کامل شده رمان مرز عشق و غرور | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمانم چیه؟آیا جذابیت داره برای ادامه؟

  • خوبه ، دوست دارم ادامش رو بخونم

  • بد نیست

  • خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
27
محل سکونت
رشت
[HIDE-THANKS] دلارا:
بعد از کلی مسخره بازی و قربون صدقه های دانیال صبحانمون رو خوردیم

_ باورم نمیشه که بلاخره مال خودم شدی و خانوم خونم شدی!

با لبخندی که هیچ جوری نمیتونستم جمعش کنم گفتم منم باورم نمیشه که بلاخره ما بهم رسیدیم

_ عزیزم ازت خیلی معذرت میخوام و میدونم که خیلی زوده ولی حواست هست که باید برناممون رو

بعد عروسی شروع کنیم تا همین الانشم دیر شده

_اوهوم ,میدونم ولی خیلی استرس دارم دانیال انگار که تو دلم دارن رخت میشورن

_ الهی که قربون اون دلت بشم من ولی نگران نباش بهتره اماده شی امروز به تهران میریم, مطمأن باش به

قیمت جونمم شده باشه نمیزارم اتفاقی برا بیافته

یه دفعه دلم هری پایین ریخت و دستم رو رو لباش گذاشتم و گفتم :هیییییششش دیگه هیچی نگو

اگه اتفاقی برای تو بیافته منم نمیخوام باشم این زندگی که بدون تو ارزشی نداره!

با این حرفم دانیال من رو به اغوش گرمش کشید و روی موهام رو بارها و بارها بوسید

و با هرم نفسای گرمش دم گوشم لب زد: من هیچوقت تنهات نمیزارم.

دانیال:

فکرم حسابی مشغول این عملیات بود مطمأنا عملیات خیلی سختی خواهد بود و تنها نگرانی من دلارا و

ارشیدا بودن و بیشتر دلارا چرا که هیچ جوری نتونستم راضیش کنم که تو این جریان نباشه

به سمت اتاق مطالعه رفتم و دستور دادم تا ارش و ندا به اتاقم بیان.

دقایقی بعد در اتاق زده شد و خدمتکار حضورشون رئ اعلام کرد

_ بفرمایید داخل, بعد از ورودشون دعوتشون کردم تا بشینن مسلما صحبتامون حسابی طول میکشید.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دانای کل:

    مرد به شدت عصبانی بود و طول و عرض اتاق را با گام های بلند طی میکرد تا اینکه

    در به صدا درامد و او اجازه ی ورود را صادر کرد.

    گویی خبر ها باب میل اربـاب عمارت نبود که سبب خشم شدید او گردید!

    با افکار مشوش و خشم بسیار به سمت قفس هایی که بـرده های دست اموز را نگاه داری میکرد حرکت کرد

    و با دستانش گیسوی دخترک ترسیده و ازرده را کشید و او را با ضرب به جلوی پاهایش انداخت.

    سادیسمش عود کرده بود و ترس را از چشمان دخترک نمیخواند!

    دستور داد تا صدای سگ از خود دراورد.

    دخترک با ترس و صدایی لرزان تلاش کرد تا دستور اربابش را اطاعت کند

    مرد در حالی که به سمت قفسه ی شلاق هایش میرفت و شلاقی رشته ای را انتخاب کرده بود گفت

    راضی نبودم و به انی شلاق را بر تن و بدن نحیف دخترک فرود اورد

    سکوت اتاق توسط شکافته شدن شلاق در هوا و صدای ناله های دخترک شکسته میشد.

    ارش:

    بعد از جلسه ای که با سرهنگ روشن داشتیم همراه با ندا به بیرون امدیم

    دلم میخواست تا رازی رو که مدت هاست فهمیدم و به کسی نگفتم رو بهش بگم

    دیگه نمیتونم هر روز به صورت زیباش نگاه کنم و جلوی خودم رو بگیرم

    دلم میخواد تا بدونه که برای منه و منم بتونم ازادانه بغلش کنم.

    ندا:
    فکرم به شدت درگیره و ترس و استرس دست از سرم برنمیداره میترسم

    میترسم که شکست بخوریم و همه ی امید هامون از دست بره داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدای ارش اومد

    _ ببخشید ندا خانوم

    _ بله بفرمایید

    _ میتونم باهاتون راجع به مساله ای صحبت کنم؟

    _ با تعجب به چشماش که استرس رو فریاد میزدن نگاه کردم و گفتم بله حتما راستش خیلی کنجکاو بودم

    که چه چیزی رو میخواد بگه ! ولی نمیدونستم که صحبت هاش زندگیمو عوض میکنه
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] ارش:

    به شدت هول کرده بودم, جوری که نمیتونستم کلمات رو پیدا کنم ولی به هر زحمتی که بود بلاخره خودمو کنترل کردم

    و شروع به تعریف داستانی کردم که همیشه حالمو بد میکرد.

    از وقتی که یادم میاد یه خانواده خوشبخت بودیم من مامان و بابام وضعمون معمولی بود ولی زندگی شادی داشتیم

    پدرم عاشقانه من و مادرم رو دوست داشت, مادرم هم عاشق پدرم بود ولی خوشی ما خیلی دووم نیاورد

    پدرم مهندس مکانیک بود و توی یه شرکت کار میکرد,یکی از بهترین مهندسای شرکت بود

    یادمه یه روز غروب بود که خونه نشسته بودیم تلفنمون زنگ خورد مادرم گوشی رو برداشت و بعد از اینکه کمی صحبت کرد

    شروع کرد به گریه پدرم حالش بد بود و اونو به بیمارستان بـرده بودند.

    متوجه شدیم که پدرم سرطان خون داره و حالش بده, کل زندگیمونو فروختیم توی اون شرایط مامانمم دوباره باردار بود

    میخواست بچه رو بندازه که پدرم به شدت عصبانی میشه و اجازه نمیده

    دیگه اوضاعمون خیلی بد شده بود که سرو کله ی یه مرد پیدا شد , مادرمو میشناخت از خاستگارای قبلیش بود

    وقتی اوضاعمونو میبینه پیشنهاد کمک میده مادر منم از سر ناچاری قبول میکنه ولی بابت پول ازش امضا میگیره

    مامانمم که حالش خوب نبوده بدون خوندن امضا میزنه اون مرد کمک میکنه ولی پدرم بازم میمیره

    بعد چهلم بابام اون مرد اومدو گفت باید با من ازدواج کنی,مادرم قبول نکرد ولی پدرم قراردادو نشون داد

    طبق اون قرداد مادرم موظف بود همه ی دستورای اون مردو انجام بده .

    مادرم با اون مرد ازدواج کرد و وقتی خواهرم به دنیا اومد به اسم خودش شناسنامه گرفت

    بعد یه مدت منو از سر راهش برداشت و به یتیم خونه برد به مادرمم جسد سوخته یه پسر 9 ساله رو نشون داد

    اسم مادرم بهار و اسم اون مرد هم ارسلان بود.

    ندا تو خواهر منی ,خواهر تنی و خونی من.

    ندا:

    شوکه شده بودم انگار بدنم از مغزم فرمان نمیگرفت , نمیتونستم این حجم از اطلاعاتو هضم کنم

    الان داشت یکی یکی سوالام و این شبه ها معنی پیدا میکرد.

    یعنی ارسلان پدر من نبوده؟ولی اون که تا وقتی مامان مرد خوب بود

    ته چشمای مامان همیشع غم بود ولی خودشو شاد و خوشبخت نشون میداد

    باورم نمیشد,نفهمیدم کی صورتم از اشک پر شد کی ارش منو تو اغوشش جا داد ,کی با زمزمه هاش ارومم کرد

    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دانیال:

    همه ی کارها انجام شده بود و ما توی مسیر به سمت تهران بودیم.

    به بغـ*ـل دستم نگاه کردم دلارا سرشو به شونم تکیه داده بود و به خواب رفته بود
    , توی این عملیات تنها نگرانی من دلارا بود

    میترسم که نتونم ازش محافظت کنم و وقتی که به کمک نیاز داشته باشه کنارش نباشم.

    توی همین فکرا بودم که راننده اعلام کرد به تهران نزدیک شدیم, گوشی رو برداشتم تا یه تماس بگیرم

    _ سلام همه چی امادس؟

    _............

    _ خوبه نمیخوام هیچ مشکلی بوجود بیاد حواستون به همه جا باشه.

    _ ...............

    _ جالبه همه چیز داره جور میشه , کی هست؟

    _.............

    _ بسیار خوب رسیدیم صحبت میکنیم.

    دلارا:

    با صدای دانیال از خواب بیدار شدم

    اووم چی شده دانی,خودمم میدونستم وقتی از خواب بیدار میشم چقدر صدام نازک و لوسه و از چشای دانیالم فهمیدم حسابی

    لوس بوده چون چشاش یه برق عجیب داشت.

    _ باید دیگه بیدار شی عزیز دلم رسیدیم.

    _ باشه دیگه بیدار شدم, حالا نمیشد مثل این جنتلمن ها منو بغـ*ـل کنی و تا خونه ببری؟

    دانیال در حالی که به زور خندشو کنترل میکرد گفت :به نظرت با این ابهت به من میاد تو رو بغـ*ـل کنم و بین

    این همه خدمتکار ببرمت تو اتاقت

    _ چرا که نه؟ نشون میده چقدر تو به خانومت ارادت داری

    _ا جدی پس که اینطور امیدوارم بعدا از حرفت برنگردی

    _ داخل اتاقمون شده بودیم که گفتم نه چرا باید برگردم و بعدم زبونم رو تا ته بیرون اوردم

    که دانیال با یه جهش به سمت من اومد و منم در حالی که جیغ میزدم فرار کردم دور تخت داشتیم میچرخیدیم

    _ اگه مردی وایسا تا نتیجه زبون درازی رو ببینی

    _ مرد نیستم , زنم پس واینمیسم و دوباره زبونمو تا ته بیرون اوردم که نفهمیدم چطوری دانیال منو گیر انداخت

    و منو پرت کرد رو تخت و شروع کرد به قلقلک دادن ,

    دیگه به غلط کردن افتاده بودم و از چشم هام اشک میومد.

    _ وااای دا دا دانیی .... تو رو خدا ...وای ... مردم

    _بگو غلط کردم دیگه تکرار نمیشه

    _ باشه باشه باشه غلط کردییییییی

    _ پس که اینطور حالا بیا ببینم

    _ وای....وای ....وای... ببخشید ...ببخشید ...ببین تو رو خدااا.....دنییی غلط کردمممممم

    _اها حالا شدی دختر خوب.

    سرامون از هم فاصله ای نداشت و تو چشمای هم غرق شده بودیم , چشمامو بستم که یه دفعه صدای در اومد و

    ما از هم فاصله گرفتیم , وای چقدر داغ کردم مشخص بود دانیالم عصبی شده

    دانیال:

    لعنتی الان چه موقع اومدن بود عصبی شده بودم و با ابروهای گره کرده گفتم :بیا تو
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] عصبی شده بودم بدجور!

    _ ببخشید قربان مزاحم استراحتتون میشم ولی شخصی به نام ماکان افشار اومدن و میگن با شما قرار دارن.

    _ اره درسته راهنماییشون کن اتاق مطالعه و ازشون پذیرایی کن تا من بیام.

    _ اطاعت میشه سرورم

    به سمت دلارا برگشتم که با اون چشمای موزیش داشت بهم نگاه میکرد و گفت:

    سرورم دیرتون میشه بفرمایین خواهش میکنم.

    _ ما که بهم میرسیم ,میخوام ببینم اون موقع هم اینطوری بلبل زبونی میکنی یا نه؟

    _ وای دنیی من کجا بلبل زبونی کردم ,من که جیک جیک میکنم برات دلت میاد بزارم برم؟

    _ ای شیطون خانوم چوب خط هات داره پر میشه مراقب تنبیهاتت باش!

    دیگه کنترل خودم سخت بود واسه همین سریع بلند شدم و به سمت در رفتم که صدای خنده ی دلارا قلبمو لرزوند.

    با قدم های محکم به سمت اتاق مطالعه رفتم , با وارد شدن من ماکان بلند شد و کمی خودشو به نشانه ی احترام خم کرد.

    _ سلام قربان خیلی خوشحال شدم که شما رو سالم میبینم.

    _ منم همینطور خیلی خوبه که حداقل تو حالت خوبه! خوب بگو ببینم چه خبرایی داری برام

    _ سرورم داریوش به شدت عصبی و محافظه کار شده سر هر خطای کوچیکی به شدت تنبیه میکنه

    در این مدت 2 تا از بـرده هاش زیر دستش مردن و ما مجبور شدیم جنازه هاشونو اتیش بزنیم

    _ اتیشش زدید؟یه مدرک مهم رو از دست دادیم, علاوه بر اون به خانواده هاشون چی بگیم

    _ قربان این دخترا خانواده ندارن درواقع دختر فرارین , داریوش اهل ریسک نیست کسایی رو بردش میکنه که

    بعدا براش مشکلی درست نکنه, البته بازم من از اتیش زدن جسد ها فیلم گرفتم.

    _ کار خوبی کردی, پرونده این ادم باید کامل باشه که به همه چیزا ی کوچیک و بزرگ اطرافشم برسیم و همه ی کسایی

    رو که یه جوری دخیلن گیر بندازیم, نمیتونیم با یه قتل فقط جلو بریم.

    _ بله قربان درسته, الان دستور چیه باید چیکار کنیم؟

    _ تو باید کم کم پیشش از من اسم بیاری , این که یکی هست تو کار بـرده و این جور چیزاس و دختر قاچاق میکنه

    یه جورایی بگو انگار قدیما منو میشناختی و تازه از امریکا اومدم ایران همه ی مدارک هم درست شدن

    اسم من همون دانیاله ولی فامیلیم میشه فرهادی.

    _ چشم قربان هماهنگ میکنم , و فکر میکنم این اتفاق امشب بیفته بهتره

    _ چرا مگه امشب خبریه؟

    _ بله یه جشن اس ام برگذار میشه و همه ی اربـاب ها با بـرده هاشون میان.

    _ خیلی خوبه منو یه جوری دعوت کن

    _ چشم, قربان فقط یه چیزی زن داریوش رو امروز وارد بازی میکنید؟

    _نه, اون زمانی میاد که داریوش منو شناخته باشه ,واسه امروز از کسی که مدت ها قبل خریده بودم واسه این بازی

    استفاده میکنم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] داریوش:

    پشت میز کارم نشسته بودم و در حال کشیدن سیگار برگم بودم, افکارم پراکنده بود و در ان واحد

    به همه جا میرفت, از ندا شروع میشد و به معامله هایی که در پیش داشتم میرفت و دوباره به ندا ختم میشد.

    هر جایی رو که میشد گشتم و به هر کسی که میشد سپرده بودم ولی تا الان هیچ خبری ازش نشده بود.

    با حس خیسی پاهام حواسم جمع شد, و به زیر پاهام نگاه کردم

    ملیکا اسلیو(بـرده) مورد علاقه ی من بود, تمام کارهایی رو که باعث لـ*ـذت من میشد رو میدونست و

    خودش هم لـ*ـذت میبرد,شدت مازوخیسمش خیلی بالا بود, مثل من که سادیسمم از حد گذشته بود.

    بهش نگاه کردم و گفتم چیه توله چیکار داری؟

    _ هاپ هاپ هاپ

    وقتی سه تا پارس میکرد یعنی اجازه حرف زدن میخواست

    _میتونی حرف بزنی توله!

    _ سرورم ازتون یه خواهشی داشتم

    _بگو

    __ میشه در جشن امشب چهره من مشخص نباشه,چون دلم نمیخواد اگه اشنایی بود متوجه من بشه.

    __ نگران نباش خودم حواسم هست!

    به هر حال هر چی که باشه ,تو تنها دختری هستی که فراری نیستی و به خواست خودت اینجایی و من ریسک قبول کردنتو

    به عهده گرفتم,پس نگران نباش و خودتو به من بسپار, الکی به من شیطان روی زمین نمیگن!

    با گفتن این حرف ها از جانب من پارسی کردو سرشو به پاهام مالیدو

    دلارا:
    با چشمایی که از زور تعجب دیگه از این بازتر نمیشد زل زده بودم به دانیال و تلاش میکردم تا متوجه شم چی میگه!

    هضم این جمله ها خیلی سنگین بود و از همه بیشتر چندش و مسخره!

    __ دانیال خوذت اصلا میفهمی که داری به من چی میگی؟

    __ اره عزیزم,میفهمم!دتو خودت اینو میدونستی, میدونستی وارد این جریان شدن راحت نیست

    ما باید هم رنگ اونا باشیم تا اینکه بهمون اعتماد کنن.

    __ من با هیچکدوم از اینا کار ندارم!تو میفهمی از من چی میخوای؟

    تو از من میخوای که به نجلا بگم مثل یک سگ رفتار کنه؟اصلا با عقل جور در میاد؟

    __ دلارا, عزیزم هیچ کدوم از کارای اینا با عقل جور در نمیاد اینا یه سری ادمن که مشکلات روانی دارن و با

    حرفاشون سر جوونای ما شیره میمالن , کاری میکنن تا هویت خودشونو فراموش کنن و بعد تازه فکر میکنن

    این یه سبک زندگیه که دیگران درکش نمیکنن اینکه توی درد و عداب لـ*ـذت هست! میفهمی اینا رو

    ما باید جامعه خودمونو درست کنیم و بهشون اموزش بدیم به خیلی هاشون جوری القا شده که امگار دارن لدت میبرن

    دارن کاری میکنن جوونای ما انسانیتو یادشون بره پس باید بگی اره!

    باید تا قبل از امشب بهش اموزش بدیم چاره دیگه ای نداریم.

    به هر حال من اونو خریدم بهتره که به کشورش و به ما کمک کنه.

    اگه من اونو نمیخریدم میدونی الان جاش کجا بود؟ قرار نیست هیچ اتفاقی براش بیفته

    قرار نیست که باعث شیم کسی اونو بشناسه! ولی وجود یه بـرده نیازه دلارا خواهش میکنم اینو بفهم.

    __ خیله خوب باشه ! حالا چرا عصبانی میشی؟

    __ عصبانی نشدم ولی تو حساسیت این موضوع رو اصلا درک نمیکنیو

    نجلا:

    داشتم برای خانوم و اقا قهوه میبردم که صداشونو شنیدم , داشتن درمورد من صحبت میکردن

    حرفاشون خیلی وحشتناک بود که میدیدی یه همچین چیزایی وجود داره ! اقا راست میگفت ایشون منو نجات دادن

    منم باید به یه دردی بخورم با همین فکر و اعتقاد راسخ تصمیم گرفتم بهشون بگم برای کمک حاظرم هر کاری بکنم.
    [/HIDE-THANKS]سلام به دوستای گلم میبینید چه فعال شدم! خواستم بگم پست بعدی یه خورده وحشتناکه و ممکنه با روحیتون ساز گار نباشه اگه فکر میکنید نمیتونید نخونید. با تشکرات فراوان سها.
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دانیال:

    توی اتاق داشتم با دلارا بحث میکردم که نجلا وارد شد و بعد از احترام گذاشتن قهوه هامون رو جلومون گذاشت

    ولی این پا و اون پا میکرد و بیرون نمیرفت! به همین دلیل ازش پرسیدم:چیزی شده؟

    __ راستش نه اقا ولی من میخواستم یه چیزی بهتون بگم.

    با چشم های ریز شده بهش نگاه کردم و گفتم میشنوم

    __ ببخشید ها اقا جسارته! ولی وقتی داشتم قهوه هاتون رو میاوردم حرفاتون رو شنیدم.

    یه دفعه امپر چسبوندم و داغ شدم و با چشمایی که حتما سرخ شده بود نگاش کردمو گفتم :خوب؟!

    با دیدن چشمام لکنت گرفت

    __ چیزه اقا به خدا قصد فوضولی نداشتم, من...من..میخواستم که...میخواستم چیزه فقط بگم حاظرم برای کمک به شما

    هر کاری انجام بدم!

    این حرفش برام مثل اب روی اتیش بود و خشم و عصبانیتم رو ازبین برد,که صدای دلارا اومد و با حرفش

    دوباره احساس کردم که دارم داغ میکنم!انگار نه انگار من اینهمه براش حرف زدم.

    دلارا:

    با حرفای دلارا شکه شدم ولی نمیخواستم واسه اینکه ما نجاتش دادیم و برای ما کار میکنه از رو اجبار

    کاری انجام بده به همین خاطر گفتم:

    ببین نجلا جان تو مجبور نیستی اینکارو بکنی,اگه فکر میکنی چون برای ما کار میکنی مجبوری اصلا اینطور نیست

    اگه از عهده تو برنمیاد من یکی دیگه رو پیدا میکنم !

    __ نه خانم! من صحبت های شما رو شنیدم همه چی وحشتناک بود,اینکه یه سری ادم به بقیه زور بگن

    و زندگیشون رو نابود کنند , این که اونا رو مجبور به پرستش خودشون بکنن به جای خداوند یگانه؟؟!

    من میخوام کمک کنم تا هر چند کم ولی یک سهمی تو نجات کشورم داشته باشم.

    __ این خیلی خوبه ما کمک تو رو هرگز فراموش نمیکنیم و از اونجایی که دانیال تو رو به من داده بود

    بعد از این جریانات وقتی کار تموم شد میتونی بری یا همینجا بمونی مجبوریتی برای کار واسه من نداری

    من ازت حمایتت میکنم و کمکت میکنم.

    _خانم خیلی ازتون ممنونم ولی من واسه کشورم میخوام اینکارو انجام بدم, بعد از انجامش هم با اجازتون دوست دارم

    پیش شما بمونم .

    __ باشه عزیزم, هرجور که خودت میخوای ,من فقط میخوام تو راحت باشی.

    _دانیال_ حالا که حرفاتون تموم شد باید تمرین کنیم تا شب وقت زیادی نمونده,الان شخصی میاد تا کارهاشونو

    بهتون اموزش بده, به حرفاش دقت کنید ,کسی نباید متوجه شه شما تازه کارین.

    __ دنی این کسی که میاد مطمئنه؟

    __ نگران نباش یکی از افرادم فرستاده مطمئنه و از همه مهمتر اینه که میخواد از داریوش انتقام بگیره.

    __ باشه پس بگو بیان تا کارمونو شروع کنیم.

    دانای کل:

    شخصی که برای اموزش امده بود زنی بود چهل ساله,ساعت ها بدون استراحت مشغول اموزش

    نجلا و دلارا بود, نجلا به عنوان بـرده و دلارا به عنوان اربـاب!

    در حین اموزش دلارا به شدت حالت تهوع میگرفت و انگار تمام خشمش را از این انسان های سنگدل بالا میاورد.

    اما دانیال در سویی دیگر مشغول صحبت با فرمانده عملیات و تمرین برای نقشش بود.

    در این بین ندا به اغوش ارش پناه بـرده بود و غمی عظیم در دلش بود و میترسید.

    و اما داریوش در افکار شومی که قصد انجامشان را داشت به سر میبرد.

    دانیال:

    بلاخره موعد رفتن فرا رسید , هممون استرس داشتیم , به صورت نجلا یه ماسک مشکی که چهره سگ داشت

    زده بودیم تا شناخنه نشه و لباسی سرتاسر مشکی و جذب که همه بدنشو بپوشونه, قلاده وصل کردیم و من

    زنجیر قلاده رو توی دستم داشتم.

    دلارا پوتین ساق بلند چرم مشکی و دستکش مشکی و پیرهن چرم مشکی و قرمز پوشیده بود و منم که

    یه کت و شلوار و کفش چرم مشکی!دستای دلارا توی دستم بود و فشار میدادم تا احساس امنیت کنه

    به یه ویلای بزرگ رسیدیم نگهبان خوشامد گویی کرد و بعد دادن کارت اجازه ورود داد

    از ماشین پیاده شدیم و نجلا چهار دست و پا پشتمون میامد.

    وقتی وارد ساختمان شدیم تا چند لحظه نفس کشیدن رو فراموش کرده بودم, خدای من وحشتناک بود

    بـرده ها برهنه جلوی اربـاب هاشون بودن و انواع صدای حیوانات شنیده میشد ولی هیچ حیوانی نبود

    بلکه بـرده ها بودن که این صداها رو درمیاوردن, همه غرق کثافت و خوردن نوشیدنی

    صدای فریاد بـرده هایی که اونوسط شلاق میخوردن حال منو بد کرده بود چه برسه به دلارا!

    بلاخره تونستم به خودم بیام و حرکت کنم دلارا دستاش یخ کرده بود و میلرزید,دم گوشش گفتم:فقط به خودمون فکر کن

    خیلی زود تموم میشه و از این جهنم میریم بیرونو

    __ باشه

    هر جوری بود جایی رو پیدا کردیم و نشستیم , من قیافه ی خشنم رو که کسی نمیتونست احساساتم رو ازش بخونه

    به خودم گرفته بودم و دلارا هم سعی میکرد بدون هیچ حسی نگاه کنه, نجلا پایین پامون مثل میز وایستاد و

    ما پامونو روش گذاشتیم , البته من سعی کردم فشار پام روش نباشه و دلارا هم که کلا نزاشت

    تقریبا همه ی بـرده ها به همین شکل بودن , جلوی من یه بـرده دختر بود که کاملا برهنه بود و فقط صورتشو پوشونده بود

    و نقش جاسیگاری رو واسه مرد بازی میکرد وقتی اون مرد سیگارو روی دستش خاموش کرد من دردم گرفت ولی

    صدایی از دختر بلند نشد نشسته بودیم که دیدم ماکان به همرا ه داریوش داره به سمت ما میاد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS]

    به سمت ما که اومدن از جام بلند شدم و خیلی صمیمانه با ماکان احوال پرسی کردم و خودم رو


    به حالت ندونستن دراوردم و به داریوش نگاه کردم و از ماکان پرسیدم:جناب رو معرفی نمیکنین؟





    __ ای وای حواس پرتی منو ببخشین ایشون همون داریوش خانن که راجبشون باهات صحبت کرده بودم



    خودمو هیجانزده نشون دادم و گفتم:واقعا؟ من خیلی خوشحالم از اشنایی با شما ماکان خیلی تعریفتونو کرده بود.



    _داریوش_ منم همینطور ماکان از شما هم به شدت تعریف کرده بود و مشتاق دیدار بودم, این بانوی زیبا رو معرفی نمیکنین؟



    از رو حرص دستامو مشت کردمو گفتم: این بانوی زیبا همسرم هستن دلارا.



    _داریوش_خیلی خوشبختم بانوی زیبا.



    دلارا:



    اه مرتیکه چندش ,دستمو گرفت و یه بـ..وسـ..ـه بهش زد خیلی سریع دستمو پس کشیدم و گفتم منم خوشبختم.


    _داریوش_چرا اینجا نشستین لطفا به مرکز سالن بیاین الان نمایش شروع میشه



    متعجب پرسیدم نمایش؟



    __ بله بفرمایین متوجه میشین.



    خودش رفت و دانیال دستم رو تو دستاش گرفت و فشار داد با هم به سمت مرکز سالن رفتیم.



    __ دانیال من دلشوره گرفتم خیلی میترسم



    __ نگران نباش عزیزم من کنارتم!قول میدم زود تموم شه



    با قول دانیال یه کمی اروم گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط شم تا کاری رو که براش اینهمه عذاب کشیدیم



    به خطر نندازم ,سرم پایین بود که یه دفعه همهمه شد یه مرد و یه زن که از همهمه فهمیدم اسم مرد هریسه با یه



    دختر سرتاسر برهنه که به زنجیر وصل بود وارد سالن شدن,در همین بین اعلام کردن که نمایش داره شروع میشه.

    بدن دختر بـرده مثل بید میلرزید.تن ظریف و قشنگی داشت سفید،بدون مو و بدون حتی کوچیکترین خراشی


    همه ی اینا در کنار لرزش بی وقفه ی تنش باعث شده بود تا برای لحظه ای یخ کنم.
    زن دست های دختره رو باز کرد و به تخته ایکس وسط اتاق بست

    نگهبان ها کنار قفس های بـرده ها ایستاده بودن,هارس با صدای رسایی گفت:

    _هر کس سرش رو پایین ببره یا چشم هاش رو ببنده..

    همون لحظه نگهبان ها یکدست شلاق هاشون رو به زمین کوبیدن.

    _سرنوشت خوبی در انتظارش نیست

    مخاطب این حرفش بـرده ها بود!

    عرق سردی روی کمرم نشسته بود و دستای دانیال رو فشار میدادم تا از استرسم کم شه.

    هارس به سمت دخترک بیچاره رفت ویکدفعه سیلی محکمی به پهلو های دختر زد. دختر و من همزمان تکون عصبی کوچیکی خوردیم. هارس

    سیلی زدن رو ادامه داد محکم به شکم کمر و پهلوی دختر سیلی میزد. بعد از اینکه تمام اون ناحیه رو قرمز کرد دو شلاق که رشته های کوتاه و

    فراوون داشتن رو از میزی که کنار تخته ایکس بود برداشت. دور تا دور دختر چرخید. بعد پشتش ایستاد. و از دید من خارج شد یکدفعه دیدم

    که شلاق ها رو رقصان و محکم روی پهلو های دختر فرود می آره! دختر توی جاش ول میخورد و ناله های گـه گاهش تبدیل به ناله های ادامه

    دار شده بود. هارس مدت طولانی پهلو شکمو رون پاهای دخترک رو هدف گرفته بود. حالا تمام تنش قرمز شده بود. نفس نفس میزد اما هنوز

    صدایی جز ناله نمیداد.

    هارس سمت میز رفت. شلاق بلند و نازک تک رشته ای رو انتخاب کرد حدوو یک متر از دختر فاصله گرفت شلاق رو توی دست چپش گرفت رو

    کمی توی هوا چرخوند. بعد با دست راست از نقطه اتصال دسته و چرم نازک شلاق تا سرش رو طی کرد مچ چپ رو چرخوند و لحظه ای بعد

    شلاق رو روی شکم دختر بیچاره فرود اورد. جیغ کوتاه دختر سالن رو پر کرد.

    بلافاصله جای شلاق روی شکمش به رنگ خون در اومد. هارس ضربه بعدی رو به شیوه روش اول زد محکم تر از قبل!

    به قدری که میشد صدای شکافتن هوا رو میشنیدی.

    دختر جیغ دیگه ای زد.

    هارس سرعتش رو تند تر کرد. ضربات یکی بعد از دیگری فرود می اومدن شکم دختر ظرف مدت پنج دقیقه رگه های بلندی از زخم های خونی داشت.
    جیغ های ارومی میکشید و مدام ول میخورد. توان تحمل نداشت و نه حتی جای فرار.

    نفسم گرفته بود.
    ضربه های هارس رون و سـ*ـینه های دخترک رو هم بی نصیب نمیذاشت. تمام تنش پر شده بود از جای زخم اون شلاق.

    بالاخره هارس اون شلاق رو کنار گذاشت.

    نزدیک دختر شد دوباره لمس و دستمالی رو شروع کرد. دستش رو روی تمام تن دختر میچرخوند.

    نه توی نگاه نه حرکات هارس اثری از خواهــش نـفس نبود. انگار که این کار براش عادی باشه یا حتی انگار که اون دختر واقعا یه حیونه،یه حیون که داره

    شکنجه میشه نه یه دختر جون با تن و بدنی زیبا!

    دختر اشکارا رنج میکشید پوست تنش زخم و حساس شده بود و تحمل کارای هارس رو نداشت. هارس باز سیلی زدن رو شروع کرد دختر اینبار

    با هر ضربه از عمق جانش جیغ میکشید.

    هارس میخندید و زیر گوش دختر چیز هایی رو زمزمه میکرد.

    چیزهایی که دختر با شنیدنشون برای لحظه ای اروم میشد. حتی میخندید.

    انگار که هارس بهش قول چیزای خوب میداد. مثلا چی؟ آزادی؟ دوره ولی شیرین.

    بلافاصله بعد از حرفای ارامش بخش درد ضربات توی وجود دختره میپیچید و جیغش به هوا میرفت.

    هارس کمی بلند گفت

    _اروم توله اروم. صدات رو ببر. تا وقتی صدا ازت بشنوم میزنم.

    دختر لبش رو گاز گرفت تا صداش در نیاد. هارس باز به جای زخم هاش سیلی میزد. دختر بی صدا گریه میکرد.

    هارس چند قدم به عقب رفت و نگاه عمیقی به دختره انداخت.

    سر و چشمان دختر مدام درحال حرکت بود.میخواست حرکت بعدی هارس رو پیش بینی کنه.

    هارس با نگاهی عمیق به دختر خیره شده بود. داشت میگشت. میگشت تا ببینه چقدر بیشتر میتونه دختر رو ازار بده... تا کجا میتونه با روحش

    بازی کنه.نگاه هارس از موهای سر دختر پایین اومد.صورت، سـ*ـینه باسـ ـن و رون پاهاش رو رد کرد تا به قوزک پاش رسید.

    پوزخند ارومی روی لب هاش جا خوش کرد بدون ذره ای مکث شلاق رو روی قوزک پای دختر فرود اورد.

    صدای جیغ ناگهانی دخترک سقف اتاق رو لرزوند.

    ضربات شلاق بی وقفه روی قوزک پاهاش پایین می اومد.

    من احساس میکردم به جای دختر داره روحم از بدنم جدا میشه ,دانیال و نجلا هم دست کمی از من نداشتن

    دانیال از روی خشم دندوناشو میسابید رو هم و چشاش سرخه سرخ شده بود.

    به بقیه نگاه کردم که با چه لذتی درد کشیدن دخترک رو نگاه میکردن و حتی تشویق!

    نمیدونم ضربه ی چندم بود. پنجاهم؟ شصتم؟نمیدونم... ولی بلاخره تموم شد.

    هارس شلاق رو روی زمین انداخت.

    پوست قوزک پای دختره باز شده بود و خون بود که مثل آبشار ازش پایین می اومد.

    شلاق رو روی میز گذاشت و یه جعبه ی طلایی رنگ برداشت.در جعبه رو باز و از داخش یه سوزن زیبا در اورد.

    انتهای سوزن یه گل طلایی رنگ بود.زیبایی سوزن من رو مجذوب خوش کرد بود.

    بدن دختر مثل بید میلرزید.انتظار هرچیزی رو میکشید. هر چیز غیر ممکنی با اون سوزن کوپولوی بی ازار. مگه یه سوزن چی کار میتونست بکنه؟

    نگاهم از اون سوزن های جذاب به لب های لرزون دختره سوق پیدا کرد. زبونم رو روی لبم کشیدم فقط امیدوار

    بودم اون سوزن ها رو جای حساسی نزنه!

    کمی سوزن رو توی دستش بالا و پایین کرد رو به زن جوری که انگارمسئله ی مهمی ذهنش رو درگیر کرده پرسید:

    _بزنم؟ به نظرت به بیننده هامون حال میده؟

    زن چونه اش رو خاروند با پوزخند گفت:

    _هرچی داری روش امتحان کن بلاخره از یه چیزی خوششون میاد دیگه.

    هارس حرفش رو تایید کرد با جعبه ی سوزن ها سمت دختره رفت

    این حرفاشونو فقط ما شنیدیم چون نزدیک بودیم دیگه میخواستام همه ی محتویات معدم رو بالا بیارم خدای من اینا دیگه

    چه جور حیوونایی هستن چطور میتونن اینکارارو بکنن؟

    سوزن ها یکی یکی توی بازوی راست دختر فرو میکرد.

    با هر سوزن ناله ی دختره هوا میرفت تن من بود ک از حس دردش میلرزید.

    اونا رسما داشتن دختره رو میکشتن.
    تا کجا قراره پیش بره؟
    نمیدونم!

    سی تا سوزن به دست راستش زد

    از بازو تا مچ!

    میخواستم چشم هام رو ببندم و این شکنجه ی خونین رو نبینم.تحملشو نداشتم.

    اگه بیشتر از این میدیدم کابوسش رهام نمیکرد

    همون لحظه صدای فریاد پسری به گوشم خورد.
    سرمو سمت صدا برگردوندم.

    یکی از نگهبان ها داشت یه پسر لاغر مردنی رو شلاق میزد
    و فحشش میداد

    تنم یخ کرده بود. پسرک خودش رو مچاله کرده بود. دستهاش رو ردی چشماش گذاشته بود و فشار میداد. نمیخواست ببینه درست مثل من.

    نگهبانش بدون وقفه میزد.

    با هر ضربه پسرک بیشتر توی خودش جمع میشد.

    تمام درد رو جذب میکرد اما صداییی ازش در نمی اومد.

    نگهبان جدیدی بهشون نزدیک شد. به سرعت پسرک رو چهار دست و پا کرد با طناب بست.

    دستهاش رو از ارنج خم کرد و با بازوش طناب پیچ کرد.

    ساق پاهاش رو هم به رون گره زد و بعد طناب رو ماهرانه جاهی دیگه بدن پسرک پیچید طوریه ک پسرک جز تکون دادن سرش کار نمیتونست بکنه.

    یک لحظه ی بعد مثل اسب سواری ماهر سوار پسرک شد. بعد دست چپش رو روی گلوی پسر گذاشت، و دست دیگه اش رو روی سرش و با

    لنگش های دست راست چشمان پسرک رو به زور باز کرد و به سنت پیشونیش کشید.

    حالا پسرک علاوه بر اینکه نمیتونست تکون بخوره مجبور بود نگاه کنه. وای خدایا دیگه نمیتونم تحمل کنم به بـرده های بیچاره نگاه کردم

    که با چه حالی این صحنه ها رو میدیدن واسه خاطر اونا هم که شده باید تحمل کنم.

    هارس سر کارش برگشت.

    سوزن های بعدی رو توی دست چپ دختر فرو کرد. سی تا سوزن دیگه. سی بار درد بیشتر براش!

    دخترک میلرزید و اشک هاش اروم میریخت,هارس فاصله گرفت.

    دور تا دور دخترک چرخید. قطره های خون از جایی که سوزن ها شکافته بودن و داخل پوست رفته بود بیرون میریختن.

    هارس اسپری ای رو از روی میز برداشت. باز دور دختر چرخید.بازوی راستش رو هدف گرفت و فشار کوچیکی به اسپری داد. با برخورد مایع

    درون اسپری به جای زخم ها دختر جیغ کشید با جیغش زن بلند بلند میخندید. خشکم زده بود هارس داشت تن دختر رو با اون مایع خیس

    میکرد. شاید چیزی بود مثل ابغوره یا ابلیمو. داشت زجر میکشید و زن اونطور قهقه میزد

    هارس دوباره نزدیک دخترک شد. زیر گوشش زمزمه میکرد. اولش به گوش میرسید اما معلوم نبود چی میگه دختر اروم پارس میکرد.
    لحن صداش التماس داشت.

    هارس بازم حرف میزد. دست توی موهاش کرد،نوازشش کرد.دختر ولی اروم نمیشد.

    دست آخر هارس فاصله گرفت. به سمت میز رفت. چاقوی کوتاهی دستش بود. چاقو رو روی گونه دختر گذاشت فشار کوچیکی داد. به آنی

    صورتش پاره شد و خون بیرون زد. گونه دیگه اش رو هم همین طوری زخمی کرد.حالا اشکهاش زخمش رو اتیش میزد. بهترین راه بود که دختر گریه نکنه.

    زن طاقت نیاورد سمت شلاق رفت پشت دختر ایستاد. حالا دیگه توی دید من نبود. فقط می دیدم که دخترک مثل مار به خودش میپیچید

    سعی میکرد فرار کنه تلاش میکرد خودش رو از شلاق دور کنه اما شدنی نبود.

    هر جور که بود این نمایش مسخره تموم شد تقریبا جنازه دخترو از جلومون بردن, من دیگه احساس میکردم حتی نفسم نمیتونم بکشم.


    [/HIDE-THANKS]

    خوب اینم از قسمت وحشتناکش دیگه به بزرگی خودتون ببخشید!
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دانیال:

    هنوز توی شوک صحنه ای که دیدم بودم, احساس خفگی میکردم. از همه ی این صحنه ها فیلم گرفته شده بود

    داخل گردنبندی که دلارا به گردن داشت یه دوربین خیلی کوچیک جاسازی شده بود.

    به داریوش نگاه کردم که با خیال راحت داشت نوشیدنی میخورد,بهت قول میدم که تقاص همه ی این کارهاتو بدی

    توی افکارم غرق بودم که با صدای دلارا به خودم اومدم!

    __ جانم عزیزم چی شده متوجه حرفت نشدم؟

    __ دانیال من دیگه نمیتونم این فضا رو تحمل کنم, هر جور شده یه راهی پیدا کن تا از این فضا بیرون بریم.

    __ خیله خوب الان درستش میکنم و تو رو از این خراب شده بیرون میبرم.

    به سمت ماکان و داریوش رفتم و گفتم: مهمونیتون واقعا زیبا و جذابه داریوش خان ولی میخوام عذر تقصیر ما رو بپذیرید

    چون باید خیلی زود این مهمونی رو ترک کنیم.

    _داریوش_ چرا دانیال خان؟شما هنوز هیچ کدوم از نمایشا رو ندیدین این تازه دست گرمی بود

    __ بله درسته !ولی توی امریکا از این نمایش ها زیاد دیدم,متاسفانه حال دلارا خوب نیست

    از صبح حالت تهوع داشت,بهش گفتم نریم اما اصرار کرد و حالا هم حالش اصلا خوب نیست و میخوام ببرمش خونه.

    __ اوه چه بد ! اگه بخواین میتونن
    توی یکی از اتاقای طبقه بالا استراحت کنن, راستش میخواستم باهاتون

    در مورد یه سری چیزا صحبت کنم.

    __ اوه بله درسته! اتفاقا منم میخواستم با شما صحبت کنم,به همین دلیل هم شما رو برای فردا ناهار به عمارت

    خودم دعوت میکنم,خوشحال میشم یه ناهار در کنار ما باشید و بعد از اون درمورد کار صحبت کنیم.

    __ پیشنهاد وسوسه انگیزی هستش و من با کمال میل قبول میکنم.

    __ خیلی هم عالی ! پس ما برای فردا ناهار منتطرتون هستیم.

    __ حتما فقط من متوجه یه چیزی شدم

    احساس کردم ضربان قلبم بالا رفت ولی ظاهرم کاملا خونسرد بود, خیلی معمولی پرسیدم :واقعا؟متوجه چی شدین؟

    __ این که بـرده ی شما فقط به بانو خدمت میکنه و شما هیچ بـرده ای ندارین و گرنه توی این جشن

    حتما همراه خودتون میاوردین.

    __ اوه بله درسته چون وقتی داشتیم به ایران میومدیم فقط همین یه بـرده رو اوردیم اونم به خاطر

    وابستگی که بانو به بردش داره!من هنوز فرصت نکردم تا بـرده ای بخرم.

    __ به همین خاطرم من میخوام یه هدیه به شما بدم.

    __ باعث افتخاره از شما هدیه گرفتن حالا چی میخواین بدین؟

    __ این توله سگ رو که میبینین از بـرده های خوب منه من بـرده زیاد دارم وواسه همینم

    تصمیم گرفتم تا این توله رو به شما بدم.

    با این هدیه ای که داد متوجه شدم اونو برای جاسوسی داره میفرسته ,پس خودمو شاد و خوشحال نشون دادم

    این میتونه به نفع ما باشه خیلی نامحسوس به ماکان نگاه کردم که اونم سرشو تکون داد

    به همین دلیل گفتم:خیلی خیلی خوشحالم کردین هدیه خیلی خوبیه!

    __ هاهاهاها هه اره این توله سگ ها واقعا خوب خدمت میکنن,منظورمو میفهمی که؟

    سعی کردم تا لبخند بزنم و مشتم رو توی صورتش فرود نیارم البته به پوزخند بیشتر شبیه بود تا لبخند

    و گفتم:بله خیلی خوب خدمت میکنن
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دلارا:

    با لمس تناقض مضحک سردی استخوان سوز هوا و صدای گنجیشک ها لب هام رو از هم باز

    کردم و همراه با کشیدن خمیازه ای طولانی حجم عظیمی از اکسیژن سرد و متراکم رو بلعیدم


    دور دهنم پر بود از بزاق خشک شده و انگار تمام طول شب زیر دست بی رحم ترین گنگ های

    شرق اسیا چک و لگد خورده بودم ...

    تا بالا اومدن ویندوز ذهن و مغزم به پایه های قطور و محکم میز کار چشم دوختم...

    غرق اون همه گیجی و بی اطلاعی نگاهم روی پیشونی بچه گربه خاکستری توی قاب عکس سیاه ثابت موند...

    دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با وحشت جیغ خفه ای کشیدم...تازه کابوس های بیداری شب قبل مرور میشد

    اشک هام بی اختیار خودم مثل یه جویبار به پایین سرازیر میشد و من در خودم توانی برای کنترل خودم نمیدیدم

    کم کم گریه ی بی صدام به هق هق های خفه ای تبدیل شد و از هق هق هم به گریه ی صدا دار

    دانیال با شنیدن گریه های من از خواب پرید و اول گنگ گیج به اطراف نگاه کرد و وقتی

    صورت غرق در اشک من رو دید من رو توی اغوش بزرگ و گرمش جا داد و زیر گوشم نجواهای عاشقانه رو

    پچ پچ میکرد و من؟من نمیدونم کجا بودم؟روحم انگار یه جایی بین زمین و اسمون معلق بود

    انگار به جز حس بویاییم که فقط میتونست بوی قهوه تلخ رو از مرد اخمو روبروم استشمام کنه

    دیگه هیچ کدوم از حسام فعالیت نمیکردن!ولی نه انگاری حس لامسه هم کارشو خوب بلد بود

    چون دستی که روی سـ*ـینه گرم و داغ مرد زندگیم بود ,گرما رو به بدن من منتقل میکرد و من در فکر این بودم

    که کی سیستم گرمایشی رو روشن کرده !

    دانیال:

    عزیزکم مثل یه گنجیشک بارون خورده توی اغوشم میلرزید و به اغوش من پناه اورده بود.

    پره های بینیم از خشم میلرزید و اولین کاری که باید میکردم بلند شدن از جا و تجدید قوا برای

    اعلام قاطعانه ی جنگ بود!


    ولی قبلش باید منبع ارامش میشدم, قبلش باید قلبی رو که مثل گنجیشک میزد رو اروم میکردم

    انگار که موفق هم بودم ! حالا علاوه بر دلارا حال خودمم خراب بود , گرمای اغوش دلارا توی هوای

    سرد اخر اذر گرمم کرده بود جوری که شعله های اتیشو رو خودم حس میکردم

    شعله ای که میتونست همه چی رو در خودش حل کنه,و حالا باعث حل شدن من و دلارا تو اغوش هم شده بود!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا