- عضویت
- 2018/04/17
- ارسالی ها
- 1,175
- امتیاز واکنش
- 23,337
- امتیاز
- 948
***
فصل هفتم
مرحله هفتم
راهیابی به ژرفترین غار
پاریس، مارس ۲۰۱۸ (فروردین۹۷)
کمربند تنپوشم را محکم میکنم و به ایفل زل میزنم. کار هر روز صبحم همین است. دست خودم هم نیست؛ اولین جایی است که وقتی چشم باز میکنم، از پنجرهی اتاق دیده میشود. هر جای این سوییت که پا میگذارم، تصویر ایفل را مثل عکسهایی از زاویههای مختلف میبینم. مگر اینکه پردهها را بکشم. اصلاً برای چه باید پرده را بکشم و جلوی دید خودم را بگیرم؟ یک جهان است و یک فرانسه؛ یک فرانسه است و یک برج ایفل.
پاریس شهر عشاق است و من عاشقی تنها که دستش حتی به تار موی معشوقش نمیرسد. فایدهی داشتن دکور سرخآبی-کرمی سوییت هتل پلازا اتنی را بدون عشقت چیست؟ چه اهمیتی دارد که اتاقت حتی در حمام لوکسش به ایفل مُشرِف باشد؟ شبها با چه کسی در بالکن بشینی و قهوه بنوشی و درمورد لامپهای ایفل نظر بدهی؟
قطرهای آب از میان موهای شانهنشدهی خیسم، صاف روی کرهی زمینی میچکد که روی میز قرار دارد؛ روی اقیانوس اطلس. با دستم خیسیاش را میگیرم و میچرخانمش. متوقفش میکنم و روی مصرمان دست میگذارم؛ روی عکس اهرام، نماد کشورم. دلم برایش تنگ است؛ ولی میان دلتنگیهای این روزهایم گم است.
دوباره میچرخانم؛ یک دور، دو دور، سه دور. قبل از دور چهارم، انگشتم را رویش میگذارم و این بار ایفل را نشانه میگیرم. پاریس را با چشمانم میبلعم. یعنی کجای این شهر پنهان شده است؟
- کجایی لعنتی؟ مطمئنم پیدایت میکنم.
باید برای یافتنش سختی بکشم. یعنی اگر سختی نکشم، پیداکردنش ارزشی ندارد. شاید مثل گذشته قدرش را ندانم.
از پنجره فاصله میگیرم. باید لباسهایمان را برای امروز آماده کنم. بهخصوص نقابی با لبخندی شاد که مشخصهی این روزهایم مقابل لنز دوربینها است.
پیراهن لَخت و لمهداری را که رنگ سبز یشمیاش روی پوست سفیدم نما دارد، بر میدارم. تحمل کفش پاشنهدار سخت است؛ اما باید حداقل یک پاشنه پنج سانتیمتری را تحمل کنم.
صدای نفس بلندی که میکشد، توجهم را به خود جلب میکند؛ دختر کوچولویی که معصومانه روی تخت خوابیده است. راستش علت بیشتر دیوانگیها، دلتنگیها و آشفتگیهایم همین است. همین دختر کوچک و زیبایی که نیمی از وجودش را از من و نیمهی دیگرش را از جهاد به ارث بـرده است. دلش پدر میخواهد و مدام دربارهی پدر میپرسد. من قول دادهام که پدر مشکاتم را پیدا کنم.
بالای سرش میروم. دختر است و شبیه مادرش، شبیه من است؛ اما عمق چشمانش و حالت پیشانیاش جهاد کوچکشده را به خاطر میآورد که روی تخت آرمیده است. به پهلو خوابیده و پیراهن راحتی صورتیرنگش تا ساق پاهای تپلش بالا آمده است. بازوهای کوچک و سفیدش از زیر آستینهای پروانهایاش بیرون زده است و آدم را برای چلاندنشان وسوسه میکند. دلم برای فشردن بازویش پر میزند؛ ولی به بـ..وسـ..ـهای اکتفا میکنم. دلم نمیآید درخواب آزارش دهم. دستهای از موهای بلندش را از روی صورتش کنار میزنم. مانند ماه است. زیباترین موجودی است که تا به حال دیدهام. فقط جای جهاد خالی است. چهار سال است که جایش خالی است. چهار سال است که از دستم گریزان است و هر چه بیشتر میجویم، کمتر مییابم. نمیدانم گـ ـناه من که هیچ، گـ ـناه این بچه چیست که جهاد خودش را اینطور از ما دریغ میکند؟ نمیتوانم جلوی زمزمهام را بگیرم:
- لعنتی! جهاد کجایی؟
تلفن اتاق زنگ میخورد. شتابان بهسمتش میروم که مبادا مشکات را بیدار کند. زنی به زبان فرانسوی بلغور میکند:
-خانم یاسین! آقای راغب یاسین توی لابی منتظرتون هستن. میگن تماس گرفتن ولی گوشیتون رو جواب ندادین.
حضور راغب دور از ذهن نیست؛ اما این وقت صبح عجیب است. جوابش را میدهم:
- تا چند دقیقه دیگه میام.
گوشیام را چک میکنم. پنج تماس از دست رفته! گوشی را روی حالت سکوت گذاشته بودم تا مشکات بیدار نشود.
فصل هفتم
مرحله هفتم
راهیابی به ژرفترین غار
پاریس، مارس ۲۰۱۸ (فروردین۹۷)
کمربند تنپوشم را محکم میکنم و به ایفل زل میزنم. کار هر روز صبحم همین است. دست خودم هم نیست؛ اولین جایی است که وقتی چشم باز میکنم، از پنجرهی اتاق دیده میشود. هر جای این سوییت که پا میگذارم، تصویر ایفل را مثل عکسهایی از زاویههای مختلف میبینم. مگر اینکه پردهها را بکشم. اصلاً برای چه باید پرده را بکشم و جلوی دید خودم را بگیرم؟ یک جهان است و یک فرانسه؛ یک فرانسه است و یک برج ایفل.
پاریس شهر عشاق است و من عاشقی تنها که دستش حتی به تار موی معشوقش نمیرسد. فایدهی داشتن دکور سرخآبی-کرمی سوییت هتل پلازا اتنی را بدون عشقت چیست؟ چه اهمیتی دارد که اتاقت حتی در حمام لوکسش به ایفل مُشرِف باشد؟ شبها با چه کسی در بالکن بشینی و قهوه بنوشی و درمورد لامپهای ایفل نظر بدهی؟
قطرهای آب از میان موهای شانهنشدهی خیسم، صاف روی کرهی زمینی میچکد که روی میز قرار دارد؛ روی اقیانوس اطلس. با دستم خیسیاش را میگیرم و میچرخانمش. متوقفش میکنم و روی مصرمان دست میگذارم؛ روی عکس اهرام، نماد کشورم. دلم برایش تنگ است؛ ولی میان دلتنگیهای این روزهایم گم است.
دوباره میچرخانم؛ یک دور، دو دور، سه دور. قبل از دور چهارم، انگشتم را رویش میگذارم و این بار ایفل را نشانه میگیرم. پاریس را با چشمانم میبلعم. یعنی کجای این شهر پنهان شده است؟
- کجایی لعنتی؟ مطمئنم پیدایت میکنم.
باید برای یافتنش سختی بکشم. یعنی اگر سختی نکشم، پیداکردنش ارزشی ندارد. شاید مثل گذشته قدرش را ندانم.
از پنجره فاصله میگیرم. باید لباسهایمان را برای امروز آماده کنم. بهخصوص نقابی با لبخندی شاد که مشخصهی این روزهایم مقابل لنز دوربینها است.
پیراهن لَخت و لمهداری را که رنگ سبز یشمیاش روی پوست سفیدم نما دارد، بر میدارم. تحمل کفش پاشنهدار سخت است؛ اما باید حداقل یک پاشنه پنج سانتیمتری را تحمل کنم.
صدای نفس بلندی که میکشد، توجهم را به خود جلب میکند؛ دختر کوچولویی که معصومانه روی تخت خوابیده است. راستش علت بیشتر دیوانگیها، دلتنگیها و آشفتگیهایم همین است. همین دختر کوچک و زیبایی که نیمی از وجودش را از من و نیمهی دیگرش را از جهاد به ارث بـرده است. دلش پدر میخواهد و مدام دربارهی پدر میپرسد. من قول دادهام که پدر مشکاتم را پیدا کنم.
بالای سرش میروم. دختر است و شبیه مادرش، شبیه من است؛ اما عمق چشمانش و حالت پیشانیاش جهاد کوچکشده را به خاطر میآورد که روی تخت آرمیده است. به پهلو خوابیده و پیراهن راحتی صورتیرنگش تا ساق پاهای تپلش بالا آمده است. بازوهای کوچک و سفیدش از زیر آستینهای پروانهایاش بیرون زده است و آدم را برای چلاندنشان وسوسه میکند. دلم برای فشردن بازویش پر میزند؛ ولی به بـ..وسـ..ـهای اکتفا میکنم. دلم نمیآید درخواب آزارش دهم. دستهای از موهای بلندش را از روی صورتش کنار میزنم. مانند ماه است. زیباترین موجودی است که تا به حال دیدهام. فقط جای جهاد خالی است. چهار سال است که جایش خالی است. چهار سال است که از دستم گریزان است و هر چه بیشتر میجویم، کمتر مییابم. نمیدانم گـ ـناه من که هیچ، گـ ـناه این بچه چیست که جهاد خودش را اینطور از ما دریغ میکند؟ نمیتوانم جلوی زمزمهام را بگیرم:
- لعنتی! جهاد کجایی؟
تلفن اتاق زنگ میخورد. شتابان بهسمتش میروم که مبادا مشکات را بیدار کند. زنی به زبان فرانسوی بلغور میکند:
-خانم یاسین! آقای راغب یاسین توی لابی منتظرتون هستن. میگن تماس گرفتن ولی گوشیتون رو جواب ندادین.
حضور راغب دور از ذهن نیست؛ اما این وقت صبح عجیب است. جوابش را میدهم:
- تا چند دقیقه دیگه میام.
گوشیام را چک میکنم. پنج تماس از دست رفته! گوشی را روی حالت سکوت گذاشته بودم تا مشکات بیدار نشود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: