شهاب:
_ خوبی شیوا؟! چرا به پرده ها نگاه می کنی؟!
چشمام و بستم:
_ هیچی!
شهاب:
_ چرا شام نمی خوری؟!
کنارم فرو رفت و بعد دستش روی پیشونیم قرار گرفت.
با صدای مهربونی گفت:
_ شیوا خوبی؟! چند روزه یه جوریی!!!
ادامه داد:
_ چرا تنت سرده؟! حالت خوب نیست؟! بریم دکتر؟
با غم گفتم:
_ از مامان چه خبر؟ باز سرش کجا گرمه خبری از ما نمی گیره!
آهی کشید و گفت:
_ طبق معمول! با دوستاش مسافرته.
من:
_ ما هم که آدم نیستیم!
دستش و از روی پیشونیم برداشت ، بعد ل*ب*ا*ی گرمش روی پیشونیم قرار گرفت ؛ بعد از چند لحظه ل*ب*ا*ش و کی فاصله داد و گفت:
_ مگه من مرده باشم که خواهر کوچولوم غصه بخوره!
چشمام و آروم باز کردم و گفتم:
_ دلم هم تنهایی می خواد هم نمی خواد!
لبم و گاز گرفتم و اشکام شروع کرد به ریختن.
شهاب دستم و گرفت و بلندم کرد و مهربون بغلم کرد.
همونطور که با دستاش کمرم و نوازش می کرد ، گفت:
_ هیییییسسس!!! عزیز دلم! ؛ چقدر دل نازک شدی.
با صدای جان سوزی گفتم:
_ چرا خانواده ی ما اینجوریه؟!
شهاب:
_ هییس! دختر خوب ؛ من اینجام.
بعد از چند دقیقه که گریه کردنم تموم شد ؛ شروع کردم به فین فین کردن.
شهاب با خنده گفت:
_ نگاه کن!!! چند سالته عمو؟!
با حرص ازش جدا شدم و گفتم:
_ شهههااااب!!! مسخره.
خندید و گفت:
_ خب پاشو که بریم شام بخوریم.
با ناله گفتم:
_ میل ندارم ؛ سیییرممم.
با اخم و جدیت گفت:
_ نمی خورم و نمی تونم نداریم ؛ پاشو.
پوفی کردم و بلند شدم و با شهاب پایین رفتیم.
بچه ها تو پذیرایی نشسته بودن و مشغول خوردن بودن.
شهاب:
_ تک خورا! ما آدم نیستیم نه؟
شهراد با پرویی گفت:
_ خب بیاین کوفت کنین ؛ کی جلوتون و گرفته؟!
شهاب چشماش گرد شد و به سمت شهراد رفت و یه پس گردنی بهش زد و گفت:
_ چه پرو شدی!!! با داداش بزرگ ترت درس صحبت کن.
شهراد دستش و روی گردنش گذاشت و گفت:
_ چرا میزنی؟! مررررریض.
شهاب خواست دوباره بزنتش که دستش و گرفتم و گفتم:
_ بیخیال من گشنمه.
شهراد:
_ تو که گفتی شام نمی خوری؟!
من:
_ خب حالا گشنمه.
شهاب:
_ مگه تو فضولی؟
شهراد:
_ از تو نپرسیدم.
شهاب خواست دوباره به سمت شهراد بره که دستش و کشیدم و گفتم:
_ اَه ه ه ه ه ه ؛ گشنمه شهاب ؛ غذا بهم نمیدی برم اتاقم.
سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفتیم.
تو آشپزخونه نشستیم و مشغول خوردن شدیم
******
_ خوبی شیوا؟! چرا به پرده ها نگاه می کنی؟!
چشمام و بستم:
_ هیچی!
شهاب:
_ چرا شام نمی خوری؟!
کنارم فرو رفت و بعد دستش روی پیشونیم قرار گرفت.
با صدای مهربونی گفت:
_ شیوا خوبی؟! چند روزه یه جوریی!!!
ادامه داد:
_ چرا تنت سرده؟! حالت خوب نیست؟! بریم دکتر؟
با غم گفتم:
_ از مامان چه خبر؟ باز سرش کجا گرمه خبری از ما نمی گیره!
آهی کشید و گفت:
_ طبق معمول! با دوستاش مسافرته.
من:
_ ما هم که آدم نیستیم!
دستش و از روی پیشونیم برداشت ، بعد ل*ب*ا*ی گرمش روی پیشونیم قرار گرفت ؛ بعد از چند لحظه ل*ب*ا*ش و کی فاصله داد و گفت:
_ مگه من مرده باشم که خواهر کوچولوم غصه بخوره!
چشمام و آروم باز کردم و گفتم:
_ دلم هم تنهایی می خواد هم نمی خواد!
لبم و گاز گرفتم و اشکام شروع کرد به ریختن.
شهاب دستم و گرفت و بلندم کرد و مهربون بغلم کرد.
همونطور که با دستاش کمرم و نوازش می کرد ، گفت:
_ هیییییسسس!!! عزیز دلم! ؛ چقدر دل نازک شدی.
با صدای جان سوزی گفتم:
_ چرا خانواده ی ما اینجوریه؟!
شهاب:
_ هییس! دختر خوب ؛ من اینجام.
بعد از چند دقیقه که گریه کردنم تموم شد ؛ شروع کردم به فین فین کردن.
شهاب با خنده گفت:
_ نگاه کن!!! چند سالته عمو؟!
با حرص ازش جدا شدم و گفتم:
_ شهههااااب!!! مسخره.
خندید و گفت:
_ خب پاشو که بریم شام بخوریم.
با ناله گفتم:
_ میل ندارم ؛ سیییرممم.
با اخم و جدیت گفت:
_ نمی خورم و نمی تونم نداریم ؛ پاشو.
پوفی کردم و بلند شدم و با شهاب پایین رفتیم.
بچه ها تو پذیرایی نشسته بودن و مشغول خوردن بودن.
شهاب:
_ تک خورا! ما آدم نیستیم نه؟
شهراد با پرویی گفت:
_ خب بیاین کوفت کنین ؛ کی جلوتون و گرفته؟!
شهاب چشماش گرد شد و به سمت شهراد رفت و یه پس گردنی بهش زد و گفت:
_ چه پرو شدی!!! با داداش بزرگ ترت درس صحبت کن.
شهراد دستش و روی گردنش گذاشت و گفت:
_ چرا میزنی؟! مررررریض.
شهاب خواست دوباره بزنتش که دستش و گرفتم و گفتم:
_ بیخیال من گشنمه.
شهراد:
_ تو که گفتی شام نمی خوری؟!
من:
_ خب حالا گشنمه.
شهاب:
_ مگه تو فضولی؟
شهراد:
_ از تو نپرسیدم.
شهاب خواست دوباره به سمت شهراد بره که دستش و کشیدم و گفتم:
_ اَه ه ه ه ه ه ؛ گشنمه شهاب ؛ غذا بهم نمیدی برم اتاقم.
سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفتیم.
تو آشپزخونه نشستیم و مشغول خوردن شدیم
******