کامل شده رمان مرگ پایان ماجرا نیست | icy wizard کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان

  • متفاوت

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
پروفسور که فکرش در جای دیگری مشغول شده است، خیلی سطحی جواب داریوش را می‌دهد.
_به اندازه کافی.
داریوش سر خود را به نشانه‌ مثبت تکان می‌دهد و بدون این که بحث را ادامه دهد، ضبط صوت را به پروفسور می‌سپارد؛ سپس به سمت جمعیت بر می‌گردد. عرق سرد روی پیشانی‌ آن دختر جوان و زیبا نشسته است. پروفسور رسولی، در مرحله‌ی اول، با دستمال عرق‌های هدیه را پاک می‌کند؛ سپس روی صندلی، در کنار او می‌نشیند. نفس عمیقی می‌کشد و با صدای بلند و رسایی می‌گوید:
_صدا‌‌های اطرافت رو می‌شنوی و حرف‌هایی که می‌زنم داخل مغزت ثبت می‌شه. اسم تو هدیه هست، بیست و پنج سال داری و جزو انسان‌های اندک باقی مونده روی کره زمین هستی. پانزده سال پیش من به همراه شاگردانم و یک سری مردم عادی داخل این آزمایشگاه به هوش اومدیم. کسایی که می‌خواستن ما زنده بمونیم، امکاناتی رو در اختیارمون گذاشتن که حتی توی خواب هم نمی‌تونستیم اون‌ها رو داشته باشیم. با دانشی که داشتم و امکانت خوبی که داخل ازمایشگاه وجود داشت، به همراه دوست و شاگردم، ده سال تموم روی ساخت ابر رایانه وقت گذاشتیم و بلاخره موفق شدیم به یک دنیای جدید سفر کنیم. یکی از اون کسایی که توسط این رایانه به دنیا حقیقی برگشت، تو بودی. در نقش یک پسر جوان بیست و دو ساله، دوباره متولد شدی و در یک دنیا کاملا مجازی و شبیه‌سازی شده، زندگی جدیدی رو آغاز کردی. هرچند اگه هیچ کدوم از آدم‌ها و محل هایی که باهاشون رو به رو شدی در دنیا واقعی وجود خارجی نداشتن، ولی حسی که تو به اون‌ها داشتی، کاملا واقعی بود. برای مثال؛ وقتی که هیجان رو تجربه می‌کردی، توی دنیای واقعی در بدنت، هورمون آدرنالین ترشح می‌شد. فقط چند دقیقه از خوابیدن تو در دستگاه گذشته بود که ما سیگنال‌هایی از مغزت دریافت کردیم، مبنی بر این که می‌خوای به دنیای واقعی بر‌گردی. حدس می‌زنم فقط یک پسر بیست و چهار ساله بودی که می‌خواستی خودکشی کنی. در واقع بهونه اصلی تو برای این کار‌، تنهایی و شکست عشقی نبود، بلکه می‌خواستی با خودکشی، به دنیا واقعی برگردی، ولی ما جلوی تو رو گرفتیم، چون راه برگشت اینطوری نیست. می‌دونم که همه چیز واقعی به نظر می‌رسید و کد‌های ابر رایانه، چه تاثیر عمیقی روی قسمت‌های مختلف مغزت به جا گذاشتن، ولی باید قوی باشی و هویت اصلی خودت رو به یاد بیاری. راستی وقتی به هوش اومدی، یک تشکر ویژه به آقای سامان بدهکاری. اون مرد حتی وقتی در یک شرایط سخت قرار داشت، حاظر شد به تو کمک کنه تا یک بار دیگه، طمع زندگی حقیقی رو بچشی.
دیگر پروفسور صحبتی نمی‌کند. دکمه ضبط صوت را فشار می‌دهد. صدای هدیه به گوش می‌رسد. از زمان‌هایی است که هنوز وارد دنیای شبیه‌سازی نشده بود و در عالم رویا و توهم سپری می‌کرد. او حرف‌های عجیب غریبی می‌زند.
«بدنم در حال آتیش گرفتن هست. احساس می‌کنم جزوی از برگ و شاخه‌های درختان هستم. اسمون خیلی قرمز شده.»
صدای خنده‌هایش به گوش می‌رسد. پس از چند دقیقه، خود او ادامه می‌دهد:
«خیلی جالبه! تعدادی موش‌های گنده، دارن از اسمون به روی زمین می‌افتن. دوست دارم به همه‌ی اون‌ها حدقل یک گاز بزنم. انگار دارم به یک جغد گرسنه تبدیل می‌شم.»
این صحبت‌های هدیه، برای هیچکسی قابل فهم و تفسیر نیست. آن دختر جوان، پس از چند دقیقه سکوت، دوباره ادامه می‌دهد:
«کلاه بزرگ و مشکی رنگ رو از روی زمین بر می‌دارم و به سمت مترسک می‌چرخم. با چشم‌های درشتی که داره به من خیره می‌شه. انتظار داره کلاه رو برگردونم. لبخندی می‌زنم و با سرعت زیادی از کنارش فاصله می‌گیرم.»
صدای او قطع می‌شود و برای دقایق زیادی، حرف دیگری از ضبط صوت شنیده نمی‌شود. پروفسور رسولی و همکارانش، از هر شخصی که در عالم خلسه و توهم سپری می‌کند، چند دقیقه از حرف‌هایی که می‌زنند را ضبط کرده‌اند. پس از این که به وسیله ابر رایانه، شخصیت جدیدی برای آن‌ها به وجود آمد، این صدای‌های ضبط شده کمک می‌کنند که هر شخصی، راحت تر بتواند هویت‌ اصلی خودش را به یاد بیاورد. باری دیگر، صدای هدیه به گوش می‌رسد. با لحن آرام و تقریبا نا مفهومی، درحال صحبت است.
«صدای موج دریا رو می‌شنم. هوا بارونی شده و خورشید درحال غروب هست. کنار همسرم نشستم. احساس آرامش خاصی می‌کنم. دست پر از چروک خودش رو به سمت من دراز می‌کنه و با پلک‌های افتاده‌اش، به من خیره می‌شه. اشک‌هام از روی گونه‌هام می‌چکه. داخل دستام یک طناب هست. به نظر می‌رسه باید شخصی که مدت‌ زیادی عاشقش بودم رو به قتل برسونم.»
صدای ضبط شده، با سی دقیقه زمان، به پایان می‌رسد. مردمانی که با نگاه‌های معنی دار، به یکدیگر خیره شده‌اند، از ته دل خواستار این هستند که هر چه سریع‌تر او به هوش بیاید و هویت اصلی‌اش را به یاد بیاورد. سرانجام، هدیه جیغ بلندی می‌کشد و همزمان چشمانش را باز می‌کند. درحالی که تند‌تند نفس‌ می‌کشد، دوباره به هوش می‌آید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا