کامل شده رمان بنام سپیده | fatemeh.a کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
193
امتیاز واکنش
2,537
امتیاز
336
سن
23
محل سکونت
mashhad
گیج شده بودم.بابا رفت روی هوا؛ومحکم افتاد زمین.نمی فهمیدم چی به چیه؟پاهام ؛به زمین قفل شده بود.فقط اون لحظه مغزم بهم فرمان میداد.می گفت،باید خودم روبه بابا برسونم.واسه همین؛بی توجه به ماشین هایی که؛باسرعت از جلوم رد میشدن؛دویدم وسط خیابون.صدای بوق زدن های بی وقفه؛فحاشی مردم....هیچ کدوم برام مهم نبود.نفهمیدم چطوروبا چه سرعتی؛خودم رو بالاسر بابام رسوندم.مردم رو کنار زدم.بابایی ام.بابا ارش من؛غرق به خون وبا چشم هایی بسته؛با صورت روی زمین ؛افتاده بود.داد زدم.همه از دورش رفتن.نشستم روی زمین.دستام می لرزید.از استیناش گرفتم.با زحمت اون رو بلند کردم ؛وتوی اغوش گرفتم.سرش روی دامنم بود.پشت سرهم صداش می زدم.داشتم می مردم.با فریاد گفتم:بابایی.تورو خدا بیدار شو.چشماتو باز کن.بابایی؛بابا جونم.صدامو می شنوی...اما دریغ از یه پلک زدن.نمی دونم چرا این ادما؛اینقدر بی شعور بودن.دنیای من غرق خون بود؛اونوقت داشتن تماشا می کردن.جیغ کشیدم.باگریه گفتم:د لعنتی ها یکی زنگ بزنه اورژانس...
یه خانوم مسن دستی به شونه ام کشید.اروم ومهربون گفت:دخترم صبور باش.بی طاقتی نکن.خیلی وقته زنگ زدن.الانه که برسه...
بلند بلند؛گریه کردم.دیگه هیچی هیچ برام مهم نبود.اگه بلایی سر بابا می اومد؛من چیکار می کردم؟مطمئنم تا ابد هیچ کس منو نمی بخشید؛حتی خودم.خدایا؛می شنوی صدامو...به بزرگیت قسمت میدم ؛که به بابا رحم کنی.امبولانس اومد.بابامو گذاشتن رو برانکارد وبردن توی ماشین.اژیرکشون از اونجا دور شدن.
*******************************************
از پشت شیشه ؛به جسم بی حال وغرق خون بابا خیره شده بودم.سیل اشک بود که از چشمم می اومد.تموم دعاهایی که مامان مهری؛یادم داده بود رو؛زیرلب خوندم.چندتا دکتر وپرستار بالاسرش بودن.هرکدوم یه جاییش رو معاینه می کردن.دستامو اوردم بالا که صورتمو پاک کنم.دستام پراز خون بود.خون پدرم...گریه ام شدت گرفت.به هق هق افتاده بودم.یهو پرستار اومد بیرون.چندتا دکتر رو صدا زد.همشون رفتن توی icu.ترسیدم.نکنه اتفاقی افتاده؟خدای من.یعنی چی شده؟دور وبرش شلوغ شد.جوری که نمی تونستم نگاهش کنم.چند بار جامو عوض کردم؛ولی فایده نداشت.همون لحظه؛کیارش ومامان هم رسیدن.مامان بلند بلند؛زجه میزد واسم بابا رو صدا می کرد.با دیدن چهره پریشون ودست ولباسای خونی ام؛به سمتم دوید.
بابا نگرانی ؛بین گریه هاش پرسید:سپیده چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟تورو خدا جواب بده...
نتونستم چیزی بگم.فقط با دست به ای سی یو اشاره کردم.کیارش اما بی توجه به من؛دنبال مامان راه افتاد.منم پشت سرش دویدم.هنوزم بی تاب بودم.نمی دونستم داره؛چه اتفاقی می افته؟چیزهایی رو که پشت شیشه دیدم؛باورم نشد.خطوط دستگاه هاصاف؛وبی حرکت شده بود.دکترا ؛پشت سرهم شوک می دادن.ولی اون خط ها مثله اول نمیشدن.خدایا یعنی چی ؟نکنه بابا....به خودم نهیب زدم.نه دخترجون زبونت رو گاز بگیر.اما...اما....
با دیدن پرستاری که دستگاه هارو جدا کرد؛یه ملافه کشید روی بدن بابا؛تیرخلاص بود ؛که مستقیم به قلبم خورد.دستام لرزید.دستام که نه؛تموم بدنم می لرزید.تپش قلبم کند شده بود.یه دکتر با روپوش سفید؛وموهای جو گندمی؛که میانسال بود.از اتاق اومد بیرون.سرش رو انداخت پایین.به سمتش رفتم.نفسی ؛اه مانند کشید؛رو به من که روبه روش ایستاده بودم؛گفت:ما هر کاری از دستمون برمی اومد ؛انجام دادیم.ولی خب....ضربه محکمی به سرش وارد شده بود.در هر حال؛متاسفم....
تسلیت می گم.
تسلیت تسلیت......این کلمه تدی سرم اکو میشد.دنیا دور سرم می چرخید.نمی دونستم چی شنیدم؛که حالم اینطوری شد؟یعنی می دونستم؛نمی خواستم باور کنم؛چون امکان نداشت....مامان بلند زد زیر گریه.زیرلب با خودش حرف می زد.توانایی ایستادن نداشت؛روی سرامیک هانشست.کیارش هم اونقدر عقب عقب رفت؛تا خورد به دیوار.سرخورد روی زمین.نه من یکی شکست نمی خوردم....
کارام دست خودم نبود.شروع کردم به داد وفریاد کردن.به همه توپیدم.همه پرستارا ودکترا؛دورم جمع شدن.ولی برام مهم نبود. با غضب به تک تک شون اشاره کردم.عصبی گفتم:شماها؛شماها....همتون ازدم بی عرضه اید.کدوم دیوونه ای به شما مدرک داده هان؟شما بگید که برم؛در اون دانشگاه رو تخته کنم.بی شرفای عوضی....بابای من طوریش نبود؟شما بی شعورا؛اره با شمام.شما بابامو کشتین.بابای من رو وقتی اوردن اینجا؛هنوز نفس می کشید.به خدا زنده بود.قسم می خورم ؛زنده بود....به نفس نفس افتاده بودم.چشمام تیره وتار شده بود.نمی دونم چرا؟ولی به سمت اون پرستاری که؛ملافه رو صورت بدن بابا کشید؛هجوم بردم.بازوش رو محکم؛توی چنگم گرفتم.اونو دنبال خودم می کشیدم.ساکت وبی اعتراض دنبالم راه افتاد.با حرص گفتم:برو گمشو.هوی با توام؛ملافه رو از روی بدنش بردار.
هرچی می گفتم؛بی توجه نگاهم می کرد.اعصابم از خون سردی اش خورد شد.در icuروباز کردم.تا خواستم هلش بدم داخل؛تویه حرکت بازوش رو از دستم؛ازاد کرد.با دست ازادش؛زد توی گوشم......
 
  • پیشنهادات
  • fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    صورتم سوخت. اما بیشتر از اون دلم بود؛که سوز می کشید.باید ازش ممنون میشدم؛بابت سیلی که بهم زد.چون صداش که توی گوشم پیچید؛حقیقت برام تداعی شد.باعث شد به خودم بیام.دست از دادوبیداد؛بردارم.باور کنم.باور کنم؛که چشمای مهربون بابام ؛برای همیشه بسته شده وبه خواب ابدی رفته.باور کنم دیگه حتی ؛معجزه هم به دادم نمی رسه.فک کنم من ادم بدی بودم.سال ها پیش بابا برام دعا کرد؛من رو از مرگ نجات داد؛ولی دعای من نتونست هیچ کاری برا بابام بکنه.شایدم صدام به گوش خدا نرسید.....پرستار بیچاره از ترس؛بعداز اینکه زد توی گوشم؛چند قدم رفت عقب.از عکس العملم می ترسید.اما نمی دونست؛یه ادم شکست خورده ای که؛همه دنیاشو ازش گرفتن؛دیگه رمقی برای جنگیدن؛ومقابله به مثل نداره.شونه هام افتاد.سرمو انداختم پایین.هنوزم هق هق می کردم.اروم اروم؛با پاهایی لرزون؛به سمت دکتری که خبرو داد رفتم.روبه روش ایستادم.خجالت می کشیدم؛سربلند کنم.از کفشاش؛نگاهمو دوختم بهش تا؛سرم اومد بالا.توی چشماش نگاه کردم؛با شرمندگی گفتم:دکتر؟
    دکتر اهی کشید.برخلاف انتظارم ؛که فک می کردم؛سرد باهام برخورد کنه؛اروم ومهربون گفت:بله دخترم؟چیزی می خوای؟حرفی داری؟
    اره حرف داشتم.دلم می خواست بازم؛داد بزنم وبا همه دنیا بجنگم.اره یه چیزی می خواستم.می خواستم؛بابا زنده بشه.یه اتفاق غیر ممکن.ولی همه اینارو؛توی خودم نگه داشتم.اون بیچاره؛یه دکتر بود؛نه عیسی مسیح که مرده رو زنده کنه.با صدایی لرزون ؛که حاصل بغض در گلو بود؛گفتم:میشه؛فقط چند دقیقه بابامو ببینم؟قول میدم زیاد طول نکشه.
    دکتر سری تکون داد.با دلخوری گفت:مانعی نداره.ولی باید قول بدی؛دوباره سروصدا راه نندازی.
    فقط تونستم سر تکون بدم.چون واقعا توان حرف زدن نداشتم.دکتر یکی از پرستارا رو صدا زد.پرستار اومد؛خیلی با احتیاط کنارم ایستاد.همشون فکر می کردن؛من یه دیوونه زنجیری ام.اروم دستم رو گرفت.دنبالش راه افتادم.درو باز کرد.ملافه رو از صورت بابا کنار زد.صدای گریه ام بلند شد......های های گریه می کردم.دست بابایی مو که گرفتم؛قلبم شکست.سرد ویخ زده...نفس نمی کشید.من باید باهاش حرف می زدم.زمزمه وار گفتم:بابایی؛به نظرت نامردی نیست؟نامردی نیست؛دخترتو تنها بذاری بری ؟مگه من دختر بدی برات بودم؟مگه ازم خسته شده بودی؟اخه دلت برای من نسوخت.من همونم.سپیده کوچولو.اونقدری بزرگ نشدم ؛که منو ول کنی بری.از بابا دلخور بودم.دلم براش تنگ میشد.با است تکونش دادم:با توام بابایی.چرا جوابمو نمی دی هان؟قهری باهام؟چرا دیگه صدای مهربونت رو نمی شنوم؟چرا دستات سرده؟چرا قلبت واستاده؟تورو خدا؛تورو خدا بهم بگو چراااااااا؟
    کلمه ی اخر رو؛انچنان از ته دل فریاد زدم؛که رمقم کشیده شد.دست وپام سست شد.چشمام هیچ جارو نمی دید.سرم گیج رفت.با صورت خوردم زمین....کلمات برام نامفهموم بود.کلی ادم دور برم ؛در کسری از ثانیه جمع شدن.اما من؛چشمام افتاد روی هم؛دیگه چیزی نفهمیدم ونشنیدم.
    نمی دونستم؛کجا بودم؟چرا اینجام؟ملافه بیمارستان رو کنار زدم.سرم بد جور درد می کرد.خواستم از جام بلند شم.یهو دکتر اومد داخل.قیافش برام اشنا بود.نمی دونم؛کجا دیدمش؟با دیدن من؛که توی تخت؛نیم خیز شده بودم؛ناراحت شد.به سمتم اومد.اروم گفت:کی به تو اجازه داده؛از جات بلند بشی؟
    سرمو تکون دادم.با سردرگمی پرسیدم:چرا بلند نشم؟وقتی نمی دونم ؛چرا اینجا بستری ام؟کی منو اورده؟
    دکتر با مهربونی گفت:یکم فک کن دخترم؛پنج روز پیش؛پدرت رو اوردی اینجا؛تصادف کرده بود.....
    واااای؛خدای من!تازه یادم اومد.چرا من اینجام؟بابام تصادف کرده بود....ملافه ای که روی بدنش کشیدن.دادو فریاد من ؛بد وبیراه گفتنم.دعوام با اون پرستار.صحبت کردنم با؛بابا.....یادش هم؛هجوم اشک توی چشمم اورد.اشکم جاری شد.دکتر بین حرفاش گفت؛پنج روز پیش.یعنی من پنج روزه اینجام؟هیچ کسم بهم سرنزده؟با چشمهایی به خونه نشسته؛رو به دکتر گفتم:من توی تموم این پنج روز بیهوش بودم؟کسی بهم سرنزد؟حتما مراسم خاکسپاری هم تموم شده.
    دکتر اهی کشید.با لحنی که سعی می کرد؛دلم رو تسکین بده گفت:ببین دخترم؛تو به خاطر شوکی که بهت وارد شد؛پنج روز بیهوش بودی.این پنج روز؛فقط یه مرد جوون بهت سر میزد.روزاول که اومد بالاسرت؛ازش پرسیدیم؛چه نسبتی باهات داره؟گفت برادر بزرگشم.
    دکتر چونش رو خاروند.یکم فکر کرد وگفت:اوم؛فک کنم اسمش سیاوش ضیایی بود...
    وای خدایا؛یعنی سیاوش فقط بهم سرزده؟مامان ؛کیارش.یعنی براشون مهم نبودم؟بی کسی چه ساده رقم می خورد؛وقتی همه دنیایت یک نفر باشد....
    بازم توی اون همه غم وغصه؛لبخندی تلخ اومد روی لبم.ای کاش سیاوش هم نمی اومد.یه لحظه هم ؛طاقت نداشتم غم رو توی چهرش ببینم.بد جور دلم هوای بابام رو کرده بود.باید می رفتم.خونه؛سرمزارش...هرجاکه دلم اروم شه.هر جاکه رنگ وبویی از بابا باشه.سرم توی دستم؛دیگه اخراش بود.روبه دکتر گفتم:میشه سرم روباز کنید.من باید برم؛باید برم سر مزار بابام.حالم خوب نیست.اعصابم داغونه.باید باهاش حرف بزنم؛تا اروم شم.
    دکتر از کوره در رفت.ناراحت وعصبی گفت:کجا میخوای بری دخترجون؟تو اصلا میدونی توچه وضعیتی هستی؟تو چند روز پیش تا مرز سکته رفتی؛بعد من همین طوری سرمت رو باز کنم؛جنابعالی بری.اره؟شهر هرته؟
    بغض کردم.حالم خراب شد؛کاش می مردم.چرا من ؛اینقدر بدبختم؟دوباره تا سرحد مرگ می رم.اروم وتقریبا زیرلبی گفتم:پس کی مرخص میشم؟کی می تونم برم؟
    دکتر با دیدن ناراحتی من؛یکم شرمنده شد.با شرمندگی گفت:دوروز دیگه.یکم تحت مراقبت باشی؛حالت بهتر شه.مرخصت می کنیم.
    دکتر رفت...منو با یه دنیا فکر وخیال؛تنهام گذاشت.فکر وخیال اینکه؛حالا تنهایی چی کار کنم؟توی این روزگار بد؛چجوری دوام بیارم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]ملافه روروی سرم کشیدم.اون دوروز هم؛گذشت.مثه پنج روز قبل.امروز باید مرخص میشدم.ولی نمی دونستم؛چه کسی قراره ؛منو مرخص کنه؟توی این دوروز هم؛کسی بهم سرنزد.نه مامان ؛نه کیارش هیچ کدومشون.کس دیگه ای رو هم نداشتم توی این دنیا.ادمهای پررنگ زندگیم؛مامان مهری وبابا بودن.اوناهم که زنده نبودن؛که بهشون تکیه کنم.نمی دونم چرا؟ولی حس کردم؛کسی بالاسرم واستاده.به این حس اعتنا نکردم.اما کسی ملافه رو ازروی سرم برداشت.دستاش مردونه بود.سرمو برگردوندم.یه مرد با کفشهای مشکی وپاهایی کشیده جلوم ایستاده بود.نشناختمش.مجبور شدم بشینم.وقتی نشستم؛فهمیدم اون مرد؛کسی جز سیاوش نبود.چهرش پریشون بود وناراحت.اخم هاش توهم بود.سرتا ما مشکی پوشیده بود...لباس عزای بابارو به تن داشت....نگاهم بهش افتاد.توی اون همه ناراحتی؛از دیدنش لبخند زدم.اما چشمای سیاوش ؛مثه گذشته مهربون نبود.انگار نه انگار که خواهر کوچولوش؛توی بیمارستانه.نگاهش سرد وبیروح بود.با لحنی پراز غصه گفتم:کی اومدی داداشی؟
    سیاوش خیلی خون سردگفت:کی قرار بود بیام؟قرار بود واسه تولد بابا بیام؛اما....
    دلم گرفت.اروم گفتم:اره داداشی قرار بود؛برا بابا؛تولد بگیریم؛اما شادیمون به غم واندوه تبدیل شد...
    سیاوش با حرص گفت:اره؛ولی قراربود...ولی به لطف تو؛بابام رفت اون دنیا!
    نشنیدم چی گفت؟یعنی دلم نخواست بشنوم.اون منو مقصر مرگ بابا می دونست؟به جای اینکه برن ؛یقه اون راننده رو بگیرن؛گردن من انداختن؟
    با ناراحتی گفتم:زورت به من رسیده؟من که کاری نکردم.
    با فریاد گفت:خودتو به اون راه نزن سپیده.همه می دونن.مامان ؛کیارش چی می گن؟تا از زبون خودت نشنوم؛باورم نمیشه.
    با عصبانیت گفتم:چی میخوای بشنوی؟مگه مامان وکیارش چی گفتن بهت؛که اونقدر بامن چپ شدی؟
    سیاوش هم بدتر از من؛فریاد کشید:راستشو بگو سپیده...
    بدنش لرزید.اشک توی چشمش حلقه زد.با صدایی لرزون گفت:میگن اگر تو بابا رو صدا نمیزدی؛اگه نمی رفتی دنبالش....فقط یه کلمه؛اره یانه؟
    دلم شکست.چندروز نبودم.چقد پشتم؛حرف دراوردن.گوشه کتش رو گرفتم:سیاوش من.....
    سیاوش نذاشت ؛بقیه حرفمو بگم.کتش رو از دستم کشید.دستش رو به نشونه تهدید؛جلوی صورتم تکون داد؛با سردی گفت:هیس....ساکت.هیچی نگو.خودم بقیش رو می دونم.دیگه اسمم به دهنت نیار!فک کن منم مثه بابا مردم.برای همه نه ولی برای تو؛تا اخر عمر مردم.....
    از اتاق زد بیرون.دنبالش دویدم...تا وسط بیمارستان.هرچی صداش زدم؛جوابی نگرفتم.سیاوش رفت؛پشت سرش روهم نگاه نکرد.دلم از بی وفایی اش گرفت.پرستار زیربغلمو گرفت ومنو توی اتاقم برد...صدای گریه ام؛قلب همه رو می سوزوند.
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    نمی دونم؛از رفتن سیاوش چقدر گذشته بود؟حالا برفرض که مرخص هم شدم؛کجا برم؟کجارو دارم برم؟برم خونه؛خونه ای که به همه به خونم تشنه ان!خونه ای که هیچ کس؛توش منتظرم نیست.چی شد؟چی شد که به اینجا رسیدم؟مرگ بابام؛همه دنیامو ویرون کرد.بی کس بی کس شده بودم.دلم بدجور گرفته بود.توی فکر بودم؛اشکام راه دیدم رو سد کرده بود.یه پرستار. اومد داخل اتاق.هیچ دلم نمی خواست؛کسی غصه ام روببینه.من شکست خورده بودم؛ولی نباید کسی می فهمید.اشکام رو کنار زدم.سرم پایین بود.پرستار جلوم ایستاد.توی دستش؛یه دست لباس تمیز بود.لباسا اشنا بود؛فک کنم همون ؛لباسای خونیه؛ولی با این تفاوت که تمیز ومرتب شده.پرستارکه شاهد؛دعوای منو سیاوش بود؛اروم دستش رو روی شونه ام گذاشت.اهی کشید ومهربون پرسید:عزیزم حالت خوبه؟داری گریه می کنی؟
    سرمو گرفتم بالا.اشکم بند اومده بود.تو چشماش نگاه کردم وگفتم:اره خوبم.دیگه گریه نمی کنم.
    پرستار لبخندی زد.انگار خیالش راحت شده بود.به لباسا اشاره کرد.با خوش رویی گفت:این لباساته؛اون روز کثیف وخونی شده بود؛برات شستم.راستی اون اقایی که اومد دیدنت؛هزینه بیمارستان رو حساب کرد.شماهم مرخصی.پاشو دختر خوب؛لباساتو بپوش باید بری خونه.چندروزه اینجا جاخوش کردی ها!
    از مهربونیش؛لبخند تلخی اومد روی لبم.به بدبختی خودم لبخند زدم.اینکه یه غریبه؛دلش برام سوخته لباسامو شسته؛اما مادرم یه سربهم نزده ببینه؛چیزی لازم دارم یانه؟عیبی نداره همه اینا می گذره..دنیاست دیگه بالاوپایین داره.
    باهمون لبخند سری تکون دادم.لباسارو از دستش گرفتم.لباسامو پوشیدم.دستی بهشون کشیدم.دیگه هیچ وقت اینارو نمی پوشم!اینا یاداور بدترین روز زندگیمه....
    از بیمارستان اومدم بیرون.از حیاط هم عبور کردم.چند قدم رفتم.برگشتم؛پشت سرم رو نگاه کردم؛من همه دنیامو؛توی این بیمارستان جا گذاشتم!سال ها پیش؛وقتی از بیمارستان مرخص شدم؛دستای پرمهربابا؛همراهم بود؛اما حالا کجاست ببینه؛که تنها دارم میرم.به راهی که پایانش معلوم نیست.....
    رفتم کنار خیابون ایستادم.چند بار به ماشین ها ؛دست تکون دادم.ماشین؛دوم سوم؛برام نگه داشت.سوارش شدم.ادرس خونه روبهش دادم.دم خونه پیادم کرد.توی جیب مانتوم رو گشتم؛خداروشکر یکم پول داشتم.حساب کردم ؛واز ماشین پیاده شدم.همون اول که چشمم به خونه افتاد؛دست وپام سست شد.پرچم ها وبنر ها؛در سایز های مختلف ورنگ مشکی.تموم دیوارهای اطراف خونه؛پربود از این ها.الهی بمیرم؛روی همشون هم اسم بابانوشته شده بود.مرحوم مغفور؛ارش ضیایی....
    مهربان پدر؛همسری دلسوز وفداکار....قلبم گرفت!همه این توصیف ها؛درباره بابا بود.پدری که من؛با یه تصادف از دستش دادم؛وهرگز دیگه برنمی گشت.یه دسته گل بزرگ؛که گلای گلایل روش رو پوشونده بود؛از طرف اداره بابا است.بایه حساب کتاب سرانگشتی؛متوجه شدم؛امروز حتما باید مراسم هفت بابام باشه.به سمت در خونه رفتم؛نیمه باز بود.درو هل دادم؛کامل باز شد....ادم های زیادی؛توی حیاط با لباسای مشکی؛واغلبا به خاطر نور افتاب؛عینک دودی داشتن.اول کسی متوجه اومدنم نشد.همین که وسط حیاط رسیدم؛کیارش منو دید.با دیدنم؛بدجور اخماش رفت توهم.عینکش رو گذاشت روی موهاش.با همون حالت عصبی به سمتم اومد.سرتاپامونگاه کرد.با پوزخند گفت:شما کجا اینجا کجا؟
    یهو انگار تموم حرف های سیاوش؛توی سرم چرخید.از طرز رفتارش هم بدم اومد.عصبی بهش توپیدم:به تو ربطی نداره!اینجا خونه مه.هروقت بخوام میام.فهمیدی؟
    کیارش از این زور حرف زدنم جا خورد.ناراحت گفت:نخیر خانوم محترم!اشتباه به عرضتون رسوندن.اینجا تا زمانی خونتون بود؛که پدرتون رو با دست خودتون نکشته بودین!
    عصبی شدم.با یه برو باباکنارش زدم.اما اون راهمو سد کرد.بازوم رو محکم توی دستش گرفت.زیر گوشم اروم گفت:فعلا می تونی بری!اما بعدا به حسابت می رسم.جلو بقیه ضایعت نمی کنم.
    منم مثه خودش گفتم:توخواب ببینی؛شازده پسر...
    دستمو از دستش؛خارج کردم.به سمت طبقه بالا رفتم...درو باز کردم.بی توجه به پچ پچ زن های چادری ؛که ندیده ونشناخته؛منو قضاوت می کردن؛به سمت عکس بابا رفتم.عکسی که توی تهران گرفته بود.یه روبان مشکی؛کنار عکسش زده بودن.دوتا شمع هم درحال سوختن بود.درست مثله من؛که ذره ذره داشتم اب میشدم...مامان متوجه اومدن من؛به خونه شد...چادرش رو از روی صورتش برداشت.نمی دونستم چه عکس العملی؛خواهد داشت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    مامان سرش رو گرفت بالا.نگاهش اونقدر سرد بود؛که دلم لرزید.چرا اخه؟به کدوم گـ ـناه؟چرا منو مجازات می کردن؛درحالی که ؛حق دفاع برام نمی ذاشتن؟به فکرمم نمی رسید؛یه روز همه اینطوری بهم پشت کنن.مامان با بی مهری گفت:تو اینجا چیکار می کنی؟کی مرخصت کرد؟
    شونه هام لرزید.بغض کردم.سعی کردم جلوی؛اشکامو بگیرم ولی نشد.با چشمای اشکی گفتم:چرا مامان؟چرا اینهمه حرف پشتم دراوردید؟چرا باهام سرد برخورد می کنید؟مگه من چیکار کردم؟چرا بهم سرنزدید...
    مامان با بی قیدی ؛شونه هاش رو انداخت بالا.حرصی گفت:به کی سربزنم؟به تو؛به تویی که همه زندگی مو ازم گرفتی؟مگه پدر بیچارت چه بدی درحقت کرده بود؟اگه تو ؛تواون روز شوم نمی رفتی دنبالش...توعقل داری؟ادم توی خیابون به اون شلوغی ؛حواس کسیو پرت می کنه اخه!؟برو سپیده؛برو توی اتاقت.بیشتر از این ابرو ریزی نکن.تن وبدن باباتم توی قبر نلرزون.
    عصبی شدم واز کوره دررفتم.با فریاد گفتم:چرا؟اگه شما دوسش داشتید؛من عاشقش بودم.تنها دلیل زندگیم؛بعداز مامان مهری بابام بود.
    دستی به نشونه تهدید جلوی مامان تکون دادم.با بغض گفتم:اما تو مامان....سال ها پیش هم؛یک ماه توی بیمارستان بودم؛وتو منو به حال خودم رهام کردی؛اون همه وقت بهم سرنزدی.حالمو نپرسیدی.اینبارهم همین طور...ولی یه تفاوت بزرگ بین اینا هست.اون دفعه؛بابام بود؛اونقدر خوب بود که اصلا کمبود تورو حس نکردم.ولی حالا.....
    تو هیچ وقت مادر خوبی برام نبودی؛هیچ وقت.
    مامان از کوره دررفت.از جاش بلند شد.چادر از سرش افتاد.موهاش از زیرشال معلوم بود....دستش رو اورد بالا؛جلوی همه خوابوند زیر گوشم....
    منو خورد کرد.عیب نداره!از وقتی سایه بابام از سرم کم شد؛همه جرئت زدن پیدا کردن...دستمو جلوی دهنم گرفتم؛تا مبادا چیزی بگم که اوضاع بدتر بشه.بغض توی گلوم مثله خار شده بود.نمی تونستم؛خوب حرف بزنم.فقط با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد؛گفتم:من از امروز کاملا یتیم شدم.توهم برام مردی؛مثله بابا....
    به سرعت از اون صحنه؛فرار کردم.خودمو پرت کردم توی اتاق...افتادم روی تخت؛تا می تونستم گریه کردم؛اونقدر که سرم داشت می ترکید.به معنای واقعی؛تنهاوبدبخت شده بودم. دلم نمی خواست توی این خونه بمونم؛ولی چاره چی بود؟کجارو داشتم برم؛غیراز اینجا!پس من؛محکوم به صبر وجبر در این خونه بودم.تازمانی که راهی برای رفتن پیدا کنم.....
    لباسامو پوشیدم.از خونه زدم بیرون.ماشین بابا دم در پارک بود.سوییچ هم دستم بود.اما هر کاری می کردم؛نمی تونستم ماشین رو روشن کنم.یعنی ماشین ایراد نداشت ها؛من حافظه ام پاک شده بود.حتی یادم رفته؛چجوری استارت بزنم.چه برسه به اینکه؛ماشین رو راه ببرم ؛تو خیابون رانندگی کنم.چه کنم؟البته؛دست ودلم هم به رانندگی نمی رفت.یه بار نشستم تنهایی؛این همه حرف برام درست شد...شدم قاتل بابام؛حالا باردوم رو؛دیگه جرئت نداشتم.بی خیال شونه انداختم بالا.از ماشین پیاده شدم.درو محکم بستم؛یه لعنت هم به حافظه ضعیفم فرستادم!از روی اعلامیه ترحیم؛ادرس قبر بابا رو برداشتم.هر چی التماس کردم؛هیچ کس منو نبرد؛واسه همین خودم دست به کار شدم.هیچ کس هم ازم نپرسید؛دارم کجا میرم؟البته اگرم می پرسیدن؛من که به کسی جواب نمیدادم.خلاصه....
    به تاکسی گرفتن عادت کرده بودم.رفتم سرخیابون؛اولین ماشینی که دست دادم؛جلو پام ترمز زد.با دیدن قیافه پسره؛ترسیدم.خودم کم بدبختی داشتم؛حالا اینم بهم گیر بده.چند قدم رفتم جلو؛اما اونم پرو تر اومد جلو.شیشه رو داد پایین:برسونمتون خانوم!
    از لحنش خوشم نیومد...دماغمو چین دادم وایشی گفتم.تا خواست چیزی بگه؛یه ماشین دیگه هم واستاد.با این تفاوت که؛رانندش مسن بود.در عقب روباز کردم.نیم خیز شدم که سوار شم؛دیدم حیفه این پسره دست خالی بره.برگشتم به سمتش؛شکلکی دراوردم.به دماغم اشاره کردم.خودش معنیش رو فهمید.یعنی دماغت سوخت!
    درو بستم.چنددقیقه بعد؛اون راننده ازم پرسید:کجامیری دخترم؟
    اهی کشیدم.سرمو به پنجره تکیه دادم.اروم گفتم:قبرستون!
    بنده خدا جا خورد.فک کرد اشتباه شنیده؛واسه همین دوباره پرسید:گفتی کجا میری دخترم؟
    منم این بار بلند و واضح گفتم:میرم سرخاک بابام؛پدرجان...
    سری تکون داد.دیگه چیزی نپرسید..به ادمای بیرون خیره شدم.خوش به حالشون!همشون دارن از تابستون واوقات فراغت؛لـ*ـذت می برن.اما من؛نه تنها لـ*ـذت نمی برم؛بلکه از روال عادی زندگیم خارج شدم.همه هم کلاسی هام؛داشتن برای نتایج کنکور خودشون رواماده می کردن.ولی من؛حوصله خودمو نداشتم.از ارزوهام؛فاصله گرفتم.حتی از دنیای خودم جدا شدم.باهمه غریبه!تنها وبی کس کنج اتاقم.تنها دلخوشی زندگیم؛یه قاب عکس بابا با روبان مشکی بود.چند دست از لباساش رو هم؛توی اتاقم داشتم؛وشبا توی اغوشم می گرفتم؛تا خوابم ببره...واین داستان زندگیه منه!دورانی تاریک وپرازظلم وستم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    پاهام می لرزید.هیچ دلم نمی خواست؛با حقیقت روبه رو بشم؛فشارم افت کرده بود؛خودم رو کشوندم...به یه مزاررسیدم.مزاری که چون تازه بود؛هنوز سنگ قبر نداشت.خاک مثله تپه؛اومده بود بالا.یه پارچه؛قهوه ای رنگ با طرح بوته جقه؛روی خاک پهن شده بود.چندتا شاخه گل ؛گلایل هم بود.معلوم بود مال مراسم هفت؛چون یکم پلاسیده بود.افتاب به شدت می تابید.اخه درست چله تابستون بود.واسه خرمشهر هم؛که زمستون تابستون نداره؛همیشه هوا گرم وخشکه.به خاطر نور افتاب؛عکس بابا زیاد مشخص نبود.اما یه پلاک اونجا توی خاک فرو کرده بودن؛روی پلاک یه اسم حک شده بودن؛اسم پدرم....تنها مرد زندگیم!اسطوره من!ارش ضیایی؛بهترین پدر دنیا؛مهربون ترین همسر عالم.حتی توی فرزند بودن؛برای مادرش هم کم نذاشت.امادر حق من؛نامهربونی کرد؛خیلی زود تنهام گذاشت.من از پدرم ؛فقط همین چند سالی که خرمشهر بودیم؛چیزی فهمیدم.وگرنه قبل از اون هم بچه بودم؛هم چیزی یادم نمیاد....
    بالاسرش مزار واستادم.روی پلاک؛نوشته شده بود:تاریخ تولد-26تیرماه....تاریخ فوت-26تیرماه...
    الهی بمیرم!حالا که بزرگ شدم؛میخواستم یه تولد خوب برات بگیرم باباجونم؛اما نشد.زانوهام سست شد.خودم رو انداختم روی خاک....به اندازه همه وقتایی که باید می بودم؛ونبودم گریه کردم....باید گریه کن ؛عزای بابام میشدم.سرقبرش شلوغ می کردم؛ولی به جای همه اینا؛سرم بدست تا خوده صبح توی بیمارستان راه رفتم؛اشک ریختم....
    خاک سرد بود....با دلخوری وکینه گفتم:باباجونم؛بابای خوبم؟اون زیر سردت نیست قربونت برم؟بابای قشنگم؛تو که می دونی از همه دنیااااا؛بیشتر دوست داشتم.تو که میدونستی همه کسه منی.چرا منو بی کس کردی؟بابایی هفت روز تموم؛توی بیمارستان بیهوش بودم.کجا بودی؟چرابهم سرنزدی؟دلم گرفته؛از این ادمای بی وفا!دلم از برادرام ومادرم گرفته.نمی ذارن من از خودم دفاع کنم؛یه طرفه به قاضی رفتن؛حکم مرگ رو برام صادر کردن.باهام بد شدن.می بینی بابایی؛ادما چقدر زود رنگ عوض می کنن.می بینی؟خونه ؛دیگه اون خونه نیست.یه چاردیواری ؛که بیشتر شبیه زندونه.هیچ کس نمی خنده.هیچ کس خوشحال نیست.چون تو نیستی ؛چون رفتی وهمه چیز روباخودت بردی.چون منو تنها گذاشتی.دیدی مامان چطور؛باهام سر برخورد کرد؟دیدی چطور جلوی همه منو خورد کرد؟روی دختر عزیز دوردونه ات؛دست بلند کرد بابایی.کاش زنده بودی!کاش سایه ات از سرم کم نمیشد.کاش.....
    تا دلم اروم نشد؛سربلند نکردم.لباسام خاکی شده بود.نشستم؛خاک لباسمو تکوندم.اصلا حواسم به اطرافم نبود.در واقع چشمم ا
    تنها چیزی رو که می دید؛قاب عکس بابا بود که لبخند به لب داشت.توی همون حال وهوا بودم؛که صدای صوت دلنشین گوشمو نوازش داد.یکم که گوش کردم؛متوجه شدم یکی داره قران می خونه.سرمو برگردوندم.با یه پیرمرد رو به رو شدم.پیرمردی که؛محاسنش سفید بود.یه عبای قهوه ای روی دوش داشت.یه کلاه سبز وشالگرن سبز هم داشت.پس سید هم بود.ولی انصافا صدای خوبی داشت.صوتش واقعا عالی بود.من که خوشم اومد.یکم اونطرف تر از من؛روی زمین نشسته بود.به همین خاطر؛صداش رو واضح شنیدم.قران رو بست.زیرلب صدق الله گفت.قران رو بوسید وگذاشت کنار.روبه من بالبخند گفت:خوبی دخترم؟
    براچی حالمو می پرسید؟نکنه از اول اینجا بوده وصدای گریه هامو شنیده؟چه می دونم والا.اروم گفتم:بله خوبم!
    مهربون گفت:خدابیامرزه پدرت رو.جوون بوده بنده خدا.
    نمی دونم چرا ولی اونقدر؛لحن دلنشینی داشت؛که بهش اطمینان کردم.اهی کشیدم:بله تازه چهل وهشت سالش قرار بود بشه؛ولی روز تولدش تصادف کرد....
    لبخندش محو شد.نگاهش رنگ دلسوزی گرفت.با تاسف گفت:خدارحتمش کنه.امان از دست این تصادف واین راننده های ناشی...
    سری تکون دادم:بله درست می فرمایید.
    دوباره بهم گفت:دخترم بعداز مرگ پدرت ؛خیلی سختی دیدی؟چون روی خاک که بودی خیلی بی قراری می کردی...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    اهی کشیدم؛انگار درست دست گذاشته بود؛روی زخم دلم.دوباره بغضم گرفت.اروم گفتم:اره خیلی زخم خوردم...سایه پدرم که کم شد؛همه باهام بد شدن.!
    پیرمرد دستی به محاسنش کشید.نگاهی به خاک انداخت وگفت:اما تو باید؛صبور وقوی باشی دخترم.روزهای تلخ بالاخره می گذره.زمستونم می ره بهار جاش میاد.این وسط روسیاهی واسه ذغال می مونه.تو موقر باش توی این سختی ها.خدا گر زرحمت ببند دری ؛به رحمت گشاید در دیگری...
    بیا از یه زاویه دیگه ؛نگاه کن.شاید مرگ پدرت؛تورو توی مسیری جدید قرار بده...مسیری که حقایق زیادی رو برات؛اشکار می کنه.پس تو باید صبور باشی.من این حرفا رو چله تابستون؛زیر نور افتاب؛بالاسر مزار پدرت بهت زدم.مطمئنم چند سال دیگه به حرفام خواهی رسید...
    حرفاش بدجور ؛ذهنمو مشغول کرد.اونقدر که دیگه نتونستم بهش جوابی بدم.مسیر جدید؛حقایق...خدایا؛نکنه فرشته اس واز اینده من؛خبر داره؟چرا حرفاش ؛تا این حد دلم رو اروم کرد؟چرا نگاهش مرحم سد برای زخمام؟سرمو گرفتم بالا.باید می فهمیدم؛کیه؟از کجا اومده؛چیکارست؟اماتا به خودم اومدم؛غیب شد!یعنی کجا می تونه رفته باشه؟از جام بلند شدم.اینور؛اونور؛هر جارو نگاه کردم؛نشونی ازش پیدا نکردم.اصلا کی رفت؛که من متوجه نشدم؟حیف شد.کاش یکم باهاش درد ودل می کردم.نا امید ومغلوب به سمت خونه راهی شدم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    روزها وماه ها؛پشت سرهم می گذشت.روزگار از من؛یه دختر تنها ومنزوی ساخته بود.دختری که یه زمانی صدای خندش قطع نمیشد؛حالا بارون اشک از چشماش سرازیر میشه.هرجوری بود؛روزی یک بار؛می رفتم سرخاک بابا؛درسته که برگشتن بابا به خونه غیرممکنه؛اما من که می تونستم بهش سربزنم!هربار هم که می رفتم؛قبلش یه دل سیر؛زخم زبون می شنیدم؛از کیارش که درس رو ول کرده بود؛راست راست راه می رفت واز مامان.وقتی مامان زخم زبون می زد؛اصلا فراموش می کرد من دخترشم.خودمم داشتم شک می کردم؛به اینکه این زن واقعا مادرمه ؟اخه چطور میشه ؛بچت رو نه ماه توی شکمت؛پرورش بدی؛این همه سال بزرگش کنی؛بعد سریه اتفاق اینطوری پسش بزنی ؟تموم مهر مادری روفراموش کنی ؟شایدم من یه بچه نا خواسته بودم ؛امانه ؛پس چرا بابا اینقد دوسم داشت ؟همیشه فکر می کردم؛سیاوش بهترین تکیه گاهه ؛اما اشتباه می کردم.حالا کیارش یه چیزی ؛از همون بچگی نخاله بود؛ولی سیاوش .....خدا از دل من تنها خبر داشت!حساب روزهام که هیچی ؛حساب ماه ها هم از دستم در رفته بود.یه روزی رو که شروع می کردم؛نمیدونستم چند شنبه است؟چندمه؟فقط می دونستم زمستون شده وهوا سرد....از تولدمم گذشت.من نوزده ساله شدم؛اما هیچ کس بهم تبریک نگفت.کسی برام تولد نگرفت؛کادو نخرید.همه من رو به فراموشی سپردن.با اینکه زنده ام؛ولی برای همه مردم.سیاوش؛خطش رو عوض کرده بود.هرچی باهاش تماس می گرفتم؛می گفت خاموشه!هه منم باور کردم...خیلی مستقل شده بودم.دیگه جای لباسامو از مامان؛نمی پرسیدم؛چون خودم اونارو می شستم واتو می کشیدم.تنها لطفی که درحقم می کردن؛این بود که یه لقمه غذا؛برام کنار بذارن.اونارو هم؛یکی در میون می خوردم...بی خیال همه اینا!!!
    نمی دونم چرا؟ولی حس بدی داشتم.توی این خونه یه خبرایی بود.یه اتفاق هایی داشت می افتاد؛که مربوط به مامان بود.مامان لباس عزارو از تنش در اورد.خیلی زود به روال قبلش برگشت.اصلا انگار نه انگار؛ که شوهرش مرده!لباسای مشکی؛جاش رو داده بود؛به لباسای رنگارنگ.وقت وبی وقت؛هم باهمون لباسا از خونه می رفت بیرون.منم به این چیزا شکی نداشتم؛تا اینکه یه روز دیدم؛مامان تموم لباسای بابارو؛داد به خیریه.گذشته از اون؛همه لوازم ارایشی که جمعشون کرده بود؛رو گذاشت سر جاش...رفت ارایشگاه.وقتی اومد باورم نمیشد ؛این همون مامانمه.ابروهای تتو؛موهای بلوند....
    به کل عوض شده بود.این اواخر هم؛دیر می یومد؛زود می رفت.باهاش هم که حرف می زدم؛اصلا گوش نمیداد.از لای در اتاق؛مامان رو دید زدم.داشت ؛خودش رو ارایش می کرد.کارش تموم شد.یه دست لباس ؛قرمز مشکی پوشید.دلم شکست!هنوز یک سال از مرگ شوهرش نگذشته بود.شوهری که عاشقونه دوسش داشت.کیفش روی میز عسلی بود.وقتی دیدم حواسش پرته؛گوشی موبایلش رو برداشتم.رفتم تو اتاق درم بستم..متتظر موندم بره بیرون .کیارش هم که طبق معمول ؛خونه نبود.شده بود یه الاف ولگرد..حتی طرز حرف زدنش هم تغییر کرده بود.گوشی رو از کشوی میز برداشتم.هر چی باهاش ور رفتم؛باز نشد...اکه هی؛بخشکی ای شانس...تا دیروز که خانوم؛کنترل تلویزیون دستش می گرفت؛بلد نبود باهاش کار کنه؛حالا یه الگوی سختی روی موبایلش گذاشته؛که نگو.سری تکون دادم.نه فایده نداشت...نقشم ؛غلط از اب در اومد.موبایلو انداختم روی تخت.سرمو گذاشتم روی میز کامپیوتر.. چند دقیقه ای گذشت.یه صدایی به گوشم خورد.اولش اعتنا نکردم؛ولی بعدش دیدم؛بدجور روی مخمه...گیزززز .گیزززز.عصبی شدم.شروع کردم بدوبیراه گفتن:ای درد؛ای مرض؛کوفت...
    سرمو گرفتم بالا.کلافه به اطرافم نگاهی انداختم.صدای چی بود اخه؟درست همون زمانی که داشت مثه مته؛مغزمو می خورد؛چشمم افتاد به موبایل مامان؛که صفحه اش روشن شده بود.باسرعت به سمتش رفتم.داشت زنگ می خورد...اون به کنار ولی اسم مخاطب.....دنیام ویرون شد.مخاطب رو سیو کرده بود:مسعود-عزیزم.....
    هه عزیزش!پس بگو،این ارایش ها لباسای رنگارنگ؛رفت وامدهای مشکوک؛همش زیر سر این مسعود خانه اره؟خدای من!یعنی به همین زودی پدرمو فراموش کرده بود؟اخه یه زن چقدر می تونه بی وفا باشه؟دیگه بی خیال گوشی شدم...چون چیزی رو که می خواستم؛پیدا کردم.خوش به غیرت داداشام.یکیشون از این زن نمی پرسه؛کجا میری ؟با کی میری؟اصلا چرا میری؟سرمو گذاشتم روی میز.دلم به حال خودمون سوخت.درست زمانی که شوهرش مرده؛باید برای بچه های یتیمش؛هم مادر باشه هم پدر.مواظب دخترش باشه؛که احساس کمبود نکنه؛مواظب پسرش که گرفتار رفقای ناباب نشه؛از حال پسر دیگش خبر دار باشه؛پی خوشـی‌ ونوش خودشه....خدارو شکر که بابام زنده نیست..وگرنه با دیدن این ننگ ورسوایی از غصه دق می کرد.بیچاره مامان مهری؛اونو مثه دختر خودش می دونست!خیالش راحت بود که مراقب ماهست!اصلا شاید همین ادم جدید؛باعث اینهمه بی محلی مامان؛نسبت به ما شده...معلومه!دلیل دیگه ای وجود نداره..به خودم اومدم؛صورتم خیس اشک شده بود.ساعت از ده شب گذشته ؛وهنوز مامان به خونه برنگشته بود.کاش زودتر برگرده؛من باید از این ماجراها سردر بیارم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    همون طور که چشمام بسته بود؛وداشتم قبر این مسعود خانی رو که؛تا به حال ندیدمش؛می کندم؛صدای در به گوشم خورد.سرمو از روی میز برداشتم.اولش با خودم گفتم؛شاید کیارش باشه...اما وقتی صدایی نشنیدم؛فهمیدم مامانه.چون امکان نداشت؛کیارش بدون سروصدا وارد خونه بشه.پس مامان بود.از لای در بیرون رو نگاه کردم.نفس عمیقی کشید.مانتوی قرمز رنگش رو در اورد؛انداخت روی مبل.خودشم روی کاناپه لم داد.چشماشو بسته بود.از زیر لباسش؛یه پلاک طلا به شکل گل ؛دیده میشد.تا جایی که من یادمه؛مامان همچین پلاکی نداشت!پس از کجا اورده؟یعنی خودش واسه خودش خریده یا؟همون طور چشم بسته؛پلاک روی بادستش لمس کرد...یه لبخند عمیق نشست روی لبش.پلاک رو اورد بالا؛چشماشو باز کرد.نفسی کشید.در کمال ناباوری؛به پلاک اروم بـ..وسـ..ـه زد.خدای من!پس حدسم درست بود.همون عزیزمش؛اینو بهش کادو داده؛که با نگاه کردن بهش؛اینطوری گل از گلش؛می شکفه...هی زمونه!من که یه دخترم؛بدجور به غیرتم برخورد؛حالا این کیارش وسیاوش؛خاک برسرشون!دوروز دیگه ؛باید جلو این مرتیکه؛تا کمر دولا شن؛عرض ادب کنن.عصبی از اتاق اومدم بیرون.در حالی که موبایل مامان دستم بود؛رفتم بالا سرش واستادم؛با کنایه پوزخند زدمو گفتم:خوش گذشت؟مسعود خان خوب بودن؟
    مامان انگار به گوشاش شک کرد؛لبخندش محو شد؛چشماشو باز کرد.چون من پشتش بودم؛نفهمید صدا از کجاس؟بنابراین به خودشون زحمت دادن؛صاف نشستن وپشت سرشون رو نگاه کردن.
    بی خیال نگاهی بهم انداخت؛طوری که سعی داشت پنهون کاری کنه؛گفت: کدوم مسعودخان؟
    دوباره پوزخند زدم:ببینم مهشید خانوم؛شما فکر کردی چشماتو ببندی؛کسی شمارو نمی بینه؟
    موبایل رو انداختم روی کاناپه.با لحن تمسخر گفتم:همین مسعود -عزیزم که سرشب همش بهتون زنگ می زد؛رو میگم.
    مامان با بی قیدی ؛شونه هاش روانداخت بالا؛خیلی ریلکس گفت:فکر نمی کنم؛به تو ربطی داشته باشه.درضمن من مادرتم؛نه تو؛که سین جیمم می کنی.
    عصبی شدم وبا صدایی بلند گفتم:کدوم مادر؟مادری که جلوی همه بهم سیلی زد؟مادری که منو طرد کرد؟ببخشید ها؛ولی مادر واژه مقدسیه؛لطفا روی خودتون اسم مادر؛نذارید.چون اینطوری همه مادرا میرن زیر سوال؛ضمنا؛این موضوع به منم مربوطه؛چون وجود این ادم باعث شده؛خیلی چیزها عوض بشه.مثه خوده شما!
    مامان عصبی از جاش بلند شد.به سمتم خیز گرفت.اما من جا خالی دادم.با کنایه گفت:اره من مادر تو نیستم؛از اولم نبودم.هرکاری هم که می کنم ؛به خودم ربط داره؛ولا غیر!
    بغض بدی به گلوم چنگ میزد.اما الان وقت گریه کردن؛وتسلیم شدن نبود.یکم صدامو صاف کردم ؛درجوابش گفتم:نخیر...چه خواسته چه ناخواسته؛ما بچه هات هستیم.حتی اگر بخوای ؛دوباره ازدواج کنی؛باید نظرمارو بپرسی.بعدشم یه نگاه به تقویم انداختی؟دیدی تولد من گذشت؟دیدی هنوز از مرگ بابا ؛هفت یا هشت ماه بیشتر نگذشته؟نامرد؛بی وفا!حداقل می ذاشتی یه سال بگذره؛بعد فکر یکی دیگه میشدی....
    مامان اشک توی چشماش حلقه زد.دستش رو به نشونه تهدید؛جلوی صورتم تکون داد ؛وگفت:این خودت بودی ؛که این بلاها رو سر خودت اوردی.من هنوز جوونم؛حق زندگی دارم.هرکی خربزه می خوره؛پای لرزش هم می شینه.توی با دست خودت؛پدرت رو به کام مرگ فرستادی؛حالا به من می گی نامرد؟
    خودم رواز تک وتا ننداختم.هنوز روی همون موضع بود.بازم داشت همه اتفاق هارو؛بهم ربط میداد؛تا بندازه گردن من.فریاد زدم:چرا چشماتو روی حقیقت بستی؟نه تنها تو بلکه هردو برادرم.همتون خوب می دونید؛که اون راننده سمند؛قاتل بابا بود.چرا میخوای کارهاتو توجیه کنی؛از من مایه می ذاری؟رک وپوست کنده بگو؛طرف مایه داره؛از راه نرسیده برام طلا خریده.لباسای نو خریده....همش منو می بره بیرون؛با حقوق کارمندی بابات؛که نمیشد اینکارارو کرد.!
    مامان بدجور عصبانی شده بود.شده بود؛یه پا میر غضب که هر ان امکان داشت منو یه جا قورت بده!
    عصبانی گفت:من کار خلاف شرعی نکردم؛حتی به همسرم خــ ـیانـت هم نکردم؛اون مرده می فهمی؟به قول خودت هفت ماهه مرده.
    مثه دارکوب؛با نوک انگشت اشاره اش؛چند بار پشت سرهم؛زد توی سرم.با لحنی که حرص ازش می بارید ؛گفت:اینو توی کله پوکت فرو کن....
    وقتی داشت ؛میزد؛چشمام رو بسته بودم.نفس عمیقی کشیدم.هرچی باشه؛مادرم بود.اون نمی فهمه؛همه چیز رو فراموش کرده؛اما من که عقلم رواز دست ندادم.سرمو عقب کشیدم.انگشتش؛بین توی هوا معلق موند.حرف زدن با این ادم؛هیچ فایده ای نداشت؛وبیشتر اعصابم رو بهم می ریخت.اما یه چیزی توی دلم موند؛که اگر نمی گفتم؛غم باد می گرفتم.برگشتم ورو به مامان ؛با اشک های روی گونه ام؛گفتم:برای تو شاید بابا مرده؛اما یادش توی این خونه ودله من؛تا ابد زندست....
    منتظر نموندم چیزی بگه؛پشتمو بهش کردم؛داشتم به سمت اتاق می رفتم؛که مامان صدام زد.دستی توی هوا؛تکون داد ؛وخنده ای شیطانی سرداد.بین خنده هاش گفت:هندی بازی درنیار؛که اصلا باورم نمیشه؛من بزرگت کردم.ضمنا؛باهمون مسعود خان وعزیزمی که ؛گفتی؛یکی دوروز دیگه میرم مسافرت.
    دستش رو مثه هواپیما ؛توی هوا برد بالا؛با خوشحالی گفت:تور تفریحی؛به مدت یک هفته ؛اونم کجا؟بهترین کشور توریستی؛دبی....
    دستام رو مشت کردم.اونقدر ناخنام رو؛کف دستم فرو کردم؛که جاش گود شده بود.گوشه لبم رو گاز گرفتم؛تا دیگه چیزی نگم.چون ادمی که من می بینم؛کارش از حرف زدن؛گذشته...عشق واهی وپول؛چشماش رو کور کرده ؛جوری که همه خانواده اش رو به فراموشی سپرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    گوشه پرده رو؛توی دستم گرفته بود.از پنجره؛به بیرون خیره شدم.یه شاسی بلند ؛مشکی جلوپای مامان؛ترمز زد.مامان با چمدون کوچیکش؛لبخند زنان؛به سمت ماشین رفت.مرده یا همون مسعود؛از ماشین پیاده شد.یه مرد با قدبلند وموهای جو گندمی.چشماش درشت ومشکی بود؛بینی نسبتا بزرگی داشت؛اما به خاطر لبای کوچیکش زیاد توی دید نبود.توپر وهیکلی بود.رنگ پوستش هم سبزه بود؛البته نه خیلی تیره!یه شلوار کتون مشکی ؛با پیرهن سفید پوشیده بود.یه کاپشن چرم تنش بود؛که طرح روش با کفشاش ست بود.از چهرش خوشحالی می بارید.معلومه دیگه اقاداماده؛داره میره ماه عسل؛چرا ناراحت باشه؟چمدون رواز دست مامان گرفت؛گذاشت توی ماشین.مامان هم با لبخند؛کارهاش رو نظاره می کرد.درو برای مامان باز کرد؛تا کمر خم شد؛
    به نشونه احترام.منتظر بود مامان؛سوار بشه.مامان تویه لحظه؛سرش رو گرفت بالا.فکر کنم؛منو دید.زود گوشه پرده رو ول کردم.بیچاره بابام؛که اینهمه سال عاشق این زن شده بود.ولی نمی دونست؛چه ادم پولکیه؛اونقدر که؛خیلی زود با مرگ شوهرش؛پدر بچه هاش کنار بیاد؛وبه عشق یه مرد پولدار؛جواب مثبت بده.باهاش مسافرت هم بره.هوای دلم ابری شده بود. از اتاق رفتم بیرون.اونقدر خونه؛بوی دود میداد؛که به سرفه افتادم.کیارش روی مبل ؛لم داده بود.داشت سیگار می کشید؛نمی دونستم نخ چندمشه؛که اینطوری صورتش توی دود محو شده؟هیچ اثاری از چهرش پیدا نبود.اقارو باش!به جای اینکه به رگ غیرتش بربخوره؛نشسته هی سیگار میکشه.
    به سمتش رفتم.با دستم؛دود هارو کنار زدم.روبه روش ایستادم.فوت محکمی کردم؛که باعث شد؛یکم صورتش دیده بشه.سیگار رو از دستش کشیدم...جاخورد.چون خیلی غرق فکر بود؛ومتوجه حضور من نشد.اخماش رو کشید توی هم؛دستی توی هوا پروند که سیگارش رو پس بگیره؛اما من اون رو پشت سرم قایم کردم.با حرص گفت:هوییییی؟چته چرا پاچه میگیری؟
    پوزخند زدمو سری تکون دادم.با طعنه گفتم:چند نخ سیگار کشیدی هان؟دود ودم هم شد کار؟اینم زندگیه تو داری بدبخت؟
    ابروهاش رو انداخت بالا.با خنده گفت:خوشم باشه؛خوشم باشه.از کی تاحالا من باید به تو؛جواب پس بدم؟اصلا به توچه؟
    عصبی شدم.سیگارو پرت کردم روی مبل.مبل یوم سوخت.ناراحت گفتم:اره خوشت باشه؛مادرت با یه مرد غریبه که نه تو می شناسی نه سیاوش؛نه من؛میره مسافرت!هه کلاه تو بنداز بالا خوش غیرت....
    انگار یکم به اقا برخورد.اما خیلی زود موضع خودش رو گرفت.بی خیال گفت:اگه تو نمی شناسیش؛حتما لازم نبوده؛اما منو سیاوش اونو خوب میشناسیم.
    وای خدایا!؟کیارش چی می گفت؟یعنی با اینکه از همه چیز خبر داره؛گذاشت مادرش با اون مرتیکه بره؟با یه مرد نامحرم...عشق که محرمیت ایجاد نمی کنه!
    با حرص گفتم:پس فقط من غریبه بودم ؛اره؟حالا کی هست این مرتیکه؟
    کیارش انگشت اشاره اش رو تکون داد؛با خنده گفت:نه دیگه نشد!این مرتیکه که میگی؛چند وقت دیگه قرار بشه بابات خانوم کوچولو....
    از حرفش عصبی شدم.صدنفر دیگه هم بیان؛جای بابا ارش من رو نمی گیرن.چه برسه به این مرتیکه؛جلف تازه به دوران رسیده!
    در حالی که دستام از عصبانیت می لرزید؛فریاد زدم:دهن کثیفت رو ببند؛پسره احمق!جواب منو بده؛چرت وپرتم نگو.
    کیارش ککش هم نگزید.شونه هاش رو انداخت بالا؛خیلی عادی گفت:با اینکه به تو ربطی نداره؛ولی بهت میگم.اسمش مسعوده؛مسعود فرحبخش.از خارج برگشته ایران.سال ها پیش عاشق مامان بوده؛مامان هم همین طور؛اما خانواده هاشون مخالفت می کنن.واین ازدواج سر نمی گیره.حالا باد به گوشش رسونده؛که بابا چند وقته فوت کرده؛اومده ایران.از مامان خواستگاری کرده...
    قلبم شکست!پس همه این سال ها؛بابا عشقی بیهوده داشته.اون زن خیانتکاره؛چون با وجود اینکه؛شوهر داشته؛فکر کس دیگه توی کلش بوده!با صدایی لرزون گفتم:مامان چی گفته؟
    این بار کیارش با تمسخر پرسید:خودت چی فکر میکنی؟از رفتارش معلوم نیست ؛جوابش چی بوده؟!
    راست می گفت؛سوالم خیلی احمقانه بود!شونه هام از شدت بغض می لرزید.پس مامان هم از این خونه می رفت.دیگه نمی تونستم؛حرف بزنم...رقتم توی اتاق درم بستم.صدای خنده های بی امان کیارش؛مثه خنجری زهرالود؛به قلبم می خورد!اونم همین رو می خواست.که من برای بار دوم؛بشکنم وخورد بشم...
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    روز ها پشت سرهم؛وبا عجله می گذشتند.همه جا بوی عید ؛پیچیده بود.انگار بهار اروم اروم؛داشت دامن پراز گلش روباز می کرد.حتی هوا هم ؛بهاری شده بود.مردم؛باتکاپو دنبال خریدلباس های عید؛بودن.مرد؛زن ،پیروجوون؛وحتی بچه ها هم؛منتظر عید بودن.توی خیابون که راه می رفتی؛وسط پیاده رو ؛یه نفر واستاده بود؛یه میز هم جلوش.یک دونه اکواریوم؛پراز ماهی گلی های ریز ودرشت؛البته با قیمت های مختلف!انواع واقسام؛تنگ هم می تونستی روی این میز؛پیدا کنی.جلوی میزشون هم؛سبزه های شاداب؛با دونه های متفاوت بود.دور همشون هم؛یه رمان قرمز گره خورده بود...میون اینهمه هیاهو؛یه دختری مثه من؛تنهای تنهابود؛که هیچ کدوم از این کارارو؛انجام نمیداد.مامان؛داشت برای رفتن؛اماده میشد.چندروز دیگه؛به جشن ازدواجش نمونده بود.حداقل؛اونقدر شرم وحیا نداره؛که جشن وبزن وبکوب راه نندازه!حتی دلم نمی خواست؛یه روسری نو برای خودم بخرم.مهم دله ادمه؛که باید شاد باشه!من با این دل غم زده ودنیای ناشادم؛لباس نو می خواستم.چیکار؟اصلا براچی تدارک عید ببینم؟مگه کسی روداشتم؛که خونه مون بیاد؟تنها کاری که کردم؛این بود که یه سبزه انداختم؛که روز سال تحویل؛برم سرخاک بابا بذارم؛همین وبس...سال تحویل میشد؛ووارد سال نودویک میشدیم...نفس عمیقی کشیدم.به تقویم نگاه کردم؛یهو یادم افتاد؛فرداهمون روز کذاییه؛روز ازدواج مامان.صبح می رفتن محضر؛شب هم همه دوست واشناهارو؛به یکی از رستوران های معروف شهر؛دعوت کرده بود.اون روز صبح از صداهای؛مختلف از خواب بیدار شدم.چه خبر شده بود؟اینهمه؛سروصدل برای چی بود؟با موهای اشفته و چشم های پف دار؛از اتاق اومدم بیرون.صداها از اتاق مامان بود.درزدم؛کسی جوابمو نداد؛درو باز کردم.مامان سخت مشغول؛کار بود.یه چمدون روی تخت بود؛مامان تند تند وبا عجله؛لباس هاش رو داخل چمدون می چید!کارش تموم شد وسرش رو گرفت بالا.با دیدن من؛اخم هاش رو توی هم کشید.خیلی؛بی مهر گفت:به چی نگاه می کنی؟
    پوزخندی زدم...اروم وزیرلبی گفتم:به اینکه؛این زندگی چقدر ساده ؛از هم پاشید!به اینکه توهم داری میری؛من می مونم واین خونه وکیارش؛برادری که از من متنفره.
    مامان سری تکون داد.اهی کشید وگفت:خیلی حق به جانب حرف نزن؛تو خودت خوب میدونی؛که دلیل این تنفر ورفتن من چیه.
    عصبی شدم.هنوز هم؛کوتاه نمی اومدومنو مقصر می دونست.با بغض گفتم:توروخدا؛حالا که داری میری؛قبول کن که من؛مقصر نیستم!
    مامان سری تکون داد.کلافه گفت:ببین سپیده؛امروز برای من؛خیلی مهمه؛پس هیچ دلم نمی خواد؛فکرم درگیر بشه ؛یا عصبی بشم؛پس برو نذار از این بیشتر؛از هم متنفر بشیم.بذار حالا که دارم میرم؛با خاطره خوش باشه....
    دستمو گرفتم جلوی دهنم...بدو بدو؛رفتم توی اتاق درو بستم.به پشت در تکیه دادم...اشکام؛پشت سرهم روی گونه ام می غلتیدوصورتم؛خیس شده بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا