کامل شده دریچه عشق ممنوعه( جلد اول : نفرین یک ساحره) | Razieh1583 کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان و ژانرش رو دوست دارید؟

  • خوبه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است.

razieh1583

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
4,408
امتیاز
446
سن
20
محل سکونت
تهران
***بِسْمِ اْللهِ الرحْمنِ الرَحیمِ***

نام: رمان دریچه عشق ممنوعه ( جلد اول: رمان نفرین یک ساحره)


نویسنده: ❤️Razieh1583 کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: تخیلی ،غمگین ، پلیسی ، راز آلود

ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


طراح جلد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!



111349

خلاصه:aiwan_light_heart: :

داستان درباره دختری به اسم سوزانه . سوزان در دانشگاه افسری قبول میشه اما پدر سوزان مخالف تک دخترش رو به هم چین جایی بفرسته . بالاخره پدر سوزان راضی میشه و میزاه دخترش به دانشگاه افسری بره . بعد چند سال سوزان قصه ما که دختری شر و شیطون هست ، که به مقام ستوان سوم ترفیع درجه پیدا میکنه . همه چی خوب پیش میره تا این که طی یک آزمایش و یک اتفاق ، دریچه ممنوعه که موجودات ماورا ان جا زندگی میکنند باز میشه و موجودات ماورا به سیاره زمین و به تهران حمله میکنند.
آیا باز شدن دریچه اتفاقی بوده یا از قبل برنامه ریزی شده بوده؟
ایا سوزان قصه ما میتونه از پس این موجودات بر بیاد ؟
برای فهمیدن این داستان با ما همراه باشید






مقدمه:
«باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه»

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟

خاطرات خوب و شيرین
كوچه ها شد، کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟

* * *

کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *

باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه

بی ترانه ٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه



 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست اول


    از زبان سوزان*


    _گفتم که نه!

    _اخه چرا بابا؟

    _همین که گفتم

    _ولی...

    داد زد_بسه ، یه بار گفتم نه یعنی نه.من اجازه نمیدم به همچین جایی بری حالا هم برو تو اتاقت.

    با دو خودمو به اتاقم رسوندم.

    این انصاف نیست، درو پشت سرم قفل کردم و خودمو سردادم پایین و نشستم.

    پاهامو تویه شکمم جمع کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم واجازه دادم قطرات بارون همینجوری که هست بباره و صورتم رو بارونی کنه.

    هیچ دلیل این مخالفت های پدر رو نمیفهمم.

    تویه این 18 سال زندگیم این اولین باری هست که به خواسته ی من جواب منفی میده و رو تک دخترش داد میزنه.

    با صدای آلارم گوشیم از جلوی در بلند شدم و گوشیم رو از عسلی کنار تختم برداشتم.

    با نگاه کردن به اسمش هم خنده روی لباهای لرزونم نقش بست.

    دماغمو بالا کشیدم و نفس عمیقی سردادم، دستم روی دکمه سبز اتصال لغزید و تماس رو وصل کردم

    گوشیمو به سمت گوشم بردم_بله؟:

    با پیچیدن جیغ های پی در پی ملی اونم پشت تلفن باعث شد گوشیو از گوشم فاصله بدم.

    یعنی به معنی واقعیه کلمه کر شدم

    چند ثانیه گذشت دیدم قصد نداره تمومش کنه چنان دادی زدم که بدبخت خفه شد.

    _اه چته هی جیغ میزنی ملیکا؟ها؟ کرم کردی دختره احمق

    _هوی ببندااا
    کثافت زنگ زدم هم حالتو بپرسم هم این که

    دوباره جیغی زد که صورتم جمع شد

    با ذوق گفت_ وای سوزان ببینم افسری قبول شدی؟اره؟ :

    با بغض نالیدم_ اره قبول شدم اما

    _وا چته ؟ اما چی؟ چرا بغض کردی دیوونه؟

    فین فین کنان شروع کردم به تعریف کردن کل ماجرا

    ملی هم قول داد که به باباش میگه و شب میان خونه ما تا عمو احمد با بابا فرهاد صحبت کنه و راضیش کنه.

    یعنی منو میگی،عین خری که افتاده باشه تو کارخونه تیتاب کیف کردم. اینقدر ذوق داشتم که حتی بدون خداحافظی قطع کردم.

    هوف کلافه ای گفتم و به سمت کمد لباسام به راه افتادم تا هم دوش بگیرم برای شب تمیز باشم
    هم این که از شره این سردرد راحت شم


    بعد از یه حموم حسابی و پوشیدن لباسام شروع کردم به خوش کردن لباسام

    نگاهی به ساعت انداختم

    اوه7 شب بود،حدود یک ساعت دیگ ملی اینا میرسن.

    به سمت کمد لباسام رفتم یه تونیک بنفش تیره با یه شلوار یخی لوله ای با یه شال قهوه ای سوخته به همراه یه پاپوش به رنگ تونیکم برداشتم

    بعد از اتمام ارایشم که با یه ریمل و یه رژ لب صورتی مات خلاصه میشد لباسامم پوشیدم.

    دل تو دلم نبود.

    با صدای زنگ اف اف سریع از اتاقم زدم بیرون،صدای احوال پرسیاشونو شنیدم.

    بعد از اتمام پذیرایی کنار اون گوریل خر ملی که معرف حضورتون بود نشستم.

    داشتم به حرف عمو اینا که در مورد افسری رفتن من بحث میکردن گوش میدادم که با درد بدی که تو پهلوم پیچید جیغی بنفش کشیدم که همه نگران به سمت منباء صدا که من بودم برگشتن.

    عمو و بابا نگران نگام میکردن

    مامانم که دسته کمی از اونا نداشت

    فقط این وسط یکی باید به خاله مریم یه اب قند میداد بیچاره رنگش شده عین گچ

    صدای نگران مامان باعث شد تازه متوجه شم که تو چه مخمصه ای افتادم_چیشد مادر چرا جیغ میزنی ها....؟


    ای خدا حالا چه غلطی بکنم؟

    دیدم ملیکا بیشعور بایه یه لبخند حرص دارار زل زده به من.

    اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید رو با یه لبخند مسخره ای که چاشنیش بود گفتم_ها؟
    اها پام خورد به مبل درد گرفت

    .

    بابا چنان عصبی شد که یه لحظه گرخیدم

    مامانم با نگاهش میگفت حیف که مهمون داریم والا چپ و راستت میکنم.فقط وایسا اینا برن من از تو یه سوزانی بسازم که ازش چنتا دیگه در بیاد.

    بعد از چند دقیقه جو از اون حالت مسخره ای که همشم تقصیر این سه نقطه بی خاصیت (ملیکا) بود خارج شد


    با یاد اوری غلطی که کرده بود با عصبانیت برگشتم سمتش که دیدم از شدت خنده قرمز شده

    یعنی منو میگی؟میخواستم بزنم لهش کنم دختره پررو.

    یه چشم غره توپی بهش رفتم _بهت بد نگذره یه وقت...بخند بخند...تو نخندی کی بخنده؟


    با این حرفم شروع کرد به قهقهه زدن..خوشبختانه اینقدر سرو صدا زیاد بود که کسی متوجه سر و کله زدن ما دوتا نبود.

    بعد چند دقیقه نیششو جمع کرد، ابرویی بالا انداخت_ نترس بد نمیگذره

    حرصی رومو ازش بگردوندم

    اه دختره عنتر حتما با اون وشگونی که گرفته جاش کبود میشه.

    داشتم همینجوری تو دلم به ملی فش میدادم که صدام زد_سوزان

    _هوم

    _میگم بو نمیاد

    _نه.. من که بویی حس نمیکنم که

    _ولی من میگم بو ترشی میادا

    گیج نگاش کردم_ترشی؟


    _اه چقدر تو خنگی دختر ، میگم تو قصد نداری شوهر کنی؟اینجور که بوش میاد خاله باید به فکر یه خمره برای تو باشه!

    خواستم جوابشو بدم که با صدا زدنم توسط عمو برگشتم سمتشون

    عمو_خب مبارکه سوزان جان بابات موافقط کرد که به دانشگاه افسری بری

    با حرفی که عمو زده جیغی کشیدم و ملی دوست دوران دبستانم تا الان که مثل خواهر نداشته ام هست رو بغـ*ـل کردم.

    که با حرفی که عمو زد انگار یه سطل اب یخ خالی کرده باشن روم یخ بستم.

    عمو:ولی خب 3تا شرط داره.

    عجول گفتم_ باشه عمو هرچی باشه قبوله..

    عمو:دخترم صبر داشته باش من که هنوز چیزی نگفتم

    ببخشیدی زیر لب گفتم و منتظر نگاش کردم

    _خب شرط اول: باید از چند یه بار بهشون سر بزنی


    پردیم وسط حرفش_خب؟



    بابا چشم غره ای بهم رفت که خفه خون گرفتم

    _شرط دوم: باید مواظب خودت باشی

    خب دخترم شرط اخر اینه که تو باید..خب راستش اینجای ماجرا سخته


    یعنی عمو احمد چی میخواس بگه که براش اینقدر سخت بود؟

    عمو دهن باز کرد که اخرین شرط هم بگه که با صدای زنگ تافنش با یه ببخشید از جمع ما دور شد.

    فقط لحظه اخر شنیدم که گفت_جایی هستم بعدا توضیح میدم قربان !


    اینجور که پیداس مافوق عمو زنگ زده.

    بعد از چند دقیقه که برای من مثل چند سال گذشت عمو بالاخره رضایت داد و اومد و نشت_ببخشید من مجبور بودم یه تلفن ضروریو جواب بدم ...خب برگردیم سر موضوع اصلی


    ببین سوزان جان یه شرط مهم هست که بابات اینو شط دانشگاه افسریت کرده

    و اونم اینه که تو باید با پسر عمو سومیت کامیار ازدواج کنی
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست دوم


    با حرفی که عمو زد روح از تنم جداشد

    عین برق گرفته ها بلد شدم تقریبا داد زدم_ چـــی؟ با کی ازدواج کنـــم؟



    بابا با عصبانیت بلد شد_ چشمم روشن!حالا دیگه کارت به جایی رسیده که صدات رو برای من بلند میکنی؟تحویل بگیر ناهید خانوم.



    بغض بدی به گلوم چنگ انداخت.

    سعی داشتم پنهانش کنم اما لرزش این دست لعنتی با بغض گلوم که هرلحظه بیشتر میشد همراه شد و گفتم_اما بابا!
    منو کامیار هم رو فقط مثل خواهر و برادر میبینم و هم رو دوست نداریم.لطفا کاری نکنید که به ازدواج به فردی که بهش علاقه ای ندارم تن بدم


    تو چشم های ابیه بابا غمی رو دیدم.نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب گفت_واقعا دوستش نداری؟

    زیر لب مثل خودش" نه" ای گفتم

    بابا رو به عمو کرد و گفت_ اول سپردمش به خدا...بعد به تو احمد!



    این رو گفت و رفت.

    با بهت رو به عمو _این یعنی بله عمو؟

    چشمشو به ارومی باز و بسته کرد _اره عمو جان اجازه داد بدون ازدواج به افسری بری ولی عمو جان پدره حق داره درکش کنبرو باهاش حرف بزن.

    مامان ادامه حرف عمو رو گرفت_ اره مامان جان برو پدرته نگرانته

    نیم نگاهی به خاله ای انداختم که با چشماش باهام حرف میزد

    به ملی نگاهی انداختم که بهم اشاره زد برو

    برای همین من هم مثل بابا برای مدتی نه چندان کوتاه از جمعی که در بودن کنار اون ها خوشحال بودم شونه خالی کردم

    به اتاق بابا رسیدم

    در زدم و وارد شدم.

    بابا پشت به من نشسته بود..

    رفتم کنارش رو تخت نشستم و صداش زدم

    جوابی نداد!

    بار دوم باز هم جوابم فقط سکوت بود

    بر ای بار سوم صداش زدم _ بابا ببخشید...!
    بگی نرو نمیرم ، فقط ازم ناراحت نباش باشه؟
    طاقت ناراحتیتو ندارم


    یهو با حرکتی که بابا زد شوکه شدم.
    تو بغلش بودم

    صدای گرمش رو شنیدم که گفت_برو عزیزم من خوش بختیت رو میخوام پس برو و به ارزو هات برس عزیز دل بابا!


    باهم حرف زدیم و درد و دل کردیم و حدود نیم ساعت بعد به همراه بابا از اتاق خارج شدیم.

    به پذیرایی که رسییدیم عمو تازه مارو دید و گفت_به به اومدین بالاخره؟
    پدرو دختر خوب خلوت کردینا!

    لبخندی زدم که عمو ادامه داد_خب لیلا جان ملیکا بابا پاشین بریم دیگه ،دیر وقته باید بریم


    من_ عه نه کجا ؟ بمونید!

    عمو_نه دیگه سوزان جان دیروقته باید بریم

    هرچی من و بابا و مامان اصرار کردیم بمونن نموندن که نموندن ولی تونستم ملی رو نگه دارم


    هعی

    اونشب بهترین شب زندگیم بود چون بالاخره تونستیم بابارو راضی کنیم که من برم دانشگاه افسری

    با فکر کردن به رفتن دلم گرفت.

    اخه چجوری از این الاغ دل بکنم برم.؟ چجوری از خانوادم بگذرم و به مدت 5 سال برم؟

    با صدای ملی از افکارم پرت شدم بیرون

    _نکن

    گیج نگاش کردم_چی؟

    که با غم نگاهی بهم انداخت_ گریه نکن سوزان
    با این کارات دلمو اتیش نزن


    غمی که تو صداش موج میزد ازارم میداد پس برای عوض کردن جوی که بینمون حکم فرما بود گفتم_هوی ملی

    _هوی تو کلات دختره پررو

    _ببندا

    _نبندم چی؟

    "هیچی" ای گفتم که ملیکا فکر کرد کم اوردم و عقب کشیدم

    هه خبر نداشت الان به غلط کردن میوفته

    نگاهی بهش انداختم که چشماش بسته بود.

    لیوان ابی که رو عسلی کنار تخت بود رو برداشتم و خالی کردم رو سرش

    ملی بد بختم عین جن زده ها نشت رو تخت و جیغ زد

    خـخ قیافش واقعا دیدنیه

    یه دفعه زدم زیر خنده که دیدم ملی از حالت شک در اومده و با عصبانیت داره بالشت رو پرت کرد سمتم که جاخالی دادم

    اوه اوه اوضاع خرابه

    جست زد که منو بگیره که من فرز تر از اون سریع از تخت پریدم پایین و از اتاق زدم

    بیرون فقط لحظه اخر شنیدم_ سوزانـــِ نکبت.. اشغال میکشمت
    دستم بهت برسه زندت نمیزارم خفت میکنم



    سریع از اتاق زدم بیرون که از شانس خوبم پام به اون یکی گیر کرده و شتلق افتادم زمین

    خواستم بلند شم که دیدم ملی بهم رسیده و با یه لبخند شیطانی خیره شده بهم_ حالا نوبته منه

    با چیزی که تو دستاش دیدم روح از تنم جدا شد
    فقط دو قدم با مرگ فاصله داشتم که با صدای مامان و بابا ،ملی هول زده سوسی که تو دستش بود رو
    ولش کرده که سریع از بقلش در رفت
    خدایی سوسک از کجاش اورده بود اخه؟خونه ما که سوسک نداره!


    با صدای مامان از فکر اومدم بیرون
    _چه خبرتونه نصف شبی جیغ و داد راه انداختین؟مگه بچه اید؟

    نگاهی به بابا انداختم که داره برامون سری به نشوه تاسف تکون میده

    ملیکا هم که دید فرصت خوبیه برای خود شیرینی سریع خودشو به موش مردگی زد_وای خاله همش تقصیر سوزانه!



    مامانم که تازه نگاهش به سرو صورت و لباسایه ملی افتاده باشه یدونه اروم زد پشت دستش_ وای خدا مرگم بده تو چرا همه جونت خیسه اخه؟



    ملیکا همون لبخند رو مخشو تکرار کرد _وای خاله!
    تقصیر این ورپریده اس
    ببین خاله چیکارم کرده؟
    من خواب بودم اومد پارچ اب یخ رو، رو سرم خالیش کرد


    با چشمایه گرد شده زل زدم بهش
    وای خدا این چی میگه من فقط یه لیوان اب روش خالی کردم پارچ اب یخ از کجا اومد؟
    با صدای مامان نگاهمو ازش گرفتم و بهش زل زدم


    _ملیکا خاله ولش کن اینو بدو.. بدو برو لباست رو عوض کن ماهم بریم بخوابیم...خودم حالشو میگیرم
    مامان چشم غره توپی بهم رفت و همراه بابا راهی اتاقشون شدن


    با اومدن دستی رو به رو نگاهمو به ملی دوختم
    دستشو با عصبانیت گرفتم
    بلندم کرد و اروم با حرص جوری که بشنوم دم گوشم گفت_هنوز تموم نشده سوزان سوزان خانوم..

    دختره پررو اول بدمو پیش ننه بابام میگه تازه ازم طلبکارم هست.

     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سوم


    بی خیال شدمو به سمت اتاقم راه افتادم.

    بالاخره امشب هم با شیطانت ها و کل کل های منو این گوریل افریقایی به پایان رسید.

    صبح که بیدار شدم خواستم کش و قوصی به بدنم بدم که..

    وا چرا نمیتونم تکون بخورم؟

    چشمامو که باز کردم نگام که به صحنه روبه روم افتادهنگ کردم.

    وای خدا...

    ملی عین یه زامبی چسبیده بود.

    دستش دور کمره حلقه بود و سرش تو گودی گردنم.

    پاهامم با پاهاش قفل کرده بود و یه دستشم زیر لباسم روی شکمم بود

    خـخ اگه ملی پسر بود چی میشد؟

    با فکری که تو ذهنم جرقه زده یه لبخند شیطانی و خبیث مهمون لبام شد.

    برای تلافیه کاری که دیشب ملی با من کرد بهترین وقت بود .

    داشتم نقشرو توی ذهنم میچیدم که ملی غلتی زد که دستش که رویه شکمم بود پایین تر رفت

    دیدم همینجور ادامه بده چیزی به نامه ابرو برام باقی نمیمونه از طرفی میخوام کار دیشبشو جبران کنمو از خجالتش دربیام اروم سرمو بردم زیر گزدنشو با اخرین توانم گردنشو گاز گرفتم که با جیغ این هویج محلی همراه شد دستی به گردنش کشید که تازه تونست قیضایارو درک کنه به سمتم هجوم اوردم

    خواستم در برم که از پام منو گرفت و پرتم کرد رو تخت

    دیرجنبیدم که اومد رو شکمم نشست با لبخند خبیثی زد زد بهم

    تازه فهمیدم منظورش چیه

    خواستم مخالفت کنم که افتاد به جونو شروع کرد به قلقلک دادنه منه بد بخت

    در حین قلقلک دادنم گفت_ بگو غلط کردم .. بگو چیز خوردم..بگـــــو

    بریده بریده گفتم _غلط کر...کردی...چی..چیز خوردی


    شدت قلقلکشو بیشتر کرد

    یعنی دیگه به شکر خوردن افتاده بودم

    بعد از 10 دقیقه قلقلک دادن من بالاخره خسته شد و دست کشید.

    _اه...وحشی همه پهلو و دنده ام درد گرفت الاغ!

    _تقصیر خودته

    این رو گفت و شونه ای بالا انداخت

    _هوی سوزان

    _هوم

    _پاشو بعد ناهار بریم خرید که برای چشن هفته اینده لباس داشته باشیم

    با شنیدن اسم خرید غم عالم نشست تو دلم

    چجوری ازش دل بکنم اخه؟


    ولی برای این که روزمون خراب نشه لبخندی هرچند مصنوعی زدم و بعد از اتمام کارهام به همراه ملیکا از اتاق خارج شدیم


    ****


    بعد از ناهار رفتم تا لباسامو بپوشم

    با صدای در از فکر اومدم بیرون

    رو به ملی کردم_وا تو چرا هنوز لباس نپوشیدی؟


    با پوزخندی که زد شوکه شده نگاش کردم.

    وا این چشه؟هیچوقت به من پوزخند نزده بود اما حالا؟

    باشونه ای که بهم زد از بهت اومدم بیرون! بیخیالش شدم شاید مغزش تکون خورده.

    شونه ای بالا انداختم و بعد از پوشیدن لباسام با این جلبک مغر رفتیم پایین.

    عمو جلو در منتظر ما بود.

    با دیدن ما پیاده شد بعد از احوال پرسی سوار شنیدم که عمو راه افتاد.

    با صدای عمو از فکر اومدم بیرون_خب خب دخترا امروز کجا بریم؟


    خواستم جواب بدم که ملی پیش قدم شد_اول بریم خرید ، بعد شام بخوریم ، بعدشم بریم پارک و...

    عمو_نظر تو چیه سوزان جان؟شما هم موافقی دخترم؟

    لبخندی بهش زدم_بله عمو من حرفی ندارم.


    خوبه که عمو امروز مرخصی گرفت و اومد دنبال ما تا بریم خرید

    اخه عمو یه سرهنگه . در اصل بابای من سرهنگ بود و عمو و بابا هر دو تویه

    درجه بودن و باهم به ماموریت های زیادی رفته بودن و در همشون هم موفق شده بودند

    اما چون بابا دیگه از این که بخواد به ماموریت های زیادی بره خسته میشده خودش رو

    بازنشست کرده که عمو هم به جای بابا شده سرهنگ.

    خوبیش اینه که بابا هنوز کامل کامل باز نشست نیس یعنی بابا هنوز هم به ماموریت میره اما تو ماموریت هایی که فوق جدی و خطرناک باشه شرکت میکنه
    مثل قاچاق مواده مخد و اینا...

    خب بابای بیچاره که همش نمیتونه ماموریت بره بالاخره 65 سالشه پس در نیتجه زیاد بهش ماموریت نمیدن.

    با توقف ماشین از افکارم شوت شدم بیرون.

    ملی نگاش که به پاساژ افتاد دستمو گرفت و با ذوق کشید دنبال خودش


    به اولین مغازه که رسیدیم گفت_وای سوزان اینو ببین.
    خوشگله؟


    رد نگاهشو که دنبال کردم دیدم بعله.

    خانوم واسه ما یه لباس مجلسیه ابیه تا سر زانو انتخاب کرده که سادست اما شیکه


    ون قراره قبل از رفتن من یه مهمونی ترتیب بدیم قرار شد لباس مجلسی بگیریم چون من قراره اونجا به همه فامیل بگم که افسری قبول شدمو از همه خداحافظی کنم.

    نگاهی به ملی انداختم که دیدم داره با شوق لباسارو نگاه میکنه

    منم خیلی ذوق داشتم اما وقتی به رفتن فگر میکنم دلم میگیره

    برایه این که خوشحالیه ملیو خراب نکنم گفتم_ برایه کی در نظر گرفتی اینو ؟ برایه من یا خودت ؟


    _برایه تو ولی به نظرم خیلی سادست بهتره اینو تو مجلس...


    به اینجای حرفش که رسید دیگه ادامه نداد. بغض ،ناراحتی ها و عصبانیتش رو حس کردم.

    برای عوض کردن بحث یدونه محکم زدم پس کلش_عنتر تو که میدونی سادست پس برا چی میگی؟
    تازه گرونم هست ، بیا بریم شاید یه چیز بهتر پیدا کردیم.



    _به تو چه ها؟ جیبه بابای خودمه.اصلا همینو میخرم.

    هوی درست حرف بزنا. 2ماه ازت بزرگترم خیره سرم.

    _ببند بابا...بزرگتریت بخوره تو سره خرس بابام...من همینو میخوام.

    خواستم جوابشو بدم که با سرفه ای که شنیدم یکی محکم زدم به پیشونیم

    ای وای..ابروم جلو عمو رفت..رو به ملی اروم با حرص گفتم_گمشو تا با پا نیومدم تو دهنت بریم اگه میخوای چیزی بخری بخر بریم بعدم گورتو گم کن


    اینم دید اوضاع خرابه چیزی نگفت که رفتیم داخل

    ****

     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست چهارم

    ****

    از پاساژ اومدیم بیرون


    هنوز ملی داشت سر این که اون لباسو نخریدم غرغر میکرد.

    ولیخوشبختانه ملیم اون لباسو پسندید رفتیم سمت مغازه برایه پرو و اگه خدا خواست خرید


    _ببخشید اقا؟

    _بله ابجی!

    _اون لباس چند؟

    _هزار تومن350.

    اروم دم گوشه ملی زمزمه کردم_ اوف
    گرونه ملی نه ؟

    _مرض خیلیم خوبه من اینو میخوام سوزان.

    _ملی گرونه.

    _به تو چه؟ از جیب بابام میره من اینو میخوام بعد از زد این حرف پاشو عین بچه کوچولوها زد زمین


    دیدم بحث کردن باهاش فایده نداره به همین دلیل روبه فروشنده گفتم_ببخشید اقا ما این لباسو میخوایم.

    رفتم کارتمو درارم بدم بهش که عمو گفت_دخترم من حساب میکنم

    _اما عمو؟

    اخم مصنوعی کرد_اما نداره!

    اینو گفتو کارتشو از جیبش در اورد و گرفت سمتش

    _زمزشو لطف کنید

    _21......

    بفرمایید بعد از زدن این حرف فروشنده هر دو لباسی که منو ملی انتخاب کرده بودیم به همراه کارت عمو گرفت سمتمون.

    بعد از این که تقربا کل پاساژو گشتیم و کلیم خرید کردیم قرار شد بریم شام بخوریم بعدشم بریم بستنی بخوریمو بعدشم بریم رستوران ،پارک و...


    ****



    عمو نگاهی بهمون انداخت_خب دخترا الان کجا بریم؟

    خواستم جواب بدم که ملی با ذوق دستاشو بهم کوبید_وای بابا من گشنمه بریم رستوران!

    عمو که سعی در کنترل خندش داشت_اره سوزان جان؟ بریم رستوران؟


    از کار ملی خندم گرفته بود ولی برایه این که ذوقشو کور نکم از طرفیم گشنه بودم گفتم_اره عمو جان لطفا بریم رستوران.

    بعد از حدود 30 دقیقه تو راه بودن رسیدیم به یه رستوران عالی.


    نشستیم پشت صندلی ها و هرکدوم منو به دست شدیم.

    _خب سوزان جان شما چی میخوری

    نگاهی به منو انداختم_اوم من یه کباب برگ با سالاد و نوشابه میخوام.

    _تو چی ملی جان؟ توچی میخوری؟

    ملی اومی زیر لب گفتو بعد از چند ثانیه گفت_من جوجه و کباب میخوام با ماست موسیر و سالاد و نوشابه هم میخوام.. اها ترشی هم باشه با دوغ و ته چین هم میخوام.

    منو عمو با فکای افتاده پایین نگاش میکردیم.

    گارسون بدبخت هنگ بود هوز.

    به زور جلوی خندمو گرفتم

    گارسون که رفت رو به ملی گفتم_ملی خواهرنترکی یه وقت؟

    چرا عین بختک افتادی رو غذاهای رستوران؟ از قحطی زده های سونامی اومدی مثل جارو برقی داری درو میکنی کنه؟

    با این حرفم شلیک خنده من و عمو به هوا رفت.

    ملی لب ورچیند و زبونی دراورد.

    مثلا الان قهره

    بعد از خوردن شام هامون به همراه عمو و ملی رفتیم پارک

    با صدا زدنم توسط عمو از افکاره گرانبهام پرت شدم بیرون.

    -دخیا شماها اینجا بمونید تا من برم بستنی بگیرم بیام

    عمو این رو گفت و رفت.

    رو نیمکت نشسته بودم و به رژه رفتن ملی نگاه میکردم

    کلافه شده پوفی کشیدم_ملی

    _سکوت

    _ملی

    _سکوت


    با جیغ صداش زدم که بدبخت 10 متر پرید هوا

    خـخ زهره ترک شد بیچاره.

    با عصبانیت برگشت سمتم_چته ها چه مرگتهه میمون؟

    _چته؟چرا هی رژه میری اخه؟ بشین دیگه...

    _به تو چه دلم میخواد راه برم اصلا مشکلیه؟هیچیمم نیس!

    _نه اصلا مشکلی نیس ولی من تورو میشناسم بگو چه مرگته دختره سه نقطه.

    _اه به تو چه اصلا ب.. تو..چه...سه حرفه...ایش


    خندم گرفته بود، هنوز قهره.

    قهر بودنش از پهنا تو حلق دوست پسره نداشته اش.

    با صدای نکره اش از فکر اومدم بیرون


    _میگم که چیزه..

    با ابروهای بالا پریده_چیزه؟

    _اوم چجوری بگم اخه؟

    _جون بکن بگو خو.

    _اوم من...من دستشویی دارم.

    خـخ خدایی این همه چیزی که این جارو برقی خورد منم بودم دستشویی میگرفت.

    هوف کلافه ای کشیدم_خیلخوب زانبی جان!
    پاشو گورتو گم کن بریم Wc

    ایشی زیر لب گفت.

    و این گونه شد که من همراه این زامبی خلو چل راهی Wc شدیم



     

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست ششم

    ****


    اهــــــــه پس چرا اینقدر دیر کرد؟؟؟

    داشتم همینجوری راه میرفتمو این ملیه نکبتو فش میدادم که با صدایی که شنیدم برگشتم عقب_به به ببین کی اینجاست ؟





    چهارتا پسر تو پر و هیکلی که همشونم از این قرتیا بودن دیدم که اون پسره که داشت با پوزخند نگام میکرد ، اون حرف رو زده بود

    با چندش ترین نگاهی که سراغ داشتم بهشون پرت کردم
    بیخیال شدم

    وقتی محل سگشونم ندی مصلما بی خیال میشن دیگه...

    ولی با شنیدن صدای یکی دیگشون پی به فجیح بودن عمق فاجعه بردم



    پسر دوم _ ببینم علی موافقی ترتیب این خانوم خوشگلِ رو باهم بدیم؟


    خدا خدا میکرد که ملی نیاد بیرون که از شانس گندم وقتی اومد بیرون نگاش که به اون چهار تا افتاد مثل من سنگوب کرد

    پسر اولی که تازه فهمیدم اسمش علیه گفت: چرا که نه ؟ ببین حالا که دوتا هستن شما 3 نفر برین سمت اون دختره که تازه...
    اومده اون یکیم ماله من

    جوری حرف میزن اگار ما کالا هستیم
    شیطونه میگه برم دک و پوزشو بیارم پایینـــا
    حالا اخه یکی بیاد به این ملیکا بگه الان چه وقتِ اومدنه؟؟؟
    میمیرد یخورده دیرتر میومد؟
    حالا اگه دفعات دیگه ای بود قشنگ میشست تو دستشویی از اون کارای صدادار میکرداااا

    با صدای نحسشون از فکر اومدم بیرون

    پسر دومیه گفت_ باشه ، رضا بریم ؟

    رضا_ بریم حال کنیم داداش



    با قدم هایه اون سه نفر به سمت ما ملی و من همزمان به خودمون اومدیم

    داشتم نقشه ی فرارو میکشیدم که احساس کردم یه زامبی بهم چسبید که دیدم بعله ملی باز عین چسب دوقولی چسبیده به من

    به جلو نگاه کردم

    اون چهار تا پسر با پوزخند داشتن به ما نزدیک میشدن

    خدا خدا میکردم که عمو بیادو مارو نجات بده

    خدایا کمکمون کن

    ****

    ترسیده بودم... نفس نفس میزدم...

    دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با حرف هاییم که ملی میزد ترسو دلهره به جونم هجوم آورده بود

    ملی_ سوزان ، سوزان یه کاری بکن.... سوزان ازت خواهش میکنم!!!

    بار اولی بود که ملی بهم خواهش میکرد.... نمیتونستم نابودیه دوستمو ببینم

    فقط یه راه مونده بود...فرار..

    دیگه چیزی نمونده بود که بهمون برسن

    پسره که اسمش علی بود با پوزخند زل زد بهمون_نترس عروسک بهت بد نمیگذره

    سپس اشاره ای به دوست های بی غیرتش کرد_اینا هم با دوستت کاری ندارن فقط میخوایم ببریمتون جاهایه خوب خوب


    دم گوش ملی نجوا گونه گفتم_ برو

    _چی؟؟؟

    برو ملی فرار کن.. برو عمورو بیار اینجا برو..

    _من بدونه تو جایی نمیرم

    _برو ملی... برو عزیزم برو

    _نه!!!

    _ ملیکا لجبازی نکن برو من میتونم سرشونو گرنم کنم

    _نمیرم

    _ملی بهمون رسیدن برو...

    _نمیرم

    خواستم دوباره بهش اصرار که دیدم فرصتی برایه اخطاری دوباره نیست

    علی همراه با پوزخندی اشکار گفت_خب خب بچه ها بریم سروقت این عروسکا؟



    مهدی که با دوستش رضا و اون یکی که هنوز اسمشو نمیدونستم به ملی نزدیک میشدن و علی هم به من


    خدایا کمکمون کن....خدایا

    اومد جلو رفت پشتم از پشت بغلم کرد

    نفساش که به پوستم میخور حالمو بد میکرد

    ملی....

    با یاد اوریه ملی برگشتم سمتش که دیدم یکی از پسرا که اسمشو نمیدونستم از پشت بغلش کرده مهدی داشت لباشو میزاشت رو لباش و....

    خدایه من!!!


    رضا داشت زیپ شلوار ملیو باز میکرد

    باید یه کاری میکردم در غیر این صورت من و ملی باید با دنیامون خداحافظی میکردیم

    دست علی از دور شکمم سور خورد

    حالم داشت از این نزدیکی به هم میخورد

    نگام فقط رویه ملی بود که با چشماش التماسم میکرد و اشک میریخت

    علی که انگار متوجه ترسه ما شده بود رو به دوستای بی غیرتش کرد_بچه ها زیاد باهاش بد برخورد نکنید چون انگاری هنوز دخترن...ولی اگه چموش بازی در اورد کاری کنید که تا 1 هفته نتونه رو پاش وایسه


    مهدی خیالت تختی زیر لب زمزمه کرد و مهدی و رضا هم به یه باشه بسنده کردن

    ملی با شنیدن این حرف جیغ دلخراشی زد و همزمان اسممو صدا کرد که سکوت اون پارک رو شکست..


    علی که انگار میخواد بازیه جدیدیو شروع کنه گفت_به به چه اسمـــــی

    پوزخند تمسخر آمیزی زد_سوزنـــــ

    سوزانو خیلی کشید گفت جوری که یه لحظه از اسم خودم بدم اومد!!!

    درد ، حناق ، انترِ میمون

    دیگه میخواستم زار زار گریه کنم

    ولی برایه حفظ نقشه خودمو کنترل کردم

    دیگه وقت واسه فکر کردن نبود باید یه کاری میکردم

    اگه من فدا بشم دوستم ، خواهرم، و تنها کسی که از بچگی باهاش بزرگ شدمو میتونم نجات بدم


    باید یه کاری بکنم

    پاهامو به ارز شونه باز کردم و...

    مجبورم اینکارو بکنم خدایا.... ببخش منو ولی مجبورم

    به خاطر ملی تا جهنمم شده میرم

    فقط باید اون از این مردابی که درستش کردیم نجات بدم

    حتی به قیمت فدا شدن من

    تصمیمم رو گرفتم

    برایه این که علیرو خرش کنم دستمو گذاشتم رو دستی که شکمم رو به احاطه خودش در اورده بود

    علی که فکر کرده بود خامش شدم به دوستاش خیره شد و خطاب به اونا گفت: خب خب خب ببین چی داریم...عروسک من رام شد.ماله شما 3 تا چی؟


    دستمو نوازش گرانه رویه دستش کشیدم و با عشـ*ـوه ای که نمیدونستم از کجا اومده گفتم_ علــــی

    علی که از من توقع همچین کاری رو نداشت گفت_جووون علــــی

    مرض ، درد ، حناق، نکبتِ بیشعور..

    حیف اون اسمی که تو داری نفهم بی لیاقت!!!

    تا قبل از این که نقشه رو خراب کنم عصبانیتم رو کنترل کردم_میشه برگردم سمتت؟

    مشکوک پرسید_واسه ی چی؟

    کم نیاوردم_نمیخوای چشمایه منو ببینی؟ عاشقشون میشی

    با این حرفم منو برگردوند سمت خودش که نگاهش به دوتا گویه ابی سبز من افتاد

    معلوم بود تاحالا همچین رنگیو ندیده

    ناخواسته پاهاشو به عرض شونه باز کرد که...

    _همونجا وایسین بی ناموســـااااا

     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران

    پست هفتم



    با صدایه عربده ی یکی برگشتم عقب که...با چیزی که دیدم شکه شدم

    خدایه من...عمو!!!


    عمو یه قدم دیگه اومد جلو و با خشم غرید_ولشون کنید بی ناموسای بی غیرتــــــــ

    علی که انگار ترسیده بود رو کرد به دوستای کصافتش_بچه زود ترتیبشو بدین..مواظب باشین کسی جنازشو پیدا نکنه

    با این حرف ، من و ملی با هم جیغ دلخراشی زدیم ک حتی دل سنگ رو آب میکرد

    ملیکا بار دیگه جیغی کشید که یه لحظه ترس پاره شدن حنجرش به دلم افتاد_ نه بابااااا

    با سوزش شدیدی که پشت سرم ، دیگه چیزی احساس نکرم فقط لحظه اخر صدایه گلوله و بعد سیاهیه مطلق و اینده ی نا مشخصی که ازش بی خبر بودم


    ******

    الان یک هفتس که از اون ماجرایه نحس میگذره

    به هوش که اومدم تو بیمارستان بودم

    برام تعریف کردن که همه چی به خوبی و خوشی تموم شده و اون صدایه گلوله ، ماله افراد پلیس بوده ماله افراد پلیس بوده چون عمو بهشون خبر داده ما گم شدیم

    اون عوضیارم دستیگر کردن و براشون اب خنک بریدن
    بهتر ایش...اصلا حقشون بود..کفاصتااااا
    خب بگذریم..

    و اما ملی...
    ملی حالش خوبه و مشکلی نداره هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی
    دکتراگفتن که ضربه ای که به سرش وارد شده چون شدید بوده باعث شده اون بخش خاطرش حذف شه و بهمون اطمینان دادن که هیچوقت هم بر نمیگرده

    و من ...؟!
    من قراره این راز رو به گور ببرم
    خوشبختانه تا 3 روزه دیگه مهمونیه و بعدشم هفته بعدش ...رفتن
    با فکر کردن به رفتن قلبم گرفت
    . من چجوری میتونستم خانوادم و دوستمو فقط به خاطر رسیدن به ارزوهام ول کنم و برم؟
    کاش من و ملیکا تویه یه رشته قبول میشدیم
    کاش منم مثل اون میرفتم تجربی تا الان باهم تو ازمایشگاه ها کار میکردیم
    کاش...
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست هشتم


    ****

    3روز بعد

    _بدو سوزان..بدووو

    _اه ملیکا چقدر غر میزنی ؟
    خو وایسا الان کارم تموم میشه دیگه..

    _سوزان؟!

    _هوم؟!

    _لباستمو بیار ببینم!

    _نوچ.

    _میگم گمشو وردار بیار.

    _نوچ .

    _سوزاااااان

    _اه جیغ جیغو کرم کردی

    _خب من خودمو پاره کردم تو ندادی لباستو ببینم!

    _الان میگی بیارم لباسمو ببینی؟
    نوچ دختر از این خبرا نیستااااااا

    -به درک اصلا نیاررر!

    -نمیارممم!

    ملی ایشی زیر لب گفتو نشست رو صندلی تا موهاشو براش درست کنم

    _راستی ملی؟!

    _ها؟!

    _موهاتو جوری واست درس کنم؟

    از تو اینه دیدم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفت_اومـــم...شینیون باز و بسته

    _پس برایه منم شینیون بازو بسته درس کن!

    دیگه جوابی نداد و از تو آینه مشغول دید زدن من شد

    بعد از حدود 1ساعت به زور تونستم موهایه ملیو درست کنم و الانم ملیکای روانی درگیره موهایه منه..
    نگاهی دقیق به ملیکایی انداختم که سخت مشغول موهای منه
    اخه یکی نیس بهش بگه اخه الاغ ، تو که واسه ما نوبت آرایشگاه گرفته بودی واسه چی میگیری بخوابی که منم وسوسه شم بخوابم بعدم که بیدار میشی میگی(" حالا عیب ندارع یه کاریش میکنیم")
    یعنی منو میگــــــی؟
    میخواستم بزنم لهش کنم...نکرد به من بگه حدالقل نخوابم

    باصدای گوشخراشش از فکر اومدم بیرون_خیلخوب کارت تموم شد پاشو

    نگاهی دقیق به خودم توی آینه انداختم
    تره ای از موهامو به صورت خیلی زیبایی با کش به صورت تیغ ماهی بافته بود و بقیه ماهامو فر درشت کرده بود مخصوصا با اون فرق کج زیبا ، خط چشم گربه ای ، رژ لب جیگری ، ریمل و لاک های مشکی که زده بودم ، زیباییم رو چند برابر کرده بود
    به خصوص که چشم های تیله ایم درشت تر شده بود

    بیخیال دید زدن خودم شدم و از رویه صندلی پاشدمو رفتم سراغ کمد

    لباس ملیکا رو در اوردم و گرفتم سمتش‌_بپوش بریم!

    _باشه ولی اول تو!

    بی خیال کل کل کردن شدم
    جالب بود چون اصلا حوصله بحث کردن با این دیوونه رو نداشتم به همین خاطر بیخیال شدم و با کمک همدیگه لباسامونو پوشیدیم

    یه نگاه کلی بهش انداختم
    با اون لباس قرمز تا پایین زانو ، خط چشم گربه ای ، ریملی که حصار چشم های طوسیش شده بود ، با اون رژلب و لاک های قرمز جیغ واقعا فوق العاده شده بود

    کوفتشــــ شـــــه

    _ملی ؟!

    _ها ؟!

    _خیلی خوشگل شدی الاغ!

    _تو هم همین تور گوریل.

    بعد از زدن این حرف بلند زد زیر خنده که با قیافه پوکر فیس نگاش کردم

    بی لیاقت حتی لیاقت نداره ازش تعریف کنم ...بی شعور
    اَهــــه

    _ملی؟!

    _ها؟!

    _برو کفشاتو وردار بیار..

    _باشه برایه تو کجاس؟

    _اونجا کناره ماله تو!

    _خیلخوب.

    بعد از پوشیدن مانتوی نازک ابی کاربونیم که بلندیش تا بالای زانو بود و شال مشکی رنگی ، کفش های پاشنه 10سانتی مشکیِ به رنگ لباسم رو پوشیدم ، رژلبم رو تجدید کردم و به همراه این گوریل افریقایی از اتاق خارج شدم


     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست نهم

    ****

    حدود ساعتای 7 و 8 بود که رسیدیم باغ عمو اینا تو غرب تهران
    بعد از این که از ماشین پیاده شدیم همراه ملی یه راست رفتیم سمت یکی از اتاقا که واسه تعویض لباس بود. لباسامونو عوض کردیم و شونه به شونه هم از اتاق خارج شدیم
    یکی از میز هارو برایه نشستن انتخاب کردیم
    بعد از چند دقیقه حسام پسر خاله ی عمویه بابام که چشماش ابیه و حسابی پاچه گیره و خوشگل.. اوفـــــ

    وجدان:خاک بر سره هیزت کنن

    من:هیز عمته


    وجدان:فلن ک تویی داری با چشایه وزقیت پسره مردمو میخوری

    من:اصن تو از کجا پیدات شد؟برو همونجایی که بودی ایش


    وجدان:باعش ما رفتیم شما به هیز بازیت برس

    من:معلومه که میرسم نخود خان

    وجدان:نخود عمته

    من:هیس برو برو مزاحمم نشو


    وجدان:باعش


    همینطور با وجدانم درگیر بودم ک صدایه حسام ک داشت ب ملی پیشنهاد رقـ*ـص میدادو شنیدم

    ملیکا هم که حسابی هل بود رو هوا قاپید پسره مردمو

    از کارش خندم گرفته بود

    چقدر این دختر هله؟

    بخواد شوهر کنه چیکار میکنه؟

    تنها به آینده ی نامعلومم فکر میکردم...
    یعنی قراره من در اینده چه زندگی داشته باشم؟
    یعنی من چند سال از خانوادم و دوستم دور میشم؟
    چند وقت میتونم این دوریو تحمل کنم؟

    با فکر کردن با این موضوع اشک تویه چشمام جمع شد و یه قطره اشک که سمجانه تمنا میکرد که راهشو رویه صورتم باز کنه مثله پرنده ای که بعد از چند سال اجازه ی پرواز داره پر کشیدو رویه گونم فرود اومد

    تو حالو هوایه خودم بودم که با صدایه جیغه یه نفر سرمو با شتاب بلند کردم
    که دیدم یه گوریل امازومنی داره میاد سمتم

    یا خود خدا...خودت رحم کن

    دقت که کردم دیدم ملی داره با دو خودشو به من میرسونه و از اونور باغ داد میزنه_میکشمت سوزااااان...میکشمتــــ نکبتـــــ...میکشمتـــــ.....خفت میکنم انتر میمونــــ

    یا خدا یکی اینو بگیره ابروم رفت !!!
    با دادایی که این میمون الاغ میزد توجه همه بهمون جلب شده بود

    ملی که هنوز سعی داشت خودشو بهم برسونه همینجوری با جیغ گفت:

    من کلی واست وقت گذاشتم تا از اون غول بیابونی که بودی بکنمت هوریــــ....اونوقت تو نشسته گریه میکنــــــ؟...وایساااااا

    به جمعیتی که هرکدوم سعی در کنترل خندشون داشتن نگاه کردم
    ای خدا بگم چیکارت کنه ؟
    احمق میمون ....ابروم ررفت کـــــه!!!

    وقتی ملی بهم رسید دیدم داره نفس نفس میزنه و چشماشم عین کاسه خونه

    با عصبانیت بهش توپیدم_میمونه کصافت ابروم رفت الاغـــــ
    من میمونم؟ من کصافتم/ من الاغم ؟ارهــــــه؟

    _نشونت میدم

    بعد از زدن این حرف کفشششو در اوردو افتاد دنبال من

    حالا من بدو ملی بدو
    بعد از چند دقیقه که خسته شد اتش بس اعلام کرد و از دیدم محو شد
    به شرافتم قسم میخورم که حالش رو بگیرم
    وسط دعوا هم همچین مالیدش که...
    وجدان_هیــــــــــــــن چیرو منحرفــــــــــ؟


    من_رژلبم رو اونوقت به من میگی منحرف

    وجدان_خدایا منو گاو کن..محوم کن..

    من_ایشاالله

    وجدان_خیلی پررویی

    من_خودتی
    حالام هری

    یعنی شماهم فکرتون رفت یه جای دیگه؟
    ینی چقدر شماها منحرفید
    نوچ نوچ نوچ..استغفرالله...


    یه جا عین پرنده ای که بالاش شکسته کز کرده بودمو به جمعیتی که با هم میرقصیدن و برایه هم پک میریختن نگاه کردم

    چقدر خوشحالن.. برعکس اینا من ناراحتم

    ظاهرم روحفظ میکنم ولی در باطن..؟؟

    دارم نابود میشم

    تو حالو هوایه خودم بودم که با دیدن دو جفت کفش شیک مردونه اروم سر بلند کردمو بهش چشم دوختم

    لبخند بی رقمی زدم_ کاری داری کامیار جان؟

    لبخند پر محبتی زد_ نه خواستم بدونم چرا ناراحتی؟

    _من ؟ نه ناراحت نیستم که... خستم یکم.

    _سوزان من میشناسمت
    منو تو از بچگی باهم بودیمو بزرگ شدیم
    پس بگو چی شده؟

    لبخند غمگینی زدم_ خودت امشب متوجه میشی

    چند دقیقه ای سکوتی سنگین بینمون حاکم بود که با حرف کامیار این سکوت درد ناک بالاخره شکسته شد_ خب پس پاشو یکم بریم برقصـــ ــیم تا از این حالو هوا در بیای

    _نه کامیار جان!

    _نه نداره!
    پاشو

    _ولی..؟

    _ولی نداره میگمت پاشو!!!


    بالاخره بعد از کلی اصرار با کامران رفتیم وسطو شروع کردیم به نمایش گذاشتن رقـ*ـص تانگو

    بعد از این که یخورده هنر نمایی بغـ*ـل کامیار کردم از هم جداشدیمو دیگه ندیدمش

    خواستم دوباره برم بشینم تا خستگی درکنم که با صدا زدن اسمم و دعوت من به رویه سن اونم پشت میکروفن توسط پدر و عمو برگشتم سمتشون
    ارومو با وقار و متانتی که از من بعید بود رفتم رویه سن
    با حرفی که عمو زد با دلهره نگاش کردم

    _به همه شما عزیزانی که به این مهمونی تشریف ارودین خوش امد میگم..
    این مهمونی یه مهمومنیه ساده نیست
    یه مهمونیه خداحافظه
    مهمونی که قراره یکی از عزیزانی که برامون مهمه و ارزش داره مارو ترک کنه

    با این حرف عمو همهمه ای تویه فضایه باغ پیچید ولی با ادامه رشته کلامش اون همهمه ای که توی فضای باغ حکم فرما بود ، از بین رفت.

    _این مهمونی برایه سوزانه
    به افتخار سوزان
    به این جایه حرف عمو که رسید همه دست زدن و عمو میکرفنو داد به من
    دستپاچه سلامی کردمو بعد از چند ثانیه تاخیر گفتم:
    از همه شما عزیزان که به این مهمونی تشریف اوردین ممنونم
    همینجور که عمو گفت این یه مهمونیه خداحافظیه
    اخرین مهمونی که من در اون حظور دارم چون...

    به اینجایه حرفم که رسیدم دیدم ملی داره با چشمایه گریون نگام میکنه
    بغضی که الان مدتیه سعی در حفظ و مهار اون داشتم به یکباره خودشو نشون داد و منو رسوایه عالم کرد.. ولی با این حال ادامه دادم

    چون من تویه دانشگاهِ ...

    یه طره اشک از رویه چشمم چکید ولی باز هم سکوت نکردمو ادامه دادم_تویه دانشگاه افسری قبول شدم وقراره تا 3 روزه دیگه...


    ملی داشت با اون چشمایه طوسی که هر لحظه به خاطره غمی که توش داشت و ناراحت بود تیره تر میشد نگام میکرد
    نگاهمو ازش دزدیدم تا بتونم حرفمو تکمیل کنم
    نگاهمو ازش دزدیدم تا غمو ناراحتشیشو نبینم
    نگاهموازش دزدیم که...دزدیم که که مجبور نباشم اون نگاه پر از التماسی که هر لحظه هم بیشتر میشدو تحمل کنم
    ولی ادامه دادم
    با چونه ای که از شدت بغض سنگینی که توش جا خوش کرده بود...
    با تموم ناراحتیام...
    با تمام دلتنگیام...
    با تموم عصبانیتم از دست خودم..
    ادامه دادم...

    ادامه دادمو گفتم:

    و...وقراره تا سه روزه دیگه به مدت 4 سال از اینجا برم1

    این مهمونی فقط به خاطر من بود

    لبخند غم انگیزی زدم که با قطره اشکی که لجبازانه رویه چشمم سقوط کرد همراه شد _این مهمونی یه مهمونی خداحافظیه...از اینجا ..
    از همتون...از اونایی که بهم احترام گذاشتن و اومدن...از همه شما عزیزان ...ممنونم...ممنونــــــــــم از همتون.
    با حرف اخرم دستو جیغایی بود که به اسمون رفت
    دیگه نتونستم..
    نتونستم زیر اون نگاه نافذ دووم بیارمو سرمو بلند کردم و با چشمایه ابیه بارونیم بهش نگاه کردمو زیر لب زمزمه کردم_دوستت دارم ملیکا
    اونم که انگار فهمیده باشه من چی گفتم با لبخند غم انگیزی لب زد_منم همینطور دیوونه

    ازوسط جمعیتی که هر کدوم برام دست میزدنو تبریک میگفتن رد میشدم و فقط میتونستم نسبت به حرفاشون فقط یه کلمه بگم _ممنونم
    ولی با همین یه کلمه انگار یه خنجرو تویه قلبم فرو میکردنو در میاوردن
    داشتم از وسط جمعیت عبور میکردم که با کسی که دیدم..
    کسی که از همه بیشتر دوستش داشتم...
    کسی که از همه بیشتر دل کندن ازش سخته..
    ملیکا..
    کسی که همیشه...همه جا..هر لحظه..تویِ زندگیم بوده

    تاب نیاوردمو با دو خودمو بهش رسوندمو شلاقی خودمو پرت کردم تو بغلش
    زیر گوشش زمزمه کردم_خیلی خری.. الاغه کره خرهِ توله!!!

    اونم زیر لب زمزمه کرد _خیلی عنی سوزان..خیلــــــــــی

    خندیدم_میدونم

    اونم خدید که از هم جداشیدیم
    دستمو انداختم دور کمرشو از پهلو بهش چسبیدم..دستشو تویه حصار دستام اسیر کردمو با دست هایی که بالا رفته بود ، با صدای بلند خطاب به جمعیت عظیم رو به روم گفتم:

    به سلامتی همه ی خواهرا..
    به سلامتی دوستم..
    زندگیم ..
    و ....
    به سلامتیه همه ی بامراما
    پشت بند حرفم همه با صدایه بلند داد زدن:
    به سلامتیه سوزان و ملیکا
    به سلامتـــــــــــی!!!

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا