق انتقام گرفتن هم نمی بینم؛من قبل از اینکه اینو بفهمم متوجه شده بودم که دلم برای اولین بار سر جاش نیست!توی دست کسیه که منتظر فرصته تا از دستم فرار کنه و منو از دیدنش و شنیدن صداش محروم کنه،به چی برات قسم بخورم تا باورت بشه؟تو اولین احساس صادقانه امی طناز!چطور می تونی فکر کنی من همچین کار پستی در حقت می کنم؟مگه می تونم؟
    حالت التماس توی صداش و صداش که پر از صداقت بود نمی گذاشت خودم رو بی رحم نشون بدم و بیشتر مخالفت کنم.اما با این قلبی که ضربانش مثل همیشه منظم و روی ریتم همیشگی اش و دور از دیوونگی می تپید چیکار می کردم؟
    شاید هم انتظارم بیخود بود و برای پیدا شدن همچین احساسی زود بود.باید به اون یا به خودم فرصت می دادم!لازم بود یا اینکه از همون دیدار اول باید اشتیاقی رو نسبت بهش احساس می کردم؟من واقعا هیچ تجربه ی عاشقانه ای نداشتم و به عواطفم بی توجه بودم؛دنیای ساده و پاک کوچیکم برام کافی بود.
    بی فکر، بالاخره چیزی رو که واقعا آزارم می داد و می دونستم بیشتر از حد اون رو می رنجونه و شاید غروری براش باقی نگذاره رو به زبون اوردم.
    -متاسفم؛ اما من حتی عادت ندارم باقی مونده ی غذای بقیه رو بخورم،مخصوصا اگه بهترین دوستم پسش زده باشه !دیگه بهتره بریم،خیلی طول کشید.
    زودتر بلند شدم و بدون نگاهی به چشم های دلخور و رنجور و نگاه شکسته و فک منقبض اش می خواستم به راه بیفتم که دستی قوی دور بازوم حلقه شد و مجبوری به طرفش برگشتم.
    از چشمهاش آتیش می بارید ولی باز هم اگه تنها هم بودیم ترسی نداشتم.
    با صدای کنترل شده ای غرید:
    -هیچ می فهمی چی داری می گی؟من غذای پس مونده ام؟شاید ندونی ولی من معمولا دور می اندازم نه اینکه دور انداخته بشم؛از حماقت بچگی آدم حسابش کردم و نتیجه اش رو هم دیدم که یه بدبخت همیشه بدبخته و نباید بیشتر از ارزشش بهش بها داد.الانم که حتما برگشته به جایگاه پایینی که داشت و به سختی زندگی اش رو می گذرونه که خوب حقشه،خواسته ی خودش بود برای من هم بد نشد چون هنوز هم برای کنارت بودن و شانسم رو امتحان کردن مجرد و آزادم،این امتیاز کمی نیست.
    هنوز هم داشت چرت و پرت می گفت و دیگه تحمل صدا و حرفهاش رو نداشتم.بازوم رو با شدت از دستش بیرون کشیدم.
    -اصلا حواست هست کجاییم و چیکار داری می کنی؟اگه حرف دیگه ای نمونده می خوام برم.
    هنوز هم نگاهش خون بار و طوفانی بود ولی سعی کرد با کشیدن نفس عمیقی آرامشش رو به دست بیاره.
    -برو ولی بهتره حرفهامو فراموش نکنی و پیشنهاد می کنم بهشون فکر کنی،می تونم برای تغییر نظرت هرچقدر می خوای بهت وقت بدم.
    سرد نگاهش کردم و با اطمینان جواب دادم:
    -نیازی بهش ندارم،خودمو برای این مسائل بیخود خسته نمی کنم.الانم بهتره بیشتر از این توجها رو جلب نکنیم و برگردیم.نمی خوام کسی فکر اشتباهی بکنه.
    پشتم رو بهش کرده با قدم های تندی سر به زیر به راه افتادم.
    مامان گفتم می رم پیش رونیکا و موقع خونه رفتن بهم اطلاع بدن و آروین هم که اون موقع داشت با گوشی اش حرف می زد گفت بعد می یاد پیشمون،به طرفشون راه افتادم،تختشون کوچیک بود و تنها جای خالی کنار کیارش.گارسون ها داشتن ظرف هاشون رو جمع می کردن.
    بالای سر کیارش ایستاده بودم.رونیکا با دقت داشت نگاهم می کرد.
    -چی شده؟توی خودتی.
    -نه بابا، چی باید شده باشه ؟
    کیاراد:مگه قرار نشد اونا هم بیان؟نیومدن چرا؟
    -آروین می یاد ،اونو نمی دونم.
    کیاراد با کنجکاوی و چشم های ریز شده گفت:
    -این اونو نمی دونم یعنی یه چیزی شده بین تو و همون که نمی دونی،چون یه ربعی هم جفتتون غیبتون زده بود.
    رونیکا با هیجان گفت:
    -راست می گـه منم دیدم،کجا بودین؟
    -دیگه باید واسه دستشویی رفتنمم به شما حساب پس بدم؟
    رونیکا:لوس نشو،بیا بشین و حرف بزن،این همه جا.
    زیر چشمی نگاهی به کیارش که سرش همه اش پایین یا به روبرو بود و حاضر نبود یه کم بکشه کنار تا جا رو برام باز کنه انداختم و به طعنه گفتم:
    -نه من راحتم،شما هم راحت باشین.
    احتمالا معنی متلکم رو فهمیده بود که لب هاش رو زود با پوزخند روی مخی کج کرد،بیخیال ،چلاغ بشم که چی؟یه گوشه ای خودم رو جا می دم دیگه.این که هیکل گنده اش رو تکون نمی ده!از تخت بالا رفتم و وسط رونیکا و کیارش نشستم؛این بار عطرش فرق داشت اما لعنتی به همون خوش بویی بود.
    رونیکا با حرص گفت:
    -بقیه اشو می نالی یا نه؟
    -هیچی دیگه، اون رفت مردونه من زنونه.
    با هیجان و ذوق بیشتری خودش رو به طرفم کشید.
    -خوب؟بعد؟
    -هیچی دیگه آبو باز کردم،مایع دستشوییشم عجب رنگی داشت و عجب بویی،گرچه من پرتقالی یا توت فرنگیو ترجیح می دم اما امشب به لیمویی هم ایمان پیدا کردم؛می خواین طرز استفاده ی اونم توضیح بدم یا بلدین انشاالله؟پمپ بالای ظرف مایع را فشار داده کمی از آن را کف دست ریخته سپس دستامونو..
    رونیکا با حرص و خشم شدیدی گفت:
    -طناز کیفمو اینقد پر کردم و سنگینه که بزنم تو مخ معیوبت کم کم سه سالی تو کمایی .ما هم اعصابمونو از سر راه نیوردیم.
    با خنده گفتم:
    -چیو بگم آخه؟چیزی نشد؛یه مشت حرف بچگونه..
    -حالا بچگونه یا بزرگونه ؛باید بگی.
    سرم رو نزدیک گوشش بردم و پچ پچ کنان گفتم:
    -چند دقیقه دیگه بریم یه گوشه ی دیگه تا بهت بگم،این جا نمی تونم.پیش کیارش راحت نیستم.
    حالا کیاراد هیچی، جلوش راحت بودیم و پیشش هر حرفی رو می زدیم چون از خودمون بود ولی کیارش نه.هر حرفی رو نمی شد جلوش زد،یعنی من که نمی تونستم.
    سرم رو عقب بردم که رونیکا بلند گفت:
    -خوب پس خیلی چیز مهمی هم نبوده ،بیخیال دیگه چه خبر؟امروز اصلا با مهتا حرف زدی؟
    کیاراد دلخور گفت:
    -فقط ما غریبه ایم دیگه؟باشه باشه .بالاخره که کار شما به من گیر می کنه .
    -هنوز اینقدر بدبخت نشدیم که کارمون به تو گیر کنه.
    آروین انگشت های شست جفت دست هاش رو توی جیب جینش فرو کرده، با قدم های آروم بهمون نزدیک می شد.
    آروین:به به!می بینم که به موقع رسیدم_کنار کیارش نشست_راستی طناز...آریو و مامان و بابات رفتن،من و تو بعد خودمون باید بریم.
    با تعجب گفتم:
    -رفتن؟من که گفته بودم اطلاع بدن می یام با هم بریم.
    رونیکا:نه بابا ما که نشستیم، شما هم باشین دیگه.
    کیاراد:آره بابا تازه سر شبه،آریو چرا نموند؟
    آروین عجیب غریب و خاص نگاهم کرد.
    -اینو دیگه باید از طناز بپرسیم،فقط می دونم حالش خیلی خوب نبود.
    نگاه همه اشون چرخید سمتم؛حتی کیارش!از این طرز نگاه دسته جمعی اشون که پر از شک و کنجکاوی بود ، هیچ خوشم نیومد،تنها آرزوم اون لحظه مرگ بود.کاش اون جمله ی آخر رو نگفته بودم.حداقل امشب و توی همچین شب قشنگی !ولی خوب اون هم کم چرت و پرت نگفت و حرف زور نزد!اگه فقط یکم خودم رو کنترل می کردم و هر حرفی که به ذهنم می رسید رو به زبون نمی اوردم الان مجبور به تحمل این نگاه های خیره ی سوالی و آزاردهنده هم نبودم.
    دوست نداشتم این جا باشم،حوصله ی خونه رو هم نداشتم.همه چیز برام شور و حالش رو از دست داده بود. رونیکا هم مدام نیشگونم می گرفت که چی شده و زودتر حرف بزن.کیاراد هم شروع کرده بود به شر و ور گفتن و به قول خودش تموم احتمالات رو در نظر گرفته، اون ها رو یکی، یکی می گفت تا اینکه کسی رو که فکرش هم نمی کردم پشتم دراومد و جدی و با اخم رو به رونیکا و خطاب به همه اشون گفت:
    -می دونم با هم بزرگ شدین و از زیر و بم هم خبر دارین ولی دلیل نمی شه با اجبار و اصرار از همه چیز سردربیارین؛تو هم حتما دلت نمی خواد حتی نزدیکترینات از همه ی اتفاقات زندگی ات باخبر باشن،مهم نیست که چقدر خصوصی باشه.امیدوارم درکت به این چیزها هم برسه!
    حالا همه ی حالت نگاه ها از حالت طلبکار و پرسشی به من دوخته تغییر کرده متعجب به کیارش دوخته شده بود،از همه هنگ تر من بودم،هرچند روی سخنش همگانی بود.درست هم می گفت؛مثلا من برای تلما که نمی تونستم این موضوع رو شفاف سازی کنم،اصلا بحثش رو هم نمی شد پیش کشید؛چون کیارش هم نقطه ضعف بزرگی داشت و فکر می کرد ما خبر نداریم و خیالش راحت بود حتما بهتر درک می کرد،هرچند نمی دونست خواهرش سمج تر از این حرف هاست و سرش برای سردرآوردن از همچین رابـ ـطه هایی درد می کنه؛رابـ ـطه ای که وجود خارجی نداشت.
    خطاب به آروین بعد از کشیدن نفس عمیقی گفتم:
    -من فقط جوابشو دادم،همون طوری که خواستی.قصدم ناراحت کردنش نبود فقط چیزیو که آزارم می داد گفتم تا تکلیفشو بدونه.
    منتظر نظر دادنشون نموندم و رو به رونیکا گفتم:
    -بریم یکم قدم بزنیم؟
    از خدا خواسته و بیشتر برای خوابوندن حس فضولی اش گفت:
    -بریم.
    از طرف کیاراد از تخت پایین اومدیم و بعد از پوشیدن کفش هامون به راه افتادیم، هوا توی این ساعت ها خنک و دل پذیر بود.کیارش جدی،خطاب به رونیکا گفت:
    -خیلی دور نشین،تا 20 دقیقه دیگه ی هم اینجا باشین.
    بیا !دو کلمه هم بشنویم از دسته بیل زمان سنج سخنگوی عروس.نه واقعا کنجکاوم 20 دقیقه مثلا بشه 20 دقیقه و 1 ثانیه چی می شه؟
    رونیکا:باشه، نگران نباش.
    یکم که دور شدیم شروع کرد.
    -خوب؟می گی یا از قضا می خوای به حرف کیارش احترام بذاری؟!والا یه دقیقه دیگه می نشستیم منفجر می شدم؛واقعا جلوی کیارش نمی شه حرف زد؛دیدی چجوری نگاهمون می کرد؟حالا ما عادت داریم آروین بیچاره چقدر ماتش بـرده بود،چون درباره ی برادر بزرگش بود باید مفصل تر جوابشو می دادی.
    می دونستم از خیر همچین ماجرایی نمی گذره،من هم ،هم بی حوصله بودم و هم این موضوع برام بی اهمیت تر از این حرفها بود که بخوام طفره برم،این دفعه بدون اذیت و منحرف کردن بحث همه چیز رو مو به مو گفتم،بدون جا انداختن یک واو.
    با تعجب نگاهم کرد و بعد از یکم مکث با تردید گفت:
    -خوب..شاید ..یکم..فقط یکم تند رفته باشی اما به نظر من حق داشتی ،منم شاید جای تو بودم بهش می گفتم ؛البته به یه دلیل دیگه .اونم اینکه دوستمو هم نزدیکترین دشمن خودم می کردم؛حالا واقعا دوسش نداری؟حتی یه ذره؟
    -ندارم رونیکا،حتی اگه تلمایی هم نبود عشقی نبود،وقتی می بینمش هیچی ام نمی شه نه مثل این رمانا ضربان قلبم تند می شه، نه استرس می گیرم، نه هیجان زده می شم،دیدنش خوشحالم نمی کنه، لبخندش دلمو نمی بره ؛واسه ام با آروین و ماهانو بقیه هیچ فرقی نداره.
    بین همه ی موردهای اطرافم فقط اسم یک نفر رو نمی تونستم ببرم؛اون هم کیارش بود!
    یعنی برام فرق داشت؟!
    نه بابا!این حرفا چیه؟
    همه اش مسخره بازیه.فقط چون خودش رو با بقیه توی یه ترازو نمی بینه من هم نمی تونم!
    آه کشید.
    -کاش ماهانم برای من فرقی با بقیه نداشت،توی این مورد واقعا بهت حسودیم می شه،عشق جز غم و درد و حسرت برای من هیچی نداشته ؛نداره هم!
    محض تسلی دستم رو نوازش وار روی شونه اش کشیدم و دلسوز نگاهش کردم،چشم های خوشگلش رو توی چشم هام دوخت و گفت:
    -حالا چیکار می کنی؟معذرت خواهی؟
    -یه جوری از دلش درمی یارم دیگه،ولی طوری که امیدوار نشه؛نمی خوام بهم امیدی داشته باشه.تازه شبشو هم خراب کردم.
    زد به در موذی گری و شیطنت.
    -حالا واقعا حرف هاش خوشحالت نکرد؟حالی به حالی نشدی؟والا من بودم؛ ماهان اینا رو می گفت هیچی دیگه یکی باید با کاردک جمعم می کرد،از فرداش جام تو سیسمونی فروشی بود.
    خندیدم.
    -به این موضوع که هیچ شکی ندارم،بهت هم ایمان کامل دارم می دونم روسفیدم می کنی.
    با خنده به بازوم زد.
    -گم شو.
    با لبخند ادامه داد:
    -ولی کاش یه شانس کوچولو بهش می دادی،شاید نظرت عوض می شد.
    سرم رو به معنی نه بالا انداختم.
    -نمی شه،من خودمو می شناسم.بعدشم به قول خودت ارزش دشمن شدن تلما رو باهام نداره.
    -حالا من یه چیزی گفتم،تلما هم بعد کاری که باهاش کرده دیگه روش می شه سر تو خالی کنه؟گرچه دختری که من دیدم زبونم لال بعد مردن سالخورده ترین فرد فامیلمون طلب سهم الارثم می کنه؛چه جوری با این دوستی تو؟اصلا قابل تحمل نیست.
    -یکم زیاده روی نمی کنی به نظر خودت؟
    -معلومه که نه،خودتم می دونی حقیقته.
    پس خواهر و برادر یه نظر رو داشتن.
    شونه هام رو بالا انداختم.
    -چه می دونم والا.
    نگاهش افتاد به دستم و با اشاره به مچ دستم گفت:
    -این همونی نیست که کیارش اون شب ترکوندش؟
    نفسم رو با حرص بیرون دادم.
    -چرا،خودشه.
    چشم هاش رو باریک کرد.
    -یادم نمی یاد بعدش رفته باشی جنازه اشو جمع کرده باشی.
    -می دونم،منم یادم نمیاد.چون آریو جمع کرد و درستش کرد.
    دست هاش رو با ذوق به هم کوبید و شیفته وار گفت:
    -الهی،چه ملوس.
    چپ ،چپ نگاهش کردم.
    -حالا هی فکرمو خراب کن،خیلی خوشت اومده مال خودت.والا،من و تو نداریم که.
    -نمی گم بهتر از اون گیرت نمی یاد و همینو بچسب ولی خودتم خوب می دونی اگه فاکتور نامزدی نافرجامشو نادیده بگیریم از بقیه لحاظ کامله؛خوشتیپ نیست که هست،پولدار نیست که هست،مهربون نیست که هست،عاشقت نیست که هست،چشم هاش آبی نیست که هست،موهاش طلایی نیست که هست.والا بچه اتون خیلی جیـ*ـگر می شه؛پسر شد من بزرگی می کنم به غلامی قبولش می کنم.تازه بعد از ازدواجم ممکنه بری فرنگ.چی بهتر از این؟دیگه یه پات ایرانه یه پات فرنگ.
    - من بدون شما فرنگو می خوام چیکار؟بیا برگردیم بشینیم که تحمل ندارم برای بچه ام یه اسم قزمیت خارجی انتخاب کنی.الانم با قیافه ی ناراحت برمی گردیم که از غرور کیارش کم نشه و خدای نکرده فکر نکنه برای حرفش پشیزی ارزش قائل نشدیم.دو تا فحشم هم بدی که چه بهتر!
    همونجور که ریز از موذی بازی هامون می خندید،آستین مانتو اش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش.
    آروین با دیدنمون ابروهاش رو بالا داد.
    -20 دقیقه تون پر نشده بودا!
    نشستم کنار کیاراد و با غرغر گفتم:
    -نمی خوام بابا، واسه خودتون، مغزمو ریز ریز کرد.خدا بهت صبر بده کیاراد،حق داری خونه نمونی.
    آروین :خدا وقتی به آدم درد می ده صبر و تحملشم می ده ،ولی نمی دونم چرا مال من این قدر زود تموم شد اشانتیونم نداشت،همه ی موهام از دستت ریخته از دیروز تا حالا.
    ابرویی بالا انداختم و پوزخند زدم.
    -به نظر خودت دلیلش نمی تونه این باشه که تو آدم نیستی؟
    با تعجب نگاهم کرد و رونیکا و کیاراد هم که صدای خنده اشون رسیده بود به آسمون و من هم خوشحال از جوابی که دهنش رو به کل بست و کرک و پرش رو ریخت ،همراهی اشون می کردم؛این هم عجب اعتماد به نفسی داشت ها،حقش بود.
    کیاراد:و باز هم حماسه ای دیگر که به دست طناز رقم خورد .
    آروین با حرص و جوش خنده داری رو به من گفت:
    -حیف که مهمونتونم و با هم یه نون و نمکو می خوریم و دستم بسته است حیف ها،حیف.
    دستم رو به معنی برو بابا توی هوا تکون دادم،اطرافمون داشت خلوت و خلوت تر می شد؛کم، کم وقت رفتن بود.
    از یازده گذشته بود.مامان و بابا امشب زیادی راحتم گذشته بودن و واقعا عجیب بود؛تنها دلیلشون هم همین بود که آروین پیشمه.با لبخند روی لبم که اثرات و باقی مونده ی خنده ام بود رو به آروین گفتم:
    -دیر وقته،دیگه بریم خونه؟
    آروین نفس عمیقی کشید و بلند شد.
    -بریم.
    کیاراد هم بلند شد.
    -ما هم دیگه می خواستیم بریم،چرا با ما نمی یاین؟
    لبخند سپاسگزاری زدم.
    -ماشین اوردم،بازم ممنون .
    خدافظی امون رو خیلی طولش ندادیم و زود جدا شدیم،رسیدنمون به خونه 40 دقیقه ای طول کشید،واقعا خسته شده بودم ،پس گردش و بیرون رفتن و موندن زیاد هم آدم رو خسته می کرد،توی راه هم به جز حرف های کوتاه و معمولی چیزی بینمون رد و بدل نشد و چیز اضافه ای در مورد آریو نپرسید و از این بابت واقعا ممنونش بودم.حتی نمی خواستم بهش فکر کنم، حرف زدن درباره اش بماند،ولی فردا و پس فردا و روزهای بعدش رو چیکار می کردم؟
    روز سومی بود که ازش فرار می کردم،دو روز قبل جز موقع شام و ناهار که مجبور بودم باهاشون سر میز بنشینم بقیه ی وقتم رو همش توی اتاقم بودم و نگذاشته بودم حتی اتفاقی هم تنها شیم و به این وسیله از ظرف شستن هم راحت بودم،همه اش خودم رو توی چهار دیواری اتاقم حبس می کردم و یا فیلم می دیدم یا رمان می خوندم و آهنگ گوش می دادم.روز آخر دیگه واقعا حس می کردم مثل آفتاب پرست رنگ در و دیوار اتاق رو به خودم گرفتم،تا کی خودمو قایم می کردم آخه؟این ها که حالا حالا رفتنی نبودن،دیگه حتی آروین رو هم زیاد نمی دیدم و دلم برای حرف ها و حرکت های بامزه اش حسابی تنگ شده بود،روز سوم که مهتا زنگ زد و گفت با رونیکا می یان دنبالم تا بریم بیرون حسابی به جونشون دعا کردم،اتفاقا فردا روز تولدم بود و باید یه لباس مناسب می خریدم،چند شب پیش با مامان و بابا درمیون گذاشته بودم و مخالفتی ندیده بودم و مامان قرار بود کل فک و فامیل رو که تعدادشون خیلی هم نبود دعوت کنه،دلم می خواست تولدم شلوغ باشه.نه مثل پارسال که حتی کیک تولد هم نداشتم و مامان و بابا به دادن پول توی یه پاکت و یه بـ*ـوس خشک و خالی رضایت داده بودن،یه دست لباس مناسب برداشتم تا برم حمام و بعد آماده شم.با دیدنش با موهای خیس و دکمه های باز پیرهنش که داشت از حمام خارج می شد، آه از نهادم بلند شد.مثل این که امروز همون روزه.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست شانزدهم»
    این که بخوام برگردم توی اتاق خیلی تابلو بود و شاید برای اون دور از انتظار.بیخیال به طرف حمام راه افتادم،نگاهم صاف توی چشم هاش بود که برق و درخشش همیشگی اش پا برجا بود،همزمان که از حمام بیرون می یومد به طعنه گفت:
    -به به بالاخره سعادت اینو هم پیدا کردیم روی ماهتونو جای دیگه و توی موقعیت دیگه ایم رویت کنیم؟پس آخرش متوجه شدی که فرار همیشه جواب نمی ده و مجبور می شی از لونه ات دل بکنی.
    نفسم رو با حرص و صدادار بیرون فرستادم.
    -ببین بابت اون شب و حرفی که زدم واقعا پشیمون و ناراحتم؛ببخشید اما بقیه ی چیزایی که گفتم تمومش حقیقت بود ،پس تا راه نزدیکه هم خودتو هم منو خلاص کن و مجبورم نکن از اینجا برم.
    اخم هاش رو تا آخرین درجه توی هم کشید که جذبه اش رو زیادی بالا برد.
    -بری ؟کجا؟
    شونه هام رو بالا انداختم و نقره ای چشم هام رو توی دریای چشمهاش دوخته ، شمرده شمرده گفتم:
    -هر جا که مجبور نباشم خودمو تو هزار سوراخ قایم کنم و مجبور نشم ببینمت.
    معلوم بود باز هم رنجوندمش.
    -دیدن من اینقد برات غیرقابل تحمله؟
    آهی کشیدم و با لحن پشیمونی گفتم:
    -خودت بودی خوشت می اومد تو خونه ی خودت مجبور شی همه اش مثل یه زندانی باشی و قایم موشک بازی کنی؟
    -من کی اینو ازت خواستم؟تو خودت این موضوعو برای خودت سخت کردی و برای من سخت تر؛چرا قبول کردن عشقم برات سخته؟اون فقط یه احساس پوچ و بچگونه بود؛حتی قابل مقایسه با این احساس جدیدمم نیست،چون شما با هم قابل مقایسه نیستین،تفاوتتون این قدر زیاده که دوستیتونو عجیب می کنه،نمی دونم چرا این قدر اصرار داری اونو طرف سوم این رابـ ـطه نشون بدی.
    -طرف سومی وجود نداره ،حتی طرف دومی هم نیست ؛فقط تویی که امیدوارم برای تو هم یه توهم زودگذر باشه و زود از سرت بپره.
    از سر راهم کنارش زدم،به اندازه کافی وقتم رو گرفته بود؛نمی خواستم بیشتر باهاش سر و کله بزنم و دل گیرترش کنم.چرا هنوز هم مصر بود؟شاید هم واقعا حدسم درسته و فقط یه وسیله ام برای انتقام.وگرنه بیشتر از این غرورش رو حفظ می کرد؛یعنی من زیادی بدبین بودم؟
    گذشته از این ،نمی تونستم بوجود اومدن یه عشق رو توی این مدت کم باور کنم!ممکن بود از اعتماد به نفس پایینم باشه؟
    موقع بیرون اومدن خوشبختانه دیگه ندیدمش.رفتم توی اتاقم تا آماده بشم،تا یه ساعت دیگه می رسیدن .مانتوی کوتاه فیروزه ای ام رو با شال و شلوار سفید پوشیدم ،آرایش چندانی هم نکردم ؛فقط یکم ریمل و برق لب.اون ها به اندازه ی کافی می ترکوندن!من یکم ساده می موندم بهتر بود.با تک زنگ مهتا فوری پایین رفتم،بابا و آروین فوتبال می دیدن و مامان مجله می خوند که با دیدنم سرش رو بلند کرد.
    -الان می ری؟اومدن دنبالت؟
    -بله با اجازه اتون.
    -پول که داری ؟
    صندل بند بندی فیروزه ای ام رو پوشیدم از همون توی راهرو بلند گفتم:
    -بابا کارتشو بهم داد.
    اومد توی راهرو ،ولوم صداش پایین بود.
    -یه لباس مناسب بخر،خیلی باز نباشه.
    سرم رو تکون دادم.
    -راستی صبح دوباره خانم اعتمادی زنگ زد؛بالاخره نگفتی جوابشونو چی بدم؟
    مامان همون چشم و ابرو مشکی توی جشن مهتا رو می گفت ؛حیف بود ولی آزادی و راحتی ام حیف تر بود. شونه ای رو بالا انداختم و بیخیال گفتم:
    -همون جوابی که قبلیا گرفتن.
    با حرص نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
    -چرا ندیده و نشناخته رد می کنی؟یه بار بیان ،چند کلمه حرف بزنین،پسر به اون آقایی و باکمالاتی .از اقوام زن داییتم هست،زشته،ناراحت می شه.
    بی حوصله گفتم:
    -آخه مامان الان دم رفتن من وقت این حرفاست؟
    -وقتی از صبح تا شب تو اتاقتی و در قفله دیگه کی می تونم بهت بگم؟
    جوابی نداشتم،صدای بوق بلند بالایی اومد،در رو باز کردم.
    -جواب من عوض نمی شه؛خدافظ.زود برمی گردم.
    ماشین ماهان که یه مگان سفید بود ، جلوی در بود و مهتا پشت فرمونش نشسته بود،رونیکا هم کنارش نشسته بود،صدای ضبط کل محله رو فرستاده بود هوا. در عقب رو باز کردم و نشستم،مهتا ماشین رو راه انداخت.
    رونیکا با داد گفت:
    -اول کجا می ریم؟
    من هم مثل خودش بلند گفتم:
    -باید واسه فردا شب لباس بخرم،شما همه ی چیزاتون آماده است؟
    مهتا با حرص دست برد سمت ضبط و صداش رو کمه، کم کرد.
    مهتا: بله پس چی ؟مگه همه مثل تو دقیقه نودی هستن؟بعدشم به جای جیغ ،جیغ در گوشم یه کم به مغز نداشته اتون فشار بیارین صدای این وامونده رو کم کنین.
    رونیکا صداش رو کمی پایین اورد.
    -بعدش چیکار می کنیم؟
    -بعدشو همون بعد فکر می کنیم.
    برگشت و نگاهم کرد.
    -اون پروژه به کجا رسید؟
    خنگولانه بهش زل زدم.
    -کدوم پروژه؟
    نچی به خنگ بازی ام کرد و حینی که چپ، چپ نگاهم می کرد گفت:
    -همون دربند دیگه؛آریو رو می گم.
    شونه بالا انداختم و حینی که خودم رو توی دوربین سلفی گوشی ام چک می کردم تا از وضع مناسب صورت و موهام مطمئن بشم گفتم:
    -چه می دونم بابا، همین چند ساعت پیش دوباره بحثمون شد؛ظاهرا که سر حرفشه.
    پوف کنان گفت:
    -تو هم دیگه خیلی داری ناز می کنیا،نه مهتا خداییش تو بگو،خیلی به هم نمیان؟
    مهتا که هنوز لپ مطلب رو نگرفته بود گفت:
    -کیا؟
    -این دو نوگل نوشکفته ؛آریو و همین مشنگ پشت سریت!
    متعجب گفت:
    -مگه بهت ابراز علاقه کرده؟چرا زودتر نمی گی ؟
    بیخیال شونه بالا انداختم،این اواخر تنها کار مفیدم همین بود!
    -بگم که چی بشه؟تو اول برادریتو ثابت کن این بچه رو خوشحال کن که از 24 ساعت 36 ساعتشو سرش تو گوشیشه و خواب و خوراک نداره نمی خواد به فکر ما باشی.
    با ذوق گفت:
    -کجای کاری تو ؟دو روز پیش زنگ زدم حرف زدیم،همینجورم داریم چت می کنیم.وای طناز خیلی خوشحالم؛کار خدا رو می بینی ؟درست وقتی فکر می کنی همه چی تموم شد و دیگه امکان نداره ببینیش ،نوک دماغت سبز می شه.
    با غرغر گفتم:
    -نوک دماغ مردم بخاطر چه اسکلایی سبز می شه نوک دماغ منم تا بوی مهمونی بهش می خوره جوش می زنه قد هندونه.والا همه ی کرم پودرم تموم شد تا پوشوندمش.
    رونیکا با خنده گفت:
    -آره والا،فرقمون همینه.
    خطاب به مهتا گفت:
    -چرا زودتر نمی گی ؟در روز سی بار حرف می زنیم چرت و پرت می گیم خوب خبر به این مهمیو همون روز اول می دن.
    چپ، چپ به هر دومون نگاه کرد.
    -خواستم قیافه هاتونو بعد شنیدن این خبر ببینم که دیدم ؛چقدر هم که براتون مهم بود.
    با لبخند دستم رو روی شونه اش گذاشتم.
    -خوب معلومه که مهم بود؛باور کن خیلی خوشحال شدم که تونستم یه کاری برات بکنم،گرچه خیلی حال آروینو گرفتم که حقش بود.والا.فکر کرده شماره چلغوزی اش چی هست؟از هر راهی که می شد حالشو گرفتم.
    خندید.
    -اتفاقا بهم گفت؛خیلی هم از دستت شاکی بود.
    لبخند و حالت چشم هام بدجنسانه شد .
    -حالا کجاشو دیده؟!
    رونیکا:به حرفای این گوش نکن مهتا،اگه قرار باشه افسارتو بدی دست این یالغوز که ما تا نفس آخر باید آه و ناله هاتو تو فیس بوک و این ور و اون ور لایک کنیم.
    خندید و من پشت چشم نازک کردم.
    مهتا:حتما به این توصیه ی دوستانه ات گوش می دم.
    -راستی اون شب به دایی و زن دایی معرفیش کردی؟
    با ذوق سر تکون داد.
    -آره، خیلی هم از هم خوششون اومد.
    رونیکا نفس عمیق و راحتی کشید.
    -خوب به سلامتی مثل اینکه خوان اول و دومو به سلامتی رد کردین.
    ماشین رو جلوی پاساژ بزرگی نگه داشت و پیاده شدیم،خیلی سخت گیر و دنبال مدل های عجق و وجق نبودم ،شیک بودن در عین سادگی قشنگ تر بود.توی دومین مغازه لباسی چشمم رو گرفت ،واقعا خوشگل و خاص بود؛مطمئن بودم بهم می یاد.رونیکا و مهتا که لباس داشتن و نمی خواستن چیزی بخرن.بدترین قسمت لباس خریدن، پرو کردنش بود اون هم برای آدم بی حوصله ای مثل من که زود خسته می شدم و دلم می خواست فرار کنم و همیشه سر این قسمت مکافات داشتم،وارد شدیم و از فروشنده که خانم جوون و خیلی خوش برخوردی بود، خواستم تا لباس رو برام بیاره.تک سایز و اسمال بود اما مطمئن بودم مشکلی پیش نمی یاد،لباس رو از روی رگال برام پیدا کرد و به دستم داد. تند، تند لباس رو در اوردم و پیرهن رو پوشیدم .یه پیراهن کوتاه مشکی بود که یقه اش گرد و آستینهاش حلقه ای و بالاتنه اش تا روی کمر گیپور گلدار و ظریف مشکی و دامنش کلوش و ساتن بود و این دو تیکه رو یه پاپیون نه چندان بزرگ سفید از هم جدا کرده بود و همون هم خاص ترش کرده بود.کوتاه بود؛ اما یه شب که هزار شب نمی شد!با جوراب شلواری شاید جلوه اش از بین می رفت .خودم از دیدن خودم حسابی کیفور و ذوق زده شده بودم با پوست سفیدم هم ترکیب قشنگی رو ساخته بود و باریکی و گودی کمرم هم حسابی توی چشم بود؛مامان حتما به رنگش گیر می داد ولی منم نمی تونستم از دلم بگذرم.
    همین جور می کوبیدن تو در و صدام می زدن تا در رو باز کنم و لباس رو توی تنم ببینن ولی بدجنسی کردم و باز نکردم،همون فردا شب می دیدن بهتر بود،تکراری هم نمی شد.دلم نمی یومد درش بیارم.به زور مانتو شلوارم رو پوشیدم و شالم رو آزاد روی سرم انداختم،لباس رو روی دستم انداختم و در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون رفتم ،رونیکا با حرص گفت.
    -چرا درش اوردی بیشعور؟زورت اومد نشونمون بدی؟
    -فردا شب به اندازه ی کافی می بینین. الان می دیدین بی مزه می شد، دیگه براتون تازگی نداشت.
    خانم فروشنده به طرفمون اومد.
    -چی شد عزیزم؟پسندیدی؟اندازه هاش مشکلی نداشت؟
    لباس رو آروم و با احترام روی پیشخون گذاشتم و سرخوش و با نیش باز گفتم:
    -نه همینو می برم.
    قیمتش رو گفت و کارت بابا رو دادم و پولش رو حساب کردم و بیرون اومدیم،بقیه ی وقتمون رو هم توی یه فروشگاه بزرگ لوازم آرایشی و بعد هم فروشگاه بدلیجات و جواهر فروشی تلف کردیم و هر چقدر حرصشون رو در می اوردیم و مجبورشون می کردیم مدل های مختلف گردنبند و گوشواره رو بیارن تا امتحان کنیم و نپسندیم، آخرش تونستیم خوشحالشون کنیم و جیب هاشون رو پر.
    بیشتر توی فکر بابا بودم که الان که همین جور براش مسیج فاکتور خرید هامون می رفت و پولهای گنده گنده ازش کم می شد، چه حالی می شه؟بیچاره .درسته گفته بود خرج کن ولی این قدرش رو هم دیگه انتظار نداشت.رفتیم رستوران طبقه ی آخر پاساژ تا همون جا شاممون رو بخوریم،گارسون بالای سرمون ایستاده بود تا سفارش بگیره که ویبره ی گوشی ام از توی کیفم بلند شد،سفارشم رو دادم و گوشی ام رو در اوردم ؛تلما بود.از اون روز دیگه خبری ازش نداشتم،فعلا توی مکان عمومی بودیم و باید کلاسم رو حفظ می کردم.
    -بله؟
    -هان و زرتو بزن گفتنتو بیشتر دوست داشتما.
    -فعلا جایی هستم وگرنه شک نکن به شکل دلخواهت جوابتو می دادم.
    -سر کدوم قبری هستی مگه؟
    -اون که شغل شریف توئه،من عادت ندارم حرفه ی مردمو قاپ بزنم که.
    آه کشید.
    -می دونم.
    -آه ماه نداشتیما.نگو که هنوز سر اون موضوع گیری؟
    -فکر کردم فراموش می شه ولی....نچ ...تازه بیشتر از قبل یادش می افتم.
    با بدجنسی ولی تظاهر به خونسردی گفتم:
    -فردا شب می خوای چیکار کنی که قراره ببینیش؟
    -همین دیگه،می خواستم بگم من نمی یام.کادوتو یه روز دیگه می دم ؛یه جشن تولد دو نفره م با هم می گیریم.
    -جلافتا!گند بزنی به تولدم که چی؟
    -اتفاقا با اومدنم گند می زنم؛وقتی دیدن آروین این قدر سخت بود، دیگه فکرشو بکن که دیدن اون چه بلایی سرم می یاره.
    -می دونم، ولی الان شما اون آدمای 5 سال پیش نیستین که.اصلا شاید اونا نخوان بمونن و برن.در هر صورت تو می یای؛بخاطر من می یای و کنار من می مونی،چیکار اونا داریم؟خونه ی اونا هم نیست و خونه ی ماست؛همین طور که تو و بقیه مهمونین اونا هم مهمونن.
    نمی دونم چرا این قدر اصرار داشتم عکس العمل آریو رو وقتی تلما رو می بینه، ببینم. شاید می خواستم ببینم با دیدنش،عشقی توی چشم هاش می بینم یا نه!خلاصه هر چی می گفت نره من می گفتم الا و بلا باید بدوشی،اون هم که خر مادرزاد بود بالاخره قانع شد بیاد.
    رونیکا:چی شد؟میاد؟
    -اگه تا فردا دوباره نزنه به سرش و بخواد پشیمون شه آره می یاد.
    مهتا:خوب راحتش بذار،خیلی براش سخته.
    -می دونم،ولی نمی شه بخاطر اینا صمیمی ترین دوستمو از اومدن منصرف کنم که.شب یه جوری وقتی همه جمعن می گم تلما می یاد که اگه آریو دلش نخواست بمونه ؛اون بره.آروین که به خاطر تو هم که شده جایی نمی ره.
    لب های صورتی اش به لبخند پهنی مزین شد.
    غذاها رو اوردن و روی میز چیدن وقتی تشکر کردیم و رفتن رونیکا با لبخند مرموزی گفت.
    -تلما رو هم نخواد ببینه برای دیدن تو هم که شده می مونه.
    یه قاچ گنده از پیتزا رو برداشتم و گاز بزرگی بهش زدم.
    -اگه گلو دوست داره پس باید خارشو هم تحمل کنه!
    رونیکا:به قول خودت جلافتا!نه به مشنگ بازیا و جوک شدنات نه به این جمله های قلمبه سلمبه که معلوم نیست یهو از کجا می یاد تو مغزت.
    بیخیال شونه ای بالا انداختم و مشغول سس ریختن روی پیتزا شدم.
    چرت و پرت گفتن ها و خنده هامون به ترک دیوار بین شام خوردن نمی گذاشت بفهمیم چی می خوریم،پنج تا پسر مورد دار هم که معلوم بود از اون هفت خط های بیکارن میز کناری بودن و شیش دونگ توجهشون به ما بود ،چشم غره ها و بی توجهیمون هم از رو نمی بردشون.
    خیلی وقت بود غذاشون رو تموم کرده بودن اما خیال رفتن نداشتن،حسابی لجم گرفته بود ،با اینکه تقریبا به این چراغ سبز نشون دادن ها عادت داشتم اما بازم نمی تونستم جلوی عصبانی شدنم رو بگیرم. اما به روی خودم نمی اوردم تا سو استفاده نکنن و سیریش تر نشن؛به خاطر تفریح و خوش گذرونی و نگاه های پی در پی چند تا آدم بی ارزش،این تویی که از بیرون رفتن و گفتن و خندیدن که حق طبیعیته باید منع شی!تا بوده همین بوده.یکی اشون که انگار می خواست بره یه چیزی سفارش بده از کنار میزمون رد شد و یه کاغذ گرفت به سمت رونیکا و یه چیزی زیر گوشش گفت.حتما شماره داده .لبخند به لب ازمون فاصله گرفت و رفت اون طرف و با دستش ادای تلفن در اورد و به رونیکا چشمک زد.رونیکا هم رنگ گوجه شده بود ؛معلوم نبود از حرص یا خجالت!لب هام رو با دستمال تمیز کردم و یه جرعه از نوشابه ام رو خوردم.رونیکا طاقت نیورد و عصبی کیفش رو از روی میز برداشت.
    -پاشین بریم،من می رم حساب کنم دیگه اعصاب اینجا موندنو ندارم.
    مهتا با تعجب گفت:
    -مگه مهمون من نبودین؟
    -حالا امشب با من، دفعه ی بعد تو.
    از سر ناچاری و بیشتر از اون از خدا خواستگی سرش رو تکون داد.
    رونیکا:برید توی ماشین تا من بیام.
    مهتا ریموت رو زد و سوار شدیم،در عقب رو باز کردم که مهتا قبل از من پرید و روی صندلی عقب ولو شد.
    با تعجب نگاهش کردم.
    -حالت خوبه؟مگه جای تو پشت فرمون نیست؟
    لوس جواب داد:
    -فکر نکنم الان توانایی رانندگی داشته باشم.
    شونه بالا انداختم.
    -باشه،رونیکا زحمتشو می کشه.
    مهتا:عجب آدمایی بودنا.از اون لاتای اوباش!نکنه بیان دنبالمون؟
    تو آینه ی جیبی ام خودم رو نگاه کردم.
    -ازشون بعید نیست بیفتن دنبالمون.
    با اضطراب گفت:
    -وای خدا نکنه.
    غر غر کردم.
    -شانس هم نداریم چند تا آدم درست و حسابی ازمون خوششون بیاد.
    -تیپ و قیافه هاشون که خوب بود.
    -اون که توی سرشون بخوره؛منظورم شخصیتشون بود.
    آینه رو با حرص بستم و تو کیفم انداختمش و دست به سـ*ـینه به پشتی صندلی تکیه دادم
    -این رونیکا کجا موند پس؟رفت گاوصندوق بانک مرکزیو بزنه بهشون پول بده که این قدر لفتش می ده؟اون کولرو بزن دارم آتیش می گیرم.
    رونیکا اومد و سوار شد و با هیجان گفت :
    -بچه ها گمونم امشب یه ماشین سواری مشتی افتادیم!حساب کردن یه پچ پچهای مشکوکیم می کردن.ازشون خوشم نیومد ولی چه شب پر هیجانی بشه.
    مهتا با استرس که خاصیتش بود گفت:
    -وای راست می گی؟حالا چیکار کنیم؟آخه این این قدر خوشحالی و نیش باز کردن داره خل و چل؟
    شونه هاش رو بالا انداخت.
    -چرا نداره؟بهتر از اینه که بشینیم اون جا و اونا غذا خوردنمونو رویت کنن،حداقل هیجانش بیشتره.ولی خداییش ترسش بیشتر از هیجانه که اونم عیبی نداره عوضش آدرنالینمون آزاد می شه.
    -از قیافه هاشون معلوم بود از اون شر و شورای بدپیله ان.
    از رستوران بیرون اومدن و سوار ماشین پشت سری مون که یه بی ام و سفید بود شدن.
    رونیکا:وویی دستام داره می لرزه.
    -خاک تو سر ترسوی جفتتون کنم .پیاده شو من بشینم؛آخه این جوجه ماشینیا ترس دارن؟
    رونیکا:برو بابا منو ترس؟تنها کسی که رنگ شله زرد شده دختر دایی جنابعالیه.
    حالا خودم هم از ترس داشتم می مردم ها ولی به روی مبارک نمی اوردم ،ماشینشون کنار ماشین ما متوقف شد،اونی که روی صندلی شاگرد راننده نشسته بود شیشه اش رو داد پایین.
    -به به چه تصادف جالبی!خوشحالم که دوباره شما خانوم خوشگلا رو می بینم.آشنایی مون جالب نشد ولی شاید برای ادامه دادن این آشنایی شانسی داشته باشیم!
    با حرص گفتم:
    -تو به قبر عمه ات خندیدی که خوشحالی.همچین شتکت می کنم مثل بیلبورد تبلیغ خمیردندون کِرِست پخش دیوار بشی!
    قاه قاه خندید.
    -چقدر تو زود از کوره در می ری؛خوب نیست دختر این قدر عصبی باشه ها.حیف دختر به این خوشگلی نیست من مخلص اون چشات شم؟
    -مخلص چشای بابات شو عوض...
    نچی کردم و زیر لب گفتم:
    -الله اکبر.
    -نه عزیزم، بهتره تا خونه مشایعتون کنیم یه وقت کسی مزاحمتون نشه.
    رونیکا اومد نزدیک و سرش رو از پنجره برد بیرون و جیغ زد:
    -برو عمه تو مشایعت کن مرتیکه غازچرون.حالا هم بهتره بری ردکارت تا نفرستادمت اون جایی که از همه ی این غلطات محروم بشی.
    یکی دیگه اشون هم که زیادی احساس بانمکی می کرد با لحن اوا خواهرانه و چندشی گفت:
    -ما راحتیم جیـ*ـگر شما بفرما، ما فعلا در خدمتتون هستیم.
    رو رو برم هی.خودشون از هر مزاحمی مزاحم ترن؛بعد می خوان مانع بقیه شن؛این دیگه نوبره!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -نکن این کارو خانمی!فردا پس فردا شرمنده ی بابات می شیم دختر دسته گلشو می خوایم تا این وقت شب توی خیابونا بچرخونیم.
    رونیکا و مهتا ریز خندیدن.
    عصبی خواست پیاده بشه و احتمالا چشم و چالم رو بیاره پایین که دوست هاش نگذاشتن و جلوش رو گرفتن ،من هم که دیدم خطر رفع شده، پوزخند سوزنده ای زدم و با تمسخر گفتم:
    -پیاده نشو تو رو خدا،من راضی نیستم ناخون هات بشکنه.
    کارد می زدی خونش در نمی اومد،رگ گردنش حسابی متورم شده بود ولی باز هم ترس نداشت،رونیکا پقی زیر خنده زد و به بازوم زد که یعنی بس کن و وحشی اش نکن.ماشین رو راه انداختم اون ها هم پشت سرمون بودن.
    مهتا خودش رو بین صندلی ها کشید.
    -چیکار کنیم بچه ها؟اینا معلومه از اون بچه پرروهان ؛نکنه خونه هامونم یاد بگیرن شر بشن؟
    رونیکا شالش رو که داشت از روی سرش لیز می خورد مرتب کرد و با غیظ غرید:
    -غلط کردن به گور هفت جد و آبادشون خندیدن،مهتا کاش به بابات زنگ بزنی بگی ؛من همچین هیجان مزخرف بی ریختی نمی خوام غلط کردم.اصلا تو چرا نگفتی بابات پلیسه و سرهنگه؟هیچ کدوممون به عقل پوکمون نرسید اصلا!
    با هیجان وسط بحثشون پریدم.
    -نه، دایی بفهمه خون سه تامون ریخته ست، می ره می گذاره کف دست بابام؛ بابامم دیگه نمی ذاره با شما جایی بیام ؛حالا خود دانید.
    مهتا:وا خوب به ما چه؟اونا افتادن دنبالمون نه ما.
    -به نظرت اگه کار به پلیس بکشه اینا نمی تونن یه چیزی چاخان کنن شرف مرفمونو ببرن کف پامون؟
    -خوب چرا.
    -پس لال بمیر،من که به کسی نمی گم ولی به نظرم بهتره مهتا به ماهان بگه لااقل اگه چیزی شد بیاد جنازه هامونو شناسایی کنه !
    رونیکا پهلوم رو نیشگون گرفت.
    - یه دور از جونی بگو لااقل.
    مهتا با ترس گفت:
    -یعنی تو فکر می کنی اینا قاتلن طناز؟
    -نه ولی به ریختشون می خوره خون آشامی چیزی باشن.وای فکرشو کن !عجب چیزی می شه؛مثل ادوارد.به شرطی که مال من بشه به تهش راضیم!
    رونیکا:خفه بابا.
    گوشی اش رو در اورد و یه شماره ای رو گرفت و بعد از برقرار شدن ارتباط گوشی رو روی گوش اش گذاشت.
    چند ثانیه که گذشت گوشی رو با حرص پایین اورد.
    -اهه این پسره نکبتیم که همیشه ی خدا مشغوله البته اون که کاری از دستش برنمی یاد ؛طناز خانم همش یه خط صاف نرو حداقل بپیچ تو یه کوچه پس کوچه ای.
    پیچیدم توی یه کوچه صدای جیغ لاستیک های ماشین عقبی ها که همون علاف ها بودن هم اومد،بیکار ها!حتما یه چیزی زده بودن وگرنه این قدر پیله نمی کردن!شاید هم به خاطر زبون درازی هام بود.حیف بنزین!
    لب هام رو جمع کردم.
    -به نظرتون اینا هدفشون چیه؟فقط واسه پر کردن وقتشون افتادن دنبالمون؟یا مثلا شبیه این فیلما و رمانا باباهامون با ننه هاشون یه کاری کردن و اینا می خوان واسه انتقام یه بلایی سرمون بیارن؟اصن نکنه تهش خواهر برادر از آب در بیایم ها؟
    چپ چپ نگاهم کردن.
    -خوب چیه ؟فقط یه حدس بود.
    نیم نگاهی به رونیکا انداختم.
    -نیم ساعته گوشی دستته به کی می خوای زنگ بزنی؟
    چشم غره ای بهم رفت.
    -کیارش.
    -آدم قحطیه؟به بابات زنگ بزن؛ بابای تو اپن ماینده بگیم به کسی نگو نمی گـه.
    -مامان و بابام نیستن ؛امشب عروسیه پسر دوست بابامه رفتن عروسی.
    -واسه خودشون چه حالی می کنن ها .همیشه به شادی.
    مهتا:چه قدر خونسردی تو؟انگار نه انگار دنبالمونن.
    -خوب چیکار کنم؟از ترس ویبره برم؟بیخیال به اینا فکر نکن فکر کن اومدیم ماشین سواری دور دور.
    ضبط رو روشن کردم .
    رونیکا با هیجان جیغ زد.
    -بالاخره گرفت
    -الو سلام داداشی خوبی قربونت برم؟-
    -....
    -خسته نباشی رونیکا فدات شه.
    -....
    -هنوز بیمارستانی؟
    -.....
    -الهی قربون داداش دکتر مسئولیت پذیرم برم!
    با دهن کجی نگاهش می کردم.آخه این داداش پفیوز ایکبیری اش چیه که فرت و فرت قربونش می ره؟
    اه اه چاپلوس!دستم رو به علامت خاک تو سر پاچه خوارت بردم بالا اون هم با لب خونی خفه شویی نثارم کرد.
    -خوب کیا جان غرض از مزاحمت این که من و طناز و مهتا الان بیرونیم بعد...
    -...
    -نه ،پول دارم!
    -...
    -نه ماشینو جایی نکوبیدم؛اه کی گفت بیای واسطه بشی؟اصلا با ماشین مهتاییم...یعنی ماهان.
    -...
    کلافه کمی صداش رو بالا برد که هم من و هم مهتا شگفت زده شدیم؛انگار جدی جدی ترسیده بود و از خیر آدرنالین آزاد کردن گذشته بود.
    -می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟
    خوب رسیدیم به قسمت سخت و جالب ماجرا!رونیکا داشت من و من می کرد؛ انگار نمی دونست چه جوری حرفش رو بزنه.
    -خوب ..راستش چیزه..اومم..
    زمزمه وار گفت:
    -وویی حالا چجوری بگم پاچه مو نگیری؟
    آروم و پچ پچ کنان گفتم:
    -خوب حق داره؛می خواد به وظیفه ش عمل کنه !
    غلیظ و کشدار ادامه دادم:
    -داداش مسئولیت پذیرت!
    مهتا پقی زد زیر خنده و رونیکا هم به زور جلوی خودش رو گرفته بود.
    -مهتا تو گوشیو بگیر بهش بگو؛اصلا من نمی دونم چرا بهش زنگ زد وقتی نمی تونه بهش بگه.
    مثل فنر از جا پرید.
    -من؟چرا من؟
    -مگه نمی بینی داره سکته می کنه؟
    -من نمی تونم این پسره سگ اعصابه می شناسیش که؟
    با طعنه گفتم:
    -چی شد پس اون چیزایی که پشت سرش می گفتی ؟قربونش برم چه قدر آقاست..اله بله جیمبله.
    رونیکا با چشم هاش داشت التماس می کرد که من بگم.
    -شرمنده پوشکم همرام نیست وگرنه قبول زحمت می کردم.
    همیشه چوب این دلسوزی ام رو خوردم.
    -بده بابا!بهتر از تو سرد خونه خوابیدن اونم شب تولدمه.
    گوشی رو گرفتم و همزمان پیچیدم توی یه کوچه تنگ و تاریک و تا دلتون بخواد خلوت، با سماجت پشت سرمون می اومدن.
    دیگه واقعا داشتم می ترسیدم و دست و پام رو گم کرده بودم،دستم روی فرمون حسابی داشت می لرزید؛ولی حالا که اون دو تا این قدر ترسیده و خودشون رو باخته بودن ،یکی مون باید آروم و محکم می موند و خونسردی اش رو حفظ می کرد."الو" رو گفتم ولی متوجه شدم تماس قطع شده؛بیشتر از این هم ازش انتظاری نمی رفت،حالا ما هیچی، نگران خواهرش هم نبود این قراضه؟
    مهتا:وا! چی شد پس؟
    عصبی گفتم:
    -چی شد نداره دیگه،قطع کرد.من واقعا نمی دونم این ماستی و بیشعوریو از کی به ارث بـرده؟البته ببخشید رونیکا ولی واقعا برام سواله.
    رونیکا:شاید فکر کرده اسکلش کردیم،عادت نداره بهش برخورده ؛آخه بیچاره نیم ساعت پشت خط بود تا یه چیزی بگم نه من جرات کردم چیزی بگم نه شما حاضر شدین گوشیو بگیرین خوب معلومه حوصله اش سر می ره قطع می کنه.
    -وقتی یه بلایی سرمون اومد می فهمه کی کیو اسکل کرده.
    مهتا با ترس و صدای لرزون گفت:
    -اه تو هم از وقتی سوار شدیم یه بند داری موج منفی می دی.
    ماشینشون بغـ*ـل ماشینمون توی یه کوچه ی باریک می یومد و چرت و پرت هاشون پشت سر هم توی گوشمون بود.
    -چرا راه نمیاین لیدیای ناز؟به ظاهرمون نگاه نکنین مهمون نوازی تو خونمونه ؛قول می دیم به بهترین نحو پذیرای حضور گرمتون باشیم،اینم که شما سه نفرین و ما پنج نفر مهم نیست.آسیاب به نوبت؛نیازی به حسادت و گیسای همدیگه رو کندن نیست.
    صدای خنده های مزخرفشون بلند شده بود.
    خون داشت خون ام رو می خورد؛دیگه طاقت نیوردم و وسط خیابون با صدای گوش خراشی ترمز گرفتم تا زبونش رو که فقط برای چرت و پرت گفتن باز می شد، از حلقش بکشم بیرون و دور سرش گره بزنم! از اون وقت ها بود که کله ام حسابی خراب بود و چشمم هیچ جا رو نمی دید!ماشین اون ها هم همون جور کنار ماشینمون توقف کرده بود و پیاده شده بودن.تقه ای به شیشه ی سمت من خورد!یکم کشیدمش پایین.
    -نمیای پایین عروسک؟
    دندون هام داشت خورد می شد از بس به هم فشارشون داده بود ؛اما لبخند مصنوعی زدم.
    -چشم رو هم بذاری پیشتم عروسک!
    با خنده سرش رو تکون داد.رونیکا و مهتا با بهت نگاهم می کردن.
    مهتا شوکه گفت:
    -طناز می خوای چیکار کنی؟واقعا می خوای باهاشون بری؟
    -بعضی وقتا این سادگیت خیلی اعصاب خورد کن می شه مهتا؛تو ماشین ماهان چیزی نیست که بکوبم تو سرشون همون قسمت سالم مخشون بشه آهن پاره؟
    رونیکا در داشبورد رو باز کرده بود و داشت می گشت،من اگه بخوام منتظر این ها بمونم که دیگه کار از کار گذشته و پا به ماه شیشم حاملگی گذاشتم!
    بی حرف قفل فرمون رو از دست رونیکا گرفتم و در ماشین رو باز کردم.
    -شما نیاین بیرون ؛درهای ماشینو هم قفل کنین.
    رونیکا با جیغ جیغ گفت.
    -نکن طناز،دیوونه نشو.اینا ارزش ندارن ،بیا بریم.
    توجهی نکردم و پیاده شدم ،قفل فرمون رو پشتم گرفته بودم تا متوجهش نشن.دست و پاهام می لرزید اما خودم رو سفت و سخت نگه داشته بودم تا ترسیدنم آتوی دستشون نشه،یکی دیگه اشون که گنده تر از بقیه اشون بود با لبخند مرموزی به لب دست به جیب جلو اومد.
    -به به خانم خوشگله بالاخره افتخار دادن ؛من می گم توی راه خیلی معطلش کردین ،بهتره زودتر بریم ویلای ما سر اصل مطلب ،در مورد نرخم توی ماشین با هم راه می یایم!
    از حرص و خشم نفس هام حسابی تند شده بود ،الان که عصبی بودم؛قدرتم هم بیشتر شده بود و می تونستم با ناخون هام ریز ریزش کنم ولی دلم نمی خواست دستم به دست و تن آلوده اشون بخوره.
    -حالا اون خیلی مهم نیست،ارزششو داری بیشتر از شبای دیگه دست توی جیبمون کنیم.هدف ما فقط یه شب قشنگ ساختنه،بقیه اش مهم نیست.
    سرد نبود ولی کل وجودم و بیشتر از اون پاهام داشت می لرزید ؛حالا چه طوری می خواستم مثل سوسک زیر پاهام لهشون کنم؟با یه نفس عمیق آرامشم رو بدست اوردم،الان وقتش بود.دیگه گوشی برای شنیدن مزخرفاتشون نداشتم،قفل فرمون رو آروم از پشت سرم دراوردم و عصبی و جیغ کشون به طرفشون هجوم بردم.
    -الان بدون اینکه دست توی جیبتون کنین یه شب قشنگی براتون می سازم که نه قبلا تجربه اش کرده باشین و نه بعد از این بهش برسین.
    حسابی جا خورده بودن،یا با پا جفتک می انداختم و یا با قفل فرمون می زدم توی سر و صورتشون، اون خوی وحشی گری ام حسابی زده بود بالا.وقتی بین دست های یکی شون که کم زور هم نبود، گیر افتادم رونیکا و مهتا هم میدون رو خالی نگذاشتن و با دست پر و جیغ جیغ و شیپور آماده به حمله وارد شدن ،حتی مهتا هم تبدیل به خون آشام شده بود و ترسش ریخته بود!چراغ های محله ای که توش بودیم، کم و بیش روشن شده بود و همه یا از پنجره نگاه می کردن و فیلم می گرفتن و یا اومده بودن از پایین تماشا کنن.
    همین که از پشت با داد پریدم روی کله ی گنده هه که مهتا رو گیر انداخته بود تا کله اش رو گاز بگیرم،صدای آژیر ماشین پلیس رو شنیدیم و نور ماشینشون چشم هامون رو زد!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست هفدهم»
    توی راهروی اداره ی آگاهی نشسته بودیم و اون پنج تا داغون و له شده هم ایستاده بودن و هر کدوم یه جاییشون رو که درد می کرد گرفته بودن و توی بینی سه نفرشون هم پنبه بود،البته ما هم خیلی سالم نبودیم،مهتا از درد ساق پاش می نالید و رونیکا از دستش و من سرم!به نوبت از درد غر می زدیم و ناله می کردیم ولی هنوز خدا رو شکر گذار بودیم که به صورتمون کوچکترین خطی نیفتاده بود.
    مهتا با ترس گفت:
    -فقط شانس بیاریم بابام نباشه و پیش اون نفرستنمون.
    -اینجا هم عجب جای خوبیه ها؛چه کولرش خنکه ،والا داشتم می مردم از گرما بین این گنده ها.
    پنج تایی شون برگشتن و با غضب نگاهم کردن.
    رونیکا:امشب کتکه رو خوردیما ولی ارزششو داشت؛والا خوش گذشت.رفت تو لیست بهترین شبای زندگیم.به بابات اینا زنگ زدی؟
    -اس ام اس دادم می ریم خونه ی دایی و احتمالا صبح برمی گردم یا آخر شب ماهان برم می گردونه،تو چی؟
    -مامان اینا که جواب ندادن،کیاراد داره می یاد؛البته الان از اونم می ترسم خیلی عصبانی بود،وقتی هم گفت با کیارش میان بیشتر ترسیدم.
    خونسرد سرم رو تکون دادم.
    -آره ،ترسناک هست ولی خیلی به این موقعیت می یاد!جای دکتر یا باید پلیس می شد یا قصاب یا جلاد؛پزشکی لطیفه با اخماش نمی خونه!
    لبخند مرموزی زد و به انتهای راهرو خیره شد .
    -موافقم،بچه ها هوای پوشکاتونو داشته باشین که اومدن.
    مهتا با ترس گفت:
    -یا دوازده امام.
    به مسیر نگاه و توجهشون چرخیدم و عین فیلم ها همه چیز برام صحنه آهسته شد ،راه طولانی و کشدار و راه رفتنشون کند و آهسته.کیاراد که معلوم بود از خونه و با عجله اومده.یه شلوار جین ساده روشن با پیراهن چهارخونه و زیرش تی شرت ساده و جذب سفید و دکمه های پیراهنش تماما باز بود.حسابی هم جوگیر شده بود و اخم هاش باز نمی شد؛فک اش کاملا منقبض بود؛سفت سفت.
    کیارش هم شلوار کتان مشکی،تی شرت جذب طوسی و کت چرم سبک و اسپرت مشکی و کفش های براق مشکی.جلاد قرن حاضر و این قدر شیک پوشی و خفنی؟
    استایلش رو می پسندیدم!از فکرم نیشم رو که داشت باز می شد جمع کردم ولی چشم هام هنوز خندون بود و قیافه ام حق به جانب!من که کار بدی نکرده بودم فقط چند تا عوضی رو آش و لاش کردم که حقشون بود!
    پاش بیفته باز تکرارش می کنم تا حداقل امن بودن بقیه ی همجنسهام رو حفظ کنم!حسابی احساس قهرمان بودن بهم دست داده بود.
    بالاخره بهمون رسیدن و همون موقع سربازی از اتاق خارج شد.
    -بفرمایید داخل،جناب سرهنگ ستوده(دایی ام) خودشون شخصا قراره به پرونده تون رسیدگی کنن .
    مهتا با تضرع نالید:
    -وای بدبخت شدم.
    حتی من و رونیکا هم خونسردی امون رو از دست داده بودیم و داشتیم با ترس آب دهنمون رو قورت می دادیم، چون آوازه ی خشونت و سردی دایی رو توی محل کار رو زیاد شنیده بودیم، ولی می دونستم با ما تا این حدش هم دلش نمی یاد.
    کیاراد چپ چپ نگاهم کرد.
    -آخرش این کله خرابیت کار دستت داد نه؟ببین دسته گلای مردمو به چه روزی انداختی.
    مثل خودش بودن دیگه؛حق داشت بگه دسته گل!
    زیرلب دری وری بارش کردم و پشت سر اون پنج چلاق وارد اتاق شدم و همون سربازه هم اومد داخل و در رو بست،یه اتاق بزرگ بود و آخرش یه میز بزرگ قهوه ای که دایی ،اخمو پشتش نشسته بود و با انگشت های در هم قفل شده بهمون خیره شده بود ؛اولش که چشمش بهمون افتاد حسابی شوکه شده بود و معلوم بود باورش نشده این هایی که جلوش ایستادن ما باشیم ولی خیلی زود تونست به خودش مسلط بشه و بره توی جلد همون سرهنگ ستوده ای که همه می شناختنش و حسابی ازش حساب می برن،کنارش هم یه کتابخونه ی بزرگ پر از کتاب و پشت سرش یعنی دو طرف میز دو تا کمد که مخصوص فایل ها و پرونده هاشون بود.
    روبه روش یه مبل بزرگ چرم قهوه ای بود،من و رونیکا و مهتا یه گوشه کنار هم ایستاده بودیم ،مهتا که اصلا سرش رو حاضر نبود بلند کنه،اون 5 تا هم با فاصله کنارمون ایستاده بودن.با دیدن کیارش و کیاراد لبخند محو و کمرنگی زد که جذبه ش رو زیرسوال نبره و فکر نکنیم خدای نکرده نرم شده.
    -به به، پس شما رو هم کشوندن اینجا درسته؟ ولی عجله ای نبود خودم باهاتون تماس می گرفتم. بفرمایید بشینید ؛فقط می مونه به بهزاد و لیدا زنگ بزنم.
    گوشی تلفن رو که برداشت، زبونم رو پیدا کردم و تند گفتم:
    -کاش اول می پرسیدین و می فهمیدین ماجرا چی بوده بعد زحمت می کشیدین و اولیامونو می گفتین بیان.
    سرش رو تکون داد.
    -بسیار خوب،کی اول می خواد توضیح بده؟
    همه امون تند تند و با هم شروع کردیم به حرف زدن ،اتاق رو گذاشته بودیم روی سرمون،هر کی سعی داشت از خودش و طرف خودش دفاع کنه و تبرئه بشه،محکم کوبید روی میز که همه امون از جا پریدیم و ساکت شدیم.
    -چه خبره؟یکی یکی.
    با اخم به یکی از پسرها اشاره کرد.
    -شما اول بفرمایید.
    به خودش اشاره کرد.
    -ما سرهنگ؟چشم.شما امر بفرمایید.والا ما نیتمون خیر بود.اول که توی رستوران خواستیم شام خواهرانمونو حساب کنیم که راضی نشدن ؛آخه سرهنگ خودتون باشین راضی می شین خواهرت دست کنه توی کیفش واسه خاطر چهار تا پیتزای ناقابل؟بعدشم گفتیم دیر وقته این طرفا هم خلوته تا یه جایی که شلوغ تره و امن تر همراهیشون کنیم و با خیال راحت بریم پی زندگیمون که این خواهرمون_به من اشاره کرد_از کوره در رفت و وضعمون اینی شد که مشاهده می کنین و بعد بقیه خواهرا هم پشت سرش اومدن.تا ما باشیم دیگه هـ*ـوس کار خیر به سرمون نزنه.
    هر چی می زنه خوب بهش ساخته.
    رونیکا با حرص گفت:
    -اِ اِ اِ جلوی قاضی و معلق بازی؟والا من تا حالا کار خیرو یه جور دیگه برداشت می کردم ؛نگو تعریف من اشتباه بوده.
    با چشم غره ی دایی و کیارش و کیاراد ساکت شد و به جای این که سرش رو بندازه زیر ، نگاهش رو مثل من به در و دیوار دوخت.
    -خانم محترمی که سرتون پایینه شما بفرمایید.
    این بدبخت هم امشب از همه طرف رو به سکته بود و هر چی استرس بود بهش وارد می شد،جفتمون که دو طرفش بودیم نگاهش کردیم،سرش رو گرفت بالا و با لرزشی که توی صداش بود همه چیز رو از سیر تا پیاز گفت به جز دری وری هایی که می گفتن .فقط آخرش تاکید کرد حرف ناشایست زیاد می زدن و طناز حق داشت از کوره در بره؛ قصد ما هم فقط دفاع بود اون ها هم دوبار ه شروع کرده بودن با هم حرف زدن و خودشون رو بی گـ ـناه جلوه دادن،گرچه نیازی نبود چیزی بگن و از قیافه هاشون معلوم بود چی کاره هستن.دایی بخاطر شلوغ کردن بیش از حدشون بعد از این که شکایتشون رو ازمون تنظیم کردن، فرستادشون بیرون و گفت بعد تکلیفشون رو روشن می کنه چون کنار ماشین ماهان رو هم با غلط های اضافه اشون داغون کرده بودن و باید خسارت اون رو هم می دادن تازه اون ها هم ما رو زده بودن و جرمشون سنگین تر بود، با سر و صدا و اعتراض بیرون رفتن و فقط ما موندیم.
    -خوب..می رسیم به شما طناز خانم ..از نظر خودتون برای یه دختر قشنگه به چند تا پسر با قفل فرمون حمله کنه و این همه بلاهای مختلف سرشون بیاره؟
    چشم هام رو گرد کردم.
    -کی؟من؟والا هیچی یادم نمیاد؛اصلا این حرکات به من می یاد؟شما یادتونه بچه ها؟
    نگاه و اخمش رو که دیدم قیافه ی آدمیزادی به خودم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
    -دایی شما اگه می شنیدین چیا می گفتن، بیشتر از اینا بهم حق می دادین.
    سری تکون داد و با آرامش دستهاش رو در هم قلاب کرده و روی میز گذاشته نگاهم کرد.
    -باشه، پس بگو،بگو تا حق بدم.
    نگاهی به کیاراد و کیارش انداختم که سنگینی نگاه ثابتشون کم اذیتم نمی کرد؛مخصوصا نگاه خیره و سنگین کیارش با اون همه گیرایی!
    آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به معنی نه بالا انداختم.
    -نه ،شاید بنویسم ولی نمی گم.ولی فقط من نزدم ؛جنگ تن به تن بود .فقط اونا واضح تر و روشن تر آسیب دیدن
    دلخور ادامه دادم:
    -البته به چشم شما وگرنه اون هام کم نگذاشتن؛ولی اگه اونا شکایت کردن منم شکایت دارم،ما که کاریشون نداشتیم شاممونو خوردیم و اومدیم بیرون ؛خودشون مریضن، ما که...
    با چشم غره ی تند و تیزش حرفم رو خوردم.
    -فعلا که دست اونا پر تره؛این موهاییم که ازشون کندین می ره تو پرونده.
    به پلاستیک متوسطی که توی فیلم های پلیسی زیاد دیده بودم و مدارک جرم رو توش می گذاشتن اشاره کرد و اوردش بالا و کمی تکونش داد،کلی مو با رنگ هایی که کمی متفاوت از هم بودن ؛از قهوه ای نسبتا روشن تا مشکی.
    کیاراد متعجب و با خنده گفت:
    -عجب موجودای ترسناکی شدین امشب،از این به بعد باید بیشتر مواظب خودم باشم.
    دستش رو روی شونه ی کیارش کوبید.
    -تو هم حواستو جمع کن داداش ؛مبادا گول ظاهر مظلومشونو بخوری.
    کیارش بی توجه به کیاراد رو به دایی گفت:
    - باید چیکار کرد؟امشب می تونن برگردن خونه یا باید توی بازداشتگاه...
    -اونا که امشب باید مهمون ما باشن ،این خانما هم همینطور ،در صورتی که آقایون شکایتشونو پس بگیرن و با هم کنار بیان که البته بعید می دونم کنار اومدنشون به این سادگیا باشه.
    سریع زبونم رو به کار انداختم.
    -صد در صد به این سادگیا نیست.
    -خوب پس امشبو باید مهمون ما باشین؛نیازیم به سند و وثیقه نیست اون داخل بمونین براتون بهتره.
    بخشکی شانس!این دایی هم عجب بداخلاقی بود ها،خدا رو خوش می اومد شب تولدم رو توی بازداشتگاه صبح کنم؟هرچند این هم تنوعی بود اما باید از یه در دیگه وارد می شدم ،نیشم رو باز کردم و با لحن بامزه ای که هر کار می کردم مظلومانه نمی شد گفتم:
    -دایی جون الهی دور اون سیبیلای نازت بگردم که از وقتی دنیا اومدم تکون نخورده و آخ نگفته، والا این رسمش نیست.چهار تا شیوید که ارزش آب خنک خوردن نداره ؛والا همین فردا چهار تا شیوید دیگه جاش درمی یاد اونا خیلی شلوغش کردن وگرنه خیلیم وضعیت حادی نبو،.اگه اینا نبودن الان هر کی تو خونه ی خودش با آرامش نشسته بود، امشبم نمی دونم چی شد که کنترلمو از دست دادم و چات کوبیدم توی چونه اش و شد اون چیزایی که نباید می شد؛الانم حاضرم همه ی مسئولیتو خودم تنهایی به عهده بگیرم،بالاخره من شروع کردم همه چیو.این بیچاره ها قصدشون فقط دفاع و حمایت از من بود،اینا رو بفرستین برم من خودم تنهایی با این درد می سازم.
    رونیکا:نه کی گفته؟یا هیچکس یا همه با هم،با هم جرم کردیم با هم هم مجازات می شیم؛در واقع عمو فرهاد ؛من اولش که قصدشونو فهمیدم و دیدم دنبالمونن به کیارش زنگ زدم(حرصی و عصبی نگاهش کرد)ولی ترسیدم بگم گفتم برادره،بزرگتره،غیرتش باد می کنه می یاد همه چی خراب تر می شه گوشیو می خواستم بدم به طناز که شجاع تره و ماشالا هزار ماشالا امشب همگی به شیرزن بودنش پی بردیم که آقا گوشیو قطع کرد ؛دیگه هم زنگ نزد،اصلا انگار نه انگار!منم شارژ تموم کردم و شماره اش رو هم چون حفظ نبودم نتونستم از گوشی طناز یا مهتا باهاش تماس بگیرم.
    -دقیقا، منم می خواستم به همین نکته اشاره کنم،یعنی به جز توی سفر و موقع تقسیم ته دیگ ماکارونی آدم دوست و دشمن و خواهر و برادرشو همچین موقعیم می تونه بشناسه.
    زهرخند اعصاب خورد کنی زد که آتیشی ترم کرد،دایی که معلوم بود حسابی از وراجی های من کلافه شده گفت:
    -بالاخره چیکار می کنین؟کنار میاین و با حرف زدن مشکلتونو حل می کنین و همه شکایتاتونو پس می گیرین یا امشبو در خدمتتون هستیم؟
    سرتق و تخس رو به دایی گفتم:
    -من نه دیگه باهاشون همکلام می شم نه قصد دارم کنار بیام؛همین الان آماده ام برم اون تو.
    رونیکا هم به دفاع و تبعیت از من شونه بالا انداخت.
    -منم همینطور.
    مهتا هم محکم گفت:
    -منم همینطور.
    خودکارش رو روی میز گذاشت.
    -بسیار خوب حالا که اینقدر مشتاقین تشریف ببرین،گرچه اگه بقیه ی خانما هم نمی خواستن مجبور بودن مهمون ما باشن،عدالت برای همه یکسان اجرا می شه؛چه دخترم باشه چه خواهرم چه خواهر زاده ام .
    کیارش رو به دایی با لحن و حالت خشک همیشگی اش گفت:
    -اگه من باهاشون صحبت کنم امکانش هست که امشبو بتونن برگردن خونه و لازم نباشه بمونن؟
    لابد این جوری می خواد عذاب وجدانش رو کم کنه.
    باز هم نتونستم زبونم رو نگه دارم.
    -اگه خواهرت برات مهم بود همون موقع باید می پرسیدی نه اینکه گوشیو روی خواهرت اونم وقتی می دیدی لحن و صداش نرمال نیست و می لرزه، قطع کنی و نه براش نگران باشی و نه حتی کنجکاو؛اینجوریم دیگه نیازی به وساطت و بزرگواری نبود،ما هم الان اینجا نبودیم.
    عجیب بود دایی چیزی نگفت و فقط نظاره گر بود،انگار خیلی هم از حرفم بدش نیومده بود و حتی باهام موافق بود.
    نیشخندش آزار دهنده و پر از تمسخر بود.
    -جالبه؛الانم من مقصر شناخته شدم؟
    حق به جانب و بادی به غبغب انداخته با حاضر جوابی گفتم:
    -اگه کلاهتونو پیش خودتون قاضی کنین؛ می بینین کم بی تقصیر نیستین،رونیکا دستش از همه جا کوتاه بود که به تو زنگ زد،اگه یکم احساس و وجدان داشتی حرف می زدی و مشکلشو می پرسیدی ؛حداقل اونو می بردی و نمی گذاشتی درگیر بشه،ما به درک!
    دایی مداخله کرد البته آروم و نه با تندی و پرخاش.
    -باشه طناز جان،کافیه دخترم.
    سرتق توی چشم های با رگه های سرخش زل زده بودم و کم نمی اوردم؛انگار وحشی نگاهم به اون هم سرایت کرده بود.فک خوش فرمش منقبض بود و گردنش کمی به سرخی می زد.ابروهای در هم تنیده اش هم که سر جاش بود.من هم ابرو بالا انداخته و حق به جانب داشتم آتیش نگاهش رو شعله ور تر می کردم.به هر حال این جا که نمی تونست بلایی سرم بیاره،واسه همین خیالم راحت بود!
    این بار رو به کیارش گفت:
    -باشه پسرم، تو هم صحبت کن شاید راهی باشه،منم راضی نیستم هیچکدوم از دخترامو اونجا نگه دارم.
    بلند شد و کیاراد هم همراهش بلند شد.
    -منم باهات میام،من زبون این جماعتو بهتر می فهمم.
    دایی به مبل ها اشاره کرد.
    -فعلا بشینین،انشاالله که حل بشه و برگردین خونه هاتون.
    رونیکا آه کشون گفت:
    -به نظرت می تونه؟
    -چه می دونم والا،انشاالله که با اون گره ی ابروهاش بتونه یه گره ایم از کار ما باز کنه.
    آروم خندیدن و دایی هم که صدام رو شنیده بود، با خنده سرش رو تکون داد و خودش رو با پرونده ی رو به روش سرگرم کرد.
    صدام رو پایین اوردم.
    -درسته خیلی حق به جانب حرف زدم و نگفتم پشیمونم که اصلا پشیمونم نیستم ولی واقعا دلم نمی خواد اینجا بمونم،همین مونده سابقه دارم بشیم و اینجا برامون پرونده بسازن.
    مهتا:آره والا،کی فکرشو می کرد یه روز پامون به کلانتری و اینجور جاها باز بشه؟حالا این هیچی ؛کی می تونه توی خونه جواب ماهانو بد؟یه بارم که راضی شد ماشینشو بده و خودش با تاکسی بره مطب همچین بلایی سر عروسکش اومد.
    -توی خونه نشسته بی خبر از همه جا .من جای تو باشم شبو همینجا می مونم؛کی حالا با این همه خستگی می تونه با ماهان طرف شه؟
    ده دقیقه ی بعد برگشتن .قیافه هاشون که چیزی رو نشون نمی داد .
    دایی:خوب؟شیرین یا روباه؟
    کیاراد با شیطنت گفت:
    -والا گفتن شکایت پس گرفتن در مقابل شکایت پس گرفتن ،بعدشم که باید محترمانه عذرخواهی کنن بخاطر تمام کتکایی که مستحقمون نبود و نوش جان کردیم.اینقدرم پولدار هستن که رشوه قبول نکنن.
    بلند شدم .
    -خوب شب خیلی دلپذیر و متفاوتی بود لطفا ستوان محترمه رو صدا بزنین که من برم بخوابم،از اولشم معلوم بود زبون نفهم تر از خودشون وجود نداره،عقده ی عذرخواهیم دارن مثل اینکه،ایشالا امشب تو خوابشون این رویا براشون محقق بشه .
    رونیکا و مهتا هم از من حمایت کردن و از شکایتشون نگذشتن و این گونه شد که شب رو در خدمت برادران و خوهران زحمتکش نیروی انتظامی صبح کردیم.اون هم توی انفرادی و دور از هم.اون ها هم بخاطر شکایت ما مجبور شدن بمونن؛از یه کل کل ساده و بچگانه به کجا رسیدیم!
    داشتم طراحی شاهکارم رو سایه می زدم و واسه خودم آهنگ های عهد بوق رو زمزمه می کردم که پنجره ی کشویی سلولم باز شد.حتی نمی دونستم ساعت چنده.گرچه اهمیتی هم نداشت ؛اما حسابی به غلط کردن افتاده بودم و از دیشب سرزنشی نبود که از طرف خودم نشده باشم و فحشی نبود که بار خودم نکرده باشم،حتما وضع اون ها هم بهتر از من نبود،کاش حداقل توی یه سلول بودیم؛این انتقام خیلی سنگین بود!خانمی که پشت اون پنجره ی کوچیک میله ای بود داشت با لبخند نگاهم می کرد.حتما می دونست خواهرزاده ی سرهنگشونم که این قدر لطیف بود.
    -آماده باش، داری آزاد می شی؛دوستاتم آزاد شدن توی اتاق سرهنگ منتظرتن ؛اومدن دنبالتون.
    تند از جا پریدم.
    -واقعا؟این قدر زود؟
    صدای باز کردن قفل در رو شنیدم؛با خنده گفت:
    -دوست داشتی بازم مهمونمون باشی؟
    -نه والا ترجیح می دم با خانواده تشریف بیاریم منزل.این رسم مهمون نوازی نیست.تک و تنها؛اینجا!
    خندید؛حتما توی دلش داشت به پررویی ام اعتراف می کرد.
    در رو باز کرد.
    -باعث افتخاره.بفرمایید لطفا.منتظرتون هستن.
    به طرفش راه افتادم و بیرون رفتم.توی راه رفتن به اتاق دایی بودیم.
    -اونا هم آزاد شدن؟اونایی که باهاشون بحث کردیم و می گم.
    سرش رو تکون داد.
    -بله.شکایتشون رو پس گرفتن و بعد از شما آزاد می شن.بهتره که دیگه همدیگه رو نبینین.
    با پررویی سری تکون دادم و گفتم:
    -آره به نظر منم بهتره،می ترسم بازم نتونم جلوی خودم رو بگیرم!
    چشمهای درشت مشکی اش رو درشت تر کرد.از این همه راحتی ام،خنده اش هم گرفته بود.تقه ای به در اتاق دایی زد و با بفرمایید گفتن دایی بازش کرد و با پا کوبیدن سلام نظامی داد و دایی با لبخند سری تکون داد.
    -ممنون ستوان کریمی؛می تونید سر پستتون برگردید.طناز جان شما هم بیا این برگه رو امضا کن، بعدم کیارش و کیاراد لطف می کنن می رسوننتون خونه.
    باز هم این دو تا اومده بودن؟البته مامان و بابا رو که با التماس های من باخبر نکرده بودن ؛به آروین خواستم خبر بدم که اون هم مهتا التماس کرد نگم تا بی آبرو نشه ،هرچند برای من گفتنش باعث افتخار بود تا ازم بترسن !
    از گوشه ی چشم نگاهی بهشون انداختم.کیاراد و رونیکا روی یه مبل دو نفره پا روی پا انداخته کنار هم نشسته بودن و مهتا و کیارش هم مثل اون ها روی دو تا تک نفره روبه روی هم و همه به من زل زده بودن تا ببینن قصد لجبازی دارم یا نه؟!اون جا موندنشون به نفع کل کره ی زمینه و پاک تر نگهش می داره!می دونستم حتی اگه فقط من هم شکایتم رو پس نگیرم مجبورن پشت همون سردی میله ها آب خنک نوش جان کنن ؛ولی چون تولدم بود و نمی خواستم بیشتر از این نفرین و تحقیرهاشون رو به جون بخرم،کوتاه اومدم و با اکراه به طرف میز دایی حرکت کردم و ملایم خودکار رو از دستش گرفته بدون خوندن کاغذ امضاش کردم و نفس عمیقی کشیده خودکار رو با احترام روش گذاشتم.
    -ممنون،دیگه تکرار نمی شه.دیگه می تونیم بریم؟یکم گرسنمه.
    با لبخند مردونه ای به معنی "آره"پلک روی هم گذاشت و به طرف بچه ها چرخیدم که داشتن بلند و آماده ی رفتن می شدن.
    رو به مهتا گفتم:
    -من و تو خودمون بریم که مزاحمشون نشیم؟انگار اونا هم خسته و گرسنه ان.زیاد دور خودمون نچرخونیمشون.
    به سرعت جواب داد:
    -آره آره،حتما.
    رونیکا با اعتراض گفت:
    -ای بابا!چه مزاحمت و چرخوندنی؟وظیفشونه!مگه نه کیارش؟
    براش چشم و ابرو اومد که یعنی موافقت کن.بدون پوزخند چند لحظه خیره نگاهش کرد و بعد سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند.این هم یه مدلش بود دیگه!حتی مدل موافقتش هم متفاوت بود!چهره و چشم هاش خستگی رو داد می زد اما هنوز محکم و استوار بود.یعنی از عذاب وجدان شب رو نخوابیده بود؟حقش بود!اصلا اون رو هم باید نگه می داشتن!
    نگاه پرسشی اش،نگاه باریک شده ام رو غافلگیر کرد.خونسرد روم رو ازش گرفتم و به دایی دوختم.
    -خسته نباشین دایی؛شب می بینمتون.البته اگه دل از اینجا بکنین.
    با لبخندی خسته سر تکون داد.
    -سعی می کنم.فعلا برید استراحت کنین و درسی رو هم که از دیشب گرفتین فراموش نکنین.
    رونیکا:نه خیالتون راحت باشه عمو جون،اصلا فراموش کردنی نیست.
    کیاراد چپ چپ نگاهش کرد.
    -بله خوب؛مردم خواهر دارن ما هم خواهر داریم.
    نیشخندی زد و با حاضرجوابی گفت:
    -اتفاقا تازه الان باور می کنن که ما خواهر و برادریم.
    -حالا من هیچی،به کیارش با اون همه سابقه و استعداد درخشان فکر نکردی؟
    دست به کمر زده،حق به جانب جواب داد:
    -چه ربطی داره؟هر کسی رو توی قبر خودش می گذارن.
    کیارش با یه چشم غره و تشر"بس کنین" صداشون رو ساکت کرد؛جوری که مهتا هم که توی این دنیا نبود از جا پرید و من هم بی نصیب نموندم.
    کیارش رو به دایی کرد.
    -بیشتر از این وقتتونو نگیریم،دیگه بهتره بریم.بابت همه چیز ممنون.
    -خواهش می کنم پسرم، کاری نکردم.همه تون خسته اید؛برید تا شب استراحت کنید.هرچند زیاد وقت ندارید.اگه تولدو عقب می انداختین ،عالی می شد.
    رونیکا:نه عمو، اتفاقا برعکس؛حسابی بهش نیاز داریم.
    با همه ی خستگی اش خندید.
    -بله دیگه،به پشت سر هم آتیش سوزوندن عادت کردین.برید به سلامت.
    بالاخره خداحافظی کردیم و پنج تایی بیرون اومدیم.با تنفس هوای آزاد که چندان اثری از پاکی نداشت دست هامون رو از هم باز کرده و چشم هامون رو بسته لبخند به لب نفس عمیقی کشیدیم.
    رونیکا:آخیش!دلم برای این حس تنگ شده بود.
    مهتا:نه به اندازه ی من.منو چه به حبس؟
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -یعنی خواستی بگی خیلی به ما میاد و حقمونه؟
    کیاراد با شیطنت گفت:
    -بر منکرش لعنت.
    کیارش با حرص نگاهمون کرد و با غیظ غرید:
    -مثل این که وابستگی نمی ذاره از این جا دل بکنین؟اگه قصد رفتن ندارین بگین تا من تکلیفمو بدونم.
    زودتر از اون ها جواب دادم:
    -والا یادمون نمی یاد که براتون دعوت نامه فرستاده باشیم که راننده مون بشید و از این جا نجاتمون بدین.ظاهرا خودتون عذاب وجدان غیر قابل تحملی داشتین که این قدر زود این جا حاضر شدین.پس منتی سر ما نیست و حق ندارین این جوری باهامون صحبت کنین.
    پوزخند عصبی ای تحویلم داد و یه قدم جلوتر اومده روبروم ایستاد.
    -تو از چه عذاب وجدانی حرف می زنی؟
    جسورانه مثل خودش پوزخند زدم.
    -پس اون رو هم نمی شناسین؟اصلا تعجب نکردم.
    مهتا با تعجب بین نگاه های خشمگینانه مون پرید.
    -این بحث ها فقط سر یه سوار نشدنه؟
    بی توجه به مهتا ،بدون اینکه از انقباض فک اش کم کنه باز هم نزدیک تر شده و من رو مهمون خشمش کرده خطاب به من غرید:
    -از من می شنوی اصلا پا روی دم کسی که نمی شناسیش نذار،برای خیلی تلفات حیفی.منم برای این کل کل های احمقانه سنی ازم گذشته؛پس یه بار برای امتحانم که شده سعی کن مثل آدم بی حرف کاریو که ازت می خوان انجام بدی .
    دهنم برای جواب دادن باز شد کیاراد هم دیگه صداش در اومد.
    -شما دو تا وقتی همو می بینین چه بلایی سرتون میاد که فقط منتظر حرص دادن همدیگه این؟این مسئله ی قابل بزرگ کردنی نبود.
    -حالا می بینین که هست.
    با دست تاکسی ای رو که داشت رد می شد به کناری هدایت کردم.جلوی پام ترمز کرد.
    رونیکا چشم هاش رو گرد کرد.
    -طناز؟این چه کاریه؟
    شونه بالا انداختم.
    -این جوری راحت ترم_رو به مهتا گفتم-تو می تونی با آقای دکتربری من تنها هم می تونم برم؛ مشکلی نیست.شب می بینمتون.
    مهتا:نه،منم میام.تنهات نمی ذارم .بریم.فعلا بچه ها.
    باهاشون خداحافظی کردیم و سوار شدیم.فقط لحظه ی آخر متوجه اش شدم که دست هاش رو از زیرکت به کمر زده با خشم نگاهمون می کرد.فعلا همین انتقام کوچیک براش کافی بود؛هرچند دلم می خواست زبونم رو تا آخر براش دربیارم!
    ***
    پشت میز نشسته بودم و تلافی دیشب رو که درست و حسابی شام نخوردم، در می اوردم.یه لقمه ی کوچیک نون و پنیر با سنگک داغ و تازه،یه لقمه کره عسل،یه لقمه خامه،یه قلپ آب پرتقال،یکم چای.
    آروین با تعجب نگاهم کرد .
    -ماشاالله!چه خبره؟بذار اولی بره پایین بعد،پا در نمیارن از جلوی دستت فرار کنن به خدا.حالا چطور بود انفرادی؟اونم برای تو که حرف نزنی می دونم می میری؛چطوری تونستی تا صبح آروم و مظلوم بگیری بخوابی؟خدا رو هم شکر کن به همون یه شب رضایت دادن و بیشتر نگهتون نداشتن.
    -کی گفته گرفتم خوابیدم؟تازه دیشب متوجه استعداد های پنهانم شدم که تا دیروز متوجهشون نشده بودم،چشمه ی شاعری ام جوشید چند بیتی سرودم ؛الانم که مامان و بابا قهر کردن بقیه ش داره می جوشه،یه بار دیگه باید یکی دیگه رو ناکار کنم تا شاید بشه یه آلبوم ازش دربیارم.تو هم دنبال یه تهیه کننده ی خوب باش بیکار نشین و بلمبون،تا دیروز فکر می کردم یه دایره هم نمیتونم بکشم ولی الان برو دیوار سلولمو ببین کیف کن.فکر کنم از نوادگان پیکاسوی مرحومم اشتباه ترانسفر شدم اینجا،ولی گذشته از همه اینا قدر آزادیتو بدون ؛امروز اینجا نشستی گل یا پوچ بازی می کنی شب با مهتا دل و قلوه می دی نصف شب خودتو لب مرز افغانستان پیدا می کنی.زندگی همینه؛انتظار هر چیزیو باید داشته باشی تا سوپرایز نشی.
    خندید و لپم رو کشید.
    -باشه بابا اینقدر حرف نزن صبحونتو بخور،فهمیدیم خیلی می فهمی و یک شبه هر تجربه ای لازم بوده کسب کردی.عمو اینا هم تا عصر همه چی یادشون می ره.
    -شب شاید یکم مهربون بشن و جلوی مهمونا آبروداری کنن، اما فردا باز سرسنگینیشونو از سر می گیرن.
    -جواب سوالمو ندادی،همون دیشب کافی بود براشون؟حرصتون خوابید؟
    -آره بابا همین دیشب از دوری گوشی و آیپد و این خرت و پرتامون هممون حاضر بودیم به گـ ـناه نکرده هم اعتراف کنیم،حالا مامان و بابا رو چیکار کنم؟
    -این کاراشون برای اینه که که بفهمی براشون مهمی و انتظار این کارو ازت نداشتن؛تازه این که چیزی نیست تو یه کار هزار بار بدتر از اینم انجام بدی برای پدر و مادر قابل بخششه،شاهدش بودم که می گم،من بعد باهاشون حرف می زنم؛امروز روز قهر و دعوا نیست که.
    همین طور که بلند شده بودم و میز رو جمع می کردم گفتم:
    -آهان راستی من تلما رو هم برای امشب دعوت کردم ؛برای تو که مشکلی نیست؟
    همین طور که کمکم می کرد تا زودتر کار ها تموم بشه لبخند زنان گفت:
    -نه ،من برای دیدن مهتا از تلما بدترو هم تحمل می کنم، اما آریو رو نمی دونم.
    شونه بالا انداختم.
    -می تونه اصلا از اتاقش درنیاد یا از خونه بزنه بیرون،من نمی تونم بخاطر اون صمیمی ترین دوستمو دعوت نکنم که.
    -می دونم،می دونم.منم باهات موافقم.این مشکل خودشونه ،اگه تلما قبول کرده و می یاد و آریو با بودنش مشکل داره خودش یه فکری می کنه ،من بهش می گم.
    لبخند سپاسگزاری زدم.
    -لطف می کنی،من برم یکم بخوابم ؛وسط مهمونی خوابم نگیره،خوابمم نگیره پاچه ی ملتو می گیرم.
    لبخند جذاب و دندون نمایی زد.
    -باشه ،منم برم بیرون کادوتو بخرم.
    شیطون گفتم:
    -اِ پس برو وقتتو نگیرم؛ وقتتو بذاری پای انتخاب بهتره، ازت راضی ترم.
    خندید و از آشپزخونه بیرون رفت تا آماده بشه،من هم بعد از اینکه موهام رو خشک کردم دراز کشیدم روی تخت و بعد از اینکه آلارم گوشی ام رو برای سه ساعت دیگه تنظیم کردم گوشی رو روی عسلی گذاشتم ،خیلی نتونستم به اتفاقات دیشب تا صبح فکر کنم و خیلی سریع و راحت خوابم برد.مامان بیشتر چیز ها رو آماده کرده بود و فقط می موند تزیین سالن و باد کردن بادکنک ها،قرار بود مهتا و رونیکا و تلما از ظهر برای کمک بیان و عصر هم با هم آماده شیم که تلما باز هم زیرش زد و گفت همون غروب می یام و رییسم اجازه نداده،چون درکش می کردم خیلی اصرار نکردم،دوست های دانشگاهم رو هم نتونستم دعوت کنم چون اصلا تهران نبودن و یا مسافرت بودن و خستگی اون امتحان های سخت رو درمی کردن یا شهرشون و پیش خانواده شون بودن.
    همین جور که کاغذ رنگی ها رو می چسبوندم گفتم:
    -مامان و بابای تو چی رونی؟راحت کنار اومدن یا مثل مامان بابای من طاقچه بالا می گذارن؟
    بادکنک بعدی رو هم که باد کرده بود گره زد و انداختش روی زمین.
    -1 ساعت چشم غره رفتن بعد که دیدن راحت نشستم با کیاراد پلی استیشن بازی می کنم و از رو نمی رم بیخیال شدن ولی خوب به قول خودشون پاک ازم ناامید شدن.
    -اونا هم همینو گفتن،زن دایی چی مهتا؟
    -نه بیچاره چیزی نگفت چون می دونست از اثرات هم نشینی با شماست وگرنه من کسی بودم که آزارم به یه مورچه برسه؟
    دوتایی تند و تیز نگاهش کردیم.
    ولی خداییش حق داشت؛آدمی نبود که توی دعواها خودش رو قاطی کنه این بار هم چون پای من وسط بود اومد،رونیکا نگاهی به پله ها انداخت و بعد از اینکه خیالش راحت شد کسی اونجا نیست و قصد پایین اومدن نداره صداش رو تا آخرین حد اورد پایین.
    -به آریو گفتی؟بالاخره می مونه یا می ره؟
    -نه بابا سیریش تر از این حرف هاست؛ولی راستش من بدمم نمی یاد روبه رو شدنشونو ببینم.
    رونیکا با هیجان گفت:
    -منم.
    مهتا متعجب گفت:
    -یعنی یه ذره هم ناراحت نمی شی طناز؟چه می دونم یه حس آزار دهنده ای، حسادتی، کوفتی .
    دوباره خودم رو مشغول چسبوندن بقیه ی کاغذ رنگی ها کردم.
    - نه چرا ناراحت؟آخه حال و روز تلما جایی واسه حسادت می گذاره؟
    -خوب بالاخره دوستشم نداشته باشی وقتی می دونی که اون برعکس تو یه حسی داره نباید خوشت بیاد طرفت عشق سابقشو ببینه و یاد خاطرات مشترکشون بیفته؛ درسته بد جدا شدن اما حتما روزای خوشیم با هم داشتن.
    با غرغر گفتم:
    -ولشون کن بابا،یاد هر چی میخوان بیفتن.به ماچه؟تو آروینتو بچسبی کافیه؛می دونی که امشب نامادری سیندرلا و دخترهاش میان،پرنستونو سفت بچسبین که بتونه از زیر دستشون سالم و دست نخورده قسر در بره.
    رونیکا:آره والا ،کم از اونا ندارن .
    مهتا با نگاه مرموزی به رونیکا گفت:
    -ماهان که خودشو راحت کرد گفت من نمی یام و مطب می مونم شاید شب بعد از شام فقط یه سر بیاد کادوی طنازو بده؛می خواست بیاد ولی سر ماشین نازنینش فعلا چشم دیدنمونو نداره.
    رونیکا معلوم بود بادش خالی شده ولی عادت نداشت به روی خودش بیاره. پشت چشم نازک کنان گفتم:
    -خیلی بی جا کرده،اینم واسه ما آدم شده .بخاطر یه تیکه آهن پاره ،فدای سرمون بابا.انگار لنگ اون موندیم؛ولی مطمئنم می یاد ،چون می دونه بعدا سر کادو باید تا شیش سال تیکه هامو تحمل کنه پیش خودش حساب می کنه یه شب به شیش سال تیکه شنیدن نمی ارزه بعد خر می شه پاشه می یاد؛بعدشم قراضه شو که ما نترکوندیم کار اون خواهران برادر نما بود؛حالا ببین چطوری زودتر از همه پا می شه می یاد.
    مهتا با خنده گفت:
    -آره واقعا ،ابروهاشون از عمه لاله هم شیطونی تر بود!ایش.پسرای ما رو ببین بعد برو پسرای اونورو ببین.
    رونیکا:آره والا ،کیاراد هر غلطی کرد الا این یه قلم؛بعد هی ازش ایراد بگیرین.داداشم فقط خوش سر و زبون و شیطونه وگرنه همه چیزش مقبوله نه خشتکش پایینه نه از این فاق کوتاه چندشا می پوشه نه هزار و یه کار دیگه می کنه.
    واقعا درست می گفت و با تک تک حرف هاش موافق بودم؛تازه الان می فهمیدیم چه قدر در حق این طفل معصوم ظلم کردیم!
    -تازه صبحم خیلی تحویلم گرفت ؛مامان و بابا که دیشب نمی دونستن چه خبره و فکر می کردن خونه ی عمو پیمان موندیم شبو راحت خوابیده بودن ولی کیاراد بیچاره تا صبح بیدار مونده بود و بعدم که با هم اومدن دنبالمون و وقتی رفتیم خونه هم با هم صبحونه خوردیم بعدش خوابید،کیارشم خونه ی ما مونده بود،بیچاره چشم روی هم نگذاشته بود؛چشم جفتشون رنگ خون شده بود.
    مهتا با دلسوزی گفت:
    -الهی!بعد ماهان ما مثل خرس کپه شو گذاشته بود از در حیاط صدای خر و پفشو می شد شنید؛فقط ادعاست این بشر.
    -بسه بابا فهمیدیم برادر دارین،حالا که چی؟
    رونیکا با خنده گفت:
    -باشه بابا، جوش نیار،خوب این بادکنکا هم تموم شد ؛دیگه کاری نمونده؟
    -نه دیگه فقط خودمون موندیم،ساعتم که از 5 گذشته.
    واقعا هیچی قشنگ تر از با هم آماده شدن نبود!یکی موهاش رو فر می کرد،اون یکی کل تمرکزش رو صرف کشیدن خط چشمش کرده بود،یکی دنبال یه رژلب درست همرنگ لباسش بود،یکی می رفت غرب،اون یکی می رفت شرق؛اون همه هیجان و عجله ای که همه چیز رو تحت تاثیر خودش قرار می داد رو دوست داشتم.کم کم وقت رسیدن مهمون ا بود.فکر کنم رو هم سی نفر می شدیم.لباسم با این آرایش بی نقص و موهای فر درشت شده و دورم ریخته با یه تل خوشگل نقره ای روی موهام واقعا جذابتر و چشم گیر تر به نظر می یومد؛حتی مامان که عاشق این بود از همه چیزم عیب و ایراد در بیاره حسابی کیف کرده بود و چپ می رفتم، راست می رفتم یه تعریفی ازم می کرد.آخرش هم نتونست دووم بیاره و دوید توی آشپزخونه تا قبل از رسیدن مهمون ها برای ما سه تا تحفه اسفند دود کنه،هر سه فوق العاده شده بودیم .مهتا لباسش قرمز رنگ بود و اندازه اش تا روی زانو ،روش هم یه لایه ی حریر تا کمتر از یه وجب پارچه خورده بود و تا بالا اومده بود و از همون حریر روی شونه ی چپش یه بند پاپیونی پهن ساخته بود و شونه ی راستش کاملا برهنه بود که پوست سفید و بی نقصش رو بیشتر به رخ می کشید،رونیکا هم یه پیرهن عروسکی به رنگ صورتی روشن پوشیده بود و فوق العاده شده بود .کم کم خونه داشت جو تولد به خودش می گرفت،تا حالا فقط خاله این ها رسیده بودن و زن دایی .
    با زنگ آیفون که توی صدای بلند آهنگ گم شده بود و من چون نزدیکش بودم متوجهش شدم بدون اینکه گوشی رو بردارم در رو باز کردم،تلما بود.آروین پایین و پیش مهتا و رونیکا بود اما آریو رو هنوز ندیده بودم ،شاید هم آخرش دیده نمی تونه تحمل کنه و رفتن رو ترجیح داده.تلما وارد شد و با دیدنم سوت بلندی کشید.
    -چه خوشگل شدی نکبت!البته درستش همینه ستاره ی امشب تویی ناسلامتی.
    با عشـ*ـوه پشت چشمی نازک کردم.
    -فقط امشب؟
    -دیدی جنبه نداری ازت تعریف کنم؟
    خندیدم.
    - بیا تو.
    صداش رو پایین اورد.
    -خونه مونده یا ...
    -نه خونه است فکر کنم؛ولی هنوز نیومده پایین.
    با عجز گفت:
    -طناز؛ بذار من نباشم.
    دستش رو کشیدم و به داخل هدایتش کردم.
    -تو این جا بخاطر تولد من اومدی نه واسه این پسره؛اصلا شاید قصد داره از اتاقش درنیاد،چیه همش یا سر کاری یا کنج خونه؟یکم قر بده شاد باش بابا .این یاروها هم ندیده بگیر،هی به خودت تلقین کن دیگه واسم مهم نیست تا اگرم پیداش شد ببینی واقعا به چشمت نمی یاد،چند ساعت بیشتر نیست دیگه؛سختش نکن.
    پوف کنان و با اکراه گفت:
    -خیلی خوب،می مونم چون واقعا بهش احتیاج دارم ؛به قول خودت یکم قر دادن حقمه دیگه.
    مهتا توی راهرو اومد.
    -کجا موندی پس تو؟چرا نمی یای؟
    نگاهش به تلما افتاد و یه لبخند تحویلش داد.
    -سلام تو باید تلما باشی؛من مهتام.
    تلما هم با لبخندی که هنوز اثراتی از دلشوره داشت باهاش دست داد.
    -خوشبختم از دیدنت عزیزم .
    با هم رفتیم توی سالن و بعد از اینکه با خاله اینا هم آشنا شد و سلام و احوالپرسی کرد برای لباس عوض کردن رفت بالا،نمی خواستم باهاش برم و معذب ترش کنم،همون پایین پیش مهتا این ها موندم،هندی بازی هاشون هم که با آروین تمومی نداشت ماشاالله.لحظه به لحظه بیشتر به سطل ماستی نیاز پیدا می کردم!رونیکای بیچاره هم از ناچاری ترجیح داده بود به سخنرانی های قهار خاله و دختر هاش در مورد سفر اخیرشون به ایتالیا گوش بده! مامان و زن دایی هم با هم گرم صحبت بودن.
    بلند شدم ؛فعلا همون دربونی می کردم سنگین تر بودم!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست هجدهم»
    «دانای کل»
    پله ها رو عصبی و پر استرس و با پاهای لرزون بالا می رفت،با هر پله انگار خودش رو بیشتر به اون و بیشتر به مرگ نزدیک تر می دید؛خودش هم نمی دونست چرا قبول کرده بیاد اینجا؛شاید هم واقعا دلش می خواست ببینتش،نیاز داشت باهاش روبرو بشه. با کسی که از جونش براش عزیزتر بود و با حماقت خودش از دست داده بودش،سر یه هـ*ـوس پوچ !هم دلش می خواست بعد از این همه وقت ببینتش و بخاطر اون مرد جذاب که خریت اش اون رو ازش گرفته بود حسرت بخوره و از یه طرف لـ*ـذت ببره که چند صباحی رو کنارش خوش بوده و هم ناراحت بود که اصرار های طناز رو رد نکرده و پا شده اومده اینجا.اصلا شاید هم پلی که خرابش کرده بود هنوز یه تیکه اش مونده باشه و بتونه اونها رو بهم برسونه.دوباره با هم بودنشون چه اشکالی داشت ؟هر کاری که آریو توی مدتی که با هم بودن با دختر های دیگه انجام می داد اون همون ها رو توی مدت جدایی اشون انجام داد و حالا دیگه مساوی بودن.به طرف اتاق طناز به راه افتاد و همین که دستش به دستگیره رفت و اون رو پایین کشید در اتاق کناری باز شد ،قلبش چیزی رو که قرار بود ببینه تاب می اورد یا نه نمی دونست،اما تیرش به سنگ خورد؛پدر طناز بود که از اتاق کارش خارج شد.مثل همیشه خوشتیپ و اتو کشیده.صورت اصلاح کرده ،موهای پرپشت جوگندمی،پیراهن خاکی رنگی پوشیده بود و شلوار کتان مشکی.قیافه ی سفید و رنگ پریده اش توجیهی برای بهزاد نداشت،سلام و احوالپرسی کوتاهی کردن و بهزاد پله ها رو با آرامش همیشگی اش پایین رفت.
    ناامید توی اتاق رفت و در رو بست ،تند تند لباس هاش رو با پیراهن گلبهی رنگی عوض کرد و از اتاق شلوغ و بهم ریخته ی طناز بیرون رفت،این دختر که آدم بشو نبود؛یک روز به سرش می زد و اتاقش رو مثل دسته گل می کرد و 29 روز بقیه ی ماه وضع اتاقش این شکلی می شد و برای درست کردنش امروز و فردا می کرد!
    داشت در رو می بست که بوی معرکه و آشنایی سر جاش خشک اش کرد،هنوز هم این عطر رو می زد؛این بو براش فراموش نشدنی بود،هر چی باشه هدیه ای بود که خودش براش خریده بود؛اصلا شاید همین بو بود که باعث جداییشون شد!این آخرین هدیه اش به آریو بود ،کاملا یادش بود.این طپش قلب رو خوب می شناخت،انگار قصد نداشت آروم بگیره،نه اصلا بایسته!در اون صورت عالی می شد.
    صدای جذابش انگار آبی بود روی آتیش.
    -مهتا جان شمایی؟مهموناتون اومدن؟
    قدرت برگشتن و باهاش چشم توی چشم شدن رو داشت یا نه؟خودش هم دقیق نمی دونست.طناز اشتباه می کرد،آریو هنوز هم مهم بود؛هنوز هم اون بود که قلبش رو وادار به تپیدن می کرد،اون بود که هیجان زده اش می کرد،فقط اون.تا ابد که نمی تونست همین جوری پشت بهش وایسه.
    بالاخره تصمیم گرفت برگرده و نگاهش کنه.
    با اینکه می دونست خیره شدن تو نی نی اون چشم ها هنوز کار اون نیست.
    آب دهنش رو قورت داد و خونسرد گفت:
    -نه هنوز همه نیومدن؛خیلی شلوغ نیست،درضمن فکر کنم اونقدر باهوش هستی که فرق بین تلما و مهتا رو تشخیص بدی.
    اما آریو نگذاشت تعجبش از سردی و غرورش سبقت بگیره.
    -انتظارشو داشتم همچین فرصتیو از دست ندی برای منو دیدن!
    تلما هم با لبخند جذابش و لحنی که سعی داشت درست مثل آریو باشه گفت:
    -منم انتظار داشتم خودخواهیتو مثل همون موقعا داشته باشی و از هیچی واسه خورد کردن من استفاده نکنی،با موندن شجاعتتو خوب ثابت کردی؛خوشم اومد.
    پوزخند زهرآگینش روی اعصاب و روان تلما خط کشید.
    -کار سختی نبود که نیاز به شجاعت داشته باشه؛برای طناز موندم نه تو.اشتباه نکن؛نخواستم توی قشنگترین روزش تنهاش بگذارم ؛همونطور که توی بدترین روز و بدترین حال و وضعش تنهاش نمی گذارم،مگه عشق همین نیست؟!
    با همون حالت پر تمسخر پله ها رو تک تک پایین رفت،منگ همون جا مونده بود ،هر چی فکر می کرد منظورش رو نمی فهمید؛یا دلش نمی خواست درک کنه یا داشت خودش رو به نفهمی می زد و وانمود می کرد که حالی اش نیست.براش غیرقابل باور بود،با اینکه خودش هم می دونست طناز چیزی ازش کم نداره که هیچ شاید بیشتر هم داره.پس چرا که نه؟
    خوشگل بود،شاد بود و با شادی اش باعث شادی بقیه می شد،یه بمب بزرگ انرژی .با اون لحن بامزه اش موقع حرف زدن و خنده ها و شیطنت هاش از هر کسی به راحتی دل می برد،تازه پرونده اش هم سفید سفید بود؛اهل my friend و این حرف ها نبود،حتی با موقعیتی که داشت.شاید سرکارشون می گذاشت ولی دوستی نه،حتی اگه دلش هم می خواست حوصله اش رو نداشت مدام به یکی که نسبتی باهاش نداره جز یه علاف مزاحم جواب پس بده که کجاست و چیکار می کنه و چی می خوره و چی می پوشه!داشت با خودش فکر می کرد یعنی الان خبر داره که آریو چه حسی بهش داره؟نکنه اونم بهش بی میل نباشه؟احساس ترس می کرد و بیشتر از اون احساس خطر،بازندگی،شکستی غیرقابل جبران!نمی تونست با هم ببینتشون؛اگه می دید می مرد،مطمئن بود میمیره.این که دست توی دست هم جلوی چشمش ظاهر بشن و با هم خوشحال باشن و بگن و بخندن و مدام نگاه و لبخند عاشقونه تحویل هم بدن،حتی تصورش هم عذاب آور بود و برای اون کشنده.بی اراده دستش از این فکر مشت شد و ناخون های بلندش رو که به رنگ لباسش لاک خورده بود ، کف دستش فرو رفت و سوزوندش .هنوز مطمئن نبود؛پس برای حرص خوردن و عصبانی شدن زود بود،تا کاملا اطمینان پیدا نمی کرد قانع نمی شد که اون دو تا سر و سری دارن که اگه بود طناز حتما یه اشاره ای بهش می کرد.با همین فکر ها تونست خودش رو راضی کنه و به بقیه ملحق بشه.
    "طناز"
    حالا همه چیز بیشتر شبیه تولدی شده بود که همیشه می خواستم ،ماهان هم همینطور که حدس می زدم همزمان با مهرناز جون و کیاراد از راه رسید و امشب رو از دست نداد و تنها غایب جمع کیارش بود که اون هم بود و نبودش برام فرقی نداشت و بیشتر جشنم رو با اون اخم ها و پوزخند های تمسخر آمیز و مزخرفش زهرمارم می کرد،بین دست و جیغ و سوت هاشون و توی تاریکی پذیرایی که شمع ها و فشفشه های روی کیک دو طبقه ام رو که قلب مانند و شکلاتی با تزیین فوق العاده و پر از شکلات بود شمع های 20 سالگی ام رو فوت کردم و با این سن خدافظی.تبریک گفتن ها و روبوسی ها که تموم شد، همه ی گوشی ها و دوربین ها آماده ی عکس گرفتن شد،فک ام نفله شد از بس خندیدم و لبخند زدم.گرچه عادت داشت بیچاره اما دیگه امشب بیشتر از کوپنش باز موند!آروین و آریو و ماهان و کیاراد یه طرف داشتن شامشون رو می خوردن و ما هم یه ور دیگه. پانیذ و پانته آ دخترخاله هام هم امشب ناچار بودیم توی جمعمون قبول کنیم !
    تهی هم همین طور داشت می خوند.
    مهتا:ولی واقعا عمه و عمو هیچ کوتاهی نکردن،همه چی واقعا عالیه؛هر چی دیشب پر دردسر بود امشب فوق العاده شد.
    تلما دور لب هاش رو با دستمال تمیز کرد و با کنجکاوی پرسید:
    -مگه دیشب چه خبر بوده که پر دردسر گذشته؟
    بیخیال یه قاشق پر از سالاد ماکارونی خوردم و با دهان پر گفتم:
    -طولانیه،حالا سر فرصت برات تعریف..
    کیاراد یهو از اون ور بلند گفت.
    -بهت نگفتن؟این سه خانم که دیشب شصتمون خبر دار شدیم یه نوع خون دراکولام توی رگاشون هست دیشب 5 تا جوونو نفله کردن و مجبور شدن توی بازداشتگاه آب خنک نوش جان کنن.
    با خنده ی رو مخی ادامه داد:
    -خلاصه اش همین بود دیگه درسته دخترا؟
    چون طبقه ی بالا بودیم کس دیگه ای خدا رو شکر متوجه نشد،صدای "وای "و "هین""گفتن پانیذ و پانته آ هم بلند شد.
    مهتا با حرص گفت:
    -تو هنوز این عادتتو ترک نکردی ؟از اونجا گوشتو برای حرفای ما تیز کردی؟
    با یه لبخند روی اعصاب ادامه داد:
    -عزیزم من برای گوش دادن مسافتو در نظر نمی گیرم؛مریخم باشم همیشه برای گوش دادن به حرفای هیجان انگیز و بحثای جذاب و صدای گوش نواز شما آماده ی گوش جان سپردنم،این لذتو ازم دریغ نکنین که خیلی دلگیر می شم.
    از لحن پر شیطنت و خباثتش خندیدن.
    کیاراد:حالا این طناز و رونیکا هیچی،هر چی بگی ازشون برمی یاد؛من از تو تعجب می کنم مهتا!دختر سرهنگ و با پسر جماعت درگیر شدن و بدتر از اون توی بازداشتگاه خوابیدن؟
    رونیکا با غیظ نگاهش کرد.
    -نمی خوای تمومش کنی نه؟
    -باشه، باشه تمومش کردم.با هم دوست باشیم؛دیگه از من چیزی نمی شنوین.
    پانیذ با عشـ*ـوه گفت:
    -رونیکا جون کیارش خان چرا تشریف نیوردن؟دوست داشتیم زیارتشون کنیم.
    باز صدای بلند و سرخوش کیاراد روی اعصاب و روانم خط کشید.
    کیاراد:ای بابا من و کیارش نداریم که .بیاین دو تا صندلی بگذارین این روبرو بشینین تا دلتون می خواد من رو زیارت کنین ؛تا همچین الهه ی جذابیتی در محضرتون هست، اون عنقو می خواین چیکار؟؟والا. من مشکلی ندارما خجالت نکشین ؛من مال شما!ولی فقط نگاه کنینا ،هیچ گونه دست درازی قبول نمی کنم ،اگه سابقه دارین به من نزدیک نشین که بعد خدای نکرده دلخوری پیش نیاد .
    آریو با خنده گفت:
    -چه فکی داری تو پسر!همه ی دیدگاه بدم به آروینو از بین بردی،فکر کنم باید ازش حلالیت بخوام.
    آروین چپ چپ و بامزه نگاهش کرد.
    -یکم دیر تشریف اوردی. شرمنده.رسیدگی نمی شه.
    تلما بلند شد.
    -کسی نوشابه نمی خواد؟
    همه با تشکر گفتن نمی خوان و فقط آریو بشقاب به دست بلند شد و با هم رفتن سمت میز سلف،پشتشون بهمون بود و نمی فهمیدیم چی بینشون می گذره و چی می گن.
    کیاراد:نمی خواین یکم تکون بدین خودتونو؟ اینکه فقط دهناتون تکون می خوره خیلی جالب نیست.
    رونیکا :راست می گـه ولی بریم پایین ،ضبط و باند و همه چی پایینه،بعدشم دیگه وقتشه کادوهاتو باز کنی.کیاراد این دوربینم از شارژ دربیار فیلم بگیر.
    بی اعتراض و حرف اضافه سرش رو تکون داد،هنوز همون جا ایستاده بودن،زیر چشمی حواسم بهشون بود،نمی دونم چرا حرف هاشون تمومی نداشت؟اما حالت عصبی اشون و بیشتر کلافه ی آریو خیلی به نظرم نرمال نمی اومد.
    آخرش هم آریو عصبی ازش فاصله گرفت و پشت سر پانیذ و پانته آ پله ها رو پایین رفت و تلما هم دنبالش،رونیکا هم که با کیاراد رفته بودن دنبال یه آهنگ بگردن.
    مهتا با شیطنت سر کرده توی گوشم گفت:
    -چی شد؟بالاخره رادارای فضولی پر از حسادت و غیرتتون به کار افتاد؟
    -برو بابا، حسادت کدومه؟
    -چی بهتر از این؟جاری می شیم!من که از آروین مطمئنم ؛دیگه جاری بهتر از من از کجا می خوای بیاری؟فکرشو بکن؛هر شب شما خونه ی ما یا ما خونه ی شما.خیلی خوب می شه که.
    پوفی کردم و کلافه گفتم:
    -آخه من حوصله ی جاری بازی دارم ؟هر چی بیشتر با آروین می گردی متوهم تر می شی ها ،دقت کردی؟
    شونه بالا انداخت.
    -بخاطر خودت می گم که با غریبه نخوای سر و کله بزنی؛تازه شما خیلی بهم میاین ،اون شبم بهت گفتم.
    بلند شدم.
    -بریم پایین قرش بدیم یکم شاید خودتو تکون بدی مغزتم تکون بخوره برگرده سر جاش بتونی به خودت بیای و کمتر خیالبافی کنی.
    یه آهنگ فوق العاده شاد در حال پخش بود؛حتی مامان و بابا هم اومده بودن وسط،کیاراد هم مجبوری روی مبل های چرم شیری رنگ نشسته بود و لنگ های درازش رو روی میز انداخته بود و فیلمش رو هم می گرفت،مطمئنن چیزی از صدای آهنگ،توی فیلم پخش نمی شد ؛فک اش متوقف نمی شد که،یا غر می زد که نگذاشتیم قر بده یا به رقصیدنمون تیکه می انداخت،من هم پای بابا بودم ؛آروین و مهتا هم که امکان نداشت کس دیگه ای رو انتخاب کنن و آریو و رونیکا هم با هم و ماهان هم با مامان.که بیشتر تکون ها هم با ما دخترا بود ؛ نه بابا جلف می رقصید، نه آریو و نه حتی آروین؛ماهان هم که اصلا این غلطا بهش نمی اومد.موسیقی که ملایم شد دیگه تصمیم گرفتیم متوقف بشیم ،گرچه رقصیدن که هیچ وقت ما رو خسته و دل زده نمی کرد حالا هم اگه مجبور نبودیم تمومش نمی کردیم،بهترین کادوهای تولد که توی این 20 سال گیرم اومده بود همون شب بود؛از جواهر و لباس مجلسی گرفته تا کیف فوق العاده خوشگل و مارکی که خاله از ایتالیا برام اورده بود و ساعتی که از طرف رونیکا و کیاراد بود و روی بندش که خیلی خاص و متفاوت طراحی شده بود، الماس کار شده بود.مهتا هم یه ادکلن که شیشه اش قلب بود و اسمش پرنسس و دوربین فانتزی صورتی خوشگلی که کادوی ماهان بود و عکس رو همون موقع چاپ می کرد.
    رو به رونیکا و کیاراد و مهتا گفتم.
    -خیلی خرین!چه نیازی بود آخه؟خیلی گرونه،خیلی خوشگله ولی باور کنین راضی نبودم کل جیبتونو خالی کنین.
    رونیکا با مهربونی ذاتی اش گونه ام رو بوسید.
    -بیشتر از اینا حقته ؛دیگه با این ساعت هر ثانیه مجبوری یادمون بیفتی ،هیچ راه در روییم نداره.
    کیاراد رو به رونیکا با ایما و اشاره گفت:
    -اون امانتیو هم بیار بده دیگه؛وقتشه،پیش توئه دیگه؟
    -وای خوب شد گفتی؛اصلا یادم رفته بود.
    بدو بدو پله ها رو بالا رفت.مهتا با تعجب و گنگی پرسید:
    -امانت؟چه امانتی؟
    کیاراد دست به جیب لبخند مرموزی روی لب نشوند .
    کیاراد: یه کادوی دیگه ،حالا بیاره می بینین.
    با چشم های گرد شده پرسیدم:
    -نگو که باز از طرف شماست که محاله قبول کنم؛اصلا اصرار...
    حرفم رو قطع کرد و باخنده گفت:
    -نه از طرف ما نیست،کمتر خودتو تحویل بگیر.
    با همون سرعت و دوون دوون اومد پایین و مستقیم به طرف ما.یه جعبه ی خیلی خوشگل نه چندان کوچیک سورمه ای رنگ توی دستش بود.با ذوق و هیجان به طرفم گرفتش.
    -از طرف کیارشه!دیگه هم اینقد پشت سرش حرف نزن.
    پانیذ و پانته آ هم که همون طرف ها نشسته بودن بدو بدو خودشون رو رسوندن و دورم ایستادن؛این عنق هم چه قدرخاطرخواه داشت!والا اگه می شنیدم باور نمی کردم.
    حسابی تعجب کرده بودم،توی باورم هم نمی گنجید بخواد برام چیزی بفرسته،یکم هیجان داشتم ؛شاید هم حالا که این قدر دورم جمع شده بودن از اون ها بهم سرایت کرده بود.
    مهتا : چرا خشکت زده؟بازش کن دیگه جونم در اومد از فضولی.
    پانیذ:راست می گـه دیگه طناز ؛بازش کن ببینیم چیه!
    درش رو آروم باز کردم و چیزی که داخلش بود با احترام بیرون اوردم؛یه دستبند ظریف طلا سفید .
    مهتا:وای چه نازه!خیلی خوش سلیقه است ،فکر کنم اینو در عوض اونی که ترکوند فرستاده.
    چه سلیقه ای هم داره.واقعا بد چیزی بود!ولی از این که یه چیزی شاید 20 برابر قیمت اون یکی خریده بود خیلی خوشم نیومد؛باز هم می خواست پولش رو به رخ بکشه و این که همچین چیزی رو خریدن براش کاری نداره؛در واقع می خواست اونی که ترکوند رو بی ارزش نشون بده،قصدش دقیقا این بود نشون بده که این دستبنده ؛ اون هم دستبنده!
    یه طلا سفید ظریف بود که طرح اشک بود و جلوه ی زیادی داشت ولی باز هم همون دستبند مهره ای تلما رو بیشتر دوست داشتم!
    دست به دست می چرخید و ازش تعریف می شد.
    مهتا با هیجان گفت:
    -انگار یه کارتم داخلشه؛بخون ببینیم چی نوشته.
    کارت رو برداشتم،طرح و هیچی نداشت؛سفید سفید،نه قلب و ملبی نه گل و بلبلی!
    بازش کردم،عجب خط خفنی.چرا این بشر هیچی اش داغون نبود آخه؟
    "بی حساب شدیم،به خواسته ات رسیدی"
    حتی یه تولدت مبارک خشک و خالی هم ننوشته بود.
    پانیذ پوزخند زد.
    -چه رمانتیک!
    نیشخندی زدم و بی تفاوت جواب دادم:

    -احتمالا اونو برای تو کنار گذاشته!
    پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.

    کارد می زدی خونم در نمی اومد؛یه حسابی بهش نشون بدم که دیگه هـ*ـوس حساب و کتاب نکنه.
    آدم این قدر بی ملاحظه؟
    ظاهرم آروم بود؛ ولی در واقع اسپند روی آتیش بودم،نکنه فکر کرده حرف های اون شبم برای بدست اوردن همچین چیزی بوده؟منظورش از به خواسته ات رسیدی چی بود؟هر چی فحش بلد بودم و نبودم، توی دلم بهش می دادم.همه ی ذوقم رو کور کرده بود.رونیکا هم که یادداشت رو خونده بود با شرمندگی گفت:
    -اگه ناراحت شدی من از طرفش معذرت می خوام؛نمی دونستم برات نوت گذاشته، اگه خبر داشتم برش می داشتم یه جایی گم و گورش می کردم.جون من بهش فکر نکن،شب قشنگمون خراب می شه خودم فردا حالشو می گیرم،بیخیال.
    مهتا کارت رو از دستم گرفت و بعد از این که توی دستش مچاله اش کرد راه افتاد سمت آشپزخونه ،نمی خواستم امشب رو به خودم و بقیه کوفت کنم واسه همین با لحن همیشگی ام گفتم:
    -تو که کاری نکردی، خودمم بلدم حقمو ازش بگیرم و از چیزی که گفته پشیمونش کنم.
    نگاهی به دور و بر انداختم،اثری نه از تلما بود و نه آریو.
    ابروهام خود به خود بالا پرید. عجیبه!کجا غیبشون زده بود؟
    اگه تلما رفته بود پس چرا نیومد خدافظی کنه؟ولی حس جالبی به این غیب شدن دو نفری نداشتم،هر چه قدر هم می گفتم مهم نیست ولی ته دلم یه چیز دیگه می گفت انگار؛یه چیزی خلاف حرفی که روی زبونم می یومد.شاید هم تاثیر حرفهای اطرافیانم و یه جور تلقین بود؛وگرنه من اینقدراحمق نبودم.
    به آشپزخونه رفتم ،مامان و خاله و زن دایی اونجا بودن و داشتن کیک رو می بریدن و برای سرو توی بشقاب می گذاشتن .
    -مامان، تلما و ندیدین؟
    دست از کار کشید.
    -چرا چند دقیقه پیش رفت،یکم حالش ناخوش بود آریو سوییچ باباتو گرفت تا برسونتش؛گفت من از طرفش ازتون خدافظی کنم.
    همونطور منگ و گیج یه سر تکون دادم،چند تا از بشقاب ها رو توی یه سینی بزرگ گذاشت و با قهوه داد تا برای دایی و بقیه ببرم.
    کیک های خودمون رو هم بردم و کنارشون نشستم.
    مهتا بشقابش رو از روی میز برداشت.
    -فهمیدی کجا هستن؟
    می دونستن وقتی اینجوری مثل گاو و دولپی می خورم حتما یه چیزی هست .
    -آریو با ماشین بابا رفته برسونتش خونه،انگار تلما هم همچین بهم ریخته بوده.
    رونیکا:وا چه غلطا!اینا که اون بالا همدیگه رو با نگاهشون هزار بار دار زدن بیشترم آرتین؛ حالا بـرده برسونتش خانم ناخوش احوالو؟
    شونه بالا انداختم.
    -آره خوب که چی؟اصلا شاید همینجوری میونه شونم درست شد،چی از این بهتر؟
    مهتا نگاه معنا داری بهم انداخت.
    -چی بگم والا؟بعید نیس!
    انگار چیزی رو دیده باشه که به مذاقش خوش نیومده اخم آلود بلند شد.
    -الان برمی گردم.
    نگاهم رو به مسیری که طی می کرد سوق دادم،پانیذ آروین رو به حرف گرفته بود و حالت درمونده و نالان آروین حسابی خنده دارش کرده بود،پانته آ هم اون ور تر کنار کیاراد بود ولی معلوم بود به جفتشون داره خوش می گذره و کیاراد به اندازه ی آروین ناراضی نیست.
    رونیکا با شیطنت گفت:
    -خیلی تابلو حسودی می کنیا،ولشون کن بابا خلایق هر چه لایق.یه ابراز علاقه ساده که دیگه این حرفا رو نداره؛تازه یادت باشه خودت بدجور ردش کردی و تازه دلشو هم شکوندی پس طبیعیه که برگرده پیش همون دختره.قسمت تو هم این خوشگله نبوده دیگه؛از لجش به خواستگاری همین اقوام مهتا اینا جواب مثبت بدی بد نیستا!بد چیزی بود خدا وکیلی،تازه مگه خودت همیشه نمی گفتی چشم و ابرو مشکیا یه چیز دیگه ان؟
    با ترشرویی گفتم:
    -هر کی با هر کی می خواد باشه ؛حسادت و اینا هم نیست ؛من فقط نگران تلمام که حالش خوب نبوده و رفته!
    عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و لب هاش رو کج کرده جواب داد:
    -آره نگرانی می دونم،ولی اون پسره خدایی خوب چیزی بودا!من بودم شانسمو باهاش یه امتحانی می کردم؛هیکلشو داشتی؟وقتی کت و شلوار پوشیده اش اینقد گنده بود دیگه فکرشو بکن بدون اون چی می شه؟من که این قدر از نزدیک دیدم می فهمم ؛نمونه اش کیاراد که همه اش با شلوارک ناقابل تو خونه میچرخه .
    با خنده همراه با تعجب گفتم:
    -چشم و گوشت خیلی باز شده ها جدیدا.به من و تو چه آخه؟
    -قربون تو چشم و گوش بسته!ولی جون من همینجور ندیده نشنیده نشناخته یه لگد به این بخت نزن اون یکیو با ساعد و پنجه شوت کن اون ور ؛یه حرکتی بزن بهت امیدوار شیم یکمم که شده به عقل و شعورت ایمان بیاریم.
    با خنده فقط سرم رو تکون دادم.
    دیگه خونه خلوت شده بود و فقط خودمون پنج نفر مونده بودیم ،من و مامان و بابا و اون قزمیت ها،مامان و بابا حسابی خسته بودن و تمیزکاری و شستن ظرف ها رو برای فردا گذاشتیم،کادوها رو با کمک آروین بالا توی اتاقم بردیم.دوست داشتم اگه می دونه چی بینشون گذشته بگه و بفهمم اما نه اون چیزی گفت نه من پرسیدم؛تو این جور مواقع غرورم واقعا مزاحم بود!با شب بخیری سرخوش و سوت زنان رفت بیرون و من هم لباسم رو با یه پیرهن خواب گشاد و راحت عوض کردم و ولو شدم روی تخت و بعد یکم نگاه کردن عکس و فیلم های امشب از هوش رفتم.
    ***
    «دانای کل»
    روی تخت دراز کشیده بود و دستهاش رو زیر سرش قفل کرده به اتفاقات غیر منتظره ای امشب فکر می کرد.دیدنش بعد از چند سال که زیباتر و دلربا تر شده بود هم نتونسته بود احساسش رو تغییر بده و جذب نگاه و حرفهای فریبنده اش بشه؛حالا خودش و احساسات جدیدش رو بیشتر دوست داشت و بیشتر به اشتباه بودن و حماقتِ با تلما وقت گذروندن پی می برد.
    در صورتی که توی ماشین بهش نزدیک شده بود و زمزمه هایی سر داده بود که همه رو پوچ و از حسادت به دوستش می دونست.از وقتی که توی خونه احساس جدیدش رو بهش اعتراف کرده بود متوجه شد که تحمل طناز براش سخت شده و به هر بهانه ای دنبال آریو می گرده و اطرافشه تا به طناز که دیدنش از هر منظره ای قشنگ تر بود نزدیک نشه !
    در آخر هم بهانه ای جور کرد و آریو رو به دنبالش کشید تا فقط بگه نمی خواد و نمی ذاره جلوی چشمش طناز رو ازش بگیره و کاری کنه که ازش متنفر بشه!
    اما آریو،تلما رو شخص مهمی نمی دونست که ازش حساب ببره و بترسه؛تهدیدهاش رو پوچ می دونست و فراموش کرده بود تلما چقدر کارش رو خوب بلده و درست وقتی که آریو از همه چیز ناامیده می تونه آریو رو مجبور به اشتباهی جبران ناپذیر کنه!
    هنوز این واقعیت رو که دختر وسوسه انگیزیه قبول داشت!
    ***
    آریو لباس های آنچنانی به تنش از پله ها اومد پایین و بی توجه و نگاهی به من راه افتاد به طرف راهرو تا احتمالا از خونه خارج بشه که با شنیدن صدام متوقف شد.
    -به تلما سلام برسون!
    سرجاش ایستاد،احتمالا انتظار شنیدن صدام رو نداشته و فکر کرده طبق معمول هر روز، این ساعت ها توی اتاقمم.
    با لبخند مرموزی به لب برگشت .
    -حس ششم قوی ای داری؛از کجا فهمیدی مقصدم اونه؟!
    نخواستم عصبانیت و دلخوری ام رو متوجه بشه .هر چند شدتش خیلی هم نبود،شاید فقط دلخوری ام از این بود که زود از موضع عشقی که به گفته ی خودش بهم داشت پایین اومده بود !
    -آدم با این سر و شکل و همچین عطری نمی ره دوست همجنسشو ببینه ،می ره؟
    خندید و به طرف آشپزخونه راه افتاد.به کابینت تکیه داده بودم و لیوان آبم توی دستم بود که با قدم هایی بی عجله و محکم وارد آشپزخونه شد و دست به سـ*ـینه روبروم به دیوار تکیه داد و یه تای ابروش رو به همراه لبخندی مرموز بالا انداخته گفت:
    -تو مشکلی با این موضوع داری؟
    نگاهم رو ازش گرفتم و به لیوانم دوخته قبل از اینکه بقیه ی آبم رو بخورم جواب دادم:
    -نه به من چه؟به سلامت.
    با لبخند خاص و دلنشینش خیره به چشم هام همون جور که به طرفم می اومد گفت:
    -اتفاقا کاملا به تو مربوطه ؛فقط تو!همه ی حرکات ،رفت و آمدا،ظاهری که برای خودم درست می کنم به کسی جز تو ارتباط پیدا نمی کنه؛تلما هم غیر از یه مزاحم که همون شب آب پاکیو روی دستش ریختم برام هیچی نیست؛برای تو هم نباشه لطفا!چشمای من خیلی وقته جز تو کسیو نمی بینه ولی کی می خوای اینو بفهمی اونو نمی دونم!یه نگاه زیر پاهات بندازی میفهمی اونی که مریضته و با هیچ دارو و قرص و آمپولی مریضیش از بین نمی ره منم!داروش فقط و فقط تویی؛با نگاهت،خنده هات ،صدات.فقط تو می تونی درمونم کنی؛حالا هنوزم جوابت نه؟می خوای هنوزم خودمو برات خوار و خفیف کنم؟سر به کوه و بیابون بذارم کفایت می کنه؟خودتم می دونی اینقد دیوونه ات هستم که اینکارو هم می کنم.
    انگار این بار واقعا تاثیرش رو گذاشته بود؛نمی تونستم بگم نه، نمی خوامت،جنس دست دوم به درد من نمی خوره.چرا به جای بقیه شانسم رو با اون امتحان نمی کردم؟عاشق و شیفته اش نبودم ؛اما دیگه مثل قبل هم خنثی نبودم .حرف هاش و لحن عاشقانه و صادقانه اش تونسته بود دلم رو یه تکون، هر چند کوچیک بده .کیه که از همچین عاشقی که اینطوری باهاش حرف بزنه بدش بیاد؟!
    با این حال خودم رو پیدا کردم و با غرور و بی رحمی جوابش رو دادم:
    -من خواستم خودت رو خوار و خفیف کنی و این شعرها رو حفظ کنی و تحویلم بدی؟برو به قرارت برس و فکر کن من چیزی نپرسیدم.
    برگشتم و لیوانم رو توی سینک گذاشتم.
    وقتی به طرف یخچال رفتم تا یکم میوه برای خودم بردارم هنوز همونجا ایستاده بود و من رو زیر نظر داشت.کلافه شدم و گفتم:
    -چیزی می خوای؟الان مامان یا بابا بیدار می شن و نمی خوام ما دو تا رو اینجا ببینن.بهتره بیشتر از این منتظرش نذاری تا مجبور نباشی منت اونو هم بکشی،می دونی که بعضی چیزا رو سخت می بخشه،
    -من گفتم دارم می رم پیشش؟تو خودت داستان ساختی.فقط یه خرید کوچیک داشتم؛تو چیزی نیاز نداری؟
    باور نکردم با اینحال فقط یه نگاه مشکوک بهش انداختم و گفتم:
    -نه ،ممنون.
    -امیدوارم از این در که خارج شدم فکرهای اشتباهت ادامه پیدا نکنه.اون شب حرفهامون واقعا چیز خاصی نبود.فقط اظهار پشیمونی کرد که گفتم مهم نیست و از لحظه ای که تو رو دیدم همه چیز و همه رو می تونم ببخشم.فکر می کنم خبر نداشتی نه؟لابد هر چی هم باهاش تماس می گیری جوابتو نمی ده درسته؟حتما از حسادته و هنوز نتونسته حرفهامو هضم کنه.
    چهره ام ناخواسته در هم رفت.
    -اَه می شه اینقدر خودخواهانه حرف نزنی؟
    خندید.
    -مگه همینطور نیست؟من شاید عاقل شده باشم و کارهای چند سال قبلم رو ادامه نداده باشم ولی اون حتما بدتر و آزادتر هم شده و من چنین دختری رو نمی خوام.
    پوزخند زدم.
    -این که یه دختر آفتاب مهتاب ندیده هم بخوای در حق پسرهای بهتر از خودت که زیاد هم نیستن ظلم کردی!
    لبخند کج و مرموزی زد و با نگاهی خیره و خاص که توی چشمهام انداخته بود گفت:
    -اونم نمی خوام!من فقط طناز خودمو می خوام؛می خوام بفهمه من هنوزم هر چقدر بگه نمی خوام و نمی شه کوتاه نمیام.نمی ذارم بخاطر یه اشتباه از سر بچگی آینده ای رو که کنارت می خوام بسازم رو ازم بگیری.تو هنوز نفهمیدی بخاطرت چه کارهایی می تونم انجام بدم ولی به زودی می فهمی که درباره ی تو چقدر جدی ام و چقدر این کنار هم بودن رو می خوام!ولی باز هم عجله ای ندارم و هر چقدر بخوای بهت وقت می دم و بعدش هم فقط جواب مثبتت رو قبول می کنم وگرنه مستقیم از بابات خواستگاری ات می کنم.
    شوکه شدن رو فعلا بیخیال شدم و پوزخند زنان گفتم:
    -مثل اینکه آروین و مهتا روی تو هم اثر گذاشتن .
    شونه ای بالا انداخت.
    -هرجوری می خوای فکر کن منم زودتر می رم تا تو هم راحت تر فکر کنی.جای دوری نمی رم.توی همین پارک قدم می زنم اگه دلت هوامو کرد راحت می تونی اونجا پیدام کنی.
    چشمکی هم ضمیمه ی پایان حرفهاش کرد که نگاه متعجبم رو به دنبال داشت.بچه پررو رو ببین ها و بعد بدون اینکه منتظر جواب دادنم بمونه با خنده ی مرموزی برام بای بای کرد و از در خارج شد.انگار مطمئن بود که طاقت نمیارم و دنبالش می رم!
    همه چیز به سرعت پیش می رفت،انگار دنیا روی دور تند رفته بود !همه چیز پنهونی بود؛البته اولش.حتی به آروین و مهتا و رونیکا هم چیزی نگفته بودیم؛من اینجوری می خواستم و دلیلش هم برای خودم نامشخص بود.آسه می رفتیم و آسه می اومدیم؛هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه اش پر از خاطره بود ،البته برای من نمی دونم چرا حس خوبی نداشت و نمی تونستم اون قدری که اون لـ*ـذت می برد لـ*ـذت ببرم !خوشحال بودم ولی انگار فقط ظاهری و نمادین.شاید هم فقط می خواستم خودم رو گول بزنم؛فقط یه حس مسخره ی برنده بودن داشتم!می خواستم باهاش باشم تا تلما رو انتخاب نکنه!زمزمه هاش و دوستت دارم گفتن های هر شبش قبل از خواب پشت تلفن هنوز هم تاثیری روی ضربان قلبم نداشت،باز هم خنثی بودم ؛شاید هم فقط یه خنثی از نوع مثبت!
    ***
    با چشم های نیمه باز و موهای جنگلی پله ها رو پایین اومدم و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه،ظاهرا که کسی خونه نبود،چشم هام اصلا باز نمی شد و هر چی به صورتم آب زده بودم توفیری نداشت که نداشت،یه لیوان برداشتم و روی میز گذاشتم و رفتم سمت یخچال تا یه لیوان آب پرتقالی، شیرکاکائویی چیزی برای خودم بریزم ؛اگر هم نبود که مجبور بودم به همون آب قناعت کنم ،در یخچال رو باز کردم که یهو با دیدن چیزی که روی درش بود و قبلا یادم نمی اومد دیده باشمش درش رو دوباره بستم.
    یه یادداشت با دست خط مامان بود.
    "طناز جان سلام
    صبح که نه ظهرت بخیر صبح خاله ات خبر داد دایی ات سکته کرده ما همه مون رفتیم اونجا؛تو هم بیدار شدی بیا،مهتا بهت نیاز داره.توی این اوضاع کنارش باش.منتظرتیم"
    پایین کاغذ هم آدرس بیمارستان رو نوشته بود .
    باورم نمی شد،دایی که چیزی اش نبود و مثل بابام همیشه حواسش به سلامتی اش بود و توی اوقات فراغت حتما ورزش جزء برنامه اش بود.آدرس برام آشنا بود؛همون جایی که تلما بستری شد،محل کار همون کیارش که زیارت عزراییل رو بهش ترجیح می دادم!یه لیوان آب پرتقال و یه تکه شکلات خوردم و بدو بدو رفتم تا آماده بشم،ده دقیقه ی بعد توی راه بودم؛اصلا نفهمیدم چطوری در رو بستم و قفل کردم ،اصلا قفل کردم یا نه؟با خوددرگیری کامل خودم رو رسوندم به بیمارستان،ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با سرعت بالا رفتم،توی راه با رونیکا حرف زده بودم و طبقه ای که بودن رو پرسیده بودم.فعلا توی سی سی یو بود و هنوز توی بخش و اتاق نبرده بودنش،داشتم به طرف آسانسور می رفتم تا به طبقه ی بالا برم که صدای جیغ جیغوی پرستارباعث شد توقف کنم.
    -خانمی کجا؟
    مجبور شدم برم پیشش،با هفتاد و هفت قلم آرایش پشت همون استیشنه یا هر چی نشسته بود .
    -عزیزم بهتر نیست اول بپرسی یا اجازه بگیری؟اصلا با کی کار داری؟
    چه بی تربیت.با این طرز حرف زدن این جا استخدامش کرده بودن؟
    اخم هام توی هم رفت.
    -دایی ام اینجا توی سی سی یو هستن ؛آقای فرهاد ستوده،هنوز به بخش منتقل نشده؟
    نگاهی به مانیتور مقابلش انداخت.صدای تق تق کوبیدن انگشت هاش روی کیبود می سومد:
    -خیر،اما خدا رو شکر عملشون به خیر گذشت.
    -بله خدا رو شکر،حالا می تونم برم بالا؟
    لب های به رنگ جگری رژ خورده اش رو از هم باز کرد تا جوابم رو بده که یهو نمی دونم پشت سرم کی رو دید که تصمیم گرفت از جاش بلند بشه،برنگشتم طرف رو ببینم ؛لابد از دکتر ها یا شاید هم رییس بیمارستان بود که به احترامش بلند شد.
    لبخند گشادی هم روی لبش نشسته بود.
    -دکتر پارسا دارین تشریف می برین؟!
    باز هم این یارو بود؛حالا این دختره چرا این قدر خوش خوشانش شده؟!باز هم برنگشتم و خودم رو مشغول تنظیم ساعتم و هماهنگ کردنش با ساعت بیمارستان نشون دادم!نه که خیلی هم دیدنی بود ،روزم به اندازه ی کافی سگی و مزخرف شروع شده بود؛ چرا دلم بخواد از این بدترش کنم؟
    صداش رو مثل همیشه بم و خشک و جدی و البته جذاب شنیدم.
    -نه،دکتر کیانی هنوز توی اتاق عملن؟

    لبخند لونـ*ـد دیگه ای تحویلش داد و موهاش رو با عشـ*ـوه ،بیشتر توی مقنعه فرو کرد.
    -فکر می کنم،دیدمشون می گم باهاشون کار داشتین.
    دیگه صداش رو نشنیدم.
    هول گفت:
    -فکر کنم این خانم از آشناهاتون باشن ،برای ملاقات آقای ستوده تشریف اوردن.
    می تونستم نگاه باریک شده و کنجکاوش رو روی خودم ببینم یا حتی حدس بزنم.
    این پرستار هم عجب دهن لقی بود ها!حالا مثلا نمی گفت چی می شد؟
    خودشیرین!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست نوزدهم»
    دیگه چاره ای نبود،باید برمی گشتم و می دیدمش،نگاهم رو از کفش های براق و مشکی اش بالاتر اوردم.شلوار کتان مشکی ،پیراهن سورمه ای که خیلی هم بهش می اومد و روش هم که روپوش سفید پزشکی ش تنش بود و دوزاری رفته بود روش!صورتش مثل همیشه صاف و براق بود و نگاه سرد و جدی همیشگی اش هم که سر جاش.
    -انتظار نداشتم اینجا ببینمت.
    پرستاره با یکی دیگه مشغول صحبت بود پس می تونستم اون جور که دلم می خواست جوابش رو بدم،هنوز هم اون شب و کار اون شبش رو یادم نرفته بود و بعد هم که اون هدیه ی پر معنی و مفهوم!
    با غیظ نگاهش کردم و صدام رو پایین اورده گفتم:
    -منم اینجام که انتظار و خواسته ات براورده نشه(تیز نگاهش کردم)برای دیدن دایی ام باید از تو اجازه بگیرم؟برخلاف تو من به روابط خانوادگی و خانواده م احترام می ذارم و دوستشون دارم،نمی خواد باهام بیای، راهو بلدم؛درسته خیلی بزرگه و در حد ما نیست و لیاقت شما رو بیشتر داره، اما می تونم خودم رو گم نکنم و سالم برسم پیششون،درضمن چون اصلا انتظار دیدنتو نداشتم و همه اش یادم می ره وجود داری و برگشتی امانتیتو که همون کادوی تولدم بود رو یادم رفت برات پس بیارم ولی هر وقت رونیکا اومد خونه مون بهش پس می دمش چون در حد من نیست؛ ممکنه کهیر بزنم و پوستم بهش واکنش ناخوشایندی نشون بده.امروز هم زیاد سر راهم ظاهر نشی خوشحال می شم؛به اینکه روز نحس شروع شده نحس هم تموم می شه یکم زیاد اعتقاد دارم!
    با قدم های تند از کنارش رد شدم ؛ تصور چهره ی عصبانی و درهم رفته اش عجیب حالم رو خوب می کرد،خودم هم اسم این مرضم رو که تازه از وجودش باخبر شده بودم و با دیدنش به جونم می افتاد و وادارم می کرد ضایعش کنم رو نمی دونستم!خدا رو شکر آسانسور توی همون طبقه بود و نیازی نبود منتظر بمونم، دکمه ی طبقه ی مورد نظرم رو زدم.ماشاالله همه هم بودن.هر کی شنیده بود، اومده بود.چطور اجازه داده بودن همه بمونن جای سوال داشت که با یادآوری کیارش جوابم رو گرفتم!مهتا کنار دختری نشسته بود و دختره دست هاش رو دور شونه ی مهتا انداخته آروم باهاش حرف می زد وسعی داشت آرومش کنه.
    آروین هم کنار ماهان بود اما آریو رو ندیدم.
    سلامی کردم که تک، تک ؛ آروم و گرفته جوابم رو دادن.اول از همه به سمت زن دایی رفتم؛اون از همه گرفته تر و مغموم تر بود،رنگش پریده بود و لب هاش سفید و چشم هاش کاسه ی خون بود.طبیعی بود که برای اون سخت تر و غیرقابل تحمل تر باشه،خانمی هم کنارش بود که خواهرش بود.بعد از 5 دقیقه دلداری دادن و تسلی به زن دایی و ماهان به سمت مهتا رفتم؛عجیب بود رونیکا پیداش نبود!بهش که رسیدم خودش رو آروم از توی بغـ*ـل همون دختر بیرون کشید و انداخت توی بغلم،نزدیک بود دوتایی با مغز همون وسط پخش شیم و بخوابیم ور دل دایی که تونستم جفتمون رو کنترل کنم و این اجازه رو ندم.
    میون گریه گفت:
    -طناز دیدی چه بلایی سرمون اومد؟آخه بابا که چیزیش نبود ؛والا از من و تو هم سالم تر بود ،آخه چرا باید سکته می کرد و می خوابید روی اون تخت؟
    -چته دیوونه؟الان که خدا رو هزار بار شکر به خیر گذشته،دیگه عر زدنت چیه این وسط؟تا چند ساعت دیگه هم بهوش میاد میارنش تو بخش و چند روز دیگه هم قبراق تر و سرحال تر دستتونو می گیره و می رین خونه.بسه هر چی گریه کردین ؛چشماتون دیگه باز نمی شه،مگه با دکترش حرف نزدین؟
    از بغلم بیرون کشیدمش ،با همون بغض سرش رو تکون داد.
    -چرا ماهان و کیارش حرف زدن؛گفته خطر رفع شده.
    -خوب خدا رو شکر پس چته دیگه؟رنگتم که باز رنگ آب پرتقال شده،حتما فشارتم افتاده؛این رونیکای ذلیل شده رفته خونه؟
    -نه با کیاراد تا چند دقیقه پیش بودن ،توی همین بیمارستانن؛ ولی نمی دونم کجا؟
    -باشه من می رم براتون یه شیرینی چیزی بگیرم،تو هم مامانتو راضی کن بعد که یه چیزی خوردین برین خونه یکم استراحت کنین،حالا خونه هم نخواستین توی نمازخونه می مونین،مامانت به حرف هر کی گوش نده روی تو و ماهانو زمین نمی اندازه!
    باز هم فقط سرش رو تکون داد؛معلوم بود واقعا خسته است که مخالفتی نمی کنه.
    زن دایی داشت بقیه رو مجاب می کرد منتظر نمونن و برن خونه هاشون،مهتا رو نشوندم و رفتم تا دنبال بوفه ای ،تریایی چیزی بگردم؛بالاخره همچین بیمارستانی باید همچین جایی هم داشته باشه،ولی اول باید دنبال رونیکا می گشتم،بالاخره اون آشنایی بیشتری با این جا داره و می تونه کمکم کنه،بهش زنگ زدم که خاموش بود و کیاراد هم جواب نمی داد.
    خدا بگم چیکارشون نکنه! بگم به زمین گرم بزنه که برای نفرین های من، یه جور قشنگ و جذاب تر و دلخواهش برای طرف اتفاق می افته و یه هفته ی دیگه توی سواحل سانفرانسیسکو پیدا می شن!
    از یکی از پرستار هایی که توی مسیر بودن پرسیدم از کجای بیمارستان می شه خوراکی تهیه کرد و اون هم بهم راه رو نشون داد،دو تا پلاستیک پر به دست داشتم برمی گشتم توی راهرویی که همه جمع بودن.در یکی از اتاق ها باز بود و صداهای آشنایی از داخلش می شنیدم.
    کیاراد:بشین دیگه دختر؛چقدر فضولی تو! می خوای پشت قاب عکسا رو هم بگرد خدای نکرده چیزی از چشمت پنهون نمونه بعد شرمنده ی کسی بشی.
    رونیکا:حالا که خودش نیست و راحت می شه سیاحت کرد تو نمی ذاری؟
    -باشه، من گفتنیا رو گفتم،اومد خفتت کرد من طرفتو نمی گیرما؛خودت زبون به چه درازی داری جوابشو می دی.
    -باشه بابا می دم می دم.
    بدون اهن و اوهون داخل رفتم.
    -پس اینجایین دو ساعته دنبالتون می گردم گوساله ها؟
    کیاراد که روی صندلی راحتی پشت میزی نشسته بود و لنگ های درازش رو روی میز دراز کرده بود و جفت دست هاش زیر سرش بود، از هول نفهمید چه جوری از سر جاش بلند شه ،رونیکا هم داشت داخل کمد و کشوها رو می گشت و موقع بلند شدن سرش محکم خورد به میز.
    کیاراد با غیظ غرید:
    -ای بگم چی بشی که...
    روی مبل راحتی ولو شدم،آخیش خسته شدم این قدر بدو بدو کردم و رفتم و اومدم.
    -بگو عروس که همه هم راضی باشن؛ هم خدا هم خلق خدا.
    رونیکا با قیافه ی درهم همین طور که سرش رو می مالید گفت:
    -تو کی اومدی ؟
    -یه نیم ساعتی می شه.
    کیاراد دوباره به همون حالت قبل روی صندلی نشست؛دست هاش رو پشت سرش تکیه داد و صندلی رو تکون می داد.
    -هنوز خبر خوشحال کننده تری نشده؟به هوش نیومدن؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    -نه هنوز،بهوش که بیاد دیگه خیالمون از همه جهت راحت می شه.
    رونیکا مقابلم روی مبل تک نفره نشست.
    -همه هنوز هستن؟کسی کم نشده؟
    -والا زن دایی داشت می فرستادشون دیگه نمی دونم موفق شد یا نه(نگاهی به دور و بر انداختم(اینجا کجاست چه جای باصفاییه،تراس هم که داره،اگه می دونستم با زیرانداز و تجهیزات میومدم.
    رونیکا:آره والا ،می دونی از آخرین پیک نیکمون چقد گذشته؟!
    کیاراد:سیزده بدر بود درسته؟
    چپ چپ نگاهشون کردم؛اصلا قدرت درک موقعیت رو نداشتن،حالا من یه چرتی پروندم نباید ادامه اش می دادن که!
    رونیکا:آره،حالا یکم آبا از آسیاب بیفته، عمو فرهاد سلامتیشو به دست بیاره یه برنامه بریزیم.
    کیاراد زیرلب ویزویز کنان همون طور که بلند می شد گفت:
    -اوه اوه صاحبش اومد،پاشین جمع کنین بچه ها هوا پسه.
    رونیکا هم که لم داده بود و تخمه می شکست بلند شد و مثل سیخ وایساد؛عین بچه هایی که زنگ های تفریح و یا قبل اومدن دبیر می زنن و می رقصن و یه دفعه سر و کله ی ناظم یا معلم پیدا می شه،با کنجکاوی برگشتم ببینم کیه.اوف باز این یارو!خدایا چرا ما رو اینجوری مجازات می کنی؟
    پس اتاق کیارش بود،هنوز عین گلابی به همون حالت نشسته بودم ،لم داده بودم و پاهام رو روی میز دراز کرده روی هم انداخته بودم . وارد شد و در رو بست.
    همون جا ایستاد و رو به من جدی و با یه تای ابروی بالا رفته گفت:
    -شما راحتین؟
    نگاهم که به پلاستیک های خوراکی روی میز افتاد یادم اومد یه ماموریت مهم و یه کار نیمه تموم دارم.
    با اکراه بلند شدم.
    -چی بگم والا؟مبلا که خیلی راحت نیست مثل خودت نخوش و نچسبه هوای اتاقم که گرمه؛بهرحال داشتم می رفتم،خوب موقعی اومدی؛تو می مونی و اتاقت و خانواده.
    نایلون ها رو برداشتم.
    رونیکا با نیش باز گفت:
    -بریم،منم میام.
    کیاراد دوباره بلند شد و با لحن بانمکی گفت:
    -الان که دقت می کنم بهتره که منم برم؛بهرحال موندن ما دو تا اینجا،تنها،در بسته(با مسخرگی لبش رو گزید)اصلا قشنگ نیست؛تو هم تنها راحت تری،صندلیم در اختیار خودته ! حسابی گرمش کردم راحت می تونی جلوس کنی.
    ریز خندیدیم.
    سه تایی راه افتادیم سمت در.کیاراد در رو باز کرد.
    -حوصله ات سر رفت سه سوت لازم نیست سختت می شه راضی نیستیم نصفه سوتم کافیه؛در 24 ساعت شبانه روز اکیپمون آماده ی خدمتگزاریه.
    کیارش:اگه تموم شد می تونید برید.
    -باشه خودمون داشتیم می رفتیم ولی آخه داداش من این درسته؟چقد اخم؟چقد سرما؟این روندو ادامه بدی همین قیافه به صورتت می چسبه، دیگه هیچکی نمی تونه برات کاری کنه ها؛اینجوری بخت ما بدبختام می بندی نه منو زن می دن نه این بیچاره رو شوهر..
    بی حوصله و کلافه گفت:
    -خسته ام کیاراد،اگه می خوای ادامه بدی بذارش برای بعد؛هرچند به نظر من به نفعته که ادامه ندی.
    کیاراد ابروهاش رو بالا انداخت.
    -مفهوم شد،چشم.
    برای اولین بار به حرف کسی گوش داد و پشت سرمون بیرون اومد و در اتاق رو بست.
    با هزار ضرب و زور و با کمک بقیه تونستیم مجبورشون کنیم یه چیزهایی بخورن و بعد هم قرار شد موقع رفتنم زن دایی و مهتا رو برسونم خونه شون دوش بگیرن و یکم استراحت کنن.اون روز رو در گیر بودم و نه وقت کردم آریو رو ببینم و نه حتی تلفنی حرف بزنیم؛فقط سه چهار تا مسیج به هم دادیم،اون قدر خسته بودم که نخوام به پر و پاش بپیچم و عجیب بود که اون هم اصراری نکرد!روز سوم بود و دایی به هوش اومده بود و توی بخش بود.با یه دسته گل خوشگل و چند تا کمپوت رفتم ملاقاتش،زن دایی و مهتا و مامان پیشش بودن و ماهان رو با اصرار فرستاده بودن مطب تا مبادا درش رو تخته کنن!خاله هم قبل از من اومده بود و رفته بود،بعد از این که از حال خوب دایی مطمئن شدم مامان من رو خونه تا هم یه فکری به حال ناهار کنم و هم اون ها رو بیشتر از این تنها نگذارم،ولی نمی دونم چرا اصلا حس خوبی از این موقع و یهویی خونه برگشتن نداشتم!
    آروم کلید رو توی در چرخوندم ،حس عجیبی داشتم و قلبم محکم می زد ؛از استرس بی دلیلی که به جونم افتاده بود، حالت تهوع گرفته بودم خودم هم نمی دونم چه مرگم بود .آهسته در ورودی رو باز کردم،چشم هام چیزی رو که می دید باور نمی کرد.
    با دیدن صحنه ی چندش آور روبه روم دیگه قدرت ایستادن روی پاهام هم نداشتم،اصلا انگار یه لحظه روحم پر کشید و به دور دست ها پرواز کرد،آریو و تلما با سر و وضع نامناسبی داشتن همدیگه رو می بوسیدن .این قدر توی حال خودشون بودن که اصلا متوجه من هم نشدن!

    تلما عقب کشید و توی چشم هاش خیره شد ،دوباره جلو رفت و بـ..وسـ..ـه ی ریزی روی ل*ب*هاش نشوند ؛آریو هم با لبخند نگاهش کرد و دوباره سرش رو جلو برد و باز هم با عطش ادامه دادن،کیفم از دستم با صدای بدی زمین افتاد و باعث شد متوجهم بشن و از هم فاصله گرفته با تعجب و ترس به من خیره بشن،هیچ بغضی نداشتم؛فقط عصبانی بودم و پر از خشم.لعنتی ها دو نفری لهم کرده بودن.اگه هزار تا مشت و لگد می خوردم این قدر درد نداشت.ولی چرا؟مگه من چیکارشون کرده بودم؟اصلا چیکارشون داشتم؟چرا اینجا؟توی خونه ی مایی که حرمت داشت؟!شاید هم عمدی بود و واقعا قصدشون دیدن من بود!نفس هام تند شده بود و پاهام هنوز با همون شدت قبلی می لرزید،آریو سریع تلما رو هول داد و از روی خودش بلندش کرد و بلند شد ایستاد،سیب گلوش بالا و پایین شد و بعد با صدای لرزون و گرفته ای گفت:
    -ط...طن...طناز ..من...ما..می تونم..ت..تو..توضیح بدم.
    صدام فریاد مانند که البته مانند هم نبود،رسما داشتم فریاد می زدم ،بلند شد.
    -چیو توضیح می دی؟ها؟چیو؟این کثافت کاری چه توضیحی داره؟اصلا تعریف شده هست؟چیزی هست که بخوای برای من تعریف کنی؟خودم دیدنیا رو دیدم اونقدری هم که فکر میکنی خر و احمق نیستم که نفهمیده باشم .
    با نگاهی ناراحت و پر از پشیمونی با قدم های تند به سمتم اومد و خواست دستش رو نمی دونم به چه قصدی به طرفم دراز کنه که باز جنون وار جیغ کشیدم.
    -دست آشغالتو بکش کنار،حق نداری به من دست بزنی.تو که اینو می خواستی و فراموشش نکرده بودی دیگه به من چیکار داشتی هان؟من که زندگی خودمو داشتم و کاری هم به کارت نداشتم؛تو خودتو به من نزدیک کردی،تو اصرار کردی.
    تلما پوزخند به لب با همون تاپ نیم بند دکلته مشکی رنگ بهم نزدیک شد.
    -تو چرا قبول کردی؟مگه اون یه پسر دست دوم نیست؟می ذاشتی همون جور به موس موس کردنش ادامه بده؛این حماقت از تو بعید بود طناز!اون نامزد سابق بهترین دوستت بود ،اشتباه بزرگی کردی.فکر کنم خریت تو زندگیت زیاد کردی ولی هیچ کدوم اینقد بزرگ و نابخشودنی نبوده مگه نه؟به نظر منم همینطوره.
    عصبی بودم،عصبی ترم کرد،دیوونه تر،حرصی تر،خشمگین تر.
    با چشم های به خون نشسته و لبهای از شدت حرص به هم چسبیده و دندونهام رو تا مرز شکستن و خورد شدن بـرده به چشمهای پر از تمسخر و صورت پر از آرایشش نگاه کردم.انگار واقعا قصدش همین بوده و حالا به هدفش رسیده بود.
    نفهمیدم کی دستم بالا اومد و روی گونه ی راستش با ضرب و محکم فرود اومد و صورتش رو به همون طرف پرتاب کرد و صدای بد و گوش خراشی رو موسیقی این خونه ی پر از سکوت کرد،شدت ضربه به قدری بود که دستم خودم بیشتر از صورت اون درد گرفت و سوخت؛اما سوزشش در مقابل سوزش و درد و زخمی که روی قلبم ایجاد شد،هیچ بود.یه صفر بزرگ!با بهت دستش رو روی گونه اش گذاشته بهم خیره شده بود.خودم هم باورم نمی شد که این منم که بهش سیلی زدم؛با دست های خودم.هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم مجبور به همچین کاری بشم.این که بی رحمانه و با تمام قدرت دستم رو روش بلند کنم؛روی بهترین و تنها دوستم.دوستی چیه؟ من اون رو ؛خواهرم می دونستم،براش ارزش قائل می شدم،خنده ها و ناراحتی هام رو با اون تقسیم می کردم.اما یه ذره هم از زدن این سیلی پشیمون نبودم؛اون 4 سال دوستیمون رو به راحتی زیر پاش گذاشته بود. از رابـ ـطه مون خبر داشت،خودم با کلی عذاب وجدان بهش گفته بودم و اون اظهار خوشبختی کرد ،هرچند سرد و بی میل اما این کار رو کرد.پس چرا حالا همه چی رو تغییر داد؟اما آریو هیچ عکس العملی به این حرکتم نشون نداد و فقط نگران و غمگین به من خورد شده نگاه می کرد،اون بغض لعنتی داشت گلوم رو پاره می کرد.
    اما نه!
    نباید الان و جلوی اونا می شکستم،نمی گذاشتم،عصبانی به طرف در رفتم و تند بازش کردم .نفس نفس زنان و زمزمه وار گفتم:
    -گم شین بیرون.
    هنوز همون جا سر جاشون خشکشون زده بود،خشمم دوباره فوران کرد و باعث شد صدام بیش از حد بالا بره.
    -گفتم گم شین بیرون،همین الان.خونه ی ما جای این کثافت کاریا نیست و نبوده،از اولم باید این غلطتونو یه جای دیگه می کردین و اگه خیلی دوست داشتین شاهدش باشم یه پیام یا تماس کافی بود!
    رو به تلما کردم و گفتم:
    -اون قدرا هم که فکر می کنی مشتاق رابـ ـطه با دوست سابقت نبودم؛من که ازت پرسیدم ،اجازه خواستم .می تونستی بگی نه و مطمئن باش اصرار نمی کردم چون دوستی با تو رو به این رابـ ـطه که علاقه ای هم بهش نداشتم ترجیح می دادم.اگه می دونستم هنوزسر سوزنی احساس بینتون هست خودم رو وسط نمی انداختم و برای احساستون ارزش قائل می شدم و صمیمانه براتون آرزوی خوشبختی هم می کردم.نیازی نبود خودتونو اینجوری از چشمم بندازین ولی شما بدترین راهو انتخاب کردین.حالا هم از اینجا می رید و دیگه پشت سرتونم نگاه نمی کنین!
    از این در که بیرون می رفتن؛ از زندگیم هم خارج شده ،حساب می شدن.
    بهشون نگاه نمی کردم و فقط با اخم شدیدی به روبه روم خیره بودم،اول تلما با همون پوزخند صدادار من رو حرصی تر و حتی یه دیوانه ی به تمام معنا کرده از در خارج شد و بعد آرتین با همون صورت نادم و بیش از حد ناراحت.بدون اینکه نگاهش کنم با صدای گرفته ای که از گلوم خارج می شد و انگار مال من نبود سرد و بی روح گفتم:
    -هر وقت بابا اینا برگشتن و من از اینجا رفتم می تونی پاتو بذاری توی این خونه؛حالا هم گم شو بیرون.
    آهی کشید و چیزی نگفت،نمی دونم بعد از چند ثانیه یا حتی چند دقیقه به هم خیره شدن از در خارج شد و در رو با قدرت و صدای وحشتناکی به هم کوبیدم.
    مطمئن بودم اگه در شیشه ای بود تا حالا چیزی ازش نمونده بود،نفس نفس زدن هام از سر خشم باز هم شروع شد.
    حالا دیگه توی تنهایی خودم ،می تونستم اشکهای حبس شده ای رو که جلوشون برای حفظ غرور و قوی نشون دادنم سرکوب کردم رو بریزم،همون جا پشت در زانوهای لرزونم خم شد و مظلومانه پشت در نشستم ،همه ی توانم تحلیل رفته بود،نفسم به سختی بالا می یومد و هق هق کردنم هنوز ادامه داشت.از بس اشک ریخته بودم ، ندیده هم می تونستم حدس بزنم صورتم سرخ و غیرقابل شناسایی شده.از اینکه از دستشون داده بودم ذره ای هم بابت رفتن و از دست دادنشون هم ناراحت نبودم ؛از حماقت خودم ناراحت بودم که همچین آدمهایی رو توی زندگیم راه دادم و با سادگی و خوش خیالی اجازه دادم ناراحتم کنن و من رو به راحتی بشکنن و زیر پاشون خرد کنن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا