کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
-چشم.
-چشمت بی بلا.
خواستم برم عقب که عماد بی هوا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمته خودش کشوند، تا خواستم سرم رو بالا بیارم صدای فریاد مهراد در فضا پیچید و به سرعت از کنارم رد شد.
-تو اینجا چه غلطی می کنی ها؟
متعجب برگشتم. عماد ولم کرد و آروم گفت:
-نمی کشیدمت عقب له میشدی.
مات لبخندی زدم و بُهت زده به مهراد که به سمته پدرش حمله ور شده بود نگاه کردم.
به بیرون هولش داد و فریاد زد:
-برو بیرون کی بهت گفت تو بیای اینجا ها؟
ترابی آروم گفت:
-مهراد گوش..
-گوش نمی دم، فقط برو تا بیشتر از این دهنم باز نشده زندگی خودش رو به گـه کشیدی بست نبود حالا اومدی روز خاک سپاریشم خراب کنی.
-مهراد..
با خشم به عقب هولش داد ک محکم به دیوار خورد، صدای جیغ شبنم بلند شد.
مهراد با خشم نگاهش رو به سمته شبنم انداخت نعره زد:
-یا میرید یا خودم...
با صدای آژیر آمبولانس که در فضا پیچید، ساکت شد از همین فاصله هم هجوم اشک رو به چشم هاش حس کردم.
ماهور کنارم ایستاد؛ نگاهی به چهره ی بی روح و اشک آلودش انداختم خوب می دونستم الان دل دل می کنه تا جلو بره و مهراد رو آروم کنه.
ترابی و شبنم بی هیچ حرفی از خونه بیرون رفتن، مهراد در حالی که اشک می ریخت با شونه های خم شده دو لنگه ی در رو باز کرد تا آمبولانس وارد حیاط بشه.
صدای جیغ و گریه ها بالاتر رفت، تمام زن ها از خونا بیرون اومدن. خواهر یگانه همون دم در بی هوش شد که اگه دخترش نگرفته بودش از پله ها پایین می افتاد.
مهراد و مهران با هم به سمته در عقب آمبولانس رفتن. با بیرون آوردن برانکارد و جنازه ی کفن شده ی یگانه صدای هق هق گریه های مهراد و مهران به هوا برخواست.
مهراد مثل بچه های کوچیک خودش رو، روی جنازه ی یگانه انداخت با صدای خش دار و دورگه ی فریاد زد:
-باز کن چشاتو مامان، تو رو قرآن تنهام نزار. باز کن من هنوز از بودنت سیر نشدم نامرد مگه چقدر گذشت از بدست آوردنت که رفتی.
عماد از کنارم رد شد و به کمک چند مرد دیگه مهراد و مهران رو از جنازه دور کردن.
بعد از به جا آوردن رسم همیشگی و چرخوندن جنازه توی خونه به سمته قبرستون حرکت کردیم...
روز سخت و تلخی بود گریه های مهراد قلب هر کسی رو به درد می آورد، در آرامش یگانه رو به خاک سپردن به تلخی دفتر زندگی یک آدم دیگه بسته شده.. زود بود برای رفتنش اما قسمت یگانه تا امروز و این سن بود. رفتنش تلخ بود اما کدوم مرگ و رفتنیه که تلخ نیست..
بقول مامان زندگی یه بازیه که از ازل پایانش همین بود..
*********
-یلدا!
در رو نبسته برگشتم و کمی خم شدم توی ماشین.
-جوونم!
خودش رو جلو کشید و با انگشت شصت رد اشک روی گونم رو پاک کرد.
-دیگه گریه نکن قربونت برم.
لبخندی به روش زدم.
دستش رو گرفتم و بـ..وسـ..ـه ی به دستش زدم.
-چشم.
توی هوا بـ..وسـ..ـه ایی واسم فرستاد. با خستگی دستم رو تو هوا به معنی گرفتن بـ..وسـ..ـه اش مشت کردم و روی لبم گذاشتم.
که آروم خندید.
-برو وروجک ماهور منتظرته.
-اونم به چشم.
در رو بستم، بازوی ماهور رو گرفتم با دسته آزادم برای عماد دست تکون دادم.
با دور شدن ماشین عماد برگشتیم و سمته خونه رفتیم.
-کاش پیش مهراد می موندم.
-خب چرا نموندی؟
نگاه خستش رو به چشم هام دوخت.
-از عماد خجالت کشیدم.
تک خنده ایی زدم. و دیوونه ایی نثارش کردم.
-چرت نگو ماهور.
بازوش رو ول کردم و گفتم:
-میخوای حالا برو.
-جدی!
-آره برو.
-پس من برم؛ فعلا.
اجازه نداد حرفی بزنم و سریع ازم دور شد..سری تکون دادم و رفتم داخل خونه...
***********
-سلام، دکتر تشریف دارن؟
-بله هستن.
-بشینید تا وقتتون بشه.
-وقت قبلی ندارم.
تای ابروش رو بالا داد، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت.
-پس شماره اتون رو بدید تماس می گیرم.
به سالن خالی از مراجعه کننده اشاره کردم.
-وقت آزاد تر از الان!
-خانوم تا نیم ساعت دیگه مراجعه کننده ها میان.
-من کارم نیم ساعته تمام میشه.
-نمیشه.
کلافه نگاهم رو بهش دوختم.
-اگه میشه با خود دکتر هماهنگ کنید.
اخم هاش رو تو هم کرد.
-خانوم می گم نمیشه.
حیف می گن این خانوم دکتر توی کارش فوق العاده اس وگرنه میرفتم و دیگه این ورا پیدام نمیشد.
-بفرمایید خانوم بفرمایید وقت من رو نگیرید.
چشم غره ی بهش رفتم و بی توجه بهش سمته اتاق دکتر رفتم و تا بهم برسه وارد اتاق شدم.
دکتر با تعجب سرش رو بالا گرفت. منشی پشت سرم وارد شد و عصبی گفت:
-خانوم بفرمایید بیرون، خانم دکتر به خدا من بهشون گفتم نمیشه.
دکتر از جاش بلند شد و با خوش رویی گفت:
-مشکلی نیست. شما بیرون باش خانوم صادقی.
منشی که تازه فهمیدم فامیلش صادقیِ چپ چپی بهم رفت و بیرون رفت.
دکتر که زن مُسنی بود و از چهره ای مهربون و خندونش مشخص بود که مهربونه لبخندی به روم زد.
-بیا بشین عزیزم.
-ممنون.
روی مبل تک نفره ایی که یه میزش نزدیکتر بود نشستم، رو به روم نشست.
-چیزی میخوری بگم بیاره.
-نه ممنون.
-خواهش می کنم. خب بفرمایید عزیزم چه مشکلی داری که انقدر با عجله و بدون وقت قبلی اومدی.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -شرمنده که اینجوری اومدم داخل، به منشیتون گفتم، گفت وقت ندارید ولی خب من عجله داشتم.
    -مشکلی نیست عزیزم. هر چند می دونم واسه چی اومدید البته زیاد هم فکر کردن نمیخواد چون اکثر بیمارام برای همین مشکل میان.
    آروم و با غم لب زدم:
    -ایدز!
    لبخندی زد و مهربون جواب داد:
    -ایدز فقط اسمش بزرگه وگرنه هیچی نیست، هست ولی نه اونقدر که برای بیانش لازم به این همه غم باشه. خودت این مشکل رو داری؟
    -نه، شوهرم مریضه.
    -و تو می خوای بهش کمک کنی؟ خودت که مبتلا به ایدز نیستی.
    سری به نشونه ی منفی تکون دادم.
    -نامزدیم.
    -آها، خوبه اول از هر چیزی باید این رو بدونی که به ایدز بعنوان یه مریضی نگاه نکنی همونجور که من تو حرفام اسم میبرم، ایدز فقط یه مشکله. هر مشکلی هم راه حلی داره.
    با بغضی که صدام رو خش دار کرده بود گفتم:
    -اما این مشکل وحشتناکه.
    با آرامش چشم هاش رو باز و بسته کرد.
    -اشتباه تمام بیمارای من همینه که فکر می کنن ایدز پایان زندگیه، هیچ کدوم به ایدز بعنوان یه شروع دوباره نگاه نمی کنن. یکی مثل تو تا اسم ایدز رو میشنوه خودش رو میبازه و اشک هاش جاری میشنن. ببین دخترم ایدز درسته اسمش بزرگه و شنیدن اینکه کسی بهش مبتلا شده وحشتناکه اما باید به این حقیقت توجه کنیم که ایدز از بیماری سرطان خیلی بهتره، درسته که واگیر داره اما بیمار مبتلا به ایدز می تونه با مصرف قرص و داروهاش به زندگی عادیش ادامه بده. و خوشبختانه درمان قطعی ایدز هم که پیدا شده، درسته هزینه اش بالاس و خیلی یه ندرت ژن سلول بنیادین پیدا میشه و اما درمانش وجود داره. این درمان به تازگی پیدا شده و زیاد پیشرفت نکرده ولی خب وجود داره.
    من نمی تونم تمام نکات رو فقط به خودت بگم باید با نامزدتون بیاید که ایشون هم حرف های من رو بشنون.
    -چشم، فقط خانوم دکتر یه سوالی داشتم که نمیشه جلوی نامزدم بپرسم.
    -بپرس عزیزم.
    -ببینید ما قبل از این مریض...یعنی این مشکل قرار بود ازدواج کنیم.
    -خب! تو مشکلی داری با این موضوع؟
    -نه، نه اصلا. من حاضرم حتی اگه ایدزش هم درمان شد باز هم باهاش ازدواج کنم، می دونم خودم خواه ناخواه با برقراری رابـ ـطه مبتلا میشم اما برای بچه داری..؟
    - اول که انشالله درمان میشه سعی کن به چیزای منفی فکر نکنی تو قرارِ انرژی مثبتی باشی واسه نامزدت نه انرژی منفی برای تضعیف روحیه اش، اما برای اینکه سوالت بی جواب نمونه و نگرانیت بر طرف بشه باید بگم که همونجور که گفتید شما خودتون مبتلا میشید ولی برای بچه داری هیچ مشکلی نیست میتونید با تحت نظر دکتر و مصرف داروهایی که دکتر واست مینویسه حامله بشی و بچه هم هیچ مشکلی پیدا نمی کنه..........
    ***********
    از مطب که بیرون اومدم حالم بهتر شده بود دیگه از ناراحتی و استرس چند ساعت قبل خبری نبود.
    دیگه از مریضی عماد نمی ترسیدم، بقول دکتر این مریضی رو فقط ب شکل یه مشکل می دیدیم مثل مشکل های قبلی که با هم از جلو راهمون کنارش زدیم.
    با انرژی و ذوق وصف نشدنی سوار تاکسی شدم و به سمته خونه عمادینا رفتم.
    باید با عماد حرف می زدم و تمام حرف های دکتر رو بهش می گفتم، اون هم باید مثل من ترسش بریزه.
    به خیابون ها که کم کم داشتن رنگ پارچه های مشکی محرم رو به خودشون می گرفتن چشم دوختم.
    چند روزه دیگه محرم شروع میشد، و من قرار بود عماد رو به دسته امام حسین بسپارم.
    از بچگی واسم ثابت شده بود توی این شب های عزیز هر چیزی از صاحب عذات آقا امام حسین بخوای بهت میده من هم تو این شب ها سلامتی عمادم رو ازش می خواستم، می دونم که دست خالی برنمی گردونم.
    -کدوم خیابون خانوم؟
    با صدای راننده از فکر بیرون اومدم.
    -بله؟
    -پرسیدم کدوم خیابونه؟
    با انگشت اشاره به سه خیابون بعد کردم.
    -اون خیابون..
    جلوی در خونه پیاده شدم بعد از حساب کردن کرایه سمته در رفتم که همزمان صدای هیجان زده ی عسل از پشت سرم اومد.
    -یلدا!
    برگشتم خودش رو بهم رسوند.
    -سلام.
    -سلام عزیزم.
    -سلام.
    به سمته صدا برگشتم، سهیل بود که داشت در ماشین رو می بست.
    -سلام.
    عسل با ذوق گفت:
    -اومدی پیش داداش عمادم مگه نه؟
    سهیل با خنده جلو اومد.
    -نه اومد من و تو رو ببینه عماد کیلو چنده.
    با خنده چپ چپی بهش رفتم که دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و عقب رفت.
    -من تسلیم اونجور نگاه نکن.
    -آقای دکتر کمتر مزه بپرونه میرم به عماد می گم.
    عسل در حالی که در رو با کلید توی دستش باز می کرد با شیطنت گفت:
    -دکتر چیه یلدا! یه میکروب شناس بیشتره.
    و قبل از اینکه سهیل بتونه کاری انجام بده دوید داخل و صدای خنده اش به هوا برخواست.
    با خنده رفتم داخل سهیل در جواب عسل گفت:
    -آره نه اینکه با همین مدرک میکروب لوژی تونستم به میکروب بودن خودش پی ببرم واسه همین مسخره می کنه.
    دیگه داشتم از دسته این دوتا از خنده وسط حیاط تلف می شدم که در سالن باز شد و مهیا با دادو فریاد بیرون اومد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    به سومین پله ی دم در سالن رسیده بود که کیان بیرون اومد و به سمتش هجوم برد از پشت هولش داد که نزدیک بود بیوفته.
    کیان با خشم داد زد:
    -ببر صدات رو مهیا تا خودم خفه ات نکردم.
    مهیا حق به جانب برگشت سمتش.
    -صداتت رو بریدی.
    کیان با حرص به سمتش هجوم برد اما نرسیده بهش عماد وسطتشون ایستاد.
    -بسه کیان، برو عقب چکار می کنی.
    -مگه نمی بینی چه زری میزنه.
    عماد کلافه سری تکون داد و آروم گفت:
    -خب حق داره.
    کیان نگاه عصبی به مهیا انداخت.
    -حق نداره اصلا هم حق نداره.
    مهیا یک قدم عقب رفت و گفت:
    -اگه کاری گفتم که رو انجام ندادی جدی جدی طلاقم رو می گیرم.
    -برو هری، برو طلاق بگیر اگه من گفتم نه مرد نیستم.
    -اِ اینجوریه! به خاطر بچه خواهرت میخواد زندگیمون رو خراب کنی؟
    برای لحظه ی کیان نگاه نگرانش رو به من دوخت. اما تمام نگاه من به سمته عماد بود که غمی آشکار توی چهره اش بود. بی شک این غم یه ربطی با دعوای کیان و مهیا داره.
    -تا فردا وقت داری بری آزمایش بدی وگرنه من دیگه تو خونت بر نمی گردم.
    سهیل با شک لب زد:
    -چه آزمایشی؟
    مهیا بی رحمانه گفت:
    -ایدز، این روزا کیان خیلی این جا رفت و آمد داشت می تر...
    دیگه نشنیدم چی می گـه، نگاهی که در عرض همین چند لحظه خیس از اشک شده بود رو به عماد دوختم. این بار نگاهش روی من بود.
    با صدای جیغ مهیا نگاهم از عماد گرفته شده بود.
    دست کیان برای سیلی دوم بالا رفته بود که سهیل به سرعت جلوش رو گرفت.
    کیان با خشم داد زد:
    -برو کنار سهیل، بزار بکشم این بی شرفو.. خاک تو سر من که اومدم و توی تن لشو گرفتم. مهیا به ولای علی به جون همین عماد قسم سه طلاقت می کنم.
    سهیل رو با حرص عقب زد برگشت و فریاد کشان به سمته سالن رفت.
    -طلاقت میدم، طلاقت میدم طلاقت میدم.
    چشم هام رو بستم؛ دیگه خبری از اشک نبود تنها احساس خوب بود که سلول سلول وجودم رو گرفت بودم. غیر ارادی از جواب کیان لبخندی روی لبم نشست.
    از این که کیان میخواست طلاقش بده خوشحالم نبود، خوشحالیم بابت عماد بود که دایشش انقدر محکم پشتش بود.
    -خانوم این لبخند چیه رو لبت؟
    با صدای عماد چشم هام رو باز کردم، به اطراف نگاهی انداختم خبری از بقیه نبود.
    -یلدا؟
    -جونم؟
    -این همه اشک رو از کجا میاری؟
    با تعجب دست روی گونم کشیدم.
    -من که گریه نمی کنم.
    با خنده ی دستی تو موهاش کشید و نگاهش رو به اطراف گردوند.
    -کلی گفتم.
    -آها آب بدنم زیاده. حالا این رو ول کن بیا بریم داخل ببینم امروز چه کردم.
    دستش رو کشوندم و با خودم بردم داخل.
    به سالن که رسیدیم خواستم دستش رو ول کنم که نذاشت.
    آروم دم گوشم گفت:
    -همه خودمونین.
    لبخندی به روش زدم و گره ی دستم رو دور دساش محکم تر کردم.
    به لاله خانوم سلام کردم که با خوش رویی جواب دادم. کنار بقیه نشستیم. مهیا رفته بود و دیگه خبری از اون جو چند دقیقه پیش نبود.
    اینبار همه داشتن به کل کل های عسل و سهیل می خندن. که عماد از جاش بلند شد دستش رو سمتم گرفت.
    -بریم اتاقم.
    چشم هام گرد شد.
    که از چشم لاله خانوم دور نموند و باعث شد با خنده بگه.
    -خجالت نکش عزیزم، انشالله وضع عماد بهتر شد باز هم میایم خونه اتون برای خواستگاری.
    خجالت زده لب گزیدم که عماد بی هوا دستم رو کشید.
    -بیا خجالت نکش خانوم.
    با این حرفش خجالتم چند برابر شد، همراهش رفتم تو اتاق.
    تا در رو بست، کمرم رو گرفت و به در چسبوند، گونم رو نرم بوسید.
    -چکار می کنی با من تو؟
    با لـ*ـذت چشم هام رو بستم، دستهام رو دور کمرش حلقه زدم.
    -مثل خودم عاشق.
    سرش رو عقب برد اخم شیرینی کرد، آروم با انگشت اشاره زد رو بینیم زد.
    -مگه نیستم؟
    نیشم باز شد.
    -چی نیستی!
    -همونی که خودت می دونی.
    -چی خودم می دونم.
    -همونی که خودت گفتی.
    -چی گفتم؟
    -چهار جمله قبلت گفتی.
    با حرص گفتم:
    -اِ عماد بگو دیگه.
    مردونه خندید از همون خنده هایی که دلم ضعف می رفت واسش.
    دست جلو آورد شالم رو از سرم در آورد و انداخت پشت سرش، دست برد و موهام رو باز کرد. سرش رو توی موهام برد.
    -عاشقتم.
    انقدر گیرا این جمله رو گفت که لرزش قلبم رو حس کردم.
    دستش رو نوازش گونه توی موهام کشید.
    -عماد؟
    -جونم؟
    -امروز رفتم دکتر.
    خیلی سریع عقب رفت، نگران نگام کرد.
    -چی شده؟ واسه چی؟
    لبخندی بهش زدم؛ دستش رو گرفتم.
    -نگران نباش. واسه خودم نرفتم، برای تو رفتم.بیا بشین تا بهت بگم.
    روی تخت نشستم اما عماد همونجور بالا سرم ایستاده بود.
    -نمی شینی؟
    -برو عقب تر به تخت تکیه بده می خوام دراز بکشم و سرم رو، روی پات بزارم.
    بی هیچ حرفی کامل روی تخت رفتم نشستم و پاهام رو دراز کشیدم عماد هم اومد دراز کشید و سرش رو؛ روی پام گذاشت.
    روی پهلو راست خوابید و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد سرش رو به شکمم چسبوند.
    -خب بگو.
    تا خواستم حرفی بزنم، دستم رو گرفت و روی سرش گذاشت.
    -با موهام بازی کن.
    با خنده آروم زدم رو سرش.
    -بگو می خوای بخوابی دیگه.
    -دقیقا.
    -عماد.
    سرش رو عقب برد و مظلوم گفت:
    -میدونی چند ساله توی حسرت این لحظه بودم؟
    لبخند تلخی زدم.
    -من بیشتر.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **********
    -عماد!
    با صدای بلند کیان، وحشت زده چشم هام رو باز کردم بخاطر تکونی که از ترس خوردم سر عماد از روی پام عقب رفت و روی تخت افتاد.
    کیان همون دم در اتاق با دهنی به من و عماد که به هول ولا افتاده بودیم نگاه می کرد.
    توی وضع بدی نبود اما خب کیان یهو صدا زده بود و ترسیده بودیم.
    عماد که به خودش اومد چپ چپی به کیان رفت و گفت:
    -با 30 سال سن یاد نگرفتی قبل ورود به جایی اول در بزنی؟
    -والا با احتساب به این که شما محرم نیس..
    با خوردن بالش تو صورتش حرفش رو خورد.
    -ببندش کیان، کم چرت و پرت بگو.
    با خنده به قیافه ی وا رفته و خنده دار کیان انداختم.
    عماد هم خندید.
    -خب حالا بگو چکار داشتی؟
    -نمی گم.
    -خب نگو، برو بزار ما به کارمون..
    با ضربه ی که به شوونش زدم و چشم غره ی که چاشنیش کردم حرفش رو خورد و قهقه خنده کیان هوا رفت.
    -من برم تا دعوا شما دوتا نیوفتاده، اومدید پایین میگم چی شده.
    و بیرون رفت. تا در رو بست با غیض گفتم:
    -عماد خیلی بی ادبی.
    -چرا فسقلی؟
    -فسقلی عمه اته، خجالت نکشیدی جلو کیان اونجوری گفتی.
    -مگه چیه؟ بین زن و شوهرا این چیزا عادیه.
    -عمااااد؟
    از روی تخت بلند شد.
    -خب باشه بابا، کمتر حرص بخور شیرت خشک میشه.
    با حرص بالش رو پرت کردم سمتش که تو هوا گرفتش، بـ..وسـ..ـه ایی واسم فرستاد و بالش رو دوباره پرت کر سمتم.
    بالش رو پرت کردم رو تخت و خودم از رو تخت پایین اومدم.
    -بریم ببینم چی شده، می خوام برم دیگه معذبم نذاشتی حرفامم بزنم.
    دستم رو گرفت و برگردوندم سمته خودش.
    -وایسا ببینم.
    به عماد که حالا لباسش رو در آورده بود نگاه کردم.
    -جونم؟
    دستش رو بالا آورد ک موهام توی صورتم رو پشت گوشم برد و گونم رو بوسید.
    -معذب نباش تو قرار عروس این خونه بشی
    با طعنه گفتم:
    -آره اگه شما دوباره پا پس نکشی.
    -من غلط بکنم.
    -قبلا دوباره این غلط رو کردی.
    -عفو کن.
    -به یه شرط؟
    دستاش رو دور کمرم حلقه زد.
    -چه شرطی؟
    -بریم پیش دکتر، تا زودتر خوب بشی و اگه ژن پیدا شد عمل کنی.
    -دکتر روکه چشم، اما اون ژن رو فکر نمی...
    انگشت اشاره ام رو، روی لبش گذاشتم.
    -هیس! فاز منفی نده همه چی رو بسپار دسته خدا.
    لبخند مهربونی زد.
    -چشم هر چی تو بگی خانوم.
    ************
    -جانم میرزایی؟
    -خانوم درویشی امروز نمیاید دفتر؟
    -نه عزیزم، تمام ملاقات ها رو کنسل کن.
    -چشم.
    -پس خدافظ.
    -خدافظ.
    گوشی رو قطع کردم برگشتم و رفتم کنار عماد روی مبل نشستم.
    -کی بود؟
    -منشی دفتر!
    -میرزایی؟
    با تعجب نگاش کردم که خندید.
    -تو فکر می کردی من تو این شیش سال ازت فارغ بودم.
    -عماد تو..
    -شما دوتا! میزارید من حرفم رو بزنم یا هی می خواید مثل کفترهای عاشق کنار هم جیک جیک کنید.
    سهیل با قیافه ی در هم رو به کیان با شک پرسید:
    -کفتر جیک جیک می کنه؟
    -نه عر عر می کنه.
    -نه خدایی جیک جیک میکنه.
    عماد خندید.
    -د زهرمار دیگه؛ کیان حرفت رو بزن، یلدا می خوار بره.
    تا کیان لب باز کرد حرف بزنه لاله خانوم از آشپزخونه بیرون اومد.
    -یلدا کجا می خواد بره؟ من ناهار درست کردم بابات که بیاد غذا رو می کشم.
    -نه لاله خانوم ممنون ولی من باید برم.
    -اصلا حرفشم نزن. ناهار می خوری بعد می ری.
    -اما..
    عماد به جانب داری از من در اومد.
    -مامان، یلدا ماهی دوست نداره.
    -وا چرا؟ ماهی که خوبه. حالا دست پخت من رو می خوره حتما خوشش میاد.
    اجازه نداد من حرفه دیگه ایی بزنم و رفت تو آشپزخونه.
    خودم رو سمت عماد خم کردم آروم دم گوشش گفتم:
    -تو این شیش سال کجا بودی وقتی به عشق تو ماهی هم جزو یکی از علایقم شد.
    با چشم های گرد شد نگام کرد. چشمکی بهش زدم و رو به کیان گفتم.
    -کیان بگو.
    -اجازه می دید؟
    -حتما بگو.
    -اول این که یلدا شخص شخیص خودت باید وکیل من بشی تا این دختره ی نچسب رو طلاق بدم.
    -مگه نخواستید طلاق توافقی بگیرید.
    -می خواستیم ولی حالا دبه در آورده.
    سهیل سرش رو از تو گوشی در آورد و با لحن باحالی گفت:
    -یلدا شنیدی می گن آدم رو سگ گاز بگیره جو نگیره؟ همین دایی ما رو می بینی یه مسافرت با خونه عموم رفته مسافرت برگشت و عین جو گیرا گفت من مهیا رو می خوام. تازه به عمادم می گفت خاک تو سرت تو این مهیا رو ول کردی و چسبیدی به یلدا؟ می بینی حالا عین خر گیر کرده تو گل و دست به دام..
    با پس گردنی که از کیان خورد حرفش رو قطع کرد.
    -امروز خیلی حرف می زنی سهیل، خفه خون بگیر تا خودتم خفت نکردم.
    -مگه دروغ می گم؟
    عسل از روی مبل تک نفر بلند شد و اومد کنارم نشست و دستش رو دور شونم انداخت.
    -دروغ نمی گی ولی حقیقت تلخه.
    با مهربونی نگاهی بهم کرد و گونم روبوسید.
    -جز جمله های اولش اون جمله ایی که در مورد تو گفت دروغه. دایی از مهیا خوشش اومده ولی هیچ وقت تو رو با اون ایکبیری مقایسه نکرد.
    و با مهر سرش رو، روی شونم گذاشت.
    عماد با مهربونی نگاهی به من و بعد به عسل انداخت.
    -خب اگه اجازه بدید خبر اصلی رو بگم. عماد لیام امروز اومد ایران و ازم خواست بهت بگم بری پیشش.
    -لیام کیه؟
    -دکتر عماد، از آلمان اومده.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -کی باید بریم پیشش؟
    -هر وقت خواستیم، میاد ایران وقتش آزاده.
    با ورود آقا علی پدر عماد بحث خوابید، در کمال تعجب اینبار با رویی خوش و مهربونی با من سلام و احوال پرسی کرد و در آخر پیشونیم رو بوسید.
    کلا این خانواده من رو خیلی جدی بعنوان عروس قبول کرده بودن. وای به حالم اگه بابا یا مامان بفهمه..
    آقا علی که اومد چند دقیقه بعد همه سر سفره نشستیم، عماد هم به من که می خواستم جلوش رو بگیدم تا واسم ماهی ها رو پاک نکنه، سر حوصله ماهی توی ظرفم رو دست گرفت و واسم تمیز کرد.
    اولش خجالت کشیدم اما کم کم خجالتم ریخته شد، نگاهشم می کردم و به داشتن چنین مردی غبطه می خوردم.
    عماد کی بود که من هر روز عاشقتر از قبل میشدم و قلبم بیش از بیش واسش می زد؟
    کاش این مریضی لعنتی نبود تا زودتر از این مال هم می شدیم.
    بعد از ناهار در مقابل اصرارهای لاله خانوم و عسل ایستادم و آخرش خودم ظرف ها رو شستم..
    **********
    -عماد؟
    -جونم؟
    -یه سوال بپرسم؟
    -بپرس.
    -چه جوری به ایدز مبتلا شدی؟ اصلا چه طور فهمیدی؟
    سر پیچ ماشین رو به سمته چپ هدایت کرد، دنده رو عوض کرد.
    -توی سربازی.
    -چطور؟
    لبخند تلخی زد و از پنجره نگاه کوتاهی به بیرون انداخت.
    -یکی از بچه ها معتاد بود. یه شب که اون نگهبان بود و من هم ساعت بعد از اون نگهبانی داشتم...
    مکثی کرد، دنده رو عوض کرد و نگاه مهربونی بهم انداخت.
    -اون شب از فکر تو خوابم نمی برد. همون روزیی که اومدی پادگان و بهم گفتی خودخواهم. یادته؟
    لب گزیدم و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
    دستش جلو آورد و گونم رو کشید.
    -قربونت برم من عزیزم.
    دستش رو تو دستم گرفتم.
    -خب بعدش؟
    -از بی خوابی تصمیم گرفتم زودتر برم. پستم ساعت 12 شروع میشد و من 12وربع کم رفتم. وقتی رفتم دیدم داره تزریق می کنه، اگه می گرفتنش هم تنبیه می شد هم حسابی اضافه می خورد. اولش باهاش بحث کردم وقتی دیدم اعتنا نمی کنه رفتم جلو سرنگ رو ازش بگیرم که تقلا کرد و نمیذاشت، زدم تو صورتش که سرنگ افتاد تا اومدم سرنگ رو از زمین بردارم از پشت هولم داد و سوزن سرنگ رفت تو دستم.
    بغضم رو قورت داد، تند تند پلک زدم تا اشک هام جاری نشه. با صدای لرزونی گفتم:
    -پس تقصیره من بود؟ من اگه اون روز بچگی نمی کردم و نمی اومدم تو..تو..
    ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد، متعجب برگشت سمتم.
    -یلدا!
    لب ورچیدم و مظلوم با چشم های اشک آلود نگاش کردم که خنده اش گرفت.
    -اونجور نگاه نکن، شبیه گربه شرک شدی.
    میون بغض و غم خندیدیم. زدم رو شونش.
    -خیلی بدی.
    خودش رو جلو کشید و بقلم کرد.
    -دیگه نبنیم خودت رو مقصر بدونیا!
    -اما..
    عقب رفت و اخم ریزی کرد.
    -یلدا.
    -باشه دیگه نمی گم.
    اخم روی پیشونیش رفت و لبخندی زد.
    -خب حالا بگو چطور فهمیدی؟
    چشم غره ی ایی بهم رفت.
    خندیدم.
    -به خدا دیگه نمی گم.
    -اصلا..
    حرکت کرد، خودم رو به بازوش چسبوندم.
    -عماد، لطفا لطفا. لطفا بگو.
    با خنده گفت:
    -یلدا مگه بچه ایی این چه کاریه؟
    با خنده ازش جدا شدم و سرجام نشستم.
    -خب خودت بگو که دیگه مجبور به این کارا نشم.
    -باشه می گم.
    -خب بگو.
    -خودش اومد گفت.
    -اونوقت تو بدون اینکه مطمئن بشی منو ول کردی؟
    -نه عزیزم. اصلا قبل از اینکه بهم بگه اومد به دروغ پدرش تصادف کرده و به خون نیاز داره بدون هیچ حرفی باهاش رفتم انقدر صادقانه حرفش رو زد که لحظه ایی شک نکردم و نگفتم خب چرا من؟ وقتی هم بهش گفتم بابات کجاست برم ببینمش گفت ملاقات ممنوع. کلا پسر دو در بازی بود. اون روز رفتم آزمایش خون رو دادم یه ساعتی تو بیمارستان موندم تا اومد گفت خونم به پدرش نمی خوره. و همون روز از آزمایشگاه که بیرون اومدم کلا همه چی رو فراموش کردم. انقدر درگیری فکری داشتم که به این چیزا فکر نکنم. تا اینکه دو هفته بعدش با حالی خراب اومد پیشم برگه آزمایش رو بهم داد و گفت قضیه پدرش دروغ بود، اون آزمایشی که دادم آزمایش تشخصی HIV بود. و بقیه اشم که خودت می دونی.
    -آره دیگه تو هم منو ول کردی رفت.
    سر کوچه ی خونه امون نگه داشت. آرنج دستش رو روی فرمون گذاشت و برگشت سمتم.
    -سخت ترین کار بود ولی بهترین..
    -حالا حقته بگم بهترینو درد.
    خندید و آروم بینیم رو کشید.
    -هر چه از عشقم رسد نیکوست.
    به حالت نمایشی چشم هام رو ریز کردم و زبون در آوردم براش.
    با خنده سری تکون داد و به بیرون نگاه کرد.
    -برو یلدا کمتر با این قلب مریض من بازی کن.
    -اوهووو فیلمی شدی عماد.
    با ته خنده ی تو صداش تشر زد.
    -یلدا.
    خندیدم.
    -باشه باشه رفتم. نزنم.
    از ماشین پیاده شدم بـ..وسـ..ـه ایی روی سه انگشت وسطم زد و واسش فرستادم که متقابلا چشم هاش رو بست و بـ..وسـ..ـه ایی تو هوا واسم فرستاد.
    برگشتم تا در رو ببندم که با دیدن شخص رو به روم لبخند از روی لبم محو شد. رنگ از رخم پرید در عرض چند ثانیه تمام تنم یخ زد.
    -چی شد یلدا؟ در رو ببند دیگه محمد زنگ زد باید برم رستوران. یلدا؟
    داوود از ماشینش پیاده شد، نگاه اخم آلود و جدیش رو به من دوخت در ماشین رو محکم بست و به سمتم قدم برداشت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -داوود توضی..
    با درد سیلی که تو صورتم زد جیغ بنفشی کشیدم و به عقب پرت شدم، خودم رو به تنه ی ماشین گرفتم که نیوفتم.
    صدای فریاد داوود توی گوشم پیچید:
    -تو، تو ماشین این مرتیکه چه گهی می خوری یلدا؟
    صدای فوق خشن عماد بلند شد. د
    -هی الاغ چه گهی خوردی تو؟
    تا داوود به خودش عماد خودش رو بهش رسوند یقه اش رو گرفت و مشت محکمی به فکش زد.
    -مرتیکه گـه به چه جرعتی دست روی یلدا بلند کردی ها؟
    اجازه نمی داد داوود هیچ حرکتی کنی روش افتاده بود و با سیلی و مشت های پی در پی به جونش افتاده بود.
    به سمتش هجوم بردم و بازوش روگرفتم.
    -عماد تو رو خدا بسه؛ عماد کشتیش.
    کف دستش رو روی صورت داوود گذاشت و فریاد زد.
    -بگو گـه خوردم، بگو گـه خوردم تا ولت کنم حرومزاده تو خر کی هستی که دست روی یلدا بلند می کنی.
    به گریه افتاده بودم؛ خسته از تقلا ها و التماس های بی جا با نگاهی گریون به اطراف نگاه کردم که چند نفر مرد به سمتمون اومدن زیر بازوی عماد رو گرفتن و به عقب کشیدنش.
    اما عماد هنوز داد میزد و لگد هایی به سمتم داوود می انداخت.
    -به تو چهار پا چه ربطی داره یلدا تو ماشین من چکار می کنه!؟ پدرشی!؟ مادرشی؟ یا شوهرش؟
    ولم کنید.. گفتم ولم کنید..
    داوود در سکوت نگاه به خون نشسته اس رو بین من و عماد می گردوند. از ترس تمام تنم می لرزید.
    عماد با خشم غرید.
    -اونجور چپ چپ نگاه نکن به یلدا بی پدر و مادر اونجور نگاه نکن تا نیومدم چشماتو در بیارم آشغال. روی یلدا دست بلند می کنی ها! برو دعا کن اینا منو گرفتن وگرنه وای به حالت میشد.
    -بسه آقا، صلوات بفرست. شما هم برو توی ماشینت بشین. زشته دختر بی چاره داره پس میوفته.
    عماد که با شنیدن آخرین جمله ی مرد آرومتر شده بود گفت:
    -ول کنید. گفتم ول کارش ندارم.
    دستاش رو که ول کردن نگاه تندی به داوود انداخت و سمتم اومد.
    جلوم ایستاد و انگشت شصتش رو آروم گوشه ی لبم که خونی شده بود کشید.
    چشم هاش رو با حرص بست و زیر لب غرید:
    -خدا لعنتت کنه.
    بی هوا چشم هاش رو باز کرد دستم رو گرفت و گفت:
    -راه بیوفت.
    و راه خونمون رو در پیش گرفت.
    -عماد کجا می ری؟
    -راه بیوفت می فهمی.
    چند قدمی رفتیم که داوود باتمسخر گفت:
    -برو، برو ببینم عمومم انقدر ساده هست که دوباره دختر به تو بی وجود بده.
    عماد بی هوا در عرض چند ثانیه دستم رو رها کرد ک به سمته داوود هجوم برد.
    پنجه ی دستش رو جایی میون فک و گردنش انداخت و روی کاپوت انداختش.
    با لحن خشن و عصبی غرید:
    -جرئت داری یه کلمه دیگه حرف بزن اونوقت به گفته ی خودت بی وجودم اگه وجود نحست رو از این دنیا پاک نکنم.
    یقه اش رو گرفت و از روی کاپوت بلندش کرد به سمته چپ هولش داد و خودش سمته من اومد.
    -بریم.
    همقدم باهاش شدم. آروم و با ترس گفتم.
    -عماد الان نه.
    -الان نه واسه چی؟
    تردید داشتم بگم یا نه؟ می ترسیدم بگم به خاطر مریضیت و ناراحت بشه. من که با این مریضی مشکلی نداشتم ولی شاید بابا...
    -یلدا پرسیدم واسه چی الان نه؟
    نگاه نگرانم رو بهش دوختم.
    ایستاد و کامل برگشت سمتم، نیش خندی زد.
    -مریضیم آره؟
    -عماد من باهاش مشکلی نداره. اما می ترسم بابام حرفی بزنه که ناراحت بشی و بِرَنجی.
    لبخند مهربونی زد، به اطراف نگاه کرد کوچه تقریبا خلوت بود جز چند تا بچه که داشتن بازی می کردن. دستاش رو قاب صورتم کرد و تو چشم هام زل زد.
    -جز تو هر کی هر چیزی بهم بگه ناراحت نمیشم. جز تو هر کی بهم بگه نه واسم مهم نیست. یلدا یه جون خودت قسم که واسم عزیز ترینی از این لحظه به بعد تا خودت بهم نگی از زندگیت برم بیرون محاله یک ثانیه ازت جدا بشم. هر کی بگه با تموم وجود جلوش وای میشنم مگر این که خودت بگی. اگه خودت بگی دیگه جوونی واسم نمی مونه که مقابله کنم.
    دستش رو پایین برو و مقابلم گرفت.
    -حاضری.
    در حالی که از حرف هایی که زده بود کیلو کیلو انرژی بهم تزریق شده بود با انرژی مضاعفی دستم رو توی دستش گذاشتم.
    نگاه پر احساسم رو به چشم هاش دوختم.
    -حاضرم.
    لبخند مهربونی زد و دستم رو محکم تر گرفت.
    اینبار بدون هیچ نگرانی و ترسی سمته خونه قدم برداشتم.
    می دونستم بابا؛ به این راحتی قبول نمی کنه اما کاری که باید انجام می دادیم. اگه خودمون نمی رفتیم شک به یقین داوود تا شب همه چی رو به بابا می گفت
    پشت در که ایستادیم، تا عماد خواست آیفون رو بزنه دستش رو گرفتم.
    -عماد.
    -جونم.
    -الان که رفتیم داخل، بابا به محض این که از مریضی تو خبردار بشه ممکنه هر کاری کنه. وحشتناک ترینشم اینکه من رو تو خونه حبس کنه و اگه این شد قول بده قرصات رو سر وقت بخوری.
    آروم خندید.
    -یلدا انقدر سختش نکن.
    با حرص پا به زمین کوبیدم.
    -قول بده.
    -باشه قول می دم.
    -قسم.
    -جون خودم.
    چشم غره ایی بهش رفتم. که تک خنده ایی زد.
    -قربون اون نگاه کردنت که دل ایمون رو میبره. باشه به جون یلدا قرص هام رو می خورم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نیشم باز شد.
    -عالیه، بزن زنگو.
    نگاه مهربونش رو ازم گرفت برگشت و زنگ در رو زد.
    صدای باران و شهاب اومد که با هم گفتن.
    -کیه؟
    صدای مهربون عماد اومد که با لحن نرمی گفت:
    -منم عمو جون در رو باز کن.
    صدای متعجب باران اومد که آروم به شهاب می گفت.
    -عموی تو اومد یا من؟
    -نمی دونم. در رو باز کنیم ببینم.
    -نه مادر جونم دعوامون می کنه.
    لبخندی زدم و اینبار من گفتم:
    -باران، شهاب خاله در رو باز کنید منم خاله یلدا.
    عماد آروم دم گوشم گفت:
    -آح عماد به قربون خاله ای مهربونشون بشه.
    نیشم باز شد و با ذوق نگاش کردم.
    در باز شد و باران سرش رو بیرون آورد.
    انگار حواسش به عماد نبود که آروم رو به من گفت:
    -خاله،اون عموِ کجاست؟ رفت؟
    با خنده به عماد نگاه کردم.
    -عمو جون من هنوز اینجام، اجازه می دی بیایم داخل پرنسس خانوم؟
    باران که انگار از لفظ پرنسس خوش اومده بود نیشش باز شد و در رو کامل باز کرد و با شیرین زبونی گفت:
    -بله بفرمایید آقای پرنس.
    عماد به زور جلوی خودش رو که قهقه خنده اش بلند نشه.
    در حالی که می خندیدیم در رو بستم که همزمان مامان از سالن بیرون اومد.
    -کی بود بار..
    با دیدن من و عماد ساکت شد، چشم هاش گرد شد.
    آروم لب زد:
    -یلدا؟
    می دونستم اشتباه کردم، زندگی من فیلم یا سریال نبود که دست یه پسر رو بگیرم و بیارم تو خونه و بعنوان عشقم معرفیش کنم. اما نمی تونستم دست روی دست بزارم تا داوود بیاد همه چی رو خراب کنه.
    نگاه نگرانم رو به عماد دوختم. برخلاف من نگاهش پر از آرامش بود.
    جلو رفت پشت سرش حرکت کردم.
    رو به روی مامان که ایستاد آروم سلام کرد. اما مامان اخم هاش رو تو هم کرد و جدی پرسید:
    -تو این جا چکار می کنی؟
    توبیخ گرانه نگاهش رو به من دوخت.
    -یلدا؟
    آب گلوم رو به زور قورت دادم، لب باز کردم تا حرف بزنم که عماد گفت:
    -یلدا تقصیری نداره، من اومدم حرف بزنم.
    -ما حرفی با تو نداریم. از همون سمتی که اومدی برگرد برو بیرون، یالا.
    برگشت خواست بره داخل، که آروم صداش زدم.
    -مامان؟
    سر برگردوند و نگاه تندی بهم انداخت، از اون نگاهی که می گفت ساکت شو بعدا به حسابت می رسم.
    -بهش بگو بره خودتم بیا داخل.
    اشک به چشم هام هجوم آورد. عصبی برگشت و بازوم رو به سمته خودش کشید.
    -برو داخل؛شما هم برو الان پدرش میاد خون به پا می کنه.
    اشک هام آروم روی گونم سُر خورد.
    عماد آرومتر از قبل گفت:
    -من نیومدم این جا که دست خالی برم، اومدم حرف بزنم.
    -اگه یلدا رو دوست داری برو از این جا.
    هق زدم.
    -مامان!
    -مامان و زهرمار. برو داخل ببینم.
    برگشت سمتم تا هولم بده، که مکثی کرد کاوش گرانه به صورتم نگاه کرد.
    -گوشه لبت چشه؟ کی زدت؟
    -سلام خاله.
    هر سه به سمته صدا برگشتیم. داوود پشت سر عماد ایستاده بود. عماد با حرص چشم هاش رو بست و زیر لب غرید:
    -لعنت بر خرمگس معرکه.
    مامان سرسری جواب سلام داوود رو داد و رو به من دوباره پرسید.
    -گفتم کی زدت یلدا؟
    و نگاه عصبی به عماد انداخت، فهمیدم شکش به عماد رفت برای همین بی فوت وقت گفتم:
    -داوود، داوود زد.
    مامان با تعجب برگشت سمته داوود.
    -داوود؟
    -ببین خاله به خدا نفهمیدم چی شد یهو..
    عماد عصبی به سمتش برگشت که باعث شد قدمی به عقب بره.
    -خدا بزنه به کارت مرتیکه ی بیشعور، یهویی آره؟ چرا نمی گی دیدیش تو ماشین من اومدی جلو و زدی تو گوشش؟
    داوود با حرص گفت:
    -به توچه؟ دختر خالم بود دوست داشتم بزنم.
    مامان با غیض گفت:
    -داوود بسه؛ آقا عماد شما هم بفرمایید بیرون تا محسن نیومده خون به پا کنه.
    -من جایی نمی رم، تا آقا محسن نیاد و حرف هام رو بهش نزنم از این جا بیرون نمی رم. تا نفهمم این بی شرف به چه حقی روی یلدا دست بلند کنه پام رو از این خونه بیرون نمیزارم.
    از این حرفش خوشم اومد، لبخندی روی لبم اومد که با چشم غره ی مامان محو شد.
    -موندن شما هیچی رو درست نمی کنه تازه بدتر می کنه. در ضمن داوود..
    مکثی کرد و گفت:
    -نامزده یلداس؟
    ناباورانه سمته مامان برگشتم، عماد هم دست کمی از من نداشت این وسط فقط داوود بود که لبخند پیرورمندانه ایی روی لبش بود.
    ناباورانه لب زدم:
    -مامان.
    غرید:
    -برو داخل یلدا.
    عماد با حرص چشم هاش رو بست.
    -که نامزده اش آره؟
    عماد حواسش نبود اما همزمان با دادی که زد بابا وارد خونه شد. من و مامان وحشت زده به بابا نگاه می کردیم.
    که عماد عصبی و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -کی نامزد کرد ها؟ یلدا نامزد منه نه کسی دیگه، من نمیزارم به خدا نمیزارم. آره رفتم ولی چرا هیچ کس نمی پرسه چرا رفتم. چرا کسی نمی گـه اینی که دیوونه ی یلدا بود چرا یهو رفت، چرا نمی پرسید مرد حسابی تو که جونت واسه دخترمون در می رفت چرا یهو بی خبر رفتی.
    پا به پای عماد اشک می ریختم، رنگ به رو نداشت و از حالش می ترسیدم.
    بابا اخم هاش توی هم بود و خیلی جدی به عماد که هنوز متوجه اش نشده بود چشم دوخت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    عماد بی حال روی زمین نشست، با صدای بلند زد زیر گریه و فریاد زد:
    -هیچ کس نمی دونه و بی خودی قضاوتم می کنه. وقتی رفتم که ایدز داشتم و هنوزم دارم..
    ساکت شد و هق هق گریه اش به هوا برخواست. با چشم های گریون و حالی خراب به عماد چشم دوخته بودم. تمام تنم یخ بسته بود سنگینی نگاه ناباور مامان و بابا رو، روی عماد حس می کردم. کاش می شد سرش داد بزنم گریه نکن عماد، خودت رو نشکن جلو این همه نگاه..
    خواستم برم جلو که مامان گرفتم، اما باران که کنار شهاب ایستاده و نظاره گر این ماجرا بود جلو رفت.
    آروم با صدای بغض داری گفت:
    -عمو پرنس گریه نکن. تو خیلی مهربونی نباید گریه کنی.
    با این حرف داغ دلم تازه تر شد، با حرکت بعدی داوود سوختم، قلبم سوخت..
    جلو اومد و خیلی سریع باران رو از عماد دور کرد.
    طاقت نیوردم به سمتش هجوم آوردم از ته دل جیغ زدم محکم به عقب هولش دادم.
    -چکارش داشتی ها؟ چرا بردیش عقب بی شرف؟ عماد از تو کثافت پاک تره تو خودت میکروب خالصی اونوقت باران رو از عماد دور می کنی.
    صدای فریاد بابا در فضا پیچید:
    -بسه یلدا، ساکت شو.
    نگاه گریونم رو بهش دوختم، که رو به عماد توپید:
    -پاشو از خونه ی من برو بیرون. حتی اگه سالمم بودی دیگه دختر بهت نمی دادم.
    عماد سرش رو بالا آورد، جدی از جاش بلند شد.
    -نمی گذرم، به ولای علی این بار تا خودش نخواد ازش نمی گذره. می میرم ولی نمی ذارم یلدا رو ازم جدا کنید.
    این حرف رو زد و با گفت خداحافظی سرسری از خونه بیرون زد.
    من موندم با دلی شکسته و نگاه دلخورم به بابا و مامان، هر دو بد کردن باهام..
    شاید حق داشتن، البته که حق داشتن. اما من عاشق بودم یه عاشق بی منطق.. منطق من فقط می گفت عماد، به هر قیمتی حتی مبتلا شدنم به ایدز..
    از کنار داوود گذشتم و رفتم داخل. به اتاق پناه برم تا در رو بستم بغضم ترکید.
    نگاه گریون و صدای پر از بغض عماد هنوز توی گوشم بود، خدا لعنتت کنه داوود که وجود نحست باعث به هم ریختن زندگیم شد.
    ***********
    -یلدا؟
    مامان بود که صدام زد اما بی جواب موند. چند 4 روزی از اون روز لعنتی می گذشت و دقیقا همونجوری شد که فکرش رو می کردم.
    بابا گوشیم رو گرفت و بیرون رفتن از خونه منع شد، انگار که من یه دختر 20 ساله بودم نه 26 ساله..
    از اون روز به بعد رفت و آمد داوود به خونه امون خیلی زیادتر شده بود، که این بد من رو به شک و نگرانی کشونده بود.
    در اتاق باز شد و مامان اومد داخل.
    -یلدا مگه صدام رو نمی شنوی؟
    -چیه؟
    -می شنویو خودت رو به نشنیدن میزنی؟
    اخم هام رو تو هم کردم و عصبی گفتم.
    -مامان می گی چکارم داری یا می خوای یه ریز غر بزنی؟
    چپ چپی بهم رفت.
    -پاشو خالتینا دارن میان.
    -خب به من چه؟
    -یلدا؟
    با حرص کتاب توی دستم رو گوشه ی اتاق پرت کردم و فریاد زدم.
    -چیه؟ یلدا چی؟ دیگه چی از جوونم می خواید؟ چرا دست از سرم برنمیدارید؟ مثل دختر بچه های 18 ساله باهام رفتار می کنید. گوشی ازم گرفتید تو خونه حبسم کردید که چی؟ که عشق عماد از سرم بپره؟ نخیر مامان اشتباه می کنید با این کارا من واسه عماد بی قرار تر میشم.
    بغض کردم و صدام خش دار شد.
    -مگه صنم و یسنا خودشون شوهرشون رو انتخای نکردن پس چرا...
    مامان عصبی داد زد:
    -حمید و کاوه ایدز نداشتن.
    نیش خنده عصبی زدم.
    -آها این رو بگید، بگید هنوز نفهمیدید ایدز چیه و چه بیماری هست.
    -اتفاقا بهتر از تو می دونیم. این که واگیر داره و ممکنه تو با نزدیک بودن به اون پسره مبتلا بشی.
    -آره دیگه، سطح دانستنی هاتون در مورد ایدز همینه که واگیر داره. مامان جان این رو هم یه دختر بچه و پسر بچه ی دبستانی هم می دونن اما اون چیزی که شما نمی دونید این که ایدز درمان داره. با هزار نوع دارو میشه کنترلش کرد تازگی ها هم که روش درمان صد در صدی اومده.
    -آره تو راست می گی.
    -مامان تو رو خدا تمامش کنید.
    -بسه یلدا، حوصله ندارم آماده شو یکم دیگه خالتینا میان.
    با غیض روی تخت نشستم.
    -محاله.
    مامان که برگشته تا بره بیرون دوباره برگشت سمتم، با حرص و عصبانیت گفت:
    -صبر منو اندازه نگیر یلدا.
    چشم هام رو بستم تا حرصم رو با فریاد و خشم روی مامان خالی کنم.
    -من کاری با شما ندارم. گوشیم رو بدید بذارید هر کاری می خوام بکنم من بچه نیستم.
    در رو محکم به هم کوبید.
    -اتفاقا بچه ایی، یه بچه ی احمق که میخواد دستی دستی خودش رو بدبخت کنه.
    چشم هام رو باز کردم، با نگاه گریون و دلخور به مامان نگاه کردم.
    -من بچم آره، اما شما که ادا بزرگی دارید دیگه چرا؟ فکر کردید نمی دونم خالینا امروز چرا دارن میان اینجا؟ می خواید من رو به زور عروس داوود کنید که چی؟ که عماد رو فراموش کنم ولی نه مامان کور خوندید...
    با سیلی مامان که تو صورتم نشست، حرف توی دهنم نصفه باقی موند.
    -خیلی زبون دراز شدی، دختره ی چشم سفید خیره سر.
    این حرف رو در نهایت تلخی گفت و از اتاق بیرون رفت.
    با کوبش در چشم هام بسته شد و اشک هام بی صدا روی گونم سُر خورد.
    آروم زیر لب نالیدم:
    -عماد!
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    《عماد》

    -کجا می ری عماد؟
    کلافه چنگی تو موهام زدم، در حالی که کم کم داشتم از استرسی که از صبح تا حالا به جونم افتاده بود دیوونه میشدم برگشتم.
    -سهیل چی از جونم می خوای؟
    -هیجی فقط بگو کجا می ری.
    داد زدم:
    -قبرستون.
    به عقب هولش دادم.
    -دست از سرم بردار خسته ام سهیل.
    مامان از آشپزخونه بیرون اومد.
    -سهیل راست می گـه کجا میری آخه، بگیر اینا رو بخور.
    -نمی خورم.
    یاد قولی که به یلدا داده بود افتادم ، وستم رو جلوش گرفتم آروم گفتم:
    -بده به من.
    قرص و لیوان آب رو گرفتم، قرص رو که خوردم و لیوان آب رو به مامان برگردوندم.
    مامان با نگرانی پرسید:
    -کجا می خوای بری؟
    نگاه نگران و پر آشوبم رو به مامان دوختم، با صدای خش داری گفتم:
    -مامان به خدا خستم، دل نگرانم همش فکر می کنم قرار یه اتفاقی بیوفته. نگرانه یلدا دلم شور میزنه.
    -می خوای بری اونجا؟
    تا لب باز کردم حرفی بزنم صدای گوشیم بلند شد. با احتمال این که یلداس به سرعت گوشی رو از جیب شلوارم در آوردم.
    با دیدن شماره ناشناس اخم هام توی هم رفت با شک و دودلی جواب داد:
    -بله بفرمایید؟
    صدای گریه ایی توی گوشی پیچید.
    -عماد.
    صدا آشنا بود اما یلدا نبود؛ نگرانیم صد برابر شد وحشت زده پرسیدم:
    -شما؟
    با گریه و صدای خش دار گفت:
    -ماهورم. عماد خودت رو برسون یلدا، یلدا داره از دست میره.
    و هق هق گریه اش که همچون ناقوس مرگی در گوشم می پیچید.
    آروم و ناباورانه لب زدم:
    -یلدا!؟
    《دانای_کل》

    صدای نفس نفس هاش در فضایی شلوغ خیابان و سرعت دویدنش توجه هر کسی رو به خودش جلب می کرد.
    پرده ی عظیمی از اشک جلوی چشم هاش رو گرفته بود که هر چقدر اشک می ریخت کنار نمی رفت، از لحظه ی که صدای گریه های ماهور رو شنیده بود حا دگرگونش بدتر شده بود.
    گویی قلبش دیگه کار نمی کرد، و به جای تپش در هر ثانیه هزار اسم یلدا رو فریاد می زد.
    بالاخره رسید، توی کوچه پیچید اما هنوز نصف کوچه را هم طی نکرده بود که با دیدن شلوغی دم در خونه یلداینا به یک بار ایستاد.
    نفسش رفت، قلبش نزد..دست های لرزون و یخ زده اش رو به دیوار گرفت تا از افتادن خودش جلوگیری کنه.
    اشک های به سرعت روی گونش سُر می خورد، ناباورانه و جنون آمیز هر دو دستش دو تو موهاش برد.
    -یلدا..یلدا..چکار کردی.
    بی طاقت از ته دل یلدایش را صدا زد، دوبارع قدم هایش جون گرفت و به سمته آمبولانس دوید.
    -یلدا...یلدا..
    بقیه رو کنار زد، و همزمان با رسیدن به آمبولانس یلدا رو که روی برانکارد بود بیرون آورد.
    به سمته برانکارد قدم برداشت. می ترسید حرف بزند و از دکتریی که کنار ایستاده بود حاله یلدا رو بپرسد.
    دست سردش رو، روی گونه ی یلدا گذاشت.
    -یلدا؟ یلدت قربونت برم چکار کردی با خودت؟
    -آقا برید کنار، بایر بزاریمش توی آمبولانس.
    به سرعت عقب رفت. جنون آمیز و با وحشت گفت:
    -آره، بزارید دیر نکنید. یلدام...یلدام نباید چیزیش بشه.
    برانکارد رو که توی آمبولانس گذاشتن بی فوت وقت سوار شد.
    در بسته شد و مادر یلدا با نگاهی گریون در حالی که قرار بود او با دخترش برود، ماند.
    محسن در حالی که دستپاچه شده بود از خانه بیرون اومد.
    -راه بیوفتید سوار ماشین شید...
    نگاه خسته اش رو به یلدا دوخت. با صدای خسته و دورگه ایی لب زد:
    -یلدا جان؟
    به مچ دست یلدا که با، باند بسته شده بود نگاه کرد.
    بغضش سنگین تر شد.
    -چکار کردی با خودت آخه؟
    دست سرد یلدا رو توی دستش گرفت و بـ..وسـ..ـه ی روی باند زد. با عجز چشم هاش رو بست، احساس سستی و بی جونی می کرد انگار که کسی داشت ذره ذره جونش رو با قدرت می مکید. نگران حال یلدایش بود.
    نگران این مشکلات لعنتی که انگار تمامی نداشت.
    بالاخره آمبولانس به بیمارستان رسید.
    عماد با قدم های لرزون و حال خرابش پشت سر تخت تا پشت در اتاق رفت.
    بی حال روی صندلی کنار در اتاق نشست، آرنجش رو، روی زانوهاش گذاشت و چنگی تو موهاش زد.
    دردی روی قلبش سنگینی می کرد، نفس کشیدن سختش شده بود بی طاقت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
    محسن و زری همراه با ماهور در حالی که داوود هم پشت سرشان بود با عجله و نگرانی به سمته عماد قدم برداشتن.
    زری با گریه بلند گفت:
    -عماد؟
    چرخید، با دیدن محسن و زری کلافه به اتاق اشاره کرد.
    -تو اتاق.
    تا نگاهش به داوود افتاد داغ دلش تازه تر شد، نگاه عصبیش رو به تیپ داوود که کت و شلوار خوش دوخت مشکی تنش بود، انداخت اخم هایش در هم رفت.
    نیش خنده عصبی زد.
    -به به چی می بینم، شما دیگه چرا آقا محسن ها؟ برای این که یلدا رو از من دور کنید چطور تونستید پا روی شرفتون بزارید و حاضر بشید دختر به این بی شرف بدید.
    صدایش رو بالا برد و نعره زد.
    -ها؟ می خواستید دختر بدید به این بی ناموس.
    داوود عصبی جلو اومد.
    -درست صحبت کن.
    با غیض و عصبانیت محکم ضربه به تخت سـ*ـینه ی داوود زد و فریاد زد.
    -درست صحبت نکنم می خوای چه گهی بخوری.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -بسه.
    -نخیر، چی رو بسه کنم آقا محسن ها؟ چقدر من خفه حون بگیرم اون روز گفتی از خونم برو بیرون رفتم، رفتم چون به مردیتون شک نداشتم می دونستم من رو قبول نمی کنید اما فکرشم نمی کردم حاضر بشید خودتون رو بی غیرت کنید و..
    با سیلی که محسن به صورتش زد حرفش رو خورد. نگاهش روی پارکت های کف زمین خیره موند چشم هاش رو بست.
    صدای متاسف داوود بلند شد.
    -بی شرف معلوم شد کیه.
    با این حرف عماد خون جلویش چشمش رو گرفت بی طاقت چرخید و تا داوود به خودش بیاد یقه اش رو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش.
    زیر لب غرید:
    -ببند تا خودم خفه ات نکردم. خفه شو تو خودت خوب می دونی اونی که بین من و تو بی شرفه کیه.
    یقه اش رو ول کرد و به سمته محسن برگشت.
    -می خوای ده بار دیگه بزنی تو گوشم بزن. می کی این جا جاش نیست اما من می گم هست. می گم چون می دونم چی می خوام. یلدای من داره تو اون اتاق با مرگ بازی می کنه اونم فقط به خاطر اینه، یلدایی که من میشناسم از خون میترسه چه برسه به اینکه خودکشی کنه اما کرد اون هم فقط به خاطر این...اینی که شما حاضر شدید یلدا زنش بشه تا به خیالتون من رو فراموش کنه. تا الان خفه خون گرفتم و بهتون نگفتم تا مبادا خدایی نکرده اسم یلدا بد در بره ولی حالا به نه تنها به پاکی خود یلدا بلکه به پاکی اسمش باور دارم. می گم تا بدونید داشتید چه اشتباهی کردید. اینی که می بینید اینا همینی که خودش رو به موش مردگی زده یه روزی چشم هـ*ـوس به دخترتون داشته آقای درویشی. یه روزی باعث شکستن قلب دخترتون شد. باعث شد یلدا تو سن 18 سالگی حرفهایی رو بشنوه که شاید از صدتا غریبه نمی شنید، حالا واسه خودتون و انتخابتون دست بزنید. ولی نترسید تا من هستم نمیزارم این مرتیکه از یک قدمی یلدا رد بشه. حتی اگه شما هم جلوم رو بگیرید حتی اگه از در خونتون صدباز بندازیدم بیرون بازم میام، میام چون خاطره یلدا رو می خوام خیلی هم می خوام.
    بغضش سنگین تر شد. آروم به سـ*ـینه اش زد.
    -حتی از خودمم بیشتر..
    قطره اشکی آروم روی گونش سُر خورد. در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد.
    قبل از این که کسی چیز بگه به جمع نگاهی انداخت و پرسید:
    -عماد کیه؟
    عماد به سرعت جلو رفت.
    -منم. چی شده؟
    دکتر لبخندی زد.
    -خدا رو شکر خطر رفع شد. الان هم شما رو صدا میزنن.
    چشم هاش رو بست و نفس راحتی کشید، بی توجه به بقیه داخل رفت و در رو بست.
    نگاهش به چهره ی بی روح و رنگ باخته ی یلدا که افتاد چهره اش جمع شد.
    -عماد قربونت بره الهی.
    جلو رفت و آروم در آغـ*ـوش کشیدش، روی سرش رو بوسید.
    یلدا بی جون لب زد:
    -عماد؟
    -جانِ عماد؟ جان دلم؟ چکار کردی ها؟
    عقب رفت و دست هاش رو قاب صورت یلدا کرد.
    -قربون چشم های نازت بشم چه بلایی به سر خودت آوردی.
    بغض کرد و نگاهش از اشک برق زد.
    -می خواستن من رو مجبورن تا با داوود ازدواج کنم.
    اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد.
    -اما من نمی تونم عماد، من بی تو می می...
    انگشت اشاره رو روی لب یلدا گذاشت.
    -هیس! نگو. هیچ کس نمی تونه تو رو از من بگیره یلدا، هیچ کس.
    -قول می دی؟
    -بگم جون یلدا باور می کنی؟
    میون گریه خندید، سری تکون داد. مهربون لبخندی به چهره ی یلدا زد.
    -به جون یلدا نمیزارم.
    آروم سرش رو، روی سـ*ـینه ی عماد گذاشت، دوباره به آرامشی که می خواست رسید.
    -خوابم میاد.
    -بخواب عزیزم.
    -مامانم نگران شده بود؟
    -خیلی..
    -تو چی؟
    نوازش گونه دستش رو، روی سر یلدا کشید.
    -حس مردن رو تا حالا نچشیده بودم، ولی امروز چشیدم. تا امروز معنی دنیا واسم جهنم شده بود رو نمی دونستم اما امروز فهمیدم.
    عقب رفت و نگاه جدیش رو به یلدا دوخت.
    -دیگه این کارا رو نکن یلدا، به هیچ وج..
    سرش رو پایین انداخت، بغضش رو قورت داد.
    -تو باشی که مرض ندارم این کارا رو کنم.
    دستش رو زیر چونه ی یلدا گذاشت.
    -منو ببین یلدا.
    نگاه اشک آلودش رو به عماد دوخت.
    -تو دختره عاقلی هستی، یه وکیل که همیشه طرفه حقه. پس چرا امروز بی منطق جلو رفتی چرا حق رو به پدر و مادرت ندادی؟
    -حق رو می دادم و..
    -نه یلدا، نه. قرار نبود تو همین امروز زن بی این شرف بشی ولی..
    -عماد.
    -جان عماد!؟
    -الان گفتی من همیشه طرفه حقم مگه نه؟
    -آره.
    -تو حق منی، پس ازم نخوام طرفت نباشم.
    آروم خندید و سرش رو به طرفین تکون داد.
    -با 30 سال سن همیشع در مقابله زبون تو کم میارم فسقلی.
    با ذوق خندید و خودش رو تو آغـ*ـوش عماد پنهون کرد.
    **********
    مهلا با هیجان دست هاش رو به هم کوبید.
    -خب آخرش؟ بابات قبول کرد.
    -از چشم هاش نگرانی رو می خونم، اما خب چاره چیه.
    مهلا با خنده گفت:
    -از دختره کله خرش میترسه.
    یلدا سرخوشانه قهقه ایی زد.
    -دقیقا.
    -مهراد صبر کن.
    -جانم؟
    به سمته صدا برگشتن. ماهور و مهراد در حالی که وارد سالن گالری میشدن داشتن با هم کل کل می کردن.
    -من اصلا از اون نقاشی خوشم نیومد مهراد.
    -ولی من خوشم نیومد.
    و رفت تو اتاقش.
    ماهور سلام سرسری به مهلا و یلدا کرد و رفت داخل اتاق.
    در رو بست تا برگشت سـ*ـینه به سـ*ـینه ای مهراد شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا