کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست بیست وهشتم:
پروانه:
ویرایش شد

دوهفته ای میشد که داشتیم دربه دربه با کمک بابا دنبال بچه ها می گشتیم
باحالی داغون برگشتیم خونه، همراه اروشا رفتیم سمت اتاق هامون.
وقتی اروشا اومد خونمون،اتاق بغلی خودم رو بهش دادم تا پیش هم باشیم.
بعداز تعویض لباس برگشتیم پایین رنگ به روی اروشا نبود ، با اسرار مامان رفتیم توی آشپزخونه تا چیزی بخوریم.
اشپزخونه اپن بزرگمون بادکور کرم و قهوای رنگ که به سلیقه مامان چیده شده بود،پدرجون پشت میزناهارخوری قهوای رنگ نشسته بودن و مشغول خوردن چایی بودن
بادیدن مادوتا اخم هاشون رفت تو هم باخرفی که به اروشا زدن هردومون متحیر داشتیم نگاهشون میکردیم.
-ازوقتی براثر تصادف پدر ومادرت گم شدن ، تمام مسئولیت تو خواهرت، طبق خواسته پدرته به عهده من وهیراده پس ،سرخورد برای خودت تصمیم نگیر.
قبل ازاینکه حرفی بزنیم باحرف بعدیشون نزدیک بود ازتعجب شاخ دربیاریم.
-بهتر دنبال ارشین ودلنواز نگردین نمی تونید پیداشون کنید هیراد هم این رو میدونه
منظور پدرجون ازهیراد پدرم بود.
اروشا باحالی زار نشست روی صندلی
-منظورتون چیه پدر ومادرم گم شدن؟مگه نمردن؟این چه حرفیه که میزنید؟یعنی چی دنبال دوتا خواهرام نگردم پیش کی هستن مگه؟
بعداز اماده کردن تو لیوان اب قند برای خودم و اروشا نشستم پیشش
-پدرجون شمارو توربخدا بگین چه خبره اینجا داریم سکته میکینم.
-بهتون اخطار میدم پاتون رو بکشید کنار تاقبل ازاینکه کلا برید کنار خودم هم دنبال کارهای دلنواز وارشین هستم اینم باید بدونید که رضا کنار ننشسته .
ذره ای خیالم راحت شد وامیدم برای پیداشدن بچه ها باحرف های پدرجون بیشترازقبل شده بود.
ولی درگیری ذهنم بیشترازقبل شد.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست بیست ونهم:
    دانای کل:
    چند روزی بود هیچ کسی ازمهراب خبرنداشت.

    هرمز بلاخره تصمیم خودش رو گرفته بود تابا ارشین ودلنواز صحبت کنه وبگه برای چی اون دوتا رو اورده پیش خودش ،امروز دقیقا میشد سومین هفته که ازدزدیده شدنشون میگذشت توی این مدت اطلس به دستور هرمز توی اتاق حبس شده بود تا به خوبی روی حرف هاش فکرکنه.
    با اوردن بچه ها به اتاق کار هرمز ، غباز و رضوان هم خودشون رو رسوندن رضوان رنگ به رو نداشت ولی خودش رو نباخته بود.
    توی اتاق کار هرمز رنگی به جز مشکی به چشم نمی خورد،همه چی مشکی مثل زندگی هرمز
    حتی توی زندگی هرمز بعضی جاها سفیدی به چشم میخورد.
    همه منتظر هرمز بودند با اینکه همه چی ازقبل معلوم شده بود ولی بازهم دل تو دل رضوان نبود هنوزهم به دنبال راه حلی بود تا ارشین ودلنواز رو ازاین مخممصه نجات بدهد.
    بعدازچند دقیقه هرمز شروع کرد به حرف زدن"
    -شمادوتا قرار برای من کارکنید،درغیراین صورت جفتتون رو میکشم."
    با این حرف هرمز رضوان به خودش اومد رو کرد سمت پدرش
    "-بابا شما چیکار به این دوتا دختر دارید وقتی میخوایید ازکس دیگه ای حساب پس بگیرید؟باکشتن این دوتا چی دستتون رو میگیره به غیراز خونی که میرزید."
    غباز ازاین دخالت بی جایی خواهرش عصبانی روکرد سمتش"
    -هنوز بعدازاین همه سال یادنگرفتی نباید تو کاربزرگترت دخالت کنی؟چند سال پیش دخالت کردی نزدیک بود هممون روبه کشتن بدی که البته به هدفت هم رسیدی فقط به جای هممون یک نفر جونش رو ازدست داد"
    قبل ازاینکه رضوان بتونه حرفی بزنه هرمز با حرف های رضوان موافقتش رو علام کرد.
    طهماسب توی این مدت داشت روی نقشه ایی که کشیده بود کارمیکرد وامروز رورز موعد بود باید دختر هارو بدزده وپیش خودش بیاره.
    طبق معمول صابر و سهراب وچند نفر دیگه رو همراه خودش برد سمت عمارت هرمز
    عبور کردن از درعمارت کار راحتی نبود وتنهاکسی که میتونست ازپسش بربیاد سهراب بود.
    تقریبا اخرهای شب بود همه عمارت توی خاموشی فرو رفته بود
    بعداز حرفای هرمز همه برگشتن توی اتاق هاشون و استراحت کردند ولی دختر ها از فرط استرس ونگرانی خواب به چشم هاشون نمی یومد.
    دزدیدن دو دختر راحترازاون چیزی بود که طهماسب فکرمیکرد
    توی راه برگشت ارشین رو که براثر داروی بیهوشی به خواب رفته بود رو کنار خیابون راه کردند وبه سمت خونه طهماست که بیشتربه خرابه میخورد تا خونه راه افتادن.
    ولی سهراب که نگران حال ارشین بود به چند نفر خبرداد اومدن ارشین رو تا جلوی خونه بردند
    شاهرخ که تازه ازسفرکاری برگشته بود جلوی در ورودی خونه بادیدن جسمی ظریف ازماشین پیاده شد،بعداز گرفتن نبض نگران چندباری صداش زد به پیشنهادیکی ازنگهبانایی که همراهش بودند ارشین رو بردن داخل خونه.
    به دلیل حاد بودن شرایط جسمی ارشین شاهرخ دکتر رو خبرکرد ،تا زمانی که دکتر برسه پی به شباهت عجیب دخترکی که روی تخت خودش خوابیده بود برد که چقدر شبیه اروشا ست برای بارهزارم ازخداخواست که ای کاش الان ارشین رو جای این دختر پیدا کرده.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی ام
    اروشا:
    ویرایش شد.
    دیروز که برگشتم خونه دیدم ارشین خونست.
    نمی دونستم ازخوشحالی چیکارکنم ولی باتعریف کردن ماجرا انگار دنیا روی سرم خراب شد
    امروز ازدست دادو بیداد های شاهرخ جرئت اینکه ازاتاقم بیرون برم رونداشتم، عصبانیتش عین باباس
    یادمه وقت هایی که بابا عصبانی میشد من وارشین میرفتیم توی اتاق تا دو روز بیرون نمی یومدیم.
    ازطرفی هم حوصله دعواکردن رو باشاهرخ نداشتم نمی دونستم چه توقعی داره ازمن که همه چی رو بهش توضیح بدم درصورتی که خودش هیچ چیزی روبهم نمیگه حتی مواقعی که ماه به ماه خونه نمیاد
    با اینکه میدونه من ازتنهایی وتاریک به شدت میترسم تنهام میذاره.
    چندباری هم که تهران بود وقتی بهش زنگ زدم تنها دو جمله گفت"به من ربطی نداره هرکاری میخوای بکن"
    بعد توقع داره من همه چی رو بهش بگم.
    خسته ازدادو بیداد هاش ازاتاق بیرون زدم که دیدم دقیقا روبه روی اتاق من ایستاده ارشین هم روی پله ها ایستاده
    صدام رو انداختم روی سرم:
    -چیه؟چته؟چرا صدات رو انداختی روی سرت؟طوری وانمود نکن که انگار برات مهمه.
    بادو قدم خودش رو بهم رسوند:
    -سعی کن ببندی دهنت رو.
    -نبندم چیکارمیخوای بکنی ها؟میخوای بزنی بیابزن،میخوای بری برو،مگه تا حالا تنهام نذاشتی؟این دفعه هم روش،توکی خونه بودی که بهت بگم ارشین رو پیداکردم هـان؟
    انقدر عصبانی بودم که سینم از شدت خشم بالا پایین میشد تند تند نفس میکشیدم وهوارو میبلعیدم.
    ارشین اومد نزدیکتر.
    -الان که فهمیدی پیداشدم دیگه چرا دادو بیداد راه میندازی؟
    برگشت سمت ارشین:
    -توفعلا ساکت تا بعد کاردارم باهات.
    برگشت سمتم:
    -الان با این حرف ها به کجا میخوای برسی؟اره برام مهم نبود ولی الان مهمه.
    به زور بغضم رو قورت دادم:
    -الان هم نیست ،باورکن نیست اگه بود وقتی بهت گفتم خونه پروانه میونم انقدر خشک وجدی نمی گفتی"اس ام اس هم میتونستی بدی".
    انقدر ازدستش عصبانی بودم که هرچیزی رو به زبون میوردم بدون اینکه بهم ربط داشته باشه
    فقط میخواستم اروم شم وشاهرخ این رو به خوبی متوجه شد.
    کلافه نفسش رو بیرون فرستاد،ادامه دادم:
    -الان چیکارکنم؟میشه زمان رو به عقب برگردوند؟اگه برات ازاین به بعد مهمه هرجاری میری بهم بگو،مامان ،بابا وارشین بسم نبودن توهم اضافه شدی ،چرابهم نمی گفتی شاهرخ؟چی ازت کم میشد؟
    هان؟داخه میدونستی ازتنهایی وتاریکی میترسم به روی خودت هم نمی یوردی.بعدمیگی برام مهم شده ازکی تاحالا؟
    -ازامروز.
    -بهت قول میدم نشده.
    ********
    حرف های پدر بزرگ پروانه مدام توی ذهنم رژه میرفت حالا حرف های ارشین هم بهش اضافه شدبود
    بعداز یک ساعت دعوای حسابی سه تاییمون توی پذیرایی جلوی عمو نشسته بودیم.
    عمو هم با اخم داشت سه تامون رو نگاه میکرد.
    -الان باید متوجه بشم ارشین پیدا شده؟
    سه تامون سکوت کرده بودیم چون انرژی نداشتیم برای بحث کردن با عمو تنها به یک جمله اکتفا کردیم"معذرت میخواییم"
    عمو راحت ترازاون چه که فکر میکردیم کنار اومد با موضوع با انرژی که امروز ازدست دادم
    ترجیح دادم بعداز خوردن شام برم بخوابم وبقیه کارهارو به فردا موکل کنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی و یکم:
    ارشین:
    ویرایش شد.

    چند روزی میشد که برگشتم خونه خودم توی این چند روز تونستم با توضیحای اروشا بیشتر اخلاقیات شاهرخ یادم بیاد.
    به خوبی یادمه وقتی دزیده شدم رو توی سنی بودم که همه چی به خوبی یادمه.
    اون روز که من دزدیده شدم شاهرخ وشاهین مثل هر روز من وارشا رو بیرون بـرده بودند.
    باصدای در اتاق ازگذشته بیرون اومدم،قبل از اینکه چیزی بگم شاهرخ وارد اتاق شد
    از روی صندلی چرخ دار لیمویی رنگم بلند شدم رفتم سمتش
    شاهرخ صورت گردی داشت موهای قهوای روشن پوست سفید چشم های عسلی ابروهایی که چند درجه ازموهاش تیره تر بود،قدبلند بود وبه لطف باشگاه وتمیرینای مربی باشگاه هیکلش خوب بود ولی اخلاق نداشت.
    -انالیزت تموم شد؟
    دست به سـ*ـینه با اخم های توهم داشت نگاهم میکرد:
    -نه تموم نشد دلم میخواد داداشمو نگا کنم به شما ربطی داره؟
    اخم هاش ازهم بازشد جاش رو به لبخندی داد که خیلی وقت بود ندیده بودمش
    -دلم برات تنگ شده بود.
    متقابلا لبخندی تحویلش دادم:
    -منم همینطور.
    دست هاش رو ازهم باز کرد منم ازخدا خواسته پناه بردم به اغوشش.
    بعدازچند دقیقه ازهم جداشدیم رفتیم روی تخت سفید لیمویی یک نفره نیمم نشستیم.
    -خب تعریف کن ببینم سرتق خانوم.
    ابرو هام رو کشیدم تو هم
    -من سرتق نیستم.
    -اره یکی تو یکی هم اروشا.
    با اوردن اسم اروشا دلم براش تنگ شد با اینکه تازه نیم ساعت هم ازدیدارمون نگذشته بود بازهم دلتنگش شدم.
    رو کردم سمت شاهرخ:
    -میگم یک سوال؟
    دست هاش رو پشتش ستون کردو بهشون تکیه داد:
    -بپرس؟
    -چرا با اروشا باهم لجید؟
    باتموم شدن سوالم سرش رو بالا گرفت چندبار نفس عمیق کشید بعدازچند لحظه برگشت سمتم،چشم هاش به سرخی میزد شاید من اینطور فکرمیکنم:
    -باهاش لج نیستم،نمی دونم اسمش رو چی بذارم ولی هرچی هست لج نیست.
    -پس چرا تنهاش میذاشتی؟
    -بس کن ارشین الان جای این سوالاهاست؟
    متعجب داشتم به این تغییر حالت یکهوییش نگاه میکردم که با اخم های توهم برگشت سمتم:
    -بهتردیگه ازاین سوال ها نپرسی.
    ازجاروی تخت بلند شد وبه سمت در اتاق رفت،لحظه ای برگشت سمتم:
    -راستی من چند روزی خونه نیستم گفتم که بدونی
    از روی تخت بلند شدم قبل از اینکه از در بره بیرون دستش رو گرفتم وخیره شدم توی چشم هاش:
    -کی برمگیردی؟
    دستش رو از توی دستم بیرون کشید،بعداز گفتن
    -معلوم نیست کی برگردم.
    رفت سمت پله ها تا موقعی ازجلوی چشم هام محو داشتم نگاهش میکردم بعداز رفتنش یک نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق اروشا که دقیقا چسبیده به اتاق خودم بود رفتم.
    بدون در زدن وارد اتاقش شدم که جیغش رفت هوا.
    -نمی تونی دربزنی؟
    -نچ نمیخوام به توچه؟
    دکور اتاق اروشا قرمز وسفید بود اتاق هامون کاملا مثل هم دیگه بود.
    اروشا پشت میز تحریر سفیدش نشسته بودو سرش توی لب تاب قرمز رنگش بود.
    -چیکارمیکنی که انقدر عمیق خیره شدی به لب تاب؟
    -هیچی دارم دنبال دلنواز میگردم از طریق خط گوشیش.
    -خب چیزی هم پیدا کردی؟
    - نه متاسفانه
    -صبرکن ببینم مگه تو برنامه اش رو داری که بخوای دقیق دربیاری ادرسش رو؟
    -ازلب تاب شاهرخ قرض گرفتم.
    سری از روی تاسف براش تکون دادم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی و دوم:
    دلنواز:
    ویرایش شد.
    چشم هام روم اروم باز کردم،همه چی برام گنگ بود بادیدن اطرافم با ترس از جام بلند شدم
    اینجا کجاس دیگه؟من اینجا روی این تخت چه غلطی می کنم؟
    با یاد اوری اتفاقات دیشب مو به تنم سیخ شد.
    دیشب تا اخر وقت با ارشین بیدار بودیم وداشتیم درمورد حرف هایی که هرمز زده فکر میکردیم که دوتا نگهبان اومدن و گفتن که غباز با ما کار داره تا اومدیم از اتاق بریم بیرون ازپشت دستمال گرفتن جلوی صورت هامون بعداز اون دیگه هیچی متوجه نشدم.
    با ترس ولرز رفتم گوشه تخت نشستم و پتویی که روی تخت بود رو تا گردن روی خودم کشیدم
    میخواستم با این کار ازخودم محافظت کنم.
    دلنگران ارشین بودم یعنی کجاس؛چیکار داره میکنه؟
    هزارتا سوال بی جواب دیگه هم توی ذهنم داشتن رژه میرفتن که جواب هیچ کدومشون رو نمی دونستم
    با صدای دراتاق بیشتر توی خودم جمع شدم.
    بعداز چند ثانیه چراغ اتاق زده شد ومن تونستم کسی که اومد داخل رو ببینم.
    بادیدن کسی که اومد داخل اتاق آب دهنم رو بدون سرو صدا قورت دادم.
    چتریش تا روی پیشونیش می یومد،صورت تیره ای داشت روی صورت چندتا جای زخم به چشم میخورد ،روی بینیش کک ومک به خوبی دیده میشد
    دهن وبینی بد شکلی داشت،قدمتوسطی داشت ،درکل چندشناک بود.
    با لبخند چندش آوری داشت نگاهم میکرد،اروم اومد سمتم که بیشتر ازقبل توی خودم جمع شدم.
    -از اونی که فکر میکردم خوشگل تری،حالامیفهمم طهماسب برای چی میخواست بدزدت.
    طهماسب دیگه کدوم خری بود؟
    بدون حرف داشتم نگاهش می کردم که نزدیک تر اومد:
    -نترس فعلا کاریت ندارم عزیزم.
    با لفظ عزیزم حالت تهوع بهم دست داد با انزجار روم رو از گرفتم.
    -نمیخوای حرف بزنی؟
    با صدای در مجدد اتاق سرم رو کمی بالا اوردم ؛با دیدن سهراب دهنم از فرط تعجب باز مونده بود
    اون اینجا چیکار میکرد؟
    اروم اومد سمت تخت:
    -خوشحالم میبینمت.
    فقط داشتم نگاهش میکردم،بدون هیچ حرفی
    سهراب رو کرد سمت کسی که اسمش رو تا اون موقع نمی دونستم:
    -صابر برو بیرون غذاش رو بیار باهاش کار دارم.
    صابر رو کرد سمت سهراب:
    -باش فقط حواست به این خوشگله باشه
    -گمشو بیرون زیادی حرف میزنی.
    بعداز رفتن صابر نفسم رو اسوده بیرون فرستادم سهراب اومد روی تخت فلزی که گوشه اتاق جاخوش کرده بود نشست:
    -دلنواز.
    رو کردم سمتش:
    -بگو!
    حالت صورت سهراب مستطیلی بود ،گندمی حالت چشم هاش کشیده بود موژهای فر دار خوش حالت
    چشم و ابروی قهوای ،اجزای صورتش هم متناسب بود، قدبلند وهیکلی متناسب.
    درکل خوب بود.
    -نمی خوای حرف بزنی؟
    ابرو هام رو کشیدم توی هم توی دلم داشتن رختن میشستن انگار
    -ارشین کجاست؟
    -برگشت خونه،یعنی برگردوندمش خونه.
    باشنیدن اینکه ارشین برگشته خونه لبخندی بعداز چند وقت روی صورتم نقش بست
    -یعنی برگشته پیش اروشا وشاهرخ؟
    باتکون داد سر حرفم رو تایید کرد
    -دلنواز نگرانتم،میشه بگی هرمز چیکارتون داشت؟
    با اومدن صابر نتونستم حرفی بزنم.

    [/HIDE-THANKS]
    %20%D9%88%20%D8%B1%D9%86%DA%AF%20%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%20%281%29.jpg
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی وسوم:
    دانای کل:
    ویرایش شد.
    بعداز دزدیده شدن بچه ها هرمز به قدری عصبانی شد که هیچ کسی جرئت نمی کرد به سمتش بره
    همه نگهباناهای دیشب رو هم اخراج کرد.
    رضا نگران دربه در داشت دنبال دخترش میرفت فکر میکرد وقتی به دیدن پدرش بره همه چی درست میشه ودلنواز برمیگرده خونه ولی اونطور که فکر میکرد اتفاق نیوفتاد.
    دلنواز هم زندانی توی یک اتاق 10 متری که تشکیل شده بود از تخت خواب یک نفره فلزی که گوشه ای از اتاق بود بایک کمد فلزی دربه داغون ،برای دستشویی هم باید تا حیاط اون خرابه میرفته.
    دلنواز دلتنگ ونگران خانوادش بود خانواده ای که از نظر اون نه به فکرش بود نه نگران.
    توی این چندساعتی که به دست طهماسب دزدیده شده بود مدام با خودش مرور میکرد که چی شد به اینجا رسید هردفعه هم تنهابه یک جواب میرسید "اگه بابا بهم اعتماد داشت این اتفاق ها نمی یوفتاد"
    ولی دلنواز نمی دونست مقصر اصلی داستان کس دیگه ای.
    *****
    چند روزی از قضیه دزدیده شدن دلنواز میگذشت توی این مدت رغمان هم بعدازچندسال برگشته بود خونه پدریش.
    رضوان بادیدن برادر بزرگترش اون هم بعداز این همه سال برای بار چندم از حال رفت
    علاوبر نگران بودن رضا ، هرمز هم نگران دلنواز بود.
    نگران بود نکنه رضا کار احمقانه ای انجام بده نکنه بعداز پیداشدن دلنواز حرفی بزنه کاری کنه تا دلنواز بیشترازاین از پدرش زده شه ، بیشتراز این ازخانوادش دور بشه،
    مطمئن بود مادرش حرفی نمیزنه ولی خیالش اصلا ازبابت رضار،مهراد ومهرداد راحت نبود.
    توی این چند روز به کلی اطلس رو فراموش کرده بود
    با یاداوری حرف هایی که به اطلس زده دلشوره بدی توی دلش افتاد،به خوبی میدونست اگه نوه عزیزش عاشق شه توی این "عاشقی ممنوع"چه بلایی ممکن سرش بیاد.
    جدی رو کرد سمت غباز"اطلس رو از اتاقش بیرون میاری هیچ حرفی هم نمیزنی،مخصوصا درمورد علاقش به مهراد یا حرفی در مورد کشتن مهراد غباز بفهمم حرفی زدی خودت میدونی"
    از طرفی نگرانیش بابت پروانه بود،با یادوری گذشته آهی از سر دلتنگی کشید.
    *****
    طهماسب نقشه های زیادی داشت وبه فکر عملی کردنشون توسط دلنواز بود.
    بنظرش با دزدیدن دلنواز میتونه انتقامش رو بگیره ولی نمی دونست هیج چیزی برای کسی که مقصر مرگ پسرش هست مهم نیست.
    .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی وچهارم
    رضوان:
    ویرایش شد.
    توی این چند روزی که رغمان برگشته بود دل تنگترشده بودم انقدر که میخواستم برگردم پیشش وهمه چی رو بهش بگم هرچند دیر .

    ولی با وجود غباز و حرف های رغمان،ازبلایی که ممکنه سریکی ازعزیزترین های زندگیم بیاد.
    خاطرات گذشته مثل فیلم ازجلوی چشم هام عبورمی کنند اشک هام راه خودشون روپیدامیکنند،
    تکیه ام رومیدم به چهارچوب پنجره ای ام دی اف سفید رنگم،دست راستم رو میذارم روی دیواری که پوشیده شده ازکاغذ دیواری سفید ابی.
    تا اونجایی که یادم میاد،دکور اتاقم همیشه ابی بود یا ابی بایک رنگ دیگه ترکیب شده.
    لبخند محوی ازخاطرات گذشته هرچند دردناک روی لبم جاخوش میکنه.
    "
    -دلنواز چه رنگی رودوس داری؟
    -اوم...
    -فکرکردن نداره .
    -خب من لیمویی،توچه رنگی رو دوست داری؟
    -من آبی،بهم آرامش میده مثل اسمون که آبیه،مثل دریا.
    -راست میگی،رنگ قشنگیه.
    هردو روی چمن های پارک که پرنده پرنمیزد درازکشیده بودیم،دست چپش زیرسرم بود.
    -یک سوال؟
    با عشق خیره شدم به نیم رخ زیباش،چی میشد اگه بچمون به باباش میرفت!حتی با فکرکردن به این موضوع یه لبخند اومد روی لبم.
    -بپرس؟
    -تاحالابهم روغ گفتی؟
    باپرسیدن سوال ناگهانیش،قلبم زیر رو روشد،اگه بفهمه چی؟اگه ترکم کنه چی؟"
    باقرارگرفتن دستی روی شونه ام روم روبرگردوندم،بادیدینش،گریم تبدیل به هق هق شد،ولی جلوش روگرفتم.
    به پوزخندی که گوشه لبش بود توجهی نکردم،مثل همیشه داشت باتنفرنگاهم میکرد.
    شاید درست میگفت،مقصر همه اتفاقاتی که افتاده بود من بودم.
    -چیه؟چرا گریه میکنی؟الان بایدخوشحال باشی که زندگی خیلی هارو بهم ریختی باعث مرگ یکی از عزیزترین هام شدی.
    -م...من مقصرنبودم.
    صداش بالاتر رفت چشم هام رو بستم:
    -چرا تو مقصر تو مقصر مرگشی.تو
    در اتاق با صدای بدی باز شد،هق هقم هرلحظ بیشتراز قبل میشد.
    بادیدن علیرضا خودم رو پرت کردم توی اغوشش:
    -توهم میگی همه چی تقصیرمنه ؟
    اروم روی سرم رو نوازش میکرد:
    -نه عزیزم نیست.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی و پنجم:

    هرمز:
    ویرایش شد.
    کلافه داشتم توی اتاق قدم میزدم رضوان،غباز ورغمان هم توی اتاق حضور داشتند.
    رضوان روی میز دوازده نفرای که سمت چپ اتاق قرارداشت نشسته بود:
    -چرا اسراردارید مهرداد روبکشید؟
    رغمان دست هاش رو بـرده بود توی جیب شلوار خاکستری رنگش و ازپنجره قدی اتاق داشت بیرون رو تماشا میکرد:
    -بهتر دهنتو رو ببندی رضوان.
    -چرامثل همیشه همه چی رو نمیدازی گردن من؟
    -به اندازه کافی گردنت هست.
    اعصابم ازاین حرف های الکی وبدردنخورشون خوردشد:
    -نمی خواین تموم کنید این حرفارو؟
    غباز دست به سـ*ـینه تکیه دادبود به میز کارم ،بالحن خونسرد ادامه حرفم رو زد:
    -الان موضوع مهم تری هست.هرجوری شده مهرداد،یامهراد یادلنواز باید کارشون تموم شه.
    رضوان بابهت برگشت سمت غباز:
    -یعنی چی؟چرا این سه تا؟
    وسط اتاق ایستادم رو کردم سمت رضوان با لحن جدی صداش زدم که برگشت سمتم:
    -رضوان.
    -چرا میخواین پای بچه هارو بکشید وسط،دلنواز به اندازه کافی خودش میکشه.
    غباز باپوخندی که گوشه لبش جاخوش کرده بود روکرد سمت رضوان:
    -چیه نکنه دلت میسوزه؟خیلی خب این سه تاهیچی،پس حداقل بایدیکی ازاون هشتاکارش تموم شه.
    تنهاکسی هم که میتونه کارشون روتموم کنه خودتی رضوان.
    رضوان از روی میز پایین اومد رغمان بابی روحترین حالت ممکن داشت نگاهش میکرد
    نمی دونم کجای زندگیم رو اشتباه رفتم که الان بچه هام باید بیوفتن به جون هم؟.
    رضوان عصبی رو کرد سمت غباز:
    -نه تو ونه هیچ کس دیگه ای حق ندارید سمت یکی ازاون بچه بره،بخدابفهمم نزدیکشون شدین یاکاری کردین کاری رو که نباید انجام بدم رو میدم.
    قبل ازاینکه به کسی فرصت حرف زدن بده از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو محکم کوبید بهم
    عصبی رو کردم سمت غباز:
    -کی به تو گفت الان بحث کشتن رو وسط بکشی؟هان؟نمی دونی خواهرت حساسه؟
    قبل ازاینکه غباز اعتراضی بکنه رغمان خودش رو دخالت داد:
    -چرا انقدر نفهمی تو پسر؟به اندازه کافی عذابش میدم تو دیگه خفه شو غباز.
    با اعصابی داغون اتاق رو ترک کرد،غباز متحیر داشت به رفتن رغمان نگاه می کرد
    سری از روی تاسف براش تکون دادمو اتاق رو به سمت اتاق خوابم ترک کردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی وششم:
    دانای کل:
    ویرایش شد.
    سهراب بعد از دو روز بلاخره تصمیم خودش رو گرفت و دلنواز از دست طهماسب فراری داد براش سخت بود که دلنواز طعمه کارهای طهماسب شه.
    هنوزهم متوجه نشده بود که هرمز از دختر ها میخواسته چه کاری براش انجام بدن؟ انقدر کارداشت که وقت نکرده بود خودش ته وتو قضیه رو دربیاره.
    وقتی دلنواز به خونه رسید مادرش از فرط خوشحالی از حال رفت ولی مهرداد ومهراد شکشون نسبت به تنهاخواهرشون بیشترشده بود با اینکه مهرداد میدونست جون تنها خواهرش درخطر بازهم بهش شک کرد.
    رضا بعداز شنیدن خبر پیداشدن دلنواز بدون فوت وقت خودش رو به خونه رسوند،دلنواز توی مدتی که پدرش به خونه برگرده دل تو دلش نبود از برخورد پدرش،مادرش بعداز به هوش اومدن به کمک دلنواز ومهراد ومهرداد بلند شدو برای دخترش اسپندی دود کردو به سمت آشپزخونه رفت تا غذای مورد علاقه دخترش رو درست کنه؛از طرفی دل نگران دخترش بود که توی این مدت چه بلایی سرش اومد که الان رنگ به رو نداره.
    رضا با دیدن دلنواز که ازپله های خونه پایین میاد با اخم های توهم جلو رفت قبل ازاینکه دلنواز بخواد حرفی بزنی کشیده توی صورتش خوابند.
    ازفرط عصبانیت واسترس قفسه سینش بالا پایین میشد.
    دلنواز که توقع همچین رفتاری رو از پدرش نداشت به سمت طبقه بالا رفت ولی قبل از رفتن رضا مانعش شد اون رو دراغوش گرفت.
    دلنواز چند دقیقه متحیر توی اغوش امن پدرش موند بعداز چند دقیقه که ازشک بیرون اومد دست هاش رو دور پدرش حلقه کرد چقدر دلش برای این اغوش هرچند کوتاه تنگ شده بود.
    ولی رضا با اینکه دل نگران دخترش بود فکرهای دیگه ای هم توی ذهنش رژه میرفتن.
    فکر هایی که نه به نفع خودش بود نه نفع دخترش.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی وهفتم:
    فصل چهارم:
    پنج ماه بعد:
    امین1:
    ویرایش شد.

    سرم روی میز کارمشکی رنگم گذاشتم،بازهم یه پرونده جدید و بازهم متهم تکراری.
    متهمی که هیچ کاریش نمی تونم بکنم نه میتونم دستیگرش کنم ،نه میتونم بذارم به حال خودش باشه.
    تکیه ام رو دادم به صندلی چرخ دارمشکی رنگم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و دست هام رو بهم قفل کردم چشم هام روبستم؛کی میخواد این عذاب تموم شه؟
    کی میخوان این بازیی که راه انداختن رو تموم کنن؟ تاکی باید سکوت کنم و دم نزنم؟
    باصدای در،دست از فکرو خیال کشیدم:
    -بفرمایید.
    دراتاق باز شدو رضا وارد اتاق شد بعدازگذاشتن احترام نظامی اومد داخل.
    -چی شده؟
    کلافه نفسش رو بیرون فرستاد:
    -هیچی.
    -این هیچی که توگفتی...
    -چی بگم؟چی میتونم بگم؟!
    -قانع کننده بود.دیدی پرونده جدیدرو؟
    سرش رو انداخت پایین،بغض توی صداش به خوبی معلوم بود:
    -اره دیدم،ولی....نمی دونم چه غلطی بکنم؟!
    ازجام بلند شدم،پرونده ای قرمز رنگی که روی میز بود رو برداشتم:
    -هنوزهم فکرمیکنی دلنواز اخبار رو میرسونه؟
    نشستم روی صندلی روبه روش.
    اتاق تشکیل شده بود از میز کار ،صندلی چرخ دار،پنج تا صندلی بایک میز شیشه ای که وسط صندلی ها بود.
    یک کشوی چند طبقه ام دی اف مشکی.
    تقدیرنامه هایی که روی دیوار سمت چپ اتاق خودنمایی میکردن پنجره ای مستطیلی همراه پرده،سمت راست دیوار قرارگرفته بود.
    -شک دارم،نمی دونم چه غطلی بکنم دلنواز کم بود،اروشاو ارشین وپروانه هم اضافه شدن.
    -خبردارم.
    -لابدخبرداریدکه....رضوان رفته دیدن آراسب؟
    بابهت داشتم نگاهش میکردم،محاله همچین حماقتی از رضوان.
    _________________
    امین:جلد اول

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا