کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
نام نویسنده:راضیه درویش زاده
نام رمان:هوای نفس هایت
ژانر:عاشقانه،رمانتیک
تایید کننده:ﮐـﯿﻤﯿﺎ.ﻕ ❥

خلاصه:روژان دختر قصه ی ما،که عاشقِ فرهادِ، اما این عشق رو فرهاد باور نداره. فرهاد این عقیده رو داره. که عشق روژان فقط یه حسِ بچگونه اس. و همین باعث میشه روژان رو پس بزنه. و از این موضوع 4سال گذشته و دست تغییر تصمیم گرفته. این دو رو با هم رو درو کنه. و همین دیدار باعث شروع قصه ی زندگی پر از پیچ و خم روژان میشه.
پایان خوش
6-2.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 1"


    **به نام خدا**


    -روژان
    گوشی رو کنار تخت گذاشتم.
    -بله مامان!!
    از لای در سرشو داخل آورد:روژان
    از روی تخت بلند شدم:بله!
    -پاشو دیگه چقدر بیام صدات کنم!
    گیج برگشتم سمتش:چرا!؟
    -مگه دانشگاه نداری؟
    تای ابرومو بالا بردم:دارم ولی از کی تا الان انقدر مهم شد دانشگاه رفتن من؟
    مامان چشم غره ی بهم رفت و بیرون رفت.
    شونه ی بالا انداختم.
    راستی من روژانم؛روژان بهادری
    دختر سوم خانواده
    قبل از من 1 خواهر و 1برادر که آبجیم بزرگتر از منه و داداشم بچه وسطی.
    و ترم آخر دانشگام،رشته حسابداری.

    "فرهاد"
    پرونده رو روی میز انداختم.
    تلفن رو برداشتم:سیدی به خانوم احمدی بگو بیا اتاقم.
    -چشم
    تلفن رو سرجاش گذاشتم.
    احمدی وارد اتاق شد:بله آقای مهرداد؟
    چشم غره ی بهش رفتم:خانوم احمدی شما خودتون این پرونده نگاه کردید؟
    با حالت مغروری جواب داد:نه چطور!؟
    ابرویی بالا آورد و با لحن نه چندان درستی گفت:نگید که مشکلی داشت!
    عصبی از جام بلند شدم.پرونده رو سمتش انداختم:پس خودت نگاه کن
    با صدای بلند گفتم:خانوم احمدی تو این ماه این باره چندمه که از این مشکلا داره پیش میاد.اگه مشکلی دارید و نمیتونید رو کارتون تمرکز کنید بگید تا راه حلی پیدا کنم براتون.
    اینبار سرشو پایین انداخت:ببخشید اصلاح میکنم، میارم خدمتتون.
    رومو ازش گرفتم، حرفی نزدم.
    صدای بسته شدن در حاکی بر این بود که بیرون رفت.
    روی صندلی نشستم.
    دوباره در اتاق باز شد. اینبار میلاد وارد اتاق شد.
    به بیرون اشاره کرد:احمدی چش بود!؟
    بی حوصله گفتم:دوباره تو حسابها اشتباه کرد.
    و با یاد آوری حرف های شکیبا سریع گفتم:راستی فردا زنگ بزن به شکیبا.
    روی مبل رو به روی میز نشست:چرا؟
    -فسخ قرار داد.
    بُهت زده تکیشو از مبل گرفت:چی؟
    سری تکون دادم:فسخ قرار داد.
    با تعجب گفت:چرا فرهاد؟
    به مبل تکیه زدم:کسی که زنگ میزنه چرت و پرت میگه حقش همینه.
    تابی به صندلی دادم، سرمو برگردوندم سمته میلاد
    -مگه چی گفت؟
    به احمدی فرضی اشاره کرد:به خاطره اشتباه احمدی.
    -خب چی گفت فرهاد؟
    از جام بلند شدم. در حالی که کتمو برمیداشتم. جواب دادم:چرت و پرت
    با حرص گفت:چرت و پرت یعنی چی!؟
    کت رو پوشیدم.
    -حرف هایی که نباید میگفت!
    -آها حرفایی زد که به غرورت برخورد ها؟
    دستم روی دستگیره در ثابت موند،اخم هام تو هم رفت برگشتم سمته میلاد:تو فکر کن به غرورم بر خورد، فردا قبل از اینکه وارد شرکت بشم قرارداد رو فسخ شده باشه
    اجازه ندادم حرفی بزنه، بیرون رفتم.

    "روژان"
    پشت در کلاس ایستادم. تقه ی به در زدم.
    -بیا تو.
    درو باز کردم. وارد که شدم.
    استاد تا نگاهش بهم خورد، اخم هاش تو هم رفت:بهادری باز هم!
    لبخند احمقانی زدم:ببخشید.
    چشم غره ی بهم رفت:این بار چندمه؟
    با حالت متفکری به سقف خیره شدم، بعد از یکم فکر گفتم:بزار فک کنم 5وم یا 6وم
    به جام اشاره کردم:حالا بشینم؟
    به تقلید از من با حالت متفکری به سقف خیره شد.
    خندم گرفت سرمو پایین انداختم. که خندمو نبینه
    -بزار فکر کنم نه!
    صدای خنده بچه ها بلند شد.
    سرمو بالا آوردم. با لحن خواهشی گفتم:استاد لطفا.
    آروم خندید سری تکون داد:برو بشین.
    لبخند گشادی زدم:مرسی استاد
    سریع رفتم سرجام نشستم.
    به ویدا نگاهی کردم:سلام.
    با حرص نگاهم کرد:آخر میندازت،حالا ببین کی گفتم.
    با لحن حق به جانبی گفتم:به من چه خو ساعت کلاس با ساعت خواب من جور نمیاد.
    با چشم های گشاد شده. و با لحن متعجبی گفت:خیلی پرویی بخدا.
    ریز خندیدم:میدونم.
    استاد با حرص صدام زد:بهادریی!
    سریع سرمو بالا گرفتم:ببخشید استاد،بفرمایید.
    چشم غره ی بهم رفت، و به درسش ادامه داد.

    ********
    -روژان.
    -هوم!
    -میخوای چه کار کنی!؟
    برگشتم سمتش:چیو؟
    -کارو.
    سری تکون دادم:آها،نمیدونم
    با حالتی که شک داشت، که حرفشو بزنه یا نه نگاهم کرد.
    متوجه شدم. چی میخواد بگه واسه همین لبخند تلخی زدم:هنوز رو قولم هستم.
    از جام بلند شدم.
    صدای پشیمون ویدا اومد:روژان صبر کن.
    قدم هامو آروم کردم تا بهم برسه.
    صدای قدم های سریعش اومد، یهو از پشت بغلم کرد:دوست خوشکلم غمگین نشو.
    لبخند کوچیکی رو لبم نشست:ولم کن. ویدا زشته جلو مردم.
    با شیطنت گفت:چرا زشته؟
    با حرص زدم رو دستش:زهرمار بی ادب.
    بلند زد زیر خنده.
    به اطراف نگاه کردم و با حرص نشگونی ازش گرفتم:مرض بابا آروم.
    دستشو رو دهنش گذاشت:ببخشید.
    از حرکاتش خندم گرفت.
    سرمو به نشون تاسف تکون دادم.
    که یهو زد تو سرم:این سرو واسه عمه ات تکون بده.
    و فرار کرد.
    با حرص لب زدم:بیشعور.
    چون سرم درد گرفته بود یهو داد زدم:احمق خر
    و دویدم دنبالش.
    جیغی کشید،با سرعت بیشتر دوید.
    درحالی که برگشته بود سمتم، با همون سرعت میدوید، من ایستادم و نظاره گر ویدا بودم. که تا دو دیقه دیگه به یه غول بیابونی میخورد.
    زیر لب زمزمه کرد:1..2..3
    -آخ.
    چشمامو بستم، و با خنده سرمو پایین انداختم.
    -هوی آقا چه خبرته؟
    صدای متعجب پسرِ اومد:خانوم خوبه شما خوردید به من!
    صدای ویدا بلند تر شد:حالا من ندیدیم، تو چرا نرفتی عقب؟ بینیم خورد شد روانی.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 2"









    با وحشت سرمو بالا آوردم.
    پسرِ با حرص گفت:خانوم درست صحبت کن.
    ویدا دست به کمر شد:درست صحبت نکنم. مثلا میخوای چه غ....
    پسر عصبی گفت:خانوم!!!
    لبمو گزیدم زمزمه کردم:اوهو.
    ویدا با حرص گفت:بله چ...
    نذاشتم ادامه حرفشو بزنه، داد زدم:ویدا!
    هر دو برگشتن سمتم، با قدم های سریع رفتم سمته ویدا دستشو گرفتم:بریم ویدا؟
    دستشو از دستم بیرون کشید:نه صبر کن ببینم.
    پسرِ با تمسخر گفت:میخوای همین وسط میدون جنگ برات درست کنم ها!بجنگی باهام.
    ویدا با حرص یه قدم جلو رفت:مسخر میکنی؟
    نگران دستِ ویدا رو کشیدم:ویدا بیا بریم.
    ویدا چشم غره ی به پسرِ رفت، برگشت سمته من:بریم
    و جلوتر رفت.
    برگشتم سمته پسرِ:ببخشید.
    و دویدم دنبالِ ویدا.


    "فرهاد"
    -میلاد!!
    نگاهشو از دوتا دختری که داشت میرفت گرفت. و برگشت سمتم.
    -بله؟
    اشاره ی به دخترا کردم:کی بودن؟
    آروم خندید:یکیشون که دیوونه بود،اون یکی نرمال بود و البته آشنا!
    گیج گفتم:چی؟
    دستشو رو شوونم گذاشتم:بریم داداش تا بگم.

    نگاهی به استاد انداختم:خب استاد. چرا گفتی بیایم اینجا؟
    لیوان چای رو جلوم گذاشت:اول چایتو بخور فرهاد جان؟
    کنار میلاد نشست:کارهای شرکت چه طور پیش میره؟
    میلاد نگاهی بهم انداخت:اگه تصمیم های شاخ دارِ فرهاد بذاره. خوب پیش میره.
    اخم ریزی رو پیشونیم نشست:میلاد!!
    استاد بهرامی نگاهی به من و میلاد انداخت. انداخت:چطور!؟
    میلاد با حرص گفت:امروز صبح تصمیم گرفت. بهترین پروژمون رو فسخ کنه.
    فنجون چایی رو روی میز گذاشتم:میلاد تو به هزار نفر دیگه هم بگی تصمیمم که عوض نمیشه. میدونی؟
    با حرص گفت:اینو که میدونم.
    چشمکی بهش زدم:پس خودتو اذیت نکن.
    استاد با لبخند روی لبش بهم نگاه کرد:مثل همیشه تصمیم عاقلانه میگیری. و به هیچ وج عوضش نمیکنی.
    سریع بحثو عوض کرد:خب فرهاد جان!
    -بفرمایید استاد؟
    -امروز گفتم شما دوتا بیاید، چون به کمکتون نیاز دارم
    میلاد سریع گفت:هر چی هست اوکیِ استاد.
    استاد لبخند مهربونی زد:ممنون میلاد جان،راستش یکی از شاگردام هست. یکم شیطونِ از اول ترم تا الان سر هم شاید فقط 2ساعت سر کلاسم اومده.
    با خنده گفت:هر جلسه هم میادا. اما 10دیقه آخر
    لبخند محوی روی لبم نشست:خب استاد چه کمکی از ما برمیاد!؟
    نگاهی به من و میلاد انداخت:میخوام تو شرکت بهش کار بدید.
    میلاد:چه کاری استاد؟
    -رشته اش حسابداریِ، واسه همین از شما کمک خواستم.
    یکم فکر کردم و گفتم:باشه، قبول.
    استاد برگشت سمتم.
    لبخندی زدم:قبول استاد.
    استاد:تو چی میگی میلاد؟
    میلاد نگاهی بهم انداخت سری تکون داد:حرف فرهاد حرف منه دیگه.
    لبخندی به روش زدم:مرسی.
    استاد لبخندی زد:ممنون پسرا، پس من هفته دیگه بهادری رو میفرستم شرکت.
    -باشه استاد.


    "روژان"
    وارد خونه شدم.
    -مامان من اومدم.
    از آشپزخونه بیرون اومد. با خوشحالی گفت:روژان!
    در حالی که از پله ها بالا میرفتم گفتم:بله؟
    -خاله صحرا داره میاد.
    سرجام خشکم زد.
    برگشتم سمته مامان، ناباورانه لب زدم:کی؟
    مامان با لبخند پهنی روی لبش گفت:خاله صحرا
    با صدای لرزون لب زدم:واسه چی!؟
    -من و خاله ات تصمیم گرفتیم باباتو با عموت آشتی بدیم.
    فقط تونستم سری تکون دادم.
    مامان داشت حرف میزد. ولی من هیچی نمی شنیدم.
    با صدای مامان به خودم اومدم:روژان!!
    سری تکون دادم:بله؟
    نگران پرسید:خوبی؟خوشحال نشدی؟
    واسه اینکه شک نکنه سریع گفتم:خوبم مامان خوبم من یکم خسته ام برم بالا.
    -باشه برو.
    برگشتم که برم.
    -چه عجب نپرسیدی کی میان!! یادته اون موقع ها تا خاله صحرا میخواست بیاد چقدر ذوق میکردی.
    چشم هامو از روی عجز بستم، سریع بالا رفتم.
    در اتاقو باز کردم، خودمو تو اتاق انداختم.
    به زور میتونستم نفس بکشم.
    "تو بچه ای روژان خیلی بچه ای"
    دستمو روی گوشام گذاشتم. زمزمه کردم:نه
    "بهتر از من رو پیدا میکنی"
    اشکهام روی گونم سُر خورد.
    "نه پیدا نمیکنم من تو رو دوست دارم"
    صدای نفس های نامنظمم تو فضای اتاق پیچیده بود.
    "بس کن روژان من به درد تو نمیخورم"
    جیغ زدم. جنون آمیز سمته وسایل روی میز حمله کردم، در عرض چند ثانیه پخششون کردم وسط اتاق.
    با عجز روی زمین نشستم. اشک هام بی صدا روی گونم سُر خورد.


    **********
    داشتم از پله ها پایین میومدم. که صدای مامان رو شنیدم روی آخرین پله ایستادم.
    -روژا!
    روژا نگاهی به مامان کرد:جانم مامان!
    -باباتو راضی کردم.
    کنجکاو پرسید:واسه چی؟
    -قهره عموت با بابات خیلی طول کشیده بود. منو خالت تصمیم گرفتیم آشتیشون بدیم.
    روژا با شک گفت:عمو؟
    مامان با حرص گفت:روژا چقدر خری تو! منظورم شوهر خاله صحراس.
    -آها، فهمیدم.
    یهو کامل برگشت. سمته مامان:خاله صحرا؟
    مامان با شک گفت:تو و روژان چتون شده؟
    روژا با حال زاری گفت:مامان به روژان گفتی؟
    و همزمان نگاهش به من افتاد.
    سری تکون داد:آره گفتم.
    بدون هیچ حرفی برگشتم. از پله ها رفتم بالا
    وارد اتاق شدم.
    روی تخت نشستم. کلافه به اطراف نگاه کردم.
    لپ تاب رو برداشتم، هنوز کامل روشن نشده بود. که روژا وارد اتاق شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 3"









    نگاهمو از لپ تاپ گرفتم.
    با چهره و نگاهی غمگین بهم خیره شده بود.
    -روژان!
    کنارم روی تخت نشست. دستمو گرفت.
    آروم پرسیدم:حالت خوبه؟
    سری تکون داد.
    دستمو از زیر دستش در آوردم.
    -من خوبم روژا.
    دستم روی شونش گذاشتم:تو نگران نباش.
    لبخند تلخی زد:مگه میشه؟
    سری تکون دادم:آره میشه. از اون زمان 4سال گذشته. روژا من دیگه یه دختر 18ساله نیستم. الان 22سالمه.
    اشک تو چشم هاش حلقه زد:میترسم روژان
    اخمام تو هم کردم:گریه کنی میکشمت روژا.
    صدای پر انرژی رهام تو خونه پیچید:من اومدم.
    با هم سمته در برگشتیم.
    روژا با خنده گفت:بازم اومد.
    روی دستش زدم:کوفت چکار داداشم داری.
    در اتاق باز شد. و رهام وارد اتاق شد.
    -سلام ضعیفه های ترشیده.
    روژا جیغ زد:رهام.
    و بالشت روی تخت رو سمتش پرت کرد.
    با خنده به تخت تکیه دادم.
    رهام بالشت رو تو هوا گرفت. و با لحن جالبی گفت:چی شد خوشت نیومد؟
    روژا با حرص از جاش بلند شد:رهام میزنمتا.
    دستِ روژا رو گرفتم:بشین بابا، این که خودش پیر پسر شده. بی عرضه دوست دخترم ندارم.
    رهام بلند زد، زیر خنده:آی لال بشی روژان.
    روژا پیروزمندانه نگام کرد:ایول.
    چشمکی زدم.
    رهام:تحویل بگیر روژا، به این میگن جواب دادن.
    به زور وسطِ منو روژا نشست. و با لحنی که حرص روژا رو در بیاره گفت:البته میدونی والا من ترشیده منظورم روژان نبود.
    و دستشو دورِ گردنم حلقه کرد. و گونمو بوسید. مهربون گفت:آخه هنوز فسقلی داداششه.
    لبخندی روی لبم نشست.
    روژا با شک گفت:یعنی!؟
    از جاش بلند شد در حالی که با حالت دو از اتاق بیرون میرفت گفت:ترشیده تویی خواهرم.
    و دوید بیرون.
    روژا با حرص جیغ کشید. و رفت دنبالش.
    ریز خندیدم.

    مامان زیر چشمی به بابام نگاه کرد.
    روژا آروم بهم زد:روژان!
    -هوم!
    با لحن شیطنت واری گفت:مامان باز میخواد. یه چی به بابا بگه.
    ریلکس برگشتم سمته روژا:به نظرت چی میخواد؟
    رهام که تا اون موقع سرش تو گوشی بود یهو سرشو بالا گرفت و با لحن خیلی باحالی گفت:پول.
    هر سه با هم زدیم زیر خنده.
    که بابا و مامان با حالت متعجبی برگشتن سمتمون
    بابا:چی شده؟ به چی میخندی؟
    روژا سریع گفت:هیچ بابا رهام جوک تعریف کرد.
    خندم شدت گرفت. واسه اینکه بابا متوجه نشه سرمو پشت کمر رهام قایم کرد.
    رهام یدفعه گفت:مامان خب بگو دیگه.
    مامان گیج گفت:چیو؟
    سرمو بالا آوردم. و زدم رو پا رهام:رهام!!
    -نگاهت یه جوری انگاری یه چیزی میخوا.
    مامان سریع گفت:مسعود آخر هفته، صحراینا میان.
    روژا با تعجب گفت:مامان الان که آخر هفته اس!!
    رهام زد تو دستش و با لحن حرصی گفت:آی کیو منظورش هفته دیگه اس.
    سری تکون داد:آها.
    بابا:خب!
    از جام بلند شدم.
    روژا:کجا؟
    به اتاق اشاره کردم:اتاقم.
    -باشه برو.
    وارد اتاق شدم. به در تکیه زدم. نفسمو به سختی بیرون دادم.
    سرمو برگردوندم. تو آیینه خیره شدم.
    آروم لب زدم:فرهاد!

    "فرهاد"
    وارد خونه شدم. کلیدا رو میز وسط سالن انداختم.
    بی حال و خسته سمته پله ها رفتم همزمان کرواتموباز کردم.
    -فرهاد!
    برگشتم سمته مامان.
    -سلام مامان.
    خم شدم. گونه بــ..وسـ...ید.
    -سلام پسرم. خوبی؟
    -خوبم فقط خسته ام مامان برم اتاقم.
    برگشتم که دستمو گرفت:صبر کن اول خبرمو بدم. بعد برو.
    پوفی کردم. برگشتم:باشه مامان بگو.
    لبخند پهنی زد و با ذوق گفت:قرارِ هفته دیگه بریم. خونه خاله راحله.
    سری تکون دادم:خوبه.
    رومو از مامان گرفتم.
    اما یهو به خودم اومدم. صدای مامان تو گوشم پیچید:قرارِ هفته دیگه بریم. خونه خاله راحله.
    جوری برگشتم. که صدای گردنم بلند شد. با شک گفتم:چی؟
    مامان با حالت عادی گفت:میریم خونه خالت که بابات با شوهر خاله ات آشتی کنه.
    و در حالی که میرفت سمته آشپزخونه گفت:دیگه زیادی قهرشون طول کشید.
    وا رفته به دیوار تکیه زدم.
    سرمو پایین انداختم.
    "باشه فرهاد تمام هرجور که تو بخوای"
    با قدم های بی جون از پله ها بالا رفتم
    "اما فقط یادت باشه اونی که لیاقت نداره تویی نه من"
    وارد اتاق شدم. روی تخت نشستم. کلافه دستمو تو موهام فرو بردم.
    "خیلی دور نیست که پشیمون میشی"
    سرمو بالا آوردم. تو آیینه زل زدم.
    آروم لب زدم:روژان

    "روژان"
    کنار پنجره ایستادم. به بیرون خیره شدم.
    نمیدونستم این اتفاق رو چه جوری هضم کنم.
    اصلا میتونستم. در مقابل فرهادی که خیلی نزدیکه دوباره ببینمش محکم باشم.
    چه جوری بعد از 4سال دوباره ببینمش.
    لبخند تلخی رو لبم نشست:یعنی با مینا به کجا رسید؟
    شاید تا الان ازدواج کرده. یا حتی بچه دارن
    تو این 4سال مامان و خاله هیچوقت رابطشون رو خراب نکردن، میدونستم که تازه ترین خبرا رو مامان از خالینا داره.
    اما نمیتونستم بپرسم. شاید میترسیدم. که بگه با مینا ازدواج کرده.
    بعضی وقتا از این همه حماقتم بدم میاد. با اینکه فرهاد بدترین ضربه رو بهم زد.
    ولی بعد از این همه سال از حسم به فرهاد کم نشده.
    خیلی وقت ها پیش میاد. که واقعا از فکر کردن بهش خسته میشم دلم میخواد. یه معجزه بشه و من یک شب بخوابم و روز بعد اصلا فرهاد نامی تو ذهنم نباشه.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 4"








    اما شاید به روز یا شاید به ساعت نمیکشه. که از خواستم پشیمون میشم.
    و دلم میخواد بیشتر از قبل بهش فکر کنم. پوزخندی رو لبم نشست.
    -من کجام؟ و اون کجا؟
    دستی روی شونم نشست.
    برگشتم.
    روژا با نگاه غمگین بهم خیره شده بود:خوبی؟
    دستشو گرفتم:آره خوبم.
    روی تخت نشستم.
    کنارم نشست. دستمو تو دستش گرفت:روژان!
    برگشتم سمتش:جانم؟
    لبخند مهربونی زد:میدونی که همیشه کنارتم!؟
    لبخندی روی لبم نشست. سری به نشونِ آره تکون دادم.
    جلوتر اومد. و بغلم کرد.
    با لـ*ـذت محکم بغلش کردم:مرسی روژا، مرسی که هستی.

    با صدای زنگ گوشی سریع از خواب بیدار شدم.
    -وای نه دیرم شدم.
    سریع از جام بلند شدم، دویدم سمته حمام در حمام رو باز کردم. که یادم افتاد. امروز جمعه اس با حرص به دیوار زدم:روژان احمق.
    و در حالی که غر میزدم سمته تخت رفتم:امروز که جمعه اس تصمیم گرفت. سر وقت بره سرکلاس،
    خودمو روی تخت انداختم:حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت. حالا من
    با حرص پتو رو روی خودم انداختم.
    هر کاری کردم خوابم نمیبرد. از زیر پتو دستمو دراز کردم. گوشی رو از روی عسلی برداشتم. با چشم های نیم باز یه آهنگ علی الخدایی زدم. که از شانس شیک من یه آهنگ شاد در اومد. حال نداشتم که عوضش کنم.
    "ای وای..سحر"
    "ﺗﻮﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﻟﻢ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ
    ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ
    ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺑﺎ ﺩﻟﻢ
    ﻫﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﯿﺬﺍﺭﻣﺖ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ"

    بوی اسپند توی فضا پیچیده بود.
    ماشین بین جمعیت توقف کرد.
    در ماشین باز شد.

    "ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ
    ﺷﺪﻩ ﻭﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ
    ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﻭ
    ﻫﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﯿﺬﺍﺭﻣﺖ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ"

    دستشو سمتم گرفتم. سرمو بالا گرفتم.
    نگاهم با نگاه خوشکل فرهاد گره خورد لبخندی زد.

    "ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﻡ
    ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺎﺑﻮﺩﺵ ﮐﻨﻢ
    ﺍﻭﻥ ﻋﺸﻘﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺭﺩ ﭘﺎﺵ
    ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺭﻭ ﺩﻟﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺑﺎﻫﺎﻡ"

    صدای آهنگ تو فضای سالن پیچیده بود. و دست من تو دستای فره..

    با حرص چشم هامو باز کردم. با حرص آهنگو قطع کردم.
    تو آیینه نگاه کردم:خیلی بیشوری روژان باشه؟خیلی بیشوری.
    آروم تو سر خودم زدم:احمق چرا نمیخوای بفهمی!! فرهاد زن داره 4سالِ نتونستی به خودت بیای.
    از روی حرص برای خودم ادا در اوردم.
    و دوباره دراز کشیدم.

    "فرهاد"
    -فرهاد، فرهاد پاشو دیگه.
    با لبخند چشم هامو باز کردم:جانم!؟
    کنارم روی تخت نشست:چه عجب بالاخره چشم هاتو باز کردی؟
    لبخندم عمیق تر شد:اگه میدونستم تو اومدی. زودتر بیدار میشدم.
    با ناز لبخندی زد.
    دستمو روی تخت دراز کردم. و اشاره کردم.
    ریز خندید. و روی دستم دراز کشید.
    -روژان!!
    سرشو برگردوند. سمتم:جان
    غمگین گفتم:منو بخشیدی؟
    با ذوق گفت:آره عزیزم.
    سرشو نزدیک آورد. و...
    با صدای داد میلاد.
    با وحشت چشم هامو باز کردم. و روی تخت نشستم برگشتم. سمته میلاد که داشت میخندید.
    با حرص بالشت رو سمتش انداختم:زهرمار بیشور مرض داری؟
    در حالی که میخندید گفت:ببخشید، از خواب شیرینت بیدارت کردم. مشخص بود داشتی خواب میدیدی.
    گیج پرسیدم:ار کجا فهمیدی؟
    پرو شد، کنار روی تخت نشست. و با لحن شیطنت واری گفت:از لبخند روی لبت.
    زد رو پام:راستشو بگو داداش داشتی خواب +18 میدیدی؟
    با حرص زدم پس کله اش:گمشو بلندشو ببینم. پروو.
    دستشو پشت گردنش گذاشت. و با لحن حق به جانبی گفت:وحشی چته؟
    چشم غره ی بهش رفتم:اول صبح بیدارم کردی. میخوای قربون صدقت برم.
    شونه ی بالا انداختم:به من چه مامانم گفت: بیام ببرمت اونجا.
    -چرا؟
    -نمیدونم.
    سری تکون دادم:باشه برو بیرون تا لباس عوض کنم.
    با شیطنت گفت:نخوابی ها!
    دادزدم:میلاد.
    با خنده سریع گفت:باشه تمام من رفتم.
    و بیرون رفت.
    یادِ خوابم افتادم. سریع سرمو تکون دادم؟ بلند شدم رفتم تو دستشویی.
    صحنه های خواب واسه لحظه ی هم از جلو چشمم کنار نمیرفت.
    آب زدم تو صورتم. سرمو بالا گرفتم. تو آیینه نگاه کردم.
    -فرهاد دیوونه شدی؟
    این خوابه دیگه چی بود؟ از کی تا حالا منتظرِ بخشش روژانی؟
    لبخند تلخی زدم و آروم زیر لب گفتم:خیلی وقته.
    سریع از دستشویی اومدم. بیرون لباس عوض کردم و رفتم پایین.

    -صبح بخیر
    مامان و بابا همزمان برگشتن سمتم.
    اما میلاد بدون هیچ مکثی تند تند صبحانه میخورد.
    -صبح بخیر
    مامان:صحبت بخیر بشین.
    کنار میلاد نشستم.
    آروم پشت کمرش زدم:آرووم تر بخور خفه نشی.
    همزمان به سرفه افتاد.
    با دهنی باز از تعجب نگاش میکردم.
    بابا با خنده لیوان آب رو دستش داد.
    مامان اخمی کرد:فرهاد چه کارش داری، بچه خفه شد.
    در حالی که تلاش میکردم نخندم. گفتم:به من چه؟ آخه این داره تند تند میخوره.
    میلاد برگشت سمتم. چشم غره ی بهم رفت.
    سرمو پایین انداختم. ریز ریز میخندیدم.
    آروم دم گوشم گفت:زهرمار
    نتونستم جلو خودمو بگیرم. و با صدای بلند زدم. زیر خنده.
    صدای گوشی مامان اومد.
    اخمی کرد:هیس فرهاد راحله داره زنگ میزنه.
    به ثانیه نشد، که خنده از روی لبم محو شد.
    میلاد با شک نگام کرد.
    -سلام خوبی؟.....قربونت،بچه ها خوبن مسعود خوبه؟......چرا؟.....جدی؟......
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 5"








    ابروهامو تو هم کشیدم.
    میلاد ضربه ی آرومی به پهلوم زد.
    برگشتم سمتش.
    به نشونِ چی شده. چشم هاشو ریز کرد. و سری تکون داد.
    -خاله راحله اس.
    -خب!
    به بابا اشاره کردم:میخواد با شوهر خاله راحله آشتی کن.
    بهت زده بهم خیره شد:نگو!!
    با تاسف سری دادم.
    مامان با خنده گفت:نه بابا این چه حرفیه تازه هر چه زودتر بهتر......باشه چشم....قربونت نه عزیزم.....به بچه ها و مسعود سلام برسون.....چشم خداحافظ.
    و گوشیو قطع کرد.
    بابا کنجکاو به مامان نکاه کرد:چی شده؟؟
    -قرار شد 2شنبه بریم خونه راحله.
    بابا:چرا؟مگه قرار نبود 5شنبه بریم؟
    -آره ولی مسعود ممکنِ 5شنبه برای قرارداد بره خارج شهر.
    -آها.
    از جام بلند شدم:بریم میلاد؟
    سریع از جاش بلند شد:آره آره بریم.
    -فرهاد!
    برگشتم سمته مامان:جانم؟
    قیافشو مظلوم کرد:تو میای؟
    سری به نشونِ نه تکون دادم.
    -اما....
    کلافه گفتم:مامان لطفا، فعلا گیر نده
    و سریع از آشپزخونه بیرون اومدم.

    سوار ماشین میلاد شدم.
    میلاد در سکوت حرکت کرد.
    صدای آهنگ تو فضای ماشین پیچید.

    آرنج دستمو به شیشه تکیه زدم. و دستمو تو موهام بردم. در سکوت به آهنگ گوش میدادم. و به بیرون خیره شده بودم.


    "سنگدل؛فریدون آسرایی"

    "ﻛﺴﯽ ﻛﻪ ﺳﻨﮕﺪﻟﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩﻩ. ﺷﻜﺴﺘﻦ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺷﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﻮﻭﻥ ﺑﻮﺩﻩ.
    ﻫﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻛﻪ ﻣﯿﺠﻨﮕﻪ، ﺑﺎﺯﻡ ﺣﺲ ﻣﯿﻜﻨﻪ ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﺜﻪ ﺗﺒﻌﯿﺪﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺶ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭽﻜﺲ ﻧﯿﺴﺖ.
    ﺷﺎﯾﺪ ﭘﻼﯼ ﺑﺮﮔﺸﺘﻮ ﺧﻮﺩﺵ ﻋﻤﺪﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻩ. ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺳﯿﺎﻫﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ.
    ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﺯﺵ ﺑﺪﺟﻮﺭﯼ ﺭﻧﺠﯿﺪه ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮕﺪﻟﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﮔﺬﺷﺘﺸﻮ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪﻩ."

    -خیلی دور نیست. که پشیمون میشی.
    لبخند تلخی رو لبم نشست.
    خیلی سخته برای خودم اعتراف کنم. که واقعا به حرفِ روژان رسیدم.

    "ﺍﮔﻪ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﻪ ﺗﻮ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺍﮔﻪ ﻣﻪ ﮔﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﻣﻮﺯﻩ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﯾﻪ ﺷﺒﻪ ﺗﻮ ﺷﺐ ﯾﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ.
    ﺑﺎﺯﻡ ﻓﺮﺍﺭﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﻪ ﻏﻤﮕﯿﻨﻪ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﺶ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ. ﺑﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺪﺑﯿﻨﻪ.
    ﺷﺎﯾﺪ ﭘﻼﯼ ﺑﺮﮔﺸﺘﻮ ﺧﻮﺩﺵ ﻋﻤﺪﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻩ. ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺳﯿﺎﻫﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ.
    ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﺯﺵ ﺑﺪﺟﻮﺭﯼ ﺭﻧﺠﯿﺪﻩ ﮐﺴﯽ. ﮐﻪ ﺳﻨﮕﺪﻟﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﮔﺬﺷﺘﺸﻮ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪﻩ."

    با توقف ماشین نگامو از خیابون گرفتم. اما به جای خونه ی میلاد رو به روی پارک ایستاده بودیم.
    با لحن شوخی گفتم:قرارِ بریم تاب بازی؟
    لبخندی رو لبش نشست:نه پیاده شو.
    گیج نگاش کردم.
    در حالی که کمربندشو باز میکرد گفت:حوصله خونه رو ندارم.
    -اما مامانت...
    پرید وسطِ حرفم:مامانم با من، تو پیاده شو.
    شونه ی بالا انداختم. و پیاده شدم.


    به نمیکت اشاره کردم:بشین.
    روی نمیکتی که کنارمون بود نشستیم.
    میلاد:خب؟
    سوالی پرسیدم:خب؟
    پشت چشمی برام نازک کرد.
    آروم خندیدم:زهرمار چته؟
    جدی بهم نگاه کرد.
    -خانواده ها میخوان آشتی کنن.
    -خب؟یعنی!؟
    لبخند تلخی زدم:دوباره روژان رو میبینم.
    سری تکون داد:آها پس اینه دردت؟؟
    -نمیخوای ببینیش؟
    کلافه تو موهام چنگی زدم:نمیدونم میلاد نمیدونم
    به نمیکت تکیه زد و به آسمون خیره شد:یعنی دوشنبه میخوای بری؟
    -نمیدونم!
    برگشت سمتم اما نگاهش به پشت سرم میخ موند.
    صداش زدم:میلاد!!
    با شک گفت:این؟
    گیج نگاهش کردم:کی؟
    به پشت سرم اشاره کرد:این دخترِ.
    برگشتم به دختری که داشت به میلاد نگاه میکرد ، نگاه کردم:خب!
    دختره بلند شد.
    دوستش که پشتش به ما بود گفت:ویدا بشین. ولش کن.
    و همزمان صدای گوشیش اومد. بلند شد:ویدا جان جدت دعوا نکنی تا من بیام.
    -نگاه دختره ی پرو چه جور نگاه میکنه.
    بی حوصله گفتم:من میرم سمته ماشین تو هم زیاد کل کل نکن .
    در حالی که سمته دختره گفت:باشه.
    برگشتم سمته دختره. اونم داشت میومد سمته میلاد.
    روانی ها انگار دارن دوئل میکنن.

    سوار ماشین شدم.
    با صدای حرف زدن کنجکاو برگشتم. دختری که پشتش به من به صندوق عقب تکیه زده بود
    -بله استاد،سلام.....مرسی استاد شما خوب هستید....
    بله استاد....کجا؟....آها چشم، کجا برم....چشم
    برگشتم و آروم گفتم:هی استاد، استاد تو یه جمله ات استاد نگو خب.
    میلاد سوار ماشین شد:بریم!؟
    به دختره پشت سر اشاره کردم:بهش بگو برو کنار.
    گیج به پشت سر نگاه کرد:کی؟
    با دیدن دختره گفت:آها،صبر کن.
    و پیاده شد.
    بهد از چند دیقه سوار شد و گفت:خدایش قیافه این دختره خیلی واسم آشناس فرهاد.
    -کی؟
    -همین دوست ویدا.
    کنجکاو پرسیدم:ویدا کیه؟
    با حرص گفت:همی دختری بی فرهنگ دیگه که باهاش دعوا کردم.
    سری تکون دادم:آها، خب من چکار کنم؟
    چشم غره ی بهم رفت:بی احساس.


    "روژان"
    سمته ویدا رفتم:چی شد دعوا کردی؟
    برگشت سمتم
    حالتش یه جور بود. که انگار تو فکره
    دستمو جلو صورتش تکون دادم:ویدا!!
    تکون خورد:آها؟
    -چته؟
    با شک گفت:روژان؟
    با حالت گیجی از رفتارش گفتم:چته ویدا؟چی شده؟
    -یارو خیلی آشنا بود.
    -کی؟
    نگاهم کرد:دوست همی پسره؟
    -که باهاش دعوا کردی؟تو دوستشو از کجا دیدی؟
    کلافه گفت:اه یادم نمیاد.
    دستشو گرفتم:باشه ولش کن.
    و با خنده گفتم:بعدا یادت میاد،خودتو اذیت نکن
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 6"









    یهو یادِ استاد افتادم. راستی ویدا چرا نگفتی استاد موضوع پایان نامه رو داده؟
    قیافش تو هم رفت زد. تو سر خودش:آخ یادم رفت اصلا.
    -حالا چی بهت گفت؟
    در حالی که به بستنی گاز میزد گفت:کار تحقیقاتی،تو چی؟
    گوشیو سمتش گرفتم:باید برم به این آدرس.
    گوشیو ازم گرفت نگاهی به گوشی انداخت:خب اینجا کجاست؟
    -چه میدونم،2شنبه باید برم، حتی نگفت باید چکار کنی.
    ویدا ذوق زده گفت:خوبه میری اونجا، شاید عشق زندگیتو پیدا کرد.
    چشم غره ی بهش رفتم:باز از این حرفا زدی؟
    ریز خندید:چکار کنم با همین حرفا زندم.
    از حرفش خندم گرفت. آروم تو سرش زدم.

    "3روز بعد"

    با صدای گوشی بیدار شدم.
    یدون اینکه چشم هامو باز کنم.
    جواب دادم.
    -الو!
    صدای متعجب ویدا اومد:روژان هنوز خوابی؟
    اخم هامو تو هم کردم:آره،چی شده که باید زود بیدار میشدم؟
    با لحن حرصی گفت:بیشور مگه قرار نبود ساعت 9بری شرکتی که استاد گفت؟؟
    اول نفهمیدم چی گفت ولی یهو با وحشت چشم هامو باز کردم.
    جرعت اینکه به ساعت نگاه کنمو نداشتم. واسه همین با شک پرسیدم:ویدا ساعت چنده؟
    -9ونیم.
    با حالت زاری گفتم:وای ویدا.
    با حرص ادامه داد:پاشو آمادشو الان برو.
    سریع گفتم:باشه قطع کن. تا دیرتر نشده.
    -باشه خداحافظ.
    گوشیو سریع روی تخت انداختم. و از جام بلند شدم. سریع رفتم تو دستشویی، صورتمو شستم و اومدم بیرون.
    در عرض 15دیقه آماده شدم. یه آرایش کم تو صورتم زدم، تو حالت عادی بیشتر از 30مین آماده شدنم طول میکشید. اما الان واقعا دیر شده بود.
    کیفمو برداشتم. و دویدم سمته طبقه پایین.
    از پله ها که پایین اومدم.
    مامان و روژا که روی مبل نشسته بودن برگشتن سمتم.
    مامان:کجا؟
    سریع گفتم:باید برم مامان فعلا.
    داد زد:سریع بیای امروز قرارِ خالتینا میان.
    وا رفتم. سرجام ایستادم.
    برگشتم سمتشون روژا سریع گفت:روژان بدو دیرت شد.
    کفش هامو پام کردم. و از خونه بیرون اومدم. اما دیگه عجله و ذوق چند دقیقه قبل رو نداشتم. و برعکس بدجور تو ذوقم خورد بود.
    *****
    وارد شرکت شدم .
    به اطراف نگاه کردم.
    عجب شرکت شیکی به گوشی نگاهی کردم. طبقه 2.
    وارد آسانسور شدم. طبقه 2رو زدم.
    از آسانسور بیرون اومدم.
    با چشم دنبال میز منشی گشتم. که میزش با فاصله زیادی از آسانسور بود.
    سمتش رفتم.
    -سلام.
    سرشو بالا آورد:سلام،بفرمایید!؟
    لبخندی زدم:بهادری هستم،با آقای....
    اه فامیلش چی بود؟
    -آقای مهرداد؟
    یه حالی شدم. نگام روی زمین میخ شده بودم.
    با صدای منشی به خودم اومدم.
    -خانوم!!
    سری تکون دادم:بله، با آقای مهرداد کار دارم.
    -آها، الان تو جلسه هستن ولی شما بفرمایید داخل آق....
    وسط حرفش پریدم:خب نه مزاحمشون نمیشم. وقت دارم الان.
    آره جون خودت 1ساعت دیر اومدی. تازه میگه وقت داری.
    -شما بفرمایید داخل.
    شونه ی بالا انداحتم.
    به سمته اتاقی که اشاره کرده بود رفتم.
    تقه ی به در زدم.
    -بیا تو.
    درو باز کردم.و وارد اتاق شد.
    نگام با پسری که رو به روم بود. قفل شد.
    نگاه هر دو با تعجب رو هم بود.
    میلاد:شما؟
    از دهنم پرید:نکنه شما رئیسی؟
    تای ابروشو بالا داد. و با لحن جالبی گفت:اگه خدا قبول کنه.
    خجالت زده گفتم:ببخشید.
    لبخندی زد:مشکلی نیست بشین.
    روی مبل رو به روش نشستم.
    -چی میل دارید؟
    -یه لیوان آب
    گوشی روی میز رو برداشت.
    -سیدی یه لیوان آب بیار اتاق.
    و گوشیو گذاشت.
    برگشت سمتم:خب، خانوم بهادری استاد خیلی از شما تعریف کرد.
    لبخند پهنی روی لبم نشست:جدی؟
    با شیطنت گفت:از دیر اومدنتون و به ساعت اشاره کرد.
    سرمو پایین انداختم. لبمو گزیدم.
    صدای خندش اومد:خب، خب نگفتم که خجالت بکشید، گفتم که از این به بعد دیر .نکنید. چون فرهاد مثل من خوش اخلاق نیست.
    سرمو بالا آوردم. و سوالی گفتم:فرهاد؟
    -آره شریک من
    زیر لب زمزمه کردم:فرهاد مهرداد!
    با شک پرسید:چیزی گفتید؟
    هول شدم:نه، نه بفرمایید.
    سری تکون داد:اها، اگه مایلید بریم اتاق کارتو نشونت بدم؟
    گیج تای ابرومو بالا بردم:اتاق کار!؟
    -آره،چیزی دیگه ی انتظار داشتید؟
    دو به شک به اطراف نگاه کردم:والا.
    سری تکون داد:خب.
    ادامه دادم:فکر کردم اومدم. واسه تحقیق برای پروژه.
    سری به نشون نه تکون داد:نخیر،دنبالم بیاید.
    و از اتاق بیرون رفت. من هم دنبالش رفتم.
    وارد اتاق بغلی شد. قبل از وارد شدن به سر در اتاق نگاه کردم "حسابداری" در حالی که بدجور کنجکاو شده بودم. وارد اتاق شدم. نگاهی به من انداخت. و به میز اشاره کرد:بفرمایید این هم میز کار شما..
    از تعجب ابروهام بالا پریدن:اما!
    لبخندی زد:حسابدارمون جدیدا اخراج شده. شما الان جای ایشون هستید.
    از خوشحالی نمیتونستم حتی حرف بزنم.
    شانس تا این حد هنوز درسم کامل تمام نشده. صاحب، کار هم شدم.
    با صداش به خودم اومدم:خانوم بهادری!
    سری تکون دادم:بله؟
    دوباره به میز اشاره کرد:بفرمایید.
    سمته میز رفتم. و روی صندلی نشستم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 7"








    لبخند مهربونی زد:موفق باشی،الان به خانوم سیدی میگم که کارتون رو بهتون بگه.
    -باشه.
    از اتاق بیرون رفت.
    ذوق زده از جام بلند شدم. دور خودم چرخیدم. و دستامو تو هوا با رقـ*ـص تکون دادم.
    -خان...
    صدا قطع شد. با ایستادم. و آروم برگشتم.
    با دیدن همون پسرِ از خجالت سرخ شدم. سرمو پایین انداختم.
    اما مشخص بود خنداش گرفته.
    راستی من حتی اسمشم نمیدونم.
    -خانوم بهادری راستی من خودمو معرفی نکردم. کامرانی هستم، خوشبختم.
    سرمو بالا آوردم. و آروم جواب دادم:همچنین
    سریع از اتاق رفت بیرون.
    با حرص تو سرِ خودم زدم:دختره ی بیشور میمیری نرقصی آبروت رفت.

    "فرهاد"
    وارد اتاق میلاد شدم.
    -میلاد!
    سرشو بالا گرفت:تمام شد؟
    روی مبل نشستم:آره،قرار دادو بستیم،دخترِ اومد؟
    تا گفتم دختر زد زیر خنده.
    با تعجب نگاش کردم:چی شده؟
    در حالی که میخندید تعریف کرد.
    حرفش که تمام شد با خنده از جام بلند شدم:پس مشخصِ خیلی باهاش کار داریم.
    میلاد:دقیقا.
    از اتاق اومدم بیرون. سمته اتاق خودم رفتم قبل از وارد شدن، سمته سیدی برگشتم:خانوم سیدی به خانوم بهادری بگید بیاد اتاقم.
    -چشم.
    وارد اتاق شدم.

    صدای گوشیم اومد.
    به گوشی نگاه کردم. مامان بود، جواب داد:جانم مامان.
    تقه ی به در خورد:بیا تو.
    -فرهاد امشب میای دیگه؟
    وسریع گفت:باید بیای.
    کلافه دستمو تو موهام فرو برد:میشه من نیام؟ مامان خسته ام من.
    -فرهاد من این حرفا حالیم نمیشه. ما میریم تو هم زود میای، آدرس خونه خالتینا هنوز عوض نشده پس آدرسو میدونی.
    عصبی گفتم:باشه مامان، باشه فعلا کار دارم. خداحافظ.
    صندلی رو تاب دادم:خُ...
    در اتاق باز شد همزمان با برگشت من بهادری هم روشو سمته منشی کرد.
    سیدی مظطرب گفت:آقای مهرداد ،آقای شکیبا اومدن خیلی عصبیه تو اتاق آقا میلاد میخوان شمارو ببینن.
    از جام بلند شم که برم. ولی دوباره سرجام نشستم:بگو بیاد اتاقم
    -اما...
    عصبی روی میز زدم:سیدی گفتم بیاد تو اتاقم.
    سریع گفت:چشم.
    با رفتن سیدی،بهادری هم برگشت سمتم.
    و تند تند گفت:من برم تو اتاقم بعدا میام.
    ناباورانه به شخص رو به روم نگاه میکردم.
    برگشت که بره اما انگار تازه متوجه شده بود.
    و سرجاش ایستاد. دستش روی دستگیره دست ثابت موند.
    باور اینکه الان روژان رو به روم به حدی سخت بود. که نمیدونستم چه جور از اون حالت بُهت در بیام.
    از روی صندلی بلند شدم.
    با شک لب زدم:روژان!؟
    برگشت رنگ از روش پریده بود.
    با نگاهی لرزون بهم خیره شده بود.
    تقه ی به در خورد.
    روژان عقب رفت. و شکیبا وارد اتاق شد.
    نگاهم هنوز میخِ روژان بود.
    لب هاش تکون خورد. اما صدای ازش در نیومد.
    سریع از اتاق بیرون رفت.
    شکیبا عصبی گفت:آقای مهرداد.
    با قدم های بلند دنبالش رفتم.اما شکیبا دستمو گرفت:صبر کن ببینم.
    طاقت نیورد دستشو پس زدم. و متقابلا داد زدم:چیه؟چی میخوای؟
    میلاد نگران وارد اتاق شد.
    شکیبا داد زد:چرا قرار داد رو فسخ کردی؟
    با صدای بلند تر:شما اشتباه میکنید. من باید ضرر کنم؟
    طاقت نیوردم. محکم روی سـ*ـینه شکیبا زدم:بیار پایین صداتو، اومدی تو شرکت من و صداتو بردی بالا، قرار دادو فسخ کردم که کردم دوست داشتم.
    میلاد سمتم اومد:فرهاد آروم.
    عصبی نفسمو بیرون دادم.
    و با صدایی که سعی میکردم دوباره بالا نره گفتم"برو بیرون از اتاقم،قرار داد رو فسخ کردم، قصد هم ندارم دوباره با شرکت شما قرار داد ببندم.
    -اما....
    چشم هاشو بست. به در اشاره کردم.
    با صدای کنترل شده گفتم:بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 8"









    با نفرت نگاهی بهم انداخت.و بیرون رفت.
    میلاد با دهنی باز سمت من برگشت.
    -چه کردی فرهاد؟
    بی اعتنا به میلاد سریع از اتاق بیرون رفتم.
    سمته اتاقِ روژان رفت اما نبودش.
    از اتاق اومدم بیرون.
    -سیدی، خانوم بهادری کجا رفتن؟
    -والا آقا مهرداد از اتاق شما که بیرون اومد. سریع رفت کیفشو برداشت و رفت.
    کلافه چنگی تو موهام زدم.
    میلاد و سیدی کنجکاو نگاهم میکردن.
    میلاد:چی شده فرهاد؟حرفی بهش زدی؟
    نگاه کوتایی به میلاد انداختم:اسمش روژان بود؟نه؟
    میلاد گیج بهم نگاه کرد.
    با اعصابی خراب دوباره تو اتاق برگشتم.
    محکم روی میز زدم.
    -فرهاد چی شده؟
    برگشتم سمتش.
    -دِ حرف بزن چت شده؟این کارا چیه تو چرا انقدر بهم ریختی؟
    -روژان بود.
    با شک پرسید:چی گفتی؟
    -بهادری، روژان بود.
    ناباورانه گفت:روژان؟روژان دختر خاله ات؟
    سری به نشون آره تکون دادم.
    با حالت تعجب واری خندید:وای نه!!
    صدای خندش بالا رفت:وای نگو!
    با حالت ریلکس و حرصی نگاهش کردم:میلاد!!
    خندشو قورت داد:وای پسرِ باورم نمیشه.
    سری تکون دادم:هنوز تو شوکم.
    میلاد نگاهی بهم انداخت:حالا میخوای چه کار کنی فرهاد؟
    -باید باهاش حرف بزنم.
    کنجکاو پرسید:در موردِ؟
    ابرویی بالا انداختم:اینکه برگرده سرکار.
    با حرص نگاهم کرد.
    -چته؟
    تکیشو از مبل گرفت و بهم نزدیک شد:فرهاد!
    -هوم!
    با ذوق گفت:راستشو بگو تو هنوز همون حس 4سال پیش رو به روژان داری؟
    برگشتم دقیق نگاش کردم.
    -بگو دیگه.
    سرمو پایین انداختم:نمیدونم.
    ریز خندید:نمیدونی یا نمیخوای اعتراف کنی؟
    مکثی کرد و ادامه داد:اعتراف کن دیگه بعد از مینا فهمیدی اونی که واقعا دوست داره روژانِ مگه نه؟
    جدی گفتم:میلاد تمامش کن.
    -چرا؟یعنی باور کنم تو این 4سال دلت نخواست یه شانس دیگه داشته باشی واسه بدست آوردن روژان؟
    نگامو بالا آوردم. و به دیوار رو به رو خیره شدم.
    "میلاد لبخندی زد"
    از جاش بلند شد. دستشو روی شونه م زد. و بدون هیچ حرفی بیرون رفت.
    رد رفتن میلاد رو گرفتم. در که بسته شد آروم لب زدم:چرا خواستم.
    لبخندی روی لبم نشست.



    روژان"
    در باز شد.
    و ویدا جلوم ظاهر شد.
    طاقت نیوردم و خودمو تو بغلش انداختم.
    صدای گریه ام بالا رفت.
    نگران پرسید:روژان چی شد؟
    محکم بغلش کردم.
    به زور منو از خودش دور کرد.
    نگران و مضطرب نگاهم کرد:روژان چی شده؟
    دستشو پشت کمرم گذاشت:بیا داخل ببینم.
    وارد خونه شدم. برگشتم سمتش:ماماتینا؟
    -نیستن.
    روی مبل نشستم.اشک هامو رو پاک کردم.
    ویدا کنارم نشست.
    دوباره که نگاهش کردم. اشکهام بیشتر ریختن
    نگران گفت:روژان تو رو خدا گریه نکن. یه چیزی بگو.
    -فرهاد.
    با ترس تو جاش تکونی خورد و گفت:فرهاد چی؟نکنه فهمیدی ازدواج کرده یا بچه داره؟
    یهو هیع بلندی گفت و دستشو روی دهنش گذاشت.
    فکر کردم فهمید اما..
    -نکنه مرده؟
    اخم هامو تو هم کردم:عی ویدا کم چرت و پرت بگو.
    با حرص گفت:پس چی؟
    دستمو رو گونم کشیدم و آروم گفتم:دیدمش.
    با صدای جیغ مانندی گفت:چی؟
    از صدای جیغش قیافم تو هم رفت. چشم هامو بستم.
    روی دستش زدم:زهرمار کرم کردی.
    -چی گفتی روژان؟من درست شنیدم؟
    با حالت تاسف واری سرمو تکون دادم:آره.
    با دهنی باز نگام میکرد.
    صداش زدم. اما جواب نداد.
    دستمو جلو صورتش تکون دادم:ویدا!!
    جوابی نداد.
    نگران شدم به بازوشو زدم:هی ویدا!!
    تکونی خورد سرشو تکون داد:هوم؟
    -خوبی؟
    با حالتی که هنوز تو بُهت بود گفت:روژان!
    -بله؟
    برگشت نگاهم کرد:گفتی کیو دیدی؟
    با لحن غمگین گفتم:فرهاد.
    یهو زد زیر خنده.
    با تعجب نگاش کردم.
    با ذوق بهم نزدیک شو:بدو تعریف کن.
    با تعجب پرسیدم:چیو؟
    -اینکه چه جوری دیدیش دیگه.
    اخم کردم:ویدا!
    با حرص رو پام زد:ویدا، ویدا نکن یالا توضیح بده.
    یادِ میلاد که افتادم با خنده گفتم:خوشت نمیادا
    با ذوق گفت:تو بگو سعی میکنم خوشم بیاد.
    شونه ی بالا انداختم:باشه....

    *****
    -خب؟
    سیب رو گاز زدم:خب؟
    تکیشو از مبل گرفت:نمیخوای بری؟
    _کجا؟
    با تعجب گفت:مگه خالتینا شب نمیان اونجا؟
    پشت چشمی نازک کردم:واقعا فکر کردی میرم.
    تو جاش تکونی خورد و بلند گفت:چی؟نمیری؟
    ابرومو به نشونِ نه بالا انداختم:نچ.
    با حرص زد تو پام:غلط کردی.
    با تعجب نگاهش کردم:چرا؟
    -میخوای از همین الان فرهاد فکر کنه عاشقشی؟
    -چه ربطی داره؟
    با عصبانیت بلند شد:ربطش به اینه که اگه تو امروز نری فرهاد فکر میکنه هنوزم نمیتونی در مقابلش وایسی.
    یکم فکر کردم. و با تصمیم آنی از جام بلند شدم:راست میگی باید برم.
    برگشتم که برم، دستمو گرفت:وایسا ببینم.
    گیج برگشتم سمتش:چی شده؟
    -اینجوری میخوای بری؟
    به سروضعم نگاه کردم:چشه؟
    چشم غره ی بهم رفت:بیا ببینم.
    و منو دنبالِ خودش کشوند و برد تو اتاق.
    به تخت اشاره کرد:بشین ببینم.
    بی حرف روی تخت نشستم.
    سمته کمدش رفت.
    یکم گشت و در آخر مانتو آبی کم رنگشو در آورد، همراه با شلوار لی طوسی رنگش و شال طوسیش
    روی تخت انداختشون.
    -پاشو ببینم.
    با حرص گفتم:میشه بگی داری چکار میکنی؟
    -میخوام خوشکلت کنم.
    با لحن قبلی گفتم:مگه میخوام برم عروسی؟
    دستمو کشید:زیاد حرف میزنی بشین ببینم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا