گیج شده بودم.بابا رفت روی هوا؛ومحکم افتاد زمین.نمی فهمیدم چی به چیه؟پاهام ؛به زمین قفل شده بود.فقط اون لحظه مغزم بهم فرمان میداد.می گفت،باید خودم روبه بابا برسونم.واسه همین؛بی توجه به ماشین هایی که؛باسرعت از جلوم رد میشدن؛دویدم وسط خیابون.صدای بوق زدن های بی وقفه؛فحاشی مردم....هیچ کدوم برام مهم نبود.نفهمیدم چطوروبا چه سرعتی؛خودم رو بالاسر بابام رسوندم.مردم رو کنار زدم.بابایی ام.بابا ارش من؛غرق به خون وبا چشم هایی بسته؛با صورت روی زمین ؛افتاده بود.داد زدم.همه از دورش رفتن.نشستم روی زمین.دستام می لرزید.از استیناش گرفتم.با زحمت اون رو بلند کردم ؛وتوی اغوش گرفتم.سرش روی دامنم بود.پشت سرهم صداش می زدم.داشتم می مردم.با فریاد گفتم:بابایی.تورو خدا بیدار شو.چشماتو باز کن.بابایی؛بابا جونم.صدامو می شنوی...اما دریغ از یه پلک زدن.نمی دونم چرا این ادما؛اینقدر بی شعور بودن.دنیای من غرق خون بود؛اونوقت داشتن تماشا می کردن.جیغ کشیدم.باگریه گفتم:د لعنتی ها یکی زنگ بزنه اورژانس...
یه خانوم مسن دستی به شونه ام کشید.اروم ومهربون گفت:دخترم صبور باش.بی طاقتی نکن.خیلی وقته زنگ زدن.الانه که برسه...
بلند بلند؛گریه کردم.دیگه هیچی هیچ برام مهم نبود.اگه بلایی سر بابا می اومد؛من چیکار می کردم؟مطمئنم تا ابد هیچ کس منو نمی بخشید؛حتی خودم.خدایا؛می شنوی صدامو...به بزرگیت قسمت میدم ؛که به بابا رحم کنی.امبولانس اومد.بابامو گذاشتن رو برانکارد وبردن توی ماشین.اژیرکشون از اونجا دور شدن.
*******************************************
از پشت شیشه ؛به جسم بی حال وغرق خون بابا خیره شده بودم.سیل اشک بود که از چشمم می اومد.تموم دعاهایی که مامان مهری؛یادم داده بود رو؛زیرلب خوندم.چندتا دکتر وپرستار بالاسرش بودن.هرکدوم یه جاییش رو معاینه می کردن.دستامو اوردم بالا که صورتمو پاک کنم.دستام پراز خون بود.خون پدرم...گریه ام شدت گرفت.به هق هق افتاده بودم.یهو پرستار اومد بیرون.چندتا دکتر رو صدا زد.همشون رفتن توی icu.ترسیدم.نکنه اتفاقی افتاده؟خدای من.یعنی چی شده؟دور وبرش شلوغ شد.جوری که نمی تونستم نگاهش کنم.چند بار جامو عوض کردم؛ولی فایده نداشت.همون لحظه؛کیارش ومامان هم رسیدن.مامان بلند بلند؛زجه میزد واسم بابا رو صدا می کرد.با دیدن چهره پریشون ودست ولباسای خونی ام؛به سمتم دوید.
بابا نگرانی ؛بین گریه هاش پرسید:سپیده چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟تورو خدا جواب بده...
نتونستم چیزی بگم.فقط با دست به ای سی یو اشاره کردم.کیارش اما بی توجه به من؛دنبال مامان راه افتاد.منم پشت سرش دویدم.هنوزم بی تاب بودم.نمی دونستم داره؛چه اتفاقی می افته؟چیزهایی رو که پشت شیشه دیدم؛باورم نشد.خطوط دستگاه هاصاف؛وبی حرکت شده بود.دکترا ؛پشت سرهم شوک می دادن.ولی اون خط ها مثله اول نمیشدن.خدایا یعنی چی ؟نکنه بابا....به خودم نهیب زدم.نه دخترجون زبونت رو گاز بگیر.اما...اما....
با دیدن پرستاری که دستگاه هارو جدا کرد؛یه ملافه کشید روی بدن بابا؛تیرخلاص بود ؛که مستقیم به قلبم خورد.دستام لرزید.دستام که نه؛تموم بدنم می لرزید.تپش قلبم کند شده بود.یه دکتر با روپوش سفید؛وموهای جو گندمی؛که میانسال بود.از اتاق اومد بیرون.سرش رو انداخت پایین.به سمتش رفتم.نفسی ؛اه مانند کشید؛رو به من که روبه روش ایستاده بودم؛گفت:ما هر کاری از دستمون برمی اومد ؛انجام دادیم.ولی خب....ضربه محکمی به سرش وارد شده بود.در هر حال؛متاسفم....
تسلیت می گم.
تسلیت تسلیت......این کلمه تدی سرم اکو میشد.دنیا دور سرم می چرخید.نمی دونستم چی شنیدم؛که حالم اینطوری شد؟یعنی می دونستم؛نمی خواستم باور کنم؛چون امکان نداشت....مامان بلند زد زیر گریه.زیرلب با خودش حرف می زد.توانایی ایستادن نداشت؛روی سرامیک هانشست.کیارش هم اونقدر عقب عقب رفت؛تا خورد به دیوار.سرخورد روی زمین.نه من یکی شکست نمی خوردم....
کارام دست خودم نبود.شروع کردم به داد وفریاد کردن.به همه توپیدم.همه پرستارا ودکترا؛دورم جمع شدن.ولی برام مهم نبود. با غضب به تک تک شون اشاره کردم.عصبی گفتم:شماها؛شماها....همتون ازدم بی عرضه اید.کدوم دیوونه ای به شما مدرک داده هان؟شما بگید که برم؛در اون دانشگاه رو تخته کنم.بی شرفای عوضی....بابای من طوریش نبود؟شما بی شعورا؛اره با شمام.شما بابامو کشتین.بابای من رو وقتی اوردن اینجا؛هنوز نفس می کشید.به خدا زنده بود.قسم می خورم ؛زنده بود....به نفس نفس افتاده بودم.چشمام تیره وتار شده بود.نمی دونم چرا؟ولی به سمت اون پرستاری که؛ملافه رو صورت بدن بابا کشید؛هجوم بردم.بازوش رو محکم؛توی چنگم گرفتم.اونو دنبال خودم می کشیدم.ساکت وبی اعتراض دنبالم راه افتاد.با حرص گفتم:برو گمشو.هوی با توام؛ملافه رو از روی بدنش بردار.
هرچی می گفتم؛بی توجه نگاهم می کرد.اعصابم از خون سردی اش خورد شد.در icuروباز کردم.تا خواستم هلش بدم داخل؛تویه حرکت بازوش رو از دستم؛ازاد کرد.با دست ازادش؛زد توی گوشم......
یه خانوم مسن دستی به شونه ام کشید.اروم ومهربون گفت:دخترم صبور باش.بی طاقتی نکن.خیلی وقته زنگ زدن.الانه که برسه...
بلند بلند؛گریه کردم.دیگه هیچی هیچ برام مهم نبود.اگه بلایی سر بابا می اومد؛من چیکار می کردم؟مطمئنم تا ابد هیچ کس منو نمی بخشید؛حتی خودم.خدایا؛می شنوی صدامو...به بزرگیت قسمت میدم ؛که به بابا رحم کنی.امبولانس اومد.بابامو گذاشتن رو برانکارد وبردن توی ماشین.اژیرکشون از اونجا دور شدن.
*******************************************
از پشت شیشه ؛به جسم بی حال وغرق خون بابا خیره شده بودم.سیل اشک بود که از چشمم می اومد.تموم دعاهایی که مامان مهری؛یادم داده بود رو؛زیرلب خوندم.چندتا دکتر وپرستار بالاسرش بودن.هرکدوم یه جاییش رو معاینه می کردن.دستامو اوردم بالا که صورتمو پاک کنم.دستام پراز خون بود.خون پدرم...گریه ام شدت گرفت.به هق هق افتاده بودم.یهو پرستار اومد بیرون.چندتا دکتر رو صدا زد.همشون رفتن توی icu.ترسیدم.نکنه اتفاقی افتاده؟خدای من.یعنی چی شده؟دور وبرش شلوغ شد.جوری که نمی تونستم نگاهش کنم.چند بار جامو عوض کردم؛ولی فایده نداشت.همون لحظه؛کیارش ومامان هم رسیدن.مامان بلند بلند؛زجه میزد واسم بابا رو صدا می کرد.با دیدن چهره پریشون ودست ولباسای خونی ام؛به سمتم دوید.
بابا نگرانی ؛بین گریه هاش پرسید:سپیده چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟تورو خدا جواب بده...
نتونستم چیزی بگم.فقط با دست به ای سی یو اشاره کردم.کیارش اما بی توجه به من؛دنبال مامان راه افتاد.منم پشت سرش دویدم.هنوزم بی تاب بودم.نمی دونستم داره؛چه اتفاقی می افته؟چیزهایی رو که پشت شیشه دیدم؛باورم نشد.خطوط دستگاه هاصاف؛وبی حرکت شده بود.دکترا ؛پشت سرهم شوک می دادن.ولی اون خط ها مثله اول نمیشدن.خدایا یعنی چی ؟نکنه بابا....به خودم نهیب زدم.نه دخترجون زبونت رو گاز بگیر.اما...اما....
با دیدن پرستاری که دستگاه هارو جدا کرد؛یه ملافه کشید روی بدن بابا؛تیرخلاص بود ؛که مستقیم به قلبم خورد.دستام لرزید.دستام که نه؛تموم بدنم می لرزید.تپش قلبم کند شده بود.یه دکتر با روپوش سفید؛وموهای جو گندمی؛که میانسال بود.از اتاق اومد بیرون.سرش رو انداخت پایین.به سمتش رفتم.نفسی ؛اه مانند کشید؛رو به من که روبه روش ایستاده بودم؛گفت:ما هر کاری از دستمون برمی اومد ؛انجام دادیم.ولی خب....ضربه محکمی به سرش وارد شده بود.در هر حال؛متاسفم....
تسلیت می گم.
تسلیت تسلیت......این کلمه تدی سرم اکو میشد.دنیا دور سرم می چرخید.نمی دونستم چی شنیدم؛که حالم اینطوری شد؟یعنی می دونستم؛نمی خواستم باور کنم؛چون امکان نداشت....مامان بلند زد زیر گریه.زیرلب با خودش حرف می زد.توانایی ایستادن نداشت؛روی سرامیک هانشست.کیارش هم اونقدر عقب عقب رفت؛تا خورد به دیوار.سرخورد روی زمین.نه من یکی شکست نمی خوردم....
کارام دست خودم نبود.شروع کردم به داد وفریاد کردن.به همه توپیدم.همه پرستارا ودکترا؛دورم جمع شدن.ولی برام مهم نبود. با غضب به تک تک شون اشاره کردم.عصبی گفتم:شماها؛شماها....همتون ازدم بی عرضه اید.کدوم دیوونه ای به شما مدرک داده هان؟شما بگید که برم؛در اون دانشگاه رو تخته کنم.بی شرفای عوضی....بابای من طوریش نبود؟شما بی شعورا؛اره با شمام.شما بابامو کشتین.بابای من رو وقتی اوردن اینجا؛هنوز نفس می کشید.به خدا زنده بود.قسم می خورم ؛زنده بود....به نفس نفس افتاده بودم.چشمام تیره وتار شده بود.نمی دونم چرا؟ولی به سمت اون پرستاری که؛ملافه رو صورت بدن بابا کشید؛هجوم بردم.بازوش رو محکم؛توی چنگم گرفتم.اونو دنبال خودم می کشیدم.ساکت وبی اعتراض دنبالم راه افتاد.با حرص گفتم:برو گمشو.هوی با توام؛ملافه رو از روی بدنش بردار.
هرچی می گفتم؛بی توجه نگاهم می کرد.اعصابم از خون سردی اش خورد شد.در icuروباز کردم.تا خواستم هلش بدم داخل؛تویه حرکت بازوش رو از دستم؛ازاد کرد.با دست ازادش؛زد توی گوشم......