«پست دهم»
ماشین رو جلوی خونه ی دایی نگه داشتم ،نمی دونستم پیاده بشم یا همون بوق ، بوق های ریتمیک و مخصوص خودم کافیه.ولی بالاخره پیاده شدن و زنگ زدن رو به توی ماشین نشستن و منتظر موندن ترجیح دادم.
زن دایی آیفون رو جواب داد.
-بیا داخل طناز جون،مهتا هنوز لباس نپوشیده.
-سلام مریم جون خوبین؟خوشین؟سلامتین؟دایی و ماهان خوبن؟من هم خوبم.مامان و بابا هم خیلی سلام رسوندن.نه ممنون توی ماشین منتظرش می مونم؛این کفش ها هم دراوردن و پوشیدنش ، یکم مشکله.
خندید.
-چه کاریه دختر خوب؟بفرما داخل یه لیوان شربت خنک بهت بدم تا مهتا هم آماده بشه.بهانه هم نیار دختر خوب،تنبلی هم نکن،خودم موقع رفتن پات می کنم!
لبخند زدم.
-استغفرالله زن دایی ،این چه حرفیه؟این وظیفه ی منه،چشم،هر چی شما بگین،مزاحمتون می شم.
-مراحمی خوشگلم.
در باز شد و رفتم داخل،یه حیاط نسبتا بزرگ و با صفا داشتن؛یه باغچه ی کوچیک پر از گل،یه درخت بزرگ و سبز که از وقتی یادم می اومد، همون جا بود و ظاهرا 50 سال رو ،رد کرده بود و شاخ و برگ هاش از حیاط به کوچه هم رسیده بود،یه تخت سنتی که جون می داد برای شب نشینی های تابستونی و غیبت کردن.سه تا پله ای رو که به بالا و در اصلی خونه می خورد ، بالا رفتم که زن دایی در رو باز کرد و به استقبالم اومد.مثل همیشه گرم باهام سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد.با هم و دستش رو پشت کمرم قرار داده،وارد خونه ی قشنگشون شدیم،نگاهی به اطراف انداختم.
-دایی و ماهان نیستن؟
-نه عزیزم ، سرکارن.
دستش رو پشت کمرم کشید.
-اگه دوست داری برو توی اتاق مهتا ؛ من براتون شربت می آرم.
-اصلا زحمت نکشین، نیازی نیست. دیگه ما کم کم می ریم.
-چه زحمتی دختر خوب؟برو عزیزم.منتظرته.
لبخندی زدم و با زمزمه کردن "با اجازه"، پله ها رو بالا رفتم .طبقه ی بالا هم، یه پذیرایی کوچیک و گرد بود با سه تا اتاق که یکی اش اتاق کار و مطالعه ی دایی و ماهان بود و سمت چپ اتاق مهتا و سمت راست اتاق ماهان بود.یه دست مبل ال بنفش، پذیرایی رو پر کرده بود،طبق عادت یه تقه ی کوچیک به در زدم و قبل از اینکه چیزی بگه، خودم رو توی اتاق پرت کردم.داشت کمربند پهن شلوار جین روشن اش رو می بست؛یه تاپ بندی سورمه ای هم تنش بود که به شدت،به پوست سفید و شفافش می اومد.شوکه به طرفم برگشت و با دیدنم ،نفسش رو با خیال راحت بیرون داد.
-خدا کی می خواد تو رو یه شفای کوچیک بده؟
خودم رو ، روی تخت نامرتب اما مرتب تر از تخت من پرت کردم.
-برو بابا؛ این حال شفا یافته امه،اصلا دلتو صابون نزن که شفا مفایی در کار نیست.کجای کاری تو؟مگه من نگفتم ساعت 5 اینجا هستم ،پس چرا این قدر دیر داری آماده می شی؟تا خونه اشون کمه کم یه ساعت راهه.
موهای عـریـ*ـان قهوه ای تیره اش رو باز کرد و جلوی آیینه ایستاد تا دوباره ،اون ها رو ببنده.
-حالا دیر نمی شه،من به رانندگی خرکی تو اعتماد دارم؛تو اراده کنی ربع ساعته هم می رسیم.
-رفتی اون ور زبونت دراز شده ها؛روسفیدم کردی.قبلا روم نمی شد بگم شاگرد محضرمی.
خندید.
-گم شو،می گم زشت نبود مهرناز جون گفت ما بریم اون جا؟درستش این بود رونیکا بیاد.
-نه مهرناز جون عاشق الاغ بازی های ماست ،به قول خودش ؛دلش برای سر و صداهای سه نفریمون تنگ شده بود،منم خیلی وقته شب برای موندن نمی رم اونجا.بدون تو نه فیلم ترسناک دیدن کیف می ده، نه غیبت کردن تا 5 صبح و بعدش یه ساعت خواب و 6 صبح بیدار شدن برای مدرسه اونم با گریه ؛البته گریه به تنهایی و خوبی وضعیتو توصیف نمی کنه، باید بگم عرعر.
تقه ای به در خورد و زن دایی با یه سینی حاوی دو لیوان بزرگ شربت پر از یخ وارد اتاق شد ،از بی رنگی و عطرش معلوم بود که چیزی جز شربت بهار نارنج نمی تونه باشه.توی این فصل واقعا می چسبید؛فقط دیدنش کافی بود تا آب از لب و لوچه ام راه بیفته و رسوام کنه.سینی رو گذاشت روی میز آرایشی و با گفتن "راحت باشین "از اتاق بیرون رفت.
-زود بخوریم تو هم سریع آماده شو بریم که الان زنگ زدن های رونیکا، شروع می شه.
طبق حدسم تا سوار ماشین بشیم، گوشی هر دومون به نوبت هزار بار زنگ خورد و چند تایی هم مسیج فوق عاشقانه(!) از رونیکا برامون اومد،صدای آهنگ بلند بود و با نهایت سرعت رانندگی می کردم؛ اگه بابا این وضع رو، می دید دیگه رنگ ماشینم رو هم نمی دیدم،سرعتی که برام مجاز کرده بود ؛کجا و این کجا؟
مهتا که همیشه می ترسید، حالا عین خیالش نبود و با تعجب بیرون رو نگاه می کرد؛سرش رو به طرفم چرخوند برگردوند وگفت:
مهتا:دو سال نبودم ها ،همه چیز چقدر عوض شده.انگار نه انگار همون جاییه که بزرگ شدم.
-نه بابا، خیلی چیز ها سر جاشه .دو سال اونور بودی ها هندیش نکن که پایه نیستم،همیشه قدرت تخیلتو توی انشاهایی که می نوشتی، می ستودم.
خندون نگاهش کردم،پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت،دوباره با سرعت بیشتری،سرش رو مثل جن زده ها،با سرعت به طرفم چرخوند و باعث شوکه شدنم و خنده ی اون شد.
-راستی از مامان شنیدم دو تا مهمون خارجی دارین؛اون ها هم از کانادا اومدن درسته؟
-آره،می گم اون ور چه خبر هایی بود که چهار تایی و توی تاریخ های نزدیک به هم قصد برگشت کردین و آرامشمونو بهم زدین؟چه قشنگ داشتیم زندگیمونو می کردیم ها.یعنی اگه خبر خاصی ، جنگی چیزی هست بگو آماده باشیم؛پناهندگی ای چیزی لازم دارین؟
با کیف سنگین اش با حرص توی سرم زد و صدام رو در اورد.
-چته وحشی؟دارم رانندگی می کنم خبر مرگ کیاراد،اون پسره رو هم با همین حرکاتت پروندی؟
برام پشت چشم نازک کرد.
-نخیر؛اتفاقا عاشق همین حرکاتم بود.
-دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.حالا اسم قزمیتش چیه ؟
با هیجان و شیفتگی نیشش رو، مثل اسب باز کرد.
-آروین؛آروین ملکی!
فک ام افتاد؛آروین خره ی خودمون رو می گفت که!
بی توجه به حالت مشکوکم در عالم خیال با هیجان ادامه داد:
-نمی دونی چقدر پسر خوب و بانمکیه طناز،کل دخترهای دانشگاه برای یه خنده اش جون می دادن.ترم بالایی بود .ترم آخری که اونجا بودم، اون درسش تموم شده بود، اون ترم اینقدر بهم سخت گذشت که نگو.تنها دوستم بود_با خجالت و لپ های گل انداخته ادامه داد_راستش یکی از دلایلی که درسمو تموم نکرده، برگشتم اون بود،بدون اون نه درس خوندن کیف می ده نه دانشگاه رفتن،بعدش هم که دیگه تماسی با هم نداشتیم؛ نه اون زنگ زد نه من دیگه سراغی ازش گرفتم ظاهرا که شماره اشو عوض کرده.خونشو هم که بلد نبودم ،کاش می گذاشت فقط یه بار دیگه قبل از رفتنم ببینمش تا باهاش خدافظی کنم،یکم بی رحمانه خودشو ازم محروم کرد.
آروین و بی رحمی؟اون با همچین کلمه ای، هیچ آشنایی نداشت؛بی رحمی این بود که همچین کلمه ای رو بهش نسبت بدی!
این همه تصادف رو باورم نمی شد .
دهانم با ذوق باز شد تا بهش بگم یکی از مهمونامون همونه ولی دوست داشتم سوپرایزش کنم ؛این هم از همون کادویی که برای مهتا تدارک دیدم،فقط یه روبان قرمز کم داره که دور آروین ببندم.ولی باید یه موقعیت خاص ایجاد کنم،به آروین هم قرار نبود چیزی بگم،لبخند پهن روی لب هام جمع نشدنی بود.
مهتا:وا!خدا شفات بده،کیفمو زدم تو سرت همون یه ذره عقلو هم پروندم؟چرا الکی الکی با خودت می خندی، آدمو می ترسونی دیوونه؟
با خنده جواب دادم:
-هیچی، یاد سوپرایزی که برات آماده کردم افتادم.
-سوپرایز برای من؟تو آماده کردی؟
شونه هام رو بالا انداختم؛شاید رونیکا رو هم شریک می کردم،به نظرم دیدن اون، تنها چیزی بود که واقعا و از صمیم قلب ،خوشحالش می کرد.ارزش مادی نداشت اما ارزش معنوی اش بالا بود؛البته از نظر مهتا!
-بهم نمی آد؟
-چرا؛یعنی نمی دونم والا،بستگی داره چی باشه.
با لبخند شیطونی، نگاهش کردم و بعد دوباره حواسم رو به جلو دادم و دنده رو عوض کردم.
-توی تولدم رو می کنم.فعلا وقتش نیست.
بیستم تیر ماه بهترین فرصت بود؛عجب شبی بشه.لبخند مرموز و خبیثی زدم،همین امشب به مامان و بابا می گم ؛امسال که مهتا هم بود ،می خواستم یه جشن مفصل بگیرم و همه رو دعوت کنم؛تولد من بود ولی سوپرایزش برای اون دو تا جفنگ !
-چرا این قدر دیر؟
چراغ سبز شد و دوباره با سرعت به راه افتادم.
-چون همین الان فهمیدم می خوام چی کار کنم،باید بیشتر روش فکر کنم ؛روش یکم کار بشه تا قشنگ تر از آب در بیاد.
-تو که دیگه گفتی می خوای سوپرایز کنی؛ خوب بگو چه کوفتیه دیگه.
-ببینم وقتی اون روز برسه بازم بهش می گی کوفت.اصلا ولش کن ،تو لیاقت سوپرایز منو نداری.
-نه غلط کردم، شکر خوردم.ببخشید، ببخشید.
شیطون ادامه داد:
-می گم این کیا هم خوب چیزی شده ها،اصلا دیدمش هنگیدم.
دست هاش رو زد زیر چونه اش و با شیفتگی ادامه داد:
-چه دست های گرمی داشت،اینقدر حس خوبی بهم داد که نگو.صداشم جذاب و خاص بود؛حق داره زیاد ازش استفاده نکنه!
با تاسف براش سر تکون دادم.
-یعنی این عشق و عاشقیت دو بامبی بخوره تو سر همون آروین که تا یکی دیگه دیدی؛ مثل الـ*کـل پرید ،کج سلیقه،اون پسره ی زرد هم جز غرور و ادعا هیچی نیست؛یعنی هر ویژگی که ازش خوشم نمی آد رو داره ها،یه چیز دیگه ازش بگی همین جا پیاده ات می کنم !
بلند زد زیر خنده.
-حالا چرا اینقدر دلت ازش پره؟
با حرص بیشتر پا روی پدال گاز فشردم و غریدم:
-از همون بچگی بود،مال یکی دو روز نیست که.
شونه هاش رو با لبخند بالا انداخت.
-من که چیز بدی ازش ندیدم؛ فقط رفتارش سرد و خشکه که اون هم دیگه باید بهش عادت کرده باشی.
-پس قصد داری بله رو بهش بدی.
-چرا که نه،موقعیتش که خوبه ،دکتره ،خوش تیپه ،جذابه ،جلفم نیست ، جدی و محکمه؛می شه روش حساب کرد!
پوزخند زنان گفتم:
-دو دقیقه ای آروینو بهش فروختی ها،خوبه همین دیروز دیدیش چجوری با یه خوش آمد گفتنش ،زیر و بمشو فهمیدی؟
-نه دیوونه فروختن چیه؟ولی دیگه قرار نیست اونو ببینم ؛تازه با آروین که قول و قراری نداشتیم ،به نظر اون هم فقط دو تا همکلاسی ساده بودیم که توی درس ها بهم کمک می کرد و گاهی برای اینکه تنهایی و وقت خالیمونو پر می کردیم، با هم می رفتیم بیرون.وقتی دیگه قرار نیست ببینمش خوب؛می شه روی کیارش فکر کرد،اون هم چیزی اش عوض نشده و همونطوری که بوده، مونده واسه همین شناختش کار سختی نیست.
-فقط خدا کنه اون جا نباشه که وقتی می بینمش اصلا خوش گذرونی کردنو یادم می ره.
لبخندی زد و چیزی نگفت.با تک بوقی که زد در توسط نگهبان باز شد و ماشین رو داخل بردم.با هم ، پاکت های کادوها رو از صندلی عقب و صندوق بیرون اوردیم و بعد از طی کردن مسیری طولانی داخل رفتیم.
مهتا لبخند زنان به اطراف نگاه می کرد.
-هر جا خیلی عوض شده باشه؛ ولی خونه ی عمو امیر خیلی تغییر نکرده هنوز همونقدر قشنگ و با صفاست.
کلافه و حرصی غریدم:
-به جای لبخند زدن برای دار و درخت و گل و بلبل، بیا بریم تو،دستم شکست.
در باز شد و مثل همیشه مهرناز جون و رونیکا به استقبالمون اومدن ،بعد از یه سلام و احوالپرسی مفصل دو تا از خدمتکار ها رو صدا زد تا بیان وسایل رو از دستمون بگیرن،با هم وارد خونه شدیم .کیاراد داشت تند تند از پله ها پایین می اومد ،با دیدن ما لبخند عریض و پهنی روی لب هاش نشست،دست به جیب و سوت آهنگین و کشدارسوت زنان گفت:
-به، به !کیا رو می بینم؟بار دیگر این گونه های جانوری کم یاب و جالب، گرد هم اومدن.
باقی پله ها رو با سرعت بیشتری طی کرد و از نرده خودش رو به پایین پرت کرد،مهرناز جون با گفتن "ببخشید"تنهامون گذاشت و به طرف آشپزخونه رفت.
اعتراض کنان و با غر،غر رو به رونیکا گفتم:
-تو که می دونستی ما داریم می آیم ؛ چرا این وراجو بیرون نکردی؟
رونیکا:نمی ره بابا ؛چی کارش کنم؟100 کیلو وزنشه رو کولم بندازمش پرتش کنم بیرون؟
نگاهش به مهتای هنوز در هپروت برانداز کردن اطراف،افتاد و با تعجب دست هاش رو،روی دهانش قرار داد.
-اوه مای گاد!این مهتای خودمونه؟شنیده بودم داره به آغـ*ـوش وطن برمی گرده اما کسی نگفت برگشته.
براش دست تکون داد.
-های.کَن یو اسپیک پرشین؟!
مهتا با دهان کجی جوابش رو داد:
-کافر همه را به کیش خود پندارد؛مگه همه مثل تو هستن که دو روز می رن اون ور؛ خودشونو گم می کنن؟
پشت چشم نازک کنان گفتم:
-کاش راه اینجا رو گم می کرد نه خودشو.
کیاراد با حاضر جوابی همیشگی اش گفت:
-عزیزم مطمئن باش به عشق این همه هلوی وطنی که این همه چشم انتظار دیدنم هستن، هر جور شده راه برگشتو پیدا می کردم.
رونیکا:بیاین بریم بالا که اگه به اینه تا شب همین جا با گلوی خشک سر پا نگهمون می داره،شما برید من الان می آم.
کیاراد با نیش باز شده گفت:
-آره آره، برید ،ما الان خدمت می رسیم،برید که حرف واسه گفتن زیاده و گوش مفت هم که کم نیست.
-باز تو my friend هات از وجود هم باخبر شدن ولت کردن چسبیدی به ما؟
چپ چپ نگاهم کرد.
-بله به لطف شما.
رونیکا با تعجب گفت:
-چرا به لطف طناز؟
چشم هاش رو بیشتر چپ کرد.
-اسم هفت تا دوست دخترمو با هم عوض کرده ؛منم نفهمیدم و شماره ها رو هم حفظ نبودم،بندو آب دادم.هر چند مهم نیست،تکراری شده بودن،فدای سرم!
رونیکا :دستش درد نکنه، برید توی اتاق، در اتاقم قفل کنین بچه ها.من همینجا می گیرمش نمی گذارم بیاد،برید ،برید خودتونو نجات بدین.
دست های کیاراد رو رسوند به پشتش و محکم چسبید و ما هم رفتیم بالا،صدای داد و بیدادشون از پایین می اومد.
مهتا با خنده گفت:
-هر دفعه برنامه اتون همینه؟
شالم رو یکم شل کردم .
-همیشه ی همیشه که نه،بیشتر وقت ها که شانس می آریم و نیستش ولی امروز از شانس ما خونه مونده و ظاهرا حالش خیلی خوبه.
در یکی از اتاق ها باز شد و کیارش ازش بیرون اومد ؛لباس هاش مثل همیشه شیک و مرتب بود،بلوز جذب آستین بلند طوسی که آستین هاش رو بالا زده بود و یه دست بند چرم مشکی به مچ راستش و ساعت استیل مارکی به مچ دست چپش بسته بود و یه جین مشکی تنش بود.موهاش رو هم بالا زده بود و یه تیکه از موهاش روی پیشونی اش سر خورده بود،مهتا با دیدنش لبخند شیطونی زد و سرش رو به گوشم نزدیک کرده گفت:
-کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودی.
پوزخندی زدم و رو بهش سلام کوتاهی کردم و بدون منتظر موندن برای گرفتن جواب توی اتاق رفتم و مهتا هم چند دقیقه ی بعد اومد،خدمتکار ها از قبل پاکت های کادو رو اورده بودن و گوشه ی اتاق قرار داده بودن،با صدای در بلند شدم و قفل در رو باز کردم.رونیکا بود با یه سینی که داخلش سه لیوان پایه بلند، آب پرتقال بود و نی های پیچ پیچی با رنگ های مختلفی توی هر کدوم بود،دوباره برای جلوگیری از هر خطر احتمالی در رو قفل کردم تا کسی جمع دخترونه امون رو خراب نکنه،چیز هایی رو که روی میز سفید کنار تختش بود با سینی کنار زد و سینی رو، همونجا گذاشت .
با ذوق زودتر از همه، چهار زانو روی موکت صورتی طرح دار کف اتاق نشستم،خوشحال کف دست هام رو به هم کوبیدم.
-خوب زودتر کادو ها رو بریز وسط که بیشتر از این نمی تونم صبر کنم،خسته شدم اینقدر الکی باهات گفتم و خندیدم،دیگه وقت رونماییه.
خندید و تک تک پاکت ها رو از گوشه ی اتاق اورد و وسط اتاق، روبروم گذاشت.
-همه اش مال منه؟بیخیال بابا !دیگه راضی به این همه زحمت هم نبودم!
رونیکا هم کنارم روی دو پا نشست و چپ چپ نگاهم کرد.
-نخیر خوش اشتها، بالاخره ما هم از این دو سال یه سهمی داریم.
با پررویی بادی به غبغب انداختم.
-اگه تو سهم داری، من حق آب و گل دارم.
پشت چشمی نازک کرد و ایش کنان نگاهش رو به پاکت ها داد.از پس کل کل کردن باهام برنمی اومد ؛به همین قانع می شد و دلش رو با همین یه کلمه،خنک می کرد.یکی از پاکت های بزرگ رو که روش شکلک های قلب و رژلب و چیز های دخترونه بود و تماما از سه رنگ سفید و مشکی و قرمز استفاده شده بود، جلوی من گذاشت،با ذوق تشکر کردم و گونه اش رو بوسیدم،همین که دستم رو بردم جلو تا داخلش رو نگاه کنم، صدای گوشی ام که صدای خنده ی مسخره ی بچه ای بود، از توی کیفم بلند شد.
پوفی کردم و بلند شدم.گوشی ام رو از توی کیفم که روی تخت رونیکا بود برداشتم؛تلما بود،چه عجب!دیگه داشتم به معرفتش شک می کردم.روی تخت نشستم و پر از گلایه جواب دادم.
-دیر شد، ولی بالاخره یادت افتاد یه دوستی به اسم طناز هم داری.
صداش خسته و بی جون به گوشم رسید.
-مگه می شه تو رو یادم بره؟اسم و عکستو می بینم، کل بدبختی هام یادم می آد.
-این که خوبه ؛با گفتن این که من چی ها یادم می آد سرتو درد نیارم.سر کاری؟چرا صدات این جوریه؟
-بیخیال ،چیزی نیست ،از خستگیه .
-برو بچه،من خودم تو رو بزرگت کردم،فقط همین نیست.
با زاری نالید:
-طناز حالم خوب نیست الان دو ساعته توی بیمارستان زیر سرمم؛ تک و تنها ،می دونی که کسیو جز تو و مامان بزرگم ندارم،اونم که بدتر از منه و بیشتر به مراقبت احتیاج داره منم تنهاش گذاشتم.می تونی بیای اینجا پیشم؟واقعا شرمنده ام ولی ...
شوکه و مضطرب ،هول کرده بلند شدم.
-بیمارستان؟بعد تو اینو الان باید بهم بگی؟معلومه که با کله می آم .
دو تاشون کله هاشون با تعجب به سمتم چرخید.
رونیکا :کی توی بیمارستانه؟
-فقط اسم بیمارستانو بگو ؛من الان راه می افتم.
اسم رو که گفت قطع کردم تا برای رفتن،آماده بشم.گرچه ؛هنوز مانتو و شالم رو در نیورده بودم و نیازی نبود وقت صرف کنم ،فقط برداشتن کیفم کافی بود.
رونیکا:کجا می ری طناز؟کی توی بیمارستانه؟
جلوی آینه ایستادم و موهای فرم رو بیشتر توی شال مشکی ام فرو بردم ،آرایشم هم محو بود و نیازی به پاک کردن نداشت.
-تلما ؛ببخشید ولی بهم نیاز داره،اگه زود مرخص شد، می رسونمش خونه و برمی گردم اگر هم دیدم به مراقبت نیاز داره و شبو نگهش می دارن که فکر نکنم همچین چیزی بشه، پیشش می مونم،اما فکر نکنم برگردم چون اگه خونه هم برسونمش باید همون جا بمونم و هم حواسم به خودش باشه و هم به مادربزرگش.
برگشتم سمتشون،قیافه هاشون توی هم رفته بود؛حق هم داشتن،اما من بیشتر و از دو طرف، بهم ضدحال خورده بود .
مهتا:ا چرا امشبمونو خراب می کنی؟یعنی اون خودش نمی تونه مراقب خودش باشه؟
لبخند زدم.
- از آدم مریض چه توقعی داری؟حالا وقت واسه شب نشینی زیاده،اگه شبو همینجا می مونی که هیچی اگه نه که زنگ می زنی ماهان، بیاد دنبالت .دوست داشتم خودم برگردم اما دیگه فکر نکنم وقت بشه،خوش بگذره بچه ها.
کیف زرد رنگ مربع شکلم م رو از روی تخت برداشتم و زنجیر طلایی رنگش رو روی شونه ام انداختم.
مهتا با چهره ای مغموم و در هم گفت:
-کادوهات یادت نره،کادوی عمه و عمو هم داخلشه روشون نوشتم، مشخصن.
خم شدم و برش داشتم.
-باشه، مرسی،بهتون زنگ می زنم.فعلا.
آروم و با دلخوری خدافظی کردن،بوسی روی هوا براشون فرستادم و در رو باز کردم و بیرون اومدم.پله ها رو تند تند و با عجله پایین رفتم،عمو امیر و مهرناز جون و کیارش و کیاراد، پایین توی پذیرایی نشسته بودن.
با دیدنم همگی توجهشون بهم جلب شد.
با عمو امیر که موقع اومدن ندیده بودمش، سلام و احوالپرسی کردم.مهرناز جون با تعجب پرسید:
-جایی می ری طناز جان؟
-دوستم بیمارستانه،بهم نیاز داره،باید برم پیشش .
کیاراد :مگه خودش ننه بابا نداره که به توی لندهور نیاز داره؟
سه تاییشون جوری نگاهش کردن که دیگه نیازی نشد من به زبونم زحمت اضافه بدم ؛ از ترس و خجالت توی خودش جمع شد و با من و من گفت:
-منظورم این بود که پدر و مادر گرامی اش کجا تشریف دارند که تو ای دلبر زیبا روی لطیف و گرم و مهربان را از محفل گرم دوستان بیرون کشیده و به سوی خود فراخوانده است؟!
لحن مسخره و حرف هاش، همه به جز کیارش که فقط لب هاش پوزخند مانند کج شد و تاسف بار سرش رو تکون داد رو، وادار به خنده کرد.
-فوت کردن،مادربزرگشم پیره و خیلی وقته مریضه و از تخت پایین نمی آد ،پس فقط من رو داره و وظیفه ی منه بهش برسم.
گاز بزرگی به سیبش زد و سرش رو تکون داد،انتظار نداشتم درک کنه؛چون اون دوست هاش رو فقط توی مهمونی و پارتی و دور دور سواری برای تور کردن دخترها می دید .
عجله داشتم؛ اما باید آدرس بیمارستان رو هم می پرسیدم،اسمش رو چند باری شنیده بودم اما گذرم به اون جا نیفتاده بود و نمی دونستم کجاست و نمی خواستم هم بیشتر از این و سر آدرس پرسیدن از مردم و دنبالش گشتن، معطل بشم.تا همین جا هم زیادی لفتش داده بودم.
-راستی کیاراد، تو می دونی بیمارستان.... کجاست؟
با انگشت به کیارش که کنارش،درست سمت راستش نشسته بود و خودش رو به اون راه زده بود اشاره کرد.
ماشین رو جلوی خونه ی دایی نگه داشتم ،نمی دونستم پیاده بشم یا همون بوق ، بوق های ریتمیک و مخصوص خودم کافیه.ولی بالاخره پیاده شدن و زنگ زدن رو به توی ماشین نشستن و منتظر موندن ترجیح دادم.
زن دایی آیفون رو جواب داد.
-بیا داخل طناز جون،مهتا هنوز لباس نپوشیده.
-سلام مریم جون خوبین؟خوشین؟سلامتین؟دایی و ماهان خوبن؟من هم خوبم.مامان و بابا هم خیلی سلام رسوندن.نه ممنون توی ماشین منتظرش می مونم؛این کفش ها هم دراوردن و پوشیدنش ، یکم مشکله.
خندید.
-چه کاریه دختر خوب؟بفرما داخل یه لیوان شربت خنک بهت بدم تا مهتا هم آماده بشه.بهانه هم نیار دختر خوب،تنبلی هم نکن،خودم موقع رفتن پات می کنم!
لبخند زدم.
-استغفرالله زن دایی ،این چه حرفیه؟این وظیفه ی منه،چشم،هر چی شما بگین،مزاحمتون می شم.
-مراحمی خوشگلم.
در باز شد و رفتم داخل،یه حیاط نسبتا بزرگ و با صفا داشتن؛یه باغچه ی کوچیک پر از گل،یه درخت بزرگ و سبز که از وقتی یادم می اومد، همون جا بود و ظاهرا 50 سال رو ،رد کرده بود و شاخ و برگ هاش از حیاط به کوچه هم رسیده بود،یه تخت سنتی که جون می داد برای شب نشینی های تابستونی و غیبت کردن.سه تا پله ای رو که به بالا و در اصلی خونه می خورد ، بالا رفتم که زن دایی در رو باز کرد و به استقبالم اومد.مثل همیشه گرم باهام سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد.با هم و دستش رو پشت کمرم قرار داده،وارد خونه ی قشنگشون شدیم،نگاهی به اطراف انداختم.
-دایی و ماهان نیستن؟
-نه عزیزم ، سرکارن.
دستش رو پشت کمرم کشید.
-اگه دوست داری برو توی اتاق مهتا ؛ من براتون شربت می آرم.
-اصلا زحمت نکشین، نیازی نیست. دیگه ما کم کم می ریم.
-چه زحمتی دختر خوب؟برو عزیزم.منتظرته.
لبخندی زدم و با زمزمه کردن "با اجازه"، پله ها رو بالا رفتم .طبقه ی بالا هم، یه پذیرایی کوچیک و گرد بود با سه تا اتاق که یکی اش اتاق کار و مطالعه ی دایی و ماهان بود و سمت چپ اتاق مهتا و سمت راست اتاق ماهان بود.یه دست مبل ال بنفش، پذیرایی رو پر کرده بود،طبق عادت یه تقه ی کوچیک به در زدم و قبل از اینکه چیزی بگه، خودم رو توی اتاق پرت کردم.داشت کمربند پهن شلوار جین روشن اش رو می بست؛یه تاپ بندی سورمه ای هم تنش بود که به شدت،به پوست سفید و شفافش می اومد.شوکه به طرفم برگشت و با دیدنم ،نفسش رو با خیال راحت بیرون داد.
-خدا کی می خواد تو رو یه شفای کوچیک بده؟
خودم رو ، روی تخت نامرتب اما مرتب تر از تخت من پرت کردم.
-برو بابا؛ این حال شفا یافته امه،اصلا دلتو صابون نزن که شفا مفایی در کار نیست.کجای کاری تو؟مگه من نگفتم ساعت 5 اینجا هستم ،پس چرا این قدر دیر داری آماده می شی؟تا خونه اشون کمه کم یه ساعت راهه.
موهای عـریـ*ـان قهوه ای تیره اش رو باز کرد و جلوی آیینه ایستاد تا دوباره ،اون ها رو ببنده.
-حالا دیر نمی شه،من به رانندگی خرکی تو اعتماد دارم؛تو اراده کنی ربع ساعته هم می رسیم.
-رفتی اون ور زبونت دراز شده ها؛روسفیدم کردی.قبلا روم نمی شد بگم شاگرد محضرمی.
خندید.
-گم شو،می گم زشت نبود مهرناز جون گفت ما بریم اون جا؟درستش این بود رونیکا بیاد.
-نه مهرناز جون عاشق الاغ بازی های ماست ،به قول خودش ؛دلش برای سر و صداهای سه نفریمون تنگ شده بود،منم خیلی وقته شب برای موندن نمی رم اونجا.بدون تو نه فیلم ترسناک دیدن کیف می ده، نه غیبت کردن تا 5 صبح و بعدش یه ساعت خواب و 6 صبح بیدار شدن برای مدرسه اونم با گریه ؛البته گریه به تنهایی و خوبی وضعیتو توصیف نمی کنه، باید بگم عرعر.
تقه ای به در خورد و زن دایی با یه سینی حاوی دو لیوان بزرگ شربت پر از یخ وارد اتاق شد ،از بی رنگی و عطرش معلوم بود که چیزی جز شربت بهار نارنج نمی تونه باشه.توی این فصل واقعا می چسبید؛فقط دیدنش کافی بود تا آب از لب و لوچه ام راه بیفته و رسوام کنه.سینی رو گذاشت روی میز آرایشی و با گفتن "راحت باشین "از اتاق بیرون رفت.
-زود بخوریم تو هم سریع آماده شو بریم که الان زنگ زدن های رونیکا، شروع می شه.
طبق حدسم تا سوار ماشین بشیم، گوشی هر دومون به نوبت هزار بار زنگ خورد و چند تایی هم مسیج فوق عاشقانه(!) از رونیکا برامون اومد،صدای آهنگ بلند بود و با نهایت سرعت رانندگی می کردم؛ اگه بابا این وضع رو، می دید دیگه رنگ ماشینم رو هم نمی دیدم،سرعتی که برام مجاز کرده بود ؛کجا و این کجا؟
مهتا که همیشه می ترسید، حالا عین خیالش نبود و با تعجب بیرون رو نگاه می کرد؛سرش رو به طرفم چرخوند برگردوند وگفت:
مهتا:دو سال نبودم ها ،همه چیز چقدر عوض شده.انگار نه انگار همون جاییه که بزرگ شدم.
-نه بابا، خیلی چیز ها سر جاشه .دو سال اونور بودی ها هندیش نکن که پایه نیستم،همیشه قدرت تخیلتو توی انشاهایی که می نوشتی، می ستودم.
خندون نگاهش کردم،پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت،دوباره با سرعت بیشتری،سرش رو مثل جن زده ها،با سرعت به طرفم چرخوند و باعث شوکه شدنم و خنده ی اون شد.
-راستی از مامان شنیدم دو تا مهمون خارجی دارین؛اون ها هم از کانادا اومدن درسته؟
-آره،می گم اون ور چه خبر هایی بود که چهار تایی و توی تاریخ های نزدیک به هم قصد برگشت کردین و آرامشمونو بهم زدین؟چه قشنگ داشتیم زندگیمونو می کردیم ها.یعنی اگه خبر خاصی ، جنگی چیزی هست بگو آماده باشیم؛پناهندگی ای چیزی لازم دارین؟
با کیف سنگین اش با حرص توی سرم زد و صدام رو در اورد.
-چته وحشی؟دارم رانندگی می کنم خبر مرگ کیاراد،اون پسره رو هم با همین حرکاتت پروندی؟
برام پشت چشم نازک کرد.
-نخیر؛اتفاقا عاشق همین حرکاتم بود.
-دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.حالا اسم قزمیتش چیه ؟
با هیجان و شیفتگی نیشش رو، مثل اسب باز کرد.
-آروین؛آروین ملکی!
فک ام افتاد؛آروین خره ی خودمون رو می گفت که!
بی توجه به حالت مشکوکم در عالم خیال با هیجان ادامه داد:
-نمی دونی چقدر پسر خوب و بانمکیه طناز،کل دخترهای دانشگاه برای یه خنده اش جون می دادن.ترم بالایی بود .ترم آخری که اونجا بودم، اون درسش تموم شده بود، اون ترم اینقدر بهم سخت گذشت که نگو.تنها دوستم بود_با خجالت و لپ های گل انداخته ادامه داد_راستش یکی از دلایلی که درسمو تموم نکرده، برگشتم اون بود،بدون اون نه درس خوندن کیف می ده نه دانشگاه رفتن،بعدش هم که دیگه تماسی با هم نداشتیم؛ نه اون زنگ زد نه من دیگه سراغی ازش گرفتم ظاهرا که شماره اشو عوض کرده.خونشو هم که بلد نبودم ،کاش می گذاشت فقط یه بار دیگه قبل از رفتنم ببینمش تا باهاش خدافظی کنم،یکم بی رحمانه خودشو ازم محروم کرد.
آروین و بی رحمی؟اون با همچین کلمه ای، هیچ آشنایی نداشت؛بی رحمی این بود که همچین کلمه ای رو بهش نسبت بدی!
این همه تصادف رو باورم نمی شد .
دهانم با ذوق باز شد تا بهش بگم یکی از مهمونامون همونه ولی دوست داشتم سوپرایزش کنم ؛این هم از همون کادویی که برای مهتا تدارک دیدم،فقط یه روبان قرمز کم داره که دور آروین ببندم.ولی باید یه موقعیت خاص ایجاد کنم،به آروین هم قرار نبود چیزی بگم،لبخند پهن روی لب هام جمع نشدنی بود.
مهتا:وا!خدا شفات بده،کیفمو زدم تو سرت همون یه ذره عقلو هم پروندم؟چرا الکی الکی با خودت می خندی، آدمو می ترسونی دیوونه؟
با خنده جواب دادم:
-هیچی، یاد سوپرایزی که برات آماده کردم افتادم.
-سوپرایز برای من؟تو آماده کردی؟
شونه هام رو بالا انداختم؛شاید رونیکا رو هم شریک می کردم،به نظرم دیدن اون، تنها چیزی بود که واقعا و از صمیم قلب ،خوشحالش می کرد.ارزش مادی نداشت اما ارزش معنوی اش بالا بود؛البته از نظر مهتا!
-بهم نمی آد؟
-چرا؛یعنی نمی دونم والا،بستگی داره چی باشه.
با لبخند شیطونی، نگاهش کردم و بعد دوباره حواسم رو به جلو دادم و دنده رو عوض کردم.
-توی تولدم رو می کنم.فعلا وقتش نیست.
بیستم تیر ماه بهترین فرصت بود؛عجب شبی بشه.لبخند مرموز و خبیثی زدم،همین امشب به مامان و بابا می گم ؛امسال که مهتا هم بود ،می خواستم یه جشن مفصل بگیرم و همه رو دعوت کنم؛تولد من بود ولی سوپرایزش برای اون دو تا جفنگ !
-چرا این قدر دیر؟
چراغ سبز شد و دوباره با سرعت به راه افتادم.
-چون همین الان فهمیدم می خوام چی کار کنم،باید بیشتر روش فکر کنم ؛روش یکم کار بشه تا قشنگ تر از آب در بیاد.
-تو که دیگه گفتی می خوای سوپرایز کنی؛ خوب بگو چه کوفتیه دیگه.
-ببینم وقتی اون روز برسه بازم بهش می گی کوفت.اصلا ولش کن ،تو لیاقت سوپرایز منو نداری.
-نه غلط کردم، شکر خوردم.ببخشید، ببخشید.
شیطون ادامه داد:
-می گم این کیا هم خوب چیزی شده ها،اصلا دیدمش هنگیدم.
دست هاش رو زد زیر چونه اش و با شیفتگی ادامه داد:
-چه دست های گرمی داشت،اینقدر حس خوبی بهم داد که نگو.صداشم جذاب و خاص بود؛حق داره زیاد ازش استفاده نکنه!
با تاسف براش سر تکون دادم.
-یعنی این عشق و عاشقیت دو بامبی بخوره تو سر همون آروین که تا یکی دیگه دیدی؛ مثل الـ*کـل پرید ،کج سلیقه،اون پسره ی زرد هم جز غرور و ادعا هیچی نیست؛یعنی هر ویژگی که ازش خوشم نمی آد رو داره ها،یه چیز دیگه ازش بگی همین جا پیاده ات می کنم !
بلند زد زیر خنده.
-حالا چرا اینقدر دلت ازش پره؟
با حرص بیشتر پا روی پدال گاز فشردم و غریدم:
-از همون بچگی بود،مال یکی دو روز نیست که.
شونه هاش رو با لبخند بالا انداخت.
-من که چیز بدی ازش ندیدم؛ فقط رفتارش سرد و خشکه که اون هم دیگه باید بهش عادت کرده باشی.
-پس قصد داری بله رو بهش بدی.
-چرا که نه،موقعیتش که خوبه ،دکتره ،خوش تیپه ،جذابه ،جلفم نیست ، جدی و محکمه؛می شه روش حساب کرد!
پوزخند زنان گفتم:
-دو دقیقه ای آروینو بهش فروختی ها،خوبه همین دیروز دیدیش چجوری با یه خوش آمد گفتنش ،زیر و بمشو فهمیدی؟
-نه دیوونه فروختن چیه؟ولی دیگه قرار نیست اونو ببینم ؛تازه با آروین که قول و قراری نداشتیم ،به نظر اون هم فقط دو تا همکلاسی ساده بودیم که توی درس ها بهم کمک می کرد و گاهی برای اینکه تنهایی و وقت خالیمونو پر می کردیم، با هم می رفتیم بیرون.وقتی دیگه قرار نیست ببینمش خوب؛می شه روی کیارش فکر کرد،اون هم چیزی اش عوض نشده و همونطوری که بوده، مونده واسه همین شناختش کار سختی نیست.
-فقط خدا کنه اون جا نباشه که وقتی می بینمش اصلا خوش گذرونی کردنو یادم می ره.
لبخندی زد و چیزی نگفت.با تک بوقی که زد در توسط نگهبان باز شد و ماشین رو داخل بردم.با هم ، پاکت های کادوها رو از صندلی عقب و صندوق بیرون اوردیم و بعد از طی کردن مسیری طولانی داخل رفتیم.
مهتا لبخند زنان به اطراف نگاه می کرد.
-هر جا خیلی عوض شده باشه؛ ولی خونه ی عمو امیر خیلی تغییر نکرده هنوز همونقدر قشنگ و با صفاست.
کلافه و حرصی غریدم:
-به جای لبخند زدن برای دار و درخت و گل و بلبل، بیا بریم تو،دستم شکست.
در باز شد و مثل همیشه مهرناز جون و رونیکا به استقبالمون اومدن ،بعد از یه سلام و احوالپرسی مفصل دو تا از خدمتکار ها رو صدا زد تا بیان وسایل رو از دستمون بگیرن،با هم وارد خونه شدیم .کیاراد داشت تند تند از پله ها پایین می اومد ،با دیدن ما لبخند عریض و پهنی روی لب هاش نشست،دست به جیب و سوت آهنگین و کشدارسوت زنان گفت:
-به، به !کیا رو می بینم؟بار دیگر این گونه های جانوری کم یاب و جالب، گرد هم اومدن.
باقی پله ها رو با سرعت بیشتری طی کرد و از نرده خودش رو به پایین پرت کرد،مهرناز جون با گفتن "ببخشید"تنهامون گذاشت و به طرف آشپزخونه رفت.
اعتراض کنان و با غر،غر رو به رونیکا گفتم:
-تو که می دونستی ما داریم می آیم ؛ چرا این وراجو بیرون نکردی؟
رونیکا:نمی ره بابا ؛چی کارش کنم؟100 کیلو وزنشه رو کولم بندازمش پرتش کنم بیرون؟
نگاهش به مهتای هنوز در هپروت برانداز کردن اطراف،افتاد و با تعجب دست هاش رو،روی دهانش قرار داد.
-اوه مای گاد!این مهتای خودمونه؟شنیده بودم داره به آغـ*ـوش وطن برمی گرده اما کسی نگفت برگشته.
براش دست تکون داد.
-های.کَن یو اسپیک پرشین؟!
مهتا با دهان کجی جوابش رو داد:
-کافر همه را به کیش خود پندارد؛مگه همه مثل تو هستن که دو روز می رن اون ور؛ خودشونو گم می کنن؟
پشت چشم نازک کنان گفتم:
-کاش راه اینجا رو گم می کرد نه خودشو.
کیاراد با حاضر جوابی همیشگی اش گفت:
-عزیزم مطمئن باش به عشق این همه هلوی وطنی که این همه چشم انتظار دیدنم هستن، هر جور شده راه برگشتو پیدا می کردم.
رونیکا:بیاین بریم بالا که اگه به اینه تا شب همین جا با گلوی خشک سر پا نگهمون می داره،شما برید من الان می آم.
کیاراد با نیش باز شده گفت:
-آره آره، برید ،ما الان خدمت می رسیم،برید که حرف واسه گفتن زیاده و گوش مفت هم که کم نیست.
-باز تو my friend هات از وجود هم باخبر شدن ولت کردن چسبیدی به ما؟
چپ چپ نگاهم کرد.
-بله به لطف شما.
رونیکا با تعجب گفت:
-چرا به لطف طناز؟
چشم هاش رو بیشتر چپ کرد.
-اسم هفت تا دوست دخترمو با هم عوض کرده ؛منم نفهمیدم و شماره ها رو هم حفظ نبودم،بندو آب دادم.هر چند مهم نیست،تکراری شده بودن،فدای سرم!
رونیکا :دستش درد نکنه، برید توی اتاق، در اتاقم قفل کنین بچه ها.من همینجا می گیرمش نمی گذارم بیاد،برید ،برید خودتونو نجات بدین.
دست های کیاراد رو رسوند به پشتش و محکم چسبید و ما هم رفتیم بالا،صدای داد و بیدادشون از پایین می اومد.
مهتا با خنده گفت:
-هر دفعه برنامه اتون همینه؟
شالم رو یکم شل کردم .
-همیشه ی همیشه که نه،بیشتر وقت ها که شانس می آریم و نیستش ولی امروز از شانس ما خونه مونده و ظاهرا حالش خیلی خوبه.
در یکی از اتاق ها باز شد و کیارش ازش بیرون اومد ؛لباس هاش مثل همیشه شیک و مرتب بود،بلوز جذب آستین بلند طوسی که آستین هاش رو بالا زده بود و یه دست بند چرم مشکی به مچ راستش و ساعت استیل مارکی به مچ دست چپش بسته بود و یه جین مشکی تنش بود.موهاش رو هم بالا زده بود و یه تیکه از موهاش روی پیشونی اش سر خورده بود،مهتا با دیدنش لبخند شیطونی زد و سرش رو به گوشم نزدیک کرده گفت:
-کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودی.
پوزخندی زدم و رو بهش سلام کوتاهی کردم و بدون منتظر موندن برای گرفتن جواب توی اتاق رفتم و مهتا هم چند دقیقه ی بعد اومد،خدمتکار ها از قبل پاکت های کادو رو اورده بودن و گوشه ی اتاق قرار داده بودن،با صدای در بلند شدم و قفل در رو باز کردم.رونیکا بود با یه سینی که داخلش سه لیوان پایه بلند، آب پرتقال بود و نی های پیچ پیچی با رنگ های مختلفی توی هر کدوم بود،دوباره برای جلوگیری از هر خطر احتمالی در رو قفل کردم تا کسی جمع دخترونه امون رو خراب نکنه،چیز هایی رو که روی میز سفید کنار تختش بود با سینی کنار زد و سینی رو، همونجا گذاشت .
با ذوق زودتر از همه، چهار زانو روی موکت صورتی طرح دار کف اتاق نشستم،خوشحال کف دست هام رو به هم کوبیدم.
-خوب زودتر کادو ها رو بریز وسط که بیشتر از این نمی تونم صبر کنم،خسته شدم اینقدر الکی باهات گفتم و خندیدم،دیگه وقت رونماییه.
خندید و تک تک پاکت ها رو از گوشه ی اتاق اورد و وسط اتاق، روبروم گذاشت.
-همه اش مال منه؟بیخیال بابا !دیگه راضی به این همه زحمت هم نبودم!
رونیکا هم کنارم روی دو پا نشست و چپ چپ نگاهم کرد.
-نخیر خوش اشتها، بالاخره ما هم از این دو سال یه سهمی داریم.
با پررویی بادی به غبغب انداختم.
-اگه تو سهم داری، من حق آب و گل دارم.
پشت چشمی نازک کرد و ایش کنان نگاهش رو به پاکت ها داد.از پس کل کل کردن باهام برنمی اومد ؛به همین قانع می شد و دلش رو با همین یه کلمه،خنک می کرد.یکی از پاکت های بزرگ رو که روش شکلک های قلب و رژلب و چیز های دخترونه بود و تماما از سه رنگ سفید و مشکی و قرمز استفاده شده بود، جلوی من گذاشت،با ذوق تشکر کردم و گونه اش رو بوسیدم،همین که دستم رو بردم جلو تا داخلش رو نگاه کنم، صدای گوشی ام که صدای خنده ی مسخره ی بچه ای بود، از توی کیفم بلند شد.
پوفی کردم و بلند شدم.گوشی ام رو از توی کیفم که روی تخت رونیکا بود برداشتم؛تلما بود،چه عجب!دیگه داشتم به معرفتش شک می کردم.روی تخت نشستم و پر از گلایه جواب دادم.
-دیر شد، ولی بالاخره یادت افتاد یه دوستی به اسم طناز هم داری.
صداش خسته و بی جون به گوشم رسید.
-مگه می شه تو رو یادم بره؟اسم و عکستو می بینم، کل بدبختی هام یادم می آد.
-این که خوبه ؛با گفتن این که من چی ها یادم می آد سرتو درد نیارم.سر کاری؟چرا صدات این جوریه؟
-بیخیال ،چیزی نیست ،از خستگیه .
-برو بچه،من خودم تو رو بزرگت کردم،فقط همین نیست.
با زاری نالید:
-طناز حالم خوب نیست الان دو ساعته توی بیمارستان زیر سرمم؛ تک و تنها ،می دونی که کسیو جز تو و مامان بزرگم ندارم،اونم که بدتر از منه و بیشتر به مراقبت احتیاج داره منم تنهاش گذاشتم.می تونی بیای اینجا پیشم؟واقعا شرمنده ام ولی ...
شوکه و مضطرب ،هول کرده بلند شدم.
-بیمارستان؟بعد تو اینو الان باید بهم بگی؟معلومه که با کله می آم .
دو تاشون کله هاشون با تعجب به سمتم چرخید.
رونیکا :کی توی بیمارستانه؟
-فقط اسم بیمارستانو بگو ؛من الان راه می افتم.
اسم رو که گفت قطع کردم تا برای رفتن،آماده بشم.گرچه ؛هنوز مانتو و شالم رو در نیورده بودم و نیازی نبود وقت صرف کنم ،فقط برداشتن کیفم کافی بود.
رونیکا:کجا می ری طناز؟کی توی بیمارستانه؟
جلوی آینه ایستادم و موهای فرم رو بیشتر توی شال مشکی ام فرو بردم ،آرایشم هم محو بود و نیازی به پاک کردن نداشت.
-تلما ؛ببخشید ولی بهم نیاز داره،اگه زود مرخص شد، می رسونمش خونه و برمی گردم اگر هم دیدم به مراقبت نیاز داره و شبو نگهش می دارن که فکر نکنم همچین چیزی بشه، پیشش می مونم،اما فکر نکنم برگردم چون اگه خونه هم برسونمش باید همون جا بمونم و هم حواسم به خودش باشه و هم به مادربزرگش.
برگشتم سمتشون،قیافه هاشون توی هم رفته بود؛حق هم داشتن،اما من بیشتر و از دو طرف، بهم ضدحال خورده بود .
مهتا:ا چرا امشبمونو خراب می کنی؟یعنی اون خودش نمی تونه مراقب خودش باشه؟
لبخند زدم.
- از آدم مریض چه توقعی داری؟حالا وقت واسه شب نشینی زیاده،اگه شبو همینجا می مونی که هیچی اگه نه که زنگ می زنی ماهان، بیاد دنبالت .دوست داشتم خودم برگردم اما دیگه فکر نکنم وقت بشه،خوش بگذره بچه ها.
کیف زرد رنگ مربع شکلم م رو از روی تخت برداشتم و زنجیر طلایی رنگش رو روی شونه ام انداختم.
مهتا با چهره ای مغموم و در هم گفت:
-کادوهات یادت نره،کادوی عمه و عمو هم داخلشه روشون نوشتم، مشخصن.
خم شدم و برش داشتم.
-باشه، مرسی،بهتون زنگ می زنم.فعلا.
آروم و با دلخوری خدافظی کردن،بوسی روی هوا براشون فرستادم و در رو باز کردم و بیرون اومدم.پله ها رو تند تند و با عجله پایین رفتم،عمو امیر و مهرناز جون و کیارش و کیاراد، پایین توی پذیرایی نشسته بودن.
با دیدنم همگی توجهشون بهم جلب شد.
با عمو امیر که موقع اومدن ندیده بودمش، سلام و احوالپرسی کردم.مهرناز جون با تعجب پرسید:
-جایی می ری طناز جان؟
-دوستم بیمارستانه،بهم نیاز داره،باید برم پیشش .
کیاراد :مگه خودش ننه بابا نداره که به توی لندهور نیاز داره؟
سه تاییشون جوری نگاهش کردن که دیگه نیازی نشد من به زبونم زحمت اضافه بدم ؛ از ترس و خجالت توی خودش جمع شد و با من و من گفت:
-منظورم این بود که پدر و مادر گرامی اش کجا تشریف دارند که تو ای دلبر زیبا روی لطیف و گرم و مهربان را از محفل گرم دوستان بیرون کشیده و به سوی خود فراخوانده است؟!
لحن مسخره و حرف هاش، همه به جز کیارش که فقط لب هاش پوزخند مانند کج شد و تاسف بار سرش رو تکون داد رو، وادار به خنده کرد.
-فوت کردن،مادربزرگشم پیره و خیلی وقته مریضه و از تخت پایین نمی آد ،پس فقط من رو داره و وظیفه ی منه بهش برسم.
گاز بزرگی به سیبش زد و سرش رو تکون داد،انتظار نداشتم درک کنه؛چون اون دوست هاش رو فقط توی مهمونی و پارتی و دور دور سواری برای تور کردن دخترها می دید .
عجله داشتم؛ اما باید آدرس بیمارستان رو هم می پرسیدم،اسمش رو چند باری شنیده بودم اما گذرم به اون جا نیفتاده بود و نمی دونستم کجاست و نمی خواستم هم بیشتر از این و سر آدرس پرسیدن از مردم و دنبالش گشتن، معطل بشم.تا همین جا هم زیادی لفتش داده بودم.
-راستی کیاراد، تو می دونی بیمارستان.... کجاست؟
با انگشت به کیارش که کنارش،درست سمت راستش نشسته بود و خودش رو به اون راه زده بود اشاره کرد.
آخرین ویرایش: