کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
شهاب:

_ خوبی شیوا؟! چرا به پرده ها نگاه می کنی؟!

چشمام و بستم:

_ هیچی!

شهاب:

_ چرا شام نمی خوری؟!

کنارم فرو رفت و بعد دستش روی پیشونیم قرار گرفت.

با صدای مهربونی گفت:

_ شیوا خوبی؟! چند روزه یه جوریی!!!

ادامه داد:

_ چرا تنت سرده؟! حالت خوب نیست؟! بریم دکتر؟

با غم گفتم:

_ از مامان چه خبر؟ باز سرش کجا گرمه خبری از ما نمی گیره!

آهی کشید و گفت:

_ طبق معمول! با دوستاش مسافرته.

من:

_ ما هم که آدم نیستیم!

دستش و از روی پیشونیم برداشت ، بعد ل*ب*ا*ی گرمش روی پیشونیم قرار گرفت ؛ بعد از چند لحظه ل*ب*ا*ش و کی فاصله داد و گفت:

_ مگه من مرده باشم که خواهر کوچولوم غصه بخوره!

چشمام و آروم باز کردم و گفتم:

_ دلم هم تنهایی می خواد هم نمی خواد!

لبم و گاز گرفتم و اشکام شروع کرد به ریختن.

شهاب دستم و گرفت و بلندم کرد و مهربون بغلم کرد.

همونطور که با دستاش کمرم و نوازش می کرد ، گفت:

_ هیییییسسس!!! عزیز دلم! ؛ چقدر دل نازک شدی.

با صدای جان سوزی گفتم:

_ چرا خانواده ی ما اینجوریه؟!

شهاب:

_ هییس! دختر خوب ؛ من اینجام.

بعد از چند دقیقه که گریه کردنم تموم شد ؛ شروع کردم به فین فین کردن.

شهاب با خنده گفت:

_ نگاه کن!!! چند سالته عمو؟!

با حرص ازش جدا شدم و گفتم:

_ شهههااااب!!! مسخره.

خندید و گفت:

_ خب پاشو که بریم شام بخوریم.

با ناله گفتم:

_ میل ندارم ؛ سیییرممم.

با اخم و جدیت گفت:

_ نمی خورم و نمی تونم نداریم ؛ پاشو.

پوفی کردم و بلند شدم و با شهاب پایین رفتیم.

بچه ها تو پذیرایی نشسته بودن و مشغول خوردن بودن.

شهاب:

_ تک خورا! ما آدم نیستیم نه؟

شهراد با پرویی گفت:

_ خب بیاین کوفت کنین ؛ کی جلوتون و گرفته؟!

شهاب چشماش گرد شد و به سمت شهراد رفت و یه پس گردنی بهش زد و گفت:

_ چه پرو شدی!!! با داداش بزرگ ترت درس صحبت کن.

شهراد دستش و روی گردنش گذاشت و گفت:

_ چرا میزنی؟! مررررریض.

شهاب خواست دوباره بزنتش که دستش و گرفتم و گفتم:

_ بیخیال من گشنمه.

شهراد:

_ تو که گفتی شام نمی خوری؟!

من:

_ خب حالا گشنمه.

شهاب:

_ مگه تو فضولی؟

شهراد:

_ از تو نپرسیدم.

شهاب خواست دوباره به سمت شهراد بره که دستش و کشیدم و گفتم:

_ اَه ه ه ه ه ه ؛ گشنمه شهاب ؛ غذا بهم نمیدی برم اتاقم.

سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفتیم.

تو آشپزخونه نشستیم و مشغول خوردن شدیم

******
 
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    پوووووف!!!

    چند روز بود توی این ویلای لعنتی بودیم.

    دیگه خسته شده بودم.

    پوفی کردم وخم شدم و از داخل کشو یکی از دفترا رو برداشتم .

    صاف روی تخت نشستم و دفتر و باز کردم.

    صفحه ی اول یه امضای انگلیسی بود ؛ نوشته بود: کیارش بخشنده!

    کنجکاو شدم ؛ یعنی دفتر مال عمو بود؟!

    ورق زدم و شروع کردم به خوندن:

    ( خانواده ی پر جمیعت و ثروتمندی داریم.

    مادرمون وقتی من بچه بودم ؛ مرده.

    هر کسی مشغول کار خودشه ؛ پدرم خیلی سخت گیره ؛ همیشه از ما می خواست که عضو ارتش بشیم ولی هیچ کدوممون حرفش و گوش نمی دادیم.

    من که مشغول تحصیل توی رشته ی وکالت بودم.

    عاشق وکیل شدن بودم.

    یادمه عاشورا بود که بی یکی از ویلا ها رفتیم ؛ یکی از فامیلامون هم اومده بود.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    یه دختر چشم سبز و مو طلایی به اسم ساناز داشتن.

    ساناز دختر خشگلی بود ؛ وضع مالی زیاد جالبی نداشتن.

    منم چون از ساناز خوشم اومده بود زیاد دور و ورش می چرخیدم.

    مدر و پدرشم اعتراضی نمی کردن ؛ معلوم بود بدشون نمی اومد که دخترشون و بهم بندازن.

    کم کم رابطمون بیشتر شد و با هم قرار ازدواج گذاشتیم.

    ولی مشکل این بود من زیاد پشتیبانی مالی نمی شدم ؛ چون آقابزرگ اعتقاد داشت مرد باید خودش پول در بیاره ، ولی خب وقتی رگ خوابش و داشته باشی ورق بر می گرده!

    وقتی رفتم بهش گفتم می خوام عضو ارتش بشم و سربلندش کنم ، خوشحال شد و کلی از ثروتش و در اختیارم قرار داد.

    این کارش باعث اعتراض بقیه شد ولی خب آقابزرگ همشون و ساکت کرد.

    وضعم خوب شده بود ولی تو ارتش خیلی بهم سخت می گذشت.

    ساناز هر چی می خواست براش فراهم می کردم ؛ کم کم اخلاق و رفتارش عوض شد.مدام ازم پول می خواست ؛ منم که عاشق! ، هر چی پول می خواست بهش می دادم.

    یه روز اومد پیشم و مبلغ زیادی ازم پول خواست ؛ وقتی ازش پرسیدم:

    _ برای چی میخوای؟

    گفت:

    _ تو به من شک داری!

    سر همین بحثمون شد و خانم چند روز قهر کرد.

    چند روز ازش خبری نداشتم ؛ داشتم از دوریش دق می کردم ؛ مجبور شدم از آقابزرگ پول بگیرم.

    آقابزرگم بدون چون و چرا بهم داد ، چون توی خیلی از عملیاتا موفق شده بودم و اسمم کلی معروف شده بود ؛ کیفش کوک بود!

    خلاصه رفتم و بعد از کلی ناز کشی پول و به خانم دادم تا باهام آشتی کرد.

    چند روز بعد توی محل کارم بهم یه نامه رسید که از طرف ساناز بود.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    باز کردم و خوندمش:

    ( سلام!!!

    می دونم که شاید فکر کنی که آدم ه*ر*ز*ه و دروغگویی هستم.

    ولی من واقعا دوست داشتم!

    ولی خب زندگی مشترک و دوست ندارم.

    من عاشق زندگی توی خارجم.

    یه زمانی که پولت و جور کردم ؛ بر می گردم و بهت پسش می دم.

    خداحافظ!

    دوستدار تو ساناز)

    بعد از رفتن ساناز داغون شدم!

    تا چند روز با کسی حرف نمی زدم.

    خواهرم مدام به پدر می گفتن:

    _ وقت زن گرفتنشه ها!

    بعد از چند روز بابا باخبرم کرد و گفت گـه می خواد برام عروس بیاره.

    مخالفتی نکردم ، چون برام اهمیتی نداشت!

    پدرم برام یه دختر و انتخاب کرد ؛ وقتی برای اولین بار دیدمش کلی تعجب کردم!

    چون وضع مالی متوسطی داشتن ، پدرش فوت شده بود و با مادرش تنها زندگی می کرد.

    پدرمم می گفت:

    _ همش که پول نیست پسر ؛ مهم نجابت و خانومی که داره!

    ازدواج کردیم و توی امارت زندگی می کردیم.

    با هم ر*ا*ب*ط*ه داشتیم ، اما من سرد بودم.

    بیچاره کلی تلاش می کرد دلم و به دست بیاره ولی هیچی به هیچی!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    خانوادم که رفتارش و باهاش می دیدن ؛ کلی نصیحتم می کردن.

    منم که خسته شده بودمو

    یه خونه توی شهرستان گرفتم و بعد از انتقالیم به اونجا رفتیم.

    رفتارم با نرگس بدتر شده بود و سر هیچی باهاش دعوا راه می انداختم ؛ حتی کتکشم می زدم!

    ولی نرگس هیچی نمی گفت ؛ درواقع مجبور بود بسوزه و بسازه!!!

    یه روز توی دفترم بودم و سرم به یه پرونده ای مشغول بود که در اتاق زده شد:

    _ بیا تو.

    سرباز اومد تو:

    _ قربان یه خانومی اومده دیدنتون ، راهشون بدم؟!

    همونطور که سرم پایین بود گفتم:

    _ آره.

    در و بست و بیرون رفت.

    بهد از چند لحظه در باز شد و صدای تق تق کفش زنونه داخل اتاق پیچید.

    سرم و که بالا آوردم خشکم زد!!!

    ساناز بود!

    اومد نشست و مشغول صحبت شد ولی من دوباره سرم و روی پرونده خم کردم و بهش بی توجه بودم.

    بعد از چند دقیقه یه چک گذاشت روی میزم.

    من:

    این چیه؟

    ساناز:

    _همون پولی که چند سال پیش ازت گرفتم ؛ گفتم که میام پست می دم.

    با عصبانیت از جام بلند شدم و چک و پرت کردم توی بغلش و گفتم:

    _ اومدی که چی؟! مال خودت! اونقدر محتاج این پول نیستم ؛ هررررری بیرون!

    با جر و بحث بیرونش کردم.

    ولی ول کن نبود که نبود!

    اونقد پاپیچم شد که دوباره فیلم یاد هندستون کرد!

    بالاخره دوسش داشتم ؛ یه روز بهش پیشنهاد ص*ی*ق*ه دادم بر خلاف انتظارم نه تنها ناراحت نشد بلکه کلی هم خوشحال شد!

    بهش گفتم عقدت نمی کنما ؛ بعد نیای دب درآری! ، اونم قبول کرد.

    یه خونه براش گرفتم و صیقش کردم.

    رفتارم با نرگس سرد تر شده بود ؛ چند هفته یه بارم به هوای ماموریت خونه پیش ساناز بودم.

    نرگسم که ساده! ، هیچی نمی گفت ؛ از وقتیم که مادرش مرده بود ساکت تر شده بود!

    دکترم بردمش ، گفت افسرده شده ؛ دنبال درمانشم رفتم ولی نرگس خوب نمی شد دکترم جوابمون کرد ؛ می گفت بیمار همکاری نمی کنه ؛ منم بیخیالش شدم.

    یه روز که رفتم خونه ، رفتار ساناز طبیعی نبود انگار استرس داشت و چیزی و ازم پنهون می کرد.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    هی ازش می پرسیدم چی شده ، اونم می گفت هیچی!

    آخرش با کلی مِن مِن گفت حاملس!

    دروغ چرا؟!! از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ، ولی نشون ندادم.

    ساناز پرسید:

    _ چیکارش کنیم؟!

    من:

    _ باید نگهش داریم دیگه.

    ساناز با خوشحالی گفت:

    _ واقعا؟

    من:

    _ آره ، ولی عقدت نمی کنما! ، هوا برت نداره!

    به وضوح ناراحت شدنش و دیدم ولی اهمیت ندادم.

    کم کم دیگه ماموریتای هفتگیم ، ماهانه شده بود.

    شکم ساناز بزرگ تر شده بود و من احساس خوشبخت ترین انسان روی زمین و داشتم.

    ولی همیشه می گن چوب خدا صدا نداره!

    بچه که به دنیا اوم اسمش و گذاشتیم کیان!

    چند ماهی گذشت ؛ به ساناز گفتم که می خوام نرگس و طلاق بدم و اون و عقدش کنم!

    خیلی خوشحال شد.

    یه روز که رفتم خونه دیدم ساناز نشسته و داره خون گریه می کنه!

    رفتم بغلش کردم و گفتم:

    _ چرا گریه می کنی عزیزم؟!

    با درد گفت:

    _ سرطان دارم.

    حالم بد شد ؛ یه لحظه حس کردم قلبم وایساد ؛ عشقم داشت می مرد؟!

    ولی خودم و کنترل و کردم و گفتم:

    _ خب که چی؟ تو حالت خوب میشه ؛ پاشو! پاشو بریم دکتر.

    ساناز و هر دکتری می بردم تا درمان شه ؛ ولی همه می گفتن یه چند ماهی زندس و حالش وخیمه!

    چند ماهی گذشت تا اینکه ساناز مرد!

    خاکش کردم و راهی خونه شدم ؛ نرگس که بچه رو دید اول متعجب شد ولی بعد کلی خوشحال شد و ازم پرسید بچه ی کیه؟

    بچه رو بردم اتاق خواب ، خوابوندمش و برگشتم پیش نرگس داستان و براش گفتم.

    حسابی عصبانی شد و تحدید کرد که آبروم و می بره.

    درد از دست دادن عشقم از یه طرف ؛ رگ دیوونگیم از یه طرف!

    اول کلی زدمش و بعدش با کلی زور و تحدید بردمش و با هم برای کیان شناسنامه گرفتیم.

    چند ماه از مرگ ساناز می گذشت.

    رفتار نرگس با بچه خوب بود ؛ هیچ وقت ندیده بودم باهاش بد رفتاری کنه.

    به خانوادم گفته بودم بچه دار شدیم ؛ کلی اصرار کردن که برگردیم عمارت منم قبول کردم.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    یه روز یاد ساناز افتادم ؛ اعصابم خورد شد ؛ م*ش*ر*و*ب خوردم حالم بهتر بشه که م*س*ت کردم!

    دیر وقت رفتم خونه ؛ نرگس پاپیچم شد ؛ کلی زدمش و بعدم بهش ت*ج*ا*و*ز کردم!

    فرداشم به یه ماموریت چند ماهه رفتم.

    وسط ماموریت بودم که نرگس زنگ زد و گفت بارداره خیلی عصبانی شدم و به عمارت زنگ زدم و به دروغ گفتم نرگس با یکی دیگه بوده و الانم بارداره!

    آقابزرگ گفت که خودش ترتیبش و می ده!

    از کارم خیلی پشیمون شدم ؛ ولی همیشه می گن آبی که بریزه رو نمی شه جمعش کرد!

    ماموریتم که تموم شد به عمارت برگشتم!

    اول به پسرم سر زدم ؛ هی! بعد از مرگ ساناز چقدر بزرگ شده بود!

    از آقابزرگ سراغ نرگس و گرفتم که گفت توی یکی از اتاقای بالاس.

    به سمت اتاق رفتم و در و باز کردم.

    نرگس و که دیدم باورم نمی شد حامله باشه!

    شفق می گفت شیش ماهشه ولی انقدر لاغر و ضعیف بود که...!

    یکم عذاب وجدان گرفتم و شرمنده شدم.

    هر چی نبود ؛ زن و بچم بودن.

    از اون روز به بعد بهش می رسیدم و دکتر می بردمش ؛ ولی نیش و کنایه ی خانوادم تمومی نداشت ؛ دلم براش می سوخت!

    یه زن حامله و انقدر فشار؟! کاری بعد از نمی تونستم بکنم دروغی بود که گفته بودم!

    چند وقت بچه به دنیا اومد ؛ دختر بود ، نرگس اسمش و نازنین گذاشت.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    آقابزرگم برای اینکه آبرو ریزی نشه به همه گفت سکوت کنن و کسی از واقعیت چیزی نگه...

    کیان رو همه دوست داشتن.

    کسی زیاد به نرگس و نازنین توجه نمی کرد ؛ نازنین روز به روز بزرگ تر می شد ولی دلیل رفتارای اطرافیان و با مادرش نمی دونستو

    بعد از یه مدت نرگس ، نازنین و رها صدا می کرد!

    یه بارم که ازش پرسیدم جوابم و نداد ؛ چه انتظاری داشتم؟! ؛ من اونا رو رها کرده بودم حق داشت.

    زندگی به همین روال ادامه داشت تا اینکه نرگس مرد!

    رها داغون شد!

    یه مراسم ساده براش گرفتیم و خاکش کردیم.

    وقتی نرگس مرد ؛ انگار آرامش از دست رفته ی عمارتم برگشت!

    بعد از هفتش خاله ی مادرش اومد و گفت می خواد رها و ببره ؛ آقابزرگ هیچ مخالفتی نکرد.

    رها و خالش هم از عمارت رفتن.

    من موندم و یادگار عشقم!)

    دفتر و بستم و آهی کشیدم!

    دروغ چرا؟!

    درسته از رها خوشم نمی اومد ولی دلم خیلی براش سوخت!

    دختر بدی نبود ولی خب یکم فضول بود!

    از جام بلند شدم و دفتر و داخل یه پاکت گذاشتم و داخل صندوق پست انداختم تا به دست آقابزرگ برسه ؛ حق رها بود حقیقت و بقیه بدونن تا انقدر رنج نکشه!

    قرار شد فردا همه برگردیم تهران؛ وسایلا رو جمع کردیم و راه افتادیم.

    توی راه دفتر دوم و باز کردم.

    صفحه ی اول با خط تحریری نوشته بود: شفق بخشنده!

    حسابی متعجب و کنجکاو شدم.

    شروع کردم به خوندن:

    (خانواده ی ثروتمندی داشتم.

    نقطه ی قوتشون این بود که زیاد گیر نمی دادن و من تقریبا آزاد بودم.

    یه دوست پسری به اسم شایان داشتم ؛ در یک کلام بگم ، عاشقش بودم!

    آدم خوش گذرون و آزادی بود.

    یه بارم اومد خواستگاریم ولی آقابزرگ ردش کرد و گفت:

    _ این پسره ه*و*س بازه ؛ من بهش دختر نمی دم!

    کلیم نصیحتم کرد که بیخیالش بشم ولی کو گوش شنوا؟!

    وقتی دید بیخیالش نمی شم به یکی از خواستگارام جواب مثبت داد و قرار ازدواج گذاشت.

    شایانم وقتی دید دارم ازدواج می کنم ، گذاشت و رفت خارج.

    خیلی ناراحت نشدم ، ولی خب حالم گرفته شد.

    ازدواج کردم ؛ اسم همسرم محمد بود ؛ مرد خوب و ساده ای بود ؛ درواقع یه احمق واقعی! ؛ از اونا که مورد قبول آقابزرگ بود.

    قیافه ی جالبیم نداشت ولی خوب ؛ وضعش مثل خودمون توپ بود!

    چند ماه که از ازدواجمون گذشت ؛ آقابزرگ گیر داده بود که بچتون کو؟! ؛ منم به اجبار سه تا پسر زاییدم تا بیخیالم شه!

    با محمد سرد بودم ؛ برای همین زیاد خونه نبود ، همش سفر بود و به کارخونه هاش سر می زد.

    یه سه و چهار سالی گذشت تا از دوستام شنیدم شایان برگشته.
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    دروغ چرا؟!! ، دلم باز هوایی شده بود!

    با یکی دوستام قرار گذاشتم و به یکی از مهمونی ها که توش بود ، رفتم.

    وقتی توی مهمونی من و دید همش چشماش روی من بود ؛ منم کم نذاشتم تا می تونستم کلی عشـ*ـوه ریختم و نظرش و جلب کردم تا رابطمون از سر گرفته شد.

    چند ماه که از رابمون می گذشت فهمیدم حاملم ، اونم از شایان!

    بهش که گفتم قبول نکرد و می گفت بچه مال من نیست! ؛ ولی من مطمئن بودم که از خودش حاملم.

    دوباره گذاشت و رفت.

    منم یه روز محمد و کشوندم خونه و گفتم دوباره دلم بچه می خواد!

    محدم که ساده! ، قبول کرد سه ففتم که شد بهش گفتم حاملم ؛ اونم از همه جا بی خبر! ، فکر می کرد بچه ی خودشه!)

    صفحه بعد دفت و نگاه کردم که دیدم خالیه!

    نفس نفس می زدم ؛ دلم می خواست بقیش و بخونم!

    یکم که دقت کردم دیدم برگه ی دفتر پاره شده! ، حتما صفحه هاش و توی ویلا جا گذاشتم.

    شهاب و صدا زدم:

    _ شهاب؟!

    پشت فرمون بود از داخل آینه نگام کرد و گفت:

    _ چیه؟!

    من:

    _ یه چیزی ویلا جا گذاشتم ؛ می خوام برگردم.

    شهاب:

    _ بی خیال! ؛ بعدا برمی گردیم ، بردار.

    با عصبانیت گفتم:

    _ نگه دار! الان می خوام برم بیارمش.

    وایساد و گفتم:

    _ تو با ماشین ماهان و اینا برو ، من با این ماشین بر می گردم ویلا.

    با کلی غر غر به ماشین اونا رفت.

    برگشتم و با عجله وارد ویلا شدم.

    خواستم به طبقه ی بالا برم که یه ورق ، روی میز دیدم.

    با عجله به سمتش رفتم برش داشتم.

    خودش بودن!
     

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    روی مبل نشستم و شروع کردم به خوندن:

    ( بچه ها دوقلو بودن ؛ اسمشون و گذاشتم شیوا و شیما!

    شیوا رو زیاد دوست نداشتم ؛ عوضی بازی هاش من و به یاد شایان می انداخت ولی شیما مطیع تر بود!)

    تموم شد!

    ولی من اشکام جاری بود ؛ من ح*ر*و*م ز*ا*د*ه بودم؟!!

    سرم و که بالا آوردم دوباره اون زن و دیدم!

    ولی نمی دونم چرا ایندفعه نترسیدم!

    انقدر حالم بد بود که حضورش برام اهمیتی نداشت!

    به صورتش نگاه کردم ؛ پوزخند مسخره ای روی لبش بود!

    از جام بلند شدم حس می کردم کنترلی روی رفتارم ندارم!

    به زیر زمین رفتم و یه طناب و چهارپایه برداشتم و به سمت یکی از درختای ویلا رفتم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا