-چشم.
-چشمت بی بلا.
خواستم برم عقب که عماد بی هوا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمته خودش کشوند، تا خواستم سرم رو بالا بیارم صدای فریاد مهراد در فضا پیچید و به سرعت از کنارم رد شد.
-تو اینجا چه غلطی می کنی ها؟
متعجب برگشتم. عماد ولم کرد و آروم گفت:
-نمی کشیدمت عقب له میشدی.
مات لبخندی زدم و بُهت زده به مهراد که به سمته پدرش حمله ور شده بود نگاه کردم.
به بیرون هولش داد و فریاد زد:
-برو بیرون کی بهت گفت تو بیای اینجا ها؟
ترابی آروم گفت:
-مهراد گوش..
-گوش نمی دم، فقط برو تا بیشتر از این دهنم باز نشده زندگی خودش رو به گـه کشیدی بست نبود حالا اومدی روز خاک سپاریشم خراب کنی.
-مهراد..
با خشم به عقب هولش داد ک محکم به دیوار خورد، صدای جیغ شبنم بلند شد.
مهراد با خشم نگاهش رو به سمته شبنم انداخت نعره زد:
-یا میرید یا خودم...
با صدای آژیر آمبولانس که در فضا پیچید، ساکت شد از همین فاصله هم هجوم اشک رو به چشم هاش حس کردم.
ماهور کنارم ایستاد؛ نگاهی به چهره ی بی روح و اشک آلودش انداختم خوب می دونستم الان دل دل می کنه تا جلو بره و مهراد رو آروم کنه.
ترابی و شبنم بی هیچ حرفی از خونه بیرون رفتن، مهراد در حالی که اشک می ریخت با شونه های خم شده دو لنگه ی در رو باز کرد تا آمبولانس وارد حیاط بشه.
صدای جیغ و گریه ها بالاتر رفت، تمام زن ها از خونا بیرون اومدن. خواهر یگانه همون دم در بی هوش شد که اگه دخترش نگرفته بودش از پله ها پایین می افتاد.
مهراد و مهران با هم به سمته در عقب آمبولانس رفتن. با بیرون آوردن برانکارد و جنازه ی کفن شده ی یگانه صدای هق هق گریه های مهراد و مهران به هوا برخواست.
مهراد مثل بچه های کوچیک خودش رو، روی جنازه ی یگانه انداخت با صدای خش دار و دورگه ی فریاد زد:
-باز کن چشاتو مامان، تو رو قرآن تنهام نزار. باز کن من هنوز از بودنت سیر نشدم نامرد مگه چقدر گذشت از بدست آوردنت که رفتی.
عماد از کنارم رد شد و به کمک چند مرد دیگه مهراد و مهران رو از جنازه دور کردن.
بعد از به جا آوردن رسم همیشگی و چرخوندن جنازه توی خونه به سمته قبرستون حرکت کردیم...
روز سخت و تلخی بود گریه های مهراد قلب هر کسی رو به درد می آورد، در آرامش یگانه رو به خاک سپردن به تلخی دفتر زندگی یک آدم دیگه بسته شده.. زود بود برای رفتنش اما قسمت یگانه تا امروز و این سن بود. رفتنش تلخ بود اما کدوم مرگ و رفتنیه که تلخ نیست..
بقول مامان زندگی یه بازیه که از ازل پایانش همین بود..
*********
-یلدا!
در رو نبسته برگشتم و کمی خم شدم توی ماشین.
-جوونم!
خودش رو جلو کشید و با انگشت شصت رد اشک روی گونم رو پاک کرد.
-دیگه گریه نکن قربونت برم.
لبخندی به روش زدم.
دستش رو گرفتم و بـ..وسـ..ـه ی به دستش زدم.
-چشم.
توی هوا بـ..وسـ..ـه ایی واسم فرستاد. با خستگی دستم رو تو هوا به معنی گرفتن بـ..وسـ..ـه اش مشت کردم و روی لبم گذاشتم.
که آروم خندید.
-برو وروجک ماهور منتظرته.
-اونم به چشم.
در رو بستم، بازوی ماهور رو گرفتم با دسته آزادم برای عماد دست تکون دادم.
با دور شدن ماشین عماد برگشتیم و سمته خونه رفتیم.
-کاش پیش مهراد می موندم.
-خب چرا نموندی؟
نگاه خستش رو به چشم هام دوخت.
-از عماد خجالت کشیدم.
تک خنده ایی زدم. و دیوونه ایی نثارش کردم.
-چرت نگو ماهور.
بازوش رو ول کردم و گفتم:
-میخوای حالا برو.
-جدی!
-آره برو.
-پس من برم؛ فعلا.
اجازه نداد حرفی بزنم و سریع ازم دور شد..سری تکون دادم و رفتم داخل خونه...
***********
-سلام، دکتر تشریف دارن؟
-بله هستن.
-بشینید تا وقتتون بشه.
-وقت قبلی ندارم.
تای ابروش رو بالا داد، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت.
-پس شماره اتون رو بدید تماس می گیرم.
به سالن خالی از مراجعه کننده اشاره کردم.
-وقت آزاد تر از الان!
-خانوم تا نیم ساعت دیگه مراجعه کننده ها میان.
-من کارم نیم ساعته تمام میشه.
-نمیشه.
کلافه نگاهم رو بهش دوختم.
-اگه میشه با خود دکتر هماهنگ کنید.
اخم هاش رو تو هم کرد.
-خانوم می گم نمیشه.
حیف می گن این خانوم دکتر توی کارش فوق العاده اس وگرنه میرفتم و دیگه این ورا پیدام نمیشد.
-بفرمایید خانوم بفرمایید وقت من رو نگیرید.
چشم غره ی بهش رفتم و بی توجه بهش سمته اتاق دکتر رفتم و تا بهم برسه وارد اتاق شدم.
دکتر با تعجب سرش رو بالا گرفت. منشی پشت سرم وارد شد و عصبی گفت:
-خانوم بفرمایید بیرون، خانم دکتر به خدا من بهشون گفتم نمیشه.
دکتر از جاش بلند شد و با خوش رویی گفت:
-مشکلی نیست. شما بیرون باش خانوم صادقی.
منشی که تازه فهمیدم فامیلش صادقیِ چپ چپی بهم رفت و بیرون رفت.
دکتر که زن مُسنی بود و از چهره ای مهربون و خندونش مشخص بود که مهربونه لبخندی به روم زد.
-بیا بشین عزیزم.
-ممنون.
روی مبل تک نفره ایی که یه میزش نزدیکتر بود نشستم، رو به روم نشست.
-چیزی میخوری بگم بیاره.
-نه ممنون.
-خواهش می کنم. خب بفرمایید عزیزم چه مشکلی داری که انقدر با عجله و بدون وقت قبلی اومدی.
-چشمت بی بلا.
خواستم برم عقب که عماد بی هوا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمته خودش کشوند، تا خواستم سرم رو بالا بیارم صدای فریاد مهراد در فضا پیچید و به سرعت از کنارم رد شد.
-تو اینجا چه غلطی می کنی ها؟
متعجب برگشتم. عماد ولم کرد و آروم گفت:
-نمی کشیدمت عقب له میشدی.
مات لبخندی زدم و بُهت زده به مهراد که به سمته پدرش حمله ور شده بود نگاه کردم.
به بیرون هولش داد و فریاد زد:
-برو بیرون کی بهت گفت تو بیای اینجا ها؟
ترابی آروم گفت:
-مهراد گوش..
-گوش نمی دم، فقط برو تا بیشتر از این دهنم باز نشده زندگی خودش رو به گـه کشیدی بست نبود حالا اومدی روز خاک سپاریشم خراب کنی.
-مهراد..
با خشم به عقب هولش داد ک محکم به دیوار خورد، صدای جیغ شبنم بلند شد.
مهراد با خشم نگاهش رو به سمته شبنم انداخت نعره زد:
-یا میرید یا خودم...
با صدای آژیر آمبولانس که در فضا پیچید، ساکت شد از همین فاصله هم هجوم اشک رو به چشم هاش حس کردم.
ماهور کنارم ایستاد؛ نگاهی به چهره ی بی روح و اشک آلودش انداختم خوب می دونستم الان دل دل می کنه تا جلو بره و مهراد رو آروم کنه.
ترابی و شبنم بی هیچ حرفی از خونه بیرون رفتن، مهراد در حالی که اشک می ریخت با شونه های خم شده دو لنگه ی در رو باز کرد تا آمبولانس وارد حیاط بشه.
صدای جیغ و گریه ها بالاتر رفت، تمام زن ها از خونا بیرون اومدن. خواهر یگانه همون دم در بی هوش شد که اگه دخترش نگرفته بودش از پله ها پایین می افتاد.
مهراد و مهران با هم به سمته در عقب آمبولانس رفتن. با بیرون آوردن برانکارد و جنازه ی کفن شده ی یگانه صدای هق هق گریه های مهراد و مهران به هوا برخواست.
مهراد مثل بچه های کوچیک خودش رو، روی جنازه ی یگانه انداخت با صدای خش دار و دورگه ی فریاد زد:
-باز کن چشاتو مامان، تو رو قرآن تنهام نزار. باز کن من هنوز از بودنت سیر نشدم نامرد مگه چقدر گذشت از بدست آوردنت که رفتی.
عماد از کنارم رد شد و به کمک چند مرد دیگه مهراد و مهران رو از جنازه دور کردن.
بعد از به جا آوردن رسم همیشگی و چرخوندن جنازه توی خونه به سمته قبرستون حرکت کردیم...
روز سخت و تلخی بود گریه های مهراد قلب هر کسی رو به درد می آورد، در آرامش یگانه رو به خاک سپردن به تلخی دفتر زندگی یک آدم دیگه بسته شده.. زود بود برای رفتنش اما قسمت یگانه تا امروز و این سن بود. رفتنش تلخ بود اما کدوم مرگ و رفتنیه که تلخ نیست..
بقول مامان زندگی یه بازیه که از ازل پایانش همین بود..
*********
-یلدا!
در رو نبسته برگشتم و کمی خم شدم توی ماشین.
-جوونم!
خودش رو جلو کشید و با انگشت شصت رد اشک روی گونم رو پاک کرد.
-دیگه گریه نکن قربونت برم.
لبخندی به روش زدم.
دستش رو گرفتم و بـ..وسـ..ـه ی به دستش زدم.
-چشم.
توی هوا بـ..وسـ..ـه ایی واسم فرستاد. با خستگی دستم رو تو هوا به معنی گرفتن بـ..وسـ..ـه اش مشت کردم و روی لبم گذاشتم.
که آروم خندید.
-برو وروجک ماهور منتظرته.
-اونم به چشم.
در رو بستم، بازوی ماهور رو گرفتم با دسته آزادم برای عماد دست تکون دادم.
با دور شدن ماشین عماد برگشتیم و سمته خونه رفتیم.
-کاش پیش مهراد می موندم.
-خب چرا نموندی؟
نگاه خستش رو به چشم هام دوخت.
-از عماد خجالت کشیدم.
تک خنده ایی زدم. و دیوونه ایی نثارش کردم.
-چرت نگو ماهور.
بازوش رو ول کردم و گفتم:
-میخوای حالا برو.
-جدی!
-آره برو.
-پس من برم؛ فعلا.
اجازه نداد حرفی بزنم و سریع ازم دور شد..سری تکون دادم و رفتم داخل خونه...
***********
-سلام، دکتر تشریف دارن؟
-بله هستن.
-بشینید تا وقتتون بشه.
-وقت قبلی ندارم.
تای ابروش رو بالا داد، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت.
-پس شماره اتون رو بدید تماس می گیرم.
به سالن خالی از مراجعه کننده اشاره کردم.
-وقت آزاد تر از الان!
-خانوم تا نیم ساعت دیگه مراجعه کننده ها میان.
-من کارم نیم ساعته تمام میشه.
-نمیشه.
کلافه نگاهم رو بهش دوختم.
-اگه میشه با خود دکتر هماهنگ کنید.
اخم هاش رو تو هم کرد.
-خانوم می گم نمیشه.
حیف می گن این خانوم دکتر توی کارش فوق العاده اس وگرنه میرفتم و دیگه این ورا پیدام نمیشد.
-بفرمایید خانوم بفرمایید وقت من رو نگیرید.
چشم غره ی بهش رفتم و بی توجه بهش سمته اتاق دکتر رفتم و تا بهم برسه وارد اتاق شدم.
دکتر با تعجب سرش رو بالا گرفت. منشی پشت سرم وارد شد و عصبی گفت:
-خانوم بفرمایید بیرون، خانم دکتر به خدا من بهشون گفتم نمیشه.
دکتر از جاش بلند شد و با خوش رویی گفت:
-مشکلی نیست. شما بیرون باش خانوم صادقی.
منشی که تازه فهمیدم فامیلش صادقیِ چپ چپی بهم رفت و بیرون رفت.
دکتر که زن مُسنی بود و از چهره ای مهربون و خندونش مشخص بود که مهربونه لبخندی به روم زد.
-بیا بشین عزیزم.
-ممنون.
روی مبل تک نفره ایی که یه میزش نزدیکتر بود نشستم، رو به روم نشست.
-چیزی میخوری بگم بیاره.
-نه ممنون.
-خواهش می کنم. خب بفرمایید عزیزم چه مشکلی داری که انقدر با عجله و بدون وقت قبلی اومدی.