رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SiMa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/04/17
ارسالی ها
1,175
امتیاز واکنش
23,337
امتیاز
948
***
فصل هفتم
مرحله هفتم
راهیابی به ژرف‌ترین غار
پاریس، مارس ۲۰۱۸ (فروردین۹۷)
کمربند تن‌پوشم را محکم می‌کنم و به ایفل زل می‌زنم. کار هر روز صبحم همین است. دست خودم هم نیست؛ اولین جایی است که وقتی چشم باز می‌کنم، از پنجره‌ی اتاق دیده می‌شود. هر جای این سوییت که پا می‌گذارم، تصویر ایفل را مثل عکس‌هایی از زاویه‌های مختلف می‌بینم. مگر اینکه پرده‌ها را بکشم. اصلاً برای چه باید پرده را بکشم و جلوی دید خودم را بگیرم؟ یک جهان است و یک فرانسه؛ یک فرانسه است و یک برج ایفل.
پاریس شهر عشاق است و من عاشقی تنها که دستش حتی به تار موی معشوقش نمی‌رسد. فایده‌ی داشتن دکور سرخ‌آبی-کرمی سوییت هتل پلازا اتنی را بدون عشقت چیست؟ چه اهمیتی دارد که اتاقت حتی در حمام لوکسش به ایفل مُشرِف باشد؟ شب‌ها با چه کسی در بالکن بشینی و قهوه بنوشی و درمورد لامپ‌های ایفل نظر بدهی؟
قطره‌ای آب از میان موهای شانه‌نشده‌ی خیسم، صاف روی کره‌ی زمینی می‌چکد که روی میز قرار دارد؛ روی اقیانوس اطلس. با دستم خیسی‌اش را می‌گیرم و می‌چرخانمش. متوقفش می‌کنم و روی مصرمان دست می‌گذارم؛ روی عکس اهرام، نماد کشورم. دلم برایش تنگ است؛ ولی میان دلتنگی‌های این روزهایم گم است.
دوباره می‌چرخانم؛ یک دور، دو دور، سه دور. قبل از دور چهارم، انگشتم را رویش می‌گذارم و این بار ایفل را نشانه می‌گیرم. پاریس را با چشمانم می‌بلعم. یعنی کجای این شهر پنهان شده است؟
- کجایی لعنتی؟ مطمئنم پیدایت می‌کنم.
باید برای یافتنش سختی بکشم. یعنی اگر سختی نکشم، پیداکردنش ارزشی ندارد. شاید مثل گذشته قدرش را ندانم.
از پنجره فاصله می‌گیرم. باید لباس‌هایمان را برای امروز آماده کنم. به‌خصوص نقابی با لبخندی شاد که مشخصه‌ی این روزهایم مقابل لنز دوربین‌ها است.
پیراهن لَخت و لمه‌داری را که رنگ سبز یشمی‌اش روی پوست سفیدم نما دارد، بر می‌دارم. تحمل کفش پاشنه‌دار سخت است؛ اما باید حداقل یک پاشنه پنج سانتی‌متری را تحمل کنم.
صدای نفس بلندی که می‌کشد، توجهم را به خود جلب می‌کند؛ دختر کوچولویی که معصومانه روی تخت خوابیده است. راستش علت بیشتر دیوانگی‌ها، دلتنگی‌ها و آشفتگی‌هایم همین است. همین دختر کوچک و زیبایی که نیمی از وجودش را از من و نیمه‌ی دیگرش را از جهاد به ارث بـرده است. دلش پدر می‌خواهد و مدام درباره‌ی پدر می‌پرسد. من قول داده‌ام که پدر مشکاتم را پیدا کنم.
بالای سرش می‌روم. دختر است و شبیه مادرش، شبیه من است؛ اما عمق چشمانش و حالت پیشانی‌اش جهاد کوچک‌شده را به خاطر می‌آورد که روی تخت آرمیده است. به پهلو خوابیده و پیراهن راحتی صورتی‌رنگش تا ساق پاهای تپلش بالا آمده است. بازوهای کوچک و سفیدش از زیر آستین‌های پروانه‌ای‌اش بیرون زده است و آدم را برای چلاندنشان وسوسه می‌کند. دلم برای فشردن بازویش پر می‌زند؛ ولی به بـ..وسـ..ـه‌ای اکتفا می‌کنم. دلم نمی‌آید درخواب آزارش دهم. دسته‌ای از موهای بلندش را از روی صورتش کنار می‌زنم. مانند ماه است. زیباترین موجودی است که تا به حال دیده‌ام. فقط جای جهاد خالی است. چهار سال است که جایش خالی است. چهار سال است که از دستم گریزان است و هر چه بیشتر می‌جویم، کمتر می‌یابم. نمی‌دانم گـ ـناه من که هیچ، گـ ـناه این بچه چیست که جهاد خودش را این‌طور از ما دریغ می‌کند؟ نمی‌توانم جلوی زمزمه‌ام را بگیرم:
- لعنتی! جهاد کجایی؟
تلفن اتاق زنگ می‌خورد. شتابان به‌سمتش می‌روم که مبادا مشکات را بیدار کند. زنی به زبان فرانسوی بلغور می‌کند:
-خانم یاسین! آقای راغب یاسین توی لابی منتظرتون هستن. میگن تماس گرفتن ولی گوشیتون رو جواب ندادین.
حضور راغب دور از ذهن نیست؛ اما این وقت صبح عجیب است. جوابش را می‌دهم:
- تا چند دقیقه دیگه میام.
گوشی‌ام را چک می‌کنم. پنج تماس از دست رفته! گوشی را روی حالت سکوت گذاشته بودم تا مشکات بیدار نشود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    لباسم را جهت رفع تکلیف پوشیدم. خیسی موهایم را روی شانه‌هایم حس می‌کنم. وارد آسانسور می‌شوم و مثل زن و شوهر جوانی که از چهره‌هایشان مشخص است برای گذراندن ماه عسلشان به پاریس آمده‌اند، رو به در می‌ایستم. در مصر برعکس اینجا هر کس به هر سمتی که دلش بخواهد، می‌ایستد و به دیگری زل می‌زند یا جلوی آینه موهایش را مرتب می‌کند. یادش به‌ خیر! آسانسور جولانگاه شوخی‌ها و دلقک‌بازی‌های جهاد بود.
    در آسانسور باز می‌شود و اولین چیزی که به چشم می‌خورد، برق الماس لوسترهایی است که در روشنایی روز هم روشن‌اند.
    راغب را از موهای پرپشت دم اسبی‌اش تشخیص می‌دهم. به هنرمند نامداری تبدیل شده است. بعد از نامزدی‌ام با جهاد، به فرانسه کوچ کرد و خیلی زود هنرش پرطرفدار شد و برای خودش گالری برپا کرد. نقاشی‌هایش طرفدارهای خاص خودش را داشت.
    آرام قدم می‌زنم و نزدیکش می‌شوم. همین که خبر جدایی‌ام از جهاد به گوشش رسید، برگشت و با وجود مشکات اصرار می‌کرد تا با من ازدواج کند؛ اما ترحم تنها چیزی بود که نمی‌توانستم و نمی‌توانم بپذیرم. با این حال احساسش به من تغیر نکرده است و من را منبع الهام خودش می‌داند. خوشحالم که راه موفقیت خودش را پیدا کرد و در آن موفق است.
    حرف جهاد در گوشم زمزمه می‌شود: «عاشق واقعی تو راغبه.» ولی من هیچ وقت با این حرف کنار نیامدم.
    خودم را نشسته روی مبل کرمی‌رنگ پشت به شیشه‌ی محوطه و مقابل راغب می‌یابم. امیدوار چهره‌اش را می‌نگرم. شاید از جهاد خبری آورده باشد. گرمای دستش را روی دستم حس می‌کنم؛ اما یادم نمی‌آید کِی سلام و احوال‌پرسی کرده‌ام. ابهتش بیشتر و شخصیتش نافذتر شده است. عصبانی است و نگاهش می‌لرزد.
    - بهت گفته بودم تند نری، نگفته بودم؟
    قضیه را می‌فهمم و نگاهم را با حرص از صورتش می‌دزدم. نگاه‌کردن به چنگ قهوه‌ای بزرگی را که کنار سال لابی گذاشته شده است، ترجیح می‌دهم. شاید چون می‌دانم عاشقم است و برای خوشحال‌کردن من هر کاری می‌کند و از نازکردن من خسته نمی‌شود.
    - پیداش کردی؟
    دستانش را روی میز می‌کوبد. نگاهش می‌کنم که لای دندان‌قروچه‌هایش می‌گوید:
    - سوال من رو با سوال جواب نده اسما!
    هنوز همان زنجیر قدیمی را بر گردنش آویزان می‌کند. از جیب داخل کت بادمجانی‌رنگش، مجله‌ای بیرون می‌آورد و روی میز می اندازد.
    - این متن مصاحبه‌ته با فرانس۲۴. گفتم تند نرو!
    می‌دانستم امروز و زمان این حرف‌ها فرا می‌رسد. حدس می‌زنم از طرف افرادی تحت فشار است که این‌طور با من صحبت می‌کند. جوابش را با آرامشی تصنعی می‌دهم:
    - من همون‌جوری که خودتون خواستین جواب دادم
    ؛ دوپهلو! یکی به میخ زدم یکی به نعل! هیچ کس هم نتونست از حرف‌هام سوء‌برداشت کنه!
    دست مشت‌شده‌اش را روی پایش می‌کوبد.
    - دِ آخه قرار بود فقط به میخ بزنی نه به نعل! قرار نبود دوپهلو حرف بزنی اسما! من با این شرط تونستم ویزات رو آزاد کنم که بیایی و دنبال عشقت بگردی. به شرط این که به نفع حکومت حرف بزنی.
    از لحن حرف‌زدنش عصبی می‌شوم. دوست ندارم راغب این‌طور با من حرف بزند. اصلاً مگر چه کار کرده بودم که او با آن همه ادعای علاقه این حرف‌ها را می‌زد؟ تند می‌شوم.
    - حق نداری این‌جوری با من حرف بزنی راغب!
    خنده‌ای عصبی می‌کند و ابروهای پرپشت و تمیزش را بالا می‌دهد. دست‌هایش را به هوا پرتاب می‌کند.
    - تو مثل اینکه نمی‌دونی چه خبره؟
    به مجله اشاره می‌کند.
    - مصاحبه‌ت سرتیتر همه‌ی خبرگزاری‌های جهانه! مخصوصاً تو خاورمیانه! منوم هم نگرانه. قرار نبود پات که به اینجا برسه، به همه چیزپشت پا بزنی.
    راغب راست می‌گوید. وساطت کرده بود تا دولت مصر من را برای جایزه صلح معرفی کند تا هم برای دولت منفعت داشته باشم و هم من به دنبال جهاد بگردم. تنها حاصل راغب این بود که فداکاری‌اش را بیشتر به من ثابت کند و من را بیش از پیش مدیون خودش کند؛ اما من یک زنم، یک مادر! مادر همه چیزش را می‌دهد تا شادی بر چهره‌ی فرزندش ببیند. از این همه فشار عصبی می‌شوم.
    - گوربابای همتون! ولم کنین.
    به بالای سرم اشاره می‌کنم و ادامه می‌دهم:
    - اون طفل معصومی که اون بالا خوابیده، الان چهار سالشه و هنوز باباش رو ندیده! هر روز یه دروغ، یه بهونه! بچه‌م داره تلف میشه از بس منتظر مونده.
    عصبانیت در چهره‌اش فروکش می‌کند. چشم‌های سیاه و پرمژه‌اش را به چشم‌هایم می‌دوزد و استیصالش را نشانم می‌دهد. کف دستش را به پیشانی تیره‌اش می‌کشد.
    - من الان چی کار باید بکنم اسما؟ تو بگو‌ من همون کار رو بکنم.
    با بغض پا روی پا می‌اندازم و با دستانم خودم را بغـ*ـل می‌گیرم.
    - مگه تو نگفتی جهاد رو برام پیدا می‌کنی؟
    نزدیک‌تر شد. مطمئن بودم تمام تلاشش را می‌کند و من را فریب نمی‌دهد.
    - از روزی که اومدیم پاریس، با هزار نفر تماس گرفتم. از هزار طریق جلو رفتم. ولی نتیجه نداد.
    زیر سوال می‌برمش.
    - پس چی شد اون همه قدرت و نفوذی که می‌گفتی؟ از بین اون همه، هیچ کس پیدا نشد که کمکمون کنه؟
    انگشت اشاره‌اش را به‌سمت زمین می‌گیرد.
    - اسما اینجا فرانسه است؛ پاریسه. مصر نیست که بتونم همه چی رو با پول حل کنم. خیلی جاها رفتم ولی قبول نمی‌کنن. همین دیروز نزدیک بود به‌خاطر پیشنهاد رشوه من رو بگیرن. به هزار زور در رفتم.
    علاقه‌اش به من ستودنی است ولی افسوس که دلم جای دیگری است. راغب برای من هر کاری می‌کند. بیش از این آزارش نمی‌دهم. ولی خودم ناامید شده‌ام. آرنج‌هایم را روی زانوهایم می‌گذارم و انگشتانم میان موهایم فرو می‌روند. ناراحتی‌ام را ابراز می‌کنم:
    - پس من چه غلطی کنم؟
    پا روی پای می‌اندازد.
    - چرا همون موقع از شیما جمال نپرسیدی؟ چرا جلوی دوربین جوگیر میشی؟ همون‌جا می‌گفتی و عشقت به جهاد رو فریاد می‌زدی. الان هم کنار هم خوش و خرم قدم می‌زدین.
    حسادت در کلامش موج می‌زند. گاهی نمی‌تواند خودش را کنترل کند. اشک‌هایم را پاک می‌کنم. همیشه اشک‌هایم او را به هم می‌ریزد ولی گاهی خودش باعث ریزش اشک‌هایم می‌شود. آب دهانم را قورت می‌دهم.
    - اون‌ها که همش بازی بود. فکر نمی‌کنم اون‌ها هم آدرس جهاد رو داشته باشن. فقط برای هیجان‌انگیزشدن برنامه‌اش همچین پیشنهادی داد.
    گوشی‌اش زنگ می‌خورد. دستپاچه شده است و دستمال کاغذی ای را به‌سمتم می‌فرستد و تماس را بر قرار می‌کند.
    - دارم میام.
    گوشی را قطع نمی‌کند و از جایش بلند می‌شود. انگار نمی‌خواهد جلوی من صحبت کند. دهنی گوشی را می‌گیرد و نگاهش را به من می‌دوزد.
    - اسما منتظر تماسم باش! حواست به گوشیت باشه که مثل امروز نشه.
    دستم را بالا می‌برم و دورشدنش را با یک دنیا خواهش دنبال می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    قاهره،۲۰۱۰
    در حال دویدن بودم که ناگهان صدای شلیک گلوله از پشت سرم به گوش رسید و لحظه‌ای بعد دردی شدید تا عمق جانم رسوخ کرد.
    وحشت‌زده از جا پریدم. قلبم هنوز تندتند می‌زد. دستی به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام کشیدم؛ جایی که تیر می‌کشید. مطمئن شدم سالم است. خدا را شکر کردم که خواب پریشانی بیش نبود. خوابی پراسترس داشتم و در آخر با تیری که از پشت سر به کمرم و پشت قلبم اصابت کرد، از خواب بیدار شده بودم.
    ساعت دقیقاً هشت را نشان می‌داد. لباس راحتی‌ام عرق کرده و به بدنم چسبیده بود. نگران هادی بودم و ترجیح دادم اول حالش را پیگیری کنم و بعد آماده‌ی روز جدید بشوم.
    از در اتاق که بیرون رفتم، هیچ صدایی شنیده نمی‌شد؛ حتی از صدای تلویزیون و اخبار صبحگاهی پدر خبری نبود. تمام اتاق‌ها را گشتم؛ اما جز هادی که با ماسک اکسیژن جدیدی روی تخت خوابیده بود، کسی را نیافتم. کنارش رفتم. در دلم زمزمه می‌کردم:
    - پسرک احمق!
    موهایش روی صورتش ریخته بود. کنارشان زدم و روی سرش بـ..وسـ..ـه‌ای نشاندم؛ ولی انتظار واکنش نداشتم. کاش خبردار شده بودم و جلویش را می‌گرفتم تا این بلا سرش نیاید. هر چند که عقل نداشت و اگر این بار هم قسر در می‌رفت، جای دیگری خودش را گرفتار می‌کرد.
    با کلافگی وارد آشپزخانه شدم. از بی‌خبری به هم ریخته بودم. به‌محض ورود به آشپزخانه، پاسخ را یافتم. برگه‌ی سفیدی که روی در یکی از کابینت‌های تیره‌رنگ چسبانده شده بود، توجهم را جلب کرد.
    «اسما من و راغب به بیمارستان مُقاوِلون رفتیم. تو هم مراقب هادی باش تا ما برگردیم. به کسی زنگ نزن حتی به ما چون ممکنه شنود بشیم.»
    عصبی شدم. برگه را کندم و روی میز پرت کردم. جای چسب روی کابینت باقی ماند.
    دستم را به قسمت کم‌رنگ شده و مجروح کابینت کشیدم و در دلم به پدر عتاب کردم:
    - جون به جونت کنن دست از افکار سنتی و قدیمی و جهالت بر نمی‌داری و زن رو فقط برای پرستاری می‌خوای! بیچاره مادرم که سر همین کارهات مریض شد و افتاد و مرد.
    قوریِ روی کتریِ در حال جوش را برداشتم و محتوایش را در فنجان بلوری چای ریختم. حوصله‌ی صبحانه‌ی مفصل عربی را نداشتم و به همان یک تکه نانی که روی میز از صبحانه‌ی پدر باقی مانده بود، بسنده کردم. می‌خواستم از همان سرشیر و عسلی که هنوز مقداری از آن درون کاسه‌های کوچک باقی مانده بود، استفاده کنم. چشمم دوباره به اسم بیمارستان افتاد و ناگهان موجی از آگاهی ذهنم را روشن کرد. بیمارستان مقاولون! همون جا که بانوی ناشناس بستریه! حتماً رفتن گند هادی رو ماست‌مالی کنن.
    از این که آن‌قدر دیر مغزم به کار افتاده بود، عصبانی بودم. لقمه‌ی اول را که در دستم بود، رها کردم و گوشی‌ام را چنگ زدم. گوشی خط امنی را که این روزها بیشتر مورد استفاده‌ام بود، برداشتم. مسائل امنیتی برای پدر خیلی مهم بود و از همان اول برای همه‌مان از جمله جهاد، خط امن گرفته بود. همیشه در مواقع حساس از این خط استفاده می‌کردیم.
    بعد از چند بوق صدای جهاد به گوشم رسید:
    - الو!
    به‌جای سلام و احوال‌پرسی به رگ‌بار گرفتمش:
    - معلوم هست از دیشب کجایی؟ وقتی کارت دارم نیستی! چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟
    پاسخ سوال‌هایم را نداد و به جایش معنادار گفت:
    - علیک سلام!
    با کلافگی نفسم را بیرون دادم.
    - خیله‌خب! باشه فهمیدم خیلی بی‌ادبم که سلام نکردم. حالا تو بگو چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
    صدایش عجول به نظر می‌رسید.
    - ببین اسما! من الان بیمارستانم. برای یکی از نزدیکانم مشکلی پیش اومده؛ اومدیم بیمارستان.
    ذهنم به‌شدت درگیر بود.
    - باید ببینمت!
    جوابم را داد:
    - من الان نمی‌تونم. اسما باشه برای یه وقته دیگه!
    اصرار کردم:
    - خیلی مهمه!
    کلافگی در صدای نفس‌هایش موج می‌زد.
    - باشه اسما! پس بیا بیمارستان مقاولون!
    لبم را گزیدم. یعنی در این بیمارستان مقاولون چه خبر بود؟ سر هر کسی را می‌زدی، تهش در بیمارستان مقاولون در می‌آمد! بانوی ناشناس و راغب و حالا هم جهاد و فامیلشان. همه در بیمارستان مقاولون بودند. فرصتی نداد تا خداحافظی کنم و تماس را قطع کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    صدای رادیو بلند بود و بحث داغ آن روزها، یعنی ترور بانوی ناشناس خبر اول رسانه‌ها بود. پشت فرمان شاسی‌بلند نشسته بودم. ترافیک سنگین نزدیک بیمارستان عذابم می‌داد.
    استرس داشتم و در لباس‌پوشیدن وسواس به خرج ندادم. پیراهن آستین‌کوتاهی از جنس حریر و شلوار جین یخی بر تن داشتم. صدای بوق ممتد بعضی ماشین‌ها عذاب‌آور بود. نمی‌فهمیدم چرا رعایت بیمارستان را نمی‌کنند!
    ذهنم به‌شدت درگیر این بود که با وجود این همه بیمارستان خوب در قاهره، چرا همه به این بیمارستان گیر داده بودند؟ عده‌ای از جوان‌ها جلوی بیمارستان جمع شده بودند و آهنگ‌های بانوی ناشناس را هم‌خوانی می‌کردند.
    شیشه‌های کثیف و لکه‌دار ماشین را پایین دادم تا صدایشان واضح‌تر به گوشم برسد. انگار تازه متوجه‌ی لکه‌های شیشه‌ی مقابلم شدم و دکمه شیشه پاک‌کن را فشردم؛ اما از همان شیشه‌ها دستانشان را دیدم که پر از دسته شمع‌های خاموش و یا نویی بود که انگار دیشب تا صبح سوخته‌اند و منتظر هستند تا دوباره شب برسد.
    پلیس، راه را بسته بود. تحمل این حجم از گرما، آلودگی صوتی و معطلی سخت بود‌. راهنما زدم و به‌سختی راه گرفتم. عصبانیت و خروش بین مردم موج می‌زد و حس می‌کردم اتفاقات خارج از حالت عادی است. پلیس جلویم را گرفت. برای مجاب‌کردنش کارتم را نشانش دادم.
    - دختر ژنرال عبدالله یاسین هستم.
    نمادین احترامی گذاشت و راه را برایم باز کرد. موزیک سریع و کوتاهی از رادیو بلند شد و پس از آن صدای زن مجری که برایم آشنا بود، به گوش رسید:
    - طبق گزارش‌های واصله و تأیید شده، جنبش مبارزاتی شش آوریل، مسئولیت این عملیات را به عهده گرفته است.
    از تعجب شاخ درآورده بودم. همه چیز به هم ریخته بود و ثباتی نداشت. بوی انقلاب را حس می‌کردم. سری تکان دادم.
    - که این‌طور! شش آوریل! باید حدس می‌زدم که چند وقت اخیر، هادی عقایدش عوض شده. این‌ها نتیجه‌ی همون افکار احمقانه‌ی جهاده که می‌خواست علی مکتوم رو ترور کنه و حالا برادر و پسرعموی احمق من درگیرش شدن.
    از حماقت این دو نفر هر چه می‌گفتم کم بود. من این همه تلاش می‌کردم تا جهاد را به تفکر خودم جذب کنم. آن وقت در خانه‌ی خودم و زیر گوشم این افکار رشد کرده بودند.
    رانندگی را غریزی انجام می‌دادم. اصلاً حواسم نبود که چه می‌کنم و کجا هستم. خودم را در پارکینگ بیمارستان یافتم. در حالی که زیر لب تهمت‌زدن‌ها و غرزدن‌هایم را ادامه می‌دادم:
    - پس مریض‌شدن فامیلش هم بهانه بود. جهاد تشریفش رو بـرده که از نتایج حاصل از تفکرش خبردار بشه. فکر می‌کردم دارم جذبش می‌کنم؛ ولی انگار اون بوده که نزدیکان من رو جذب کرده!
    پارکینگ بر خلاف خیابان‌های اطراف بیمارستان خلوت بود. انتظار رسیدن آسانسور پیرم می‌کرد؛ به همین خاطر پله‌ها را با عجله و یکی-دو تا طی می‌کردم. به خودم امیدوار شدم که شرایط را خوب پیش‌بینی کرده‌ام و به جای کفشی بدقلق، کتانی‌های راحت و البته نمادین را به پا کرده بودم. نگهبانی با لباس و کلاه خاکستری جلویم را گرفت. کارت را نشانش دادم و از سدش عبور کردم. با دورشدن من چیزی در بی‌سیمش گفت و با خش‌خشی کوتاه جواب شنید.
    گروه امنیتی پنج‌نفره‌ای را که مقابل درب سی.سی.یو بودند، با نشان‌دادن کارتم رد کردم. این همه امنیتی‌بودن ماجرا به‌خاطر هویت بانوی ناشناس بود. هر چند مطمئن بودم که دیگر ناشناس نخواهد ماند. هروقت چیزی این‌قدر امنیتی می‌شد، گندش در می‌آمد.
    اجازه‌ی بازشدن در سی.سی.یو که داده شد، دیدم که جمعشان جمع بود؛ پدر، عمو سیسی، عمو پیتر، راغب و جهاد در سالن انتظار حضور داشتند. پدر و سیسی در حال زمزمه بودند و با عمو پیتر که قبل از ورود من در فکری عمیق فرو رفته بود، به‌سمت من چرخیدند. راغب با تیپ اسپرتی که انگار نه انگار در این عملیات حضور داشته، از دیواری که به آن تکیه داده بود، فاصله گرفت و چند قدم نزدیک شد. بازتاب صدای قدم‌هایم در آن سالن بزرگ و سفیدرنگ بیشتر از هر چیزی به گوش می‌رسید.
    پدر از جا بلند شد و حرفش را قطع کرد:
    - مگه نگفتم مراقب هادی باش؟
    با وجود هیجان و عصبانیتی که داشتم، نمی‌فهمیدم پدر چه می‌گوید. با قدم‌های استوار به‌سمت جهاد رفتم که انگار حتی فرصت نکرده بود لباس‌هایش را عوض کند و همان تی‌شرت اندامی سورمه‌ای که عضلاتش را نمایش می‌داد، بر تن داشت. همان تیپی که در ملاقات دیروزمان زده بود. نباید هم فرصت می‌کرد. معلوم است اگر رهبر جنبشی باشی که گند بالا آورده است، فرصت هیچ کاری را نباید داشته باشد؛ چه برسد به تعویض لباس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    در حال خودش غرق بود که تخت سینـه اش کوبیدم و دهانم برای بیرون‌ریختن افکارم باز شد:
    - می‌دونستم دست از افکار تروریستیت بر نمی‌داری! این چه کاری بود جهاد؟
    دستم را به دیوار تکیه دادم. در کلامم حرارت نهفته بود. مانند داغی گلوله‌ای که تازه شلیک شده بود.
    - دوتا پسر بچه‌ی احمق...
    به راغب اشاره کردم:
    - مثل هادی و راغب رو دنبال خودت راه انداختی و یکی‌یکی سلبریتی‌ها رو ترور می‌کنی؟
    لبش را با ناباوری باز کرد:
    - چی میگی اسما؟ این توهم‌ها رو از کجا میاری؟ این چرت‌وپرت‌ها چیه؟
    حرفش را قطع کردم و دستش را که برای توضیح بالا آمده بود، با خشونت پایین آوردم.
    - گوش کن ببین چی میگم! جنبش شش آوریل زیر نظر تو کار می‌کنه؟
    سرش را تکان داد. انگار بحث خارج از حوصله‌اش بود.
    - برو بابا حوصله‌ت رو ندارم!
    به‌سمت انتهای سالن چرخید و شروع به قدم‌زدن کرد. راغب نزدیکم شد.
    - داری اشتباه می‌کنی اسما!
    راغب را پس زدم.
    - راغب! تو یکی نزدیکم نشو که حالم ازت به هم می‌خوره!
    به‌سمت جهاد رفتم.
    - فکر می‌کنی چیزی ازت نمی‌دونم؟ زمانی که توی زندان بودم، همه جا اسم تو رو به عنوان و فرمانده ارشد شش آوریل می‌آوردن. حالا اظهار بی‌اطلاعی می‌کنی؟
    نگاه بهت‌زده‌ی همه به دهان جهاد دوخته شده بود و ساکت منتظر پاسخ جهاد بودند؛ اما من حرفم را ادامه دادم:
    - الان هم اومدی اینجا نتیجه‌ی تفکرت رو ببینی؟
    صدایم آرام‌تر شده بود.
    - چقدر بهت گفتم این کارها جواب نمیده؟ پیشنهاد خودت بود که مردم خودشون جرقه‌ی انقلاب رو بزنن؛ نه این که موج مصنوعی ایجاد کنیم.
    با اکراه خودش را آماده‌ی پاسخ‌دادن کرد.
    - از زمانی که از زندان آزاد شدم، از فعالیت‌های سیـاس*ـی دست کشیدم و خیلی وقته از شش آوریل جدا شدم. همون موقع توی زندان بیانیه دادم و گفتم همه‌ی این‌ها بازیه و من بازی خوردم. تحت تأثیر شور جوونی مکتوم رو ترور کردم.
    سرش را تکان داد و با اطمینان در چشم‌هایم خیره شد.
    - حتی همون موقع اومدن باهام مصاحبه کردن. متن مصاحبه‌هام هست و حکومت به بهترین نحوی که می‌تونست از اعلام برائت من از شش آوریل، استفاده کرد. حالا تو بعد از ده سال اومدی و برای من پرونده‌ی قدیمی می‌کنی؟
    صدای زمزمه‌ی میان پدر، عمو پیتر و سیسی بلند شد. صحبت‌های جهاد به‌سمتم رگباری بود؛ اما هنوز نقاط مجهول زیادی وجود داشت.
    - اون موقعی که تو روپوش مدرسه می‌پوشیدی و تل انقلاب فرهنگی می‌زدی، من داشتم توی سینمای قاهره عملیات انجام می‌دادم. با این همه الان شجاعتش رو دارم که اگه مسئول عملیات بودم، اعلام کنم و به گردن بگیرم.
    دلجویانه پرسیدم:
    - پس الان اینجا چی کار می‌کنی؟
    سرش را با تلخندی که چاشنی تأسف داشت، تکان داد.
    - همین دیگه اسما خانم! تا حالا منطقی بهش فکر کردی که اگه من واقعاً توی عملیات نقش داشتم، الان چرا باید اینجا باشم؟
    تازه هشیار شده بودم. حرف‌هایش مثل پتکی که پوست گردو را بشکند و مغز رسیده‌اش را آشکار کند، بر من اثر کرده بود. اگر واقعاً در عملیات حضور داشت، باید حودش را در سوراخ موش پنهان می‌کر نه اینکه جلوی من بایستد و رفع شبهه بکند. چرا که سابقه‌دار بود و اگر ریگی به کفش داشت، همان اول به او مظنون می‌شدند.
    خجل و سرد از جهاد فاصله گرفتم و به‌سمت راغب رفتم.
    - پس شما از کی دستور می‌گیرین؟
    صدای زمزمه‌ی پیرمردها همچنان ادامه داشت و پدر در حال جوش‌آوردن بود. راغب سرش را پایین انداخت.
    - فعلاً فرمانده‌ی مستقیم ما هادیه!
    مبهوت مقابلش ایستادم. با لکنت گفتم:
    - ها... هادی از کی عضو این تشکیلاته؟ تو از کی عضو شدی؟ شما دو تا چه مرگتون شده؟
    صدایش مانند پسربچه‌ای که کار بدی انجام داده و در حال عذرخواهی است، آرام بود.
    - چند وقتی میشه که به پیشنهاد هادی توی جلسات شبانه‌شون شرکت می‌کنم. حتی اساس‌نامه رو که به خط جهاد نوشته شده، دیدم.
    از گوشه‌ی چشم عمو پیتر را دیدم که با شنیدن این حرف با خنده‌ای پرکنایه سیگارش را آتش زد و به تابلوی سیگارکشیدن ممنوع پشت کرد. پیش خودم فکر کردم چقدر این راغب می‌توانست احمق باشد که می‌خواست برای جلب توجه من ادای جهاد را دربیاورد!
    عمو پیتر با لبخند ممتدش نزدیکم شد و کنارم ایستاد.
    - دخترم مشکل اصلی ما الان این چیزها نیست. مشکل اصلی هویت بانوی ناشناسه!
    تازه متوجه‌ی عمق فاجعه شده بودم. حس می‌کردم فشارم افتاده و بدنم شل شده است. لبخندش دیگر داشت حرصم را در می‌آورد. به اتاق سی.سی.یو اشاره کرد.
    - برو ببین می‌شناسیش؟
    با اکراه به جمعیت پنج‌نفره‌ی مردها نگاه کردم. همه منتظر واکنش من بودند. اصلاً نمی‌توانستم حدس بزنم بانوی ناشناس کیست. جهاد روی زمین چمباتمه زده بود و صورتش را کف دستانش پنهان کرده بود. تردید را کنار گذاشتم و به‌سمت سی.سی.یو رفتم.
    زنی با موهای مشکی پرکلاغی هیکلی و متناسب روی تخت دراز کشیده و کانولایی به بینی‌اش وصل بود. پرستاری بالای سرش، مدام حالش را چک می‌کرد.
    تلاش می‌کردم جزئیات صورتش را بهتر ببینم. هر چقدر آشناتر به‌نظرم می‌رسید، گیج‌تر می‌شدم. می‌دانستم او را جایی دیده‌ام.
    عمو پیتر کنارم ایستاد. سیگار را از لبش جدا کرد.
    - شناختیش؟
    صدای نزدیک‌شدن قدم‌هایی با کفش اسپرت را می‌شنیدم. سرم را به نشانه‌ی نفی تکان دادم.
    - نه ولی خیلی برام آشناست.
    جهاد سمت راستم ایستاده بود.
    - اون روز توی بازار خان خلیلی.
    ناگاهن در دهنم جرقه‌ای زده شد. نیمه‌فریادی زدم:
    - آلا؟
    جهاد سر تکان داد.
    - فقط دعا کن شیخ عدنان چیزی نفهمه!
    هیجانم دوباره بالا رفته بود.
    - پس شیخ الان کجاست؟
    جهاد با وجود نگرانی و ناراحتی لبخند تلخی به لبش نشست.
    - رفته اسکندریه تا راجع به این مسئله و حوادث اخیر، برای مردم صحبت کنه.
    عمو سیسی هم جلو آمد.
    - ولی نمی‌دونه بانوی ناشناس زن خودشه!
    پدر با عصبانیت به آرامش جمع در آن لحظه اعتراض کرد.
    - حالا با هجوم این جمعیت چی کار کنیم؟ هر لحظه ممکنه بیان تو! شما اینجا نشستین و قصه می‌گین؟
    مغزش جهاد دیگر قد نمی‌داد.
    - هر کاری می‌کنین، بکنین؛ فقط هویت آلا نباید فاش بشه. فقط منم که پدربزرگ رو می‌شناسم. ممکنه همه چیز رو به باد بده و قطعاً عواقبش دامن همه‌مون رو می‌گیره.
    پدر تأییدش کرد.
    - باید یه جوری از اینجا خارجش کنیم و جای دیگه ببریمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    مایع سرم هنوز قطره‌قطره چکه می‌کرد و به رگ‌های هادی جاری می‌شد. حالش بهتر شده بود و می‌توانست با قراردادن چند بالشت پشت سرش بنشیند و حتی خودش غذا بخورد. دلم می‌خواست مراعاتی را که در این چند وقت برای حالش قائل بودم، کنار بگذارم و بازجویی‌ام را آغاز کنم.
    ته‌رنگ چهره‌اش با رنگ سبز روتختی‌اش هماهنگ بود. وسایل ترسناک و پرهیجان اتاقش را برداشته بودم؛ اما باز هم اتاقش حس مخوفی در من ایجاد می‌کرد. انگار خودش متوجه‌ی نگاه خیره‌ام شده بود، جابه‌جا شد و سر تکان داد.
    - چیه اسما؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟
    سرم را تکان دادم و آرام چشم بر هم گذاشتم که بفهمد هیچ دل خوشی ندارم.
    - هیچی.
    لبخند بی‌حالی زد. مقصودم را فهمیده بود.
    - تو هم می‌خوای سرزنشم کنی و نق بزنی که چرا این کار رو کردم؟
    انتهای لب‌هایم را پایین دادم و شانه‌ها و ابروهایم را بالا انداختم.
    - ولش کن. مهم نیست.
    انتظار داشت مهربان‌تر باشم و حرفش را نفی کنم. جراحت زودرنجش کرده بود. مقابلم جبهه گرفت.
    - پاک‌کردن مصر از وجود آدم‌های کثیف و وطن‌فروشی مثل تامر که بچه‌های با استعداد رو تور می‌کنن و می‌فرستن اون ور، از واجباته. باز هم برگردم به گذشته همین کار رو می‌کنم.
    سرم را تکانی دادم و با چهره‌ای که تأسف را فریاد می‌زد، از جا بلند شدم. جواب دادم:
    - اول که یادت باشه من چیزی نگفتم و خودت بحث رو باز کردی. دوم اینکه بهتره این تفکر احمقانه رو کنار بذاری! این کارها هیچ نتیجه‌ای نداره. یه نگاه به خودت بنداز! همین الان که تو روی اون تخت دراز کشیدی و برای زندگی می‌جنگی و نق می‌زنی، تامر خوشحال و خندون مشغول کارهاشه.
    به سمت در اتاق رفتم. بهتر بود با خروجم از ادامخ بحث جلوگیری کنم؛ اما حرصش را درآورده بودم. نگاه کوتاهی به او انداختم که می‌گفت:
    - اون کثافت که شانس آورد. دفعه‌ی بعد قسر در نمیره.
    هم‌زمان با صدای زنگ ورودی خانه، از اتاق خارج شدم.
    از پله‌های مورب دوبلکس پایین آمدم. حتماً جهاد پشت در بود. دستم را به دیوار بردم و کلیدپریز لوسترهای سالن ورودی و پذیرایی را فشردم. پدر که در حال بلندشدن از روی کاناپه بود، با دیدن من دوباره روی کاناپه‌ی سلطنتی دراز کشید. پایش را عصبی تکان می‌داد. غصه‌هایش کم نبود. عاشق زنی بود که تمام عمر آزارش داده و با غصه او را به کام مرگ فرستاده بود. وضع الانش را آه مادرم می‌دانست که دامنش را گرفته است.
    آیفون تصویری حدسم را به یقین تبدیل کرد. قامت جهاد در آن نقش بسته بود. لحظه‌ای بعد که دکمه‌ی بازشدن در را فشردم، ناپدید شد و تنها درخت باغچه‌ی رو‌به‌رو مقابلم مانده بود.
    برای استقبال از او آماده بودم. یعنی حوصله نداشتم که بخواهم بیش از این خودم را در نظرش جلوه دهم. شاید هم این روزها مدام آماده بودم تا به خانه‌ی ما سر بزند. در چوبی سالن را باز کردم. از پله‌ها بالا می‌آمد. چند شاخه گل در دستش بود. مسلماً گل‌ها را برای هادی نگرفته بود.
    پدر از جا بلند شد و به استقبال جهاد آمد. سلام و علیک مختصری داشتند. فضای خانه طوری بود که نمی‌شد با صدای بلند صحبت کرد.
    گل‌ها را به دستم داد.
    - اسما! حال آلا چطوره؟
    گل‌های صورتی و کرمی عطر زیادی نداشتند؛ اما زیبا بودند. از بینی‌ام دورشان کردم.
    - بهتره ولی هنوز نفهمیده که با ضاربش توی یه خونه ازش مراقبت میشه!
    پدر دست جهاد را رها کرد و به‌سمت مبل‌های پذیرایی راهنمایی‌اش کرد.
    - آره. اصلاً نباید بذاریم آلا بفهمه‌ که هادی بهش تیر زده. اون وقت دیگه قبول نمی‌کنه اینجا بمونه.
    جهاد میان سالن ورودی مقابل پله‌های دوبلکس ایستاد. انگار نمی‌خواست وارد پذیرایی بشود.
    - هادی چی؟ می‌دونه آلا بانوی ناشناسه؟
    سرم را به نشانه‌ی نفی تکان دادم،.به‌سمت پله‌ها رفت و با دست تعارف پدر برای نشستن در پذیرایی را رد کرد.
    - وقتی برگشتیم، میام پیشتون.
    جای گل‌های خوش‌آب‌ورنگ را در ذهنم یافته بودم. گلدانی خالی را از گوشه‌ی راهرو، روی طاقچه‌‌ی دیواری کوچک برداشتم و پشت سر جهاد راهی اتاق سابق مادر شدم.
    گل‌های کرمی روی کاغذدیواری آبی‌رنگ اتاق دقیقاً هم‌رنگ گل‌های جهاد بود. آلا بی‌حال روی تخت عریض و طلایی‌رنگ مادر افتاده بود. روانداز نازک فیروزه‌ای‌رنگ را تا زیر سـ*ـینه‌اش بالا کشیده بود. با دیدن جهاد لبخند کم‌رنگی بر لب‌های بی‌رنگش نقش بست. چشمانش بدون سرمه‌ی عربی هم زیبایی خودش را داشت. اما مظلوم شده بود؛ مظلومیت زنی در جنگ برای آرزوهایش. بانوی ناشناس بود و چشمان معروفش!
    گل‌ها را درون گلدان و کنار سر آلا روی پاتختی گذاشتم. با صدایی ضعیف تشکر کرد.
    - ممنونم اسما جان!
    هنوز در حال مرتب‌کردن گل‌ها بودم.
    - زحمت گل‌ها رو جهاد کشیده.
    دوباره نگاهش به‌سمت جهاد لغزید و این بار می‌شد نگرانی را از آن گوی‌های براق خواند.
    - ممنونم جهاد!
    مکث کوتاهی کرد. یاد پیرمرد لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد.
    - عدنان چی کار می‌کنه؟ هنوز حکم جهاد نداده؟
    جهاد سرش را تکان داد و لب کج کرد.
    - آلا نمی‌دونی چقدر عصبانیه! مثل اسپند روی آتیشه! همین روزهاست که آتیشش دامن همه رو بگیره!
    موهای آلا را نوازش کردم.
    - نگران نباش! جات اینجا امنه عزیزم.
    جهاد نگاهش را از روی آلا برنداشت.
    - حال خودت خوبه آلا؟
    اما آلا دست بردار نبود. می‌دانست عدنان به هر وسیله‌ای که می‌توانست، تلاش می‌کرد تا برش گردانَد.
    - خوبم ولی جهاد، من نمی‌خوام برگردم. من نمی‌تونم دیگه برگردم. عدنان دیگه آزادم نمی‌ذاره. ممکنه زندونیم کنه که خوانندگی رو از سرم بندازه.
    جنگل وحشی مژه‌های آلا باران‌خورده بود. حس می‌کردم بدش نیامده که چنین اتفاقی افتاده و از چنگ عدنان آزاد شده است و به هیچ وجه نمی‌خواهد برگردد. حتی ممکن است با گذشت زمان خودش را مدیون هادی بداند. جهاد سرش را که پایین انداخته بود، بالا آورد. لحظه‌ای حس کردم چشمان او نیز می‌درخشد.
    - فعلاً به این چیزها فکر نکن آلا! استراحت کن.
    اما این بار من دست بردار نبودم. کنارش گوشه‌ی تخت نشستم و حمایتش کردم.
    - عدنان که در هر صورت احتمالاً حکم جهادش رو بده. فعلاً که توی بیانیه‌هاش فرارکردن تو رو نفوذ به خونه‌ش و تجـ*ـاوز به حریم‌الله دونسته و حسابی مردم رو هیجانی کرده!
    مکثی کردم و دستش را در دستم گرفتم. بعد از نیم‌نگاهی به جهاد دوباره صورت زرد و سفید آلا هدف نگاهم قرار دادم.
    - هر چی هم که شد، نباید تسلیم بشی. من نمی‌ذارم تسلیمش بشی.
    فشار دستش را بر دستم حس کردم.با لبخندی نگران پاسخم را داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    نمی‌دانستم چرا جهادآن‌قدر اصرار داشت هادی را ببیند. استرس داشتم؛ ولی مطمئن بودم که مراعاتش را می‌کند. از ملاقات مضروب به ملاقات ضارب می‌رفتیم. نزدیک اتاق هادی بودیم که در آن باز شد و چهره‌ی ناراحت پدر پدیدار شد. در را بست و با دیدن جهاد لبخندی پراز غصه زد.
    - ممنونم پسرم! می‌دونم صحبت‌کردن با هادی برات سخته. بالاخره این پسر نادون به یکی از عزیزانت آسیب زده. خیر ببینی انشالله!
    جهاد سرش را زیر انداخت و جواب داد:
    - نه ژنرال! مشکلی نیست. من خودم رو در قبال این اتفاق مسئول می‌دونم.
    نگاه ناباورانه‌ام مثل یویو بین جهاد و پدر حرکت می‌کرد. پس علت اصرار جهاد درخواست پدر بود.
    - پس شما از جهاد خواستین هادی رو ببینه؟
    پدر سر تکان داد. دلم شور می‌زد. نمی‌دانستم دلشوره‌ام برای این بود که از رفتار جهاد و هادی هراس داشتم یا وقایعی که در آن لحظات در شرف وقوع بود.
    در را که بستیم، جهاد روی مبل زیتونی‌رنگ کنار تخت نشست و من کنار هادی روی تخت.
    نگاه لحظه‌ای هادی به من سرد و بی‌حالت بود و سپس نادیده‌ام گرفت. صدای تلویزیون اتاقش را کم کرد و برای این که من را کِنِف کند، در عین بی‌توجهی به من، از جهاد به‌خوبی استقبال کرد. حتی به صورت نمایشی خواست از جا بلند شود که جهاد با شتاب جلویش را گرفت.
    - استراحت کن هادی جان!
    لحظاتی به سکوت گذشت. جدالی در ذهنم برپا بود که آرامشم را می‌ربود. می‌ترسیدم کله‌خربازی‌های هادی، جهاد را ناراحت کند و یا حتی پشت سر بانوی ناشناس چیزی بگوید. خدا را شکر می‌کردم با این که هویت آلا فاش شده است، هنوز عمومی و رسانه‌ای نشده بود و هادی از تلویزیون چیزی دستگیرش نمی‌شد.
    نمی‌دانم هادی از همه جا بی‌خبر، پیش خودش چه فکری می‌کرد. شاید انتظار داشت جهاد به‌خاطر حرکت قهرمانانه‌اش تشویقش کند که با چنین لبخند درخشانی به او خیره شده بود.
    - خیلی خوشحال شدم دیدمت جهاد!
    سر جهاد پایین بود ولی هجوم فشار عصبی بر وجودش را درک می‌کردم. سرش را بالا آورد.
    - بهتری ان‌شالله آقا هادی؟
    هادی: به لطف شما الحمدلله!
    حوصله‌ام از تعارفاتشان سر رفته بود. دلم می‌خواست بدانم جهاد چگونه سر صحبت را باز می‌کند. جهاد آرامشش را به دست آورده بود. شاید زمانی که سرش پایین بود، شعری زیر لب زمزمه می‌کرد. شاید هم هادی را درک می‌کرد و به یاد دوران جوانی و نادانی‌اش افتاده بود.
    همان‌طور که روی مبل نشسته بود، خیلی طبیعی و معمولی انگار که پیگیر مطلب جذابی است، کمرش را تا کرد و آرنج‌هایش را روی زانوانش گذاشت.
    - هنوز هم اسلحه‌هاتون رو از کریم می‌گیرین؟
    هادی سرش را تکان داد.
    - کریم؟ نه نمی‌شناسمش. یکی دیگه است که اسلحه‌ی بچه‌ها رو تأمین می‌کنه.
    جهاد پوزخندی زد و انگار که چیزی فراموش کرده باشد، به‌طور نمایشی چند ثانیه‌ای دستش را به پیشنای‌اش فشار داد.
    - فراموش کرده بودم. قادر! اسمش کریم عبدالقادره. شنیدم چند ساله برای این که لو نره، اسمش رو تغیر داده به قادر.
    چهره‌ی هادی گنگ و مبهوت شد. آب دهانش را به‌سختی قورت داد.
    - تو از کجا می‌دونی؟
    کریم عبدالقادر جزو ته‌مانده‌های گروه اخوان المسلمین بود که هنوز به مبارزه‌ی مسلحانه اعتقاد داشت و قطعاً جهاد آن وقت‌ها که عضو شش آوریل بود، با او در ارتباط بود.
    جهاد صاف نشست و بی‌توجه به سوال هادی، انگشتانش را در هم گره کرد.
    - راستش هادی جا خوردم وقتی فهمیدم کار تو بود. فکر می‌کردم خیلی باتجربه‌تر و عاقل‌تر باشی.
    هادی شک داشت که از اساس کارش مورد نقد قرار گرفته یا نحوه‌ی انجام کارش!
    جهاد خیلی منتظرش نگذاشت.
    - هادی من رو که می‌بینی اینجا نشستم، پیر این راهم، زخم‌خورده‌ی این راهم و فقط می‌تونم بهت بگم که خودت رو بازیچه نکن. همون روزهای اول زندان فهمیدم که این کار بی‌سرانجامه و من فقط ده سال از بهترین روزهای عمرم رو باختم. توی اون ده سال خیلی کارها می‌تونستم بکنم ولی...
    از گره‌خوردن نگاهش در چشمانم بر خود لرزیدم. حس عجیبی از نگاهش دریافت کردم که عمق وجودم را می‌سوزاند.
    چهره‌ی هادی سرخ شده بود و چیزی نمی‌گفت. چند بار خواست کام بگشاید اما تا دهانش باز می‌شد، بدون هیچ حرفی بسته می‌شد. جهاد ادامه داد:
    - ببین هادی! راه مبارزه این نیست. با ترور چند تا خورده‌پا که فکر می‌کنی خیانتکارن چی به دست میاری؟ اون بزرگ‌ها و دونه‌درشت‌ها رو چی کار می‌خوای بکنی؟ نمیشه که راه بیفتیم و همه‌ی آدم‌هایی رو که یه جوری مربوط به حکومت میشن، دونه‌دونه از میون برداریم؟ ببین، ما این همه در مورد اتحاد بین احزاب جلسه گذاشتیم که آخرش به نتیجه‌ای جز ترورکردن برسیم.
    نگاهم به تلویزیون افتاد. صدای ضعیف پخش اخبار به گوشم رسید. تصویر میدان التحریر در قاب تلویزیون نقش بسته بود. قطعاً اتفاق مهمی افتاده بود که شبکه‌ی نیل به‌طور ناگهانی در آن ساعت خبر پخش می‌کرد. چشمانم ضعیف شده بود، نمی‌توانستم زیرنویس‌ها را خوب بخوانم. صدای زنگ خانه هم بلند شده بود. قطعاً پدر آن را باز می‌کرد.
    گوشه‌ای از تصور مردم جمع شده بودند تا جلوی مردی را بگیرند که چیزی روی خودش می‌ریخت. به لحظه نکشید که روشنایی زیادی جمعیت را دور کرد. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا جیغ نزنم. مردی خودش را با دبه‌ی بنزین و شعله‌ی فندک می‌سوزاند؛ آن هم در میدان التحریر! جهاد از جایش بلند شده بود و حرفش را نیمه‌کاره رها کرد.
    هر سه مبهوت به هم نگاه می‌کردیم که در باز شد و راغب با شتاب خودش را به داخل اتاق انداخت. موهای بلندش برخلاف همیشه به هم ریخته بود. نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون و نگاه بهت‌زده و گیج ما انداخت. هنوز نفس‌نفس می‌زد.
    - یه پسر دست‌فروش خودش رو آتیش زده.
    به‌سمت راغب دویدم.
    - چی شده راغب؟ کامل تعریف کن.
    آب دهانش را قورت دارد و نفسی گرفت.
    - انگار یه ساعت پیش پلیس بساطش رو جمع کرد و گاری‌اش رو ضبط کرد. این هم قاطی کرده و با پیت بنزین رفته میدون التحریر جلوی کاخ عابدین خودسوزی کرده.
    جهاد با عجله پرسید:
    - اسمش رو نفهمیدی؟
    راغب تای ابرویش را بالا انداخت و به مغزش فشار آورد.
    - فکر کنم اسمش نبیل بود. نبیل سامح.
    جهاد شوکه شد و با ناباوری روی مبل افتاد. نزدیکش شدم و دست روی شانه‌اش گذاشتم.
    - چرا این‌جوری شدی جهاد؟
    از ورای نگاه پرحرارت راغب جواب داد:
    - این پسره رو می‌شناسم. هر روز می‌دیدمش. همسایه‌مون بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    خطوط ناراحتی و غم بر صورت جهاد پررنگ‌تر شده بود وکاملاً مشهود بود که ذهنش جایی غیر از اینجا است. از وقتی که خبر خودسوزی آن جوانک را شنید، لام‌تاکام دهان نگشوده بود. صحبت عصبی پدر با تلفن نیز توجهش را جلب نکرد.
    راغب با شلوار خاکستری جذب و پیراهن سفید پایین پله‌ها ایستاده بود و با ناخن بلند انگشت کوچکش، گوش راستش را می‌خاراند.
    راغب: اسما! سوییچ موتور قدیمی هادی رو بده. با این موتور برم دم بیمارستان لو میرم. هنوز لکه‌های خون روشه.
    علاوه بر آن، در چند وقت اخیر آن‌قدر عکس موتور هادی دست‌به‌دست چرخیده و در روزنامه‌ها چاپ شده بود که حتی کودک پنج‌ساله‌ای که گوشه‌ی خیابان توپ‌بازی می‌کرد هم می‌توانست آن را شناسایی کند.
    سرم را تکان دادم و به‌سمت اتاق هادی برگشتم. کلید موتورش را داخل گلدان کوچک انداخته بود. دوباره که به پله‌ها رسیدم، جهاد به در تکیه داده و سر تکان می‌داد. از میان لب‌هایش لااله‌الا‌اللهی خارج شد و به‌زور به گوش رسید.
    راغب با شنیدن صدای پایین‌آمدنم از پله‌ها، نگاه مرموزش به جهاد را به‌سمت تَرَکی که از سقف تا بالای در سالن کشیده شده بود، چرخاند.
    کلید را سمتش پرت کردم. دستانش مثل کریکت‌بازهای حرفه‌ای آن را در هوا قاپید. جهاد که انگار با حرکت سریع کلید حواسش جمع شده بود، نگاه هوشیاری به من انداخت.
    - اسما خانم! لطفاً اگه می‌خوای با هم بریم، عجله کنین. نمی‌خوام دیر بشه.
    بیانش و مخاطب قراردادنش هم مختل شده بود. شاید هم به‌خاطر حضور راغب، رسمی و خودمانی‌بودن کلامش در هم آمیخته بود.
    به پایین پله‌ها رسیدم.
    - جهاد تا بری سمت ماشین من هم خودم رو می‌رسونم.
    نگاهم را سمت راغب کج کردم.
    - راغب! حواست باشه. خودت رو خیلی نشون ندی و جلو دوربین‌ها جولون بدی.
    مکالمه‌ی پدر با فردی که احتمالاً سیسی بود، ادامه داشت. به‌سمتش رفتم. جهاد و راغب از در سالن خارج شده بودند.
    به تلویزیون روشن و بی‌صدا اشاره کردم که جمعیت جلوی بیمارستان را نشان می‌داد. همان بیمارستانی که آلا را در آن بستری کرده بودند. به زبان اشاره منظورم را رساندم که ما داریم می‌ریم بیمارستان دیدن پسره.
    در طول مسیر هیچ کداممان لب باز نکردیم. با این حال مسیر پیش رو، زودتر از گذشته طی شد. دلم می‌خواست درباره‌ی نبیل بیشتر بدانم؛ اما از چهره‌ی جهاد فهمیدم که پرسیدن فایده‌‌ای ندارد. گوشی‌اش را با دو انگشت اشاره و شست گرفته بود و می‌چرخاند. گاهی صفحه‌اش روشن می‌شد و تصویر محمد را نشان می‌داد. احتمالاً آن را در حالت سکوت قرار داده بود. اشاره کردم.
    - جهاد! محمد داره به گوشیت زنگ می‌زنه.
    سرش را با بی‌تفاوتی بالا انداخت.
    - ولش کن. حوصله‌ش رو ندارم. می‌خواد از نبیل بپرسه.
    دوباره سکوت داخل ماشین برقرار شد و تنها صدایی که از رادیو به گوش می‌رسید، اخباری تکراری بود.
    - نبیل سامح خود علت این اقدامش را قبل از خودسوزی فریاد می‌زد و بنزین بر روی خود می‌ریخت.
    از اینجا به بعدش جدید بود؛.صدای ولوله‌ی جمعیت و آه فردی دل‌سوخته به گوش می‌رسید.
    - نامسلمون‌ها! چند بار با من این کار رو کردین.
    جهاد سر جایش تکانی خورد و با وجود هیکل درشتش، به‌سختی جا‌به‌جا شد.
    صدای رادیو را زیاد کرد. فریاد از اعماق وجود نبیل برمی‌خواست و خستگی روحی‌اش را نشان می‌داد. صدایی که مظلومیتش را فریاد می‌زد:
    - اون چرخ گاری تمام دارایی منه. منبع درآمدمه. چشم امید مادر کورمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    صدای بازشدن در پلاستیکی که قطعاً به دبه‌ی بنزین متعلق بود، شنیده شد. انگار چند نفری می‌خواستند جلویش را بگیرند. صدای درگیری و ریختن بنزین و سپس فریاد به گوش رسید.
    - ولم کنین. بسه دیگه. می‌خواین شما هم خودتون رو بسوزونین؟ من که دیگه هیچی نمی‌خوام. حالم از همه‌تون به هم می‌خوره. خسته شدم از بس به‌خاطر یه گاری التماس کردم.
    صدای فشرده‌شدن ماشه‌ی فندک و گرگرفتن چیزی مثل یک آدم گوش‌هایمان را آزرد. نمی‌خواستم بیش از این جهاد را به‌هم‌ریخته ببینم. رادیو را قطع کردم. جهاد همان‌طور دست به پیشانی گذاشته و بغ کرده بود.
    نزدیک شلوغی بیمارستان رسیدیم. ازدحام جمعیت حتی از طرفداران آلا بیشتر بود. نگاهی به جمعیت انداخت و بی‌هوا لب گشود:
    - یادمه یه بار نبیل گفت آخرش من با خون خودم انتقامم رو از این‌ها می‌گیرم.
    اینجای حرفش که رسید، به عکس مبارک که سر در بیمارستان نصب شده بود، اشاره کرد.
    - این هم بهم گفت ولی تو سر خون من با این‌ها معامله نکن.
    این حرف‌های نبیل خیلی معنا داشت. نمی‌دانستم چه جوابی به جهاد بدهم. همان لحظه مأموران امنیتی مانع حرکتمان شدند. مانند دفعه قبل با نشان‌دادن کارتم از آنها عبور کردیم.
    ***
    تمام بدنش باندپیچی شده و به انواع و اقسام دستگاه‌ها وصل بود. حتی روی چشمانش پوشیده شده بود. عده‌ی زیادی از پزشکان و پرستاران دورش بودند. با خط درشتی روی وایت‌برد کنارش نوشته بودند:
    «سوختگی، درجه:4، شدید»
    در این چند ساعت سرتکان‌دادن جهاد حرکت ثابتی بود که اگر نمی‌شناختمش فکر می‌کردم تیک عصبی دارد. صدای جمعیت شعاردهنده به گوش می‌رسید. جهاد چشمش را از شیشه به نبیل دوخته بود.
    - حالا چجوری باید به مادر بخت‌برگشته‌ش خبر بدیم؟
    آرامشم از استیصالش به هم می‌ریخت. هیچ دلم نمی‌خواست او را این‌طور ببینم. نمی‌توانستم حرفی بزنم که باعث آرامشش بشوم. به نبیل خیره شدم و برای جوانی‌اش افسوس خوردم. مگر چند سال بیشتر از من سن داشت؟ هر قدر هم که باشد، چنین آینده‌ای برای او شایسته نبود. بر سر جوانان مصر چه آمده بود که با آن تمدن باستانی، آخر کارشان با خودسوزی و ترور و قتل رقم می‌خورْد؟
    بینی‌اش را بالا کشید. دستش را به‌سمت چشمانش برد. یعنی نبیل در این حد عزیز بود که برایش اشک هم می‌ریخت؟
    - خیلی باهم صمیمی بودین؟
    با سرش نصفه‌ونیمه تأیید کرد.
    - تقریباً جزو افرادی بود که هر روز حداقل دو کلام سلام و خدافظ بینمون رد و بدل می‌شد.
    مکث کوتاهی کرد.
    - همین دیشب بود که باهاش حرف می‌زدم. اتفاقا! خوشحال بود که جای جدید توی میدون تحریر پیدا کرده تا بساط کنه‌.
    همان‌طور که به حرف‌هایش گوش می‌دادم، بازتاب منعکس‌شده‌ی مردان کت‌وشلوارپوشی را که به‌سمت ما می‌آمدند، دیدم. پشت سرشان چندین جوان با لباس‌های اسپرت و دوربین فیلم‌برداری و میکروفون‌به‌دست در حال پیش‌روی به طرف ما بودند. ظاهرشان ۱۸۰ درجه با مردان کت‌وشلوارپوش امنیتی تفاوت داشت.
    قطعاً می‌خواستند گزارش زنده‌ای از این حال و رسیدگی به اوضاع نبیل تهیه کنند. جهاد هم متوجهشان شده بود؛ چراکه حرفش را قطع کرده و به شیشه خیره شده بود. ضربان قلبم بالا رفته و گرما را بیشتر از قبل حس می‌کردم. پشت سرمان که رسیدند، هر دو به‌سمتشان برگشتیم.
    مأموری که ریش‌هایش را سه‌تیغه کرده بود و تنها سبیل پهن و پرپشتی بر صورتش دیده می‌شد، جهاد را مخاطب قرار داد.
    - شما چه نسبتی با آقای سامح دارین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    جهاد قلدرانه ایستاده بود.
    - از دوستانش هستم. خواستم از وضعش باخبر بشم که بتونم گزارش درستی به مادرش بدم.
    مرد را تحت تأثیر قرار داده بود. چهره‌ی طلبکارش رنگ باخت و جایش را لبخندی گرفت که اصلاً به آن چهره‌ی خشن نمی‌آمد و نشان از شومی آن لبخند می‌داد. از پشت سرما به نبیل نگاهی انداخت.
    - خب باید بگم که زودتر اینجا رو ترک کنین. جناب رئیس‌جمهور در حال تشریف فرمایی برای عیادت‌اند.
    چهره‌ی جهاد برافروخته شد. قطعاً او هم مانند من از این پررویی و وقاحتشان به جوش آمده بود.
    جهاد: واقعا؟
    مرد سبیلو لبخندی زد و ادامه داد:
    _ بله. ایشون نگران حال مردم هستن.
    جهاد پوزخندی زد و‌ استرسی به جانم انداخت. می‌دانستم تا نیش و کنایه‌اش را نزند، ول کن معامله نیست و از طرفی با نگاه‌انداختن به اطراف بیمارستان اوضاع فوق‌العاده حساس حکومت را درک می‌کردم. بدون توجه به مناسبات بینمان دستش را گرفتم و نالیدم:
    _ جهاد! بهتره ما بریم تا آقایون به کارشون برسن.
    نمی‌دانستم به‌خاطر هادی آن‌قدر ترسو شده بودم یا چشیدن طعم زندان زیادی برایم تند بوده است؛ شاید هم نمی‌خواستم نقشه‌هایمان خراب شود. ماهر دستی به گردنش کشید و کار خودش را کرد.
    _ آخه مشکل اینجاست که آقایون‌ کار نبیل رو به اینجا کشوندن و حالا ژست اپوزوسیون هم برای ما گرفتن.
    مرد کت‌وشلوارپوش دیگری که از بد حادثه ریش‌های بلندی هم داشت، ارشد خود را کنار زد. جلو آمد و سـ*ـینه سپر کرد.
    _ مراقب حرف زدنتون باشین جناب! وگرنه براتون گرون تموم میشه.
    مضطرب بازوهای جهاد را چسبیده بودم تا مبادا او را از من بگیرند.
    جهاد: دیگه چقدر گرون‌تر تموم میشه؟ گرون‌تر از خودسوزی جوونای مصر؟
    مرد سبیلو بار دیگر رنگ باخت و عنان حرف را به دست گرفت:
    _ با زبون خوش میری بیرون وگرنه می‌برمت جایی که مادر به حالت گریه کنه.
    نگاهمان به کلتی افتاد که از کنار کتش بیرون آمده و خفه کن به سر آن بسته بود.
    جهاد: میرم بیرون؛ اما نه از ترس تیروتفنگ شما؛ چون خوب می‌دونم وجودش رو نداری اینجا درگیر بشی که اگه بشی، این مردم بیمارستان رو رو سرت خراب می‌کنن. میرم بیرون تا با چهره‌ی نحس اربابتون روبه‌رو نشم وگرنه اینجا رو به جهنم مبارک تبدیل می‌کنم.
    با عجله دست او را گرفتم و مثل شمعی، پروانه‌ام را از میان چنگال دیوصفتان نجات می‌دادم. حق با جهاد بود. دستور درگیری نداشتند و بی‌چون‌وچرا راه را برایمان باز کردند. داخل آسانسور که شدیم، جهاد عصبی‌تر از گذشته سرخ شده بود و مدام دست به صورتش می‌کشید.
    من: به اعصاب خودت مسلط باش. خواهش می‌کنم. ما این همه زحمت نکشیدیم که با رجزخونی به باد فنا بدیمش.
    چندباری با دست به پیشانی‌اش کوبید و جواب داد:
    _ تو چی می‌دونی اسما؟ چی از فقر سرت میشه؟
    سکوت کردم و اشکش به پهنای صورت جاری شد.
    _ اون آدمی که روی تخت کفن‌پوش باندها شده، بعضی شب‌ها از شدت سرما تا خود صبح سگ‌لرز می‌زد. همون شب‌هایی که ما تا صبح زیر کرسی نرم و گرممون می‌خوابیم. حالا از من انتظار داری چی رو کنترل کنم؟ انسانیتم رو؟ فریاد و حق‌خواهیم رو؟
    شانه‌هایش لرزید و سر به آینه‌ی قدی آسانسور گذاشت.
    _ حسین همیشه تو زندان حدیثی از نبی مکرم نقل می‌کرد «اگر کسی فریاد مظلومیت مسلمانی را بشنود و به کمکش نشتابد، از من نیست.»
    حسین را ندیده بودم و فقط در دوران زندان چند باری شب‌نامه‌هایش را خوانده بودم. خوب می‌دانستم جنبش مبارزاتی شش آوریل را او هدایت می‌کند؛ اما از کجا و چگونه نمی‌دانستم. فقط همین قدر می‌فهمیدم جوانان آزادی‌خواه شش آوریل، اعم از شیعه و سنیريال این روزها به او اقتدا می‌کردند.
    _ تو از جای حسین با خبری؟
    اشک‌هایش را پاک کرد و سرش را ناباورانه تکان داد.
    _ اوهوم...
    بهت‌زده پرسیدم:
    _ پس از ماجرای هادی هم باخبر بودی و دم نمی‌زدی؟ چراکه هادی عکس حسین رو تو اتاقش زده.
    سری تکان داد و به حالت طبیعی برگشت.
    _ دست بردار اسما! الان وقت این حرف‌ها نیست. فقط همین‌قدر بگم هادی و راغب بنا به اجتهاد خودشون، دست به اسلحه می‌برن و ترور تامر و آلا به شیخ حسین ربطی نداره.
    شانه‌هایش را گرفتم.
    _ می‌خوام حسین رو ببینم.
    درب آسانسور باز شد و چهره‌ی مبارک و چند بادیگارد جوان در آن نقش بست .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا